و اگرچه می دونستم این اتفاق میفته، اگرچه هیچ وقت به مگی اطمینان نداشتم، اگرچه می دونستم تامی از این موضوع درس می گیره و از روی امیدواری یکی رو پیدار می کنه که لایقش باشه... با این وجود، دلم شکست.گفتم " متاسفم" واسه یه لحظه مکث کردم بعد به طرفش رفتم و بغلش کردم" من خیلی متاسفم ، تام."واسه یه مدت طولانی در حالی که اون گریه می کرد نوازشش کردم مثل این که یه بچه کوچیک بود ، حتی اگر شش فوت قد داشت و من هر چیزی بودم جز یه مادر. تموم حرفای من – زمان مورد نیاز واسه ترمیم قلب شکسته ، دونستن حقیقت و هیجان یه رابطه ی از بین رفته- کافی نبودند.تامی زنش رو دوست داشت و زنش اون رو به همون شکل دوست نداشت و تموم منطق دنیا نمی تونست این رو درست کنه.همون روز بعدا" من به دفتر کار تئو رفتم و در رو پشت سرم بستم." میخوام باهات حرف بزنم، رییس."اون در حالی که به ساعتش نگاه می کرد گفت" البته عزیزم. چهار دقیقه وقت داری ."اون یه پیراهن گلف سبز لیمویی و شلوارک شطرنجی که چشمها رو اذیت می کرد پوشیده بود." می ریم میدون گلف، مگه نه؟"با غرور خندید." آره ، سناتور لوئیس توی شهره،از خبرنگارا فرار کرده."" این دفعه چه کار کرده؟"" مثل این که عشقش رو پیدا کرده."گفتم" اوه ، خدای من."" اوهوم. و دختره لحظه های عاشقونشون رو توی اینترنت منتشر کرده . تقریبا سه ملیون نفر طی دو ساعت اونا رو دیدن. روز بزرگی بوده."گفتم" یه عشق جوان" چون سناتور لوئیس تقریبا هفتاد ساله بود . باعث می شد فکر کنم اون سه ملیون نفرچه کسانی بودن و چرا خواستن روحشون رو با تماشای عشقبازی یه پیرمرد چاق سفید پوست با خونه دار سابقش به جهنم روانه کنند." خوب موضوع چیه عزیزم؟ سه دقیقه و بیست ثانیه."" درسته . تئو، من می خوام بیام بیرون."تئو چوبی از کیف گلفش بیرون آورد و ادای یه ضربه گلف رو درآورد. " از چی بیرون بیای هارپر؟"" از قضایای طلاق"اون با ترس بالا رونگاه کرد" چی؟ چرا؟ نه!"" یه مقدار خسته ام تئو. بازم یه کم پروندهی طلاق می گیرم، اما ... دیگه نمی تونم."" تو نه! فکر می کردم تو متفاوتی. تو واسه این آفریده شدی! بعضی وقتا قلبمون فقط نیاز به وقت داره تا اون چیزی رو که عقلت می دونه قبول کنه."به آرومی نفس کشیدم،" درسته. ولی بعضی وقتا مغزمون پر از چرندیاته ، تئو."با گیجی به من نگاه کرد. " خوب، البته، هارپر. منظورت چیه؟"" من می خوام از پرونده های طلاق خارج بشم. یا استعفا بدم."پس افتاد، چوب گلف یا چوب شماره یک گلفش یا هر چی که بود از دستش ول شد." حتی حرفش رو هم نزن! اوه باجگیرشرور!باشه. هر چی تو بخوای."گفتم "شریک،""ببخشید؟"" من می خوام شریک هم بشم."تئو به صندلیش چسبید ."خوب، خوب. افزایش حقوق کافی نیست؟"لبخند زدم، اولین لبخند واقعی طی سال ها."نه"کارول دقیقا" قبل از این که بره خونه بی مقدمه اومد توی دفترم."این واسه تو اومده. ببخشید.با بعضی کاغذای دیگه بود." یه پاکت به من داد.با بی حواسی در حالی که با کامپیوترم کار می کردم پاکت رو گرفتم و گفتم" مرسی.بعد از ظهر خوبی داشته باشی کارول."" به من نگو چه کار کنم." در رو پشت سرش بست.ای میل هام رو چک کردم ، بعد نگاهی به اون چیزی که کارول داده بود انداختم . آدرس با دست نوشته شده بود، شرکت مراقبت حقوقی. آدرس فرستنده ثبت نشده بود.
مهر روی پاکت مربوط به داکوتای جنوبی بود.برای یک لحظه نفسم بند اومد.با استفاده از کاردک مخصوص درب پاکت رو به آرومی باز کردم. نامه رو از داخل پاکت درآوردم و کمی صافش کردم. یک اسکناس صد دلاری از داخلش بیرون افتاد . یک نفس عمیق کشیدم و مشغول خوندن نامه شدم . دست خط نویسنده دایره وار و خمیده بود . با وجود اینکه زمان خیلی زیادی از آخرین باری که این دست خط رو دیده بودم می گذشت بلافاصله فهمیدم که متعلق به چه کسیه .هارپر عزیزنمی دونم که الان باید چی بگم. تو اون روز با اومدنت من رو حسابی غافلگیر کردی . از اونجایی که چهرت خیلی شبیه به منه بلافاصله شناختمت . دلم می خواست که قبلش من رو در جریان می ذاشتی که قصد داری به دیدنم بیای چون دوست نداشتم توی محل کارم توجه همه رو به جلب کنم و اون ها در جریان رابطه ما قرار بگیرن . دیدنت واقعا برا م غافلگیر کننده بود و در تعجب بودم که من چطور می تونم دختری به سن و سال تو داشته باشم ؟ بگذریم . بعد از رفتنت اسمت رو توی گوگل جستجو کردم و فهمیدم که هنوز توی اون جزیره لعنتی زندگی می کنی . فهمیدم که برای خودت کسی شدی . یک وکیل . من همیشه می دونستم که تو دختر خیلی باهوشی هستی .می دونم دلت می خواد بدونی که چرا من شما رو ترک کردم ولی قبل از هر چیزی دلم می خواد این رو بدونی که من از زندگی الانم خیلی راضیم . زندگی برام فراز و نشیب های زیادی داشته ولی در مجموع هیچ وقت دلم نمی خواست زندگیم جور دیگه ای رقم بخوره . هرگز دلم نمی خواست که اسیر زندگی خانوادگی بشم ، فکر می کنم که اصلا برای مادر شدن و زندگی توی یک جزیره دور افتاده آفریده نشده بودم . تا اونجایی که می تونستم اون وضعیت رو تحمل کردم ولی در نهایت اون کاری رو که به صلاحم بود رو انجام دادم . قبل از اینکه تو به دنیا بیای نقشه های زیادی برای زندگیم کشیده بودم و بعد از به دنیا آمدنت به نظرم عادلانه نبود که من بخوام به خاطر خانوادم تمام اون ها رو فراموش کنم . از اینکه باعث رنجشت شدم متاسفم ولی توی همون مدت کوتاه هم ما با هم اوقات خوبی رو داشتیم ، اینطور نیست ؟اگر یک موقع گذرت به این منطقه افتاد خوشحال می شم دوباره ببینمت . فقط ازت می خوام که قبلش باهام تماس بگیری و من رو در جریان بگذاری . راستی این رو هم باید بگم که به نظرم قبول کردن پولی که اون روز بعد از رفتنت گذاشتی کار درستی نیست برای همین اون رو برات پس می فرستم . با این پول برای خودت یک لباس شیک بخر و بهم قول بده موقعی که می پوشیش به من فکر کنی .مراقب خودت باش.لیندانامه رو هفت مرتبه خوندم و هر دفعه برام نفرت انگیز تر از دفعه قبل به نظر می رسید .باید اون چیزی رو که به صلاحم بود انجام می دادم ! برای مادر شدن آفریده نشده بودم !خدای من .......برای خودم یک چیز شیک بخرم و موقع پوشیدنش به اون فکر کنم ؟به زنی فکر کنم که من رو رها کرد و وقتی بعد از بیست و یک سال من رو دید حتی به روی خودش هم نیاورد که من رو می شناسه ؟فهمیدم که برای خودت کسی شدی ؟در فضای ساکت اتاق با صدای نسبتا بلندی گفتم " مامان اگه راستش رو بخوای من فقط یک آدم ترحم برانگیز بی عرضم "برای مدت طولانی همون جا نشستم و به قطرات بارانی که مرتب به پنجره برخورد می کردن خیره شدم . ناگهان فکری به ذهنم رسید. به این فکر کردم که می تونم همه چیز رو تغییر بدم.دیگه کافی بود . کارهای مادرم - مخصوصا رها کردن من - مثل یک زنجیر به دور قلبم و سرتاسر زندگیم کشیده شده بود. وقتش بود که اون زنجیر رو پاره کنم .حرف مادرم مرتب توی ذهنم تکرار می شد : فهمیدم که برای خودت کسی شدی ." می دونی چیه مامان . تو راست می گی من برای خودم کسی شدم البته این رو مدیون محبتی هستم که تو هیچ وقت در حقم نکردی "بدون اینکه حتی به این فکر کنم که کجا دارم می رم بارونیم رو پوشیدم و به سمت پارکینگ و ماشین زردرنگ کوچکم دویدم . اون قدر سریع ماشین رو به حرکت درآوردم که صدای کشیده شدن تایر های ماشین روی آسفالت به گوش رسید . سرعتم به حدی زیاد بود که فکر کنم تمام قوانین مربوط به سرعت مجاز اون منطقه رو شکستم و تنها موقعی که پام رو روی ترمز فشار دادم وقتی بود که به پارکینگ خونه پدرم رسیدم. این جا خونه ای بود که توش بزرگ شده بودم و تا جایی که می تونستم به خصوص بعد از اینکه اون جا رو برای رفتن به کالج ترک کرده بودم ، ازش دوری می کردم. از ماشین خارج شدم و وارد خونه شدم .بورلی اونجا بود. بدون آرایش کمی پیر و شکسته به نظر می رسید . موهاش رو نسبت به گذشته کوتاهتر کرده بود و یک نخ سیگار توی دستش بود.با دیدنم گفت " به این می گن یک اتفاق خوشایند . هاپر عزیزم چطوری ؟"در حالی که نفس نفس می زدم و از رادیو یک یک موسیقی محلی به گوش می رسید گفتم " سلام بورلی " . چون می دونست از سیگار کشیدنش خوشم نمی یاد سریع سیگار رو توی جاسیگاری خفه کرد .در حالی که داشت از جاش بلند می شد گفت " بشین عزیزم. چیزی می خوری برات بیارم ؟"در حالی که صندلی رو برای نشستن بیرون می کشیدم گفتم " نه ممنونم. خواهش می کنم بلند نشو. ویلا اینجاست ؟"" تا چند دقیقه پیش اینجا بود ولی فکر کنم با پدرت رفت بیرون "حالا که اینجا بودم نمی دونستم باید چی بگم . لبم رو گاز گرفتم و دستام رو روی پاهام گذاشتم ." بعد از دیدن نیک حالت چطوره ؟"به سرعت بهش خیره شدم و یک لبخند کم جون روی لبهاش نقش بست . هیچ کس دیگه ای این سوال رو ازم نپرسیده بود . " خوب ... خوبم بِو . ولی نمی تونم .... خوب من ....اصلا تو در چه حالی بِو ؟ همه چیز روبه راهه ؟"" ممنون . منم خوبم عزیزم . شنیدم که با دنیس بهم زدی گرچه یک خرده ناراحت شدم ولی به نظرم بعد از اون رابطه طولانی که با هم داشتین و هنوز با هم ازدواج نکرده بودین می شد انتظار همچین چیزی رو داشت . من و پدرت قبل از ازدواج فقط یک هفته بود که همدیگر رو می شناختیم ولی خوب حالا که فکرش می کنم از اونجایی که داریم از هم جدا می شیم نمی تونیم نمونه ای از یک ازدواج موفق باشیم " یک لبخند نصفه و نیمه زد و شونه هاش رو بالا انداخت ." بِو . در این باره من باید یک چیزی رو بهت بگم .من ..." لعنتی . نمی دونستم دقیقا باید چی بگم . آب دهنم رو قورت دادم . بِو نتظر بهم خیره شده بود. بیرون باران شدت گرفته بود و باد شدیدی می وزید . آهنگ معروف " خانه عزیزم آلباما " از رادیو پخش می شد .در حالی که به دور دست ها خیره می شد گفت " همیشه عاشق این آهنگ بودم هارپر. یادته کاستی توی ماشین داشتم که از اول تا آخرش فقط همین آهنگ رو پخش می کرد؟"خاطره تماشای بِو در حالی که این آهنگ توی ماشینش پخش می شد و داشت وارد گاراژ می شد یا از اون بیرون می رفت توی ذهنم زنده شد ." هیچ وقت دلت نمی خواست با من جایی بری ولی همیشه پشت پنجره منتظر برگشتنم بودی . وقتی که بر می گشتم سریع از پشت پنجره فرار می کردی و خودت رو مشغول مطالعه توی اتاقت نشون می دادی . اونقدر از اینکه کسی رهات کنه و بره وحشت داشتی که به هیچ کس اجازه نمی دادی بهت نزدیک بشه "حرف بورلی کاملا درست بود ولی دیگه کافی بود ."بِو " دستم رو جلو بردم رو دستاش رو توی دستم گرفتم " بورلی گوش کن ........" بغضی که توی گلوم نشسته بود بهم اجازه حرف زدن نمی داد ." چیه عزیز دلم ؟" بورلی سرش رو خم کرد و بهم خیره شد " عزیزم داری گریه می کنی ؟"دستش رو محکم تر توی دستم فشردم . بورلی از همه روز اولی که من رو دیده بود دوستم داشت . یک نوجوان لوس و عصبانی که هیچ وقت اون رو جدی نگرفته بود رو دوست داشت . اون فکر می کردکه من زیبا و با استعدادم . من رو لایق دوست داشته شدن می دونست . با وجود اینکه هیچ وقت بهش اجازه نداده بودم بهم نزدیک بشه بهم محبت می کرد .دوازده سال پیش وقتی که از فرط ناراحتی و غصه کف آشپزخانه خونم توی نیویورک نشته بودم اون تنها کسی بود که باهاش تماس گرفتم و هیچ شکی نداشتم که خودش رو خیلی سریع برای کمک بهم می رسونه و اون این کار رو کرده بود . پنج ساعت تمام از ماساچوست تا نیویورک رو یکسره رانندگی کرده بود تا به آپارتمانم برسه و بعد بدون پرسیدن هیچ سوالی من رو به آغوش کشیده بود و با خودش به خونه برگردونده بود .به آرومی زمزمه کردم " بورلی .....تو بیش تر از مادر واقعیم در حق من مادری کردی " با چشم های متعجب بهم خیره شده بود " تو دلیلی برای دوست داشتن من نداشتی و خدا شاهده که من هم با رفتار سردم دلیلی برای اینکه دوستم داشته باشی بهت ندادم ولی با وجود تمام این چیزها تو من رو عاشقانه دوست داشتی . همیشه در کنارم بودی و ازم مراقبت کردی . متاسفم که این قدر دیر متوجه شدم و می خوام این رو بدونی که حتی اگه تو و پدرم از هم جدا بشین ......." نفس عمیقی کشیدم و دستش رو دوباره فشردم " من همیشه دختر تو باقی می مونم " چون این زن مادر حقیقی من بود . بیست سال بدون اینکه بخوام من رو دوست داشته بود و تمام کار هایی رو که یک مادر واقعی برای فرزندش می تونست انجام بده رو برام انجام داده بود . این یک عشق بی قید و شرط بود .بِو در حالی که واقعا متعجب شده بود گفت " عزیز دلم من هم تو رو خیلی دوست دارم "و بعد من در آغوش بورلی بودم . آغوشی که بوی خونه رو می داد و به شدت برام آرامش بخش بود . همون طور که به همراه من اشک می ریخت موهام رو نوازش می کردم و من برای اولین بار اجازه این کار رو بهش دادم و فهمیدم که چقدر لذت بخشه که در آغوش مادرت باشی .یک ساعت بعد بعد از نوشیدن یک فنجان چایی و کمی اشک ریختن یک بار دیگه بورلی رو بغل کردم . برای منی که تا به حال محبتم رو به صورت فیزیکی نشان نداده بودم این کار یک مقدار سخت بود ولی خوب ارزشش رو داشت . می تونستم بهش عادت کنم یعنی واقعا دلم می خواست که بهش عادت کنم.
بعد از اینکه بهش قول دادم که فردا حتما باهاش تماس بگیرم خونه رو ترک کردم و به کارگاه پدرم که پشت خونه بود رفتم . پدرم در حالی که دست به سینه ایستاده بود با یک چهره کاملا جدی داشت با ویلا صحبت می کرد . برای یک لحظه احساس حسادت کردم - پدرم همیشه خیلی بهتر با ویلا کنار می اومد تا با من . البته ویلا خیلی دوست داشتنی تر ازمن بود ولی خوب این چیزی رو برای من تغییر نمی داد.گفتم " چند لحظه می تونم باهاتون صحبت کنم ؟"پدرم گفت " با من ؟"" راستش رو بخواید منظورم هر دو تون بود ." نفس عمیقی کشیدم و گفتم " ویلا عزیزم می خوام خیلی خوب به حرفام گوش کنی " لبم رو گاز گرفتم و گفتم " این دفعه نمی تونم کارهای طلاقت رو انجام بدم . دلم نمی خواد بدجنس به نظر برسم ولی دیگه نمی تونم همیشه توی دردسرات به دادت برسم . تو بیست و هفت سالته نه هفده سال . دیگه خبری از قرض دادن پول یا کارت اعتباری نیست . از این به بعد فقط می تونم به عنوان یک مشاور در کنارت باشم . نظرت چیه ؟ گرچه تو هیچ وقت به نصیحت ها ی من گوش نمی دی "ویلا گفت " خوب چیزه ... من ..."" البته فقط یک نصیحت کوچک دیگه برات دارم . سعی کن برای یک بارم که شده در زندگیت نسبت به چیزی احساس تعهد داشته باشی . حالا اون چیز می تونه کریستوفر ، یک شغل ، تحصیل یا هرچیز دیگه ای باشه . دلم نمی خواد زدگیت شبیه یک دانه سرگردان علف هرز باشه که پشت سرش پر از روابط کوتاه مدت احماقنه است و جلوش هم هیچ چیزی وجود نداره . این دقیقا همون کاریه که مادرم انجام داد و الان اون یک پیش خدمت تنها و بی چیز توی داکوتای جنوبیه . تو دلت نمی خواد همچین سرنوشتی داشته باشی عزیزم . به حرفم اعتماد کن "سکوت سنگینی حاکم شده بود . پدرم با شنیدن اسم مادرم با تعجب بهم خیره شده بود . ویلا یک مدت طولانی بهم خیره شد و بعد لبخند زد." خنده داره که داری این رو می گی . من و کریستوفر دوباره پیش هم برگشتیم . اون قراره برای پدر کار کنه برای همین می خوایم توی جزیره ساکن بشیم ..."" واقعا ؟ پس انگشتی چی می شه ؟"" من همون روز که نیک به اینجا اومده بود باکریستوفر تماس گرفتم . اون قرار نیست دست از اختراعاتش برداره ولی درک می کنه که احتیاج به یک شغل ثابت هم داره "" این خیلی عالیه. واقعا برات خوشحالم ویلا "ابروش رو بالا انداخت و گفت " فکر کنم اون قدرها هم به نصیحت های تو احتیاج نداشته باشم . درسته ؟"سرم رو به نشانه تایید تکان دادم و گفتم " درسته عزیزم . ببخشید اگه مثل یک آدم خودخواه باهات رفتار کردم "در حالی که به پدرم لبخند می زد گفت " این کار همیشگیته هارپر "با غرولند گفتم " دیگه پر رو نشو. این هفته به اندازه کافی دردسر داشتم "ویلا خم شدو من رو بغل کرد " آره شنیدم چه اتفاق هایی افتاده . اگر یک موقع احتیاج داشتی با کسی در موردش صحبت کنی همیشه می تونی روی من حساب کنی .برای تمام پول هایی که بهم قرض دادی و نصیحت هات و همین طور طلاق های مجانیم ازت ممنوم گرچه امدوارم دیگه هیچ وقت بهشون احتیاج پیدا نکنم "" منم همین طور "" خوب من دیگه باید برم . بابا ازت ممنونم " ویلا یک بوسه برای پدرم فرستاد و از در بیرون رفت و من و پدرم رو در کارگاهی که دور تا دورش رو چوب و ابزارآلات فرا گرفته بود تنها گذاشت .گفتم "هوای عجیبیه . این طور نیست ؟"" آره . همین طوره "سکوت بینمون حاکم شده بود . هارپر این آخرین شانسته " من هفته گذشته لیندا رو دیدم "" اینو یک بار گفتی . خوب چطور پیش رفت ؟"" خوب پیش نرفت .اصلا خوب پیش نرفت . تظاهر کرد که من رو نمی شناسه و من هم اجازه این کار رو بهش دادم "پدرم به زمین خیره شد و چیزی نگفت ." بابا من همیشه شما رو به خاطر اینکه مادر رو اون قدر خوشبخت نکرین که باعث بشه ما رو ترک کنه سرزنش کردم . به خاطر ازدواج با بورلی و تحمیل اون به زندگیمون ازت دلگیر بودم "پدرم سرش رو به نشانه تایید تکون داد و دوباره به زمین خیره شد ." ولی الان می خوام به خاطر این کار ازت تشکر کنم "پدرم بهم خیره شد ." مادر من یک آدم خودخواه ، کوته فکر و غصی القلبه ولی بورلی اصلا همچین آدمی نیست ""نه نیست "باد به شدت به دیوارهای چوبی ساختمان برخورد می کرد ." من هیچ وقت چیز زیادی ازت نخواستم پدر . درسته ؟ هیچ وقت ازت تقاضای پول نکردم . کالج و دانشکده وکالت رو با بورسیه و وام های دانشجویی پشت سر گذاشتم . بعد از تمام شدن کالج هیچ وقت سربارت نشدم و هرگز ازت نخواستم کمکم کنی "" نه . تو هرگز چیزی ازم نخواستی " برای یک لحظه پشیمونی رو در چهرش دیدم ." پدر برای اولین بار ازت یک درخواست دارم . می خوام بورلی رو ترک نکنی . برین پیش مشاور خانواده و سعی کنید مشکلتون رو حل کنید . شما بیست سال از عمرتون رو روی این رابطه سرمایه گذاری کردین .... بورلی عاشق شماست . باورتون داره . فکر نمی کنم بتونین کسی بهتر از اون رو پیدا کنید "برای یک مدت طولانی پدرم هیچ حرکتی نکرد و حرفی هم نزد " تو می دونی که بورلی پانزده سال از من جوان تره . درسته ؟"با سر حرفش رو تایید کردم ." هارپر من در ماه جولای یک سکته قلبی داشتم "در حالی که صدام می لرزید گفتم " چی ؟"شونه هاش رو بالا انداخت و گفت " دکتر گفت یک سکته خفیف بوده ولی این اتفاق وادارم کرد به آینده فکر کنم . نمی خوام بورلی بقیه عمرش رو صرف مراقبت از من بکنه "" بورلی نمی دونه پدر ؟"" نه . بهش گفتم برای ماهیگیری با فیل سانتوز به کلبه کنار رودخانه رفته بودم . "" پدر ...." صدام لرزید . اگر بلایی سر پدرم می یومد ....."نمی خوام اسیر یک مرد پیر مریض بشه ..."" اون عاشقته پدر . اگه اون مریض بشه چی ؟ آیا در اون صورت شما اون رو سربار خودتون می دونین ؟"" البته که نه . خوب راستش رو بخوای منظورت رو می فهمم " پدرم حرفش رو ادامه نداد " ولی به هر حال اون لیاقت مردی رو داره که بتونه همراهیش کنه . نه یک مرد پیر مریض "" الان حالتون خوبه پدر ؟"" اره . هر روز یک دونه قر ص می خورم . کلسترول خونم هم پایینه . گاهی اوقات به زندگی که داری فکر می کنی و از خودت می پرسی چه کاری رو می تونی برای خانوادت انجام بدی . به نظرم آزاد کردن بورلی از این رابطه کار درستیه . ممکنه من سال آینده بمیرم و بعد ....."با وجود اینکه پاهام هنوز داشت از فکر کردن به این موضوع که ممکنه پدرم رو از دست بدم می لرزید گفتم " وای خدای من . از دست شما مردها ...اگر مواظب خودت باشی از من هم بیش تر عمر می کنی ولی رها کردن بورلی و بی اطلاع نگه داشتن بچه هات از موضوع به این مهمی اصلا کار درستی نیست "" خوب به نظرم حرفت درسته "" با بورلی صحبت می کنی پدر ؟ چون می دونی که من نمی تونم این موضوع رو از اون مخفی نگه دارم "" باشه باهاش صحبت می کنم . گرچه فکر کنم دست دست کردنم برای ترک خونه هم به همین علت بود "" این نشون دهنده اینه که شما عاشق اونید و نمی خواید ازش جدا بشید "ابروش رو بالا انداخت و گفت " مثل اینکه امروز تصمیم گرفتی زندگی همه رو سر و سامان بدی ؟ " رگه هایی از طنز توی حرفش مشخص بود ." فکر کنم این در مورد زندگی همه به جز خودم صادق باشه " مدتی طولانی به هم خیره شدیم ." هارپر عزیزم می دونم که من بهترین پدر دنیا نبودم . در مورد ویلا پدر بودن برام راحته چون همیشه یک مشکلی توی زندگیش داره و من می تونم با قرض دادن پول یا محل زندگی کمکش کنم ولی تو هرگز به چیزی احتیاج نداشتی به جز یک مادر . یک مادر واقعی . راستش رو بخوای موقعی که لیندا ترکمون کرد من خوشحال شدم چون نمی خواستم تو هم شبیه اون بشی "" به خاطر همین با بورلی ازدواج کردی ؟ تا بهم یک مادر واقعی بدی ؟"" درسته این بخش مهمی از دلایل من برای ازدواج با اون بود "خدای من . گذشته هیچ وقت به اون سادگی که تصور می کنیم نیست" پدر . می تونم یک چیزی ازت بپرسم "" برای پرسیدنش کسی جلوت رو گرفته ؟"لبخندی رو لبم نقش بست " نه ... همیشه یک چیزی برام سوال بوده . آیا مادرم به خاطر هارپر لی اسم هارپر رو روی من گذاشت ؟"" کی ؟"" نویسنده کتاب کشتن مرغ مقلد "" تا اونجایی که من می دونم هارپر اسم یک مجله مد بود "حالا که فکرش رو می کنم می بینم که حرف پدرم کاملا معقولانه به نظر می رسه . تا حدودی خیالم راحت شد که مادرم هیچ وقت توی چنین مسائلی ریزبین و دقیق نبوده ." می تونم چیز دیگه ای ازت بپرسم پدر ؟"" راحت باش "" اگر سال ها پیش ازت می خواستم که نصیحتم کنی در مورد ازدواج من و نیک چی بهم می گفتی ؟"چیزی نگفت .فقط بهم خیره شد انگار که می خواست بدونه که طاقت شنیدن حقیقت رو دارم یا نه " فکر کنم می گفتم آشنایی با اون بهترین اتفاقیه که تا به حال توی زندگیت رخ داده "" واقعا ؟""البته "" تو هیچ وقت چیزی نگفتی . اصلا نمی دونستم اون رو تایید می کنی یا نه "شونش رو بالا انداخت و به زمین خیره شد "فکر کردم که از رفتارم با نیک این رو متوجه می شی . بهش اجازه دادم با تو ازدواج کنه . مگه نه ؟ من دخترم رو به راحتی به هر کسی نمی دادم "پدرم دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت " بیا اینجا . نمی خوای پدر پیرت رو بغل کنی ؟
فصل بیست و هفتمجمعه بعدازظهر حدود ساعت چهار دفترم رو ترک کردم و به خونه رفتم تا وسایلم رو جمع کنم.این کار در مجموع بیش تر از پانزده دقیقه وقتم رو نگرفت . برای اینکه مطوئن بشم لیست داخل کامپیوترم رو یک مرتبه دیگه چک کردم .۱. رزرو کردن بلیت هواپیما ( این کار رو قبلا انجام داده بودم و دو مرتبه هم چکش کرده بودم )۲. رزرو کردن هتل ( دو بار چک شده بود )۳. جمع کردن وسایل مورد نیازم ( همین الان انجامش داده بودم )۴. نوشتن تمام حرف هایی که می خواستم بزنم ( یک متن بسیار طولانی و به درد نخور نوشته بودم )۵. گفتن حرفام به نیک ( هنوز انجام نشده بود )۶. برگرداندن نیک ( هنوز انجام نشده بود )قفط از یک چیز می ترسیدم . درسته که دیگه احساساتم رو سرکوب نمی گردم ... قلبم رو به روی بورلی باز کرده بودم ... پدرم رو بیش از گذشته درک می کردم .... ولی اصلا نمی دونستم که آیا نیک یک شانس دیگه بهم می ده یا نه . قبل از اینکه سوار تاکسی بشه بهم گفته بود که دیگه نمی تونه ادامه بده .تمام لحظاتی که در گذشته اون رو از خودم رونده بودم تا از خودم محافظت کنم و نذارم با رفتنش قلبم رو بشکنه نه تنها باعث آزار خودم شده بودم بلکه نیک رو هم رنجونده بودم . بورلی راست می گفت . چون از اینکه همه مثل مادرم من رو رها کنن و برن وحشت داشتم هیچ وقت به کسی اجازه نداده بودم که من رو رها کنه وبره .در حقیقت اصلا نمی دونستم که آیا نیک توی آمریکاست یا نه . یادمه که یک مسافرت به دبی ( یا لندن یا سیاتل ) رو تتوی تقویمش دیده بودم و حتی جرات این رو نداشتم که به دفترش تماس بگیرم و برنامه سفرش رو بپرسم ( البته اگر تماس می گرفتم هم مطمئن نبودم کسی این اطلاعات رو در اختیارم بذاره .) و اینقدر مضطرب بودم که حتی نمی تونستم به گوشی خودش زنگ بزنم . نه . بهتر بود که جلوی خون ظاهر می شدم و اگه در رو روم می بست این قدر دادو فریاد می کردم تا پلیس از راه برسه.موقعی که از تئو درخواست مرخصی کردم اولش مخالفت کرد ولی وقت فهمید می خوام چکار کنم گفت " تا هر وقت که خواستی می تونی مرخصی بگیری . من یکی از طرفدارای پر و پا قرص عشقم . خودم تا به حال چهار مرتبه ازدواج کردم ..."نقشم خیلی افتضاح بود ولی خوب بهتر از هیچی بود . حتی اگر مجبور می شدم هر چهار ساعت یک بار به آپارتمان نیک سر بزنم تا بتونم باهاش حرف بزنم هم ارزش داشت .این آخرین مرحله از عملیات " هاپر هم یک انسانه " بود . در هفته گذشته از بچه های کیم پرستاری کردم ( گرچه الان دوتا کبودی روی بدنم بود و جای گاز گرفتگی هم روی مچم شخص بود ولی یاد گرفته بودم که پیکاچو چیه ) ، تامی رو برای شام بیرون بردم و خودم پولش رو حساب کردم . برا ی کارول یکی از پسترهای داستین پدروآ رو خریدم و حتی یک شب شام درست کردم و بورلی ، ویلا و کیم رو به خونم دعوت کردم .یک نامه عضرخواهی برای جک و سارا کاستلو نوشتم و از مهمون نوازیشون تشکر کردم و ازشون خواهشش کردم که من رو به خاطر رنجوندن دنیس ببخشن . به دنیس هم سر زدم . اوضاعش روبه راه بود . از اینکه من و نیک با هم نبودیم خیلی تعجب کرده بود .البته هنوز با نیک نبودم ولی می خواستم برای به دست آوردنش تلاش کنم . از فکر اینکه نیک ممکنه من رو نبخشه یا دیگه قبولم نکنه احساس خیلی بدی بهم دست می داد.کیم در حالی که داشت دزموند کوچولو رو روی پاش تکون می داد گفت " پس قراره بری ؟"" در حالی که زیپ ساکم رو می بستم گفتم " آره "" فکر خیلی خوبیه . واقعا رمانتیکه هارپر "" آره . اگرچه ممکنه چشم دیدنم رو نداشته باشه ولی به امتحانش می ارزه ""یا انجامش میدی یا نمی دی . حالت حدفاصلی وجود نداره "" این جمله رو کی گفته . وینستون چرچیل ؟"" یودا (مترجم : شخصیتی محبوب در سری فیلم های جنگ ستارگان ). من چهار تا پسر دارم . خواه ناخواه جنگ ستارگان جزئی از زندگیم شده "" همینم کم مونده که از یک عروسک نصیحت بشنوم "" برو خدا رو شکر کن . ممکن بود یک شخصیت کارتونی نصیحتت کنه ..."خم شد و یک بوسه غیر منتظره رو گونم نشوند. دزموند با پاهاش یک لگد به پهلوم زد و بعد مثل یک فرشته کوچولو بهم لبخند زد .کیم گفت " وقتی برگشتی می بینمت هارپر "" ممنونم کیم " بهش خیره شدم و یک لبخند اجباری زدم که بعد از چند لحظه تبدیل به یک لبخند واقعی شد " ممون "در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت " برو و برش گردون با این کار هیچ چیزی رو از دست نمی دی . بدترین اتفاقی که ممکنه بیافته اینه که به وضعیت الانت بر می گردی "کیم یک چیز رو نمی دونست و اون این مسئله بود که دیگه هیچ چیز مثل گذشته نبود . احساس رضایتی که در گذشته از زندگیم داشتم دیگه وجود نداشت و بدون داشتن عشق واقعا احساس پوچی می کردم .به ساعتم نگاه کردم و از جام بلند شدم . قفس کوکو رو پیدا کردم و آوردم . به محض اینکه قفس رو دید مثل یک بچه یتیم بهم خیره شد . جلو اومد و یکی از دستاش رو مثل کسی که زخمی شده جلو آورد ." دستت هیچ مشکلی نداره . چی شده ؟ نکنه نمی خوای نیک رو ببینی ؟تو عاشق نیکی مگه نه ؟یا شایدم این یک نشونست که تو داری بهم می گی نباید این کار رو انجام بدم . کوکو حرف بزن . خدا می دونه که تو باهوش تر از منی "روی زمین نشست و دمش رو تکان داد. انگار داشت بهم می گفت : نگاه کن من چه بامزم . یادت رفته ؟ خواهش می کنم مجبورم نکن برم داخل این قفس لعنتی . من بچه شهر نیستم بابا ...من کی بودم که بخوام سرزنشش کنم ؟ سفر با هواپیما حتی بدون قفس هم واقعا زجرآور بود . کوکو توی نیویورک با وجود اون همه سر و صدا واقعا اذیت شده بود . آهی کشیدم و کنارش روی زمین نشستم ." خیلی خوب . تو می تونی بمونی ولی من باید برم عزیزم . متوجه هستی که ؟دوست داری پیش کیم بمونی ؟" وقتی به گله بچه های نر کیم فکر کردم از این کار منصرف شدم " ویلا چطور؟"پروازم یک ساعت و نیم دیگه حرکت می کرد و من زمان کافی برای رفتن به خونه ویلا رو داشتم ( اون و کریس یک خونه کوچک توی اوک بلافز اجاره کرده بودن )چند روز پیش بهشون سر زده بودم ، هنوز وسایلشون رو از نیویورک نیورده بودن ولی خوب خونه خوبی رو اجاره کرده بودن . کریس هم اوضاعش خوب بود و سر کار می رفت . ویلا در کلاس مجازی آناتومی ثبت نام کرده بود . می خواست که یک روز پرستار بشه . به نظر من که این کار کاملا مناسب شخصیتش بود .به گوشی خواهم تماس گرفتم و گفتم " یک زحمتی برات داشتم "" در خدمتم "" می تونی برای چند روز از کوکو مراقبت کنی . البته ممکنه یک مقدار طولانی تر هم بشه . شاید یک هفته "" البته . جایی داری می ری ؟"" نیویورک ؟""کجا ؟"" شهر نیویورک . می خوام نیک رو ببینم "" هارپر یک چیزی .... نیک اینجاست "" چی ؟ اینجا ؟ منظورت خونه شماست ؟"" آروم باش . منظورم توی جزیرست "قلبم فشرده شد " اینجا چکار می کنه ؟"
" چریس دیروز یک ماشین بار کرایه کرد و رفت تا وسلیلمون رو بیاره . نیک همراهش برگشت تا توی جا دادن وسایل بهمون کمک کنه ولی همین ده دقیقه پیش رفت. می خواست به کشتی ساعت هفت اوک بافز برسه. بعد قراره یک ماشین کرایه کنه و برای یک قرار کاری به سیاتل یا یک همچین جایی بره "ساعت ۲۲:۶ بود ." من الان حرکت می کنم "" می خوای بهش تماس بگیرم تا منتظر بمونه ؟"" نه .. نه . ممکنه نخواد من رو ببینه "بدون توجه به کوکو داخل ماشین پریدم و با سرعت دیوانه وار شروع به حرکت کردم .برای اینکه توی ترافیک گیر نکنم از یک مسیر انحرافی رفتم ولی در نهایت پشت یک کامیونت با نمره نیوجرسی گیر افتادم ." خواهش می کنم عجله کن . اصلا مگه شما خودتون ساحل ندارین که این همه راه به جزیره ما میاین ؟"وقتی راه باز شد با سرعت بالایی از کنارشون گذشتم . من از ایالت ماساچوست بودم .محدودیت سرعت مال ایلتای دیگه بود ما از این لوس بازی ها نداشتیم .وقتی به اوک بافز رسیدم با ترافیک خیلی شدیدی رو به رو شدم . اگر اوضاع همین طور پیش می رفت محال بود به موقع برسم . به ساعت نگاه کردم . ۵۵:۶ رو نشون می داد.محال بود به موقع برسم . گوشیم رو برداشتم و شماره کسی رو گرفتم که تقریبا همه رو توی این جزیره می شناخت ." خواهش می کنم جواب بده . خواهش می کنم ...."" سلام . چطوری رفیق ؟"" اوه . سلام دنیس . من الان در یک موقعیت اورژانسی قرار دارم . می خوام ازت خواهش کنم که کشتی ساعت ۷ رو متوقف کنی ""چرا ؟"" برای اینکه جلوی رفتن نیک رو بگیرم . تا بتونیم دوباره با هم باشیم "دنیس با مهربانی گفت " عالیه " و من در اون لحظه به شدت ازش ممنون بودم به خاطر اینکه توی قلب مهربونش هیچ جایی برای کینه وجود نداشت ." متاسفانه توی ترافیک گیر کردم . گفتم شاید بتونی بگی اطلاع دادن توی کشتی یک بمب جاسازی شده .."" این اصلا کار درستی نیست هارپر ..."" می دونم و به هیچ وجه دلم نمی خواد دستگیر بشم . می تونی کمکم کنی. فقط چند دقیقه جلوی کشتی رو بگیر "" بزار ببینم . فکر کنم امشب گری توی ایستگاه شیفته .. ببینم می تونم برات کاری بکنم "" واقعا ؟"" سعی خودم رو می کنم "" ممنون . خیلی ازت ممنونم"" خواهش می کنم رفیق "" دنیس تو فوق العاده ای "" خوب دیگه زیادی ازم تعریف نکن. راستی هارپر می خواستم بهت بگم من و جودی دوباره با هم هستیم ""جودی ؟""آره . چند شب پیش با هم رفتیم بیرون و همه چیز مثل سابق بود . "" برای عروسی دعوتم کن باشه ؟"" حتما . موفق باشی هارپر "بغض گلوم رو گرفت " ممنونم دنیس "بعد از یک مدت طولانی که مثل چند سال گذشت بالاخره به اسکله رسیدم . چون در پارک نزدیک اسکله یک فستیوال موسیقی برگزار می شد اون اطراف حسابی شلوغ بود ولی با وجود اینکه ساعت ۹۰:۷ بود کشتی هنوز حرکت نکرده بود. خدا دنیس کستلو رو خیر بده . واقعا بهش مدیون بودم . هزینه ماه عسلش با جودی رو خودم پرداخت می کردم .ناگهان صدای شیپور حرکت کشتی به صدا درآمد . " نه . لعنتی "هنوز دو بلوک با اسکله فاصله داشتم و هیچ جای پارکی اون اطراف وجود نداشت . حتی اگر امروز به نیک نمی رسیدم می تونستم شانسم رو بعدا امتحان کنم . با این تفاوت که در یک موقعیت دیگه من احساس الانم رو ممکن بود نداشته باشم . به صورت دوبله کنار یک پورشه قرمز رنگ پارک کردم و از ماشین بیرون پریدم .پشت سرم یک پلیس فریاد زد " تو نمی تونی اینجا پارک کنی "فریاد زدم " این یک موقعیت اورژانسیه " و به سرعت عرض خیابان رو طی کردم . در حالی که راهم رو از وسط جمعیت باز می کردم فریاد می زدم " کشتی رو نگه دارید . لطفا کشتی رو نگه دارید . "از روی یک تکه طناب قطور پریدم وناگهان صدای رادیو به گوشم رسید که آهنگ " خانه عزیزم آلباما " رو پخش می کرد . این یک نشونه بود از طرف خدا ، بورلی یا شایدم دنیا به من .صدای شیپور دوباره به گوشم رسید .فریاد زدم " کشتی رو متوقف کنید "یکی از ملوان های اسکله در حالی که داشت یک تکه طناب رو برای ملوانی که روی عرشه کشتی در حال حرکت قرار داشت پرتاب می کرد گفت " متاسفم خانم . دیر رسیدید . نمی تونید از اینجا جلوتر برید "به نیک خیره شدم که روی عرشه پایینی کشتی ایستاده بود و درحالی که باد موهاش رو به هم می ریخت با چشم های غمگینش به جزیره خیره شده بود .نه. من نمی ذاشتم ناراحت بمونه .در حالی که دستام رو توی هوا حرکت می دادم غفریاد زدم " نیک . نیییییییک " ولی اون صدای من رو نشنید .به سمت یکی از کارمندهای اسکله برگشتم که روی لباسش اسم لئونارد نوشته شده بود " لئونارد خواهش می کنم جلوی این کشتی رو بگیر "جواب داد " فقط در صورتی که یک وضعیت اورژانسی پزشکی اتفاق افتاده باشه یا شما الان مقدار مواد زیادی مواد منفجره به همراه داشته باشین می تونم این کار رو بکنم . در غیر این صورت شرمنده "" یا متوقفش می کنی یا من می پرم داخل دریاچه "" لطفا در این مورد شوخی نکن خانم محترم . من می تونم برای این کار دستگیرت کنم و حتی اگر داخل آب بپری حرکت پروانه موتور کشتی می تونه تو رو به طرف خودش بکشه و غرقت کنه "پروانه موتور انتهای کشتی قرار داشت . من می تونستم از طرفین به کشتی نزدیک بشم .یا این کار رو انجام بده یا نده . حالت میانه ای وجود ندارهبا توجه به حرف یودا و عشق بیش از اندازه ای که به نیک داشتم به سمت انتهای اسکله دویدم و به داخل آب شیرجه زدم .آب به شدت سرد بود و مزه شوری داشت . خودم رو به سطح آب رسوندم و به کشتی خیره شدم . نمی تونستم نیک رو ببینم و فقط تعدادی آدم رو می دیدم که روی عرشه ایستاده بودن و در حالی که فریاد می زدن به سمت من اشاره می کردن .لئونارد فریاد زد " لعنتی " برگشتم و بهش خیره شدم . بی سیمش رو براشت و فریاد زد " هاگی. ما یک دیوانه داریم که پریده داخل آب . سریع موتورها رو خاموش کن "بهم خیره شد و گفت " احمق "یک تیوپ نجات رو به داخل آب پرتاب کردن . دوباره به کشتی نگاه کردم . آدم های زیادی روی عرشه جمع شده بودن و به من نگاه می کردن ." نیک ؟نیک لوئری ؟"نیک خودش رو به کنار نرده ها رسوند و فریاد زد " یا عیسی مسیح . هارپر حالت خوبه ؟"در حالی که دندان هام از سرما به هم می خرد جواب دادم " البته "لئونارد و سایر خدمه فریاد می زدن که به طرف تیوپ نجات شنا کنم ولی من توجهی بهشون نکردم .نیک گفت " هارپر معلومه داری چکار می کنی ؟ زده به سرت ؟"" آره ... یک خرده " در حالی که از سرما می لرزیدم شروع به شنا کردم ." نیک ..... من باید می دیدمت "" خانم خواهش می کنم از آب خارج بشید " واقعا عای شد . همین رو کم داشتم . سر و کله پلیسی که بهم گفته نمی تونم ماشینم رو دوبل پارک کنم هم پیدا شد ." نیک ..... می دونی چیه ؟" من هیچ وقت فرصت نکردم حرف هایی رو که می خواستم بزنم حفظ کنم .نیک منتظر بود . بقیه مردم هم منتظر بودن . یک بچه از داخل جمعیت گفت " مامان من خوراکی می خوام ؟"مادرش گفت " ششششش. ساکت "افسر پلیس گفت " خانم من اصلا تمایلی به پریدن داخل این آب برای نجات شما ندارم "به نیک خیره شدم . به اون موهای به هم ریخته ، صورت زیبا و چشم های وحشی که من رو دیوانه خودشون کرده بودن .گفتم " با من ازدواج کن نیک "فکر کنم اصلا انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت چون با دهن باز و چشم های متعجب بهم خیره شد انگار که معنی حرفام رو متوجه نمی شد.در حالی که صدام به خاطر گریه کردن می لرزید گفتم " با من ازدواج کن نیک . دوباره با من ازدواج کن عزیزم . برام مهم نیست که چطور به نظر می رسه یا نقشمون برای آینده چیه یا کجا زندگ می کنیم . تا وقتی که با تو هستم هیچ چیز برام اهمیت نداره . من عاشقتم نیک . همیشه بودم و همیشه خواهم بود "نیک هیچ جوابی نداد.افسر پلیس گفت " آقا ممکنه جواب این زن دیوانه رو بدین تا ما هم بریم به زندگیمون برسیم ؟"همه به من و نیک خیره شده بودن و برای یک لحظه به نظر می رسید که نیک ممکنه بره و من رو توی این رودخانه تنها بذاره .ولی اون این کار رو نکرد در یک حرکت سریع ار نردهها عبور کرد و جلوی چشمان متعجب همه داخل آب پرید و شنا کرد و به نزدیکی من رسید .نیک گفت " انگار تو خوب می دونی چه طور همه چیز رو برای من به یاد موندنی کنی " و بعد در حالی که با یک دست تیوپ نجات رو نگه داشته بود با دست دیگرش من رو نگه داشت و بوسیدم . یک بوسه داغ و محکم . دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با تمام وجودم جواب بوسش رو دادم.یک نفر گفت " کودن ها "توجه چندانی نکردم . من دوباره نیک رو به دست آورده بودم . اولین مردی که عاشقانه دوست داشتم و تنها مردی رو که می پرستیدم . دندان هام از سرما به شدت به می خرد و نمی تونستم خیلی خوب نیک رو ببوسم . سرم رو عقب کشیدم به چشمان نیک خیره شدم و لبخند زدم ." فکر کنم جوابت مثبت باشه "
فصل پایانیروز عروسیمون - البته دومین عروسیمون - یک روز سرد بارانی بود و باد دیواره های چوبی و پنجره های ساختمان رو به لرزش در می آورد . در حالی که پدرم و بورلی من رو برای رسیدن به کنار نیک همراهی می کردن وزش باد به اوج خودش رسید .نیک در حالی که لبخند می زد گفت " به نظرم این صدای زنگ خطره "در حالی که دست گُلَم رو به ویلا می دادم و دستای نیک رو توی دستم می گرفتم گفتم " متاسفم برای جا زدن یک مقدار دیر شده عزیزم "با صدای آرومی پرسید " می ترسی ؟"به چشماش خیره شدم و گفتم " نه اصلا . تو چطور ؟"بهم لبخند زد و قلبم سرشار از شادی شد " تو چی فکر می کنی ؟"" فکر می کنم که توی این کت و شلوار حسابی خوش تیپ شدی "پدر بروس گفت " فکر کنم اگر شما دوتا چند لحظه آروم بگیرین می تونیم مراسم رو شروع کنیم "چون کلیسای کاتولیک به هیچ وجه تمایلی برای برگزاری مراسم ازدواج ما نداشت (مترجم: مذهب کاتولیک عقاید بسیار سخت گیرانه ای در مورد طلاق دارد) پدر بروس از یک دفتر خانه ثبت ازدواج برامون نوبت گرفته بود و با وجود مخالفت رئیس کلیسا به اینجا اومده بود تا مراسم ازدواج ما رو خودش برگزار کنه . واقعا که مرد نازنینی بود.کریستوفر ساقدوش داماد بود و حدس بزنید چی شده ؟ یک شرکت کوچک امتیاز تولید انگشتی رو ازش خریده بود و اون از فروش این محصول تا به حال حدود چهارده هزار دلار در آمد داشت . کریس بهم چشمک زد و من هم در جوابش لبخند زدم .پدر بروس گفت " دوستان عزیز ما اینجا جمع شدیم تا شاهد پیوند عاشقانه بین نیک و هارپر باشیم .البته امیدوارم این آخرین باری باشه که اون ها با هم این پیوند رو می بندن نظر شما رو نمی دونم ولی به نظر من هیچ کدام از ما علاقه ای نداریم که برای بار سوم شاهد تمام این وقایع و دردسرها باشیم "نیک در حالی که می خندید گفت " همه می تونن یک کمدین باشن "به مهمون ها خیره شدم . پدر دستش رو به دور بورلی حلقه کرده بود و اون در حالی که می خندید اشک شادی می ریخت . تامی به همراه آخرین همسر سابقش و همین طور کارول ، تئو و چندتا از همکارها و موکلام ( می گن برای پیدا کردن یک جفت مناسب هیچ جا بهتر از یک مراسم عروسی نیست ) هم در مراسم حضور داشتن . دنیس ، جودی و پسر کوچکش به همراه کیم ، لئو و چهارتا وروجکشون در ردیف آخر نشسته بودن. جیسون کروز هم به خاطر اصرار های نیک توی مراسم حضور داشت و من فقط داشتم تحملش می کردم .درخواست ازدواج غیر عادی من خیلی سرو صدا کرده بود. تعداد زیادی از توریست هایی که اون روز توی اسکله بودن دوربین فیلمبرداری داشتن و اون روز رو ثبت کرده بودن و حتی روزنامه محلی جزیره هم عکس من و نیک رو با عنوان " وکیل طلاق زمین و آسمان رو برای به دست آوردن مرد زندگیش به هم می ریزه " در صفحه اول چاپ کرده بود .نیک صفحه روزنامه رو قاب کرده بود و هروقت با هم اختلاف پیدا می کردیم برای یادآوری تمام سختی هایی که برای با هم بودن کشیده بودیم بهم نشون می داد.معمولا اختلافات مون خیلی کوچک بود مثلا سر اینکه چه مدت رو توی جزیره و چه مدتی رو توی بوستن زندگی کنیم . نیک با پیتر صحبت کرده بود تا حجم کارش رو یک مقدار سبک تر کنه و یک دفتر جدید توی بوستن باز کنه . می گفت لذت کار کردن برای خودت اینکه که بتونی کار انعطاف پذیری داشته باش . نیک نیویورک رو ترک کرده بود و به بین تاون نقل مکان کرده بود . ماهی چند روز رو در شهر سپری می کردیم و بقیش رو در جزیره بودیم . حتی نیک داشت به شکست حداکثر سرعت مجاز موقع رانندگی هم عادت می کرد .من از دوشنبه تا پنج شنبه در دفتر برین بوک و هاو در شهر بوستن کار می کردم و بقیه روزها رو در جزیره بودم . یک آپارتمان شیک توی بِی بک خریده بودیم ولی خونه توی مِنمشا رو هم هنوز نگه داشته بودیم . تصمیم گرفته بودیم موقعی که بچه دار شدیم - که امیدواریم بودیم در آینده نزدیک این اتفاق بیافته - محل زندگیمون رو تغییر بدیم . هیچ چیزی قطعی نبود ولی من امیدوار بودم .من و نیک هر کدام پیمانی رو که برای همدیگر آماده کرده بودیم خوندیم و بعد پدر بروس پرسید " نیک آیا حلقه ازدواج رو به همراه داری ؟"گفتم " نیک آیا واقعا حلقه همراهته ؟" نیک بهم اجازه نداده بود حلقم رو تا روز عروسی ببینم که به نظرم خیلی نا عادلانه بود . " جالبیش اینجاست که من قراره اون رو تا آخر عمردستم کنم و هنوز ندیدمش "نیک گفت " خدای من یعنی هارپر می تونه فقط برای چند لحظه حرف نزنه ؟"ابروش رو بالا انداخت و گفت " البته که حلقه رو به همراه دارم " کریستوفر حلقه رو به نیک داد و نیک دستم رو گرفت و حلقه رو به آرومی وارد انگشتم کرد .حلقه دقیقا همون حلقه ازدواجی بود که نیک بار اول بهم داده بود.در حالی که اشک توی چشمام جمع شده بود گفتم " اوه نیک "" می خواستم بدونی فردای روزی که ترکم کردی من برای پیدا کردن اون حلقه برگشتم . مجبور شدم درب کانال زیرزمینی فاضلاب رو بردارم و اون پایین پیداش کنم . نمی تونستم اجازه بدم اونجا بمونه " چند لحظه مکث کرد " فکر کنم دلیل قانع کننده ای برای نگه داشتن این حلقه بعد از گذشت این همه سال داشتم "" فکر کنم که حق با توئه نیک " و بعد بوسیدمش و برای مدت طولانی به بوسیدنش ادامه دادم .پدر بروس در حالی که آه سوزناکی می کشید گفت " حالا که هیچ کس برای حرف های من ارزش قائل نیست باید بگم که من شما رو زن و شوهر اعلام می کنم و نیک تو می تونی به بوسیدن عروست ادامه بدی "بورلی اشک می ریخت ، پدرم به شدت می خندید و بقیه هورا می کشیدن و کف می زدن .ومن در حالی که به چشم های خندان نیک خیره شده بودم به این فکر کردم که بالاخره به جایی که سرنوشتم بود یعنی آغوش گرم همسرم رسیده بودم و سرانجام می تونستم معنی جمله" و تا ابد به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردن" رو درک کنم.پایان