انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
از سرجام بلند شدم تا برم بهش خوشامد بگم. موهای زرد براقش روی سرش پخش شده بود (همیشه می گفت : هرچی موهات بزرگتر باشه بیشتر به خدا نزدیکی.) آرایشش از یه ملکه هم بیشتر بود، لباسش یقیه ی بازی داشت تا بهتر سینه اش رو نشون بده، اون توی این بیست سال گذشته زن جوان و جذاب بابای من بود.... پانزده سال از بابام کوچیکتر بود، بلوند و تکزاسی بود. پشت سرش بابای قد بلند لاغرم رو می تونستم ببینم.
"سلام، بابا." بابا تا زمانی که یه تفنگ رو جلوی قلبش نمی گرفتی حرف نمی زد، سرش رو تکان داد، بعد زانو زد تا کوکو رو نوازش کنه، بابام اونقدر محکم تکونش می داد که در عجب بودم چطور گردنش نمی شکنه.
"سلام، بو. آره، من باهاش حرف زدم." مکث کردم. "خیلی غافلگیر کننده بود."
"خب، سلام کیمی! چطوری؟ هارپر بهت خبر خوشحال کننده رو داده؟"
کیم بلافاصله لهجه شو به لهجه ی تکزاسی تغییر داد و گفت: "معلومه که گفته. خیلی جالب بود!" بعد به چشمام نگاه کرد و چشمک زد.
بورلی با سرخوشی خندید و گفت: "می دونستم! و اوه مونتانا! خیلی رمانتیکه! فکر کنم کریس تابستون ها اونجا کار میکنه.... به هر حال، من که نمی تونم صبر کنم! یو هو! لباست چه رنگیه، عزیزم؟ جیمی، تو چی فکر میکنی؟"
به بابام نگاه کردم. بلند شد، دستهاش رو توی جیبهاش فرو برد و با سرش تایید کرد. و این، با توجه به تجربه هایی که داشتم یعنی داره توی بحث مشارکت می کنه..... بابا مثل آدم هایی که توی کما هستن ساکت بود. اما بورلی به آدم های دیگه نیاز نداشت تا باهاشون حرف بزنه، و به اندازه ی کافی مطمئنم، که همین طوری هم ادامه می ده.
"فکر کنم سوسنی رنگ باشه، تو چی فکر می کنی؟ البته برای تو هارپر، نه من. من می خوام اون لباس پرتقالی رنگی رو که توی اینترنت دیدم بگیرم. می دونی اونا بهش میگن انبه ای رنگ؟ و می دونی که من چقدر رنگ پرتقالی رو دوست دارم."
کیم گفت: " من دیگه بهتره برم، از خونه مون صدای شکستن شیشه شنیدم. بازم میام دیدنت تا باهات حرف بزنم هارپر. خانم جیمز، آقای جیمز خداحافظ."
"عزیزم بهت گفته بودم که نیازی نیست خانم جیمز صدام کنی! تا حالا این رو یک میلیون بار بهت گفتم!"
کیم دوستانه گفت: "خداحافظ، بورلی." و بقیه ی نوشیدنیش رو خورد و برام دست تکون داد و رفت.
بهش گفتم: "میبینمت." بعدش برگشتم به طرف بابا و مادر خونده م.
"خب. قبل از اینکه لباس بخریم، شاید لازم باشه درباره ی منطقی بودن این اتفاق حرف بزنیم ها؟"
بورلی که تعجب کرده بود با صدای فریاد مانندی گفت:"منطق؟ چی داری میگی عزیزم! جیمی، بشین روی اون صندلی، دخترت می خواد حرف بزنه!"
به سمتم اومد و موهام رو که به حالت دم اسبی پشت سرم بسته بودم باز کرد و بدون توجه به اون ها که به همدیگه پیچیده بودن شروع کرد به صاف کردنشون. "صادقانه بگم، هارپر، این مرد هم نمی دونه با این موضوع چه جوری برخورد کنه! دختر کوچولوش داره با شوهر سابق اون یکی دخترش ازدواج می کنه. این واقعا دیوونه کننده ست."
گفتم: "باشه بورلی، عالیه." سعی کردم که نفس نکشم. "کافیه، ممنون."
اون گلوش رو صاف کرد. و من با صدای محکوم کننده ای گفتم: "حالا اول از همه، ویلا نمی خواد با شوهر سابق من ازدواج کنه. محض اطلاعتون. اون داره با کریستوفر ازدواج می کنه. کریستوفر هم برادر ناتنیه نیکه. من با نیک ازدواج کرده بود."
"عزیزم، اینو می دونم." بعدش رفت سر کیفش و یه سیگار باریک درآورد. "منم اونجا توی عروسیت بودم، نبودم؟ اشتباه لفظی بود باشه؟ پس سعی نکن که رشته ی کلام رو از دستم خارج کنی، اینطور نیست عزیزم؟ فقط بخاطر اینکه دیدن دوباره ی نیک داغونت می کنه، این به این معنی نیست که میتونی..."
زمزمه کردم: "داغونم نمی کنه."
"دستی که بهت غذا داده رو گاز نگیر، باید خوشحال باشیم، درسته؟" ملکه ای که حالا قاطی کرده بود یه پک به سیگار زد و دودش رو از گوشه ی دهانش داد بیرون.
"تو به من غذا ندادی."
"خب، اگه می ذاشتی این کار رو میکردم. برای همین هم لاغری. به هر حال، ویلارد رنگ ارغوانی رو دوست داره، پس به نظر من یاسی انتخاب خوبیه، عزیزم. تو می خوای ویلارد رو خوشحال کنی، مگه نه؟"
دهانم رو برای گفتن حرفی باز کردم، و بعد دوباره بستم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تابستون بعد از اینکه مامانم ترکمون کرد، بابا به مدت دوهفته برای مشاوره به وگاس رفت.....یا این چیزی بود که خودش گفت. و من این دو هفته رو با دوستم هیادر گذروندم، مادرش رو "مامان" صدا می کردم و وانمود می کردم که این یه شوخیه نه یه آرزو. بابا با بورلی و دخترش ویلا برگشت.
من غافلگیر شده بودم، و بخاطر کاری که بابا کرده بود عصبانی و وحشت زده بودم.وقتی که بابا گفت داره به سمت غرب می ره یه خیال ذهنم رو به بازی گرفت، اینکه بابا میره و مامان رو پیدا می کنه و ازش خواهش می کنه، اون رو ببخشه (این چیزی بود که خیال می کردم انجام می ده.) و اون برمی گرده و ما دوباره با شادی زندگیمون رو از سر می گیریم. اما یه گوشه ی منطقی از عقلم می دونست که چنین چیزی اتفاق نمی افته.... اما این؟ این چیزی بود که هیچ وقت پیش بینی نمی کردم. بابا ازدواج کرده؟ با این زن؟ اون اندام واقعیه؟ آیا من باید زیاد اونها رو می دیدم؟ و احتمالا" مجبورم اتاقم رو با بچه اش تقسیم کنم؟ اون دیوونه شده؟ اما طبق عادتی که بابام داشت، جوابم کوتاه بود: "کاریه که انجام شده، هارپر. این رو سخت تر از چیزی که هست نکن."
"ویلارد برو و خواهر بزرگترت رو ببوس، عزیزدلم. برو دیگه!" اما ویلارد فقط دست مادرش رو محکم تر گرفت و حتی سرش رو بالا نیاورد. رنگ پریده و لاغر به نظر می رسید، با موهایی آشفته و زانویی زخمی.
خواهش می کنم. من هنوز هم از بی وفایی مامانم ناراحتم، و حالا این دوتا می با قراره من زندگی کنن؟ من الان نامادری دارم؟ یه خواهر ناتنی؟ بابام خیلی ساده لوحه، و هیچ راه جهنمی ای وجود نداره که زندگی رو براش آسون تر کنم. از هردوشون متنفرم. مخصوصا" از اون بچه. اون (جراتش رو دارم که بگم؟) بچه ی احمق.
تقریبا" هشت ساعت طول کشید تا تصمیم بگیرم که باید چی کار کنم. رفتم توی اتاقم تا جلوی اشکای داغ و جگرسوزم رو بگیرم، حتی اون موقع هم نمی تونستم کاری بکنم. بابای ساکتم رو نادیده گرفتم و از زمانه به خاطر ناعادلانه بودنش شکایت کردم. حتی شام هم نخوردم. توی اتاقم گرسنگی کشیدم تا اینکه راضی شدم برم پایین و باهاشون غذا بخورم. نقشه کشیدم تا از خونه فرار کنم، خودم رو توی یه تصادف بکشم؛ و اینها باعث می شد که اون ها متوجه بشن که چقدر با من بدرفتاری کردن، و احساس بدی پیدا کنن، اما دیگه برای هرکاری دیر شده بود. بابام خیلی خر.
مامانم.... مامانم ترکم کرد، بابام به سختی حرف می زد، و هیچ خواهر و برادری نداشتم و بورلی هم مثل یک کاریکاتور مضحک بود. بچه اش.... خدای من. فقط به خاطر اینکه یه غریبه ی شلخته با بابام ازدواج کرده دلیل نمی شه که اون خواهر من بشه. اون نمی تونست حداقل به من زنگ بزنه و چیزی بگه؟
با وجود همه ی این ها، خوابم برد، مثل یه بچه توی خودم جمع شدم و صورتم به طرف دیوار بود. از بس که دندون هام رو روی هم فشار داده بودم فکم درد گرفته بود، و قلبم سرد و سخت شده بود.
ساعت حدودا" یازده شب بود که از خواب بیدار شدم، امیدوار بودم که این وضعیت جدیدی که پیش اومده بود یه خواب و رویا بوده باشه. اینطور نبود. از ته راهرو، می تونستم صداهایی که از اتاق بابا به گوش می رسید رو بشنوم. عالیه. نه تنها با اون زن نفرت انگیز که مثل سطل آشغال سفید می مونه ازدواج کرده، بلکه باهاش رابطه داره. تهوع آوره. چرخیدم تا عروسک ژولیده و قدیمی ام رو بردارم تا بذارم روی گوشم.
ویلارد... چه اسم احمقانه ای....داشت یه چیزی رو می ذاشت زیر تخت دیگه ای که توی اتاقم بود.
پرسیدم: "داری چیکار می کنی؟" حالت نوجوونی رو داشت که تحقیر شده.
جوابم رو نداد. نباید هم می داد.
"تخت رو خیس کردی؟"
اون همینطور داشت به کارش ادامه می داد. عالیه. این واقعا" عالیه. حالا بوی خیلی بدی می پیچه توی اتاقم. انگار چیزهایی که به سرم اومده کافی نبوده.
به آرومی گفتم:"قایمشون نکن." و ملافه ای که روم بود رو کنار زدم. "باید اونها رو بندازیم توی ماشین لباسشویی وگرنه بوی خیلی بدی می گیرن. لباسات رو عوض کن."
بدون حرف کارایی که گفتم رو انجام داد. با لباس های کثیف رفتم طبقه ی پایین، و به صداهای زننده ای که از اتاق خواب اصلی به گوش می رسید توجه ای نکردم. ویلارد هم مثل یک شبه لاغر و رنگ پریده پشت سرم می اومد. لباس های کثیف رو با مواد شوینده ریختم توی ماشین لباسشویی، توی یه سال گذشته به اندازه ی کافی توی کارهای خونه مهارت پیدا کرده بودم. بعد از اون چرخیدم و دهنم رو باز کردم تا باهاش حرف بزنم، که مطمئن بشم جایگاه خودش رو می دونه، که بدونه یه مزاحمه و دور و بر من نیاد.
داشت گریه می کرد.
پرسیدم: "یکم بستنی می خوای؟" بدون اینکه منتظر جواب دادنش باشم، بلندش کردم، آخه مثل بچه هایی که دچار سو تغذیه شدن لاغر و استخونی بود، موهای بلوند و لختش همه جا پخش شده بود. بردمش توی آشپزخونه،گذاشتمش روی میز و از توی فریزر دوتا بستنی درآوردم.
گفتم: "فکر کنم از این به بعد صدات کنم ویلا." و قاشوق رو دادم دستش. "از اونجایی که خیلی خوشگلی، اسمت هم باید دخترونه باشه، تو اینطور فکر نمی کنی؟"
جوابم رو نداد. بستنی هم نمی خورد.
"ویلا؟ اینطوری بهتره؟"
با حالت زمزمه مانندی گفت: "متاسفم." به میز نگاه می کرد. احساس شرم و پشیمونی همه ی وجودم رو گرفت، و همینطور اشتیاق و ناراحتی و هر چیز دیگه ای.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم، همه ی اون احساسات رو از خودم دور کردم و کمی از بستنیم رو خوردم "خوب به نظر می رسه، تو اینطور فکر نمیکنی؟ ویلا و هارپر. ویلا کاتر و هارپر لی هردوشون از بهترین نویسنده های آمریکا هستن، این رو می دونستی؟"
معلومه که نمی دونست. من خودمم این رو تابستون سال گذشته متوجه شدم، عملا" داشتم توی یه کتابخونه ی کوچیک زندگی می کردم، داشتم خلاء ای رو که مادرم با رفتنش به جا گذاشته بود پر می کردم و سعی می کردم از مهربونی وحشتناک کارکنان اونجا دوری کنم. تمام تابستون توی قفسه ی کتابها قایم می شدم و دعا می کردم نامرئی بشم، و خودم رو به بهترین نحوی که می تونستم توی کتابها گم می کردم.
و با وجود اینکه کمتر از چهار جمله با بورلی حرف زده بودم، حدس می زدم( صحیحش اینه که، متوجه شدم) تنها چیزی که می خونه هفته نامه های آمریکا ست.
"فکر کنم خوب به نظر می رسه. ویلا و هارپر، هارپر و ویلا."
مکث کردم: "حدس می زنم الان خواهریم."
برای اولین بار به چشمام نگاه کرد، و من توی اون ها نور کمرنگی از امید دیدم. و این طوری بود که من عاشقش شدم. و از اون به بعد مواظبش بودم.
خاطره ها رو از خودم دور کردم. بورلی داشت درباره ی این حرف می زد که پروازشون به مونتانا چه زمانیه، و بابا از پنجره به قایق ها خیره شده بود.
گلوم رو صاف کردم: "همه می دونن که ویلا داره برای سومین بار ادواج می کنه؟"
"خب الان، بابات سومین شوهرمه، درست نمی گم؟ بنابراین به نظر من که هیچ مشکلی نداره، عزیزم. سومی با خودش شانس میاره!"
بهشون یاد آوری کردم: "اما تازه با این یارو آشنا شده."
"خب اونها توی عروسیت همدیگه رو دیدن، عزیزم."
گفتم: "برای شش ساعت."
"و کریستوفر اگه برادر نیک باشه پس باید آدم خوبیه." از حرفی که زد همه ی وجودم از درد پر شد... قسمت نابالغ وجودم می خواست که اون بگه اگه از آشناهای شوهر سابقته، هارپر، پس باید آدم مزخرفی باشه.
اما نه، بورلی همین طور ادامه داد:" وقتی با کریستوفر از پشت تلفن حرف می زدم آدم خوبی به نظر می رسید! رفتار خوبی داشت، و فکر کنم این برای مردها خوب باشه، اینطور نیست، جیمی، عزیزم؟"
بابام جواب نداد.
پرسیدم: "بابا؟ چیزی برای گفتن نداری؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بابا به من خیره شد: " ویلا احمقه، هارپر. تقریبا" سی سالشه."
گفتم :" اون با یه آدم روانی و همج*نس*باز ازدواج کرده. این نشون نمی ده که اون وقتی می خواد یه مرد رو انتخاب کنه به خوبی تصمیم نمی گیره؟" سعی کردم آروم بمونم.
"اوه، ببین داری چی می گی، هارپر، عزیزم! به عشق حقیقی اعتقاد نداری؟"
"در واقع، نه، نه به اون چیزی که منظور توئه، بورلی."
"قلبت رو صاف کن، هارپر، سعی نکن که من رو احمق فرض کنی، حاضرم شرط ببندم دنیس برای عشق پاکی که بهت داره حرف هایی برای گفتن داره، تو فقط ایراد می گیری. من فکر می کنم که درونت رمانتیکه، این چیزیه که من فکر می کنم. تو فقط وانمود می کنی که عجیب هستی چون این کارت اینه. پس رنگ سوسنی خوبه؟ من موهات رو درست می کنم، حتما می دونی که من چقدر دوست دارم موها رو درست کنم و حالت بدم."
واقعا" از حرف زدن با بورلی به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. یا بابا، که هیچ نظری نمی داد. آه کشیدم و گفتم: "سوسنی خوبه." امیدوار بودم، که ویلا همه چیز رو قبل از این در نظر گرفته باشه.
"همه مون باید با هم بریم اونجا؟"
" ویلارد با نامزدش یه هفته قبل از روز چهارشنبه میره اونجا، و بابات و من، هم می ریم اونجا! اون داره میمیره تا ویلارد کوچولوش رو ببینه، اینطور نیست، جیمی؟"
"معلومه که همینطوره." این واقعیت داشت. در مقایسه با من بابا همیشه رابطه ی بهتری با ویلارد داشت.
"پس برای تو و دنیس هم بلیط رزرو می کنیم، چطوره؟ همه مون می تونیم کنار هم بشینیم. خدای من!"
از اونجایی که من عاشق بابام و بورلی بودم، فکر اینکه برای پنج الی شش ساعت با اونها توی هواپیما گیر بیفتم، اوه، خدای من.... مثل اینه که با یه تروریست بندازنت تو یه سلول انفرادی. به علاوه، اگه همه چیز به خوبی پیش بره، نیازی نیست که برم جایی. پرسیدم: "عروسی شنبه ست؟" بورلی با سر تایید کرد. "پس در این صورت، فکر کنم من و دنیس پنج شنبه یا جمعه بیایم اونجا."
"ای بابا، هارپر، عزیزم، اون خواهر کوچیکترته!"
گفتم:" و من هم تا به حال تو دوتا از عروسیاش بودم." لبخند زدم تا کلمات رو ملایم تر ادا کنم. گفتم: "به محض اینکه تونستم میام، چطوره؟ از بی ادب بودن متنفرم، اما کارهایی دارم که باید انجام بدم." و بلند شدم.
"مطمئنم که همینطوره، تو اونقدر به کار کردن معتادی که توش نمره ت بیسته! می دونیم که نباید یه حرف رو دوبار بزنیم!" بورلی بغلم کرد و دوبار گونه هام رو بوسید. "بیا این هفته برای ناهار بریم بیرون، باشه؟ می تونیم درباره ی جزئیات حرف بزنیم. برای جشن روز مجردیش باید رقاص کرایه کنیم؟ به اندازه ی کافی صندلی داریم برای ..... این دفعه کجاست؟"
گفت:" توی پارک باغ ملی هست."
"توی این فکرم که رقاص مرد هم دارن؟" و با حالتی متفکر لبهاش رو روی هم فشار داد.
گفتم: "فکر نکنم توی خود پارک داشته باشن."
گفت :"بهتره به این کارا رسیدگی کنم." و بابا رو دنبال خودش کشید بیرون.
سه ثانیه بعد، برگشت. "عزیزم، ممکنه زمان خوبی برای حرف زدن نباشه، اما شیرینم، من به کمک نیاز دارم." یواشکی به پشت سرش نگاه کرد.
. "اممم....باشه."
"من باید با یکی درد دل کنم"
"حتما " یه نفس عمیق کشیدم . یه حالت گرفتم که انگار خیلی خوب می خوام به حرفاش گوش بدم و خودم رو برای شنیدن بدترین ها آماده کردم . بورلی دست هاش رو بهم فشرد. ناخن هاش که لاک نارنجی اکلیلی بهشون زده بود ، توی اون نور کم می درخشید. " پدرت و من ... یه چند مدتی هست که دیگه با هم رابطه نداریم در حقیقت ، دقیقا" ، 7 هفته ست."
یهو از ترس به خودم پیچیدم " اوه خدای من"
" فقط میخواستم بدونم تو میدونی چرا ؟ "
احساس خفه گی می کردم " بورلی ، می دونی ... خب ، من و بابا واقعا درباره ی این چیزا ... با هم حرف نمی زنیم . در حقیقت درباره ی هیچی حرف نمی زنیم. و شایدم تو باید به...."
" من باید چی کار کنم ؟ منظورم اینه که اون معمولا انگار از من سیر نمی شد. "
"باشه ! خب . فکر کنم باید با یکی از دوست دخترهات صحبت کنی . یا خود بابا . یا .. اممم . با کشیشت . پدر بروس چطوره ؟ " ببخشید پدر. " من نه . می دونی .شما دوتا... خانواده ی من هستین."
بورلی یه کم به حرفم فکر کرد و بعد اه کشید. " خب ، حتما. تو درست می گی عزیزم، باشه . اما اگه اون چیزی گفت..."
". مطمئنم هیچی نمی گه "
" فقط به من خبر بده ، باشه ؟ فعلا خداحافظ "
در حالیکه می ترسیدم بورلی دوباره برگرده، با این وجود سکوت چند دقیقه طول کشید تا به بهشت کوچیک خودم برگردم. بادی که از شرق می وزید، صدای رادیو رو از دوردستها با خودش به همراه داشت. از پایین تپه صدای خنده به گوش میرسید، و به دلایلی باعث شد که احساس .... تنهایی بکنم. کوکو اومد و خودش رو روی پاهام انداخت، و سرش رو به پاهای برهنه ام تکیه داد. گفتم: "مرسی، قشنگم."
برای دقایقی طولانی به لنگرگاه خیره شدم. تابستون گذشته لحظات زیبا و تلخ و شیرینی توی تاکستان داشتم. پاییز به آرومی داشت فرا می رسید، جزیره ساکت می شه، و بچه ها به مدرسه برمی گردن. هوا زودتر رو به تاریکی می رفت، و برگ ها طراوت تابستانشون رو از دست می دادن. اما امشب من دیگه واقعا" اون منظره ای رو که همیشه بعد از یه روز پرمشغله ی طولانی آرومم می کرد نمی دیدم.
به خودم گفتم، بهش فکر نکن، هارپر. من واقعا" کارهایی داشتم که باید انجام می دادم. رفتم توی خونه، چراغ تلفن پیغام گیرم داشت چشمک می زد.
اولین پیام، امروز ساعت شش بعد از ظهر "هارپر؟ تامی هستم." و صدای آه کشیدن به گوش رسید. "گوش کن، من دچار تردید شدم. می دونی، موضوع اینه که، من دوستش دارم، می دونی، شاید فیدکس اشتباه کرده باشه و بهتره که با هم بریم پیش یه مشاور؟ نمی دونم. متاسفم که به تلفن خونه ات زنگ زدم. فردا می بینمت."
به طور اتوماتیک زمزمه کردم: "بیچاره." زن موکلم آدم بی وفایی بود، و تامی تصمیم گرفته بود که ازش جدا شه. من هم به این کار تشویقش نمی کردم، این عاقلانه نیست که دوستت رو تشویق کنی تا طلاق بگیره. یاد گرفتم که تامی من رو به عنوان کسی پیدا کرده که روی شونه اش گریه کنه، با این حال زیاد نسبت به این موضوع احساس راحتی نمی کردم.
دومین پیغام، امروز ساعت 6:27 دقیقه ی بعد از ظهر. "هارپر؟ منم، ویلا! الان به گوشیت زنگ می زنم. صبر کن، الان به گوشیت زنگ زدم؟ یا این تلفن خونه اته؟ بذار ببینم....آها، این تلفن خونه اته. خب، بعدا باهات حرف می زنم! دوست دارم!" با اینکه از خبری که بهم داده بود به هم ریخته بودم، اما نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. شیرینم، بچه ی شیرین. محتاط نبود، معلومه، اما، آدم شادی بود.
سومین پیغام، امروز ساعت 7:01 دقیقه ی بعد از ظهر. درست زمانی که داشتم از دنیس خواستگاری می کردم، صادقانه بگم، به نظر می رسید از اون موقع تا حالا یه سال گذشته.
پیغام سوم فقط .... سکوت بود. کسی حرف نزده بود... اما همون موقع هم تماس رو قطع نکرده بود، برای چند لحظه، قلبم لرزید، و همونطور ایستاد، یخ زد.
نیک با وجود خواهر و برادرمون که دارن با هم ازدواج می کنن، به من زنگ زده؟
نه، اون شماره تلفن من رو نداره.... این غیر ممکنه. حتی اگه هم داشته باشه، هیچ وقت به من زنگ نمی زنه. بعد تلفن بوق زد و من رو از اون حالت درآورد. پیغام دیگه ای ندارید.
شماره تلفن رو چک کردم. شماره ی شخصی بود.
بدون فکر، با پاهای برهنه به سمت اتاق خوابم رفتم. صندلی جلوی میز آرایش رو برداشتم و گذاشتم جلوی کمد و رفتم روش ایستادم، دستم رو به سمت آخرین قسمت کمد دراز کردم، و جعبه ی قدیمی رو آوردم بیرون. روی تخت نشستم و به آرومی..... خیلی آروم.... در جعبه رو باز کردم. توی اون یه شال ابریشم بود که سه سال پیش ویلا برای تولدم گرفته بود. رنگ سبزش من رو با اون موهای حالت دار قرمز و چشمهای سبز رنگ شبیه تابلوی تبلیغات توریست های ایرلندی می کرد. یه کلاه پشمی سیاه رنگ که مادر بزرگم یه مدت قبل از این که فوت کنه برام بافته بود. یه جلد از کتاب برای کشتن یک مرغ اثر هارپر لی. همیشه حدس می زدم که اسم من رو از روی اسم هارپر لی انتخاب کردن.... یعنی چندتا هارپر اون بیرون وجود داره؟.... و اون سالی که مامانم ترکمون کرد، من این کتاب رو نه بار خوندم، می خواستم بفهمم چطور یه مادر می تونه داستانی ادبی درباره ی یه قهرمان ثابت قدم رو دوست داشته باشه اما باز هم بچه ی خودش رو تنها بذاره و بره.
اونجا، زیر همه چیز، اون چیزی بود که الان می خواستم.
یه عکس. آوردمش بیرون. به نظر می رسید که دست هام دارن یه کم می لرزن، و به محض این که به عکس نگاه کردم نفس توی سینه م حبس شد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
خدای من، چقدر جوون بودیم.
اون عکس رو صبح روز عروسی گرفته بودیم، بابا می خواست مطمئن بشه که برای عصر دوربینش خوب کار میکنه، من و نیک نمی تونستیم برای دیدن همدیگه تا توی کلیسا صبر کنیم (توضیحات مترجم: آمریکایی ها اعتقاد دارند که شب قبل از روز عروسی قبل از محراب توی کلیسا عروس و داماد نمی تونن همدیگه رو ببینن چون بدشگون هست.) نمی تونستیم به این خرافات اهمیت بدیم (باوجود این که این موضوع رو درک می کردیم ....) اون روز صبح هوا سرد و ابری بود، ما رفتیم بیرون تا روی پله های خونه ی بابا بشینیم، یه فنجون قهوه توی دست هردومون بود، من حوله ی حمام تنم بود، نیک، پیراهن و شلوارک آبی رنگ، موهای تیره اش آشفته بود. در حالی که نگاهش رو به من دوخته بود لبخند کمرنگی به لب داشت، چشم های تیره ش، که به یک باره میتونست غم انگیز، آسیب پذیر، و امیدوار باشه، توی اون لحظات خوشحال بود.
می تونستی این رو توی صورت هر دومون ببینی......نیک، مطمئن، خوشحال، و تقریبا" از خود راضی به نظر می رسید. من، درونم آشوب به پا بود.
چون مطمئنا"، شک داشتم. من فقط بیست و یک سالم بود. تازه از کالج فارق التحصیل شده بودم. ازدواج؟ دیوونه شده بودیم؟ اما نیک به اندازه ی هردومون مطمئن بود، و توی اون روز....21 ژوئن، اولین روز تابستون.... برای یک روز، من اون رو باور کردم. ما همدیگه رو دوست داشتیم، و می خواستیم تا ابد به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنیم.زندگی کنیم و یاد بگیریم.

با صدای بلند گفتم :"تو دیگه یه بچه ی احمق نیستی." هنوز هم به عکس دوران جوونیم خیره شده بودم. حالا به یه آدم بالغ تبدیل شده بودم. الان یک شغل، یک خونه، یک سگ، و یک مرد داشتم..... نه اینکه اینها لازم و ضروری باشه ها، نه اما....
عکس رو زمین گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم. کمرم رو صاف کردم. پس دوباره نیک رو می بینم. اون لرزشی که همه ی بدنم رو فرا گرفته بود حالا از بین رفته بود. هیچ چیزی درباره ی نیک وجود نداره که بخوام نگرانش باشم. اون یکی از اشتباهات دوره جوونیم بود. ما با هم بودیم ..... و آره، عاشق همدیگه بودیم. اما چیزهای بیشتر از عشق هم لازمه. مطمئنا"، هشت سال کار کردن به عنوان وکیل پرونده های طلاق به درست بودن این فکر قوت بخشیده بود.
اما یک زمانی، نیک با یه نگاه می تونست من رو در حد یک پودینگ( توضیحات مترجم: دسر محتوي ارد برنج وتخم مرغ شبيه فرني) پایین بیاره. یک زمانی، یه لبخند از طرف نیک میتونست آنچنان لذتی به من بده که تقریبا" احساس کنم روی آب شناورم. یک زمانی، یه روز بدون نیک باعث می شد احساس کنم که پوستم گنجایش وجودم رو نداره و وقتی برمی گشت خونه همه چیز دوباره درست می شد.
تعجبی نداره که تنونستیم با هم کنار بیایم. این نوع احساسات.... زیاد نمی تونه دووم بیاره.
یه سال طول کشید تا تونستم نیک رو از توی ذهنم پاک کنم. وقتی دیدمش .... اگه دیدمش.... باید آروم به نظر برسم. دنیس و من با هم هستیم..... شاید نامزد نکرده باشیم، افسوس، اما به اندازه ی کافی با هم هستیم. هرچقدر که نیک برام ارزش داشت، خب، الان از بین رفته.
تقریبا" احساس خوبی داشتم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سه:
یازده روز بعد،داشتم به روز نابود شدن همه چیز نزدیک میشدم. نیازی نیست که بگم، خوشحال نبودم.
"تامی، ببین، گاهی وقت ها قلبمون به فرصت نیاز داره تا چیزهایی که دست هامون می دونن رو درک کنه." سعی کردم که آه نکشم. تامی توی دفتر کارم بود (توی این هفته این یازدهمین باری بود که به اونجا اومده بود.)، یه بار دیگه دچار تردید شده بود که گناه زنش واقعا" اونقدر بد باشه.
"اين قابل درك ِ، مگه نه؟ اون جوونه... هردوتامون جوونيم ... من خيلي كار مي كنم ، درسته؟ شايد اون فقط احساس تنهايي مي كنه. " تامي ازاون سمت ميز تحرير به من نگاه كرد ، قيافه ي جوجه ايش اميدوار به نظر مي رسيد. با شیش فوت قد مثل مرغ ماهيخوار لاغر و استخونيه ، اون شبيه يه مرغ ماهيخواره .... پاهاي دراز ، بيني نسبتاٌ كج ، دهن كوچيك . با وجود تموم اين ويژگي هاي ِ ناجور در كنار هم ، قيافه ي خيلي بامزه اي داره . شيش ماهه كه با مگي ازدواج كرده ; من در جشن عروسيشون شركت داشتم و افسوس كه حتي اون موقع هم مي دونستم عمر اين ازدواج رو به پايانه . مي تونين اين رو پاي حس شیشمم بذارين .
" تام "، گفتم : "رفيق . بيا واقعيت رو قبول كنيم نه اون چيزي كه آرزوي توئه ، فقط واقعيت ها رو " . قيافه ي تام رنگ پريده و دست پاچه بود ." تامي ، اون( مگي) با كارمند شركت فدكس رابطه داره " .
شايد بي ربط باشه، ولي شخصاٌ عقيده دارم كه كوين از شركت يواس پي اكسپرس مرد جذابتري بود .
تام گفت: "مي دونم. ولي شايد يه دليلي داشته باشه . شايد بهتره اونو ببخشم ؟"
" مي توني ببخشيش " ، در حالي كه نگاهي به ساعت مچيم انداختم ، گفتم . " البته كه امكانش هست " . واقعاٌ کسی مي تونه رابطه ي جنسي همسرش با شخص ديگه اي رو ببخشه و فراموش كنه ؟ لعنتي ، من با هيچ كسي رابطه نداشتم ، ولي نيك فكر مي كرد —
از فكر كردن بهش خسته شدم . ديگه نمي خواستم بيشتر از اين به شوهرسابقم فكر كنم . تقريباٌ تا بيست و چهار ساعت ديگه اون رو خواهم ديد .
امروز عصر، من و دنيس با يه قايق موتوري راهي بوستون هستيم بنابراين مي تونيم به اولين پرواز فردا صبح برسيم . در دنور فرود ميايم ، سوار يه هواپيماي كوچیكتر به مقصد كاليسپل ِ مونتانا خواهيم شد ، ظاهراٌ جاي كوچيكي بايد باشه . بعدش براي رفتن به خونه اي كه تو درياچه ي مك دونالد قرار داره يه ماشين كرايه مي كنيم . كريستوفر ،برادرشوهر سابق و ظاهراٌ شوهر خواهر آينده ام ، اونوقت ها در گلاسير كار مي كرد — حتي يه خاطره ي مبهم از نيك يادمه ، درمورد اين كه مي خواد براي ديدن كريستوفر به اونجا بره صحبت مي كرد .
" پس به نظر تو چه كار بايد بكنم ، هارپر ؟ منظورم اينه كه ، نمي تونم بازم دوستش داشته باشم ، از طرفي شك دارم كه نکنه من باعث شدم كه اون...."
" بس كن تام . تو نبايد خودتو سرزنش كني . اون با متصدي شركت فدكس خوابيده . اين نمي تونه نشانه ي خوبي براي يه ازدواج طولاني مدت و سعادتمند باشه . رك بگم ، واقعاٌ متاسفم تو صدمه مي بيني . مي توني با مگي بموني " . چشماش رو بست . با لحن ملايمي ادامه دادم :" اما اينطوري بيشتر اذيت مي شي . كاش مي تونستم بهت اميدواري بدم ،ولي من دوستت هستم، و يه وكيل طلاق ، بنابراين نمي خوام بهت ضربه بزنم "
آهي كشيد : " درسته . ممنونم هارپر" . و يك دفعه ازاطاقم بيرون رفت ، زير لب به تئو بينبروك ، شريك ارشد بينبروك درموئسسه ي بينبروك وهاو ، سلامي كرد.
" ستاره ي من اينجاست " . تئو،با شلوار صورتي كه نهنگ هاي آبي روش چاپ شده و يك پيراهن صورتي و سفيد راه راه، به درگاه اتاقم تكيه داد . " هارپر، اگه فقط ده تا وكيل مثل تو داشتم " .
لبخند زدم : " تئو، بگو واسه چي اينجوري داري ازم تعريف مي كني؟"
"در مورد حساب بانكي بسي ارول در كيمنس ، حق با تو بود " . تئو در حالي كه مي رقصيد زير لب مي خوند ." داريم پولدار مي شيم " .
لبخند زدم ... نه به اين خاطركه واقعاٌ داشتيم پولدار مي شديم (كه البته بوديم ) ، بلكه بخاطر اينكه كوين ارول يكي از كسايیه كه مي خواستم قضيه اش تموم بشه ... ، جنبه ي مالي قضيه برام مهم نيست . به عنوان وكيل مدافع ، وظيفه ي خودم مي دونستم كه مطمئن بشم منصفانه باهاش رفتار مي شه . اون سزاوار نصفی از پول ها بود، مخصوصاٌ اينكه با سليطه اي مثل بسي ازدواج كرده بود . بسي پول ها رو قايم كرده بود .... ومن پيداشون كردم . البته با كمك كارآگاه خصوصيمون دريك كلپتريك ، خدا حفظش كنه .
" عاليه ، تئو . متاسفانه من بايد برم . بهت گفته بودم براي عروسي خواهرم بايد به بوستون برم ، يادته ؟
" آه ، عروسي ، اگه داري مي ري بوستون ، مي توني با كمال ميل تو دفترمون در بوستون توقفي داشته باشي و مقداري ازكارها ي اون جا رو انجام بدي قبل از ... ”
"اين اتفاق نمي افته ، تئو " .
بينبروك دفاترحقوقي توی بوستون داشت و بدبختانه تئو كاملاٌ جدي بود . در واقع خودش تجربه ي چنداني در زمينه ي مسائل حقوقي نداشت ، به اين نتيجه رسيده بود كه كارمند هاش بهتر ازخودش ازعهده ي كارها بر ميان ، بنابراين خودش بيشتر وقتش رو در زمين گلف مي گذروند .
با چشم هاي براق پرسيد: " هارپر دوس داري بدوني چه جوري با تايگر وود ، گلف بازي كردم " ؟
"نه ، متاسفانه ، نه . اوه ، خداي من . يه سياستمدار ؟"
" آره . فكرشو بكن ، هارپر . معاملات پشت پرده ، جنگ ، شاهرگ هاي مسدود ."
پرسيدم: " اين آدمي كه مي گي يه نايب رئيس با سابقه ست كه به تيراندازي علاقه داره ؟ "
تئو چشمك زد و شليك كرد . " بنگ "
گفتم: " اوه ، خيلي جالبه " .
تئو رو دوست داشتم ، با وجود اين كه تنبل بود. تا به حال چهار بار ازدواج كرده بود و آدم ساده لوحي بود . اون يه رئيس مهربون بود ، به خصوص با من ، چون نسبت به سه تا وكیل ديگه اي كه در مارتا وينيارد هستند، بيشتر كار مي كردم . طلاق من يكي از آخرين پرونده هايي بود كه خود تئو رسيدگي اون رو به عهده گرفت . زماني كه توی دفترش نشسته بودم و مثه يه برگ مي لرزيدم ، انگار كه خوره به جونم افتاده بود ؛ اين لحن ملايم تئو بود كه مسير زندگي رو بهم نشون داد. بعضی وقت ها ، قلب ما نیاز به زمان داره تا بتونه واقعیتی رو که مغزمون قبلا می دونسته درک کنه. تئو كسي بود كه به من نشون داد وكلاي طلاق چوپان هايي هستند كه كمك مي كنن به دلشكسته ها و سردرگم هایي كه آرزوهاشون در هم شكسته . اون به محض اينكه از دانشكده ي حقوق فارغ التحصيل شدم استخدامم كرد — هيچ وقت در جاي ديگه ای به جز اينجا كارنكردم .
" مونتانا بهت خوش بگذره ، هارپر " ، آهي كشيد : " ماهيگيري با قلاب دراونجا عاليه . مي خواي لوازم ماهيگيريمو بهت قرض بدم ؟"
" خوبه . دوشنبه برميگردم . "
" مواظب خرس هاي گريزلي باش ". چشمكي زد و رفت تا با منشي بداخلاق و نيرومندش كارول گپ بزنه .
چندتا از ايميل هام رو جواب دادم ، تقويمم رو براي هفته آينده چك كردم ، ميز كارم رو مرتب كردم . بعد به باغچه ي پشت پنجره ي اتاق كارم ، خيره شدم .
ادگارتاون شيك ترين شهر جزيره بود . آراسته به خونه هاي بزرگ و شيك ، پياده روهاي آجري و فانوس دريايي سفيد بلند ، منطقه ابهت و فريبندگي خاصي داشت، درست مثل ِ شخصيت تئو، البته در بعضي موارد .
زمستون ها متروكه بود ، چون اهالي به خونه هاي اصليشون توی مناطق دیگه مي رفتن . ولی توی تابستون ، شهر اونقدر شلوغ بود كه نيم ساعت طول مي كشيد تا مسافت يک مايلي رو رانندگي كني . اغلب روزها دماي هوا به شصت درجه مي رسيد، مسير خونه تا محل كارم رو با دوچرخه مي اومدم و مي رفتم ، چهل و پنج دقيقه پدال مي زدم و اين روش دلپذيري براي يه خورده ورزش كردن بود .
آه ، بيشتر از اين نمي تونستم ذهنم رو منحرف كنم . به زودي سي و چهارسالم مي شد، سني كه برام پر از التهاب بود . بدون بچه ، بدون شوهر و بدون نامزد . فردا شوهر سابقم رو خواهم ديد ، بدون شك ، خاطراتي كه مدت ها اون ها رو دفن كرده بودم مثل دمل سر باز مي كردن و دوباره برام تداعي مي شدن . شاهد ازدواج خواهرم با مردي خواهم بود كه هيچ شناختي ازش نداره . فوق العاده ست .
اما صحبت از دمل و خاطرات ....
آهسته كشوي بالايي ميزم رو بازكردم ، كليد كوچيكي رو كه ته كشو افتاده بود بيرون آوردم و با اون كشوي پايين رو باز كردم ، پاكتي رواز بين پرونده ها بيرون آوردم .
پارسال بنا به دلايل شخصي كارآگاه خصوصي استخدام كرده بودم ، اواسط روز ِ بعد از جشن تولد سي وسه سالگيم ، دريك ( كارآگاه خصوصيمون) اين پاكت رو بهم داده بود .
حتي نگاه كردن بهش حالم رو بد مي كنه . اما من ترسو نبودم ، بنابراين يه خورده پاكت رو باز كردم و نگاهي به داخلش كردم . شهر، ايالت ، محل كار ، محل اقامت . همون طور که سعي مي كردم كلمات رو ببينم انگار كه شقيقه هام رو داغ مي كردند .
كمي معطل كردم ، بعد پاكت رو به داخل كشو برگردوندم . " كارهاي ديگه اي دارم كه بايد بهشون رسيدگي كنم ، متاسفم تو در اولويت نيستي " . كشو رو بستم ، قفلش كردم و كليد رو سر جاش گذاشتم .
وسايلم رو جمع كردم ، به اتاق انتظار رفتم ، براي تامي دستي تكون دادم و بهش گفتم نگران نباشه — اون از پسش برمياد — و به كارول ياداوري كردم كه در big sky شايد ارتباط تلفني امكان پذير نباشه پس اگه خبري ازم نشد نگران نشه .
بهم اخم كرد و گفت: " تا حالا شده خبري ازت نشه و من نگرانت بشم ؟ شده واسه بيست دقيقه ازت بي خبر باشم ؟ برو به تعطيلات لعنتيت برس ، هارپر . بذار يه كم استراحت كنيم ."
" اوه ، منظورت اينه كه سوغاتي برات شاخ گوزن بيارم ؟"
" بايد خيلي با حال باشه " .
به عروسك Bobblehead داستين پدرويا (بازيكن تيم بيسبال بوستون) كه روي ميزش بود اشاره كردم و گفتم : " اميدوارم تيم ساكس بازي امشب رو ببره ".
با هيجان آهي كشيد و گفت:" ديشب پدي رو ديدي " ؟
گفتم :" آره " . تکرارش رو ساعت دو صبح واسه مبارزه با بي خوابيم نگاه كرده بودم . " اون خيلي خوبه ، حالا ..... فقط صبر كن تا به بلوغ جنسي برسه ".
قيافه ي آروم و رويايي كارول خشن شد . " گم شو " .
" باشه خداحافظ" ، لبخند زدم .
اما قبل از بيرون اومدن ، برگشتم و پاكت رو از كشوي پايين بيرون آوردم و اون رو توي كيفم گذاشتم و سعي كردم بهش فكر نكنم .
توی خيابون ،نفس عميقي كشيدم . فصل شروع مدارس بود و بيشتر توريست ها از اينجا رفته بودن ، هرچند روز جمعه مثل ِ سيل دوباره به اينجا هجوم مي آوردن . نگاهي به خيابوني كه كليساي كاتوليك درش قرار داشت انداختم . تصميم گرفتم قبل ازاينكه دنبال دنيس برم ، به ديدن پدر بروس برم .
كليسا آروم و خلوت بود . آه ، يه اعلاميه . «مراسم آشتي بعدازظهرهاي پنجشنبه از ساعت 5 تا 7 برگزار مي شود .» در كوچيك اتاقك اعتراف باز بود . مطمئناٌ پدر بروس طرف ديگه ي اطاقك نشسته بود و در حال چرت زدن بود .
گفتم : " برام دعا كن پدر ، من گناهكارم " . هميشه به دوستاي كاتوليكم بخاطراين مراسم مذهبي حسوديم مي شد .
چرت پدر بروس پاره شد . " چند وقته كه — اوه ، هارپر تويي ، خيلي جالبه ".
" حالت چطوره پدر"؟
" خوبم عزيزم ، اما الان براي كسايي رزرو شده كه مي خوان مراسم آشتي رو انجام بدن ."
"هيچ كس اينجا براي مراسم آشتي صف نكشيده ، پدر ".
پدر آهي كشيد . " درست مي گي . با من كاري داشتي ، عزيزم ؟ "
" نه ، واقعاٌ نه . هميشه برام سوال بوده كه شما اينجا چه كاري انجام مي دين . "
" بافندگي مي كنم " .
" حدس مي زدم " .
چند لحظه سكوت كرديم . يه چيز درمورد كليساها — همه شون بوي خوبي مي دادن . تموم اون شمع ها ، اون همه مغفرت و بخشش .
پدر بروس پرسيد :" چيزي فكرتو مشغول كرده ، عزيزم "؟ جواب ندادم . پدر ادامه داد : " اگه مي خواي اعتراف كني ، مي دوني كه من هم مثل تو مقيد به حفظ اسرار هستم " .
به دست هام نگاه كردم . " خب ، البته ، حالا كه اينطوره، يه چيزي ذهنمو مشغول كرده . منظورم اينه كه دارم بعد ازدوازده سال شوهر سابقمو مي بينم ".
دقيقاٌ مثل عكس العملي كه كيم از شنيدن اين خبر نشون داده بود ، پدربروس فرياد زد : " توازدواج كرده بودي ؟ "
"حالا".
" ادامه بده " .
شونه اي بالا انداختم : " خيلي دووم نداشت . ما خيلي جوون و بي تجربه بوديم . حالا خواهرم داره با برادر اون ازدواج مي كنه . خواهر ناتني من با برادر ناتني اون . به هر حال " . يه هو با ناراحتي راست نشستم . "خب ، من ديگه بايد برم . بايد برم دنبال دنيس . "
"دنيس مي دونه" ؟
" چيو مي دونه ؟ اين كه قبلاٌ ازدواج كردم ؟ البته . هفته ي قبل بهش گفتم ."
" و اين اولين صحبت شما در رابطه با این موضوع، ازدواج سابقت، بوده" ؟
" اين واقعاٌ يه موضوع نيست . بيشتر يه واقعيته . تقريباٌ اينجوري بود ،وقتي نه سالم بود لوزه مو عمل كردم ، يه ماه بعد از اينكه ازكالج فارغ التحصيل شدم ازدواج كردم ، قبل از اولين سالگرد ازدواجمون جدا شديم . "
"و تا الان شوهرتو نديدي ؟"
" شوهر سابق! نه نديدم ".
"نمي دونم چي بگم " .
" تو كشيشي .خيلي از شما كشيش ها روان شناسيد . "
" تو اولين شخصي هستي كه توی اتاقك اعتراف نشستي وظاهراٌ از روي كنجكاوي ، در جستجوي دانش مني " .
لبخند زدم ولي تكون نخوردم . " خب شما برنده ي اين دور هستيد . متاسفم نمي تونم صبركنم بنابراين مي تونيد خوشحال باشيد ازاينكه بايد برم . قايق يه ساعت ديگه راه مي افته " .
از وقتي خواهرم تماس گرفته بود ، احساسي مثه عبور جريان الكتريكي در درونم به وجود اومده . يه جور احساس ناخوشي ، انگار كه خيلي نزديك به خطوط نيروي برق قرار گرفتم و ممکنه دچار يه بيماري وحشتناك بشم . انگار كه يه وكيل رقيب اطلاعات مهمي درمورد يه حساب بانكي سري و يه معشوقه در لاس وگاس به دست آورده باشه . دوازده سال بود كه خاطرات ازدواجم يه جاي امن در اعماق تاريك روحم دفن شده بودن. حالا دست سرنوشت علي رغم ميلم داشت كاري مي كرد كه من يه بار ديگه نيك لاوري رو ببينم .
" بيا " پدر بروس چيزي رو از داخل جيب عقبش بيرون آورد بعد دراطاقك رو باز كرد . من هم ايستادم و درِ قسمت خودم رو باز كردم و به اون ملحق شدم . " اين كارت منه . شماره تلفنم توشه ، به من زنگ بزن . منو در جريان كارهات بذار " .
گفتم :" روز دوشنبه بر مي گردم و درعوض يه نوشيدني براتون مي خرم " .
چشمكي زد . " بهم زنگ بزن . خوش بگذره . به خواهرت سلام منو برسون " .
" باشه " . ضربه ي آرومي به شونه اش زدم و اونجا رو ترك كردم ، پاشنه ي كفشم روي سنگ فرش كليسا صدا مي داد .
بيست و دو ساعت بعد؛ حاضر بودم دنيس رو با قلاده ي كوكو خفه كنم و لاشه اش رو بندازم جلوي لاشخورها ، عقاب ها يا كفتار ها يا هر جونور ديگه اي كه اين جا زندگي مي كرد .
آره ، آره ، در اصل خودم ازش خواستم همرام بياد . هيچ كس دلش نمي خواد به تنهايي با شوهر سابقش روبرو بشه، اون هم درحالي كه يه دوست پسر آتش نشان خوشتيپ داره كه از قضا شبيه به جرالد باتلر و جيك جيلنهال ِ . فكر كردم چقدر خوب بود كه دنيس به جاي دوست پسر نامزدم بود ، اما اين موضوع با تلفني كه تو اون شب سرنوشت ساز به من شد ، عملي نشد . و الان هم مي خواستم خفه اش كنم .
اجازه بديد توضيح بدم . دعواي ما از وقتي شروع شد ،كه ديدم داره آبجو مي خوره و بازپخش جام جهاني 2004 رو نگاه می کنه در حالی که ازش خواسته بودم با چمدونش دم در وايسته .
همه چيز بعد از پيشنهاد ازدواجم به دنيس به حالت تعليق دراومده بود ، منظورم اينه كه ازدواج ويلا من رو به هم ريخته بود و به معني این نبود كه فراموش كردم دنيس اصلا از پيشنهاد ازدواج من استقبال نکرد . به هرحال ما هنوز با هم بوديم و زماني كه ازش پرسيدم دوست داره با من به مونتانا بياد ، اون گفت ، آره .
بدبختانه دنيس مستعد كمر درد بود ، قبل از اينكه آپارتمان كثيفش رو ترك كنيم دچار اسپاسم كمر شد . و اين يعني من بايستي تموم چمدون ها رو جمع مي كردم و اون ها رو از خونه به ماشين، بعد به قايق و تاكسي و هتل و دوباره به تاكسي در شهر لوگان و از اون جا به دروازه ي چهار و بعد دروازه سي و هفت ِ دنور ، و بعد از فرودگاه Ye Tiny به مونتانا و به ماشين كرايه اي حمل كنم . فقط چمدون ها نبود ، جعبه ي كوكو ( كه اخمالو با خرگوش كوچولوش توش نشسته بود ) . لپ تاپم ، كيف پولم ، و دنيس كه خودش مي تونست يه معضل باشه ، علاوه براين شیفته دو تا از خدمه ي پرواز ( يه زن و مرد هم جنس *باز) شده بود ، و به خاطر اسپاسم كمرش اون رو به آخرين صندلي قسمت درجه يك هواپيما بردن و من رو تنها گذاشت، در حاليكه يه سمتم يه فلوريدايي چاقالو و سمت ديگه م يه پسر بچه دبيرستاني نشسته بود كه تو خواب آب دهنش روي شونه ي من مي ريخت، تازه بدون توجه به آرنج تيزي كه به طرفش گرفته بودم . آه خداي من ، بله ، خواهرم داشت با يه غريبه ازدواج مي كرد ، پدرم ظاهراٌ مشكلات زناشويي داشت و در پايان اين سفر جهنمي ديدن دوباره ي شوهر سابقم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
يه خورده عصبي بودم .
و حالا ، تو يه پاركينك بيرون از فرودگاه كاليسپل ايستاده بوديم و داشتيم مثل بچه مدرسه اي ها دعوا مي كرديم .
دنيس گفت:"رفيق ، من مي رونم . سوئيچو بده " . دستش رو دراز كرد به طرف من و چرخيد، طوري كه مهره ي كمرش صدا داد و باعث شد از جا بپرم .
" رفيق ، زود باش " .
عصباني شدم: " به من نگو رفيق . لطفاٌ ، دنيس ! بمن نگو رفيق ، باشه ؟ من مي رونم . تو توي جزيره اي كه توش بزرگ شدي بين مسير خونه ت تا خونه ي من گم مي شي — "
با يه حالت غيرعادي ،معترضانه وسط حرفم پريد: " هيچ وقت واقعاٌ گم نشدم " .
" — و ما بايد چهل مايل رو از بيابانهاي گريزلي - رو طي كنيم " ، در حاليكه صدامو بالا بردم ادامه دادم ، " پس لطفاٌ ، لطفاٌ دنيس . ميشه لطفاٌ راه بيفتيم ؟"
برعكسِ دنيس ، كوكو حرف گوش كرد و به آرومي روي صندلي راننده پريد . مجبور شدم بلندش كنم ، چون وقتي شنيد كه بايد بره توي جعبه ي مخصوصش و چشمش به جعبه ش افتاد وانمود كرد كه پنجه ش صدمه ديده و مي لنگيد. اين سگ يه نابغه ي شيطون بود . با خوشحالي نشست، در حالي كه هواي مونتانا رو بو مي كشيد ، كه به طرز عجيبي پاك و تميز بود برخلاف بادهاي شور مارتا وينيارد كه دائماٌ معطر بود با بوي سير و ماهي، صبح ها هم بوي شيريني دونات مي داد .
با علم به اينكه كشمكش كاري رو از پيش نمي بره ، نفس عميقي كشيدم و سعي كردم فكم رو باز كنم . " عزيزم ؟ ما نمي خوايم براي شام دير برسيم ".
" پشتم داره منو مي كشه "
دنيس با قهر ادامه داد: " هارپ ، ميشه يه ماساژي چيزي بهم بدي "؟
در عجبم كه پدر بروس چه صبري داره ، گفتم : " دنيس ، ما توي پاركينگ هستيم . عزيزم متاسفم كه پشتت صدمه ديده اما الان نمي تونم كمكي بهت بكنم . شايد تو هتل ، باشه ؟ مي شه دنيس؟ مي شه لطفاٌ بتمرگي توي ماشين ؟ "
يه بار ديگه دلخور ( و يه جورايي جذاب ) و اخمو و غرغركنان سوارماشين شد . منم همين طور ، كوكو پريد تو بغلم . اون عاشق رانندگي بود .
يه نگاه به دنيس كردم ، آه كشيدم و استارت ماشين رو زدم . در حالي كه آينه جلو ماشين رو تنظيم مي كردم ، گفتم: " متاسفم . يه خورده ...... عصبي بودم ، دن " .
" فكر مي كنم اگه من هم مي خواستم همسر سابقمو ببينم ، عصبي مي شدم " ، اين رو با نيشخند گفت و بعد صندليش رو عقب كشيد و چشماش رو بست .
مسلماٌ ، چیزی كه اون بيرون بود خيره كننده بود . كوه ها ي اطراف تكه تكه برفي يا يخي بودن ، حدس زدم ، حجم عظيمي از سنگ خاكستري و انبوه صنوبر سبز بايد باشه . در حال حاضر ، درخت ها با رنگ هاي پاييزي برافروخته شد بودن . ابرها در سرتاسر آسمون آبي كه به نظر مي رسه در اين جا خيلي بلندتر و پهناورتر باشه ،گسترده شدن .واقعاٌ كه بي دليل نبوده اسم اينجا رو ييلاق آسمان بزرگ ( big sky country ( گذاشتن . قبلاٌ هيچ وقت به غرب نيومدم .... واقعاٌ هيچ وقت درست و حسابی به تعطيلات نرفتم ، صادقانه بگم ، فقط يه چند روز اين طرف و اون طرف معمولاٌ براي كنفرانس در شهرهاي بزرگ . اين ..... اين يكي فرق داشت .
يه حسي از شكوه و وقارِ طبيعت وجود من وكوكو رو در برگرفته بود . همچنان كه به سرعت شهر كاليسپل رو پشت سر مي ذاشتيم ، گل هاي وحشي شكفته دركنار جاده رو مي شد ديد . خيلي با جزيره ي كوچيك ما فرق داشت . ظاهراٌ دنيس هنوز هم تو اعتصاب بود وخوابيده بود ، اينجوري بهتر بود .

به محض اينكه چشمم به تابلو پارك ملي گلاسير افتاد گلوم خشك شد . قسمت هایي از برنامه ي مستند كن برنس رو از شبكه ي pbs ديده بودم ، ولي انتظار ديدن اين همه زيبايي رو نداشتم .... پرتگاه ، كوه هاي مرتفع ، گل هاي رنگارنگ و هوا ، هواي پاك و مطبوع . خدا بيامرزه تدي روزولت رو . ( توضيح مترجم : تئودور روزولت بيست و ششمين رئيس جمهور ايالات متحده امريكا ) .
دم دروازه ي ورودي پارك توقف كردم و نگهبان پارك پنجره ش رو باز كرد و گفت: " به پارك ملي گلاسير خوش اومديد خانوم " ، و وقتي كوكو رو ديد ادامه داد: " هي ، خوشگله " . پول رو پرداخت كردم و ازش تشكر كردم . به نشانه ي احترام براش سر تكون دادم. درحالي كه هشدارهایي درمورد رسوباتي كه آخرين طوفان در جاده به جا گذاشته بود داد . وارد پارك شدم .
جاده از بين جنگل عبور مي كرد ، و بعد وارد فضاي باز بيشتري مي شد . نفسم گرفت . سمت چپ جاده ، از شيب زمين كم شده بود و كشتزار پهناوري از علفهاي طلايي پوشيده از گل هاي وحشي ديده مي شد؛ آبي ، قرمز و صورتي. واقعاٌ مهيج بود . بعد از مدتي ، به طرف sun road پيچيدم .... چه اسم قشنگي ! يه يخچال طبيعي پهناور، قله ي پوشيده از برف و دامنه ي ناهموار و بدون برف در سراسر مسير .
يه هو ، لاستيك ماشين به لبه ي جاده گرفت و سريع فرمون رو پيچوندم ، آدرنالينم فوران كرد . هيوندای كرايه اي به داخل جاده برگشت . پاهاي كوچولوي كوكو سفت لباسم رو چسبيده بود . زماني كه مسير هموار شد زير لب گفتم " :ببخشيد كوچولو ، يه لحظه چشم اندازه حواسمو پرت كرد".
دن همچنان خواب بود . نگاهي به ساعت داشبورد كردم ......لعنتي . ساعت چهارِ . با خودم فكر كردم الان بايد اون جا بوديم . پامو رو پدال گاز گذاشتم ، و سريعا به ماشيني كه جلوتر از ما بود رسيدم .
يه ماشين كند ، با وجود اين كه يه موستانگ ِ كلاسيك قرمز بود كه ساخته شده براي سرعت و بحران هاي ميانسالي . شايد هم راننده ش يه زن ميانسال بود ، حدس زدم ، چون دقيقاٌ سعي مي كرد در لاين خودش حركت كنه و سرعتش بيشتر از سي مايل در ساعت نبود . نه كمتر و نه بيشتر . اگه قرار بود با اين سرعت پايين بروني ديگه چرا رفتي ماشيني به اين گروني خريدي ؟ جز اينكه سعي بيهوده كرده براي جلب توجه كردن و مسخره كردن عزرائيل . از شيشه ي عقب ، آفتاب چشمم رو مي زد ، پس نمي تونستم راننده رو ببينيم ، اما چون در امتداد هم رانندگي مي كرديم معلوم بود كه يه ايوره ( الاغ پير در كارتون ويني پو ) صد و سه ساله ست كه هر دو چشمش كوره و قبلاٌ بارها از مردن در رفته .
دوباره نگاهي به ساعت كردم . الان ديگه بايد همه تو هتل باشن .... كلبه؛ آهسته تصحيح كردم . بهش ميگن Lake McDonald Lodge ( پارك ملي گلاسير ) جايي كه كريستوفر در جووني اونجا كار مي كرده . طبق معمول ِهمه ي عروسي ها ، زوج خوشحال منتظر اومدن دوستاشون هستن . طبق گفته ي بورلي ، كريس هنوز هم با بعضي از پرسنل كلبه ارتباط داشت .
بعد از سه بار تماس تلفني ، خواهرم متوجه شد كه شايد يه احساسي نسبت به ديدن دوباره ي شوهر سابقم داشته باشم .
اون گفت : " تو كه با نيك مشكلي نداري ، درسته ؟ منظورم اينه ، مي دونم شما دوتا .....شديداٌ ."
با خوشحالي گفتم:" اوه ، من خوبم . اون مال خيلي وقت پيش بوده . ابداٌ، ويلس ، فقط .... عزيزم ، فقط در تعجبم چرا عجله داري ؟ مي دوني ، خيلي ها رو مي شناسم كه — "
ولي خواهرم آماده بود . مطمئناٌ ، خوب مي شناسمش .... البته اون هم منو مي شناسه .
" هارپر ، مي دونم كه فكر مي كني وظيفه داري مراقب من باشي و ازم حمايت كني. اصلاٌ با خودت فكر كردي شايد اين بار حق با من باشه ؟ به من اعتماد كن . من احمق نيستم ".
و اين استدلال باعث مي شد دندونام رو به هم فشار بدم . ويلا احمق نبود . فقط ..... يه جورايي ....كودن بود . يه كودن بامزه ، فقط يه كودن . اگه سعي مي كردم واقعيت هاي ازدواج هاي قبليش رو بهش يادآوري كنم ، اونوقت بهم مي گفت كه ديگه بزرگ شده . چي مي تونستم بگم ؟ مي تونستم بگم نه تو بزرگ نشدي ، هنوز هم مثه يه بچه خرگوش ساده لوحي ؟
" خب پس با بودن نيك در اون جا ، مشكلي نداري ؟ چون اون ساقدوش كريس ِ ."
البته . " من خوبم " .
پس تو اون رو ديدي ؟ چه شكلي بود ؟ چيزي درمورد من نپرسيد ؟ هنوز هم ديوونه ست ؟ حالش چطور بود ؟ ازدواج كرده ؟ بچه داره ؟ هنوز هم تو شهر زندگي مي كنه ؟ هنوز هم يه مهندسه معمار ِ ؟ چاقه؟ طاسه ؟
راستي ... ويلا چطوري كريستوفر رو پيدا كرده ؟ نيك رو چطور؟ ويلا گفت كه كريستوفر رو تصادفي تو شهري كه هشت ميليون جمعيت داره ديده و اون رو بعد از دوازده سال شناخته .
لطفاٌ . از پشت كوه كه نيومدم.
دنيس توي خواب خرخر كرد ، كوكو هم اون رو يه دعوت تفسير كرد . پريد بغل دنيس و دستش رو ليس زد ، دنيس بدون اونكه چشماش رو باز كنه لبخند زد و اون رو ناز كرد . من هم لبخند زدم ، تقريباٌ با اكراه . دنيس نه تنها از نظر فيزيكي جذابه بلكه با حيوون ها هم مهربونه . دوباره حواسم رو به جاده معطوف كردم . لعنتي!
براي اينكه به عقب ماشين جلويی برخورد نكنم سريع زدم رو ترمز . در حاليكه بوق مي زدم گفتم :" يا عيسي مسيح !" ماستانگ قرمز دقيقاٌ وسط جاده متوقف شد .
دنيس با اكراه پرسيد:"همه چي رو به راهه ؟"
"آره . متاسفم عزيزم . يه بي شعوره كه نمي دونه چه جوري برونه" . زن همون طور وايساده بود . آره ، نگهبان پارك درباره وجود حيوانات وحشي توی جاده هشدار داده بود ، اما اينجا نه خبري از گوزن شمالي بود ، نه گوزن اروپايي ، هيچ توضيحي براي اين تعلل وجود نداشت .
دنيس صاف نشست و چشم هاش رو مي ماليد . كوكو چونه ي دنيس رو ليس زد و بيني كوچولوش رو از پنجره بيرون برد و تند تند نفس مي كشيد . " اينجا رو دوست داري عزيزم " ؟ اين رو از سگم پرسيدم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دنيس گفت:" خيلي قشنگه " .
موستانگ قرمز يه اينچ هم از جاش تكون نخورد . ما رو يه منحني خيلي تيز بوديم بنابراين رد شدن قطعاٌ كار عاقلانه اي نبود ، وهيچ ماشين ديگه اي ديده نمي شد . مي تونم امتحان كنم؟ دوباره بوق زدم . هيچي. نه خرس گريزلي ، نه گوزن ، نه بز ، نه جواب . ناله كردم: "زود باش " .
به زودي اين تعطيلات شروع مي شد، به زودي مي تونستم به حالت عادي برگردم . راننده تكون نخورد . سكته مغزي كرده ؟ حمله ي قلبي ؟ برگشته به زمان جنگ داخلي ؟ دوباره بوق رو فشار دادم . آه ، از اونجايي كه ماشين ما يه هيونداي اجاره اي بود صداي بوقش نسبتاٌ دوستانه بود . يه ديترويت ِ خوبه از مد افتاده به من بدين كه بتونم هر روز باهاش بوق بزنم .
" زود باش فلورانس" ! بيرون از پنجره داد زدم : " ميشه لطفاٌ حركت كنيد ؟"
راننده يه دستش رو از ماشين بيرون آورد . و يه انگشت .
دست يه مرد بود .... و انگشت .
و بعد در باز شد و راننده بيرون اومد ، نه يه زن و نه يه سرباز قديمي جنگ داخلي بود. دست هام كم كم از روي فرمون سر خوردن.
نيك بود .
عينك آفتابيش رو از چشمش برداشت و نگام كرد . هرچند مطمئن بودم قيافه م چيزي رو نشون نداده— يه لحظه كاملاٌ فلج شدم — قلبم تند تند مي زد ، دهنم خشك شده بود ، پاهام بي حس شده بودن .
نيك دست به سينه ايستاده بود و سرش رو خم كرده بود ، چشماش رو ريز كرده بود ، قلبم درد گرفت انگار كه منگنش كرده بودن .
كوكو وغ وغ كرد.
دنيس پرسيد: " مشكلي پيش اومده "؟ .
" ام ...نه " . بدون توضيح بيشتر ماشين رو پارك كردم و پياده شدم .
دنيس پرسيد : " هارپر ؟ جنجال راه ننداز رفیق ".
خنده داره، وقتي دارم به شوهر سابقم نزديك مي شم بايد به ظاهر آروم باشم . به خودم تشر زدم ، تو ديگه اون بچه ي خنگ نيستي ، اما وقتي يه جريان الكتريكي سوزنده درونم جريان داشت، کلمات دیگه کارساز نبودن.
با لحن ملايمي گفتم: " اوه ، نيك ، تويي "، خوشحال از اين كه صدام تا حدودي طبيعي بود، ادامه دادم: " فكر كردم يه پيرزن باشي كه چشماش آب مرواريد داره ."
" من هم فكر كردم تو يه راننده ي اهل ماساچوست باشي كه مشكل عصبي داره " لحنش مثه من ملايم بود : " مي بينم يكي از ما دوتا درست حدس زده ".
بزرگ تر شده بود . بغض كردم . با خودم گفتم ، البته كه بزرگتر شده مثه خودت ، زمان زيادي گذشته . موهاي تيره ش يه خورده نقره اي شده و چين هايي دور چشم هاش ديده مي شد ، اون چشم هاي كولي وحشي قهوه اي تيره حالا يه خورده آروم و سرد شده بودن .لاغرتر شده بود، با یه صورت تقريباٌ غمگين . از طرز لباس پوشيدنش مي شد فوراٌ تشخيص داد كه اون يه نيويوركي خوشتيپه ....... شلوار جين تيره و پيراهن سفيدي که باعث شده بود جذاب ومرموز به نظر برسه .....
دوازده سال . چه زمان طولاني ای ، نه خيلي نزديك و نه خيلي دور .
بعد لبخند زد . لبخندي كه مثل رعد و برق بود و تقريباٌ با همون نتايج مشابه . گرما ، الكتريسيته ، روشنايي و حتي آسيب و يا مرگ، و من خوشحال از اين كه هنوزعينك آفتابيم رو داشتم . آخرين چيزي كه مي خواستم نيك بدونه اين بود كه اون هنوز مي تونست .... روي من تاثير بذاره .
گفت: " خوشگل شدي " ، به نظر مي اومد غافلگير شده .
" تو هم همينطور " . بعد ، به اميد اينكه نگاه خيره اش رو ازمن برداره به موستانگش اشاره كردم و گفتم : " مي بينم كه دچار بحران ميانسالي شدي " .
اون هم مثه من جواب داد:" تو هم همينطور " . آه . دنيس داشت نزديك مي شد. خدايا شكرت . متاسفانه تيپ مردونه ي دوست پسرم تا حدودي به هم خورده بود ، چون سگ كوچولوم رو كه گردنبند صورتي چرم براقش دور گردنش بود، بغل زده بود و داشت سرش رو نوازش مي كرد.
نيك زير لب گفت:" اون يه دم موشيه"؟
" اون يه مامور آتشنشانيه " .
نيك لبخند زد چون دنيس داشت به ما نزديك مي شد . " البته كاملاٌ مشخصه كه آتش نشانه، شايد هم يه پيشخدمت ".
دستم رو دور بازوي دوست پسرم حلقه كردم . " دنيس ، با نيك لاوري آشنا شو . نيك ، دنيس كاستلو .
" خوشبختم ، دنيس" .
" من هم همينطور "
با هم ديگه دست دادن .
دنیس پرسید: " شما هم داريد به جشن عروسي مي ريد"؟
" بله ، همينطوره ". نيك به من نگاه كرد و يه ابروش رو بالا برد .
دنیس گفت:" خيلي عاليه. خب شما دوتا از كجا همديگه رو مي شناسيد "؟
نیک جواب داد:" از طريق كتاب مقدس ".
سريع گفتم: " نيك شوهر سابقمه دنيس . مطمئنم كه يه بار درباره اش بهت گفته بودم . شايد هم دو بار" ..
" اوه ، درسته "! نگاهي به من كرد و بعد رو به نيك گفت :" پس چرا تو جاده توقف كردي "؟
نيك اشاره كرد . " اونجا رو ببين " . تقريباٌ سيصد يارد دورتر از جاده ، پايين تر از شيب چمنزار ، يه خرس به آهستگي در امتداد ساحل رودخونه حركت مي كرد . ايستاد و هوا رو بو كشيد ، روي دوتا پاي عقبش بلند شد ، بعد پايين اومد و دوباره به راهش ادامه داد . كوكو ناله اي كرد ، حتماٌ تونسته خرس رو ببينه .
دنیس پرسید:" رفيق ، اين يه سگ ِ "؟ چشمام رو بستم . چي مي شد اگه دنيس مي تونست دهنش رو ببنده ...
نیک جواب داد:" خرس سياه " .
" وحشتناكه " به نظر دنيس خرس شبيهِ يه نيوفاي ( نوعي سگ ) سياه بزرگ بود . بعد از يكي دو دقيقه بين علفهاي بلند ناپديد شد .
دو مرد دوباره به همديگه نگاه كردن .
دنیس گفت: " پس تو شوهر سابقي ".
نيك تاييد كرد: " جون سالم به در بردم ".
دنيس قهقه اي زد كه با چشم غره ي من نيمه تموم موند . كوكو رو نوازش كرد ، يه خورده شبيه به دكتر اويل وقتي كه گربه ي بي مو رو نوازش مي كرد . نيك با نگاهي پر تمسخر فقط به من زل زده بود ، صورتم در حال داغ شدن بود . در حاليكه نگاهم رو از اون می گرفتم رو به دنيس گفتم : " عزيزم ، دوست داري رانندگي كني ؟
" دنيس جواب داد:"فكر كردم نمي خواي كه من " . ابروهاي نيك عمداٌ بالا رفت .
در حاليكه لبخند برلب داشتم گفتم:" حالا مي خواي رانندگي كني "؟
" اوه ... البته . بيا كوكو بان ". اسم حيوون مانع تقويت حس علاقه به جنس مخالف در دنيس شد ، آه كشيدم وقتي دوست پسرم حرفم رو گوش كرد و به طرف ماشين رفت و از قسمت راننده سوار ماشين شد ، و به كوكو اجازه داد كه روي پاي اون بايسته و پنجه اش رو روي فرمون بذاره .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یکی دو ثانیه بهم خیره موند :
- " اون عینک آفتابی لعنتی رو از چشمت بردار ، هارپر ! "
یه آه اغراق آمیز کشیدم و به حرفش عمل کردم :
- " خوبه ؟"
جوابی نداد ، فقط با اون چشم های کولی وارش ، به من خیره موند و من هم به اون . 12 سال فاصله ، عمر حرفه ایم که تو دادگاه صرف شده بود ، دیدن زن و شوهر های احمق و دروغگو ، با من درگیر نشو نیک!
انگار اونم این رو حس کرد چون یه هو نگاهش رو به سمت شیشه های نوشیدنی برگردوند و گفت :
_ " بعداً یه نوشیدنی با هم بخوریم ؟ به خاطر بچه ها ...؟"
_«با اون تنها نمون .»
این جمله ای بود که من اغلب به موکل هام می گفتم . تنها موندن با اون آب رو گل آلود می کرد ، نباید احساسات تحریک شده رو دستکاری کرد ، ممکنه با چیزایی موافقت کنی که نمی خوای .
عینک آفتابیم رو دوباره به چشم زدم :
_"البته ، قراره تو کلبه بمونی ؟"
_"آره."
اون روش خودش رو برای آره گفتن داشت ، آره، نیک روش خودش رو داشت ، سریع و مطمئن و خیلی خیلی جذاب ، مثل اینکه دقیقاً می دونه چی می خوای بگی و نمی تونه صبر کنه تا باهات موافقت کنه. این ها رو در مورد اون یادم رفته بود؛ لعنتی .
_"پس باشه "
این رو من در حالی گفتم که سعی می کردم لحنم مهربون و صدام عادی باشه و ادامه دادم:
_ " مطمئناً یه رستورانی چیزی پیدا می کنیم ".
یکی دو مایلی رفته بودیم ، من کنار دنیس نشسته بودم ، دستش رو تو دستم فشار می دادم تا بتونم نفس کشیدنم رو عادی کنم . همهمه درونم دردناک شده بود .
این واقعاً ایده مزخرفی بود ، از هر نظر که بهش نگاه می کردی غلط بود ، غلط ، غلط .

فصل چهار

اگه بخوام مروری رو گذشته م بکنم ، باید بگم از ازدواج با نیک لوری پشیمون نیستم ، در واقع من از همون روز اولی که چشمم بهش افتاد می دونستم اون دردسره ، حتی از همون لحظه اول هم می دونستم .
پشیمون نیستم چون خیلی چیزها یاد گرفتم . زمان بودنم با نیک خیلی از باورهایی رو که از قبل داشتم تایید کرد . ولی وقتی یه مرد تو یه بار میاد سمت شما و بهتون می گه شما زنی هستین که اون باهاش ازدواج خواهد کرد ، خوب ... یه کم زیادی ... . به خصوص که این روشی نیست که معمولاً دانشجو ها باهاش جلو میان ، حتی دانشجو های ترم بالایی .
من دانشجوی ترم پایینی بودم ، تولد 20 سالگیم بود ، هم اتاقی هام برام یه کارت شناسایی جعلی جور کرده بودن تا بتونم بیام اونجا ، سالن عمومی شلوغ بود ، گرم بود و پر سر و صدا . صدای موسیقی وحشتناک بود ، باید داد می زدی تا صدات شنیده بشه .... من یه لحظه برگشتم و دیدم یکی به من خیره شده .
فقط همین طور خیره مونده بود ، خشکش زده بود ، و کاملاً حواسش رو رو من متمرکز کرده بود . برای یه لحظه انگار زمان متوقف شد ، انگار تا اون مرد ... نه اون پسری که موهای تیره داشت به من نگاه کرد ، همه آدم های دیگه ناپدید شدن .
تینا ، نزدیکترین دوستم تو دانشگاه ، ازم پرسید:
_" حالت خوبه ؟"
در حالیکه صدام در نمی اومد گفتم:
_ "آره "
ولی اون پسره اومد سمت ما ، پشت یه میز نزدیک به ما نشست ، و همین طور به زل زدن به من ادامه داد_ نه از اون مدل های کلیشه ای مسخره مثل زل زدن تو فیلما _ یه حسی داشت که انگار اون واقعاً من رو می بینه ، تمرکزش رو من یه جورایی منحصر به فرد بود .
_"توی نادون به چی زل زدی ؟"
لحنی که برای گفتن این حرف انتخاب کردم ، قبلاً همیشه جواب می داد .
_"به همسر آینده ام ، مادر بچه هام "
گوشه لبهاش به سمت بالا جمع شد ، و من داغ کردم .
_"بی خود "
این رو گفتم و روم رو برگردوندم .
جواب داد:
_ " هر جور تو بخوای "
و لبخند زد ، یه لبخند باحال که می گفت : البته که من یه عوضی ام ، ولی هر دومون می دونیم باید من رو بکشی تا از سر راهت کنار برم ، و خیلی سخت بود که جواب لبخندش رو با لبخند ندی .پس من هم روم رو برنگردوندم و لبخد زدم .
در حالیکه صندلیش رو جلو می کشید گفت :
_" خوب ، کی باید ازدواج کنیم ؟"
من سر تا پاش رو یواشکی یه چک کلی کردم ، دستای دوست داشتنی ، چشم های زیبا ، موهای براق و تیره _ من دیوونه مرد هایی با موهای تیره بودم _
_"اگه آخرین مرد رو زمین هم بودی من باهات ازدواج نمی کردم ---"
اون جواب داد:
_ " و تو هنوز داری برام ناز می کنی ، بببینم همسر چی داری می خوری ؟"
_" عجب رو اعصابی هستی ، نوشیدنی مارک سم آدامز می خورم "
من عاشق روز تولدم نبودم ، من رو یاد یه خاطره می انداخت ، تینا و دو نفر دیگه از دوست هام من رو به زور همراه خودشون آورده بودن . همه ما ترم پایینی بودیم ، همه ما رشته های خوبی تو یکی از معروفترین دانشگاه های دختران می گذروندیم ، اطمینان داشتیم که دنیا برای ما محدودیتی نداره و همه مون نقشه انجام کار های بزرگی رو برای آینده تو سرمون می پروروندیم . و با همه این احوال ، اون سه تا دوستم محترمانه و شاید هم با کمی حسادت خودشون رو عقب کشیدن . هارپر رو ببین ! یکی بهش گیر داده ، و اون حتی تو حرفاش حرف از ازدواج زد! بهش وقت بدین ، موقعیت رو خراب نکنین!
با این که اعتراف به این قضیه خوشایند نیست ، ولی من به زانو در اومدم ، و این برای خودم هم غیر منتظره بود ، فکر کنم نکته در مورد به زانو در اومدن همین غافلگیر شدن باشه.
نیک لوری شبیه هیچ کدوم از دوست پسر های معمولی و الکی که تا اون موقع داشتم نبود ( من با خیلی ها دوست بودم و لی عاشق هیچ کدوم نشده بودم.)
اون بر خلاف چیزی که از سنش -23 سال- انتطار می رفت ، یه آدم بالغ بود ، تو دانشگاه ماساچوست فوق لیسانس معماری می خوند و تا آخر ژوئن یه کار خوب منتظرش بود ، یه موقعیت خوب تو یه شرکت معماری تو نیویورک که سازه های بزرگ می ساختن، و به عنوان یه معمار تا یه کارآموز. اون می دونست از زندگی چی می خواد ، برای رسیدن بهش برنامه ریزی کرده بود و خوب هم پیش رفته بود . تو دنیای دانشجو های جاه طلبی که خیلی هم تکلیفشون با خودشون معلوم نبود و فقط کلی چیز یاد گرفته بودن که لزوماً موقعیت استخدام مطمئنی هم براشون جور نمی کرد ، اون یه هیجان واقعی بود .
ما اون شب ساعت ها با هم حرف زدیم . اون نوشیدنی خورد ولی مست نکرد ، سعی هم نکرد من رو مست کنه . وقتی حرف می زدم گوش می کرد و نگاهش مصمم نشون می داد . و عجب نگاهی هم داشت ، خیلی جذاب بود ، و یه جورایی تراژیک ! و انگار یه درد پنهان تو عمق نگاهش بود ، یه زجر ملایم که فقط یه روح درد کشیده می تونست حسش کنه ، به نظر می رسید من یه کم تو نوشیدن زیاده روی کردم . نیک تو محله بروکلین بزرگ شده بود ، و برای برگشتن به شهر بی قرار بود ، عاشق نیویورک و تیم یانکی بود که علاقه اش به اون تیم منجر به یه کل کل بینمون شد ( که من توش برنده شدم ، و تونستم تیم ساکس رو علی رغم نتایج بدشون تو اون فصل، یه تیم بزرگ و طرفدار بازی جوانمردانه جلوه بدم ) . اون ازم سوال هایی در مورد اینکه می خوام چی کار کنم پرسید ، از یاد گرفتنِ چی لذت می برم ، اهل کجام . به نطر نمی اومد حوصله اش سر رفته باشه ، حتی موقعی که در مورد حقوق محیط زیست کلی سخنرانی کردم به کفش هام خیره نشد ، انگار اون واقعاً از من خوشش اومده بود .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
هر دومون وقتی مسئول اون جا ازمون خواست بریم چون ساعت 2:30 صبح بود ، شوکه شدیم . اون پیشنهاد کرد تا خونه همراهیم کنه . ما عاشقانه از محوطه بی سر و صدای دانشگاه در حالی گذشتیم که اون دست من رو تو دستش گرفته بود . این یه مدل رمانتیک بود و پسر هایی که من تا حالا باهاشون قرار گذاشته بودم ( همه اون ها پسر بچه بودن) بیشتر به کار هایی مثل تنه زدن با شونه تمایل داشتن . و من فهمیدم دست تو دست رفتن واقعاً لذت بخشه، با این حال تظاهر کردم توجه م به چیز خاصی جلب نشده.
جلوی خوابگاه ازم پرسید:
_ " می شه بعضی مواقع با هم بیرون بریم ؟"
جواب دادم:
_ " این یه جور رمز نیست برای پرسیدن «آیا می شه بیام تو و با تو بخوابم؟» ؟"
تقریباً قبل از این که سوالم تموم شه جواب داد:
_ "نه"
این هم یه مورد دیگه بود که برای اولین بار اتفاق می افتاد .
_"جدی ؟"
چون ممکن بود جوابم مثبت باشه، در حقیقت تو اون لحظه واقعاً اینطور نبود یا من اینطور فکر نمی کردم . ولی اون چشم ها .... اون ها جذاب بودن و من نمی تونستم نگاهم رو ازشون بردارم ،
_" داری ازم می خوای باهات قرار بذارم ؟"
_"بله "
یه بله سریع و مطمئن.
_ " بله می خوام باهات قرار بذارم ، و نه ، نمی خوام باهات بخوابم ، به هر حال امشب نمی خوام "
_"چرا ؟ اهل فرقه ای چیزی هستی ؟ بیماری خاصی داری ؟ همجنس بازی ؟"
لبخند زد و نگاهش باز اون حالت کولی وار رو به خودش گرفت.
_" نه ، نه و نه .و هارپر الیزابت جیمز! ، به خاطر اینکه ..."
لعنت! من اسم کاملم رو بهش گفته بودم ( واییییی چه حسی! ، اون هم یادش مونده بود )
_" به خاطر اینکه این رفتار محترمانه نخواهد بود "
چشمک زدم:
_" باشه ، تو جایی برای جواب نذاشتی ، با اطمینان می تونم بهت بگم قبلاً هرگز چنین حرفی نشنیده بودم "
چی می شه گفت، ما دانشجوهای ترم پایینی حقوق همه مون موقع حرف زدن احمق و باشکوه به نظر می رسیدیم .
ولی انگار نیک خوشش اومد چون ادامه داد: " فردا بهت زنگ می زنم "
_" این یکی رو قبلاً شنیدم ، به نظر معنی دار می آد ولی مزخرفه ، هیچ معنی نداره "
اون 9 ساعت بعدش زنگ زد ، سایت دانشگاه رو برای پیدا کردن شماره تلفنم ،هک کرده بود !
_" نیک هستم" .
_"کدوم نیک ؟"
برای اولین بار تو زندگیم سرخ شده بودم .
_" پدر بچه هات "
_"بله ، بله" ،
یه لحظه مکث کردم ، نمی تونستم جلوی لبخندم رو بگیرم .
_" قبل از این که شروع کنم اون ها رو به دنیا بیارم ، می تونم یه شام بخورم ؟"
اون من رو برد یه رستوران حسابی ، نه از این ساندویچ فروشی های ارزون قیمت که دانشجو ها می رفتن . یه جا با میزهای عالی ، گارسون ، ... . و اولین رابطه جدی من شروع شد.
وقتی می گفت زنگ می زنه ، زنگ می زد . برام ایمیل های بامزه می فرستاد ، موقع ناهار می اومد دیدنم ، بعضی مواقع پشت در کلاسم ظاهر می شد و باهام تا تو محوطه می اومد . اغلب می رفتیم سینما و یه ریز حرف می زدیم ؛ البته بیشتر برای اذیت کردن بقیه تماشاچی ها . قرار گذاشتن هامون مثل این قدیمی ها بود ، مثل دهه 50 و باورم نمی شد چقدر جالب می تونست باشه .
یک ماه تموم اون نه من رو بوسید نه حتی بهم دست می زد ( البته به جز مواقعی که بلند بلند گریه می کردم و دستم رو می گرفت )و من داشتم از خواستن دیوونه می شدم . البته می خوام بدونین که خیلی خوب این حس رو مخفی می کردم ، هرگز اشاره ای هم بهش نکردم . فقط انتظار می کشیدم و به این موضوع بیش از حدی که بخوام حساس شده بودم ، به این فکر افتاده بودم که شاید داره من رو بازی می ده. با این حال با اشتیاق منتظر تلفن زدنش می موندم و قلبم با دیدنش تند تند می زد .
چهار هفته و دو روز بعد از اولین باری که همدیگه رو دیدیم ، نیک برای اولین بار من رو به آپارتمانش برد ، یه جای تنگ و کوچیک معمولی ، که به طور تعجب آوری تمیز و مرتب بود . اون برام شام درست کرد ، لازانیا با سالاد و نون سرخ شده . برام یه نوشیدنی سبک آورد و سعی نکرد یه چیز قوی بهم تعارف کنه ، برای دسر پای درست کرده بود که یه بار دیگه من رو به این فکر انداخت که نکنه همجنس*گرا باشه . نذاشت ظرف ها رو بشورم . روی کاناپه اون نشستیم در حالیکه تنها نقطه تماسمون دست هامون بود که تو دست هم گرفته بودیم ، اون بهم توضیح داد چرا به نظرش پل بروکلین قشنگترین سازه ساخت انسانه و اینکه یه روز اون من رو برای اولین بار به نیویورک می بره و و در حالیکه بستنی می خوریم از رو اون پل رد می شیم و زمان زیادی رو صرف تحسین اولین سازه فلزی معلق می کنیم .
من گفتم: " من همیشه از کار های معماری "دنی" خوشم می اومد "
"ممکنه مجبور شم طلاقت بدم "
" من آپارتمان و ویلای پاریس رو بر می دارم ، این تو قرارداد ازدواجمونه "
اون لبخند زد:
_ " چرا با همچین زن بی احساسی ازدواج کردم ؟"
من هم در جوابش لبخند زدم:
_ " تو هنوز من رو نبوسیدی نیک !اگه نتونی من رو هیجان زده کنی باهات ازدواج نمی کنم و 5 تا پسر سالم برات به دنیا نمی آرم "
در حالیکه لبخندی روی صورتش بود بهم خیره شد ، دو روز بود با یه تیغ کند اصلاح می کرد ، موهای تیره اش به هم ریخته شده بود و نگاهش اون حالت کولی وار رو به خودش گرفته بود . دست دراز کرد و لبم رو با انگشت لمس کرد . لازم نبود من رو ببوسه ، همینطوری هم هیجان زده شده بودم و کاملاً غیر منتظره ، می ترسیدم . نفسم تو سینه حبس شده بود ، قلبم انگار نمی زد ، و در حالیکه اون به سمت من خم می شد آرزو می کردم تو این کار خوب نباشه ، نباید عاشق اون بشم .
ولی اون خوب بود و من هم عاشقش شدم .واقعاً بی نظیر بود ، اینکه اینطوری بوسیده بشی و من احساس می کردم ، قبلاً اصلاً نمی دونستم بوسه یعنی چی . انگار ما دو تا رو برای بوسیدن همدیگه ساخته بودن ، شوک و هیجان اون بوسه ، احساس نیازش ، اون حس گرم و دوست داشتنی ، صداهایی که از خودمون در می آوردیم ، درست بود ، باید هم اینطور می بود .هرگز فکر نمی کردم تا این حد بیچاره یه نفر بشم ، دقیقاً 7 سال و 4 هفته و 2 روز بود که به خودم یاد داده بودم اینقدر شدید کسی رو دوست نداشته باشم . ولی وقتی نیک برای اولین بار من رو بوسید ، احساس زنده بودن کردم ، این که اینقدر خوشایند بود من رو می ترسوند.
همون جا رو کاناپه به بوسیدن هم ادامه دادیم، تا بالاخره نیک بلندشد و دست من رو گرفت و بلندم کرد ، من رو می بوسید ، لمسم می کرد. حرارت بدنش رو در مقابل بدن خودم حس می کردم ، گونه هاش گل انداخته بود ، مردمک هاش گشاد شده بودن. انگار تا آخر دنیا برای این اتفاق خوشایند ، برای این درد شیرینی که حس می کردم و بدنم رو به لرزه انداخته بود وقت داشتیم . لباسش رو از تنش در آوردم و سینه اش رو لمس کردم ، عضلات محکمش رو لمس کردم ، پوست تیره اش، فرورفتگی دوست داشتنی کنار ترقوه اش . یه جای زخم کوچیک کنار قلبش بود ، در حالیکه گردنش رو می بوسیدم ، رد زخم رو با انگشتام دنبال کردم ، ضربان نبضش رو با لب هام حس می کردم و طعم شور عرق رو روی پوستش . دست هاش گرم بودن ، دهنش نرم و آروم بود و هر جا که چشم باز می کرد تا نگاهم کنه ، لبخند رو لبش بود .
وقتی دست برد تا دکمه لباسم رو باز کنه ، مخالفتی نکردم ، ولی وقتی دستش از رو روی پام پایین برد ، یه دفعه پریدم و دستش رو نگه داشتم . موقعش بود که تمومش کنم ، باید می رفتم ، ولی از جام تکون نخوردم.
_"زیاده روی کردیم ؟"
صداش می لرزید و صورتش هنوز کنار گردنم بود.
آب دهانم رو قورت دادم :
_" نیک ؟"
سرش رو بلند کرد . مغزم فریاد زد : وای هارپر ! تو دردسر افتادی .
نمی تونستم حرف بزنم ، انگار کلمه ها به دهنم چسبیده بودن . احساس ترسو و عجیب بودن ، حماقت و خجالت با خواستن قاطی شده بود و همه وجودم رو پر کرده بود.
_"موضوع چیه عسلم ؟"
مهربونی صداش قلبم رو به درد آورد.
اگه من رو عسلم صدا نکرده بود ، من همون روش همیشگی خودم رو در پیش می گرفتم و فرار می کردم ، یه کم احساس گناه داشت ولی امن بود . تو ذهنم فریاد می زدم برو ، برو ، برو .
باز آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو برگردوندم.
زمزمه کردم :
_" من قبلاً این کار رو نکردم "
واییییی خدایا!!!!! 21 ساله و هنوز دختر ! اون هم تو این ایالت .... با این حال ... تو دانشگاه آزادی طلب ها ، ....... .
نیک پلک زد ، من آدم قوی ای به نظر می رسیدم ، خوش گذرون و باحال بودم و خوش قیافه ( این نکته فراموش نشه ، هر چند که نصف عمرم رو با خیره شدن به تصویر خودم تو آینه سپری نمی کردم ) . آدم هایی بودن که جلب من می شدن و من با خیلی ها بیرون رفته بودم . پسرها عاشق من بودن . روش من اینطوری بود که باهاشون بد حرف می زدم ، بعضی جاها کوتاه می اومدم و هم زمان باهاشون می گفتم و می خندیدم ، بعد می ذاشتم تا درِ خوابگاه باهام بیان ، یه ساعتی رو باهاشون خوش می گذروندم ، بعد یه دفعه کنار می کشیدم و لباسام رو مرتب می کردم و طرف رو بیرون می انداختم و دیگه هرگز باهاش هم کلام نمی شدم . این روش به طور غیر منتظره ای باعث شده بود پرطرفدار باشم ، یه دلیل نا شناخته داشت . من مردم آزار بودم ؟ بدون شک بودم ، نمی دونم چه اسم دیگه ای می شد روش گذاشت .
تا حالا که اینطوری بود . نمی تونستم به نیک نگاه کنم . یه دفعه توجه م به سایه بون پنجره جلب شده بود ، به رادیاتور ، به شکاف روی دیوار . اون صورتم رو به سمت خودش برگردوند .
_"ما مجبور نیستیم حتماً کاری بکنیم ، همین خوبه "
اون لبخند زد و معلوم بود واقعاً همینطور فکر می کنه . ولی من احساس بیشتری داشتم ، لعنت به این وضعیت !زمزمه کردم:
_ " ولی من دوست دارم این کار رو بکنیم " .
چشم هام تر شده بود .
خیلی جدی ازم پرسید:
_ " مطمئنی ؟"
و من با سر تایید کردم.
_"کاملاً مطمئنی ؟"
و لب پایینم رو لمس کرد .
دوباره تایید کردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
من رو بوسید ، یه بوسه نرم ، شیرین و آروم. جلوی دهنم لبخند زد و پرسید:
_"اونقدر مطمئن هستی که باهام ازدواج کنی ؟"
نمی تونستم جلوی لبخندم رو بگیرم:
_" نیک ! می شه خفه شی و اون کارو بکنیم ؟"
و اون به حرفم گوش داد . آروم ، دوست داشتنی ، مهربون و ملایم . خدایا ... انگار برای با هم بودن ساخته شده بودیم و یه دفعه انگار دلیل نوشته شدن تموم قطعه های موسیقی رو می دونستم ، دلیل چاپ اون کارت های تبریک رو ، ساخته شدن همه اون فیلم ها رو . دلیلش، واقعی بودن این حس بود .
برای اولین بار تو یه مدت طولانی به یه نفر اعتماد کردم و گذاشتم آرومم کنه ، بهم عشق بورزه ، همه اون کلیشه ها ... همه شون واقعی بودن. بعدش کنار هم دراز کشیدیم ، عرق کرده بودیم و نفس نفس می زدیم ، چشم هام یه کم گرد شده بود . وقتی اون حس اولیه از بین رفت و ضربان قلبم طبیعی شد ، سرمای ترس رو احساس کردم . ترس از ترک شدن ، رها شدن ، مورد قضاوت قرار گرفتن ... هر چی. فقط 20 سالم بود ، از اون آدم هایی نبودم که به احساساتم اجازه بروز ندم ، ولی بی پروا هم نبودم ، فقط خیلی ترسیده بودم. گلوم رو صاف کردم:
_" خب ، ... من باید ... سریع برم، ما تو شهرمون می گیم رابطه خوبی بود ، و امممم....به زودی می بینمت ، ممنون نیک . خدا نگهدار "
از جام بلند شدم ، لباسام رو پیدا کردم و اون ها رو پوشیدم تا فرار کنم . تا اتاق جلویی هم رسیده بودم ، دستم روی در بود که نیک پشت سرم اومد و در رو بست .
_" نه ، نه ، نه . تو این کار رو نمی کنی "
من رو دور زد و خودش رو بین من و در قرار داد.
_" هارپر ، تمومش کن "
در حالیکه بهش نگاه نمی کردم گفتم:
_ " مطمئنم تو منو بر خلاف خواسته ام نگه نمی داری "
یه مدت طولانی بهم خیره موند ، یه قدم به عقب برداشت و پرسید:
_" چه اتفاقی افتاده ؟"
_ "من فقط می خوام برگردم خوابگاه ، یه ... مقاله تاریخ دارم که باید آماده کنم "
_"نرو"
_ " مجبورم ، چیز مهمی نیست "
یه لبخند مصنوعی زدم و سعی کردم لباسم رو مرتب کنم ولی دست هام می لرزیدن. هنوز هم نمی تونستم نگاهش کنم . انگار یه چیز سیاه و بزرگ تو سینه م سنگینی می کرد ، می خواست خفه م کنه ، لعنتی کاش گریه م نگرفته بود .
_"هارپر!"
_"نیک"
_ " به من نگاه کن. "
چی می تونستم بگم ، اطاعت کردم و یه نگاه کوتاه بهش انداختم .
_ "هارپر ! من دوستت دارم "
چشم های کولی وارش جدی بودن ، علاقه توشون موج می زد و اون فشار روی سینه م دردناک شده بود .
_" نیک ، به خاطر خدا ، ... تو خیلی کم منو می شناسی "
کلمه ها رو تکه تکه ادا می کردم.
_" باشه ، حرفمو پس می گیرم ، تو بد اخلاقی و یه دردسر واقعی هستی ، ولی پسر، عجب کارای باحالی می کنی ..."
غیر منتظره زدم زیر خنده ، نیک ابروش رو بالا برد و پرسید:
_" می تونم بازم ببینمت ؟ بازم باهات باشم؟ خواهش می کنم ، هارپر ؟"
لبخند زد و همه اون چیز هایی که یه لحظه پیش تو نگاهش بود ، جاش رو با شیطنت عوض کرد . من هم بهش لبخند زدم ، سنگینیِ رو سینه م کم شد ، احساس راحتی کردم
_" من سرم خیلی شلوغه ولی خب کسی چه می دونه ؟"
_" یه کم بیشتر می مونی ؟ با این که من به سختی تحملت می کنم ؟"
یه کم مکث کردم ، ذهنم فریاد می زد الان باید برای ، ولی من به صداهای دیگه گوش دادم
_" باشه "
می دونم من باید همون چیز هایی رو که همه مردمِ عادی می خواستن ، بخوام . این که دوستت دارن، باید بهت احساس امنیت و شادی بده و نیک باعث می شد من همه این حس ها رو داشته باشم ، البته یه جورایی . ولی هرگز نمی تونستم اون احساس سنگینی ناراحت کننده رو کاملاً از خودم دور کنم . همه ش فکر می کردم کی اون روی سکه رو می بینم ؟ کی همه چی تموم می شه ؟و با تموم شدنش چقدر داغون می شم ؟ من 20 سالم بود ، با پدری بزرگ شده بودم که عادت نداشت در مورد احساسات حرف بزنه و مادری که یه زمانی من رو می پرستید ولی رهام کرده بود.
سعی می کردم به این ها فکر نکنم ولی یه جایی تو قلبم ، تو گوشه ای از ذهنم همیشه این بود که نیک می تونه هر لحظه ولم کنه . وقتی مادرم اینکار رو کرد ... چرا یه غریبه نکنه ؟ بهترین راه اینه که به کسی علاقمند نشم، بهترین راه اینه که تا جایی که برام امکان داره از خودم محافظت کنم . اگه نیک چیزی هم حس کرد ، هرگز سوالی نپرسید و اگه می پرسید هم من نمی تونستم حقیقت رو بهش بگم . رابطه ما واقعاً عالی و بی نقص بود ، البته من تجربه دیگه ای تو این نوع رابطه نداشتم که بخوام مقایسه کنم ، ولی می دونستم که خیلی خوب پیش می ره . تظاهر می کردم خوب پیش رفتن جنبه فیزیکیِ این رابطه معنی دیگه ای نداره ، در موردش حرف نمی زدیم ، ولی در عین حال می دونستم که این فقط یه رابطه فیزیکی نیست . و نیک به اندازه کافی من رو آزاد می ذاشت ، بهم فشار نمی آورد ، هرگز دوباره نگفت دوستم داره و دیگه در مورد ازدواجمون حرفی حتی به شوخی نزد . وقتی آخر سال تحصیلی به نیویورک نقل مکان کرد _ و حالا 8 ماه از آشناییمون می گذشت _ حقیقتاً احساس مرگ داشتم . سوار ماشینش که می شد خیلی سریع گفتم:
_" آروم رانندگی کن "
و اون سنگینیِ تو سینه م فشارش رو زیاد کرد . تا زمانی که ماشین رو روشن کرد من همچنان لبخند می زدم ، تلفنم رو برداشتم و تظاهر کردم دارم پیغام هام رو چک می کنم ، البته چیزی روی صفحه نمی دیدم چون چشم هام از اشک تار شده بودن . یه دفعه نیک ماشین رو خاموش کرد ، پایین پرید و من رو تو بغلش گرفت ، من هم اونقدر محکم فشارش می دادم که دردناک شده بود ، اون من رو بوسید.
زمزمه کرد:
_ "دلم برات تنگ می شه ".
ومن اصلاً نمی تونستم جواب بدم. تصور حتی یه روزه بدون اون هم دردناک بود ، برای همیشه که دیگه نگو . به خاطر اینکه من واقعاً انتظار نداشتم همه چی خوب پیش بره . ولی خوب پیش رفت . اون هر روز بهم تلفن می کرد و ساعت ها با هم حرف می زدیم .حداقل روزی یه بار بهم میل می زد ، برام تیشرت و عروسک تیم یانکی رو می فرستاد ( تو کله شون سوزن فرو می کردم و براش پس می فرستادم) و یه قهوه خیلی عالی از یه مغازه تو خیابون بلیکر. تابستون اون سال وارد دفتر وکالت هارتفورد شدم و ماهی چند بار نیک با قطار برای دیدنم به کانکتیکات می اومد ، چون من هنوز روم نمی شد برم دیدن اون . مادرش ناگهانی تو اکتبر فوت شد و من برای مراسم رفتم اونجا . وقتی وارد شدم نگاهش پر از عشق و قدردانی و شگفتی بود و مستقیماً به قلبم رسید . اون من رو به خانواده ش معرفی کرد ، خاله ش و چند تا از بچه های اون ها . پدر و مادر نیک مدت ها قبل از هم جدا شده بودن و مادرش هرگز دوباره ازدواج نکرده بود . وقتی برگشتم براش شکل های کارتونی از نیویورکر فرستادم و وقتی اومد دیدنم براش غذا پختم. اون باهوش و دوست داشتنی و موقعیت شناس بود و یه کم بی ادب، یه کمی هم غمیگن ، و ترکیب همه این ها غیر قابل نفوذ بود. حجم احساسات مختلفی که دیدنش در من بر می انگیخت ، گرمی شنیدن صداش ، همه چی ... من رو می ترسوند . ما همون تیکه گم شده همدیگه بودیم ، هرچند من حاضر بودم بمیرم قبل از این که به چنین چیزی اعتراف کنم . من سعی می کردم همه چیز رو شفاف نگه دارم ، به لحظه های جدی و غیر احساسی رابطه مون بچسبم و هرگز جمله "دوستت دارم" رو به زبون نیارم. البته این ادامه داشت تا یه شب تو دانشگاهِ ما که نیک برای تعطیلات اومده بود . من می خواستم برای دانشگاه حقوق پذیرش بگیرم و فرم های پذیرش همه جای اتاقم ولو بود . حتی فرم های دانشگاه نیویورک هم بین اون ها به چشم می خورد ، البته من قصد نداشتم برای اونجا پذیرش بدم ، لا اقل نه تا موقعی که نیک هم اونجا زندگی می کرد . این کار یه پیغام روشن و واضح بود که من نمی خواستم بدمش. نمی خواستم تموم زندگیم رو بر پایه وجود این مرد برنامه ریزی کنم ، کاری که مادرم کرد ، و ببین همه این هایی که این کار رو کردن چه عاقبتی پیدا کردن ؟ نیک نگاهی به بروشور ها و چک لیست های من انداخت : داک ، استانفورد ، تافتز.
تو سکوت بهم خیره شد . من به روی خودم نیاوردم و یه داستان بی خود در مورد اینکه هم اتاقیم نمی تونه از ماشین ظرفشویی استفاده کنه تعریف کردم . بعدش رفتیم سینما ، تظاهر کردم متوجه ناراحتی نیک نیستم .
اون شب بیدار مونده بود ، خواب آلود زمزمه کردم:
_"حالت خوبه ؟"
بهم نگاه کرد ، چشم هاش تو نوری که از چراغ خیابون می تابید، وحشی شده بود . من نشستم:
_ " نیک ؟"
_" هارپر ، تو منو دوست داری ؟"
یه کم بهش خیره موندم ، شاید به خاطر تاریکی بود ، شاید به این خاطر که شب دیر وقت بود ، شاید هم به خاطر اون حالتی که دیگه تو چشم های زیباش نبود ، نمی دونم ولی نمی تونستم دروغ بگم .دستش رو گرفتم و رو انگشتاش دست کشیدم ، زیر مچش عرق کرده بود ، زمزمه کردم:
_ "آره "
اون سرش رو به نشونه تایید تکون داد ولی نگفت اون هم من رو دوست داره ، لازم نبود ، من می دونستم. دراز کشیدیم و اون من رو تو بغلش گرفت ، حس گریه داشتم ، انگار اگه هر حرفی می زد قلبم می شکست .. ولی اون حرفی نزد و روز بعد همه چیز عادی شده بود ، دیگه حرفی از عشق یا دانشگاه نزدیم .
روز ولنتاین سال آخر من ، برای اولین بار رفتم نیویورک و ما رفتیم رو پل بروکلین پیاد روی کردیم . خیلی سرد بود ، شاید مثل اون تصویری که نیک از این لحظه ساخته بود نبود ، من داشتم از سرما یخ می زدم. ولی اون اصرار کرد وسط پل بایستیم و سعی کنیم یه جایی توی رودخونه غربی رو ببینیم . اون اشاره کرد و گفت:
_"اون نقطه رو می بینی ؟"
من تایید کردم و به نقطه کنارش اشاره کردم و سعی کردم راجع بهش یه توضیحاتی بدم، به این امید که زودتر برگردیم خونه نیک، با هم خوش بگذرونیم. حرفم که تموم شد برگشتم سمت اون . پرسیدم:
_ " حالا بریم ؟"
ولی نیک اونجایی که ایستاده بود ، نبود . زانو زده بود رو زمین و طوری با شادی به من خیره شده بود که نفسم بند اومد ، باد موهای تیره اش رو به هم ریخته بود ، اون روز دستکش های بدون انگشت پوشیده بود که شبیه یتیم های بیچاره شده بود و یه انگشتر الماس رو به سمت من گرفته بود .
_ " با من ازدواج کن هارپر، خدا می دونه که تو دختر رویاهای من نیستی ولی باید بشی "
نگاهش ، ... حقیقت رو می گفت . اگه راهی وجود داشت که بدون شکستن قلبش جواب رد بدم، حتماً اون کار رو می کردم . اگه اینقدر عاشق من نبود تمومش می کردم و به کل این ماجرا می خندیدم . اگه می گفتم نه، پایان ماجرا بود و من این رو می دونستم. بنابراین شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_" قبوله، ولی من یه لباس پفی خفن می خوام و 11 تا هم همراه عروس ".
می دونستم که خیلی جوونیم ، می دونستم که آمادگی نداریم ، می خواستم صبر کنم ، در صورت امکان سال ها صبر کنم . ولی به محض اینکه نامزد شدیم نیک به شدت من رو تحت فشار گذاشت تا زودتر ازدواج کنیم و من این مبارزه رو باختم . 11 ماه بعد از درخواست ازدواج اون و 6 ماه بعد از ازدواجمون هر دومون مبارزه رو باختیم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA