انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
فصل 5

"نیک !!! خدای من ، آدم تو رو میبینه حالش خوب می شه ، بذار بغلت کنم "
چند لحظه بعد از رسیدن منو دنیس ، نیک پشت سر ما وارد شد ، من هنوز داشتم پیاده می شدم ، که مادر خونده م تو هاله ای از موهای فر بور به سمت ما پرید ، البته به سمت نیک ، نه من !
نیک در حالیکه اونرو بغل می کرد گفت: " بورلی ، تو هنوزم خوشگلی، مثل همیشه! "
"خودت می فهمی چی می گی ؟ تو یه دروغگویی ، بذار خوب نگات کنم ، واقعاً که خوش تیپی ، خدا حفظت کنه ".
بورلی یه بار دیگه اون رو تو بغلش فشار داد و به من گفت: " هارپر ، نیک رو دیدی ؟"
"بله ، دیدمش " جوابش رو دادم و در حالیکه اون با پدرم دست می داد روم رو برگردوندم .
نیک گفت: " ما همدیگه رو تو جاده دیدیم "
"محشره ، وای نیک ، تو کلی خاطره خوشایند با خودت آوردی "
من زیر لب غرغر کردم :"یا کلی کابوس شبانه ، بسته به دیدگاهت داره ".
واقعاً خونواده م یادشون رفته بود من چقدر حساسم؟ چرا همه باید این قدر نیک رو دوست داشته باشن؟
"پدر می شه لطفاً یه کمکی به من بکنی ؟ دنیس کمرش درد می کنه " روم رو به طرف نیک برگردوندم و گفتم: "دنیس موقعی که داشته 3 تا بچه رو از آتیش نجات می داده دیسکش آسیب دیده ، اینطور نیست عزیزم ؟"
عالیجناب ، با اجازه دادگاه ، دوست پسر من یه قهرمان واقعیه !.
دنیس با خوش خلقی گفت: " دقیقاً درسته "
نیک گفت: " همینه که هست " و با دنیس مشتاشون رو به هم زدن.
دنیس با خوشحالی لبخند زد و گفت: "روز خیلی خوبی بود رفیق "
پدرم در حالیکه چمدون ها رو از عقب ماشین بر می داشت پرسید: " سفرت چطور بود ؟"
"افتضاح ، چطوریه که ....."
"هارپر ، هارپر ، خدای من !!! هاریر "
و خواهرم حتی قبل از اون که من ببینمش دستاش رو دور گردنم حلقه کرده بود . برای اولین بار تو این هفته یه لبخند واقعی زدم: " سلاممممم "
دو طرف صورتش رو بوسیدم و عقب کشیدم . این احتمالاً طولانی ترین بازه زمانی ای بود که من خواهرم رو ندیده بودم ، و اون خوشگل شده بود.
" عروس خانوم چطوره ؟"
"خدایا! خیلی خوشحالم . راستی نیک ، سلام "
به دنیس هم سلام داد و به سمت من برگشت و گفت: " راستی هارپر تو کریستوفر رو یادت می آد ؟"
به بالای پله ها نگاه کردم داماد بهم گفت: " سلام هارپر"
واووو . کریس 12 سال پیش با نمک بود . ولی الان ... واقعا خوش قیافه شده بود ، یه جور هایی انگار نیک بود. هر دو شبیه پدرشون بودن ، کریس هم همون چشم های تیره رو داشت ولی اون غمی که تو نگاه نیک بود و اون رو به شدت آسیب پذیر نشون می داد تو نگاه برادرش نبود .
کریس موهای قهوه ای قرمز مادرش رو داشت و از برادر بزرگترش کمی بلند تر بود ، شاید اون تاثیری که نیک رو من داشت اون نداشت، ولی جذاب بود .
"پسرم ، تو یه مرد کامل شدی " این رو من بهش گفتم و اون در حالیکه بغلم می کرد از رو زمین بلندم کرد .
" می بینم که هنوزم خوشگلی "
"هر چی بگی ، بعداً علیه ت استفاده می شه ،و البته که تو بعداً دقیق به من توضیح می دی که برنامه ت برای نگهداری از خواهرم چیه ، چون اگه اونو ناراحت یا ناامید کنی ، خودم تو رو ذره ذره و با لذت می کشم "
"البته " کریس لبخند زد و من رو گذاشت رو زمین .
"من کاملاً جدی گفتم "
" منم واقعاً ترسیدم " لبخندی زد و دست خواهرم رو گرفت .
بورلی پرسید: " خوش قیافه نیست ؟" بعد موهاش رو با دست پف داد و گفت: " این مردای خوش تیپ و قیافه رو ببین ، بیخود نیست که ماها دخترای خوشحالی هستیم ، همگی بیاین بالا ، وقت عصرونه است "
من گفتم: " منو دنیس یه کم زمان می خوایم که استراحت کنیم ، تموم روز تو راه بودیم "
بورلی گفت: " البته ، بقیه شما رو بالا می بینم "
داشتم از پله ها بالا می رفتم که بورلی بازوم رو از پشت گرفت ، به بقیه که داشتن بالا می رفتن نگاهی انداخت و لبخندش محو شد: " هارپر ، عزیزم ، منو پدرت ، می دونی ، مثل بقیه زن و شوهر ها عمل نمی کنیم ، می دونی که منظورم چیه ؟"
"امممم ...."
" به نظرت من باید چی کار کنم ؟ افسرده شدم ، نمی دونم چه اتفاقی براش افتاده.ما تا به حال هرگز _ و واقعاً منظورم هرگزه _ برای یه مدت طولانی از هم دور نبودیم ، یه شب من یه لباس خیلی نازک پوشیدم و بازم هیچ اتفاقی نیفتاد . فکر می کنی باید دارو مصرف کنه ؟"
" بو ، من واقعاً فکر نکنم من بهترین گزینه برای این مشورت باشم ".
تازه من باید برم یه آبی به صورتم بزنم تا تصویر مادر خونده م تو یه لباس نازک رو از ذهنم بیرون کنم .
"چرا ؟"
"خوب ... چون من دخترتونم ..... و اینکه حرف زدن در این مورد برام خوشایند نیست ...."
قیافه ش آویزون شد .
"ولی ، می دونی بورلی ، معمولاً همه این دوره ها رو طی می کنن ، و اگه تو یه نگاه به تجربه های قبلیت بندازی ، .... اممم ، می تونی ...."
من واقعاً پیشنهادی نداشتم که بدم و می خواستم همینطور ادامه بدم .
" نه ، همین خوبه " اون لبخند زد و دندون هاش رو تو عینک آفتابی من چک کرد. " تو خونه می بینمت ، کوچولوی خوشگلم "
کلبه، ساختمون جالبی بود .ترکیبی از چوب و سنگ . شومینه سنگی، اطرافش صندلی و میز های بازی چیده شده بود و پنجره ی دیواره های غربی دریاچه و کوه های پشت اونو نشون می داد. واقعاً رمانتیک بود ، می شد قهرمان های وسترن رو تصور کنی که رو تراس نشستن و سیگار می کشن .
"رفیق !! ما طبقه سومیم " دنیس این رو گفت و کلید اتاق رو داد دستم.
نیک اضافه کرد: " تو همون طبقه ای که من هستم ، رفیق !"
عالی بود .
اتاق ما دو تا تخت دو نفره داشت.
" به نظرم برای کمرت بهتره تنها بخوابی ". هم برای کمر اون بهتر بود هم برای من. استرس این رو نمی خواستم که دنیس اون هم در حالیکه نامزد نشدیم کنارم باشه. و به هر دلیل نه موقعی که نیک اون ور راهرو خوابیده بود . چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم . فقط دو روز، و بعدش این قضایا تموم می شد البته اگه ویلا واقعاً این ماجرا ها رو می گذروند .
دنیس گفت: "هی ! دو دره باز... " و خودش رو روی تخت نزدیک پنجره انداخت . کوکو روی سینه اش پرید و صورتش رو چسبوند به پنجره ، انگار منظره رو تحسین می کرد .
در حالیکه کیفم رو رو تخت می گذاشتم گفتم: "ببین دنیس ، می دونم که شرایط ما برای آینده مون خیلی مشخص نیست ولی دیدن دوباره نیک یه کم عجیبه "
اون با خوش خلقی گفت: " البته " و سگ من رو کنار گذاشت تا تلفنش رو چک کنه .
"می شه تموم مدت کنار من بمونی ؟"
اون گفت: " مشکلی نیست. " چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید: " به هر حال شما ها چرا به هم زدین ؟"
لباس همراه عروسم رو بیرون کشیدم و آویزونش کردم و گفتم: "اممم ، می دونی ، خیلی جوون بودیم ،با همه چی خیلی بی حساب و بدون فکر برخورد کردیم ، خلاصه از همین چیزا "
دنیس حرفی نزد، نگاهی بهش انداختم ، اون بهم لبخند زد و سرشو برام تکون داد: " البته ، قابل درکه "
"ازدواج احساسی و بدون فکر ، همیشه کار غلطیه"
"دقیقاً"
"به همین خاطر که من به رابطه خودمون خیلی امیدوارم ، چون خیلی آروم و مطمئن پیش رفتیم "
جواب دنیس به حرف من یه سکوت طولانی بود ، سکوتی که خودش خیلی حرف توش بود .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
آهی کشیدم. " بسیار خب. می خوای قبل از اینکه برای شام بریم پایین یه دوش بگیری؟"
"نه. خوبم." بلند شد و لبخند زد.
"باشه، من به یه مدت کوتاه احتیاج دارم."
دوش آب گرم و طولانی مدت کمک کرد تا فشار گردنم کمی آروم شه. موهامرو با حوله خشک کردم و به سرعت کمی آرایش کردم. حرکاتم سریع اما موثر بودند. لباس هام رو پوشیدم، یه کم عطر زدم و موهام رو شونه کردم، بعدش با بافت فرانسوی محکم بستمشون.
وقتی بیرون اومدم دنیس گفت: "فوق العاده شدی." و با هم پایین رفتیم و به بقیه پیوستیم.
همون طور که از پله ها پایین می رفتیم، گفتم: "پس تو هنوز خیلی ها رو نمی شناسی. کریستوفر برادر ناتنیِ نیکه، پسر دیگه ی پدرش. پدر و مادر نیک زمانی از هم جدا شدند که____"
صدایی اومد: "سلام!" مادری زیبا بود که داشت با بچه هاش وارد می شد و منظورش کاملا به دنیس بود. عصبانیتم بیشتر شد. دنیس در حالی که لبخند مقبولی می زد، گفت: "چه خبر؟" اون می دونست که روی زن ها تاثیر می گذاره و این رو دوست داشت. موهای پسرک رو به هم ریخت و اضافه کرد: "بچه های بامزه ای هستن!" چهره ی مادره تقریبا" برافروخته شد.
" من لاری هستم، مطلقه!"
بازوی دنیس رو گرفتم و با کنایه گفتم: "سلام. من هاپر هستم. ایشون با من هستند ." و همون طور که از وسط سالن رد می شدیم، زیر لب غر زدم: "روتو برم."
دنیس گفت: "اوه، آروم باش. من خودم می دونم که با کی هستم." سپس تقریبا سریع خم شد و من رو بوسید. بوسه ای سریع و شیرین، و من بیشتر به این خاطر تحسینش می کردم که نیک بیرون اتاق غذاخوری ایستاده بود و انگار منتظر ما بود. همون طور که ما نزدیک می شدیم، مدام به من نگاه می کرد و نگاهش پر از تمسخر بود. با اون کفش های پاشنه بلند تقریبا هم قد اون بودم.
به سردی گفتم: "نیک."
با همون نگاه پر تمسخر گفت: "هارپر، دوست داشتنی شدی.... دنیس، دوست من."
" اوضاع چطوره رفیق؟"
آیا باید دوست پسر من با همسر سابقم دوست صمیمی باشند؟ هان؟ بازوی دنیس رو نیشگون گرفتم، اما اون فقط گیج نگاهم کرد.
پیش روی ما یه اتاق غذاخوری خصوصی با یه میز بزرگ و حدود 20 صندلی قرار داشت. دیوارهایی که با شاخ های گوزن تزئین شده بودند، پنجره ای که آسمون سرمه ای و عظمت کوه های بنفش رو نشون می داد و از این مدل چیزهای خوب. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم. بیشتر صندلی ها پر شده بودند – بورلی، بابا، ویلا، کریس و معدود افرادی که نمی شناختمشون و من فرض کردم که دوست های عروس و داماد هستند.
پنج شنبه بود_ ظاهرا" قرار بود که عروسی شنبه بعد از ظهر باشه، اما انگار اصل موضوع چیز دیگه ای بوده. وگرنه... خب.. دو حالت داشته. زندگی قرار بود با حضور نیک متفاوت باشه. واقعا" باید روی ازدواج من با دنیس تاثیر می گذاشت.
ویلا یه بار دیگه پرید من رو بغل کرد و رو به 4-5 نفر غریبه گفت: " بچه ها، این خواهر بزرگ من هارپره! هارپر، این امیلیه__" و به زنی زیبا با موهای تیره اشاره کرد. " ما با هم تو نیویورک کار می کنیم. و این کولینه، دوست کریستوفر و همینطور نوری، با وجود این همه فاصله و راه دور. و این گِیبه. اون و کریستوفر با هم به کالج رفتند. بچه ها، این پسر دست نیافتنی هم دنیسه، دوست هارپر!"
با لبخند گفتم: "سلام."
دنیس گفت: "سلام بچه ها"
ویلا ادامه داد: "راستی هارپر، تو جیسون رو از قبل می شناسی"
به خودم اومدم. ویلا داشت به یه مرد نسبتا" تنومند که تقریبا هم سن من بود، اشاره می کرد. قد بلند و چاق بود. با موهای مجعد و بور که اون رو مثل فرشته های آسمونی کرده بود. یه فرشته ی بدبو و احمق که همون برادر ناتنی نیک، جیسون کروز بود.
نگاه سریعی به من انداخت و گفت: " از دیدار مجدد شما خوشحالم!"
درحالی که از کلماتم یخ می چکید، گفتم: "ای کاش من هم می تونستم این رو بگم، جیسون."
پرسید: "ازدواج کردی؟"
نادیده گرفتمش، و بعد ریسک کردم و نگاهی اجمالی به نیک انداختم که داشت کنار بوِرلی و بابا می نشست، کنار دوست ویلا از نیویورک! به من نگاه نکرد . ویلا از قبل داشت با دوستانش گپ می زد. بنابراین من روی آخرین صندلی نشستم که من رو بین جیسون و دنیس و دور از نیک قرار می داد.
به دلایل زیادی از جیسون کروز متنفر بودم. قبلا وقتی که با نیک بودم، جیسون عاشق تام کروز بود. چیزی که طبق گفته ی نیک تا سالیان سال و تا حالا، پا برجا مونده. به هر حال اون هیچ نسبتی با بازیگر معروف نداشت، هرچند جیسون علاقه داشت بگه که اینطوره. اون می گفت: " می دونی اون به کالیفرنیا رفت تا پسرعموهای منو ببینه. فلانی رو با بچه ها دیدم." بعدش صبر می کرد تا ببینه آیا من به خاطر شایعاتی که درمورد ستاره ی سینما از تکه روزنامه های سوپرمارکت جمع کرده، جیغ می کشم و متحیر از جا می پرم یا نه. وقتی همچین عکس العملی اتفاق نمی افتاد، اون فقط خودداری می کرد و می گفت: "تو کدوم یک از فیلم های اونو دوست داری؟ شاید بگی که احساساتی ام، اما من هنوز عاشق تاپ گان هستم." راستی یه بار جیسون رو دیدم که لباس خلبانی پوشیده بود. شاید باید توی اون لباس خیلی متشخص به نظر می اومد، اما با اون هیکل غول پیکر.... نه خیلی.
اما فقط شیفتگی ابلهانه ش به ستاره ی سینما نبود. اوه، نه، این که چیزی نبود.
نیک هم مثل من بچه ی طلاق بود. پدر و مادرش وقتی که اون هشت ساله بود، از هم جدا شدند. ظاهرا" پدر نیک، یکی رو کنار گذاشته بود و حتی قبل از اینکه کارهای طلاق تموم شه، با لیلا کروز و پسرش که هم سن نیک بود، زندگی می کرد. درست روزی که تِد با لیلا ازدواج کرد، جیسون رو هم به فرزندی قبول کرد که شاید فقط وقتی این کار جالب بود که تِد، لاوری پسر دیگه ش رو هم فراموش نمی کرد. کریستوفر، فرزند تِد و لیلا، چند سال بعد متولد شد.یادمه تو یه شب زمستونی که روی نیمکت حیاط دانشکده نشسته بودیم، وقتی ستاره ها تابان بودند و هوا هنوز سرد بود، نیک درمورد دوران بچگیش با من صحبت کرد. اگه بخوام خلاصه کنم، تِد فرزند حاصل از ازدواج اولش رو رها کرد. جیسون (و بعدها، کریس)، نیک رو جایگزین مهربونی های پدرش کرد. جیسون پسری بود که تِد عکسش رو تو کیف پولش نگه می داشت، کسی که تیم لیتل لیگ رو مربیگری می کرد، کسی که برای تولد 16 سالگیش، ماشین هدیه گرفت.
جدایی والدین نیک بدشگون بود. مادرش هرگز تِد رو نبخشید و کینه ش باقی زندگیش رو سوزوند. تِد هم با ایستادگی درمقابل این قسمتِ قانون در رابطه با حضانت و حمایت بچه ها تلافی کرد. اون هیچوقت در پرداخت پول حمایت از بچه ها تاخیر نکرد، البته حتی یه پول خرد هم اضافه نداد. هیچ وقت ملاقات نیک رو رد نکرد، اما هیچ وقت هم اون رو بیشتر از اون چه که دادگاه دستور داده بود، نگه نداشت_ یک آخر هفته در ماه و شام برای چهارشنبه های هر 2هفته یک بار. شام همیشه با حضور تموم خانواده ی درجه2 سرو می شد... نیک هیچ وقت پدرش رو تنها ملاقات نکرد.
اوایل نیک یاد گرفته بود که از پدرش چیزی نخواد، چون همیشه جواب یه چیز بود. اگه نیک به یه جفت دستکش بیسبال نو احتیاج داشت، اگه می خواست به اردوی پیش آهنگ در ادیراندکس بره، اگه یه سفر علمی بود که 100 دلار خرج داشت، پدرش فقط می گفت: "مادرت تسویه حساب منصفانه ای کرده. از اون درخواست کن." . مادرش درواقع در قمار باخته بود و مجبور بود دو شغله باشه تا بتونه از پسرش حمایت کنه.
در آخرهفته ی تعیین شده، نیک باید دو بار از مترو استفاده می کرد. قطاری از خونه ش در محله ی "فکت بوش" در "بروکلین" از طبقه ی کارگر تا شهر ثروتمند "کروتون-آن-هادسن". اینجا بود که جیسون فورا شروع به عذاب دادن نیک می کرد. جیسون روی هم رفته به اون و هر کاری که بابا انجام داده بود، با کینه و بغض نگاه می کرد. اون به نیک عکس های گردش ماهیگیری در آیداهو، تعطیلات شون در دنیای دیزنی و آخر هفته شون در سن فرانسیسکو رو نشون می داد. مطمئن می شد که نیک قیمت کفش های فوتبالش، هواپیمای کنترلیش و استخر شنایی رو که تازه سفارش داده بود می دونه. اگه نیک اونقدر ساده بود که با خودش تعداد بیشتری اسباب بازی معمولی یا کتاب بیاره، جیسون کاری می کرد تا اون چیزها یا بشکنند یا بدتر و یا دزدیده شن.
کریستوفر وقتی متولد شد که نیک 10 ساله بود. اون در طبقه ی متفاوتی قرار داشت. نیک پسرک رو دوست داشت و کریس، برادر ناتنیش رو از همون راه دور، می پرسید. یه بار نیک گفت که کریستوفر تنها نقطه ی خوب اون آخر هفته های زشت و ناراحت کننده ای بوده که اون به عنوان یه بیگانه ی دائمی پدرش رو با خونواده ی تازه پیشرفته ش تماشا می کرده.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
جیسون در حالی که کمی نزدیک تر شده بود، پرسید: "نظرت درمورد دیدن دوباره ی نیک چیه؟" خودش رو با عطر پلو خفه کرده بود، عطری که من همیشه در معاشرت با اون جهانگردهای رنج آور می زدم.
جواب دادم: "دوست داشتنیه."
"کاملا مطمئنم.". یه تای ابروی کم پشتش رو بالا داد و از گوشه ی چشم نگاه کرد، یه جور نگاه دوستانه و توطئه آمیز. بیچاره! کاملا درک می کردم، اون یه عوضی به تمام معنا بود، مگه نه؟
"خب تو فکر نمی کنی رابطه ای که ما دوباره با هم پیدا کردیم یه جورایی سرده؟"
"ما با هم هیچ رابطه ای پیدا نکردیم، جیسون. هیچ وقت رابطه ای نداشتیم. تو برادر ناتنی همسر سابق منی. هیچ رابطه ای وجود نداره، نه زیستی و نه قانونی."
"ولی تو یه طورایی فامیل می شی. به خاطر کریس و اسم اون چی بود...."
"نه. ویلا زن برادر ناتنی توئه، البته اگه اصلا همچین اصطلاحی وجود داشته باشه. تا اون جایی که من خبر دارم، تو هیچی نیستی." با چشم های مثل خوکش به چشمان من خیره شد، و مثل همیشه این کار جواب داد. به سمت صندلیش برگشت و زیرلب گفت: "هرزه."
برگشتم: "و هیچوقت فراموش نکن.".
نیک داشت به من نگاه می کرد. اونجا بود که انگار بهم برق وصل کردند. امیدوار بودم که وقتی داشتم برادر ناتنیش رو می کوبوندم، صدام رو شنیده باشه. می دونی؟ من به روش خودم نسبت به اون مغرور بودم. اما قبل از اینکه حتی فکرم شکل بگیره، نیک روش رو به سمت امیلی، با اون موهای تیره ش، که داشت به چیزی که اون گفته بود می خندید، برگردوند.
دنیس پرسید: "نون می خوای، هارپ؟"
آروم گفتم: "البته. ممنونم."
یکی از دوستان گلِیژِر پرسید: "خب هارپر، شغل تو چیه؟"
جواب دادم: "وکیل طلاق هستم.". همه ساکت شدند.
صدای نیک گرفت. پرسید: "شوخی می کنی؟"
به سردی گفتم: "نه.".
آیا ویلا به اون نگفته بود؟
"اما من برای نصیحت شنیدن آماده م، نیازها باید براورده بشن."
کریستوفر درحالی که خیلی احساساتی به خواهرم خیره شده بود، گفت: "عمرا"! "
نیک گفت: "یه جورایی عالیه! تو به آرزوت رسیدی!"
سعی کردم عصبی نشم. واقعا" نمی دونست؟ یعنی هیچ وقت درمورد من تو گوگل جستجو نکرد؟ هیچ وقت؟ در طول 12 سال گذشته، آره، من یکی دو بار (در واقع 5 بار) از خودم ضعف نشون دادم. موقعی که اسمش رو تایپ کردم. اما قبل از اینکه اینترنت بتونه با اطلاعاتش من رو زجر بده، روی کلید زدم و جلوی انگیزه م رو گرفتم. ظاهرا" انگیزه ی جستجو درمورد من، هیچ وقت نیک رو اذیت نکرده بود.
حالا هر چی. وقتش بود که خوش مشرب بشم. به دختر خوشگل و سبزه نگاه کردم و گفتم: "خب امیلی، تو با ویلا کار می کنی؟" و گاز دیگه ای از نونم زدم. "اوهوم."
" و کارت چیه؟"
"من منشی پیام هستم.". وقتی نگاه گیج من رو دید، اضافه کرد: "من طرح های معماری رو پیش نیک، چرک نویس می کنم." و نگاهی در حد ستایش یه گاو، به سمت اون انداخت.
دیگه نجویدم. "پیش نیک؟"
نگاه کوتاهی به ویلا کرد. "اوم... آره، ما هر دو برای کامدِن و لاوِری کار می کنیم. شرکت نیک."
به خواهرم نگاه کردم. "واقعا؟ چه جالب."
برای یکی دو دقیقه اونجا نشستم و وقتی کار پیشخدمت با دنیس تموم شد، با اینکه نمی دونستم اون چی سفارش داده، گفتم: "منم همونو می خوام." بعد هم با یه لبخند و بوسیدن گونه ی دنیس، معذرت خواهی کردم و عقب رو به سمت دستشویی خانوم ها رفتم. به سینک تکیه دادم و دست های سردم رو به گونه های داغم فشار دادم. یکی دو ثانیه بعد در باز شد و ویلا برام شکلک بامزه ای در آورد.
از دهنم پرید: "تو برای نیک کار می کنی؟"
"خیلی خب، آروم باش."
"ویلا! من___ تو باید_____" . یه نفس سریع کشیدم. "چرا به من نگفتی؟ برای همین بود که اونطوری به سمت کریستوفر دویدی؟ چرا چیزی نگفتی؟"
در حالی که می رفت تا روی سکو بشینه، گفت: "هارپر آروم باش. ببین، من حدود یه ماه تو شهر بودم، هیچ کاری پیدا نمی کردم. خیلی خب؟ پولام داشت تموم می شد__"
"درسته! و به همین دلیل بود که بهت گفتم تا وقتی کاری پیدا نکردی، اون برنامه ی سنگ کاری رو ول نکنی! و همینطور بهت پیشنهاد قرض دادم__"
گفت: "تو قبلا هم به من قرض دادی. نکته این جاست. می خواستم خودم موفق بشم."
"بنابراین رفتی پیش اون؟ پیش نیک؟ ویلز! پیش همسر سابق من؟"
لب هام می لرزید، اما خوش بختانه در باز شد و خانوم میانسالی وارد شد. روی سوییت شرتی که تنش بود، تصویر یه گوزن شمالی بود که داشت توی مونتانا می رقصید.
داد زدم: "قبلا اشغال شده!" و اون به عقب پرید. اما به من زمان بیشتری داد تا خودم رو کنترل کنم. سال ها بود که گریه نکرده بودم. الان هم قصد نداشتم که این کار رو بکنم.
ویلا گفت: "درواقع تصادفی بود. من یه مصاحبه توی سوهو داشتم که نفرت انگیز بود. به هر حال اونا خیلی بدجنس بودند و در ازاش می خواستند مثل..... یه قهوه چی توی یه قهوه خونه، می دونی........ و اونا منو برای اتفاقاتی که میتونست تصادفا درمورد دونه های قهوه ی عربیکا یا هرچی بیفته، سوال و جواب می کردن. بنابراین حتی اون شغل رو قبول نکردم. من 8 دلار تو بانک گذاشته بودم و داشتم خیابون پر از چاله چوله رو گز می کردم، همه جای سوهو پر از قلوه سنگه، می دونی که؟"
محکم گفتم: "آره، قبلا اونجا بودم."
" و سرم رو بلند کردم و یه تابلو دیدم. معماری کامدِن و لاوِری.فکر کردم چی می شه اگه نیک باشه؟ من اونو خیلی خوب یادم بود، می دونی؟"
نگاه مرگ آوری بهش کردم که نادیده گرفت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
" پس رفتم داخل و اون اونجا بود.از دیدن من خیلی سوپرایز و خوشحال شد. من بهش گفتم که دنبال کار می گردم. حدس بزن چی شد؟"
"چی شد؟"
"منشی ش می خواست برای زایمان به مرخصی بره. بنابراین اون منو استخدام کرد."
حالم داشت به هم می خورد. "ویلا___"
یه بار دیگه در باز شد و اون زن با گوزن رقاصش برگشت. گفتم: "هنوز اشغاله. خواهرم مریضه، باشه؟"
ویلا تایید کرد: "استفراغ اجباری. خیلی نفرت انگیزه."
زن با اخم پرسید: "خب، فکر می کنید چقدر طول بکشه؟"
ویلا با خوشرویی گفت: "خیلی زیاد. اما یه دستشویی دیگه هم اون طرف سالن هست. وای، داره میاد، حالم داره به هم می خوره. بهتره که بری."
زن گفت: "بهتر شی عزیزم." و سریع برگشت.
حقه مون گرفت. همچنین بهم یادآوری کرد که چرا ویلا از اون چیزی که بود، دور شد. اون.... خب، اون دوست داشتنی بود. با مردم خوب برخورد می کرد، شیرین و بامزه بود. تازه می تونستم بفهمم که چرا نیک اون رو استخدام کرده.... نه به خاطر اینکه رو اعصاب من راه بره (اگرچه کسی نتونست جلوش رو بگیره)، بلکه حقیقتا" به خاطر اینکه ویلا خیلی خوب بود.
گلوم رو صاف کردم. "ویلا، تا حالا شده من دوست داشته باشم چیزی در این مورد بدونم؟"
آهی کشید. "متاسفم. فقط... تو و اون خیلی وقت پیش باهم بودید و من واقعا به اون کار احتیاج داشتم."
پرسیدم: "پس چطوری با کریس آشنا شدی؟"
"اون روز اول کار من اومد. به خاطر همینه که.... میدونی؟ می خواست بمونه." دستش رو دراز کرد و دست من رو گرفت. "متاسفم. من فقط یه کم نا امید بودم."
گفتم: "من بهت کمک می کردم."
"من نمی خواستم کسی بهم کمک کنه."
"خب، نیک بهت کمک کرد. چرا کمک خواستن از نیک اشکالی نداره، اما از من داره؟"
با ملایمت گفت: "چون درواقع اون چیزی رو احتیاج داشت که من می تونستم انجام بدم. اما تو هرگز چیزی احتیاج نداشتی."
"چرت محضه". نگاه کوتاهی در آینه به صورتم انداختم و بعد فاصله گرفتم.
"چرت نیست. حقیقته هارپر. تو هیچ وقت از من چیزی نمی خواستی."
یه دقیقه چیزی نگفتیم.
"ویلارد! تو هنوز اونجایی؟ ما داریم بازی می کنیم، عزیزم! ” (مترجم: بداهه گویی شب عروسی اسم یه بازی – یکی درمورد عروسی یه داستان با چندتا جای خالی می نویسه. یه نفر دیگه یه لیست از لغات می نویسه و توی اون داستان جایگذاری میکنه. که معمولا نتایج بامزه ای داره.)
" زود باش، عزیزم! خواهرت هم اونجا پیش توئه؟"
گفتم: "ما اینجاییم بورلی، تا یه ثانیه ی دیگه میایم."
ویلا پرسید: "دوستیم؟"
سری به نشونه ی موافقت تکون دادم. "البته."
"نمی خواستم این موضوعو مخفی کنم. فقط مطمئن نبودم که چطور باهاش کنار بیام."
"خب، بذار موقع شام فکر کنم... الان نمی دونم چی درسته چی غلط."
لبخند پشیمونی تحویلم داد: "متاسفم."
گفتم: "ویلا تو می دونی که من شادی تو رو می خوام."
لبخندش گشادتر شد و گفت: "می دونم."
"از زمانی که بهم گفتی خبرای زیادی داری، نتونستیم درست حرف بزنیم. من فقط می خوام با توجه به گذشته بگم که من.... من واقعا نگران بودم که نتیجه ی یه ازدواج عجولانه، قراره یه نا امیدی دیگه برای تو باشه."
به آرومی گفت: "و از نگرانیت ممنونم."
" معمولا وقتی با کسی ازدواج می کنی که خیلی خوب نمی شناسیش، پایان خوبی نداره. و طلاق.... نفرت انگیزه."
"می دونم هارپر. منم مثل تو دوبار طلاق گرفتم."
"پس چرا انقدر عجله می کنی؟"
"چرا وقت تلف کنم؟ فکر کنم آدم اگه کسی رو دوست داره، باید سعی کنه به دست بیارتش. و من این بار طلاق نمی گیرم. من واقعا عاشق کریستوفرم.". نگاهش بدجنس شد.
سعی کردم صدام رو کنترل کنم. " تو عاشق رائول و کالوین هم بودی."
"کریستوفر سابقه ی زندان نداره و قطعا همجنس باز نیست. من الان بزرگتر و عاقل تر شدم. باشه؟ نمی تونی فقط واسه ی ما خوشحال باشی؟ می دونم برات سخته که تو این دنیا به کسی اعتماد کنی، اما من می تونم. تو ساقدوش من هستی، پس باید بی خیال افسردگی و حاکمیت بشی، باشه؟"
"ویلا....."
"و به هر حال، فکر می کنی می تونی با نیک خوش رفتار باشی؟"
آهی کشیدم. " من خیلی متمدن شدم. ما حتی بعد از این هم قراره با هم نوشیدنی بنوشیم."
"اوه، عالیه! ممنونم هارپر!" دستاش رو به هم کوبید و از روی سکو پایین پرید و چاک های لباسش رو درست کرد تا بیشتر معلوم بشن_ بالاخره دختر بورلی بود دیگه!
"خواهیم دید خواهر! همه چیز حل می شه." و بعد وقتی داشت می رفت، چهره ش برعکس مکالمه مون روشن و شاد بود.
چطور می تونست انقدر بی رحمانه خوش بین باشه؟ حتی یادم نیست که مثل ویلا، اعتقاد بدون غمی داشته باشم. به هر حال نه از زمانی که حدودا" 5 سالم بود.
نگاه سخت گیرانه ای به خودم تو آینه کردم، تقریبا انتظار داشتم یه جورایی حاکم میانسال، ابِنِزِر اسکروج رو سنگین و بی روح ببینم. اما فقط خودم بودم. چهره ای که انگار از همه ضربه خورده بود. زبونم رو برای تصویر توی آینه بیرون اوردم. دسته ای از موهام از گل سرم بیرون زده بود و فر خورده بودند و در اطراف صورتم جذابیتی نداشتند.
بهنرین ویژگی من موهام بودند، مطمئنا" تنها قسمتی که جلب توجه می کرد. موهای پرپشت و بور که در مقابل خورشید، با رده های مسی رنگ، رنگارنگ نشون داده می شدند. بدون اینک اون ها رو فر کنم، حلقه حلقه بودند. مدل موی فوق العاده قدیمی، که هر روز برای کار، اون ها رو صاف می کردم . یه بار دیگه درستشون کردم و با گل سر، محکم تر بستم و مطمئن شدم که هیچ حلقه ای بیرون نمی زنه.
"هارپر، عروسکم؟ داری میای؟" بورلی در رو باز کرد. "اوه، عزیزم، تو اینجایی. اسپری می خوای؟"
دستش رو تو کیف پلاستیکی بزرگش کرد و به دنبال قوطی بزرگ جیرمَکش گشت. "می خوای برات درستشون کنم؟"
"من خوبم، بِو. به هر حال ممنونم." با نامادریم، در حالی که داشت تند تند صحبت می کرد، برگشتیم و به بقیه پیوستیم.
سرو شام بعد از یه مدت طولانی به پایان رسید. بابا و بورلی با هم به طبق ی بالا رفتند تا اگه خدا بخواد، عشق بازیشون رو بکنن و بنابراین من رو از شنیدن مشکلات زناشوییشون خلاص کنن. بقیه هم بی اراده به سمت بار رفتند. دنیس بهم نزدیک شد و گفت: "هی، ماهیچه هام یه جورایی دارن منقبض می شن. من دارم می رم بالا روی کمرم یخ بذارم و یه چندتا موترین بخورم. فردا می خوایم بریم اسب سواری و من نمی خوام از دستش بدم."
"اسب سواری؟"
"این چیزیه که اونا گفتن."
قلب سنگیم فرو ریخت. در حقیقت یه کم از اسب ها می ترسیدم. بنابراین، می دونی... مصیبت بزرگی بود. "باشه. چیزی احتیاج نداری دن؟ می خوای منم بیام بالا جاتو درست کنم؟"
"نه، من خوبم. اوه، سلام. چه خبر؟"
برگشتم تا کسی رو که مخاطب قرار داده بود نگاه کنم. عالیه. یه زن خوشگل داشت نگاش می کرد.
"هارپ، این بانیه. اینجا پیشخدمته."
"سلام دنیس.". آهی کشید. تقریبا داشت از خجالت آب می شد.
چشم هام رو چرخوندم. "از دیدنت خوشحالم. " به طرف دنیس برگشتم و گفتم: "مثه اینکه بهتر شدی، شکم گنده! به زودی می فهمم."
دنیس نیشش رو باز کرد: "شب بخیر، هارپ."
" ِر، هارپر. می تونی بگی. فقط 2 بخشه."
واسه اینکه سوپرایزم کنه، نسبتا عاشقونه من رو بوسید و گفت: "شب بخیر، هارپر.". بعد به بانی چشمکی زد و از پله ها بالا رفت. چرخیدم و زیر لب به همسر سابقم شب بخیر گفتم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل6
نیک لبخند زد. پرسید: "می خوای الان مست کنی، شکم گنده؟"
نفس عمیقی کشیدم. "البته، هو چی!"
"تو هنوزم از اون کازمِس های تهوع آور دوست داری؟"
"ازم دعوت کن. من با فیلم «س.ک.س و شهر» بزرگ شدم."
نیک به ایوان اشاره ای کرد و گفت: "میزها اونجان، الان برمی گردم."
رفتم بیرون. خورشید داشت می رفت پشت کوها. سایه های آبی و دراز بالای دریاچه معلق بودند و رنگ آب رو تقریبا به سیاه برگردونده بودند. باد کم شده بود و سنگفرش ها تو دمای معتدل روز مونده بودند. به یکی از میزها ناخنک زدم _ تقریبا" همه ایوان رو ترک کرده بودند _ شنلم رو محکم تر دورم پیچیدم و به کوه ها خیره شدم.
اون جا خیلی زیبا بود، و همین طور دور. آرامشش مثل یه جبر ملموس بود و من حس کردم که روحم کمی آزاد شده. یقینا" مارتازوینِیارد یکی از دوست داشتنی ترین مکان های روی زمین بود، اما این شکلی نبود__ با شکوه، بی پایان و ناملایم! جایی که می تونستی در هر لحظه به هزار روش به دست طبیعت کشته شی. به دلایلی، این فکر آرامش بخش بود. بیرون اون جا، تو فقط قسمتی از یه طرح بزرگ بودی، قسمتی که تو اجازه ی کنترلش رو نداشتی. یه هاله ی خاکستری از پا درت میاره، یه توده ی یخ تو سرت ریزش می کنه و به رودخونه ی یخی می ریزه__ هیچی به تو بستگی نداشت.
نیک در حالی که نوشیدنی صورتی رنگ من رو زمین می گذاشت، به منظره اشاره کرد و گفت: "باعث شده که یه کم احساس.... بی ربط کنی، اینطور نیست؟ یه جور خوب"
از اینکه فکرم رو خونده بود یه کم ناراحت شدم و گفتم: "از طرف خودت حرف بزن."
جرعه ای از آبجوش رو نوشید. "پس فهمیدی که ویلا برای من کار می کنه؟"
"بله، فهمیدم."
"ازم خواست که بهت نگم."
" و کی می خواستید بهم بگید؟ میون صحبت های آخر هفته مون؟ نگران نباش، من عصبانی نیستم."
لبخند خیره کننده ای زد. "البته که نیستی."
به سمت دیگه ای نگاه کردم. "پس جیسون اینجاست، هان؟ فکر نمی کردم."
"آره. منم همینطور."
"پدرت و لیلا چی؟ فردا میان؟"
نگاه ناراحت و خیره ی نیک به میز افتاد. "نه. بابا به بیماری جنون دچار شد. داره باهاش کنار میاد." شروع به تا کردن گوشه های دستمالش کرد.
"اوه، نیک. متاسفم که اینو می شنوم." بدون فکر به سمتش رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
نگاه نکرد. "ممنونم."
"لیلا چی؟ باورم نمیشه بخواد عروسی پسرش رو از دست بده."
"درواقع، برنامه ی یه سفر دریایی رو ریخته بود و نمی خواست کنسلش کنه."
به ذهنیت خوبی که ازش داشتم، اضافه شد. من اون زن رو نمی شناختم، اما همیشه فکر می کردم چیز زیادی واسه کشف کردن نداره.
"پس پدرت نزدیک شما زندگی می کنه؟"
نیک سری به نشونه ی موافقت تکون داد.
"برای مراقبت، به یه مرکز بسیار خوب توی ایست ساید بردمش. اونطوری می تونم شرایطشو چک کنم."
"این... این خوبه!"
من تد رو فقط سه بار دیدم. اون مشاور یه شرکت بزرگ و سیاستمداران جمهوری خواه بود، اگرچه درمورد چیزی که مشاوره می کرد، کامل توضیح نمی داد. بسیار موفق، بسیار از خود راضی، بسیار چاپلوس. بعد از 3 بار تعیین وقت و مکان، وقتی که من و نیک نامزد بودیم، ما رو برای شام بیرون برد.
"هارپر، منو تد صدا کن. تو خیلی گیج کننده ای. می تونم ببینم که پسرم سلیقه اش رو توی انتخاب خانم ها از پدرش به ارث برده" (می دونستم. نفرت انگیز!)
دفعه ی بعد توی عروسیمون دیدمش، اونجا از اینکه بخوام بهش توجه کنم به شدت می ترسیدم. آخرین بار هم توی پیک نیکی بود که برای تعطیلات به مک منسیون بی روح در ایالت وِست چِستِر رفتیم، جایی که تد ازم دعوت کرد تا یه بار باهاش به سواری برم. ظاهرا" یه بار اون ذخیره ی تیم اسب سواری المپیک بوده و می گفت من می تونم یه جای عالی داشته باشم. (و باز هم.... نفرت انگیز!)
من از اون و مهربونی بدون زحمتش به پسر خونده و بچه ی کوچیکترش، هم چنین نادیده گرفتن نیک وپرسیدن سوالات شرم آور، که نشون می داد چقدر از پسر ارشدش کم می دونه، متنفر بودم. بسیار شیفته از روزهای فوتبال نیک حرف می زد، در حالی که در حقیقت نیک بیسبال بازی کرده بود. از روزهایی می گفت که نیک به دانشگاه کانکتیکوت می رفت، در حالی که نیک به دانشگاه ماساچوست رفته بود. یه بار طوری سفر ماهیگیریشون در مِین رو یادآوری می کرد که انگار همیشه نیک رو همه جا می بره.... کسی که به اون سفر رفته بود، جیسون بود.
نیک، به طور غیر قابل توضیحی، هیچ کینه ای نسبت به اون نداشت. در عوض، با چشم هایی پر امید به پدرش نگاه می کرد و منتظر چیز بیشتری از یه ضربه به کمر و گفتن "هی، ورزشکار، چه خبر؟" بود. چیزی که هر چقدر نیک صبر کرد، هرگز اتفاق نیفتاد. حداقل نه تا زمانی که ما با هم بودیم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فکر کنم دیگه الان هرگز این اتفاق نمی افتاد.
نیک بهم زُل زده بود.
وای. من دستش رو تو دو تا دستام گرفته بودم، داشتم انگشتاش رو نوازش می کردم . دستم رو پس کشیدم و به آرومی پشت دست نیک ضربه زدم . یه جرعه از نوشیدنیم رو خوردم. یه تذکر به خودم دادم : نیک رو لمس نکن !!! گیجی ای که به سراغم اومده بود یه کم اعصاب خرد کن بود و می دونستم فقط از مصرف نوشیدنی الکلی ناشی نشده.
نیک در حالی که خودش رو با دستمالی که توی دستش بود مشغول می کرد گفت: " که این طور. پس الان وکیل طلاق شدی " داشت دستمال رو به یک شکل خاص در می آورد. بسته های شکر ، خلال دندون یا هرچیز دیگه ای که دم دست بود هیچ کدوم در امان نبودن، نیک همیشه مشغول طراحی ساختمان با چیز های مختلف بود..
در حالی که سعی می کردم خونسردیم رو حفظ کنم گفتم: " آره کاملا درسته " خدا می دونه تا الان هرجوکی رو که در مورد وکلا ساخته بودن شنیده بودم .
" چرا فقط در این زمینه خاص فعالیت می کنی ؟"
" خوب اگه یادت باشه طلاق دادن کسی که یه موقع واقعا دوستش داشتی می تونه خیلی سخت باشه و خیلی راحت می تونی دچار اشتباه بشی . پس من به بقیه کمک می کنم که به بهترین نتیجه برسن . دستشون رو می گیرم و توی این شرایط سخت راهنمایی شون می کنم "
نیک ابرو هاش رو بالا انداخت .
" چیه ؟"
" به نظرم یه مقدار .... برات مناسبه "
" می دونم دلت می خواد که از این حرفت ناراحت بشم ولی نشدم . من به بقیه کمک می کنم تا توی قلبشون به اون نتیجه ای برسن که خیلی وقت پیش توی مغزشون بهش رسیدن "
" وای چه جمله ی کلیشه ای "
دستمالی که توی دستش بود کاملا شبیه یه خونه شده بود که حتی سقف و در تا شو هم داشت . نیک اون رو روی میز گذاشت و کمی چرخوندش تا دقیقا یه نمای مناسب از دریاچه داشته باشه .
" جمله ام اصلا کلیشه ای نیست نیک . اگه ما این کار رو کرده بودیم می تونستیم جلوی اتفاقای ناخوش آیندی که برامون پیش اومد رو بگیریم."
" تو به وضعیت الان ما می گی ناخوشایند ؟"
" خوب راستش رو بخوای نشستن کنار تو اینجا کنار این منظره زیبا بعد از این همه سال و اینکه تازه بعد از این همه وقت داریم با هم حرف می زنیم یه جورایی ناخوش آینده "
" من رو باش که تو رو به عنوان زنی می شناختم که توی زندگیم بیش تر از هر کس دیگه ای دوستش داشتم "
حرف هاش قلبم رو لرزوند . به خودم گفتم این قدر احساساتی نباش . اون سعی نداره تو رو نرم کنه بلکه حرف هاش یه جور محکوم کردنه . در حالی که به پشتی صندلیم تکیه می دادم سری تکون دادم و گفتم: " سرورم مطمئن باشید کاملا متوجه ام که جملت مربوط به زمان گذشته بود درست شبیه سریال های ملودرام. حالا که اینو گفتم بذار اینو هم بهت بگم که یه بررسی مختصر به راحتی نشون می ده که در زمان ازدواج کوتاه و ناموفقمون تو تقریبا نامرئی بودی و هیچ وقت حضور نداشتی "
در حالی که صداش کمی ملایم شده بود گفت: " که فکر کنم خواسته واقعی تو هم همین بود، مگه نه ؟"
با این حرف ها به هیج جا نمی رسیدیم . معمولا همین جاها بود که مذاکرات خاتمه پیدا می کرد.
" باشه نیک . اصلا ولش کن . گذشته ها گذشته ، اینطور نیست ؟"
" به نظر من این بحث ها همچین هم قدیمی به نظر نمی رسن هارپر "
یه جرعه دیگه از نوشیدنیم رو خوردم و به خودم لرزیدم . نیک در حالی که به سرعت کتش رو در می آورد و به سمت من می گرفت گفت: " سردته ؟ البته می دونم که قلبت یخ بسته ولی در مورد بقیه جاهات مطمئن نیستم "
" نه . من خوبم " برای چند لحظه به هم خیره شدیم . اتفاق های دوازده سال بینمون رد و بدل می شد. من اولین کسی بودم که پلک زد.
" نیک بیا با هم دعوا نکنیم. من و تو اینجائیم تا در مورد خواهر و برادرمون صحبت کنیم مگه نه ؟" نیک سرش رو تکون داد و من ادامه دادم: " من و تو با تصمیمای بدی که گرفتیم خیلی به خودمون آسیب رسوندیم . خیلی جوون و احمق بودیم و نمی دونستیم انتظار چه چیزهایی رو باید داشته باشیم و الی آخر . ولی مقصود منم دقیقا همینه . می دونم که ویلا و کریستفر از سن اون موقع ما بزرگتر هستن ولی در باطن هنوز کاملا بچه موندن. در مورد ویلا که قطعا همین طوره . اصلا می شه بگی کریستوفر الان مشغول به چه کاریه؟"
" اون ....." نیک کمی مکث کرد: " اون معمولا برای من کار می کنه . با کسایی که باهاشون قرار داد بستم همکاری می کنه . خرده کاری ها و کارای نهایی رو انجام می ده "
" و وقتی با تو کار نمی کنه چی ؟"
نیک کمی اخم کرد و گفت: " خوب اگه راستش رو بخوای اون یه مخترعه "
" یه مخترع .... خوب تا حالا چیز جالبی هم اختراع کرده ؟ مثلا سایت گوگل یا چیزی شبیه اون ؟"
آهی کشید و گفت: " یه چیزایی رو به ثبت رسونده . مثلا انگشتی "
" این انگشتی که می گی چی هست ؟" نوشیدنیم هم تموم شده بود ، چه قدر حیف چون الان واقعا بهش احتیاج داشتم .
" انگشتی یه تیکه پلاستیکیه که سر انگشت شستت می ذاری "
" به چه منظور ؟"
" برای تمیز کردن آلودگی هایی که با اسکاچ نمی شه تمیزشون کرد "
" اینو که جدی نمی گی نیک ؟"
" کورتیس می گه همیشه توی این مواقع مجبور می شیم از ناخن شستمون استفاده کنیم ... خوب قبول دارم یه کم احمقانه است ولی از ShamWow که احمقانه تر نیست "
" از شَم چی چی ؟"
" اصلا مهم نیست . مهم اینه که اون داره سعی خودش رو می کنه "
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: " حالا ویلا که مدرسه آرایش گری رو رها کرده ، بعد از گذروندن فقط چند واحد رشته حقوق رو ول کرد و دوره سنگ تراشی رو هم بعد از چند جلسه دیگه ادامه نداد می خواد نون آور این خونواده دو نفره باشه ؟"
نیک دستی به پیشونیش کشید و گفت: " نمی دونم هارپر . در نظر گرفتن این چیزا به عهده ما نیست . نمی تونی فقط یه خورده به انتخاب اون دو تا احترام بذاری ؟ بذار اونا هم اشتباهات خودشون رو بکنن ، خودشون راهشون رو پیدا کنن ، به این اطمینان داشته باش که شاید واقعا همدیگه رو دوست داشته باشن؟"
پوزخندی زدم و گفتم: " درسته - فکر کن دارم بلند بلند با خودم فکر می کنم - اگه همه چیز رو در نظر بگیریم فکر نمی کنی شرایط اونا دقیقا شبیه وضعیت اون موقع ما باشه ؟"
" چیزایی بیش تر از حقایق هم در مورد یه ازدواج وجود داره "
" در نظر نگرفتن همین حقایقه که باعث شده من الان یه شغل داشته باشم نیک "
در حالی که تو صداش رگه هایی از احساسات دیده می شد گفت: " اصلا می دونی چیه ؟ به نظر من اون دو تا واقعا در کنار هم احساس خوشبختی می کنن "
" خوب پس می تونم مطمئن باشم که تو هزینه وکیل طلاق کریستوفر رو قبول می کنی ؟"
در حالی که کمی لبخند می زد گفت: " واو. یادم رفته بودم تو چه قدر در مورد مسائلی که به قلب و احساسات مربوط می شه خارق العاده ای "
در حالی که چهره م کاملا آروم بود ولی ضربان قلبم بالا رفته بود گفتم :" بسه. دارم از خجالت قرمز می شم . من بی احساس نیستم بلکه واقع گرام "
" واقع گرا ؟ البته به نظر من می تونیم همون بی احساس رو به کار ببریم . آره به نظرم که کاملا مناسبه " بهم چشمکی زد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
در حالی که لبخند می زدم و کمی به جلو خم می شدم دیدم که نیک داره به سینه هام نگاه می کنه ( دیدی مچت رو گرفتم بلا ) و بعد سریع نگاهش رو تغییر داد و به صورتم خیره شد. گفتم: " عزیزم من دارم این رو بهت می گم . حداقلش اینه که از وقتی رابطه من و تو بهم خورد نذاشتم کسی قلبم رو بشکنه و نابودم کنه "
" نمی دونستم تو اصلا قلبی هم داری عزیزم "
واقعا دیگه داشت با حرف هاش اعصابم رو خرد می کرد . چهره م نشون نمی داد ولی از درون داشتم آتیش می گرفتم . همیشه در مواجه با نیک همین طور بود، در عرض چند صدم ثانیه از صفر به صد می رسیدم . قبل از اینکه کار نا معقولی ازم سر بزنه ، مثلا اینکه یه لگد حوالش کنم ، از جام بلند شدم .
" خب به نظرم حرفام همون قدر که فکر می کردم مفید بود . ولی محض اطلاعت باید بگم که من یه روزگاری قلب هم داشتم، که البته تو شکستیش و من ترمیمش کردم و این برای من آخرش بود. همیشه از دیدنت خوشحال می شم. شب خوش "
نیک در حالی که یه دفعه از جاش بلند می شد گفت: " صبرکن هاربر. من قلبت رو شکوندم ؟ می بینی این دقیقا همون مشکلیه که ما اون زمان داشتیم . تو هیچ وقت قبول نکردی که چه کاری انجام دادی "
" و تو هم هیچ وقت قبول نکردی که تو هم تا حدودی مقصر بودی نیک "
در حالی که دست هاش رو تو جیبش فرو می کرد گفت: " تو هرگز قبول نمی کنی که کارت اشتباه بود و این خیلی بده "
گفتم: " من اشتباه نکردم . ما خیلی جوون بودیم و آماده نبودیم که مثل آدمای بالغ رفتار کنیم و در کمال تعجب عشق - یا هر چیزه دیگه ای که می خوای اسمش رو بذاری - کافی نبود ، بود ؟ من درست فکر می کردم و این چیزیه که داره تو رو دیوونه می کنه "
با گفتن این حرف چرخیدم و قبل از اینکه بتونه لرزش دست هام رو ببینه رفتم.
خب حرف های امروزمون که کاملا بی فایده بود. می دونستم که همین طور هم می شه ، از اول هم باید به احساس درونی، که تنها بودن با نیک اصلا کار درستی نیست، اعتماد می کردم .
در حالی که داشتم از لابی عبور می کردم یه پستونک رو دیدم که روی زمین افتاده بود. خوب این هم از کار خیری که می تونستم امروز انجام بدم ، داشته باش پدر بروس. پستونک رو برداشتم و به سمت مادر و کودکی که توی لابی بودن رفتم، در حالی که امیدوار بودم نیک هنوز هم متوجه من باشه با لحن مهربونی گفتم: " فکر کنم این مال شما باشه عزیزم "
" خیلی ممنونم. دِستنی اصلا بدون این خوابش نمی بره "
در حالی که به دختر کوچولو نگاه می کردم گفتم: " خواهش می کنم . واقعا که دختر نازی دارین ".
اومدم سر بچه رو نوازش کنم که یادم افتاد ممکنه جمجمه اش هنوز نرم باشه و کار من بهش آسیب برسونه، پس به مادرش یه لبخند نصفه و نیمه زدم . به سمت در رفتم و وارد محوطه آروم و خنک هتل که سیاهی شب اون رو در برگرفته بود ، شدم .
به سمت انتهای جاده، دور از نور چراغ ها و صدای صحبت بقیه مهمون های هتل حرکت کردم . می خواستم جایی برم که یه مقدار آروم تر بشم و احساس بدی که قلبم رو فشرده می کرد رهام کنه .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
چند متر اون ورتر یه تکه سنگ بود که تقریبا سطح صافی داشت . عالی شد . به آرومی با کفش های پاشنه بلندم به سمت تخت سنگ رفتم و بعد از مرتب کردن دامنم روی اون نشستم ، یه نفس عمیق کشیدم و گوشیم رو روشن کردم . خدا رو شکر انگار اینجا هنوز هم آنتن می داد.
بعد از اولین زنگ سریع گوشی رو برداشت: " پدر بروس هستم بفرمایید "
" پدر بی من هارپر هستم "
" اوضاعت چطوره؟ "
در حالی که آب دهنم رو به سختی قورت می دادم گفتم: " چندان رو به راه نیستم. "
" ادامه بده فرزندم "
" فکر کنم به گفتن این جمله علاقه خاصی داری . مگه نه ؟"
" آره فکر کنم همین طوره . خوب از خودت برام بگو "
" خواهرم رو دیدم ولی متاسفانه اصلا گوشش به حرفای من بدهکار نیست . من فقط ازش خواستم یه مدت کوتاه صبر کنه . فقط همین . تا وقتی که مطمئن بشه. دلم نمی خواد که سرنوشتش شبیه ....." نتونستم جمله م رو ادامه بدم .
" شبیه تو ؟"
با صدای بسیار آرومی گفتم: " آره "
پدر بروس یکی دو دقیقه چیزی نگفت.
" تو خیلی هم بد نیستی عزیزم "
" به نظر شما من بی احساسم ؟"
" نه من هیچ وقت این طوری در مورد تو فکر نکردم . می شه گفت تو فقط یه مقدار دیر جوشی . به نظرم این کلمه مناسبتریه "
" می دونی پدر فکر می کنم من یه آدم واقع گرا هستم . به نظرم باید یه قانون وجود داشته باشه که آدم ها رو مجبور کنه تا قبل از ازدواج تو یه کمپ یه دوره آموزشی رو بگذرونن . فکر کنم شما همچین آموزش هایی رو انجام می دین . درسته ؟"
" بله درسته . آموزش های قبل از ازدواج "
" به نظر من مشکل اساسی همینه . هیچ کس وقتی رو برای فکر کردن نمی ذاره . با خودشون می گن آخ جون ما عاشق شدیم، همه چیز خوب و عالیه، بیا بریم وگاس (مترجم:شهر لاس وگاس ) یا مونتانا یا هر جای دیگه و باهم ازدواج کنیم، با واقعیت ها هم بعدا کنار می آییم و بعدش در عرض یه مدت کوتاه همه چیز به هم می ریزه و اون ها با یه قلب شکسته توی دفتر من نشستن "
" منظورت رو می فهمم عزیزم . تا حدی هم درست می گی ولی اگه ازدواج خواهرت به طلاق ختم نشه چی ؟ اگه ازدواج موفقی داشته باشن و در کنار هم یه زندگی شاد و طولانی رو سپری کنن چی ؟"
" ولی همه چیز علیه اون هاست پدر "
" نه عزیزم، کاملا برعکس، همه چیز مطابق میل اون هاست . از هر سه ازدواج فقط یکی منتهی به طلاق می شه، اگه اون ها جزء دو تا زوج موفق دیگه باشن چطور ؟"
" این آماری که شما می دین مربوط به زوج هایی هم می شه که کمتر از یک ماهه همدیگر رو می شناسن؟ مطمئنم که در مورد اون ها تعداد طلاق ها خیلی بیش تر از یکی تو هر سه ازدواجه "
" من سعی دارم که بهت اطمینان بدم هارپر، ولی تو داری کار من رو خیلی سخت می کنی "
" ببخشید . خیلی متاسفم "
دوباره بینمون سکوت بر قرار شد.
" شوهرت سابقت رو دیدی ؟"
"بله "
" خوب چه اتفاقی افتاد؟ "
" افتضاح بود . خیلی افتضاح بود . "
" متاسفم که این رو می شنوم "
به ساعتم نگاه کردم و گفتم: " امشب شبی که شما بینگو (مترجم: یه نوع بازی دسته جمعی با ورق ) بازی می کنین، درسته ؟"
" درسته "
" خوب پس من دیگه مزاحمتون نمی شم "
" این چه حرفیه، خوشحال می شم باهات صحبت کنم . فردا باهام تماس بگیر، باشه ؟ دوست دارم بدونم در چه حالی "
" ممنون. همه چیز مرتبه . امیدوارم امشب برنده بشید "
گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم و آه کشیدم . در حالی که کیفم رو زیر سرم می گذاشتم روی تخته سنگ دراز کشیدم .
خیلی دوست داشتم کمی گریه کنم . آدم های معمولی همیشه گریه می کردن و این حالشون رو بهتر می کرد. ولی از اونجایی که من به قول نیک یه آدم بی احساس بودم گریه توی کارم نبود. اگه الان گریه می کردم نمی تونستم این ستاره های زیبا رو تماشا کنم . ستاره ها در آسمونی که تقریبا به رنگ بنفش تیره بود پراکنده شده بودن . یه ستاره دنباله دار برای لحظه ای توی آسمون ظاهر شد و به همون سرعت هم ناپدید شد .
شاید بهتر بود توی همچین منطقه ای ساکن می شدم . مثلا توی یه مزرعه آشپز می شدم . نه اینکه آشپز چندان خوبی بودم ولی خب می تونستم اینجا هم در زمینه طلاق فعالیت کنم !!! همه بیست و نه نفری که ساکن مونتانا بودن البته اگر ازدواج کرده بودن. اگه می خواستم محل زندگیم رو تغییر بدم باید یه مهارت های دیگه ای رو هم کسب می کردم مثلا می تونستم یه کابوی بشم . اون وقت فقط من بودم و گاو ها و یه اسب که اسمش رو می گذاشتم سی بیسکویت .
ایده خوبی به نظر می اومد . وقت هایی مثل الان واقعا دلم می خواست این کار رو انجام بدم . مطمئن بودم که دنیس در عرض چند ساعت یکی دیگه رو جایگزین من می کنه . اون عاشقم بود ولی به هر حال یه مرد بود. دلش برام تنگ می شد ولی یکی دیگه رو به سرعت پیدا می کرد . البته خب با وجود زن هایی که تا می دیدنش از سر و کولش یا هر جای دیگه بدنش که در دسترس بود آویزون می شدن، این کار همچین سخت هم نبود .
پدر و بورلی هم چندان دلشون برای من تنگ نمی شد . ممکن بود کیم دلش برام تنگ بشه ولی اون هم به سرعت با کسی که خونه من رو اجاره می کرد دوست می شد . ویلا هم گه گاهی باهام تماس می گرفت و بین سفرهاش هم یه سری بهم می زد . پدر بروس کسای دیگه ای رو پیدا می کرد تا روحشون رو به رستگاری برسونه . همکار هام فراموشم می کردن و فقط اگه یه موقع یه کارت تبریک از برگریک یا گرس رنج به دستشون می رسید یادی هم از من می کردن .

آسمون شب مثل یه پتوی بسیار نرم و زیبا من رو در برگرفته بود. یه جایی - امیدوارم یه جای نسبتا دور باشه البته _ یه گرگ زوزه کشید. باد به آرومی بوته ها رو به حرکت در می آورد .
مطمئنا الان دنیس خواب بود. وقتی که سرش رو روی بالشت می گذاشت در عرض چند ثانیه خوابش می برد . ویلا و کریستوفر الان در آغوش همدیگه بودن، داشتن با دلدادگی توی چشم های هم نگاه می کردن . پدرم و بورلی هم ...... اوه اوه بهتره دیگه به اون جا فکر نکنم.
نیک ............ دلم نمی خواست دیگه در مورد نیک فکر کنم.
امشب مادرم داشت چی کار می کرد ؟ آیا می فهمید که من الان دارم در موردش فکر می کنم ؟ ممکن بود یه نوار نامرئی من رو به قلب، مغز یا حتی رحم اون متصل کنه ؟
احتمالا نه . نه بعد از اینکه روز تولد سیزده سالگی، من رو برای همیشه رها کرد و رفت . بعد از اون روز دیگه هرگز صداش رو نشنیدم . می دونستم که نمرده. با وجود این که الان هزاران مایل بینمون فاصله افتاد بود احساس می کردم توی این لحظه از هر زمان دیگه ای بهش نزدیکترم .
حالا هر چیزی که می خواست دلیلش باشه ، برام یه جور هایی سخت بود که زیر این آسمون زیبا برای مادرم دلتنگی نکنم، اون هم درست بعد از اینکه حسابی از دیدن دوباره نیک دچار احساسات ضد و نقیض شده بودم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هفتم


روز بعد _ جمعه _ با یه صبحونه که فقط با حضور خانم ها صرف شد شروع شد . مردها برای ماهی گیری رفته بودند، اگرچه می دونستم تئو از این کار چندان خوشش نمیاد. یه جورایی خوشحال بودم که لازم نبود امروز با نیک سر و کله بزنم. دوست داشتم قبل از این که برم سراغ جمع آوری تکه های در هم ریخته روابط گذشته ام، حداقل دو فنجون قهوه نوشیده باشم .
بعد از خوردن صبحونه من و بِوِرلی به همراه ویلا به سوئیتی رفتیم که در اون مستقر شده بود تا بتونه لباسی رو که در کوتاه ترین زمان ممکن خریداری شده بود امتحان کنه. وقتی که اون رو با لباس سفید عروسی دیدم احساس کردم که بغض گلوم رو گرفت . در حالی که توی آینه بهم نگاه می کرد گفت: " می دونستم که این لباس واقعا مناسبه "
" البته که خودشه . از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه . به مادرت نگاه کن . من و جیمی از شادی تو پوست خودمون نمی گنجیم . این لباس خیلی بهت میاد عزیزم . من عاشق مراسم عروسی ام "
بورلی کنار ویلا زانو زد و مشغول جمع کردن پایین لباس با سنجاق های کوچیک شد. لباس یه مقدار بلند بود ولی بورلی می دونست داره چی کار می کنه .
گفتم: " غیر از یه سری چیزای واضح چه چیزی توی وجود کریستوفر هست که تو عاشقشی؟"
" وای هارپر اون فوق العاده خوش تیپه "
" خوب می تونی یه مشخصه ملموس ترو بگی ؟"
" مگه خوش تیپ بودن چه عیبی داره؟ دنیسِ تو هم خیلی خوش تیپ و قیافه س و همین طور نیک "
خودم رو کنترل کردم تا غرولند نکنم. " درسته ولی بورلی تو شناخت کاملی از کریس نداری. منظورم ویژگی های شخصیتیشه "
توی آینه بهم نگاه کرد و گفت: " اون واقعا باهوشه و همین طور خلاق . در مورد انگشتی چیزی شنیدی ؟"
بورلی در حالی که تعداد زیادی سنجاق رو بین لب هاش نگه داشته بود گفت: " من مرتبا ازش استفاده می کنم . می خوام یه بسته کاملشو بخرم . ویلا عزیزم این تیکه رو لطفا نگه دار می خوام پشت لباستو درست کنم "
" خب چه چیزای دیگه ای ازش می دونی ؟ تا حالا ازدواج کرده بوده ؟"
" نه تا حالا ازدواج نکرده "
" در مورد ازدواج های قبلیت چیزی می دونه ؟"
ویلا با خوشحالی گفت: " البته که می دونه . همون اوایل همه چیزو بهش گفتم "
" مرد سخت کوشیه ؟"
" معلومه که هست . البته بیشترین کاری که انجام می ده اینجاست ". و بعد دستش رو بالا برد و به سرش اشاره کرد.
واقعاً که عالی شد ....
با لحن مهربونی پرسیدم: " اون سر کاری که براش درآمدی داشته باشه هم می ره ؟ می دونی که اختلافات مالی یکی از شایع ترین دلایل ....."
بورلی در حالی که داشت چپ چپ نگام می کرد گفت: " وای هارپر از دست تو . انگار تو نمی تونی تو همه ی کارا دخالت نکنی و بذاری اونا روال عادی خودشون رو طی کنن . ویلا عزیزم تو هم بهتره بری لباستو در بیاری تا من پایینش رو برات درست کنم ".
ویلا لباس عروس رو درآورد و رفت تا لباس های قبلیش رو بپوشه.
نامادریم از بین دندون های به هم فشرده ش گفت: " هارپر الیزابت بهتره خواهرت رو دچار شک و تردید نکنی. مگه کسی روز عروسیت برای تو این قدر سخنرانی کرد که تو حالا داری این کار رو با اون می کنی ؟"
" نه هیچکس این کارو نکرد ولی الان که دارم بهش فکر می کنم می گم کاش یه نفر این کار رو کرده بود. البته با در نظر گرفتن اینکه ازدواج من به چه پایان جالبی رسید . مراسم فردا برگزار می شه پس ما هنوز وقت داریم که اونو سر عقل بیاریم . بورلی من نمی گم که کریستوفر مرد خوبی نیست، من فقط دلم می خواد اونا قبل از اینکه با هم ازدواج کنن یه مقدار بیش تر همدیگرو بشناسن "
در حالی که دست هاش رو به کمر زده بود و ابروش رو بالا برده بود گفت: " چه مدت ؟ دو سال و نیم خوبه ؟ من که هنوز حلقه ای روی انگشتت نمی بینم عزیزم "
داشت حرف حساب می زد .
با لحن آروم تری گفت: " ویلا می تونه برای خودش تصمیم بگیره. علاوه بر اون من دوست دارم نوه داشته باشم و دلیلی نمی بینم حالا که موقعیت مناسبی به دست اومده بازم صبر کنم و از اون جایی که از تو بخاری بلند نمی شه تنها امیدم اونه . حالا هم اخمت رو جمع کن که قراره بریم اسب سواری "


یک ساعت بعد ، داشتم اسبم رو برانداز می کردم، از قضا اسمش سی بیسکوئیت نبود و مطمئناً تا حالا رنگ پیست مسابقه رو هم ندیده بود، در حقیقت یه جورایی در حال مرگ بود.
" واقعا این اسب می تونه به من سواری بده ؟" آلاس مسئول اصطبل اصلا شبیه اون چیزی که من تصور می کردم نبود . یه دختر نوجوون هیجده ساله که تقریبا تموم قسمت های بدنش یا خالکوبی داشت یا سوراخشون کرده بود و حلقه بهش آویزان بود.
با بی حوصلگی گفت: " آره . این اسب برات مناسبه . می تونی خودت سوارش بشی یا کمکت کنم "؟
" من مشکلی ندارم فقط برای باب ( اسم اسبه این بود ) نگرانم . فکر نمی کنم چندان حالش خوب باشه "
" مشکلی نداره . این هزارمین باره که می خواد به کسی سواری بده "
" بله خوب کاملا ً مشخصه ".
وقتی به آلاس نگاه کردم دیدم که اصلا به حرف های من توجه ای نکرده و رفته.
همه سوار اسب هاشون شده بودن، و به جز یک نفر – بورلی – بقیه برای این کار احتیاجی به کمک نداشتن . دنیس در حالی که سوار یه اسب کرم رنگ به اسم کَجون شده بود شبیه کلایو اوون در نقش کینگ آرتور به نظر می رسید. چند تا از دوستای کریستوفر که مشخص بود زیاد سوار کاری می کنن با بی خیالی مشغول صحبت بودن . پدرم در حالی که افسار اسبی به اسم رقصنده در ماه رو در دست داشت شبیه یه گله دار خبره شده بود . بورلی با چکمه های تکزاسیش و یه شلوار جین صورتی، چندان راحت به نظر نمی رسید و مرتبا به موهای پرپشت طلاییش دست می کشید . کریستوفر و ویلا هم همون طور که با اسب هاشون در کنار هم حرکت می کردن مشغول بوسیدن همدیگه بودن و می تونم بگم این کار رو خیلی هم با لذت انجام می دادن .
نیک هم که انگار یه چیز هایی در مورد سوارکاری بلد بود داشت با خونسردی اسب سیاهش رو هدایت می کرد و بدون کوچیک ترین توجهی به من مشغول صحبت با یکی از کارمند هاش به اسم امیلی بود، البته این رو هم بگم که اسم اسب امیلی " عزیز دلم " بود ( وای خدایا یعنی از این هم کلیشه ای تر می شد !!! ) کنجکاو شده بودم که بدونم آیا رابطه اون ها فراتر از رابطه بین یه رئیس و کارمنده؟ آخه امیلی مرتب در حال لبخند زدن و چشم چرونی بود. امیدوارم موفق باشی عزیزم. بهت پیشاپیش تسلیت می گم . حالا حدس بزنید اسم اسب نیک چی بود ؟ اسمش شیطان بود. می دونم الان دارید به چی فکر می کنید.
به سمت باب برگشتم و زینش رو گرفتم و سعی کردم سوارش بشم. با اینکه در آستانه مرگ بود ولی محکم سر جاش ایستاده بود و قد بلند و هیکل درشتی هم داشت . بعد از چهار پنج بار تلاش ناموفق بالاخره تونستم سوارش بشم، ولی وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم که تقریبا روی زمین قرار گرفته و خوابش برده . افسارش رو به آرومی کشیدم ولی اتفاق خاصی نیفتاد.
" باب، پسر خوب، وقتشه که حرکت کنیم "
همون موقع کسی گفت: " دوستان عزیز اسم من بریاناست و امروز راهنمای شما هستم و می خوام که ازتون به خاطر انتخاب اصطبل های هایلند تشکر کنم .برای اون دسته از شماها که قبلاً سوارکاری نکردن ..." یه نگاه معنادار به من کرد و ادامه داد: " برای به حرکت در آوردن اسب به آرومی به پهلوهاش ضربه بزنید . برای رفتن به طرفین افسار اسب رو به همون سمت بکشید و برای ایستادن افسار رو به آرومی و با قدرت به سمت عقب بکشید . خوب می بینم که همه تون آماده اید. اسب ها مسیر رو بلدن پس شما می تونید راحت بنشینید و از مناظر اطرافتون لذت ببرید و اگه احیاناً یه خرس گریزلی دیدید وحشت نکنید "
در حالی که داشتم پشت سر دنیس حرکت می کردم گفتم :" من یکی که خیلی احساس امنیت نمی کنم ، مگه خرسای گریزلی نمی تونن به راحتی یه اسب رو بخورن ؟"
دوست پسرم در حالی که به سمتم برمی گشت یه لبخند محبت آمیز زد و گفت :" نترس عزیزم. من مراقبتم "
بهش لبخند کم جونی زدم و گفتم: " ممنونم دِن ".
فکر کنم محروم کردنش از خوابیدن در کنار من داشت یه جور هایی جواب می داد، چون دیشب همه ش داشت از این پهلو به اون پهلو می شد و خوابش نمی برد. شاید می خواست در تصمیمش تجدید نظر کنه.
باب به آرومی شروع به راه رفتن کرد . احتیاج به گفتن نیست که من در انتهای گروه حرکت می کردم . یه سمتم درخت های کاج و سمت دیگه صخره های بزرگی دیده می شدن. مسیر حرکتمون جاده خاکی پهنی بود که با برگ های سوزنی شکل درخت های کاج پوشیده شده بود ، صدای صحبت و خنده سایرین از دور به گوشم می رسید. هوای این منطقه واقعا تمیز بود . با وجود اینکه اواسط سپتامبر بود هوا نسبتاً سرد بود و برای پایان هفته پیش بینی بارش برف رو کرده بودن.صدای آواز پرنده ها هم شنیده می شد .
باب یه دفعه توقف کرد و مشغول خوردن چمن های کنار جاده شد .
" باب یالا. الان وقت خوردن تنقلات نیست " باب بدون توجه به من مشغول کار خودش بود. بقیه کم کم داشتن از من دور می شدن . " باب خواهش می کنم بس کن " افسارش رو دوباره کشیدم ولی فایده ای نداشت .
بریانا یه لحظه توقف کرد . خوشحال شدم و فریاد زدم: " بریانا نمی دونم چی کار کنم، باب همه ش ........"
بریانا بدون توجه به من به سمت دنیس رفت و گفت: " خیلی خوب سواری می کنی . قبلا هم این کارو کردی ؟ "
دنیس در حالی که یکی از اون لبخندهای دخترکش رو لبش بود گفت: " ممنون. نه اولین باره که دارم این کار هیجان انگیز رو امتحان می کنم . اسمم دنیسه و آتش نشانم. از آشناییتون خوشبختم "
در حالی که دوباره بریانا رو صدا می زدم افسار باب رو با تموم قدرت کشیدم، تا جایی که احساس کردم بازوم از جا در رفت .
" تا به حال جون کسی رو هم نجات دادی دنیس ؟"
" بله . این جزئی از شغل منه، ولی به نظرم زندگی کردن توی همچین منطقه ای هم باید فوق العاده باشه "
" درسته واقعا عالیه "
دیگه نمی تونستم صداشون رو بشنوم چون فاصله شون از من خیلی زیاد شده بود.
به هر زحمتی که بود و با زدن چند ضربه محکم به پهلوی باب اون رو وادار به حرکت کردم . صدای خنده ویلا از دور به گوشم رسید و یه لبخند گوشه لبم نشوند. از زمان کودکیش تا الان تغییرات مثبت زیادی در شخصیتش ایجاد شده بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم .
جای پای اسب دنیس رو جلوم می دیدم . حدودا بیست مایل از من فاصله گرفته بود و فکر کنم اصلا توجهی نداشت که من عقب افتاده بودم. البته از این بابت چندان ناراحت نبودم . همیشه بودن تو یه جمع خانوادگی بهم یه احساس نا خوشایند می داد، که معمولا اگه دنیس با اون شخصیت شاداب و مثبت اندیشش در کنارم بود راحت تر می تونستم این جور محافل رو تحمل کنم .
با وجود اینکه از بقیه خیلی دور شده بودم احساس می کردم که نیک کنارمه. نمی دونم اسمش رو چی بذارم ولی انگار یه جریان نامرئی ما رو بهم وصل می کرد .
به خاطر شغلم توی شرایط مختلف به راحتی می تونستم خودم رو کنترل کنم و واکنشی نشون ندم، ولی واقعا الان نمی دونستم در برابر نیک چه واکنشی از خودم نشون بدم . حتی وجود دنیس هم نمی تونست کمک کنه و این نشون می داد که نیک چه تاثیر عمیقی رو من می گذاره.
نور خورشید از بین شاخه های درخت ها رو زمین می تابید و پرنده ها مرتب در حال حرکت بین درخت ها بودن و صداهای مختلفی به گوش می رسید. واقعا داشتم از دیدن این مناظر زیبا لذت می بردم .
یه دفعه باب متوقف شد و صدای عجیبی از خودش در آورد و در حالی که به شدت باد رو از سوراخ های بینیش بیرون می فرستاد عقب عقب رفت، از مسیر جاده خارج شد و به سمت جنگل حرکت کرد .
به نظر می رسید از یه چیزی وحشت کرده.
" باب چی کار می کنی ؟ قرار نیست که ما ، وای خدا من ......." از ترس حتی نمی تونستم نفس بکشم .
دقیقا جایی که چند لحظه پیش ایستاده بودیم، درست وسط جاده، یه خرس گریزلی نشسته بود و به ما خیره شده بود.
در حالی که باب همین طور عقب عقب می رفت و من افسارش رو تو دستم می چلوندم گفتم: " خواهش می کنم برو........ ما .. ما .... خیلی ... خیلی .... برای خرده شدن بزرگیم. وای خدای من ..."
باب یه دفعه متوقف شد . موهای من به شاخه یه درخت گیر کرد، جیغ خفیفی کشیدم و قبل از اینکه موهام از ریشه کنده بشه اون رو با دست گرفتم. در حالی که درد زیادی می کشیدم سرم رو به آرومی به عقب چرخوندم و حدود هفت هشت تا درخت سرو رو دیدم که با فاصله کمی از هم قرار گرفته بودن. هم می تونستن یه جور پناهگاه باشن و هم یه جور تله. نمی دونستم چی کار کنم، رو به روم یه خرس گریزلی ایستاده بود و پشت سرم چند تا درخت ........
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
در حالی که بی اختیار آب دهنم را قورت می دادم سعی کردم موهام رو آزاد کنم، اما بدجوری گیر کرده بود. اگه باب رم می کرد من حتما موهام ازجا کنده می شد،که البته بهتر از زنده خورده شدن توسط یه خرس بود. آیا می تونم از درخت بالا بروم ؟ باید تلاشم رو بکنم؟
خرس ها هم می تونند از درخت بالا بیان، درسته ؟ اوه امروز از این بهتر نمی شد (بدبیاری پشت بدبیاری).به نظر می رسید که باب هم با من موافق باشه.
باب شیهه ی بلندی کشید و یه دفعه ( وبا شدت ) تکون خورد؛ مثل اسپاسم، حالت مرگ یا چیزی شبیه اون. من که از اسب سررشته ای نداشتم.
" باب الان زمان مناسبی برای مرگ نیست ، آروم باش،این فقط... فقط یه خرس خاکستریه". صدام از شدت ترس می لرزید. خرس روی چهار دست و پاش ایستاده بود و خیلی بزرگ و پشمالو بود. حتی از این مسافت هم می تونستم پنجه های براق و بلندش رو ببینم، که بدون شک مثل تیغ تیز بودند. و من با خودم می گفتم این اصلا خوب نیست ... خوب نیست ..... قلبم به سرعت می زد و فکر می کردم که ممکنه هر آن از حال برم، که هیچ فایده ای در زنده نگه داشتن من نداشت. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم فکر کنم. خب ، اگر یه خرس خاکستری در صدد کشتن کسی باشه چی کار باید کرد؟ فرار ؟ فرار کردن به نظر ایده خوبیه، یه اسب از خرس پیشی می گیره، درسته ؟ یا نه ؟ چرا من باید پیرترین اسب آمریکا رو داشته باشم؟ چرا سی بیسکیت اسب من نبود؟ یا شاید هم باب اسب خوبی باشه، من فقط باید باب رو هدایت کنم. چطوره فریاد بزنم ؟ باید فریاد بزنم ؟ آره! من باید فریاد بزنم.
"کمک !".
و زیر چشمی به اطراف نگاه کردم .تار های صوتی م تا حدودی از کار افتاده بودند.
" بریانا !"
درسته. البته اون بیشتر مشغول فریفتن و اغوا کردن دوست پسر من بود تا اینکه من رو نجات بده.
"دنیس!"
اون انتخاب خیلی بهتریه، اون یه آتش نشان تنومند و قوی هیکله و قبلا هم آدم های زیادی رو نجات داده . "دن ؟ کمک ! پدر ؟ یه نفر کمک کنه ؟! "
اما تنها کسی که به نظر صدای من رو شنید خرسه بود. پوزه ش رو بالا آورد و بو کشید. و من به خودم تذکر دادم که خفه شم. در حالی که تصاویری از بدن بی جون و زخمی خودم تو سرم رژه می رفت که به پناهگاه خرس کشیده و خوراک بچه خرس های دوست داشتنی می شد. و جمجمه من توسط گروه پیش آهنگ های پسری یافت می شد که فکر می کردند کشف معرکه و باحالی انجام دادند. باب ، که انگار افکار من رو حس کرده باشه تکونی خورد و مو های من چنان محکم کشیده شد که اشک به چشم هام اومد و در حالی که محکم زین اسب رو گرفته بودم زیر لب غریدم: "تمومش کن ! جرات انداختن من رو نداری ".
باید از اسب پیاده شم؟ آره یا نه ؟ من هیچ ایده ای نداشتم ! بعلاوه موهام هنوز تو شاخه گیر کرده بود. من واقعا نمی تونستم از باب پیاده شم. بریانا در مورد دیدن خرس خاکستری چی گفته بود؟ "نترسید" . چه عالی ! به خاطر این اطلاعات دقیق و کامل متشکرم بریانا !
و بعدش صدای سم اسبی رو شنیدم که البته آهسته بود و معلوم بود کسی دقیقا به دنبال نجات من نیومده.
خرس کمی برگشت و یه بار دیگه بو کشید و تموم آب دهن من به کل خشک شد. خرسه خیلی بزرگی بود. "صبر کن ! یه خرس اینجاست" .
من به آرامی گفتم: " مواظب باش."
" هارپر تو کدوم ...... خدای من عجب خرس بزرگی ! "
اون نیک بود که سوار برسیتن به سمت من می اومد و خدا رو شکر که اون این جا بود، مهم نبود که شوهر سابقم باشه یا نه ! او دهنه اسب رو گرفت و باب مطیعانه ایستاد. گوش های سیتن سیخ شده بودن و هوشیار و کاملا آماده فرار، اما مثل باب از ترس ناله نمی کرد.
"هارپر عزیزم ! کجایی ؟" صدای نیک کاملا آروم بود، گر چه من هیچ ایده ای نداشتم، چرا؟ به خاطر خدا اون نیویورکی بود، نه یه مرد کوهستانی !
"نیک ما اینجاییم. اسبم زخمی شده و موهای من هم گیر کرده ."
نیک نگاهش رو از خرس گرفت و در مسیر من نگاه کرد و گفت:" سعی کن آروم باشی و نترسی! "
"من نمی ترسم، فقط وحشت زده شدم !"
"آره منم همین طور .... اما حالا نقشه چیه ؟"
" نمی دونم ! من تازه اولین خرسم رو دیروز دیدم. توکه اسلحه نداری ؟ داری ؟"
این حرف من باعث شد نیک بخنده و بگه :" خب ببخشید که باید بگم لاگرم رو خانه جا گذاشتم . انگار باید چوبی چیزی به سمتش پرتاپ کنم."
"نه ؟ خدایا سعی نکن اونو عصبانی کنی نیک ؟ من که فکر نمی کنم اون راهنمای احمق کاری جز لاس زدن با دوست پسر من انجام بده ! "
باب دوباره از ترس لرزید . یکی از پاهای جلویی ش خم شد و موهای من به شاخه کشیده شد. اوه عالی شد اسب من داشت روی زمین می افتاد.
" نیک !"
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: "من واقعا می ترسم ."
باب سعی می کرد خودش رو نگه داره .
" بسیار خب من دارم میام ، تو اونجا صبر کن ." به آرومی و بدون این که چشم هاش رو ازخرس برداره، دهنه اسب رو کشید و بهش سقلمه زد. و زمزمه کرد: " زود باش سیتن ". و اون حیوون بر خلاف غریزه طبیعی ش که فرار بود اطاعت کرد. قلب من فشرده شد . نیک، خدا خیرش بده داشت به سمت من می اومد. حتی اگه به این معنی بود که باب ، سیتن ، نیک و من لقمه چرب و نرم تری هستیم، اما شاید تعداد بیشتر قدرت بیشتری داشته باشند.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تنها کاری که خرس کرد این بود که روی زمین نشست، هم نشونه بدی بود و هم خوب . از یه طرف این که اون قصد ترک اون جا رو نداشت و از طرف دیگه هنوز مشغول خوردن استخوون های ما نشده بود. باب دوباره شیهه ی بلندی کشید و خرس سرش رو به طرف ما برگردوند. من همون طور که نفسم رو حبس کرده بودم گفتم: "اوه لعنت لعنتی لعنت..... "
نیک در حالی که درست کنارم بود گفت: " سعی کن آروم باشی "
" باشه نیک این فقط یه خرس خاکستریه، درسته ؟ و اونا هیچ وقت به کسی صدمه نمی زنند. اون پنجه های پنج اینچی فقط برای نشون دادن هستند و –"
"هارپر کافیه، ناسپاس و قدرنشناس نباش ! من مجبور نبودم که دنبال تو بیام، اینو میدونی ؟ "
بهش نگاه کردم چیزی در مورد نیک بود که باعث می شد در حضور اون من یه بچه کلاس هفتمی حاضر جواب به نظر بیایم حتی با وجود یه خرس که به ما زل زده بود . نیک طعنه آمیز به نظر می رسید. یکی از ابروهاش بالا رفته بود و لبخند کوچیکی گوشه لبش قرار داشت.
" درسته ، متشکرم نیک"
"بهتر شد ، حالا بذار حداقل موهاتو باز کنم . اگه قرار باشه فرار کنیم با این وضعِ تو غیر ممکنه."
"فکر نمی کنم باب بتونه بدوه"
"پس تو از اسب من استفاده کن "
" پس تو چی ؟"
" من این جا می مونم و یه شمشیر از چوب درست می کنم و خرس رو می کشم، یا اینکه زنده زنده خورده می شم و با خوشحالی زندگی م رو فدای تو می کنم!"
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و ادامه داد: " یا این که من فقط روی اسب می شینم و تو پشتم سوار می شی ، ستین می تونه دو نفر رو تحمل کنه، من مطمئنم."
"اوه ، پس تو الان یه گاو چرونی (کابوی) ، من خبر نداشتم که آرشیتکت ها هم خدای اسب دوونیهستن ! حالا تو و ستین دوستای جدایی ناپذیرید؟ امروز صبح خوب پرش از مانع رو تمرین کردید؟"
"پدرم یه چیزایی بهم یاد داده."
"کی ؟ وقتی 6 سالت بوده ؟"
" هارپر می دونی چیه؟ شاید بهتر باشه همین جا بمونیم و به جر و بحثمون ادامه بدیم تا زمانی که خرس دیگه نتونه تحمل کنه و هر دوی ما رو بکشه . این تو رو خوشحال می کنه؟"
بعدش ستین رو به اسب تیزپای لرزون من نزدیک کرد و خم شد و به آرامی سعی داشت موهای گیر افتاده من رو آزاد کنه. بدنش کاملا جلوی دید من رو گرفته بود و نمی تونستم خرس رو ببینم ، که این باعث نگرانی من شده بود، اما کاری نمی شد کرد . نفس لرزون عمیقی کشیدم و بوی آشنای همیشگی نیک رو استنشاق کردم.
12 سال گذشه بود و شرط می بندم که هنوز هم می تونستم بوی نیک رو از یه اتاق تاریک پر از مرد تشخیص بدم. من همیشه عاشق زیر پتو خزیدن با نیک بودم . همیشه گرمای بدنش ، پوستش ، و زخم کوچیک بالای قلبش رو که تو 11 سالگی جیسون با پرتاب تیر به وجود آورده بود، دوست داشتم. نیک امروز صبح اصلاح نکرده بود. من نبضی رو که رو گردنش به سرعت می زد می دیدم، پس اون هم ترسیده بود، اما این جا بود.
" بیا ، تو آزاد شدی"
صورتش خیلی به من نزدیک بود .اون چشم های قهوه ای تیره .....لعنتی . همیشه ناگفته های زیادی تو اون چشم ها بود. می تونستی تا حد زیادی شوخ طبعی ، نا امیدی و امیدواری رو تو اون ها ببینی، که همیشه اثر ویران کننده و جالبی داشت.
درست همین موقع خرس روی پاهای عقبی بزرگش ایستاد و و وحشت شدید واقعی جلوی منطق و شعورم رو گرفت .
هم زمان من و نیک روی زین تکون خوردیم. یک وری شدیم، من نیک رو هل می دادم.
" نیک از اینجا برو!برو، برو!"
نیک گفت:"روی اسب من بشین ! زود باش، لعنت ، زنده خورده شدن توسط یه خرس چیزی نبود که من تو آینده مون می دیدم."
" حرف زدنو تموم کن ! فقط برو ، تو میتونی، اسب تو سریعه ،برو !"
"من تو رو تنها نمی ذارم ، اما می تونی عجله کنی قبل از اینکه عصرونه اسموکی بشیم ."
" من نمی تونم ، تو ....."
و همون لحظه خرس روی چهار دست و پا فرود اومد و آماده حمله شد. من به بازوی نیک چنگ زدم و گفتم: "واقعا متاسفم" . در حالی که خودم هم از گفتن این کلمات شگفت زده شده بودم، بعضی از قسمت های خاموش مغز من اگاهی می دادند که این ها اخرین کلمات تو هستند. " نیک من خیلی ، خیلی متاسفم" نیک بهم نگاه کرد. نیک همیشه می تونست به نحوی زمان رو متوقف کنه. وقتی که مستقیما به چشم های من نگاه می کرد، وقتی که احمق بازی در نمی اورد یا غر غر نمی کرد یا حتی با من دعوا نمی کرد،به نظر می رسید که دنیا متوقف می شد، انگار جادویی رخ داده. حتی حالا که قراره زنده زنده خورده شیم.
نیک به آرومی گفت: "من هیچ وقت دست از دوست داشتن تو بر نداشتم هارپر".
اوه خدایا ، دیگه قلبم نمی تپید . دیگه نیازی نبود که خرس خاکستری من رو بکشه، چون اون کلمات ..... کاملا من رو از پا در آورد. اون کلمات رو تنها در صورتی می گفتند که مرگ کسی نزدیک باشه . صورت اون .... چیز بدی برای اخرین تصویر نبود. در حالی که نفسم تو سینه حبس شده بود به ارومی زمزمه کردم: " بسیار خب ".
یک یا دو ثانیه گذشت ، نیک نسبتا عقب کشید. " همین ؟"
" چی ؟"
" این تموم اون چیزی بود که می تونستی بگی؟ نزدیکه توسط یه خرس تیکه تیکه بشیم ! من به تو گفتم دوستت دارم و تموم چیزی که ....."
" اوه اون داره میره."
خرس داشت سلانه سلانه به سمت پایین جاده می رفت و کسل و خسته به نظر می رسید. نیک به اون خیره نگاه می کرد و دستاش از دور من افتاد. ما همون طور که خرس می رفت به پشت بزرگش که از یه سمت به سمت دیگه می رفت خیره شده بودیم، و مسافت ما بیشتر و بیشتر می شد بیست یارد ، بیست وپنج ، سی .... و بعدش خرس رفته بود. ما منتظر موندیم . هیچ اتفاقی نیفتاد. کمی بیشتر منتظر موندیم. صدای سوراخ کردن درخت توسط دارکوبی از دور دست ها می اومد.باب سرش رو پایین انداخت و شروع به خوردن علف کرد . ستین شیهه ای کشید. "خب" ، نیک بعد از مدتی با یه حالت متعجب انگار که باور نمی کرد گفت: "پس هیچ اتفاق بدی نیفتاد".
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA