از شدت ترس و وحشت دست و پاهام به لرزه افتاده بودند.من پرسیدم: " می تونیم کمی اینجا صبر کنیم؟"نیک جواب داد:" من می گم هر چی زودتر از این جهنم دره بریم بیرون". به من نگاه کرد . اب دهنش رو قورت داد. " حالت خوبه ؟"سرم رو تکون دادم و به اطراف نگاه کردم. تا جایی که می تونستم ببینم هیچ خرسی اون جا نبود." من خوبم" خودم رو مجبور کردم که به شوهر سابقم نگاه کنم. برای یه لحظه طولانی ما فقط به همدیگه خیره شدیم. اون به دنبال من اومده بود." متشکرم، نیک " بعدش خم شدم و روی گونه ش رو بوسیدم ." متشکرم " .صورتش سرخ شد و نگاهش رو از من گرفت. " به هر حال ، اگه به صورت غم انگیزی کشته می شدی دیگه نمی تونستم ازت متنفر باشم."من لبخندی زدم: " فکر می کردم هیچ وقت دست از دوست داشتن من برنداشتی "." تو میتونی فقط از کسایی که خیلی دوست داری متنفر باشی ."" جمله زیبایی بود . آیا مربوط به یکی از کارت پستال های شرکت هال مارکه ؟"نیک در جواب فقط بهم چشم غرنه رفتاون به خاطر من برگشته بود . زندگی ش رو به خطر انداخته بود. شوهر سابق من خودش رو بین خرس خاکستری و من قرار داده بود. اون می تونست هر چی می خواد بگه. فقط گفتن این کلمه ها به هر منظوری اصلا جالب نبود.گفتم: "بازم ممنون "" بهتره به دیگران برسیم ". نیک در حالی اینو گفت که به من نگاه نمی کرد و بدون حرف دیگه ای ستین رو به مسیر اصلی هدایت کرد. باب هم به دنبالش رفت و دوباره به برگ خواری قبلی خودش ادامه داد. ظاهرا ترس و وحشت ( بزدلی ) پیش ترش رو فراموش کرده بود. برای مدتی ، ما فقط در کنار هم بدون هیچ حرفی سواری کردیم . ظاهرا دیگران اصلا نگران نبودند.... حدس می زدم که ما حدود نیم ساعت از اون ها عقب تر بودیم. تو این لحظه فقط ما بودیم و صدای جیر جیر زین ها ، صدای اسب ها ، آواز بی وقفه پرنده ها و آسمون آبی بالای سرمون .من سکوت رو شکستم: " امیلی آدم خوبی به نظر می رسه. ""آره ، او دختر خیلی خوبیه"" شما با هم دوستید؟"" نه"من نگاهی بهش انداختم، اما اون داشت مستقیما به جلو نگاه می کرد." فکر کنم اون عاشق رییسش شده"هیچ پاسخی نیومد." با کسی قرار می ذاری ؟"" فعلا نه " بعدش به من نگاهی انداخت: " پس تو و دنیس ! انتخاب جالبی برای توئه هارپی، اما کاملا قابل انتظار" .پرسیدم: " چرا اینطور فکر می کنی؟ چون یه آتش نشان بلند قد و قوی هیکله؟ خب منم یه زنم، می دونی که؟"" معلومه که می دونم ، فقط جالبه که کسی مثل اونو... انتخاب کردی ؟"" مثل چی ؟ به من بگو نیک ، چون که به نظر می رسه تو در کمتر از یه روز دنیس رو کاملا شناختی ؟!"با سردی گفت: " تا زمانی که فقط می خوره و زیاد فکر نمی کنه خوشحاله . اگه هواش رو از همه جهت داشته باشی منظورم البته جنبه فیزیکیش هم هست ،تا ابد مال خودته ." و با حالتی تمسخر آمیز به من نگاه کرد. من پاسخی ندادم ، البته نیک هم کاملا در اشتباه بود. من هوای دنیس رو داشتم اما هنوز با هم نامزد نبودیم، البته نه اینکه من چیزی به نیک بروز بدم. چرم زین جیر جیر کرد و خرگوشی از جلوی ما رد شد و من و نیک هر دو از ترس پریدیم و بعدش وانمود کردیم هیچ اتفاقی نیفتاده." 3 ساله که من و دنیس با هم هستیم " من این رو با ملایمت گفتم و زمان اون رو کمی بیشتر از مقدار واقعی جلوه دادم. " دقیقا برابر با زمانی که من و تو با همدیگه بودیم "" من کاملا از مدت زمانی که ما با همدیگه بودیم مطلع هستم!"" و فکر کنم عاشقش هستم "" البته "نیک با بی تفاوتی گفت: " دنیس چندمیه؟"" منظورت چیه ؟""اوه ، من فقط تصور کردم که مردای زیادی اطرافت بودند هارپر ؟"" اوه در واقع ، این اولین رابطه جدی من بعد از توئه، اولین شوهر عزیز و دلبندم !"" این همه مدت زمان برده تا منو فراموش کنی ؟"" در واقع آره ، به سختی. من فقط اینو گفتم چون می دونم که تو دوست داری پیش داوری کنی و همه چیزو از دید خودت ببینی."اون نگاه تیز و برنده ای به من کرد: " چرا فقط به من نمی گی چی توی ذهنت می گذره هارپر؟"یک هو من سر باب رو از میون یه دسته برگ سپیدار زرد که وارد مسیر اصلی شده بودند بیرون کشیدم و گفتم: " تو متن نمایش رو هر جور که دوست داری می نویسی ، فقط همین".به ارامی ادامه دادم: " وقتی که ما ازدواج کرده بودیم ، تو آرشیتکت جوون متعهدی بودی که چون فکر می کرد همسرش از تعهد و ازدواج فراریه پس بهش خیانت کرده، در نتیجه قلبش شکسته شد. جزییات و واقعیات به نظر تو بی معنی هستند و تنها عقیده و نظر تو درسته. نیک فرد شریف زخم خورده ، هارپر زن خیانت کار بی روح."" اوه ، پس تو کاملا بی تقصیر بودی؟"" اعتراف می کنم که ، نمیدونم ...... حدود 30 درصد از مسئولیت اون اتفاق به عهده من بود."" بله ، هر چقدر دوست داری منو مقصر بدون ، فقط خدا می دونه که من چه آدم بدجنسی بوده م، تلاش برای آینده مون ، حمایت کردن و دوست داشتن و پرستیدن تو و...... "" دوست داشتن ؟ این کاری بود که تو انجام می دادی ؟ در واقع کاری که تو انجام می دادی بیشتر بی اعتنایی بود تا دوست داشتن ."از جلوی ما صداهایی می اومد. بدون شک بقیه گروه بودند." هارپر ".نیک در حالی که دهنه سیتن رو می کشید گفت:" ازت می خوام کاری برام انجام بدی ؟"باب هم ایستاد و طوری سرش رو با شتاب پایین انداخت که نزدیک بود از گردنش لیز بخورم." چی کار باید بکنم ، نیک؟"" کریس و ویلا رو تنها بذار ،باشه ؟ شادی اون ها رو خراب نکن."زدی به خال ! سعی زیادی کردم که ناراحتیم رو نشون ندم اما حرف های نیک خیلی برام گرون تموم شد. من چیزی نگفتم. نیک تقریبا به آرومی ادامه داد: " منظورم اینه که تو بدبین هستی هارپر ، اعتقادی به تعهد و ازدواج نداری. تموم شغل تو جدا کردن زوج ها ....."من با حرارت پاسخ دادم: " ببین نیک،من هیچ کس رو جدا نمی کنم، اون ها خودشون از هم جدا می شن. من تنها مراحل قانونی رو راحت تر می کنم توافق عادلانه ای را برای مشتری هایم می گیرم و در آن دوران سخت آن ها را هدایت و راهنمایی می کنم . من مطلقا هیچ ارتباطی با شکست ازدواج اون ها ندارم."" البته به جز ما"" آره ، به غیر از خودمون . که البته برای رقص تانگو به دو نفر نیاز هست نیکولاس عزیزم."ما به هم خیره شدیم و این بار نیک بود که نگاهش رو از من گرفت.نیک غر غر کرد:" به هر حال، گوش بده. کریستوفر اوقات سختی رو تو این چندین سال گذشته داشته . ویلا بهترین چیزیه که تا بحال براش اتفاق افتاده . اون دیوونه شه و فکر کنم که این احساس دو طرفه باشه . فقط می تونی اون ها رو تنها بذاری تا خودشون غرق بشن یا شنا کنند؟"" منظورت از اوقات سخت چیه ؟"" بذار اگه خودش خواست بهت بگه . یا ویلا . اما هارپر اون ها رو تنها بذار ... باشه ؟"" اما ....."" هارپر "نیک سریع و با عصبانیت گفت:" من امروز به خاطر تو برگشتم و کاملا آماده این بودم که بذارم آقا خرسه ی مهربون منو به جای تو بخوره . حداقل می تونی این خواهش منو بپذیری ؟"چشم های اسرار آمیزش عصبانی بودند و حق با اون بود."بسیار خب "من با اکراه پاسخ دادم: " اما اگه ویلا نظر منو خواست ، من به اون هر چی که فکر می کنم رو خواهم گفت."" عادلانه است " و با گفتن این ، به سیتن ضربه ای زد و به جلو چهار نعل تاخت و من رو با اسب خواب آلودم تنها گذاشت تا به دیگران ملحق بشه.
فصل 8:ساقدوش عروس، روز بعد حلقه های سیاه ضایعی زیر چشم هاش داشت.من صبح زود از خواب بیدار شدم ، خب ، من تموم شب رو بیدار بودم ، در حالی که صدای نیک تو سرم تکرار می شد. من هیچ وقت دست از دوست داشتن تو برنداشتم ، ازدواج اون ها رو خراب نکن ، و غیره ....ساعت پنج و نیم من پاورچین پاورچین در حالی که کوکو رو تو بغل گرفتم از اتاق خارج شدم، دنیس داشت به آرومی خر خر می کرد.من و سگ کوچولوم در امتداد دریاچه آروم داشتیم پیاده روی می کردیم، در حالی که مه رقیقی به آرومی ازسطح آب بر می خاست و به درخت های کاج تیره هم نگاه می کردیم. یه عقاب با سرعت تو آب شیرجه رفت و با یه حرکت سریع یه ماهی از آب گرفت و دوباره تو ابرها ناپدید شد.من هیچ وقت دست از دوست داشتن تو برنداشتم . لعنت . خب ، من با خودم فکر کردم ، احساسات نیک همون چیزی بود که قبلا بود. و راست یا دروغ احساسات اون دیگه به من و زندگی من ارتباطی نداشت. به زودی من به واین یارد بر می گردم و نیک دوباره به دنیای خاطره ها می پیونده.وقتی که داشتم به سمت کلبه سبک ویلایی سوییسی بر می گشتم ، قامت بلند آدمی رو دیدم که تو ساحل ایستاده بود. اون نیک بود. قبل از این که من رو ببینه ، سریع به سمت دیگه جاده رفتم و برای اجتناب از اون از ورودی جلویی داخل شدم، و تموم مدت صبحونه هم سعی کردم از اون دور بمونم. استاد فرار کردن ، بله کسی جز من نبود. بعدِ صبحونه ادعا کردم کار دارم، که البته دروغ هم نبود ، خلاصه پرونده ای رو برای یکی از همکار هام نوشتم و برای کیم و پدر بروس هم ایمیل فرستادم . برای تامی یه پیغام " شاد و خوشحال باش " فرستادم و چند تا پرونده رو آپدیت کردم و در حقیقت تا زمان آماده شدن برای مراسم، وقت کشی کردم .مطمئن شدم که کوکو عروسک خرگوشش کنارشه روی تخت من، و سر کوچیکش رو بوسیدم و چند تا بیکن رو که از میز صبحونه کش رفته بودم به جای رشوه بهش دادم . بعدش لباسم رو به زور به سمت اتاق ویلا کشیدم و به طور اتوماتیک واری به مهمون های دیگره ای که از راهرو عبور می کردند لبخند زدم. همه در تکاپو و رفتن به سمت پایین پله ها بودند، قرار بود عروسی تو ایوون کلبه روبروی دریاچه آبی برگزار بشه، آسمون صاف و وزش باد ، کوه های ناهمواری که مجبور به تحمل عقاب های عصبانی و خشمگین بودند و الی آخر های همیشگی و تکراری. به هر حال برنامه این بود ، اما به نظر می رسید مادر طبیعت نقشه دیگه ای داره، که بورلی به اونblue-norther(اصطلاحی در هواشناسی که در پی ایجاد یک جبهه هوای سرد در مرکز پرفشار بادهای ملایم و خنک ایجاد می شود) و بقیه ما که از اهالی ایالت تک ستاره نبودیم، بهش ریزش ناگهانی و شدید بارون می گیم. حتی می تونستی بگی این یه نشانه است. تو یه لحظه مستخدم ها و بعضی از مهمون ها داشتند صندلی ها و میز ها رو قبل از این که خیس بشن می کشیدند داخل." پس تو اینجایی ! زود باش ، سریع لباستو بپوش. اوه رنگ بنفش گرفتی .خیلی خوشگله . هارپر، دختر خوب "بورلی من رو به داخل اتاق ویلا کشید و عملا با لگد کردم توی حموم تا لباسم رو عوض کنم.فریاد زدم:" سلام ، ویلز".اون جواب داد:" سلام "." نمی تونم صبر کنم تا لباستو ببینم"زیر لب زمزمه کردم: "منم همینطور".از اون جا که امیدوار بودم این لحظه اصلا اتفاق نمی افتاد ، لباسم رو حدود 2 ساعت قبل از پروازم تو بوستون خریده بودم. لباس روی بدن مانکن قشنگ به نظر می رسید و رنگش بنفش..... خب ارغوانی روشن بود. لباس های دیگه م رو بیرون آوردم و لباس رو از جا رختی در آوردم و پوشیدمش . اوه ، لعنتی ! لباس کاملا اندازه بود اما یقه ش .... باز بود. منظورم از باز فقط چاک سینه نبود، خب.... خیلی از سینه هام نشون داده می شد. خیلی! شبیه زن های خراب شده بودم. اگه مادری بودم که بچه شیرخوار داشت این لباس مناسب بود. حالا منظورم رو از باز بودن متوجه شدید؟ سعی کردم بالا تنه لباس رو کمی بالاتر بکشم اما تکون نخورد. مثل این که لباس به همه می گفت: " سلام دنیا! دوست دارید با دختر ها آشنا بشید."نمی تونستم کاری با لباس انجام بدم مگه این که پدرم نوار مخصوص لوله کشی همراه خودش آورده باشه. خب، حالا هر چی . کسی جز دنیس به من نگاه نمی کنه . و البته شاید نیک ، کسی که به گفته خودش در عین واحد که من رو دوست داره ازم متنفر هم هست . و مردم هم متعجب هستند که چرا من اون کار رو انجام دادم.وقتی که از اتاق بیرون اومدم بورلی زمزمه کرد: " اوه خدای من ! تو بی نظری!"ویلا گفت:" دیگه وقتش بود که زیباییت رو به بقیه نشون بدی و بگی که چی تو چنته داری! "خیلی خوشگل شدی !" و از خوشحالی دست می زد." بیا این جا عزیزم، بذار کمی اسپری روی موهات بزنم" بورلی این رو گفت و قوطی اسپری رو مثل اسلحه ای بالا آورد.سریع گفتم:" بورلی موهای من خوبه"." ویلا تو خیلی ..... واو" گرچه من خواهرم رو قبلا تو لباس عروسی دیده بودم اما تا حدی شوکه کننده بود . ویلا کوچولو داشت عروسی می کرد.بورلی یکهو گفت:" وای من یادم رفته که گلای مخصوص بالای کیک رو به مسؤل تدارک غذا بدم ".و بعدش ادامه داد:" هارپر، عزیزم می تونی موهای خواهرت رو تموم کنی ؟ ممنون می شم . فقط قسمت عقب رو کمی پوش بده چون از یه کیک میوه ای هم صاف تره "" حتما"بعدش بورلی از اتاق با سرعت بیرون رفت، تازه با اون لباس نارنجی رنگش که مناسب خانم های کلیسا رو بود بالا و پایین هم می رفت.ویلا به محض این که بورلی پاش رو از اتاق بیرون گذاشت گفت: "موهامو پوش نده"." نمی دم" خندیدم. بورلی همیشه از اسپری زیاد استفاده می کرد و مطمئن بود که پفش در برابر باد های واین یارد دووم می آورد. قبلا هر روزخودم مسؤل درست کردن موهای ویلا برای مدرسه می شدم و موهاش رو گیس می کردم یا دم اسبی می بستم. الان مثل قدیم ها، یه گل سفید کوچیک برداشتم و تو موهای طلاییش گذاشتم. با نگاه کردن به تصویر خواهرم تو آینه ، متوجه شدم که اون نسبت به قبل عبوس تره.پرسیدم:" عزیزم حالت خوبه ؟"به خودم گفتم این کار بر خلاف قولی که به نیک داده بودم نیست. این که جرم نیست که روز عروسی خواهرت حالش رو بپرسی، گرچه مطمئنم نیک راهی پیدا می کند تا من رو محکوم کنه.ویلا در حالی که اخم کرده بود به من نگاه کرد:" تو هم می خواستی که روز عروسیت عقب بکشی ؟" من گل دیگه ای برداشتم و توی موی ویلا گذاشتم. " در واقع آره ". به آرامی گفتم: "من ترسیده بودم . همه چیز سریع اتفاق افتاده بود. من فکر می کردم ما خیلی جوون بودیم .با نگاه به گذشته کاملا مشخص بود که ..... نمی دونم. عقیده های ما درباره این که ازدواج چیه متفاوت بود"." اما تو عاشقش بودی ، درسته؟"آب دهنم رو قورت دادم و به پایین نگاه کردم ، سنجاق سر دیگه ای برداشتم. " خیلی زیاد، اما دوست داشتن کسی به تنهایی باعث نمی شه که ازدواج موفقی داشته باشی. و فکر می کنم حتی تو روز عروسم هم این موضوع رو می دونستم."بعدش مکثی کردم و روبروی خواهرم نشستم ودستش رو گرفتم. " ویلا عزیزم ، هیچ اشکالی نداره اگه همین الان هم عروسی رو کنسل کنی "یک هو در اتاق باز شد و من از ترس از جام پریدم . البته! نیک بود.اون با خوشحالی گفت:" همه چیز پایین مرتبه ، ویلا". و به سمت من نگاه کرد و با پرخاش گفت:"فکر کنم ما با هم قراری داشتیم"." البته که داشتیم و من هم بهش عمل کردم ". بعد بلند شدم و خودم رو سرگرم درست کردن موهای ویلا نشون دادم.ویلا با خنده به نیک گفت:" سلام نیک"." خب،" نیک کنار اون زانو زد :"نگران هستی؟"و مثل من که چند لحظه قبل دست های ویلا رو گرفته بودم دست هاش رو گرفت. ویلا با اخم زیبایی گفت: " خب ....اره .یه کم."" ببخشید من به یه گل نیاز دارم" من این رو به نیک گفتم، در حالی که با زانو با کمی خشونت به دنده هاش می زدم." بیا"اون شکوفه ای رو بدون این که زحمت تکون خوردن به خودش بده کف دست من گذاشت." ویلا ، فکر کنم هر کس تو روز ازدواجش دچار شک و تردید می شه. ذهنت به بدترین سناریو ها فکر می کنه."" شاید ما داریم اشتباه می کنیم؟ اگه اون منو به اندازه کافی دوست نداشته باشه چی ؟ شاید من اونو بیش از اندازه دوست دارم؟"من پوزخندی زدم و سنجاق سر دیگه ای به موی خواهرم فرو کردم . افسوس ویلا !ویلا پرسید:"تو از ازدواج با هارپر پشیمونی ؟"" من درست اینجا ایستادم !"" می دونم " او به من خندید." همیشه از خودم می پرسیدم " نیک که هنوز به من نگاه نمی کرد گفت: " نه".و چیزی ته قلب بدبین من افتاد." اما از این متاسفم که ایمان و باوری که نسبت به اون داشتم رو اون به من نداشت."قلبم سریع به حالت عادی برگشت. " اینا همه ش مزخرفه ، چقدر هم که منو باور داشتی ! ویلا من از این متاسفم که پیش بینی نکرده بودم نیک چقدر سریع می تونه منو کنار بزاره اونم بین ....."" ویلا ،موضوع اینه که..." حرف من رو قطع کرد: " تو باید به صدای قلبت گوش کنی . قلبت می دونه چی درسته".ویلا لبخندی زد و سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد." یا می تونی به مغزت گوش کنی که به نظر می رسه قابل اعتمادتره". و من ادامه دادم: " و یه پیشنهاد دیگه ، یا میتونین چند ماه صبر کنین تا همدیگه رو بهتر....."" اگه واقعا فکر می کنی که نباید با برادرم ازدواج کنی ویلا، کنسلش کن و کمی فکر کن.اما...."دست خواهرم رو فشرد ." اما اگه واقعا دوستش داری ، ادامه بده. ازدواج کن .خوشحال باش ، از همدیگه مراقبت کنید . چند تا برادرزاده ناز و خوشگل به دنیا بیارین تا من لوسشون کنم". لبخندی زد و تموم شد. ویلا رام شد و لبخند کوچیکش به رضایت و خنده کاملی شکوفا شد.من به آرومی گفتم: "ولیز، منم می خوام خواهرزاده های خوشگل داشته باشم ، فقط نمی خوام تو این مورد عجله به خرج بدی در حالی که دلایل خوبی برای صبر کردن وجود داره. بذار خواهر بزرگترت الگوی تو باشه. نیک و من هم عاشق همدیگه بودیم، اما قبل از این که ازدواج ما به 6 ماه برسه تموم شد. شاید می تونستیم جلوش رو بگیریم، اگه نمی دونم 1 یا 2 سال ......"." من و خواهرت چون جوون بودیم از هم جدا نشدیم ویلا ، ما طلاق گرفتیم چون...".ویلا گفت:" میدونین چیه؟ من خوبم، با هر دوی شما هستم، من عاشق کریسم و ما ازدواج می کنیم و البته بچه هایی خواهیم داشت و تا آخر عمر با خوشحالی زندگی می کنیم."نیک گفت: " عالیه ".من با عصبانیت به اون نگاهی انداختم: "یا این که عالی نیست. ویلا ، گوش کن. اگه می خوای با کریس ازدواج کنی مشکلی نداره . من مطمئنم اون خصوصیات اخلاقی خوبی داره . اما اول تو باید به مسایل اساسی مثل پول ، ارزش اخلاقی کار ، یه برنامه 5 ساله توجه کنی . در مورد ازدواج باید دقیق باشی. "ویلا در حالی که می ایستاد پاسخ داد :" ما در کنار هم این مسایل رو حل می کنیم "." چقدر جالب ، این همون چیزیه که نیک به من گفت. من فقط خواستم اشاره ای کرده باشم ."" خب ، ما، تو و نیک نیستیم."اون وایستاد و من رو سریع تو آغوشش گرفت. " ممنون که موهام رو درست کردی."با مهربونی ادامه داد: " فکر کنم حالا یا هیچ وقت".نیک گفت:" من میرم پیش کریس " و در حالی که به من یه نگاه شیطانی انداخت از در بیرون رفت." اون واقعا عالیه " ویلا در حالی که یه بار دیگه تو آینه خودش رو چک می کرد این رو گفت.من از بین دندون های به هم ساییده شده م پاسخ دادم:" خیلی عالی! فرشته کوچولوی من ، آماده ای ؟" بورلی به همراه پدرم برگشت." اوه خدایا ! موهاتو ببین! هارپر کارت واقعا عالیه ! فقط به خودت نگاه کن!"نامادری من تنها فرزندش رو در بغل کرد و گقت: "اوه امروز خیلی خوشحالم"من به پدرم که دم در منتظر ایستاده بود نگاه کردم . اون هم لبخندی به لب داشت.من پیشنهاد دادم :"پدر ؟ نمی خوای نصیحت پدرونه ای به دخترت بکنی ؟ ویلا داره با مردی که تنها چهار هفته پیش دیده ازدواج می کنه."
ویلا گفت: " دقیقش شش هفته ست. "پدر همون طور که سرش رو تکون می داد ، پرسید : " از کاری که می خوای بکنی مطمئنی ویلایی؟ "حسادتی که احساس کردم متعجبم کرد. چرا پدر این سوال رو روز عروسی من نپرسید ؟ چرا هیچ وقت من رو اینطوری صدا نکرده بود ؟ بعد از چند لحظه همه ی این فکرها و احساسات ناپدید شدند و من خوشحال بودم که پدر این رو از ویلا پرسیده .ویلا همون طور که می خواست پدر رو در آغوش بگیره ، گفت : " من مطمئنم ، بابا. "پدر گفت : " تو خوشگل به نظر میای. " بعد به من هم نگاه کرد و ادامه داد : " و همین طور تو هارپر. "" ممنون پدر. "دو دسته ی گل روی تخت رو برداشتم و خودم رو مجبور کردم که لبخند بزنم. " خُب ، اگه می خوای این کار رو انجام بدی ، پس بهتره که بریم. "مسئله این نبود که من نمی خواستم ویلا با کریستوفر لوری ازدواج کنه ، مشکل این جا بود که دوست نداشتم دوباره همه چیز با یه طلاق ، یه قلب شکسته و بی اعتماد شدن ویلا به خودش تموم بشه. نصیحت من بی خطر بود. این کاری بود که من برای پول درآوردنم انجام می دادم ! تا چند وقت دیگه همه متوجه می شن که من درست می گفتم ... مثل تموم شوهرهای قبلی ویلا.از پله ها پایین رفتم و به طبقه ی اصلی رسیدم ، پشتم رو نگاه کردم تا مطمئنم بشم که ویلا ، بورلی و پدر آماده ن. بعد نگاهم به طرف مهمون ها رفت.قسمت پذیرایی تقریباً به یه کلیسای کوچیک تبدیل شده بود ... یه داربست قوسی شکل از بیرون آورده بودند و سبدهای گل هم اون جا پر بود. یکی ، یه پارچه ی کرپ پیدا کرده بود و روی اون جا رو پوشونده بود. همه چی زیبا شده بود و درکل فکر بدی نبود. موسیقی روستایی درحال پخش بود – درمورد عشق به بهترین دوستتون. درسته. ویلا و کریس غریبه بودند ، نه دوست های صمیمی.وقتی از پله ها پایین می اومدم و از راهرو وارد می شدم ، کاملاً می تونستم حس کنم که گرمای بدنم درحال افزایشه. نیک به من زل زده بود و چشم هاش باریک شده بودند. احمق. من هم چشم هام رو باریک کردم و بعد نگاهم رو ازش گرفتم. اوه ، خیلی بهتره – دنیس با لبخند اون جا ایستاده بود. همون طور که داشتم از کنارش رد می شدم ، زمزمه کرد : " خوشگل شدی. "زیرلب گفتم : " مرسی. "خواننده با صدای بلند آواز می خوند : " و ... ما بهم نزدیک تر شدیم "البته عروس و دوماد بیشتر از دو ماه نبود که با هم بودن." تو طوری منو باور کردی که هیچ کسی نکرده بود ... "ویلا ، کریس رو باور کرده بود؟ اون انگشتی ها رو باور کرده بود؟ کریستوفر با خجالت برای من سری به نشونه ی سلام تکون داد. البته ، اون واقعاً خوب بود. با این حال همه ی شوهرهای ویلا خوب به نظر می رسیدند.بعد از اینکه به محراب بدلی رسیدم ، برگشتم تا نزدیک شدن خواهرم رو ببینم. به نیک نگاه نمی کردم.نیک زمزمه کرد : " فکر کردم ازت خواستم که روشون تأثیر نذاری. داشتی چی کار می کردی؟ "همون طور که دندون هام رو بهم فشار می دادم ، گفتم : " داشتم سعی می کردم یه مقدار منطقی تر فکر کنن. "گفت : " تو منو ناراحت می کنی. "من هم درمقابل گفتم : " و تو باعث می شی من دوست داشته باشم یه ضربه به ساق پات بزنم. " کریستوفر نگاه متعجبی به ما کرد. نیک لبخندی به لب آورد و به بازوش ضربه ای زد.و بعد عروس وارد شد. خُب ، اون خوشگل بود ، این درست بود. درخشنده و ... دا دا دام ! برعکس چیزی که انتظار داشتم بغضم گرفته بود.کشیش ، که به نظر می رسید فقط برای این مناسبت از قبرش بیرون اومده ، با بی حالی سرفه ای کرد.بورلی هق هق می کرد و ریملش جلب توجه می کرد. وقتی پدر و بورلی نشستند ، ویلا دسته گلش رو به من داد و کنار کریستوفر قرار گرفت.به خاطر فضای کم ، من و نیک مجبور بودیم که خیلی نزدیک به هم وایستیم. آروم به نظر می رسید. ولی می تونستم ناراحتیش رو حس کنم. به من نگاه کرد و بعد نگاهش رو به یقه ی من دوخت. کمی عقب رفت و نگاهی به پشتم هم کرد." دارم فکر می کنم که ... دمت رو کجا قایم کردی ؟ "زمزمه کردم : " تو فقط به من نیش و کنایه بزن ، نیک. "کشیش به من نگاهی انداخت. ابروهای درهمش می تونست هرکسی رو به پشیمونی وادار کنه. من هم نگاه تندی بهش کردم. چیه؟ اخم کرد ، و بعد صداش رو صاف کرد.گفت : " عزیزان من، " و بعد دوباره به سرفه افتاد.به ویلا لبخندی زدم و بعد زیرلب به نیک گفتم : " هرکسی بود می تونست بگه که این یه نشونه ست. "همون طور که به رو به رو نگاه می کرد ، زمزمه کرد : " من گفته بودم که از اضافه وزن داشتن تو خوشم میاد ؟ همه ی زن ها بیشتر از 15 پوند اضافه وزن نمی تونن داشته باشن ولی تو رکورد شکوندی. "غریدم : " لطفاً نیک ، حداقل به خاطر فضای روحانی این جا ! اگه هم من اضافه وزن داشته باشم ، بیشتر از 8 پوند نیست. "کریس همون طور که به عروسش لبخند می زد ، پرسید : " شما دو تا می تونین ساکت بشین؟ "گفتم : " برادرت کِرمش گرفته ، ولی باشه ، من ساکت می شم. "نیک گفت : " بالاخره. "شکلکی برای این وقاحت نیک درآوردم و بعد دندون هام رو به هم فشردم و روم رو برگردوندم تا ادامه ی برنامه رو ببینم. ولی.یه چیزی بود.وقتی من کنار نیک روی محراب ایستاده بودم ... خُب ، مسلماً یادآور یه سری خاطرات بود. با این که توی روز عروسیم یه عالمه شک و تردید داشتم ، با این که اون روز احساس می کردم دارم اشتباه بزرگی رو مرتکب می شم ، ولی ... روز خوبی بود.اون موقع من با تمام وجودم نیک رو دوست داشتم ، لعنتی." من ، ویلا ، تو ، کریستوفر ، رو به عنوان شوهرم انتخاب کردم. تا از امروز با هم باشیم ... "آب دهنم رو قورت دادم. من از اون آدم هایی نبودم که سر عروسی ها گریه کنم.ولی اون کلمات ... دیدم که خواهرم دست کریستوفر رو محکم تر چنگ زد." ... در بیماری و سلامتی ، در ثروتمندی یا بی چیزی ... "فلسفه و منطق مخصوصم ، ترکم کرده بود ، و کمی احساس اضطراب می کردم. یه جور هایی بی پناه شدن. صدای ویلا پر از احساس بود و من صمیمیت و پاکیش رو حس می کردم ... چون خودم هم اون کلمات رو گفته بودم ... وقتی که نوبت من بود ، اون ها رو با تموم وجودم گفته بودم. دوازده سال پیش." ... با عشق و احترام ... "دزدکی نگاهی به نیک کردم. داشت به زمین نگاه می کرد ، و حس کردم که اون هم یادش اومده." ... امروز و دیگر روزهای زندگیم تا پایان عمر ... "خدایا ، من اون موقع واقعاً دوستش داشتم.نگاهش رو بالا آورد و روی من موند. زمان به نظر می رسید که توقف کرده باشه. اون چشم های تیره ی ناراحت و زیبا ، پر از یه چیز خاص بود ... پشیمونی؟ عشق؟ غم؟ توی یه لحظه ی طولانی ، ما فقط به هم نگاه کردیم ، دریایی پر از احساس و همه چیز بین ما بود.«اگه فقط» ... ناراحت کننده ترین کلمات در هر زبانی.من هیچ وقت هیچ کسی رو به اون صورت که نیک رو دوست داشتم ، دوست نخواهم داشت . مغزم واقعیت رو قبول کرده بود. قلبم ... خُب ، قلبم اون لحظه نمی تونست فکر کنه. یه زمانی ، مردی با چشم های تیره ی وحشی من رو می پرستید ، و اون روزها بهترین و فوق العاده ترین روزهای زندگیم بودند.کشیش پرسید : " حلقه ها لطفاً ؟ " نیک به عروس و داماد نگاه کرد و طلسم شکسته شد و من موندم و احساس بی دفاع شدن. چون می دونستم نیک همه چیز رو از چشم هام دیده بود.
مراسم چند دقیقه بعد تموم شد. همه دور ویلا و کریس رو گرفته بودند و براشون آرزوی خوشبختی می کردند. بورلی هم با اون صدای گوش خراشش زیر گوش من از خوشی جیغ می زد. دنیس از همون موقع روی صندلی های بار نشسته بود ، و همون طور که جرعه جرعه نوشیدنی می نوشید با امیلی می خندید. پدر به نشونه ی سلام سر تکون می داد و با بقیه دست می داد. ویلا به من نگاه کرد و لبخند مخصوص خودش رو بهم زد. دستش رو تکون داد و من دست بند نازک طلاش رو دیدم. هرچی ترس از آینده ی این ازدواج داشتم رو کنار گذاشتم و بهش لبخند زدم و به سرعت براش آرزو کردم که خدا یا فرشته یا هرکس دیگه ، اون رو خوشحال نگه داره ...نیک دوباره به من نگاه نکرد. توی لبخند زدن و دست دادن و حرف زدنش با بقیه ی مهمون ها یه جور آرامش دیده می شد. ولی حتی نگاهش رو هم به من ننداخت.طوفان تموم شده بود و با توافق جمع قرار شد مهمونی دوباره به ایوان منتقل بشه. مردم صندلی ها و میز ها رو برداشتند و بردند بیرون. باریکه های نور طلایی رنگ خورشید از بین ابرها دوباره دیده می شد و قطره های آب روی برگ های کاج ها می درخشیدند و دریاچه هم در کنارشون با رنگ آبی خودش درخشش خاصی پیدا کرده بود.من نیاز داشتم یه دقیقه با خودم خلوت کنم.از پله ها بالا دویدم و چپ چپ نگاه کردن یه مرد پیر با کلاه بیس بال رو نادیده گرفتم. از پله ها بالا رفتم تا به طبقه ی سوم رسیدم. اوه ! من واقعاً قدرت بدنی خوبی داشتم ، در برابر اون همه دوچرخه سواری این چیزی نبود. نه ، اون ضربان تند قلبم مربوط به چیز دیگه ای می شد.اتاقم بی نهایت ساکت بود. کوکو ، دور خرگوشش چنبره زده بود و از من با تکون دادن دمش استقبال کرد ولی چشمش رو باز نکرد. زمان خوابش براش وقت گرانبهایی بود. به طرف پنجره رفتم و پرده ها رو کنار زدم. و خواستم ترسم رو بیرون بریزم. متوجه شدم که دست هام می لرزند. این که برای اون ها چی کار کنم خودش یه سوال دیگه بود." هارپر. "نیک مثل آدمی که احضار شده باشه جلوی در ایستاده بود. نفسم رو حبس کردم و گفتم : " نیک. "برای چند لحظه فقط بهش نگاه کردم. موهاش نامرتب بود و به مشکی می زد ... و اون چشم های غمگین. و اصلاً به نظر نمی رسید که سال ها گذشته ، من برای اولین موی خاکستریش اذیتش نکرده بودم ، ما هر روز با هم حرف نزده بودیم ، خیلی وقت بود بدون اون زندگی کرده بودم ، کسی که آخرین مردی بود که فکر می کردم من رو بذاره و بره.بعد به طرفم اومد ، گرما و انرژی همه جا رو پر کرده بود و بدون هیچ حرف و فکری ، ما بهم پیچیده بودیم و همدیگر رو می بوسیدیم. خدایا ! حمایتش تموم وجودم رو پر کرده بود و داشتم درونش ذوب می شدم. توی اون لحظه همه چیز هم آشنا بود و هم جدید ، گرم تر از اون موقع و سخت تر ، ولی لبهاش همون بودند. گرم و حریص. و به طور ساده ای غیرقابل توصیف بود ، این که چقدر خوب بود که دوباره حسش کنم ، دوباره باهاش باشم و ببوسمش. تا دوباره ... دوباره ... نیک رو داشته باشم. چون ، بذارید صادق باشم ، ما فقط و فقط به هم تعلق داشتیم.اونقدر من رو محکم تو آغوشش گرفته بود که استخون هام صدا می دادند ، و اوه ، خدایا ، من دلم براش تنگ شده بود ، چرا ، چرا ما گذاشتیم دیگه با هم نباشیم؟ پشتم به دیوار بود و نیک تکونی خورد و من رو محکم تر گرفت. دست هاش روی بدنم داغ بودند ، با این حال بوسیدنم رو قطع نمی کرد . بوسه هایی سخت و داغ. واقعاً خوب به نظر می رسید ، مثل دو قسمت از سنگی بودیم که با رعد و برق از هم جدا شده بودند و حالا دوباره داشتند یکی می شدند. طوری من رو می بوسید که انگار آخرین روزهای زندگیش بود. اون قدر بوسه هاش عمیق بود که تموم قوای پاهام رو از دست داده بودم. هیچی جز بودن ما دو تا با هم اهمیتی نداشت. هیچی. دستم رو از زیر بلوزش روی زخم روی سینه اش بردم. می لرزید. من این کار رو باهاش کرده بودم. دقیقاً همون کاری که اون با من کرده بود.سرش رو عقب برد. صورتش قرمز شده بود ، چشم هاش می درخشیدند. بعد لبخند زد و من حس کردم ممکنه قلبم از جا دربیاد. چقدر دلم برای لبخندش تنگ شده بود.همون طور که نفس نفس می زد ، زمزمه کرد : " می خوای چیزی بگی؟ "من هم با ضربان تند قلبم ، درمقابل لبخندی زدم و گفتم : " ام ... منو بِبَر؟ "خنده ای کرد. " خُب ، آره . خیلی دوست دارم این کار رو بکنم. "لبخندش عمیق تر شد. " ولی شاید تو می خواستی یه چیز دیگه بگی؟ "با یکی از دست هاش دسته ای از موهام رو که حالا به هم ریخته شده بودن پشت گوشم برد و فقط به من نگاه کرد. چشم هاش آروم و منتظر بود. " بگو. "مکث کردم. ترس ، داغیِ وجودم رو سرد کرد. مسخره. همون چیزهایی که همه چی رو از همون اول خراب کرد. انتظارات. " تو ... تو شروع کن. "سرش رو کج کرد. " فکر کنم تو باید شروع کنی ، هارپر. بالاخره ، تو ... "یه مقدار صاف تر ایستادم. " بالاخره چی؟ "" خُب ، تو اون کسی بودی که ... می دونی دیگه. "مشخصاً داشت به من نشون می داد که یه توضیحاتی باقی مونده و الان بهترین وقت برای گفتنشونه. اخم کردم. ولی نیک نادیده اش گرفت." تو هیچی نمی خوای بگی ... هیچی ، هارپر؟ "" نه ، نمی خوام نیک. چیزی نیست. " تموم شور و شوقش فکر کنم از بین رفت.برای خودش روشن کرد : " هیچی. تو هیچی نداری که به من بگی. " قدمی عقب رفت و دستش رو توی موهاش کشید.لب هام رو بهم فشار دادم. " خُب ، این طور که به نظر می رسه تو فکر می کنی که من باید یه چیزی بگم ، چرا دقیقاً نمی گی منظورت چیه ، نیک ؟ "فکش منقبض شده بود. " من فقط فکر کردم تو می خوای ... "" چی؟ "" معذرت خواهی کنی. فکر کردم می خوای معذرت خواهی کنی. "دندون هام رو روی هم فشار دادم. " اوه. این ... این عالیه. " دست به سینه شدم. " برای چی؟ "" منظورت از برای چی ، چیه؟ برای از بین بردن ازدواجمون ، این دلیلشه. "" من ... تو ... داری با من شوخی می کنی؟ "" نه. " نگاه آشنای مخصوص خودش رو به من دوخت. چرا از دست من عصبانی هستین؟ من واقعاً منطقی عمل کردم. همونطور که صدام بلند و بلندتر می شد ، پرسیدم : " تو از من می خوای که معذرت خواهی کنم؟ این چیزیه که تو می خوای؟ الان؟ واقعاً؟ "دست هاش رو برای دفاع بالا برد. " ببین ، من کاملاً آماده م که تو رو ببخشم تا همه چیز رو از نو شروع کنیم ... "" اوه ، واو ، چه بخشنده! ممنون ، نیک! "" ... ولی ، هارپر ، تو باید اعتراف کنی کاری که کردی واقعاً بد بود. منظورم اینه که یه طورایی بالاخره تو به من خیانت کردی. و حالا که من آماده م برای یه شروع جدید ... "" می دونی چیه؟ دوباره همه چیز داره تکرار می شه ، نیک. این همون مشکلیه که ما توی ازدواجمون داشتیم. هیچ کس تو رو مقصر نمی دونست و همیشه گناهکار من بودم. خُب ، چی فکر می کنی؟ من این دفعه این نقش رو قبول نمی کنم. "" من چی کار کردم؟ دوستت داشتم ، هارپر! زیاد کار می کردم. این گناهه؟ طرح احمقانه ای بود؟ که من کار کنم تا یه آینده ی تأمین شده داشته باشیم؟ "" می دونی طرح احمقانه چیه ، نیک؟ همینه. ما. نگاهمون کن. تو ... هرجور که هستی. ولی اینطور که مشخصه ، من هنوزم ... به تو جذب می شم. ولی اگه تو هنوز منتظری تا من تموم اشتباه ها رو به گردن بگیرم ، باید بگم نه! این کار رو نمی کنم ، نیک! تو هم مقصر بودی. "" نمی تونم بفهمم که من کجای اون قضیه مقصر بودم. "" و این تمام مشکلمونه. من متأسفم که تو اومدی این طبقه. زمان زیادی گذشته. ولی تو هنوز برای من همون آدم بده ی داستانی. شب بخیر. "" تو کسی بودی که همه چیز رو ترک کردی. "با عصبانیت برگشتم. " درواقع تو بودی. هرچی. به هر حال مشخصه که تو دنبال یه معذرت خواهی و یه مقدار ناز و نوازش هستی. ولی نیک ، باید بگم که بهتره جای دیگه ای رو برای پیدا کردن اینا بگردی. "و بعد ، از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین اومدم تا به عروسی خواهرم برم.
فصل نهم" برای شادی زوج جدیدمون بنوشید! " صدام بلند و محکم بود. نمی خواستم نیک بفهمه که باهام چی کار کرده. " این نوشیدنیِ قهوه دار ، نماد دامادِ مو مشکی و خوش قیافه مونه ... "ویلا شوهرش رو بوسید و گفت : " خیلی خوش قیافه! "" ... و این شربت سیب ، نماد عروس شیرین و عزیزمونه! "لبخندی زدم و به " اووووو " جمعیت گوش دادم. " حالا شاید به نظر نیاد که این زوجمون خیلی به هم بخورن ... "چشمکی به خواهرم زدم. " ولی این دو تا نوشیدنی رو با هم امتحان کنید ، تا ببینید چه معجزه ای رخ میده! پس برید و امتحان کنید! "مهمونی تموم نشدنی بود. تخصصی توی وانمود کردن به خوشحالی نداشتم ، ولی به نظر می رسید که نیک می خواد نشون بده کی بهتر می تونه طرف مقابل رو نادیده بگیره. مثل یه جنگ بود. من پشت بار ایستاده بودم – توی کالج یه زمانی متصدی بار بودم و وقتی توی نیویورک زندگی می کردم هم به این کار مشغول بودم ، الان هم به عنوان یه ساقدوش مجبور به این کار شده بودم. نیک هم نقش یه مرد مجرد پر جنب و جوش رو بازی می کرد که حداقل با همه ی زن های سالن رقصیده بود، از امیلی گرفته تا بورلی و یه زن پیر که بدون دعوت نامه داشت غر می زد. به نظر می رسید که فقط با یک زن نرقصیده بود، و اون من بودم. می خندید و حرف می زد و به نظر می رسید اوقات خوشی رو می گذرونه ، و من احمق بودم اگه می ذاشتم پاهام هنوز به خاطر اون بوسه بلرزه.من نادیده گرفته شده بودم ، دقیقاً همین بود. درست همون لحظه ای که یه مقدار احساس ضعف توی خودم حس کرده بودم ، نیک اومده بود و من اجازه داده بودم از حد خودش جلوتر بره ، و حالا با پشیمونی اینجا ایستاده بودم. به اندازه ی کافی بد بود ... درطول اون بوسه ، یه لحظه هم به دنیس فکر نکرده بودم ، و این چه معنایی داشت نمی دونم. پس خدا رو شکر که قضیه جلوتر از اون نرفت. یه دلایلی بود که من و نیک نتونسته بودیم با هم زندگی کنیم و به اندازه کافی می تونستم اون ها رو به یاد بیارم.وقتی برای سومین نوشیدنیم به بار رفتم ، جیسون کروز نزدیکم اومد ، و طوری با تکبر راه می رفت که آدم حالش بد می شد. " هارپر ، با من می رقصی؟ به یاد قدیما یا هرچیزی؟ " عینک آفتابی مخصوص دهه ی هشتادش رو صاف کرد." به همین خیال باش جیسون. "" اوه. لازم نیست اونقدر آدم مزخرفی باشی. "" و تو هم اصلا لازم نیست تو این دنیا نفس بکشی ، جیسون ، ولی متأسفانه داری ادامه می دی. "پرسید : " چرا از من متنفری؟ من باهات چی کار کردم؟ "برای یه لحظه ، نمی خواستم جوابش رو بدم. درواقع خود جیسون با من کاری نکرده بود. ولی همه چیز مربوط به من نمی شد. " من ازت متنفر نیستم ، جیسون. تو ارزش تنفر منو نداری. ولی من به شدت ازت بدم میاد. "" چرا؟ "" چون می شناسمت ، جیسون. طوری که وقتی بچه بودید تو با نیک رفتار کردی ، اسباب بازی هاش رو شکستی و زندگی عالیت رو توی صورتش کوبوندی و با یه تیر سینه شو زخمی کردی ... همه ی اینارو می دونم. و این رو هم اضافه کن که تو یه احمق هم هستی. پس فکر کنم منظورم رو فهمیده باشی. "" آره؟ فکر کردم تو از نیک متنفری. "دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم اما نظرم رو عوض کردم. " هرچی."جیسون عینک آفتابیش رو بالا داد تا بهتر چشم چرونی کنه. " حالا میای رقص یا نه ، هارپر؟ "مردها... یکی از دوست هام توی دانشگاه از پرورشگاه بچه گرفت. باهوشترین دختر کلاس بود ، خُب؟ کار واقعاً عاقلانه ای کرده بود.با اومدن یه آتش نشان از دست جیسون راحت شدم. دنیس همون طور که به جیسون نگاه می کرد ، پرسید : " داره اذیتت می کنه ، هارپ؟ "" آره دنیس. لطفاً داغونش کن. "دنیس با تعجب نگاهی به من کرد. " واقعاً؟ "جیسون سریع گفت : " بابا من فقط ازش خواستم که باهام برقصه. به هر حال قبلاً با هم فامیل بودیم. همین. من نمی خواستم ... ام ... می دونی که. هرچی. "به جیسون که مثل وزغ شده بود نگاهی کردم و گفتم : " هوو ، جیسون. برو رد کارت. "از اون جا دور شد و به سمت آلاچیق رفت. دوباره عینک آفتابی احمقانه ش رو زده بود و می رفت تا حوصله ی بقیه رو با حرف زدن درباره ی بهترین فیلم های تام کروز سر ببره.دنیس پرسید : " می خوای برقصی عزیزم؟ "جواب دادم : " حتماً. " و این کار رو کردیم. احساس گناهی که از بوسیدن نیک داشتم باعث شده بود خودم رو توی بغل دنیس جمع کنم. دنیس لبخندی زد.پرسیدم : " فردا چه ساعتی می ری؟ "شکلکی درآورد و گفت : " ساعت هفت پرواز دارم. پس باید ساعت پنج و نیم راه بیفتم. "بهش پیشنهاد دادم : " می دونی چیه؟ تو می تونی ماشین کرایه ای رو ببری. من خودم بعداً یه جوری می رم فرودگاه. "چشمهای دنیس درخشید. " اینجوری خیلی عالی می شه ، عزیزم. مرسی. "وقتی اولش ازش پرسیده بودم که می خواد به این عروسی بیاد یا نه ، دنیس همون موقع قبول نکرد. نتیجه ش این بود که دنیس مجبور بود با یه پرواز دیگه بره. من هم که عصرش می رفتم. پدر و بورلی به شهر سلت لیک می رفتند – فکر کنم بورلی یه فامیل هایی اون جا داشت که چندین سال بود ندیده بودشون – بعد هم به خونه پرواز می کردند. پس من وقتی می خواستم برگردم کاملاً تنها بودم. برای من خوب بود.دنیس گفت : " باید برم. بعدش میام پیشت. "
تا دنیس از پیشم رفت ، بورلی اومد. کمربندش اونقدر تنگ بود که بهم احساس خفگی می داد.بورلی همون طور که به صورت اتوماتیک به طرف موهای من می رفت تا درستشون کنه ، گفت : " فرصت کردی پیش بابات بشینی و یه گپی باهاش بزنی؟ "" بورلی ، فکر کردم قبول کردی من کسی نیستم که بتونم در این باره با بابا حرف بزنم ... می دونی که. " و سعی کردم موهام رو به حالت قبل برگردونم." خُب. درسته. مشکلی نیست. " بورلی نشست و ظاهرش، با اون موهای زرد و چشم های آبی ریمل زده ، مثل یه جوجه ی مضحک شده بود.گفتم : " ولی من ... من می رم که باهاش حرف بزنم. باشه. " این مهربونی من چطور بود ، پدر بروس؟" اوه ، ممنون عزیزم! این واقعاً ... ! اوه! مرسی ، خوشگلم! اون اونجاست. هیچ زمانی بهتر از الان نیست! "آهی کشیدم. " باشه. " بعد راهم رو به سمت جمعیت رقصنده کج کردم. پدر من که از جمع فراری بود اون جا پشت یه میز کوچیک یا یه شراب توی دستش ، نشسته بود. خوش قیافه اما تنها. " خُب ، پدر. "سری برای من تکون داد. " هارپر. "" خوش می گذره؟ "" البته. تو چی؟ "" اوه ، آره. "مکالمون داشت واقعاً یکی از طولانی ترین صحبت هامون می شد. بعد از اینکه مادرم رفت ، مکالمه مون فقط شامل سوال پدرم : " خوبی؟ " و جواب من : " نه. " می شد. که اگه ادامه پیدا می کرد فقط باعث می شد احساس بدتری پیدا کنیم.آهی کشیدم. " خُب ، پدر ، این روزا رابطه ت با بورلی چطوره؟ "نگاهش رو به من دوخت. " چرا می پرسی؟ "" ام ... همینطوری. "جرعه ی دیگه ای از شرابش رو نوشید. " درواقع ، فکر کنم ... راه هامون رو از هم جدا کنیم. "زنگ خطری برام به صدا دراومد. " واقعاً ؟ چرا ؟ "" فقط ... از هم دیگه دور شدیم. "گفتم : " معنیش اینه که شما کس دیگه ای رو پیدا کردین؟ " بهتره بهتون اطمینان بدم که معمولاً اینطوریه." اوه ، نه. نه ، کس دیگه ای نیست. من از اون افرادی نیستم که خیانت کنم. ما فقط ... می دونی. " نمی دونستم.بورلی و پدر برای بیست سال با هم زندگی کرده بودند. پدر شصت و دو سالش بود. آدم هایی با این سن طلاق نمی گیرند. نمی تونستم احساس تعجبم رو از بین ببرم. با یه آه ، از پدر پرسیدم کاری هست که بتونم بکنم یا نه.به سرعت پیشنهاد داد : " شاید تو بتونی کارهای طلاقمونو درست کنی. "" اصلاً ، پدر. "" من مواظبشم ، نگران نباش. "" یه کسی رو بهتون معرفی می کنم. "" باشه. مرسی. "برای چند دقیقه توی سکوت نشستیم. پدرم شرابش رو تموم کرد. " پدر ، درباره ی این با بورلی صحبت کردی؟ توی رفتارش اثری از اینکه این قضیه رو بدونه ندیدم. "نگاهش رو از من گرفت. " به زودی بهش می گم. "می خواستم به چیز دیگه بگم که نظرم رو تغییر دادم. وقتی کسی فکر می کرد که می خواد طلاق بگیره ، خُب ، من در جایگاهی نبودم که بخوام متقاعدش کنم این کار رو نکنه. به علاوه ، صحبت درباره ی احساسات و عشق، چیز هایی نبودند که من تا حالا با پدرم درباره شون حرف زده باشم. ویلا و پدر راحت تر با هم وقت می گذروندند ... ویلا خودش رو توی آغوش پدر می انداخت و باهاش شوخی می کرد و به خنده می انداختش. بیشتر از وقت هایی که من با سردی با پدرم رفتار می کردم. به هر حال ، من همیشه یه دختر مامانی بودم. البته تا وقتی که من رو ترک کرد.دوباره یاد پاکتی که مثل یه تومور توی چمدونم بود ، افتادم.بورلی با نگرانی داشت به من نگاه می کرد. شونه ای بالا انداختم و لبخندی زدم – مردها ، کی می دونه؟ - و اون هم سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. خیلی ناراحت کننده بود. اَه ، بیچاره بورلی. اون بابام رو دوست داشت. با اینکه نمی دونستم دقیقاً پدر رو می شناسه یا نه ولی به هر حال اون ها زمان خیلی زیادی رو با هم بودند. بورلی فکر می کرد که پدر همه چیزشه. شاید مشکل اینجا بود. کسی که بورلی برای خودش توی ذهنش ساخته بود شباهت کمی با پدر داشت. این مشکل کافی بود.یه دفعه احساس کردم ، اون روز ، واقعا روز خسته کننده ای بوده. خواهرم و کریستوفر به هم توی پیست رقص چسبیده بودند. رفتم اونجا ، به شونه ی ویلا زدم و لبخندی به لب آوردم. " من یه مقدار خسته م ، بچه ها. فردا سر صبحونه می بینمتون ، باشه؟ "کریس گفت : " راستش ما فردا صبح زود راه میفتیم. می ریم یه جا برای چادر زدن و از این جور کارا. "به ویلا نگاه کردم و احساس کردم راه نفسم بسته شده. " خُب ، پس هرموقع تونستی به من زنگ بزن. فکر می کنین کی برگردین شرق؟ "نگاهی رد و بدل کردند. خواهرم گفت : " خیلی دقیق برنامه ریزی نکردیم ، هارپر. "عالیه. کار خیلی خوبیه، مخصوصاً زمانی که داره یه برف سنگین میاد ، دور و بر خرس ها و گرگ های وحشی بگردی. ولی جلوی زبونم رو گرفتم و ویلا من رو بغل کرد. " به خاطر همه چیز ممنونم، هارپر. " این رو گفت و گونه م رو بوسید.زمزمه کردم : " اوه، خواهش می کنم. " با این که کاری به جز به شک انداختن ویلا نکردم. " گوش کن ... امیدوارم خوشبخت بشی. " حرف زدنم مصنوعی بود ولی قابل تحمل. ویلا رو بغل کردم، البته همیشه توی برخورد فیزیکی خیلی ناشی بودم. سری برای شوهر خواهر جدیدم تکون دادم و به طرف اتاقم رفتم. قبل از این که از پله ها بالا برم، کسی اسمم رو صدا زد." صبر کن. "کریس بود. " گوش کن، هارپر. می دونم دیدن نیک و ازدواج خواهرت و همه ی اینا فوق العاده غیر قابل تحمل بوده، و می دونم که خیلی موافق این ازدواج نیستی. فقط می خواستم ازت به خاطر اومدنت تشکر کنم. خیلی برای خواهرت ارزش داشت، همین طور برای من. " لبخندی زد، البته نه به جذابی برادرش.گفتم : " خب. فقط مراقب باش، کریس. ازدواج سخته. امیدوارم شما دو تا از پسش بر بیاین. "صمیمانه گفت : " من واقعاً دوستش دارم. خیلی وقت نیست که باهاش آشنا شدم، می دونم هارپر، ولی دوستش دارم. "" خب بهتره که واقعاً دوستش داشته باشی. تو الآن ازدواج کردی. " دستم رو روی شونه اش گذاشتم . " موفق باشی. "وقتی از پله ها بالا می رفتم، نگاه نیک رو روی خودم حس کردم، ولی وقتی برگشتم ندیدمش.با این که در طول روز بارها به کوکو سر زده بودم و دنیس هم چند بار اون رو برای پیاده روی بیرون برده بود، اما مثل سگ های مکزیکی چشم هاش گشاد شده بود و حرکت نمی کرد و سرش رو از روی پاهاش بر نمی داشت، طوری به من نگاه می کرد که انگار زندانیش کردم. خرگوشش روی زمین افتاده بود و می خواست این واقعیت رو نشون بده که من دو ساعتی می شد به کوکوی بیچاره سر نزدم.از روی زمین بلندش کردم و سر کوچیک و بامزه ش رو بوسیدم. " واقعاً معذرت می خوام. منو ببخش عزیزم. "با خوشحالی دمش رو تکون داد و چونه م رو لیس زد و بهم نشون داد که من رو بخشیده." هارپر، اومدی؟ " دنیس این رو در حالی گفت که از دستشویی بیرون می اومد و ریش تراشش دستش بود. چمدونش روی تخت باز بود و لباس هاش توی اون نامرتب چیده شده بود. کوکو رو روی زمین گذاشتم و شروع کردم به مرتب کردن وسایل دنیس.دنیس پرسید : " خوش گذشت؟ "نگاهی بهش انداختم " نه خیلی. " کفش هاش رو ته چمدون گذاشتم تا چیزی رو له نکنن. نفس عمیقی کشیدم. " دنیس، بهتره با هم حرف بزنیم، چطوره؟ "" خب ... باشه. " روی تخت من نشست، من هم روی تخت اون نشستم و به هم نگاه کردیم. من مثل مدیر و دنیس مثل یه بچه ی شیطون. آهی کشیدم. خسته کننده بود که من باید همیشه همه ی کارها رو انجام بدم. اما بالاخره کسی باید کاری انجام می داد." خب، دنیس. " دست های بزرگش رو توی دستم گرفتم. " ببین. دو هفته پیش ازت خواستم که باهام ازدواج کنی، و تو از اون موقع هیچی نگفتی. پس این کارت منو متوجه جوابت می کنه. اینطور نیست؟ "شکلکی در آورد، ولی چیزی رو انکار نکرد." اشکالی نداره. من عصبانی نیستم. " به اندازه کافی عجیب بود که من عصبانی نبودم.دنیس آهی کشید. " این فقط ... فکر کنم خیلی برای این کار مطمئن نیستم، متوجهی؟ " با کم رویی به من نگاه کرد. خوش قیافه بود. صداش امیدوار بود و این بیشتر از هر چیزی من رو آزار می داد ... انگار دنیس یه زندانی خوش برخورد بود که امید زیادی به آزادی نداشت و من مدت زیادی بود که زندان بانش بودم.
"مثل این می مونه که اگه من زیاد از یه پیشنهاد به وجد نیام ، خب شاید اون کار درستی نیست که انجامش بدم "اوچ .ولی خب ، درست می گفت . یه نفر باید از فکر اینکه قراره تا اخر عمرش با کسه دیگه ای زندگی کنه ، از ته دلش خوشحال باشه . به تاریخچه ی خود من نگاه کنین . " درسته . نکته ی خوبیه "" نه این که من ، اه .. میدونی ، هارپ ، نه اینکه دوست نداشته باشم . دارم "باید لبخند می زدم " واو . یه کم اظهار علاقت بی بخار بود "" معذرت می خوام "" عیب نداره "" واقعا ؟ "" حتما " دستش رو فشار دادم و بعد دستش رو ول کردم: " فقط میخوام بگم که تو واقعا خوبی . قلب بزرگی داری . و ما اوقات خوبی رو با هم گذروندیم . و ... خب ، من آرزوی بهترین ها رو برات دارم ".می گم حرف اون بی بخار بود . مال خودم که بدتر بود .لبخند بزرگی تحویلم داد :" منم همینطور رفیق "خب ، مطمئنا دلم برای رفیق صدا شدن تنگ نمی شه . ولی دلم برای دنیس تنگ می شه . اون مثل یه ملافه ی محافظ بود ، ولی الان وقتش بود که بزارمش کنار ، و می دونستم که کار راحتی نیست . دیگه خبری از یه آدم عضله ای و بچه های چشم آبی نبود . و همین طور هیچ همراه همیشگی ِ دلپذیری هم وجود نداشت که بتونی از بودنش احساس امنیت و راحتی کنی . و دیگه هیچ رضایت غیر پیچیده ای هم وجود نخواهد داشت . احساس می کردم بعض تو گلوم گیر کرده و ، برای همین آب دهنم رو قورت دادم _ و برای من ، این کار مثل این می مونه که کل آخر هفته رو تو رخت خواب گریه کرده باشم .دنیس دستم رو گرفت و بوسید . یه حرکت باوقار ِ غیر منتظرانه . دستم رو آوردم بالا و موهاش رو لمس کردم . دن خوب قدیمی .نگاهش رو آورد بالا و پرسید: " می خوای باهم باشیم ؟ یه ک _ ، برای آخرین بار باهم بخوابیم ؟ "با یه سرفه خنده م رو پنهان کردم " اوه ، من فکر می کنم ... باید درخواستت رو رد کنم دِن . نه اینکه جالب نباشه . فقط احتمالا کار عاقلانه ای نیست "با محبت گفت: " باید امتحانی می پرسیدم . پس من کوکو رو می برم بیرون . می خوای بریم قدم بزنیم کوکو _ خرگوشی ؟ "سگم جوری که انگار برق گرفته باشدش ، شروع کرد به بالا و پایین پریدن. بعد هم خرگوشش رو با دهنش گرفت و تکون تکونش داد . گفت: " چند دقیقه دیگه برمی گردم " و قلاده ی صورتی سگم رو به دست گرفت . در پشت سرشون بسته شد .از ته دلم آه کشیدم . تالاپی خودم رو انداختم رو تخت و به سقف خیره شدم . نقشه م برای ازدواج با دنیس ، تموم شده بود . همین الانش هم ، فکر نبودنش ، قلبم رو به درد می آورد . یه عالم چیزهای خوبی توی وینیارد منتظرم بود ، ولی دنیس یه سوراخ بزرگ رو تو زندگیم پر کرده بود . خیلی بزرگ . حالا فکر آینده دوباره جلو روم قرار گرفته بود . دوباره تنها بودم .به خودم گفتم : شجاع باش . تو کوکو رو داری . بن و جری ( یه نوع بستنی) رو داری . کاری که خوب بلدی چطور انجامش بدی ، دوست هات و یه ایوون با چشم انداز عالی داری . هنوز هم می تونی بچه داشته باشی . با فرزند خوندگی ، رابطه ی جدید . حالا هر چی .ولی دلم برای دنیس تنگ می شد . نه مثل اون حس خفه کننده و ترس بی پایان هنگام جداییم از نیک . اما باز برای خودش بد بود . به هر حال من رو آزار می داد .
صبح روز بعد ، یکهو از خواب پریدم . با چشم هایی لوچ و نیمه باز ساعت رو نگاه کردم که از 8: 47 گذشته بود . اتاق خالی بود . ظاهرا که وقتی دنیس از این جا رفته من خواب بودم .حقیقتا اگه پرواز دنیس برای ساعت 7 بود ، الان دیگه تو راه خونه بود . مرد خوش شانس . از روی تخت بلند شدم . 3 تا مارتینی ای که دیروز خورده بودم ، الان داشتن اثرشون رو نشون می دادن .کوکو سرش رو از روی خرگوشش برداشت . انگار داشت تایید می کرد که بله ، خیلی بد به نظر میام . بعد به پشتت چرخید و لنگاش رو داد هوا . داشت وانمود می کرد که مرده .روی میز توالت ، یه یاد داشت از دنیس قرار داشت .«هارپ ، کوکو رو بردم برای یه پیاده روی سریع . خونه می بینمت . مطمئنم . برای همه چیز ازت ممنونم . _ دِن . »خب . این ... خوب بود . با یه آه ، گوشیم رو چک کردم که پیامی نداشته باشم . . یه عالم بود . 6 تا از طرف تامی که تو دوتاش درباره ی کار صحبت کرده بود و تو 4 تای دیگه ش راجع به احساساتش درباره ی زن هرزه ش ، که قول داده بود دیگه فداکس رو روز های جمعه نبینه ، ولی در حقیقت شنبه یواشکی دررفته بود تا ملاقاتش کنه . و تامی مطمئن نبود که باید چی کار کنه . دو تا پیغام از طرف تئو بود که می خواست بدونه چرا جمعه نرفتم سرکار _ یارو هیچی تو حافظه ش نمی موند . یه پیغام از بورلی داشتم که مال امروز صبح بود .اون و پدر تو راه رفتن به شهر سالت لیک بودن و می خواست بدونه به شام جمعه شب که برای دوباره زنده کردن عروسی ِ ویلا بود می رم یا نه . پیام بعدی از طرف کیم بود و فقط می خواست حالم رو بپرسه . خوبه که آدم یه دوست دختر داشته باشه ... بیشتر دوست های دخترم مال زمان دانشگاه بودن و زیاد باهاشون ارتباط نداشتم . گفتم از دنور باهاش تماس می گیرم ، که اون جا یه دو ساعتی تو نیمه ی راه توقف داشتم و وقت بود که باهاش حرف بزنم . یه اس ام اس هم از طرف پدر بروس داشتم . " وقتی برگشتی به من زنگ بزن . امیدوارم همه چیز خوب باشه . کار خیرت رو فراموش نکن . روح فناناپذیرت می تونه از کمک هایی که بهش می شه استفاده کنه . " پیامش باعث شد لبخند بزنم . سریع جوابش رو تایپ کردم و فرستادم .بعد از یه کم مکث ، یه اس ام اس به ویلا زدم . " امیدوارم ماه عسل خیلی خوبی داشته باشی . این شماره ی کارت بانکم . برای موقعی که احتیاج به چیزی پیدا کردی . زود بهم زنگ بزن "یه ساعت بعد ، حموم کرده بودم ، وسایلم رو جمع کرده و آماده ی رفتن بودم .بند قلاده ی کوکو رو گرفتم و از پله ها رفتم پایین . ترن ساعت 11 حرکت می کرد و کلی وقت برای صبحونه خوردن داشتم . البته هیچ کدوم از اون مکان هایی که ناشتایی می دادن ، اون هایی نبودن که مال عروسی بود . هوا برفی بود و طی یه هفته جاده ها بسته می شد . عجیبه که با این حال ، شهر خودمون تابستون بود . هیچ جا خونه ی آدم نمی شه . جایی که توش راحتم و در امان . و البته باید اضافه کنم که مجرد نیز خواهم بود . یه کوچولو دلم برای خودم می سوخت . بدون شک به زودی دنیس رو با یکی دیگه می دیدم . آه کشیدم . غمگین بودم ، ولی مطمئنا نابود نشده بودم . وقتی رابطه ی من و نیک از بین رفت ... خب ، دلیلی نداره که اون خاطره رو دوباره به یاد بیارم . هیچ کس از به یاد آوردن زمانی که جریحه دار و رقت انگیز شده بوده ، لذت نمیبره . مطمئنا ، حس افسردگی داشتن ، نشونه ای از بلوغ بود . یا همچین چیزی .تو ایوون ناشتاییم رو خوردم . روزنامه های محلی رو نگاه انداختم و گه گاه هم یه کم تست و بیکون به کوکو می دادم ، که اون هم با سرعت صوت می خوردش و بلافاصله هم با شدت خیره نگاهم می کرد .یه نگاه به ساعتم انداختم و فهمیدم که وقت راه افتادنه . تا یه چند دقیقه ی دیگه ترن هم حرکت می کرد . با یه کم تعجب فهمیدم که دلم برای مونتانا تنگ می شه . دریاچه ی مک دونالد امروز به رنگ آبی تیره و پر تلاطم در اومده بود . در فاصله ای دور می شد کوه ها رو دید که کاملا روشون رو برف پوشونده بود . قلبم فشرده شد . شانسی وجود نداشت که دوباره برگردم این جا . به یه سری دلایلی ،یه جور هایی به نظرم یه سری چیز ها ... هنوز تموم نشده بود .به سگم گفتم: " اوه ، خوب ، کوکوی چاپلوس ، وقت رفتن به خونه است "صفی که برای سوار شدن به ترن بود ، طولانی بود . به نظر می اومد که انگار همه می خوان امروز برن . خوشحال بودم که دیروز برای خودم جا رزرو کرده بودم . مادر جوونی که بچه اش پستونکش رو انداخته بود ، اومد پشتم وایستاد و صبح بخیر گفت . و من هم براش سر تکون دادم .راننده ی ترن از روی لیستش اسم هامون رو چک میکرد . گفت: " و دوازدهم " و اسمم رو چک کرد .به زن جوان گفت: " اوکی ، دیگه تکمیله . معذرت می خوام خانم . امروز نمی تونیم سرپایی سوار کنیم . همه ی کسایی که سوار شدن ، رزرو کرده بودن . مجبورین صبر کنین برای ترن ظهر "ازش پرسید :" اوه ، نه . لعنت . فکر می کنین به پروازم برسم ؟ ساعت دوازده و نیمه "راننده گفت :" احتمالا نه "با خودم فکر کردم که باید قبلا به این فکر می افتاد . کوکو رو بلند کردم . دسته ی چمدونم رو گرفتم . ولی بعدش مکث کردم . به ساعتم نگاه کردم . تقریبا 45 دقیقه طول می کشید تا به فرودگاه برسی . و برای هر یه ساعت یه بار هم یه ترن می اومد . یه عالم وقت داشتم .با جوانمردی گفتم: " شما می تونین جای من سوار شین . پرواز من برای ساعت 1 و 45 دقیقه است. "چهره ی مادر جوون از هم باز شد: " واقعا ؟ مطمئنین ؟ "ولی در همون حال هم داشت ساک پوشک بچه رو بلند می کرد و دسته ی صندلی بچه رو هم گرفته بود ." حتما . شما برین " بچه ش موقرانه بهم نگاه کرد .اون طور که به یاد میارم ، اسمش سرنوشت بود . اسمی بود برای خودش . مطمئنا بچه ی خوشگلی بود ... پوستی بی نقص و دهنی مثل غنچه ی گل رز . با چشم هایی بزرگ به رنگ آبی .مادرش گفت :" خیلی ازتون ممنونم . نجاتم دادین . روز خیلی خوبی داشته باشین ! به سلامت "گفتم: " شما هم همین طور " . بفرما . یه عمل خیر اون هم تصادفی . تازه کارم خیلی هم قابل توجه بود . نمی تونستم صبر کنم تا وقتی که این رو به پدر بروس بگم . یه جور هایی احساس مقدس بودن میکردم . برای مادر و بچه دست تکون دادم . بعد هم یه لیوان قهوه ی تازه گرفتم و برگشتم به ایوون تا باز هم یه کم دیگه مطالعه کنم .نیک پشت میزی نشسته بود که من 10 دقیقه ی پیش اون جا نشسته بودم . یکهو سرجام وایستادم _ لعنت ، هنوزم از دیدنش شکه می شدم _ بعد دوباره به راهم ادامه دادم .در حالی که داشتم از کنارش می گذشتم گفتم: "سلام نیک "جواب داد: " سلام هارپر " و خیلی اجمالی سرتاپام رو برانداز کرد .روی یه میز دیگه نشستم که چندان ازش دور نبود . نمی خواستم جوری به نظر بیاد که انگار نمی تونم دیدنش رو تحمل کنم . باید این رو قبول کنم که با ازدواج ویلا و کریستوفر ، هر چند وقت یک بار نیک رو خواهم دید . بعضی تعطیلات ، تولد ها و از این جور مواقع . و هیچ مشکلی هم وجود نخواهد داشت . ما یه گذشته ی آشفته ای رو با هم داشتیم و برای همیشه هم احساسی بینمون وجود خواهد داشت . خیلی ساده ، اون اشتباهی بود که در گذشته انجام داده بودم . هر کسی حداقل یه بار قلبش شکسته . ولی دلیل بر این نیست که قلبش بهبود پیدا نمی کنه و قوی تر نمی شه .یه خودکار درآوردم ، صفحه ای رو که توش جدول بود باز کردم و کوکو رو روی پام نشوندم ( دوست داشت کمک کنه ) . قهوه م خوشمزه بود . جدول ، پیچیده . سگ ، دوست داشتنی . شوهر سابق ، نامرئی بود ، با تشکر از تور شهروندان کهن سال ، که گروهشون از یه کالسکه ی موتوری خارج شده بودن . یه دریایی از سرهای سفید رنگ ، نمی ذاشت که من حتی یه کوچولو هم نگاهم به نیک بیوفته ، و خیلی سپاسگذار بودم.یه کم بعد ، عمل خیرخواهانم حالم رو گرفت .پرسیدم: " چی ؟ چطور ممکنه که بسته شده باشه ؟ "" خانم ، من فقط اون چیزی رو می دونم که فرودگاه به من گفته . آخرین پرواز یه ساعت پیش بلند شده ، ولی از اون موقع به بعد ، همه ی پرواز ها رو متوقف کردن . یه مشکل اپگرید نرم افزاری تو سیستم هدایت به وجود اومده . هیچ کس نمی تونه تیک اف کنه ، هیچ کسم نمی تونه وارد شه "" ممکن نیست "" تنها چیزی که به من گفتن اینه که تا وقتی همه چیز درست نشده ، هیچ هواپیمایی فرودگاه شهر کالیسپل رو ترک نمی کنه ، و هیچ کدوم از هواپیماها هم وارد نمی شن"" هیچ هواپیمایی وارد نمی شه . مفرده . نمی شه بگی وارد نمی شن؟ " برام چشم غره رفت و آه کشید ." ببخشید ، ام ، خب ، بقیه ی فرودگاه های نزدیک این جا چطور ؟ "" هر 3 فرودگاه منطقه همین مشکل رو دارن "داد زدم: " شوخی می کنین ؟ "" نه خانم " بهم خیره شد . معلوم بود که دیگه داره صبرش تموم می شه ." کی دوباره قادر به پرواز هستن ؟ "" مسئول کنترل هواپیما گفت که حداقل دو روز طول می کشه ؟ "با صدای بلند گفتم: " دو روز ؟ " کوکو پارس کرد . اون هم داشت خشم خودش رو نشون می داد . " واقعا می گم ، دارین شوخی می کنین ؟ "" " نه خانم " حس کردم الانه که یه دست من رو بزنه .یه نفس عمیق کشیدم: " اوکی . میشه من رو به نزدیک ترین فرودگاهی که مشکلی نداره ببرین ؟ "" که می شه یاکیما ، واشینگتون ، یا سالت لیک سیتی . و نه ، خانم . نمی تونم تا اونجا ببرمتون "" لعنت " یه ثانیه فکر کردم " خب . یه ماشین کرایه ای چطور ؟ می شه منو تا اویس ببرین ؟ دوست پسرم همین امروز صبح ماشینمون رو برگردوند . دوباره می گیرمش و خودم هر جا که بخوام می رم "" حب ، وقتی خبرها بهمون رسید ، یه چند نفر دیگه هم ازم خواستن که ببرمشون همون جا . ولی خب حتما ، می برمتون اون جا . ولی شاید بهتر باشه اول زنگ بزنین و بپرسین ماشینی در دسترس دارن یا نه "نداشتن . 10 دقیقه ی بعد ، دو تا کمپانی دیگه ی کرایه ی ماشین رو هم امتحان کردم . حق با اون راننده ی بداخلاق بود . اوه ، اعصاب خورد کن بود . ظاهرا ، وقتی ناوگان رو متوقف کردن ، اون کسایی که تو فرودگاه بودن ( و من هم اگه با اون ترنه می رفتم ، یکی از اون ها می بودم ) همه شون هجوم بردن سمت مکان های کرایه ی ماشین و هر چی ماشین بوده رو گرفتن . من اینجا گیر افتاده بودم .خب . عیبی نداره . می تونستم یکی دو روز اینجا بمونم . البته که لپ تاپم همراهم بود . می تونستم از تو اتاقم کارهام رو انجام بدم .... بذار ببینم ، این هفته دادگاه نداشتم ، پس این که خوبه ... یه قرار با وکیل طرف مخالف یکی از پرونده هام داشتم ، ولی می تونستم از ویدئو کنفرانس استفاده کنم .و شاید می تونستم یه کم پارک رو بیشتر ببینم و اون حس یه کار ناتموم هم از بین بره .چمدونم رو حرکت دادم و طناب کوکو رو کشیدم به سمت متصدی اون جا.با گرم ترین لحن ممکنی که برای منشی قاضی مکمیورتری ، در مواقعی که به زمان بیشتری نیاز داشتم ، به کار می بردم ، گفتم: " سلام . گوش کنین ، من یه مشکلی دارم . هیچ راهی وجود نداره که بتونم برگردم خونه ، برای همین یکی دو روزه دیگه به اتاقم نیاز دارم "دختره گفت: " اوه ، چقدر بد . معذرت می خوام ولی اتاقامون رزرو شده "سریع گفتم: " رزرو شده ؟ "به لبخند شیرین زد: " این گروه افراد مسن همه ی اتاق ها رو گرفتن . من واقعا متاسفم . می خواین جای دیگه ای رو امتحان کنم ؟ "گفتم :" بله ، ممنون " دیگه داشتم می ترسیدم . دختره شروع کرد به تایپ کردن ... و تایپ کرد .... و تایپ کرد . با حالت گرفته ای گفتم: " هیچی ؟ "بعد از 7 ، 8 بار دیگه امتحان کردن ، گفت: " بینهایت متاسفم . بیشتر جاها قبلا بسته شدن ، و به نظر میاد که افراد مسن تا اخر هفته، همه ی اتاق های ما رو گرفتن "پرسیدم: " خب ، من باید چی کار کنم ؟ "پیشنهاد کرد: " چادر های اجاره ای داریم "اعتراض کردم: " من تو چادر نمی خوابم " صدام یه کم جیغ مانند بود " شبیه آدمایی به نظر می ام که اردو بزنم ؟ در ضمن ، قبلا یه خرس خاکستری نزدیک بود منو بخوره ! و از سرما هم یخ می زنم می میرم ! دیشب دمای هوا 34 درجه زیر صفر بود ""هارپر "عالی شد . همین رو کم داشتم . برگشتم . " من یه کم سرم شلوغه نیک "چهره ش چیزی رو بروز نمی داد " می تونی با من بیای "فکم خورد کف زمین " با تو ؟ "" اره . من دارم به سمت شرق می رم . می تونم سر راه تورو هم به فرودگاه برسونم "" تو رانندگی می کنی ؟ "" بله " دست به سینه شد ." تا کجا ؟ "" کل راه تا نیویورک "یه سوزشی رو تو شکمم احساس کردم . داشت قبل از اینکه مغزم به کار بیوفته ، یه چیزی رو بهم یاد آوری می کرد . اوه ، درسته . خودشه . صورتم قرمز شد .نیک گفت: " یا قبول کن ، یا بی خیالش شو هارپر " به ساعتش نگاه کرد " من 15 دقیقه ی دیگه حرکت می کنم "
یه ساعت بعد، من تو موستانگ کرایه ای نیک نشسته بودم ، و کوکو و خرگوشش هم کنار من، و یه نقشه هم روی پام بود . داشتیم از مسیر دوم به سمت شرق می رفتیم . برنامه این بود که نیک من رو تا بیزمارک، شمال دکوتا ببره . بقیه ی فرودگاه هایی که در این مسیر بودن، همه شون از کار افتاده بودن . با تشکر از اپگرید یه نرم افزار کنترل ترافیک هوایی .کامپیوترهای لعنتی .کوه ها پشت سرمون بود و ابرها خیلی سریع میون قله های کوه در حرکت بودن.وقتی پارک رو ترک کردیم ، تو ذهنم از تدی تشکر کردم ، و برگشتم تا خداحافظی کنم .شاید یه روزی ، دوباره برگردم . حتما . خودم و بچه ی آینده م برای تعطیلات به اینجا میایم ، و من بهش نشون می دم که کجا نزدیک بود یه خرس مامانش رو بخوره .با یه آه کشیدن ، دوباره برگشتم و جلوم رو نگاه کردم . و پشت گوش کوکو رو نوازش کردم .ماشین نیک قابل تبدیل بود ( سقفش باز می شد ) . یه مرد بدون یه ماشین قابل تبدیل یا یه زن بلوند ، نمی تونه میان سالی خوبی داشته باشه . باد موهای نیک رو آشفته کرده بود و بهم ریخته بودش . عین یه مدل مجله . که باید یه عینک آفتابی با ته رنگ آبی ، یه تی شرت مشکی و جینی که پوشیده بود رو هم بهش اضافه کرد . خیلی خوشگل به نظر می اومد . کوکو که همیشه وقتی با دنیس بود ، سرو صداش درمی اومد ، تا حالا که نیک رو ندیده گرفته بود . سگ خوب .نیک یه نگاه بهم انداخت که باعث شد متوجه این موضوع بشم که بهش خیره شدم .پرسید: " خب چه اتفاقی برای دنیس افتاد ؟ "" صبح زود پرواز داشت . ما ، اه .. ما نتونستیم تو یه هواپیما صندلی رزرو کنیم "" واقعا " لحنش که می گفت چیز دیگه ای رو می دونه ." همممم " یهو توجه م رو جلب نقشه کردم " خب ، اوکی ، مکان بین ایالتی تقریبا __ "" ما نمی ریم اونجا " بهم نگاه نمی کرد ." اما __ "" می دونم "" نیک ، این یعنی اینکه __ "" آره "" واقعا نیک ؟ می دونی که این جوری یعنی چندین و چند ساعت دیگه به این مسافرت دوست داشتنیمون اضافه می شه ؟ "" اره هارپر . می دونم . اما این مسافرت منه . تو مثل یه بار سفر می مونی "" ها ها "یه نگاه بهم انداخت " حدود 13 ساعت طول می کشه "به ساعتم نگاه کردم " اوکی ، الان ساعت یکه ، پس اگه هر کدوممون به نوبت پشت فرمون بشینیم و کل شب رو رانندگی کنیم ، __ "" ما برای شب توقف می کنیم "دندون هام رو بهم ساییدم " عالیه ! پس می تونیم مدت زمان بیشتری از وجود هم لذت ببریم " یه لبخند براش زدم که ندیده گرفت . خیلی خب . پس تو یه متلی جایی توقف می کنیم .من ... بذارین ببینم .. فردا ساعت 10 می تونستم تو بیزمارک باشم . اگه امشب تا 9 شب برونیم و فردا 7 صبح هم حرکت کنیم . بد نیست . می شه زنده موند . اما هنوز هم ، با نیک تو یه ماشین بودم . و اون کششی که وجود داشت باعث می شد راحت نباشم .پرسیدم: " پس . یه مسافرت تو جاده . هاه ؟ "" اره "" بحران میان سالیِ بدی داری نیکی "گفت: " من 36 سالمه "" تقریبا 37 سالته " نمی تونستم این رو نگم .گفت: " و زندگیم تا حالا مثل یه رویا بوده "بالاخره بهم نگاه کرد " همون طور که تو خوب منظورمو می دونی "مطمئنا می دونستم . کوکو رو کشیدم روی پام و حواسم رو جلب بیرون پنجره کردم . جاده ی 2 امریکا ، یه جاده ی دو طرفه بیشتر نبود . ولی یه مسیر ارتباطی بین کل شمال و جنوب بود . خیلی سریع کوه ها رو پشت سر گذاشته بودیم ، و دور و برمون فقط دشت بزرگ بود _ تا اون جا که چشم کار می کرد ، زمین هایی از چمن های قهوه ای رنگ شده بود . و بالا سرمون ، آبی بیکران آسمون ، با رگه هایی از ابرهای سفید رنگ . هوا خنک بود ، خورشید با بیرحمی می تابید ، و من خوشحال بودم که یه عالم ضد آفتاب زده بودم ، چون خیلی راحت می سوختم .روی نقشه ، شهرهایی با اسم های دوست داشتنی و جمعیت های کم ، ردیف شده بودن .نیک از اون موقعی که بهم پیشنهاد داده بود با اون همراه شم ، زیاد صحبت نکرده بود . یه جور هایی مطمئن بودم که الان از کارش پشیمون شده . برای کسی که از دهنش در رفته بود که هیچ وقت دست از دوست داشتن من برنداشته ، و تقریبا هفته ی بعدش من رو بوسیده بود ، یه کم .. خشک بود؛ و تازه الان هم داشت به عنوان راننده من رو به ایالت بعدی می برد . شاید از این بابت که مشکلی وجود داره .پیشنهاد کردم : " خب ، نیک ، می خوای راجع به اتفاقی که این هفته افتاد صحبت کنی ؟ " برگشتم تا بهش نگاه کنم . یه چند تا از تارهای موم از توی کش دراومده بود و باد اون ها رو به روی چشمم می آورد .نیک بهم نگاه کرد " نه " بعد دستش رو به سمت صندلی عقب برد ، یه کم کورکورانه دنبال چیزی گشت ، بعد یه کلاه رنگ و رو رفته رو کشید بیرون . گفت: " بیا "گرفتمش . گفت: " امتحانش کن و ببین چطور می شه " . دوباره نگاهش رو متوجه جاده کرد .کلاه رو گذاشتم سرم . نه تنها دیگه موهام تو صورتم نمی ریخت ، که رو صورتم هم سایه می انداخت . گفتم: " ممنون "سرش رو تکون داد . اضافه کردم: " اوکی ، خب ، پس اگه تو نمی خوای درباره ی چیزی صحبت کنی ، من حرف می زنم "نیک خیلی کوتاه چشم هاش رو بست ." موضوع اینه نیک . ام ، اون موقع که فکر می کردیم خرسه ممکنه منو بخوره ، اون چیزی که گفتی ... تظاهر می کنیم که انگار نشنیدمش . فقط شرایط باعث شده بود احساساتی بشیم "آه کشید: " نه هارپر . حقیقتو گفتم "خب ، لعنت . " تو هنوز ... دوستم داری "" آره "تواناییم برای اینکه جلوی خودم رو بگیرم و حرفی نزنم ، فقط 3 ثانیه طول کشید . " و همین طور گفتی که ازم متنفری "" اره "" فکر نمی کنم واقعا منظوری داشته باشی . من ازت متنفر نیستم "" نمی تونم بیان کنم که چقدر تسکین پیدا کردم " یه جرعه آب خورد ." و در مورد اون بوسه .. خب . ما هردومون خیلی احساس دلتنگی می کردیم . پس بیا بیخیال این موضوع بشیم ، باشه ؟ "" می خوای همه ش در این باره صحبت کنی ، هارپر ؟ چون می تونم وسط راه بذارم بری " یه نگاه بهم انداخت . اصلا نمی شد از چهره ش چیزی خوند ." اوکی . باشه . ببخشید "
جلوم رو نگاه کردم . جاده تا افق ادامه داشت و دشت های اطرافمون هم به نظر تموم نشدنی می اومدن . ظاهرا هیچ منظره ای وجود نداره .یه نگاه به داشبورد انداختم . عالیه . سرعتمون رو 40 بود . محدودیت سرعت 75 بود .از اون جا که نیک یه نیویورکی اصیل بود ، همیشه با وسایل نقلیه ی عمومی حمل و نقل می کرد . تازه سال اخر دانشگاه بود که گواهینامه گرفت . وقتی با هم بودیم ، بعضی مواقع سر این موضوع سر به سرش میذاشتم . . اون زمان ها ، در مواقع نادری که پشت فرمون می شست ، عین یه تازه کار رفتار می کرد .دست هاش تو موقعیت ساعت 10 و 2 . ، چشم ها فیکس روی جاده . و سرعتش در حد حلزون . می تونستم ببینم که در این مورد اصلا عوض نشده .پیشنهاد کردم: " می خوای من برونم ؟ "" نه "" محدوده ی سرعت یه کم بالاتر از اینیه که تو داری می رونی "" اطلاع دارم "" حیف این ماشین "" خفه شو هاپر " دستش رو آورد جلو و رادیو رو روشن کرد . موزیک کانتری داشت پخش می کرد ، که تو این سرزمین کابوی ها ، کاملا قابل انتظار بود . زنی که خواننده درباره ش می خوند ، اون رو به خاطر یه مرد دیگه ول کرده بود . همچین هم باحال نبود .راننده م رو مطلع کردم: " من ای پادم رو همراهم آوردم "گفت: " منم مال خودمو آوردم . ولی بذار به رادیو ی محلی گوش بدیم و از منظره لذت ببریم . می شه همسر سابق عزیزم ؟ "" اوه ، البته . خب زندگی چطور بوده ، نیکی عزیزم ؟ "" خیلی خوب .ممنون "" تو یه معمار موفقی ؟ "" بله "" چه نوع ساختمون هایی رو طراحی می کنی ؟ " مثل این که نمی تونستم دست از بازجویی بردارم . چی کار کنم . ما باهم تو این ماشین گیر افتاده بودیم . دیگه چی کار می تونستیم بکنیم ؟ زمان های خوبی که با هم داشتیم رو یاد آوری کنیم ؟" بیشتر ساختمون های شرکتی می سازیم "" آسمون خراش ها ؟ "" نه اونقدر . بزرگترین ساختمونی که ساختیم 8 طبقه بوده . یه چند تا هتل ، دو تا بال موزه و از این چیزا . اما یه روزی هم آسمون خراش طراحی می کنیم . موسسمون هنوز نوظهوره "پرسیدم: " اصلا خونه می سازین ؟ "شونه هاش رو بالا انداخت " مگه چی بشه . اعتبار و نفوذ واقعی ، از کارهای بزرگتر به وجود میاد "و اعتبار اون چیزی بود که نیک همیشه می خواست . شاید برای این که به پدرش نشون بده اون برای خودش کسیه ، شاید هم برای این که فقط می خواست بهترین باشه . اون قدر با هم نبودیم که بتونم دلیلش رو بفهمم .گفتم: " خوش به حالت "پرسید: " و مطمئنم که تو هم تو کارت موفقی " تو صداش یه تیزی ای وجود داشت " در یه مدت کم ، کلی پرونده ی طلاقو انجام دادی "گفتم: " حالا که بحثش پیش اومد " سعی کردم خشمم رو پنهان کنم .موبایلم رو درآوردم . خوشحال بودم که انتن داشت . شماره ی تامی رو گرفتم . با اولین زنگ گوشی رو برداشت .پرسیدم: " تامی ، چطوری ؟ "" اوه هارپر . سلام . ام .. اونقدر بد نیستم . ولی ناراحتم " مطمئنا صداش ناراحت به نظر می اومد . تامی از این خوانندهه هم ناراحت تر بود .پرسیدم: " موضوع چیه ؟ "" من فقط نمی تونم دست از فکر کردن به مگی بردارم . این که چقدر خوشحال بودیم . چطور همه چیز خراب شد ، هارپر ؟ اون یه زمانی منو دوست داشت "فکر کردم که یعنی اصلا دوسش نداشته . یه نگاه به نیک انداختم . " خب ، من مطمئن نیستم "" من فقط به این فکر می کنم که هنوزم راهی هست که بتونیم برگردیم به زندگی گذشته مون . من نمی خوام طلاق بگیرم . خدایا ... شکست بزرگیه "" من این طور فکر نمی کنم رفیق . بعضی وقتا ، طلاق برای جبران کردن یه اشتباهه " نیک خرناس کشید . ندیده گرفتمش . یه جور هایی ." بالاخره ، ازدواج برای آدمای مختلف ، معانی مختلفی داره . ازدواج مثل خرید کردن نیست که ، درسته ؟ نه " یه نگاه از خود راضی به نیک انداختم . دیدی ؟ این طلاق چیزه خوبیه . " تو ، تام ، یه چیز متفاوت می خواستی . وفاداری . دوستی . عشق . می خواستی زمانت رو با همسرت بگذرونی " یه نگاه معنی داره دیگه به نیک انداختم " تو ازدواج رو در وحله ی اول قرار می دی ، و مشخصه که مگی این کارو نمی کنه . درست می گم ؟ "تامی تصدیق کرد: " حدس می زنم "" درسته . و به همون اندازه که دوست دارم تسلی ت بدم و بگم که همه چیز درست می شه و شما ها تا ابد با خوشبختی زندگی می کنین ، ولی درست به همون اندازه می دونم که اگه این کارو بکنم ، دوست خوبی برات نیستم. اگه مشاوره نمی خواد ، به تلفن هات جواب نمی ده و با یه مرد دیگه می خوابه .. می گم که اون طلاق می خواد . واقعا متاسفم تامی . یه کم طول می کشه که قلبت چیزی رو درک کنه ، که مغزت قبلا اونو می دونسته "نیک چشم غره رفت . کوکو عطسه کرد ، بعد هم سرش رو گذاشت رو زانوم .یه چند دقیقه ی دیگه هم برای رفیق دلشکسته م ، حرف های تسلی بخش زدم و بعدش آنتنم رفت . آه کشیدم و تلفنم رو خاموش کردم .نیک پرسید: " برات جالب بود ؟ "توجه کردم که یه کم محکم فرمون رو گرفته ، ولی با این حال هنوز هم داشت 43 مایل در ساعت می رفت ." نه نیک . اصلا . تامی دوست منه ، و دوست ندارم ببینم که عذاب می کشه "جواب نداد ." چرا ؟ تو مردی که نوعروسش با یه مرد دیگه می خوابه رو چه نصیحتی می کردی ؟ "بلافاصله بعد از این که این حرف از دهنم خارج شد ، صورتم داغ شد و احساس بدی تو شکمم داشتم . نیک هیچی نگفت . و حتی سرش رو هم برنگردوند . یه اهنگ جدید داشت از رادیو پخش می شد ، یه اهنگی درباره ی یه سرباز مرده . حالا انگار حالمون به اندازه ی کافی بد نبود .کوکو ناله کرد و با سرش یه ضربه به دستم زد . " ام ، نیک ، کوکو نیاز داره که یه جا وایستی "پاشو از روی گاز برداشت ، راهنما زد ( از روی مهارت ... ما تو ماساچوست هیچ وقت به خودمون دردسر نمی دیم که راهنما بزنیم ) و اروم اروم ، جوری که انگار پشت ترافیک وایستادیم نه وسط صحرایی که گه گاه یه وانت ازش رد می شه ، ماشین رو کشید کنار جاده . وقتی ماشین وایستاد ، بند قلاده ی کوکو رو کشیدم و شروع کردم که از ماشین خارج شم ، بعد مکث کردم .ناگهان گفتم: " من هیچ وقت بهت خیانت نکردم نیک " و با تعجب متوجه شدم که بغض کردم .عینکش رو برداشت ، پیشونیش رو مالید ، بعد به من نگاه کرد . " نه ، حدس می زنم نکردی " برای یه ثانیه ، یه چیزی رو تو قفسه ی سینه م حس کردم . من رو باور داشت ؟بعد اضافه کرد: " به هر حال نه به طور فنی "آرواره هام به هم ساییده شد " نه به طور فنی ، نه به هیچ راهی ""این قابل بحثه "" اوکی . اگه عاشق بحث کردن هم باشم ، الان نمی تونم . سگم باید دستشویی کنه "از ماشین خارج شدم و کوکو رو گذاشتم پایین .هیچ فایده ای نداشت که از دست نیک عصبانی باشم . اون آدم بخشنده ای نبود ... خب ، حداقل در مورد من این طور نبود . مطمئنا من خراب کردم . ولی اون هم همین طور . من کار اشتباهم رو تصدیق می کنم . ولی اون هرگز این کار رو نمی کنه. و از این رو هم طلاق گرفتیم . خب ، همه چیز مال گذشته است . ولی با این حال . فکر کنم فشار خونم زده بود بالا .لعنت . قبول کردن پیشنهاد نیک برای اینکه من رو برسونه ، اشتباه خیلی بزرگی بود . بهتر بود با یه خرس خاکستری می جنگیدم و تو چادر از سرما می مردم .کوکو رو یه کم از جاده پایین تر بردم ، چون به یه جای خلوت نیاز داشت . دختر بود دیگه .هیچ چیزی اون جا نبود . نه تا اون جایی که چشم کار می کرد .باد سرد جای خودش رو به اب و هوای غرب داده بود . هیچ شهری در دیدرس نبود . هیچ ساختمونی ، هیچ وسیله ی نقلیه ای . فقط کوکو ، نیک و من . به همسر سابقم نگاه کردم ، و قلبم به طرز غیر منتظره ای آروم و نرم شد . اون وقتی که خواهرم به شغلی نیاز داشت ، بهش کار داده بود ، پشت برادری با کار مشکوک وایستاده بود . احتمالا اختراعات کریستوفر رو ساپورت می کرد . پدر احمال کارش رو نزدیک خودش نگه داشته بود . و حالا هم تو این مسافرت جاده ای با همسر آزار دهنده ش _ به عنوان مسافر _ بود که هم دوسش داشت و هم ازش متنفر بود .در اون لحظه ، به ماشین تکیه داده بود و نقشه رو بررسی می کرد . در حالی که باد موهاش رو به هم ریخته بود . من همیشه عاشق موهاش بودم . و دست هاش . و همچنین گردنش . گردنش واقعا زیبا بود . و عاشق زمان هایی بودم که با هم تو رخت خواب می خوابیدیم ، و در آغوش همدیگه بودیم ، و من صورتم رو کنار گردن گرم و دوست داشتنیش قرار می دادم __