انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
خب! دیگه کافیه. به سمت ماشین رفتم، کوکو هم جست و خیز کنان کنارم یورتمه می رفت. پرسیدم: " فکر می کنی برای شب کجا توقف می کنیم؟" تقریبا اواسط عصر بود.
نیک گفت: "مطمئن نیستم، دلم می خواد بزرگترین مجسمه ی پنگوئن جهان رو ببینم."
"خیلی بامزه بود."
گفت: " شوخی نمی کنم." پوزخند زد. "می بینی؟ دقیقا همونجا."
بیشتر به طرفش خم شدم. که اشتباه بود. گردنش اونجا بود، صاف و برنزه و دوست داشتنی، احساسم شبیه یه خون آشام بود که داره در برابر خواسته ش ایستادگی می کنه، گلوم رو صاف کردم، و تقریبا" با صدای بلندی گفتم: "نقشه رو دوست دارم."
گفت: "منم همین طور" و به من نگاه کرد ."همه ی اون جاهایی که تا به حال نرفتی."
گفتم:" همه ی اون ها برام معماست. جی پی اس هم خوبه، اما مثل این نمی شه."
"منم دقیقا همین طور فکر می کنم." دهنش به سمت بالا کشیده شد، و قسمتی از احساسات دخترونه م به خودش پیچید. نگاهم رو ازش گرفنم، و کلاهم رو مرتب کردم.
نیک به سرعت پرسید: " تا به حال این کار رو کردی؟ سرتاسر کشور رو رانندگی کنی؟"
گفتم: "نه."
"سرگرم کننده است، این طور فکر نمی کنی؟" نگاهش رو از نقشه گرفت و به سمت بالا دوخت، چشم هاش محکم و استوار بود.
"خیلی." قلبم به دنده هام کوبید.
چند دقیقه به من خیره شد، بعد نقشه رو جمع کرد. "خب، دیگه بریم. مجسمه ی پنگوئن ما داریم میایم."
فصل یازده:
نیک و من می خواستیم برای ماه عسلمون کل کشور رو با ماشین بگردیم. با هواپیما به کالیفرنیا رفتیم و از اون جا با ماشین برگشتیم. هیچ کدوم از ما زیاد به مسافرت نرفته بودیم. اما می خواستیم تابستون بعد از اولین سالگرد ازدواجمون این کار رو انجام بدیم.
عروسیمون.... خب، حتما" تا به حال به عروسی رفتین، همه شون کم و بیش شبیه همدیگه هستن. خیلی خوب بود.
این دروغه. خیلی وحشتناک بود. من توی شک و تردید غوطه ور بودم، اول از همه، پشت دلگرمیم این جمله مدام تکرار می شد، ما داریم چه غلطی می کنیم؟ چیزی نیست. اون من رو دوست داره. چرا من توی دانشکده ی حقوق نیستم؟ چرا دارم دنبال این مرد می رم؟ چیزی نیست. اون دوستت داره. همه چیز به خوبی پیش می ره. دارم چه غلطی می کنم؟
وقتی روی پل بروکلین بله رو به نیک گفتم، خیال نداشتم که زود ازدواج کنم. فکر می کردم به دانشکده ی حقوق توی جورجتون می رم، جایی که قبول شده بودم. بعد... عاقبت.... ازدواج کردم. من با رابطه داشتن از راه دور مشکلی نداشتم. کل سال آخر تحصیلیم من و نیک دورادور با هم در ارتباط بودیم، و همه چیز خوب پیش می رفت. اما اون به من فشار آورد. چرا وقتی می تونیم با هم زندگی کنیم جدا زندگی کنیم؟ اگه می تونستم به جورجتون برسم، اونوقت کلمبیا و ان یو وی برای مثل یه قطعه کیک بود. ما عاشق هم بودیم. با هم رابطه ی خوبی داشتیم. باید با هم ازدواج می کردیم. دلیلی برای صبر کردن وجود نداشت.
نیک می تونست خیلی متقاعد کننده باشه. و بی رحم. و معلومه که من، عاشقش بودم.
بنابراین، اولین روز تابستون، در حالی که یک ماه بود که از کالج بیرون اومده بودم، می خواستم ازدواج کنم، حتی با فکر کردن بهش آشفته می شدم. تموم صبح، توی حیاط خونه ی بابام صندلی ها رو می چیدیم و گلها رو به ترتیب روی میزها قرار می دادیم، من منتظر نیک بودم و یه دفعه متوجه شدم که ما احمقیم که داریم تن به بازی پر ریسک بزرگترها می دیم. دلم می خواست جراتش رو داشتم تا همه چیز رو بهم بزنم. منتظر بابا بودم که به من بگه این یه اشتباهه.
همین طور، منتظر، مامانم بودم.
می بینی، اون هم دنبال یه مرد رفت. مامانم، یه دختر کالیفرنیایی، وقتی بیست و یک سالش بود با چندتا از دوستاش به جزیره اومده بود، بابام رو دیده بود که هفت سال از اون بزرگتر بود، برنزه و مردونه.
می گفتن مادرم قبلا تو بُستن به عنوان مدل کار می کرده .اون و دوست هاش تصمیم می گیرن که به جزیره بیان، و بابا داشته سقف کلبه ی اجاره ای یکی از دوستاش رو تعمیر می کرده. بابام قد بلند و جذاب و آروم بوده. مامانم اون رو به پارتی ساحلی دعوت می کنه. وقتی که هفته ی بعدش دوست هاش از اون جا می رن، اون تصمیم می گیره که بمونه. یک ماه بعدش، حامله می شه و بالاخره.... خونواده ی ما به وجود میاد.
تو روز عروسیم، هشت سالی می شد که مامان رفته بود. تموم اون مدت، چهارتا کارت از طرف اون به دستم رسید، و همه ی اون ها مربوط به یک سال و نیم بعد از رفتنش می شد. همه شون شبیه هم بودن..... فلوریدا گرم و شرجی، پر از درخت پرتقال و حشره های بزرگه. امیدوارم همچنان نمره های خوبی به دست آورده باشی! دومی از آریزونا. این جا هوا گرمه! باید ببینی که مردم چه جوری به چمن هاشون آب می دن! یعنی نمی دونن که دارن توی کویر زندگی می کنن؟ سومی از اس تی لوئیس بود، چهارمی از کولورادو. هیچ کدوم از کارت پستال ها آدرس فرستنده نداشت. اون همه شون رو به اسم لیندا امضا کرده بود..... نه مامان.
فکر می کردم ازش متنفرم، به جز این که دلم خیلی براش تنگ شده بود.
واقعا" هیچ دلیلی نداشتم که انتظار داشته باشم به دیدنم بیاد. و خبر نامزدیم همه جا پخش شده بود. و اگه اون با کسی در ارتباط بود با خبر می شد که تنها بچه ش داره ازدواج می کنه. پس، این غیر ممکن نبود که به دیدنم بیاد.... فقط به شدت بعید بود، و من هم چنان هربار با شنیدن هر در زدن ضربان قلبم بالا می رفت.
اون نیومد، که این نسبت به اومدنش عاقلانه تر به نظر می رسید، با این حال خیلی ناراحت کننده بود. نمی دونستم که اگه می اومد چی کار می کردم. هنوز، توی ذهنم، یه سناریوی کوتاه اجرا می شد، اینکه مامان بالاخره به خونه برمیگرده، و باوجود اون شور و شادی (چون بالاخره خوشحال کننده بود.)، عروسی من عقب میافته.
بعد به نیک نگاه کردم و لبخندش رو دیدم، و شرم مثل موجی گرم کل وجودم رو گرفت، چون خیلی دوستش داشتم. هرچند که می خواستم احساس خوبی داشته باشم، اما این طور نبود. وحشتناک بود، مثل این بود که یه روز کاملا" بی گناه داشتم راه می رفتم و یه دفعه درِ یه سیاه چال به روم باز شد. بعد از اون روزی که روی پل بروکلین جلوم زانو زد، با تقلای زیاد خودم رو از لبه ی پرتگاه بالا کشیدم، سعی کردم خودم رو از هرچیزی که در اون سیاه چال انتظارم رو می کشید نجات بدم، کاملا" مطمئن بودم که چیز خوبی در انتظارم نیست.
حالا زمانش فرا رسیده، و من این جام، لباس سفید عذاب آور و اون کفش های دردناک رو می پوشم، موهام صاف دورم هستن چون می دونم نیک این طوری دوست داره. بورلی سعی کرد که مادر خوبی برای عروس باشه، هر دفعه که رد می شه موهام رو مرتب می کنه و به گلهام و لباسم ایراد می گیره. اگه مامانم اینجا بود.... اگه هیچوقت ترکمون نکرده بود، توی آرایش کردن کمکم می کرد، همون طور که وقتی بچه بودم این کار رو انجام می داد. لباس ابریشمی آبی رنگ می پوشید، نه لباس نارنجی رنگی که بورلی انتخاب کرده. اون می گفت ازدواج کردن تو دوران جوونی بهترین کاری بوده که انجام داده، و من و نیک مثل اون و بابا هستیم.
به جاش، من بورلی رو دارم، تند تند باهام حرف می زنه و وادارم می کنه تا کیک با طعم قهوه بخورم. از اونجایی که می دونم قصدش خوبی کردنه، دوست دارم با یه چوب جادویی کاری کنم که ساکت بشه. چطوری می تونم بدون مامانم ازدواج کنم؟ یعنی من گذاشتم که همه چیز از کنترل خارج بشه؟
به نظر نمی رسید که بقیه متوجه این موضوع شده باشن. بابا به من گفت که "نیک بچه ی خوبیه." و فکر می کرد که با هم به خوبی کنار میایم. بابای نیک آدم چاق، شاد و آرومی بود.....افسوس، اون ساقدوش نیک بود. کریستوفر اون موقع دبیرستان می رفت، با ویلا لاس می زد، کسی که دوباره برای سیزده سال ندیدش.
حتی زمانی که بازوی بابا رو توی دستم گرفته بودم و از راهرو می گذشتم، یه صدایی توی مغزم با حالتی عصبانی پچ پچ می کرد. تو نباید این کار رو بکنی. بدبختی سرتاسرش رو در بر گرفته. صورت جدی بود، انگار حدس می زد که دارم به چی فکر می کنم، حتی اون موقع فکر کردم که این کلمات به طور احمقانه ای بی ارزش هستن. آیا کسی بازهم به این عهد و پیمان ها اعتقاد داشت؟ پدر و مادر من هم همچین چیزهایی به همدیگه گفته بودن؟ پدر و مادر نیک هم عهد بسته بودن که تا زمان مرگ کنار همدیگه بمونن؟ آیا من و نیک باور داشتیم که تعهدمون نسبت به هم بیشتر از یه نفس بعد از گفتنشون طول می کشه؟
بعدش نوبت من شد "من، هارپر، تو رو، نیک...." و یه دفعه، اشک توی چشم هام حلقه زد، و صدام لرزید و با تموم قلبم خواستم که این حرف ها حقیقت داشته باشه. " داشته باشم، . از این روز به بعد با تو بمونم...." ما می تونیم این کار رو انجام بدیم، ما می تونیم اون زوج پیری باشیم که دنبال دست های همدیگه می گردیم "برای تمام عمرم." و به چشم های نیک نگاه کردم و باورش کردم.
بعد از عروسی، چند روزی رو توی یه خونه ی بزرگ که متعلق به ناخداها بود گذروندیم. اون جا مال یکی از اون افراد پولداری بود که توی جزیره نبودن و پدرم گه گاهی براش کارهایی انجام می داد، اون سخاوتمندانه برای ماه عسل کوتاهمون خونه ش رو پیشنهاد کرد، انگار نمی خواست تا چهارم جولای به جزیره برگرده، و برای چند روز من و نیک مثل بزرگترها زندگیمون رو توی اون خونه گذروندیم.... توی ایوان پشتی مشروب می خوردیم، درباره مسافرتمون توی تابستون برنامه ریزی می کردیم... بهش می گفتیم، ماه عسل واقعی. با هم دیگه فیلم نگاه می کردیم، برای پنج روز، من به خوبی و خوشی زندگی کردن رو باور کردم. برای پنج روز اینکه من و نیک هم می تونستیم خونه ،بچه، زندگی داشته باشیم و توی پیری هم با هم باشیم امکان پذیر به نظر می رسید. شاید من اشتباه کرده بودم که اونقدر.... شکاک بودم. این طور نبود.
شش روز بعد از عروسیمون، به سمت منهتن و یه آپارتمان کوچیک رفتیم، و همه چیز عوض شد. نیک به سر کارش برگشت. ساعت های کاریش طولانی بود. کارش فوق العاده بود. جاه طلبیش بی حد و اندازه بود. زنش تنها مونده بود.
معلومه، متوجه شدم که اون باید کار کنه، تا رئیسش رو تحت تاثیر قرار بده، تا خودش رو از بقیه ی معمارهای جوون و گرسنه جدا کنه. فقط ساعت ها نبود....خب، ساعت ها هم کمکی نمی کرد. اما نیک یه برنامه داشت، و این برنامه ادامه پیدا می کرد. به عنوان شاگرد ممتاز فارغ التحصیل شد.(تیک) با بهترین شرکت کار کرد.(تیک) ازدواج کرد.(تیک). و بعد از اینکه خونه ی خالی کنار اسم من تیک خورد نیک تقریبا".... من رو رها کرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
چون از زمان پذیرش توی دانشکده ی حقوق نیویورک گذشته بود، من مجبور شدم که ناخواسته یه سال صبر کنم.... برنامه ی ما....برنامه ی نیک، حقیقتا...این بود که برای دانشگاه فوردهام، کلومبیا، ان یو وی اقدام کنم و آپارتمان کوچیکمون رو به یه خونه توی نیویورک تبدیل کنیم. نیازی نبود که کار کنم، اون به اندازه ی کافی درآمد داشت تا باهاش هزینه هامون رو پرداخت کنیم. افسوس ، آپارتمانمون یه جای تنگ و تاریک توی ترابکا بود، که خودش توی اون شهر ارواح برای اون روز ها چیزی بود، اون جا توی آخر هفته ها تقریبا" پیدا کردن روزنامه غیر ممکن بود، که به نظر نمی رسید خونواده ای اونجا زندگی کنه، جایی که سر و صدای اتوبان ها به نظر نمی رسید تموم بشه و صدای گوش خراش مترو نیمه شب ها من رو از خواب بیدار می کرد.
سعی کردم که محیط آپارتمان رو دوست داشتنی تر کنم. دیوارهای اتاق خواب رو رنگ زدم، همه جا رو با مواد سفید کننده تمیز کردم....اما این ها نتونست راضی کننده باشه. با وجود اینکه اوایل هرشب شام درست می کردم، و تا اون جایی که می تونستم توی مصرف پول صرفه جویی می کردم، نیک کم پیش می اومد که قبل از ساعت هشت....نه.....یا ده خونه باشه.
تمام تلاشی که برای اظهار عشقش می کرد، این بود که با من رابطه داشته باشه، چون آره، من براش جذاب بودم، این رو می دونم..... با کوچیکترین کارهاش باعث می شد احساس کنم وجود دارم و احساس امنیت کنم. ولی همه این ها زود تموم می شد. یه زمانی به خودم اومدم که دیدم با مردی ازدواج کردم که به سختی می بینمش.
صادقانه بگم، تنها توی شهری بودم که ازش هیچ شناختی نداشتم و بهش علاقه ای نداشتم. خیلی پر سر و صدا و گرم و شرجی بود. شب ها، باید صورتم رو دو بار می شستم و پوستم رو با مواد شوینده تمیز می کردم. آپارتمانمون بوی کلم می داد ، به لطف سالیوان آدم عبوس روسی که طبقه ی پایین زندگی می کرد و به سختی ساختمون رو ترک می کرد، ، کسی که با آخرین صدای ممکن اوپرا گوش می داد، و هر موقع می رفتم طبقه پایین بدون پیراهن جلوی در خونه ش در کمین نشسته بود. ساعت چهار صبح ماشین آشغالی با سر و صدا از توی خیابون عبور می کرد و سگی یکی از ساکنین اون جا کل شب پارس می کرد.
اینجا فقط دوتا دوست داشتم..... یکیشون توی دانشکده ی حقوق بود، و اون یکی توی انتشارات، هر دو باهام قطع رابطه کردن و غرق خوشی های زندگی خودشون شدن. ازدواج کردنم برای اون ها سردرگم کننده بود. پرسیدن "ازدواج چطوره؟" و جواب من به طور سربسته ای خوشایند بود. حقیقت این بود که، ازدواج تا اون جایی که من می دونستم شیره ی آدم رو می کشید.
نیک ساعت 6 صبح از خواب بیدار می شد و بیست دقیقه بعدش می رفت سرکار. اگه زودتر از ساعت ده برمی گشت خونه شاید پونزده دقیقه باهام حرف می زد و بعدش در حالی که حالت عذر خواهی توی صورتش دیده می شد لبخند می زد و می رفت پشت صفحه کامپیوترش و ناپدید می شد. خیلی از شب ها، تا بعد از ساعت یازده برنمی گشت خونه، و من خوابم می برد، زمانی می فهمیدم اومده خونه که می خواستم توی تخت جا به جا بشم و بدنش رو که کنارم خوابیده بود احساس می کردم. در طول اون پنج ماهی که با هم ازدواج کرده بودیم، حتی یه آخر هفته ی کامل هم کنارم نبود، به جاش شنبه و اکثر روزهای یکشنبه می رفت اداره.
خیلی زود توی محل کارش به یه آدم مهم تبدیل شد. رئیسش، بروس مک میلان، هوش سریع و اخلاق حرفه ای نیک رو دوست داشت، بنابراین توی شغلش ارتقا پیدا کرد، با ارباب رجوع برخورد خوبی داشت، با معمارهای حرفه ای در ارتباط بود، از اونها یاد می گرفت، خودش رو در حد اون ها رسوند، و به پروژه های دیگه دست پیدا کرد. تا به حال ندیده بودم اونقدر خوشحال باشه.
سعی کردم همسر خوبی باشم، سعی کردم خودخواه و تلخ نباشم. احمق نبودم..... می دونستم اینها همه ش سرمایه گذاری برای آینده ست. اما این آینده ی نیک بود، کسی که همیشه خیالباف بود، که توی اون، یه آدم دیگه هیچ جایی نداشت.... یا این اون چیزی بود که به نظر می رسید. من قسمتی از دنیای اون نبودم، اون برای این که چه جوری با مردم کنار بیاد یا چه جوری کارهاش رو انجام بده به نظر کسی نیاز نداشت. چیزی که با نا امیدی می خواستم احساس کنم این بود که من هم توی همه چیز نقش دارم اما به جاش، هر هفته که می گذشت، بیشتر احساس می کردم که واقعا" توی این زندگی جدید با هم نیستیم. من فقط توی راهی که نیک می رفت همراهش بودم. هارپر....تیک. بریم سراغ بعدی.
خسته بودم، وقعا" خسته بودم. هر روز داستان جمع می کردم تا برای نیک تعریف کنم، بعد، از این که، خونه نبود تا اون ها رو بشنوه خسته شدم. به کتابخانه ی همون محله رفتم، به عنوان داوطلب ثبت نام کردم، اما اون فقط چند ساعت در هفته بود. نیویورک من رو می ترسوند. همه خیلی....مطمئن بودن. کاملا" براشون واضح بود که کی هستن و به کجا می رن. یه روز صبح که نیک داشت با عجله صورتش رو اصلاح می کرد از احساساتم باهاش حرف زدم، گیج شد.
گفت: "نمی دونم عسلم.فقط سعی کن خوش بگذرونی، اونقدر زیاد فکر نکن. اینجا بهترین شهر روی کره ی زمینه. برو بیرون، و لذت ببر. اوه، لعنتی، دیرم شده؟ متاسفم، عزیزم، من عجله دارم. با کسایی که از لندن میان جلسه داریم."
رفتم بیرون، فقط برای اینکه شوهرم رو خوشحال کنم. اما نیک می دونست توی اون شهر هر محله ای چه ویژگی ای داره (ناراحت کننده بود) بنابراین چیزهایی که از بیرون رفتن هام براش تعریف می کردم ( البته اگر شانس حرف زدن پیدا می کردم) براش خسته کننده بود.
"آها می دونم کجا رفته بودی، اونجا رو دیدم. دقیقا می دونم کجا رو داری می گی. تا حالا میلیون ها بار رفتم اونجا." و با مدارا بهم لبخند می زد و دوباره چشم هاش رو به کامپوترش می دوخت.
فکر می کنم وقتی که سه ماه از عروسیمون گذشت همه چیز غیر ممکن به نظر می رسید. وقتی مجبور شدم به نیک بگم که چقدر تنهام، پیشنهاد داد که یه بچه بدنیا بیاریم.
برای چند دقیقه ی طولانی، و سوزاننده بهش خیره شدم، بعد گفتم: " نیک، دیوونه شدی؟"
سرش رو عقب کشید: "چی؟"
"نیک.... من به سختی تو رو می بینم! بعد تو ازم می خوای که بچه بیارم؟ که وقتی می ری و در روز هجده ساعت کار می کین ما اینجا گیر بیفتیم؟ تا تو بتونی نسبت به من و بچه ت بی تفاوت باشی؟ من این طور فکر نمی کنم!"
گفت: "اون کسی که داره از تنهایی شکایت می کنه تویی، هارپر."
"نیک، اگه تو یه کم باهام بودی تنها نمی موندم" احساس کردم که یه کارد توی گلوم فرو رفته و چشم هام داغ و مرطوب شد.
"هارپر عزیزم، من باید این کارو بکنم. من مجبورم کار کنم."
"مجبوری اونقدر زیاد کار کنی؟ نمی تونی برای شام بیای خونه؟ نیک، نمی تونی آخر هفته ها رو تعطیل کنی؟ هیچ وقت؟"
این یکی از تاثیر گذار ترین دعواهامون بود. از این کار متنفر بودم. از خودم متنفر بودم که انقدر بهش نیاز دارم. شاید یه کم از عکس العملم ترسید. ظاهرا" ما توی یه صفحه نبودیم. ما حتی توی یه کتاب هم نبودیم. قول داد که از این به بعد بیشتر رعایت کنه. گفت که هفته ی آینده هر دو روزش رو سرکار نمی ره. که با هم بریم پارک ، پیک نیک، یا شاید هم به موزه ی هنر بریم.
اما جمعه شب، وقتی که بعد از ساعت نه اومد خونه. خبر داد: " من فردا باید برم سرکار. فقط برای یکی دو ساعت. من واقعا متاسفم. حداکثر تا ساعت یازده برمی گردم خونه."
می تونستم اعتراف کنم که از قبل هم می دونستم اون هیچ وقت نمی تونه این کار رو بکنه، تازه داشتم وسایل پیک نیکمون رو بیشتر می کردم. مرغ و سالاد سبزیجات، نون فرانسوی. کلوچه . یه شیشه شراب. ساعت که به دوازده و ربع رسید و اون هنوز به خونه نیومده بود. یک... و خونه نیومده بود. ساعت 2:24 زنگ زد: " یه کم دیرتر میام."
گفت: " فقط سریع یه کار دیگه رو هم بکنم، بعد میام جلوی در خونه."
ساعت 5:37 دقیقه اومد خونه، در حالی که یه دسته گل آفتاب گردون دستش بود. مایوسانه گفت: "عزیزم، کسی نبود که جای من وایسه. بیگ مک به من نیاز داشت. جد اجازه گرفته بود و....."
سالاد رو به طرف صورتش پرت کردم: "بگیر، اینو برای تو درست کرده بودم. امیدوارم مسموم بشی و اونقدر بالا بیاری که بمیری."
نیک یه تیکه از سالاد رو از روی گونه ش برداش و خورد. "خیلی خوبه." و ابروشو بالا برد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
رفتم توی اتاق خواب و در رو محکم پشت سرم بستم و سرم رو توی دست هام گرفتم. معلومه که اون میاد توی اتاق (اون هم وقتی که هیچ قفلی نداریم). بیش از اندازه صبوره. سالاد رو از روی صورتش پاک کرد و حوله رو کنار گذاشت، اومد پیشم و بازوهاش رو دورم حلقه کرد. عذرخواهی نکرد. گردنم رو بوسید. بهم گفت که دوستم داره. ازم خواست که صبور باشم، و چیزهایی گفت که موقتی بود. دیگه همچین اتفاقی نمی افته. با هم درستش می کنیم. بعد من رو به سمت خودش کشید طوری که گردنم کنار گردن قشنگش قرار گرفت، این جوری می تونستم نیک رو بو بکشم و ضربان نبضش رو احساس کنم. کار کرد. فرو ریختم.
کنار یقه لباسش زمزمه کردم: " نیک، من از اینجا متنفرم. هیچ وقت تو رو نمی بینم. احساس ....احساس می کنم اضافی م."
گفت: "اضافی؟" و خودش رو عقب کشید.
آب دهنم رو فرو دادم. "انگار این جام، اما تو واقعا به من نیاز نداری. تو می تونی منو حذف کنی و باز هم همه چیز به خوبی پیش می ره." باید این ها رو زمزمه می کردم، چون اعتراف کردن بهشون برام خیلی سخت بود.
جدی و طولانی به من خیره شد. چشم هاش نفوذ ناپذیر بود. منتظر موندم تا حرف هام رو درک کنه. منتظر موندم تا یادش بیاد که من با ترک کردن آدم ها مشکل دارم، تنها کسی که باید می موند و تا آخر عمر من رو دوست می داشت ترکم کرده بود. منتظر موندم تا متوجه بشه که باید کارهایی بیشتر از چک کردنم انجام بده، منتظر موندم تا بهم بگه که من اضافه نیستم.... اینکه من نفسشم و اون نمی تونه بدون من زندگی کنه.
گفت :"عزیزم، شاید بهتره بری سرکار."
و این شروع تموم شدنمون بود.
به کندی گفتم: "کار."
"تو خیلی تنهایی، و نمی خوام این رو بگم، اما نمی تونم از کارهام کم کنم. اگه بری سر کار، چندتا دوست پیدا می کنی، و سرگرم می شی. ما می تونیم از اون پول اضافه هم استفاده کنیم. دروغ نمی گم. وقتی دانشگاهت شروع شد می تونی استعفا بدی."
اون ازم خواست تا باهاش ازدواج کنم، من این کار رو کردم، و همه چیز تموم شد.....به هرحال، برای اون تموم شد.
اضافه کرد: "از همکارام کمک می خواهم، شاید راه حلی سراغ داشته باشن."
گفتم: "زحمت نکش. خودم یه چیزی پیدا می کنم." احساس می کردم قلبم سرد و سخت توی سینه م جا گرفته.
"عالیه عزیزم. دختر خوب."
بعد من رو برد توی تخت و باهام رابطه برقرار کرد. این مدل حرف زدنش بود،می بینین؟ همه چیز خوب بود. و این، چیزی بود که به مغز نیک خطور کرد. و از دردسر نجاتش داد. این که من برم سرکار آسون تر از این بود که اعتراف کنه ازدواج نیاز به زمان داره، به خصوص ازدواجی که به تازگی شکل گرفته، به خصوص زمانی که عروس منم. اینطوری، نیاز نبود که نیک ساعت های کاریش رو تغییر بده، و به رئیسش بگه متاسفم، حتی نه برای امشب، که برای این که با زنش باشه برنامه ریزی کرده بود. نه، ظاهرا" همون چیزی بود که دکتر گفته بود. هارپر به کار کردن نیاز داره. نه به شوهری که در واقع باید کنارش باشه.
رفتم دنبال یه آگهی. متصدی بار، از اون جایی که وقتی توی کالج بودم این کار رو انجام می دادم پس به این کار آشنایی داشتم. اسم رستورانش کلوئیدا بود، یه جای به روز توی شوشو.
صبح روز مصاحبه، هنوز هم از نیک به خاطر اینکه من رو نمی فهمید عصبانی بودم، تصادفا" رفتم وسط در ورودی. دست چپم. زخمی نشد، اما انگشتم از این بی فکری چیز بدی به سرش اومد، حلقه ی ازدواجم رو از دست چپم در آوردم و کردم توی دست راستم. کم پیش می اومد ، حلقه ی نامزدیم رو که به طور غافلگیر کننده ای بزرگ بود دست کنم. توی ذهنم، که مربوط به یه دختر از یه شهر کوچیک بود، تصور می کردم که خیلی برای دزدهای نیویورک ارزشمنده. وقتی این رو به نیک گفتم فقط خندید، به نظر نمی رسید که موضوع براش اهمیتی داشته باشه.
اما حلقه ی ازدواجم..... یه داستان دیگه داشت. حلقه بود که، عاشقش بودم، دو لایه طناب مانند بود که دور همدیگه پیچیده بودن و یکیش کمی از اون یکی تیره تر بود. ظریف و زیبا بود، توسط وینیارد گولداسمیت ساخته شده بود. شبیه یه حلقه ی ازدواج کلاسیک به نظر نمی رسید.... به خصوص زمانی که اون رو توی اون یکی دستم می کردم. مدیر کلوئیدا ازم نپرسید که ازدواج کردم یا نه، و من هم بهشون چیزی نگفتم.
به عنوان یه متصدی بار اگه جوون تر و زیبا تر باشی انعام بهتری می گیری..... و مجرد. یا اگه مشتری فکر کنه مجردی. انگشتم چند روز ورم کرد. حلقه م هنوز توی دست راستم بود. من تقصیری نداشتم. به جز این که، در واقع، اون اتفاق برام پیش اومده بود.
کار کردن توی کلوئیدا سرگرم کننده بود. اون جا توی خیابون کابلستوند توی شوشو بود. یه جای شلوغ که زن هاش لباس هایی می پوشیدن که پولش از اجاره خونه ی ما بیشتر بود، مردهایی که بوی عطرهای گرون قیمت می دادن و براشون مهم نبود که به من بیست دلار انعام بدن اما نوشیدنی ده دلاری بخورن. و همکار هام....اون ها هم شبیه من بودن، اهداف بالاتری داشتن، و موقتا" اون جا کار می کردن. هیچ کدوم از ما نمی خواستیم برای همیشه اون جا بمونیم. همه مون تقریبا" 20 سال سن داشتیم. صاحب کلوئیدا می دونست که زیبایی ظاهری مشتری های بیشتری جذب می کنه، به همین دلیل همه مون باریک و زیبا بودیم.
من به عنوان یه تازه وارد، از حاشیه نظاره گر همه چیز بودم، اما همون هم قلبم رو به تپش می انداخت. بعضی وقت ها به من اعتماد می کردن.
جوکاستا با بن دوست شده بود، بعدش با اون بهم زد و با پیتر دوست شد. رایان به یه هم خونه نیاز داشت و پریش دنبال خونه می گشت، اما اون ها واقعا" می خواستن با هم زندگی کنن و همکار هم باشن؟ به خصوص بعد از اینکه فقط برای یه شب با هم خوش گذرونده بودن؟ از اینکه جزیی از اون ها بودم خوشحال بودم، از دل نگرانی هاشون و جواب های بی سر و ته من، و اینکه طرفدار افراد خاصی نبودم و همین باعث شده بود که همه من رو دوست داشته باشن. اون ها من رو مجذوب خودشون می کردن..... خیلی آزاد بودن. اهداف بزرگی داشتن، خوش گذرون بودن، و جای خوشایندی که برای کار کردن داشتن. چیزهایی که دقیقا" اقتضای سنمون بود.
برای چند هفته ی اول، من فقط نگاه می کردم، کارم رو انجام می دادم و گوش می دادم. هیچ کس ازم نپرسید که ازدواج کردم یا نه، و من هم درباره ی خودم باهاشون حرف نمی زدم. داشتم نیک رو تنبیه می کردم؟ معلومه که همین طور بود. کم پیش می اومد که مردها رو ببینم. اون گفت که یه شب میاد و محل کارم رو میبینه، اما چند هفته گذشت و نیومد.
من جوون، احمق، بی پناه و تنها بودم. بعضی از شب ها در حالی که مست بودم برمی گشتم خونه، احساس خفگی می کردم و دلم می خواست گریه کنم، چون از نیک متنفر بودم، خیلی دوستش داشتم. احساس می کردم که گول خوردم و بهم خیانت شده، و منتظر بودم تا یه کاری کنه تا همون احساسی رو داشته باشم که قبل از ازدواج داشتم.... اینکه براش با ارزشم، دوستم داره و اینکه همه ی وجودشم. اما اون هم جوون و احمق بود و اقیانوسی که بینمون بود تیره تر و عمیق تر می شد.
من اونقدر با خونواده م صمیمی نبودم تا پشت تلفن براشون از چیز هایی که برام معما شده بود حرف بزنم.....به علاوه، ویلا اون موقع دبیرستان می رفت و فکر می کرد من و نیک رابطه ی خیلی رمانتیکی داریم. بورلی.....نه. بابام هم، که حتی یه سال پیش هم نمی خواستم بهش واقعیت رو بگم.
بعد یه شب، یکی از متصدی های اونجا که اسمش دیر بود اومد و گفت که بعد تموم شدن کار با بقیه اونجا بمونم. فکر نمی کنم که تا اون موقع متوجه شده بودم که چقدر تنهام. از دوست های دوران کالج فاصله گرفته بودم، یا مشغول به کار بودن یا به سختی داشتن درس می خوندن تا از دانشگاه فارغ التحصیل بشن. اما همکار هام....اون ها دقیقا" همون جایی بودن که من بودم، و توی اون مرحله از زندگیمون اونجا کار می کردیم، اما نه توی اون رشته ای که انتخاب کرده بودیم، به نظر می رسید که زندگی واقعیمون هنوز از راه نرسیده. اون ها مثل پروانه های دوست داشتنی ای بودن که باد با پیچ و خمش اون ها رو جا به جا می کرد، هیچ مسئولیتی به جز درآوردن پول اجاره خونه شون نداشتن.
هیچ کدوم از اون ها ازدواج نکرده بودند. توی منهتن تازه وقتی بیشتر از ده سال با هم زندگی می کردن به ازدواج فکر می کردن، وقتی که بیشتر از بیست سال سن داشته باشی و داری به مرز چهل یا پنجاه سالگی نزدیک می شی. ازدواج توی سن بیست و یک سالگی؟ با آمادگی؟ بعضی وقت ها..... این ها رو از خودم می پرسیدم.
به اون گروه نزدیکتر می شدم، و با خنده و شوخی و جوک از شوهر مفقود شده م حرف می زدم. تا شاید نیک همون طور که هر روز به من قول می داد، بالاخره یه روز برای دیدنم به اونجا بیاد. هر نوع احساس گناه با فکر کردن به این موضوع که بالاخره به یکی تعلق دارم محو می شد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
بنابراین هم چنان، حلقه ی ازدواجم رو توی دست راستم نگه داشتم. نیک متوجه نشد.....اما بعد دوباره، تنها چیزهایی که از این ازدواج وجود داشت شد رابطه داشتن توی بعضی از صبح ها و جملات مودبانه ای که اکثرا" توسط پیغام گیر تلفن رد و بدل می شد. دلم خیلی براش تنگ شده بود اما سعی می کردم که این موضوع رو نادیده بگیرم. و هی، من توی این جور مسائل خیلی خوب بودم.
دوست هام هر روز و هر روز برام مهمتر می شدن. قبل از کار با هم غذا می خوردیم و یه عصرونه حدودا" ساعت چهار و نیم می خوردیم و سعی می کردیم در حرف زدن و گشت و گذار توی شهر از هم پیشی بگیریم. وقتی کلوئیدا تعطیل می شد اون جا می موندیم، و من نوشیدنی مخصوص درست می کردم. بعد از جشن روز شکرگذاری نیک باید می رفت لیزبون، این اولین سفر خارج از کشور کاریش بود (یا آخری). بهش تبریک گفتم، و وقتی داشت وسایلش رو جمع می کرد بهش لبخند زدم، وقتی که ماشین اومد دنبالش تا اون رو به فرودگاه ببره بوسیدمش.
پرسید: "مطمئنی که می تونی تنها بمونی؟" مردد توی پیاده روی کثیفمون ایستاده بود.
"مشکلی پیش نمیاد. برای شام می رم پیش پریش. خوش بگذره. موفق باشی!"
وقتی که رفت براش دست تکون دادم. بعد زنگ زدم به دوست هام تا بهشون بگم که برای جشنواره ی فیلم ها که توی سالن آنجلیکا برگزار می شد وقتم آزاده. همه با هم رفتیم اون جا و من احساس می کردم که خیلی پخته و باتجربه شدم. در واقع دوست هام واقعا" آدم های پخته ای بودن، و آروم و بی احساس، اما باز هم بهتر از هیچی بود. سعی کردم که شبیه اون ها باشم و احساس نکنم که مثل یه دهاتی هستم.
اون متصدی که اسمش دیر بود (مخفف دیریل، اما خدای من، هیچ وقت این اسم رو بلند نگو) آدم سختی نبود، اون می خواست یه کتاب بنویسه و فوق لیسانسش رو از یه جای معتبر و خوب بگیره. جسیکا و پریش یه احساساتی نسبت بهش داشتن درست مثل تموم زن هایی که به کلوئیدا می اومدن. موهای بلوند و چشمهای طوسی بی فروغی داشت و بلند قد و باریک طوری که دوست داشتی بهش غذا بدی. خودش رو خیلی خیلی جدی می گرفت، و هی، این جواب می داد. با من لاس می زد.... نه واقعا . لاس زدن درونش بود. مشتاقانه به من خیره می شد (معمولا" وقتی که داشتم غذاها رو سرو می کردم). می دونستم که از من خوشش میاد، اما به هیچ وجه بهش رو نمی دادم.
باید در مورد نیک چیزی می گفتم، اما به دلایل نامعلومی، صبر کردم. شاید برای این که یادش بیاد، دوستم داشته باشه، و یه کاری کنه که همه ی اون شک و تردید ها برای همیشه از بین بره و با هم به خوبی و خوشی زندگی کنیم. بازهم....من جوون و احمق بودم. و یه چیزی که درباره ی راز صدق می کنه اینه که، هرچی بیشتر اون رو توی خودت نگه داری، ریشه دار تر می شه.
وقتی اون شبی اون اتفاق غیر قابل بخشش افتاد، من سه ماهی بود که توی کلوئیدا کار می کردم. ماه دسامبر بود، و نیویورک توی اون تعطیلات از این زیباتر نمی شد، چراغ های کریسمس توی همه ی رستوران ها و کافی شاپ ها روشن بودند. حلقه های گل روی در خونه ها بود. مناظر ساختمون های بزرگ اداری پر شده بود از رنگ های مختلف و درخشان، و بابانوئل یه گوشه از هر خیابون ایستاده بود. بالاخره، عاشق نیویورک شدم.
اون شب با پای پیاده داشتم به سمت کلوئیدا می رفتم، توی اون تاریکی برف کمی می بارید، روبروی شیشه ی مغازه ایستادم. اون جا مدلی از پل بروکلین بود، برنزی رنگ، محکم و دوست داشتنی. نیک حتما" ازش خوشش می اومد. برای کریسمس اون رو براش خریدم. برای چند لحظه احساس کردم که دوباره روی اون پل ایستادم، نیک جلوم زانو زده، با اون دستکش های چارلی دیکنز، زیبا بود، و با چشم هایی که شاد به نظر می رسید....
یه چیزی توی سینه م جا به جا شد، انگار یه سنگ از روی قلبم فرو ریخت. من عاشق شوهرم بودم. ما می تونستیم این ساعت های طولانی و سخت رو با هم پشت سر بگذاریم. شاید حتی از کار کردن توی کلوئیدا استعفا بدم و یه کاری پیدا کنم که بیشتر با برنامه ی نیک هماهنگ باشه. اون طوری می تونستیم برای این موضوع با هم یه راه حلی پیدا کنیم. امشب، به همکار هام می گم که ازدواج کردم، تازه ، می تونیم با هم بخندیم.
اون شب، شبی بود که قرار بود کارکنان کلوئیدا پارتی کریسمس رو برگزار کنند، دوشنبه شب بود و رستوران تعطیل بود. با کارکنان آشپزخونه بیست نفر می شدیم و وقتی من رسیدم پارتی شروع شده بود. بریش بار رو کنترل می کرد و به من یه نوشیدنی داد. رستوران پر سر و صدا، درخشان، و پر از شور و شادی بود، همکار هام از دیدن من هیجان زده بودن. شاید اون شب شبی نبود که بخوام درباره ی نیک به بقیه چیزی بگم. بهتره این کار یه موقع دیگه انجام بشه که همه چیز آروم تره. این طوری بهتره. بن کلاه سرش کرده بود، جسیکا یه گردنبند درخشان و یه دامن کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود.
ساعت 10 شب، همه دور یه میز که وسط رستوران بود نشستیم، همه مون کمی نوشیدنی دستمون بود (شاید بیشتر از یکم بود)، همه خوشحال بودند. نمی دونم دقیقا" چه زمانی بود که دست دیر پشت صندلی من حلقه شد. خیلی عادی. تا اون موقع همه مون خیلی با هم صمیمی و مهربون شده بودیم. برای خداحافظی مردها با هم دست می دادن و دخترها گونه ی مردها رو می بوسیدن. اگه از دیر می خواستم که دستش رو برداره فقط باعث جلب توجه می شد، پس بی خیالش شدم.
این یه اشتباه بود.
یه چیزی پشت گردنم رو غلغلک داد، که باعث شد از جا بپرم. دیر با چشم هایی خمار و پرحرارت به من نگاه کرد، اما اون که داشت با بن درباره سیاست حرف می زد، حرفش رو قطع نکرد و به حرف زدن ادامه داد. دست دیر رو از روی گردنم برداشتم و گذاشتم رو پاهاش و اون یه لبخند جذاب تحویلم داد. دیگه به من دست نزد.
بعد از شام، تن سر و صدا (و استفاده از الکل) بیشتر شد. پریش با چنگال آهنگ می خوند و بن به میز ضربه می زد، بن رفت تا یه شیشه ی دیگه شراب بیاره، و یه دفعه دیر برگشت به طرفم و گفت: " الان یه هفته ست که دلم می خواد ببوسمت" بعد صورتم رو توی دست هاش گرفت و اون کار رو انجام داد.
یه بوسه ی خیس و مست و کثیف، به اندازه ی کافی ترسناک بود. بقیه شروع کردن به دست زدن.
خودم رو عقب کشیدم. گفتم: "دیگه این کار رو نکن."
سیلی از آدرنالین به پاهام هجوم آورد. این بد بود. این نمی تونست....نباید..... اون هرگز نباید.....باید بهشون می گفتم....
مغزم از کار افتاد.
نیک توی خیابون جلوی کلوئیدا ایستاده بود، و از پنجره داخل مغازه رو نگاه می کرد. به من نگاه می کرد. دهنش کمی از هم باز شده بود، انگار نمی تونست چیزی رو که دیده باور کنه.
رنگ از صورتم پرید.
برای چند لحظه، فکر کردم که می ره، و روی پاهام ایستادم، خوردم به میز، با صدای بلند صداش کردم: "نیک!" اما اون در رو باز کرده بود.
دیر به آرومی پرسید: "دوستته؟" و برام شراب بیشتری ریخت. اون رو نادیده گرفتم، اما پاهام شروع به لرزیدن کرد.
نیک به سمت میز اومد، به آرومی گفت: "سلام."
با حالت زمزمه مانندی گفتم: "سلام.". به نظر نمی رسید که عصبانی باشه. یا حتی ناراحت شده باشه. شاید فهمیده بود که اون یه بوسه ی احمقانه بوده. با چشم هاش از من به دیر نگاه کرد، بعد به بقیه.
گفتم:"اممم، بچه ها این نیکه."
فکر کنم عجیب یا ترسیده به نظر می رسیدم چون همه ساکت شدن.
بن که از اتاف پشتی بیرون اومده بود، پرسید: "نیک، نیک کیه؟"
پریش گفت: "هارپر، خیلی مرموزی. نمی دونستم دوست پسر داری."
عظمت کاری که کرده بودم یه دفعه برام نمایان شد. نیک به من نگاه کرد، شگفت زده به نظر می رسید، انگار به قلبش شلیک کردن. که انگار، این کار رو کرده بودم. چشم هاش رو باز و بسته کرد....دوبار، چشم هاش به سیاهی یه سیاه چال بود. گفت: "اون با کسی دوست نیست. من شوهرشم."
یک جایی، فشفشه ها به هوا رفت، و گروه موسیقس آهنگ "کریسمس سفید" رو خوند. اما پارتی ما یه دفعه ساکت شده بود.
رایان گفت: "من فکر می کردم، بیست و یک سالته، هارپر."
جسیکا پرسید: "تو ازدواج کردی؟" انگار باورش نمی شد "شوخیت گرفته؟"
و بعد نیک رفت بیرون.
از پشت میز اومدم بیرون، اما دیر دستم رو گرفت.
گفت: "نباید بری دنبالش."
با عصبانیت گفتم: "آره، همین کار رو می کنم، احمق." و دستم رو از دستش کشیدم بیرون. وقتی در رو باز کردم و وارد هوای سرد شبانگاه شدم زنگی که بالای در بود شروع کرد به صدا دادن. نیک نه. به هر دو طرف نگاه کردم، و دیدمش، در حالی که دست هاش رو کرده بود توی جیب هاش، سرش رو انداخته بود پایین و با سرعت می رفت. "نیک! صبر کن!"
اون صبر نکرد، دویدم دنبالش، پام به یه سنگ گیر کرد و لغزیدم، و بهش رسیدم.
گفتم:"نیک" بهم نگاه نکرد. بازوش رو گرفتم. در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: "نیک، صبر کن. خواهش می کنم، بذار توضیح بدم."
گفت: "برو." صداش به طور عجیبی آروم بود.
"باشه، خب....من.....من ....."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
" در مورد من به اونا چيزي نگفته بودي " .
" درسته " ، پشت سرش راه مي رفتم . كتم رو توي رستوران جا گذاشته بودم ، هوا وحشتناك سرد بود . دندونهام از سرما بهم مي خورد ، با اين حال فكم رو محكم بسته بودم .
" تو داشتي اون مردو مي بوسيدي " لحنش هنوز آروم بود ، هنوز داشت راه مي رفت . " ديگه چه كارهايی باهم كردين ؟"
" هيچي ! هيچي نبوده ، نيك ، اون يه احمق ِ ، اون مست بود ، هيچي نبوده " .
" اما هيچ كدوم نمي دونستند كه تو ازدواج كردي" .
" نه .... من ... ببين ، نيك ، من ... " ، اوه خداي من چي مي خواستم بگم ؟ " بيا بريم خونه و با هم صحبت كنيم ، باشه "؟
ایستاد ، بالاخره ، و من فوراٌ آرزو كردم كاش نمی ایستاد ، عصباني بود . چشم هاش سياه بود ، داغ و سوزان مثل يه آتش پاره . " تو هيچ وقت از من اسمي نبردي " .
" نه " زير لب تاييد كردم .
" حتي يه بار " .
لرزيدم ، نه فقط به خاطر سرما . نيك كتش رو به من تعارف نكرد . سرزنشش نكردم . " نه ، نيك ، بهشون نگفتم كه ازدواج كردم . در مورد تو حرفي نزدم ".
" دارم مي بينم " ، به آرامي گفت و دوباره شروع به راه رفتن كرد ،كتش
رو دراورد و اون رو پشت سرش به زمين انداخت ، اين حركتش قلب من رو شكست .
" نيك ! خواهش مي كنم ! متاسفم " !
نه ايستاد ،نه مكث كرد و نه جواب داد . دنبالش رفتم ، كتش رو تنم كردم ولي احساس مي كردم لياقت پوشيدنش رو ندارم . خيلي مضحك بودم با تاپ كوتاه نقره اي براق و كفشهاي پاشنه بلندم دنبال شوهرعصبانيم مي دويدم . و از خودم بیزار بودم . خیلی و نه كم ..... كاملاٌ وحشتزده شده بودم .
اگه فقط يه حس باشه كه بيشتر از تموم حس هاي ديگه ازش متنفر باشم ، اون ترس بود.
بخش شيطاني مغزم پچ پچ كرد ،مي دوني ، اون فقط يه خورده عصبي شده ،. دونه هاي خشمي كه از چند ماه گذشه فاسد مانده بود یکهو خاك حاصلخيز رو پيدا كرده و بارور شدن و جايگزين حس تحقير و نابودي كه دچارش شده بودم ، شد. گذشته از اين ها ، نيك خوبتر از اون بود كه بخواد ديونه بازي دربياره . واقعاٌ نيك احساس طرد شدن مي كرد ؟ نيك؟ من اونيم كه توي يه شهر بزرگ رها شده و مثل يه بچه سرش رو نوازش كردن و بهش گفتن برو بيرون بازي كن ولي بزرگ نشو و رشد نكن . من اونيم كه شوهرم هيچوقت براي من وقت نداشته . البته كه دوستاني پيدا خواهم كرد . البته كه تشنه ي محبت و توجه خواهم شد . آخرين باري كه من و نيك يه مكالمه واقعي با هم داشتيم كي بوده ، هان؟ اون هيچوقت نخواسته يه گفتگوي جدي با من داشته باشه. نه . من فقط اونجا بودم كه لباساش رو بشورم ، يخچال رو پر كنم و براي رفع نياز نصف شبش در دسترسش باشم . ازدواج . تعجبي نداره كه نخواستم كسي درموردش چيزي بدونه . چه كسي مي تونه سرزنشم كنه ؟
فرشته گفت ،اوه هارپر ، اينكار رو نكن . ولي اين آسونتر ( خيلي آسونتر ) بود ، كه قرباني باشي . و به اين ترتيب پرونده اي عليه نيك ساختم ( تقدير اين بود كه من وكيل بشم ) و خودم رو بي گناه دونستم . من اشتباه كردم ، آره ، اما نه يه اشتباه بزرگ . قطعاٌ قابل بخشش بود ، اما اين گناه ها چي ؟ هان؟ من گذاشتم كه خشم رشد كنه و كم كم فاصله ي بينمون بيشتر و بيشتر بشه . پايان . اون نخواست كه به اونچه كه مي خواستم بگم گوش كنه . پايان . اين چيز تازه اي نبود . بود ؟
دوشنبه شب نيويورك آروم و ساكت بود . تربيكا تو اين ساعت از آخر های شب خلوت بود . تنها چيزي كه من رو همراهي مي كرد يه ورقه روزنامه بود كه با وزش باد روي سنگفرش خيابون و گاهي در هوا معلق بود. بوي خون كارخونه ي بسته بندي گوشت كه در ضلع غربي بزرگراه قرار داشت ،هوا رو پر كرده بود.
همون لحظه به ساختمون آپارتمانمون رسيدم ، الان ديگه نيك داخل خونه بود . مي تونستم سر سياهش رو كه پشت پنجره ي طبقه ي چهارم كه اتاق خوابمون بود ببينم . گذاشتم در با شدت پشت سرم بهم بخوره و پام رو محكم به پله ها كوبيدم و بالا رفتم ، مي خواستم بدونه كه براي مبارزه آماده شدم . در آپارتمان رو باز كردم ، سريع از آشپزخونه وارد اتاق خواب شدم .
عصباني بود ، و داشت وسائلش رو جمع مي كرد .
بلافاصله هر چي كه تو ذهنم بود ، پريد . دهنم باز شد ، اما هيچ صدايي بيرون نيومد ، نيك رو ديدم ، كه چطور سريع همه چيز رو جمع كرد . شلوارها ، ژاكت ها ، تي شرتها ، جورابها ، زيرشلواريها ..... همه داخل چمدون شدن ، چمدوني كه به عنوان هديه ازدواجمون گرفته بوديم ، چمدوني كه تا اون روز بلا استفاده مونده بود .
آخرين باري كه ديده بودم يه نفر اينجوري وسايلش رو جمع مي كنه تو تولد سيزده سالگيم بود . اون داشت منو ترك مي كرد ، وحشتم هر لحظه بيشتر مي شد ، فكر كردم ممكنه غش كنم ..... چشم هام تار شد و زانوهام مي خواستند خم بشن ، گردنم به اندازه ي كافي براي نگه داشتن سرم قوي نبود .
وبعد ، دقيقاٌ مثل اين بود كه چيزي در درون قلبم خاموش شد . تاري چشم هام از بين رفت ، پاها و گردنم خوب كار مي كردن . شايد ( شايد اگه غش كرده بودم ، يا خودم رو تو بغلش پرت كرده بودم ، اگه ازش خواسته بودم من رو ببخشه ، اگه بهش گفته بودم چقدر دوستش دارم ) شايد مي تونستيم اون شب حلش كنيم .
اما در واقع نه غش كردم و نه خودم رو تو بغلش انداختم .
گفتم: " پس حدس مي زنم ، تا وقتي كه مرگ ما رو از هم جدا كنه ..... فقط براي شوخي و تفريح بود"؟
بدون اينكه به من نگاه كنه گفت: " امشبو مي رم پيش پيتر ."
" این جور که معلومه ، بيشتر از يه شب باشه " .
" چند وقته اونجا كار مي كني ، هارپر ؟ دو ماه ، سه ماه "؟ به طرف كمد كوچيكه رفت و همه پيراهن ها و چوب لباسي هاش رو برداشت . " تو هيچ وقت ، هيچ وقت يه ثانيه هم وقت نكردي به بهترين دوستات بگي كه ازدواج كردي ؟ حتي يه بار ؟ تو اين چند ماه لعنتي ؟"
" شايد اين كار و مي كردم ، نيك ، اگه هميشه تو رو كنار خودم داشتم ". صدام سرد بود .
" تعجبي نداره كه اون اشغال تو رو بوسيد " نيك ادامه داد : " چرا كه نه ؟ تو آزاد و بي خطري ، درسته " ؟ نگاهش به بازوي لخت دست چپم افتاد . " خداي من ، هارپر " و صداش شكست .
لبم رو گزيدم . " نيك ، ببين . من واقعاٌ متاسفم ، من فقط . اون فقط .... من فقط يه احساس خيلي عجيب — "
" عجيب " ؟
" خب .... آره ! اون فقط .... تو هيچ وقت اينجا نيستي ، نيك ، تو نمي
خواي قبول كني كه من چقدر تنهام ، برات اهميتي نداره ، همه ش به فكر كارتي —"
فرياد زد: " من دارم تلاش مي كنم كه زندگيمونو بسازم ، هارپر ! كه آينده ي بهتري داشته باشيم " .
" مي دونم ، اما ، نيك ، من توقع ندارم كه همه ش —"
" من مجبورم كه اين كار و بكنم ! فكر مي كردم كه درك مي كني " ! يه جفت كفش رو داخل چمدون گذاشت . " تعجبي نداره كه تو اين همه ....... سردي . تو —" .
" من؟ من سردم ، نيك ؟ واقعاٌ؟"
" — و داري با يه بازنده ي سي ساله كه هنوزم يه پيشخدمت ِ بازي مي كني ."
"نه من با هيچكس بازي نمي كنم ، نيك ، چطور مي توني منو سرزنش كني ؟ تو بودي كه به اين ازدواج اصرار داشتي ، و هنوز يه هفته از ازدواجمون نگذشته بود كه به سختي يادت ميومد به خونه بياي " . فرياد مي زدم . هر دو مثل قطارهایي بوديم كه قادر به توقف نبودن .
كشوي ميز رو به شدت بهم كوبيد .
" نيك " ، يه بار ديگه سعي كردم آروم باشم ، كه وادارش كنم ببينه ، كه وادارش كنم بمونه . " نيك . ببين ، اون فقط یه حماقت و بي تجربگي — "
" حماقت و بي تجربگي ، باشه ، اون يه شروع بود ، هارپر . فريبو چي مي گي ؟ فسادو چي ميگي ؟ بي وفايي رو چي مي گي ؟"
" من تو رو فريب ندادم ! اون پسره ، فقط اون ..... منو بوسيد . من نمي خواستم ، فقط اون بود "!
"درسته".
فكم منقبض شد . " باشه نيك ، هر جور كه دوست داري فكر كن . تو ماه هاست كه به من گوش نكردي ، پس حالا چه جوري باورت بشه ؟"
ايوان ، همسايه ي پاييني به سقفش ضربه زد و فرياد زد . " ساكت شيد احمق ها " . نيك به گذاشتن لباساش تو چمدون ادامه داد .
" تو منو محو كردي ، هارپر ، من حتي توي زندگيت وجود ندارم " .
" دقيقاٌ مثه خودت ، نيك " .
" چطور مي توني اينو بگي هارپر "؟ درِ چمدون رو بهم كوبيد و فرياد زد . " عكسات رو همه جاي اتاق كارم زدم ! تموم كسايي كه توي اون شركت كار مي كنن تو رو مي شناسن . تو تموم اون چيزي هستي كه من دائم درموردش حرف مي زنم !"
" دليلش چيه ، نيك ؟ براي اينكه وجهه ت خوب به نظر برسه از اينكه يه زن كوچولو داري كه توي خونه قايمش كردي "؟
" اين بي معنيه " ، به طرف حموم رفت . مسواكش رو برداشت ، تيغ صورت ، خمير ريش تراش . اون داشت من رو ترك مي كرد . بعد از اينكه يه ماه بعد از فارغ التحصيلي بالاخره من رو متقاعد كرده بود كه باهاش ازدواج كنم ، بعد از اون همه اطميناني كه بهم داده بود كه براي هميشه در كنار هم خواهيم بود ، نيك داشت من رو ترك مي كرد . اولين دست انداز بزرگ تو جاده ، و همه عبارت " در خوشي ها و ناخوشي ها " همه ش نابود شد . قفسه سينه م سنگين شده بود، نمي تونستم نفس بكشم ، و صورتم داغ شده بود .
بايد مي دونستم . نبايد اعتماد مي كردم
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
در ورودي رو باز كرد و از پله ها پايين رفت ، چمدون رو به دنبال خودش كشيد . بدون حرف دنبالش رفتم . توي مغزم آشوب بود . يه تاكسي ( لعنتي ، فكر نمي كردم به تاكسي زنگ زده باشه ، واقعاٌ داره مي ره !) سرعتش رو كم كرد و مقابل ساختمونمون ايستاد .
به طرفم برگشت با فكي منقبض شده و چشم هایی شعله ور از خشم ، " هيچوقت باورم نداشتي ، چرا ، هارپر؟ ظاهراٌ حق با توئه . موفق باشي . مي رم خونه ي پيتر . برگرد به رستوران . با اون پيشخدمت بهت خوش بگذره ."
با اون حرف هاش ، با عصبانيت حلقه ازدواج رو از انگشت دست راستم بيرون آوردم و به طرفش پرتاب كردم ، حلقه م ، حلقه ي دوست داشتني و خاصم ، بعد از برخورد به سينه ش توي جوب افتاد و غلت خورد توي كانال فاضلاب .
" پرتاب خوبي بود" . اين رو گفت و سوار تاكسي شد و دو ثانيه بعد ، اون رفته بود .
يادم نیست چه جوري به آپارتمان برگشتم ، اما يقيناٌ برگشته بودم ، چون چند لحظه بعدش ، كف آشپزخونه نشسته بودم و دندون هام به شدت بهم مي خورد . نفهميدم چه جوري شماره تلفن كسي رو گرفته بودم تا اينكه صداي جورجي رو از اون سر خط شنيدم ، صدايي كه مي دونستم كمكم مي كنه . زير لب گفتم: " بهت احتياج دارم بيا پيشم " .
" حالت خوبه "؟
" نه " .
" من تو راهم ، دارم ميام ". هيچي نپرسيد . شايد نيازي به پرسيدن نبوده .
روز بعد فرم درخواست طلاق رو پر كردم ، در حاليكه بعد از ده سال براي دومين بار داشتم گريه مي كردم ، تو دفتر تئو نشسته بودم . بعضی وقت ها ، قلب ما نیاز به زمان داره تا بتونه واقعیتی که مغزمون اون رو قبلا می دونسته درک کنه .
قرار من و نيك اين نبود .
فصل دوازدهم
بعد از بازديد از بزرگترين مجسمه ي پنگوئن دنيا ، براي شب توقف كرديم . يه خرده صورتم سرخ شده بود ( به خاطر موندن طولاني مدت زير آفتاب بعدازظهر و همين طور يادآوري خاطرات گذشته و ازدواج نافرجامم ) . نيك هم ساكت و تو فكر بود.
شهري كه توش توقف كرديم خيلي كوچيك بود ، فقط يه چهارراه ( بدون چراغ قرمز ) ، تالار شهر ، يه كليسا ، يه فست فود به اسم چارلي برگر و متل چهار واحدي ، همه خالي و بدون مستاجر . نيك پول دوتا اتاقمون رو پرداخت كرد.
من گفتم :" احتياجي به اين كار نبود " .
جواب داد :" اشكالي نداره ".
" يادتون باشه از جاي پاي دايناسور هم ديدن كنيد ". متصدي متل این رو بهمون گفت ، چشمكي به من زد ." واقعاٌ بزرگه . و مراقب وضعيت آب و هوا باشيد . شايد پس فردا برف بباره " .
من و نيك با هم گفتيم: " باشه " ، به همديگه نگاه كرديم ، و دوباره نگاهمون رو از هم گرفتيم .
" اهل كجا هستيد" ؟
نيك گفت :" نيويورك " ، ، من هم گفتم: " ماساچوست " .
" اوه واقعاٌ ؟ من تو دانشگاه هاروارد بودم " .
جواب دادم : " من به دانشگاه حقوق تافتس رفتم " ، و با هم يه گفتگوي دوستانه در مورد شگفتي هاي بوستون داشتيم ، نيك هم ساكت ايستاده بود و تنها وقتي كه من و متصدي نتايج مسابقات فصل آينده ي ساكس رو پيش بيني كرديم با نگاهش تو بحث ما شركت كرد . از اونجائي كه چارلي برگر تنها رستوران شهر بود ، اون جا غذا خورديم ، متصدي ِ فارغ التحصيل شده از دانشگاه هاروارد ما رو تا رستوران همراهي كرد ، برامون تعريف كرد كه بعد از اينكه ميليون ها دلار تو یه سرمايه گذاري از دست داده به زادگاهش در مونتانا برگشته . گفت: " هيچ وقت اينقدر شاد نبودم " .
" خوش باشيد " . اين رو گفت و ما رو با سيني همبرگر و سيب زميني سرخ شده تنها گذاشت و به متل برگشت .
من و نيك سر يه ميز تو گوشه ي دنج پاركينگ ناهارمون رو خورديم . كوكو كنار من نشسته بود ، مثل يه مجسمه ، منتظر ، منتظر براي يه تیكه همبرگر ، همبرگر و بو كشيد و اون رو با دهن كوچولو و بامزه ش قاپيد . گه گاهي كاميوني از جاده عبور مي كرد ، و به جز اون ، مردم زيادي رو اون طرف ها نديديم .
در حاليكه دهنم رو با دستمال تميز مي كردم پرسيدم: " پس تصميم داري سرتاسر كشورو رانندگي كني و بگردي " ؟
نيك بدون اينكه نگام كنه گفت:" تقريباٌ ".
" واقعاٌ" .
" به جز رسوندن تو به فرودگاه ، آره . شهرهاي كوچيك ، كشتزارها ، همه جا رو " .
" يادمه يه روز يه پسر اهل بروكلين گفت... "
ادامه دادم :" نمي شه با يه گوسفند درافتاد ".
اين حقيقت داشت ..... يه بار كه نيك توي تابستون به ديدن من كه تو كانكتيكت كار مي كردم، اومده بود . و به يكي از مزارع حومه ي شهر رفته بوديم . يه گوسفند ، به گمان اينكه نيك توي جيبش خوراكي داره با دماغش زد وسط پاي نيك ، و من اونقدر خنديده بودم كه از ضعف رو زمين افتاده بودم .
با يادآوري اون خاطره لبخند زدم و نگاهي به نيك كردم . اون لبخندم رو بي جواب گذاشت . چشم هاش غمگين بود و فكش منقبض. نگاهش رو از من گرفت و دوباره به چشم انداز بي انتهاي روبرومون خيره شد .
گفت:" اگه ساعت هشت حركت كنيم ، مي تونيم عصر تو فرودگاه باشيم " .
اگه تصميم داشت كم تر از سرعت مجاز رانندگي كنه بايد زودتر از ساعت هشت حركت مي كرديم ، اين رو توي دلم گفتم . " عاليه ممنون " .
سرش رو تكون داد . ظاهراٌ گفتگو تموم شد . خوب بود .
از اون جایي كه نيك صحبتي نمي كرد ، تلفنم رو برداشتم و چندتا پيام فرستادم ... يكي براي كارول و همين طور تئو ، گفتم كه تاخير دارم و فردا باهاشون تماس مي گيرم . شماره تلفن خونه ي هر دوتاشون رو داشتم ، ولي احساس كردم خوب نيست كه تو اين عصر يكشنبه بهشون زنگ بزنم . هردوشون خونواده داشتن و قوانين سختي درمورد اينكه تعطيلات كار نكنن ( بر عكس من ) ... به عبارتي ديگه اون ها نرمال بودن . پيامي براي بورلي و پدرم فرستادم ، و اون ها رو هم در جريان گذاشتم. يكي هم براي دنيس فرستادم ، فقط براي احتياط . از فكر اينكه بدون من به تاكستان برگشته بود ، مضطرب شدم .
رابطه ي ما .....خوب بود . وابستگي و هيجانات عميقي كه از بودن با نيك داشتم ، هيچ كدوم رو نسبت به دنيس نداشتم ، و هميشه فكر مي كردم كه اين خوبه . بلوغ بيشتر ، دوام بيشتر . بذار حدس بزنم چي فهميدم . دنيس نمي خواست با من ازدواج كنه ، ختم كلام . يعني اون هم به همون اندازه اي كه من دلم براش تنگ شده ، دل تنگه منه؟ ترجيحاٌ اميدوارم اينجوري باشه ، چي مي شد اگه اون ابداٌ دلش براي من تنگ نشده باشه ؟
نيك گفت :" خب . برم يه كم قدم بزنم ".
نگاهي به جاده كردم . " استن بار . ظاهراٌ جاي خوبي بايد باشه . آبجو بزني . مسابقه ي بيس بال تماشا كني ، مگه نه " ؟
" دقيقاٌ ." مكث كرد ." اگه تو هم دوست داري مي توني باهام بياي " .
يه نفس سريع كشيدم . " ام ... نه . راستش بايد كارامو انجام بدم . كوكو رو مي برم يه كم قدم بزنه . يه سر هم به لپ تاپم بزنم " .
" باشه . خوب بخوابي" .
بلند شد كه برهِ . " نيك " .
" بله"؟ به نظر يه خرده غمگين بود . شبيه اون پسري نبود كه من باهاش ازدواج كرده بودم . قلبم فشرده شد ، سعي كردم ناديده بگيرم . " واقعاٌ ازت ممنونم " .
شونه ش رو بالا انداخت . " مجبورم . ما حالا ديگه قوم و خويشیم" .
" اوه خدايا . راست مي گي "؟
لبخند زد . "آره خب ، تو خواهر ِ زن ِ برادر ناتني مني . و انتظار دارم كريسمس هديه بگيرم ."
" گرفتي . يه عروسك ِ خيلي گرونقيمت رو " .
خنديد ، شونه م رو فشار داد كه باعث ِهزاران ولت الكتريسيته شد . " شب بخير هارپر " .
با ضعف گفتم: " شب بخير " .
گلوم رو صاف كردم و قلاده ي كوكو رو برداشتم . اون يه توپ تنيس هم داشت كه از تو ماشين برداشتم– چرا جك راسل توپ پرت كردن و دوست نداره ؟ يه خورده توي خيابون قدم زديم .... اونجا نه مركز شهري بود ،نه پاركي و نه فضاي سبزي . اما كشتزارهاي بي پاياني داشت، بنابراين من و كوكو چند متري وارد يكي از اون زمين ها شديم .
" توپ بازي دوست داري ؟" سگم با كنجكاوي و اشتياق نفس نفس مي زد . قلاده ش رو باز كردم و بعد توپ رو تا اون جايي كه مي تونستم پرت كردم ، خندان به سگ كوچولوم كه به سرعت دنبال توپ می دويد نگاه كردم . فوراٌ توپ رو پيدا كرد و اون رو برگردوند ، در حاليكه دمش رو با افتخار تكون مي داد ،توپ رو جلوي پام انداخت تا بتونم اون رو دوباره و ترجيحاٌ هزارباره پرتاب كنم .
درمان خوبي بود ، ايستادن تو هواي سرد و مطبوع، و آسمون ارغواني، اون هم اوايل شب . نشستن طولاني مدت تو ماشين باعث گرفتگي و درد عضلاتم شده بود .
زندگي كردن همچين جايي چه جوريه ؟ طبق نقشه ، دويست و پانزده نفر اينجا زندگي مي كنن . مردم اينجا چه كاري انجام مي دن ؟ واسه سرگرمي ؟ برخوردشون با هم چه جوريه ؟ به جز چارليزبرگر و استن بار ، كجا قرارملاقات مي ذارن ؟
شايد مادرم تو سفر طولاني مدتش به سراسر كشور به اين جا هم اومده باشه و مدت زيادي رو اين جا مونده ، كاري پيدا كرده ، براي مدتي كار كرده و دوباره نقل مكان كرده . در مورد اينكه بيست سال گذشته رو كجا بوده و چی كار مي كرده چيز زيادي نمي دونستم ، اما به لطف دريك كيلپاتريك ، فهميدم كه يه آواره بوده ، و مي دونستم الان كجاست.
وزش باد تند شد و ابرهاي سياهِ غرب غريدن . وقتی داشتم می رفتم داخل ، زنگ زدن به كيم ، یه جور ارزيابي كردن موقعيت م با شوهر سابقم بود و نوشتن يه خلاصه دعوي و تلاش براي فكر نكردن به كسايي كه از دست دادم.
صبح روز بعد ، فهميديم ( صبحانه سرو مي شود ) يعني رفتن به پمپ بنزين نزديك به متل ، و اينكه چارلي برگر تا قبل از ساعت يازده و نيم تعطيل بود . مرد مهربون زرشكي پوش ِ متل هم يه يادداشت براي ما گذاشته بود . عاليه .
پرسيدم :" مي شه يه خرده استيك و مرغ بگيريم؟ مگه اينجا مونتانا نيست . مركز گوشت گاو ؟ نمي توني يه كم استيك و تخم مرغ پيدا كني ؟ نمي تونيم كمي كلسترول از جايي بگيريم ؟"
نيك برگشت :" نمي توني تا قبل از ساعت ده صبح اينقدر حرف نزني "؟. از متصدي بي دندون پمپ بنزين درمورد رستوران پرسيد .
فروشنده كه انگار در حال جويدن تنباكو بود يه خرده به اين سوال سخت فكر كرد .
آهسته گفت: " قبلاٌ رستوران سيسي بود ولي حدود شش سال پيش آتيش گرفت . شايدم هفت سال .يه آتيش بزرگ بود مرد ، بايد بودي و مي ديدي . من و هرب ويلسون ، ويلسونو مي شناسي ؟ هنوز باهاش آشنا نشدي ؟ نه ؟ خب ، من و هرب ، اونوقتا تو اداره ي آتشنشاني بوديم ، و منو هرب تقريباٌ خودمونو به وسط آتيش رسونديم و سعي كرديم با شلنگ مخازن گازو خاموش كنيم ، مي فهمي چي مي گم ؟"
گفتم: " پس رستوراني وجود نداره "؟ پر واضح بود كه مردك به ندرت آدميزادي رو اين دور و اطراف ديده باشه ، و من داشتم از گرسنگي مي مردم .
" نه خانم . قبلاٌ رستوران سيسي بود ولي شيش هفت سال پيش آتيش گرفت . شما هرب ويلسون رو مي شناسيد خانم ؟ من و هرب —"
گفتم:" پس فقط چندتا از اينا رو مي بريم " . و شیش تا شيريني حلقه اي از روي پيشخان برداشتم .
نيك اضافه كرد :" از پمپ شماره ي يك باك رو پر مي كنيم. و بخاطر همراه بي تربيتم عذرخواهي مي كنم . اون اهل ماساچوسته "
" اونجا كجاست " ؟
گفتم: " يه جايي تو نيوانگلند ، درضمن ما دوست نيستيم ، من افسر عفو مشروط اين آقا هستم . ممنونم كه وقتتون رو به ما دادين " . به طرف پيشخان رفتم ، بازوي نيك رو گرفتم و از مغازه بيرون اومديم .
نيك وقتي كه باك ِ موستانگ رو پر كرد با پوزخند گفت: "خصوصيات محلي اينه " . در واقع امروز صبح خيلي بذله گو شده بود ، يه بهبود عظيمی نسبت به حالت محزون شب گذشته . نيك هميشه دمدمي مزاج بود . نه ، واقعاٌ منصفانه نيست . اون هميشه منتظر بود . اون مي تونست شيرين ، شوخ و پر انرژي باشه . اما بعدش به هر دليلي خلق و خوش مي تونست مثل يه نورافكن خاموش بشه . بعضي وقت ها زماني كه عاشق هم شده بوديم يا دوره ي نامزديمون ، مدت ها به من خيره مي شد .... نه از اون زل زدن هاي احمقانه ( خب ، بعضي هاش اونجوري بود ) ، اما وقت هاي ديگه فقط يه نگاه بهم مي كرد و .....منتظر . منتظر چيزي كه من هرگز بهش ندادم ، ظاهراٌ ، چون وقتي كه نهايتاٌ ازش مي پرسيدم: " چيزي شده نيك ؟" نگاهش رو ازم مي گرفت و به حالت طبيعي بر مي گشت .
ارتباط چيزي بود كه هرگز بين ما وجود نداشت .
اما امروز ، به اندازه ي كافي خوشحال بود . حتي كوكو رو نوازش كرد ،
نيك هيچ وقت از حيوون ها خوشش نمي اومد ، يكي از دعواهاي ما اوايل ازدواج به خاطر داشتن يه سگ بود ، كه تو اجاره نامه صريحاٌ منع شده بود
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نيك براي من سخنراني غرایي درباره اين كه چقدر به سختي تونسته خونه پيدا كنه ،و چقدر خونه تو اين جا گرونه ( يه شهر واقعي )، ( اون هم مثل خيلي ديگه از نيويوركي ها بوستون رو يه شهر كوچيك مي دونست ) . به هر حال ، سگ نه . كوكو رو يه روز بعد از اينكه تئو من رو استخدام كرد ، گرفتم و از اون موقع تا به حال ما دوست هاي خوبي براي هم هستيم . مثل اينكه كوكو ذهنم رو خوند ، سگ كوچولوم دستم رو ليس زد و به پشت خوابيد و اجازه داد كه شكمش رو مالش بدم .
چشم انداز تقريباٌ مثل ديروز بود . هموار . آسمون زيبا بود و ابرهاي خامه اي كومولوس تو اين بيكران آبي در حركت بودن . هر بيست مايل يه درخت مي ديديم . بعضي وقت ها چند بزكوهي كنار جاده ديده مي شد . خیلی هيجان انگيز بود . نقشه رو نگاه كردم . به آسمون نگاه كردم . از پنجره بيرون رو نگاه كردم . گه گاه ، يه هيجده چرخ غرش كنان از كنار ما رد مي شد و موستانگ رو تكون مي داد ، حداقل مي شد مثل اون راننده ها يه خرده تندتر روند .
بعد از سه ساعت رانندگي كردن با كم ترين سرعت مجاز ، بالاخره طاقتم سر اومد . " خب ، نيك ، فكر مي كني بتوني يه گاز بدي و سبقت بگيري و سريعتر از دويدن من بروني " ؟
با اخم و با چشمهاي كولي ش نگاهي به من كرد . " سفر من ، ماشين من . يا به قول ادبيات كلاسيك:« صراحتاٌ به تو مي گويم . يا حرف مرا گوش مي كني يا اينكه گورت را گم مي كن.» اگه مي خواي پياده بري بفرما " .
" امم ، بذار حدس بزنم . هملت يا شاه لير "؟
" كاروان سرا " .
"آه ، كلاسيك . اما اگه مي خوايم به فرودگاه برسيم قبل از مرگ ِ طبيعي من در سن صد و چهار سالگي ، بايد يه خرده پدال گازو فشار بدي . يالا ، امتحانش كن . ببين كه ماشين مي تونه تند بره . نترس نيك " .
با لبخند بهم نگاه كرد ، و عصبانيتم رو ناديده گرفت . " حالا وقت عكس گرفتنه" ، اين رو گفت و بدون اينكه در ماشين رو باز كنه از ماشين بيرون پريد . از صندلي عقب دوربينش رو برداشت .
قلاده ي كو كو رو باز كردم و گذاشتم بره كارش رو انجام بده.
گفت: " همسر سابق اخمالو و سگش ، جايي در مونتانا " و از من عكس گرفت .
من گفتم :" مي خواي بذاري تو صفحه ي فيس بوكت "؟. نيك به طرفم اومد و نزديك من ايستاد و عكسي كه گرفته بود رو نشونم داد . من اخمالو ، كوكو در حال دستشويي كردن ، جالبه .
" عكسهاي ديروز هم اين جاست .... ببين تو و پنگوئن ، به نظرت خيلي بامزه نيست ...." توي اون عكس هم اخم كرده بودم .
نيك بوي خوبي مي داد . خوراكي . بوي خوبي كه آرامش رو از آدم مي گرفت . ظاهراٌ نيك هم همين احساس رو داشت . گفت: " بسيار خب " و به طرف ماشين رفت . " هر وقت تو و سگت آماده ايد ، مي تونيم راه بيفتيم و بريم بزرگترين مدل پلاستيكي دايناسور دنيا رو ببينيم " .
گفتم: " شايد بتونيم كلبه ي آنابامبر رو هم ببينيم " .
" فكر خوبيه "
" اين فقط يه نقشه ست كه وقت بيشتري رو با من بگذروني ، نيك ، همه ي اون توقف هاي تو جاده "؟
" اوه ، قطعاٌ همين طوره . كدوم مرديه كه دلش نخواد وقت بيشتري رو با تو باشه ، هارپي ؟ " دوباره دوربين رو برداشت و تيك .
در حالي كه كوكو رو بغل زدم و آهسته به طرف موستانگ برگشتم . غرغر كنان گفتم: " حداقل بذار من رانندگي كنم ، نيك " .
در كمال تعجب ، درِ سمت راننده رو باز كرد و اون رو براي من نگه داشت . " البته . چرا كه نه ، بفرماييد " . خم شد ، چيزي رو از زمين برداشت و به طرف من گرفت ، يه گل آبي كوچولو . " تقديم به تو . يه يادگاري " .
گل رو گرفتم . " سگ انگور"؟ حدس زدم . نيك پوزخند زد . گلبرگ هاي گل خيلي لطيف بودن و وقتي كه لمسش كردم بوي خوبش رو حس كرد . "هومم . ممنونم " .
" خواهش مي كنم " .
گل رو توي كيف پولم گذاشتم و سوار ماشين شدم . " نيكي عزيزم ، كمربندت رو ببند " .
اوه ، از نشستن پشت فرمون همچين ماشيني كه ساخت امريكا باشه هيجان زده بودم ! برعكس نيك ، من مي دونستم چي كار كنم . كلاهي رو كه نشان شيطان (NY ) روش حك شده بود سرم گذاشتم ، كمربندم رو بستم و نگاهي به نيك كردم تا مطمئن بشم كه جاش امنه . " كوكو رو نگهدار ، باشه" ؟ به محض اينكه كوكو رو بغل گرفت ، حركت كردم ، ماشين از جاش كنده شد . از صداي جيغي كه از كشيده شدن لاستيك ها روي ماسه به وجود اومد ، كوكو ( شايد هم نيك ) غافلگير شد و واغ واغ كرد .
نيك درحاليكه داشبورد رو سفت گرفته بود گفت: " يا عيسي مسيح ، هارپر ، يواشتر " .
گفتم: " خيلي ترسويي نيك " .. خنديم چون موستانگ همون كاري رو انجام داد كه به خاطرش اون رو ساخته بودن . سرعت .
" دعا كن كوكو . سنت عزيز . كريستوفر مقدس ، اي حامي مسافران ، لطفاٌ من و كوكو رو از شر اين راننده ي ديوونه ي ماساچوستي در امان بدار . آمين " . كوكو وغ وغ كرد و تكون خورد ، بعد خرگوش كوچولوش رو برداشت و تكون داد . اون سرعت رو دوست داره . البته بايد هم دوست داشته باشه ، اون سگ من بود .
در همون لحظه موبايلم زنگ زد . اون رو قاپيدم . " الو ؟"
نيك گفت :" تو داري قانون رو زير پا ميذاري "،.
جواب دادم: " توي اين ايالت نه ، چون اهل اينجا نيستم " . تلفن از طرف دنيس بود . چه غيرمنتظره ! با خوشحالي گفتم: " سلام دنيس " .
" سلام هارپ . چطوري ؟ "
" اوه ، خوبم دن "، به نيك لبخند زدم . فهميدم كه نيك نمي دونه من و ندنیس رابطه مون رو به هم زديم . هممم . تصميم گرفتم اين راز مهم رو پيش خودم نگه دارم . وكيل طلاق نتونست دوست پسرش رو نگه داره . در حقيقت ، خوب بود كه نيك يه خرده حسادت كنه .
" خب دن ، راحت رسيدي خونه "؟
" اوه آره . ولي تو چي ؟ فرودگاه بسته شده؟"
" آره . اشكال از كامپيوترها ست . نرم افزاري بايد باشه . به هر حال . دارم مي رم به يه شهر بزرگتر . احتمالاٌ فردا خونه باشم ، شايدم امشب دير وقت ."
"خيلي خب . فقط..... فقط مي خواستم مطمئن بشم ".
هان ! چه خوب .
پرسیدم: "اوضاع چطوره ؟". با اين اميد كه مكالمه رو يه كم طول بدم . صحبت كردن با دنيس به من قوت قلب مي داد . و هر جمله از چهارتا كلمه بيشتر نمي شد .
اون گفت :" سرِ كارم. شايد با بچه ها بريم آبجو بخوريم " .
" واقعاٌ ؟ خيلي عاليه " .
يه سكوت برقرار شد . " پس حالت خوبه ، هارپ ؟ "
منظورش از خوب بودن ، به هم خوردن رابطه مون بود ؟
"خوبم دن . تو چطوري ؟ خوبي؟"
خسته كننده ترين مكالمه اي بود كه تا به حال داشتم . نيك آروم بود . كوكو روي زانوي اون ايستاده بود و پنجه هاي كوچولوش رو روي سينه ي نيك گذاشته بود ، معلومه كه ذهنيتش درمورد نيك عوض شده .
دنيس پرسيد :" اون كي بود "
" امم ... نيكه . داره منو به فرودگاه مي بره " .
" نيك "؟ واقعاٌ ؟" يه سكوت ديگه . " شوهر سابقت " ؟
مگه چندتا نيك در زندگي گذشته ي من وجود داشت؟
" بله . دقيقاٌ همون . پيشنهاد كرد منو برسونه ، ماشين كرايه اي نبود ، همه چيز با هم قاطي شده " .
نيك به طرف من برگشت . " مي تونم بهش سلام كنم " ؟
تلفن رو از دهنم دور نگه داشتم . " چرا ؟ عاشقشي ؟"
اون گفت :" بذار باهاش حرف بزنم " .
" دن ، نيك مي خواد باهات صحبت كنه . برگشتم خونه مي بينمت ، باشه ؟"
" باشه ، هي هارپ ، مراقب خودت باش ، باشه "؟
" تو هم همين طور ، دن " .
بدون شك ، تلفن رو به نيك دادم . نيشخند زد .
" هي ، دنيس ، مرد من ، چطوري ؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
-"جداً اینطوریه ؟ نه ، هیچ شوخی ای در کار نیست ، واقعاً؟ ... من نمی دونستم"
نیک نگاهی بهم انداخت و ابروش رو بالا داد . لعنت! . اگه دنیس در مورد اینکه ما بهم زدیم به اون گفته باشه ، واقعاً ناراحت می شم و حالم گرفته می شه . به هر حال این یه موضوع کاملاً شخصی بود و دنیس نباید .....
نیک در حالی که لبخند می زد گفت :
-"یه موقع هایی اونم خودشو نشون می ده "
بعد برای چند لحظه ساکت شد و گوش می داد . " می دونم ، جداً؟ نه بابا ...، نگوووووو ".
اون خندید و من سرم رو تکون دادم ، حالم بد شده بود ،
- " خیلی هم بد نیست ، مگه نه ؟"
زیر لب غر زدم:
-" از مردا متنفرم! "
نیک گوشی رو از جلو دهنش برداشت و خیلی آروم گفت:
- " شاید همجن*سگرایی"
-"ای کاش بودم "
نیک به چیزی که دنیس پای تلفن گفت خندید.
-"به هر حال اون فعلاً مال منه"
من یه تکون خوردم و ماشین یه کم منحرف شد
-"اوه، آره . اون دوست داشتنیه ، البته به روش خودش ،.... آره اون طوری هم هست ، در کل خوبه .خوشحال شدم باهات صحبت کردم رفیق . تو هم همین طور ".
تلفن رو قطع کرد و اون رو کنار گذاشت و گفت:
-" این دوستت آدم دوست داشتنیه"
-"واقعاً که رفتارت بچه گونه است نیک ، در حالیکه من اینجا نشستم ، در موردم حرف می زنی ؟"
-"از کجا میدونی در مورد تو حرف می زدیم ؟"
-"تمومش کن ، خودت هم می دونی که در مورد من حرف می زدین "
لبخندش عمیق شد.
- " کوکو ، مامانت مشکوکه نه ؟ اغلب همین طوره ، نه ؟ طفلکی "
-"اصلاً می دونی چیه ؟ تو یه احمقی نیک !"
-"می دونی چیه هارپر ؟ تو داری با سرعت 93 مایل در ساعت می رونی."
-وای خدا ، پام رو از رو گاز برداشتم و سرعت رو کم کردم . این مشکل من با این جور ماشین ها بود ، نمی تونستم باهاشون کاملاً قانونی رفتار کنم. صورتم داغ کرده بود .
-"کوکو به مامانت بگو همه چیز در مورد اون نیست. "
نیک این ها رو به سگم که نشسته بود رو پاش و با چشم های قهوه ایش به اون زل زده بود ، می گفت .
-"خیلی خوب نیک . تو در مورد من صحبت نمی کردی . یه موقع هایی خودشو نشون می ده ، به روش خودش دوست داشتنیه ، پس داشتین در مورد چی حرف می زدین ؟"
نیک لبخند زد ، برق شیطنت تو نگاهش می درخشید ، اصلاً عادلانه نبود که مرد ها با بالا رفتن سنشون جذابتر می شدن .
-"می دونی هارپر ، روش تو برای این که حرفو به خود آدم برگردونی واقعاً جالبه ، ولی واقعیت اینه که ما داشتیم در مورد این ماشین حرف می زدیم "
دهنم باز موند ، بستمش.
-"اون الان مال منه ؟"
یه نگاه دیگه به من انداخت.
-" همین ماشین ، مال یکی از دوستامه "
لعنت! نیک عمداً این کار رو کرد ، مطمئنم . من واقعاً از مرد ها متنفرم ! مخصوصاً از این یکی .
نیک یه کم با رادیو ور رفت ولی نتونست موج خاصی رو گیر بیاره ، آیپدش رو از کیفش در آورد و یه آهنگ قدیمی رو گذاشت پخش بشه و موبایلش رو گذاشت رو داشبورد . یکی از آهنگ های مورد علاقه من بود ، البته یکی از آهنگ های مورد علاقه اون هم بود . بعدش یه سری آهنگ دیگه هم پخش شد که من هم اون ها رو تو گوشیم داشتم ، البته نه دقیقاً با همین ترتیب ولی همه شون تو لیست پخشم بودن ، بعد یه گروه دیگه که اون ها رو هم داشتم ، بعد یه آهنگ که احتمالاً صدها بار گوش داده بودم .
نیک گفت:
-" فکر کنم این یکی رو خیلی گوش دادم ، از نظر تو اشکال نداره بزنم بعدی ؟"
جواب دادم:
-" مهم نیست ، هر طور راحتی."
دلخور شدم .
پس سلیقه هر دومون تو موسیقی مثل هم بود ، تعجبی هم نداشت . هر دومون تو یه دانشگاه بودیم ، تو اون سن هر دومون آدم های سرسختی بودیم ، هرچی ، به هر حال عصبی شده بودم .
دو جای دیگه هم توقف کردیم ، اونقدر زبونم رو گاز گرفتم که خون افتاده بود، برای این که می خواستم ناراحتیم رو از این که نیک در مورد سازه های مورد علاقه ش سخنرانی می کرد نشون ندم. یه جا در مورد یه سد و راه آب های اون ، یه جای دیگه هم در مورد سوله هایی که کنار واگن های قطار ساخته شده بودن . بالاخره رسیدیم به شهر ، در مقایسه با شهرهای دیگه ای که تا این جا دیده بودیم ، شهر بزرگی بود . پارکینگ و خیابون های پهن و از همه مهم تر رستوران ، اون هم 2 تا .
واقعاً قشنگ بود ، ساختمون های آجری ، با ریزه کاری های فراوون ، تمیز ، دوست داشتنی ، اگه دنبال جایی می گشتم که خودم رو قایم کنم ، این جا رو انتخاب می کردم . شاید تو یه موقعیت مشابه، مادرم هم همین انتخاب رو می کرد .
نیک پرسید:
-"گرسنه ای ؟"
-"دارم از گرسنگی هلاک می شم ".
انگار اون 6 تا پیراشکی رو خیلی وقت پیش خوردم .
وقتی رفتیم تو ، کس دیگه ای تو رستوران نبود ، مسئول بار مهربون بهمون خوشامد گفت ، ازمون پرسید اهل کجاییم و به این که سگمون همراهمون بود اهمیتی نداد . مردم این جا مهربون بودن . بر خلاف ما یانکی ها اصلاً عجول نبودن ، ماها مرتب از این ور به اون ور می رفتیم .
برخلاف انتظارمون ، سفارشی که داده بودیم واقعاً عالی بود . نیک روزنامه محلی رو ورق می زد و گه گاه از سیب زمینی های سرخ کرده من می خورد و بعضی از اون ها رو هم به کوکو می داد ، درست مثل زوجی که مدت هاست ازدواج کردن. از مسئول بار در مورد اون دور و بر سوال هایی پرسید . لئو محلیِ همون منطقه بود،به سوالامون در مورد سازه هایی که دیده بودیم جواب داد و اضافه کرد قبلاً دو بار رفته نیویورک . بعدش اون و نیک گفتگوشون رو در مورد رستوران های شهر ادامه دادن.
نیک همیشه رابطه ش با همه خوب بود ، بهتر از من .
وقتی لئو تلفنش رو جواب داد، یه کتاب بیرون کشید ، یه چیزی در مورد بزرگراه ها .
-"نیک ، شاید بهتر باشه بریم ، بریم فرودگاه تا تو از شر من خلاص شی و منم برم خونه ؟ "
بدون این که نگاهش رو از دفترش بگیره گفت:
-"ما فقط یه کم فاصله داریم ، تو فقط سعی کن استرس نگیری ، بذار این پای رو امتحان کنیم ، تا حالا اسمشو نشنیدم."
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
-"زندگی یعتی تجربه های جدید "
چشم غره رفتم ، این مسافرت جاده ای داشت یه کم ..... از کنترل خارج می شد . من می خواستم برم خونه ، این فضای باز ، آسمون آبی ، این ها باعث می شد احساساتم بروز پیدا کنه ، خاطره های قدیمی زیادی بین ما بود ، همین الان هم کلی حرف جدید! نیک برگشت سر کتابش .
یه زوج دیگه اومدن تو ، با مسئول بار احوالپرسی کردن و پشت یه میز نزدیک به میز ما نشستن . عالیه ، می تونم استراق سمع کنم . یکی از کار هایی که قبلاً مورد علاقه م بود . مردِ اول شروع کرد به حرف زدن.
-"گربه کوچولوی من چی می خواد ؟"
وای خدایا !!! یه مرد ( من کم پیش می اومد این کلمه رو استقاده کنم ) بچه گونه حرف بزنه ؟ اون دست دراز کرد تا دست گربه کوچولو!!! رو بگیره ، و گربه هم به روی خودش نیاورد .
-"بببینم ، پیشی خانوم عصبانیه ؟"
وای خدا !!!! با پام زدم به نیک تا توجه ش رو جلب کنم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وای خدا !!!! با پام زدم به نیک تا توجه ش رو جلب کنم .
خیلی آروم و بدون این که نگاهش رو از کتاب بگیره گفت:
-"لگد زدن تو کار نباشه "
-"پیشی ... ، تو منو مو خوای ؟ نه ؟"
-"خدایا ، الکس می شه این بچه گونه حرف زدنو تموم کنی ؟ من از این چیزا متنفرم " ( زیر لب این رو گفت).
-"من فکر میتردم تو اون پیشی رو دوست داری ".
الک لباش رو غنچه کرد: " تو هم اون پیشیا رو دوست داشتی ، یادت میاد ؟"
-"خدایا .... لئو می شه یه بطری آبجو به من بدی ؟"
الک با صدای طبیعیش گفت:
-"لینی ، عزیزم، تازه ساعت 1 بعد از ظهره "
-"لئو ، آبجو چی شد ؟"
مسئول بار در حالیکه اخم کرده بود گفت:
- " الان میارم "
مرد گربه ای برگشت:-
"بسیار خوب ، عزیزم اون خوب به نظر میاد ، بهتر از تو ، نه ؟"
زن آهی کشید:
-" من یه نوشیدنی با مرغ کبابی می خورم "
الک لبخند زد
-: " منم از همونو می خورم "
لئو جواب داد:
-" میارمش ".
بعد به سمت ما برگشت و پرسید:
-" شما چطور ؟ چیز دیگه ای لازم ندارین ؟"
من گفتم:
- "همه چی خوبه ، ممنون می شم صورت حسابو بیارید لطفاً ، ما خیلی راه مونده که باید بریم "
نیک گفت:
-" من از اون پای خاص می خوام با یه فنجون قهوه "
بسیار خب ، من سعی می کنم صبور باشم ، می تونم ، یه نفس عمیق می کشم . به سختی بر تمایلم برای لگدزدن به نیک (البته به یه نقطه حساس )مقاومت می کنم . استراق سمع کردنم رو از سر می گیرم ، کار دیگه ای برای انجام دادن ندارم .
مرد گربه ای پرسید:
-" عزیزم می خوای در مورد مراسم عروسی حرف بزنیم؟ "
لینی جواب داد:
-" الان نه الک !باشه ؟ می شه الان فقط بشینیم ؟ خواهش می کنم ؟ یا گریه کنیم ؟"
الک بلافصله گفت:
-" البته که می شه عزیزم "
واو ، عمراً هیچ راهی نبود که اونا با هم کنار بیان .
با این حال الک ادامه داد:
-" می دونی ، به نظرم کارولین اسم قشنگیه "
لینی پرسید:
-" برای جی ؟"
-"برای بچه ، دخترمون "
لینی به اون خیره شد ، بیزاری تو چهره ش کاملاً دیده می شد
- " حالا هر چی "
من گفتم:
-"سلام "
و برای زوج خوشحال دست تکون دادم .
نیک هنوز سرش تو کتابش بود ،زیر لب غر زد:
- " اینکارو نکن !"
-"اسم من هارپره ، نمی تونستم صداتون رو نشنوم . "
بلند شدم و به سمت اون ها رفتم
-" می شه پیش شما بشینم ؟"
الک جواب داد:
-" اصلاً مشکلی نیست ، من الک هستم ، اینم نامزدم لینی "
-"سلام ، من هارپر جیمز هستم ، وکیل امور طلاق "
نیک صدام کرد:
- "هارپر"
تو نگاهش یه حالت هشدار دهنده ای بود .
همسر سابقم رو نادیده گرفتم و ادامه دادم:
-" حرفاتونو شنیدم ، الک ، تو آدم دوست داشتنی ای به نظر میای .. لینی تو هم همینطور ، فقط من داشتم با خودم فکر می کردم شما دوتا چطور با هم کنار میاین ؟"
الک با خوشحالی تراژیکی گفت:
- " خیلی خوب ، چرا باید برای تو مهم باشه ؟"
-"بذار به حساب کنجکاوی حرفه ای ،من واقعاً نمی خوام فضولی کنم ، ولی احساس می کنم شما دو تا همین الان هم با هم مشکل دارین و این نشونه خوبی نیست "
لینی در حالیکه دندوناش رو به من نشون می داد گفت:
-" سرت به کارخودت باشه ، سرکار خانم "
اون رو نادیده گرفتم و خیلی سریع گفتم:
-" الک ، بذار من حدس بزنم ، اولاش لینی خیلی خوب به نظر می اومد ، درسته ؟ ولی بعدش به محض اینکه بهش پیشنهاد ازدواج دادی و یه کارت اعتباری که اسم اون روش بود ...."
نیک اومد سمتم و زد به شونه م.
- " فکر کنم بهتره بریم دیگه ، رفقا ببخشید مزاحم شدیم "
الک اخم کرد و پرسید:
-" تو از کجا می دونی من بهش کارت اعتباری دادم ؟"
ادامه دادم:
- " ماشین رو هم بهش دادی نه ؟"
لینی غرید:
-" سرت به کار خودت باشه "
-"الک من فکر می کنم الان باید سخت روی این قضیه کار کنی ، در حالی که تو فکر می کنی عاشق شدی ...."
نیک به آرومی گفت:
- " تمومش کن هارپر "
-"—فقط تصور کن ---"
ادامه حرفم قطع شد چون نیک با دست جلوی دهنم رو گرفت ، از رو صندلی بلندم کرد و من رو به سمت در برد ، کوکو هم مطیعانه دنبالمون می اومد .
لینی فریاد زد:
-" وای اون سگه چه بامزه است "
و نگاه سردش رو خیلی حساب شده تبدیل به یه نگاه مهربون کرد
-" کاش منم یه سگ مثل اون داشتم "
الک پرسید:
-" می خوای یکی برات بخرم ؟"
-"ویوی؟ می خری ؟واسه من ؟"
(با لحن بچه گونه ) ، لینی دستش رو به سمت کوکو دراز کرد که عاقلانه عقب کشید ، نیک من رو ول کرد و قلاده کوکو رو گرفت .
به سرعت گفتم:
- " الک ! اون فقط دنبال پولته ، مطمئن شو قبل از ازدواج یه قرارداد قانونی تنظیم می کنین "
نیک به زوج خوشبخت گفت:
-" متاسفم "
بازوم رو گرفت و تقریبا من رو تا در کشوند و بعد ولم کرد . کوکو به من نگاه می کرد ، گیج . ناامید .
نیک پرسید:
-" باید حتماً اون کارو می کردی ؟"
-"چه کاری رو ؟ گفتن حقیقت ؟ این که اون بیچاره رو از بدبختی نجات بدم ؟"
در حالی که چشم هاش رو می مالید گفت:
- " تصمیمش با تو نیست هارپر "
-"مثل اینکه بیبنی یه ماشین داره با سرعت به سمتش می ره و حرفی نزنی ، نمی تونستم فقط نگاه کنم و چیزی نگم "
-"بذار به حال خودشون باشن ، محض رضای خدا ، اونا غریبه ن .. تو چیزی در موردشون نمی دونی .... شاید .. با هم کنار بیان "
من قلاده کوکو رو گرفتم و گفتم:
- " حتماً ، و یه چیزی رو می دونی نیک ؟ پل بروکلین هم فروشیه "
-" تو همه رو دست کم می گیری ، تو آدم بدبینی هستی "
خدایا .. اون حرف ها ... تحمل و مدارا !!!!!
-" من آدم واقع گرایی هستم نیک ، این شغل من برای گذران زندگیه ، سر و کله زدن با روابط خراب شده ، اونم هر روز . اون مرد دیوونه ی اون زنه و اون زن به سختی اونو تحمل می کنه . ولی وضع مالیش خوبه ، اینو با یه نگاه به وانت نوش می شه فهمید ، نکته 1 ، عالیجناب !"
و به سمت وانت سیاه و درخشان نزدیکمون اشاره کردم
-" اون زن ممکنه یه الماس 3 قیراطی تو دستش باشه ، ولی پدر و مادرش نمی تونن هزینه دندون پزشکی رو بپردازن ، چون تازه دندوناشو ارتودنسی کرده ، اینم نکته 2 . شرط می بندم هر دومون می دونیم که پول اینا رو داده، اون آدم خوبیه ، هر کاری میکنه تا اونو خوشحال کنه و اون حتی نگاش هم نمی کنه . این عادلانه نیست ، اونا نباید ازدواج کنن ، هزار دلار شرط می بندم که اون بهش خیانت می کنه ، همین الان هم داره به اون خیانت می کنه "
یه لحظه مکث کردم تا نفس تازه کنم ، نیک یه طور عجیبی بهم خیره شده بود ، به آرومی گفت:
-" پنجره بازه "
لعنت ! سرم رو برگردوندم ، لینی عصبی به نظر می رسید و حلقه ش رو تو دستش می چرخوند ، مطمئناً می دونست حق با منه .
الک به من خیره شده بود ، دهنش باز مونده بود ، انگار مشت خورده باشه ، متاسفم.
روشو به آرومی به سمت لینی برگردوند و پرسید:
- " لینی ، تو منو دوست داری ؟"
لینی یه لحظه مکث کرد ، لبخندی تصنعی رو صورتش چسبوند و در حالی که با اون ناخون های اکلیلی دست اون رو گرفته بود صداش رو بچه گونه کرد و گفت:
-"البته که دوستت دارم ، تو کابوی مورد علاقه منی "
و اون حرفش رو قبول کرد ، البته که قبول می کرد ، هر مردی که اینطوری بچه گونه حرف می زد برای خودش احترامی قائل نبود. و به زودی یه وکیل طلاق یه مشتری تازه خواهد داشت .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نیک آروم گفت:
-" برو یه قدمی بزن، من 20 دقیقه دیگه تو ماشین منتظرتم "
من قدم زدم ، یه احساس نا آشنا وجودم رو پر کرد و یه لحظه طول کشید تا بتونم براش اسمی پیدا کنم . هر چی من می گفتم درست از آب در می اومد، حاضر بودم سر کلیه م شرط ببندم . زدن اون حرف ها برای این که اون مرد گربه ای رو از دل شکستگی نجات بدم ، کار بدی بود ؟ قبول ، شاید نباید این واقعیت ها رو یه غریبه به روش می آرود ولی حداقل اینه که اون ها رو شنید . شاید اون شب اون تجدید نظر می کرد، اون رو ول می کرد ، یه زن خوش قلب پیدا می کرد که تحسینش کنه و لیاقتش رو داشته باشه .
شاید هم نه ، شاید هم با اون پول دوستِ کوچولو ازدواج می کرد و برای ابد بدبخت می شد .
اون ناامیدی و درد تو چهره نیک ..... ااااه.
این که من درست می گفتم ، همه ماجرا نبود .
کوکو جلو اومد ، و زمین رو بو کشید . ساکنین اون شهر کوچیک ظاهرشون در مورد زندگیشون می گفت : مرد ها با شلوار های جین ، پیراهن های فلانل و کلاه ورزشی، بعضی ها هم کلاه کابویی . زن ها خیلی ساده آرایش کرده بودن ، طوری که راحت باشن و بتونن کارشون رو انجام بدن . من با شلوار پارچه ای و بلوز ابریشمی صورتی ، دست بند نقره و کفش های گرون قیمت ، واقعاً قاطی این جمع نبودم .
دلم برای کیم تنگ شده بود که از من خوشش می اومد ، نیک، که یه موقعی بود که ازم ناامید نمی شد ، باعث نمی شد احساس کنم اشتباه می کنم ، یا درست مطلب رو نگرفتم . دلم برای ویلا تنگ شده بود که همیشه من رو دوست داشت حتی موقعی که بهش می گفتم چی کار نکنه ، اون باز هم پتانسیل آدم ها رو می دید .
مثل اون فکر کردن چطوری بود ؟ اینکه به همه دنیا اعتماد کنی ، به نیمه خوب آدم ها اعتقاد داشته باشی ، ویلا این کارها رو به سادگی می کرد ... . و خب همیشه هم تاوان نمی داد و حالا ازدواج کرده بود . ما باز هم نزدیک می موندیم ؟ با این که خیلی با هم وقت نمی گذروندیم ، با اینکه سال های اول آشناییمون خیلی خوب نبودیم ، ولی رابطه ما از هر خواهر تنی ای به هم نزدیکتر بود .
گوشیم رو در آوردم و شمارش رو گرفتم ، بر خلاف انتظارم جواب داد .
-"سلام چطوری ؟"
-"سلام هارپر ، تو چطوری ؟ کریس می گفت تو و نیک رفتین سمت داکوتای جنوبی ، مشکل پرواز پیدا کردین ؟"
-"آره ، تقریباً ، البته تو داکوتای شمالی هستیم ، خیلی فاصله ای نداریم ، مهم نیست، شما کجایین ؟ "
-"اوه ....من خوبم ، یه جایی تو یخبندونیم ، یه جای سرد ، ولی .....خوبه "
گوش هام تیز شد.
- " مطمئنی ؟"
-"آره ، این کاملاً اون چیزی نیست که .... می دونی ؟ یه کم سخته ، چادر زدیم و همه جا رو برف گرفته ، کریس به نظر نمیاد بتونه آتیش روشن کنه ، لااقل یه آتیش گرم "
-" بسیار خب ، پس تو به زودی بر می گردی خونه دیگه ؟ نیویورک ؟"
برای یه لحطه مکث کرد:
- " نمی دونم ، آخه کریس می خواد بمونه "
صداش امیدوار کننده نبود.
-" تو با این قضیه مشکلی نداری ؟"
-"من.... نمی دونم ، دارم باهاش کنار می آم "
باز هم چند لحظه مکث کرد و بعد تن صداش عوض شد:
- " حالا چطور تو با نیک همراه شدی ؟"
-" یه جورایی مجبور شدم ، مشکل پرواز ، ممکن بود منم مجبور شم چادر بزنم "
-" خوبه ، چادر زدن مزخرفه ، خوشحالم مجبور نشدی ". صداش خندان بود ادامه داد: " من باید برم ، شارژم داره تموم می شه "
-"باشه ، فقط این که تو شماره کارت اعتباری منو داری دیگه ؟ برای موقع لزوم ؟"
-"آره تو محشری ، به زودی بهت زنگ می زنم ، فعلاً خدانگهدار "
احساس قاطی شدن داشتم ، رفتم توی مغازه کادوی کوچیک و پرسیدم:
- " مشکلی نیست سگم رو هم بیارم ؟"
کوکو انگار فهمیده بود در مورد اون دارن قضاوت میکنن ، دمش رو چرخوند و چونه ش رو بالا گرفت .
زنی که پشت صندوق بود جواب داد:
-" البته ، تو چه سگ بامزه ای هستی "
یه نگاهی به اطراف انداختم ، آویز چشم زخم و فسیل ، ... مدال های آمریکایی، گوشواره های نقره ، زنجیر هایی که می تونستن یه آدم رو دو تیکه کنن ، یه سری تی شرت .
به ویترین اشاره کردم و پرسیدم:
-" می شه یکی از اونا رو داشته باشم ؟"
زن جواب داد:
- " البته"
حساب کرد و جعبه رو داد دستم ، من هم با کوکو به سمت پایین خیابون راه افتادم .
نیک در حالی که به ماشین تکیه داده بود منتظرم بود .
گفتم:
- " متاسفم که اون بساط رو راه انداختم "
اون هدیه رو گرفت و تشکر کرد ، یه تی شرت بود که روش نوشته بود : مونتانا اینجا چیزی نیست .
لبخندی روی لبش اومد:
-" متشکرم "
به زمین خیره شدم:
- " خواهش می کنم "
انگار که ذهنم رو خونده باشه گفت:
-"اونا خوبن ، بهشون گفتم تو تازه رابطه ت بهم خورده و یه کم بد اخلاق و بدبینی، و دارم می برمت یه جا آروم شی ."
-"حالا داکوتای شمالی جایی که اینطوری باشه داره ؟"
-" بهش خوش اومدی "
-"مرسی ، فکر کنم اونا خودشون به تنهایی منفجر شن "
-"اینننننهههه ، این هارپر منه "
عجیب بود ولی این جمله همون طوری که قبلاً برام خوشایند بود ، الان هم حس خوبی بهم داد .

فصل سیزده

نیک از خودش بخشندگی نشون داد و گذاشت من رانندگی کنم ، و ما مزارع رو پشت سر گذاشتیم ، آسمون کم کم خاکستری تیره می شد و درجه حرارت افت کرده بود ، باد تندی گه گاه ماشین رو می لرزوند ، ولی موستانگ کلاسیک خوب در مقابلش ایستادگی می کرد ، این ماشین به قول نیک دوست داشتنی ، عملاً دست کسی که تا قبل از دانشگاه رانندگی یاد نگرفته بود و فقط بزرگراه رانندگی می کرد ، حروم می شد .
ما از شمال داکوتا گذشتیم ، عملاً تفاوت خاصی با مونتانا نداشت ، جز اینکه انگار مسطح تر بود ، در دوردست منظره درخت هایی که تو باد شدید می لرزیدن ، مثل یه سراب زیر اون آسمون خاکستری بود. هر چند وقت یه بار یه بز کوهی یا گوزن می دیدیم ، به جز اون ها ، ما تو اون منطقه کاملاً تنها بودیم .
طبق نقشه ، 2 ساعت تا بیسمارک مونده بود ، تقریباً رسیده بودیم ، تقریبا! به یه جای امن رسیده بودیم .
چند مایل دورتر ، توده های ابرهای سیاه داشتند غلیظ تر می شدن.
- " نیک، به نظرم بهتره یه جا توقف کنیم ، هوا داره خیلی خراب می شه "
در حالیکه با نقشه مشغول بود گفت:
-" به خودت استرس نده " ،
یه نگاه گذرا به ابرها انداخت و زیر لب گفت:
-" امان از این زنها"
با خونسردی گفتم:
-" بله نیک ، من یه زنم ، و نه نیک ، من استرس بیخود ندارم ، قضیه اینه که ما صاف داریم می ریم تو دل طوفان و من واقعاً دلم می خواد ازش دوری کنم ، همون طور که دلم می خواد سالم و سلامت برسم ماساچوست "
-" نگران نشو ، ما با طوفان چندین مایل فاصله داریم ، فقط آسمون یه کم تیره شده "
و آسمون به نظر من خاکستری نبود ، بلکه سیاه بود ، ابرهای سیاه و متراکم فضا رو گرفته بودن ، تو دوردست رعد و برق زد و فضا و طوفان ابرها رو حرکت داد.
-" ببینم نیک ، برای سر به سر گذاشتن با من می گی مهم نیست یا واقعاً در این مورد اطلاعاتی داری ؟ اگه واقعاً حالت دوم باشه ، تو تمام این مدت که با هم ارتباط داریم ، اولین بار خواهد بود"
-"خونسرد باش هاپر ، احتمالاً یه کم بارون میاد "
-" یه کم بارون ؟ مطمئنی یه گردباد نیست ؟ "
یه گروه بزرگ از پرنده های سیاه جلوی ماشین پرواز کردن ، دسته اون ها طوفان رو احساس کرده بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA