انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
یه گروه بزرگ از پرنده های سیاه جلوی ماشین پرواز کردن ، دسته اون ها طوفان رو احساس کرده بود.
-"این می تونه یه نشونه الهی باشه "
-" آروم باش ، کوکو آرومه نه ؟"
به سگم نگاه کردم ، رو پای نیک نشسته بود و عروسکش تو دهنش بود ، به نیک خیره شده بود و داشت سعی می کرد طوری توجه اون رو به خودش جلب کنه که تا آخر عمر از اون تعریف کنه .
این که پدرم و بورلی و ویلا عاشق نیک بودن بس نبود ، حالا سگم هم اضافه شده بود . آهی کشیدم و به جاده بی انتها خیره شدم ، ساعت 3 بعد از ظهر بود ، اگه نیک یه کم از اون سرعت مورچه ای بیشتر رفته بود ، تا حالا رسیده بودیم .
دور و بر نیک بودن هیچ خوب نبود ، مثل این که توی جنگل در حال قدم زدن باشی ، خورشید می درخشه ، پرنده ها آواز می خونن ، گل ها فضا رو عطر آگین کردن ، یه دفعه یه گرگ بد و وحشتناک معلوم نیست از کجا سر در میاره و تو رو از هم می دره .
نبک یه دفعه سرش رو بالا آورد و پرسید:
- " هیچ وقت از این که طلاق گرفتی ، پشیمون نشدی ؟"
دیدین عالیجناب ؟من حرفم رو پس می گیرم.
-" نیک، بیا این بحث رو ادامه ندیم ، ما خیلی سال قبل از هم جدا شدیم . کمتر از 2 ساعت دیگه هم می رسیم به بیسمارک . فقط 2 ساعت مونده تا مسیر زندگیمون از هم جدا شه . نمی شه این مدت رو همین طور ادامه بدیم ؟"
نگاهی بهش انداختم ، باد موهاش رو به هم ریخته بود . همون مشکل رو داریم ، اون همیشه تو رویا زندگی می کنه ، ولی نگاهش مصمم بود باز هم پرسید:
- " پشیمون نشدی ؟"
-"من پشیمونم که تو اون سن کم ازدواج کردیم ، واقعاً بی تجربه بودیم و احمق "
-" من ماجرا رو این طور به یاد نمی آرم "
-"خوش به حالت ! "
-" ماه عسلمون رو یادت میاد ؟"
-" نه یادم نمیاد ، از روش درمانی شک الکتریکی استفاد کردم ، باعث می شه خاطره ها رو به یاد نیاری ، نیک تمومش کن ، باشه ؟"
-" می ترسی ؟"
-" نه ، فقط حساس شدم ، این کار فایده ای نداره . ما الان آدمای متفاوتی هستیم ، چرا دنبال دردسر بگردیم ؟ هان ؟ هر دومون اون ماجراها رو پشت سر گذاشتیم "
-" درسته ، تو الان با دنیسی "
حرفش رو تصحیح نکردم ، اون جابه جا شد و دوباره به جلو خیره شد . خوشبختانه تلفنش زنگ زد و من به خودم فشار آوردم تا دست هام رو که دور فرمون مشت کرده بودم باز کنم . نیک به گوشیش نگاه کرد و لبخندی تموم چهره ش رو پر کرد.
-" سلام عسلم "
عسلم ؟ عسلم ؟ این عسل کی بود دیگه ؟
-" من خوبم ؟ چه خبر ؟جدی ؟ خیلی خوبه "
نیم نگاهی بهش انداختم ولی اون متوجه نشد ، لبخند می زد و کوکو رو که رو پاش خوابیده بود نوازش می کرد.
-" آره من خوبم ، الان تو .... بذار ببینم ..... داکوتای شمالی هستم ، کاملاً مسطحه ، یه کمی ابریه "
نیک خندید و ادامه داد:
-"باشه ، دوستت دارم عزیزم ، خدانگهدار "

پس که این طور ، نیک یه نفر رو داشت که اون رو «عسلم» صدا می کرد و دوستش داشت . چرا در موردش حرفی نزده بود ؟ نفس کشیدن عادی داشت برام سخت می شد . آروم باش هارپر ، نیک دوست دختر داره ، دور از انتظار هم نبود ، فقط غافلگیر کننده بود ، ما چهار روزه با همیم و اون حتی یه کلمه هم در موردش نگفته بود .
پرسیدم:
- " اسمش چیه ؟"
-"ایزابل "
ایزابل ! اسمی نیست که باهاش بشه کسی رو دست انداخت ، یه اسم مسخره مثل بیستی ، نه این یه اسم خوبه !
-"چی کاره است ؟"
-"دانشجوئه "
خب ، یه کم جوونه ، مگه نه ؟ یه دانشجو ؟ واقعاً که عجب رفتار کلیشه ای ، یه مرد میان سال که ماشین گرون قیمتی سواره و با دخترهای کم سن قرار می ذاره تا ثابت کنه هنوز جوونه . شاید خیلی هم جوون تر از نیک نباشه ، شاید پاره وقت درس می خونده و گرفتن مدرکش طول کشیده.
پرسیدم:
- " کجا درس می خونه ؟"
-"دانشگاه نیویورک ، سال اوله "
از جام پریدم.
- " نیک!!!!! سال اولی ؟ وای حالم بد شد ..... متاسفم ولی تو با یه دختر 18 ساله می گردی ؟ اون نصف سن تو رو داره "
-" من خودم می دونم اون نصف من سن داره هارپر ! من با اون نمی گردم ، اون دختر خونده منه. "
دهنم باز مونده بود ، روم رو برگردوندم تا به نیک نگاه کنم ،
-" تو ازدواج کردی ؟"
نیک گفت:
-" هارپر جلوتو نگاه کن "
بعد یه صدای برخورد اومد ، ماشین بالا و پایین پرید ، کوکو پارس کرد . یه صدای هیسسس از موتور اومد و از کاپوت دود بلند شد و موتور ماشین خاموش کرد . و ما کاملاً ناخواسته متوقف شدیم .
بعد یه دفعه سقف آسمون باز شد و بارون شدیدی شروع به باریدن کرد
نیک فریاد زد:
-" گندش بزنه ! هارپر زدی به یه بز کوهی "
کوکو رو تو بغلم گرفتم تا از برخورد دونه های تگرگ با اون جلوگیری کرده باشم . گفتم:
- " وای نه ، جدی ؟"
و ناگهان تگرگ شدیدی شروع به باریدن کرد .
نیک برگشت و سقف متحرک ماشین رو کشید پایین و اون رو سر جاش محکم کرد ، صدای بارش تگرگ کر کننده شده بود ، کوکو هم پارس می کرد .
از نیک پرسیدم:
- " زدم به یه بز کوهی ؟"
باید صدام رو بالا می بردم تا شنیده بشه .
در حالیکه تگرگ ها رو از خودش می تکوند گفت:
-" تو تصادف جاده مرده بود "
-"مطمئنی قبلاً مرده بود ؟"
-" فکر نکنم اون وسط دراز کشیده بود ، هارپر ! "
-" تو جاده ؟"
-" پس نه ، تو ابرها ، بله تو جاده ! تو هم از روش رد شدی ، یادت میاد ؟"
-"باشه ، متاسفم ! منو شوکه کردی ، همین ، .... حالا ماشین چرا خاموش کرد ؟"
-" من چه می دونم ، من رانندگی هم به زور بلدم "
-"حداقل بالاخره اعتراف کردی "
چپ چپ نگاهم کرد و من زدم زیر خنده ، اون قدر شدید که دیگه قهقهه می زدم و اشکم دراومده بود ، نیک سری تکون داد و اون هم زد زیر خنده .
برای یه مدت طولانی همین طور ادامه دادیم ، صدای برخورد تگرگ با سقف ماشین ، رعد و برق های شدید ، خنده های گاه و بیگاه من و صدای خنده بسیار بسیار دوست داشتنی نیک.
وقتی یه رعد و برق نزدیک ما به زمین برخورد کرد ، من از ترس از جام پریدم ، کوکو قیافه شجاعانه ای رو که گرفته بود کنار گذاشت و از اون جایی که یه بی وفای فرصت طلب بود ، به نیک پناه برد ، به سینه ش تکیه داد و سعی کرد خودش رو پشت اون پنهان کنه .
نیک اون رو تو بغلش جابه جا کرد و زمزمه کرد:
- " نترس کوکو "
بهش گفتم:
- " اسباب بازیشو بهش بده "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نیک اون خرگوش عروسکی روگذاشت تو بغلش و سگم سرشو روی بازوی اون جا داد و آه کشید . برای یه لحظه احساس حسادت کردم .به سگم ! آره من به کوکو حسودیم می شد ، خودشو تو بغل نیک جا داده بود و انگشتای ماهر نیک اونو نوازش می کرد، از سر تا دم ... از سر تا دم .... . بسه دیگه هارپر ! تمومش کن ، نیک یک دختر خوانده داره پس معنیش اینه که زن هم داره.

به افق خیره شدم و دنبال تغییری گشتم، ولی فقط دیدم کم شد ، چون بارون شدیدی شروع به باریدن کرد . قطرات باران از روی سقف سر می خورد و وقتی می رسید به روی کاپوت ، بخار می شد .

صدام رو صاف کردم و پرسیدم " خوب ، حالا باید دنبال یه سرپناه بگردیم ؟"

نیک در رو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت و دوباره در رو بست "فکر کنم باید همین جا بمونیم ، طوفان به سمت جنوب حرکت می کنه درسته ؟ بنابراین اگه بیرون بریم خیش آب می شیم .تازه سرپناه یا پلی هم نمی بینم که بریم زیرش "

"زنگ بزنیم کمک خبر کنیم"

"نقشه خوبیه"

گوشیم رو باز کردم " آنتن ندارم "

اونم گوشی اش رو چک کرد " منم همینطور ، بریم سراغ نقشه بعدی ، همین جا منتظر می شینیم تا یکی از این ذرت کارها بیاد ما رو نجات بده "

دوباره خندیدیم، از پنجره بیرون رو نگاهی کردم و گفتم " به نظرم نیشکر کار باشن " .

در حالیکه لبخند می زد گفت " اسمشون شبیه نه ؟"

نگاهش برق زد ، و اون چروکهای جذاب اطراف چشماش ظاهر شد ، ( واقعاً که ، ولی موضوع اینه که اون همیشه منو تحت تاثیر می ذاشت ) نیک هنوز هم داشت لبخند می زد و بهم خیره شده بود ، صورتم و تمام بدنم داغ شده بود ، رو صندلی جا به جا شدم و دستم رو روی روکش چرمی کشیدم ، بارون آرومتر شده بود و این امیدوار کننده تر بود .

"خوب نیک ، پس تو به دخترداری ، این یعنی همسر هم داری ؟"

برای چند لحظه جوابی نداد و سرش رو با کوکو گرم کرد که ظاهراً خوابش برده بود، یه رعد و برق دیگه زد و صدای برخورد باران با سقف ماشین شدیدتر شد.

"جدا شدیم"

طلاق ؟ برای بار دوم ؟ یک بار از من و یه بار از همسر شماره 2 .با شناختی که از نیک داشتم ، باید خیلی براش دردناک بوده باشه .

"به نظرم سنش از توبیشتره نه ؟ چون دخترش دانشجوئه " البته خیلی هم مهم نبود ، بود؟

"درسته ، اون ... بذارببینم ،... 43 سالشه"

"چند وقت بود ازدواج کرده بودین ؟"

"سه سال. تقریبا 4ساله جدا شدیم " به من نگاهی انداخت ، لبخندش از بین رفته بود " اسمش جینه ، خیلی مهربونه ، توکارای مالی و سرمایه گذاریه ، خیلی موفقه " به لحظه مکث کرد و ادامه داد " هنوز باهم دوستیم "

سرجام بیحرکت نشستم ،بارون رو سقف ماشین می خورد ، آب دهانم رو فرو دادم . اول به سگم حسادت می کردم وحالا هم به همسر سابق شماره دو.

برای یه لحظه سعی کردم نیک رو توی این 12 سال گذشته تو نقش دوست خودم تصور کنم ، البته ممکن نبود چنین اتفاقی خوب پیش بره ، ولی با این حال ....
تصور اینکه فکر کردن درمورد اون دردناک نباشه ، واقعاً خوشایند بود که صدای خندش رو بشنوی ، اینکه باهاش حرف بزنی ، برای خوردن یه قهوه با هم بییرون برین . خودمونو تصور کردم که بازو به بازوی هم توی خیابون پیاده روی می کنیم ، دوستای قدیمی که با هم راحتن ، آره خیلی خوشایند می شد .

ولی این که این تصور چقدرقلبم رو لرزوند برام غافلگیر کننده بود .

پرسیدم "اگه خوب بود ، چرا بهم زدین ؟"

برای چند لحظه مکث کرد وبعد آروم گفت " از هم فاصله گرفتیم "

در طی این سالها چند باراین جمله رو از دهن موکلام شنیده بودم ؟ یه جور پیغام رمز برای خیانت بود ، باشناختی که از نیک داشتم اون طرفی نبود که مرتکب خیانت شده بود .

پرسیدم " و با این حال هنوزم دوستین ؟"

"آره، ایزابل حقش نبود یک بار دیگه پدرش ناپدید شه. جین تو وال استریت کار می کنه، نزدیک محل کار من ، می خواستیم متمدنانه برخورد کنیم "

چه جالب ! عصبانیت بچهگانه ای تو وجودم جوانه زد . احتمالاً اونا با هم شام می خوردن ، می رفتن موزه ، میرفتن تماشای بازی های تیم یانکی ها و از این جور کار ها .

پرسیدم " ایزابل چه شکلیه؟"

لبخند زد و اون حسادت بچه گونه باز شعله ور شد.

"اون محشره ، باهوش ،روابط عمومیه بالا ، دوست داشتنی ، صدای خیلی خوبی هم داره ، گروهش پارسال یه اجراداشتن ، ابنو ببین...."

مثل یه پدر خوب کیف پولش رو در آورد و اونو باز کرد " این مراسم فارغ التحصیلی دبیرستانه "

واقعاً خوشگل بود ، چشمای آبی ، موهای لخت بلوند و بلند ، و یه لبخند واقعی و دوست داشتنی

راستشو گفتم " خوشگله "

کوکو رو نوازش کردم تااحساس خودمو مخفی کنم ، ولی اون خائن سرشو از بازوی نیک بلند نکرد .

لبخندی زد و در حالی که کیفش رو می بست گفت " ممنون ، با این که بابت خوشگلیش ، من کاری نکردم "

قلبم یه کم .. جریحه دارشد ، به خودم گفتم به خاطر این نیست که نیک با یک نفر دیگه ازدواج کرده (هرچند یه بار هم به این موضوع اشاره ای نکرده بود )بلکه به این خاطره که اون بیرون یک جایی یه بچه هست ( که تقریباً بزرگ شده ) و عاشق نیکه ، تازه بدون در نظر گرفتن اینکه این بچه یه مادری هم داره که نیک یه زمانی عاشقش بوده و شابد هنور هم هست .

ولی حرفی نزدم ، البته در نهایت نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم " خوب ! پس تو و همسر سابقت ، ... جین ؟ اسمش این بود ؟"

نیک تایید کرد و لبخند زدو من احساس کردم یه تیر زهر آلود تو گلوم فرو رفت ، ادامه دادم "تو و جین با هم می رین کنسرت ، پیک نیک شنبه ، از این جور کارها ؟"

"آره"

هیچ صدایی جز بارش آرام باران شنیده نمی شد ، پنجره ها بخار گرفته بود ، انگار از تمام دنیا جدا افتاده بودیم ، با دستم رد یه تگرگ آب شده روی داشبورد و گرفتم و آروم گفتم " نیک ... "

"بله هارپر ؟"

انگار چیزی از صدام حس کرده بود ، چون روشو برگردوند و با دقت به من نگاه کرد .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دستام رو رو فرمون گذاشتم . به جلو خیره شدم و پرسیدم " من یه چیزی رو نمی فهمم "
"چی رو؟"
"پدرت مرد خوبی نبود، اما تو ازش مراقبت می کنی، اونو نزدیک خودت نگه می داری، اگرچه اون حتی یک روز هم برای تو وقت نگذاشت، اما تو به ملاقاتش می ری." نگاهی کوتاهی بهش کردم. دیگه لبخندی روی لبش نبود. "برادر ناتنی احمقت هر کاری که می تونست کرد تا تو رو بدبخت کنه، اما تو توی عروسی باهاش دست می دی و خیلی مودب باهاش رفتار می کنی."
کم کم داشت اخماش تو هم می رفت.
آروم ادامه دادم: "تو و جین با هم بزرگ شدید، که من حدس می زنم که اون عاشق یکی دیگه شد و احتمالا سَر و سره عاشقانه هم داشته." مکثی کردم و نگاه خیره ام رو به سمت دستام برگردوندم. سکوت نیک شکم رو به یقین تبدیل کرد. "اما هنوز با هم دوستین، هنوز می بینیش، هنوز دخترش رو دوست داری."
محکم گفت: "منظورت از این حرفا چیه هارپر؟"
آب دهنم رو قورت دادم. وقتی حرف زدم صدام خیلی خیلی آروم بود. "تعجب می کنم که چرا می تونی همه رو ببخشی، به جز من."
بارون کم شد و صداش کم کم به زمزمه تبدیل شد. به نیک نگاه کردم. داشت به کوکو نگاه می کرد و دستش هنوز پشت اون بود. رابطه ای که بینمون ریشه پیدا کرده بود، عمیق تر شده بود و انگار داشت محکم به قلبم می پیچید و اون رو می کشید. نیک، خواهش می کنم. بهم بگو.
نگاهم نکرد. با صدای آرومی گفت: "نمی دونم هارپر." می دونستم داره دروغ می گه. ناگهان بغض گلوم گرفت.
گاهی گذشته اونقدر دوره که بهش نمی رسی. و بعضی چیزا بهتره دست نخورده باقی بمونن. می دونستم.
ناگهان از اینکه کاری رو انجام بدم، ناامید شدم. کلید رو چرخوندم _ باتری هنوز کار می کرد، حتی اگه موتور سالم نبود _ و بخاری رو روشن کردم. شیشه ی پنجره ها واضح شدند. باران بند آمده بود و یک نوار طلایی از نور خورشید بین ابرها جدایی انداخته بود. کوکو سرش رو بالا اورد و خمیازه ای کشید. نیک گفت: "فکر کنم باید ماشینو چک کنم."
با صدایی که دوباره به حالت عادی برگشته بود، گفتم: "آره فکر کنم. نه اینکه چیزی هم می دونی"
نیک لبخندی زد و پیاده شد. من هم دنبالش رفتم.
بعد از طوفان، هوا پاک و مطبوع شده بود. اگرهر بزکوهی شاخداری به ماشین ما چسبیده بود، حتما از روی بخشندگی شسته می شد. به سمت نیک رفتم که روی زمین دراز کشیده بود و داشت زیر ماشین رو نگاه می کرد. کوکو زانوش رو لیس زد.
پرسیدم: "چیزی می بینی؟"
"فلز. لاستیک. یه شلنگ که ازش یه چیزی می چکه. اوه، و اینجا. یه سوغاتی." یه چیزی رو کَند و دستش رو جلو اورد. به عقب پریدم و جیغ زدم.
"نیک! خیلی نفرت انگیزه!" شاخ یک بزکوهی بدبخت مرده بود.
با یه لبخند بلند شد و گفت: "نمی خوایش؟"
"نه! و کوکو، تو هم نمی تونی برش داری. چِندِش!" نیک اون رو به گوشه ای از جاده پرت کرد. در حالی که تو کیفم دنبال چیزی می گشتم، گفتم: "ایناهاش! ضد عفونی کننده. خیلی به کار میاد."نیک همینطور که پیوسته به من نگاه می کرد، اطاعت کرد.این کارش من رو دستپاچه می کرد.
گفتم: "پس، وقتی داشته شاخ می زده رفته زیر ماشین؟"
"اینطور به نظر میاد. خیلی بد شد که دیدن یه پستاندار بزرگ رو که تو جاده دراز کشیده و شاخ هاش به سمت بالاست رو از دست دادی."
"نه. به اندازه ی کافی در مورد اون کار کوچولوی تعجب آور تو حیرت زده بودم. فرزند خوانده ی ستودنیت رو می گم."
"حسودیت میشه؟"
لبخندی مصنوعی زدم. " نه واقعا. من و دنیس قراره چند تا بچه داشته باشیم. بچه های تنومند، شجاع و مو مشکی."
"اسم یکیشون رو به یاد من بذار." پوزخندی زد، می دونست که دارم جلوش دروغ میگم. احمق. نمیتونست فقط یه کم نقش آدمای حسود رو بازی کنه؟ هان؟ چشمامو ریز کردم و جوابی ندادم. موضوع چی بود؟ من ونیک همدیگه رو ناراحت کردیم. دعوا کردیم، بحث کردیم، جنگیدیم، اظهار تنفر کردیم و همدیگه رو سرزنش کردیم. حیله های دیوانه کننده، مخصوصا وقتی که ما دو تا با هم رابطه داشتیم. هرچیزی که چند دقیقه ی پیش در ماشین اتفاق افتاد، هرچیزی که من امیدوار بودم بشنوم، هرچیزی که ممکن بود بگه.... بهتر بود کنار گذاشته بشن.
باوجود چیزهایی که گفته شد، فهمیدم توی بامفوک شرقی هستیم، ناکجاآباد. نه ماشینی، نه کامیونی، نه هیچ بز کوهی زنده ای که به سمت تمدن بره. نیک روی صندلی عقب ماشین نشست و توی یخچال دستی کوچکی که داشتیم رو گشت و دو تا آبمیوه بیرون اورد. یکیش رو بهم تعارف کرد.
با لحن نیمه شوخی پرسیدم: "باید از این به بعد جیره بندیشون کنیم؟"
"نه. بالاخره یکی میاد."
"واقعا نیک؟ آخه من تاحالا حتی یه ماشین هم ندیدم."
در همون لحظه صدای ماشینی رو شنیدیم. نیک نگاه مغروری به من انداخت و بعد وسط جاده وایستاد و تا به ناجیمون علامت بده.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 14

"البته. ما یه مکانیک داریم.لارس فردریکسن. اون ترتیبش رو می ده، نگران چیزی نباشین."
من و کوکو توی کامیون بین نیک و دیکن مکون، ناجی ما، نشسته بودیم. حرف هاش مرحمی بودن برای روح زخم خورده ی من. با کشیدن آهی از سر آسودگی، حس کردم که شانه هایم راحت شدند.
دیکن به همون خوبی بود که نشون می داد، پر از عبارات دوستانه و صدایی رسا. کامیون قدیمی بود و بوی نفت می داد. یک صلیب به آهستگی جلوی آینه تکان می خورد و خود دیکن بوی علف خشک و تنباکو می داد، یک ترکیب بسیار مطبوع.
از اینکه مجبور شده بودم در کنار نیک روی صندلی کوچک جلو ماشین بشینم... خب، تا حدی خیلی هم خوشحال بودم. بازویش دور من بود – خب، عملا" نه. در واقع دستش رو پشت صندلی تکیه داده بود.، اما... نرم و راحت بود. هوا واقعا سرد شده بود. متاسفانه ژاکت من توی چمدون قرمز رنگ کوچکم بود که الان پشت پیکاپ قرار داشت. اگرچه، نیک گرم و خوب بود. و بوی خوبی می داد. رفتار نیک به عنوان مردی که تا سر حد مرگ هم عاشقم بود و هم ازم متنفر بود یک جورایی خیلی بی تفاوت به نظر می رسید.
برنامه این بود که بریم شهر و یو یک ماشین برای بکسل کردن ماشین نیک پیدا کنیم بعد باز یک مکانیک بخوایم که مشکل رو شناسایی کنه.
"خیلی پیش نمی یاد که مسافری از این منطقه رد بشه. و امشب مصادف شده با جشن سپاس گذاری، بنابراین باید به ما افتخار بدید. گفتید شما از کجا اومدید؟"
جواب دادم: "جزیره تاکستان مارتا در ماساچوست. ما می خواستیم به فرودگاه توی بیستمارک بریم، خیلی دوره؟"
"اوه، خدای من نه، نه اصلا". دو ساعت، حداکثر سه ساعت."
گفتم: "عالیه!" اگر تا اون موقع ماشین نیک درست نشد، شاید به یکی پول بدم تا منو به شهر مرکزی برسونه.تا فردا این موقع، احتمالش هست که من وجود داشته باشم، به سمت خونه برم، برگردم به جایی که می دونستم دارم چی کار می کنم. نمی تونستم صبر کنم.
دیکن پرسید: "خب این تاکستان مارتا توی ماساچوست چه جوری هست؟" و من با خوشحالی براش در مود منامشا(منطقه ای در این جزیزه ) و ناوگان های ماهیگیری، باد و درختان کاج، باران، اقیانوس و خیابان های تمیز ادگارتون گفتم.
دیکن گفت: "به نظر میاد که شماها اونجا زندگی خوبی دارین."
نیک چیزی نگفت، تنها به من نگاه کرد، در حالی که نمیشد چیزی از نگاهش خوند.
بعد از یک دقیقه بالاخره من گفتم: "بله، کوکو خوشش میاد، مگه نه عزیزم؟" دمش رو تکان داد بعد دوباره سعی کرد تا با حرکات بامزش دیکن رو عاشق خودش کنه.
فکر خانه یادم اورد که زنگی به پدر بزنم. باید حال تامی رو بپرسم. ببییینم که برای بورلی چه کار می تونم بکنم. مطمئن بشم که ویلا پول کافی داره. سه شنبه ی بعدی یک قرار برای دادگاه یکی از موکلام داشتم. ناهار هر دو ماه یکبارم با پدر بروس بخورم. از اینجا به بعد متفاوت بود، دشت های بی پایان به وسیله ی کپه های علف نشانه گذاری شده بودند، همواری منظره به خاطر درختان تقریبا دست نخورده مانده بود. در مقایسه، خانه ی من بسیار امن به نظر می رسید، خط ساحلی ناهموار و شهرها کوچک آماده و مجهز، دیوارهای سخت سنگی و صنوبرها. نه نور و نه خورشید بی رحمی . نه نیک.
یکی دو ساعت بعد، من ملکه ی مجلس رقص جشن سپاسگزاری بودم. خب، شاید ملکه نبودم. اما چندین بار بهم ابراز عشق شد. شش خانوم هنگامی که داشتیم یه غذای خوشمزه ی غیر قابل توصیفی رو که میزبانان بهش "غذای گرم" میگفتن رو می خوردیم، کنار میز پیک نیک گیرم انداختند. کوکو هم که از همون غذا خورده بود، روی پای من خوابید و من قلاده اش رو به یکی از پایه های میز بستم.
دارلن گفت: "پس اگر من برم، اون می تونه خونه رو ازم بگیره؟ خدای من، فکر نکنم." اون بیست و شش ساله بود، هفت سال بود که ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت. همسرش راننده ی کامیون بود و ظاهرا مدتی بود که با یک زنه بذکاره در ارتباط بود.
جواب دادم: "بهتر بود که فعلا توی همون خونه بمونی، مخصوصا به خاطر بچه ها." جرعه ای از کوکاکولام رو چشیدم. جرعه ای از نوشیدنی غیر الکلی ام. این طوری بهتر بود.
گفت: "خیلی خب. همین کار رو می کنم . تو فکر می کنی باید قفل ها رو عوض کنم؟"
موافقت کردم: "خب، این مطمئنا یه پیامی رو بهش می رسونه."
دارلن سری تکان داد و هم صحبت بعدیم نزدیک شد. "سلام، هارپر عزیزم، پیش از این، این بارون رو دیدی؟ من نانسی میشلسون هستم، از دیدنت خیلی خوشوقتم."
گفتم: "سلام، نانسی." و گاز دیگری از غذای گرمم زدم. کسی نمیتونست مقدار کلسترول رو تصور کنه، چون که قسمت اصلی غذا به نظر مایونز میومد، اما پسر، خوب بود! "چیزی هست که بتونم کمکتون کنم؟"
نشست. "تو یه مثل یه عروسک مهربون هستی که به همه ی سوالامون جواب میدی. خوب، بباید بگم قضیه در مورد مادرمه، اون به تازگی با یه آدم عجیب و منزوی پیر از آسایشگاه پیران، توی بیولاه ازدواج کرد. اولش فکر می کردیم که اون، می دونی، خیلی بد نیست، اما برعکس شد، اون از از حساب پس انداز مادرم پول بر می داره! ما چه کار می تونیم بکنیم؟ من فکر می کنم اون باید از اون مرد لاغر و استخونی پیر جدا بشه، اما مامان، اون میگه که عاشقه! تو این سن، باورت میشه؟"
لبخندی زدم. "خب، اگر شما وکالت نامه دارید، می تونید متوقفش کنید. اما اون با صلاحیته___"
"یعنی چی که با صلاحیته؟"
"دارای عقل سلیم. میدونی.... معقول؟"
نانسی آهی کشید. "خب، من فکر میکنم اون دیوونه است، عاشقه یا هر چی، اما حدس می زنم این جور که تو می گی من نمی تونم هیچ دخالتی بکنم. ممنونم، عزیزم."
مارجی چولز، دوست صمیمی و بادیگارد جدید من گفت: "خیلی خب، خیلی خب، بذارید به مهمونمون یه فرصت کوچک بدیم تا نفسی تازه کنه. نظرتون چیه دخترا؟"
به نظر می رسید که اون مسئول برگزاری این جشن باشه؛ بعد از اینکه دیکن ،من و نیک رو به اون معرفی کرده بود، اون ما رو یک دور چرخوند و دوجین آدم به ما معرفی کرد که به طور مسخره ای از اینکه بدشانسی ما رو به اینجا کشونده بود، خوشحال بودند. مهمان نوازی شگفت انگیزشون ما رو خجالت زده می کرد.
جشن سپاسگزای فراتر از حد انتظارمون بود __ قسمت پشت کلیسای لوتران رو با چراغ ریسمان کشیده بودند، چندتا غرفه برپا شده بود که از آنها بوی هات داگ، همبرگر و سوسیس پخته شده می آمد. یه میز بزگ که روش پر از غذاهای گوشتی، ژله و بشقاب های کیک و کلوچه بود. نوشیدنی های غیر الکلی و شیر... بدون هیچ آبجویی. یک گروه موسیقی بود... تنها یک گیتاریست، یه نوازنده ی باس و ویلولن زن. ملکه ی جشن امسال، یک دختر جوان خوش هیکل و زیبا بود که برای جلب توجه لباس صورتی پوشیده بود و برای برنامه ی مدرسه ی فوتبال، توی یک کلاه پول جمع می کرد. بچه ها با فشفشه های کوچک در هوایی که رو به تاریکی می رفت به دنبال هم می دویدند، و تمام این صحنه ها گویا از فیلم های ران هاوارد( کارگردان معروف برنده جایزه اسکار ) گرفته شده بودند.
پرسیدم: "پس همیشه جشن سپاسگزاری دوشنبه شب ها برگزار می شه؟" باورش سخته که دوشنبه بود __ احساس میکردم که حضور من ونیک داخل ماشین سالها طول کشیده ، اما فقط عصر دوشنبه بود.
مارجی گفت: "اوه، خدای من نه، قرار بود که شنبه باشه، اما اوه، اون روز یه طوفان وحشتناک اتفاق افتاد! و امروز هم قرار بود رگبار شه، من که نزدیک بود خودمو خیس کنم، هارپر، جدی می گم، فکر کردم باید دوباره برنامه ریزی کنیم. ولی احتمالا خدا دعاهامو شنید، چون هوا خوب شد، مگه نه؟"
موافقت کردم: "درسته. هوا بهتر از این نمیشه."
" خب، بدون شک یه کم سوز میاد. من باید برم گیاه هامو بیارم همین امشب بکارم. ممکنه یخ بزنن، باورت میشه؟"
لبخند زدم. اگه بخوام روراست باشم، من یه کم عاشق هارولد شده بودم. مسلما"، تو این چند روز گذشته نیک تنها هم صحبت من بود، اما این مردم مهربون ترین و خوش قلب ترین مردمی بودند که من تا به حال دیده بودم. جایی که من زندگی می کردم سرچشمه ی بدی و نفرت نبود، البته.... اما یه منطقه ی بسیار ثروتمند بود، و با مقادیر زیاد پول،خیلی .... خب، بذارید روراست باشیم. تکبر. اینجا، زندگی یه کم بیشتر به نظر میومد، خیلی واضح تر معنی می شد، که قبول دارم فروتنی و سادگی من رو نشون می داد. چه افکار آرزومندی. اگرچه، من فقط یک شب رو اینجا بودم، و اگر می خواستم به چند تا کلیشه وفادار بمونم، احتمالا هیچ اذیت و آزاری به کسی نمی رسید و می تونستم تصور کنم که واقعا اینجا یک مدینه فاضله است.
دختری پرسید: "می تونم سگت رو برای یه پیاده روی اطراف کلیسا قرض بگیرم؟"
حدودا" 12 ساله بود، قد بلند و ظریف بود و موهایش را گیس فرانسوی بافته بود. من هم وقتی کوچیک بودم، مادرم موهام رو اون شکلی می بافت. افزود: " من خیلی مسئولیت پذیرم."
گفتم: "خب، در اون صورت، البته." دختر از من تشکر کرد و کوکو رو که حالا داشت با شادی جست می زد رو از خواب بیدار کرد.
مارجی نظر داد: "رفیقت واقعا" خوش قیافه است، مگه نه؟"
اوه، درسته. یه چیز دیگه درمورد هارولد. همه ی کسایی که اونجا بودن خیال می کردن که من ونیک با هم ازدواج کردیم، باو جود اینکه در دست هیچ کداممون حلقه نبود.من هم این تصور رو اصلاح نکرده بودم، و اگرچه من ونیک از زمانی که دیکن ما رو رسونده بود خیلی با هم صحبت نکرده بودیم، اما من کاملا مطمئن بودم که اون هم داره اجازه می ده که قضیه همین طوری پیش بره.
نگاه کوتاهی به نیک انداختم. درسته، خوش قیافه بود، ایستاده بود و دست هایش رو در جیبش فرو کرده بود، همانطور که با دیکن و مکانیک صحبت می کرد، لبخندی روی لب هایش بود. دنیس به طور انکارناپذیری خوش قیافه بود، اما نیک... نیک وواقعا قرایض زنانم رو بیدار می کرد.
مارجی پرسید: " شما دو تا چند وقته که باهمید؟"
گفتم: "وقتی که من بیست و یک سالم بود با هم ازدواج کردیم." دروغ نبود. بذار اونا فکر کنن که ما با هم ازدواج کردیم. گفتن حقیقت.... از گرمی این شب شیرین کم می کنه.
خانم دیگری پرسید: "بچه ندارید؟"
برای یه ثانیه، تصویر پسری با موهای تیره و چشم های قهوه ای جلوی چشمانم نقش بست. باید لاغر باشه. لبخندی شیطانی و غیر قابل مقاومت. بچه برای کارای بدش تنبیه نمیشه و من بهش اجازه می دم، چون اون شبیه به باباشه.... "نه. بچه نداریم."
خانم مسن دیگری گفت: "هنوز وقت هست."
جواب دادم: "البته"
او افزود: "اما بهتره که این کارو بکنی، می دونی، نباید وقت رو تلف کنی."
انگار فهمیده بود که داشتم درمورد اون دروغ می گم، نیک سرش رو برگردوند و با من چشم تو چشم شد. بوم. همینه، اون احساسی که از بین نمی ره، مثل دو تا آهن ربا که قبل از اینکه جبر طبیعت اونا رو به هم بچسبونه، کنار همدیگه می لرزند. برای یک لحظه ی طولانی، ما فقط به هم نگاه کردیم. بعد من لبخند زدم، بی میل، شاید، و نیک به سمت ما اومد.
پرسید: "باز هم داری عروسی ها رو به هم می زنی، عزیزم؟"
مارجی از روی تعجب فریاد زد: "همسرت خیلی صبوره، نیک! اوه، هارپر، تو خیلی مهربونی، اینطور نیست؟ حالا، من باید بدوم برم اونجا و اون پسرا رو بیارم بالای سن. اگه اونا زودتر شروع به اجرای نمایش نکنن، مردم میرن خونه. بعدا" میبینمتون بچه ها!"
اون دو خانم دیگه هم گورشون رو گم کردن و من و نیک و غذای گرمم رو تنها گذاشتن.
پرسیدم: "کم سودا (نوشیدنی غیر الکلی ) می خوری؟"
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت." که همسری، هان؟"
شانه هایم رو بالا انداختم. احتمالا سرخ شده بودم. میکروفون جیرجیر کرد و صدای مردی آمد. "خوب، اجازه بدید شروع کنیم، چطوره؟ یه آهنگ کلاسیک ___ به نام 'دیوانه' "
نیک گفت: "می خوای برقصی، همسر عزیزم؟"
گفتم: "نه واقعا"
"عالیه" دستم رو گرفت و من رو به سمت فضای رقص که اطرافش کپه های علف بود، کشید.
در حالی که دستش رو روی کمرم میگذاشت، غرغر کردم: "از تو بعید نبود، نظر من رو نادیده بگیری و هر کاری که دلت می خواد انجام بدی"
همانطور که من رو نزدیک تر می کشید، گفت: "هیس، خانوم، داری لحظه رو خراب می کنی"
چند تا زوج دیگه هم اونجا بودند. دختر کوچکی که کوکو رو گرفته بود، حالا داشت با سگ من می رقصید و ظاهرا" کوکو وارد بود، چون سرش رو روی شانه ی دختر گذاشته بود و موهایش رو در دهان گرفته بود. مناره ی سفید کلیسای لوتران در میان آسمون لاجوردی می درخشید. و با وجود اینکه دست نیک از سوی آخرین عصبم به سمت پایین حرکت می کرد، با این حال قلبم بال بال می زد، انگار که سال 1950 است و آنجا مجلس رقص دانشکده است.
نیک لبخند میزد، لبخندی محو و طعنه آمیز که حالت چشمهایش را از حزن انگیز به بدجنس تبدیل کرد، انگار که ما رازی داریم که فقط خودمون می دونیم. خیلی بلندتر از من نبود، و من تصویر دستپاچه ای از چهره اش را داشتم، اون چشمهای بسیارنافذ کمی نزدیک تر شدم تا مجبور نباشم درست به اون نگاه کنم.... اشتباه. حالا می تونستم گرمای او را حس کنم، و اون من رو کمی محکم تر به آغوش کشید. گردنش درست همانجا بود، کنار گونه ام، و میل پوشاندن چهره ام در آنجا، بوسیدن پوست داغ و نرم __ لعنتی. چشمانم بسته شدند. هیچکس تا به حال این حس خوب رو تجربه نکرده بود.
"سلام، هارپر و نیک. همسرم، ال، رو دیدید؟ ال، این ها همون زوج خوبی اند که تویبزرگراه شماره 2 مونده بودند."
گفتم: "سلام"
ال گفت: "حالت چطوره؟"
نیک دستم رو رها کرد تا با ال دست بدهم و گفت: "ما عالی هستیم. تو چه شهر دوست داشتنی زندگی می کنید."
آنها با توافق لبخند زدند. مارجی گفت: "اوه، کاملا باهات موافقم نیک. خیلی خوبه که شماهام به ما پیوستید."
ال چشمکی زد و موافقت کرد: "درسته"
آنها رفتند، و نیک یه بار دیگه دستم رو گرفت.
"ماشین چطوره؟" این را با سرزندگی پرسیدم و اصلا انگار نه انگار که داشتم از درون آب می شدم.
به آرومی گفت: "خوبه " حالا دیگه اونقدر نزدیک بودیم که وقتی صحبت می کرد، لرزش سینه اش رو حس می کردم و زانوهایم با آرزوی زیاد سست شدند. "لارز گفت ما __ و منظورم از ما، توئه، البته __ اگزوز ماشین رو سوراخ کردی" بازویش کمی تنگ تر شد __ یا من این طور تصور می کردم"اما اون فکر می کنه میتونه تعویضش کنه یا به اندازه ای تعمیرش کنه که ماشین بتونه حرکت کنه.کارمون رو راه می ندازه."
"آهان. درسته. خوبه. خیلی خوبه." نفسی کشیدم. "عالیه."
دیوانه ی گریه کردن، دیوانه ی سعی کردن، دیوانه ی عاشق تو بودن.
تو این رو گفتی. نیک + هارپر = فاجعه. قبلا این کار رو انجام داده بودم، زخم های احساسی شدیدی خورده بودم. اما در این لحظه انکار کردن آسان بود، بازوی نیک به دور کمرم، بی نقصی او، بوی عطر تندش، برخورد آرام گونه ی نتراشیده اش در کنار گونه ی من، لغزش ماهیچه زیر پوست گرمش. دستم رو همانند همیشه گرفت. با اطمینان. با تعهد. انگار من متعلق به او بودم.
آب دهانم رو قورت دادم، سپس با نفس سریعی هوای خنک شب را بلعیدم. گروه موسیقی آهنگ غمگین و شیرینی را اجرا کردند. آهنگ "من دیگه نباید عاشق تو باشم." انگار خدا هم داشت بهم اخطار میداد؟
به عقب برگشتم. گفتم: " خیلی خوب بود. ممنونم، نیک" صدایم کمی بلند بود. "بهتره برم کوکو رو پیدا کنم." و بدون اینکه به خودم اجازه بدم که کار احمقانه ای انجام بدم، گریختم تا سگم رو پس بگیرم و کمی ذهنم رو آروم کنم.

خانه ی دیکن مککیب یه خونه ی کوچک در وسط یک زمین بزرگ بود. تعداد کمی درخت در اطراف خونه گرد آمده بودند، و ظاهرا" به خاطر طوفانی که آمده بود از برگ هایشان محروم شده بودند. مارجی راست می گفت __ کاملا سرد شده بود وبا وزش باد تند بوته های کوچک را که در کنار در قوز کرده بودند رو به این سو و آن سو متمایل می کرد. کوکو رو بلند کردم و سرش رو بوسیدم. از اینکه اون در مورد مسافرت کوچیک و عجیبمون چی فکر می کنه، متحیر بودم.

در داخل خانه، اتاق نشیمن با قاب هایی از چوب کاج و سر گوزن، که باعث شد کوکو غرغر کنه، تزئین شده بود. زمین با موکت نارنجی رنگ فرش شده بود، ییک شومینه کوچک که از سردی هوا آتش داخلش خاموش شده بود. یک سگ کوچک با چابکی آمد تا به صاحبش خوش آمد بگوید، و دیکن روی به پایین خم شد. "لیلی، این کوکو است و اینها مامان و باباش هستن" این را گفت و و سگ خپل و کوچک را بلند کرد. لیلی برای سگ من صدای خرناس و ناله درآورد. کوکو نگاه سریعی به من انداخت.... واقعا؟ من باید اجازه بدم که این آب دهانش رو روی من بریزه؟.... اما بعدش تصمیم گرفت که اجازه ی چند زبان زدن، که لذت بی پایانی به سگ کوچک داد، را به لیلی بدهد.
دیکن در حالی که سر سگش رو می کشید و باعث می شد تا لیلی با لذت تکان بخورد، گفت: "همسرم پچند ساعتی می شه که خوابیده، اون خیلی متاسف می شه که امشب ملاقات با شما رو از دست داد __ روماتیسمش بالا گرفته بود، به همین خاطر از جشن فرار کرد. خیلی حیف شد. اما اون خیلی مشتاقه که صبح شما رو ملاقات کنه. حالا، اگه اشکالی نداره، خودم شما رو مستقرمی کنم و بعد می رم تا بخوابم."
گفتم: "نه، خوبه."
نیک نگاهی به من انداخت و گفت: "ما هر دومون خسته ایم.". ساعت نه و سی دقیقه بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یکن درحالی که ما رو به سمت راهروی باریکی هدایت می کرد، گفت: "من صبح شما رو به شهر می برم، لارس باید همه ی کارا رو درست کرده باشه." ایستاد و داخل اتاقی شد و چراغ رو روشن کرد. کمی عقب پریدم. پشت من، نیک صدای خفه ای کرد.
توی اتاق یه تخت دو نفره بود، یه گنجه ی جالباسی کوچیک و.... اوم.... خب....
ویکن توضیح داد: "همسرم یه جورایی مذهبیه. این اتاق اونه، آه، جای خاصیه. اگر این جا یه کم سرده، متاسفم."
نیک با صدایی که با دقت کنترل می شد گفت: "نه، عالیه." در واقع اتاق خیلی سرد بود.
من اضافه کردم: "شما و همسرتون خیلی مهربونید که به ما جا دادید." این راست بود، البته.
نیک درحالی که چشم هاش رو روی دکور می چرخوند، مجددا" گفت: "ما واقعا از لطفتون ممنونیم. امیدوارم خیلی باعث زحمتتون نشیم."
"نه اصلا، اصلا. خب، حوله های تمیز توی دستشویی هست. اگه به چیزی احتیاج داشتید، فقط به من بگید، باشه؟" نفس عمیقی کشید و به اتاق نگاه کرد، انگار بار اوله که اون رو می بینه، سرش رو کمی تکون داد و گفت: "خیلی خب پس. شبتون بخیر."
در بسته شد، و من و نیک تازه... خب، تازه فهمیدیم چی شده.
ده – دوازده تایی تصویر از عیسی با موهایی طلایی و چشم هایی آبی که دیوار رو تزیین کرده بودند.
پرسیدم: "اینکه ارباب زیبایی ها رو پیدا کنیم، اشتباهه؟" و نیک به گرمی خندید. سرم رو کمی چرخوندم... تصاویر بیشتر از عیسی. واو. اما نه تنها تصاویر، بلکه، اوه خدای من، یه جای کوچیک که یه ردیف شمع های خاموش و میزی کوتاه در مقابل بزرگترین صلیبی که تا به حال بیرون از کلیسا دیده بودم، وجود داشتند. یه کلیسای بزرگ.
نیک در حالی که چشم هاش از خنده برق می زد، زمزمه کرد: "فکر می کنی اونا می خوان ما رو به صلیب بکشن؟" چمدون هامون رو زمین گذاشت. "منظورم اینه که، ما واقعا چقدر از این مردم می دونیم؟"
فقط یه تخت وجود داشت. یه تخت دو نفره ی کوچیک، که درواقع اگه من و نیک هنوز با هم بودیم، کاملا گرم و نرم بود. کوکو رو پایین گذاشتم، و اون طبق عادتش، درست روی یه بالش پرید. خودش رو حلقه کرد و هردوی ما و برنامه ی سکوتمون رو نادیده گرفت.
نیک انگار که ذهن من رو خونده باشه، گفت: "تو می تونی رو تخت بخوابی. من هم... روی، آه... محراب می خوابم." صدای قهقه ی من بلند شد، و نیک پوزخند خیره کننده ای تحویلم داد.
عقلم کمی سر جاش برگشت. "من می رم مسواک بزنم. زود برمی گردم."
داخل حموم، به تصویر خودم خیره شدم. چند روز گذشته خیلی تحمل کرده بودم؛ تو این روزها هیچ شبی رو خوب نخوابیده بودم، و نمی خواستم این یکی هم این طور باشه. زیر چشم هام سایه جمع شده بود، و موهام که از گیره خارج شده بودند، ژولیده به نظر می رسید. خوبه. آخرین چیزی رو که درست الان می خواستم این بود که در هر هرصورت فریبنده به نظر بیام، چه از شکل و چه از صورت.
البته، در فیلم ها، اینجا جاییه که قهرمان ها به هم مرتبط می شن و توی یه هتل کوچیک یا هر چیزی به تله می افتند. ولی من و نیک قرار نبود که به هم مرتبط بشیم. فقط برای اینکه فراموش نکنم، رو به تصویر توی آینه گفتم: "تو و نیک __ قرار نیست به هم مرتبط بشید." نیک همه چیز رو به من سپرد، لعنت به تو مرد. یه بار حتی از تماشای اون وقتی که داشت زباله ها رو خالی می کرد، شاد شدم. جدی می گم.
آهی کشیدم، صورتم رو بدون هیچ رحم و شفقتی شستم، دندون هام رو مسواک زدم و پاچه های پیژامه ی زرد رنگم رو با عکس های میمون های خندونش، پایین کشیدم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی اومدم بیرون نیک مسواک به دست داخل سالن ایستاده بود ، می خواست عبور کنه که من راهش رو سد کردم، اومدم برم کنار که این دفعه اون راهم رو سد کرد، بعدِ چند بار که این کار تکرار شد نیک شونه هام رو با دست های گرم و قدرتمندش ثابت نگه داشت و با این کارش باعث برانگیخته شدن غرایض زنونم شد . با یه لبخند نصفه نیمه از کنارم رد شد و وارد سرویس بهداشتی شد .
به خودم گفتم هی هارپر چه خبرته خودت رو گم کردی ؟ و سعی کردم نگاهم رو از در دستشویی منحرف کنم. یعنی الان داشت صورتش رو اصلاح می کرد ؟ اگه این طور بود که خدا به دادم برسه چون هیچ چیزی سک*سی تر از تماشای یه مرد در حال اصلاح صورتش نیست (واقعا ؟) شاید هم داشت مسواک می زد . حتی اگه الان روی سنگ توالت خم شده بود و داشت استفراغ می کرد هم من فکر می کردم که خیلی جذابه .
در حالی که سرم رو برای حماقت خودم تکون می دادم گفتم: " تو واقعا ترحم برانگیزی هارپر "
روی تختی که بالاش مجسمه حضرت مسیح بود دراز کشیدم، مجسمه هه یه جورایی بیش تر شبیه برادپیت بود ، و کوکو رو بلند کردم و کنار پام گذاشتم و بهش گفتم: " پاهام رو گرم کن سگ کوچولو واقعا هوا سرده " پتو رو تا زیر چونم بالا کشیدم . تختخواب راحتی بود ولی به شدت سرد بود. همیشه از دراز کشیدن توی رختخواب سرد متنفر بودم باعث می شد که بدنم دچار یه لرزش غیرقابل کنترل بشه . بیش تر زیر پتو فرو رفتم و منتظر موندم تا گرم بشم. کوکو که تمایل چندانی به گرم کردن پاهای یخ زده من نداشت سمت دیگه ای از تخت دراز کشید .
این جا در حواشی شهر سکوت عجیبی حاکم بود. باد در حال وزیدن بود و باعث برخورد شاخه های درخت ها با پنجره اتاق می شد . با این که ملافه های تخت خیلی تمیز و خوش بو بودن هیچ کمکی به کاهش ضربان تند قلب من نمی کردن .
چند دقیقه بعد نیک وارد اتاق شد و من از ترس دیدن چهره ش چشم هام رو چند لحظه بستم و دوباره باز کردم . خدا رو شکر یه شلوار راحتی ساده با یه تیشرت کهنه با آرم نیویورک یانکیز)تیم بیسبال مطرح آمریکایی )پوشیده بود .
زمانی که زن و شوهر بودیم همیشه فقط با یه شرتک می خوابید و من همیشه یکی از تیشرت های اون رو می پوشیدم که نیک به شدت از در آوردن اون از تن من لذت می برد و من هم از این کارش نهایت لذت رو می بردم .
به خودم گفتم این دقیقا همون مسیر فکری ایِ که می تونه برای من دردسر ساز باشه . سعی کردم با فکر کردن به مجسمه مسیح فکرم رو از نیک منحرف کنم.
نیک آهی کشید و در حالی که به موهاش دست می کشید به سمت دیگه تخت حرکت کرد. بالشت استفاده نشده رو از روی تخت برداشت و بعد از برداشتن یه پتو از داخل کمد دیواری پرسید: " همه چیز ردیفه هارپر ؟"
" اممممممم"
" پس شب بخیر "
نیک چراغ رو خاموش کرد، نور ماه فضای اتاق رو در بر گرفت . نیک روی زمین پایین تخت دراز کشید .
صدای وزش باد دوباره به گوش رسید . کوکو آه کوتاهی کشید .
نیک فقط یه پتو داشت و هوا واقعا سرد بود .
" نیک "
نیک بلافاصله جواب داد و قلب من تو سینه فشرده شد.
" بله ؟"
در حالی که سعی می کردم لحن رسمی ای داشته باشم گفتم: " بیا روی تخت بخواب . هوا برای خوابیدن روی زمین زیادی سرده "
" برای تو مشکلی نیست ؟"
"نه "
مغزم بهم هشدار داد که دارم یه اشتباه بزرگ مرتکب می شم . به خودم گفتم که ما دو تا جوون خام و بی تجربه نیستیم و می تونیم خودمون رو کنترل کنیم . قرار نبود که با هم بخوابیم، خب خوابیدن رو که قرار بود ولی چیز بیشتری قرار نبود بینمون اتفاق بیفته . مغزم مرتبا داشت می گفت که من یه احمق به تمام معنام . اگه یکی از موکل هام بهم می گفت که می خواد با همسر سابقش همبستر بشه حتما سرش فریاد می کشیدم . ولی خب الان وضعیت فرق می کرد (همه زن ها قبل از این که یه اشتباه خیلی بزرگ مرتکب بشن این رو به خودشون می گن . ) . این فقط یه عمل انسان دوستانه بود.
با دراز کشیدن نیک روی تخت صدای خفیفی ازش بلند شد . کوکو که از مزاحمتی که ما براش ایجاد کرده بودیم چندان راضی به نظر نمی رسید زوزه ای کشید و از تخت پایین پرید . روی پهلوم چرخیدم و پشتم رو به نیک کردم ولی گرماش رو مثل حرارت خورشید احساس می کردم .
"ممنون هارپر"
" خواهش می کنم. نمی تونستم در حالی که حضرت مسیح داره تماشامون می کنه اجازه بدم یخ ببندی " کمی به خودم پیچیدم و خوشحال بودم که توی تاریکی نیک نمی تونه من رو ببینه. " سردته هارپر ؟"
به دروغ گفتم: " نه من عالیم "
" داری یخ می زنی نه ؟"
پاهام شبیه دو تا قالب یخ شده بود. " نه خوبم "
" اعتراف کن که داری می میری "
" نخیرم. کاملا زنده هستم "
پاهاش پاهای من رو لمس کرد. " تو به این می گی زنده ؟" و من رو از عقب به آغوش کشید و موهام رو به آرومی کنار زد .
احساس نزدیکی به نیک.... تنها مردی که در تمام عمرم واقعا باهاش احساس خوشبختی کرده بودم ، بغض گلوم رو فشرد و قلبم رو به درد آورد .
" خوب بخوابی نیک "
" تو هم همین طور "
خدایا واقعا دلم براش تنگ شده بود .
نیک ساکت بود، پوست بدنش برخلاف من کاملا گرم بود. برای مدتی همون طور دراز کشیدیم بدون این که تکون بخوریم یا حرفی بزنیم . کوکو تکون خورد و خمیازه کوتاهی کشید. صدای نفس های نیک آروم و یکنواخت بود و در اون لحظه دراز کشیدن ما در کنار همدیگه زیباترین و آرامش بخش ترین چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بودم . من و نیک یه چیز خاص و کمیاب داشتیم . در زمان ازدواجمون علاوه بر تنهایی ، تک بعد نگری و ارتباطات در هم شکسته، چیز های دیگه ای هم وجود داشت؛ زمان هایی مثل الان که در تاریکی کنار هم دراز می کشیدیم. درسته که تعدادشون انگشت شمار بود ولی به هر حال با ارزش بودن .
وقتی مطمئن شدم که خوابیده به آرومی دستش رو نوازش کردم . یه تماس کوچیک انگشت هام با پشت دست زیبای نیک .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یه دفعه نیک به آرومی گفت: " ازم پرسیدی که چرا هیچ وقت نتونستم ببخشمت . به خاطر این بود که تو تنها عشق واقعی زندگی من بودی و تو این رو نمی خواستی . فراموش کردن همین خیلی برام سخت بود "
حرف هاش مثل خرده های شیشه در قلبم فرو رفت . آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: " این کاملا هم درست نیست نیک " در حالی که می چرخیدم تا صورتش رو ببینم ادامه دادم:"من هم این رو می خواستم ولی ....."
ولی چی ؟ من نیک رو با تموم وجودم دوست داشتم ولی ترسی که تو وجودم بود باعث نابودی همه چیز شد. " اگه بیش تر کنارم بودی پذیرفتنش برام راحت تر می شد . اگه یه مقدار کمکم می کردی که باورش کنم "
در کمال تعجب من، نیک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: " تو راست می گی، مدت های طولانی که من خونه نبودم کمکی به بهبود روابطمون نکرد ولی من فکر می کردم حالا که ازدواج کرده بودیم تو احساس امنیت بیش تری می کنی " سرش رو دوباره تکان داد و گفت: " هیچ وقت حتی تصورش رو هم نمی کردم که شکست بخوریم و تو هیچ وقت فکر نمی کردی که در نهایت، خوشبخت بشیم . همیشه منتظر بودی که یه اتفاق رابطمون رو نابود کنه . من فکر می کردم که عشق ما همه چیز رو تحمل می کنه "
" ولی نیک تو من رو ترک کردی ". به سختی و در حالی که قلبم داشت فشرده می شد گفتم: " توی اون شب نحس تو تموم وسایلتو جمع کردی و منو ترک کردی "
" من فقط می خواستم کمی آروم بشم هارپر . می خواستم چند روز رو پیش یکی از دوستام بمونم . من هیچ وقت تقاضای طلاق نمی دادم . تو اینو می دونستی هارپر ولی با این وجود دقیقا روز بعدش رفتی پیش یه وکیل .... دقیقا فردای همون روز. "
بعد از مدت ها احساس کردم که ممکنه واقعا گریه کنم ولی به جاش سرم رو به نشونه تایید حرف هاش تکون دادم . کوکو که احساس کرده بود من در وضعیت بدی قرار دارم روی تخت پرید و شروع به حرکت کنار پاهام کرد.
نیک با صدای خیلی آروم و مهربونی گفت: " می تونم چیز دیگه ای ازت بپرسم ؟"
به سختی گفتم: " البته. چرا که نه ؟"
لبخندی زد و گفت: " وقتی که ازت خواستم باهام ازدواج کنی .... چرا جواب مثبت دادی ؟"
خدای من این یه سوال سطحی نبود . اون داشت تیشه به ریشم می زد " نیک ...."
" می دونم که عاشقم بودی هارپر، ولی دلت نمی خواست ازدواج کنی . پس چرا به درخواست من جواب مثبت دادی ؟"
"من نمی تونستم جواب منفی بدم " حقیقت به سرعت از دهنم خارج شد: " نمی خواستم که تو رو از خودم برنجونم "
" ولی موقعی هم که ازم جدا شدی من رو رنجوندی "
به ارومی گفتم: " می دونم . می دونم . می دونستم که بالاخره بعد از یه مدت همه چیز نابود می شه ولی نمی دونستم چطور بگم نه و بازم تو رو پیش خودم نگه دارم، پس موافقت کردم "
برای چند لحظه نگاهش رو ازم گرفت و دست به موهاش کشید و بعد دوباره با چشم های خیلی خیلی غمگینش بهم نگاه کرد: " باشه . ممنون"
" برای چی ؟"
" برای این که حقیقتو بهم گفتی "
چیزی دیگه ای برای گفتن باقی نمونده بود .
چه قدر سخت بود که حقیقتی بسیار کوچک این قدر واقعی و غم انگیز بود. عشق برای حفظ رابطه ما کافی نبود و با وجود این که این حقیقت رو بارها و بارها دیده بودم بازهم دنیا به نظرم خیلی بزرگ و پوچ اومد.
به آرومی به سمت مخالف چرخیدم. نیک دوباره از پشت بغلم کرد و نفسش گردنم رو نوازش کرد .
ولی من برای یه مدت بسیار بسیار طولانی بیدار موندم و نخوابیدم چون امشب آخرین شب من و نیک بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل پانزده

فردا صبح وقتی که از خواب بیدار شدم هیچ کس حتی کوکو هم کنارم نبود. می تونستم صدای نیک رو از داخل سالن بشنوم که مشغول صحبت با کسی بود – فکر کنم خانم مک کِیب –. برای چند دقیقه همون جا نشستم و به بالشت نیک خیره شدم و احساس کردم که دلتنگی عجیبی تموم وجودم رو فرا گرفت.
وقتش بود که از جام بلند شم . فقط چند ساعت دیگه من در خونه م و جزیزه دوست داشتنی خودم و سر کارم خواهم بود. پیغام های جدیدم رو چک کردم و بعد از فرستادن چند تا اس ام اس به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم و لباس مناسبی بپوشم . نیک رو در حالی که دوش گرفته بود و اصلاح کرده بود مشغول صحبت با خانم مَک کِیب در آشپزخونه پیدا کردم.
در حالی که لبخند کم جونی به لب داشت گفت: " صبح بخیر عزیزم " و با همین کارش بهم نشون داد که همه چیز بینمون روبه راهه ...... البته تا اون جایی که روابط دو نفر مثل ما می تونست رو به راه باشه . نیک من رو به خانم مَک کِیب که یه زن جذاب با موهای یک دست سفید با هاله ای از رنگ آبی بود معرفی کرد.
نیک گفت: " من و روت داشتیم در مورد انتخاب اسم برای بچه ها صحبت می کردیم و هردومون بیش تر به اسم های برگرفته شده از انجیل علاقه مند بودیم "
گفتم: " من همیشه عاشق اسم زوپار بودم " که معنیش می شد حلال مشکلات و از اون جا که من زیاد جدول حل می کردم از این چیزهای عجیب غریب زیاد می دونستم .
نیک گفت: " ولی عزیزم می دونستی که من همیشه عاشق اسم جَبال بودم ". انگار اون نیکِ شوخ طبع همیشگی برگشته بود.
در حالی که می خندیدم گفتم:" خوب یه جورایی می تونیم با هم کنار بیایم . نظرت راجع به ایسائو چیه عزیزم؟" . که در واقع برادر جیکوب و پسر ایساک و رِبکا ( نام برادر حضرت اسمائیل و همسرش در انجیل ) بود.
" به نظرم نِبوچَدنِزار ( نام چهارمین پادشاه بابل ) هم مناسبه ها "
در حالی که سعی می کردم خودم رو متفکر نشون بدم گفتم: " اتفاقا منم از این یکی خیلی خوشم میاد "
خانم مَک کیب که انگار واقعا همه چیز باورش شده بود گفت: " خب البته شما باید به اینم فکر کنید که بقیه بچه ها با شنیدن اسمش چه رفتاری باهاش ممکنه داشته باشن . هیچ اشکالی نداره که از اسمایی مثل دیوید یا جِسی هم استفاده کنید ، هارپر عزیزم با قهوه و کیک از خودت پذیرایی کن "
بعد از صرف یه صبحونه عالی دیکان ما رو به شهر برد . لارز مکانیک با هیچ مشکلی برای تعویض اگزوز موستانگ مواجه نشده بود . گویا در انبارش یه قطعه زاپاسش رو داشت. ماشین خیلی سریع و راحت تعمیر شد و این اتفاق برای من یه جور هایی ناامید کننده بود .
در حالی که داشتم هزینه تعمیر ماشین رو پرداخت می کردم ( البته بعد از اصرار مکرر من، نیک راضی به این کار شد ) دیکان گفت: "امیدوارم دوباره یه روز سری به این منطقه بزنید "
از صمیم قلب گفتم: " واقعا شهر فوق العاده ای دارین و البته تو هم معرکه بودی دیکان "
" به هر حال ما از این که شما به شهر ما اومدین خیلی خوشحال شدیم . امیدوارم هر وقت از داکوتای شمالی رَد شدید یک سری هم به ما بزنید "
نیک در حالی که داشت باهاش دست می داد گفت: " حتما . از مهمون نوازیتون خیلی ممنونیم "
دیکان گفت: " خداحافظ بچه ها . یادتون نره برامون کارت تبریک سال نو بفرستی." (مترجم:این کار در بین آمریکایی ها خیلی رایجه و هرسال یک کارت تبریک رو به همراه یک عکس خانوادگی از روز کریسمس برای دوستان نزدیکشون می فرستند.)
و این پایان ماجراهای ما در این شهر کوچیک بود. پایان تظاهر به این که من و نیک یه زوج خوشبختیم - یا بودیم - و پایان بیان حقایق در یه شب تاریک زیر نور ماه .
در حالی که کوکو روی پای من آروم نشسته بود نیک پشت فرمون نشست - البته بعد از این که کلی جک بی مزه در مورد رانندگی من گفت - و ما حرکت کردیم . بر اساس پیش بینی دستگاه GPS نیک فرودگاه بیسمارک حدود دو ساعت و چهل و دو دقیقه با ما فاصله داشت.
" قبل از این که به فرودگاه برسونمت یه جای دیگه هم هست که می خوام برم. برای تو که مشکلی نیست ؟"
بلافاصله گفتم: " نه . هیچ مشکلی نیست "
زمان که در طول چند روز گذشته به آرومی سپری می شد یه دفعه انگار داشت به سرعت پیش می رفت .من و نیک مشغول صحبت شدیم - البته صحبت هامون از بحث در مورد پیش بینی وضع آب و هوا پیش تر نمی رفت - و گاهی اوقات هم رادیو گوش می کردیم . همین طور که به شهر اصلی نزدیک تر می شدیم تعداد خونه ها و درخت های اطراف جاده بیش تر می شد و کوکو هم که انگار احساس کرده بود داریم به مقصدمون نزدیک می شیم سرش رو از پنجره بیرون آورده بود و مناظر رو تماشا می کرد . بیسمارک در مقایسه با شهرهای شرق آمریکا جدیدتر به نظر می رسید . اکثر خونه ها نمای دوره ویکتوریا (مترجم:یک سبک معماری محبوب در ساخت خانه های اطراف شهر و ییلاقی )رو داشتن و باغ ها و حیاط های بزرگی در اطرافشون وجود داشت. مناظر واقعا زیبا بود و از آسمون خراش های بلند خبری نبود.
سقف موستانگ پایین بود و می تونستم آسمون آبی رنگ رو بالای سرم ببینم . با این که کلاه بیسبال نیک روی سرم بود باز هم وزش باد باعث شده بود چند تار از موهام در هوا رها بشن . از کنار مغازه ها ، رستوران ها و خونه های زیادی عبور کردیم . بالاخره به دانشگاه والِن رسیدیم . نیک به ارومی وارد یکی از ورودی های دانشگاه شد . محوطه زیبای کالج جلومون دیده می شد که بسیار سرسبز بود و دانشجوها در حال رفت و آمد بودن . نیک دقیقا می دونست که کجا داره می ره ، اول به سمت راست رفت بعد چپ و در آخر هم ماشین رو رو به روی ساختمون نسبت بزرگی که کتابخونه دانشگاه بود متوقف کرد . روی تابلوی نصب شده در سردر ساختمون نوشته شده بود: " کتابخانه و مرکز رسانه ای هِتینگ "
" به چیزی برای مطالعه احتیاج داری نیک ؟"
نیک هیچ جوابی نداد و از ماشین پیاده شد . من و کوکو هم که قلاده صورتی رنگ براقش زیر نور آفتاب درخشش خاصی داشت به دنبال نیک راه افتادیم .
ساختمون کتابخونه عمداتا از آجر و شیشه ساخته شده بود و دارای یه سقف خمیده بسیار زیبای شیشه ای بود . در حالی که به منظره تابش نور خورشید بر روی کتاب ها و نمایشگر کامپیوترها خیره شده بودم با خودم فکر کردم که درس خوندن توی چنین فضایی می تونه خیلی لذت بخش باشه . تو حیاط یه آب نمای بسیار زیبا که از اشکال هندسی نامتقارن ساخته شده بود قرار داشت و آب با صدای خیلی زیبایی از اون ها سرازیر می شد . در انتهای ساختمون یه برج چهار پنج طبقه قرار داشت که نمایانگر معماری سنتی اون منطقه بود . در کنار نیک که به برج خیره شده بود قرار گرفتم.
" این ساختمونو تو طراحی کردی . مگه نه ؟"
" بله " در حالی که به سمت من بر می گشت گفت: " دلم می خواست ...... که یکی از چیزهایی رو که من طراحی کردم ببینی "
قلبم فشرده شد. تا اون جایی که می دونستم من هرگز یکی از ساختمون های نیک رو ندیده بودم. " خب منتظر چی هستی همه جا رو بهم نشون بده "
در طول یه ساعت بعد نیک همه جا رو نشونم داد و من برای اولین بار اون رو در قالب یه مهندس معمار به تمام معنا دیدم . در مورد زوایا و نور ، توسعه و تقارن و همین طور حفاظت و نگهداری برام توضیح داد. مدل حرف زدنش مثل تموم نییورکی ها خیلی تند و سریع بود و موقع حرف زدن مرتب با حرکت دست هاش سعی در ترسیم بهتر فضاها داشت و موقعی که لبخند می زد درخشش خاصی تو چشم هاش دیده می شد . وقتی یکی از متصدی های کتابخونه ازم خواست تا کوکو رو از اون جا بیرون ببرم نیک خودش رو معرفی کرد و اون ها اجازه دادن که کوکو بمونه . چندتا از دانشجوها هم که از توضیحات نیک متوجه شده بودن که اون احتمالا طراح این ساختمونه باهاش هم صحبت شدن و ازش در مورد تحصیل در رشته معماری سوالاتی پرسیدن . آخرش نیک شماره تلفنش رو بهشون داد و گفت که اگه برای گذروندن دوران کارآموزی ترم تابستونشون احتیاج به کمک داشتن حتما باهاش تماس بگیرن.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
ایستادن تو ساختمونی که نیک - نیکِ من - اون رو طراحی کرده بود واقعا برام لذتبخش بود .
در حالی که از ساختمون خارج می شدیم از نیک پرسیدم: " این یکی از ساختمون های مورد علاقته ؟"
" خوب یه جورایی آره البته بیشتر به خاطر این که یه کتابخونه ست . اگه خوش بین باشی اکثر اتفاق هایی که اینجا میفته مثبتن "
در حالی که کنار آبنما می ایستادم گفتم: " خوشحالم که این جا رو نشونم دادی نیک . این جا خیلی زیباست . من ....من واقعا بهت افتخار می کنم ". وای خدا از خجالت حسابی سرخ شده بودم .
نیک چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: " ممنونم " بهم لبخند زد و من هم در جوابش لبخند زدم و خیالم حسابی راحت شد از این که خجالتم نداد.
ما نمی تونستیم تا ابد اینجا بمونیم . نگاهی به ساعتم انداختم . نیک گفت: " فکر کنم دیگه باید برسونمت فرودگاه "
" آره کم کم باید حرکت کنیم "
" باشه "
مسیر کتابخونه تا فرودگاه خیلی کوتاه بود . نیک جلوی ترمینال توقف کرد و چمدون من رو از صندوق عقب برداشت و با هم وارد فرودگاه شدیم . چند لحظه پشت پیشخوان فروش بلیت منتظر ایستادیم و مرتب به هم لبخند می زدیم و یه دفعه نگاهمون رو منحرف می کردیم .
مسئول فروش بلیت گفت: " بلیت برای بوستون می خواستید . درسته ؟" اسمش سوزی بود و داشت سر تا پای نیک رو برانداز می کرد . نیک عینک آفتابی آبی رنگش رو زده بود و یه تیشرت چسبون مشکی رنگ به همراه شلوار جین هم پوشیده بود و در مجموع خیلی خوش تیپ شده بود . سوزی گفت " بلیت فقط برای شماست خانم ؟"
" بله و لطفا اولین پرواز رو بهم بدید . توی فرودگاه مونتانا دچار یه سری مشکلات شدم "
به سختی چشم از نیک برداشت و گفت:" چه مشکلاتی ؟"
" مشکلات نرم افزاری که باعث کنسل شدن تموم پرواز های روز یکشنبه شد "
سوزی اخمی کرد و گفت: " آهان اون. ولی عزیزم اون مشکل در عرض چند ساعت بر طرف شد. اگه منتظر شده بودی بهتر بود چون همون روز پرواز هاشون دوباره برقرار شد "
" وای" نگاهی به نیک انداختم و اون هم شونه هاش رو بالا انداخت .
سوزی گفت: " خب چون باید چند تا پرواز عوض کنی قضیه یه مقدار پیچیده می شه . از این جا باید بری به دِنور و بعد می تونی از اون جا مستقیما به بوستون بری ولی باید حدود پنج ساعت صبر کنی . یا می تونی بری به دالاس و از اون جا بری به آتلانتا و بعد از یه توقف کوتاه در هاتلانتا و بین تَون حدود ساعت 10 صبح فردا به بوستون می رسی "
به زبون ساده تر 20 ساعت جهنم به تمام معنا . من و کوکو به هم دیگه خیره شدیم .
سوزی رو نیک زوم کرد و گفت: " شما امشب توی بیسمارک می مونید ؟ می تونم چنتا رستوران خوب بهت معرفی کنم. شیفت من حدود ساعت ....."
به سختی پرسیدم: " هزینه بلیتم چقدر می شه ؟"
" بذار حساب کنم ......" برای چند دقیقه مشغول وَر رفتن با کامپیوتر شد . . اه کوتاهی کشیدم سوزی دست از کار کشید و با بی حوصلگی نگاهی روونه م کرد و بعد به نیک لبخند زد و نیک هم با کلافگی جواب لبخندش رو داد . با لحن مهربونی گفتم: " سوزی می تونی یه مقدار عجله کنی ؟"
" ببخشید من دارم تموم سعیم رو می کنم، عذر می خوام اگه کارا به اندازه کافی سریع برای جنابعالی پیش نمی ره " با مهربونی به نیک لبخند زد . وای خدای من یعنی چقدر دیگه باید این رو تحمل می کردیم ؟ سوزی همین طور مشغول فشردن دکمه های مختلف کیبورد بود . وای خدا یعنی این بشر داشت چی کار می کرد . مگه می خواست رمان بنویسه ؟ یا شاید هم داشت برای بهترین دوستش ایمیل می فرستاد . هی لورنا الان حالت چطوره خوش به حالت که الان جای من نیستی و لازم نیست با این دختره پررو که حتی نمی ذاره با شوهر سابقم لاس بزنم، سر و کله بزنی در حالی که تا الان حتی من و نیک امروز اسم بچه های آینده مون رو هم انتخاب کردیم .
در نهایت سوزی بهم یه لبخند زورکی زد و گفت: " هزینه بلیت برای خودت و سگ کوچولوت در مجموع 2،835.49 دلار می شه "
" پناه بر خدا "
" برات رزروش کنم عزیزم؟ در ضمن همه نوع کارت اعتباری هم قبول می کنیم "
مثل یه وکیل بهش نگاه کردم و در کیفم رو باز کردم .
" هارپر " نیک دستم رو گرفت و من رو به یه گوشه برد. " گوش کن . منم دارم از همون سمت می رم . می تونم تا مینِپولیس ببرمت . مسیرش خیلی سر راسته، حدودا ۷ساعتی توی راهیم . از اون جا پرواز بهتری گیرت می یاد "
به ۷ساعت بیش تری که می تونستم با نیک سپری کنم فکر کردم . به ۷ ساعتی که به مرور خاطرات گذشته و مبارزه با علاقه بینمون می گذشت فکر کردم .
بخندیم . حرف بزنیم یا حتی می تونستیم یه فستیوال کلیسایی دیگه پیدا کنیم .
۷ساعت دیگه برای این که دوباره عاشق نیک بشم .
سال ها طول کشیده بود تا بتونم نیک رو فراموش کنم . گرچه حالا که بهش فکر می کردم می دیدم همچین هم در انجام این کار موفق نبودم .
" بهتره من برم نیک "
نیک به زمین خیره شد و گفت: " باشه . حالا که خودت می خوای بهتره که بری " دست به سینه ایستاد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
" فقط به گواهینامتون احتیاج دارم خانم " این سوزی که دیگه واقعا داشت شورش رو در می آورد .
" لازم نیست این جا بمونی نیک "
" خیلی خب . سفر خوبی داشته باشی هارپی . می بینمت "
در حالی که بغض گلوم رو گرفته بود گفتم: " تو هم همین طور نیک . ممنون که منو رسوندی "
به آرومی من رو بغل کرد به طوری که گونه م روی گردنش کشیده شد، سعی کردم بوی تمیز و خوبش رو به خاطر بسپرم ولی قبل از این که بتونم کامل در آغوشش بگیرم من رو رها کرد و بعد از این که سر کوکو رو نوازش کرد گفت: " خداحافظ کوکو" و اون هم دست نیک رو به عنوان خداحافظی لیس زد . نیک دوباره بهم نگاه کرد و زمان متوقف شد و به آرومی گفت: " مواظب خودت باش هارپر "
" تو هم همین طور نیک "
رفتنش رو تماشا کردم و درست مثل این بود که اون داره یه تیکه از قلب من رو با خودش می بره . کوکو زوزه مظلومانه ای کشید .
سوزی در حالی که اخم کرده بود به نیک گفت:" اسم اون رستوران هایی رو که گفتم نمی خواستی بدونی ؟" نیک هیچ جوابی نداد و چند لحظه بعد از نظر ناپدید شد .
سوزی با نارضایتی گفت: " می تونم گواهینامه و کارت اعتباریتون رو داشته باشم ؟"
" حتما "
در کیفم رو بازم کردم و گل مونتانا آبی رنگی که نیک بهم داده بود و کاملا پژمرده شده بود روی زمین افتاد . برداشتمش و به آرومی رو گلبرگش دست کشیدم .
" پرواز شما به دِنور تا چهل دقیقه دیگه حرکت می کنه خانم و همین طور که می دونید بهتره یه مقدار زودتر خودتون رو به گِیت برسونین "
توجه ای بهش نکردم . به در فرودگاه نگاه کردم و قبل از این که بدونم، تصمیمم رو گرفته بودم و چمدونم رو برداشتم و به سمت در رفتم . کوکو هم پشت سرم می دوید.
شنیدم سوزی گفت: " واقعا از این که وقتم رو تلف کردی ممنونم "
وقتی که از فرودگاه بیرون اومدم آفتاب یه لحظه چشمم رو زد و نتونستم هیچی ببینم، ولی بعد از چند لحظه نیک رو در حالی که دست هاش تو جیبش بود و به موستانگ تکیه کرده و به زمین خیره شده بود ، دیدم . سرش رو بالا آورد من رو دید چند لحظه خشکش زد و بعد لبخند دلنشینی زد و من هم متوجه شدم که دارم می خندم . کوکو پارس کرد و به هوا پرید .
" سرزمین هزاران رودخانه آماده باش که ما داریم می آییم " خنده نیک باعث شد که قلبم فشرده بشه .
شاید برای اینکه فراموشش کردنش به این خداحافظی نهایی احتیاج داشتم . هرچی که بود هنوز نمی تونستم برای همیشه ازش خداحافظی کنم .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل شانزدهم

ولی البته همه چیز به همین سادگی پیش نرفت .
در حالی که از فرودگاه دور می شدیم نیک گفت: " یه چیزیو بهت نگفتم "
نفس عمیقی کشید وگفت: " اون کتابخونه ای رو که نشونت دادم یادته؟ "
"آره "
" خوب راستش من با هیات مدیره اون دانشگاه یه جلسه دارم. اونا می خوان یه ساختمون جدید برای دانشکده مهندسی بسازن و از من درخواست همکاری کردن "
" آهان "
" خیلی طول نمی کشه . شاید یکی دو ساعت "
" پس بهتره یه جایی رو پیدا کنیم تا من یه کم وقتمو بگذرونم . انتظار نداشتم این قدر طول بکشه "
" باشه حتما "
" جلسه ت ساعت چنده ؟"
" ساعت دو . دیروز مجبور شدم یه مقدار بندازمش عقب "
یادم رفته بود که نیک هیچ کاری رو بدون برنامه ریزی قبلی انجام نمی ده و اومدن ما به بیسمارک هم اتفاقی نبود.
یه ساعت و نیم بعد من تو مغازه BubbleNsquek نشسته بودم و به لباس هام که در حال شسته شدن تو ماشین لباسشویی بزرگ فروشگاه بودن خیره شده بودم . از دست نیک ناراحت نبودم، به هرحال اون من رو این همه راه با خودش آورده بود ولی خب یه مقدارم ازش دلگیر بودم.
با صدای بلند به خودم گفتم: " می شه وِل کنی هارپر " زنی که همسن های خودم بودم با تعجب بهم خیره شد و بعد به دختر کوچولوش نگاهی انداخت تا مطمئن بشه اتفاقی براش نیافتاده . " ببخشید داشتم با خودم حرف می زدم "
با مهربونی گفت: " اشکالی نداره منم همیشه این کارو می کنم " اینقدر لحنش مهربون بود که انگار داشت با یه آدم عقب افتاده صحبت می کرد .
بهتر بود یه سری به گوشیم می زدم .چند تا پیام از تامی ، تئو ، کارول ، بورلی و ویلا داشتم . کیمدقیقا همون کسی بود که الان بهش احتیاج داشتم .

"سلام کیم . منم "
"منم کیه ؟ گاس می شه برادرتو دندون نگیری ؟ ممنونم عزیزم . الو ؟"
" سلام. هارپرم "
" آه . پناه بر خدا . دیگه موقعش بود که یه خبرایی ازت بشه . کجایی الان ؟"
" تو لاندورمانت در داکوتای شمالی "
"چه جالب . شوهر سابقت کجاس ؟"
" یه قرار کاری داشت "
" و حالا دکتر فروید عزیز در مورد این که شما هنوزم با همید چی می گه ؟ می دونم که وسط ناکجا آبادی ولی خب یه فرودگاه که بالاخره اون دور و اطراف پیدا می شه نه ؟"
" اتفاقا توی یه شهر بزرگ و دوست داشتنی هستم "
" بله بله ولی هنوزم با آقای اسمش چیه هستی که "
" منظورت نیکه "
" درسته . گاس حتما باید بکنمت توی یه قفس تا آروم بگیری ؟ سعی کن خیلی عصبانیم نکنی وگرنه همین کارو می کنم "
" به عنوان یه وکیل خودمو موظف می دونم که بهت گوشزد کنم کودک آزاری یه کار غیرقانونیه و مجازات سختی داره "
" خیلی خب . پس من اینو به عنوان درخواست رسمی شما برای پرستاری از چهارتا فرشته عزیزم وقتی برگشتی خونه تلقی می کنم"
در حالی که لبخند می زدم گفتم:" خب حالا که فکرشو می کنم قفس ها هم می تونن جای راحتی باشن " کیم فقط حرف می زد . حتی دلش نمی اومد بچه هاش یه وعده دسرشون رو از دست بدن .
" خب بازم برمی گردیم سر اصل مطلب . تو و شوهر سابق جذابت نیک هنوز با هم خوابیدین یا نه ؟"
" از کجا می دونی جذابه ؟"
در حالی که ابروهام رو بالا می انداختم گفتم: "خب آره .... هست ولی برای این که خیالتو راحت کنم باید بگم هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده، البته هنوز" . بعد در حالی که به حرف هایی که زده بودم دو مرتبه فکر می کردم اضافه کردم: " و هیچ وقت هم چیزی اتفاق نمیفته . ما فقط ..... خب می دونی پروازی که می خواستم باهاش بیام ..."
" خیلی خب نمی خواد برام توضیح بدی . پس الان دارین با هم چی کار می کنین ؟"
" مطمئن نیستم "
" ولی مطمئنم تو یه چیزی ازش می خوای وگرنه الان مشغول شستن شرت هاش نبودی "
" محض اطلاعت باید بگم که من الان فقط دارم لباس های خودمو می شورم "
" وای خدا هارپر تو واقعا استاد تغییر دادن مسیر صحبتی. تو خودت بهم زنگ زدی . فقط خواهش می کنم سریع تر بگو که دو قلو ها دارن بد جور به هم نگاه می کنن "
" خب می دونی .... خودم هم نمی دونم واقعا دارم چیکار می کنم . حتما برای بچه ها یه چیز تیز به عنوان سوغاتی میارم . دیگه باید برم "
با لحن جالبی گفت: " خدانگهدار خانم ترسو "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 6 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA