انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

My One and Only | هستی من


زن

 
تماس بعدیم موفقیت آمیز نبود چون گوشی ویلا خارج از دسترس بود . برای یه لحظه حادثه دیدن خرس گریزلی برام دوباره یادآوری شد و دچار ترس آنی شدم . نمی تونستم بفهمم چرا بعضی ها این قدر به برپایی کمپ تو طبیعت علاقه دارن، ولی آخرین بار امروز صبح که با نیک در هارولد بودیم با ویلا تماس داشتم، پس مطمئن بودم حالش خوبه .
تماس بعدیم با بورلی بود . به محض برقراری تماس بورلی با لحن شادابی گفت: " سلام عسل من . حالت چطوره ؟"
" سلام بِو. شما الان کجایید هنوز توی سالت لیک سیتی هستید ؟"
بعد از یه وقفه کوتاه بورلی گفت: " نه عزیزم . ما برگشتیم خونه . هارپر عزیزم گوش کن هیچ دلم نمی خواد اینو پشت تلفن بهت بگم ولی به نظر میاد من و پدر قراره از هم جدا شیم "
" آه بورلی خیلی متاسفم . الان حال خودت چطوره ؟"
" شلوغش نکن هارپر . منو که می شناسی . همیشه سرزنده و سرپام " ولی بازم می تونستم حس کنم که صداش کمی گرفته است .
" خیلی خوبه " در حالی که لب پایینم رو به دندون می گرفتم به این فکر کردم که بعد از طلاق چی به سرش می آد و کجا می ره ؟ آیا تو جزیره می مونه یا به یه جایی مثل تکزاس می ره ؟ هزینه های زندگیش رو از کجا تامین می کنه ؟"
به هر چیزی که احتیاج داشتی فقط کافیه که بهم بگی بِو ". خودم هم یه جورایی از کلیشه ای بودن حرف هام لجم گرفت .
" حتما عزیزم . می خوای با پدرت صحبت کنی ؟"
" نه احتیاجی نیست . بِو .... اُه سلام پدر "
" هارپر همه چیز رو به راهه ؟"
" البته . من فقط مسیر برگشتم رو یه مقدار طولانی تر کردم تا قسمتی از این کشور زیبامون رو ببینم "
"خیلی عالیه "
" پدر .... همه چیز اون جا رو به راهه ؟"
" آره "
" بورلی واقعا خوبه ؟"
" آره "
" خودت چطوری پدر ؟"
" منم خوبم "
نمی دونستم وقتی داره همسرش رو بعد از بیست سال زندگی مشترک طلاق می ده، چطور حالش می تونه خوب باشه . اون وقت مردم فکر می کردن من یه آدم بی احساسم ! به نظر می رسید توی این مورد کاملا شبیه پدرم هستم .
" خیلی خب پدر . مراقب خودت باش. راستی از ویلا خبری داری ؟"
" چند لحظه گوشی . بهتره در این مورد با بورلی صحبت کنی "
بعد از این که به آرومی کمی با هم صحبت کرد پدر گوشی رو به بورلی داد. " چه خبرا عزیزم ؟"
" فقط می خواستم ببینم ویلا چطوره ؟"
" اوه . اونم خوبه . ویلا و اون شوهر خوشتیپش دارن کاملا از ماه عسلشون لذت می برن "
اوضاع ممکن بود واقعا اون جور که بورلی می گفت باشه و ممکن بود اون طور هم نباشه، چون بورلی عادت داشت با همه چیز خیلی خوشبینانه برخورد کنه مگه این که عکسش ثابت بشه. تازه در اون صورت هم باز تغییر دادن نظرش یه کار خیلی سخت بود . خوب بود پدرم هم یه مقدار به این مسئله توجه می کرد چون دقیقا اخلاق کاملا متفاوتی داشت .
" به نظرم مونتانا واقعا زیباست، ولی خب در مقایسه با این جا یه مقدار کوچیکه . البته من همیشه از این که یه یانکی (مترجم:ساکنین قسمت های شمال شرقی آمریکا که معمولا اصالت انگلیسی دارند ) هستم به خودم می بالم ". ولی ناگهان با یادآوری این که سکونتش در اون منطقه یه جورایی با اما و اگر بود حرفش رو نصفه و نیمه رها کرد .
برای از بین بردن سکوت گفتم: " خب اگر راستشو بخوای من الان تو داکوتای شمالی هستم "
" خیلی عالیه . اون جا چطوریه ؟"
" ساختمون های مرتفع چندانی نداره . خیلی زیباست " در حالی که چشمم رو می بستم گفتم: " وقتی برگشتم یه روز با هم ناهار می ریم بیرون و همه چیزو برات تعریف می کنم "
به آرومی گفت: " خیلی خوب "
" مواظب خودت باش "
" تو هم همین طور عزیزدلم "
وقتی که گوشی رو گذاشت ناخودآگاه موجی از وحشت همه وجودم رو در بر گرفت . صداش یه جور های بدی نشونه هایی از پایان همه چیز داشت . لعنت ... چرا آدم ها از هم جدا می شدن ؟
جالبه این سوال رو یه وکیل طلاق داشت می پرسید .
درسته . دلایل زیادی برای طلاق و همین طور ازدواج نکردن در مرحله اول وجود داشت .
برای یه لحظه از این که دنیس در خواست ازدواجم رو رد کرده بود واقعا خوشحال شدم . شاید اون چیزی رو می دونست که من نمی دونستم . با یادآوری لیستی که برای خودم نوشته بودم خجالت زده شدم . انگار گفته بودم دنیس وقتی تونستی تموم نیاز های من رو برآورده کنی باهات ازدواج خواهم کرد . واقعا گُل کاشتی هارپر . دنیس با اون قلب مهربون و روح بزرگی که داشت لایق ازدواج با فردی به مراتب بهتر از من بود . کسی که اون رو به عنوان عشق ابدی زندگیش قبول می کرد نه کسی که بهش یه لیست می داد .
خوشحال بودم که از دست من خلاص شده بود .
با چندتا از موکل هام تماس گرفتم و قرارهاشون رو به هفته آینده موکول کردم و بعد هم با دفتر کارم تماس گرفتم . باتری گوشیم در حال خالی شدن بود و چون دیشب نتونسته بودم شارژرش رو پیدا کنم مجبور بودم صحبت هام رو کوتاه کنم .
" سلام کارول . هارپر هستم . لطفا گوشی رو بده به تامی "
" صبح تو هم بخیر هارپر ..." و قبل از این که بتونم به خاطر کوتاه صحبت کردنم عذر خواهی کنم گوشی رو در وضعیت انتظار گذاشت .
"اوه هارپر سلام . در چه حالی؟"
صدای تامی نسبت به قبل خیلی شاداب تر به نظر می رسید. " سلام تامی . همه چیز عالیه . فقط تو یه سفر کوتاهم. "
" تئو از نبودنت خیلی حرص می خوره "
" لطف کن بهش بگو من تا یکی دو روز آینده برمی گردم و یادآوری کن که من حداقل به اندازه دو ماه از حق مرخصی هام رو هنوز استفاده نکردم و برنامه کاری این هفته م هم نسبتا سبکه . خب بگذریم . تو چطوری ؟"
" عالی "
خدای من صداش که واقعا این طور به نظر می رسید . صدای آژیر خطر ذهنم به صدا در اومد. " عالی هستی ؟"
بعد از یه سکوت معنا دار، با صدای خیلی شادی گفت: " من و مگی با هم آشتی کردیم "
وای خدای من نه ....
" چند روز پیش با هم صحبت کردیم و شاید باور نکنی همه چیز درست عین قبل بود. منظورم اینه که فوق العاده بود . اون واقعاً از کارش پشیمونه و می خواد دوباره برگرده پیش من "
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: " تامی "
" این فوق العاده نیست هارپر ؟"
" تامی فقط می خوام یه چیزایی رو حتما در نظر بگیری . قبل از هر چیز باید برید پیش یه مشاور مسائل خانواده و بهم قول بده که دوباره پول هات رو توی حساب مشترکتون نمی ذاری "
" چرا ؟ ما که همه چیز رو پشت سر گذاشتیم "
" تو پول ها رو دوباره گذاشتی توی حساب مشترکتون . مگه نه ؟" برای یه لحظه چهره تمام موکل های ساده لوحی که داشتم توی ذهنم مجسم شد . " تامی می خوام همین الان به بانک بری و تموم پول ها رو از اون حساب برداری و داخل حساب خودت بذاری . باشه ؟ خواهش می کنم فقط این یه بار رو به حرفم گوش کن "
صدای زنگ گوشیم که نشون دهنده به اتمام رسیدن باتری گوشیم و همین طور ازدواج تامی بود به گوش رسید .
تامی برای چند لحظه چیزی نگفت ولی وقتی که جواب داد صداش یه جور هایی سرد به نظر می رسید: " هارپر می دونم که بدبینی بخشی از شغلته ولی می خوام بگم که ما واقعا همدیگه رو دوست داریم "
آهی کشیدم و گفتم: " واقعا جالبه "
"و باید بگم که من بر خلاف تو می تونم آدم ها رو ببخشم . چند روز پیش دنیس رو دیدم و اون گفت همه چیز بین شما تموم شده . واقعا متاسفم ولی می تونم درک کنم چرا الان نظر چندان مساعدی نسبت به عشق و عاشقی نداری "
" نه تامی اصلا این طور نیست . حرف هایی که دارم می زنم از روی سال ها تجربه ست . اگه مگی برگرده و پیش تو زندگی کنه ادعاش برای گرفتن خونه از تو محکم تر می شه . اون خونه الان چندساله که مال خونواده شماست ؟ من نمی گم که همه چیز درست نمی شه، فقط دلم می خواد یه کم محتاط تر رفتار کنی ".
و با خودم فکر کردم چون مگی می تونه زودتر از این که حتی فکرش رو بکنی همه چیزت رو ازت بگیره .
" هارپر دیگه باید برم . حرف دیگه ای برای گفتن نداری ؟"
" لطفا قرار ملاقتم رو با جو استارلینگ به روز سه شنبه موکول کن و از طرف من ازش عذرخواهی کن باشه ؟"
" می خوای مدارک پرونده مولنز ها رو برات ایمیل کنم ؟"
" البته . نه خب حالا که فکرشو می کنم این جا هیچ دسترسی به اینترنت ندارم.بذار برای موقعی که برگشتم و لطف می کنی اگه از طرف من برای کارول یه مقدار گل بفرستی. و لطفا روی کارتش بنویس:« متاسفم که این قدر اذیتت می کنم . با عشق . هارپر» . باشه ؟"
" حتما رئیس. سفر خوبی داشته باشی . باید برم . مگی پشت خطه "
تماس رو قطع کردم و پیشونیم رو مالیدم . همه چیز به هم ریخته بود . تا چند وقته دیگه تامی نه تنها تموم پس اندازش رو از دست می داد بلکه نصفی از خونه ای که توسط پدر پدر پدربزگش ساخته شده هم ازش گرفته می شد علاوه بر اون مگی با اون کفش های مسخره ش هم یه بار دیگه قلبش رو لگدمال می کرد .
تامی می تونست نشون دهنده این باشه که چرا طلاق واقعا بعضی اوقات می تونه به نفع آدم ها باشه . البته وضعیت پدرم و بورلی کاملا فرق می کرد . بورلی شاید به پدرم از پشت یه عینک خوش بینی نگاه می کرد ولی عاشقانه دوستش داشت . اگرچه بعضی اوقات این قدر حرف می زد که حتی یه ستاره هالیوودی هم جلوش کم می آورد ولی در مجموع زن خیلی خوبی بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
آهی کشیدم و بلند شدم تا لباس هام رو از تو دستگاه در بیارم . مادر و دختری که داخل مغازه بودن مشغول تا کردن لباس هاشون روی یه پیش خون نسبتا بزرگ بودن . مادر در حالی که یه سری حوله و دستمال رو به دختر کوچولو می داد تا اون ها رو تا کنه ازش به خاطر دقتی که توی انجام این کار به خرج می داد تعریف می کرد و دختر کوچولو هم در جواب لبخند می زد، در حالی که می دونست کارش رو چندان خوب هم انجام نمی ده .
داشتن در مورد تولد دخترک حرف می زدن و این که چه قدر مهم بود از هر کس که تو جشن شرکت کرده بود تشکر کنن .
فکر کنم بدجور بهش خیره شده بودم چون مامانه مچم رو گرفت . مثل زنی که واقعا خوشبخت بود و از داشتن همچین فرزندی به خودش می بالید بهم لبخند زد .
موقعی که نیک دنبالم اومد من تنها کسی بودم که هنوز داخل مفازه بود . مادر و دختر یه ساعت قبل اون جا رو ترک کرده بودن . در حالی که لبخند می زد با ماشین جلوی در توقف کرد و گفت: " یالا هارپر بپر بالا تا بریم " و عینک آفتابیش رو بالا زد و روی سرش گذاشت .
" این چیزی که گفتی بیش تر شبیه آوای جفت یابی مردای بروکلینی بود " کیف لباس های شست شده و تا شده م رو داخل صندوق گذاشتم و روی صندلی کنار نیک نشستم . کوکو توی بغلم نشست و سرش رو روی شونه م گذاشت . پرسیدم: " خب رئیس حالا باید کجا بریم ؟ دوباره وارد مسیر پر هیجان جاده بشیم ؟"
" راستش نه . می شه رفتن به مینیا پولیس رو تا فردا به تاخیر بندازیم ؟"
" یه جلسه دیگه داری ؟" برای یک لحظه از دست نیک خیلی عصبانی شدم . باید بلیط هواپیما رو می خریدم .
در حالی که به صندلی عقب اشاره می کرد گفت: " نه . خودتو برای یه پیک نیک آماده کن "
" آهان "
من و نیک قبلا هرگز به پیک نیک نرفته بودیم . یادم اومد که یه بار می خواستیم با هم به پیک نیک بریم، همون روز سالاد مرغ درست کرده بودم و نیک اصلا به خونه نیومد و شروعی شد برای پایان زندگی مشترکمون.
" نظرت چیه هارپر ؟" نگاهی به نیک انداختم و دیدم که اون هم اون روز نحس رو به یاد آورده .
" به نظرم فکر خیلی خوبیه "
نیم ساعت بعد ما کنار رودخونه می سوری و مجسمه عجیب و غریبی از لوئیس و کلارک ( دو جهانگرد مشهور آمریکایی در قرن نوزده میلادی ) که به سمت پارکینگ یا بهتر بگم دریاچه اشاره می کردن بودیم . نیک پتویی رو از داخل صندوق عقب در آورد و بعد از اینکه سبد در داری رو که انگار غذامون داخلش بود از روی صندلی عقب برداشت و به سمت دریاچه حرکت کرد .
جای قشنگی رو کنار پل راه آهن پیدا کردیم و نشستیم و مشغول تماشای دریاچه شدیم . از نیک پرسیدم: " نظرت در مورد این پل چیه ؟"
در حالی که لبخند می زد گفت: " ای بدک نیست . پل بروکلین(مترجم:پل اصلی شهر نیویورک) که نمی شه ولی در حد خودش خوبه "
نیک عادت داشت تموم پل ها رو با پل بروکلین محبوبش مقایسه کنه و اکثر اوقات هم هیچ پلی رو در حد اون نمی دید . حتی پل گلدن گیت رو( مترجم:یکی از زیباترین پل های جهان در ایالت سان فرانسیسکو آمریکا ) هم در حد اون نمی دید . یادمه می گفت: " نارنجی نارنجیه . حالا تو هر اسمی که می خوای روش بذار " (اشاره به رنگ نارنجی گلدن گیت )
قلاده کوکو رو باز کردیم تا کمی گردش کنه که فکر کنم گردشش حدودا ۴ دقیقه بیش تر طول نکشید و بعد بهتر دید که یه چرت کوتاه بزنه . نزدیک من به پشت دراز کشید، دست و پاش رو کمی تکون داد، دو تا عطسه کرد ، دمش رو کمی تکون داد و بعد خوابید .
" هی " نیک در حالی که داشت با یه جعبه کوچیک کادوپیچ شده به بازوم ضربه می زد توجه من رو به خودش جلب کرد .
" تولدت مبارک "
نفسم تو سینه حبس شد . حق با نیک بود . به خاطر این که در سفر بودم و مدتی از کامپیوترم دور بودم کلا تاریخ رو فراموش کرده بودم . البته با در نظر گرفتن تموم اتفاقاتی که توی این روز برام افتاده بود، روز تولدم روز مورد علاقه م نبود . عجیب بود که حتی پدرم و بورلی هم فراموش کرده بودن، البته بهشون حق می دادم چون ذهنشون حسابی در گیر مسائل خودشون بود .
نیک گفت: " بازش کن "
یه گربند نقره بود که پلاکش یه تیکه سنگ خاکستری صیقل خرده بود. سنگ قیمتی نبود ولی خاص و متفاوت بود .
" ممنونم نیک . خیلی زیباست "
" می خوای برات ببندمش ؟" بعد از این که با حرکت دادن سرم موافقتم رو اعلام کردم نیک پشم روی زمین زانو زد . دست های نیک خیلی ظریف و سریع کار می کردن و به ندرت حتی با پوستم برخورد می کردن .
نیک به آرومی گفت: " تولدت مبارک " و برای یه لحظه فکر کردم ممکنه من رو ببوسه ولی این کار رو نکرد .
در حالی که حتی می ترسیدم توی چشم هاش نگاه کنم به آرومی زمزمه کردم: " ممنون"
قلبم در حال فشرده شدن بود چون چهارده سپتامبر تنها روز تولدم یا روزی که مادرم ترکم کرده بود نبود، بلکه روزی بود که من و نیک برای اولین بار همدیگه رو دیدیم .
بعد از چند دقیقه نیک گفت: " خب دوست داری چکار کنی ؟"
" بیا بریم سینما " و این دقیقا کاری بود که ما انجام دادیم . اول دو تا اتاق توی هتل رزرو کردیم . تلویزیون رو روی شبکه Animal Planet تنظیم کردم و بعد از اینکه به کوکو تذکر دادم که در نبود من حق نداره بیش تر از ۳تا دسر بخوره به سمت لابی حرکت کردم تا نیک رو ملاقات کنم . با پای پیاده به سمت انتهای خیابون که سینما در اون قرار داشت رفتیم . دو تا فیلم ترسناک ، سه تا کمدی رمانتیک و یه فیلم پلیسی برنامه امشب سینما بود . نیک پرسید: " خب بریم فیلم اره رو ببینیم یا فیلم کابوس در خیابان اِلم ؟"
" اوه منم به شدت موافق دیدن یه فیلم ترسناکم "
نیک به آرومی گفت: " واقعا که خیلی رومانتیکی هارپر "
بدون اینکه ازم بپرسه یه ظرف بزرگ پاپ کرن و یه شیشه آب جو برام خرید . صندلی هامون رو پیدا کردیم و مشغول انجام دادن کاری شدیم که همیشه عادت داشتیم موقع سینما رفتن انجام بدیم، یعنی از اول تا آخر فیلم همه ش داشتیم حرف می زدیم .
در حالی که مقداری از نوشیدنیم رو می خوردم گفتم: " ده دلار باهات شرط می بندم که دختر باکره هه زودتر از اون زن بدکاره می میره "
" باشه قبول . وای این زنه چرا رفت تو حمام . خواهش می کنم این کار رو نکن " نیک داشت با بازیگری که توی فیلم نقش یه دختر جوون دانشجو رو بازی می کرد صحبت می کرد . نیک در حالی که یه مشت پاپ کورن رو داخل دهنش می چپوند گفت: " خب مثل این که شرط رو باختم " و دقیقا همون لحظه دختر جوون به وسیله ی پنجه های فِرِدی ( قاتل معروف فیلم کابوس در خیابان اِلم ) کشته شد.
" نگی بهت نگفتما . بیچاره پدر و مادرت "
یه پسر نوجوون از صندلی جلو با اعتراض گفت: " می شه صحبت نکنید "
نیک گفت: " پسرم گوش کن . بذار خیالت رو راحت کنم تا آخر فیلم همه می میرن "
" عوضی " پسره از جاش بلند شد و ده ردیف جلوتر نشست ولی ما اصلا بهش توجه نکردیم . به آرومی گفتم: " نیک اگه یه موقع پلیس همه جا پر کرد که یه قاتل زنجیره ای فراری تو شهر وجود داره و من تصمیم گرفتم توی همچین موقعیتی خودم تنهایی ملاقه به دست وارد یه زیر زمین بشم لطف کن یکی بزن توی گوشم تا عقلم یه خرده بیاد سرجاش "
" باشه عزیزم حتما .حتما این کارو می کنم . وای خدایا چه صحنه حال بهم زنی . واقعا می شه با یه در بطری بازکن همچین کاری کرد ؟"
یه نفر دیگه هم جاش رو عوض کرد .
خدایا واقعا داشت بهم خوش می گذشت . پاپ کرن تازه بود و آب جو حسابی خنک و نشستن تو سالن سینما و تماشای فیلمی که در اون هر لحظه یه نوجوون کشته می شد.
این فکر به ذهنم رسید که اگه من و نیک در زمان ازدواجمون این کارها رو انجام داده بودیم - رفتن به پیک نیک ، سینما و همین طور یه فستیوال روستایی - شاید کارمون هرگز به طلاق نمی کشید .
بعد از تموم شدن فیلم به هتل برگشتیم . نیک در حالی که داشت در مورد سالم رسوندن من به اتاقم می گفت تا دم درش من رو همراهی کرد . در اتاق رو کمی باز کردم تا نگاهی به کوکو که طاق باز وسط تخت خوابیده بود بندازم و خیالم راحت شه که حالش خوبه . به سمت نیک برگشتم و گفتم: " نیک ازت به خاطر امروز ممنونم " احساس کردم که پاهام از اشتیاق دارن مومور می شن.
" تولدت مبارک هارپر " نیک به لب هام خیره شد. به سختی اب دهنم رو قورت دادم .
قسمت وکیل ذهنم داشت بهم اخطار می داد که همبستر شدن با نیک بدترین تصمیمی بود که می تونستم بگیرم ولی متاسفانه غرایز زنانه م حرف دیگه ای می زدن . نیک هنوز هم با چشم های تیره ش به من خیره شده بود و من حس می کردم می تونم توی اون ها گم بشم .
مژه های بلند و زیبایی داشت و وقتی که می خندید - مثل الان که داشت این کار رو می کرد - خط های کوچیک زیبایی کنار چشم هاش می افتاد و چشم های وحشی ش که اکثر اوقات غمگین و گرفته بودن الان شاد بودن .
شاید یه هفته پیش من حتی به فکرم هم نمی رسید که بخوام با نیک همبستر بشم ولی الان با این که ذهنم هنوز هم داشت بهم اخطار می دادم غرایز زنانه م بهم می گفت که انجام این کار ایده بسیار خوبیه . قسمت وکیل ذهنم هم هنوز داشت با حرکات کاراته باهام مقابله می کرد .
نیک دستش رو دراز کرد و در حالی که گونم رو نوازش می کرد گفت: " شب بخیر هارپر . صبح می بینمت "
" بله . باشه ! درسته . تو هم همین طور نیک . منظورم اینه که می بینمت البته فردا صبح "
در حالی که به سمت اتاقش بر می گشت برگشت و بهم لبخند زد و اگه در اون لحظه فقط چند قدم نزدیک تر بهم ایستاده بود یقه ش رو می گرفتم و بدون در نظر گرفتن تموم چیزهایی که در گذشته بینمون اتفاق افتاده بود ، می بوسیدمش .
خب حالا که فکر می کنم در تعجبم که چرا اصلا به اتاقش برگشت ؟ هان ؟ چرا ؟ هان؟ از دست این مرد ها . کی می دونه توی ذهن کوچیکشون چی می گذره ؟ شاید اون الان من رو نجات داده بود یا شاید هم یه جورایی بهم توهین کرده بود . الان باید ازش ممنون باشم یا عصبانی ؟ بعد از شستن صورتم و پوشیدن لباس خوابم در حالی که کمی گرفته و تا حدی هم ممنون بودم ، روی تخت دراز کشیدم .
اگر بخوام راستش رو بگم اون شب نتونستم خوب بخوابم. افکار متضادی به ذهنم هجوم می آوردن .
من و نیک توی دو ایالت مختلف زندگی می کردیم .
خب که چی ؟ می تونستیم یه ارتباط از راه دور با هم داشته باشیم .
هرکدوم برای خودمون زندگی مستقلی داشتیم .
احتیاجی نیست که جدا از هم زندگی کنیم .
قبلا این رابطه رو امتحان کرده بودم و به یک فاجعه منجر شده بود .
تو الان تغییر کردی .
آدم ها هرگز تغییر نمی کنن .
نیک هنوز هم تو رو می خواد .
بله کاملا مشخصه . همین الان من رو ول کرد و رفت .
این قدر لوس بازی از خودت در نیار هارپر .
ما هیچ وقت نمی تونیم گذشته رو فراموش کنیم .
اهم. ممکنه این حرفت درست باشه .
گذشته هیچ وقت ما رو رها نمی کنه .
باشه . تو بُردی .
آهی کشیدم و بعد از کنار زدن پتوم از جام بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم . کوکو با چشم های متعجب بهم خیره شده بود . وای خدای من ساعت ۳ صبح بود و اصلا زمان مناسبی برای تصمیم گرفتن نبود .
بعد از مدت ها کاری رو انجام دادم که خیلی وقت بود انجام نداده بودم. جلوی آینه نشستم و با دقت به تصویر خودم خیره شدم .
می دونستم که چهره ی جذابی دارم. حتی تا حدودی هم زیبا . خیلی ها به موهام حسادت می کردن . چشم های سبز و روشنی داشتم . استخوون بندی محکم و در عین حال زنانه ای داشتم . فقط یه اشکال وجود داشت و اون این بود که من کاملا شبیه مادرم بودم.
ما شبیه هم نبودیم می شد گفت که من دقیقا کپی برابر اصل مادرم بودم. پدر لاغر اندام ، بلند قد و خوش تیپ بود . من بلند قد و مو قرمز بودم و چهره ملیحی داشتم . هر روز ، هر روز به مدت بیست و یک سال به آینه خیره می شدم و چهره زنی رو می دیدم که من رو ترک کرده بود . حدود دو دهه بود که حتی صداش رو هم نشنیده بودم . در طول همه این سال ها فقط چهار تا کارت پستال برام فرستاده بود که جمع همه نوشته های داخلشون به بیش تر از دوازده جمله نمی رسید و امروز من به سنی رسیده بودم که اون زمانی که من رو ترک کرد داشت .
پاکت نامه هنوز داخل کیف کامپیوترم بود . به آرومی بلند شدم و پاکت رو درآوردم و بعد از اینکه یه نگاه گذرا به چهره خودم انداختم پاکت رو باز کردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هفدهم

فردا صبح موقعی که بعد از یه پیاده روی کوتاه به همراه کوکو به هتل برگشتم نیک رو دیدم که پشت میز رستوران نشسته بود و در حالی که قهوه می نوشید به منظره بیرون خیره شده بود . کوکو روی صندلی کنار نیک پرید و یه تیکه بِیکن رو از بشقاب نیک قاپید. (مترجم:تکه باریکی از گوشت خوک که به عنوان صبحانه خورده می شود ) و من سرش رو نوازش کردم .
نیک در حالی که داشت با تعجب به حرک دستم نگاه می کرد گفت: " هی "
" هی به خودت . خوب خوابیدی ؟"
" راستش رو بخوای نه . تا ساعت ها مثل یه پسر نوجوون تحریک شده بیدار موندم "
" بله خب . نیک تو حتما باید امروز به مینیاپولیس برسی ؟"
چشم هاش رو باریک کرد و گفت: " چطور مگه؟"
" می شه از یه مسیر یه خورده دورتر به مینیاپولیس بریم ؟"
انگار نیک احساس کرده بود که حال و هوای من یه مدل خاصی شده چون با دقت بهم خیره شده بود . " دوست داری کجا بریم ؟"
" شهر آبردین در داکوتای جنوبی . حدود سه تا چهار ساعت با این جا فاصله داره البته قول می دم من رانندگی کنم "
" و می شه بگی چه چیزی توی آبردین وجود داره ؟"
" منظورت غیر از مجسمه گاو نشسته است " خداییش این رو دیشب از توی گوگل فهمیده بودم . در حالی که نیک با تعجب بهم خیره شده بود مقداری از قهوه ش رو خوردم .
" آره خب منظورم علاوه بر اونه "
" مادرم "
انگار با گفتن این کلمه چیزی از وجودم رها شد و دست هام شروع به لرزیدن کرد و کمی از قهوه ی توی فنجون بیرون ریخت . نیک به آرومی فنجون رو ازم گرفت و روی میز گذاشت و بعد دو دوستم رو توی دست هاش جا داد .
به آرومی گفت: " هر وقت آماده بودی حرکت می کنیم "

یادم هست که تولد سیزده سالگیم روز شنبه بود ولی من و پدر و مادرم روز جمعه با هواپیما به بوستون رفتیم . کشتی فقط بخشی از اون مسیر رو می رفت و مجبور می شدیم بقیه راه رو با اتوبوس یا تویوتای قدیمی خودمون بریم که به نظر مادرم اصلا در حد برنامه هایی که اون شب تدارک داده بود نبود پس با هواپیما رفتیم .
من و مادرم هفته ها وقت صرف پیدا کردن بهترین رستوران در بوستون از لحاظ ظاهر ، کیفیت غذا و حتی نوشیدنی هایی که عرضه می کردن کرده بودیم . مادر به این چیزها اهمیت زیادی می داد و در نهایت ما رستوران Les Etoiles رو انتخاب کرده بودیم که به گفته مادرم "عالی " بود .
" هارپر اینجا دقیقا همون جاییه که باید بریم . فقط کافیه کمی پدرتو تمیز و مرتب کنیم و بعد می تونیم حرکت کنیم "
مادرم بهم اجازه داد تا اون روز به مدرسه نرم . اون همیشه برای من ایده آل ترین و بهترین شخص زندگیم بود . مادرم از مادر سایر دوست هام خیلی جوون تر بود و فوق العاده هم زیبا بود . قبل از به دنیا اومدن من مامانم یه مدل بود و هنوز هم اندام زیباش رو حفظ کرده بود . ده سال جوون تر از سی و چهارسالی که سن داشت به نظر می رسید و خودش هم این رو می دونست . با مردهای زیادی لاس می زد و حتی پدر دوست هام هم همیشه به اندام زیبای مادرم رو که اکثر اوقات تاپ های کوتاه به همراه جین های تنگ و دامن های کوتاه می پوشید دید می زدن . من از این که همچین مادر زیبا و متجددی داشتم به خودم می بالیدم . تنها تفاوت بین ما این بود که من شاگرد فوق العاده زرنگی در مدرسه بودم در حالی که اون هرگز در جوونیش این طور نبود . تقریبا می شد گفت که ما دوقلو هستیم .
وقتی که همکلاسی هام از مادرهاشون بدگویی می کردن با تعجب بهشون خیره می شدم . تعجب می کردم که چطور مادرشون حتی بهشون اجازه نمی ده فیلم زن زیبا (مترجم: فیلم مشهور آمریکایی با بازی جولیا رابرتز در نقش یک زن بدکاره) رو ببینن . اون ها باید سر ساعت مشخصی می خوابیدن در حالی که من و مادرم تا دیر وقت بیدار می موندیم و فیلم تماشا می کردیم و ناخن های همدیگه رو لاک می زدیم . مادرهاشون حتی بهشون اجازه نمی دادن از لوازم آرایش استفاده کنن. وای خدایا خیلی عجیب بود .
مادر من اصلا اون جوری نبود. مادر من خیلی از مادر های افسرده و چاق اون ها باحال تر بود . نه لیندا - از وقتی پنج سالم بود مادرم رو این طور صدا می کردم - خیلی ویژه تر از این چیزها بود. با اینکه ثروتمند نبودیم همیشه شیک پوش بودیم و خیلی از اوقات ما رو با توریست های ثروتمندی که به جزیره می اومدن اشتباه می گرفتن . بهم یاد داد که چطور به پسرها بی توجهی کنم و بعد اون ها رو به سمت خودم بکشونم و چطور بین همه محبوب باشم . یادمه همیشه می گفت: " یادت باشه که زیبایی ما خیره کنندست " و بهم می گفت که چطور می تونم ازش استفاده کنم. در بین هم سن و سال هام از همه زیبا تر و شیک پوش تر بودم و اعتماد به نفس فوق العاده بالایی داشتم .
شب قبل از تولد سیزده سالگیم در حالی که یه پیراهن آبی دکلته پوشیده بودم و کفش های پاشنه ده سانتی به پا داشتم و آرایش ملیحی هم روی صورت انجام داده بودم از پله ها پایین اومدم . پدرم وقتی من رو دید آب جویی که داشت می خورد توی گلوش پرید.
در حالی که به مادرم نگاه می کرد گفت: " خدای من لیندا اون فقط سیزده سالشه "
مادرم گفت: " و فوق العاده زیباست . خدای من هارپر نگاه کن . ما مثل دو تا خواهر می مونیم "
یه لباس نقره ای رنگ به همراه سری جواهر مروارید پوشیده بود. لب هایی رو که حسابی با رژ لب سرخش کرده بود توی صورتش خودنمایی می کردن و چهره اغواگرانه ای بهش می دادن.
پدرم گفت: " لیندا فکر می کنم این جوری یه مقدار سنش بالا می ره .حدودا بیست ساله به نظر می رسه این طور نیست ؟"
" شنیدی چی گفت ؟ پدرت فکر می کنه تو بیست ساله به نظر می رسی و اگه راستش رو بخوای همین طور هم هست . به نظر باید امشب یه مارتینی سفارش بدیم حتی حداقل برای اینکه ببینیم پیش خدمت می فهمه تو زیر سن قانونی هستی یا نه "
در حالی که مادرم داشت گردن بندم رو درست می کرد پدرم گفت: " لیندا این چه حرفیه که می زنی "
" آروم باش جیمی . من نمی ذارم هارپر حتی لب به این چیزا بزنه " ولی در عین گفتن این حرف چهره ش رو در هم کشید.
با صدایی که فقط من می تونستم بشنوم گفت: " البته می تونی یه مقدار کم بنوشی "
من به سادگی پدرم و زرنگی مادرم لبخند زدم .
پدرم در تموم طول مسیر ساکت بود و من و لیندا بی توجه به اون مشغول صحبت و شادی بودیم . وقتی که تاکسی جلوی رستوران توقف کرد مادرم گفت: " خب مثل اینکه رسیدیم . جیمی خواهش می کنم سعی کن مثل یه کدوی بی خاصیت رفتار نکنی "
الان که به اون شب فکر می کنم همه چیز رو از یه دید کاملا متفاوت می بینم . پدر که در جزیره به صورت کنتراتی خونه می ساخت وضع چندان بدی نداشت ولی به هیچ وجه ثروتمند نبودیم. صرف کردن اون همه پول بابت خرید لباس های مارکدار(یادمه مادرم می گفت: " پوشیدن این لباس ها حق ماست ") ، کفش های شیک ، جواهرات زیبا و گذروندن یه روز کامل در سالن زیبایی ، کرایه تاکسی برای رفتن به فرودگاه و اومدن به رستوران ، هزینه بلیت هواپیما و خوردن شام در همچین رستوران شیکی تقریبا معادل یه ماه حقوق پدرم بود یا حتی به جرات می تونم بگم دو ماه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی از تاکسی پیاده شدیم ، من و لیندا طوری رفتار می کردیم که انگار همه چیز برامون عادیه، درحالی که یواشکی نگاهمون رو می چرخوندیم تا همه چیز رو ببینیم ... درِ صیقلی شده ، کارکنان رستوران – پیشخدمت ها ، پادو ها – صدای برخورد کریستال ها و زمزمه های مردم. و بله ، وقتی ما سه نفر وارد شدیم و به طرف بهترین میز رستوران رفتیم ، همه ی سرها به طرفمون برگشت و نگاهمون می کردند. ما خانواده ی خوش لباس و خوش قیافه ای بودیم ، نباید این رو انکار کرد.
وقتی نشستیم ، لیندا گفت : " خیلی بد شد که نمی تونستیم بریم نیویورک. لوس آنجلس هارپر ، اگه ما توی لوس آنجلس زندگی می کردیم تو یه ستاره می شدی. " دستمالش رو با ادا و اصول درآورد. بالاخره اون توی کالیفرنیا بزرگ شده بود. این چیزها رو می دونست.
ما نوشیدنی سفارش دادیم ... تونیک با لیمو برای من . مزه ش یه مقدار عجیب بود ولی مامان به من گفته بود که نوشیدنش خیلی شیک تر از آبجو به نظر می رسه. پدر یه سام آدام برای خودش سفارش داد که باعث شد لیندا قبل از سفارش دادن یه مارتینی گریپ فروت بی صبرانه آه بکشه.
بعد پدر به مِنو نگاه کرد و سعی کرد که رنگش نپره ، ولی قیمت ها افتضاح بود! چهل و پنج دلار برای یه تیکه ماهی؟ جدی؟ پونزده دلار برای یه سالاد؟
لیندا همون طور که به مِنو نگاه می کرد ، گفت : " هر چیزی که می خوای سفارش بده ، هارپر. امشب شب ویژه ای برای توئه. برای من هم همین طور ، به هر حال من اون همه زحمت برای به دنیا آوردن تو کشیدم. " چشمکی زد، و بعد خرچنگ با آوکادو و سالاد سزار و فیله میگو برای پیش غذا سفارش داد. اون همیشه می تونست غذا بخوره. هیچ وقت نیاز به رژیم نداشت.
شام ...خب ، خوب بود. واقعیت این بود که ، کفش های جدیدم پاهام رو می زد و با اون محدودیت هایی که برای بزرگ نشون دادن خودم وجود داشت احساس راحتی نمی کردم. غذا هم ، راستش من غذای رستوران شارکی جزیره رو بیشتر دوست داشتم. ولی این طور وانمود کردم که دارم بهترین غذای عمرم رو می خورم. مامان با قصه هایی که از کالیفرنیا تعریف می کرد ، ما رو می خندوند و من و پدر با خنده هاش جادو می شدیم ، حتی مامان دستش رو روی دست پدر می گذاشت و با اون لحن خاص خودش با پدر حرف می زد.
و اون قسمت ... اون قسمت فوق العاده بود.
پدر و مادرم ازدواج جالبی نداشتند. این رو می دونستم. لیندا زیاد خرج می کرد ، کار های خونه رو انجام نمی داد و این پدر رو ناامید می کرد. گاهی اوقات ، شب ها صدای دعواشون رو می شنیدم. صدای پدر بلند می شد و لیندا مخالفت می کرد. ولی لیندا مثل بقیه ی مادرها یا بقیه ی همسرها نبود. و مسلماً پدر این رو می تونست ببینه. مامان خاص بود. پر انرژی تر ، پر شور و شوق تر و این باعث حسودی بقیه ی زن ها می شد. پدر کمتر از من قدر مامان رو می دونست. ولی اون شب ، ما خیلی خوشحال بودیم. داشت واقعاً به ما خوش می گذشت. حتی توی اون شهر زیبا ، و اون رستوران فوق العاده ، ما خودمون بودیم.
دسر سفارش دادیم - شمعی روی کیکم نگذاشتیم چون کار خیلی جالبی توی اون رستوران نبود - و داشتیم حرف می زدیم که یه مرد به طرفمون اومد.
پرسید: " معذرت می خوام ، می تونم چند دقیقه از وقتتون رو بگیرم؟ " موهای جوگندمی داشت و کت شلوار گرون قیمتی پوشیده بود. دست مادرم رو با یه حالت خاص اشرافی گرفته بود.
خودش رو معرفی کرد و بین پدر و مادرم ، روی یه صندلی خالی ، نشست. اسمش مارکوس یا یه همچین چیزی بود. و از نیویورک اومده بود. برای نمایندگی مدل اِلیت کار می کرد.
وقتی مادرم اسم اون نمایندگی رو شنید ، چشم هاش با یه نور خاصی درخشید. لب های زیباش باز شدند و نگاهش به طرف پدرم رفت که عصبانی به نظر می رسید.
لیندا مقداری سرش رو حرکت داد و گفت : " البته که ما اِلیت رو می شناسیم ، مارکوس. کی نمی شناسه؟ "
مرد لبخندی زد: " خانم و آقای جیمز ، دخترتون ، یه زن جوان بسیار زیبا هستش. " این رو گفت و به طرف من برگشت: " چند سالته ، عزیزم؟ "
گفتم : " سیزده سالمه. خُب ، فردا سیزده سالم می شه. امروز تولدمه. "
گفت : " فردا سیزده سالت می شه؟ "
" درسته. " جواب خوبی بود چون اون مرد سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
" قدت چنده ، هارپر؟ "
جوابش رو دادم و در ادامه گفتم : " فکر کنم هنوز دارم رشد می کنم. "
پدرم گفت : " فکر نمی کنم بخوام دخترم یه مدل بشه. " اخم همیشگیش دوباره جای خودش رو گرفته بود.
دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم. به مامان برای حمایتش نگاه کردم. مسلماً ما نمی خواستیم که این موقعیت رو از دست بدیم ، درسته؟ خود مامان همه ی این ها رو بهم یاد نداده بود؟ مدل شدن ... برای اِلیت؟ این یه رویا بود که می تونست به واقعیت تبدیل بشه! دوست هام توی مدرسه با شنیدن این خبر چی کار می کردن؟ لیندا و من کل دنیا رو می تونستیم بگردیم ، و من ...
مارکوس با آرامش گفت : " خُب ، قبل از هر تصمیمی ، باید یه چیزهایی رو در نظر بگیرید. بعضی از مدل های جوونمون به کالج هم می رن. اون ها فقط نیمه وقت کار می کنن. البته ما باید یه چند تا عکس از دخترتون بگیریم. با هم برای یکی دو روز به شهر می ریم . شما رو برای شام بیرون می بریم و بهتون نشون می دیم که در حقیقت چی می خوایم . مسلماً هزینه ی همه ی این ها رو خودمون پرداخت می کنیم. "
با این که داشتم وانمود می کردم که خیلی خونسردم ، اما یه مقدار توی صندلیم از خوشحالی وول خوردم. داشت با من شوخی می کرد؟ خدای من! این بهترین تولد عمرم بود!
مارکوس گفت: " متوجه م که شما الان دارین یه جشن مخصوص می گیرین ، و من نمی خوام بیشتر از این وقتتون رو بگیرم. ولی شغل من اینه که برای چنین افرادی چشم هام رو باز نگه دارم. " به من چشمکی زد. " من با کریستی ترلینگتون توی شهر هستم. اون رو می شناسین؟ " البته که من کریستی ترلینگتون رو می شناختم! مدلِ کالوین کلوین؟ حداقل ده تا از مجله هایی که توی خونه داشتیم عکس کریستی ترلینگتون روشون بود!
" فکر کنم آینده ی درخشانی پیش رو داری ، هارپر. این کارت منه. لطفاً به منشی من هر وقت که آماده بودین زنگ بزنین. " کارت رو به من داد. با پدر و مادرم و حتی من دست داد. بعد با لبخند اون جا رو ترک کرد. یه دقیقه بعد ، پیشخدمت با یه سینی نوشیدنی اومد و سکوت میز ما رو شکست.
" اون آقایی که همین الان رفتن ، سفارش دادن. "
پدر زیر لب تشکر کرد.
با خوشحالی گفتم : " باورتون می شه؟ "
مامان جواب داد : " نه. " و همون موقع بود که متوجه شدم چهره ی مامان با وجود آرایشی که کرده بود به سفیدی می زد.
پرسیدم : " می تونم؟ می تونم بهش زنگ بزنم ، مامان؟ "
گفت : " هارپر! یه کم براشون کلاس بذار. " یه مقدار از شرابش رو نوشید و ادامه داد : " بعداً درباره ش حرف می زنیم. "
ما هیچ وقت درباره ش حرف نزدیم.
برای مدت زیادی فکر می کردم دلیلش این بود که به جای لیندا ، " مامان " صداش کردم. یا شاید چون اون مرد مهمونی مون رو از بین برده بود.
سال ها طول کشید تا دلیل واقعیش رو بفهمم. این که مامان فکر کرده بود ، اون مرد اومده تا درمورد خود لیندا حرف بزنه.
اون شب تموم شد. پرواز برگشتمون به لوگان خیلی آروم و عجیب بود چون پدر سعی می کرد سکوت رو بشکنه. وقتی به خونه رسیدیم ، لباس خوابم رو پوشیدم و آرایشم رو با دقت پاک کردم و بعد به تخت خواب رفتم. با این امید که مامان فردا حالش بهتر باشه و من بتونم به منشی مارکوس زنگ بزنم. ولی همون موقع هم ، فکر رفتن به شهر خیلی جالب نبود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
روز بعد ، یه یادداشت از پدر روی بالشم پیدا کردم که توش تولدم رو تبریک گفته بود و نوشته بود که داره یه خونه رو توی اوک بلافس درست می کنه و بعداً من رو می بینه. به اتاق مامانم رفتم تا بهش صبح بخیر بگم.
داشت وسایلش رو توی چمدون می گذاشت.
با خوشحالی گفت : " دارم به یه سفر کوتاه می رم. می خوام یه کم تنها باشم. اگه متوجه منظورم بشی. دیشب خوش گذشت ، آره؟ "
یه بار – فقط یه بار – مامان بدون من سفر رفته بود. برای یه هفته به کالیفرنیا رفته بود تا خونواده ش رو ملاقات کنه. سه روز زودتر برگشته بود و گفته بود که خونواده ش احمق بودن و اون سریعاً خودش رو از دستشون راحت کرده. پس یه مسافرت ... پرسیدم : " کجا می ری؟ "
بدون این که به من نگاه کنه ، جواب داد : " درست مطمئن نیستم. ولی می دونی که چه جوریه ، هارپر. من برای زندگی توی یه شهرک کوچیک ساخته نشدم. وقتش شده که یه مقدار استراحت به خودم بدم و از پدرت و این آدمای ظاهربین جزیره دور بشم. "
" ولی ... کی برمی گردی ، مامـ ... لیندا ؟ "
با بی رحمی گفت : " مامـ ... لیندا؟ خب ، من برای سیزده سال و نه ماه اینجا بودم. فکر کنم هر وقت بخوام برمی گردم. "
اون روز ده تا از دوست هام ، خونه مون دعوت بودن. من و مامان بیشتر وقتمون رو دیروز قبل از رفتن به مهمونی مجللمون ، برای آماده کردن خونه صرف کرده بودیم. قرار بود به ساحل بریم و بعد توت فرنگی و شکلات بخوریم.
یه کشوی دیگه رو باز کرد و لباس هاش رو بیرون ریخت. حرکاتش سریع و همراه با عصبانیت بود.
با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم ، گفتم : " منم می تونم باهات بیام؟ "
بالاخره به من نگاهی انداخت. ولی دوباره نگاهش رو ازم گرفت و گفت : " این دفعه نه. این دفعه نه. "
نیم ساعت بعد ، اون رفته بود.
نیک اجازه داد که من رانندگی کنم. سه ساعت و 15 دقیقه طول کشید تا برسیم و اون موقع بود که دست های عرق کرده م رو محکم روی فرمون فشار می دادم.
خیلی وقت پیش ، زمانی که من و نیک با هم قرار می گذاشتیم ، تا حدودی درباره ی ترک کردن مامانم حرف زده بودم. البته خیلی دقیق حرفی درباره ش نزده بودم. یه شب ، توی تاریکی اون ها رو براش تعریف کردم و ازش قول گرفتم که هیچ وقت دراین مورد حرف نزنه. و اون به قولش عمل کرد.
امروز ، وقتی داشتم رانندگی می کردم ، بهش همه چیز رو گفتم. اصلاً حرفم رو قطع نکرد و به همه ی داستان گوش داد. وقتی حرفم تموم شد ، فقط دستم رو گرفت.
و حالا ما این جا بودیم.
طبق گزارش دِرِک کلیپاتریک ، مادرم توی این سه سال اخیر در آبِردین به عنوان یه پیشخدمت توی رستورانی به اسم فلوپسی کار می کرد. رستورانی که بهترین میلک شیک رو داشت. باتوجه به GPS ماشین ، ما نزدیک رستوران بودیم. درواقع اون رستوران ، یه ساختمون زرد رنگ بود که علامت فلوپسی با حروف بزرگ سبز رنگ روش زده شده بود ، و یه ماکت بستنی قیفی هم کنارش خودنمایی می کرد.
اون این جا بود؟ حال خیلی خوبی نداشتم ولی ظاهرم رو کنترل کردم و با آرامشی مصنوعی پارک کردم. ماشین رو خاموش کردم و برای یه دقیقه فقط نشستم. هوا خنک و ابری بود ، ولی من شر شر عرق می ریختم.
نیک به طرف من برگشت و گفت : " هارپر ، تو دقیقاً دوست داری چه اتفاقی بیفته؟ " این اولین حرفش بعد از چند ساعت بود.
یه نفس عمیق کشیدم و با یه صدای دو رگه گفتم : " خُب ، فکر کنم فقط می خوام دوباره ببینمش. ازش بپرسم که چرا ترکم کرده و هیچ وقت ... می دونی دیگه. چرا هیچ وقت برنگشته. یا نامه ای برام ننوشته. خُب ، البته نوشته. چهار تا کارت پستال. "
نیک سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد. " می دونی چی می خوای بهش بگی؟ "
" فکر کنم فقط ... « سلام مامان ». به نظرت این رو بگم؟ یا « سلام لیندا » ؟ یا اصلاً یه چیز دیگه؟ "
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. " عزیزم هر چیزی که دوست داری بگو. اگه می خوای تو صورتش تف کن. یا اصلاً کتکش بزن. " لبخندی زد. البته سعی کرد لبخندی بزنه.
سرم رو به نشونه ی باشه حرکت دادم ، ولی درواقع ، قلبم به سرعت می زد و حس می کردم نمی تونم درست نفس بکشم. وقتی ترکمون کرد ، شب ها خوابم نمی برد و فکر می کردم چی کار کردم که همه چی به هم ریخت. چرا یه جور دیگه رفتار نکرده بودم؟ مثلاً بهتر؟ یا دلنشین تر؟ چرا ناراحتیش رو ندیدم و برای از بین بردنش کاری نکردم؟ چرا این قدر احمق بودم؟ بعد از چند وقت ، متوجه شدم که هیچی تقصیر من نبود ... من فقط یه بچه بودم ، یه دختر سیزده ساله. هیچ کار اشتباهی نکرده بودم ، و این واقعیت باعث شد که من مامان رو مقصر بدونم.
دیدار دوباره ش رو هزاران بار توی ذهنم تصور کردم. وقتی که هنوز بچه بودم ، تصور می کردم که مامان ذوق زده می شه و همه چیز رو برام توضیح می ده – این که یه شاهزاده ی مافیایی بوده و باید از خونواده ش دور می شده . یا از سازمان CIA بوده و اگه با ما می موند زندگی من و پدر به خطر می افتاد ، ولی دیگه همه چی درست شده و می تونستیم باهم باشیم.
وقتی چند سال گذشت ، ذهنیتم تغییر کرد - اون کسی بود که من رو پیدا می کرد. حتماً خیلی پشیمون می شد از اینکه این همه سال بدون من زندگی کرده ، و بهم می گفت که اشتباه بزرگی مرتکب شده ، هر روز به من فکر می کرده و هیچ وقت نتونسته من رو فراموش کنه ، و من همه ی هستی اون بودم.
و بعد ، توی این سال های اخیر ، تصور می کردم که اون مرده ، و به واکنش خودم در مقابل اون خبر فکر می کردم. چقدر ناراحت می شدم. فکر کنم دلیل اینکه از دِرِک خواستم پیداش کنه ، همین بود.
حالا که داشتم به اون لحظه می رسیدم ، نمی دونستم چی کار کنم.
نیک دستم رو توی دستش فشرد. گفت : " باهات میام. "
زمزمه کردم : " خیلی عالیه. کوکو چی؟ اگه سگ ها رو راه ندن چی؟ "
پیشنهاد داد : " می تونیم بذاریمش توی ماشین بمونه ، چطوره؟ نگرانش نباش. پنجره ها رو یه مقدار باز می ذاریم تا زیاد گرمش نشه. "
" واقعاً؟ مطمئنی؟ "
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. " اگه بخوای می تونم بهش سر هم بزنم. "
" باشه. مرسی نیک. "
بهم لبخند زد. " آماده ای؟ "
گفتم : " نه خیلی. " ولی درِ ماشین رو باز کردم. پاهام می لرزیدند و نیک دستم رو گرفت و با هم از خیابون رد شدیم. به سوی گذشته ی من. به سوی جواب هایی که می خواستم بهشون برسم. به سوی او.
وارد پیاده رو شدیم. دقیقاً جلومون رستورانی بود که مامانم به احتمال زیاد داخلش بود. قیافه ش تغییر کرده بود؟ اگه امروز ، روزِ کاریش نبود چی؟ اگه استفعا داده بود چی؟ نفس عمیقی کشیدم.
نیک پرسید : " مطمئنی می خوای این کار رو بکنی ، عزیزم؟ "
بهش نگاه کردم. " آره. آره. مطمئنم. "
بعد به طرف رستوران رفتیم. نیک در رو باز کرد و وارد راهرو شد. یخ زدم. گفتم : " نمی بینمش. "
پرسید : " می خوای به هر حال بریم؟ " سرم رو به نشونه ی مثبت تکون داد. در اصلی رو باز کرد و وارد سالن شدیم. صندوق دار اون کنار بود. دکور سبز و سفید بود. آشپزخونه هم از اون جا مشخص بود.
اون جا بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
مادرم.
نیک هم حتماً متوجه شباهت شده بود. چون صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم. دوباره دست من رو گرفت.
شلوار مشکی با یه بلوز سبز روشن پوشیده بود. موهاش ، قرمزتر از قبل بود و طبق مد روز کوتاه شده بود. رژ صورتی رنگی زده بود و سایه ی اش سفید بود. پنجاه و پنج سالش بود اما جوون تر می زد. هنوز هم زیبا بود ، و این عجیب بود. با نگاه کردن بهش می تونستم قیافه ی بیست سال بعد خودم رو ببینم. خوشحال شدم که قیافه ی خوبی خواهم داشت. و بعد اشتیاق شدیدی درونم به وجود اومد که من رو به لرزه درآورد و باعث شد نتونم نفس بکشم.
صدای کسی اومد که باعث شد از جا بپرم: " به فلوپسی خوش اومدید! می تونم بهتون کمک کنم؟ "
برگشتم و یه دختر شونزده ساله رو دیدم. موهاش رو محکم با روبان از عقب بسته بود.
نیک گفت : " یه میز برای دو نفر. "
گفت : " همین الان! " و دو تا مِنو رو برامون برداشت.
وقتی اون دختر ما رو به طرف میزی کنار پنجره هدایت کرد ، نزدیک بود قلبم از حرکت وایسته. به اون خیلی نزدیک بودم. ولی داشت به طرف دیگه ای می رفت. من رو دیده بود؟ داشت می رفت؟ - نه! – ولی نه ... اون جا رو ترک نمی کرد. فقط داشت با آشپز حرف می زد.
نیک گفت : " دو تا قهوه. "
دختر نوجوون همونطور که داشت می رفت ، گفت : " همین الان سفارشتون آماده می شه. "
نیک با صدای آرومی گفت : " هارپر ، هارپر تو حالت خوبه؟ " دستش رو به طرفم آورد و دو تا دست هام رو گرفت. " عزیزم؟ "
زمزمه کردم : " خیلی خوشحالم که تو این جایی. "
بعد درهای آشپزخونه باز شد ، و مادرم داخل شد و دفترش رو برداشت ، توی جیبش دنبال چیزی می گشت. گفت : " سلام. " وای صداش! خدای من ، خیلی وقت بود که این صدا رو نشنیده بودم! هنوز همون بود ، قلبم پر از امید شد.
" سلام. " نفس عمیقی کشیدم. به همه جزئیات دقت می کردم ... آرایش فوق العاده ش ، ابروهاش ، لاغرتر شده بود ، اون خالی که روی گونه داشت ... اون رو یادم رفته بود! چطور اون خال رو فراموش کرده بودم؟
" می خواین با یه نوشیدنی شروع کنین؟ ما بهترین میلک شیک رو داریم! "
بعد به من نگاه کرد ، دقیقاً به من ، و من منتظر شدم – منتظر تعجبش و زمانی که من رو بشناسه ، گریه ش ، توضیحاتش ، خوشحالیش. منتظر این که عشقش به من رو اعتراف کنه.
گفت : " یا شاید قهوه؟ "
داشت به من نگاه می کرد اما هیچ تغییری توی صورتش دیده نمی شد. به نیک نگاه کرد و لبخند زد. " برای نوشیدنی چیزی نمی خواین؟ "
" قهوه خوبه. " یکی این جواب رو داد. اوه. اون من بودم.
با خوشحالی گفت : " همین الان! امروز یه ماهی مخصوص سرو می کنیم و همین طور کیک تمشک. همین الان میام! "
و بعد رفت.
نیک زیرلب گفت : " خدای من. "
من هیچی نگفتم. سرعت ضربان قلبم پایین اومد ... و به نظر می اومد که از حرکت ایستاد. کاملاً. ولی نه ، هنوز داشت می زد. درسته. من حالم خوب بود. اصلاً مهم نبود. بعد ، متوجه شدم که برای یه مدت پلک نزده بودم. برای چند لحظه چشم هام رو بستم.
نیک آروم گفت : " اوه ، عزیزم. "
مامانم با کسی حرف می زد. " خداحافظ ، کری. روز خوبی داشته باشی! " بعد با دو تا فنجون به طرف میز ما اومد. اون ها رو روی میز گذاشت و برامون قهوه ریخت. پرسید : " تصمیم گرفتین که چی می خواین سفارش بدین؟ "
واقعاً من رو نشناخته بود؟ ولی من بچه ش بودم ... تنها بچه ای که داشت. دختر کوچولوی اون. اُه ، لعنتی ، من کاملاً شبیه خودش بودم.
خیلی معمولی گفتم : " من ماهی می خورم. "
نیک گفت : " منم همینطور. "
پرسید : " با سیب زمینی سرخ کرده یا سالاد کلم؟ " من از سالاد کلم متنفرم. متنفر. یادش نبود؟
نیک جواب داد : " سیب زمینی سرخ کرده برای هردومون. "
گفت : " همین الان! " منو هامون رو از روی میز برداشت. رفت و با یکی جلوی آشپزخونه حرف زد و بعد داخل آشپزخونه شد.
نیک گفت : " هارپر ، یه چیزی بهش بگو. " از روی صندلیش بلند شد و به طرف من اومد و دستش رو روی شونه م گذاشت. " بهش بگو کی هستی! باورم نمی شه که تو رو نشناخته. "
دهنم رو باز کردم و دوباره بستم ، دوباره باز کردم. " نه ، خوبه. اگه نمی خواد ... اَه ... " مغزم کار نمی کرد. زمزمه کردم : " فکر کنم باید بریم. "
نیک با عصبانیت گفت : " عزیزم ، تو حق داری که ازش چیزی بخوای. می خوای من باهاش حرف بزنم؟ بگم که کی هستی؟ "
گفتم : " نه! نه ، نیک! فقط از این جا بریم ، باشه؟ لطفاً ، نیک؟ منو ببر یه جای دیگه ، لطفاً. لطفاً. "
خواست چیزی بگه ولی بعد سرش رو برای تأیید تکون داد و کیف پولش رو درآورد.
" نه. اجازه بده من حساب کنم. " کیفم رو باز کردم و کیف پولم رو درآوردم. یه اسکناس صد دلاری رو زیر شکرپاش گذاشتم. " بریم. "
حس نمی کردم که دارم راه می رم ... انگار شناور بودم. خیلی آروم. دنبالم می اومد؟ اسمم رو صدا می زد؟ بازوم رو می گرفت که من رو بغل کنه؟ گریه می کرد؟ معذرت خواهی می کرد؟
نه. نه. هیچ اتفاقی نیفتاد. نیک در رو برای من باز کرد و بیرون رفتم.
حتی اگه مامانم متوجه م شده بود ، یه کلمه هم حرف نزد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هجدهم



موقعی که داشتیم برمی گشتیم ، خیابون رو نمی دیدم. جلوی ماشین ایستادیم. نیک در رو برام باز کرد. داخل شدم و کمربند ایمنی م رو بستم. ذهنم خالی خالی بود. با این حال به همه چی دقت می کردم. ابرها. یه کوپه ی زرد. نیک داشت با موبایلش کار می کرد. کوکو ، پوزه ش رو کنار چونه م آورده بود ، انگار بغلش کرده بودم. سرش رو بوسیدم. مسلماً دوست داشت به وینیارد برگردیم تا یه ساعت توی ساحل توپ تنیس رو دنبال کنه. فیله میگو بخوره و خیلی چیزهای دیگه.
نیک همون طور که به من نگاه می کرد ، گفت : " مطمئنی که می خوای بریم؟ "
به رو به رو خیره شده بودم. " مطمئنم. "
" باشه. " ماشین رو راه انداخت. چند دقیقه بعد ، جلوی یه ساختمون آجری ایستاد. هتل وارد. به نظر خوب می اومد. نیک به طرف میز پذیرش رفت و یه اتاق خواست. داشتند درباره ی کوکو بحث می کردند. نیک کیف پولش رو درآورد و یه مقدار پول داد. بحثشون تموم شد.
امروز مامانم رو دیده بودم.
یه بغض بزرگ ... توی گلوم به وجود اومده بود و تموم وجودم رو به آتیش کشیده بود. من نباید ... من این طوری نبودم ... بودم؟ نه. البته که نه. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم. و با تمام قدرتی که داشتم ، تونستم این کار رو بکنم.
نیک برگشت ، چمدونمون رو هم آورد. پرسیدم : " همه چیز درسته؟ " یه نگاه عجیبی بهم کرد و گفت که درست بود. بعد دستم رو گرفت و با هم به طرف آسانسور رفتیم. دینگ. عالیه. منتظر نموندیم.
سعی کردم که هر فکری رو از ذهنم بیرون کنم و روی کف زمین تمرکز کنم. روی کوکو. به طبقه مون رسیدیم. از راهرو گذشتیم. موکتِ نقش و نگار دار. خیلی خوبه. نیک در اتاق رو باز کرد. داخل شدیم. اوه. خیلی خوبه. بهتر از اون چیزی که فکر می کردم. کوکو شروع کرد به بو کشیدن ، بعد وقتی که متوجه شد هیچ چیز مشکوکی وجود نداره ، پرید روی تخت.
نیک به طرف من برگشت و خواست حرفی بزنه.
گفتم : " نگو. صبر کن. " یه قدم عقب رفتم. صورتم مچاله شد ، اون بغض دوباره برگشت و من دست هام رو برای دفاع از خودم بالا بردم. " باید یه چیزی بگم. "
نفس کشیدن برام سخت بود. احساس کردم شش هام خالی و مچاله شدند. دهنم باز شد ، بسته شد ، باز شد. " نیک. " صدام آروم و سخت بود : " هرچیزی که درباره ی من گفتی ... سنگدل بودن و ... درسته. من واقعاً معذرت می خوام. واقعاً معذرت می خوام. نیک ، به خاطر هرکاری که اون موقع کردم معذرت می خوام. فکر کردم می تونم ... معمولی باشم. حس می کنم ، ولی حس می کنم ... یعنی ، وقتی می بینی که من از چه کسی به وجود اومدم ... من دقیقاً مثل خودش هستم. "
گلوم اون قدر خشک شده بود که به سختی می تونستم نفس بکشم. زمزمه کردم: " اون حتی منو نشناخت ، نیک. من تنها بچه ی اون هستم ، و اون منو نشناخت. و حتی بدتر ، شاید منو شناخته. مادرم ... مادر من ... من واقعاً معذرت می خوام ، نیک. ببخشید. "
بعد بازوهای نیک دور من حلقه شد و من رو توی بغل گرفت. گفت : " اوه ، عزیزم. " و مهربونیش. من رو داغون کرد. من یه مشکلی داشتم ، نفس کم آورده بودم و چشم هام خیس و داغ شده بودند. سینه م بالا و پایین می رفت و صداهای عجیبی از دهنم بیرون می اومد. یعنی ، من داشتم گریه می کردم ، و بعد ... یه قسمتی از مغزم از این کارم ناراحت بود ، اما نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. چه سه شنبه ی وحشتناکی. نمی دونم چطوری نیک داشت تحمل می کرد ، اون صدای جیغ مانند ، هق هق ها ، دست هام که پشتش رو چنگ می زد ، صورت خیسم که توی گردنش پنهون شده بود.
بعد یه مقدار خم شد و من رو بلند کرد و به طرف تخت برد. من رو گذاشت روی تخت. خودم رو مچاله کرد ، مثل یه جنین. گریه کردن وحشتناک بود ، هق هق هام اذیتم می کرد. و انگار هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
نیک کفش هام رو درآورد و بعد کنار من دراز کشید و بغلم کرد. سرم رو روی شونه هاش گذاشت و موهام رو نوازش کرد. دستش رو به طرف میز کنار تخت برد و جعبه ی دستمال کاغذی رو به من داد. بعد سرم رو بوسید و همون طور که گریه می کردم من رو به خودش نزدیک تر کرد. گریه می کردم. گریه می کردم. فقط یه کلمه توی قلبم بود. یه کلمه ی وحشتناک ، بی رحم ، بسیار قدیمی.
مامان.
مدت ها فکر می کردم مامانم به خاطر من برمی گرده. من ، بهترین دوستش ، دختر کوچولوش و عروسکش بودم. بعد از سال ها امیدم از بین رفت. و متوجه شدم که آدم ها همیشه همدیگر رو ناراحت می کنند.حتی اگه خودت رو به بی تفاوتی بزنی.
این چیزی بود که من تا به امروز فکر می کردم ، وقتی یادم اومد که چقدر مامان رو دوست داشتم ، چقدر چیزهای مختلف ازش یاد گرفتم ، چه کارهایی برای برگشتش کردم. حتی امروز ، امید داشتم که دوست داشتن مامانم رو به خودم برگردونم.
چنین چیزی اتفاق نمی افتاد.
اون من رو نشناخت. حتی بدتر ، شاید شناخته بود.
نمی دونستم که یه آدم می تونه اینقدر اشک داشته باشه. نیک همین طور بهم دستمال می داد و موهام رو می بوسید. کوکو به پشتم چنگ می زد و ناله می کرد – تا حالا من رو درحال گریه ندیده بود – و هنوز من گریه می کردم.
ولی خُب مسلماً چیزی که درباره ی گریه وجود داره ، اینه که تو نمی تونی تا ابد گریه کنی. بالاخره ، هق هق هام کمتر شدند و اشک هام هم خشک شدند. نفس کشیدنم آروم شد ... و ساکت شدم.
بعد نیک کمی حرکت کرد تا بتونه صورت من رو ببینه ، با اون چشم های قهوه ای تیره ش و اون مژه های بلندش. گفت : " تو اصلاً شبیه اون نیستی. اصلاً. "
اُه. چرا من این قدر اشک توی بدنم داشتم؟ دوباره چند قطره از چشم هام پایین اومدند. صدام به خاطر گریه دو رگه شده بود . " ولی من شبیهشم ، نیک. من قلبتو شکوندم ، ازت طلاق گرفتم و هیچ وقت برنگشتم. دقیقاً مثل اون. "
" نه تو مثل اون نیستی. نیستی ، عزیزم. "
" چه فرقی باهاش دارم ، نیک؟ اگه شبیه اونم ، فکر کنم باید خودم رو زیر یه قطار بندازم. "
نیک با انگشت شصتش دور چشم های من رو نوازش کرد و اشک هام رو کنار زد. " تو منو دوست داشتی ، هارپر. می دونم که دوست داشتی. مطمئناً تو هم یه مشکلاتی داشتی ، و بله تو از من طلاق گرفتی. ولی هارپر تو دوستم داشتی. " پیشونی م رو بوسید. " ولی اون زنی که تو دیدی ، فقط به خودش توجه می کنه ، از اولین روز زندگیش همین طور بوده. بعد از اون چیزی که من امروز ازش دیدم ، فکر نکنم اصلاً بتونه کسی رو دوست داشته باشه. "
آب دهنم رو قورت دادم و زیرلب اعتراف کردم : " نمی دونم من هم بتونم یا نه. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
گفت: "خب، من می دونم، و تو هم همینطور. پس با من بحث نکن، خانوم." چشماش می خندید:" تو ویلا رو دوست داری درسته؟" با سر تایید کردم. " و بابات و بورلی رو. شرط می بندم که دوستا و همکارایی داری که دوستشون داری و اونا هم تو رو دوست دارن."
با صدا آب دهنم رو فرو دادم و چشم هام رو بستم." نیک اگه من کفشات بودم. منو جلوی نزدیکترین و راحت ترین مغازه میذاشی کنار، و یه چیز لاستیکی می پوشیدی."
"خب، اینم فکریه."
چشم هام باز شدند. نیک لبخند می زد، تکرار کرد: "من تو رو می شناسم. تو هیچ چیزت شبیه اون نیست." بعد با حالتی زمزمه مانند گفت: "و ببین. نو هنوز اینجا با منی. الان می تونی خونه باشی، اما با منی."
"نیک، برو."
"نمی تونم هارپر. تو از نظر احساسی خیال پردازی، این حقیقت داره، اما من دوستت دارم."
دوباره نفس هام نامنظم شد. "به خاطر خدا، به من ترحم نکن، نیک."
"ترحم نمی کنم. من دارم باهات همدردی می کنم، که اون زن مغرور لقب مادرتو داره. اما بهت ترحم نمی کنم. و من دوستت دارم."
"شـــش، نیک، من نمی تونم..."
"هارپر، من دوستت دارم."
"من فقط فکر می کنم...."
"تو عشقِ زندگی منی. من از همون روزی که دیدمت عاشقت شدم، هیچ وقت از دوست داشتنت دست نکشیدم، دست خودم نیست، تو برام مثل کریستال میت (توضیحات مترجم:نوعی مواد مخدر) یا چیزی شبیه اینی، اینا رو برای تملق نمی گم، موضوع اینه که من دوستت دارم. هارپر، حتی اگه..."
واقعا فقط یه راه وجود داشت تا بتونم خفه ش کنم، پس همون کار رو کردم. بوسیدمش، فقط لب هام رو روی لب هاش فشار دادم، بعد خودم رو کشیدم عقب و نگاهش کردم.
چشم هاش مهربون بود، و گوشه ی دهنش به حالت لبخند بالا رفته بود. با حالت زمزمه مانندی گفت: "می بینم که نقشه ی خبیثانه م جواب داد." و من دوباره بوسیدمش، این دفعه واقعا بوسیدمش نه برا ی این که خفه ش کنم، و وقتی برای دومین بار لب هاش رو لمس کردم، موجی از احساسات من رو از محیط اطرافم دور کرد. اون هنوز هم بعد از این همه سال برام آشنا و هم زمان حریص و مهربون بود، دلم براش تنگ شده بود، دلم برای این چیزها تنگ شده بود، نمی تونستم باور کنم که گذاشتیم همه ی این ها رو از دست بدیم، این احساسات شگفت انگیزی که با نیک شروع شده بود، این ملودرام و سرنوشتم رو بخشیدم. اون تنها مردی بود که حقیقتا تا ابد دوست داشتم. عشق اولم بود، همه ی هستیم بود. الان این رو می دونم، و حقیقت اینه که، همیشه این رو می دونستم.
من رو محکمتر گرفت، دستش رو توی موهام فرو کرد، و من رو محکمتر بوسید. من هم اون رو بیشتر به سمت خودم کشیدم. اون مال منه. اون متعلق به منه و من مال اونم، دوباره گفت: "دوستت دارم.". و این ضروری بود، این بوسه ، این که با هم باشیم، من و اون، نیک و هارپر، بالاخره، با هم بودیم. بالاخره.
نیک به سختی خودش رو عقب کشید، دوباره من رو بوسید، بعد بی حرکت باقی موند: "من باید... من نمی تونم..." و قبل از این که به من نگاه کنه برای چند ثانیه چشم هاش رو بست. "نمی تونم این کارو باهات بکنم. الان نه، نه وقتی که از من عصبانی هستی."
پرسیدم: "چه کاری؟" و انگشتم رو کنار گردنش کشیدم، اون خیلی زیبا بود، صورتش قرمز شد، چشم هاش نیمه باز بود.
به سختی نفس کشید: "این که باهات رابطه داشته باشم."
"نمی تونی؟"
"نه."
"فکر کنم باید این کارو بکنی." و گردنش رو بوسیدم، لرزید.
"بس کن. لعنتی. هارپر، بس کن. این کار یه اشتباهه. این طور، اه، ازت سواستفاده می کنم."
این باعث شد لبخند بزنم. "من سی و چهار سالمه." و دستم رو روي بازوش گذاشتم.
"خب، باز هم نباید این کارو بکنم. این عادلانه نیست. تو، اه، آسیب پذیری." خدای من، پوستش خیلی زیبا بود. "هارپر عزیزم..."
از روی تخت اومدم پایین. "من همین الان لباسام و در میارم، نیک لاوری." پیراهنم رو در آوردم. نیک آب دهنش رو فرو داد، و چشم هاش خیلی تیره به نظر می رسید.
"تو می تونی هرکاری دلت می خواد بکنی، اما من می خوام بدون لباس کنارت بخوابم، و دستام رو طرف خودم نگه نمی دارم."
لحظه اي در سكوت نگاهم كرد و بعد به زور گفت: "باشه تو بردی." و با این حرف از تخت بیرون پرید، و عملا با من گلاویز شد. مهم نبود چه جوری، مهم نبود کی، ما همیشه می تونستیم همدیگه رو به خنده بندازیم. حتی موقعی که از دست همدیگه عصبانی و ناراحت بودیم. وقتی که دست هاش رو روی بدنم احساس کردم لبخندم از بین رفت، با این حال، یه چیز بهتر جاش رو گرفت.
هیچ وقت چیزی به این درستی به نظرم نرسیده بود. وقتی که پوست داغش رو کنارم احساس کردم، دهنش، دست هاش، تازه فهمیدم رابطه داشتن یعنی چی.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل نوزده:
بعد از ظهر اون روز وقتی که سایه ها طولانی تر شدند و اتاق تاریک شد، من در حالی که بیدار بودم دراز کشیده بودم، و به صورت نیک که خوابیده بود نگاه می کردم، یه بار دیگه صورتش رو به ذهنم سپردم. روی شکمش خوابیده بود و دست هاش رو زیر سرش گذاشته بود، مژه هاش روی گونه هاش که مثل بچه ها قرمز رنگ بود سایه انداخته بود. برخلاف نیک من نمی تونستم بخوابم. به جاش اون رو تماشا می کردم، یه بار دیگه صورتش رو توی ذهنم ثبت می کردم، اثری که زمانه توی این دوازده سال روی اون گذاشته بود، موهای درخشان نقره ای رنگ توی موهای تیره اش دیده می شد، خط هایی که دور چشم هاش بود. و هنوز همون نیک بود، پسری که اومد پیشم و ازم خواست باهاش ازدواج کنم.
خاطرات بدی که مادرم باعثشون شده بود به ته ذهنم برگشت، جایی که به اون تعلق داشت، و جاش رو احساساتی گرفت که به نیک داشتم، و صادقانه بگم، همیشه داشتم. نمی دونستم که الان چه اتفاقی بینمون می افته، نمی دونستم همه چیز چه جوری پیش می ره، و همه ی این ها من رو می ترسوند. شاید اشتباه کردم که با شوهر سابقم خوابیدم. اما چنین احساسی نسبت بهش نداشتم. اون مثل .....عشق احساس می شد.
نیک از خواب بیدار شد، مثل همیشه، کمی سردرگم به نظر می رسید. بعد من رو دید. گفت: "سلام."
زمزمه کردم: "سلام."
گفت: "فکر کردم ممکنه رفته باشی." بعد دستش رو دراز کرد و یه دسته از موهام رو پشت گوشم زد.
"اممم.....نه، هنوز اینجام."
برای دقایقی طولانی، فقط به همدیگه نگاه کردیم. "نیک....اون شب. اون موقع ها."
این که منظورم چه شبی بود نیازی به توضیح نداشت. اون می دونست. صدام به خاطر چند ساعت پیش هنوز یه کم خش دار بود، به خاطر همین با حالت زمزمه مانندی گفتم: " به کسی نگفتم ازدواج کردم، چون می خواستم تو رو تنبیه کنم. می خواستم بهشون بگم، من فقط ....خب. اما هیچ وقت نمی خواستم بهت خیانت کنم، نیک."
بعد از چند لحظه گفت: "هارپر، تقصیر منم بود."
این جدید بود. توی همه ی درگیری هامون، نیک هیچ وقت نمی گفت که اشتباه کرده، همیشه این من بودم که باید تغییر می کردم، قبول می کردم، درک می کردم. اون باید برای آینده ای که همیشه می خواست کار می کرد، و من همسر گیج و بدبختی بودم.
اعتراف کرد: "حرفتو قبول دارم." دستم رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد. "تو سعی کردی بهم بگی که خوشحال نیستی، من نمی خواستم چیزی بشنوم، و باید سعی می کردم بهتر باشم" مکث کرد، و به چشم هام خیره شد: "دیگه چنین اتفاقی نمیافته."
بغد دستش رو توی موهام فرو کرد و من رو به خودش نزدیکتر کرد، و وقتی من رو بوسید، قلبم از خوشحالی درد گرفت، انگار چنین چیزی امکان پذیر بود. نزدیک دهنش زمزمه کردم: "دلم برات تنگ شده بود."
گفت:"غافلگیر نشدم." و لبخند زد.
خودش رو عقب کشید، چشم هاش می خندید.
"برای شروع خوبه." و چونه م رو بوسید: "یعنی می شه بهم بگی ,نیک، دوستت دارم؟"
جواب دادم: "فکر می کنم برای امروز به اندازه ی کافی از احساساتمون حرف زدیم."
دراز کشید، و من رو به سمت خودش کشید، با دستش پشت کمرم رو نوازش کرد. "بگو، اونو خانم."
"اونو خانم."
گفت: "خدای من واقعا حرص آدمو در میاری." اما خندید.
"دوستت دارم." کلماتی که به راحتی بیان نمی کردم، از دهنم خارج شد.
خنده ش خیلی زود متوقف شد، و چشم هاش آروم شد. زمزمه کرد "پس..."
و دوباره من رو بوسید. دیگه بعد از اون برای مدتی طولانی حرفی نزدیم.
وقتی که گرسنه مون شد و نتونستیم کوکو رو که پایین تخت ایستاده بود و بدون اینکه پلک بزنه به ما خیره شده بود نادیده بگیریم، رفتیم حمام و لباس پوشیدیم و اون رو برام قدم زدن بیرون بردیم. یه پارک همون اطراف پیدا کردیم و زیر یه درخت نشستیم و دست های همدیگه رو توی دست گرفتیم، و به نوبت توپ کوکو رو براش پرت می کردیم.
نگران نبودم که برم پیش مامانم. به دلایلی، مطمئن بودم که چنین کاری نمی کنم. به علاوه، توی اون لحظات، فقط می خواستم اون جا باشم. آینده نامعلومه و گذشته مثل باتلاقه، اما الان..... الان واقعا فوق العاده است.
نیک گفت: "هارپر. دنیس چطور؟" غمگین بنظر می رسید.
گفتم: "من و دنیس قبل از این که از گلیشر بریم بهم زدیم."
"چی؟ چرا نگفتی....مهم نیست. باهاش قطع رابطه کردی، ها؟ و برای چی؟"
به نیک نگاه کردم، و توپ کوکو رو برای چهارصد و هفدهمین بار پرت کردم. "خب، صادقانه بگم، چون می خواستم ازدواج کنم، اما اون نمی خواست."
نیک ابروش رو بالا انداخت: " جدی؟ می خواستی با اون یارو ازدواج کنی؟"
گفتم: "دیگه نه." فکر کردن درباره ی دنیس باعث می شد که احساس گناه کنم، این که بدون هیچ احساس قلبی ازش خواستگاری کردم.
نیک پرسید: "مطمئنی همه چیز تموم شده؟"
پشت دستش رو بوسیدم: "آره"
تکرار کرد: "واقعا" مطمئنی؟"
"پرسیدی و جوابتو دادم. حالا می تونیم بریم، یا باید دوباره مطمئنت کنم که می خوام با تو باشم؟ البته برای چند مدت. اگه خوب رفتار کنی."
نیک لبخند زد: "خدایا، چطور اینو تحمل می کنم؟ زود باش بریم، من گرسنمه. بیا بریم غذا بخوریم."
یه رستوران کوچیک پیدا کردیم که به یه سگ خوش رفتار هم اجازه ی ورود میدادن و شام رو سفارش دادیم. و همون طور که با هم همبرگر می خوردیم با پاهامون به پاهای همدیگه می زدیم. یه کم ( و البته محتاطانه) در باره ی کریس و ویلا حرف زدیم، بعد درباره ی چیزهای دیگه ای حرف زدیم، جاهایی که رفته بودیم، جاهایی که دلمون می خواست ببینیم. می دونستم که نیک همه نوع ساختمونی دوست داره، براش از دادگاه مارتا وینیارد حرف زدم، از سقف آبی رنگش، ردیف نیمکت هاش، پلکان منحنی شکلش، از عکس قاضی های معروف براش گفتم. نیک هم برام از ساختمونی گفت که امیدوار بود بتونه برای شرکت یه سرمایه گذار آلمانی بسازه.
گفت: "این الان بزرگترین پروژه مونه. اونا می خوان روی رودخونه ی ولوم ساخته بشه، ما هم از هرچیزی که می تونیم استفاده می کنیم، می دونی؟ و حتما از شیشه هم استفاده می کنیم. فایده ای نداره که روی رودخونه باشه اگه نتونی آب رو از هر طرف ببینی." لبخند زدم، و به اون که با سرعت حرف می زد گوش می دادم، حرف هایی که نیویورکی بود، و به دست های خلاقش که توی هوا حرکت می کرد خیره شده بودم.
گفتم: "یه چیزی برای من بساز. همین الان آقا."
به من نگاه کرد و ابروش رو بالا انداخت، بعد ظرف غذام رو به طرف خودش کشید، رستوران اونقدر چیپس گذاشته بود که به اندازه ی یه ماه یا بیشتر می تونستم ازش استفاده کنم و برم سر کار. چیپس ها رو مرتب کنار همدیگه چید، برگ کاهو رو با خلال دندون سوراخ کرد. بعد به من خیره شد انگار می خواست بدونه به عنوان یه وکیل به چه چیزی نیاز دارم، اما من ساکت باقی موندم، فقط به دست های خلاقش نگاه می کردم که می برید و روی همدیگه می چید، حتی توی شرایط احمقانه ای مثل این، اون خیلی....با استعداد و خیلی مصمم و متفکر به نظر می رسید، از خیارشور یه در ساخت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
گفت: "اون جا، خونه ی توئه. سبز رنگ."
حالا پیش روم یه خونه ی کوچیک بود که به طور غافاگیر کننده ای ماهرانه با چیپس خلالی ساخته شده بود، در و پنجره داشت و یه پل که به طرف در ورودی می رفت.
گفتم: "چه استعدادی!" و اون پوزخند زد.
گفت: "یه کم کوچیکه. وقتی سه قلوهامون به دنیا اومدن باید بزرگترش کنیم."
موجی از اخطار زانوهام رو به بازی گرفت. با تجربه هایی که داشتم، نیک هیچ وقت چیزی رو بدون منظور نمی گفت. بعد از این ها، این همون مردیه که حتی قبل از این که اسمم رو بدونه من رو "همسرم" صدا کرد. مردی که برنامه هاش هیچ نقصی نداشت. نه این که.... چیزی.....رو با نیک نمی خواستم، اما همه ی این احساسات در طول این دوازده ساعت....
صدای گارسون که گفت: "اوه خدای من!" من رو نجات داد، "شما این رو درست کردید؟"
برای خودمون قهوه به همراه یه تیکه کیک شکلاتی برای نیک سفارش دادیم. دیگه حرفی از بچه یا آینده مطرح نشد. این متفاوت بود، امشب، یه جور هایی، شبیه اولین قراره، و یه جور های دیگه ای، انگار داری با یه دوست قدیمی شام می خوری. اون زمزمه هایی که همیشه بینمون همهمه بوجود می آورد دیگه دردناک نبود، الان دیگه اون ها رو کنار نمی زدم.
شاید این دفعه بتونیم به خوبی با هم کنار بیایم.
وقتی که از رستوران اومدیم بیرون بارون داشت نم نم می بارید، و همین طور که که راه می رفتیم دست های همدیگه رو توی دست گرفته بودیم، کوکو کنارمون می دوید، و هر چند مدت یه بار کنار یه درخت می ایستاد تا اون رو بو بکشه. صدای خش خش درخت ها با عبور ماشین ها ، صدای ریختن آب که می چکید و صدای پیچ و خم باد همگی مثل یه موهبت به نظر می رسید.
وقتی به هتل رسیدیم، نیک پرسید:"فردا می خوای چی کار کنی؟" کوکو خودش رو تکون داد و قطره های بارون روی شلوار خیسم پاشید.
یه کم فکر کردم. برای چند لحظه کار کردن پابرجا به نظر رسید. می تونستم به موکلم خبر بدم که موقتا" برای یه هفته می مونم، تا اون جایی که می دونستم با این کارم زمین و آسمون زیر و رو نمی شد. گفتم: "من فقط می خوام که با تو باشم." و متوجه شدم که نه تنها این حرفم حقیقت داره بلکه به زبون آوردنش بهم احساس خوبی می ده.
به نظر می رسید که نیک از جوابم خوشش اومده، چون من رو به دیوار گرم و خیس هتل چسبوند و اون قدر من رو بوسید که دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم. و وقتی هر دو با هم به اتاقم توی طبقه ی بالا رفتیم، احساس کردم که به خونه برگشتم.
صبح روز بعد در حالی که دست و پاهامون توی همدیگه پیچیده بود از خواب بیدار شدیم. از هتل خوشمون اومده بود، از یه شیرنی فروشی کوچیک قهوه و کلوچه خریدیم، و از سوپر مارکت هم غذای سگ و آب و چیپس خریدیم، بعدش به سمت قبرهای قهرمانان مشهور رفتیم.
وقتی که داشتم یکی از نوشته ها رو می خوندم، تلفن نیک زنگ زد، به محض این که جواب داد، می تونستم بگم که یه اتفاق بدی افتاده، صریح و تند حرف می زد.
"الو؟ بله، خودم هستم. چی؟ کی این اتفاق افتاد؟ چطور تونست بره؟ چرا....اوه. کار خوبی کردی. نه، من الان بیرونم." چند دقیقه ساکت شد "نه، رفته ماه عسل. جیسون باید.....اوه. نه اشکالی نداره. الان میام."
قلبم از کار افتاد: "همه چیز خوبه، نیک؟"
برای چند دقیقه به تلفنش خیره شد، بعد به سمت من چرخید. "من باید برگردم نیویورک. بابام گم شده."
"اوه، نه."
اخم کرد، هنوز هم به من نگاه نمی کرد . "ظاهرا، امروز صبح زمانی که کارکنا دنبال کارهای یه بیمار دیگه بودن رفته. پلیس داره دنبالش می گرده، اما الان دو ساعت از اون زمان گذشته." ابروش رو بالا برد و به من نگاه کرد. "متاسفم، هارپر. من باید هرچه سریعتر برگردم."
"نه، نه، حتما. باید بری." مکث کردم، اضافه کردم: "منم میام."
ابروهاش رو بالا برد. "واقعا"؟"
"حتما، بیا بریم."
چون باید می رفتم، چه کار دیگه ای می تونستم بکنم؟ بذارم تنها بره؟ دست خودم نبود اما از این که اینقدر زود باید برمی گشتیم ناراحت بودم، اون هم زمانی که تازه دوباره با هم بودیم. اما این هیچ کمکی نمی تونه بکنه.
می دونستم که ماشین لید فوت من سریع تر می تونه ما رو به فرودگاه برسونه، من رانندگی می کردم و اون به اداره ش زنگ زد و برای کریستوفر و یکی از دوست هاش پیغام گذاشت. در آخر، سعی کرد با برادر ناتنیش تماس بگیره. "جیسون، منم نیک. بابا گم شده ، اون از روزولت رفته، و من هم داکوتای شمالی هستم، توی راه فرودگاهم. وقتی این پیغام به دستت رسید به من زنگ بزن." قطع کرد و یه شماره ی دیگه رو امتحان کرد، همون پیغام رو تکرار کرد. سومی رو امتجان کرد، هیچ سودی نداشت، زیر لب گفت: "لعنتی."
پرسیدم: "نامادریت هنوز با شماست؟" و یه تصویر مبهم از چهره ی آروم و بی احساس لیلا توی اون دو باری که دیده بودمش به یاد آوردم.
نیک خیلی کوتاه گفت: "اون نمی تونست با این چیزا کنار بیاد. اون گفت قلبش خیلی شکسته که بتونه اونو این طوری ببینه. چند سال پیش به شمال کارولینا رفت. الان هم برای دیدن جزیره های یونانی داره با کشتی به اون جا سفر می کنه."
درسته. به همین دلیل به عروسی کریس و ویلا نیومده بود. "نیک، جیسون کجا زندگی می کنه؟ نزدیکتره؟"
"جیسون شمال فیلی زندگی می کنه، الان هم تلفنو جواب نمی ده." انگار کوکو احساس کرد که نیک یه کم به شیرینی نیاز داره، مچ دستش رو لیسید. اون هم با بی میلی لبخند زد و سرش رو نوازش کرد، که همین باعث شد که بره روی پاهای نیک بشینه.
گفتم: "نیک، اونا پیداش می کنن." دستم رو به طرف دست هاش بردم.
دوباره گفت: "من واقعا متاسفم."
گفتم: "وقتی که رسیدیم فرودگاه، بهت زنگ می زنن و می گن که اون سالم و سرحال برگشته."
که بدبختانه، این اتفاق نیافتاد، اما خبر خوب این بود که، آژانس مسافرتی نیک تونسته بود برامون یه پرواز مستقیم به نیویورک پیدا کنه. کوکو از این که باید می رفت توی جعبه خوشحال نشد، از سورخ جعبه با ناراحتی به من نگاه کرد و بعد با افسوس زوزه کشید و چرخید.
تا اون جایی که می دونم، بدترین قسمتش این بود که نمی تونستیم هیچ کاری بکنیم. بعد از این که بالاخره هواپیما به پرواز در اومد، نیک بیشتر و بیشتر عصبی شد. دست های همدیگه رو گرفته بودیم، اما با گذر دقایق زیاد با هم حرف نزدیم. خاموش بودن تلفن، از اون جایی که نمی دونستیم توی نیویورک چه اتفاقی افتاده، ما رو توی برزخ اسیر کرده بود، اما به محض این که چرخ های هواپیما به زمین رسید، نیک دوباره با تلفنش مشغول حرف زدن شد. هیچ نشونه ای از پدرش نبود.
وقتی از فرودگاه خارج شدیم، سر و صدای شهر کر کننده بود، یادم رفته بود که چقدر این صداها بلنده، خنده ها، رنگ ها، مردم به هر طرف می رفتند. بعد از یه هفته که از اینجا دور بودیم، این مثل شوک بود. نیک هم شده بود همون آدم نیویورکی که سریع راه می رفت. کوکو و چمدون هامون رو برداشتیم، و بعد طی کردن راهی که چند کیلومتر به نظر می رسید، بالاخره از اون جا خارج شدیم، جایی که سر و صدا و بوی بنزین توی هوا مثل مشت خوردن توی سر، ورودمون به نیویورک رو خوشامد گفت.
یه ماشین منتظر ایستاده بود، نیک به راننده سلام کرد و کمکش کرد تا وسایلمون رو پشت ماشین جا بده. بعد به سمت منهتن رفتیم، جایی که برای یه مدت کوتاه خونه م بود، خط افق توی اون غروب پر فروغ زیبا و پرقدرت می درخشید.
بیچاره آقای لاوری. ممکنه که توی زندگیش آدم بدی بوده باشه، اما حالا یه آدم پیر و مغشوش بود، و توی این شهر تنها بود. با سرعت از کنار ماشین های دیگه رد می شدیم، و صدای بوق هایی رو که از پشت سرمون به گوش می رسید نادیده می گرفتیم.
پرسیدم: "نیک، حالا می خوای چی کار کنی؟" با لب هایی که به هم فشار می داد و چشم هایی که هشیار بود به بیرون از پنجره خیره شده بود.
گفت: "یه پلیس توی خونه ی سالمندان منتظرمونه. به کارمون رسیدگی می کنه. چطوری تونسته بره بیرون ....." سرش رو حرکت داد و دیگه حرفی نزد.
کوکو به آرومی روی پاهام نشسته بود و گه گاهی همین طور که خیابون پارک رو پشت سر می گذاشتیم می لرزید. که برای من پر از خاطره بود. یه روز بعد از ظهر این جا بودم، به عنوان زنی که تازه ازدواج کرده بود و تنها بود و سعی می کردم عاشق شهری بشم که جزئی از نیک بود. خاطرات رو از خودم دور کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم، و امیدوار بودم که بتونم بابای نیک رو ببینم.
وقتی که جلوی رزولت ایستادیم، ساعت سه و سی دقیقه ی بعد از ظهر بود، که این ها از کفایت آژانس هواپیمایی نیک بود، و هنوز بابای نیک گم شده بود. خانم آلیشیا که از کارکنان اون جا بود و به طور قابل درکی دلواپس به نظر می رسید بهمون خوشامد گفت و ما رو به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کرد.
به نیک گفت: "آقای لاوری. خواهش می کنم عذرخواهی منو بپذیرید. ظاهرا، یکی از کارکنان جدیدمون ناخواسته دزدگیر در ورودی رو خاموش می کنه و...."
نیک به سرعت گفت: "بعد درباره ی این که چطور این اتفاق افتاده رسیدگی می کنیم. الان دارید چی کار می کنید؟ کجاها رو گشتید؟ بابام چه لباسی پوشیده بود؟ چند نفر دارن اون بیرون دنبالش می گردن؟"
اون ها درباره ی رسیدگی هاشون گفتن، عکس و مکالمات اهالی محل رو در اختیارمون قرار دادند. عکس بزرگی از بابای نیک. قلبم زیر و رو شد. آقای لاوری.... من رو تد صدا کن.....اون به طور غافلگیر کننده ای پیر به نظر می رسید و صورتی پر از چروک. با موهایی نازک و سفید. بیشتر از شصت و هفت سال سن نداشت، اما هشتاد ساله به نظر می رسید.
وقتی خبرهایی که بهمون دادن تموم شد، پرسیدم: "نیک، جایی بوده که پدرت دلش می خواسته بره؟"
کارگاه گراسیا گفت: "منم الان می خواستم همین رو بپرسم."
نیک به موهاش چنگ زد. گفت: "به شرکتش زنگ زدید؟ شاید رفته باشه اون جا."
با تماسی که صورت گرفت اثبات شد که آقای لاوری به سختمون قدیمی شرکتش نرفته. هرچند به نظر نمی رسید که بتونه آدرس رو پیدا کنه و بره اون جا. به صاحبان جدید آگاهی لازم داده شد و ازشون خواستن که به محض این که اون رو دیدن خبر بدن.
نه لیلا، نه جیسون، به نیک زنگ نزدند.
پرسیدم: "نیک، جای خاصی نبوده که رفته باشه؟ پارک مرکزی؟ شاید رستوران مورد علاقه اش؟ باغ وحش؟" مکث کردم: " جاهایی که وقتی بچه بودید شما رو می برده؟"
نیک به من نگاه کرد. بعد به پشت صندلی تکیه داد. گفت: "نمی دونم." چون مطمئنا تد کلا اون رو جایی نمی برده. "شاید جیسون بهتر بدونه." چشم هاش رو بست. گفت: "خب، من نمی خوام این جا دست رو دست بذارم و بشینم. الان می رم پارک، امروز صبح چی پوشیده بود؟"
اون خانوم با ناراحتی به کارگاه گراسیا نگاه کرد. گفت: "خب، ما این جا، یه فیلم امنیتی داریم، که توی اون به خوبی می تونید ببینید که به سمت غرب رفته."
فیلم آماده بود، کارگاه با کنترل اون رو اجرا کرد. ما در ورودی روزولت رو دیدیم که دقایقی بعد یه مرد به راحتی از اون خارج شد.
کیفیت فیلم خوب بود. اون صد در صد آقای لاوری بود، لباس هاش با اون چیزی که می دیدیم، یه کت اسپرت با تیشرتی تیره رنگ و کفش هایی اسپرت بود.
هیچ شلواری به پا نداشت. هیچی. محکمتر به کوکو چنگ زدم.
نیک زیر لب گفت: "اوه لعنتی. یعنی اون داره بدون شلوار توی شهر قدم می زنه."
لبم رو گاز گرفتم، و نیک به من نگاه کرد. با حالت اخطار مانندی گفت: "نخند." اما لب هاش رو بهم فشرد.
گفتم: "نه. اصلا جالب نیست. نیک، منم باهات میام."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

My One and Only | هستی من


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA