من و نیک و کوکو ، یه دسته از اگهی ها رو برداشتیم و به سمت غرب ، یعنی به سمت پارک و موزه ی مایل رفتیم .از کنار خونه های سنگی و اجری با بالکن های اهن کاری شده عبور کردیم . از کنار یه مرد بی خانمان گذشتیم که در کنار یه خونه ی سنگی زیبا ، در کنار سطل اشغال خوابیده بود .اون مرد اقای لوری نبود ، اما نیک به دقت نگاهش کرد و بعد یه 20 تومنی از کیف پولش در اوردو انداختش توی کفش مرده .گفتم " فکر کردم شهردار مردم رو تشویق کرده بود که به گداها پولی داده نشه "نیک جواب داد " بیخیال شهردار "مجبور بودم یورتمه برم تا هم پاش باشم . هر چند ، کوکو عاشق این بود که با خوشحالی چهارنعل راه بره . با این که هر روز با دوچرخه میرفتم سر کار و برمیگشتم ، زمانی که به خیابان پنجم رسیدیم ، نفس نفس میزدم .گرم بود و هوا مرطوب و سنگین بود ." نیک ، میشه یه کم اروم تر بری ؟ "در حالی که از عرض خیابان و در مقابل چراغ ها راه میرفت ، گفت " بابای من یه جایی اون بیرونه "اب دهنم رو قورت دادم و بسرعت دنبالش رفتم - هیچ وقت یاد نگرفتم که بتونم وسط خیابون راه برم .گفتم " صبر کن " . دستش رو گرفتم ، و نگهش داشتم . " فقط ... صبر کن "" هارپر _ " صداش گرفت و من بازوهام رو به دورش حلقه کردم و گردنش رو بوسیدم .گفتم " همه چیز به خوبی تموم میشه . خواهی دید . اما این جا شهر بزرگیه . پس بیا عاقلانه تصمیم بگیریم ، چون نمیتونیم کل منتهن رو بگردیم . فکر میکنی کجا رفته باشه ؟ "خودش رو عقب کشید و چشم هاش رو مالید " نمیدونم هارپر . من فقط ... ما هیچ وقت اون قدر ها با هم نبودیم . اگه اون جیسون احمق زنگ بزنه ، شاید اون بدونه . ولی من اصلا نمیتونم به چیزی فکر کنم "" اوکی ، خوب ، ما چی میدونیم ؟ اون سر کار نیست ... چیزی هست که همیشه دوسش داشته باشه ؟ شاید یه سر به موزه ی تاریخ طبیعی زده باشه ؟ "شونه هاش رو بالا انداحت " فکر نمیکنم "" اسب ها چطور ؟ اون سوار کاری میکنه ، درسته ؟ توی پارک ، اصطبلی وجود نداره ؟ "صورت نیک از هم باز شد " تو نابغه ای هارپر . " و بلافاصله یه تاکسی رو نگه داشت .2 ساعت بعد ، بازم به جایی نرسیدیم . هیچ نشانی از اقای لوری نبود . نه تو هیچ کدوم از دو تا اصطبل های بالای شهر ، نه تو مرکز تفریح پارک که سوارکاری دنباله هم ، از اون جا شروع میشد .نیک به پلیس زنگ زده بود و گفته بود که شاید پدرش دنبال جایی برای سوار کاری باشه ، و اونا هم همون کارو ما رو انجام دادن و متاسفانه نتیجه یکسانی هم داشتیم .اگهی ها رو بین جمعیت پخش کردیم ، با هر کسی که میتونستیم صحبت کردیم ، ولی همه چیز بد به نظر میومد . و دیگه داشتیم درون پارک مرکزی راه میرفتیم که پر از مظنونین معمولی بود _ توریست هایی از سراسر جهان ، دونده ها ، دانش اموزانی که بر روی چمن ها دراز کشیده بودن ، بچه هایی که از سنگ ها بالا میرفتن . فراموش کرد بودم که چقدر نیویورک پر سروصداست . صداهای بی پایان ترافیک ، بوق ماشین ها ، اژیر ها ، صحبت های مردم ، صدای شیپور مانند رادیو و نوازنده های خیابانی .نیک هر 15 دقیقه یه بار با خانه ی سالمندان و پلیس تماس میگرفت تا ببینه خبر جدیدی دارن یا نه . ظاهرا ، یه چند تا مورد پیدا شده بود که به اقای لوری میخوردن ، ولی هیچ کدومشون خودش نبودن .من خودم عرق کرده و کثیف بودم و هرچی زمان بیشتر میگذشت ، بیشتر و بیشتر نگران میشدم . و گرسنه هم بودم _ اخرین وعده ی غداییم ، یه پاکت چوب شوری بود که تو فرودگاه خورده بودم . در حالی که نیک پای تلفن بود ، از یه دستفروش یه هات داگ برای کوکو گرفتم ، ولی پولم فقط برای یکی کافی بود . دیگه داشتم کوکو رو تو بغلم میاوردم ، چون میترسیدم اسفالت روی پنجه های کوچولوش تاثیر بدی داشته باشه ، و بازوهام داشت درد میگرفت . ممکنه که اون فقط 8 پوند باشه ، ولی در حال حاظر عین یه سگ دانمارکی بزرگ و از هوش رفته به نظر میومد .خیلی سخت بود که بشه بدترین سناریوها رو در نظر نگرفت ... اینکه اقای لوری بیچاره در بزرگراه غربی سرگردانه ، یا افتاده توی رودخانه ی شرقی یا به وسیله ی یه ادم کش بیشرف به قتل رسیده . قلبم برای نیک به درد اومد . با وجود پدری که براش کم کاری کرده بود ، بازم اینقدر فداکار بود .جیسون تماس گرفته بود . ظاهرا تو یه کازینو در وگاس بود و هیچ نظری نداشت که اقای لوری کجا میتونه باشه . کریس هنوزم در دسترس نبود ، ولی با این حال نیک براش یه پیغام دیگه هم گزاشت .گفتم " ما پیداش میکنیم " ولی حتی این حرفم خود من رو هم قانع نکرد . نیک سرش رو تکون داد . معلوم بود که دلسرد شده .و همون موقع تلفنش به صدا دراومد . جواب داد " نیک لوری " . حالتش عوض شد . " کجا ؟ اوکی . تو راهیم "تلفن رو قطع کرد ، دستم رو گرفت و شروع کرد به دویدن .گفت " درباره ی اسب ها حق با تو بود . یه نفر یه ادمی رو کنار کالسکه ها دیده که شلوار پاش نیست و زنگ زده به پلیس . تاکسی " یه تاکسی زرد رنگ از ترافیک بیرون اومد و نیک در رو باز کرد . کوکو به بغل ، سوار ماشین شدم . خوشحال بودم که داشتم میشستم .نیک به راننده تاکسی گفت " خیابان 50 و 59 " و برگشت سمت من " و اون زمانی که پلیسا رسیدن اون جا ، پدر رفته بوده . ولی ممکنه یکی اونو دیده باشه ، بنابراین ... " صداش امیدوار بود . به خاطر هیجانش هی پاهاش رو تکون میداد .واضح بود که پلیس ها داشتن کارشون رو انجام میدادن ، چون تو خیابون 50 که کالسکه ها ردیف شده بودن ، پر از ماشین های سفید و مشکی پلیس بود .تلفن نیک دوباره به صدا در اومد " بله ؟ اوکی . اوکی حتما " . تماس رو قطع کرد . " احتمالا یه نفر دیگه هم اونو دیده "یه ضربه زد به شیشه ای که قسمت جلو رو از عقب جدا میکرد. " همین جوری خیابان 50 رو برین پایین ، باشه ؟ خیلی اروم . من دارم دنبال پدرم میگردم "از کنار مغازه هایی گذشتیم که وقتی من این جا زندگی میکردم ، اون ها این جا نبودن . در این ساعت شلوغی ، مرکز شهر کاملا در حال فعالیت بود .اروم گفتم "ادم فکر میکنه یه نفر یه ادم مسن بدون شلوار رو نگه میداره " از پنجره ی سمت خودم بیرون رو نگاه کردم . ولی خب ، این جا نیویورک بود .نیک گفت " اره " داشت ناخن شستش رو میجوید .وقتی در کنار کلیسای جامع سنت پاتریک بودیم ، درست وقتی کشیدیم کنار ، تلفن نیک دوباره به صدا در اومد . " لعنتی . کجا ؟ اوکی " قطع کرد . به راننده تاکسی گفت " به راه رفتن ادامه بده ، باشه ؟ "راننده تاکسی جواب داد " هرجا شما بخواین جناب " .نیک به من گفت " یه تماس داشتن که یه نفری ممکنه اون رو در قسمت پایین ترشهر دیده باشه " از پنجره بیرون رو نگاه کرد " پلیس ها همه جای سنت پاتریک هستن ، ولی هنوز چیزی پیدا نکردن " نیم بلوک اون ور تر ، نیک به جلو خم شد " وایستا ! بزن کنار ! خودشه "البته من نمیتونستم بشناسمش . اقای لوری بدون هیچ شرمی داشت تو خیابون قدم میزد . هنوزم شلوار پاش نبود . ترافیک سنگین بود و نیک صبر نکرد تا تاکسی بتونه بزنه کنار . یه چند دلار داد به راننده و قبل اینکه ماشین وایسته پرید بیرون . در حالی که داشت از بین ماشین ها عبور میکرد ، تعدادیشون شروع کردن به بوق زدن . داد زدم " مراقب باش ".راننده تاکسی اون سمت خیابون کشید کنار . در حالی که داشتم با کوکو از ماشین پیاده میشدم ، گفت " موفق باشین "" ممنون " لعنت . نمیتونستم نیک یا اقای لوری رو پیدا کنم . وایستا ، یه لحظه نیک رو دیدم که به درون سک ( یه مغازه است ) رفت . مطمئنا گارد امنیتی جلوی اقای لوری رو میگرفت . کوکو رو محکم تر به خودم چسبوندم و شروع کردن به دویدن به سمت اون ها . سر راهم به یه چند نفر برخورد کردم . گفتم " معذرت میخوام . معذرت میخوام " و با بی صبری منتظر موندم تا چراغ راهنمایی عوض شه تا بتونم برم اون طرف خیابون ولی با این حال ترسیدم که تا چراغ عوض نشده خیابون رو رد کنم .و اون موقع اقای لوری رو دیدم . اون تو سک نبود ... اون سمت خیابون بود . وقتی به پلیس نیاز داشتی کجا بودن ؟ و مطئنا نیک هم درون مغازه بود . حداقل اقای لوری الان دیگه داشت توجه مردم رو جلب میکرد . عابر ها بهش نگاه میکردن و دست بچهشون رو میگرفتن تا سریع از کنارش رد شن .زمزمه کردم " اوه لعنت "همون موقع چراغ عوض شد و من سریع پریدم اون سمت خیابون که پر از جمعیت بود .در حالی که کوکو از هیجان هی تکون میخورد ، اون رو محکم تر به خودم فشار دادم و رر نوک پام وایستادم و به هر دو طرف نگاهی انداختم . خبری از اقای لوری نبود . یالا ! کجا رفت ؟ اون رو که میشد راحت تو این جمعیت تشخیص داد .اها اوناهاش . داشت بین یه چند تا دختر که همشون خودشون رو عین عروسک کرده بودن و لباسای مخصوص رقص بنفش رنگ تنشون بود ، ناپدید میشد .
یه دختر کوچولو گفت " مامان ، من میتونم اون مرد __ "با بلند ترین صدایی که میتونستم گفتم " خدای من ! جاستین بیبر اونجا وایستاده ... من همین الان جاستین بیبر رو دیدم "یهو صدای جیغهای گوش خراش بلند شد و یه گروه دختر حمله کردن سمت در . به زور خودم رو از سرراهشون کشیدم کنار و یه کوچولو لگدم کردن ولی خوب ، به این می ارزید که نگاهشون به بدن اقای لوری نیوفته . با جاخالی دادن از بین دخترایی که جیغ جیغ میکردن ، رفتم به سمت اون جایی که اقای لوری اون جا بین جمعیت ناپدید شده بود . وقتی از کنار یه نگهبانی که خسته به نظر میومد رد شدم ، کوکو پارس کرد ( مثل اینکه نگهبانه زیاد کارش رو خوب انجام نمیداد )با خستگی گفت " خانم ، هیچ سگی اجازه نداره تو مغازه بیاد "" اره . مردای پیر لخت هم اجازه ندارن ، و چون اون مورد وجود داره ، پس بی حساب میشیم ، اوکی ؟ "یه اسانسور جلو روم بود و یه راهرو هم در سمت راستم . مکث کردم و بعد رفتم سمت اسانسور و به سمت بالا رفتم . خودش بود . جلوی یه مغازه ی بسته بندی کادو وایستاده بود . موهای کم پشت و سفید رنگش در هم و برهم بود و کفشش کثیف . زن جوانی که پشت پیشخون وایستاده بود ، ظاهرا نمیتونست ببینه که اون از کمر به پایین چیزی تنش نیست به جز شورتش . برای اینکه خیلی شیرین ازش پرسید "امروز چی کار میتونم براتون بکنم اقا ؟ "گفتم " اقای لوری ؟ " به سمت من برنگشت . نگهبان نفس نفس زنان رسید . اروم بهش گفتم " میشه یه چیزی بیارین که بپوشه ؟ "زیر لبی گفت " مثلا چی ؟ لباس زیر زنونه ؟ شیفت من دو دقیقه پیش تموم شد "گفتم " یه کم مفید باش . عمل خیر تصادفی ؟ اوکی ؟ "گلوم رو صاف کردم " اقای لوری ؟ تد ؟ "برگشت و قلب من یه کوچولو شکست .گفتم " سلام . چطورین ؟ خیلی وقته ندیدمتون " خندیدم و بغض گلوم رو پنهان کردم . اون قدر شبیه اون ادمی نبود که من قبلا میشناختمش . اون مرد از خود راضی و با اعتماد به نفسی که پسر اولش رو ندیده گرفته بود . نه . این مرد گیج ، گم شده و پیر بود.با تامل پرسید " میشناسمت ؟ "گفتم " من همسر پسرتون هستم "اخم کرد " جیسون ؟ جیسون ازدواج کرده ؟ "" نه . هنوز نه . من زن نیک هستم . هارپر . یادتونه ؟ "" نیک ؟ "" بله . پسرتون نیک . پسر بزرگتون " دوباره لبخند زدم و اروم خودم رو بهش نزدیک کردم _ بالاخره اون کل روز رو از دست پلیس در رفته بود . و دوست نداشتم که تو مغازه ها گشت بزنه و خودش رو به دختر های کوچولو نشون بده ." او اره . من پسر دارم . یه چند تا پسر "" پسرای خوبی هم هستن . درست مثل پدرشون هم خوش قیافه ان . درسته ؟ "به این حرفم لبخند زد و من تونستم کمی از اون مردی که قبلا بود رو در وجودش ببینم . گفت " سگ نازیه " و دستش رو اورد بالا تا سر کوکو رو نوازش کنه . خدا قلب مهربون سگم رو حفظ کنه ، کوکو دستش رو لیس زد و تکون خورد . و اقای لوری لبخند زد . پرسید " میتونم نگهش دارم ؟ "" حتما . اما اون یه دختره "گفت " من فقط پسر دارم "نگهبان با یه ملافه برگشت .با حالتی که به اون بدخلقی قبل نبود گفت " بهترین چیزی بود که پیدا کردم "گفتم " من دارم به نیک زنگ میزنم ، باشه اقای لوری ؟ اون مسافرت بوده و داره میمیره که شما رو ببینه "مردی که یه زمانی پدرشوهرم بود به من نگاه کرد و خندید . و یه لحظه ردی از اون شخصیت قبلیش تو قیافش نمایان شد . " تد صدام کن "
فصل 203 ساعت بعد ، من تو مرکز روزولت ، تو یه اتاق نشیمن خیلی راحت، تنهایی نشسته بودم و کوکو رو پاهام خوابیده بود . خوشحال بود _ یه چیزبرگر به بزرگی خودش رو خورده بود .نیک مشغول این بود که پدرش رو دوباره اون جا ساکن کنه و بعد هم با مدیر اونجا رفته بود تا یه سری فرم رو پر کنه و ازش معذرت خواهی کرده بودن و رفته بودن تا دزدگیر اونجا رو چک کنن ، و خدا میدونه چه کارهای دیگه ای انجام دادن .اه کشیدم. بدجور خسته بودم . خیلی سخت بود که بشه باور کرد امروز صبح من و نیک با هم تو یه تخت خواب بودیم . دیروز ( دیروز ! ) من مادرم رو دیده بودم . کمتر از یه هفته پیش خواهرم ازدواج کرده بود . پدرم داشت طلاق میگرفت . و فقط خدا میدونست که چه اتفاقی برای بورلی میوفته .به خونه کوچیکم تو منمشا فکر کردم . به نشستن تو ایوان با کیم ، با یه لیوان مشروب . به صدای پاشیده شدن اب از کنار تنه ی کشتی های ماهیگیری . به نظر یه عمر میومد که از خونه دور بودم.ظاهرا که این افکار باعث شده بود بیشتر خسته شم، چون خوابم برد . تنها چیزی که بعدش فهمیدم این بود که نیک کنارم زانو زده بود .با یه لبخند گفت " سلام "جواب دادم " سلام " و صاف نشستم . " پدرت چطوره ؟ "" خوابیده . اون خوبه . یه کم اب از دست داده بود ولی در غیر این صورت خوبه"به من نگاه کرد و انگار ساعت از حرکت وایستاد . گفت " تو امروز خیلی عالی بودی هارپر " و سرش رو گذاشت روی پاهام و چشم هاشو بست . انقدر قدرت عشقی که حس میکردم زیاد بود که نفسمو گرفت .اروم گفتم " خب ، دنبال کردن یه مردی که شلوار پاش نیست ، همیشه برام یه جور سرگرمی بوده . یه وب سایت هم برای ماها وجود داره . عاشقان مردان بدون شلوار . دات کام " موهای نیک رو نوازش کردم و مثل همیشه رگه های خاکستری که بین موهای قهوه ای تیره اش بود ، باعث شد احساس درد کنم . کی از نیک مراقبت میکرد؟ اون مراقب همه بود ... کریستوفر ، ویلا ، پدرش .. و در هفته ی گذشته ، من .خب حداقل برای امشب من مراقبش بودم .پرسیدم " اماده ای بریم خونه پسر بزرگ ؟ "نیک نگاهش رو اورد بالا ، چشم هاش تاب دار بود . " اره . با این که روز جالبی بود ولی اماده ام که امروز تموم شه "یه تاکسی گرفتیم . وقتی نیک ادرس رو گفت ، دهنم باز موند . پرسیدم " واقعا ؟ "شانه هاش رو بالا انداخت . شایدم قرمز شد ، ولی خب با توجه به نور کم ماشین ، سخت بود که بشه گفت . کوکو خمیازه کشید و بعد با صدای بوق ماشین از جا پرید .20 دقیقه ی بعد ، دیدم که حرفش درست بود . نیک هیچ وقت از اون اپارتمانی که توش زندگی میکردیم بلند نشده بود . وقتی از تاکسی پیاده شدم ، صدای بوق و سرو صدای بزرگراه ، همه جا رو فرا گرفته بود . درست مثل قدیما . کوکو تو بغلم تکون خورد و لرزید . هنوزم گیج و منگ برگشتن به خونه ی قبلی بودم که نیک ساک هامون رو از صندلی عقب برداشت . پنجره های خونه هنوزم همون طور بلند و باریک بودن و ستونش هم همونطور مثل قبل بود . نیک رمز رو وارد کرد و در رو باز کرد . تا پام رو گذاشتم توی راهروی اپارتمان ، همون بوی سرد سنگ به مشامم رسید . و همینطور بوی کلم . گفتم " به من نگو که ایوان هنوزم اینجا زندگی میکنه "جواب داد " همینطوره "از پله ها رفتیم بالا _ 4 طبقه . درست مثل قدیم . قلبم از به یاد اوردن خاطرات ، شروع به تپیدن کرد .... روزهای بی کسی زیاد ، روزهایی با شک و ترس . دلگیری برای خونه ی خودت . روزهای زیادی که دلم برای نیک تنگ میشد .البته درون خونه فرق کرده بود . و خب این موضوع ... تسکین دهنده بود . کوکو رو گذاشتم زمین و اون رفت تا خونه رو کشف کنه .قبلا اپارتمانمون یک چهارم طبقه ی چهارم رو گرفته بود ، با یه جایی تنگ و طراحی عجیب . اما این اپارتمان تازه درست شده ، به نظر از به هم پیوستن 4 تا اپارتمان به همدیگه درست شده بود . دیوار های وسطی ، مشمع کف اتاق که کنار اشپزخونه کنده شده بود ، کمد کوچکی که ما لباس هامون رو توش میچپوندیم ، همشون رفته بودن .و جاش رو دیوار های اجری تزئینی و زمین چوبی گرفته بود . نیک همیشه مشکوک بود که زیر فرش ارزونی که زمین رو پوشونده بود ، چوب بلوط وجود داشت ، و با این که برنامه ریخته بود که این موضوع رو بفهمه ، هیچ وقت ، وقت این کارو پیدا نکرد . حداقل نه زمانی که من باهاش بودم . یه اشپزخونه ی بزرگ با اپنی سنگی اونجا قرار داشت . یه پیشخوان با دو تا سینک خیلی مدرن . یه دفتر کوچیک ولی راحت ، یه مانیتور تاثیر برانگیز و یه دیوار کامل از کتاب های معماری . تو اتاق نشیمن ، راحتی های چرمی با میزهای شیشه ای و استیل قرار داشت . روی دیوار یه عکس بزرگ سیاه و سفید از یه نشان بزرگراه اویزون شده بود .نیک پرسید " خب همینه . چی فکر میکنی ؟"" خیلی خوبه نیک . خیلی .. شبیه توئه "" ممنون "و واقعا هم همینطور بود .... یا حدس میزنم همینطور بود . قبلا که من با نیک بودم ، خیلی دلش میخواست که خودش رو به پدرش ثابت کنه . این که تو کاری که دوسش داره ، موفق بشه ، این که از نظر مالی تامین بشه .اما این یه کم منو میترسوند که ما تو خونه ای باشیم که _ صداقتم رو ببخشید _ توش خیلی بیچاره بودیم .برای یه لحظه ای به هم نگاه کردیم .پرسیدم " گرسنه ای ؟ من تو درست کردن ساندویچ کره ی بادوم زمینی استادم "نیک گفت " ممنون . من تو خونه ی سالمندان چیزی خوردم " لعنت . یه جورایی منتظر بودم که براش غذا درست کنم . ادامه داد " چیزی میخوای ؟ "" نه ، من خوبم "یه کم دیگه همونجور اونجا وایستادیم و این فکر به ذهنم رسید که شاید نیک هم کمی احساس مردد بودن میکنه .باید همدیگه رو در اغوش میگرفتیم ؟ با هم میخوابیدیم ؟ یه جوری بودم . " خب ، حموم چطوره ؟ "" حتما . از این طرف " پایین نشیمن _ قبلا نشیمن نداشتیم . کوچیک تر از این حرفا بود . . یه دستشویی خیلی باحال با دیوار های گرانیت خال خالی قهوه ای . با حمومی که با درهای شیشه ای از دستشویی جدا میشد و با یه سینکی که بیشتر شبیه یه قطعه هنری به نظر میومد تا جایی که ادم اونجا مسواک کنه .گفت " حوله ها اینجان " و همون جا هم بودن . منتظر ." چیزه دیگه ای هست که نیاز داشته باشی ؟ من چمدونت رو میزارم تو ، ام ، تو اتاق خواب "خب پس اونم دستپاچه بود . و به دلایلی این موضوع باعث شد که یه کم تحریک شم . اوه ... قرمز شده بود و موهاش تقریبا صاف وایستاده بود . تو این روز طولانی و پر از ترس ، چندین بار از روی ناامیدی دست هاش رو به درون موهاش فرو برده بود . در حال حاظر هم امیدوار و هم خسته به نظر میومد .اب رو باز کردم و برای یه ثانیه وایستادم و جاری شدن اب از دوش رو نگاه کردم . " نیک ؟ "" بله ؟ "اولین دکمه ی پیراهنم رو باز کردم . " میخوای تو مصرف اب صرفه جویی کنیم ؟ "برای یه ثانیه ای به من نگاه کرد و بعد لبخند زد . اون لبخند خوشگل و دگرگون کننده اش . میدونین ، اون زمانی که من دانشگاه میرفتم و اون فارغ التحصیل بود ، قبل از این که بینمون فاصله بیوفته ، این یه جوک کوچولو بین خودمون بود . ذخیره ی اب ، شستن و بله ، و شاید یه س ک س کوچولو . گفت " ما تو خشک سالی هستیم " بعد فاصله ی کمی که بینمون بود رو طی کرد ، بازوهاش رو به دورم حلقه کرد و حرکت کرد . جوری که هردومون زیر دوش اب بودیم . با لباس کامل که الان خیس شده بودن . کنار لبش لبخند زدم و بعد دکمه های بلوزش رو باز کردم و همه ی سعیم رو کردم که ازش مراقبت کنم .
فصل 21صبح روز بعد ، بعد از صبحانه ، نیک به خانه ی سالمندان زنگ زد تا حال پدرش رو بپرسه . در حالی که داشت با تلفن حرف میزد ، من لپ تاپم رو دراوردم و پیام هام رو چک کردم . زندگی واقعیم اونجا منتظرم بود تا برگردم . تام هنوزم درگیر زن بی وفای خودش بود و یه عکس دو نفری از خودشون رو برام فرستاده بود . اون داشت لبخند میزد ، ولی زنش نه . اخم هام رفت تو هم و متعجب بودم که ایا زیاده رویه اگه ازش بخوام یه ازمایش برای هرپس بده . یه جواب خلاصه و غیر صریحی رو براش فرستادم . تئو کنجکاو بود که بدونه کی برمیگردم به دفتر . و من بهش یاداوری کردم که یه 9 هفته ای جا برای مرخصی دارم . و یه پیغامم زدم به کارول که اگه تئو دست از سرم برنداره اون میتونه هر کاری دلش میخواد باهاش بکنه .هیچ پیغامی از طرف پدرم نداشتم _ که جای تعجبی هم نداشت ... فکر نکنم اون مرد هیچ وقت تا حالا برام میل فرستاده باشه و یا از روی اراده ی خودش به من زنگ زده باشه . ولی هیچ پیغامی هم از طرف بورلی نداشتم که یه کم غیرعادی بود .و هیچ خبری از ویلا ، که برای من بدشگون بود . با یه نگاه به نیک که الان داشت با دکتر صحبت میکرد ، رفتم حساب کارت بانکم رو چک کردم . دیروز ، مبلغ 180 دلار از حسابم برای پرداخت پول متل کم شده بود . هاه ، خب ، خوبه . بچه ها بیرون رو برای استراحت گاه ول کرده بودن . نمیتونستم سرزنششون کنم .در گذشته ، وقتی ویلا از کارت اعتباریم استفاده میکرد ، دقیقا میگفت که چی کارش کرده ... اجازه نمیخواست ولی به منم میگفت که زیاده روی نکرده . این اولین بار بود . کامپیوترم بوق زد . یه ایمیل از کارول .حالشو میگیرم .دلم برات تنگ شده .کدوم گورستونی هستی ؟تو جوابش زدم . نیویورک سیتی . یانکی ها همه جا هستن. همه ی سعیم رو میکنم تا جمعیت رو گلچین کنم . دوشنبه میبینمت .بعد یه پیغام برای کیم فرستادم و ازش خواستم که تنها گل خانگی که داشتم رو اب بده . و اینکه چیزی از نیویورک میخواد یا نه .دوباره یه پیغام دستم رسید .نوشته بود ، دِرِک جِتر در دسترسه ؟ و چرا تو نیویورکی ؟ دارین با هم میخوابین ؟ همین حالا بهت زنگ میزنم .درست همون لحظه گوشیم زنگ خورد و اهنگ مخصوص کیم بلند شد . دکمه ی ریجکت رو زدم و به تایپ کردن ادامه دادم .الان نمیتونم صحبت کنم . داستانش طولانیه . اخر هفته برمیگردم . باید برم . معذرت میخوام .نیک پرسید " میخوای بیای شرکت ؟ ببینی کجا کار میکنم ؟ " با یه لیوان قهوه تو دستش ، تو چهارچوب در پیداش شده بود . این مرد غیر قابل مقاومت بود. و لعنتی با گذشت هر ساعت پیشرفت میکرد . یه بلوز سفید و شلوار قهوه ای مایل به زرد پوشیده بود . امروز اصلاح نکرده بود . اه !" حتما . خیلی دوست دارم " لپ تاپم رو بستم ، بعد همون جور نشستم . " اما نیک ، منم باید برگردم به مارتا وینیارد " یه ثانیه مکث کردم " همه ی این ... ام ، سفر تو برنامم نبود . باید به خونه هم فکر کنم "" اوه ، حتما . ولی امروز نه ، درسته ؟ منظورم اینه که دیروز واقعا حساب نمیشه . باید تا یکشنبه بمونی . در حقیقت ترافیک یکشنبه ها خیلی بده . پس تا دوشنبه بمون " مکث کرد و به لیوان قهوه اش نگاه کرد " یا بیشتر "اولین زنگ های خطر نواخته شد ، خیلی دور بود ، ولی هنوزم شنیده میشد ." خب من سه شنبه دادگاه دارم و باید براش اماده شم . و میدونی که ، کارهای معمولی ای که تو خونه دارم "" درسته . مگه این که ... خب . مهم نیست . بیا بریم "" رئیس ! شما برگشتین "درست لحظه ای که پامون رو گذاشتیم تو طبقه ی پنجم ساختمان سینگر ، کارمندای نیک دورو برش رو گرفتن .همشون رو با اسمشون میشناخت و باهاشون سلام و احوال پرسی کرد ، دستشون رو تکون داد و سوال هاشون درباره ی عروسی رو جواب داد . من امیلی رو شناختم . یه لبخند ازمایشی بهم زد و منم یه کوچولو براش دست تکون دادم . به طرز عجیبی احساس خجالت میکردم .نیک گفت " ایشون هارپر هستن . خواهر ویلا " دست هاش رو خیلی اروم گذاشت پشتم _ شاید یه پیغام بود که باهام درست رفتار کنن . 7 ، 8 نفری که دور و بر میز منشی وایستاده بودن ، ساکت شدن . اه .یکی گفت " لعنتی . باورم نمیشه "صاحب صدا رو پیدا کردم " سلام . پیتر ، درسته ؟ "پیت کامدان تو مک میلان با نیک کار میکرد . اونا اون زمان تازه کار بودن . با این که فقط یه بار دیده بودمش ، ولی اسمش در خاطراتم ثبت شده بود . شب دعوای بزرگمون ، نیک رفته بود تا با پیتر کامدن بمونه ." خدای بزرگ . واقعا خودتی " یه نگاه سرد بهم انداخت .نیک گفت " پیتر ، تو هارپر رو یادته "پیتر جواب داد " اوه ، یادم میاد . خیلی هم خوب یادم میاد " و برای یه ثانیه ای کسی حرفی نزد .نیک پرسید " میخوای دور و بر رو ببینی ؟ " بعد دستم رو گرفت و من رو از جمعیت دور کرد .پیتر صدا کرد " نیک . وقتشو که پیدا کردی ، یه ثانیه ای بیا دفترم ، باشه ؟ یه چیزی درباره ی دریچن هست که باید درباره اش باهات صحبت کنم "
اون زد رو شونه نیک و گفت " چقدر خوبه که برگشتی ". من رو نادیده گرفت .من از نیک که راهرو رو به سمت پایین می رفت پرسیدم " پس افسانه من از خودم جلوتر رسیده ؟"نگاهی بهم انداخت ولی جوابی نداد و در حالیکه در رو باز می کرد گفت " اینجا دفتر منه "اتاق جادار و دلبازی بود و با مبلمان چوب خودرنگ و کاناپه چرمی قرمز رنگی تزیین شده بود . یه طرف اتاق یه میز آنتیک قرار داشت و در طرف مقابلش یه میز بزرگ با یه صندلی خیلی راحت که پشتش قرار گرفته بود .پنجره ها رو به خیابان "پرنس" باز می شدن و منظره ساختمانهایی رو به خاطر رونمای آهنی مشهور بودن رو می شد از اونجا دید . وسط اتاق یه میز کنفرانس شیشه ای مات قرار گرفته بود که روی اون پر از نقشه های ساختمانی که به دقت لوله شده بود و همچنین 10 یا 12 تا مدل ساختمان روی اون قرار داشت .پرسیدم : " پس مدل دارکن اینه ؟""آره همینه ، نظرت چیه ؟"واقعاً شبیه یه خونه عروسک بود ولی پیچیده تر و با جزییات بیشتر ، خم شدم تا بهتر بتونم نگاهش کنم ، و به چیزی که می دیدم لبخند زدم : جزییاتی که توش رعایت شده بود ، مدل آدما و درختایی که اطرافش ساخته بودن ، دیواره های شمشاد تو مسیر ورودی ..... نیک باید این پروژه رو می گرفت ."نیک ، قشنگه ..."با لبخند ازم تشکر کرد و گفت "اینجا رو ببین ، اینا هم یه سری دیگه از ساختمان هایی هستن که ما ساختیم" و به سمت قاب عکس هایی که به دیوار آویزان شده بودن اشاره کرد .خیره کننده بود . من خیلی از معماری سر در نمی آوردم مگه همون اطلاعاتی که تو زمان با هم بودنم با نیک پیدا کردم بودم ، با این حال می تونستم تشخیص بدم که این سازه ها خاص و مدرن بودن و در عین حال احمقانه به نظر نمی رسیدن ( البته اگه تونسته باشم منطورم رو درست برسونم ) به عبارت دیگه چیزی که شبیه بعضی اعضای خاص بدن باشه توشون دیده نمی شد . ساختمان های اون در حقیقت بازتابی از فضای معماری بود که دور و برش رو گرفته بود ولی در عین حال سبک خاصی توشون مشترک بود که اونا رو منحصر به فرد نشون می داد .من در حالیکه به یکی از عکس ها اشاره می کردم گفتم " من از منحنی های این خوشم می آد ""اون یه هتل کوچیک تو بجینگه . می خواستم یه جورایی حس نرمی رو منتقل کنه چون منظرش رو به یه باغ گیاه شناسیه . طرح اصلیش به شکل برگهای درخت چهل سکه است ، می بینی ؟"با سر تایید کردم ، دوست داشتنی بود .در حالیکه به عکس بعدی اشاره می کردم پرسیدم " و این یکی کجاست ؟""یه موزه خصوصی تو بوداپست . این یکی واقعاً جالب بود . ما این پوشش های انحنا دار رو چند جا ازش استفاده کردیم ، اینجا ، اینجا و .... باز هم اینجا . و یه آبشار که با انرژی خورشیدی کار می کنه هم اینجا تو کافه کنارش داره ..."اون در کنار عکس ها حرکت می کرد ، بخش های مختلفش رو نشون می داد و در موردشون توضیح می داد ، مثل بچه ای که کاردستی اش رو نشون می ده ، عشق و لذتی که نسبت به کارش داست تو چهره اش کاملاً دیده می شد .ا.ون متعلق به این فضا بود، این همون کاری بود که اون باید انجام می داد .پیتر جلوی در ظاهر شد و پرسید " نیک ، یه لحظه وقت داری ؟"نگاهش رو به سمت من برگردوند و گفت " متاسفم مزاحم شدم " که البته کاملاً مشخص بود اصلاً متاسف نیست .زیر لب گفتم " به کارت برس ، من مشکلی ندارم ""باشه ، خیلی زود بر می گردم " اینو گفت و منو تنها گذاشت .پشت میز یه سری قاب عکس دیگه هم بود که توجه من رو به خودش جلب کرد . یه عکس جالب از نیک و کریستوفر با لبس رسمی ، احتمالاً تو مراسم عروسی نیک با همسر دومش . مسخره است ولی انگار این موضوع رو کلاً فراموش کرده بودم . یه جایی تو این شهر زنی زندگی می کرد که یکی دیگه از همسر های سابق نیک بود و یه بچه داشت که نیک اونو تحسین می کرد . مطمئناً عکس دیگه ای هم اونجا بود ، یه عکس از ایزابل ( اگه اسمش درست یادم بیاد )در حالیکه کنار نیک ایستاده بود و مقابلشون یه جای تفریحی بود . یه عکس دیگه اینبار یه زن جذاب با موهای بور و صافی مثل موهای ایزابل و خود ایزابل که تو این عکس 12 ساله به نظر می رسید ، همگی کنار ساحل ایستاده بودن و لبخند می زدن . یه تعطیلات فامیلی .اینطور که معلومه نیک همیشه خودش رو کاملاً تو کار غرق نمی کرده .در حالیکه حسادت یه کم عصبیم کرده بود سرم رو از اتاق بیرون بردم . اثری از نیک نبود . رفتم تو راهرو و سمت هال اصلی حرکت رفتم. دو تا از کارمند های نیک یه زن و یه مرد روی میز منشی خم شده بودن و با صدای آروم صحبت می کردن .مرده داشت می گفت " اینطور که معلومه اونا قبلاً زن و شوهر بودن ، ولی اون زن بهش خیانت می کنه و قلبش رو می شکنه "زن پرسید " جداً ؟"خیلی واضح گفتم " من به اون خیانت نکردم "اونا کاملاً شوکه شده بودن و از جاشون پریدن"چیز دیگه ای هم هست که بخواین براتون روشن کنم ؟"سرم رو تکون دادم و اون لبخند فرشته وارم رو رو لب آوردم .زن به سمت میز خودش رفت ولی مرده متاسفانه جایی برای برگشتن نداشت چون منشی بود و همونجا میز اون بود ، پس جایی برای رفتن نداشت .با لحن مشوقی پرسیدم " خیلی وقته اینجا کار میکنید ؟"زمزمه کرد " 5 ساله "پرسیدم " پس شما خواهر من رو می شناسید ؟"
" البته ، اون خیلی دوست داشتنی یه " مکثی کرد و ادامه داد :" من میگوئل هستم ، در مورد غیبت کردن عذر خواهی می کنم ، موضوع اینه که ما ..... همه نیک رو خیلی دوست داریم " و در ادامه یه لبخند اندوهناک زد ."از آشنایی باهاتون خوشوقتم "و بعد حسابی خودمو مثبت کردم ( این مهربونیه اتفاقی امروزم بود )دستم رو به سمت اون دراز کردم و باهاش دست دادم ."شما اونقدر هم که پیتر می گه بدجنس به نظر نمی آیید "یه دفعه خودشو جمع کرد " معلوم نیست من امروز چم شده . مست هم نیستم "خندیدم " چند نفر اینجا کار می کنن ؟""حدوداً 15 نفر ،البته ما جاهای مختلفی که کار می کنیم هم با عده زیادی قرارداد پروژه ای می بندیم ""کریس هم اینجا با شما کار می کنه ؟""بعضی وقتا . نیک هر چند وقت یه بار اونو با تیم نجاری که کارهای کفپوش رو انجام می دن به کار می گیره . قبلاً تمام وقت اینجا کار می کرد تا اینکه نیک اونو اخراج کرد و گفت بهش کار نمی ده تا ترک کنه و هوشیار باشه "حرفاش مثل یه سیلی بودکه خورد تو صورتم ولی اون متوجه تغییر حالت من نشد و ادامه داد " اون تقریباً .... 1 سال پیش برگشت ، شاید هم یه کم دیرتر . آره به نظرم بعد از کریسمس بود و حالش کاملاً خوب به نظر می رسید ، به نظر شما اینطور نیست ؟"صدام عصبانی ولی یکنواخت بود " کریستوفر معتاد به الکل بوده ؟"چشماهای میگوئل گشاد شد " اااا .... من اینو گفتم ؟ ...ممممم شاید بهتره از نیک بپرسید "بدون اینکه پلک برنم به اون خیره شده بود ، قلبم آروم و پر فشار می زد . به طور مبهمی یادم اومد که نیک حرفایی در مورد این که کریس اخیراً شرایط سختی داشته می زد . معما حل شد ، فقط اینکه آیا ویلا هم در این مورد چیزی می دونست ؟میگوئل عصبی از جا پرید " نیک .... حرف شیطون رو زدیم ، هی ، شما دوتا می خواین با هم برین ناهار ؟ میخواین براتون جایی میز رزرو کنم "نیک نگاهی به اون و بعد به من انداخت و پرسید " گرسنه ای ؟"جوابی ندادم ."هارپر ، می خوای بریم یه چیزی بخوریم ؟"جواب دادم " البته "نیک سرش رو تکون داد به من نگاهی کرد و ابروهاش رو تو هم کشید "باشه ، بریم ، میگی فعلاً خداحافظ""خوش بگذره رییس ، بعدش بر می گردین ؟""نه ، ولی یه خبر می گیرم ببینم اوضاع چطوریه "من تا ساختمان رو ترک نکردیم حرفی نزدم.در حالیکه تو خیایون قدم می زدیم نیک ازم پرسید " هارپر ؟ همه چی مرتبه ؟""در واقع نه ، نیست ! ""باشه ، گرفتم ، از قیافت معلومه می خوای یه کار خیلی بیرحمانه انجام بدی انگار بخوای یه بچه گربه رو بکشی "اینو گفت و بازوم رو کشید تا از چاله ای که تو پیاده رو بود منو کنار بکشه .بازومو بیرون کشیدم و گفتم " نیک ! من تصمیم ندارم یه کار بیرحمانه انجام بدم ر، موضوع اینه که ....""موضوع چیه ؟""این که حالم حسابی گرفته شده و ناراحتم ""برای چی ؟""همین الان متوجه شدم خواهرم با یه معتاد الکلی ازدواج کرده که هنور یه سال هم نشده ترک کرده "واقعاً مشکل بود صدام رو عادی نگه دارم " اینه که نگران شدم "نیک نگاهی به پیاده رو انداخت و گفت "و حتماً این موضوع یه جورایی تقصیره منه ...""البته خیلی بهتر می شد که من از قبل این موضوع رو می دونستم "اون منو به سمت یه رستوران کشید و گفت " بیا ، نمی خواد تو خیابون دعوا کنیم "و به زن جوانی که کنار در بود گفت " یه میز برای دو نفر لطفاً "زیر لب غر زد " ما هنور تعطیلیم " مجله ای رو که دستش بود ورق زد و ادامه داد " ساعت 11:30 باز می کنیم "رو شونه ا ش یه گربه خالکوبی کرده بود که یه چشمبند داشت .با تندی به سمت ساعت اشاره کردم و گفتم " الان 11:29 ..."باشه ای گفت و منوهایی رو که با بندهای چرمی به هم وصل بودن رو روی یه میز زیر ساعت گذاشت و رفت .یه نفس عمیق کشیدم ، بعدش یکی دیگه ... نیک به من نگاه نمی کرد ، داشت با بسته های شکر یه برج درست می کرد .بعد یه دفعه گفت " بسیار خوب ، کریس سال پیش تو یه برنامه درمانی شرکت کرد ، و الان 10 ماهه که تو ترکه "خیلی عادی در حالیکه سعی می کردم به نظر بیاد عصبانیتم خوابیده پرسیدم " و چند وقت معتاد بوده ؟""از زمان دبیرستان "لعنتی ! تقریباً نصفه عمرش الکلی بوده ، یه جرعه آب خوردم ، هنوزم نمی تونستم به نیک نگاه کنم .نیک پرسید " ببین هارپر ، می دونم این اون حرفی نیست که بخوای بشنوی ، ولی این موضوع مشکل تو نیست ، کریس بچه خوبیه ، چیزی تو دلش نیست و داره سخت تلاش می کنه "و بسته های شکر بیشتری برداشت تا ازشون استفاده کنه .دندونام رو رو هم فشار دادم " نیک ! ویلا قبلاً هم با دو تا مرد مهربون که چیزی تو دلشون نبود ازدواج کرده ، هر دوشون هم سخت تلاش می کردن ، شوهر اولش سخت تلاش کرد تا خودشو از زندان رفتن دور نگه داره که 3 هفته بیشتر موفقیت آمیز نبود ، شوهر دومش هم سخت تلاش می کرد همجنسگرا نباشه که اونم 1.5 ماه بیشتر دووم نیاورد"نیک در حالیکه لبخند می رد نگاهی به من انداخت و گفت " به نظر می رسه ویلا می دونه اونا رو چطور انتخاب کنه "لبم رو سخت گزیدم تا حرفی رو که می خواستم بزنم نگه دارم " ببین نیک "با عصبانیت زمزمه کردم " من نمی خوام ببینم خواهرم یه بار دیگه طلاق می گیره ، جدایی ناراحت کننده است و ما هر دومون خیلی خوب این موضوع رو می دونیم ، اصلاً خنده دار نیست ولی اون در مورد مردا اصلاً قضاوت درستی نداره "اون یه طبقه دیگه به ساختمان کوچکی که می ساخت اضافه کرد ."می شه اینکار رو تمومش کنی " دست دراز کردم و بسته های شکر رو جمع کردم." تو همین الان ساختمان تایپه 110 رو نابود کردی " بعد از گفتن این حرف نیک آهی کشید و در حالیکه تکیه می داد ادامه داد " ببین هارپر ، من نمی دونم چی باید بگم ، می دونم که می خوای از ویلا حمایت کنی ، ولی اون یه آدم بالغه ، همینطور هم کریس "
"جداً تو اینطور در مورد اون دوتا فکر می کنی ؟ پسری که مخترع شصتی یه و دختری که نمی تونه بیش ار 2 ماه سر یه کار ثابت بمونه ؟"لباش رو بهم فشار داد " به تو مربوط نیست هاپر ! "" چیزای دیگه ای هم هست نیک ! ما الان یه جورایی با همیم ، .... تو با من خوابیدی ولی حرفی در اینباره بهم نزدی ، احساس می کنم تو نقطه کور نگه داشته شدم "نیک گفت " وقت زیادی برای اینجور حرفا نبود "خیلی وقتا بود که می شد این حرفا رو زد ، اون موقع که با سیب زمینی سرخ کرده خونه ساخت ،نیمه شب دیشب که به آشپزخونه حمله کرده بودیم ، تصمیم گرفتم به اون زمان ها اشاره نکنم" بسیار خوب ، بعداً بهم می گفتی ؟"نیک جوابی نداد که این خودش جواب من بود ادامه دادم :" پس که اینطور ، تو می تونی با من رابطه داشته باشی ، ولی من فقط تو بعضی مسائل محرم می شم و از اونا اطلاع پیدا می کنم ، و این که کدوم مسائل اونایی هستن که منم باید بدونم رو تو انتخاب می کنی "دستاش رو بالا آورد و گفت " باشه ... فقط یه لحظه بس کن ، یه لحظه ... قبوله ؟ "به پیشخدمت لبخند تشکر آمیزی زد و گفت " ما هنوز آماده نیستیم سفارشمون رو بدبم "پیشخدمت جواب داد " مشکلی نیست ، شما داشتین پاشنه در رو در می آوردین که بیاین تو "بهش توپیدم و گفتم " تمومش کن خانوم خانوما! "بازم تکرار کرد " مشکلی نیست " ، چشم غره ای رفت و از اونجا کنار رفت .نیک گفت " می دونی چی می شه ؟ اون آب دهنش رو می اندازه تو غذامون "غر زدم " نیک برگرد سر حرف اصلی "آهی کشید "ببین ، بیا در مورد ویلا و کریس بحث نکنیم ، این بحث به جایی نمی رسه "پرسیدم " ویلا از این موضوع خبر داشته ؟"" اگه منظورت اینه که من اونو نشوندم و در مورد مشکل اعتیاد کریس باهاش حرف زدم ، نه ، من چنین کاری نکردم ، وظیفه من نبود ""ببینم نیک ، تو اطلاع داری که مخفی کردن اعتیاد می تونه برای باطل کردن ازدواج مورد استفاده قرار بگیره ؟"نیک لباش رو رو هم فشار داد " هارپر ! موضوع ازدواج اونا و مشکلاتش به خودشون مربوطه نه به ما ، بنابراین نذار موقعیت خودمونو با بحث کردن در مورد یه زوج دیگه خراب کنیم "سعی کردم دندونام رو رو هم فشار ندم " نیک ! دوتا موضوع اینجا مطرحه اول اینکه با توجه به این که من مرتباً دارم وکالت ویلا رو برای درآوردنش از دردسر های مختلف به عهده می گیرم باید در جریان این قضیه می بودم و از این که احساس نکردی من آدم مناسبی برای دونستن این موضوع هستم ناراحت شدم ولی بیخیالش می شم یا لااقل سعی می کنم به روم نیارم ، دوم اینکه مسائل اونا رو ما تاثیر می ذاره ، اونا غریبه نیستن ، خواهر و برادرمون هستن و اگه طلاق بگیرن رو رابطه ما تاثیر داره "نیک سری تکون داد و گفت " تو نسبت به خوبی آدما بد بینی ""دوباره شروع نکن باشه ؟ من آدم واقع گرایی هستم ، یادت باشه که شغل من چیه ""مگه تو می ذاری آدم از یادش بره ؟"ما از دو طرف میز به هم خیره شدیم ، حس آشنای به بن بست رسیدن ......نیک با مهربونی پیشنهاد داد " بیا حرفو عوض کنیم " و دست دراز کرد و دست منو گرفت .سریع گفتم " خوبه ، دوست داری در مورد چی حرف بزنیم ؟ هوا ؟ بیسبال ؟"نیک لبخند زد " تیم یانکی دیشب از تیم ساکس برد ، ده بر سه ! ""تو خیلی سعی نمی کنی از در خوبی برای حرف زدن با من وارد شی نیک "با این حال اجازه دادم لبخند کمرنگی رو لبام بیاد .لبخندش عمیقتر شد " باشه ، بذار راجع به شرایط وکالت تو صحبت کنیم ، به نظرم می تونی آزمون انجمن وکلای نیویورک رو به راحتی بگذرونی ، اینطور نیست ؟ شایدم اصلاً لازم نباشه امتحان بدی چون چند ساله تو همین ایالت کار می کنی "انگار با مشت زدن بهم " انجمن وکلا ؟"تلفنش زنگ زد اون در حالیکه گوشیش رو در می آورد گفت " ممکنه از خانه سالمندان باشه "بعد نگاهی به گوشی اش انداخت و گفت " نه ، پیتره "بدون فکر گفتم " جواب بده ""می تونم جواب ندم ""نه ، جواب بده ، منم یه چند دقیقه ای اینجا باشم خوبه "یه لحطه تردید کرد بعد ایستاد " باشه ، الان بر می گردم "اون رفت بیرون و من از پنجره نگاهش می کردم که صحبت کرد ، بعد گوش داد . نگاهی به سمت من انداخت و دوباره صحبت کرد ، سری تکون داد دوباره نگاهی به من انداخت ، برام دست تکون داد و دوباره حرفشو ادامه داد .امتحان کانون وکلای نیویورک ؟ ابن یکی از کجا در اومد ؟زانوهام هنوز از غافلگیری قضیه می لرزید این شارژی که همیشه بین منو نیک احساس می شد ، خطر انفجار و برق گرفتگی رو تو خودش داشت .نفس عمیقی کشیدم ، آخرین باری که با هم بودیم نیک با کلی نقشه که همه رو با عجله می خواست عملی کنه جلو اومده بود . نامزد کنیم ، یه عروسی سریع ، آپارتمان محل زندگیمونو پیدا کرد و قبل از این که من ببینمش قرار داد بسته بود و دلیلی هم که آورد این بود که اگه صبر می کردیم از دست می دادیمش . و موقعی که ازدواج کردیم هم همش اون مطرح بود نقشه های اون ، برنامه ریزی اون ، شغل اون .ابن دفعه .. این بار باید متفاوت باشه . آخرین چیزی که من می خواستم این بود که یه بار دیگه همون اشتباه قبلی رو مرتکب شم .نیک برگشت داخل و پشت میز نشست ، زانوش رو می لرزوند .پرسیدم " همه چیز مرتبه ؟""آره همه چی عالیه "یه لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد "در مورد پروژه دارکن که می دونی ؟ "من تایید کردم ."مسئول شرکت تو نیویورکه و پیتر یه قرار جور کرده که سر ناهار گیرش بندازیم "" چه عالی "نیک گفت " من نمی رم " هنوز زانوهاش رو تکون می داد " تو می خوای چی سفارش بدی ؟"یه نفس عمیق کشیدم " اممم ، نه ..... نیک تو باید ... باید بری . منظورم سر قرار ناهاره "خیلی سریع گفت " نه ، من امروز با توام "" تو باید بری ، تو واقعاً این پروژه رو می خوای ، این شانس توئه "جوابی نداد"من مشکلی ندارم ، ببینم مسئول شرکت زیاد می آد اینجا ؟"سری تکون داد " نه "" پس باید بری "نیک فقط به من خیره شد ، چشمهای سیاهش داشت منو ارزیابی می کرد ، انگار زمان متوقف شده بود . با این تفاوت که نه نشده بود ، ساعت بالای سرمون داشت کار می کرد .گفتم " من کلی ایمیل دارم که باید بهشون جواب بدم ، و نیک ، تو هم این قرار داد رو می خوای ، بنابر این برو ، باشه ؟من وقتی برگشتی تو خونه ات می بینمت "از جام بلند شدم ، گونه اش رو بوسیدم و رفتم
فصل 22موقعی که به آپارتمان نیک برگشتم ، کوکو رو برای پیاده روی بردم . اون از سر و صدا متنفر بود ، هر موقع ماشینی رد می شد از جاش می پرید ، از صدای خالی شدن هوا مته آسفالت به خودش می لرزید . آخرش مجبور شدم بیشتر مسیر اونو تو بغلم بگیرم . البته اون خودشو یه جوری با شرایط طبیق داد ولی بیرحمی بود اینو ازش بخوام .اون به باد و شن و هوایی که بوی نمک ساحل می داد عادت داشت نه این وضعیت .وقتی برگشتیم ، من ایمیل هام رو چک کردم ، یه چند تایی رو جواب دادم ، بعد دور و بر آپارتمان گشتم ، یه کم احساس حماقت می کردم . یه کابینت رو اینجا ، در یه کشو رو اونجا ، همینطوری باز و بسته می کردم عکس های قاب شده ایزابل اینجا و اونجا دیده می شد ، یه عکس از نیک ، کریس ، جیسون و آقای لاوری . یه عکس دیگه از اونو پیتر جلوی یه گنبد ، احتمالاً تو ژاپن .رو میزش یه دفتر جلد چرمی بود ، بازش کردم . خنده دار بود تو این دوره زمونه ، با این همه امکانات و برنامه هایی که تلفن های امروزی داشتن و از شیر مرغ تو جون آدمیزاد برات کار انجام می دادن ، نیک برنامه هاش رو تو یادداشت های دست نویس نگه می داشت ، عروسی کریس و ویلا رو نوشته بود ، بعد از اون تو همین هفته وال یو تو دانشکده فنی .این هفته ظاهراً می رفت دبی .آخر ماه سیاتل ، تو اکتبر برنامه ریزی کرده بود تو هاستون باشه ، لندن و بعد دوباره سیاتل .کار و بارش خوب پیش می رفت ظاهراً .همین طور رو اون صندلی نشستم ، کوکو انگار که عدم تعادل منو درک کرده باشه پرید رو پام و سرش رو رو شونه ام گذاشت . انگار اونم ناراحت بود صدای بزرگراه از بیرون می اومد و سگم از ترس به خودش می لرزید"هی کوکو ، تو فکر می کنی اون جدول های اون پایین رو درست کردن ؟" پشتش رو نوازش کردم . از طبقه پایین صدای موزیک و صداهای خفه دیگه ای رو می شنیدم ، ایوان داشت برنامه تلویزیونیش رو نگاه می کرد .بعضی چیزا هرگز تغییر نمی کردن ، و منظورم فقط سلیقه ایوان تو برنامه های تلویزیونی که در طول روز نگاه می کرد نبودکار و بار نیک پر رونق بود ، خدا می دونه با اون شدتی که اون کار می کرد ، لیاقت همه این موفقیت ها رو داشت . منم نمی خواستم اوضاع طور دیگه ای باشه ، با این حال .... با این حال .... ، همه چیز و همه این اتفاقا آشنا به نظر می اومدن . اون می خواست من بیام نیویورک ، و زندگیم رو طوری برنامه ریزی کنم که دور و بر اون باشم . دوباره .و طوری که در مورد این موضوع حرف می زد ، خیلی راحت و مطمئن _ تو خیلی راحت می تونی آزمون کانون نیویورک رو بگذرونی . ماهنور نمی دونستیم هفته بعد قرار چه اتفاقی بیفته و اون از همین الان خیال می کرد من همه چیز رو ول می کنم و مهاجرت می کنم می آم اینجا .و بعد همه اون ماجراها در مورد کریس ، اونم خوب پیش نرفته بود . نیک عمداً یه موضوع خیلی مهم رو از اون مخفی نگاه می داشت . البته بی دلیل نبود _ من می تونستم دید اون رو در مورد این که اطلاعاتش در مورد کریس رو می خواد به کسی بگه یا نه درک کنم _ ولی هنوزم ... احساس خوبی نداشتماونطوری که قرار ملاقاتش رو تو بیسمارک برنامه ریزی کرده بود و حرفی به من نزده بود ، تمام مدت سفرمون رو به برنامه کاملاً هر چه پیش آید جلوه داده بود ولی عملاً اونو برنامه ریزی کرده بود .برنامه ای که ایوان نگاه می کرد قطع شد و تبلیغات شروع شد ، مزیت های یه پوشک مارک خاص با صدای به شدت بلندی تو فضا پخش شد . یه چیزایی متفاوت بود ، ولی بقیه چیزا عین قبل بودن رفتم تو آشپزخونه کوچیکی که با هم توش غذا خورده می خوردیم ، صدای رادیاتور ها و گردش آب تو اونا ، بین همه این چیزا من می نشستم و منتظر می شدم برگرده .اون موقع ها گوشه اتاق نشیمن یه جایی بود که نیک اون معدود شبایی که قبل 9 و 10 می اومد خونه ، پشت کامپیوترش می نشست و کار می کرد و اتاق خواب کوچکمون جایی بود که اغلب توش با هم دعوا می کردیم. و حالا هنوز من همون جام ، همون ساختمون ، همون ترکیب ، همون پی . تمیز و مرتب و یه کم مجلل شده بود ، ولی هنوزم همونطور بود .من و نیک هم همون آدمای قبلی بودیم .خدای من این موضوع منو به شدت می ترسوند ، متوجه شدم دارم دسته های چرمی صندلی نیک رو تو دستام فشار می دادم .ولی در حالیکه تنها تو این ساختمون نشسته بودم خیلی راحت اون خاطره های سخت روزهای بدی که اینجا داشتم به یادم می اومد . اون احساسی دردناکی که نمی تونستم باهاش هیچ کاری کنم اینکه مردی که از هوایی که باهاش زنده بودم ، اونو بیشتر دوست داشتم ، منو نمی دید .اون ترس و درد وحشتناکی که با دیدن اون در حالیکه وسایلش رو جمع می کرد بهم دست داد . هنوز صدای برخورد حلقه ام با پله ها رو می تونستم بشنوم ، درخشش متهم کننده چراغ های عقب ماشینی که نیک با اون ترکم کرد .پیغام یه دریافت جدید برام اومد ، نفس عمیقی کشیدم _ انگار یادم رفته بود نفس بکشم _ خودم رو از رو صندلی بلند کردم و رفتم تا یه نگاهی بهش بندازم . بورلی بود ، روش کلیک کردم و به او آواتار صورتی با موهای فر که اون همیشه استفاده می کرد نگاه کردم .سلام عزیز دلم ، چطوری ؟یه کوجولو نگرانت بودم ، به خاطر این که یه مدتیه رفتی . بهم خبر بده کجایی ؟ باشه ؟ دلم برات تنگ شده ، بوس بوس بوس ، بورلی . اگه تونستی بهم زنگ بزن .قلبم به درد اومد ، من هرگز با بورلی احساس نزدیکی نمی کردم ، ولی به نظر اون ما مثل شخصیت های افسانه ای به هم نزدیک بودیم ، اگه اون شما رو دوست و نزدیک با خودش حس می کرد ، همینطور رفتار می کرد . یه تیم پلیس با سگاشون هم نمی تونست جلوی اونو بگیرن و حالا اون باید با اون شوهر همیشه ساکتی که یه دفعه بهش گفته بود ازدواج اونا تموم شده ، روبه رو می شد . زندگی خانوادگی من ، شاید عجیبه ، ولی این 20 ساله اخیر یه جورایی ثبات داشت و حالا یه دفعه داشت از هم می پاشید .من باید برمی گشتم خونه ، از این فکر چشام یه دفعه پر اشک شد ، من نمی خواستن نیک رو ترک کنم ولی باید یه قذم به عقب بر می داشتم . نیک از این تصمیم خوشحال نمی شد ، اون حتی ممکن بود عصبانی بشه ، قلبم از اینکه دوباره اونو نا امید می کنم درد گرفت ، از اینکه باز هم از اون دور باشم . من عاشق نیک بودم ، همیشه عاشق اون بودم و این غیر قابل انکار بود . ولی شاید ، شاید هر دوی ما نیاز داشتیم یه قدم به عقب برگردیم و دوباره فکر کنیم .اگه قرار بود بین ما همه چیز خوب پیش بره ، باید از اونچه که دفعه قبل عمل کرده بودیم ، با هوش تر می شدیم . تازه این بدون در نظر گرفتن این موضوع بود که من شغلم رو داشتم ، خانواده ام ، خونه ام ،آدمایی که منتظر بر گشتن من بودن و من حتی یه کاکتوس هم داشتم .اشکام رو پاک کردم ، عجب 5 شنبه ای ، نگام کن ، تو این ده سال اخیر دوبار گریه کرده بودم ، آیا این زخم ها هرگز خوب می شن ؟کوکو در حالیکه از خودش صدا در می آورد سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد ، انگار که می تونه فکرم رو بخونه ، زمزمه کردم " وقت برگشتن به خونه است نه کوکو ؟"بازومو لیسید ، طپش قلبم بهم می گفت دارم فرار می کنم .... ولی فقط بعضی موقع ها مبارزه بهترین رفتار ممکن بود ، من هرگز نمی تونستم مبارزه در مقابل نیک رو برنده شم ، اون می تونست یه استخر رو به یه دلفین بفروشه .نفس عمیقی کشیدم و مشغول تایپ جواب بورلی شدم : من امشب می رسم خونه و بعدش بهت زنگ می زنم ، باشه ؟بعد مرورگرم رو باز کردم و رفتم تو سایت ، یه پرواز برای ساعت 5 به بوستون رزرو کردم و از اونجا هی یه جا تو قایقی برای رفتن به جزیره گرفتم ، به دفترم ایمیل فرستادم ، لباس هام رو جمع کردم و دستام واقعاً می لرزیدن ، دنبال خرگوش عروسکیه کوکو گشتم که عاشق پنهان کردنش بود تامن بگردم و پیداش کنم .
چابکانه کنارم اومد و از اینکه من نمی تونستم بو بکشم و اون موش قدیمی رو پیدا کنم، سرگرم شده بود.همین جاست، زیر مبل نرم توی اتاق نشیمن. کوکو دو بار پارس کرد و به من تبریک گفت. تایید کردم: "پیداش کردم." و به دنبالش رفتم. تو همون موقع تلفن همراهم زنگ خورد، بعد جیرجیر کرد تا نشون بده که باتریش کمه. درسته. من هنوز شارژرم رو پیدا نکرده بودم؛ احتمالا توی یکی از همون توقف های بین مسیر بیروناز شهر جا گذاشتم. محبوب کوکو رو به دستش دادم و دویدم تا به تلفن جواب بدهم. صفحه، اسم دنیس رو نشون می داد، موجی از گناه به درونم پاشیده شد. "سلام دن، همه چیز خوبه؟""سلام هارپ. حالت چطوره؟"بووووق. جواب دادم: "اممم، منم خوبم. هی، من باتریم کمه. چه خبر؟""همه چیز خوبه. اومم، فقط خوشحال می شدم اگه می دونستی کی میای خونه. خیلی وقته که رفتی، همین."این.... جدید بود. معمولا دنیس کسی نبود که بخواد زنگ بزنه و چیزی رو چک کنه؛ همیشه به خودم می سپرد. "خب، در واقع، یه پرواز برای دیروقت امروز ثبت کردم.""اوه، عالیه! میام دنبالت!"بوووووق. " نه، نه، چیزی نیست دنیس. مجبور نیستی. یه تاکسی می گیرم. فقط 10 مایله.""نه، عزیزم، کاملا خوبه! تو لازم نیست خودت بیای، باشه؟ چه ساعتی؟""اومم.... هفت و نیم؟ اما دنیس، خواهش می کنم__ "بووووق."خیلی خب! پس می بینمت." با گفتن این جمله فاتحه ی باتریم هم خونده شد. با آهی از سر ناامیدی، تلفن نیک رو برداشتم و دوباره به دنیس زنگ زدم. واقعا دلم نمی خواست اولین چیزی که بعد از فرود هواپیما می بینم می بینم دنیس باشه؛ به اندازه ی کافی تو زندگی گرفتاری داشتم. و به نظر نمیومد که اونم خیلی.... کمک کننده باشه. شاید از اینکه پیشنهادم رو قبول نکرده بود یه جورایی احساس گناه می کرد. حالا هرچی. تلفنم مستقیما به پست صوتی وصل شد.... طبق معمول. "دنیس هستم، پیغام بگذارید!"گفتم: "سلام، دن، گوش کن، واقعا خیلی لطف داری، اما یه تاکسی تا خونه می گیرم، باشه؟ به هر حال ممنونم. به زودی با هم صحبت می کنیم." قطع کردم و آهی کشیدم، بعد به رفیق سفید- قهوه ایم نگاه کردم. "تو هم می خوای بری خونه، کوکو؟" سرش رو کج کرد و امیدوار ایستاد، انگار که واژه ی خونه رو خیلی خوب فهمیده بود. "می دونم چه احساسی داری."وقتی نیک به خونه رسید، ساعت حدودا چهار بود. به محض شنیدن صدای کلیدش، با اضطراب روی پاهام چرخیدم. با خوش رویی گفتم: "سلام! جلسه ات چطور بود؟ همه چیز خوب پیش رفت؟"با اینکه با صدای شادم قصد تمسخر اون رو نداشتم اما اون جوابی نداد. درعوض، نگاه خیره اش به چمدونم افتاد، اونو همون جا کنار در گذاشت، و دست به سینه ایستاد. محکم گفت: "احتمالا نباید تعجب کنم.""آه، خب، من باید ___""تو داری منو ترک می کنی." صداش آروم بود."نیک، انقدر سریع قضاوت نکن. اما آره، من باید برگردم. خیلی کار دارم" نیک یکی از ابروهاش رو کج کرد، عصبانیتم تحریک شد. "دقیقا درسته، نیک. من یه زندگی جدا از تو دارم."کوکو انگار که بخواد به نوع خودش خداحفظی کنه، مثل فنر شروع به پریدن روی زمین کرد. خودش رو روی بازوی نیک پرتاب کرد، و نیک که هنوز به صمیمیت کوکو عادت نکرده بود، خیلی ناشیانه گرفتش. سگ من بدون اینکه بدونه ما آدم بزرگا قراره صحبت جدی ای رو با هم داشته باشیم، چانه ی اونو لیسید.نیک در حالی که کوکو رو دوباره زمین میذاشت گفت: "پس،" نفس عمیقی کشید و من می تونم بگم که داشت سعی می کرد که آروم باشه. "پس من و تو چی؟"سرم رو تکان دادم. روی مبل نشستم و پاهام رو روی هم انداختم. زمزمه کردم: "خب، فکر کنم خیلی زوده که بخوایم درمورد میکده ی نیویورک صحبت کنیم."نگاه خیره اش به زمین افتاد. "درسته."سکوتمون داشت طولانی می شد و ما رو ذره ذره از هم جدا می کرد. در حالی که گوشه های ناخنم رو می جویدم، پیشنهاد دادم: "شاید تو یه وقتی بتونی بیای وینیارد، اومم.... آخر هفته ی بعدی. اگر برنامه ات آزاده."با اون چشمای محزونش فقط برای یه لحظه ی طولانی بهم نگاه کرد. بدون فکر گفتم: "من تو رو ترک نمی کنم، نیک. من فقط... فقط نمی دونم چطوری قراره پیش بره. من نمی خوام دوباره اشتباهات یکسانی رو تکرار کنم."توی یه لحظه، در حالی که بازو هامو چنگ می زد، مقابل من رو زانوهاش نشست. "هارپر، من دوستت دارم."خدایا، اون چشمها، اون چشمهای لعنتی. "می دونم. و من... منم دوستت دارم، نیک، خودت می دونی. اما این چه معنی ای می ده؟ منظورم اینه که، هر کی یکی رو دوست داره، درسته؟ اما خیلی از رابطه ها شکل نمی گیرن. ما نتونستیم، نیک، چه همدیگه رو دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم."نیک بازوهام رو رها کرد و زیر لب گفت: "و اون فرار میکنه."درحالی که هنوز داشتم انگشتای بیچاره ام رو می جویدم، اعتراض کردم: "من فرار نمی کنم. فقط واقع بینم. من نمی تونم چون که هنوز به هم احساساتی داریم هر چیزی رو که به دست اوردم رها کنم."چشماش ریز شد. "من فکر می کردم اون احساسات اهمیت دارن، هارپر. برای من دارن."با صدای آرومی گفتم: "معلومه که دارن. فقط... فقط تنها چیزهایی هم نیستن که ارزش دارن."دستش رو میان موهاش کرد، بعد اومد و کنار من نشست. برای یه دقیقه چیزی نگفتیم. با صدای ملایم تری گفت: "ببین، من دوستت دارم. می خوام با هم باشیم. آخزین باری که با هم بودیم همش منتظر بودی یک اتفاقی بینمون بیفته و تو من رو به خاطر اون ترک کنی .. من نمی خوام دوباره اون اتفاق بیفته، هارپر. تو باید تصمیم بگیری که این رو می خوای یا نه، و اگه بخوام از چمدون بیرون در قضاوت کنم، نمی خوای."آب دهانم رو قورت دادم. زمزمه کردم: "نیک، فکر کنم ما به زمان احتیاج داریم تا.... فکر کنیم."صداش بلند شد: "من احتیاجی به فکر کردن ندارم،هارپر. می دونم. اما تو.... . من هستم، می خوام که دوباره باهم باشیم، اما تو... چمدونات از قبل بسته شدن. داری میری. دوباره."بلند گفتم: "من این کارو نمی کنم، نیک! من باید به کارهایی که خونه دارم رسیدگی کنم، خیلی خب؟ من یه زندگی اونجا دارم، و... نمی تونم برنگردم. تو در هر صورت داری به سر تا سر زمین سفر می کنی، و من نمی خوام به یه چیز واهی اطمینان کنم و تمام اشتباهاتی رو که قبلا کردیم رو تکرار کنم و دوباره بدبخت شم. من نمی خوام این کارو بکنم، نیک."دوباره همون شد، همون نگاه. من ناامیدش کردم، حتی از تمام چیزهایی که گفته بودم و تاثیر خوبی داشتند.از خیابون، صدای بوق ماشینی اومد. گفتم: "تاکسیم اومد."نیک زیر لب گفت: "خیلی سریع گذشت."با لحن نیشداری گفتم: "فکر نمی کردم که ناهارت 4 ساعت طول بکشه. باشه؟"باز هم همه جا آشناپنداری. بالاخره، من کِی تا حالا از نیک گذشتم؟ هرگز!نیک به سمت در رفت و چمدون و کیف لپ تاپم رو برداشت، حرکاتش تند و عصبانی بودند. برگشت و ایستاد تا من و کوکو از در رد بشیم و از پله ها پایین بریم. بویی که توی خیابون به مشام میرسید از ما استقابل کرد و بهمون خوشامد گفت، رطوبت و سر و صدا.به طرف نیک چرخیدم و خیلی سریع گفتم: " به زودی می بینمت."به نشان موافقت سری تکون داد.بعد، بدون هیچ حرف دیگه ای، در آغوش همدیگه بودیم، و من خیلی محکم اونو گرفته بودم. صورتم رو به گردنش فشار می دادم، و او برای یک ثانیه منو اونقدر محکم گرفته بود که انگار هرگز اجازه نمی ده که من برم، که انگار چیزی میگه که همه چیز رو خوب می کنه.اما اون چیزی نگفت و اجازه داد من برم
پس جالب بود. مغز من دوباره تصمیم گرفت تا تمام مسیر هواپیما به بوستون رو" تیم مذاکره" بازی کنه. (مترجم: یه نوع بازی یا مسابقه که میتونه تیمی یا فردی انجام بشه. در این بازی یک بحث انتخاب می شود و شرکت کنندگان باید در کوتاه ترین زمان بهترین مذاکره و بحث رو داشته باشند)ترک کردن بهترین کار ممکن بود.دیوونه شدی؟ چطور می تونست بهترین کار باشه؟خواهش می کنم. اجازه بده اینجا خیلی هیستری وهیجان زده نشیم. مثل اینکه انگار نه انگار که من ونیک این کارو کردیم، ما فقط___اوه، خدایا، برگرد، چه فکری می کنی؟ اون مرد،عشق زندگی احمقانه ی توئه!قبل از اینکه شما بسیار بی ادبانه حرفم رو قطع کنید، همانطور که داشتم می گفتم، ما فقط داریم همه چیزو حل می کنیم. من مسئولیت های دیگه ای هم دارم، فراموش نکن.نگاهش رو ندیدی؟ تو دوباره اون کارو انجام دادی. ترکش کردی.بالاخره، کیف لپ تاپم رو گرفتم. یه پوشش زرد رنگ بود که حاوی اطللاعات مادرم بود. بس نیست این همه که بارم کردی، هان؟ برای نتیجه گیری کافیه__ بیشتر شبیه اینه که بخوای یه موضوع رو دوباره باز کنی. اون روز من بدون نیک چه کار می تونستم بکنم؟ (می بینی، احمق؟حالا می تونیم این هواپیما رو برگردونیم؟) برای اینکه بتونم احساسات تیره ای که مسیر خاطرات مادرانه را سد کرده بودند رو کنار بزنم، خیلی سریع لپ تاپم رو باز کردم و به تقویمم خیره شدم. دادگاه روز سه شنبه، خانواده ی اسکالتز، قاضی کِلِر. مثل آب خوردن... یه زوج که بدون هیچ گونه جیغ دادی از هم جدا شدن. خیلی متمدن. ناهار با بابا بروس. من و کیم قرار بود پنج شنبه شام رو بیرون بخوریم. عالیه... می تونم یه زمان کوتاه دخترونه داشته باشم.نیک چی؟ کی میخوای دوباره نیک رو ببینی؟جواب دادم: هیچ راه حلی ندارم. فردا بهش زنگ می زنم. یا حتی امشب. پس میشه خواهش کنم منو تنها بذاری؟به بوستون فرود اومدیم، از راهنما، کوکو رو گرفتم. همانطور که جعبه اش، چمدانم، کیف لپ تاپم و کیف پولم رو به سمت درمی کشیدم، بهش گفتم: "متاسفم. لیاقت بهتر از اینا رو داشتی." منو نادیده گرفت، و کی می تونست سرزنشش کنه؟ خاطر جمعش کردم: "جایی که من بودم هم خیلی بهتر نبود. یه پرش سریع دیگه، بعد دوباره خونه ایم. به خاطر من تحمل کن."مدت کوتاهی بعد، داشتیم بر فراز اقیانوس اطلس پرواز می کردیم. خیلی وقت نبود که بلند شده بودیم که هواپیما شروع به پایین اومدن به سمت جزیره ی مارتاز وینیارد کرد. کوه های گِی هِد در خطوط جور واجور قهوه ای و سفید دیده می شدند، درختان سبز گمنام و درختان ساحلی، ساحل ناهموار رو آروم کرده بودند. موج ها ساحل رو می شکافتند، و من می تونستم مرغان دریایی رو که دسته جمعی پرواز می کردند و حلزون صدف دار رو روی صخره ها می انداختند، ببینم. درست اطراف پیچ شهر آکوناه، مِنِمشا بود، بعد هم داچِرز داک و خونه.هواپیما بدون هیچ هیاهویی به زمین نشست، و وقتی من پیاده شدم، نفس عمیقی ازهوای نمکین و معطر از چوب کاج رو به ریه هام کشیدم. به نظر می اومد که یک سالی بود که رفته بودم، نه فقط یک هفته. خورشید گرماش رو به موهای من می داد، وباد طره ای از اونها رو به سمت چشمام می فرستاد. یه مرغ مقلد از بالای تخته ی خاکستری ترمینال، آواز می خوند.اینجا جایی بود که بهش تعلق داشتم. جزیره نشین نسل چهارم، نوه ی یک ماهیگیر.درحالی که قلاده ی کوکو رو محکم گرفته بودم، اون رو رها کردم و رفتم تا با چمدونم که بیرون از در بود، دست و پنجه نرم کنم. کوکو ایستاد، هیچوقت از درهای اتوماتیک خوشش نمی اومد. "کوکو، بیا، عزیزم، واسه من ادای سگ های نازپرورده رو درنیار __ اوه، خدای من."واقعا" اوه، خدای من.چون که اونجا، روبه روی ترمینال، یه ماشین آتش نشانی بود، هجده آتشنشان، جمعیت کمی از مردم عادی و تعداد کمی بچه.و دنیس پاتریک کاستلو، روی زانوی خمیده اش.