انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

The Lonely Nights | شب های تنهایی


زن

 
فصل 1_7


لیلا و بنفشه آماده ی خروج از خانه بودند که زنگ در به صدا در آمد . هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و بنفشه شانه اش را بالا انداخت و به سوی آیفون رفت . یک هفته از باز گشت او و یاس به تهران می گذشت و امشب یاس ، او ، ليلا و بهنام را براي صرف شام به آپارتمانش دعوت كرده بود . طبق قراري كه با بهنام گذاشته بودند ، آن دو جلو تر به منزل ياس مي رفتند و او نيز پس از پايان آخرين كلاسش ، در ساعت هفت ، يكراست به آنجا مي رفت .

بنفشه دكمه ي آيفون را فشرد و رو به ليلا گفت : بهرامه .

ليلا يك صندلي از پشت ميز ناهار خوري بيرون كشيد و روي آن نشست و گفت : براش به قهوه درست كن .

بنفشه بدون هيچ حرفي به آشپزخانه رفت و دقيقه اي بعد بهرام در ورودي را گشود و وارد سالن شد . متوجه ليلا شد و به سويش رفت . در همان حين دستكش هايش را از دستهايش خارج كرد و گفت :سلام عمه ، حالتون چطوره ؟ ليلا لبخندي زد و گفت : سلام عزيزم ممنونم تو چطوري ؟ بهرام در مقابلش ايستاد و گفت : مرسي .

و چون او را پالتو پوش و كيف به دست ديد، پرسيد ، جايي قراره برين ؟

ليلا پاسخي به سوال او نداد و در عوض با لحني گلايه آميز گفت: تو با خودت عهد كردي هفته اي يك بار به ديدن عمه ات بياي ؟

- شرمنده عمه جون ، گرفتار بودم .

و كنار او روي صندلي نشت .

- به دنبال نون وآب و زن و بچه ات مي دويدي ؟

- دست بردارين عمه ، شما كه انقدر سختگير نبودين .بنفشه كجاست ؟

- همين جا ، آشپزخانه است . چه عجب از اين طرفا بهرام خان ؟

- دلم براتون تنگ شده بود باور مي كنين ؟

ليلا دستي به سر او كشيد با ملاطفت گفت : البته كه باور مي كنم . دل منم برات تنگ مي شه ، پس يه لطفي كن و بيشتر دلتنگ عمه باش تا من زود زود ببينمت .

وسپس خنده كنان افزود : كاش يه دختر ديگه هم داشتم ، اون وقت قالبش مي كردم به تو هر روز مي ديدمت .

بهرام نيز به اين شوخي خنديد . در همين حين بنفشه در حالي كه سيني محتوي فنجان قهوه و يك ظرف شكر را در دست داشت به سالن آمد و سلام كرد . بهرام پاسخش را داد و از حال يكديگر پرسيدند . بنفشه سيني را مقابل بهرام روي ميز گذاشت و او تشكر كرد . وقتي بنفشه را نيز با لباس بيرون ديد گفت : نگفتين كجا مي خواين برين .

- داريم مي ريم خونه ي ياس براي شام دعوتمان كرده .

- اميدوارم خوش بگذره . و در دل افزود خوش به حالتون .

- هنوز سر گروه تمرين بر نگشتي ؟

بنفشه با پرسيدن اين سوال او را از عالم رويا بيرون كشيد . به علامت منفي سري تكان داد و گفت : نه ، يه كم خسته ام .

بنفشه كه دليل غيبتهاي او در گروه سرمستان مي دانست دوباره گفت : حيفه بهرام ، موقعيتت توي گروه به خطر مي افته ،‌ممكنه يكي ديگه رو جايگزينت كنند .

- مهم نيست ، توي تهران از اين گروه هاي موسقي فروانه . در ضمن من براي دل خودم ساز مي زنم نه چيز هيچ چيز ديگه .

سپس قهوه اش را سر كشيد و از جايش بلند شد و گفت : من دارم مي رم خونه شما را هم سر راه مي رسونم .

ليلا و بنفشه از جا برخاستند و ليلا گفت : ببخش بهرام جون كه مجبوريم بريم .

بهرام با لبخندي گرم عذرخواهي او را پذيرفت و گفت : خواهش مي كنم نيازي به اين حرف ها نيست .

و جلو تر از بقيه براي روشن كردن اتومبيلش ، سالن را ترك كرد .

وقتي در برابر آپارتمان ياس توقف كرد ، ليلا به او گفت : تو هم بيا بالا بهرام .

بهرام با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي مي گين عمه ؟

- خب بيا ديگه .

- شما مهمونشين منو كه دعوت نكرده .

- چه فرقي مي كنه ؟ من دارم دعوتت ميكنم. بهنام كه مياد اينجا تو مي خواي تنها بموني ؟

بهرام تبسمي كرد و پاسخ داد : داداشي منو به اين تنهاييا عادت داده. شب خوش .

لوس نشو بهرام ماشين رو خاموش كن .

ودر اتومبيل را گشود . بنفشه هيچ دخالتي در گفتگوي آنان نمي كرد ، زيرا مي توانست حال بهنام را درك كند ، اما ليلا دست بردار نبود . بهرام نيز از ته دل مايل بود آپارتمان ياس را كه بهنام و بنفشه مرتب از آن حرف مي زدنند ببيند وليكن مي دانست اين كار معقولي نيست .

- اصرار نكنين عمه ، درست نيست كه بدون دعوت پاشم بيام خونه ي مردم .

- ياس مردم نيست . لازم نيست انقدر بهانه بياري . بيا پايين وگرنه ناراحت مي شم .

اين را گفت و از اتومبيل پياده شد .

- عمه آخه امشب اجرا داريم ، بايد برم قلهك .

ليلا با شنيدن اين حرف لبخند زد و گفت : تو كه تمرينو تعطيل كرده بودي .

- شايد از امشب دوباره شروع كنم.

- اينكه عاليه . چه ساعتي اجرا دارين ؟

- ده .

با وجو اين كه در تمرينات گروه شركت نمي كرد ، ولي سرپرست گروه براي هر اجرا به او زنگ مي زد و محل و زمان اجراي برنامه را به اطلاعش مي رساند تا اگر مايل بود و نظرش راجع به كناره گيري تغيير كرده بود به اعضاي گروه ملحق شود .

- به ياس مي گم زود تر ترتيب شامو بده . بهنامم ساعت هفت و نيم مياد . شام مي خوريم و بعدشم سر ساعت نه ، همه با هم مي ريم قلهك . چطوره ؟

بهرام با سردرگمي نگاهش كرد و وقتي عزمش را جزم ديد نتوانست مقاومت كند .

- دوست نداري برنامه ات رو ببينم.

- عمه به خدا درست نيس كه من بيام قبول كن .

ليلا نگاهش را از او برداشت و با رفتن به سوي در ورودي آپارتمان سخنش را نشنيده گرفت و بنفشه نيز كه زنگ در را زده بود با شنيدن صداي ياس گفت : باز كن ياس ، بهرامم با مياد تو .

مخصوصا جمله ي آخر را با صداي بلند بيان كرد كه بهرام چاره جز تسليم نداشته باشد . ياس از شنيدن نام بهرام سخت متعجب شد و كمي هم دستپاچه . نگاهي به اطرافش انداخت تا از مرتب بودن خانه اش و وسايل پذيرايي اطمينان حاصل كند و سپس خود را براي استقبال از مهمانانش آماده كرد .

ليلا و در پي او بنفشه و بهرام پديدار شدند و به ترتيب از پله ها بالا آمدند . ياس مادر و دختر را بوسيد و به هر دو خوش آمد گفت. و كمي دير تر از آنها با بهرام مواجه شد آشفتگي و انقلاب آشكاري در درونش احساس كرد . مردي كه شب و روز تمام لحظاتش را صرف انديشيدن به او مي كرد به منزلش آمده بود و او از اين حادثه ي غير مترقبه ، دستخوش هيجان و سردرگمي شده بود . بهرام نيز حالتي متشابه داشت . از اين كه ناخوانده قدم به خانه ي محبوبش مي گذاشت ، شرمسار بود و رنگ صورتش به سرخي مي گراييد ، اما او چه مي دانست كه با جذبه و صلابتش دل محبوبش را اسير كرده است ؟

ابتدا ياس سلام كرد و بهرام به او پاسخ داد و احوالش را پرسيد و از اين كه ناخوانده مزاحمش شده بود عذرخواهي كرد . ياس با لحن مهرباني عذرخواهي اش را پذيرفت و به او خوشامد گفت . بهرام از ديدن فضاي گلباران و عطرآگين خانه كوچك او ، حتي در سرماي شديد و فصل باراني پاييز ، بي نهايت به شور و شوق آمد و با پي بردن به صحت گفته ها و تعاريف بهنام و بنفشه ، بي اختيار نفس عميقي كشيد و رايحه ملايم و مطبوع گل ياس ، سينه اش را انباشت . خانه ي كوچك و زيباي اين دختر چقدر با روحيه ي او سازگاري داشت . كاش مي توانست روزي در آپارتمان با ياس زندگي كند . چه رويا هاي دوري . پوزخندي زد و كنار ليلا نشست و به خوشامد گويي مجدد ياس پاسخ داد .

- خونه قشنگي داري ، آدمو به هيجان مي آورد .

ياس تبسمي كرد ، اما نتوانست به تمجيد او پاسخ دهد . قلبش به شدت مي تپيد و صدايش به شدت مي لرزيد . بنفشه علت آن را درك مي كرد . به ياري دوستش شتافت و رو به بهرام كرد و گفت : يقينا تو بيشتر از همه تحت تاثير جاذبه خونه قشنگ ياس قرار مي گيري ، چون خودتم هنرمندي .

- دركش سخت نيس بنفشه ، همه عاشق گل و زيبايي ان ، اما پرورش و نگهداري اين همه گياه كار هر كسي نيست ، واقعا سليقه ي مي خواد .

و رو به ياس افزود : من بهت تبريك مي گم .

- ممنونم ، خيلي لطف داري .

در زير پليور گل و گشاد قرمزش ريزه ميزه تر از هميشه به نظر مي آمد . دقيقا همان دختر كوچولوي ساده اي شده بود كه دل پسر را مي ربود . وقتي پشت به او به سوي آشپزخانه مي رفت بهرام اين حالت زيبا و كودكانه را درك مي كرد و از هيجاني كه سراپايش را گرفته بود ، احساس تنگي نفس كرد . تلاش زيادي به كار بست تا نزد سايرين رسوا نشود و نگاهش را در اطراف خانه چرخاند . همه جا گل بود و زيبايي ، طراوت و سرزندگي .

در گوشه اي از سالن كوچ ، چشمش به يك سه تار افتاد كه روي ميز به ديوار تكيه داده شده و چند شاخه نازك گل پيچك روي آن افتاده بود . از ديدن ساز دلش براي نواختن بي تاب شد . چطور توانسته بود دو ماه وجود سه تارش را در خانه ناديده بگيرد و احساسش را با نواختن بيان نكن ؟ خوشحال شد كه امشب مي تواند اين كار را انجام دهد . سه ساعت ديگر در جمع اعضاي گروه سرمستان . ابتدا براي رهايي از دست ليلا به دروغ متوسل شده بود ، اما اكنون مصمم بود كه به محل اجراي برنامه برود . سرپرست گروه حتي فهرست برنامه هايشان را نيز به اطلاع او رسانده بود و خوشبختانه تمام قطعات برنامه ي امشب را قبلا با ساير اعضا تمرين كرده بود و مشكلي نداشت .

ياس دخترك چشم عسلي و جذابي كه اين گونه او را با عشق سوزان خود جادو كرده بود ، باعث شد كه سه تار را رها كند . همان شب كه از صداي سازش گريسته بود و دستان بهرام سست شده بودند و تا اين لحظه حتي يك بار به سراغ دلگرمي اش نرفته بود . آن شب منظور او را از جمله ي احساس دلتنگي مي كنم..... پدرم خيلي سه تار ميزد .... خيلي وقته كه نمي زنه ..... درك نكرده بود، اما اكنون مي دانست كه غم از دست دادن پدر و شنيدن صداي ساز او پس از سالها ، باعث ايجاد چنين حالي در او شده بود . با صداي او كه در مقابلش ايستاده بود و قهوه تعارف مي كرد به خود آمد.

- بفرمايين .

لبخندي به لب آورد و پس از تشكر ، فنجاني از سيني برداشت . تمام سعيش اين بود كه لرزش قلبش اثري بر صداي او نداشته باشد ، با اين حال موفق نبود و ياس لرزش لبها و صداي او را در حين گفتن مرسي ...چرا زحمت مي كشي ؟ خوب حس كرد . جين كم رنگي به پا كرده بود كه به نظر نو مي آمد . مثل همان جيني بود كه مي خواست آن را در شيراز براي او بخرد . شايد هم بهرام آن را در شيراز خريده بود . آيا افكار و سليقه هايشان تا اين اندازه به هم نزديك بود ؟ اين انديشه او را به غوغاي بيشتري وا مي داشت . بهرام نيز لرزش دستان او را حس مي كرد و در يك لحظه به نظرش آمد كه ياس نيز مثل خودش به چشمان او نگاه كرد و اين احساس در قلبش تشديد شد . مي خواست واقع بين باشد و از روياپردازي در ذهنش بپرهيزد ، اما اين حس لحظه به لحظه قوي تر مي شد . وقتي ياس كار پذيرايي را تمام كرد ، بهرام هنوز با اين حس غريب كشمكش مي كرد . ليلا رو به ياس كه هنوز دليل آمدن بهرام به خانه اش را نمي دانست كرد و گفت : بهرام آمده بود دنبال ما ، امشب توي قلهك اجرا داره ما رو دعوت كرد كه امشب برنامه اش رو ببينيم . من و بنفشه هم آورديمش اينجا تا بعد از شام ، همه با هم بريم . تو كه دوست داري با ما بياي مگه نه ؟

ياس با خوشحالي گفت : البته و رو به بهرام گفت : خيلي ممنون كه منم دعوت كردي . بهرام از شنيدن دروغ ليلا راجع به دعوت آنها به تماشاي برنامه اش تعجب نكرد ، اما از ديدن هيجان و خوشحالي ياس به وجد آمد .

- خواهش مي كنم. احتياجي به تشكر نيست ، اميدوارم خوشت بياد .

- حتما همينطوره . من موسيقي را دوست دارم .

- از اين بابت خوشحالم.

ليلا رو به بنفشه كرد و گفت : پاشو به ياس كمك كن كه تا آمدن بهنام شامتون آماده باشه . نمي خوام برنامه ي بهرامو از دست بديم .

بنفشه از جا برخاست و به سراغ ياس در آشپزخانه رفت هردو شروع به پچ پچ كردند . بهنام با ديدن اتومبيل بهرام در برابر خانه ي ياس تعجب كرد و با نگاهي دوباره به شماره پلاك آن ، شانه هايش را بلا انداخت و زنگ را فشرد.

.

.

.

.

ادامه دارد!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل2-7


لحظاتي بعد بنفشه در را گشود و او به سوي طبقه دوم به راه افتاد . در مقابل آپارتمان نيز با استقبال ياس و بنفشه روبه رو شد و پس از پايان سلام و احوالپرسي گرمي با هردوي آنان در حين ورود به داخل خانه پرسيد : اينجا چه خبره ؟

و قبل از گرفتن پاسخي بهرام را در كنار ليلا و غرق در مطالعه ي دفتري ديد . بنفشه دقايقي پيش ، وقتي كه ياس در آشپزخانه مشغول بود ، دفتر شعرش را به دست بهرام داد تا از بيكاري حوصله اش سر نرود و اين چنين او را در عمق اشعار ياس فرو برد . بهنام به ليلا سلام كرد و رو به بهرام گفت : هي پسر تو اينجا چي كار مي كني ؟ آفتاب از كدوم طرف در آمده كه تو به ما افتخار همراهي دادي ؟

بهرام سرش را بلند كرد و خواست بگويد عمه مرا آورده ، اما ليلا انگار از نگاه او فكرش را خواند ، پيشدستي كرد و پاسخ داد : بهرام امشب دوباره به گروهش ملحق مي شه ما رو هم دعوت كرده تا برنامه اش را ببينيم .

بهنام از شنيدن اين حرف بي نهايت خوشحال شد . دو ماه تمام از نابساماني و آشفتگي برادرش عذاب كشيده بود و نمي توانست كاري برايش انجام دهد ، اما اكنون به نظر مي رسيد كه با دست بردن مجدد به ساز ، مي خواهد به پريشاني و سردرگمي خاتمه دهد ، با اين حال سعي كرد خودش را زياد هيجان زده نشان ندهد . پهلوي ليلا نشست و با كنايه گفت :

خيلي خوبه دوران عشق و عاشقي به سر رسيد ؟

بهرام از سوال او در محضر ياس و سايرين جا خورد ، اما او نيز سعي كرد كه خود را بي تفاوت نشان دهد .

- كدوم عشق ؟

- چه مي دونم ؟ هموني كه دو ماه تموم سرگشته ات كرده بود . دختر خوشبختي كه در طي اين مدت آروم و قرار رو ازت گرفته بود .

- بس كن بهنام اين اراجيف چيه كه به هم مي بافي ؟

بنفشه دور از ديد سايرين به ياس نگاه كرد و هر دو لبخند زدند . از اين كه بهرام سعي در مخفي كردن احساساتش داشت ، ولي آن دو از راز دلش آگاه بودند نوعي احساس پيروزي و رضايت در نگاهشان خوانده مي شد و با بي قراري انتظار روزي را مي كشيدند كه او زبان به اقرار بگشايد . بنفشه مطمئن بود كه او روزي اين كار را خواهد كرد ، اما ياس واهمه داشت كه چنين روزي هيچگاه از راه نرسد و رفته رفته بهرام اين احساسش را به دست فراموشي بسپارد يا آن قدر با خود بجنگد كه نسبت به آن بي اعتنا شود .

بهنام با سماجت پرسيد : جون بهنام بگو اون عقب كشيد يا تو قالش گذاشتي ؟

اما قبل از اين كه بهرام پاسخي بدهد ، ليلا مداخله كرد و گفت : اذتيتش نكن بهنام تو چي كار به اين كارا داري ؟

وازياس وبنفشه پرسيد : شامتون آماده اس؟

ياس لبخندي زد و گفت : بله مادر . و از آنها دعوت كرد سر ميز شام حاضر شوند. اتاق پذيرايي اش چندان بزرگ نبود كه بتواند ميز ناهار خوري را در آن جا بدهد و از اين رو ميهمانانش نيز بايدر در آشپزخانه غذا مي خوردند . بهرام كمي دير تر از سايرين از جا برخاست . اشعار ياس تاثير بسياري بر او گذاشته بودند و نمي خواست براي لحظه اي دفترش را كنار بگذارد . ليلا از آشپز خانه گفت : بهرام بيا ديگه . و او را وادار كرد كه از جا برخيزد و به سايرين ملحق شود . بهنام پرسيد : چيه حسابي توي شعر غرق شدي .

- تو هم اگه يه خورده احساس و طبع لطيف داشتي بايد غرق مي شدي .

- واي خداي من ببين كي داره از احساس و طبع لطيف حرف مي زنه .

بنفشه با اعتراض به نامزدش گفت : مگه بهرام چشه ؟

بهنام شانه هايش را بالا انداخت و گفت : چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است .

بهرام كنايه ي او را نشنيده گرفت و از ياس پرسيد : چرا اشعارتو چاپ نمي كني ؟

ياس با تعجب گفت : چاپشون كنم.؟

و بعد لبخندي به لب آورد و افزود : اينا كه ازرش چاپ شدن ندارند . كدوم ناشر حاضر مي شه اين پرت و پلا ها رو چاپ كنه ؟

- تو نبايد درباره ي شعر هاي خودت چنين قضاوتي كني ، نبايد خودتو دست كم بگيري . شعرات آدمو تحت تاثير قرار مي ده .

- ممنونم كه به من دلگرمي مي دي .

- نه ياس ، واقعيتو مي گم . تو تكنيك شعر گفتن رو به طور ذاتي بلدي ، شعرات نظم و قافيه ي مرتبي دارند . خيلي خوب موضوعات رو تشريح كردي ، مخصوصا دلتنگي و ارتباط عشق و طبيعت رو . اگه اشكالاتي هم در كارت وجود داشته باشه ناشري كه از سبك و متن شعرات خوشش بياد كمكت مي كنه تا اصلاحشون كني .

بنفشه از شنيدن اين حرف ها بيشتر از ياس به هيجان آمد و گفت : منم به ياس مي گم شعراش خيلي گيراست ، اما اين دختر هميشه رو كار خودش عيب مي ذاره .

ليلا رو به ياس گفت : حق با بهرام تو بايد قدر هنر خودتو بدوني ، بايد استعدادتو تقويت كني .

بهرام پرسيد : تو چطوري شعر مي گي ؟ چه وقتايي ؟

ياس شانه هايش را بالا انداخت و گفت : نمي دونم من هيچ وقت به طور حرفه اي شعر نگفته ام . حرفهايي كه روي دلمه ناخودآگاه به اين صورت روي كاغذ ميان . هر وقت كه اون احساس خاص وجودمو پر مي كنه .

نگاهي به بهرام كرد و با سعي در تشريح آن حس دستهايش را تكان داد و گفت : يه جور حال و هواي وصف نشدني كه هم ازش لذت مي بري هم عذاب مي كشي . در اين مواقع دلتنگي و تنهايي آشكار تر از هميشه اس ، احساس مي كني كه دنيا رو بهتر درك مي كني ، يه جوري بايد خودتو تخليه كني و احساستو بروز بدي . فكر مي كنم كه تو بتوني منظور منو درك كني ، به نظرم ساز زدنم به همين حال و هوا احتياج داره و در اون لحظات يه احساس قشنگ و در عين حال آزار دهنده و غم آلود وجود آدمو پر مي كنه .

بهرام به علامت تصديق سر تكان داد و گفت :

حق با توئه . اصولا هنر آدمو آروم مي كنه چون از احساس و دل و وجود آدم نشات مي گيره .

او نيز مثل ياس به اين احساس و حال و هوا اعتقاد داشت و دركش مي كرد . مواقعي كه سه تار مي نواخت ، اين احساس هميشه با او همراه بود و بخصوص در مواقعي كه دلتنگ مي شد يا از نظر عاطفي نياز به راهي براي ابراز مكنونات قلبي اش داشت ، سه تار بهترين وسيله و تسكين دهنده ترين مرهم بود . حال و هواي دروني او در اين دقايق نيز به همين حالت توصيف مي شد و نياز شديدي به نواختن سبك شدن داشت .

با خونسردي حرف مي زد و آرامش مطبوعي را در هم صحبتي با ياس حس مي كرد ، اما دلش مملو از عشقي شديد و نفسگير بود و به نظرش مي آمد كه اين احساسات قلبش را پيش از پيش در مشتش مي فشارد و بردباري را از او مي گيرد .

- مي تونم چند تا از شعرات رو بدم به سرپرست گروه تا روش آهنگ بذاره ؟

دهان ياس از شدت حيرت باز ماند . اشعار او؟ براي آهنگي كه بهرام مي خواست آن را بنوازد ؟حتي در خواب هم نمي توانست تصور چنين سعادتي را بكند . بهنام كه مثل سايرين به وجد آمده بود به جاي ياس جواب داد : البته كه مي توني . ياس بايد از خداش باشه .

رو به ياس افزود : قبول كن ديگه معطل چي هستي ؟

ياس در حالي كه دستان و قلبش از شدت هيجان مي لرزيدند ، با كلماتي بريده گفت : من ... من نمي دونم كه چي بايد بگم . اصلا فكرش را هم نمي كردم كه يه روزي يه نفر بخواد از نوشته هام توي آهنگ هاي اصيل و سنتي استفاده كنه .

بهرام گفت : اتفاقا شعراي تو به درد چنين موضوعاتي مي خوره ، به خصوص دو سه تا قطعه اي كه با لهجه ي شيرازي نوشتي . مي تونم شعراتو ببرم ؟

- آه بله . باعث افتخار منه .

سايرين از شنيدن اين پاسخ با خوشحالي دست زدند و ياس از ديدن آثار رضايت در چهره ي بهرام هيجان زده تر از قبل سر به زير انداخت و سعي كرد به هر زحمتي كه هست بر آشوب درونش متسلط شود .



* * *

بهرام با استقبال صميمي و گرم گروه مواجه شد و همگي به همان اندازه كه از غيبت ناگهاني اش تعجب كرده بودند از پيدا شدن ناگهاني اش نيز حيرت زده شدند و به او خوشامد گفتند . رهبر گروه چند دقيقه قبل از شروع برنامه با او به گفت و گو پرداخت و بهرام به او اطمينان داد كه از هر نظر براي حضور در صحنه آماده است و هيچ مشكلي ندارد . به خاطر اين كه ياس نظاره گر اجرايش مي شد هيجان زايدالوصف سراپايش را فرا گرفته بود و دلش مي خواست بهترين اجراي تمام عمرش را داشته باشد .

سرانجام پس از اعلام اولين آهنگ توسط مجري برنامه ، نواختن آغاز شد . خواننده اي كه در سه ماهه ي اخير با گروه سرمستان به تمرين و اجراي برنامه مي پرداخت يكي از خوش صدا ترين و پر طرفدار ترين خوانندگان موسقي روز اصيل بود و طبق قرار دادي يك ساله با اين گروه به اجرا و ضبط آهنگ هايش مي پرداخت .

سالن مملو از جمعيت بود و حضور همين خواننده معروف تاثير بسياري در كشاندن چنين جمعيتي در محل برنامه داشت . ياس نيز با دلي پر خروش و مملو از هيجان در كنار بنفشه نشسته بود و حتي براي يك لحظه نمي توانست چشم از او بردارد و تحت تاثير جوّ عارفانه حاكم بر سالن و چهره ي شيداي بهرام در اين دقايق ، هر لحظه احساس مي كرد كه بيش از پيش به او عشق مي ورزد و عاشق همين حالات و احساسات پاك اوست شيفته ي دلتنگي و غربت عميقي كه در چهره اش خوانده مي شد و آن را به ديگران نيز انتقال مي داد . اولين بار نيز با شنيدن صداي ساز و نواي غمگينش و با خواندن خروشي گرم و ملتهب از دريچه ي چشمانش در خانه ي ليلا دچار آن حالت غريب شد و گرماي سوزناك عشق تمام وجودش را مي سوزاند .

خواننده با صداي گرم و پر شورش دو بيتي هاي بابا طاهر را زمزمه مي كرد و صداي سوزناك ني و سه تار همه حاضرين را در خلصه فرو برده بود .

سـرم سـوداي گــيسوي تـو داره

دلم مــــهر مــــه روي تــو داره

اگـر چشــمم بـه ماه نـو كـنه مـيل

نـظر بـر طـاق ابــروي تـو داره

بنفشه دست او را به نرمي فشرد و با تقسيم احساسش با او زمزمه كرد :

- آرومت مي كنه ؟

- آدم سبك مي شه ، خوش به حال بهرام .

دلم دور است و احـــوالش نــدونم

كسي خواهـم كه پيغامش رســـونم

خـــــداونــــدا ز مــرگم مــهلتي ده

كـه ديــداري به ديــدارش رسـونم

- بنفشه ! اون چرا چيزي به من نمي گه ؟

بنفشه متعجب از سوال او گفت :ياس !

- خيلي شوريده اس ، دلم براش مي سوزه . من نمي خوام بهرام زجر بكشه . امشب توي خونه فهميدم حرف هاي تو درسته ، حس كردم كه اون از من مي ترسه . دلم مي خواد يه طوري بهش بفهمونم كه منم مثل خودشم ، حتي ، حتي خيلي بي قرار تر .

- صبور باش ياس ، همينطوري مي شه كه هر دوتون آرزو دارين .

و دستش را فشرد

- تا هفته ي پيش مي تونستم ، اما از روزي كه در شاهچراغ ديدمش ، داره صبرم به آخر مي رسه .

و سرش را به علامت بي قراري جنباند .

يك دو بيتي ديگر از بابا طاهر زمزمه شد اين بار بهرام در ميان جمعيت مستقيما به او خيره شده بود . انگار كه مي خواست با تاثير نگاهش بر معني اشعار تاكيد كند و حرف دلش را از اين طريق به او بزند .

عـــزيـــزم كـــاسه چشــمم ســرايت

مـــيون هــردو چشـــمم جاي پــايت

از آن ترسم كـه غــافل پا نـهي بـــاز

نشــــينه خــار مــــژگونم به پــــايت

تـــو كــه نـــازي و بــالا دلربـــــايي

تو كه بي سرمه چشمان سرمه سايي

تو كــه مشكــين دو گــيسو در قـفايي

به ما گـويي كه ســرگردان چــرايـي

ياس تصميم گرفت كه همين امشب اين اشعار را بنويسد و اين احساس دلگیر و عين حال لذت بخش را اين چنين براي خودش حفظ كند .

- من از نگاهش آتيش مي گرم از صداي سازش ، از حرف زدنش ،بنفشه ! مي ترسم نتونم.

- ياس تو هيچ وقت اين طور بي تاب نبودي .

- امشب اومد خونه ي من ، از شعرام تعريف كرد ، دعوتم كرد كه برنامه اش رو ببينم ، با نگاهش به من حالي كرد كه دوستم داره ، خب من ... من بايد چه كار كنم ؟ همه تنم مي لرزه بنفشه . ببين حركاتش چه جادويي داره . مي خوام برم بيرون تحملشو ندارم .

صدايش به طرز محسوسي مي لرزيد و اشك در چشمانش حلقه زده بود . اشك دلتنگي ، اشك لذت ، اشك شور ، اشك عشق . بنفشه دستش را محكم چسبيد و گفت :

- بشين ياس همه ي حواسش متوجه ي توئه ، مي خواي تمركزشو از دست بده ؟

و با اين حرف او را در جايش ميخكوب كرد .

- دلم مي خواست توي اين لحظه باهاش شريك باشم ، دلم مي خواست بهش بگم كه حال غريبش در من هم اثر كرده ، دلم مي خواست بهش بگم كه راز دلشو از نگاهش مي خونم ، دلم مي خواست نگاهم مثل نگاه او صاف باشه ، دلم مي خواست اون هم مي تونست حرف دل منو بخونه و بفهمه .

- مي فهمه ... مي فهمه ياس ، جوّ اينجا تو رو گيج كرده . نبايد انقدر بي تاب باشي .

- فردا همه چيزو بهش مي گم بنفشه ، قسم مي خورم كه اين كار رو مي كنم.

- يه هفته پيش توي شيرازبايد اين كار رو مي كردي .

- فكر نمي كردم كه تا اين حد.....

و با دست آزادش اشك هايش را از روي گونه اش زدود . باز هم نوبت او شد صداي سازش غوغا مي كرد . خواننده غمگين مي خواند و دلها از شور دلتنگي بي داد مي كردند .

شـــــد ز غـــمت خـانه سـودا دلم

در طـــــلبت رفت بــه هـر جـا دلم

در طـــــلب زهــــره رخ مــــــاهرو

مـــــي نگـرد جــــــانب بــــالا دلـم

آه كــه امــروز دلم را چـه شـــد ؟

دوش چه گـفته است كسي بـا دلم ؟

از دل تـو در دل مــن نكــته هاست

وه چــه ره است از دل تـــو تا دلم

در طـــلب گــوهر گــوياي عشـــق

مــــوج زنـد مـــوج چــو دريــا دلم

آخرين اجرا نيز به پايان رسيد و جمعيت با شور و حال فراوان براي تشويق گروه برخاستند . همه آرام گرفته بودند ، لذت برده بودند ، دلتنگ و بي قرار شده بودند و ياس بي تاب تر از هر دلداده اي چهره ي فاتح و آرام او را مي نگريست . مرد جوان اين آرامش و قرار را هرگز با چيز ديگري عوض نمي كرد . ساز او اكسيري بود كه قلب و جانش را جلا داده و اميدش را صد چندان كره بود . امشب بهترين اجراي تمام عمرش محسوب مي شد و هرگز هيچ نواختني مثل نواختن در اين شب پر عشق و برفي او را آرام نساخته بود .

ياس به اتفاق همراهانش هنوز در سالن بود كه او به سويشان آمد . لبخندي خوش نقش چهره ي پر صلابت دوست داشتني اش را مزين كرده بود . چشمانش از شدت اشتياق برق مي زدند و ياس اين مطلب را در اولين نگاه درك كرد .

- اميدوارم خسته نشده باشين .

ليلا با لبخندي گفت : عالي بودي بهرام بهتر از اين نمي شد .

- خدارو شكر كه راضي هستين عمه جون .

و رو به ياس گفت :

- اميدوارم تو هم خوشت اومده باشه .

و رد ّ اشك را در چشمان سرخ و صورت رنگ پريده ي او خواند. از كشف اين مطلب قلبش لرزيد و در دل از خود پرسيد آيا همان گونه است كه او مي پندارد ؟ ياس با لبخندي پاسخش را داد و گفت : خيلي خوشم اومد اين جور مجالس آدم رو سبك مي كنه واقعا سعادت با من يار بود كه تونستم برنامه تو تماشا كنم .

و در دل افزود : نمي دوني چه بلايي سر دلم آوردي . كاش يكيمون قدرت حرف زدن داشته بشيم .

- خوشحالم .

و از بهنام پرسيد : تو خانم ها رو مي رسوني ؟

آره . تو نمياي ؟

ميام ، ولي حالا نه ، يه كمي اينجا كار دارم .

اما پر واضح بود كه در آنجا كاري نداشت ، بلكه بايد به ميعادگاه شبانه اش مي رفت .

- پس زود بيا خانه .

- باشه .

و با هر چهار نفر خداحافظي كرد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 3-7

بهنام ابتدا یاس را در مقابل آپارتمانش پیاده کرد و سپس لیلا و بنفشه را به منزلشان رساند و به دعوت لیلا داخل خانه شد و چایی با هم نوشیدند . وقتی آنجا را نیز ترک می کرد ، ساعت از یک و نیم بامداد گذشته بود، اما وقتی به خانه رسید ،بهرام هنوز بازنگشته بود .

یاس قلم را روی زمین گذاشت و با تماشای کارش نفس عمیقی از سر رضایت کشید . (( بهرام )) نام و چهره ای که لحظه ای از فکر و قلبش دور نمی شد و آسوده اش نمی گذاشت .

چشمانش را روی هم گذاشت و حوادث این شب پرخاطره را یک بار در ذهنش مرور کرد . چقدر از آمدن او به آپارتمانش هیجانزده و در عین حال غافلگیر شده بود . وقتی از زیبایی و طراوت خانه اش تعریف کرده بود ، او حتی نتوانسته بود پاسخی به تعریفش بدهد و تشکر کند . وقتی دفتر شعرش را به دست گرفت قلب دختر لرزید . مثل این بود که معلمی می خواهد دیکته ی دانش آموزش را تصحیح کند و دانش آموز با هل و هراس به حرکات دست معلمش نگاه می کرد . وقتی از اشعارش تعریف کرده بود او ذوب شده بود . در آن سالن جادویی و آن فضای اغوا کننده نیز هر لحظه در حال انفجار بود و در تمام مدت با خودش جنگیده بود .

عرقی را که بر پیشانی اش نشسته بود پاک کرد و حس کرد دارد خفه می شود . گرمای سوزان و نفس گیر حاصل از هیجان ُ تمام وجودش را بی حس و تپش قلبش را تسریع می کرد . از جا برخاست و برای رهایی از این گرمای خفقان آور به بالکن رفت . به دیوار سرد که مثل چشمه ای زلالدر دل کویری خشک و سوزان ُ عطش را تعدیل می کرد تکیه داد و به دل سرخ آسمان چشم دوخت که گلوله های برف آرام آرام از آستینش به روی زمین می پاشید و زمزمه کرد : پدر ، مادر می ترسم ، مي ترسم اون طور كه دلم مي خواد نشه . كمكم كنين كمكم كنين .

و آرزو كرد كه اي كاش بهرام پي به تنهايي و نيازش ببرد ، اي كاش مي فهميد كه دلهايشان همسو و خواسته هايشان يكي است ، اي كاش دل از ترس و ترديد خالي مي كرد و به سويش مي آمد .

عاشق جوان نيز در داخل اتومبيلش به پشتي صندلي اش تكيه داده بود و دستهايش را پشت سرش قلاب كرده و چشم به بالا دوخته بود . آنجايي كه دو ساعت پس از نيمه شب هنوز چراغي روشن بود و دختري به دل آسمان نگاه مي كرد . برف پاك كن هاي اتومبيلش بي وقفه كار مي كردند و چشمان او نيز خستگي ناپذير و همپاي دلش در جستوجوي يافتن راهي براي رهايي از اين اضطراب و آشفتگي . اگرچه امشب نسبت به هر زمان ديگري آرامتر و دلش پر از اطمينان بود . در زندگي ياس هيچ مردي را نيافته بود و از نزديك زندگي اش را ديده بود . تنهايي اش را ، ولطافت و مهرباني اش را . پس چرا باز هم دست روي دست گذاشته بود ؟ وقتي چراغ خانه ي ياس خاموش شد او نيز در افكارش به آخرين نقطه رسيده بود و تصميم گرفته بود كه همين فردا دل را به دريا بزند . سرانجام بايد خود را از اين وضعيت پا در هوا خلاص مي كرد . اگرچه بارقه ي پررنگي از اميد به دلش مي تابيد و همين امر او را براي دل سپردن به دريا مصمم تر مي كرد . با اين انديشه نفس عميقي از سينه بيرون داد و سوئيچ اتومبيل را در جايش گرداند. وقتي به خانه رسيد چراغ ها خاموش بودند و به نظرش آمد كه بهنام بايد ساعت ها قبل خوابيده باشد . بدون سر و صدا وارد اتاقش شد و پس از بستن در اتاقش ، كليد برق را زد . قبل از هر چيز ، چشمش به سه تارش در گوشه ي اتاق افتاد و لبخندي از رضايت برلبانش نقش بست . لباسهايش را عوض كرد و وارد تختخواب شد ، اما فكر ياس يك لحظه رهايش نمي كرد . تصميمي كه براي فردايش گرفته بود ، خواب را از چشمانش ربوده بود وليكن به نظر مي رسيد بردباري تا روز بعد عملي محال و غير ممكن است هرچه تلاش كرد نتوانست آرام بگيرد و سرانجام نيز تصميمش را گرفت و از بستر خارج شد . همين امشب بايد با او حرف مي زد . بيش از اين نمي توانست صبوري كند . دستش را به سوي سويچ اتومبيلش در كتابخانه دراز كرد ، اما قبل از اين كه آن را بردارد پشيمان شد . از اتاقش خارج و وارد حال شد . در تاريكي جايي را نمي ديد اما چراغ را روشن نكرد . آرام در اتاق بهنام را گشود و پاورچين پاورچين وارد اتاق شد . در زير نور ملايم چراغ خواب كيفش را پيدا كرد و مشغول جستوجو شد .

بهنام با صدايي خواب آلود در حالي كه با تعجب به او نگاه مي كرد گفت : چه كار داري ؟ چه مي خواي ؟

- دفترچه ي تلفنت .

ديوونه شدي ؟ به كي مي خواي زنگ بزني ؟

و دفتر تلفنش را از روي ميز تلفن در كنار تختش برداشت و براي او انداخت . بهرام دفترچه را در هوا ربود و تشكر كرد . سپس بدون رد و بدل شدن حرفي ديگر ، به همان آرامي كه آمده بود از اتاق خارج شد و به اتاق خودش بازگشت .با خوشحالي روي تخت نشست و به جستوجو ميان اسامي مختلف پرداخت ، اما دقيقه اي بعد با نااميدي آن را به كناري انداخت و مشتش را روي بالش كوبيد . چرا در طي اين مدت سعي نكرده بود شماره ي او را بيابد ؟ از دست خودش عصباني شد و تلفن را روي تختش گذاشت . شماره ي ۱۱۸ را گرفت و پس از چند بار شنيدن بوق اشغال ، سرانجام ارتباط بر قرار شد و او شماره تلفني با نام و آدرس ياس خواست ، اما چون خط به نام ياس نبود و او نيز نام صاحب خانه را نمي دانست از آنجا هم نتيجه اي نگرفت و با كلافگي گوشي را سرجايش گذاشت و بخت و شانس بد خود را نفرين كرد .

- همين حالا بايد بهش زنگ بزني ؟

بهرام با شنيدن اين پرسش مثل برق گرفته ها به عقب برگشت و با ديدن بهنام در آستانه ي در ، رنگ صورتش مثل گچ سفيد شد .

- چيه مگه جن ديدي ؟

- اينجا چه كار مي كني ؟

بهنام جلو تر رفت و روي لبه ي تخت نشست و گفت : الان بايد خوابيده باشد .

بهرام كه از طرز نگاه او دريافته بود همه چيز را مي داند و البته بهنام مكالمه تلفني اش را شنيده بود ، نفس عميقي كشيد و گفت : همين حالا وقتشه ديگه نمي تونم تحمل كنم.

بهنام تكه اي كاغذ را كه در دستش داشت به او داد و لبخندي از سر رضايت زد . ياس بهرام زوج بي نظيري بودن . از تصور آنها در كنار هم حالت رضايت آميزي وجودش را فرا گرفت . اونو واسه ي ازدواج مي خواي ؟

البته كه واسه ي ازدواج مي خوام .

بعد از مدتي مكث ادامه داد : حرف ها مي زني ها !

بهنام شانه هايش را بالا انداخت و خنديد : تو هميشه منو به شك مي اندازي .

- آروم بگير ، نصف شبه . و در خروجي را نشان داد و گفت : ديگه برو بگير بخواب .

بهنام از جا برخاست و پس از گفتن شب به خير به سوي در رفت ، اما بعد از چند قدم دوباره به سوي او چرخيد و گفت : پشيمون نمي شي بهرام . ياس همونيه كه تو بايد پيداش مي كردي .

بهرام سري به علامت مثبت تكان داد و گفت : مي دونم. به خاطر شماره هم متشكرم .

- قابل تو رو نداشت . موفق باشي .

سپس بدون هيچ حرفي از اتاق خارج شد و او را تنها گذاشت . بهرام نگاه مجددي به شماره انداخت و بودن معطلي گوشي تلفن را برداشت و شماره را گرفت .

ياس در بسترش دراز كشيده بود و به سقف نگاه مي كرد تلاش براي خوابيدن بي فايده بود و تصور چهره ي گرم و شيداي بهرام در حال نواختن سه تار ، حتي براي يك لحظه از مقابل چشمانش دو نمي شد . سرانجام به اين نتيجه رسيد كه دوباره چراغ را روشن كند و به نوشتن ادامه دهد ، اما در همين لحظه صداي زنگ تلفن بلند شد و او را سخت متعجب كرد . نگاهي به ساعت كوكي كوچكش اندخت و با ديدن عقربه هاي ثانيه شمار روي ساعت سه و نيم ، تصور كرد كه آدم بيكاري در اين وقت شب قصد مزاحمت او را دارد و به همين دليل تصميم گرفت نسبت به آن بي توجه باشد . صداي زنگ تلفن دوباره تكرار شد و در اين سوي خط بهرام انگاشت كه او خواب است ، با اين حال قصد نداشت دست بردارد و تا صبح با آشوب و هيجان دلش مدارا كند سرانجام پس از چند زنگ متوالي ، ياس دريافت كه طرف دست بردار نيست و از رختخواب خارج شد و به اتاق نشيمن رفت و كليد برق را زد ، گوشي تلفن را برداشت و گفت : الو .

بهرام با شنيدن صداي لطيف او انقلابي ديگر در وجودش احساس كرد . تپش قلبش زياد شد و بدون درنگ گفت : سلام ياس .

اما ياس صدايش را از پشت تلفن نشناخت و از اينكه اين مرد ناشناس حتي اسمش را مي دانست بيشتر به شگفت آمد و كمي نيز ترسيد .

ببخشين آقا من شما را به جا نميارم .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آه متاسفم ، من ... من بهرامم.

بهرام ؟ در اين وقت شب چه كار مي تواند با او داشته باشد ؟ تمام وجودش شروع به لرزيدن كرد .

- ياس

- بله ؟

- خواب بودي ؟

- نه ... نه .

اما هنوز گيج بود و فكرش درست كار نمي كرد .

- معذرت مي خوام كه توي بدترين موقع مزاحم شدم .

- اتفاقي افتاده ؟

اين فكر ناگهان به ذهن ياس خطور كرد كه شايد براي دوستانش حادثه اي روي داده است و از اين انديشه بر خود لرزيد .

- نه اتفاقي نيفتاده . اصلا قصد نداشتم نگرانت كنم .

ياس نفس راحتي كشيد و گفت : خدا رو شكر .

اما او به چه منظوري تلفن كرده بود ؟ آيا ... بيش از اين مجال انديشيدن نيافت و بهرام به حرف آمد و گفت : مي خوام با تو صحبت كنم ياس .

با من ؟

صدايش با تركيبي از هيجان و ترس مي لرزيد خودش را روي كناپه انداخت و پرسيد : درباره ي چي ؟

خب .. خب چطور بگم ؟ ببين ياس من اهل حاشيه روي نيستم ، واسه ي همين مي خوام بدون مقدمه موضوعي را كه به خاطرش اين وقت شب بهت زنگ زدم مطرح كنم . تو .. تو ياس ، تو كسي هستي كه من هميشه در انتظار روبه رو شدن با اون بودم ، كسي كه با اولين نگاه به دلم نشست و منو در خودش ذوب كرد . منظورمو مي فهمي ؟

ياس از شنيدن سخناني كه در انتظار شنيدنشان سوخته بود به هيجان زايدالوصفي دچار شده بود ، به پشتي كاناپه تكيه داد و گرماي اشك را در چشمانش حس كرد . نمي دانست چه بايد بگويد و نفس در سينه اش حبس شده بود .

- ياس ! صحبت كردن از پشت تلفن خيلي راحت تره شايد اگه مي خواستم رو در رو باهات حرف بزنم تو متوجه ي دستپاچگي و هيجانم مي شدي و همه چيز يادم مي رفت ، اما حالا كه تو رو به روم نيستي مي خوام حرف دلمو بزنم . چيزي كه مدتها در مورد چگونگي بيانش فكر كردم ، اما حالا مي خوام با ساده ترين كلمات بگم كه دوستت دارم .

صدايش آرام و پر اطمينان بود و ياس از درك اين حالت دچار انقلابي شديد تر شد .

- من از تو چيزي نمي دونم ، نمي دونم بي چي فكر مي كني .

- به تو فكر مي كنم ... فقط به تو

- چرا بهرام ؟

سعي بسياري كرد تا حالت گريه اش در لحن كلامش اثر نگذارد ، اما بهرام تشخيص داد كه او به گريه افتاده است و با اشتياق بيشتري گفت : براي اين كه تو خوبي ، قشنگي ، مهربوني ، آدمو سر ذوق مياري ، براي اين كه بهتر از همه ي دنيايي ، منو وادار كردي تا هرجا كه هستي منم باشم ، وادارم كردي حتي تا شيراز بيايم .

ياس آن روز را و معصوميت او را در حال روشن كردن شمع به ياد آورد و بي اراده گفت : مي دونم .

بهرام با تعجب گفت : مي دوني ؟

- توي شاهچراغ ديدمت ، وقتي كه شمع روشن مي كردي

- چرا نيومدي پيشم ؟ بهت احتياج داشتم ياس .نمي دوني چه لحظات سختي را گذروندم .

گله مي كرد . اين بار از اينكه كسي پي به درون پر غوغايش برده بود ، ناراحت نبود .

- تو چرا نيومدي ؟

- مي ترسيدم . از اين كه به من فكر نكني .... از اين كه به يكي ديگه دل سپرده باشي ، از اين كه مردي توي زندگيت باشه .

- اما نبود خودتم اينو فهميدي .

- فهميدم ، خيلي چيزا رو فهميدم . روز و شب همراهت بودم ياس . حالا ديگه تو رو بهتر از خودت مي شناسم. خيلي به تو احتياج دارم.

- به چه منظور ؟

اينجا مهم ترين قسمت گفتگويشان بود . مي بايد از تصميم و منظور او آگاه مي شد و با توجه به آن ، راهش را انتخاب مي كرد .

بهرام با اطمينان گفت : خب ازدواج ، مي خوام با تو ازدواج كنم ياس . فكر مي كني منظوري بالا تر و مهم تر از اين هست ؟

و آرزو كرد كه اي كاش در اين لحظه با او رو در رو مي شد تا از نگاهش پي به صداقتش مي برد . ياس از شنيدن لحن قاطع او آسوده شد . پاسخي را كه آرزو مي كرد گرفته بود . نفس عميقي كشيد و راحت تر از قبل گريست .

- ياس تو چته ؟ حالت خوبه ؟

اما ياس چگونه مي توانست حالش را براي او توصيف كند . فقط مي دانست كه حالش خوب است ، خيلي خوب . آرام و سبك ، مثل تولدي دوباره . با لحني گلايه آميزي گفت : بايد خيلي زود تر از اين حالمو مي پرسيدي . خيلي سختي كشيدم ، فكر مي كردم بينمون فاصله ي زيادي هست ، فكر مي كردم هيچ وقت به من فكر نمي كني ، فكر مي كردم برات اهميتي ندارم .

- اما من هر لحظه به تو فكر مي كردم ، از همون روز اول كه ديدمت .

- پس چرا كاري نكردي ؟

- مي ترسيدم ياس . تو قشنگي ، بي نظيري ، مثل دختراي ديگه سعي در جلب توجه نداشتي ، مي ترسيدم از من خوشت نياد .

- تو با سازت منو جادو كردي ، با روح و احساس قشنگي كه در تو كشفش كردم . ديگه هيچ وقت منو تنها نگذار ، مي خوام به تو تكيه كنم.

از تصور احساس امنيت زيبايي كه در تكيه كردن به اين مرد وجود داشت و او بارها در رويا هايش طعمش را چشيده بود ، آرامش عميقي در خود حس كرد . بهرام با لحني مهربان و لبريز از اطمينان جواب داد : با هم ازدواج مي كنيم ، به محض اين كه درسم تموم بشه . به تو قول مي دم ، به من اطمينان كن .

- باور نمي كنم بهرام . شايد دارم خواب مي بينم .

بهرام خنديد . عجيب اينكه خودش هم همين حال را داشت اما بايد او را مطمئن مي ساخت .

- خودكار دم دستت هست ؟

- خودكار ؟

- آره .

- يه دقيقه صبر كن .

منظور او را درك نمي كرد . ولي از جا برخاست و از روي ميز مطالعه اش خودكاري برداشت وقتي دوباره گوشي را برداشت صداي بهرام را شنيد : حالا روي دستت يه علامت بزن ، صبح وقتي از خواب بيدار شدي با ديدن آن علامت مي فهمي كه خواب نبودي .

ياس به فكر عجيب او لبخندي زد و همين كار را انجام . كف دست چپش نوشت : بهرام .

وسپس مشتش را فشرد .

- اين كا را كردي ؟

- آره .

- خوبه .

و پس از مدتي ادامه داد : خيلي آرومم كردي ياس . احتياج داشتم همين امشب با تو حرف بزنم . من ... من ديوونه نشده ام ، حرفاي دلمو بهت زدم ، همه اش هم جدي بود .

- مي دونم و خيي خوشحالم كه اين كار را كردي .

- حالا ديگه بهتره كه بخوابي ، ديگه هم گريه نكن خب ؟

- بهرام ؟

بهرام حالت غريبي را در لحنش حس كرد با مهرباني بي نهايتي گفت : جانم .

- مي خواستم بگم تو همون مردي هستي كه من هميشه در زندگي ام طالبش بودم ، يه كسي مثل پدرم براي مادرم .

- خوشحالم ياس ، خوشحالم كه چنين احساسي نسبت به من داري .

- فردا توي دانشگاه مي بينمت ؟

- البته ، اصلا خودم فردا صبح ميام دنبالت تا با هم به دانشگاه بريم . موافقي ؟؟

- فكر مي كردم كه دوست نداري ديگران بفهمن كه دلبسته ي كسي شدي .

- حالا ديگه همه ي دنيا بايد بدونن چون خيالم از طرف تو راحت شد . تو امشب به تمام دلواپسي ها و نگراني هايم پايان دادي و من بي نهايت ازت ممنونم.

- هيچ احتياجي به تشكر نيست . بهرام خودتم همين كار رو براي من كردي .

- خدا رو شكر فعلا تا صبح خداحافظ .

- خدا حافظ .

و ارتباط قطع شد ، در حالي كه هر يك از طرفين از فرط شادي ، هيجان و آرامش خيال در پوست خود نمي گنجيدند . ياس از جا برخاست و به اتاق خوابش رفت . از پنجره بارش برف را كه به همان نرمي ادامه داشت تماشا كرد و نگاهي به آسمان انداخت . به نظرش آمد پدر و مادر راضي تر از هميشه هستند . فرد دلخواهش را در زندگي يافته و او نيز قول سعادت و وفاداري داده بود . تنها بايد به او اعتماد مي كرد و از خدا ياري مي خواست . دلگرم از اين انديشه به تختخوابش رفت و درون بستر خزيد و حرف هاي بهرام را در دقايقي پيش به ياد آورد .




*

*

*

ادامه دارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــل۱_۸

دقایقی از ساعت ۷ صبح گذشته بود که بهرام زنگ آپارتمان یاس را به صدا در آورد . او نیم ساعت پیش از خواب برخاسته و مشغول درست کردن صبحانه بود ، با اين حال وقتي صداي او را از پشت آيفون شنيد ، گفت : الان ميام .

بهرام انتظار داشت كه ياس او را به آپارتمانش دعوت كند تا با هم صبحانه بخورند ، اما قلبا به اين كار ياس اعتراض هم نداشت . دقايقي بعد ، با ديدن چهره ي پر شور او در آستانه ي در خروجي آپارتمان ، از اتومبيلش پياده شد و لبخندي زد و گفت : سلام ، صبح بخير .

ياس كه او را در كت و شلوار خوش دوختش با ابهت تر از هميشه مي ديد با خوشرويي متقابل پاسخش را داد و گفت : سلام ، صبح تو هم به خير ، حالت خوبه ؟

بهرام تشكر كرد و هر دو سوار اتومبيل شدند .

- خوب خوابيدي ؟

- اصلا خوابم نبرد .

- مثل من . صبحانه خوردي ؟

- نه .

- منم نخورده ام ، يعني تنهايي اصلا ميلم نكشيد . بهنام صبح زود رفته بود خونه عمه .

در برابر چايخانه كوچكي كه در سر راهشان قرار داشت توقف كرد . نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : حالا خيلي وقت داريم .

چايخانه خلوت بود و بوي نان گرم و عطر چاي داغ در فضا پراكنده شده بود و اشتها را تحريك مي كرد . در كنار پنجره مشبّكي كه به يك باغچه پاييزي مشرف مي شد و برگهاي خزان زده تا حدود زيادي در زير برف پنهان شده بودند ، روي يك تخت نشستند . تخت با قالي زيبايي فرش شده بود و دو پشتي كوچك روي آن به ديوار تكيه داده شده بودند . پير مرد قهوه چي كه ظاهرا با بهرام آشنايي داشت و احوال پرسي گرمي نيز با او كرد برايشان چايي آورد سپس سه تا تخم مرغ نيمرو كرد . عطر مرباي سيب و آلبالويش دل ضعفه شان را بيشتر مي كرد . پس از اين كه تنها شدند ياس گفت : هيچ وقت متوجه ي اينجا نشده بودم ، جاي قشنگيه .

بهرام با رضايت گفت : من چند دفعه اومدم اينجا . صاحبش مرد مهربونيه ، آدمو خيلي تحويل مي گيره .

در شب هاي سردي كه از ميعادگاه شبانه اش بازمي گشت گاه به اين چايخانه سنتي سر مي زد و پيرمرد نيز از حالات او دريافته بود كه اين جوان عاشق و شيداست. آن طرف تر چند مرد ميانسال قليان مي كشيدند و استكان هاي چايشان نيز مقابلشان قرار داشت . صداي دور به هم خوردن استكانها و نعلبكي ها در هنگام شسته شدن ، آهنگي زيبا را به وجود آورده بود و از راديوي كوچكي كه روي تاقچه ديوار رو به رو قرار داشت برنامه ي صبحگاهي پخش مي شد . بهرام به چهره ي پر نشاط او نگاه مي كرد و متوجه يقه پليور قرمزش شد .

- پليورت خيلي قشنگه ، تو رو مثل كوچولو ها مي كنه

- اينو مي گي ؟

به يقه ي پوليورش دستي كشيد . بهرام سر تكان داد و گفت : آره. توش گم مي شي .

- پوليور پدرمه . مادرم براش بافته ، خيلي دوستش دارم .

- ياس ! خيلي دلتنگشون مي شي ؟

هميشه به اين موضوع مي انديشيد . در افكارش دوست داشت شريك او شود و دلداري اش دهد . ياس به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : اونا همه ي زندگي من بودند . وچهره اش به طرز محسوني غمگين شد .

-حالتو درك مي كنم ياس . منم مثل توام .

- اما تو پدر داري و اين خيلي خوبه .

بهرام پوزخندي زد و گفت : پدر ؟ در بود و نبودش تفاوتي نمي بينم .

- چرا ؟

- مهم نيست فراموشش كن .

نمي خواست با انديشيدن به او صبح قشنگش را خراب كند . موضوع صحبت را عوض كرد و گفت : برف قشنگي مي باره . دوستش داري ؟

- خيلي زياد ، من برفو از نزديك خيلي كم ديده ام .

- جمعه مي ريم توچال . تا حالا تله كابين سوار شدي ؟

- نه ، هيچ وقت .

و هيجان جاي غم سنگين لحظات قبل را در چهره اش گرفت .

- حسابي خوش مي گذره . حالا مي بيني .

- خوبه كه جمعه هيچ كدوممون كلاس نداريم .

- آره خيلي خوبه .

چايش را سر كشيد ، بسته كوچكي از جيب كتش خارج كرد و آن را به سوي او گرفت . ياس با تعجب نگاهش كرد و گفت : اين چيه ؟

بهرام لبخندي زد و گفت : خودت بازش كن .

ياس مشتش را باز كرد ، اما بهرام قبل از اين كه بسته را به او بدهد متوجه ي نوشته اي در كف دستش شد و به آن چشم دوخت . ياس با پي بردن به موضوع گفت : ديشب نوشتمش . وقتي كه گفتي روي دستم علامت بزنم .

بهرام با قدر داني به چشمان معصومش نگاه كرد و در مقابل مشت خود را نيز گشود . ياس متوجه ي نام خودش در كف دست او شد و با ناباوري سري تكان داد .

- مي بيني من و تو چقدر شبيه هم هستيم ؟

حق با توئه از اين بابت خوشحالم ، خيلي زياد .

و بسته كوچك كادو شده را از او گرفت و كاغذ كادوي آن را باز كرد و لحظاتي بعد با ديدن انگشتر زيبايي كه در جعبه بود به وجد آمد . با قدر شناسي نگاهي به بهرام انداخت و گفت : خيلي قشنگه .

او انگشتر را از جعبه برداشت و با جاي دادن آن در انگشت دوم دست چپ دختر گفت : نشونه ي پيوندمونه ، قبوله ؟

ياس با هيجان سر تكان داد و گفت : قبوله ، قسم مي خورم كه تا آخر عمر هيچ وقت از دستم درش نيارم .

- توي شيراز خريدمش ، به نيت رسيدن به تو ، بردمش شاهچراغ و تبركش كردم .

ياس در حالي كه اشك بي اختيار گونه هايش را خيس مي كرد سرش را به زير انداخت و گفت : ممنونم .

- داري گريه مي كني ؟

- خوشحالم كه تو رو دارم و ديگه تنها نيستم .

- پس گريه نكن . دلم نمي خواد اشكاتو ببينم . به من قول بده كه هميشه يه دختر شاداب و سرزنده باشي .

- همه سعيمو مي كنم.

و شروع كرد به زدودن اشك هايش .

* * *

بنفشه نگاهي به ساعتش كرد و رو به بهنام گفت : كاش مي رفتيم دنبالش ، ديشب اصلا حال خوشي نداشت . بهنام با ديدن صحنه اي كه در همين لحظه در مقابلش قرار گرفت، لبخندي از سر رضايت زد و پاسخ داد : نگران نباش حالش خوبه .

اما ديگر احتياجي به گفتن اين جمله نبود ، زيرا بنفشه نيز شاهد صحنه بود . لحظاتي بعد اتومبيل بهرام چند قدم آن طرف تر متوقف و او به همراه ياس از آن پياده شد . ياس به سويشان آمد و با هيجاني كه از چهره و صدايش كاملا مشهود بود گفت : سلام بچه ها .

عده اي از دانشجويان نيز ناظر اين صحنه بودند . بنفشه دست ياس را فشرد و آرام گفت : چي شده دختر .

ياس با لبخند گفت : طوري نشده عزيزم .

و بهرام كه به جمعشان اضافه شده بود گفت : چرا دهنت وا مونده دختر دايي ؟

سپس با شيطنت چشمكي زد و گفت : دوستتو از چنگت در آوردم .

بنفشه ابتدا با خوشحالي به ياس و نگاه كرد و سپس پاسخ داد : كار خوبي كردي ، به هردوتون تبريك مي گم.

- متشكرم .

- فقط تو لياقت ياسو داري .

- دوست كوچولوي تو بي نظيره .

ياس اخمي كرد و گفت : شلوغش نكنين بچه ها . بهنام رو به او گفت : از انتخاب هردوتون خوشحالم ، از امروز بهرامو به تو مي سپرم.

ياس تبسمي كرد و گفت : متشكرم كه بهم اعتماد مي كني .

بهنام نگاهي به ساعتش انداخت و گفت : خيلي دير شده ، استاد توي كلاس رام نمي ده . تو بوفه مي بينمتون .

وبا عجله از آنان جدا شد . بهرام نيز متعاقب او از دختر ها خداحافظي كرد و تنهايشان گذاشت .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــل۲_۸

پس از اتمام آن ساعت درسي ، دختر ها در مسير بوفه بهرام را ديدند و هر سه با هم به آنجا رفتند . بهنام منتظرشان بود . بهرام كيك و شير نسكافه مهمانشان كرد . بهنام وقتي نگاه تيز و كنجكاو ديگران را متوجه ي خودشان ديد به بهرام گفت : مي ترسم استاداي دختر دار از اين به بعد بهت نمره ندن .

بهرام لبخني زد و دستش را روي شانه ي او گذاشت و گفت : عيبي نداره . به نظر من ياس ارزش اخراج شدنم داره .

بنفشه با حيرت نگاهش كرد و گفت : بهرام تو هيچ وقت اين طوري نبودي ، فكر نمي كردم كه تا اين حد ....

بهرام نگذاشت او حرفش را تمام كند و گفت : براي هركسي توي دنيا يه بهترين هست . براي من ياس بهترين بود و خوشحالم كه پيدايش كردم.

بهنام گفت : تازه تو دو تا استاد زن جوان هم داري كه من اصلا فكر اونا رو نكرده بودم . بهت توصيه مي كنم كه مراقب اوضاع باشي .

- هركي نخواست نمره بده شبانه حمله مي كنيم خونه اش و تهديدش مي كنيم .

و به ياس نگاه كرد و گفت : راه حل خوبيه عزيزم ؟

ياس تبسمي كرد و گفت : من اصلا دوست ندارم مايه ي دردسر تو بشم .

- تو دردسر نيستي كوچولو ، مايه ي افتخاري .

بنفشه ادامه داد : همه شما دو تا رو دوست دارن ، مطمئن باشين جز دعا كردن براي خوشبختيتون كار ديگه اي نمي كنن. اينجا همه مي دونن كه شما اهل برقراري روابط سست و غير دائمي نيستين . به نظرم از اين به بعد محبوبترم مي شين ، چون واقعا لايق همديگه اين و اينو همه مي دونن.

ياس نگاه قدرشناسي به او كرد و گفت : متشكرم عزيزم .

بهنام از برادر پرسيد : خب به مناسبت اين حادثه فرخنده ما رو به چي مهمون مي كني ؟

بهرام پاسخ داد : امشب شام همه مهمون من ، عمه هم دعوته .

بنفشه گفت : اگه بفهمه تو و ياس چه محشري به پا كردين ، خيلي خوشحال مي شه .

- مي دونم ، اون جاي مادرمه و بي نهايتم دوستش دارم .

و بعد براي رفتن به كلاس بعدي از جا برخاست. متعاقب او بهنام نيز برخاست و از دختر ها خداحافظي كردند. بنفشه هنوز فرصت نكرده بود راجع به جزئيات چيزي بپرسد با اشتياق به ياس گفت : خب بگو ببينم چه اتفاقي افتاده ؟

- خودمم نمي تونم باور كنم بنفشه ، بيشتر به يه خواب شبيهه . اون ديشب تلفن كرد ، خيلي ديروقت بود ، اما بالاخره حرفشو زد .

- گفت كه مي خواد با تو ازدواج كنه ؟

- آره اون خيلي خوبه بنفشه . حالا مي دونم كه از اين به بعد يه تكيه گاه محكم دارم .

بنفشه با خوشحالي به او نگريست و گفت : خدا رو شكر . اميدوارم كه هميشه احساس خوشبختي كني .

- مرسي عزيزم .

بهش گفتي كه توي شيراز ديديش ؟

- آره خوشبختانه ناراحت نشد .

- حالا ديگه تو رو داره . مگه ديوونه اس كه اظهار ناراحتي كنه .

- احساس مي كنم از همين حالا زن و شوهر شده ايم ابلهانه اس نه ؟

- به هيچ وجه . تو حق داري ياس . سالها تنها بودي و حالا اوني رو كه مي خواستي پيدا كردي و اونم دوستت داره . بهش تكيه كن و سعي كن كه هميشه به اون فكر كني ، اون وقت بهرامم همه ي تلاشش را مي كنه تا خوشبختت كنه .

او ايده آل ترينه بنفشه .

-مي ترسم يه روزي از من زده بشه .

- اين فكرت ديگه ابلهانه اس . عزيزم اون عاشقته . بهرام يه چيز متفاوت مي خواست و تو رو پيدا كرد . مطمئنم كه به هيچ قيمتي تو رو از دست نمي ده ، مگه اين كه يه روزي از اون خسته بشي و تنهاش بذاري .

ياس با شنيدن اين حرف به خود لرزيد و گفت : حتي فكرشم ديوانه ام مي كنه . حالا ديگه حتي يه روزم بدون اون زندگي رو نمي خوام .

- پس به اونم شك نكن . به آينده هم شك نكن . فقط به روزاي خوبي كه مي تونين با هم سپري كنين فكر كن . ، خب ؟

- چشم از راهنماييت ممنونم.

- قابل تو رو نداره دختر خوب .

آن شب ليلا و بهنام و بنفشه براي صرف شام مهمان بهرام بودند . او پس از برداشتن ياس از آپارتمانش به منزل عمه رفت تا همراه هم به رستوراني كه قبلا در آن ميزي را رزرو كرده بودند بروند . ليلا آن ها را به نوبت در آغوش گرفت و به آنها تبريك گفت و سپس هر ۵ نفر به اتفاق هم به رستوران رفتند و شام مفصلي خوردند .

جمعه نيز خيلي زود دو دختر و پسر به توچال رفتند و تمام روز را در آنجا خوش گذراندند. البته هنگام برگشتن ياس سرما خورد و بهرام نگران بود ، ولي به قدري به دختر خوش گذشته بود كه به اين موضوع هيچ اهميتي نمي داد . اين روز ها بودن در كنار بهرام از هر چيز ديگري ارزشمند تر بود و بقيه ي موارد جزو فرعيات به حساب مي آمدند، اگرچه با وجود او در كارهايش پيشرفت بيشتري داشت ، خيلي راحت تر شعر مي گفت و به خوش نويسي مي پرداخت و در كلاسي كه استاد شهريار در آموزشگاه برايش داير كرده بود نيز بسيار موفق عمل مي كرد .

بهرام در تمام زمينه ها مشوق بزرگ او بود و باعث دلگرمي اش مي شد. حمايت هاي او اميد دادن هايش موجب اعتماد به نفس او مي شد تا كارش را جدي تر و با انگيزه بيشتري ادامه دهد . پس از گذشت دو ماه از آن شب پر خاطره به يك روح در دو جسم تبديل شدند و اكنون زندگي را تنها با وجود يكديگر مي خواستند . در محيط دانشگاه آنها زوج نمونه و متناسب لقب گرفته بودند و همه آن دو را شاسيته ي هم مي دانستند . بهرام از اين كه بهترين دختر دانشگاه به او تعلق داشت به خود مي باليد و ياس نيز از اين كه محبوب ترين پسر دانشگاه به او دل سپرده بود احساس غرور مي كرد ، با اين حال او هنوز هم مثل روزهاي اول در برخورد با بهرام نهايت احتياط را رعايت مي كرد و هرگز پا را از حد خود فرا تر نمي گذاشت .





*

*

*

ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل ۱_۹

بعد از ظهر یکی از روز های سرد اوایل بهمن ماه بود و روز های آخر امتحانات پایان ترم سپری می شدند .لیلا تازه حمام گرفته بود و مشغول درست کردن چای بود که بهرام رسید . مطلب مهمی برای گفتن داشت و شب قبل درباره اش بسیار اندیشیده بود ....

سرانجام تصمیم گرفته بود که از لیلا کمک بخواهد و امروز پس از ترک جلسه امتحان، یکراست به دیدنش آمده بود . لیلا مثل همیشه از دیدن او خوشحال شد و از او احوال خودش و یاس را پرسید . سپس برای صرف چای و عصرانه به آشپزخانه رفتند و در همان حین بهرام بدون مقدمه گفت : عمه به کمک شما احتیاج دارم .

لیلا با تعجب پرسید به کمک من ؟

این پسر هیچگاه از کسی تقاضای کمک نمی کرد و از کودکی آموخته بود که روی پای خودش بایستد. بهرام با دیدن حیرت او سری تکان داد و گفت : یاس، خیلی سختگیری می کنه .

- سختگیری ؟ در چه موردی ؟

- توی این دو ماه یک بار هم منو به آپارتمانش راه نداده، خیلی با احتیاط رفتار می کنه .

لیلا دقیق به چهره اش خیره شد و سپس با لحن محکمی پرسید :تو از او چه انتظاري داري ؟ بين شما هنوز هيچ رسميتي بر قرار نشده . تو مي خواي به يه مرد غريبه اعتماد كنه .

من كه غريبه نيستم ، قراره با هم ازدواج كنيم . هيچ كس به او نزديك تر از من نيست ، هست ؟

ليلا آثار ناراحتي را در چهره ي او خواند و لبخندي زد و گفت :نيست عزيزم ، اما تو بايد به او حق بدي ، بايد دركش كني ، ياس سالها تنها زندگي كرده نبايد ازش توقع داشته باشي كه با يه قول زبوني در خونه اش را به رويت باز كنه .

- من چنين توقعي ازش ندارم ، اما دوست هم ندارم كه به اين وضعيت ادامه بدم . من مي خوام اين روزها بهترين روز هاي زندگيمون باشه ، خوش بگذرونيم و از بودن در كنار هم لذت ببريم نه اينكه زنجيري به پامون بسته شده باشه و نتونيم حتي يه ذره سرعت بگيريم .

- پسر خوبم عرف جامعه اين روش رو طلب مي كنه . به رفتار ياس هيچ ايرادي وارد نيست .

-من به هيچ چيز ايراد نمي گيرم عمه جون ، نه به رفتار ياس و نه به عرف جامعه . من مي خوام آزادي بيشتري داشته باشيم ، منتها از راه قانونيش .

- خب تو پيشنهادي داري ؟

- البته كه دارم .

ليلا با هيجان دستهايش را گره كرد و مشتاقانه گفت :خب بگو من مي شنوم .

- شما همراه من و ياس مياين و ميريم اولين محضري كه سر راهمونه ، يه صيقه ي عقد هم خيالمون رو راحت مي كنه و هم ما رو به همديگه نزديك تر مي كنه . اون وقت من و ياس شرعا مال همديگه مي شيم .

ليلا با هيجان بيشتري به او نگريست . انتظار شنيدن چنين پيشنهادي را نداشت ، اما فكر بدي هم نبود . صيقه ي عقد هم مي توانست به روابط آن دو صميميت ببخشد و هم مي توانست احساس مسئوليتشان را در برابر يكديگر افزايش دهد تا جدي تر و با انگيزه بيشتري به زندگي آينده شان بينديشند . بهرام وقتي او را در فكر ديد پرسيد : چطوره عمه ؟

ليلا سري تكان داد و گفت : خوبه .

بهرام با خوشحالي گفت : همين امروز اين كار رو مي كنيم ، باشه ؟

ليلا با تعجب پرسيد : همين امروز ؟

و به عجله و اشتياق او لبخند زد .

- خب آره ، الان ساعت سه و نيمه، تا يك ساعت ديگه بهنام و بنفشه هم پيداشون مي شه . با هم مي ريم دنبال ياس و از اونجا هم مي ريم توي يه محضر ، جون من قبول كنين عمه .

- من حرفي ندارم اما تو نمي خواي به بهمن خبر بدي ؟

بهرام ناراحت از شنيدن نام پدر برخاست و گفت : لزومي نداره اون خبر دار بشه . ما خودمون از عهده اش برميايم .

- لااقل تا اومدن اون صبر كن .

- اگه بخوايم منتظر اون باشيم ، تا سال ديگه هم پيداش نمي شه . اصلا ازدواج من و ياس چه اهميتي براي او داره ؟

- داره بهرام ، اگه بفهمه خودشو مي رسونه . به تو قول مي دم .

- نه عمه نمي خوام اون باشه ...نمي خوام .

و رنگ چهره اش از شدت خشم به سرخي گراييد . ليلا از جا برخاست و به او نزديك شد و با لحني مهربان و ملايم گفت : اون دوستت داره بهرام .

بهرام با تعجب پرسيد : دوستم داره ؟ اينطوري ؟ نه .... نه من اين دوست داشتنو نمي خوام . از اين جور پدري كردن متنفرم .

- تو زيادي شلوغش مي كني بهرام ، بهمن به اون بدي هم كه تو فكر مي كني نيست .

بهرام فرياد زد : شلوغش مي كنم ؟ من ؟ شما چرا اين حرفو مي زنين؟

شما كه مي ديدين چقدر مادرمو اذيت مي كرد ، مي ديدين كه چقدر روحشو آزار مي داد .

چشمانش پر از اشك شدند و مجبور شد از ليلا روبرگرداند. سرش را به ديوار تكيه داد و ملايم تر از قبل ادامه داد : من .... من تا عمر دارم اون روزا رو فراموش نمي كنم . هر وقت كه مي بينمش ياد اون وقتا مي افتم .

ليلا با درك حالت او متاثر از اين حال ، دستش را گرفت و او را سر جايش نشاند و لبخندي زد و گفت : من به تو حق مي دم كه نتوني اعمال ناشايست پدرتو در گذشته فراموش كني ، اما هر قدر كه سخت بگيري بدتره ، اون پدرته و تو نمي توني اين حقيقتو انكار كني . اون مي گه من از گذشته ام پشيمونم ، پس تو هم بهش فرصت بده هان ؟

بهرام به علامت منفي سري تكان داد و گفت : نه ... نه عمه ، اينو از من نخواين . هيچ وقت نمي تونم ، هيچ وقت .

ليلا وقتي او را مصمم ديد به علامت تاسف سري تكان داد و گفت : بسيار خوب هر طور كه خودت دوست داري .

بعد سعي كرد حال و هوا را عوض كند و پرسيد : شامم بهمون مي دي ؟

بهرام سرش را بلند كرد و لبخندي زد و جواب داد : جونم مي دم .

- جونتو مي بخشم ، فقط شامتو مي خوام .

و به لبخند او پاسخ گرمي داد .

- زنگ مي زني به ياس ؟

- نه ، مي خوام غافلگيرش كنم . مي خوام هيجانشو ببينم .

- اي ناقلا ، من مي رم آماده بشم .

و با اين حرف او را تنها گذاشت
.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۲_۹

ياس لباس پوشيده بود و مي خواست براي خريد از خانه خارج شود كه بهرام و بنفشه به آپارتمانش آمدند . بنفشه پرسيد : جايي مي خواستي بري ؟

ياس گفت : مي خواستم برم خريد ، اما مهم نيس ، بعدا اين كار رو مي كنم . هر دو را به داخل فرا خواند . بهرام بي مقدمه گفت : عمه و بهنام پايين منتظرمونن .

ياس متعجب و هيجان زده گفت : مي خوايم بريم مهموني ؟

بنفشه گفت : از اونجا هم مهم تر .

و به بهرام نگاه كرد و هر دو لبخند زدند . ياس با كنجكاوي چهره ي هر دو را كاويد و دوباره پرسيد : كجا مي خوايم بريم بچه ها ؟

بهرام قدمي به سويش برداشت و مقابلش ايستاد و گفت : مي خوايم بريم محضر .

- محضر ؟

و با حيرت به بهرام نگاه كرد . بهرام آرام سرش را تكان داد و گفت : آره عزيزم ، براي اين كه شرعا عقد بشيم و دست از اين سختگيريات برداري.

و لبخندي زد و به چشمان مشتعل او خيره شد . ياس با ناياوري به بنفشه نگاه كرد و پرسيد : چي ميگه اين بهرام ؟

- قراره به هم محرم بشين ، يه زن و شوهر شرعي . عيب داره ؟

- نه ، نه خيلي هم خوبه .

و دوباره به بهرام نگاه كرد و گفت : فكر خودته ؟

بهرام به علامت تصديق سر تكان داد . ياس لبخندي زد . اي كاش از همان روز اول اين كار را كرده بودند .

- من به تو حق مي دم كه محتاط باشي ، اما تحملشو ندارم ياس . گاهي وقتا از سردي تو ديوانه مي شم . فكر كردم اين بهترين و درست ترين راهه . تو هم موافقي ، مگه نه ؟

- البته .

و چشمان پر شور و اشكش را از او پنهان كرد . بنفشه دستش را گرفت آن را فشرد و زمزمه كرد : خوشحال باش دختر . الان كه وقت گريه كردن نيست .

ياس سرش را تكان داد و چند قطره اشكي را كه بر روي گونه هايش لغزيده بود زدود ، اما بهرام با ديدن اين عكس العمل او به وجد آمد و ميزان خوشحالي اش را ديافت .

بنفشه كه جلو تر از آنان توي راه پله حركت مي كرد رو به ياس گفت : بعدا كه عروسي گرفتين وقت واسه ي گريه كردن زياده .

ياس به اين كنايه خنديد و بهرام با دلخوري تصنعي گفت : بدجنس ، بهنام حق داره كه از دست تو بناله .

- بهنام از دست من بناله ؟ همين الان توي محضر طلاقمو ازش مي گيرم پسره نمك نشناس .

و هر سه با صداي بلند خنديدند . ياس با بهنام سلام و احوال پرسي كرد و سپس در عقب اتومبيل در كنار بنفشه و بهنام نسشت . بهرام كه خودش رانندگي را به عهده داشت به سرعت حركت كرد و گفت : پيش به سوي سعادت .

ياس به اين حرف لبخند زد و بهرام از ديدن چهره ي راضي او در آينه نفس عميقي كشيد . بهنام در ادامه ي حرف برادر گفت : و پيش به سوي بيچارگي و لنگه دمپايي خوردن .

همه به اين حرف خنديدند و بنفشه گفت : بهنام مي دوني كه امروز مي خوام ازت طلاق بگيرم ؟

بهنام با هيجان نگاهش كرد و گفت : جون من راست مي گي ؟ خداي من چه سعادتي .

و خودش زود تر از سايرين به خنده افتاد . ليلا رو به بهرام كرد و گفت : مي بيني اين دو تا پشيمونن .

- اين دو تا كه عرضه ندارن . همون بهتر كه طلاق بگيرن . و به ياس نگاه كرد و چشمكي زد . بنفشه زير گوش بهنام زمزمه كرد : تو چقدر بي چشم و رويي عزيزم .

- راست مي گي عزيزم ، خوشي زده زير دلم .

و با صميميت و گرماي دلپذيري دست او را فشرد .

محضر دار پيرمرد مهرباني بود و با رويي گشاده از آنها استقبال كرد . ليلا جريان را برايش شرح داد و او بدون هيچ مانعي و با كمال ميل صيغه عقد را براي ياس و بهرام جاري كرد تا خيال هر دو تا حدودي راحت شود و خود را به يكديگر نزديك تر حس كنند .

پس از خروج از محضر ، به يك رستوران لوكس رفتند و شام خوردند . سپس با پيشنهاد بهنام به تماشاي يك برنامه بند بازي رفتند و وقتي تصيم گرفتند به خانه برگردند ، شب از نيمه گذشته بود . ابتدا ياس را به خانه اش رساندند و اين بار بهرام او را تا در ورودي آپارتمانش همراهي كرد . سپس ليلا و بنفشه را نيز تا خانه همراهي كردند و در پايان ، دو برادر به منزلشان بازگشتند .

بهنام در حالي كه تن خسته اش را روي مبل مي انداخت رو به بهرام گفت : من و بنفشه مي خوايم بريم اهواز گفتم شايد تو و ياسم بخواين كه همراه ما بياين . فردا مي خوام بليط بگيرم . بهرام با آن كه منظور او را خيلي خوب فهميده بود ، اما خودش را به ناداني زد و گفت : اهواز ؟ براي چي ؟

- خودتو به اون راه نزن بهرام ، مي خوايم بريم پيش پدر .

- آهان ، اميدوارم خوش بگذره .

و با بي تفاوتي به سوي اتاقش رفت .

- تو نمي خواي بياي ؟

- نه .

- گفتم شايد بخواي پدر و ياسو به هم معرفي كني .

- لزومي در اين كار نمي بينم .

- اما اون پدرمونه بهرام .

بهرام با بي حوصلگي به طرف او چرخيد و گفت : خواهش مي كنم دوباره شروع نكن . من نمي تونم بيام اهواز ، ياسم همين طور . اون تعطيلاتو مي ره شيراز . منم با گروه تمرين دارم . شايدم بعدا يكي دو روزي برم شيراز ، پيش ياس . مي بيني كه وقتم پره .

- پس پدر چي ؟ ياس دوست نداره اونو ببينه ؟

ياس بايد اونچه رو كه من بهش علاقمندم دوست داشته باشه . پدرم اگه خيلي به ما علاقه داشت توي اين شيش ماه سري به ما مي زد . پس خواهش مي كنم با اين حرف ها عصابمو بهم نريز برادر خوبم .

- بسيار خوب ، هرطور كه ميلته . فقط مي خواستم پيشنهادي كرده باشم .

و بحث همين جا خاتمه يافت . پس از گذشت پنج سال از فوت مادر هنوز حتي يك ذره هم نظرش نسبت به بهمن عوض نشده بود و نمي توانست دلش را در مودر او صاف كند . در حضور ياس هيچ گاه از او حرف نمي زد و هر گاه كه دختر مي خواست حرفي راجع به بهمن بزند ، موضوع صحبت را عوض و از گفتگو در اين باره پرهيز مي كرد

صبح روز بعد در حالي كه چند دقيقه از بيدار شدن ياس مي گذشت و تازه شست و شوي صورتش را به پايان رسانده بود ، سر و كله ي بهرام پيدا شد . وقتي در را گشو يك قابلمه را در مقابل چشمانش ديد و غافلگير شد . سپس بهرام با صدايي مملو از هيجان و نشاط گفت :

درست يه دقيقه بعد از تركت دلم برات يه ذره شد . ياس كه هنوز چهره ي او را نديده بود لبخندي زد و گفت : سلام بيا تو .

اين پسر همه اش از او تعريف مي كرد ، از اين كار خوشش نمي آمد ، اما در رفتار و كلام او چنان خلوص و معصوميتي هويدا بود كه نمي شد اسمش را چاپلوسي گذاشت . با اين تعارفات او بيشتر شرمنده مي كرد . بهرام از پشت در بيرون آمد و در حالي كه طراوت از چهره اش مي باريد جواب سلامش را داد . ياس از چيز عجيبي كه در دست ديگر او قرار داشت بيشتر تعجب كرد و پرسيد : اينا ديگه چي ان ؟

بهرام قفس و ديزي را روي ميز گذاشت و گفت : اين قابلمه پر از حليمه كه من و تو بايد بخوريمش و اين يكي هم يه مرغ عشقه ! يه هديه ي كوچولو .

نگاه عاشقش را به او دوخت و افزود : براي تو .

ياس تبسمي كرد و گفت : تو هميشه از اين كاراي عجيب و غريب مي كني ؟

- قشنگ نيس ؟

- البته كه قشنگه و خيلي هم ممنون .

بهرام روي ميز نشست و گفت : فكر كردم خونه ي با صفاي تو فقط اينو كم داره ، حيفه بين اين همه گل و زيبايي ، پرنده اي نباشه كه آواز بخونه .

ياس با قدر داني نگاهش كرد و گفت : تو فوق العاده اي بهرام .

- در حال حاضر من فقط گرسنمه . چاي دم كردي يا نه ؟

- سماور هنوز نجوشيده . خيلي زود منو غافلگير كردي .

- مي خواي برم نيم ساعت ديگه برگردم ؟ هوم ؟

- بدجنس .

و در حالي كه به سوي آشپزخانه مي رفت گفت : هديه ي قشنگتو كجا بذارم ؟

بهرام نگاهي به اتاق انداخت و گوشه اي از نشيمن را مناسب تر از هرجاي ديگري ديد . آنجا در ميان انبوه گل و برگ و بوته ها چندين ساقه از گلهاي پيچك روي ديوار خزيده بودند . از روي ميز پايين پريد و فقس را در جاي مورد نظر روي ديوار نصب كرد و پرسيد : خوبه ؟

- آره ، فكر مي كنم اونجا خيلي بيشتر سر ذوق بياد .

- ازش خوشت مياد ؟

- هر چه از دوست زسد نيكوست .

بهرام به پيشخوان خانه تكيه داد و به او كه مشغول چيدن ميز صبحانه بود چشم دوخت .

- خامه داري ؟ من صبحانه حتما بايد خامه بخورم .

- خوشبختانه دارم .

و ظرف خامه را از يخچال بيرون كشيد . لبخندي زد و افزود : خيلي خوبه كه از همين حالا عادتاتو به من مي گي .

- من آدم رك گويي هستم منو ببخش .

- من اين اخلاقتو خيلي مي پسندم .

و همانطور كه مشغول دم كردن چاي بود گفت : بيا تو .

بهرام قدم به آشپزخانه گذاشت و پشت ميز نشست و تدارك وسيع او را از نظر گذراند و دستهايش را به هم ماليد و گفت : تو كدبانوي قابلي هستي خوشحالم كه مي خوام با تو ازدواج كنم.



خيلي راحت حرف از ازدواج مي زد . انگار كه هفته ي بعد ازدواج خواهند كرد نه دو سال ديگر .

- همه اش تعريف مي كني .

- مي تونم هر روز با تو غذا بخورم ، هر سه وعده ؟

- پس بهنام چي ؟

- آرزو داره از شر من خلاص بشه و اسباب كشي كنه خونه عمه . اگه خيالش از من راحت باشه ديگه خونه پيداش نمي شه .

- با اين حساب منم خوشحال مي شم كه از تنهايي در بيام .

- متشكرم .

ياس دو فنجان چاي ريخت و در مقابل او نشست و پرسيد : خب حالا دوست داري ناهار برات چي درست كنم ؟

- فسنجون . من عاشق فسنجوناي مادرم بودم .

- من در آشپزي به مهارت مادرت نيستم .

- مي دونم كه هزار بار بهتر از بهنامي .

ياس لبخندي زد و گفت : فسنجون ترش ، آره ؟

- حدس زدي ؟

- نه قبلا بنفشه بهم گفته بود .

- شما دخترا همه چيزو با دقت پيگيري مي كنين و به همه چيز توجه دارين . حتم دارم كه همين الان هم مارك ادكلن و ساز كفشم رو هم مي دوني.

ياس تنها به لبخندي اتكا كرد .

- بهنام و بنفشه توي تعطيلات مي رن اهواز.

- تو چي ؟

- گرفتار تمرين گروهم . راستي ديروز برات بليط گرفتم .

- متشكرم شايد درستش اين بود كه پيش تو مي موندم .

بهرام به علامت مخالفت سري تكان داد و گفت : نه اصلا نيازي نيست .به من فكر نكن ، عمه هست . شايدم براي اجراي يه برنامه ي چند روزه برم اصفهان .

- توي روزايي كه هستي مي توني به آپارتمانم سر بزني ؟

- آره

- اون دفعه كه با بنفشه رفتيم شيراز، چند روز بي آبي اكثر گلامو پژمرده كرده بود . يكي دوتاشم خشك شدند.

- اين دفعه من هستم نگران نباش .

- ممنونم كاش تو هم مي تونستي بياي . دلم مي خواست اين دفعه با هم مي رفتيم شاهچراغ و براي خوشبختيمون شمع روشن مي كرديم.

از تقدير راضي بود استاد شهريار خطّش را پسنديده بود ، به تهران آمده بود ، در امتحان ورودي پذيرفته شده بود و حالا بهرام محبوب ترين دانشگاه و بي همتا ترين مرد عالم در نظر او شوهرش شده بود در آپارتمانش نشسته بود و به او عشق مي ورزيد . بايد خدا را به خاطر سعادتي كه نصيبش كرده بود شكر مي كرد .

- اگر رفتيم اصفهان از آنجا حتما ميام پيشت و با هم برميگرديم تهران ، خوبه ؟

- خيلي .

- ياس تا خوشبختي راه زيادي نيس ، فقط خودمون بايد راده كنيم و ما هر دو اين اراده را داريم ، مگه نه ؟

ياس به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : حق با توئه .

وبراي آوردن چاي ديگري برخاست .

*

*

*

ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۳_۹

با پايان گرفتن فصل امتحانات ، بهرام ياس را در فرودگاه بدرقه كرد و هفته بعد خودش هم براي اجرا ي چند برنامه همراه گروه سرمستان به اصفهان رفت .بهنام و بنفشه نيز با بدرقه ليلا ، ، راهي اهواز شدند ، اما بر خلاف آنچه كه انتظار داشتند بهمن فرصت نكرده بود براي استقبال به فرودگاه بيايد و تنها راننده اش را براي رساندن آنها به آپارتمانش به آنجا فرستاده بود .

او حتي هنگام صرف شام نيز به خانه نيامد و آن دو به تنهايي شام خوردند . سرانجام وقتي دقايقي تا نيمه شب مانده بود ، او خسته و كوفته به خانه آمد . بنفشه ساعتي قبل خوابيده بود و بهنام در اتاق نشيمن پيراهنش را اتو مي كرد كه كليد در قفل چرخيد و لحظاتي بعد او پا به درون خانه گذاشت . بهنام خوشحال از ديدن او به سويش رفت و بهمن با هيجان او را در آغوش كشيد . نگاهي به اطراف انداخت و سپس پرسيد : تنها اومدي ؟

- بنفشه هم اومده ، خيلي دير كردين ، اونم خسته بود ، خوابيد .

- كار خوبي كرد . تو هم مي خوابيدي چرا منتظر موندي ؟

- دلم براتون تنگ شده بود .

- منم همين طور. سپس با دلتنگي گفت : بهرام نيومد ؟

بهنام سري به علامت منفي تكان داد .

- دلم براش تنگ شده ، اون خيلي با من نا مهربونه .

- بهش حق بدين پدر ، اون هنوز نتونسته گذشته رو فراموش كنه ، چاي مي خورين ؟

- متشكرم .

بهنام به آشپزخانه رفت و پدرش در حالي كه به بهرام مي انديشيد در مبل فرو رفت . بيشتر از هر زمان ديگري دوستش داشت ، او و كله شقي ها و غرورش را . بهنام فنجان چاي را در برابر او گذاشت و خود درمقابلش نشست و پرسيد : شام خوردين ؟

- آره . شما چي ؟

- ما هم خورديم . اوضاع كارتون چطوره ؟

- بد نيس بهرام چرا نيومد ؟

- قرار بود با گروه بره اصفهان .

- فكر كردم مياد اينجا و دختري را كه مي گين شيفته اش كرده مي بينم . اون بايد دختر خيلي خوبي باشه كه دل بهرامو به دست آورده .

- دختر بي نظيريه پدر . پاك و مهربونه . ياس دقيقا همون كسيه كه بهرام دنبالش بود .

- روابطشون چطوره ؟

- عاليه . هر دو بي نهايت عاشق همديگه ان دو جز رضايت هم چيزي نمي خوان . چند روز پيش هم عقد كردن .

بهمن با شنيدن جمله ي آخر بهنام در خود فرو رفت . پسر كوچكش اولين گام را در بزگترين مرحله ي زندگي اش گذرانده بود بي آن كه پدرش را به حساب آورد يا حداقل مثل غريبه ها از او دعوتي كرده باشد ، با اين حال سعي كرد غمش را از بهنام پنهان كند .

- خداروشكر مي خوام اون خوشبخت بشه .

- اون به توجه شما احتياج داره پدر .

- مي دونم اما باور كن اينجا خيلي گرفتارم . وقت سرخاوندنم ندارم .

- مي دونم پدر من شرايط شما رو درك مي كنم ، اما بهرام انتظار بيشتري ازتون داره .

- تابستون دو سه هفته ميام تهرون . توي عروسي تو و بنفشه هم همه چيزو جبران مي كنم.

- يعني واسه تعطيلات عيدم نمياين؟

- نه ، اما كاش بتوني بهرامو راضي كني كه بياد اينجا

- اون از همين حالا واسه تعطيلات عيدش برنامه ريزي كرده ، هفته ي اول مي ره شيراز ، بعدشم با گروه مي ره آذربايجان . اونا حتي از من بنفشه هم دعوت كردن كه باهاشون بريم شيراز .

- بنابراين من فقط مي تونم آرزو كنم كه بهتون خوش بگذره . ليلا چه مي كنه ؟

- گفت اگه شما نياين تهرون اون مياد اهواز .

- خوبه . وبعد چايش را سركشيد و از جا برخاست و گفت : تو هم بهتره كه ديگه بخوابي حتما خيلي خسته شدي .

مكثي كرد و سپس افزود : راستي اونا كي ازدواج مي كنن؟

- وقتي بهرام درسشو تموم كرد ، يك سال بعد ما .

- خيلي خوبه كه در دو سال پياپي هر دو پسرم دوماد مي شن .

- از شرمون خلاص مي شين .

- من دوستتون دارم بهنام ، هردوتونو.

- مي دونم پدر ، مي دونم . من هيچ شكي به اين موضوع ندارم اما شما بايد دل بهرامو به دست بياريد .

- اين پروژه رو تابستون تمام مي كنم ، بعد تا يه مدت به خودم استراحت مي دم و همه وقتمو مي ذارم واسه شما ها .

- ممنونم پدر .

بهمن به اتاق بنفشه رفت و صورت خواهرزاده اش را بوسيد سپس وارد تاق خودش شد وبه رختخواب خزيد. باز هم ساعتي را با بهنام به گفتگو پرداختند و بهمن بيشتر از بهرام پرسيد و اوضاع و احوالش را جويا شد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۴_۹

پس از پايان برنامه ي گروه در اصفهان ، بهرام فرصت كرد كه تنها يك روز را با ياس در شيراز بگذراند به شاهچراغ رفتند و دوباره شمع روشن كردند ، اين بار به نيت اين كه با عشقي بي پايان در كنار هم باشند و زندگي سعاتمندانه اي داشته باشند . به حافظيه ، سعديه و تخت جمشيد و از آنجا هم به گورستان رفتند و ياس با پدر و مادرش تجديد ديدار كرد . شام را در رستوراني لوكس خوردند و تمام شب را نيز در منزل پدر ياس بيدار ماندند . ياس آلبوم عكسهاي خانوادگي ، تابلو هاي مادر و كتابخانه پدرش را به بهرام نشان داد و تا صبح راجع به همين چيز ها بحث و گفتگو كردند و از برنامه اي كه براي زندگي آينده سان داشتند حرف مي زدند . صبح خيلي زود نيز دوباره از خانه بيرون رفتند و پس از كمي پياده روي و خريد نان تازه به خانه برگشتند . صبحانه را به همراه آقا سلمان ، بهجت خانم و حميد خوردند و ساعتي بعد توسط آنها در فرودگاه بدرقه شدند و به تهران بازگشتند .

بهنام و بنفشه يك روز زود تر از آنان بازگشته بودند . بهرام حتي يك كلمه هم راجع به بهمن از آنان نپرسيد . پس از صرف ناهار در منزل ليلا و استراحت ، بهرام ياس را به خانهي مشتركش با بهمن و بهنام برد . پس از ديدن منزل ياس در شيراز شب گذشته قرار گذاشته بودند كه به خانه آنها هم بروند و ياس آلبوم خانوادگيشان را ببيند . در طول سه ماه گذشته بهرام هيچگاه او را به آنجا نبرده بود ، ولي اكنون ياس علاقمند بود كه خانه ي پدري او را ببيند و او نيز نمي توانست بيش از اين در برابر خواسته ي دختر مقاومت كند . خانه ي جمع و جور و لوكسي داشتند . سر تا سر حياط پر بود از درختان ميوه مختلفي جون گيلاس ،خرمالو، سيب ،به و انگور . بوته هاي رز نيز دور تا دور حياط را پوشانده بوند. استخر مرمرين بزرگي در وسط حياط قرار داشت كه البته آبش را خالي كرده بودند تنها راه باريكي كه به سوي ساختمان مي رفت ، سنگفرش شده بود و يك راه موزاييك شده ديگر هم به پاركينگ منتهي مي شد . بهرام دست ياس را كه مبهوت تماشاي اطرافش شده بود گرفت و گفت : بيا بريم تو.

از علاقه ي شديد او به گل و گياه آگاهي كامل داشت ، اما خيال نداشت تمام وقتش را در آنجا بگذراند . ياس همانطور كه قدم به درون ساختمان مي گذاشت گفت : تابستون اينجا محشر مي شه بهرام .

- اينجا به قشنگي ويلاي پدر تو نيست .

- اما اينجا هم زيبايي خاصّ خودشو داره .

- بشين دختر جون ، ما كه نبايد هميشه درباره ي گل و گياه صبحت كنيم .

و خودش به آشپزخانه رفت . ياس روي مبلي نشست و پرسيد : فكر مي كني قشنگ تر از اين چيزا چيزي هم توي اين دنيا هست ؟

- البته كه هست ، تويي و عشق بي نهايتي كه به تو دارم .

- متشكرم عـــــزيــزم ، اما به نظر من آدم بايد علايقشو تقسيم بندي كنه . متلا در سايه ي عشقي كه به تو دارم به خوشنويسي ، شعر يا گلكاري هم اهميت مي دم ، تو هم همينطور . بايد بين من ، سه تار ، فوتبال و چيزاي ديگه اي كه دوست داري توازني بر قرار كني كه به هيچكدوم لطمه اي وارد نشه .

بهرام از آن سوي پيشخوان به او چشم دوخت و گفت : براي من سه تار ، فوتبال يا هر چيز ديگه اي با تو مفهموم داره . وقتي تو نباشي من هيچ كدومشو نمي خوام ، مي فهمي ؟

ياس با ديده ي سپاس به او نگريست . اين پسر اكنون ديگر از ابراز عشقش واهمه اي نداشت . بسيار راحت تر از زمان گذشته حرفي را كه در دلش داشت به زبان مي آورد و در مقابل ، از او هم متوقع بود كه به همان اندازه و به همان شدت و صداقت دوستش بدارد . از جا برخاست و وارد آشپزخانه شد و گفت :

- مي دونم بهرام ، براي منم همين شرايط وجود داره . منم اگه تو نباشي زندگي رو نمي خوام ، ولي منظورم اينه كه نبايد احساسات ديگه مونو بكشيم ، درسته ؟

- اما باور كن كه من بدون تو هيچ كاري نمي تونم بكنم . وهمانطور كه به سوي يخچال مي رفت پرسيد : سوسيس بندري ، الويه يا همبرگر .

- من هوس سوسيس كردم .

- پس منم همينطور .

و براي كمك كردن به او به سويش رفت . عصرانه مفصلي ترتيب دادند و آن را به اتاق بهرام بردند . او آلبوم هايش را به ياس نشان داد . بيشتر از مادر و بهنام حرف مي زد و كمتر علاقه اي به صحبت درباره ي بهمن نشان مي داد . ياس موضوع را دريافته بود ، اما مي دانست كه تلاشش درباره ي وادار كردن او به صحبت درباره ي پدرش بي حاصل خواهد بود .

در همان حين بهرام داشت به تلفن سرپرست گروه جواب مي داد ، ياس به سالن رفت و نگاهي به اطرافش انداخت و احساس كرد كه از آنجا خوشش آمده است . مي توانستند بعد از ازدواج در اين خانه زندگي كنند و شايد در اين صورت روابط بهرام با پدرش بهتر مي شد . بهرام پس از اتمام مكالمه ي تلفني اش به سالن آمد و از او كه از پنجره ، باغ كوچكشان را تماشا مي كرد پرسيد : كجايي كوچولو؟

ياس به سويش چرخيد و لبخندي زد و بدون مقدمه گفت : بعد از ازدواجمون اينجا زندگي مي كنيم ؟

بهرام متعجب جواب داد : اينجا ؟

و بعد چون منظور او را درك كرده بود سري تكان داد و گفت : نه اينجا خونه ي من نيست .

- اما تو بهنام اينجا زندگي مي كنين . اون بعد از ازدواجش مي ره پيش بنفشه و مادرش . بنفشه مي گفت طبقه ي دوم خونه شان به آن دو تعلق داره . خب ما هم مي تونيم اينجا زندگي كنيم . من از اينجا خوشم اومده بهرام .

بهرام تبسمي كرد و گفت : عزيزم اينجا كه خونه ي من و بهنام نيس ، مال پدرمه .

- يعني پدرت تو رو از اينجا بيرون مي كنه ؟

- بيرون نمي كنه ، اما من خوشم نمياد بعد از ازدواج اين جا زندگي كنم .

- چرا ؟

- براي اين كه نمي خوام به او متكي باشم . من ترجيح مي دم بعد از ازدواج توي آپارتمان تو زندگي كنم تا اينجا .

- ولي اونجا خيلي كوچيكه .

- واسه دوتاييمون كافيه . ما كه قصد نداريم در يكي دو سال او زندگي مشتركمون بچه دار بشيم . تا اون موقع من مي تونم كار كنم و يك آپارتمان بزرگ اجاره كنم .

- بهرام تو چرا اينجا رو دوست نداري ؟

- من اينجا رو دوست دارم اما قصد ندارم بعد از مستقل شدنم توي اين خونه زندگي كنم .

- چرا ؟

- دليل خاص خودمو دارم .

- منم دوست دارم كه دليلش را بدونم .

- مربوط به پدره .

- خب .

بهرام كلافه روي صندلي نشست و گفت : دوست ندارم در موردش صحبت كنم .

ياس با سماجت پرسيد : آخه چرا ؟ پدرت چه گناهي كرده كه تو نمي توني ببخشيش ؟

- دونستنش به حال تو چه فرقي داره ؟

- براي من مهمه بهرام . من مي خوام بدونم بين تو وپدرت چي گذشته ، چرا تو ازش بيزاري ؟

- فكر كردم بنفشه همه چيز رو براي تو تعريف كرده .

- مي خوام از زبون خودت بشنوم .

- توروخدا تمومش كن ياس . چرا بايد به خاطر اين موضوع بي اهميت اعصابمونو ناراحت كنيم ؟

- موضوع بي اهميت ؟ پدرت براي تو اهميتي نداره ؟

بهرام با كمي غيظ گفت : نمي خوام در موردش توضيح بدم . اين مسئله به گذشته ي من مربوطه . لزومي نداره تو درموردش چيزي بدوني . ازت خواهش كردم كه تمومش كني .

ياس با دلخوري گفت : تو درباره ي زندگيم و من همه چيزو مي دوني ، اما من نبايد حق داشته باشم راجع به مسئله اي كه تو علاقه اي بهش نداري سوالي بپرسم . چرا ؟ بهرام پدرت چه اشتباهي مرتكب شده ؟ آخه تو چطور مي توني از پدر خودت بيزار باشي ؟

بهرام در حالي كه سعي ميكرد بر اعصابش مسلط باشد به سوي او رفت و شانه اش را گرفت و گفت : ببين چطور داريم خودمون رو ناراحت مي كنيم .

ياس چشمان ملتمسش را به او دوخت و گفت : دلم مي خواد با من در اين مورد حرف بزني ، دلم مي خواد بدونم چرا با احساس ترين پسر دنيا از پدرش فرار مي كنه ؟ چرا ازش بيزاره ؟

بهرام در دل از خود پرسيد : چرا سايه ي اين مرد هميشه بايد توي زندگي من باشه ؟ چرا ياس بايد به خاطر او ناراحتي بكنه ؟

اما مي دانست كه چاره اي جز توضيح دادن ندارد . او را در كنار خود نشاند و گفت : ياس بين من و پدرم فاصله ي زيادي هست ، فاصله اي كه هيچ وقت پر نشد .

- اون پدرته . تو نبايد نسبت به پدرت بي تفاوت باشي .

- اين بي تفاوتي رو خودش به وجود آورد . اون هيچ وقت منو نخواسته ياس . من ناخواسته به دنيا اومدم مي فهمي ؟ پدر و مادرم قرار گذاشتن كه فقط صاحب يه فرزند بشن ، اما پدر نمي خواست ورود ناگهاني منو به زندگي اش بپذيرد . اون هيچ وقت منو دوست نداشت . هميشه بين من و بهنام تفاوت قائل مي شد . من برنامه ي زندگي اونو به هم ريخته بودم . مادر به خاطر زايمان سختي كه داشت بعد از تولد من هميشه بيمار بود و مجبور شد كارشو بذاره كنار . پدر همه ي اينارو از چشم من مي ديد . اون بود كه از من بيزار بود ، اون بيزار بودنو به من ياد داد .

ياس زير لب زمزمه كرد : اين غير ممكنه ...آخه اون يه پدره....

بهرام فرياد زد : فكر مي كني كه بهت دروغ مي گم ؟

- البته كه نه . اما حالا چي ؟ اون الان دوستت داره ، نداره؟

- محبت امروزش به چه دردم ميخوره ؟ من اون روزا بهش احتياج داشتم .

- آدم هميشه به پدر و مادر احتياج داره . اون مي تونه تو رو تحت همايت خودش قرار بده .

- با پول ؟ شيش ماهه كه به ما سر نزده . چطور باور كنم كه او هم مثل همه ي پدراست ؟

- تو خيلي سخت مي گيري . شرايط پدرتو درك نمي كني خب اگه اون نتونست بياد تو كه مي تونستي بري پيشش ، مثل بهنام . چرا اين كار رو نكردي ؟

بهرام كه كم كم حوصله اش از اين بحث بي خود سر مي رفت از جا برخاست و شورع به قدم زدن كرد .

- من علاقه اي به ديدن او ندارم .

- اما اون همخونته . تو ... تو از گوشت و پوست و استخون اوني ، اگه پدرت نبود تو هم نبودي ، چطور مي تواني نسبت به اين قضيه بي تفاوت باشي ؟

- كاش اون نبود تا منم نبودم . وقتي دلخوشي نداشته باشي زندگي به چه دردي مي خوره ؟

ياس با ناباوري به او نگاه كرد و گفت : يعني توي زندگيت هيچ دلخوشي نداري ؟ يعني به همين سادگي مي توني در مورد بود و نبودت صحبت كني ؟

- آه نه ياس ، منظورم اصلا اين نبود . اما ياس از حرف او رنجيده بود . تلاش وافري كرد تا از فروچكيدن اشك هايش جلوگيري كند ، اما اين انديشه كه وجودش حتي يك دلخوشي كوچك براي او در زندگي اش نيست آزارش مي داد بهرام به سويش رفت و با ملايمت گفت :

- البته كه تو دلخوشي من به زندگي هستي . تا قبل از تو ، من ... من هيچ دلخوشي اي نداشتم . فقط به اميد پيدا كردن كسي كه بتونه زبون منو بفهمه زندگي مي كردم ، اما حالا تو آرومم مي كني و من بي نهايت عاشقتم ....

.

.

.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Lonely Nights | شب های تنهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA