انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

The Lonely Nights | شب های تنهایی


زن

 
فصل۵_۹

ياس با لحني گلايه آميز پرسيد : يعني اگه منم يه روزي مرتكب اشتباهي بشم تو ازم بيزار مي شي ؟ منو ترك مي كني ؟

بهرام بي درنگ جواب داد : آخه چطور مي تونم از تو بيزار بشم ؟ تو ... تو معني حقيقي زندگي مني . حتي فكر كردن به اين موضوع كه مجبور بشم يه روز بدون تو زندگي كنم برام درد آوره....

- پس پدرت چي مي شه ؟ جاي اون توي زندگي تو كجا بايد باشه ؟

- آه دختر جون . تو رو به خدا بيا و اين قضيه رو فراموش كن . اين مسئله نمي تونه به زندگي ما آسيبي برسونه

- نمي تونم بهرام . نمي تونم فكرمو آزاد كنم . تو مي توني ... مي توني سعي كني كه دلتو صاف كني ، مي توني اونو ببخشي .

- ما بدون اونم مي تونيم زندگي كنيم ياس . من شبانه روز تلاش مي كنم تا تو هيچ كمبودي نداشته باشي . به تو قول مي دم كه ما نيازي به اون نداريم .

ياس با شنيدن اين حرف فرياد زد : سنگدل تو فقط مادياتو مي بيني ، من... من شبانه روز آرزو مي كنم كه اي كاش پدر يا مادرم .... لااقل يكيشون زنده بود ، اون وقت تو ..... تو .....

به علامت تاسف سري تكان داد و افزود : خيلي بي رحمي بهرام .

- ديوونه ! بين پدر تو و پدر من تفاوت زيادي هست . آخ لعنتي تو كه توي شرايط من قرار نگرفتي . تو كه اون روزاي تلخو تجربه نكردي . من .... من هميشه فكر مي كردم كه زيادي ام ، گاهي وقتا آرزو مي كردم كه اي كاش هيچ وقت به دنيا نيومده بودم . پدر تو نوازشت مي كرد اما پدر من حتي باهام حرف نمي زد .

- اما الان پشيمونه . بهنام مي گفت .

- نوشدارو پس از مرگ سهراب ؟ حالا ديگه پشيمونيش به چه دردي ميخوره؟

- اما تو چيزي رو از دست ندادي ، تو كه توي زندگيت همه چيز داري .

بهرام فرياد زد :

چيزي رو از دست ندادم ؟ چطور مي تونم اون روزا رو فراموش كنم . ؟تو ... تو هم مثل بقيه اي . فكر كردم كه به قلبم نزديكي . فكر كردم كه منو مي شناسي ، اما حالا ... حالا مي فهمم كه اشتباه كردم فكر مي كردم چون تنها بودي مي فهمي تنهايي چيه. نمي خواستم با تعريف گذشته هام ناراحتت كنم ، اما حالا ..... حالا مي فهمم كه ظرفيت فكري تو هم مثل بقيه است . تو هم مثل اوناي ديگه اي ، نه اون طور كه من فكر مي كردم .

ياس با ناباوري به او چشم دوخت . انتظار شنيدن چنين پاسخي را نداشت .

- من .. من حرف تو رو درك مي كنم بهرام .

- بهرام همچون ببري خشمگين غريد : دروغ ميگي هيچ وقت نمي توني بفهمي من چه روزايي رو گذرونده ام . در تمام اون لحظات خودمو يه موجود زايد و به دردنخورمي ديدم . در تمام اون لحظات من خودمو باعث بيماري مادرم مي دونستم . نه ياس ، تو هم نمي توني حرف منو درك كني . تو هم مثل بقيه اي ، همه تون مثل هميد ... همه تون ....

- وپشتش را به او كرد . حالا چشمان او هم پر اشك شده بودند . اولين بار بود كه از ياس روي برمي گرداند و از او دلگير مي شد . ياس سعي كرد كمي اوضاع را تغيير دهد . به سويش رفت و دستش را گرفت و گفت : بهرام ! من .... من منظور بدي نداشتم فقط ...

- بهرام به سرعت دستش را كشيد و گفت : راحتم بذار .

وبازهم رويش را از او برگرداند . ياس به وحشت افتاد . حالا چه بايد مي كرد ؟ بهرام او را پس مي زد و اين دردناكترين وضع ممكن بود . بناچار او را رها كرد و به سوي در خروجي رفت . كار ديگري نمي توانست انجام دهد . عجيب اين كه بهرام هيچ عكس العملي نشان نداد . در اين دقايق به قدري آزرده و خشمگين بود كه حتي رفتن ياس هم نمي توانست او را به خود آورد . ياس با چشماني اشك بار آنجا را ترك كرد ، در حالي كه خود را به خاطر اوضاع پيش آمده ملامت مي كرد .

آن شب بهرام به سراغ ياس نرفت و حتي با او تماسي هم نگرفت . ياس هم هيچ كاري نكرد . نه جراتش را داشت و نه رويش را . از او خجالت مي كشيد ، اما بيشتر از آن مي ترسيد كه بهرام هرگز او را نبخشد . چقدر احمق بود كه اين چنين با دخالت بي موردش آرامششان را از بين برده و محبوبش را آزرده بود . سه ماه رويايي و توام با شادي و خوشي را سپري كرده بودند و اكنون بهرام از او رنجيده و تنهايش گذاشته بود . دلش مي خواست هر آنچه كه در توان دارد به كار گيرد تا بتواند يك بار ديگر او را به آپارتمانش باز گرداند ، اما هيچ كاري از دستش ساخته نبود . حتي جرات نمي كرد زنگ بزند و عذرخواهي كند . او اگر دلگير شده بود ، معذرت خواهي نيز كاري از پيش نمي برد .در اين مدت به اندازه ي كافي از او و روحياتش شناخت پيدا كرده بود . تنها كاري كه در اين دقايق مي توانست انجام دهد صبوري بود ، اما صبوري توام با بي قراري . اگر او فردا نيايد ديگر نبايد هيچ اميدي به بهبود روابطشان داشته باشد و اين امر براي او به منزله ي نابودي بود .

* * *

آفتاب از پنجره به اتاق خواب مي تابيد ، اما او همچنان در بستر بود . رغبتي براي بيرون آمدن از رختخواب نداشت . هر روز صبح به شوق آمدن بهرام از جا مي جست و صبحانه را آماده مي كرد ، اما امروز با كدام شوق مي توانست برخيزد ؟اصلا مگر چيزي از گلويش پايين مي رفت ؟ شب گذشته نيز چيزي نخورده بود . بهرام كه نباشد حتي زندگي نيز مفهومي ندارد چه رسد به خورد و خوراك و خواب . دلش بي نهايت گرفته بود و اشك آرام آرام راه گونه هايش را مي پيمود.

بهرام اين بار زنگ نزد . با استفاده از كليدي كه ياس قبل از سفر به شيراز براي سركشي به گلهايش در اختيار او گذاشته بود در را گشود و قدم به آپارتمان گذاشت . او نيز شب سختي را گذرانده بود . بدون اين كه ياس متوجه شود قدم به داخل اتاق گذاشت . پشت دختر به او بود و از پنجره به منظره ي سرد و بي روح پارك چشم دوخته بود . آرام نزديكش شد و در پشت سرش روي لبه ي تخت نشست . سرش را جلوتر بد و غنچه رزي را كه در دست داشت در مقابل او نهاد و بوسه اي به گونه اش زد . ياس به غنچه سرخ رنگ رز چشم دوخت . حالا اشك هايش بي اختيار مي باريدند. هنوز هم جرات نمي كرد به چشمان او نگاه كند . بهرام دستش را روي شانه اش گذاشت و آهسته پرسيد : امروز نمي خواي از من استقبال كني ؟

دختر سرش را به سوي او چرخاند و با لحني بغض آلود گفت : فكر كردم براي هميشه تو را از دست دادم .

و بي درنگ در آغوش او خزيد . چقدراين گرماي مطبوع واين دست هاي مهربان را دوست مي داشت .

- منو ببخش بهرام . نمي دونم چرا اين كار احمقانه رو كردم . نمي دونم چطوري تونستم تو را برنجونم .

- آروم باش كوچولو .آروم باش .

- من بدون تو زندگي رو نمي خوام بهرام .

- منم بدون تو زندگي رو نمي خوام ، ديگه گريه نكن عزيزم .

- نبايد دخالت مي كردم ، مي دونم كه تو را خيلي رنجوندم .

- فراموشش كن ياس . اين چيزا نبايد آينده ي ما رو تهديد كنه .

ياس به علامت تاييد سر تكان داد . در اين لحظات فقط او را مي خواست و بس براي عملي شدن اين خواسته حاضر بود هر كاري انجام دهد بدون شك بهرام حتي اگر دست راست دختر را نيز مي خواست او با كامل ميل آن را مي داد تا او را داشته باشد . اين مرد به او آرامش و اطمينان خاطرو نشان مي داد و به جز اين ها ديگر چه بايد از او مي خواست ؟

- ياس خيلي گرسنمه از ديشب هيچ چيز نخوردم .

دختر به رويش لبخند زد . خوشحال بود كه كارهايشان شبيه هم بود . اكنون باز هم بهرام به رويش لبخند مي زد و رابطه ي صميمي و عاشقانه گذشته احيا شده بود . ديگر نبايد به هيچ قيمتي اجازه مي داد كه چنين اتفاقي تكرار شود . از اين پس تمام خواسته هاي او را خواهد پذيرفت و مي دانست كه خواسته هايش معقول هستند . از اين انديشه دلش آرامش بيشتري گرفت و براي مهيا كردن صبحانه از جا برخاست .بهرام نيز در پي اش وارد آشپزخانه شد و پشت ميز نشست و گفت : ياس ! آدم وقتي تنها مي شه پي به ارزش چيزي كه هميشه در اختيارش بوده مي بره . ديشب فهميدم كه بيش از هر وقت ديگري دوستت دارم . فهميدم بدون تو اصلا قادر به ادامه ي زندگي نيستم .

ياس با قدر داني نگاهش كرد دل اين پسر هنوز لبريز از شور و عشق بود و همين دختر را راضي مي كرد

- منم همين طور . هردومون شب سختي رو گذرونديم .

- اگر يه روزي تركم كني من داغون ميشم . گاهي اوقات به اين موضوع فكر كرده بودم ، اما ديشب تجربه اش كردم . اگه تو نباشي منم ديگه وجود ندارم . اگه يه روزي تنهام بذاري من از پا درميام نابود مي شم .

صدايش غمگين و بغض آلود بود و دل ياس را به درد آورد . مي ديد كه چقدر او را رنجانده است . اين سخنان ناشي از احساس بدي بود كه در اثر خطاي روز گذشته ي او به پسر دست داده بود و او خود را گناهكار مي دانست . به او نزديك شد و با ملاطفت گفت :من هيچ وقت تركت نمي كنم بهرام . چرا اين فكر به سرت زده ؟

او به علامت ندانستن سري تكان داد و گفت : نمي دونم . شايد تاثير تنهايي ديشب بوده .

ياس باز هم با شرمساري سر به زير انداخت . اي كاش شب قبل به او تلفن كرده بود تا او اين همه عذاب نمي كشيد ، اما ديشب خودش هم در چنين وضعيتي قرار گرفته بود ترس از رها شدن بي قرارش كرده بود . اكنون نمي دانست چگونه او را آرام كند واين انديشه ي بد را از وجودش بيرون بكشد . بهرام دست به زير چانه ي او زد و سرش را بلند كرد . به چشمان شفافش خيره شد و گفت : به من قول بده كه همه ي تلاشت رو مي كني تا هميشه دوستم داشته باشي .

- احتياجي به تلاش كردن نيست عزيزم . من عاشقتم ، تو تكيه گاه مني ، حتي فكر كردن به جدايي ديونه ام مي كنه . از اين حرفا با من نزن ، منو مي ترسوني .

- راست مي گي . معذرت مي خوام . بهتره كه همه چيزو فراموش كنيم .

ياس با خود عهد كرد كه ديگه راجع به بهمن حرفي نزند يا سوالي نپرسد .اگرچه هنوز هم معتقد بود كه بهرام مي تواند او را ببخشد ، اما اين موضوع نبايد به روابط آنها لطمه اي وارد مي كرد .

* * * *

با شروع ترم جديد تحصيلي انها نيز فعاليت و تحرك را از سر گرفتند . اكنون باز همان زوج شاد و پر نشاط گذشته شده بودند كه حتي راه رفتن و خنديدنشان نيز سايرين را تحت تاثير قرار مي داد . به قدري عاشق و خواهان هم بودند كه در محيط دانشگاه به آن دو لقب " دلــدادگـان ابــــدي "

را داده بودند و نوعي احترام نسبت به عشقشان در بين تمام دختران و پسران حس مي شد . حتي چند روز قبل از پايان گرفتن سال جاري و شروع تعطيلات ، يكي از دختر ها كه نويسنده ي جوان ، اما معروف بود و چند رمان نيز از او چاپ شده بود به سراغشان آمد و اظهار كرد كه سخت علاقمند است تا جريان آشنايي و ماجراي عشق آندو را به رشته ي تحرير در آورد . به همين دليل از آنان خواست كه خاطراتشان را در اختيارش قرار دهند . اين پيشنهاد هردوي آنان را به وجد آورد . مهتاب دختر با ذوقي بود و بدون شك قصه ي جالبي مي نوشت ، اما هر دو از او خواستند تا كمي صبر كند و قول دادند كعه پس از ازدواج خاطراتشان را در اختيار او قرار دهند . هر دو دوست داشتند پايان اين قصه به ازدواجشان بينجامد و مهتاب آن را پسنديد . او نيز دوست داشت پايان ماجراي اين دو دلداده به ازدواج بينجامد و بدون شك در اين صورت داستانش جالب تر از آب در مي آمد. به همين دليل پذيرفت كه صبور باشد ، ولي از هردو قول گرفت كه خاطراتشان را فقط براي او نگه دارند و به سرشان نزند كه نويسنده ي معروف تري براي اين كار انتخاب كنند .

با فرا رسيدن نوروز ، بهرام و ياس به اتفاق بهنام و بنفشه براي سپري كردن تعطيلات به شيراز رفتند و ليلا عازم اهواز شد ، اما درست يك روز قبل از سال نو چهار بسته از اهواز به دستشان رسيد . بهمن براي هر 4 نفر آنان هديه فرستاده و آغاز سال جديد را تبريك گفته بود . از قبل مي دانست كه بچه ها در تعطيلات به شيراز خواهند رفت و آدرس منزل ياس را از ليلا گرفته بود . اين عملش همه را متعجب كرد ، اما بهرام تنها كسي بود كه عكس العملي نشان نداد . كار هاي اين مرد هيچگاه او را به هيجان نمي آورد . دو جفت كفش زنانه براي بنفشه و ياس و دو جفت كفش مردانه براي بهنام و بهرام .حتي سايز كفش ياس را از ليلا پرسيده بود و روي هر كدام از بسته ها يادداشتي نوشته بود . ياس را عروس كوچكش خطاب و عنوان كرده بود كه نديده عاشقش شده و براي بهرام هم نوشته بود كه پسر كوچكش را با تمام غرور و لجبازي اش دوست دارد . بهرام در برابر هيجان سايرين گفت : پدر خيلي رمانتيك شده ، شايد داره ازدواج مي كنه .

اما اظهار نظر ديگري نكرد و روز بعد نيز وقتي آن سه كفش هاي ارسالي بهمان را به پا كردند ، او از اين كار سر باز زد و حتي تا آخر تعطيلات نيز نگاهي به آنها نينداخت .

يك هفته ي پر خاطره و سراسر لبريز از شور و شادي بسرعت به پايان رسيد و بهرام مجبور شد براي ملحق شدن به گروه موسيقي سرمستان و به منظور شركت در جشنواره ، آنها را ترك كند و به تبريز برود . بهنام و بنفشه روزهاي باقي مانده از تعطيلات را نيز با ياس در شيراز گذراندند و در هنگام بازگشت به تهران ، ياس كفشهاي بهرام را كه بهمن به او هديه داده بود به همراه ديگر وسايلش در چمدان گذاشت . بهرام يك روز زود تر از آنها از تبريز به تهران بازگشته بود و در فرودگاه از آنها استقبال كرد ....

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۱۰


در يكي از عصر هاي خنك بهاري ياس و بهرام در بالكن آپارتمان ياس نشسته بودند . او مشغول نوشتن بود و بهرام در حاليكه از استشمام رايحه ي ياس هاي دوروبرش احساس طراوت مي كرد ، روي صندلي راحتي لميده و محو تماشاي كار او بود . اين روز ها آپارتمان ياس شور و حال ديگري داشت . ارديبهشت از راه رسيده بود و بوته هاي ياس گل كرده بودند و بالكن چهره اي بهشتي يافته بود . گلدان هاي داخل آپارتمانش طراوتي تازه يافته و بهاري شده بودند ، در اين روز ها دل همه را مي ربود . بهرام نيز با ديدن اين شور وحال ، عاشق گل و گلكاري شده بود و هرروز يك گلدان تازه براي ياس مي گرفت . ديگر حالا بيش از پيش در لابه لاي گل و بوته ها گم مي شدند . اتاق نشيمن به گلستان تبديل شده بود و ياس را سر ذوق مي آورد . اكنون بهتر از هر زمان ديگري شعر مي گفت و به خوشنويسي مي پرداخت و باز هم بهرام همچون گذشته مشوق بزرگ او بود.

وقتي پس از ساعتي ياس كارش را رها كرد و به داخل خانه رفت ، بهرام به اين موضوع مي انديشيد كه امروز براي اجراي برنامه اي كه در ذهن دارد بهترين زمان است . دقايقي بعد ياس عصرانه مفصلي را كه ترتيب داده بود به بالكن آورد ،

كنار بهرام نشست و پرسيد : حوصله ات سر رفته ؟

او به علامت نفي سري تكان داد و گفت : به هيچ وجه ، تماشاي كار تو هيجان انگيزه ، تو با هنرت منو سر ذوق مياري .

ياس به رويش لبخند زد و در برابر تعريفش سكوت كرد .

بهرام فنجان چاي را به دست گرفت و گفت : سه ماه ديگه مي شم بيست و سه ساله....

- احساس پيري مي كني ؟

- نه اما تو بايد هديه اي به من بدي .

ياس با تعجب نگاهش كرد . تا به حال نديده بود كه كسي روز تولدش را يادآوري وصريحا اعلام كند كه توقع دريافت هديه دارد ، اما بدون شك اين هم جزو برنامه هاي عجيب و غريبش بود . كه گاه بيگاه براي او ترتيب مي داد .

با اين حال پاسخ داد : من جونمو بهت مي دم ،كافيه عزيزم ؟

بهرام كه روي پايه ي صندلي تاب مي خورد ، با شنيدن حرف ياس ، ناگهان از پشت به زمين افتاد . ناله اي كرد و گفت : نه جونتو نمي خوام ، كاراتو مي خوام .

ياس نمي دانست به عمل او بخندد يا از او بپرسد منظور او از كار چيست .

- چيه دختر جون چرا مي خندي ؟

- تو هميشه منو غافلگير مي كني .

بهرام با احساس رضايت ابروهايش را بالا انداخت و نفس عميقي كشيد و همانطور كه روي صندلي تكان تكان مي خورد تكرار كرد : من كاراتو مي خوام ياس .

- كارامو ؟ منظورت چيه ؟

- ببينم تو تا به حال چندتا شعر گفتي ؟

- خب فكر كنم پنجاه يا شصت تا ، البته هر كدامش هفت يا هشت بيت بيشتر نيست.

- تو همه شعراتو با قلم نوشتي ؟

- همه رو كه نه ... ولي اكثر شعرامو نوشتم .

بهرام با هيجان بيشتري گفت : عاليه ، پس مي توني بقيه ي شعراتم بنويسي .

- تو كه منو ديوانه كردي بهرام . منظورت از اين حرف ها چيه ؟

- من شعراتو مي خوام ياس.

- اما قبلا يه نسخه از همه ي شعرام برات نوشتم .

- نه اونطوري ، من شعراتو به صورت خطاطي شده مي خوام روي پوستراي بزرگ .... مي خوام همه رو قاب بگيرم .

محكم و جدي صحبت مي كرد و ياس دريافت كه او شوخي نمي كند . با تعجب نگاهش كرد . اين كار چه معني اي داشت؟ تا به حال بيش از ده تا تابلو به او داده و حتي نتوانسته بود همه ي آنها را به ديوار اتاق خوابش بزند ، حالا با شصت تا تابلو چه خواهد كرد ؟

- تو ديوونه اي بهرام . خل شدي ؟

- نه ، فقط همه ي شعراتو مي خوام . از همين حالا تا روز تولدم فرصت داري كه كاراتو تكميل كني . دقيقا نود روز براي تحويل شصت تا پوستر ، كافيه ؟

ياس هنوز هم با تعجب نگاهش مي كرد . بهرام وقتي او را ساكت ديد گفت : اين كارو نمي كني ياس ؟

- اين كارا به خاطر چيه بهرام ؟

- ديوونگي محض و تو هم بايد با من شريك بشي .

و چشمان عاشقش را به او دوخت و نشان داد كه چقدر دوستش دارد . ياس تبسمي كرد و گفت :

باشه اين كا رو مي كنم .

- متشكرم ، ميدوني امروز تو رو از هميشه بيشتر دوست دارم

- مي دونم كه تو امروزاز هميشه خل و چل تر شدي.

- خودش پيشرفت بزرگيه .

چند روز بعد او براي اجراي بقيه ي نقشه اش به ديدار استاد شهريار رفت. استاد او را دعوت كرد بنشيند و پرسيد : خدمتي از من برمياد ؟

بهرام مقابلش نشست و گفت : من مي خوام راجع به خانم رهنما باهاتون صحبت كنم .

شهريار با تعجب پرسيد : ياس ؟

و او حرفش را تاييد كرد .

شما چه نسبتي با ايشون دارين ؟

من بهرام هستم .

شهريار با شنيدن نام او لبخندي زد و گفت : آه بله . شما آقاي ايماني هستين،نامزد ياس .

- بله همينطوره .

- بسيار عالي . خب حالا چه كاري از دست من ساخته اس ؟

- راستش مي خوام يه نمايشگاه از كارهاي ياس تشكيل بدم ، البته با كمك شما .

استاد او را دقيق تر نگريست و پس از لختي فكر گفت : پيشنهاد خوبيه ، خودمم توي اين فكر بودم .

- البته ياس چيزي نمي دونه ، من مي خوام غافلگيرش كنم . شهريار خنديد و گفت : كه اين طور، شما آدم جالبي هستيد..

بهرام تبسمي كرد و گفت : اون تا دهم مرداد كاراشو آماده مي كنه ، قراره همه ي شعراشو بنويسه .

- شعراي خودشو ؟

- بله .

استاد كم كم از اين پسر خوشش آمده بود با هيجان بيشتري گفت : آقاي ايماني فكر قشنگيه .

- پس شما كمك مي كنين ؟

- البته باعث افتخار منه . ياس بي نظيره . مطمئنم مردم ازش استقبال مي كنن .

- اميدوارم . در ضمن مي خوام نمايشگاه روز بيستم شهريور برگزار بشه . روز تولد خودش .

شهريار سري جنباند و گفت : با اين كارتون حسابي شگفت زده اش مي كنين . من ترتيب همه ي كارارو مي دم ، شما به من سر بزنين.

- متشكرم واقعا ممنونم.

بعد از جا برخاست و گفت :پس من ديگه رفع زحمت مي كنم .

استاد دستش را صميمانه فشرد و گفت : ياس بايد به شما افتخار كنه .

- منم به او افتخار مي كنم . لطفا خودش چيزي ندونه .

- خيالتون راحت .

- ممنونم.

و پس از خدا حافظي او را ترك كرد . از بابت نمايشگاه خيالش راحت شده بود . كارارو به دست كاردان سپرده بود و ديگر نگران نبود و حالا بايد دومين نقشه اش را پياده مي كرد . به همين منظور روز بعد به سراغ مهتاب رفت . راجع به شعر هاي ياس با او صحبت كرد و بعد هر دو نزد ناشري كه كتاب هاي او را چاپ مي كرد رفتند . بهرام نسخه اي از اشعا ياس را كه در دست داشت در اختيار آقاي " تهراني " قرار داد و گروه ادبي انتشارات او پس از يك هفته اعلام كرد كه اشعار ياس را پسنديده و مايل به چاپ آنهاست . طبق درخواست بهرام اين عمل نيز تا چهار ماه ديگر يعني روز تولد ياس انجام مي گرفت تا چاپ اشعار او دومين خبر حيرت انگيز بهرام باشد . حالا خيالش كاملا راحت شده بود . استاد شهريار و آقاي تهراني كار ها را به دست گرفته بودند و همكاري نزديكي با او داشتند . ياس بي خبر از همه جا همچنان اين عمل بهرام را ديوانگي بزرگي مي دانست ، ليكن با جان و دل خواسته اش را اجابت مي كرد ، تنها به اين دليل كه خواسته ي محبوبش بود و او بي نهايت دوستش مي داشت ...




ادامه دارد!!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــل۱۱

با فرا رسیدن تعطیلات تابستان ، بهنام و بنفشه سراپا شور و اشتياق و تحرك بودند . امتحانات آخر ترم با موفقيت به پايان رسيد و بهنام فارغ التحصيل شد . تا دو هفته ي ديگر ازدواج مي كردند و سپس براي گذراندن يك ماه عسل حسابي به تركيه و يونان مي رفتند ....

آن شب در ساعت هشت بهمن به تهران مي آمد تا در جشن ازدواج پسر بزرگش شركت كند . دقيقا بعد از يك سال دوري از تهران و حالا كه باز مي گشت بسيار دلتنگ بهرام بود ، اما بهرام هنوز هم تمايلي براي ديدن او نداشت و نسبت به او حتي يك درجه نيز مهربان تر نشده بود .

ياس نگاهي به ساعت انداخت كه هفت و نيم را نشان مي داد و در حالي كه مي دانست نخواهد توانست نظر او را عوض كند به آشپزخانه رفت . بهنام ساعتي پيش با او تماس گرفته بود و خواسته بود كه به اتفاق به فرودگاه بروند ، ولي او از اين كار سر باز زده و صريحا گفته بود كه تمايلي به ديدن او ندارد .

ياس اين رفتارش را هيچ نپسنديده بود ، اما مي دانست كه نبايد دخالت كند . هنوز آزردگي بهرام را در چند ماه پيش به خاطر داشت و به هيچ عنوان نمي خواست آن اتفاق دوباره تكرار شود . بهرام داشت روزنامه مي خواند . او باز هم طاقت نياورد و با تلاشي مجدد پرسيد : بهرام ما نمي ريم فرودگاه ؟

بهرام بدون آن كه سر بلند كند گفت : نه.

- دلت براي پدرت تنگ نشده ؟

- دل اونم براي من تنگ نمي شه . دل به دل راه داره .

- از كجا مي دوني ؟

بهرام اين بار به سوي او چرخيد و گفت : ياس تمومش كن .

اين جمله را محكم ادا كرد و ياس رد دلش ترس عميقي را احساس كرد . از آن روزي كه راجع به بهمن با هم بحث كرده بودند ، ياس گاهي اوقات از بهرام مي ترسيد . نه مثل بقيه زنان كه از رفتار تند يك مرد مي ترسند ، بلكه او از رنجش بهرام مي ترسيد . نبايد يك بار ديگر او را مي آزرد ، اين بار ممكن بود كه او را براي هميشه از دست بدهد و مسلما هيچگاه خواهان روي داد چنين حادثه اي نبود.

بهمن ابتدا ليلا و بعد بهنام و بنفشه را يك به يك در آغوش كشيد و غرق در بوسه شان كرد ، اما باز هم خبري از بهرام نبود . انتظار داشت لااقل در اينجا به استقبالش بيايد ، اما اكنون پي مي برد كه پسرش چقدر از پدر دلگير است . وقتي از فرودگاه خارج شدند ، او در عقب اتومبيل در كنار ليلا جاي گرفت و آرام از او پرسيد :

- پسرم چه كار مي كنه ؟

ليلا تبسمي كرد و گفت : بلند پروازي ، مثل هميشه

- با وجود بلندپروازي بي نهايتش ، عاقل هم هست ، درست مثل مادرش .

- بهرام هميشه منو ياد رويا مي اندازه .

- اون مهربون بود ، هيچ وقت از كسي نمي رنجيد .

- بهرامم مهربونه ، اما تو بايد بهش حق بدي .

- دلم براش تنگ شده ليلا ، چرا ازم متنفره ؟

در صدايش غمي بزرگ نهفته بود . ليلا آرام دست برادر را فشرد و گفت : آدم نمي تونه خيلي ساده حوادث دوران كودكيشو فراموش كنه . اون هر وقت اسمي از تو مي شنوه ياد گذشته ها مي افته ، تو بايد تلاش زيادي بكني تا بتوني نظرشو عوض كني ، اما با اين روش هيچ وقت به جايي نمي رسي .

- كجا مي تونم پيداش كنم ؟

- بايد پيش ياس باشه .

بهمن رو به بهنام گفت : بهنام منو جلوي آپارتمان ياس پياده كن .

بهنام با تعجب گفت : پدر !

بنفشه نيز از شدت حيرت سر به عقب برگرداند .

مي خوام بهرامو ببينم .

- ولي پدر .....

- ولي چي ؟

- اون نمي خواد شما رو ببينه .

- مهم نيست . من مي خوام پسرمو ببينم .

بهنام سر به عقب برگرداند و گفت : اون بهتون محل نمي ذاره پدر .

- عيبي نداره ، منو ببر اونجا ، بعد خودتون برين خونه .

بهنام از ليلا ياري طلبيد و گفت : عمه شما يه چيزي بهش بگين . من نمي خوام با هم دربيفتن .

- چاره اي نيست بهنام . بلاخره بايد با هم رو به رو بشن و حرفاشونو بزنن .

اين بار بهنام چاره اي جز اطاعت نيافت . وقتي در برابر آپارتمان ياس توقف كرد ، اتومبيل بهرام نيز در آنجا پارك شده بود . رو به بهمن گفت : منم باهاتون ميام .

او با مخالفت سر جنباند و گفت : نه احتياجي نيست .

- پس اينجا منتظرتون مي مونيم .

- نه بهنام شما برين ، خودم ميام .

بهنام شانه اي بالا انداخت و گفت : هر طور كه ميلتونه .

بهمن تشكر كرد و پياده شد . بهنام خيال داشت در همان جا منتظر بماند ، اما ليلا گفت : راه بيفت بهنام .

و او باز هم مجبود به اطاعت شد .

ياس در آشپزخانه مشغول بود و بهرام اكنون نيم ساعت مي شد كه به علت خستگي شديد در تمرين خوابيده بود . با بلند شدن صداي زنگ در از خواب پريد ، اما ياس زودتر از او براي گشودن در اقدام كرد و از ديدن فردي كه در مقابلش قرار گرفته بود سخت متعجب شد . با آن كه هرگز او را نديده بود ، اما مي شناختش . عكس هايش را ديده بود . لحظاتي به طول انجاميد . تا توانست حواسش را جمع كند و در حالي كه هنوز بهت زده بود سلام كرد . بهمن لبخندي زد و گفت : سلام . تو ياسي ، نه ؟

دختر به علامت تصديق سري تكان داد . بهرام از داخل اتاق خواب پرسيد : كيه ياس ؟

صدايش را بهمن نيز شنيد . ياس پاسخ نداد و به بهمن گفت : بفرماييد داخل . خوش اومدين .

و خود را كنار كشيد . بهمن وارد شد و نظري به اطرافش انداخت و به روي دختر لبخندي زد . احساس كرد پا به درون يك گلخانه ي پر گل و گياه گذاشته است .

بهرام كجاست ؟

- خوابيده بود ، اما فكر كنم كه بيدار شده .

بهرام وارد اتاق نشيمن شد . وقتي صدايش را شنيده بود فكر كرده بود كه اشتباه كرده است ، اما اكنون با كمال تعجب او را در آنجا مي ديد . وقتي ياس با تعلل هر دو را ديد گفت :بفرمايين پدر .

و يك صندلي براي او از پشت ميز بيرون كشيد . بهمن با تشكر از دختر در آنجا نشست و ياس براي آوردن شربت به آشپزخانه رفت ، اما بهرام هنوز آنجا ايستاده و به بهمن خيره شده بود .

- حالت خوبه بهرام ؟

- براي چي اومدي اينجا ؟

صدايش خشك و عاري از احساس بود . ياس هيچگاه او را اينگونه نديده بود . هميشه در صدايش مهرباني و عطوفت موج مي زد ، اما اكنون به نظر مي رسيد كه بي احساس ترين مرد دنيا شده است .

- دختر قشنگيه ، خيلي هم مهربونه .

ياس نيز اين جمله ي قشنگ را شنيد اما بهرام هيچ عكس العملي از خود نشان نداد . اين مرد برايش بيگانه بود . دوباره سكوت برقرار شد و لحظاتي بعد بهرام دوباره گفت : براي چي اومدي اينجا ؟

- اومدم تو رو ببينم .

- خيلي زود يادت افتاده .

و پوزخندي زد . ياس با ليوان شربت از آشپزخانه خارج شد و بهرام نگاه عاري از احساسي به او كرد كه دلش ريخت . باز هم ياد چند ماه پيش افتاد ، اما اينبار وضع فرق مي كرد . هم اكنون بهمن در آپارتمانش نشسته و ميهمانش بود و او نمي توانست نسبت به اين مرد بي تفاوت باشد . اختلاف بين هر دو هرچه كه بود به خودشان مربوط بود و نبايد در رفتار او اثري مي گذاشت . ليوان شربت را مقابل او روي ميز گذاشت و گفت : بفرمايين .

بهمن باز هم به رويش لبخند زد و گفت : متشكرم دختر .

اين دختر به فرشته ها بيشتر شبيه بود و عجيب نبود كه بهرام عاشقش شده و زندگي را در او خلاصه كرده بود

- خوشحالم كه تو رو مي بينم .

- منم همينطور .

- بهنام و بنفشه و ليلا خيلي از تو تعريف مي كنن .

- همه شون در حق من بي نهايت لطف دارن . اونا از شما هم خيلي تعريف مي كنن .

ياس سعي داشت بنحوي حال و هوا را تغيير دهد تا بهرام نيز با گذشت زمان كمي آرامتر شود ، اما او با بي حوصلگي گفت : پدر نبايد ميومدي اينجا . چرا اين كارو كردي ؟

بهمن از قبل انتظار چنين برخوردي را از او داشت با اين حال پرسيد : تو با همه ي مهمونات اينطور برخورد مي كني ؟

- اينجا خانه ي من نيست ، آپارتمان ياسه و تو نبايد ميومدي اينجا . ياس به او نگريست و با ملامت گفت : بهرام ! كسي با پدرش اينطور صحبت نمي كنه .

و رو به بهمن افزود : من به جاي او معذرت مي خوام ، امروز كمي خسته اس.

بهمن با قدر داني نگاهش كرد بيچاره سعي داشت آتش بين آن دو را سرد كند . اما نمي دانست كه اين آتش شعله ور با اين چيزا سرد نمي شود و بهرام عصباني تر از آن بود كه به نظر او اهميت دهد .

- مي خوام با تو صحبت كنم بهرام .

- ما حرفي براي گفتن نداريم .

شايد تو نداشته باشي ، اما من دارم .

بهرام فرياد زد : چه حرفي ؟ تو كي با من حرف زدي كه اين دفعه ي دوم باشه ؟

- اگه تا حالا حرف نزده ام ، اما امروز مي خوام اين كار رو بكنم .

- من گوشي براي شنيدن حرف هاي تو ندارم .

- ما مي تونيم با صحبت كردن مشكلمون را برطرف كنيم .

مشكل من تويي ، تويي كه هيچ وقت نخواستي وجودمو بپذيري و كمي به من اهميت بدي . مشكل من اينه كه نمي خوام با تو رو به رو بشم ، اما تو دست از سرم بر نمي داري . فكر مي كنم كه خودت بدوني راه حل اين مشكل چيه .

ياس با حيرت به او نگريست . چقدر گستاخ شده بود .

- من مي خوام گذشته رو جبران كنم بهرام .

- من اون روزا پدر مي خواستم ، ولي امروز بود و نبودت در زندگي من تاثيري نداره . خواهش مي كنم دست از سرم بردار .

بهمن از شنيدن اين سخن متعجب و آزرده شد و ياس سخت هيجانزده و غمگين . نگاهي به او كرد و دلش به حال او سوخت . هر چه باشد او پدر بهرام است و اين برخورد شايسته ي يك فرزند و حق يك پدر نيست . سرزنش كنان گفت : بهرام ! خواهش مي كنم كمي رعايت كن . تو پسرشي ، توي خونه ي اون زندگي مي كني ، با پول اون .

بهرام بدون درنگ گفت : عيبي نداره ، اونا رو هم مي تونه از من بگيره . بدون خونه و اتومبيل آخرين سيستم هم ميشه زندگي كرد . بالا تر از سياهي كه رنگي نيست . همين جا زندگيمونو شروع مي كنيم . من يه كار پيدا مي كنم . چند ماه بعد هم يه آپارتمان بزرگ تر اجاره مي كنيم . خدا بزرگه . هيچ وقت منو تنها نذاشته .

بهمن بيشتر در خود فرو رفت . هيچگاه در مورد چيز هايي كه در اختيار پسرانش قرار داده بود بر سر آنها منتي نگذاشته بود و توقعي نداشت . شنيدن اين سخنان دلش را بيشتر ريش كرد .

- خيلي چيزا هست كه تو نمي دوني .

- اون چيز هايي رو كه بايد بدونم مي دونم .

- تو هيچي نمي دوني بهرام .

- مي دونم پدر ، مي دونم كه فرزند نا خواسته ي شما بودم ، مي دونم كه مادر بعد از تولد من مريض شد ، مي دونم كه هيچ وقت دوستم نداشتي . ، همه ي اينارو حفظم پدر ، بيشتر از هزار بار اينا رو به من گفتي .

بهمن از جا برخاست و به او نزديك شد و گفت : اينقدر با من نامهربون نباش .من فرصت مي خوام تا همه چيزو جبران كنم .

- مي توني مادرو زنده كني ؟

و نگاه جسورش را به او دوخت .

من باعث مرگ رويا نبودم بهرام .

بهرام نگاهش را از او گرفت و با لحن گزنده اي گفت : راست مي گي . من موجب مرگ او بودم حق داري ازم متنفر باشي .

بهمن دست روي شانه ي او گذاشت و با ملايمت گفت : تو هم نبودي ، تقديرش اين بود ، اما من اينطور فكر مي كردم ، تو رو بد قدم مي دونستم .

بهرام بدون آنكه دوباره نگاهش كند گفت فرياد زد : حالا واسه اقرار كردن خيلي ديره ، واسه جبران كردن هم ديره .

سپس صدايش را پايين آورد و با لحني منزجر ، اما درمانده گفت : تنهام بذار پدر ، ديگه نمي خوام عذاب بكشم .

بهمن دريافت كه هرگز نخواهد توانست دلش را به دست بياورد و دستش را از روي شانه ي او برداشت . اشك در چشمانش حلقه زده بود . نگاهي به ياس انداخت . مختصر و غمگين جدال پدر و پسر را تماشا مي كرد . بهمن به سويش رفت و زمزمه كرد : بهرام مرد خوش شانسيه كه تو رو داره ، مواظبش باش ، اميدوارم خوشبخت بشين .

ياس چون او را مهيّاي رفتن مي ديد گفت : بمونين پدر ، اون عصبيه ، يه كم ديگه آروم مي شه .

بهمن تبسمي كرد و گفت : نه ديگه موندنم لزومي نداره .

و به سوي در رفت . ياس به ناچار او را بدرقه كرد . شانه هاي مرد مي لرزيد و او مي دانست كه اكنون در دلش چه غوغايي برپاست . وقتي بهمن در راه پله ناپديد شد ، ياس به آپارتمان برگشت . بهرام روي كاناپه نشسته بود و زانوهايش را بغل زده بود . انتظار داشت ياس به سراغش برود ، اما او اين كار را نكرد و يك راست به اتاق خواب رفت و در را پشت سرش محكم به هم كوبيد . از او رنجيده بود . بهمن هرچقدر هم كه گناهكار بود ، مستحق چنين برخوردي نبود . بهرام در را گشود و با ديدن صورت گريان او به سويش رفت و پرسيد : چي شده ؟

- از من مي پرسي ؟ اون پدرت بود چرا باهاش اين طور رفتار كردي ؟ از خجالت آب شدم بهرام ، نمي تونستم توي چشماش نگاه كنم .

بهرام سعي كرد او را در آغوش بگيرد ، اما ياس فرياد زد : به من دست نزن ازت بيزارم .

و چند قدم به عقب تر رفت . بهرام سر جايش ايستاد و با كوشش در توجيه كارش گفت : اون هيچ وقت منو نمي خواست . نمي تونم گذشته رو فراموش كنم .

- درست نبود پيش من اون حرفا رو بهش بزني . احساساتشو جريحه دار كردي . فكر مي كردم فقط پشت سرش نامهربوني . فكر مي كردم وقتي باهاش رو به رو بشي مثل هر پسري با پدرت رفتار مي كني ، اما تو اونو خرد كردي . نديدي توي چشماش چه غمي نشسته بود . خيلي سنگدلي بهرام ، خيلي از خودت متشكري . نمي خوام با آدمي مثل من تو زندگي كنم . يه پدر هرچقدرم بد باشه بازم يه پدره ، اما تو ... تو حتي نذاشتي حرفهايي كه به خاطرش آمده بود اينجا بزنه .

بي نهايت از او دلگير بود . ديگر مهم نبود بعد از اين بحث چه اتفاقي روي ميداد . بهرام رفتار مناسبي با پدرش نداشت و او نمي توانست نسبت به اين قضيه بي تفاوت باشد .




ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۲_۱۱


او نمی توانست خود را نسبت به این قضیه بی تفاوت نشان دهد .

- یاس اون هیچ وقت برای من پدری نکرد تا من بفهمم پدر یعنی چی .

- خیلی بی انصافی . به خدا خیلی قدر نشناسی .پدر بودن یعنی چی ؟ حتما باید نوازشت می کرد تا بفهمی اون پدره ؟ بیست و سه سال از تو حمایت کرده لعنتی . خرج زندگی و دانشگاهت رو داده . می تونست رهات کنه ،اون وقت می دونی چه بلایی سرت می اومد ؟ مي دوني اگه دستت رو نگرفته بود چي مي شد ؟ بايد تو خيابونا سرگردون مي شدي . ممكن بود يه دزد از آب در آيي يا يه معتاد نه دانشجوي مهندسي پتروشيمي .

عنوان رشته تحصيلي اش را مخصوصا با كنايه بيان كرد . بهرام نگاهش كرد ، اما هيچ نگفت . در اينجا حق با ياس بود ، اما گذشته ي او فقط به اين مورد ختم نمي شد . باز هم به او نزديك شد و دستش را گرفت و گفت : من روزاي بدي داشتم ياس ، نمي تونم هيچ كدومشو فراموش كنم.

- اون پدرته ، نمي توني چشماتو به روي واقعيت ببندي .بايد بهش فرصت بدي . اون تو رو دوست داره بهرام . يه پدر هيچ وقت نمي تونه بچه اش رو به حال خودش رها كنه . اون در ظاهر تو رو نمي خواسته ، ولي به تمام وظايفش عمل كرده . اون هميشه تو رو تامين كرده . شايدم فشار مشكلات زندگي باعث مي شد كه اونم به يكي ديگه فشار بياره .

- اما من يه بچه بودم ، گناهي مرتكب نشده بودم كه ....

چشمان او نيز پر از اشك شده بودند . در اين لحظات به دلجويي دختر نياز داشت اما او همچنان مبارزه مي كرد .

- ياس من فقط تو رو دارم ، با من اينطوري حرف نزن . من به مهربونيت احتياج دارم .

- اما اونم به تو احتياج داره اونم فقط تو و بهنامو داره . مقام پدر و مادر خيلي بالاس بهرام . باهاش اينطوري برخورد نكن يه روزي اين بلا سر خودت مياد . نبايد پدرتو برنجوني .

بهرام هيچ نگفت . روي تخت نشست و سرش را به زير انداخت . ياس دست روي شانه اش گذاشت و گفت : گناه داره بهرام اين كارو نكن .

- من هيچ وقت نمي تونم با بچه ي خودم چنين رفتاري داشته باشم .

- پس با پدرتم اين معامله رو نكن .

- چه كار بايد بكنم ؟

- يه كمي شهامت به خرج بده . اگر دلگيري عيبي نداره ، اما اين رفتارو از خودت نشون نده .

در كنارش نشست و چون او را متفكر و سر به زير ديد افزود : پاشو بريم اونجا . دلش شكسته بهرام . اين لحظات براش مرگ آوره .

- منم از اين لحظات مرگ آور داشته ام .

- ديگه از گذشته حرف نزن خواهش مي كنم .

- ياس فراموش كردن گذشته ها خيلي سخته .

و نگاه حق به جانبش را به او دوخت .

- مي دونم كه فراموش نمي شه ، اما اگر سعي كني مي توني نسبت به اون خاطرات بي تفاوت باشي .

دستش را گرفت و با التماس گفت : خواهش مي كنم پاشو .

- كار درستيه كه وقتي دلم صاف نيست بريم پيشش؟

- فقط سعي كن خوشحالش كني .

و چون او را ساكت ديد با اشتياق گفت : مي ريم ؟

بهرام با تريد نگاهش كرد و پس از كمي مكث گفت : به خاطر تو اين كار رو مي كنم ياس .

ياس با قدرشناسي نگاهش كرد و گفت : ممنونم .

و از او خواست كه لباس بپوشد .

* * *

ليلا قدم به كتابخانه گذاشت و بهمن را در خود فرو رفته و غمگين ديد . از وقتي كه از آپارتمان ياس برگشته بود همين حال را داشت . به در تكيه داد و گفت : بهمن مي خوايم شام بخوريم .

- ميل ندارم شما شامتون رو بخورين .

ليلا به او نزديك شد وگفت : نمي خواي بگي چي بينتون گذشت ؟

- مهم نيس .

- چرا هست چون تو رو اينطور آشفته كرده .

بهمن به او نگاه كرد و گفت : بهرام هيچ وقت منو نمي بخشه . مي دوني ؟ وجود من در زندگي اش هيچ اهميتي نداره . خيلي دردناكه . خيلي سخته . من با اشتباهات گذشته ام اون رو از دست داده ام . ديگه راه بازگشتي نيست.

ليلا كنارش نشست و پرسيد : حاضر نشد باهات حرف بزنه ؟

- كاش مي تونستم اينطوري دلش رو به دست بيارم . رويا مرده .... حالا بهرام هم اينطوري داره از دستم مي ره .

- ياس چي ؟ اونو ديدي ؟

دختر مهربونيه . بهرام به يكي مثل خودش نياز داشت . اين دختر خوشبختش مي كنه .

- دختر با درك و با شعوريه .

- مي دونم طفلك همه تلاششو كرد تا بين ما صلح ايجاد كنه .

- بازم سعي كن بهمن . نبايد از پسرت بگذري .

- همين تصميمو دارم .

در همين حين بهنام وارد كتابخانه شد و گفت : پدر مهمون داريم .

ليلا به جاي او پرسيد : كيه ؟

- بهرام و ياس .

بهمن با حيرت نگاهش كرد و او ادامه داد :

- اومدن شما رو ببينن . حتم دارم كه ياس بهرامو راضي كرده .

ليلا از جا برخاست و گفت : مهم نيست چطور راضي شده .

و رو به بهمن كرد و ادامه داد : پاشو منتظرش نذار .

وقتي آن سه وارد سالن شدند ، بهرام و ياس از جا برخاستند . ابتدا ياس سلام كرد و سپس بهرام . ليلا پاسخ هر دو را داد و گفت : خوش اومدين بچه ها .

باز هم ابتدا ياس به سراغ بهمن رفت و مقابلش ايستاد و گفت : سلام پدر ، معذرت مي خوايم كه باعث رنجشتون شديم .

بهمن تبسمي كرد و گفت : سلام دخترم احتياجي به عذرخواهي نيست ، ممنونم كه بهرامو آوردي .

و بعد او را رها كرد و به سوي بهرام رفت . بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : خيلي تند رفتم پدر .

دلش مي خواست بگويد اما گذشته هيچ گاه فراموش نخواهد شد ، ولي از به زبان آوردن اين جمله خودداري كرد . در طول مسير ياس بار ها از او خواهش كرده بود كه رفتار مناسبي داشته باشد . دستش را به سوي او گرفت و بهمن با اشتياق آن را فشرد . سپس با شادماني او را در آغوش كشيد و زمزمه كرد : ممنونم بهرام ، ممنونم كه اومدي .

بهرام نيز نجوا كنان پاسخ داد : شايد يه روزي بتونم دوستت داشته باشم ، اما حالا .... مي فهمي پدر ؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۳_۱۱

- مي فهمم . دوستت دارم بهرام ، سعي كن باور كني .

- سعي مي كنم .

اما هنوز دلش مملو از كينه بود . آغوشش را گرم و پدرانه نمي ديد ، اما مي دانست كه او همه سعيش را مي كند و شايد هم روزي موفق به عوض كردن نظر پسرش مي شد .

شام را دور هم خوردند و بيشتر راجع به عروسي بهنام و بنفشه صحبت كردند . پس از آن نيز هنگامي كه دو پسر براي تماشاي فوتبال به تلوزيون چسبيده بودند ،ليلا در حال گوش دادن به راديو گلدوزي مي كرد و بهمن هم با دختر ها گرم گرفته بود . همپاي بنفشه با ياس حرف مي زد و دوستش مي داشت . اين دختر فوق العاده بود و در همان نگاه اول نظرش را جلب كرده بود . زيبا ، باوقار و خوش صحبت بود و مهرباني و بي ريايي اش باعث اطمينان خاطر مي شد . بهرام بر خلاف بهنام كه وجود سايرين را ناديده گرفته و حواسش فقط در پي بازي بود ، هيچ توجهي به آن نداشت . اما تمام حواسش متوجه ي بهمن و دختر ها بود نگاهشان نمي كرد ، اما گوشهايش را تيز كرده بود .آنها حرف مي زدند و مي خنديدند و ياس بسيار هيجانزده بود . نمي توانست ملامتش كند ، اين دختر كه با پدرش مشكلي نداشت ، پس حق داشت با او گرم بگيرد . او بقدري مهربان و خوش قلب بود كه نمي توانست به كسي كم محلي كند يا وجودش را ناديده بگيرد . به حالش غبطه مي خورد . اي كاش مي توانست مثل او باشد و بديها را خيلي زود فراموش كند . اي كاش مي توانست كمي از خوش قلبي او را بدزدد، اما افسوس كه اين عمل غير ممكن بود و بهمن برايش حكم يه گناهكار را داشت كه با لطف ياس موقتا بخشيده شده بود ، اما هيچ تضميني براي ادامه ي اين رفتارهاي مسالمت آميز در او وجود نداشت .

پس از تمام شدن مسابقه ي فوتبال ، بهمن رو به او كرد و گفت : مي خوام برم خونه تو هم با من بيا . بهرام با تعجب سري تكان داد وگفت : من ؟

- مي خوام يه خورده با هم حرف بزنيم ، حودمون تنهايي .

بهرام گفت : اما.....

ولي جمله اي نيافت . ميل نداشت با او تنها باشد و ليكن مي دانست كه ناچار است خواسته ي او را بپزيرد . تنها به خاطر ياس و رضايت او . نمي خواست به خاطر مشكلات خودش اين دختر احساساتي را برنجاند و شاهد اشكهايش باشد . نگاهي به او كرد و بعد رو به بهمن گفت : بسيار خوب من آماده ام .

و او را با اين جمله خوشحال كرد .

وقتي به خانه خودشان رفتند ، بهرام براي درست كردن قهوه وارد آشپزخانه شد . بهمن نگاهي به اطرافش انداخت و بعد به اتاق خودش رفت . باز هم دلش گرفت . يكي ديگر از دلايلي كه موجب مي شد او كمتر به اين خانه بيايد وجود خاطرات بسياري بود كه در طول سالهاي زندگي مشتركش با رويا به ذهن سپرده بود و ياد آوريشان غمگينش ميكرد. پس از تغيير لباس و پوشيدن روبدوشامبرش به اتاق نشيمن بازگشت و در انتظار بهرام در مبلي فرو رفت . دقايقي بعد بهرام همراه با دو فنجان قهوه از آشپزخانه خارج شد . يكي رادر مقابل بهمن روي ميز گذاشت و در برابر تشكرش لبخندي خشك و مصنوعي به لب آورد . دلش نمي خواست در مقابل و بنشيند . ، به همين دليل به كنار پنجره رفت و روي يك صندلي نشست . بهمن نگاهي به او انداخت و پرسيد : سال بعد درست تموم مي شه ؟ بهرام بدون اين كه نگاهش كند پاسخ داد : بله .

تنها يك سال تا تحقق آرزويش باقي مانده بود . رشته پتروشيمي را به اين دليل برگزيده بود كه پس از فارغ التحصيلي براي پدرش كار نكند و از او انتقام بگيرد .

- مي خوام به تو پيشنهاد كار بدم بهرام .

اين بار بهرام چشمان گستاخش را به او دوخت و پرسيد : پيشنهاد كار ؟

بهمن به علامت تصديق سري جنباند و گفت : آره ، مي خوام توي شركت خودم كار كني ، البته اگر موافقي ؟

- من موافق نيستم .

- چرا ؟

- نمي خوام بيام اهواز ، دوست دارم همين جا زندگي كنم .

- نيازي نيست كه بياي اهواز همين جا مي توني براي من كار كني .

- پدر ! من مي خوام مستقل باشم . نمي خوام تحت نفوذ تو قرار بگيرم . ترجيح مي دم با كس ديگه اي كار كنم .

- يعني كار كردن با يه شركت ديگه برايت استقلال مياره ،اما اگر با من كار كني آزاديت را از دست مي دي ؟

بهرام با صداي بلند تر و گستاخ تر از قبل جواب داد : نمي خوام با تو كار كنم مي فهمي ؟ با تو راحت نيستم .

بهمن از اين پاسخ رنجيد ، با اين حال در ادامه ي تلاشش براي متقاعد كردن او پرسيد : يعني ترجيح مي دي با رقباي من كار كني ؟

بهرام با كلافگي جواب داد : آخه تو كه هنوز كار منو نديدي ، شايدم به سودت باشه .

- بحث سود و زيان نيست بهرام . اين درسته كه من يه شركت داشته باشم و پسرم ترجيح بده با رقبا كار كنه ؟ فكر مي كني ديگران دنبال علت اين امر نمي گردن ؟

- علتشو بايد در رفتار خودت جست و جو كني . رفتار امروز من برمي گرده به رفتار گذشته ي تو .

بهمن با دلشكستگي گفت : بهرام من مي خوام گذشته رو جبران كنم . تو بايد به من فرصت بدي . من بهترين شرايط رو برات فراهم مي كنم ، بهترين تسهيلاتو برات ميارم ، قول مي دم . به من اطمينان كن بهرام .

بهرام فرياد زد : همه چيز با ماديات جبران نمي شه . تو خودتو بين پولات غرق كردي ، فكر مي كني همه چيز با پول درست مي شه . هر وقت مي خواي خودتو توجيه كني با پول خفه مون مي كني . با مادرمم همين رفتارو داشتي .

و بعد سرش را به زير انداخت و زمزمه كنان گفت : خيلي سنگدلي پدر . هنوز هم تغيير نكردي .

بهمن از جا برخاست و به او نزديك شد و گفت : من تو رو دوست دارم بهرام . مي خوام بهترين عمل ممكن رو در حقت انجام بدم ، اما نمي دونم چي تو رو راضي ميكنه . خودت به من بگو بايد چه كار كنم .

- تو از علايق بچه هات آگاهي نداري . تو حتي نمي دوني چي براشون ارزش داره .

- حق با توئه بهرام . من در گذشته كوتاهي كردم ، اما براي جبران گذشته يكي بايد كمكم كنه . تو بايد به من بگي چي مي خواي . خودت بايد كمك كني تا بهتر بشناسمت .

او با بي توجهي سري جنباند و گفت : احتياجي نيس پدر . حالا ديگه بدون شناخت همديگه هم مي تونيم زندگي كنيم .

بهمن دست روي شانه اش گذاشت و گفت : زندگي من دو تا پسرامن ، اونجا وقتي با جون و دل كار مي كنم همه ش به فكر شما دوتام ، وقتي سرم رو مي ذارم روي بالش بازم به شما دو تا فكر مي كنم.

دروغ ميگي ..... دروغ ميگي. پدري كه عاشق بچه هاشه يه سال تموم اونا رو به حال خودشون رها نمي كنه . پدري كه عاشق بچه هاشه كا رو از هر چيزي مهمتر نمي دونه .

اينبار لحنش دردمند بود . بهمن براي توجيه خودش گفت : اما من مرتب تماس مي گرفتم . تو حاضر نبودي با من صحبت كني .

- مي تونستي ظرف دو روز بيايي و بري . هيچ وقت دلت برامون تنگ نشد ؟

من يه سال كاري و پر مشغله داشتم . سه تا پروژه رو به مرحله ي بهره برداري رسوندم . نيومدنم سبب نمي شه كه تو فكر كني هيچ وقت دلتنگتون نمي شدم . تو هم هيچ وقت سراغ منو نگرفتي . يعني تو هم دلتنگ من نمي شدي ؟

- نه نمي شدم . من هيچ وقت به تو فكر نمي كنم . هيچ وقت .

- اما تو پسر مني . به همين سادگي از كنار اين موضوع مي گذري ؟

بهرام لرزش دستان او را كه شانه هايش را مي فشردند حس مي كرد ، اما باز هم دلش به رحم نيامد و دوباره فرياد زد :

- نه من پسرت نيستم . تو هيچ وقت منو نخواستي . من ناخواسته بودم پدر . هيچ وقت بحثاتو با مادر فراموش نمي كنم . از ياد نمي برم كه چطور سرزنشش مي كرد و منو عامل بدبختيات مي دونستي . تو اون روزا رو فراموش كرده اي ؟

- فراموش نكردم پسرم ، اما دارم اعتراف مي كنم كه اشتباه كرده ام پسرم . تو بايد من ببخشي .... بايد به من فرصت بدي .

بهرام سر به زير انداخت و گفت : نمي تونم .... نمي تونم ، منو به حال خودم بذار ، اين قدر منو آزار نده .

بهمن كوشش كرد كه او را مجاب كند و گفت :

نمي خوام تو رو آزار بدم بهرام . ، مي خوام به يه نحوي به تو بفهمونم كه دوستت دارم و برام مهمي .

بهرام از جا برخاست ، به چشمان پر از غم او نگاه كرد و گفت : بذار تنها باشم ، بذار جوري كه دوست دارم زندگي كنم ، همونطور كه خودم مي خوام .

بهمن به ناچار آهي كشيد و گفت : باشه هر كاري كه دوست داري بكن ، اما لااقل روي پيشنهادم فكر كن .

- بسيار خوب . حالا ديگه بهتره بري بگيري بخوابي ، حتما خيلي خسته شدي .چقدر اين جمله را حزن آلود و غريبانه بيان كرد . بهرام بشدت تحت تاثير قرار گرفت. انگار كه او متحمل بزرگترين شكست زندگي اش شده و سپس از ديدن يك سوسوي كوچك كمي آرام گرفته بود . به او نگاه كرد و گفت : پدر ! گاهي وقتا ......

اما نتوانست آنچه را كه در دل دارد بر زبان بياورد . مي خواست بگويد كه گاهي وقتا تو رو براي خودم پدر مي بينم و دوستت دارم . اما هنوز براي بيان اين جمله زود بود . هنوز فلبش با او آنقدر صاف نشده بود كه بتواند چنين جمله اي را به زبان بياورد . سرش را به زير انداخت و گفت : شب بخير .

و بدون لحظه اي تامل به اتاقش رفت ، اما حال خوبي نداشت . احساسي آميخته از نفرت و عشق و دلسوزي گريبانگيرش شده بود و او را مي آزرد . احساسي بيگانه ، اما شديد و تاثير گذار .

* * *

يك بار ديگر سرش را از پشت پيشخوان آشپزخانه بيرون آورد و گفت : بهرام امروز بايد بري كت و شلوارت را پرو كني .

اما او باز هم نشيند . بقدري در افكارش غرق بود كه از محيط اطرافش چيزي نمي فهميد . ياس اين بار با صدايي بلند تر همراه با كمي عصبانيت گفت : بهرام . اين بار او سرش را به عقب چرخاند و گفت : بله ؟

- معلوم هست كجايي ؟

- پيش تو .

و به زور تبسم كرد . ياس با عصبانيت از آشپزخانه خارج شد و مقابل او ايستاد و گفت : اين پنجمين باره كه صدات مي كنم .

بهرام به علامت تسليم دست هايش را بلند كرد و گفت : معذرت مي خوام هواسم به تلويزيون بود .

ياس بيشتر به جوش آمد . چرا دروغ مي گفت ؟ چرا اينقدر آشفته اس ؟

- حواست به تلوزيون نبود بهرام . داشتي يه جاي ديگه سير مي كردي .

- گفتم كه معذرت مي خوام عصباني نشو .

- عصباني نيستم نگرانتم . چي به سرت اومده ؟

بهرام به علامت هيچ سري تكان داد . خودش هم هنوز نمي دانست كه چي شده است و چه بايد بكند . نمي خواست فكر او را نيز مشغول كند .

- تو مي خواستي چيزي به من بگي ؟

ياس در كنارش نشست و گفت : مهم نيس .

وبعد با نگراني بيشتر گفت : به چي فكر مي كني بهرام ؟

-پدر .

- اتفاقي افتاده ؟ ديشب بين شما چي گذشت ؟

- اون به من پيشنهاد كار داد .

- پشنهاد كار ؟

- مي خواست بعد از فارق التحصيلي براي شركتش كار كنم .

- تو پيشنهادشو قبول نكردي ؟اكنون ديگر به اندازه اي او را مي شناخت كه مي توانست برخوردش با پدرش را نيز حدس بزند . بهرام به علامت تصديق سر تكان داد .

- برخوردم خيلي بي رحمانه بود ، دلشو شكوندم .

- حالا پشيموني ؟

- هنوزم قادر نيستم دوستش داشته باشم ، اما قبول دارم كه خيلي تند رفتم و اين كارم اشتباه بود .

نمي خواي براش كاري كني ؟

- وقتي بچه بودم دلم مي خواست زود تر بزرگ بشم و كتكش بزنم . بزرگ تر كه شدم تصميم گرفتم در رشته اي درس بخونم كه مربوط به كارش باشه . مي خواستم ازش انتقام بگيرم ، اما حالا كه به مرحله ي اجرا رسيده ام توان انجام اين كار رو در خود نمي بينم . اون يه مرده و غرور داره . تمام ديشبو به اين موضوع فكر مي كردم ، به اينكه خودم هيچ وقت نمي تونم خرد شدن غرورم رو ببينم و كاري نكنم ، به اين كه اونم مثل من غرور داره و شايدم بيشتر . هرچه باشه اون پدرمه ، نمي تونم خرد شدنش رو در برابر رقباش ببينم .

ياس لبخندي زد و گفت : خوشحالم كه به اين نتيجه رسيدي .

- گاهي وقتا دوستش دارم ياس . اما اكثر مواقع ازش بيزارم . شايدم اونقدرا كه من فكر ميكنم بد نباشه ، اما من هميشه ازش يه غول ساخته ام ، يه سنگ بي احساس .

- تو بايد به خودت فرصت بدي . بايد درباره اش بيشتر فكر كني . بايد به اونم فرصت بدي بهرام .

- حرفي كه ديشب زدي خيلي منو تحت تاثير قرار داد . وقتي فكر مي كنم كه ممكنه يه روزي هم بچه ي خودم چنين رفتاري با من داشته باشه ديوانه مي شم . حالا كه خودمو جاي اون مي ذارم مي بينم قدرت تحملشو ندارم . ديشب فهميدم كه اون چقدر عذاب مي كشه ، اما نتونستم هيچي بهش بگم . حتي نتونستم بگم كه گاهي وقتا دوستش دارم ، اما مطمئنم كه خوشحال مي شد ، اما اين كار رو نكردم .

نفس عميقي كشيد و به ياس نگاه كرد و گفت : كاش مي تونستم مثل تو باشم . كاش مي تونستم بدي ها رو فراموش كنم و مثل تو خوش قلب باشم .

ياس دستش را با احساس فشرد و گفت : مي توني بهرام تو مي توني اونو ببخشي . اين چيزي نيست كه بخواي براش عزا بگيري ، تو فقط يه كمي نسبت به پدرت حساسي و اگر سعي كني مي توني اين مشكل رو برطرف كني .

- تو منبع اطمينان بخشي هستي ياس . خوشحالم كه تو رو دارم .

و با قدر شناسي نگاهش كرد . حالا كمي سبك شده بود . حرف زدن با اين دختر هميشه باعث آرامشش مي شد . او خود را موظف به دانستن مشكلات او مي كرد و با حوصله ي بسيار به حرف هاي او گوش مي داد.

- حالا در مورد كار چه تصميمي داري ؟ پيشنهادشو قبول مي كني ؟

- فكر مي كنم ، اما بهتره تا عروسي بهنام و بنفشه در اين مورد فكر كنم . بعد از عروس راجع به اين مسئله با او صحبت مي كنم .

. خوبه خوشحالم بهرام . امروز بايد بري كت و شلوارتو پرو كني .

ولبخندي زد و پرسيد : اين بار حواست به من هست ؟

و او را خنداند بهرام از جا برخاست و گفت : البته عزيزم . تا شام تو آماده بشه منم مي رم و بر مي گردم. ودر پي اين حرف خانه را ترك كرد .

* * *

بهنام با دلخوري تصنعي به بهرام نگاه كرد و گفت : آخه من دامادم يا تو؟

و با اين حرف سايرين را خنداند . بهرام كت و شلوار مشكي به تن داشت كه جذابيت ويژه اي به او بخشيده بود . حتي عروس و داماد نيز به برازندگي او اعتراف مي كردند . بهمن كه امروز بهرام را نسبت به روز هاي قبل با خود مهربان تر مي ديد به وجود اين پسر يگانه و بي نقصش افتخار مي كرد . بنفشه در لباس عروس فوق العاده به نظر مي آمد . در ادا مه ي حرف بهنام گفت : اگر ياسم لباس سفيد پوشيده بود همه فكر مي كردن شما دو تا عروس و دامادين .

ياس لبخندي زد و بنفشه را در آغوش كشيد و گفت : بس كن عزيزم هردوتون فوق العاده اين . به اين موضوع شك نكن .

خودش كت زنانه خوش دوختي به تن داشت كه رنگ آبي ملايمش نشان از ذوق و لطافت او مي داد . بهرام اين رنگ را بر گزيده و مطمئن بود كه سايرين نيز در اين لباس ، رويايي و شور آفرين تصورش مي كنند . آندو زود تر از ديگر ميزبانان به باشگاه آمده بودند تا به مهمانان خوش آمد بگويند و اكنون در آستانه ي در ورود عروس و داماد به سالن ، از آنها نيز استقبال مي كردند . بهرام نيز با خوشرويي برادر را بوسيد و چشمكي زد و گفت : تو هم امروز خوشگل شدي و لي به خودت نگير .

بهمن به شيطنت او لبخند زد و بهرام خطاب به او ادامه داد : تو هم خشگل شدي پدر . جوون شدي .

بهمن از ته دل خوشحال بود . خدايا امروز چه روز خوبي بود . آرزو مي كرد كه اي كاش بهرام او را براي هميشه بخشيده باشد . پس از خوشامد گويي عروس و داماد به ميهمانانشان رقص و پايكوبي از سر گرفته شد . مهمانان بسياري در اين جشن حضور داشتند . اقوام ليلا و بهمن ، اقوام پدري بنفشه دوستان بهنام و بهرام و همچنين بسياري از همكاران بهمن و دوستان ليلا كه ياس تا به حال هيچ يك را نديده بود و در اين جشن با آنان آشنا شد . تمام حاضرين در يك نگاه او را پسنديده بودند و در دل بهرام را به خاطر چنين انتخاب نكويي مي ستودند . آن شب آندو به زوجي بي مثال معروف شده و ستاره هاي مجلس شده بودند . به نظر مي رسيد وجود آن دو ، شكوه عروس داماد را تحت تاثير قرار مي دادند .

ياس به ستوني تكيه داده بود تا نفسي تازه كند و در همان حال به جمع مشتاقان اين جشن چشم دوخته بود كه بهرام به او نزديك شد و شاخه اي ميخك به دستش داد و پرسيد : خسته شدي ؟

ياس به رويش لبخندي زد و سر ي تكان داد : خوشحالم كه به آرزوشون رسيدند .

- تا تحقق آرزوي من و تو هم فقط يه سال باقي مونده .

- تحملش خيلي سخته بهرام . گاهي اوقات مي ترسم .

از چي ؟

- از اين كه يك اتفاق نا گوار پيش بياد .

بهرام لبخندي زد و با اطمينان گفت : عشق و ايمان ما جلوي هر اتفاق شومي را مي گيره . نگران نباش ياس . خدا با ماست .

- مي دونم . مي بيني چقدر خوشحالن ؟

و با نگاهش به بنفشه و بهنام اشاره كرد كه در حال نجوا با يكديگر بودند . بهرام سري جنباند و گفت : آره ، اونا از بچگي عاشق هم بودند . بايد خوشحال باشن .

- بهرام ! .... دوستت دارم خيلي زياد .

- مي دونم عزيزم .

و دتستش را به گرمي فشرد .

-دلم مي خواست اينو امشب بهت بگم . همه يه جوري نگات مي كنن ، خوشحالم كه فقط .... به من تعلق داري .

منم خوشحالم كه تو رو دارم . همه شون به وجد اومدن ياس از نگاه بزرگ تر ها تحسين مي باره و از نگاه دختر ها حسرت . پسر ها هم به من غبطه مي خورن . به خاطر بي نظير بودن تو .

- خوشحالم كه مي تونم تو رو راضي كنم.

- من و تو فقط واسه ي هم خلق شديم . به اين موضوع شك نكن .

مطمئنم بهرام .

بهمن از پشت سر دستهايش را روي شانه هايشان گذاشت و گفت : هردو تونو دوست دارم .

آندو به سوي او چرخيدند و با نگاه مهربان و بي ريايش مواجه شدند .

ياس لبخندي زد و گفت : تبريك مي گم پدر .

بهرام نيز ادامه داد : منم همينطور .

امشب او محبوب تر و مهربان تر از هر زمان ديگري بود و بهمن اين را خوب حس مي كرد . لبخندي زد و گفت : حالا آرزوم اينه كه شما دو تا ازدواج كنين و خيالم از بابت پسرام راحت بشه .

بهرام با شيطنت گفت : نكنه مي خواي از شرمون راحت بشي و به فكر سر و سامان دادن خودت باشي ؟

بهمن به همراه آن دو خنديد و به شوخي دستي به گونه ي او زد و با اخمي تصنعي گفت : ديوونه ! اين كارا ديگه از من گذشته .

و سپس افزود : بهنام و بنفشه مي خوان با شما عكس بگيرن .

و آنها را به سوي عروس و داماد هدايت كرد ، در حالي كه از صميم قلب خوشحال بود و به وجود هر چهارتايشان افتخار مي كرد جشن عروسي بهنام و بنفشه طبق برنامه ريزي از پيش تعيين شده ، عالي و با شكوه و بدن هيچ نقصي برگزار شد و روز بعد آن دو به ماه عسل رفتند . بهرام نيز سه روز پس از آن براي شركت در يك جشنواره ي تابستاني همراه گروه به رامسر رفت ، در حالي كه ياس سخت مشغول نوشتن بود . تنها دو روز تا تولد بهرام باقي مانده بود و او فرصت زيادي براي تكميل هديه اش نداشت . در جريان جشن ازدواج بهنام و بنفشه ، او چند روزي كار را تعطيل كرده بود و اكنون براي حبران روزهاي از دست رفته ، اكثر وقتش را در طول روز به نوشتن اختصاص مي داد . بعد از ظهر يكي از همين روز ها بهمن به ديدنش آمد .ديدن ياس او را به ياد رويا مي انداخت . رويا نيز در زمان جواني همينطور شورانگيزو رويايي و پرنشاط بود . او نيز هميشه لبخند برلب داشت و گرم و صميمي برخورد مي كرد

موهاي او نيز هميشه روي شانه هايش ريخته بودند و دل او را مي ربودند . اكنون او نيز به بهرام حق مي داد كه به چنين دختري بنازد و البته خودش نيز به هردوي آنان مي باليد . آندو راجع به خيلي چيزها با هم حرف زدند . درباره ي خودشان،كارهايشان و بهرام ، اما وقتي بهرام به تهران بازگشت ياس كاملا تنها بود . ليلا به همراه يكي از دوستانش به همراه تور تفريحي به دبي رفته و بهمن نيز با آنكه قبلا گفته بود تا آخر تابستان در تهران خواهد ماند به اهواز بازگشته بود . بهرام با دلخوري گفت : مي بيني ياس ؟ هميشه همينطوره ، قول مي ده پيشمون مي مونه اما هر دفعه به يه بهانه اي فرار مي كنه .اون هميشه كار رو به ما ترجيح مي ده .

- عزيزم اون مجبور بود بره ، كارش كه شخصي نيست ، به نفع عمومه . پدرت يه شركت بزرگو اداره مي كنه و نمي تونه دو ماه از اوضاع اونجا غافل باشه .

اما بهرام باز هم قانع نشد . انتظار داشت لااقل تا روز تولدش تهران بماند ، ولي اكنون مجبور بود بيست و سه سالگي اش را تنها با ياس جشن بگيرد . اگرچه ياس براي او به تنهايي در برگيرنده ي تمام آن چيزهايي بود كه آرزو داشت ، اما باعث نمي شد كه گناه بهمن فراموش شود سرانجام وقتي آن روز فرا رسيد ياس نيز به قولش وفا كرد و تمام پوستر هايش را آماده كرد و با اين هديه بهرام را بي نهايت خوشحال كرد . آرام آرام تمام نقشه هايش داشتند اجرا مي شدند و تا روز تولد ياس كمي بيشتر از يك ماه باقي مانده بود . ياس در كنار اين هديه ي ارزشمند زنجير نازك و زيبايي نيز به او داد كه بسيار هيجانزده اش كرد ، اما كارت تبريك و دوربين عكاسي ارسالي بهمن چندان او را به وجد نياورد . باز هم از او رنجيده بود و اين چيز ها قانعش نمي كرد .

.

.

ادامه دارد

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۱_۱۲

سر و صدایی که در طبقه ی اول ایجاد شده بود موجب شد یاس از جا برخیزد . کتاب دعایی را که در دست داشت روی میز گذاشت ، نگاهي به ساعت انداخت كه يك و نيم بامداد را نشان مي داد و با اين انديشه كه سرانجام آقا سلمان به خانه باز گشته است ، اتاق مادر را ترك كرد .




يك هفته پيش او به همراه بهرام به شيراز آمده بود و امشب بهرام براي اجراي آخرين برنامه با گروه سرمستان به كازرون رفته بود . آقا سلمان و خانوا ده اش نيز براي شركت در جشن نامزدي خواهر زاده ي بهجت خانم به اقليد رفته بودند و پيرمرد قول داده بود كه حداكثر تا ساعت ده خودش را به خانه مي رساند تا ياس تنها نباشد ، زيرا بهرام نمي توانست زود تر از ساعت دوي بامداد در خانه باشد .

تا ساعت يك و نيم هنوز از او خبري نشده بود و ياس تقريبا دست از اميد شسته بود وليكن با شنيدن سر و صداي اندكي كه در طبقه ي اول به راه افتاده بود انگاشت كه او بازگشته و در پي چيزي در آشپزخانه است. بدون هيچ عجله اي از پله ها سرازير شد و در همان حين پرسيد : آقا سلمان شماييد ؟

اما ناگهان در ميان پله متوجه سه مرد غريبه شد كه به چهره هايشان نقاب زده بودند . از شدت ترس نفسش بند آمد . سارقين نيز با شنيدن صداي او متوجهش شدند و براي لحظاتي به يكديگر خيره ماندند ، اما پس از مدت اندكي ياس با درك واقعه و احساس خطر تصميم گرفت از آنجا بگريزد و بلافاصله نيز شروع به دويدن در راه پله كرد تا از طريق پله هاي اضطراري در طبقه ي دوم خودش را به بيرون ساختمان برساند ، اما يكي از آن سه كه به دختر نزديك تر بود در پي اش دويد و فرياد زد : وايسا ! .... لعنتي وايسا!

ياس بدون توجه به حرف او به سوي كتاب خانه دويد . مرد بلند قامت كه هر لحظه به او نزديك تر مي شد چاقويي از زير پيراهنش بيرون كشيد و دوباره فرياد زد : وايسا دختر كاريت ندارم . گفتم وايسا .

ياس خودش را به داخل كتابخانه انداخت ، اما قبل از اين كه موفق شود در را قفل كند ، سارق وارد شد و چاقويش را در مقابل صورت او گرفت . ياس در حالي كه از شدت وحشت رنگ صورش مثل گچ سفيد شده بود عقب عقب رفت و خودش را به ديوار چسباند . مرد به سويش رفت و چاقو را به صورت او نزديك تر كرد .

- تو كي هستي ؟

- اينجا ... اينجا خونه ي منه ، تو كي هستي ؟

و آب دهانش را به سختي فرو داد .

راه بيفت ، بي سر و صدا .

و با اشاره دستش در خروجي را به او نشان داد . ياس چاره اي جز اطاعت نديد و طبق خواسته ي او عمل كرد . هر دو دوباره به طبقه ي اول بازگشتند . فرد مسلح به دو نفر ديگر اشاره كرد كه به كارشان ادامه دهند و ياس را به گوشه اي از سالن برد . در حالي كه چاقويش را يك لحظه از مقابل صورت رنگ پريده ي دختر دور نمي كرد با عصبانيت خطاب به يكي از دو همدستش گفت : تو كه گفتي دختره تهرونه ، پس اينجا چي كار مي كنه عوضي ؟

فرد مخاطبش شانه اي بالا انداخت و گفت : من ...من نمي دونم كي برگشته مطمئنم تا هفته ي پيش تهران بود .

ياس با وحشت به مكالمات آن دو گوش مي كرد و نفر سوم هنوز مشغول جمع آوري اشيا بود .

- حالا باهاش چي كار كنيم ؟

- تو برو بالا ، فكر مي كنم اونجا هم چيزايي باشه . زود باشين معطلش نكنين !

نفر سوم كه كمي وحشت زده به نظر مي رسيد ، دست از جست و جو برداشت و گفت : بياين بريم ولش كنين . اون كه مارو نمي شناسه همينقدم كافيه .

نفر اول خطاب به او غريد : خفه شو تو كارتو بكن .

و با دست به اطرافش نگريست تا هيچ شي با ارزشي از نظرش مخفي نماند .

- اون تابلو رو هم بردار ، خيلي بالاش گيرمون مياد .

- اسي!اين يكي هم قشنگه ها ! اما حيف خيلي بزرگه .

- حرومزاده اسم منو نبر . چقدر تو نفهم و بيشعوري !... اونم وردار ، يه جوري آبش مي كنيم .

ياس وحشت زده و بي صدا تماشايشان مي كرد و مي ديد كه چگونه اموال خانه اش را غارت مي كنند و از همه مهم تر تابلو هاي نقاشي مادرش را ، اما هيچ كاري از دستش برنمي آمد . حتي فرياد زدن و كمك خواستن نيز فايده اي نداشت ، زيرا هرگز صدايش از آن خانه بيرون نمي رفت تا كسي آن را بشنود و به ياري اش بشتابد

- اونو بدش به من دختر .

درخشش انگشتر گرانقيمتي كه در دست ياس بود چشم فرد مسلح را گرفته بود .

- زود باش درش بيار ، زودباش .

ياس با وحشت دستش را به پشت برد و گفت : نه ... نه نمي دمش ، از خونه ي من برين بيرون ، برين گمشيد .

حلقه ي عروسيته ؟

ياس پاسخي به پرسش نداد و با زاري گفت : از اينجا برين . من ... من به كسي چيزي نمي گم ، برين ديگه . الان شوهرم مياد .

مهاجم دست او را گرفت و با خشونت فرياد زد : گفتم اينو در بيار زود باش .

اما ياس به هيچ وجه نمي خواست انگشتر را به او بدهد و شروع به تقلا كرد .

- مگه از جونت سير شدي ؟ درش بيار .

و خودش سعي كرد انگشتر را از دست او بيرون بكشد . ياس شروع به گريستن كرد و با التماس گفت : تو رو خدا از اينجا برين .... برين ديوونه ها .

قلبش به شدت مي تپيد و به سختي نفس مي كشيد . فرد مهاجم نيز فشار بسياري روي دستش وارد مي آورد و حتي تهديد مي كرد كه انگشتش را قطع خواهد كرد . در همين حال در ورودي گشوده شد و بهرام نفس زنان خودش را به درون سالن انداخت . صداي فرياد ياس را در باغ شنيده بود و بي درنگ به ياري اش آمده بود . از ديدن اين منظره و مردي كه ياس را با چاقو تهديد مي كرد برق از سرش پريد چي شده ياس شما كي هستين ؟

تلاش بسياري كرد تا بر اعصابش مسلط باشد و گامي به سويشان برداشت و يكي از آن دو گفت : همون جا وايسا ، جلوتر نيا !

و خودش آرام آرام به او نزديك شد . بهرام به ياس نگاه كرد و گفت : حالت خوبه ؟

او با تكان دادن سرش پاسخ مثبت داد ، در حاليكه به شدت مي لرزيد و آرزو كرد كاش بهرام سر نرسيده بود . شايد در اين حال آنها زود تر و بودن هيچ مزاحمتي خانه را ترك مي كردند . بهرام خطاب به مردي كه چاقو در دست داشت گفت : اونو ولش كن چه كارش داري ؟

فردي كه در مقابل او ايستاده بود با گستاخي گفت : به تو چه ! اصلا آقا كي باشن ؟

بهرام محكم توي دهانش كوبيد و فرياد زد : به تو ربطي نداره .

و در همان حال كه او به خود مي پيچيد با فرزي نقابش را از سرش بيرون كشيد . خون از دهان بيني مرد جاري شده بود ، با اين حال به سوي بهرام حمله ور شد و غريد : اصلا كار خوبي نكردي بدبخت ! تاوان مي دي .

و مشت محكمي به شكم بهرام زد . بهرام بدون توجه به دردي كه از دريافت مشت محكم مهاجم عايدش شده بود با او گلاويز شد . در همين حين نفر سوم در حالي كه جعبه جواهرات مادر ياس و چند شي عتيقه را در دست داشت از پله ها پايين آمد ، اما با ديدن صحنه ي درگيري دوستش و آن مرد غريبه به سويش رفت تا به كمك هم حساب مرد ناشناس را برسند .

نفر اول كه هنوز ياس را در اختيار داشت فرياد گشيد :

تمومش كنين وگرنه دختره رو مي كشم .

و با اين جمله بهرام را متوجه ي خود ساخت . آن دو را رها كرد و به سوي ياس رفت يكي از آن دو نفري كه با او زد و خورد كرده بود بازويش را گرفت و گفت : كجا ؟

و او را متوقف ساخت . ياس با تعرض گفت : به اون كاري نداشته باشين ، هر چي مي خواين بردارين و برين ، خواهش مي كنم راحتش بذارين .

فرد مسلح با عصبانيت جواب داد : حالا ؟ حالا كه صورت اونو ديدين ؟

- ما به كسي چيزي نمي گيم ، به نفع خودتونه كه برين .

- خانم جون ديگه خيلي دير شده .

بهرام با لگدي به پاي مردي كه بازويش را چسبيده بود زد و او را از خودش جدا كرد . مرد مسلح دوباره فرياد زد : نشنيدي چي گفتم ؟ مي خواي زنتو بكشم . ؟

بهرام با همان لحن پاسخ داد : هر كاري دوست داري بكن .

و بدون معطلي به سوي او حمله ور شد . مرد مسلح نيز به جانب او خيز برداشت و چاقو را به طرف شكم او كشيد . بهرام با چالاكي تغيير مكان داد و چاقو با سرعت به ديوار فرو رفت و گير كرد . بهرام با روحيه ي بيشتري دوباره به او حمله ور شد و چند مشت و لگد محكم نثارش كرد . ياس هيچ گاه فكر نمي كرد كه او تا اين اندازه قوي باشد و چنين دل و جراتي داشته باش . دو نفر ديگر هم به ياري دوستشان شتافتند . بهرام مرد بلند قامت را نقش بر زمين كرد و در حالي كه با دو نفر بعدي در گير مي شد فرياد زد :

ياس فرار كن ....... برو بيرون .

با مشت محكمي پاسخ يكي از آن دو را داد و راه نفر سوم را سد كرد . ياس از جايش تكان نخورد . اگر چه كمكي از دستش برنمي آمد ، اما نمي توانست بهرام را در اين مهلكه تنها بگذارد . مشت محكمي كه نفر سوم به بيني بهرام زد باعث شد او بر زمين بيفتد ، اما بدون لحظه اي درنگ دوباره از جا جهيد و مرد را به گوشه اي پرتاب كرد . دو نفر اول كه نفسي تازه كرده بودند از جا بلند شدند و به سراغش آمدند . بيچاره بهرام انگار در قفس شير هاي وحشي به مبارزه مي پرداخت . دوباره يكي از آن دو را نقش بر زمين كرد ، اما وقتي به دومي حمله ور شد چشمش باز هم به ياس افتاد و فرياد زد : ديوونه برو ! مگه با تو نيستم ؟

دو نفر از اين غفلت چند ثانيه استفاده كردند و سرش را به ديوار زدند . فرياد بهرام به هوا بر خاست ، ولي هنوز سرپا بود . سرش به دوران افتاده بود و خون بي محابا از آن جاري بود . ناگهان ياس متوجه ي مردي كه بهرام نقابش را برداشته بود شد . مجسمه ي سنگيني را به دست گرفته بود و از پشت به سوي بهرام مي دويد . با وحشت فرياد زد :

بهرام ... بهرام مواظب باش .

رمقي در بهرام باقي نمانده بود . با كوشش و تقلاي بسيار ، خودش را حركت داد ، اما توان لازم براي جابه جا شدن را نداشت و قبل از اين كه به پشت سر بچرخد مجسمه با شدت به پهلويش خورد و دوباره او را به نعره كشيدن وا داشت. شدت ضربه به قدري بود كه او را بي حال كرد . ضربه ي دوم دردناك تر بود و به پهلوي ديگرش اصابت رد . حالا سراپايش خون آلود شده بود . ياس جرات نداشت نزديك شود . يكي از سارقين با وحشت به بهرام كه نقش بر زمين شده بود نگريست و رو به همدستش كه هنوز مجسمه را در دست داشت گفت : چي كار كردي لامذهب؟ اون مرده . فرار كنين .... فرار كنين

و خودش زود تر از سايرين فرار كرد . نفر دوم نيز دست ضارب را گرفت و گفت : بيا احمق ولش كن .

و او را دنبال خود كشاند . ياس وحشتزده و بي قرار به بهرام نزديك شد و شانه اش را تكان داد و گفت : بهرام ... بهرام تو رو خدا چشماتو باز كن . چه بلايي سرت آمده ؟ بهرام .... بلند شو !.... بهرام!..... بهرام.....

اما هيچ پاسخي نشنيد ، حتي يك ناله ي كوچك كه نشان از اميدواري باشد . در حالي كه بي محابا مي نگريست به سراغ تلفن رفت و شماره ي اورژانس و گرفت .

* * *

ساعت نزديك ۸ صبح بود و ياس با بي قراري در سالن بيمارستان قدم مي زد كه بهنام از راه رسيد . ساعاتي قبل به كمك مامورين اورژانس بهرام به بيمارستان انتقال داده شده بود . مامورين پليس پس از اطلاع يافتن از جريان توسط مسئولين بيمارستان ، به آنجا آمدند و سوالاتي از ياس پرسيدند . ياس به سوالاتشان پاسخ داد و چهره ي مردي را كه نقابش را برداشته بود ، براي آنان تشريح كرد . مامورين قول دادند در اسرع وقت سارقين را شناسايي و دستگير كنند . اما اين موضوع براي ياس هيچ اهميتي نداشت و تنها مي خواست بهرام زنده بماند. بلافاصله به بهنام تلفن كرد و او نيز سريعا خود را به بيمارستان رساند.به سوي ياس در انتهاي سالن رفت و از ديدن چهره ي رنگ باخته و پريشانش پي به وخامت اوضاع برد .

- سلام بهنام .

و سرش را به زير انداخت و ادامه داد : متاسفم .

- حالش چطوره ياس ؟

- نمي دونم ... پهلوهاش بدجوري آسيب ديده اند ، به سرش هم ضربه ي سختي وارد شده .

دو باره سيل اشك راه گونه هايش را فرا گرفت . اگر او را از دست مي داد چه مي شد ؟ خودش را مقصر مي دانست . شايد اگر انگشترش را به آنها داده بود و براي كمك خواستن بيرون مي رفت اكنون بهرام در اين وضعيت بحراني با مرگ و زندگي دست و پا نمي زد .

..... همه ش تقصير من بود ، اگه منو نداشت ، اگه من نبودم اين اتفاق براش نمي افتاد .

- آروم باش ياس ...... آروم باش .

و به سوي مسئول بخش رفت تا حال بهرام را از او بپرسد . توضيحات اوليه ي او ، كمي آرامش ساخت ، اما وقتي در ادامه حرفهايش گفت كه بايد در اسرع وقت كليه اي برايش تهيه كنند بهنام باز هم بي قرار و نگران شد . به هر ترتيبي كه بود فعلا بهرام رو از مرگ نجات داده بودند ، اما اگر موفق به يافتن كليه نمي شدند .....

هنگامي كه به نزد ياس برگشت او با وحشت و بي صبري گفت : زنده مي مونه؟

بهنام كه نمي خواست او را بيش از اين آشفته تر كند گفت : معلومه كه زنده مي مونه.

و از او خواست كه جريان رو برايش شرح دهد . ياس تمام آنچه را كه در طول شب گذشته اتفاق افتاده بود براي او شرح داد و در تمام مدت بي وقفه گريست .

- آقا سلمان و بهجت خانم كجا بودند ؟

- رفته بودند اقليد ... جشن نامزدي خواهر زاده ي بهجت خانم . آقا سلمان گفته بود كه ساعت ده برمي گرده اما نيومد .

ازشون خبري نشد ؟

- نه .

- چرا با بهرام نرفتي كازرون ؟ چرا تنها موندي خونه ؟

ياس سر به زير انداخت و گفت : سالگرد مادرم بود .

و چشمانش را روي هم فشرد . بهنام دستي به شانه ي او زد و زمزمه كرد : خودتو ناراحت نكن . خدا بزرگه .

- اي كاش منو به جاي اون مي زدند . طفلكي بهرام ، يه تنه باهاشون در افتاده بود و منم تماشاشون مي كردم .

- اون زنده ميمونه ياس . اين قدر خودتو آزار نده . مي خوام برم پيش دكترش تو هم مياي ؟

ياس به علامت تصديق سر تكان داد و هر دو به راه افتادند .

.

.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل۲_۱۲


بسختی چشم گشود . سرش بشدت درد می کرد و در گرمای کشنده ای می سوخت . نگاهی به اطرافش انداخت ، اما فقط بهنام را بالا سرش ديد . پس ياس ..... ؟ مدتي طول كشيد تا تمام آن اتفاقات در ذهنش جان گرفتند . آيا آنها آسيبي به او رسانده بودند ؟ از اين انديشه قلبش به درد آمد و نفس زنان گفت : ياس .... ياس !

به نظر خودش فرياد زد ، اما صدايش به زحمت و كم رمق از حلقش خارج شد . بهنام كه متوجه شده بود لبخندي زد و دست هايش را فشرد و پرسيد : حالت خوبه بهرام ؟

او نتوانست پاسخي به سوالش بدهد . نفس نفس مي زد و عرق سرو رويش را پوشانده بود . پهلو ها سرش دردي گيج كننده داشتند ، اما از دست دادن ياس از همه ي اينها دردناك تر بود . دوباره لبهايش را تكان داد و به سختي گفت : ياس!

- اون همينجاست بهرام ، تو رو آورده بيمارستان .

صدايش گرم و اطمينان بخش بود و كلمات را شمرده بيان مي كرد ليكن نمي توانست بهرام را آرام كند . بايد خودش او را مي ديد تا باور مي كرد . نفس عميقي كشيد و گفت : مي خوام ببينمش .

- اون اينجاس بهرام ، بهتره الان بخوابي .

بگو بياد ... بگو .... بياد اينجا .

بهنام با درك حالش سري جنباند و گفت : باشه .

و از اتاق خارج شد . لحظاتي بعد او ياس را در آستانه ي در ديد . نفسي از آسودگي خيال كشيد و لبخندي بر لب آورد . ياس به او نزديك شد و با دلواپسي پرسيد : حالت خوبه بهرام ؟

اشك در چشمانش برق مي زد . بهرام سري تكان داد و دوباره چشمهايش را روي هم گذاشت .

- معذرت مي خوام بهرام .

او باز هم تبسم كرد . نبايد اجازه مي داد كه دختر احساس گناه كند . همين كه او را سالم در كنار خودش مي دي براي او كافي بود و آرامش مي كرد .

- خيلي درد داري ؟

بهرام به حالت منفي سري جنباند .

- ممكن بود جونتو از دست بدي .

اكنون اشك پهناي صورتش را پوشانده بود . بهرام با تلاش نفس گيري گفت : براي من ... فقط.....تو....تومهمي .....

- وقتي تو نباشي من به چه دردي مي خورم ؟

حالا...حالا...كه هستم ، حالم ... خوبه ياس ،گ....گريه نكن .

اما آنقدر ها هم كه خودش فكر مي كرد حالش خوب نبود . كليه ي چپش به كل از بين رفته بود و كليه ي راستش نيز بشدت آسيب ديده بود و به پيوند كليه احتياج داشت . گروه خوني بهنام به او نمي خورد و ياس نيز نمي توانست در اين مورد كمكي به او كند . ياس درحالي كه به هق هق افتاده بود گفت : تو به خاطر من هر دو كليه ات را از دست دادي ، اما من حتي نمي تونم يه دونه از كليه هامو بدم به تو .

بهرام باز هم شروع به تقلا كرد و گفت : اگه ... اگه مي تونستي هم .... من .... من نمي ذاشتم .... اين كارو بكني .

ياس سرش را بلند كرد و نگاه بي قرارش را به او دوخت و با نگراني گفت : مي دوني اگر كسي پيدا نشه به تو كليه بده چه اتفاقي مي افته ؟

بهرام كمي مكث كرد ، بدون شك مي دانست كه چه اتفاقي روي خواهد داد ، اما از اين بابت هيچ ناراحت نبود . او كاري كرده بود كه بايد انجام مي داد . لبخندي زد و براي آرامش او گفت : پيدا ميشه ياس .... بلاخره .... يكي .... يكي پيدا ميشه .

- اگه بلايي سرت بياد ، اگه كسي حاضر نشه كه ... من نمي تونم خودمو ببخشم.

- هيچ ... هيچي نميشه .... ديوونه . خدا .... خدا كمك مي كنه .

بهنام به آنان نزديك شد و رو به ياس گفت : بهرام به آرامش احتياج داره . انقدر ناراحتي نكن .

ياس كه بيش از اين تاب تحمل چنين منظره اي را نداشت ، از آنها فاصله گرفت و اتاق را ترك كرد . بهرام با بي قراري به برادر نگاه كرد و گفت : بايد ... بايد يه كاري مي كردم ، نبايد ... نبايد دست .... دست روي دست ..... مي ذاشتم .

بهنام دستش را فشرد و گفت : مي فهمم ، كار تو درست بود بهرام ، اما به اونم حق بده ، نگرانته .

- نمي .... نمي خوام ..... احساس گناه كنه .

- طبيعيه بايد حالت خوب بشه تا اونم آروم بگيره . پهلوهات درد مي كنن؟

بهرام به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : يكي ... يكي ....پيدا ميشه ... مگه نه ؟

و از شدت درد ناليد .

- البته كه پيدا مي شه . اونا اسم تو رو توي ليست خارج از نوبت گذاشتن . مطمئنم كه يكي پيدا ميشه . به چيزي احتياج نداري ؟

- خواب .... خواب .

- اونا بهت مسکن تزریق می کنن و راحت می خوابی .

و با اشاره ی او پرستاری به آنها نزدیک شد .

یاس روی نیمکتی نشسته بود و در دنیای دیگری سیر می کرد که بهنام به او نزدیک شد و گفت : تو برو خونه ُ من اینجا هستم .

- برم خونه ؟ چطوری ؟

- از دست تو کاری بر نمیاد . برو خونه و یه کم استراحت کن .

- می خوام پیش بهرام باشم اینجا راحت ترم .

بهنام کنار او نشست و گفت : بسیار خوب هر طور راحتی .

یاس با آشفتگی پرسید : اگه کسی پیدا نشه چی ؟ من ... بدون بهرام ....؟

اما نتوانست حرفش را تمام کند و دستهایش را روی شقیقه هایش گذاشت که به شدت درد می کرد .

- ما همه ی تلاشمون رو می کنیم یاس و حتما یه نفرو پیدا می کنیم .

- ای کاش خودم می تونستم کاری کنم . چرا اون باید برای من از جونش مایه بذاره، اما من نتونم کاری براش انجام بدم ؟

- همین قدر که به فکرش هستی کافیه . بهرام به تو افتخار می کنه .

- موجب شدم که خطر مرگ تهدیدش کنه. کدوم عاشقی این کار رو می کنه ؟ اگه می رفتم بیرون ... اگه حرفشو گوش می کردم .... خدایا منو ببخش .

- تو باید اعصابتو کنترل کنی . بهرام احتیاج داره تو رو آروم ببینه . تو باید اعتماد به نفستو زیاد کنی، می فهمی ؟

ياس سرش را جنباند و هيچ چيز ديگري نگفت .

* * *

دقايقي از نيمه شب گذشته بود و ليلا روي كاناپه خوابش برده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست . بنفشه كه منتظر تلفن بهنام بود ، بلافاصله گوشي را برداشت تا صداي تلفن مادر را بيدار نكند .

- الو .

- سلام عروس قشنگم حالت چطوره ؟

بهمن پشت خط بود دو هفته پس از بازگشت پسر بزرگ و عروسش از ماه عسل ، او تازه فرصت كرده بود تا زنگي بزند و حالشان را بپرسد . بنفشه آهي كشيد و خودش را روي مبل انداخت .

- سلام دايي جون حالتون چطوره ؟

- متشكرم . تو چطوري دايي ؟ حالت خوبه ؟

- خوبم خيلي ممنون .

- بهنام چطوره ؟ ليلا ؟

- اونا هم خوبن ، سلام مي رسونن .

- خوابيده بودي بنفشه ؟

نه دايي ، بيدار بودم .

- معذرت مي خوام دير وقت زنگ زدم ، همين الان رسيدم خونه .

- كار خوبي كردين ، خوشحالم كه صداتون رو مي شنوم .

بهمن به لحن صداي او مشكوك شد و پرسيد : طوري شده بنفشه ؟ تو از چيزي ناراحتي ؟

- نه مگه قراره طوري شده باشه ؟

- نمي دونم ... پس چرا صدات اينقدر غمگينه ؟ بهرام و ياس چطورن ؟

- رفته ان شيراز .

- بهشون سلام برسون . بهنام و ليلا بيدارن ؟

- مادر خوابيده اما بهنام رفته شيراز .

بهمن با تعجب گفت : شيراز ؟ تو رو نبرده ؟

- نه ، يه ... يه كاري پيش اومد كه مجبور شد سريعا خودشو برسونه اونجا .

بهمن با ترديد بيشتري پرسيد : چه كاري ؟ واسه بهرام و ياس اتفاقي افتاده ؟ هان ؟ بهنام براي چي رفته اونجا ؟

- دايي بهمن اون ... اون بايد مي رفت بيمارستان .

بهمن با تعجب بسياري پرسيد : بيمارستان ؟ براي چي ؟

نگراني بلافاصله سروپايش را گرفت . آيا اتفاقي براي ياس و بهرام افتاده بود ؟

- به خاطر بهرام ، حالش كمي بد بود .

- بهرام ؟ چه بلايي سر پسر من اومده ؟

- با چند نفر درگير شده بود . الان حالش بهتره .

- با كي ؟ چرا ؟ كتكش زدن ؟ حالش خيلي بده ؟ آسيب ديده ؟

پشت سر هم سوال مي كرد و صدايش از شدت ترس و نگراني مي لرزيد .

چند نفر شبانه براي دزدي رفته بودن خونه ي ياس ، اونم خونه تنها بوده . بهرام اجرا داشته و مستخدم خونه هم رفته بود عروسي ، ماشينش خراب ميشه و نمي تونه شب برگرده خونه . وقتي بهرام سر مي رسه دزدا اونجا بودن ، باهاشون درگير مي شه اما نمي تونه يه تنه در برابرشون مقاومت كنه .

- خداي من ! چه بلايي سرش اومده ؟ بهنام به شما تلفن كرده ؟

- آره ، نزديك ظهر بود كه زنگ زد گفت كليه هاي بهرام آسيب ديده ان ، به يه كليه احتياج داره ، بايد يكيو پيدا كنيم كه بهش كليه بده .

- خيلي درد مي كشه ؟

با دلسوزي بينهايتي اين سوال را پرسيد و بنفشه بشدت متاثر شد .

- من ... من نمي دونم ، خودتون مي دونين كه كليه چه عضو حساسيه .

- بيچاره بهرام من ! ياس چطوره ؟ براي اونكه اتفاقي نيفتاده ؟

نه ، اما بهنام مي گفت خيلي ناراحتي مي كنه ، خودشو گناهكار مي دونه .

- دختر بينوا حتما خيلي عذاب مي كشه . من با اولين پرواز خودمو مي رسونم شيراز .

خوبه . وجود شما به اون روحيه مي ده ، هرچي باشه شما پدرشين .

- ميرم .... خيلي زود .

شك داشت كه وجودش براي بهرام ارزش داشته باشد ، با اين حال او كار مهمتري داشت .

- دايي بهمن ! داري گريه مي كني ؟

- من پسرمو دوست دارم بنفشه ، نمي خوام حتي يه تار مو از سرش كم بشه . هردوشون براي من عزيزن .

- مي فهمم دايي جون ، الان بهتره استراحت كنين .

- فكر مي كني الان بذارن با بهرام حرف بزنم ؟

- فكر نمي كنم دايي جون ، حتما يه جوري مي خوابوننش ، مي دونين اگه بيدار بشه درد مي كشه .

- حق با توئه . كاري نداري عزيزم ؟

- نه ، مواظب خودتون باشين .

- به ليلا سلام برسون ، خداحافظ .

- خداحافظ .

* * *

قبل از ساعت ۸ بهمن در بيمارستان بود . با اولين پرواز صبح خود را به شيراز رسانده و يكراست به بيمارستان آمده بود . ياس را در سالن ديد كه گوشه نيمكتي كز كرده بود و در فكر فرو رفته بود . در كنارش نشست و آرام صدايش كرد . ياس سرش را بلند كرد و در كمال حيرت بهمن را در كنار خود ديد .

- حالت خوبه ؟

بهمن در برابر حيرت او اين سوال را پرسيد ، اما با يك نگاه حال پريشان او را دريافت . . بغض كرده و بي قرار بود و با تلنگري به گريه مي افتاد . ياس با شرمساري سر به زير انداخت و گفت :سلام پدر .

- سلام دخترم . تنهايي ؟

- بهنام يه ساعت پيش رفت ، دنبال كسي مي گرده كه بتونه يه كليه به بهنام بده .

و بي اختيار به گريه افتاد . او باعث شده بود كه پسر اين پدر دلسوز كه خود را في الفور از اهواز به شيراز رسانده بود در معرض مرگ قرار بگيرد و از اين بابت شرمنده بود .

- متاسفم پدر ، منو ببخشين كه نتونستم به درد پسرتون بخورم .

- احتياجي به عذر خواهي نيست. درسته كه بهرام پسرمه و نگرانشم ، اما خوشحالم كه به عنوان يه مرد به وظيفه اش عمل كرده . تو نبايد خودتو ناراحت كني . الان خوابيده ؟

ياس به علامت تصديق سري جنباند و او گفت :منو ببر پيشش .

هردو از جا برخاستند و به اتاقي كه بهرام در آن بستري بود رفتند . بهمن نگاهي به چهره ي رنگ باخته ي پسرش كرد كه غرق در خواب بود و صورتش را بوسيد يك بار يكي از عزيز ترين موجودات زندگي اش را از دست داده بود و اين بار نبايد به هيچ قيمتي اجازه مي داد كه چنين اتفاقي تكرار شود .

- من ميرم پيش دكترش تو همين جا مي موني ؟

- بله پدر ، ممكنه بيدار بشه .

بهمن تشكر كرد و دستي به شانه ي عروسش زد و اتاق را ترك كرد .

نيم ساعت پس از اين كه بهمن اتاق را ترك كرد ، بهنام از راه رسيد و با ديدن ياس در كنار بهرام پرسيد : بيدار نشده ؟

ياس به علامت منفي سري تكان داد و پرسيد : پدرتو ديدي ؟

بهنام با تعجب گفت : پدر ؟

ياس دوباره سري جنباند و گفت : اون اومده اينجا ، رفت پيش دكتر بهرام .

- راست مي گي ياس ؟

- خيلي نگران بود ، فكر كنم بنفشه خبرش كرده .

- تو پيش بهرام بمون .

و خودش دوباره اتاق را ترك كرد و نزد دكتر بهرام رفت . دكتر با ديدن او لبخندي از سر رضايت زد و گفت : آقاي ايماني مثل اين كه مشكل برادرتون داره برطرف مي شه . گروه خوني پدر و برادرتون يكيه . ظاهرا پدرتون براي انجام اين عمل مشكلي ندارن .

- پدرم ؟ اون الان كجاست ؟

- الان داره آزمايش مي ده . اگه مورد خاصي وجود نداشته باشه ، مي تونيم فردا بعد از ظهر عمل پيوند رو انجام بديم .

بهنام با هيجان و ناباوري پرسيد : خودش اينو خواست ؟

- البته . هر پدري براي بچه اش اين كار رو مي كنه ، مگه نه ؟

- بله .... بله حق با شماست . نتيجه ي آزمايشش كي مشخص مي شه ؟

- امشب .

- متشكرم دكتر ، خيلي خوشحالم كردين .

- منم خوشحالم . دعا كنين .

- مي تونم برم پيش پدرم؟

- بله ، ايرادي نداره .

بهنام با خوشحالي زايد الوصفي دكتر را ترك كرد و براي ديدار از پدر كه فرشته ي نجات بهرام بود به آزمايشگاه رفت . از اين كه خودش به فكر نيفتاده بود تا بهمن را خبر كند خنده اش گرفته بود . دعا كرد كه همه چيز به خوبي پيش برود .

تا ساعت ده آن شب دقايق به كندي و اضطراب سپري شدند . ياس ، بهنام و بهمن يك لحظه آرام و قرار نداشتند و در انتظار دريافت جواب آزمايش بهمن بي تابي مي كردند . هر سه سردرگم و دستپاچه بودند . تنها كاري كه مي توانستند در آن لحظات انجام دهند پيگيري حال بهرام بود .فراموش كردند ناهار بخورندو از شدت اضطراب دلشوره هيچ كدام گرسنه نبودند .با هم حرف نمي زدند و هر يك در دل دعا مي كرد جوابي را كه آرزو دارد بشنود . سرانجام پس از پايان گرفتن آن انتظار كشنده و طاقت فرسا ، دكتر به سراغ بهمن آمد و از او خواست كه براي انجام عمل بعد از ظهر روز بعد آماده شود و با اين خبر هر سه ي آنها را به هيجان آورد . بهمن بستري شد و همه ي مقدمات براي عمل روز بعد مهيا شد . ياس و بهنام نيز به اصرار بهمن و دكتر به خانه برگشتند تا كمي استراحت كنند و براي روز بعد سر حال باشند . صبح روز بعد آن دو پس از صرف صبحانه ي مفصلي كه بهجت خانم برايشان ترتيب داده بود و مجبورشان كرد كه تا آخر آن را بخورند راهي بيمارستان شدند و آقا سلمان نيز آنها را همراهي كرد. بهمن بسيار سرحال و قبراق بود و حتي با شوخي و خنده سر به سر آنها مي گذاشت تا كمي روحيه شان را تقويت كند ، اما بهرام هنوز با تزريق مسكن و خواب آور از تحمل درد رها مي شد . راس ساعت يك بعد از ظهر ، ابتدا بهمن را به اتاق عمل بردند تا كليه چپش را بردارند و سپس عمل پيوند در پهلوي چپ بهرام انجام گرفت . كاري كه در حدود پنج ساعت وقت برد ، اما سرانجام ديدن لبخند جراح پس از خروج از اتاق عمل و چهره ي آرام و بيهوش بهرام ، خيال همه را آسوده ساخت و خوشحالشان كرد .

.

.

. ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
۳_۱۲


سه ساعت بعد بهرام به هوش آمد . بهمن نیز ساعتی پیش به هوش آمده بود . به بهرام گفتند که شخصی کلیه اش را به او اهدا کرده ُ اما نگفتند که آن شخص کسی جز بهمن نیست ....



او از بهنام و یاس خواسته بود که در این باره حرفی به بهرام نزنند و البته آن دو نیز برای چند روز سکوت کردند ،ولي با مخفي ماندن اين موضوع براي هميشه مخالف بودند و تصميم گرفتند در اولين فرصت به محض بهبودي نسبي بهرام ، جريان را به اطلاع او برسانند .

پنج روز پس از انجام عمل پيوند در حاليكه بهرام و بهمن در اتاقهاي جداگانه بستري بودند و هر دو حال مساعدي داشتند ، بهنام و ياس تصميم گرفتند موضوع را به اطلاع بهرام برسانند و اين وظيفه به ياس محول شد .

هواي گرم و طاقت فرساي آن روز ، با وزش نسيمي خنك ، رفته رفته به عصري دلپذير تبديل مي شد كه ياس با چند قوطي آب ميوه قدم به اتاق بهرام گذاشت . بهرام با ديدن آب ميوه ها ، به شوخي ابرو هايش را در هم كشيد . ياس لبخند زنان به او نزديك شد و گفت : باز كه داري مثل بچه ها رفتار مي كني .

- ديگه خسته شدم از بس آب ميوه خوردم . مي دوني ؟ دلم واسه ي يه ماكاروني خوشمزه با يه عالمه سس و خيارشور لك زده .

ياس قوطي آب انگور را به دستش داد و با مهرباني گفت : به محض اين كه از قرنطينه در آي بيرون ، اولين غذايي كه برات درست مي كنم ماكارونيه ... با يه عالمه سس و خيارشور . باشه عزيزم ؟

بهرام خنديد و او پرسيد : چيه به حرف من اعتماد نداري ؟

- ياس! ... مثل بچه ها با من رفتار نكن .

- مادرم هميشه مي گفت آدم مريض مثل بچه هاس . بايد مثل بچه بهش رسيدگي بشه . عزيزم من نمي خوام در موردت كوتاهي كنم ، بلايي كه به سر تو آمد همه ش تقصير من بود ، پس بهم حق بده كه نگرانت باشم . حساسيت به خرج بدم .

- تو هيچ تقصيري نداشتي لعنتي ، اينو چند بار بايد بهت بگم ؟ و قوطي آب ميوه اش را روي ميز گذاشت .

- خواهش مي كنم لج نكن ، من تسليمم ، هر چي كه تو بگي درسته ، هوم ؟

- حالا اين شد يه چيزي .

و با رضايت لبخند زد .

- بهرام امروز دزدارو گرفتن .

- تو مي شناسيشون ؟

- نه اما اونجور كه پليسه مي گفت خاله ي يكيشون تو كوچه ي ما زندگي مي كنه . طرف به طور غير مستقيم اطلاعاتي از خاله اش در باره ي خانواده ي من مي گيره و مي فهمه كه آقا سلمان و بهجت خانم قراره برن اقليد . به همراه دو تا از دوستاش نقشه ي دزدي رو مي كشه . بعدشم كه خودت مي دوني .

- خوشحالم كه موفق نشدن .

- منم همينطور و خوشحالم كه تو هم الان سالمي و در كنار من .

- ياس كسي كه به من كليه داد هنوزم توي بيمارستانه ؟

- آره .

- حالش چطوره ؟

- خوبه ، مثل تو .

- تو اونو ديدي ؟

- آره خيلي مهربونه.

- اگه مهربون نبود كه اين كار رو نمي كرد . ازش پرسيدي كه چرا اين كار رو كرده و هيچي نخواسته ؟

- آره .

چي گفت ؟

- به خاطر دلش اين كار رو كرده .

- من مي خوام ببينمش . مي خوام خودم ازش بپرسم . ميذارن الان ببينمش ؟

- تو فعلا بايد بخوابي اما اون مي تونه بياد ديدن تو .

- ميشه ازش خواهش كني بياد ؟

- البته ، اما تو مطمئني كه دلت مي خواد ببينيش ؟

- معلومه كه دلم مي خواد ، اون جونمو نجات داده ، بايد ازش تشكر كنم .

ياس با دقت به او نگريست و با لحن تاثير گذاري گفت : بهرام اون كسي نيست كه تو پيش خودت مجسم مي كني .

- چرا ؟

- شايد انتظارشو نداشته باشي .

بهرام با سردرگمي پرسيد : منظورت چيه ؟ يعني من اونو مي شناسم ؟

ياس به علامت تصديق سري تكان داد و بهرام با كنجكاوي گفت : هي عمه و بنفشه كه ... اونا كه اين كار رو نكردن ؟

- نه ما حتي نذاشتيم اونا بيان شيراز .

- از دوستامه ؟

ياس باز هم سري جنباند .

- كي اين كار رو كرده ؟ بگو ديگه .

بيش از اين نمي توانست صبور باشد و فكرش را نيز نمي كرد . ياس در حالي كه چشم از او بر نمي داشت گفت : پدرت .

چشمان بهرام از شدت تعجب گرد شدند و نمي توانست آنچه را كه مي شنود باور كند . ياس دستش را با ملاطفت فشرد و گفت : بعد از اين كه جريان رو از بنفشه شنيد ، با اولين پرواز اومد شيراز .

بهرام با ناباوري پرسيد : اون ... اون به من كليه داده ؟

ياس چشمانش را روي هم فشرد . اشك در چشمان پسر حلقه زد. بهمن او را از مرگ نجات داده بود . چقدر باورنكردني . چه فداكاري بزرگي .

- خودش ... خودش پيشنهاد داد ؟

-پيشنهاد نداد ، مصمم به انجام اين كار بود .

- الان حالش چطوره ؟

- خوبه ، خيلي خوبه .

- كجاس ؟

- اتاق بغلي .

- پس چرا نياوردنش پيش من ؟ چرا ؟

- خودش اين طور خواست ، فكر مي كرد شايد دوست نداشته باشي ....

بهرام حرف او را قطع كرد و گفت : ياس اون جونمو نجات داده ، يه عضو از بدنش رو به من داده ، در تمام اين پنج روز درباره اش فكر كردم ، اما نمي دونستم اون پدرمه ، حالا ديگه بهش مديونم .

- وظيفه پدريشو انجام داده . حالا مي فهمي كه چقدر برايش مهمي ؟ مي فهمي يه پدر چه كار هايي براي بچه اش انجام مي ده ؟ بهرام رويش را از او برگرداند و صورتش را در بالش فرو برد و به سختي اشك ريخت .

- چطوري توي صورتش نگاه كنم ؟

- اون فقط راحتي تو رو مي خواد بهرام .

- كاش اين كار رو نمي كرد ، حالا تا عمر دارم بايد ازش خجالت بكشم .

ياس شانه ي او را گرفت و گفت : اينطور نيست عزيزم . اون مثل هر پدري عاشق بچه شه و همه سعيشو كرده تا تو راحت باشي .

- اون براي من از جونش مايه گذاشت .

- مثل تو كه به خاطر من اين كار رو كردي .

مي خواست با اين مقايسه به ارزش معنوي اين كار اشاره كند و اينكه احساس بهمن در اين لحظات مثل احساسي است كه او يك هفته پيش داشته است . بهرام دوباره رويش را به سوي او چرخاند و گفت :

- مي خوام ببينمش ياس ! همين الان .

- بسيار خب ، من صداش مي كنم .

و به رويش لبخند زد . بهرام بشدت هيجان زده بود و در درونش غوغاي عجيبي احساس مي كرد . ياس از اتاق خارج شد و دقايقي بعد با لبخند گرمي داخل اتاق شد و سپس سه پرستار بهمن را با تخت سيار به اتاق بهرام منتقل كردند . دكتر فعلا هر گونه حركتي را براي آندو منع كرده بود و تا دستور او بايد هر دو روي تخت مي ماندند . نگاه پدر و پسر در هم تلاقي كرد . هر دو اشك مي ريختند . بهمن را روي تخت ديگر در اتاق جاي داده بودند .فاصله ي تخت هايشان از يكديگر كمتر از يك متر بود . بهمن از پرستار تشكر و كرد و دوباره به پسرش نگاه كرد ، اما او در آن لحظه سرش را به زير انداخته بود و قدرت نگاه كردن به چشمان پدر را نداشت . از ياد آوري نگاه گستاخش به او خجالت مي كشيد . ياس ترجيح داد در اين لحظات آن دو را تنها بگذارد و همراه پرستارها اتاق را ترك كرد . بهرام از رفتن او كمي ترسيد . وجودش مثل تكيه گاهي بود كه دانش آموز كلاس اولي از همراه بودن با مادرش در خود احساس مي كند . با اين حال به رفتن او اعتراض نكرد . شايد هم در اين لحظات تنهايي بهتر بود . بهمن سكوت را شكست و گفت : حالت خوبه بهرام ؟

بهرام با حركت سر به او پاسخ مثبت داد ، اما سرش همچنان زير بود . بهمن حالش را درك مي كرد ، اما اصلا دوست نداشت پسرش چنين احساسي داشته باشد . كاري كه او انجام داده به در نظر خودش فقط وظيفه بود و كوششي براي تلافي گذشته ها .

- خوشحالم .

كوشش بسياري كرد تا چيز ديگري به جمله اش اضافه كند ، اما حرف زدن در اين لحظات واقعا مشكل بود . يك بار ديگر سكوت بر قرار شد و لحظاتي بعد جمله اي كوتاه بيان شد ، اين بار بهرام بود .

- دوستت دارم پدر .

سرش را بالا گرفته بود و حالا به چشمان مرطوب او نگاه مي كرد . بهمن لبخندي بر لب آورد . خدا مي دانست كه در اين لحظات چقدر خوشحال بود . چند سال انتظار كشيده بود تا اين جمله را از بان او بفهمد و اكنون در يكي از زيبا ترين لحظات زندگيش بهرام او را به وجد آورده بود .

- منم تو رو دوست دارم پسرم . دلم مي خواد باور كني .

و دست چپش را به سوي او دراز كرد . بهرام نيز دست راستش را به سوي او گرفت و دستش را به گرمي فشرد و گفت : باور مي كنم پدر ... باور مي كنم ...... تو منو به زندگي برگردوندي ، متشكرم .

- تويي كه به من زندگي دوباره دادي . قسم خورده بودم كه براي راضي كردن تو هر كاري كه از دستم بربياد انجام بدم .

- تو سخت ترين كار رو انجام دادي خيلي به تو مديونم پدر .

- نه بهرام ، وظيفه ي هر پدريه كه از جون براي پسرش مايه بذاره . من بايد خيلي سال قبل تر اين كارو مي كردم . اميدوارم كه منو بخشيده باشي .

بهرام دستش را بيشتر و گرم تر فشرد و يك بار ديگر تكرار كرد : دوستت دارم پدر . خيلي زياد .

بهمن نفس عميقي از روي سبكبالي كشيد ، اما همچنان به او چشم داشت و نگاهش مي كرد . در اين لحظات چقدر كودكانه و معصوم مي نمود .

- پدر .

- جونم .

- مي خوام براي تو كار كنم ، بعد از فارق التحصيلي . قبولم مي كني ؟

البته . به يكي مثل تو احتياج دارم .

- خوشحالم .

و بعد لبخندي زد و دوباره گفت : پدر .

- بله .

- مي دوني ؟ اونقدرا هم كه فكر مي كردم وحشتناك نيستي .

وبعد خنديد و گفت : فقط يه كمي وحشتناكي .

و نگاه پر شيطنتش را به او دوخت . همان بهرام شاد و شنگول سابق شده بود و درد را به كلي از ياد برده بود . بهمن نيز خنديد و سيب سرخي را كه در دست داشت برايش پرتاب كرد . بهرام سيب را در هوا ربود و گاز بزرگي به آن زد و گفت : متشكرم پدر خيلي گشنه ام بود .

- نوش جانت .

بهرام باز هم او را صدا كرد . هنوز يك سوال ديگر مانده بود . هميشه به اين موضوع با حسرت مي انديشيد ، اما اكنون از اينكه مي توانست آن را مطرح كند خوشحال بود . به نظر مي آمد امشب مي خواهد تمام سوال هايش را بپرسد .

- بگو جانم .

- چطور با مادرم آشنا شدي ؟

- با رويا ؟

- آره ، ياس جريان آشنايي پدر و مادرش رو براي من تعريف كرده ، اما من در مورد شما چيزي نمي دونستم تا برايش تعريف كنم . حالا مي خوام بدونم ، البته اگر از ياد آوري آنها ناراحت نمي شي .

- نه پسرم برات مي گم .

- متشكرم .

- مادرت پزشك بود . در اولين سالي كه من به اهواز رفته بودمد باهاش آشنا شدم ، اونم براي گذروندن دوره ي طرحش آمده بود اهواز . من گرما زده شدم و بردنم پيش رويا . به آب و هواي اونجا عادت نداشتم . همون دفعه ي اول كه ديدمش عاشقش شدم و ديگه هم دست از سرش برنداشتم. . بعد ها فهميدم كه اون هم به من علاقمند شده و خب بعدش ازدواج كرديم ، به همين سادگي .

بهرام لبخندي زد و گفت : چقدر خوب .

قصه ي آنها شبيه به قصه ي او و ياس بود . او نيز در نگاه اول عاشق ياس شده بود ، او نيز پس از آن دست از سرش برنداشته بود ، او نيز بعد ها دريافته بود كه ياس هم به او علاقه دارد و حالا اميدوار بود كه با هم ازدواج كنند .

- پدر ! دلت براش تنگ نمي شه .

- خيلي وقتا ، اما ديگه به اين دلتنگي عادت كردم .

لحن صدايش محزون و درد آلود بود و بهرام براي اولين بار دل به حالش سوزاند .

چه وقتايي خيلي زياد يادش مي آفتي .

- وقتي به صورت تو نگاه مي كنم . تو خيلي شبيه اوني بهرام . وقتي اون مرد من خوشحال شدم كه تو رو دارم . تازه اون موقع بود كه فهميدم چه اشتباهي مرتكب شده ام . حالا هر وقت توي چشمات نگاه مي كنم اونو به خودم نزديك تر مي بينم .

اكنون نيز به او چشم دوخته بود و اشك مي ريخت . بهرام با درك حالش ، دستش را فشرد و گفت : معذرت مي خوام پدر ناراحتت كردم .

- نه خوشحالم كه اينارو بهت گفتم .

- منم خوشحالم .

- چيزاي ديگه اي هم هست .

- بگو پدر .

- من رفتار خوبي با رويا نداشتم ، خيلي اذيتش كردم ، بخصوص بعد از تولد تو ، اما هميشه دوستش داشتم . خودشم اينو مي دونست ، با اين حال مي دونم كه از زندگيمون راضي نبود . ازت مي خوام تو اين كار رو نكني . به ياس خيلي توجه كن ، جوري كه فكر كنه ازدواج با تو غلط نبوده و احساس خوشبختي بكنه . اينارو به بهنام هم گفتم .

- متشكرم پدر . حرفات توي گوشم مي مونه .

- خوبه ، از اين بابت خوشحالم .

در همين هنگام ياس و بهنام وارد اتاق شدند . بهنام با ديدن براد و پدرش در كنار هم بينهايت خوشحال و احساس رضايت كرد .

دو هفته بعد پدر و پسر را از بيمارستان مرخص كردند و يك روز بعد نيز همگي به تهران امدند . بهرام پس از چند روز استراحت در اولين فرصتي كه به درست آورد به سراغ استاد شهريار و آقاي تهراني رفت ، اما نگراني اش بيمورد بود . آنها نيز چون گذشته در غيابش امور را پيش مي بردند و طبق برنامه تا روز تولد ياس همه چيز مهيا بود . بهمن نيز چند روزي را در تهران به استراحت پرداخت و سپس به اهواز بازگشت ، اما در طي همين مدت اندك ، پدر و پسرها به اندازه ي بيست سال با هم حرف زدند و از يكديگر دانستند . اكنون بهمن خوب مي دانست كه پسر هايش به چه چيز هايي علاقه دارند و آنها نيز دريافته بودند كه او چه چيز ها و كارهايي را مي پسندد.

.

.

ادامه دارد...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
1_13
هنوز دقایقی تا ساعت شش صبح باقی مانده بود که بهرام را در را گشود و پا به آپارتمان گذاشت. همانطور که حدس می زد او غرق در خواب بود .
شب گذشته او را به همراه خود به استودیو برده بود تا ضبط اولین اشعارش را که رویش آهنگ گذاشته شده بود ببیند . کار ضبط تا ساعت یک بعد از نیمه شب به طول انجامید و وقتی او را به آپارتمانش رساند ساعت دو بامداد بود .

از اتاق نشیمن گذشت و وارد اتاق خواب شد . او را آرام و معصومانه،غرق خواب دید . دیشب به او بسیار خوش گذشته و در عین حال خیلی هم خسته شده بود بطوری که در راه خانه چرت می زد ، اما بهرام شب گذشته اصلا نتوانسته بود بخوابد . اشتیاق فراوانی که برای امروز داشت باعث شده بود که تمام روح و وجودش درگیر این قضیه باشد و حتی خواب را نیز از چشمانش برباید . روی لبه ی تخت نشست و آرام گفت :خانم کوچولو بیدار شو .

یاس از خواب پرید و چهره ی خندان بهرام را رو به رویش دید . برای لحظه ای گیج و منگ نگاهش کرد، اما وقتی دریافت که او كاملا هوشيار است آرام گرفت .

- سلام

- سلام عزيزم تو كه منو ترسوندي .

و به رويش لبخند زد . بهرام او را در بر گرفت و با ملاطفت زير گوشش زمزمه كرد : تولدت مبارك .

ياس با هيجان و ناباوري گفت : خداي من ! بهرام ... تو ... تو فوق العاده ترين مرد دنيايي ، نمي دوني چقدر دوست دارم .

حسابي به وجد آمده بود و بهرام از تماشاي چنين حالتي در او لذت مي برد .

- مي دونم كوچولو . خوبم مي دونم .

- ممنونم كه هيچ وقت منو از ياد نمي بري .

- هيچ وقت قادر به انجام اين كار نمي شم ، آخه تو كه منو ديوونه كردي دختر .

- معلومه عزيزم چون كله ي صبحي اومدي اينجا و منو از خواب پروندي .

- هنوز خسته اي ؟

- ديدن تو منو سر ذوق مياره بهرام .... سرحالم مي كنه .

قشنگ و لطيف اين جمله را بيان كرد و بهرام اطمينان داشت كه او صادقانه و بي ريا سخن مي گويد . با قدر شناسي نگاهش كرد و با لحني آمرانه اما توام با مهرباني گفت : تا يه دوش بگيري و لباس بپوشي منم صبحانه رو آماده مي كنم ، امروز خيلي كار داريم پرنسس .

سپس از جا برخاست و به سوي در رفت . ياس در حالي كه نگاهش را به سوي پنجره دوخته بود از نسيم خنكي كه به درون مي وزيد احساسي فرحبخش و دل انگيزي در خود ايجاد مي كرد پرسيد : چه آشي برام پختي عزيزم ؟

بهرام به سويش چرخيد . لبخندي زد و گفت : خوشمزه ترين آش دنيا رو برات پخته ام ، بايد از اين جا در آي بيرون تا ببيني اطرافت چه خبره .

ياس از رختخواب بيرون آمد و گفت : بسيار خوب من تسليمم .

و او با احساس و رضايت كامل از اتاق خارج شد .

وقتي ياس پا به آشپزخانه گذاشت ، بهرام با چشماني پر غرور و تحسين براندازش كرد. پيراهن كشمير زردي را كه او دو هفته ي پيش برايش خريده بود به تن كرده و موهايش را چون هميشه آزاد و رها روي شانه هايش ريخته بود . در نظر بهرام او خورشيدي تابان شده بود كه لبريز از گرمي و آرامش زندگي بود . دختر به رويش كه هنوز هم همانطور پر غرور تماشايش مي كرد لبخندي زد و پشت ميز نشست .

- امروز از هميشه قشنگ تر شدي ياس .

- امروز بيست ساله مي شم . احساس تكامل مي كنم . من خيلي زود به چيزايي كه مي خواستم رسيدم . تحصيل ... يه زندگي آروم و از همه مهمتر ... تو . وجودت منو به زندگي دلگرم مي كنه .

هر دو از خوشبختيشان اطمينان داشتند و از اين بابت به زندگي قشنگشان مي باليدند . به عشقي كه پايان ناپذير و ابدي مي نمود و هيچ دستي توان فرو نشاندن آتش سوزانش را نداشت .

- من هميشه سعي كرده ام باعث آرامش تو باشم ، سعي كرده ام جاي چيزايي رو كه نداري برات پر كنم . نمي دونم موفق شده ام يا نه ، اما قسم مي خورم كه هميشه همه ي تلاشمو كرده ام .

- مي دونم بهرام تو خيلي بيشتر از توانت براي من فداكاري كرده اي ، من همه ي خوشبختيمو مديون تو هستم ، بدون تو هيچ وقت قادر به ادامه ي زندگي نيستم .

احساسي عجيب مثل شوق يك پرنده براي پرواز درونش را پر كرده بود و موجب سبكبالي و آرامشش مي شد . چرا نباشد ؟

او شوق و زندگي و آرامش را تواما در اختيار داشت و تمام اينها در وجود بهرام خلاصه مي شد . اين مرد جاي پدر ، مادر و تمام چيز هاي خوب دنيا را برايش پر كرده بود و به او نشاط ، اميد و آسودگي خيال ارزاني مي داشت . او به راستي معناي واقعي خوشبختي رو خب درك مي كرد .

- ياس بازم تولدت مبارك . دوستت دارم با تمام وجودم .

دلش مملو از احساس بود . اما جمله اي بهتر از اين نيافت . تا غوغاي درونش را به او نشان دهد . براي ياس نيز قشنگ تر و پرمعنا تر از اين جمله چيزي نبود .(( دوستت دارم با تمام وجودم )) خود به تنهايي در برگيرنده ي معناي تمام حرف هاي عاشقانه ي عالم بود و تاثير گذارتر از هر سخن ديگري بود .

- امروز منو كجا مي بري ؟

هيجان زايدالوصفي تمام وجودش را فرا گرفته بود احساس كودكي را داشت كه قول سفررا به او داده بودند .

- خيلي زود مي فهمي ياس . يه خورده صبور باش .

و دو فنجان چاي ريخت . صبحانه ي مفصلي خوردند و قبل از ساعت هفت خانه را ترك كردند . هواي خنك و پاك صبح روي هر دو تاثير مثبت گذاشته بود . وقتي به مقصد رسيدند بهرام از اتومبيل پياده شد و در مقابل را نيز براي خروج باز كرد . ياس نگاهي به اطرافش انداخت و آنگاه در پي او به سوي نگار خانه اي كه در مقابلش مي ديد به راه افتاد . سال گذشته استاد شهريار در همين نگارخانه نمايشگاهي از آثارش به پا كرده بود و او و بنفشه از آن بازديد كرده بودند ، اما بهرام براي چه او را به اينجا آورده بود ؟ آن هم در ساعت هفت صبح ؟ نگاهي به چهره ي آرام و خونسرد او كرد و گفت : عزيزم كار ما اينجا چيه ؟ آخه كدوم آدم عاقلي سر صبح مياد اينجور جاها ؟

بهرام به رويش لبخندي زد و گفت : من كه گفته بودم تو منو ديوونه كردي .

و متعاقب آن زنگ در را فشرد . ياس هنوز هم با تعجب نگاهش مي كرد ، اما چه بايد مي گفت ؟ او هميشه به اين گونه كارهاي عجيب دست مي زد . شايد استاد شهريار نمايشگاه تازه اي بر پا كرده بود و او با اطلاع از علاقه اش به استاد شهريار مي خواست او را خوشحال كند ، ولي احساس كرد اين دليل قانع كننده اي نيست . فرصت بيشتري براي تفكر نيافت و با گشوده شدن در ، بهرام او را به داخل كشيد . سلام و گفتگويي با سريدار كرد ، گويي كه از قبل همديگر را مي شناختند ، و سپس دختر را به دنبال خود كشيد . در بزرگ و دو لنگه اي را كه دربرابر رويشان قرار داشت گشود و هر دو وارد سالن بزرگ نگارخانه شدند. ياس نگاهي به اطرافش انداخت . از ديدن آنچه كه در برابر رويش قرار داشت كم مانده بود بيهوش شود . جلو تر رفت ، همه ش كارهاي خودش بودند ، تمام آنها با سليقه قاب و بر ديوارهاي نگارخانه آويزان شده بودند . حتي خوابش را هم نمي توانست ببيند . پس اصرار بهرام .... خدايا او چه كرده بود ؟ نگاهش را به سوي او برگرداند . چه گرم و مهربان نگاهش مي كرد . لبخند فاتحانه اي بر لب داشت و از اين كه او را متحير كرده بود احساس غرور مي كرد .

- بهرام ! .... چطوري اين كار رو كردي ؟

جوي باريكي از اشك گونه هايش را مي پيمود . چگونه بايد از او تشكر مي كرد ؟

- تولدت مبارك ياس . هديه ي كوچولوي منو بپذير .

دختر هنوز هم گيج و منگ بود . اين مرد چقدر متواضع و آرام است . آيا هديه اي بزرگ تر و پربها تر از اين هم وجود داشت ؟ به سويش دويد و خودش را در آغوش او انداخت و گفت : چقدر تو مهربوني بهرام ، چقدر تو خوبي .

و مثل بچه ها گريه كرد . بهرام او را در آغوشش فشرد و زمزمه كرد : گريه نكن عزيزم ، مي خواي جلوي مهمونات با چشمان سرخ ظاهر بشي ؟

ياس با تعجب سر بلند كرد و گفت : مهمون ؟

بهرام با خونسردي سري تكان داد و گفت : امروز نمايشگاهت افتتاح مي شه . خب كلي مهمون داريم . وخودش اشك هاي او را از روي صورتش پاك كرد .

- بهرام چطوري بايد از تو تشكر كنم ؟

- احتياجي به اين كار نيس دختر خوب ، فقط براي هميشه كنارم بمون .

ياس با چشمان پر احساسش به او نگريست و زمزمه كرد : تو فوق العاده اي بهرام .

- متشكرم از لطف تو .

و بعد دوباره دستش را گرفت و گفت : بيا .

و او را به دنبال خود كشاند . در انتهاي سالن ميز بزرگي قرار داشت كه تمام وسايل لازم براي پذيرايي از مهمانان رويش چيده شده بود . بهرام كيف چرم زنانه اي از روي ميز برداشت و آن را به سوي ياس گرفت و گفت : يه هديه ي كوچولوي ديگر است .

- تو بي نهايت مهربوني بهرام .

و كيف را از او گرفت . نگاهي دقيق به آن انداخت . اين هديه هاي لوكس خبر از خوش سليقگي بهرام مي دادند . لبخندي زد و گفت : تو امروز منو حسابي شرمنده كردي .

- نمي خواي بازش كني ؟

ياس سري جنباند و كيف را گشود . كتابي توجهش را جلب كرد و آن را به دست گرفت . مجموعه ي شعر (( گل ياس )) ، شاعر : ياس رهنما )) اينها كلماتي بودند كه روي جلد كتاب نوشته شده بودند .گيج و مبهوت كتاب را ورق زد . باز هم شعر هاي خودش را ديد ، اين بار در صفحات اين كتاب . آيا حقيقتا او بيدار بود ؟ با چشماني پر سوال و پر سپاس به او نگريست . باز هم بي محابا اشك مي ريخت .

- بهرام تو ديگه كي هستي ؟

خوشت اومد ؟

بهرام با اين سوال او را كه غرق در حيرت بود متوجه خود ساخت. با ناباوري و هيجان زايدالوصفي چند بار سرش را تكان داد و گفت :ديگه دارم سكته مي كنم بهرام ، من لياقت اين همه خوبي رو ندارم .

- من كه كاري نكردم كوچولو ، همه ش نتيجه ي تلاش خودته ، شعراي خودت ... خط خودت .... هنر خودته عزيزم .

- منو حسابي ذوق زده كردي بهرام . چطور ازت قدر داني كنم ؟ چطوري جبران كنم ؟

- هيجان خنده ي تو واسه ي من كافيه جونم . من فقط خوشحالي تو رو مي خوام .

ياس با صميميت و صداقت گفت : اينو بدون كه به اندازه ي همه ي دنيا خوشحالم كردي ، اينو بدون كه بينهايت دوستت دارم .

- ممنونم فرشته ي كوچولوي قشنگم .

ياس كتاب را به سينه فشرد و گفت : دلم مي خواست يه روزي اگه شعرامو چاپ كردم تقديمشون كنم به تو .

خب تو بازم شعر مي گي ، مگه نه ؟ كتاب دومتو مي توني هديه كني به من ، چطوره ؟

- عاليه قول مي دم اين كار رو بكنم .

- عاليه بي صبرانه منتظر آن روز هستم .

- چطوري اين كار رو كردي بهرام ؟

- استاد شهريار كمكم كرد و همين طور آقاي تهراني ناشر كتاباي مهتاب .

ياس آهي از سر حيرت كشيد و گفت : تو خيلي زرنگي عزيزم بهت افتخار مي كنم .

- منم به وجود دختر هنرمندي مثل تو افتخار مي كنم . حالا بهتره صورتت رو بشوري . ساعت هشت و نيم همه شون مي ريزن اينجا .

ياس لبخندي زد و به علامت اطاعت سري تكان داد ، اما قبل از رفتن به سوي دستشويي ، نگاه پر سپاس ديگري به او تحويل داد و گفت : دوستت دارم ، متشكرم خيلي زياد .

و آنگاه از او دور شد .

ليلا و بهنام و بنفشه اولين نفراتي بودند كه به نگارخانه آمدند . بنفشه با هيجان ياس را در آغوش كشيد و به او تبريك گفت . آنها نيز حسابي غافلگير شده بودند . بهرام تنها شش ساعت پيش و در ساعت دوي بامداد به آنها تلفن كرده و از خواب بيدارشان كرده بود ، اما با شنيدن اين خبر ناراحتي را از ياد برده و به وجد آمدند . استاد شهريار ، آقاي تهراني و مهتاب دومين دسته از مهمانان بودند كه هر سه با هم رسيدند . آنها در اين راه كمك بسياري به بهرام كرده بودند و نقش مستقيمي در برپايي نمايشگاه داشتند و ياس از اين لحاظ خود را مديون آنان مي ديد . هر سه به او تبريك گفتند و ياس از نزديك با آقاي تهراني آشنا شد . او متذكر شد كه در همين نگارخانه غرفه اي را براي فروش كتابش در نظر گرفته اند و با اين خبر او را بيش از پيش به هيجان آورد .

امروز تمام عالم جمع شده بودند كه او را ذوق زده كنند و او از اين بابت امروز را روز شانس ناميد دقايقي ديگر ساير مهمانان يكي پس از ديگري از راه رسيدند و در عرض يك ساعت ، سالن مملو از جمعيت شد . دوستانش در دانشگاه ، اعضاي گروه موسيقي سرمستان كه توسط بهرام به اين جشن دعوت شده بودند و خيلي از همكاران و دوستان بهنام ، ليلا و بنفشه خودشان از دعوت آنان بي خبر بودند . چند استاد برجسته در زمينه شعر و خوشنويسي نيز به دعوت استاد شهريار ، مهمانان ويژه روز افتتاح را تشكيل دادند . طبق برنامه ي از پيش تنظيم شده ابتدا استاد شهريار شروع به صحبت كرد و در ضمن معرفي ياس به ميهمانان از استعدادش در زمينه ي خوشنويسي و راجع به كارهايش سخن گفت . سپس آقاي تهراني درباره ي چاپ اشعار او صحبت كرد و همچنين توضيح داد كه كتاب به پيشنهاد بهرام و تحت تاثير يكي از اشعار ياس كه در وصف گل ياس سروده شده بود به همين عنوان به نام خود ياس نامگذاري شده است . در پايان نيز خود ياس پشت تريبون قرار گرفت و ضمن تشكر از دوستش و بخصوص همسرش بهرام كه در اين راه زحمت بسياري كشيده بودند اظهار اميدواري كرد كه كارهايش مورد قبول بازديدكنندگان قرار گيرد . بنفشه ، بهنام و بهرام پذيرايي از مهمانان را بر عهده داشتند و اين كار را به نحو احسن انجام دادند و ياس در تمام طول مدت برگزاري جشن هيجان زده و شرمنده ي لطف تمام دوستان بود .

از همان روز ، نمايشگاه براي بازديد عموم بازگشايي شد . تا پايان روز دوم تعداد بازديدكنندگان اندك بود ، اما از صبح روز سوم طبق پيش بيني استاد شهريار ناگهان اين مقدار به تعداد قابل ملاحظه اي افزايش يافت و نگارخانه روز هاي شلوغي را به خود ديد . آثار ياس خيلي زود موردتوجه قرار گرفت و استقبال بسياري از آنها به عمل آمد .

در اين بين كتاب اشعارش فروش فوق العاده اي داشت ، آنچنان كه پايان دهه ي اول هر پنج هزار نسخه به فروش رفت و آقاي تهراني تصميم به چاپ مجدد گرفت . در همين حين خبرنگاري از يك هفته نامه هنري به سراغ ياس آمد و در اين مورد با او مصاحبه كرد . مصاحبه اش مورد توجه عموم قرار گرفت ، بطوري كه در روز هاي بعد خبرنگاران و عكاسان بسياري از روزنامه ها و هفته نامه هاي مختلف به نگارخانه آمدند و به تهيه ي عكس و خبر از ياس پرداختند و از بازديدكنندگان نيز در اين باره نظر خواهي كردند . اكثر قريب به انها از نحوه ي برپايي نمايشگاه راضي بودند و آثار ياس را در سطح بالايي ارزيابي مي كردند ، اما يك مورد بسياري را ناراحت كرده بود و ان اينكه اكثر بازديدكنندگان تمايل داشتند تابلو هاي ياس را خريداري كنند اما او با مخالفت بسيار اعلام كرده بود كه اين تابلوها هديه اي به شوهرش به مناسبت تولد اوست . البته بهرام با او صحبت كرد و گفت اگر فروش تابلو هايش در موفقيتش موثر است ، او با كمايل ميل حاضر است از حقش بگذرد ، اما ياس پيشنهاد او را نپذيرفت . فروش كتابهايش فوق العاده بود و او نيازي به فروش تابلوهايش نمي ديد و نمي خواست هديه اي را كه مي دانست چقدر براي بهرام عزيز و گرانبهاست از او باز پس گيرد .

استقبال خوبي كه از آثارش به عمل آمد موجب شد تا در پايان سه هفته اي برپايي اين نمايشگاه ، نگار خانه ي ديگري در يك نقطه ي ديگر از شهر ، از همين آثار نمايشگاه مجددي برپا كند ، چون همچنان افراد بسياري از ديدن كار هاي ياس لذت مي بردند و انها را مي پسنديدند ، بخصوص كه اشعارش نيز اكنون در دست مردم بود و همه را تحت تاثير سادگي و شيوايي بيان شاعر جوان خود قرار داده بود . اين نمايشگاه نيز بيست روز برپا بود و در طي اين مدت تلاشي همه جانبه را در تجديد چاپ اشعار ياس به كار برد و يك چاپخانه ي بزرگ را به ياري طلبيد ، چنانكه در برپايي سومين نمايشگاه در شهر ري ، ده هزار نسخه ي ديگر از كتاب ياس را به بازار عرضه كرد اكنون او به يك چهره ي محبوب و مشهور بدل شده بود و در عرض دو ماه موفقيت بي نظيري را كسب كرده بود . راديو ، تلوزيون و جرايد مختلف در تهيه ي خبر و مصاحبه با او رقابت مي كردند و هر يك سعي مي كردند تا با طرح سوالات نو ، توجه عموم را به سوي خود جلب كنند و به تعداد طرفدارانشان بيفزايند ، بخصوص كه ياس دختري فوق العاده جوان و زيبا بود و همين خصيصه باعث شد بسياري علاوه بر توجه به هنر او ، علاقه ي ويژه اي نيز به خود او نشان دهند و مايل به دانستن جزئيات زندگي اش شوند كه البته ياس با اين مسئله با احتياط برخورد مي كرد و مراقب بود كه اين موضوع به زندگي خصوصي و روابط او و بهرام لطمه اي وارد نسازد و روابطشان را تحت تاثير قرار ندهد .

در ابتدا اين مسائل هيچ تاثيري در روند زندگي او نداشتند و بهرام را نيز به هيچ عنوان ناراحت نمي كردند بلكه او از كسب شهرت ياس بسيار خوشحال بود و آن را حق مسلم او مي دانست ، اما موضوعي كه روزي يكي از خبرنگاران مطرح كرد و بعدا نيز به ديگر خبرنگاران و رسانه هاي مختلف سرايت كرد موجب نگراني بيش از حد بهرام شد . آن خبرنگار به ياس پيشنهاد كرده بود كه شانس خود را در سينما امتحان كند و خودش مطمئن بود كه او با زيبايي چشمگير و قابل ستايشش خيلي زود به يك ستاره ي بزرگ در عالم سينما تبديل خواهد شد و پس از آن خبرنگاران ديگر دنباله ي اين موضوع را گرفتند و بحثي مفصل در اين باره در جرايد به راه افتاد . يكي عنوان مي كرد كه او مي تواند هنرپيشه خوبي باشد ، يكي ديگر مي گفت كه او حتي مي تواند تحت تعليم قرار گرفته و در زمينه آواز نيز موفقيتهايي كسب كند و نفر بعدي عقيده داشت مجري شدن برنامه هاي تلوزيوني مناسبترين كار براي اوست . تحت تاثير اين وقايع حتي چند كارگردان و تهيه كننده نيز به سراغ ياس رفتند و با او در اين زمينه صحبت كردند كه البته ياس با قاطعيت تمام پيشنهاداتشان را رد و اعلام مي كرد كه خوشنويسي و شعر برايش كافي هستند ، اما اصرار ها و پيشنهادات كوچك و بزرگ همچنان ادامه داشتند و بهرام مي ترسيد كه او سرانجام نرم شود و يكي از اين پيشنهاد را بپذيرد .

.

.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
(2_13)


اكنون سه ماه از برپايي اولين نمايشگاه گذشته وچند مرتبه ديگر نيز در نگارخانه هاي مختلف آثارش به معرض نمايش گذاشته بودند و البته در اين چندين كار ديگر نيز به كار هاي قبلي اش اضافه كرده بود ....

نمايشگاه پانزده روزه اش در كرج تازه به پايان رسيده بود و او بعلت خستگي زياد در طول اين سه ماه استاد شهريار از او خواسته بود كه براي مدتي از برپايي نمايشگاه جديد صرف نظر كند . در طي اين مدت بسيار رياضت كشيده بود . در كنار حضور نگارخانه هاي مختلف به دانشگاه نيز مي رفت و همچنين مجبور بود در مصاحبه هاي مختلف شركت كند . خوشنويسي را با جديت بيشتري ادامه مي داد و در همان حين مجبور بود در آموزشگاه نيز تدريس كند و شعر هاي تازه اي بسرايد . البته در مورد آخر زياد به خودش سخت نمي گرفت و معتقد بود كه شعر گفتن به حس و حال و هوايي احتياج دارد كه حتما بايد به سراغش بيايد و در سرودن او را ياري كند . به هر حال به استراحت نياز شديدي داشت ، بخصوص كه درك كرده بود در اين مدت به بهرام سخت گذشته است . او در اين اواخر علاقه اي به همراهي با او نشان نمي داد و بيشتر سعي مي كرد تماشاگر باشد . ازاتفاقاتي كه در طي اين مدت رخ داده بود راضي نبود . اگرچه ياس هميشه سر به زير و متين بود و در برابر خبرنگاران ديگر و افرادي كه به سراغش مي آمدند رفتاري مناسب و برخوردي قاطع داشت ، اما بهرام احساس مي كرد كه همه سعي دارند ياس را از او بگيرند . آنها مي خواستند ياس براي همه باشد ، اما او اين دختر را براي خودش مي خواست و نمي توانست چنين برنامه هايي را تحمل كند .

آن روز صبح با هم صبحانه خوردند ، اما بهرام مثل اكثر اوقات در اين اواخر آرام و سرد بود و بيشتر در افكار خودش غرق مي شد . پس از صرف صبحانه نيز خيلي سريع آشپزخانه را ترك كرد و به اتاق خواب ياس رفت . امروز هيچ كدام در دانشگاه كلاس نداشتند ، اما بهرام شب قبل در ورامين به اجراي برنامه پرداخته بود و خيلي دير وقت به تهران بازگشته بود . همين بهانه ي خوبي براي تظاهر كردن به خستگي بود ، اما بيشتر به اين دليل از او مي گريخت كه ديگر حالش از شنيدن سوالات خبرنگاران و پيشنهادات كارگردانان و تهيه كنندگان به هم مي خورد . در طول سه ماه گذشته همه ش درباره ي اين لعنتي ها شنيده بود و كمتر راجع به خودشان حرف زده بودند. احساس مي كرد آينده ي زندگي شان در خطر است و ديگر قادر به ادامه ي اين وضعيت نيست .

روي تخت افتاد و رو به پنجره به تماشاي بارون ملايم قشنگي كه مي باريد مشغول شد مثل هميشه رايحه ي ياس ديوانه اش مي كرد ، اما اين روز ها فاصله ي بسياري در بينشان ايجاد شده بود ، اگرچه ياس اينگونه نمي انديشيد و تمام سعيش را مي كرد تا بهرام را راضي نگه دارد ، اما مشغله هايش زياد شده بودند و گاهي اوقات خودش نيز كلافه مي شد و دوست داشت سرش را به ديوار بكوبد ، بخصوص در اين اواخر دلخوري و ناراحتي بهرام را خوب درك و استراحت موقتي را از استاد شهريار طلب كرده بود، اما اكنون درآشپزخانه داشت ظروف را مي شست ، در حين انديشيدن به اين موضوع تصميم گرفت كه حتي اگر شده به خاطر بهرام ديگر هيچ نمايشگاهي بر پا نكند و به سوالات هيچ خبرنگاري جواب ندهد . حالا كه در آرامش خانه اش به اين مسائل با عقل بيشتري مي انديشد اوضاع نه تنها هيچ تاثيرمثبتي در زندگي اش نداشته اند بلكه او را خسته كرده و باعث ايجاد فاصله اي بين او و بهرام شده اند .

از اين نتيجه گيري دلش گرفت و بهتر دريافت كه بهرام در اين مدت چه زجري كشيده و مجبور به تحمل چه شرايط ناگواري بوده است ، اگرچه او هيچگاه گله و شكايتي نكرده بود . پس از اتمام كارش در آشپزخانه به اتاق خوابش رفت . امروز بايد از او دلجويي مي كرد . چند ضربه به در زد و بدون آنكه منتظر پاسخي باشد وارد اتاق شد . بهرام با ديدن او سرش را از روي بالش برداشت و به رويش لبخند زد وليكن ياس خوب مي دانست كه اين لبخند با لبخند هايي كه در گذشته به رويش مي زد تفاوت دارد . صندلي ميز تحريرش را به كنار پنجره كشيد و نشست و گفت : بهرام ! حس مي كنم كه لازمه در مورد بعضي مسائل با هم صحبت كنيم .

بهرام سري جنباند و بدون هيچ حرفي از تخت پايين آمد . روي يك صندلي چرمي كه آنرا مدتي پيش بنفشه به ياس هديه كرده . لنگه اش را نيز براي خودش خريده بود نشست و به او چشم دوخت . ياس سر به زير انداخت و دستهايش را در يكديگر قلاب كرد و گفت :من احساس مي كنم كه تو از اين موضوع اصلا راضي نيستي . البته من همه سعيمو كرده ام تا به روابطمون لطمه اي وارد نشه ، اما حس مي كنم كه بينمون فاصله ايجاد شده و مطمئنم تو هم همين اعتقاد رو داري . به همين دليل مي خوام ازت معذرت بخوام و هيچ تعمدي در كار نبود و من مثل هميشه حتي هزار بار بيشتر از گذشته دوستت دارم . براي اثبات اين ادعا حاضرم قيد هر نمايشگاه و مصاحبه اي رو بزنم . من نمي تونم چيزي رو بيشتر از تو دوست داشته باشم بهرام . براي من در زندگي تو اصلي و بقيه ي موارد در درجه ي دوم اهميت قرار دارن . كافي بود در اين مدت لب تر مي كردي ، اون وقت همه چيز رو رها مي كردم . متاسفم كه خيلي دير فهميدم تو چقدر زجر مي كشي . اميدوارم منو ببخشي . قول مي دم همه چيز رو جبران كنم .

- ياس . من با برپايي نمايشگاه و فعاليت تو در اين زمينه مخالف نيستم ، اما اين خبرنگاران و كارگردانهاي لعنتي كاري مي كنن كه از آينده مون بترسم . الان تو در كنارمي ، اما من از د.و سال ديگه مي ترسم . از اين كه بلاخره موفق بشن تو رو از من بگيرن . مي دونم كه اگه پا به عالم سينما بذاري چه فاجعه اي در انتظار زندگيمونه . اينجور شغلا به گونه اي هستند كه بايد زندگي فرديتو فداي شغلت كني تا مردم ازت راضي باشن و من نمي خوام چنين سرنوشتي در انتظارمون باشه . ياس من هميشه به تو احتياج دارم . در تمام اين مدت سعي كرده ام شرايط موجودو تحمل كنم ، اما حالا ديگه از انجام اين كار عاجزم . با وجود اين كارگردانها و تهيه كنندگان ، با وجود اين پيشنهاد هاي مختلف كه هر كدومشون لرزه به وجودم ميندازه ، نمي تونم آروم بگيرم و دم نزنم ، مي فهمي ؟

ياس متاثر از چنين سخناني ، در حاليكه خود را سزاوار هر سرزنشي مي ديد ناليد : - بهرام ... بهرام من هيچوقت به جدايي فكر نمي كنم . من هميشه بيشتر از هر چيز ديگه اي به زندگيم با تو فكر مي كنم . در هر حال و اوضاعي ، تو براي من مهمترين چيز هستي . من همه ي پيشنهاد ها رو رد كردم چون نه تنها هيچ علاقه اي بهشون ندارم بلكه در درجه ي اول به تو فكر مي كنم . من همه ي تلاشمو كردم تا كوتاهي نكنم . من ... من طاقت جدايي از تو رو ندارم بهرام .

بهرام دست هاي او را گرفت و جواب داد :‌مي دونم عزيزم ، من به تو ايمان دارم و تلاشي هم كه براي بقاي روابطمون مي كني غافل نيستم ، اما از اونا مي ترسم . يه انسان مگه تا چه اندازه مي تونه مقاومت كنه ؟ مي ترسم يه روزي تو رو به زانو در بيارن .

و بعد نگاه بي قرارش را به او دوخت تا دختر دريابد تا چه اندازه از آينده مي ترسد . ياس با درك حال او سري جنباند و گفت : به تو قول مي دم كه چنين اتفاقي نيفته . سينما يا هر كوفت ديگه اي نمي تونه منو از تو جدا كنه. قول مي دم كه از امروز با هيچكدومشون مصاحبه نكنم و به پيشنهاداتشون گوش ندم بهرام من فقط رضايت تو رو مي خوام و براي عملي شدن اين خواسته هر كاري انجام مي دم . قسم مي خورم كه در اين راه از جونم مايه بذارم . من ... من حتي يه لحظه هم نمي تونم وجودتو در زندگي ناديده بگيرم و به چيز ديگه اي فكر كنم . از امروز همونجوري كه دوست داري زندگي مي كنم . من تو رو از خيلي وقت پيش مرد زندگي ام مي دونم و برخلاف ميل تو هم هيچ كاري انجام نمي دم. دوست دارم يه فرصت ديگه به من بدي تا بهت ثابت كنم كه چقدر زندگي با تو برام ارزش داره .

بهرام آفتاب لبخندي گرم و مهربان را بر روي چهره ي پژمرده ي او تاباند و گفت : تو اين موضوع رو در گذشته به من ثابت كردي ، فقط دلم مي خواد درك كني كه من بدون تو داغون مي شم . بدون تو هيچ و بيخودم ياس .

- درك مي كنم بهرام ، از امروز همون ياسي مي شم كه تو دوست داري . به من اطمينان كن ، هيچي نمي تونه بين ما فاصله ايجاد كنه .

- اميدوارم .

* * * *

پس از اتمام كلاس در ساعت شش ، ياس به دفتر استاد شهريار رفت تا با او صحبت كند . استاد با ديدن او به رويش لبخند زد و با اشاره به مبلي دعوت كرد كه بشيند . ياس در مقابلش نشست و تشكر كرد .

- حالت چطوره ؟

- خسته ام . در طي اين مدت فشار زيادي رو تحمل كرده ام .

- البته حق داري و مطمئنم چند روز استراحت حالتو جا مياره . خب مشهور شدن اين دردسر ها رو داره .

- اما من هيچ علاقه اي به مشهور شدن ندارم . از اولشم نداشتم .

- به هر حال الان يه آدم شناخته شده اي ، ديگران ازت توقعاتي دارند .

- من مجبور نيستم هر انتظاري رو برآورده كنم . در درجه ي اول زندگي خودم مهمه . اينطور نيس ؟

- البته حق با توئه ياس .....سپس دستهايش را در هم گره كرد و گفت : قراره كاراتو ببريم اصفهان ، يه نمايشگاه ده روزه اونجا به پا مي كنيم و بعدشم دو هفته توي شيراز ، به نظر تو چطوره ؟

- فرقي نمي كنه . من همه ي كارارو ميسپرم به شما . از امروز شما وكيل من در اين زمينه هستين . من فقط مي نويسم و در صورت امكان شعر مي گم ، فقط همين و نه چيز ديگه اي . درضمن از امروز ديگه با هيچ خبرنگاري مصاحبه نمي كنم و با هيچ كارگردان و تهيه كننده اي هم حرف نمي زنم . فكر كنم لازمه اين چيزارو به شما بگم .

- اينا خواسته ي خودتن يا بهرام ؟ اون تو رو مجبور به انجام چنين كاري كرده ؟ اين كارا به خاطر بهرامه ؟

او نيز مدتي پيش متوجه ي دگرگوني بهرام شده بود ، اما براي او مهمتر از بهرام ، ياس و پيشرفتش بود . ياس با صداي بلندتري گفت : نه استاد به خاطر بهرام نيس ، به خاطر خودمه . به خاطر زندگيم ، به خاطر آينده ام ، به خاطر زندگي اي كه قراره با بهرام داشته باشم ، زندگي مشتركي كه هنوز شروع نشده در معرض تهديده .

چرا بايد زندگي آينده تون تهديد بشه ؟ تو بازيگر سينما ، مجري و يا هر چيز ديگه اي كه باشي بازم ياسي ، بازم همسر بهرامي ، اين موضوعات تغييراتي در اصل قضيه به وجود نمياره .

- مياره استاد ، خيلي هم مياره . من اگه به چنين حرف هايي رو بيارم مجبورم كه خواسته ي مردم رو به خواسته ي خودم و بهرام ارجحيت بدم ، اون وقت زندگيمون تحت الشعاع مردم قرار مي گيره و ما نمي خوايم كه چنين اتفاقي بيفته .

- ياس ! توقع بهرام از تو زياده ، داره تو رو محدود مي كنه . تو دختري هستي كه در تمام زمينه ها استعداد داري و بايد از همه ش استفاده كني . تو نبايد به خاطر بهرام از اون چيزايي كه حقته بگذري . بهرام تنها مردي نيست كه بتونه دوستت داشته باشه و تو بايد از بينشون اوني رو انتخاب كني كه دركت كنه و موجب محدود شدنت نشه.

ياس با عصبانيت فرياد زد : اما من فقط بهرامو مي خوام ، براي من در زندگي اون از همه چيز مهمتره ، از شعر و خط و هر زمينه ي ديگري . اون شوهر منه . من اونو بيشتر از همه ي دنيا دوست دارم و حاضر نيستم به خاطر اين مسائل كم اهميت از دستش بدم .

- اما بهرام جلوي پيشرفتتو مي گيره . بعد ها باهاش مشكل پيدا مي كني .

- نه ، ما با هم مشكل پيدا نمي كنيم ، چون واقعا عاشق همديگه ايم . بهرام هيچ وقت جلوي پيشرفت منو نمي گيره . اون بود كه براي برپايي نمايشگاه تلاش كرد و باعث چاپ اشعارم شد . اگه مخالف پيشرفتم بود هيچ وقت چنين كاري نمي كرد . اون پيشرفت رو تا اندازه اي معقول مي دونه كه به زندگيمون لطمه اي نزنه . خودمم چنين نظري دارم . پس چرا بايد بذارم ديگران زندگيمو خراب كنن؟

- اما تو نبايد از كنار اين همه استعدادي كه داري بي توجه بگذري . تو دختر قشنگي هستي و اين فاكتور كمك بزرگي به مطرح شدنت مي كنه .

- من نمي خوام مطرح باشم ، تا همينجا برام كافيه استاد . اين چند ماه مرا خوب آگاه كرد . من زندگي آروم چند ماه گذشته مو مي خوام و بهرامو كه از هر چيز ديگه اي برام بهتره . از شما هم خواهش مي كنم كه حالمو درك كنين و خودتون اداره ي امورو به دست بگيرين .

استاد چون او را مصمم ديد سري جنباند و گفت : بسيار خب ، حالا كه واقعا اينطور مي خواي و بهرام از هر چيز ديگه اي برات مهمتره ، من طبق خواسته ي تو عمل مي كنم . به زندگي خودت برس و نگران چيزي هم نباش .

ياس با شنيدن اين حرف ها نفس آسوده اي كشيد و از او تشكر كرد .

در روز هاي آينده اوضاع آنطور كه ياس و بهرام مي خواستند تغيير كرد و از آن فشار عجيب و سنگين تا حدي راحت شدند . ياس اعلام كرد كه با هيچ خبرنگاري مصاحبه نمي كند و فعاليت هنري اش را فقط از طريق خوشنويسي و سرودن شعر ، آن هم دور از هياهو و در آرامشي كه براي زندگي شخصي او لازم است ، ادامه مي دهد . پس از اين مصاحبه بسياري از هياهو ها فروكش كردند ، البته باز بعضي ها بودند كه نمي خواستند از اين موضوع دست بكشند و گاه و بيگاه با درج مطالب كذب در جرايد سر و صدا راه مي انداختند. مثلا مي نوشتند كه خانوم رهنما بلاخره پيشنهاد كارگرداني را پذيرفت و يا اينكه شايد در آينده اي نزديك ياس را بعنوان هنرپيشه در صحنه ي تئاتر بر سر صحنه ببينند و موضوعاتي از اين قبيل او را بسيار ناراحت مي كرد ، اما بهرام معتقد بود كه نبايد نسبت به اين شايعات حساسيت نشان دهند و بايد به آنها توجهي نكنند تا با پيش گرفتن اين راه ، پس از مدتي اوضاع آرام گيرد .

يك ماه بعد نيز با اينگونه موارد گذشت ، اما ياس و بهرام توانستند باز هم آرامش خيال گذشته را بازيابند و همان دو دلداده اي باشند كه زمين و زمان قادر به جدا كردنشان نبود. پيش آمدن اين جريان ، جدا از تمام مسائلي كه به همراه داشت تجربه ي مفيدي بود تا قدر يكديگر را بيشتر بدانند وتمام سعي و تلاششان اين باشد كه هيچ كس و هيچ چيز قادر نباشد بين آنها فاصله اندازد ....

.

.

ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Lonely Nights | شب های تنهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA