انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

The Lonely Nights | شب های تنهایی


زن

 
(1-14)


در آن روز خسته كننده ، ياس تك و تنها در آپارتمانش نشسته بود و سعي داشت خودش را با موسيقي سرگرم كند . امروز كلاس نداشت و بهرام نيز همراه گروه سرمستان در سفري پنج روزه به همدان رفته بود ، از اين رو ياس روز كسل كننده اي را در پيش رو داشت كه هنوز نيمي از آن نگذشته بود ، اما ناگهان صداي تلفن بلند شد .
با بهرام براي ساعت هشت شب قرار گذاشته بود و مي دانست كه او پشت خط نيست ، اما با اين حس كه شايد بنفشه باشد از جا برخاست و پس از برداشتن گوشي گفت : الو .
- ياس . تويي ؟

صدا غريب و ناشناس بود و به تشخيص ياس متعلق به مردي با بيش از پنجاه سال سن بود . با تعجب پرسيد : شما ؟

- عمو هوشنگتو نمي شناسي ؟

مرد با لحن ملايم و مهربان اين سوال را پرسيد و ياس از شدت تعجب بر زمين ميخكوب شد . عمو هوشنگ ؟ پنج سال از آخرين باري كه او را ديده بود مي گذشت . سه ماه قبل از مرگ پدر ، او به همراه پسرش رامين كه در آن زمان بيست و دو سال سن داشت به ايران آمده و مدتي در شيراز ميهمانشان بود ،اما از آن پس ديگر هرگز از او خبري نشده بود . از شنيدن نام و صداي او خوشحال شد و كمي هم ترسيد . از پسر عمويش رامين و حرفهايي كه در ان زمان بين عمو و پدرش رد و بدل شده بود واهمه داشت ، اما در اين لحظات ، خوشحالي جاي ترس را گرفت . پس از مدتها آشنا و قوم و خويشي يافته بود و اين موضوع بسيار مهم بود . لحظاتي به طول انجاميد تا توانست بر خود مسلط شود . آنگاه با هيجان گفت : عمو هوشنگ نمي تونم باور كنم.

- حالت خوبه دخترم ؟

- خوبم . شما چطورين عمو ؟

- متشكرم . خوشحالم كه تو زنده هستي . ما فكر مي كرديم كه تو هم ۵ سال پيش همراه فرامرز توي اون حادثه كشته شدي . چرا با من تماس نگرفتي ؟

- اين كار رو كردم ، اما آدرستون عوض شده بود . گفتن كه از نيويورك رفتين لس آنجلس ، هيچ شماره اي ازتون نداشتم .

اشك مي ريخت و به ياد ۵ سال پيش افتاده بود . در آن روز ها پس از مرگ پدر كاملا تنها شده بود و هيچ آشنايي جز بهجت خانوم و آقا سلمان در اطرافش نبود تا تسلايش دهد . به ياد آورد كه چقدر زحمت كشيده بود تا عمو هوشنگ با او تماس بگيرد ، اما پس از گذشت چند ماه دست از اميد شسته و انتظار را بي فايده ديده بود .

- من نمي دونستم كه تو زنده اي وگرنه حتما سراغتو مي گرفتم .خيلي تنهايي كشيدي نه ؟

ياس سعي كرد با آرام نشان دادن خود از ناراحتي او جلوگيري كند و به همين دليل گفت : مهم نيس عمو جون . اون روزا ديگه گذشته . حالا از كجا متوجه شده ايد كه من زنده ام ؟

- ما مشترك چند تا از روزنامه هاي ايرانيم .مصاحبه هاتو خونديم . اولش مطمئن نبودم كه خودت باشي . اما وقتي توي يكي از روزنامه ها خوندم كه توي شيراز به دنيا اومدي و پدر و مادرتو از دست دادي ، مطمئن شدم كه اين دختر معروف كسي جز ياس نيست. حالا از اين بابت خيلي خوشحالم ياس ، بهت افتخار مي كنم .

- متشكرم عمو .

- پيدا كردنت خيلي سخت بود . با هر كس كه تماس گرفتم گفتن كه تو علاقه اي به صحبت با ديگران نداري و ديگه با جرايد مصاحبه نمي كني . چند بار با شيراز تماس گرفتم ، اونجا شمارتون عوض شده بود . بلاخره نسخه اي از كتابتو پيدا كردم و با ناشرت تماس گرفتم . به اون گفتم كه تو برادرزاده ي مني و ۵ سال ازت بي خبرم . اون شماره ي آپارتمانت را به من داد .

- خيلي ممنونم عمو هوشنگ . متشكرم كه براي پيدا كردن من اين همه زحمت كشيدين .

- من كاري نكردم عزيزم . در برابر ۵ سال قصوري كه در برابر خواسته ي فرامرز كرده بودم ، حاضر بودم دست به هر كاري بزنم تا خبري از تو بدست بيارم . خوشحالم كه تونستم تنها يادگار برادرم رو پيدا كنم.

صدايش چه گرم و مهربان بود و ياس را به ياد پدر مي انداخت .

- دلم براتون تنگ شده عمو هوشنگ .

- دل منم برات تنگ شده ، اما بزودي همديگر رو مي بينيم .

ياس با هيجان پرسيد : راست ميگين ؟

- البته دخترم . ما ديشب از لس آنجلش اومديم فرانكفورت . امشبم ساعت نه به وقت ايران مي رسيم تهران .

- خوشحالم عمو جون ، خيلي خوشحالم . حتما ميام فرودگاه .

- بي صبرانه منتظر ديدنت هستيم ، فعلا خداحافظ عزيزم .

- خداحافظ .

وقتي گوشي را سرجايش گذاشت ، نفس عميقي كشيد و به اين موضوع انديشيد كه عمو هوشنگ پس از گذشت ۵ سال چه شكلي شده و امشب چه تغييراتي را در او مشاهده خواهد كرد . حالتي دوگانه ، آميخته با ترس و هيجان سراپايش را فرا گرفته بود . عمو هوشنگ را دوست داشت . او هميشه مهربان بود ودختر را به وجد مي آورد اما به همان اندازه از رامين مي ترسيد و از او منزجر بود . در دوران كودكي هيچگاه با هم تفاهم نداشتند و بزرگتر هم كه شدند اين حالت ادامه يافت . اكنون نمي دانست پس از گذشت ۵ سال مي تواند با او كنار بيايد يا نه ، ولي بيشتر ، از ديدار مجدد هوشنگ خوشحال بود . هنوز دقايقي تا ساعت ۸ باقي بود كه بهرام به او تلفن كرد .

- سلام ياس حالت خوبه ؟

- سلام عزيزم . تو چطوري ؟

خوب خوب . بهتر از اين نميشه .

- از قرار معلوم برنامه ها مرتبه ، نه ؟

- آره اما مثل هميشه دلم زود برات تنگ شده .

- منم همينطور . بهرام يه اتفاقي افتاده .

لحنش گرم و آرام بود ، اما بهرام با تعجب پرسيد : اتفاق ؟ طوري شده ياس ؟

- يه اتفاق خوب ! عمو هوشنگ پيدا شده . با من تماس گرفت . مياد ايران . خيلي خوشحالم .

بهرام نيز از شنيدن اين خبر خوشحال شد . ياس قبلا راجع به هوشنگ با او صحبت كرده و گفته بود كه او تنها قوم و خويش اوست ، اما مدتهاست كه هيچ خبري از او ندارد .

- مي دوني چطوري منو پيدا كرده ؟

- چطوري ؟

- چند تا از مصاحبه هامو خونده . فكر مي كرده كه من همراه پدر توي اون سانحه هوايي كشته شده ام ، اما از طريق اون مصاحبه ها فهميده كه زنده ام . بايد از تو تشكر كنم بهرام . اين تو بودي كه به فكر برپايي نمايشگاه افتادي و من عمومو پيدا كرده ام . خيلي مديونتم .

- بس كن دختر جون . اينا همه اش تقديره . دوباره بهت تبريك مي گم .

- مرسي عزيزم . مي خواستم بگم كه ممكنه برم خونه عمو هوشنگ . اگه زنگ زدي و خونه نبودم نگران نشو .

- باشه اميدوارم خوش بگذره .

بازم متشكرم . برنامه تون هنوز شروع نشده ؟

- ساعت نه شروع ميشه . دلم مي خواست قبل از برنامه صداتو بشنوم . مراقب خودت باش .

- تو هم همينطور ، اونجا سرده .

چشم عزيزم ، فعلا خداحافظ .

- خداحافظ .

راس ساعت نه هواپيماي فرانكفورت - تهران در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست و عمو هوشنگ و رامين وارد ايران شدند . ياس با بي قراري و كنجكاوي در بين مسافرين آنها را جستجو مي كرد . مي ترسيد كه پس از ۵ سال نتواند آنها را بشناسد ، اما همين كه چشمش به هوشنگ افتاد او را شناخت و برايش دستي تكان داد . دقايقي بعد وقتي در برابر يكديگر قرار گرفتند ، هوشنگ بي درنگ او را در آغوش كشيد و هر دو به گريه افتادند .

- خيلي خوشحالم عمو هوشنگ ، خوشحالم كه دوباره مي بينمتون .

هوشنگ بازوي او را درميان دستهاي مهربان و پدرانه اش گرفت و گفت : منم خوشحالم دختر خوبم ، خوشحالم كه پيدات كردم . و بعد به چشمان معصومش خيره شد و گفت : چقدر بزرگ شدي ياس .

به نظرش بيست برابر خوشگل تر از ۵ سال گذشته شده بود . زيبا ، خانم و رويايي ، اما ياس احساس كرد او نسبت به ۵ سال گذشته پير تر و شكسته تر شده است . مو هاي سفيد سري زياد شده و مثل پيرمرد ها شده بود . دوباره دستي به سرش كشيد و پرسيد : حالت چطوره ؟

- خوبم عمو جون .

هوشنگ به رامين كه كنارش اسيتاده بود اشاره كرد و گفت : رامينه ، فراموشش كه نكردي ؟

ياس لبخندي زد و گفت : البته كه نه .

وسپس به او خوشامد گفت . رامين تمايل داشت كه خوش بششان گرمتر از اين باشد ، اما ياس علاقه اي به اين كار نشان نداد و با احتياط خود را عقب كشيد . هيچگاه اين پسر را دوست نداشت . براي او بوكس و فيلم هاي وسترن از هر چيز ديگري مهم تر بودند و ياس هميشه او را فاقد احساس و عاطفه مي دانست. در گذشته هر چه از او ديده بود خشونت و بي تفاوتي بود و امروز نيز با گذشت ۵ سال از آن ايام ، احساس مي كرد كه در او هيچ چيز عوض نشده است . رامين تبسمي كرد و در حالي كه از ديدن او به هيجان آمده بود گفت : تو خيلي خوشگل شدي ياس ، خيلي قشنگ تر از گذشته .

ياس سرش را زير انداخت و گفت : لطف داري .

اما نمي توانست به صدق گفته ي او ايمان داشته باشد .

تا هنگامي كه به آپارتمان هوشنگ برسند ، او درباره ي وضعيت زندگي برادرزاده اش سوالاتي كرد و ياس توضيح داد كه در طول ۵ سال گذشته چه مي كرده و اكنون در كجا زندگي مي كند و به چه كاري مشغول است . هوشنگ قبلا با سرايدار آپارتمانش تماس گرفته و بازگشتشان را به ايران به او اطلاع داده بود ، از اين رو وسايل پذيرايي در خانه اش مهيا بود . هوشنگ و رامين دوش گرفتند و بعد هر سه با هم شام خوردند . سپس در اتاق نشيمن نشستند و مشغول گفتگو شدند . هوشنگ گفت : ياس مي خوام تو رو با خودم ببرم آمريكا .

ياس با شنيدن اين جمله احساس كرد قلبش از حركت ايستاد . با حيرت به او نگاه كرد و پرسيد : آمريكا ؟

هوشنگ به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : دوست دارم با هم زندگي كينم . نمي خوام تنها باشي .

- اما عمو جون من ايرانو دوست دارم ، مي خوام همينجا بمونم .

- دست بردار ياس . اينجا چيزي نيست كه نتوني ازش دل بكني .

- اما من اينجا به دنيا آمده ام ، نمي تونم از ايران دل بكنم ، از شيراز ، از تموم خاطراتي كه دارم ، از خونه مون .

و در دل افزود : از بهرام .

هوشنگ دست دور گردن او انداخت و گفت : دختر قشنگم اين چيزا براي تو زندگي نمي شه . توي لس آنجلس من بهترين زندگي رو برات فراهم مي كنم .

- اما من همين حالاشم زندگي خوبي دارم .

- پس رامين چه ميشه ؟ اون به خاطر تو آمده ايران .

ياس با تعجب پرسيد : رامين ؟

و با هراس او را نگريست . از اين پسر متنفر بود و نمي توانست دوستش داشته باشد .

هوشنگ گفت : يه روزي قرار بود با هم ازدواج كنين . يادت رفته ؟

ياس دوباره پرسيد : ازدواج ؟

و با ناباوري به او چشم دوخت . اكنون نفسش به سختي بالا مي آمد و صدايش آشكارا مي لرزيد .

- در سفر آخري كه اومدم ايران ، من و فرامرز راجع به اين موضوع با هم صحبت كرديم ، من تو رو ازش خواستگاري كردم . سپس با قاطعيت افزود : با هم مي ريم آمريكا و تو با رامين ازدواج مي كني ، پيش خودم كه باشي خيالم راحته .

- اما پدرم هيچوقت منو وادار به انجام كاري مي كرد .

- اون به من قول داد ياس . تو رامينو دوست نداري ؟

من اينجارو دوست دارم ، وطن خودمو ... خونه ي خودمو . و بي اختيار به گريه افتاد .

- دختر خوبم ، ما نمي توينم اينجا بمونيم . بايد برگرديم آمريكا ، همه زندگيمون اونجاست .

- ولي من مي خوام بمونم .

- تو بايد با من بياي ياس ، فرامرز به من گفته بود كه اگه اتفاقي برايش افتاد سرپرستيتو به من واگذار مي كنه ، گفت اينو توي وصيتنامه اش نوشته . اين كار رو كرده مگه نه ؟

اين كار رو كرده بود . در وصيتنامه اش از هوشنگ خواسته بود كه چون يك پدر مراقب دخترش باشد و او را تنها نگذارد . ياس بناچار سرتكان داد ، اما از درون در حال انفجار بود . چطور مي توانست بهرام را رها كند و به جدا از او زندگي كند ؟

- بسيار خب ياس ، بنابراين تو با ما مياي آمريكا .

- نه عمو جون ، خواهش مي كنم بذارين همين جا بمونم .

- رامين براي من كمك بزرگيه ، بايد حتما با من برگرده .

- قولي كه پدرم به شما داده نمي تونه اونو وادار كنه كه با من ازدواج كنه .

و بعد به او چشم دوخت و اميدوار بود كه رامين حرفش را تاييد كند ، اما او لبخندي زد و گفت :ياس من تورو دوست دارم .

از همان هنگام كه در فرودگاه با او مواجه شده بود و از زيبايي فوق العاده اش به وجد آمده بود و به اين موضوع مي انديشيد كه زندگي با او نيز خالي از لطف نيست . اگر چه نيت او از ازدواج با اين دختر چيز ديگري بود وليكن براي مدتي موقتي زيستن با او مي توانست شيرين و لذتبخش باشد . حال كه اين دختر پل رسيدن او به سعادت بود چه اشكالي داشت كه فدا شود و او نيز مدتي خوش باشد ؟ فايده ي ديگر سر گرفتن اين ازدواج براي او جمع شدن ثروت هوشنگ و فرامرز در يكجا بود و او نمي توانست از اين موضوع چشم پوشي كند .

- ازدواج با تو براي من افتخار بزرگيه ياس . از تو تقاضا مي كنم كه خواهش من و پدر رو بپذيري .

ياس از شدت خشم دندان هايش را به هم ساييد . چرا دروغ مي گويد ؟ در گذشته هيچ وقت دوستش نداشت . هميشه به او حسادت مي كرد . اما اكنون سعي داشت خود را عاشق نشان دهد . اينها به خاطر چيست ؟

هوشنگ گفت : من روي قول پدرت حساب كردم ، وقتي فهميدم زنده اي سعي كردم پيدايت كنم و بلافاصله اومدم سراغت . حالا تو جوابمو اينطور مي دي ؟

ياس سر به زير انداخت و گفت : نه عمو جون اما ....

- ديگه اما نداره . طبق قولي كه فرامرز داده تو بايد با رامين ازدواج كني و همراه ما بياي آمريكا . از امروز من سرپرستت هستم و اجاره نمي دم كه اينجا بموني .

ياس با نااميدي به او نگريست . چگونه مي توانست فرمان او را بپذيرد در حالي كه بهرام را در زندگيش داشت ؟ با دلش چه بايد مي كرد با زندگي آرامي كه در اينجا داشت ؟ از بهرام چگونه دل مي كند ؟ براي اين كار چه توضيحي براي او داشت ؟ اصلا آيا قادر به تحمل چنين اوضاعي بود ؟ آيا تعهداتش را در قبال بهرام به زير پا مي نهاد ؟ چگونه مي توانست با مردي كه دوستش نداشت زندگ كند ؟ با مردي كه هيچگاه او را درك نكرده بود و هميشه عقايدي مختلف عقايد او داشته است ؟

- عمو جون ، شما دارين منو وادار به انجام اين عمل مي كنين . من دوست ندارم ايرانو ترك كنم ، خواهش مي كنم من رو به حال خودم بگذاريد .

- به حال خودت؟ به اميد كي ؟يه دختر تنها رو به امون كي بذارم ؟

ياس صدايش را بالاتر برد و گفت : من ۵ سال تنها زندگي كرده ام ، در تمام اين سال ها كجا بودين ؟ چه مي دونين من چه كشيدم ؟ حالا بعد از تحمل اون همه سختي اومدين و ميگين سرپرستم هستين ؟

هوشنگ دستان لرزان او را فشرد و گفت : من نمي دونستم كه تو زنده اي . مطمئن باش در غير اين صورت نمي ذاشتم سختي بكشي ، اما هنوزم دير نشده . تو به تكيه گاه احتياج داري ، مگه نه ؟

- من تكيه گاه دارم عمو جون ، بهرام از من حمايت مي كنه .

هوشنگ با تعجب پرسيد : بهرام ؟ اون كيه ؟

رامين نيز با حيرت به دهان او چشم دوخت تا پاسخي يشنود .

قراره با هم ازدواج كنيم . اون مرد خوبيه عمو جون ، منو خوشبخت مي كنه .

هوشنگ با عصبانيت فرياد زد : نه ياس ، من به تو چنين اجازه اي نمي دم . حق نداري كه با اون مرد ازدواج كني بلكه همراه ما مياي آمريكا و زن رامين مي شي

ياس با التماس گفت : ولي من بهرامو دوست دارم ، اون نامزدمه ، من مي خوام باهاش زندگي كنم

.

.

.

ادامه دارد

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
(2-14)

- ولی من بهرامو دوست دارم ، اون نامزدمه ، مي خوام باهاش زندگي كنم.

- حرفشم نزن یاس،من نمی تونم آينده ي تو رو فداي احساسات خام حونيت كنم . به هم زدن نامزدي كه كاري نداره . حتي اگه ازدواج هم كرده بودين من طلاقتو مي گرفتم . تو اينجا نابود ميشي، اما پيش من از بهترين امكانات بهره مي بري .

- من به امكانات احتياج ندارم عمو جون ، مي خوام همينجا زندگي كنم . در كنار مردي كه واقعا بهش علاقمندم و اونم منو دوست داره .

- فرامرز مثل تو فريب خورد . عاشق مينا شد . پيش ما نموند . شايد اگه اين كار رو كرده بود الان زنده بود و با خوشبختي كامل زندگي مي كرد .

- اما اون خوشبخت بود . پدرم در همه حال احساس سعادت مي كرد . اون و مادر عاشق هم بودند ، هر دو از زندگيشون راضي بودند .

- ولي هر دو از بين رفتن . مادرت حاضر نشد براي مداوا بياد پيش ما .

- دكترا ازش قطع اميد كرده بودن ، ديگه فايده اي نداشت . من اون روزا رو خوب به خاطر دارم ، پدر همه تلاششو كرد اما تقدير مادر اين بود .

-پدرت چي ؟

- اون اتفاق توي آمريكا هم مي تونست بيفته ، مهم اينه كه هردوشون تا لحظه ي مرگ احساس خوشبختي مي كردن . منم مي خوام مثل اونا باشم ، مي خوام مثل پدر و ماد زندگي كنم . اين تقاضاي زيادي نيس عمو جون .

- نه ياس من نمي ذارم تو اينجا تباه بشي . با خودم مي برمت آمريكا . به محض اين كه مداركت آماده بشه . اين حرف آخرمه .

- اما بهرام چي ميشه ؟ تعهدات من در قبال اون ؟ قول و قراري كه باهاش گذاشتم ؟

اين سوال رو با انده بسيار بيان كرد . هوشنگ بي توجه به ناراحتي اون پاسخ داد : توي دنيا زياد مي افته كه نامزدي دو نفر بهم مي خوره . شما دوتا هم خيلي راحت از هم جدا ميشين .

ياس با عصبانيت پرسيد : مي دونين چه بلايي سرش مياد؟ مي دونين اون چه آدم حساسيه ؟ مي دونين كه خالصانه برادر زاده تون رو دوست داره و كناره گيري من ممكنه نابودش كنه ؟

هوشنگ با لاقيدي شانه اي بالا انداخت و گفت : اين پسر براي من اهميتي نداره .

- اما براي من مهمه ، چون دوستش دارم .

- بهتره فكرشو از سرت بيرون كني ، به خاطر آينده ي خودت فراموشش كن .....

سپس از جا برخاست و در حين اين كه اتاق را ترك مي كرد افزود : من نتونستم در برابر فرامرز مقاومت كنم ، اما نمي خوام تو رو هم از دست بدم . بهتره كه از همين حالا به فكر جمع كردن وسايلت باشي .

وبدون اينكه منتظر پاسخ بماند از در بيرون رفت . ياس با نااميدي صورتش را با دستانش پوشاند . به هق هق افتاده بود و بدنش آشكارا مي لرزيد .

پدر ! چرا اين كار رو كردي ؟ گناه من چيست ؟ بهرام چه خواهد شد ؟ با قلب خودم چه كنم ؟ چگونه از بهرام دل بكنم ؟ بر سر او چه خواهد آمد ؟ پس از اين چگونه زندگي خواهد كرد ؟ من چگونه خواهم زيست ؟ چگونه با رامين كنار بيايم ؟ با مردي كه دوستش ندارم ؟

اين سوالات بي جواب ديوانه اش مي كرد . بيچاره خودش ، بيچاره بهرام . رامين نزديكش شد و با لحن ملايمي گفت : ياس من تو رو خوشبخت مي كنم ، بهت قول مي دم .

ياس نگاه بي قرار و ملتمسش را به او دوخت و گفت : من به دنياي تو تعلق ندارم رامين ، خواهش مي كنم دركم كن .

- وقتي بياي اونجا متوجه ميشي كه اشتباه فكر كردي . من و تو مي تونيم در كنار پدر زندگي آرومو شروع كنيم. بعد ها مي فهمي كه من به اون بدي ها هم كه تو فكر مي كني نيستم .

قلب ياس از جا كنده شد . بهرام چه عكس العملي نشان مي داد ؟ اگر مي فهميد كه كسي قصد دارد آنها را از هم جدا كند چه مي كرد ؟

آيا به راستي راهي براي مقابله وجود نداشت ؟ هوشنگ سرپرست او بود و از طرفي پدرش به او قول داده بود كه دخترش با پسر او ازدواج كند . آيا بايد از كنار قول پدر بي توجه مي گذشت ؟ آيا در اين صورت روح پدر عذاب نمي كشيد ؟ خدايا چه بايد مي كرد ؟ عقلش راه به جايي نمي برد و تصوير چهره ي عاشق بهرام يك لحظه از مقابل چشمانش كنار نمي رفت ؟ رامين باز هم قصد داشت حرف بزند ، اما ياس با درك اين موضوع از جا برخاست و پرسيد : من كجا بايد بخوابم خيلي خسته ام .

و رامين به ناچار او را به اتاقي هدايت كرد .

تا صبح يك لحظه چشم بر هم ننهاد و اشك يك دم از چشمانش دور نشد . بيچاره بهرام حتما در اين لحظات به او مي انديشيد ، اما آيا به راستي همه چيز بينشان به پايان رسيده بود ؟ آيا بايد به همين سادگي تسليم ميشد ؟ آيا هيچ راهي براي مقابله نبود . كاش زمين دهان باز مي كرد و او را مي بلعيد . چگونه بايد جريان را براي بهرام شرح مي داد و در چشمانش نگاه مي كرد ؟ خدايا ! مرا تا رسيدن صبح بكش و خلاصم كن . اين بزرگتري و تنها آرزويي بود كه در اين لحظات سخت و نفسگير داشت ، اما چنين نشد و روزگار حكم رويارويي با حوادث را داد .

آفتاب ملايم صبح از پنجره به درون مي تابيد ، اما او ميلي براي بيرون آمدن از بستر نداشت . در گشوده و هوشنگ وارد شد . آرامتر از شب قبل به نظر مي رسيد . به او نزديك شد . ياس سرش را از روي بالش برداشت و روي تخت نشست . قطره هاي گرم اشك دوباره از لابه لاي مژه هايش روي گونه هايش مي چكيدند. هوشنگ كنارش روي لبه تخت نشست و به آرامي گفت : ياس ! من تو رو مثل دخترم دوست دارم ، خوشبختي تو رو مي خوام . حرفمو باور مي كني ؟

- بله عمو جون .

فشار بسياري به خود آورد تا توانست اين جمله ي كوتاه را بيان كند ، اما به راستي او سعادتش را مي خواست ؟ آيا خوشبختي او در خارج از ايران تضمين ميشد ؟ هوشنگ لخندي زد و گفت : پس به من اعتماد كن . فرامرز تو رو به من سپرده . اون به من اعتماد داشت ياس . دلم مي خواد تو هم در اين مورد مثل اون فكر كني .

- مي ترسم عموجون .

هوشنگ او را در آغوش كشيد و موهايش را بوسيد و گفت : نترس عزيزم . من هيچ وقت نمي ذارم كه بهت سخت بگذره .

- لااقل بذار تا تموم شدن درسم اينجا بمونم .

- برات انتقالي مي گيرم . تو از نظر زبان هيچ اشكالي نداري ، مگه نه ؟

در دوران كودكي ۴ سال به اتفاق پدر و مادرش در آمريكا زيسته بود و از نظر زبان مشكلي نداشت .

- بله اما اگه بيام آمريكا راه بازگشتي ندارم . بذارين الاقل اين دو سال رو اينجا بمونم . در برابر بقيه ي زندگيم مدت زيادي نيست عمو جون خواهش مي كنم .

بسيار خب عزيزم ، بسيار خوب اما بهتره كه ديگه رابطه ات رو با اون پسره قطع كني، فراموشش كن .

- وقتي كه بخوام با شما بيام لس آنجلس و همسر رامين بشم چطوري باهاش ارتباط داشته باشم ؟ازدواج با رامين به منزله ي تموم شدن گذشته هاست .

سرش را روي شانه ي هوشنگ گذاشت و با صداي بلند تري گريست. از خودش متنفر بود . احساس كرد روحش دارد از بدنش جدا مي شود ، روحي كه تنها به بهرام تعلق داشت و هيچ مرد ديگري قادر به تصاحبش نبود.احساس كرد قلبش را از سينه بيرون آورده و آن را در زير پايش له كرده است . چقدر بي انصاف بود . چگونه مي توانست با خودش و بهرام چنين معامله اي بكند . چگونه مي توانست به همين راحتي از روز هاي خوب گذشته دست بكشد ؟

اما مي دانست كه چاره ي ديگري ندارد . آنها او را به زور مي برند و او و بهرام چاره اي جز تسليم نداشتند . روزگار چه بازي هاي رنگارنگي دارد . پدر با يك اشتباه او را به چنين ملهكه اي كشانده بود و او نيز با ادامه ي ااين راه اشتباه به خودش و بهرام ظلم مي كرد .

گريه نكن . دختر خوبم ، آينده ي تو نشون مي ده كه راه درست رو انتخاب كردي .

ياس هيچ نگفت و او ادامه داد ـ ما تا سه هفته ي ديگه بر مي گرديم آمريكا ، در طي اين دو سال مرتب باهات تماس مي گيرم . و بهت سر مي زنم ، نگران چيزي نباش .

- متشكرم .

- من امروز مي رم اصفهان ، از اونجا بايد برم شيراز . چند تا ملك هست كه بايد بفروشمشون . كارم دو هفته اي طول ميشه ، اما رامين مي مونه تهران ، مي توني همين جا بموني .

- نه ، بهتره برم آپارتمان خودم . كتاباي درسي و سايل كارم اونجاست .

- باشه ، به رامين مي گم بهت سر بزنه ، هر چيز احتياج داشتي به اون بگو .

- چشم ، خيالتون راحت باشه.

هوشنگ لبخندي از سر رضايت زد و از جا برخاست .

.

.

.

ادامه دارد . ...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
ALI2012: تایپک جدیدت مباااارک عسلمممممممممم موفق باشی عزیزممممم
ممنونم عزیزم

فصـــــــل ۱۵_۱


سلام عزیزم . من اومدم .
صدای بهرام بود که با شادی و هیجان زیادی در خانه طنین انداخت . پنج روز محبوبش را ندیده بود و به محض رسیدن به تهران و قبل از رفتن به خانه ، مستقيما به آنجا آمده بود تا با ديدن او دلتنگي اش را بر طرف كند . قلب ياس به تپشي سخت افتاد . از روز گذشته در اين انديشه بود كه چگونه با او رو به رو شود و جريان را برايش شرح دهد .

بهرام يك بار ديگر گفت : ياس ! كجايي كوچولو ؟ قايم شدي ؟... ياسي ! ... ياس !

و به سوي اتاق خواب به راه افتاد ، جايي كه ياس از روز گذشته خود را در آنجا حبس كرده بود و فقط اشك مي ريخت . با شنيدن صداي گامهاي او نفسش به شماره افتاد و متعاقب آن در گشوده و بهرام وارد اتاق شد . ياس سرش را روي تخت گذاشته بود . پسر به او نزديك شد و فكر كرد كه دختر مي خواهد سر به سرش بگذارد .

باشه دختر جون ، دل خودمم برات تنگ شده .

و در يك لحظه او را به آغوش كشيد ، اما با ديدن صورت گريانش كم مانده بود كه قالب تهي كند .براي لحظاتي خيره و گنگ نگاهش كرد سپس با تعجب پرسيد : چي شده ياس ؟ اتفاقي افتاده ؟

اما دختر سخت به او چسبيده بود و زار مي زد . شايد اين آخرين باري بود كه مي توانست در پناه آغوش گرم محبوبش بگريد و او مهرباني بي نهايتش را نثارش كند . شايد ديگر هرگز چنين فرصتي پيش نمي آمد كه بهرام با عشق او را نوازش كند و چنين نگرانش باشد . بهرام گيج و مبهوت در انتظار شنيدن پاسخي براي توضيح اين وضع و حال بود ، اما ياس هنوز خود را آماده نمي ديد . دير زماني به طول انجاميد تا بلاخره لب به سخن گشود و گفت : بهرام ، در نبود تو اتفاقاتي افتاده .

جرات نگاه كردن به چشمان او را نداشت . بهرام با بي قراري گفت : حرف بزن ببينم چي شده ، داري خفه ام مي كني ياس .

- عمو هوشنگ مي خواد منو با خودش ببره آمريكا .

خودش را كشت تا توانست اين جمله را به زبان بياورد ، اما از قبل مي دانست كه عكس العمل بهرام چه خواهد بود . او با ناباوري نگاهش كرد و زير لب زمزمه كرد : ياس ....

متاسفم بهرام .

برق از سر بهرام جهيد . تاسف ؟ براي چه ؟ آيا او پيشنهاد عمويش را خواهد پذيرفت ؟ آيا او را تنها خواهد گذاشت ؟ آيا چنين دلي دارد ؟ نه ، او ياس را خوب مي شناخت و مطمئن بود كه رهايش نخواهد كرد .

- چرا متاسفي عزيزم ؟ تو كه پيشنهاد اونو قبول نمي كني .

هنوز آرام بود و اميدوار كه ياس حرف او را تاييد كند .

- اون به من پيشنهاد نكرده بهرام . مجبورم كه باهاش برم .

بهرام فرياد زد : مجبوري ؟ چرا ؟ كي تو رو وادار به انجام اين كار مي كنه . ؟ و او را رها كرد . اكنون چون ببري خشمگين به خروش آمده بود . ياس كمي از او فاصله گرفت و به ديوار تكيه داد و گفت : بهرام ، اون سرپرست منه ، پدرم وصيت كرده كه بعد از مرگش ، عمو هوشنگ سر پرستي منو به عهده بگيره

- اما بعد از ازدواجمون اون ديگه سرپرستت نيست. وقتي همسر من باشي اون ديگه نمي تونه وادارت كنه كه بري آمريكا .

ياس تلاش بسياري براي حفظ آرامشش به كار برد و سپس گفت : بهرام ! ما ديگه نمي توينم با هم ازدواج كنيم .

- چرا ؟

بي درنگ اين سوال را پرسيد . اين ياس ، ياس هميشه نبود . خدايا بر سرش چه آمده بود ؟ بهرام داشت منفجر مي شد .

- من بايد با پسر عموم ازدواج كنم ، با رامين .

هنوز هم آهسته و با شرم بسيار حرف مي زد . از خودش متنفر بود . چگونه مي توانست اين سخنان را بر زبان بياورد در حالي كه بهرام اين گونه به خود مي پيچيد ؟

واي خدا جونم ! تو چي داري ميگي ياس ؟ چه بلايي سر تو آورده ان ؟

اكنون به او نزديك شده و چشمان جوياي حقيقتش را به چهره ي گريانش دوخته بود . ياس سرش را به زير انداخت و گفت : بهرام منو ببخش ، اما به خدا چاره ي ديگري ندارم .

- چرا نداري ؟ تو ... تو نامزد مني . من ازت حمايت مي كنم ياس ، نمي ذارم تو رو ازم بگيرن ، حاضرم همين امروز با هم ازدواج كنيم .

لحنش ملتمس و چاره جويانه بود و نهايت سعيش را مي كرد تا به او ياد آوري كه عشق آن دو مهمترين و با ارزش ترين چيزي است كه دارند و به هر قيمتي كه شده است بايد حفظش كنند . ياس در حالي كه از اين گفتگو عذاب بسيار مي كشيد گفت : نمي تونيم بهرام . پدرم قبل از مرگش به عمو هوشنگ قول داده كه من عروسش بشم .

بهرام خشمگين تر از قبل فرياد زد : ياس ! اين دليل موجهي نيس ، تو نبايد به خاطر قول پدرت با اون ازدواج كني ، اين ديوانگي محضه .

ياس به ناچار سري تكان داد و گفت : مجبورم بهرام ، اون روي قول پدرم حساب كرده .

- اما منم روي قول تو حساب كرده ام ، تو به من هم قول دادي ، مگه نه ؟

- پدرم مرده ، نمي خوام روحش عذاب بكشه .

بهرام به شدت بازويش را چسبيد و گفت : من نمي تونم اين چرنديات رو درك كنم ، نمي ذارم تو رو ازم بگيرن .

- نمي تونيم مقاومت كنيم بهرام ، عمو هوشنگ سرپرست منه .

بعد از ازدواجمون اون نمي تونه كاري بكنه .

- اگه اجازه نده عقدمون صحيح نيس ، اينو مي فهمي ؟

- اما تو به سن قانوني رسيدي ، بايد طبق ميل خودت رفتار كني .

من يه دخترم و بايد تا زمان ازدواج تحت سرپرستي ولي خودم باشم .ديگر به زانو در آمده بود . از تحمل اين اوضاع عذاب مي كشيد . بهرام او را رها كرد و در اتاق قدم زد ، در حالي كه دستش را به كف دست ديگرش مي كوبيد و بي نهايت خشمگين و بي قرار بود گفت : اما بايد يه راهي باشه ، ياس ! قانون حق رو به تو مي ده ، اونا نمي تونن بر خلاف ميلت تو رو ببرن خارج . عموتم نمي تونه بدون رضايت تو وادارت كنه كه با پسرش ازدواج كني .

- مي گي ازشون شكايت كنم ؟

و بعد به علامت مخالفت سري تكان داد و گفت : نه بهرام ، من نمي تونم چنين كاري رو انجام بدم . پدرم هيچ وقت منو نمي بخشه .

بهرام خشمگين غريد : پدرت ؟ مگه قراره اون به جاي تو زندگي كنه ؟ اصلا چطور به خودش اجازه داده كه در مورد آينده ات تصميم بگيره ؟ اين بود پدر و مادر روشنفكر و تحصيل كرده اي كه ازشون حرف مي زدي؟

ياس فرياد زد : تو حق نداري راجع به پدر و مادرم اين طوري صحبت كني . تو اونارو نمي شناسي ، بهت اجازه نمي دم در موردشان چنين قضاوتي بكني .

براي او ، پدر و مادر ، بهترين موجودات دنيا بودند ، اگرچه مرتكب بزرگترين گناه و اشتباه نيز شده باشند . آنها هميشه برايش مقدس و عزيز بودند و نمي توانست در اين باره پدرش را سرزنش كند . اگرچه جدايي از بهرام بسيار سخت و درد آور بود . مدتي به سكوت گذشت و سپس بهرام در حالي كه سعي مي كرد خونسرد باشد وسط اتاق ايستاد و به او چشم دوخت در حالي كه از صدايش به اندازه ي يك دنيا غم و اندوه مي باريد پرسيد : ياس ! ياس عالمي كه براي خودمون ساخته بوديم چه ميشه ؟ روزاي قشنگي كه با هم داشتيم چي ؟ قول و قرارمون ؟ عهد و پيمانمون ؟ يعني تو مي توني فراموششون كني ؟ مي توني پا روي علاقه ات بذاري و به يكي ديگه دل بسپاري ؟

و بعد فرياد زد : اين كار رو با من مي كني ياس ؟

او نيز همپاي دختر اشك مي ريخت و با چنگ و دندان سعي در حفظ زندگي قشنگشان داشت . ياس به او نزديك شد و پاسخ داد : بهرام ! من نمي تونم هيچ مردي رو به اندازه ي تو دوست داشته باشم . هيچ وقت نمي تونم فراموشت كنم . براي من تو با همه ي دنيا فرق داري .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــــل۱۵_۲

بهرام ناليد : پس چرا اينطوري همه چيز رو به هم مي ريزي چرا داري اين معامله رو با من مي كني ؟ چرا مي خواي داغونم كني ياس ؟ آخه من بدون تو چي كار كنم ؟ من بدون تو دلمو به چي خوش كنم ؟

دختر را محكم در ميان بازوانش گرفته بود و به هيچ قيمتي نمي خواست او را از دست بدهد . ياس تنها كسي بود كه او خواهانش بود و جدايي از او برايش حكم دست شستن از زندگي را داشت .

- ياس تو رامينو دوست داري ؟

- من فقط تو رو دوست دارم . تنها مردي كه بهش فكر مي كنم تويي .

- پس منو آزار نده و كنارم بمون . من به تو احتياج دارم ... فقط به تو ... مي فهمي ؟

حالا ديگر التماس مي كرد . براي حفظ او نبايد از هيچ كوششي دريغ مي كرد . او عاشق اين دختر بود و به هر ترتيبي كه شده بايد حفظش مي كرد . در آن لحظات فقط به اين موضوع مي انديشيد ، حفظ عشق و زندگيش به هر قيمتي كه شده .

- من نمي خوام تو زجر بكشي بهرام . دوست ندارم اذيتت كنم ، اما .... اما نمي تونم در برابر عمو هوشنگ مقاومت كنم . اون تنها قوم و خويشيه كه من دارم و براي اونم من تنها فاميلشم و يادگار برادرش ، اون حكم پدرمو داره ، نمي تونم برنجونمش .

- پس من چي ؟ رنجوندن من بلامانعه ؟ شكستن قلبم ناراحتت نمي كنه ؟ مي خواي منو بشكني ياس ؟ آره ؟ مي خواي تنهام بذاري ؟

ياس سرش را زير انداخت و در حالي كه در قلبش سوزش شديدي را حس مي كرد و به سختي نفس مي كشيد گفت : متاسفم بهرام منو ببخش ، اما چاره ي ديگه اي ندارم .

بهرام با شنيدن اين حرف ناگهان او را پس زد و فرياد كشيد : باشه ، هر كاري كه دلت مي خواد بكن ، بر و بچسب به عمو جون و پسر عموت . باشه ياس ! .... همه چيزو همين جا تموم كن ، اما بدون كه من راحتت نمي ذارم . كاري مي كنم كه خوشبختي يادت بره . و بعد به علامت تهديد انگشتش را به سوي او گرفت و ادامه داد : اينو بدون كه از امروز هر بلايي كه سرت اومد عاملش من بوده ام . نمي دارم آب خوش از گلويت پايين بره ، بي وفاييتو تلافي مي كنم . بلايي رو كه به سرم آوردي جبران مي كنم.

و بعد در حالي كه از شدت خشم تمام وجودش مي لرزيد و نفسش به شماره افتاده بود او را ترك كرد .

ياس سست و گريان روي زمين نشست دوست داشت بميرد . بهرام براي هميشه از دست رفته بود . ديگر هيچ وقت نمي توانست خودش را در بين بازوان قوي اش مخفي كند و زمزمه كند : دوستت دارم . ديگر هيچگاه حرف هاي مهربانش را نمي شنيد ، ديگر هيچگاه نمي توانست شاهد شيطنت ها و كارهاي عجيب و غريبش باشد . خدايا ! بر سرش چه آمده بود ؟ آيا مي تواند بدون او زندگي كند ؟ آيا آه سوزان بهرام گريبانش را نخواهد گرفت ؟ از اين ادنديشه دلش گرفت .بيچاره بهرام با چه حالي او را ترك كرده بود . احساس كرد در حق او خيانت كرده است . از خودش بيزار شد . اي كاش مرده بود و چنين او نيازرده بود . اي كاش هيچگاه با او آشنا نشده بود . اي كاش بهرام او را دوست نداشت ، اما در حال حاضر افسوس خوردن چه دردي را دوا مي كرد ؟

در گوشه اتاق چشمش به سامسونت و جزوه هاي درسي بهرام افتاد كه از پنج روز پيش در آنجا مانده بود . باز هم اشك بي محابا راه گونه هاي را مي پيمود . ديگر نمي شد با هم درس بخوانند و در همان حين بچه هاي دانشگاه را مسخره كنند و بخندند. در گذشته چه روز هاي خوشي داشتند . آنجا روي چوب رختي تعدادي از لباس هايش آويزان بود . كت و شلوار سفيدش ، پوليور قهوه اي اش ، جين خاكستري و شالگردن سياهش . از جا برخاست و به سويش رفت . پوليورش را برداشت و به سينه فشرد . بوي تن بهرام و ادكلن مخصوصش را مي داد .به ياد لحظاتي افتاد كه در پناه او احساس آرامش مي كرد و خود را خوشبخت ترين دختر دينا مي دانست . در طي گذشته اكثر اوقاتش را با او سپري كرده بود ، حالا چطور مي توانست جاي خالي اش را ببيند و تاب بياورد ؟ در همه جاي خانه اثري از بهرام باقي مانده بود . مجدد كنار كيف سامسونت رفت و آن را برداشت ، ناگهان كيف از دستش رها شد و محتويات آن روي زمين پخش شد و نگاه ياس به عكس هاي خودش در ميان لوازم بهرام ، خيره ماند . چند لحظه بعد نگاهش را بر گرفت . كفش هاي اسكيتش در جا كفشي و قلاب ماهيگيري اش در گوشه ي پيشخوان ديوار آشپزخانه خودنمايي مي كرد . چه تعطيلات زيبا و پر خاطره اي را با هم سپري كرده بودند . افسوس كه آن روز ها ديگر هيچوقت باز نمي گشتند . امشب مرغ عشق بهرام نيز با دلسوزي مي خواند . انگار كه از فرياد هايشان پي به قضيه برده بود . در گوشه اتاق نشيمن كز كرد و در حالي كه نمي توانست از ريزش اشك هايش جلو گيري كند به مرغ عشقش چشم دوخت و در دل گفت : منو ببخش بهرام . هيچ وقت فراموشت نمي كنم . هيچ وقت هيچ مردي جاي تو را در دلم نمي گيره . هيچ وقت عالم قشنگمو از ياد نمي برم .

و آنقدر گريه كرد تا خسته و بيحال در همان جا به خواب رفت .

* * *

بهرام ، محزون و خسته در مبلي فرو رفته بود و به اين موضوع مي انديشيد كه پس از اين چه خواهد كرد . حال عجيبي داشت . عصبي و سر خورده بود در عين حال بي هدف و محزون . خيانت ديده بود . اما هنوز قلبش به عشق آن دختر چشم عسلي زيبا و مهربان مي تپيد . مهربان كه نه ، جفا كار و بي وفا . چطور دلش آمد ؟ اين سوالي بود كه مرتب در ذهنش تكرار مي شد . در عرض همين چند ساعت بينهايت دلش براي او تنگ شده بود و از درك اين در خودش لجش گرفت . بايد از او متنفر مي شد ، بايد فراموشش مي كرد اما چگونه ؟ ديگر هيچگاه نمي توانست دختري به دلربايي او بيابد . پس از اين چه خواهد كرد ؟ از اين انديشه كه ديگر هرگز نمي تواند به آپارتمانش برود و اوقاتش را با او سپري كند دلش گرفت . اما از اين انديشه كه مرد ديگري او را تصاحب خواهد كرد عصبي شد .

اي ، بي وفا . چطور دلت آمد ؟ چطور تونستي از روزاي قشنگمون بگذري . چطور تونستي از آرزو هات بگذري ؟ چطور دلت اومد داغونم كني ؟

اينها را زير لب زمزمه مي كرد . باز هم تنها شده بود . از فردا بايد بدون ياس پا به دانشگاه مي گذاشت . عشق پر شورشان بي سرانجام مانده بود و او خود را در اين بين ضايع و غرور و احساسش را جريحه دار مي ديد. بي اختيار دستش به زنجيري كه ياس آن را در روز نولدش به او داده بود كشيد . بايد پاره اش مي كرد ، اما دلش نيامد . اين تنها چيزي بود كه هميشه در همه لحظات همراهش بود و او را به ياد دختر مي انداخت . خودش هم مي دانست كه هيچگاه قادر به فراموش كردنش نخواهد بود ، اما بيشتر از آن ، عصباني و دلش پر از كينه بود .

سيگاري ديگر آتش زد و پك محكمي به ان زد . باز هم در آينده ي مبهوتش غرق شد . اين چند عدد سيگار را در كمد بهنام يافته بود . خودش مدتها پيش سيگار را كنار گذاشته بود ، اما در حال حاضر تنها چيزي كه كمي آرامش مي كرد همين لامذهب بود . نگاهي به ساعت كرد ، يك ساعت از نيمه شب گذشته بود ، اما خواب به چشمانش نمي آمد . از جا برخاست تا به حياط برود و كمي در زير بارش ملايم باران قدم بزند . شايد اگر سردش مي شد خوابش مي گرفت . دوباره چشمش به عكس ياس در روي جا سوئيچي اش افتاد و زمزمه كرد : لعنتي ! دوستت دارم . وبه سوي در خروجي راهرو به راه افتاد ، اما قبل از اين كه دست به دستگيره ي دربزند در گشوده شد و در كمال تعجب بهمن را در مقابلش ديد . بهمن نيز با حيرت نگاهش كرد . چه بر سرش آمده بود ؟ صورتش خيس از اشك بود و سيگاري نيز در دست داشت . از ديدن اين اوضاع و احوال نا مساعد در شگفت شد . بهرام همانجا سر جايش ايستاده بود و هيچ نمي گفت . بهمن دست روي شانه اش گذاشت و با نگراني گفتت : حالت خوبه پسرم ؟ اينجا چه خبره ؟

و دستش را گرفت و او را به اتاق نشيمن هدايت كرد و. هر دو روي كاناپه نشستند و بهرام سيگارش را خاموش كرد و سرش را زير انداخت . تلاش فوق العاده اي كرد تا در برابر پدر اشك نريزد . اما سعيش بي فايده بود . بهمن با نگراني بيشتري دست هايش را روي گونه هاي او گذاشت و گفت : بهرام ! بابا جون يه حرفي بزن ، چي به روزت آمده ؟

- دوباره تنها شدم پدر ، ياسو از دست دادم ، مي فهمي ؟

چشمانش را بست ، اما اشك همچنان از آنها بيرون مي آمد . بهمن با تعجب پرسيد : چرا ؟ اتفاقي براش افتاده ؟

بهرام به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : عموش اومده سراغش ، مي خواد اونو ببره آمريكا .

- ياس راضيه ؟

- رضايت يا نا رضايتيش مهم نيس ، اون تصميم گرفته بره .

- خب تو هم برو . اگه نمي توني بدون اون سر كني باهاش برو آمريكا ، اونجا هم مي تونين زندگي كنين .

بهرام محزونتر از پيش نگاهش كرد و گفت : ما ديگه با هم ازدواج نمي كنيم پدر ، قراره با پسر عموش ازدواج كنه . پدرش چند سال پيش قولشو به عموش داده بود .

- و ياس مجبور شد تن به اين ازدواج بده ؟بهرام به علامت تصديق سري تكان داد و بهمن با دلسوزي زير لب زمزمه كرد : دختر بيچاره .

- اون منو فروخت پدر ، عشقمونو فروخت . دنياي قشنگي رو كه داشتيم ، همه شو زير پا گذاشت . هيچ وقت نمي بخشمش .

و بعد سرش را روي شانه ي او گذاشت و شديد تر از پيش گريست . بهمن او را محم در بر گرفت . چيز غريبي را در چشمان پسرش ديد . خورد شدن غرور يك مرد را و درك مي كرد كه اكنون چه لحظات سختي را پشت سر مي گذارد . پس از اتمام يك پروژه ي بزرگ و به بهره برداري رساندن آن ، آمده بود تا چند ماهي را بي دغدغه كاري در كنار فرزندانش به استراحت بپردازد ، اما با ديدن اوضاع نابسامان بهرام در بدو ورود سخت آشفته اش كرد . خوشحال شد كه در آن لحظات به آنجا آمده بود . نبايد بهرام در اين شرايط تنها رها مي شد . پسر حساسش را مي شناخت . تازه او را به دست آورده بود و هرگز راضي نمي شد يك بار ديگر او را از دست بدهد . در همان لحظاتي كه آرام موهايش را نوازش مي كرد و به زمزمه هايش گوش ميسپرد تصميم گرفت كه تا هر وقت لازم است در كنارش بماند و او را در كنار آمدن با اين بحران روحي بزرگ ياري دهد .

*

*

* ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
(فصل 1-16)


بنفشه او را در آغوش کشید و در حالی که همراهش می گریست به حالش دل سوزاند، اما هنوز هم گیج و مبهوت بود . جدایی از یاس همان قدر که برای بهرام گران تمام شده بود برای او هم سخت بود .

- حالا کی میری یاس ؟

- قرار شده تا فارغ التحصیلی بمونم اینجا، اما بعدش مجبورم برم .

بنفشه با شنیدن این حرف کمی آرام گرفت . هنوز دو سال و نیم تا آن زمان فرصت بود . یاس نگاه بیمارگونه اش را به او دوخت و گفت : بیچاره بهرام ! حتما خیلی عذاب کشیده نه ؟

- ندیدمش . دایی بهمن صبح اومد خونه ما . اون جریانو برامون تعریف کرد . دیشب وقتی رسیده بود خونه ، بهرامو نابسامان ديده بود .

ياس سرش را به زير انداخت و گفت : از خودم بيزارم . من بهش خيانت كردم . بنفشه ! اون تا عمر داره منو نمي بخشه . من ... من غرور اونو مي پرستيدم اما حالا مجبور شده ام كه زير پاهام لهش كنم . مجبور شدم بهش پشت كنم . در برابر اون همه خوبي كه در حقم كرد ، بهش ناروزدم . بهرام براي من از جونش مايه گذاشت ، اما من ... من ...

خودش را به او سخت تر به او چسباند و گفت : من خيلي بي رحمم بنفشه . مي بيني چه طور جواب عشق پاكشو دادم ؟ كاش مرده بودم و چنين روزي رو نمي ديدم .

بنفشه شروع به نوازشش كرد و گفت : آروم باش عزيزم . انقدر خودتو اذيت نكن .

- از امروز تا آخر عمر بايد عذاب بكشم . مي دونم كه عذاب وجدان راحتم نمي ذاره . من زندگي بهرامو خراب كردم . حالا حقمه كه تا آخر عمر غذاب بكشم . تازه بايد با مردي زندگي كنم كه ازش بيزارم ، خيلي سخته بنفشه ، وقي بهش فكر مي كنم ديوونه ميشم . من و بهرام مي تونستيم خوشبخت ترين زن و شوهر دنيا باشيم ، اما افسوس كه سرنوشت نذاشت .

- كاش پدرت چنين كاري نكرده بود ياس .

- مي دونم ، اما حالا مجبورم كه اين تقدير رو بپذيرم .

و بعد به اطرافش نگاه كرد و گفت : هيچ وقت نمي تونم بهرام رو فراموش كنم . همه جاي اين خونه بوي اونو ميده . تا عمر دارم نمي تونم يه لحظه از فكر اون غافل بشم.

- مي فهمم ياس .

اونو براي هميشه از دست داده ام ، بهرام ديگه هيچ وقت برنمي گرده ، اما نمي دونم كه تو بهنامم از دست داده ام يا نه . حتما شما هم هيچ وقت منو نمي بخشين .

بنفشه او را تنگ تر در آغوشش فشرد و گفت : بس كن دختر ، تو هميشه بايد روي دوستي من و بهنام حساب كني ، حتي وقتي كه اونجا رفتي . و بعد افزود : ياس دلم برات تنگ ميشه .

ياس سرش را روي شانه ي او فشرد و در حالي كه به هق هق افتاده بود جواب داد : دل منم براتون تنگ ميشه ، براي همه تون .

و هر دو مدتي خاموش ماندند و گريستند . شايد در آينده كمتر از اين فرصت ها پيش مي آمد . شايد در آينده هيچگاه يكديگر را نبينند . اين انديشه هر دو را عذاب مي داد . آنقدر گريه كردند تا كمي سبك شدند . سپس ياس خودش را از او جدا كرد و گفت : وسايلشو جمع مي كنم تو ببرشون بنفشه .

بنفشه به علامت اطاعت سري جنباند و به كمك او رفت . لباس ها ، كتاب ها و وسايل بهرام را در چمداني جاي دادند . آنگاه بنفشه با اشاره به انگشتر پرسيد : نمي خواي انگشترشو پس بدي ؟

ياس براي مدتي بي صدا به انگشتر نگريست و بعد در حالي كه دوباره به گريه افتاده بود ، آن رو روي قلبش گذاشت و سري تكان داد و گفت : نشونه ي پيوندمونه . وقتي اينو داد به من ، قسم خوردم كه هيچ وقت از دستم درش نيارم .

آن روز را به ياد مي آورد ، چقدر خوش بودند ، چقدر بي غم .

نمي خواي سعي كني كه فراموشش كني ؟

- چطوري بنفشه ؟ عشقش توي قلبم لونه كرده . چطوري بيرونش كنم ؟ حالا كه رفته احساس مي كنم قلب منم با خودش برده ، روحمو وجودمو ، من ... من حالا ديگه روحي ندارم . ديگه زنده نيستم بنفشه . يه مرده ي متحركم . يه جسم بي روح . شايد جسمم مال يكي ديگه باشه اما قلبم ، روحم ، احساسم فقط متعلق به بهرامه . دلم مي خواست اينو درك كنه ، اما بهش حق مي دم . اون عشقشو از دست داده ، مثل من كه زندگيم رو باخته ام .

سپس به پنجره نزديك شد و شانه اش را به ديوار تكيه داد و از آنجا به بيرون نگريست . مدتي در افكارش سير كرد و آنگاه ادامه داد : هميشه برام يه چيز نو داشت ، يه حرف نو ، يه هديه ي نو يايه كار عجيب و غريب نو ، چطور مي تونم همه ي اين چيزارو فراموش كنم ؟

بنفشه به سراغش رفت و شانه هاي او را از پشت گرفت و با او همدردي كرد . در همين حين چيزي به مغز ياس رخنه كرد . اشكهايش را با پشت دست هايش پاك كرد و به سوي او چرخيد و گفت : بايد تا دوسال ديگه بچه دار بشين . مي خوام قبل از رفتن بچه ي شما رو ببينم . آخه تو خواهر مني ، ميشم خاله ياس . خيلي قشنگه نه ؟

لبخند مي زد ، اما باز سيل اشكهايش صورتش را خيس كرده بودند . بنفشه به علامت تصديق سري تكان داد . قرار بود او زن عموي بچه اش باشد اما هنوز هم چيزي تغيير نكرده بود ، او و ياس با هم خواهر بودند و اين را نه عمو هوشنگ ياس و نه هيچ كس ديگري نمي توانست از آنها بگيرد .

از اين انديشه دلش قرص شد و زمزمه كرد : باشه عزيزم اين قولو به تو مي دم .

- متشكرم بنفشه . ويك بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتند . ساعتي بعد بهنام به آپارتمان ياس آمد . دختر از روبه رو شدن با او شرم داشت . از همه ي آنها خجالت مي كشيد ، اما بهنام با درك احوال نابسامانش ، سعي كرد با او همدردي كند و گفت : متاسفم ياس . ازدواج تو بهرام آرزوي همه ي ما بود ، اما من كاملا حال تو را درك مي كنم . مي دونم كه گاهي اوقات تعهد جاي همه چيز را مي گيره . مي دونم كه به خاطر پدرت اين كار رو كردي . هميشه زندگي اونطوري كه آدم دوست داره پيش نميره . پس خودتو ناراحت نكن . سعي كن با اونچه كه پيش آمده بسازي .

ياس چشمان گريانش را به او دوخت و در حالي كه سعي مي كرد تا براي قدرداني از او لبخند بزند گفت : متشكرم بهنام ممنونم كه از من متنفر نشدي .

- بس كن دختر جون ! اين چه حرفيه ؟ آغاز دوستي ما به خاطر بهرام نبود كه به خاطر اونم تمومش كنيم . اين اتفاق براي هر كسي ممكن رخ بده .

- كاش براي ما رخ نمي داد . درك مي كنم كه بهرام الان چه حالي داره .

عادت مي كنه ، درست همانطور كه تو بايد عادت كني .

وبعد با لحني آرام گفت : ياس . هيچوقت من و بنفشه را فراموش نكن . هروقت به مشكلي برخورد كردي اينو بدن كه ما حاضريم تا اونجا كه در توانمونه كمكت كنيم . ما رو مثل خواهر و برادر خودت بدون .

كلامش چنان گرم و صادقانه بود كه دل يارس را پر از آرامش خاطر كرد ، اما او مي دانست كه از اين پس سراسر زندگي اش همواره با مشكل مواجه خواهد شد ، مي دانست كه از همين حالا پاي در راهي نهاده است و عبور از آن توام با تحمل سختي هاي بسياري است . سرش را زير انداخت و گفت : متشكرم بهنام ، بازم ممنونم . دوستتون دارم و هيچوقت فراموشتون نمي كنم .

*‌‌‌ * *

بهمن به هر دو خوشامد گفت و به اتاق نشيمن هدايتشان كرد . دقايقي از نيمه شب گذشته بود ، اما او تنها بود .

بهنام روي مبلي نشست و گفت : بهرام كجاست ؟

- امشب برنامه دارن همراه گروهه .

- خداروشكر خودش رو نباخته ، بيچاره ياس خيلي غصه ي بهرام رو مي خوره .

بهمن با لبخند تلخي گفت : خودشو باخته بهنام . بدجوري هم باخته ، اما مي خواد مقاومت كنه ، امروز با هم صحبت كرديم . مصمم بود كه اين جريان اثري روي برنامه هاي زندگيش نذاره . داره همه تلاششو مي كنه ، ولي من درك مي كنم كه اين جريان روي قلبش اثر گذاشته ، با اين حال تصميم گرفته كه از هميشه كوشا تر باشه ، اين برنامه ها به خاطر اينه كه احساسشو خفه كنه و وجود ياسو ناديده بگيره . داره با خودش مي جنگه اما همين كه سرپا باشه واسه ي ما كافيه .

بنفشه پرسيد : دايي جون از ياس متنفر شده ؟ حرفي ازش نمي زد ؟

بهمن به علامت ندانست سري جنباند و گفت : نمي دونم ، ديشب گريه مي كرد . خيلي آشفته بود ، اما امروز سعي داشت طوري وانمود كنه كه ياس مرده و ديگه وجود نداره . از صحبتاش معلوم بود كه مي خواد اونو فراموش كنه . مصممه كه در خودش اين تصور رو به وجود بياره . كه انگار هيچوقت ياس وجود نداشته ، گفت نمي خوام آينده مو خراب كنم .

بهنام گفت : غير ممكنه پدر ، اون هيچوقت نمي تونه ياس رو فراموش كنه به ما دروغ ميگه.

- مي دونم بهنام . روحيه ي اين پسر را هيچوقت نميشه درك كرد . چيزي كه از ظاهرش مي خوني هرگز بازگو كننده ي احوال درونش نيست . ما هيچ وقت نمي تونيم حالشو بفهميم ، اما مهم اينه كه مي خواد سرپا باشه . شايد غرق شدن در كار ، كمك موثري باشه تا به مرور زمان اين قضيه را پشت سر بذاره و از تعلق خاطر به ياس آسوده بشه .

بنفشه با مخالفت گفت : نه دايي جون . با اين كارش به خودش ظلم مي كنه . غرق شدن در كار و ناديده گرفتن احساساتش از اون يه مرد بي روح ميسازه . اگه امروز نتونه با اين قضيه كنار بياد ، شايد ديگر در آينده حاضر به پذيرفتن هيچ زني نشه . بايد با عقل و منطق با اين جريان برخورد كنه و اگر تبديل ميشه به يه آدم ماشيني كه فقط كار مي كنه و خودشو فراموش كرده . نبايد بذارين چنين اتفاقي براش بيفته ، حيفه كه بهرام فقط يه آدم آهني بي احساس باشه .

بهمن متاثر از شنيدن اين حرف ها ، دستهايش را در هم گره كرد و گفت : اما در حال حاضر راه ديگه اي وجود نداره ، بهرام اول از همه بايد با خودشو احساسي كه نسبت به ياس داره كنار بياد . احتياج به فكر داره . من در عرض همين بيست و چهار ساعت درك كردم كه وجود ياس چه نقشي در زندگي اون داشته . موقع غذا خوردن ، موقع آشپزي كردن ، ظرف شستن .... حتي موقع حرف زدن كاملا مشخص بود كه ذهنش مشغوله . يقينا تمام خاطراتي رو كه از سپري كردن چنين لحظاتي با ياس در ذهنش نقش بسته بود ميومد جلوي چشماش. گاهي اشك چشماشو پر مي كرد ، اما همه توانش را به كار مي برد تا خودشو نبازه . من نمي خوام شاهد چنين حالاتي در بهرام باشم . فقط فعاليت اونو از اين وضع نجات مي ده . شايد نه براي هميشه ، اما در حال حاضر اين بهترين راهه .

در همين لحظه در ورودي گشوده شد و بهرام با گامهايي خسته قدم به هال گذاشت . فكر مي كرد بهمن بايد خوابيده باشد ، اما از ديدن او و بهنام و بنفشه جاخورد . تمام توانش را به كار برد تا خود را آرام و خونسر نشان دهد . آنچنان در عالم خود و افكارش غرق بود كه متوجه ي اتومبيل بهنام در مقابل خانه نشد . جلو تر رفت و لبخندي بي روح زد و گفت : خسته نباشي باباجون . او سري جنباند و تشكر كرد . سپس رو به بهنام و بنفشه گفت : خوش اومدين .

نگاهش به قدري تبدار و پريشان بود كه هركسي به سادگي در ميافت كه چه اوضاع نابساماني دارد . بهنام با همدردي گفت : متاسفم بهرام .

او سرش را تكان داد و تشكر كرد ، اما همه مي دانستند كه او دارد از پاي در مي آيد . به بهانه خستگي گفت : معذرت مي خوام من خسته ام مي رم بخوابم .

و به سوي اتاقش به راه افتاد . در آستانه اتاق يك چمدان ديد ، چمداني آشنا ، اما قبل از آن كه چيزي بپرسد بنفشه گفت : وسايلي رو كه توي آپارتمان ياس داشتي آورديم .

قلب بهرام بار ديگر از شنيدن نام آن بي وفا گرفت . چه ساده او را از دست داده بود . سرش را به سوي بنفشه چرخاند و گفت : متشكرم .

و آنها ديدند كه چشمانش پر از اشك شدند . خيلي زود نگاهش را از آنان دزديد و چمدان را برداشت و به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست . بنفشه در حالي كه از ديدن اوضاع نابسامان او به گريه افتاده بود گفت : دلم براش ميسوزه ، آخه اونا چه گناهي كردن كه سزاوار چنين سرنوشتي باشن ؟

بهنام دست او را گرفت و گفت : آروم صداتو مي شنوه

اما بهرام صدايش را شنيده بود . با دنيايي از درد به ديوار تكيه داد و گفت : تلافي مي كنم ياس ...

از اين كه ديگران برايش دلسوزي كنند متنفر بود ، ولي اين حقيقت وجود داشت و او ميدانست كه عامل همه ي اينها ياس است .

صبح روز بعد ياس در حين ورود به دانشگاه بهرام را ديد كه چند متر دورتر از او از اتومبيلش پياده شد . براي چند لحظه خيره و گيج نگاهش كرد .بغض شديدي سد راه گلويش شد .چقدر دوست داشت مثل روز هاي گذشته شانه به شانه ي هم و با غرور و افتخار راه بروند و در بين ديگران به وجود يكديگر بنازند ، اما افسوس .

بهرام كوچكترين محلي به او نگذاشت ، از برابرش گذشت و بدون لحظه اي درنگ پا به داخل دانشگاه گذاشت ، اما ياس چيز غريبي در نگاه او خواند . چشمان بي فروغ و صورتي تبدار. مردي كه داشت از پاي در مي آمد و با اين حال هنوز هم سعي در حفظ غروري داشت كه جريحه دار شده بود . همانطور كه دور شدن او را تماشا مي كرد ، باز هم خود را بي وفاترين عاشق و گناهكار ترين موجود هستي يافت . حالا اشك آرام از گونه هايش سرازير شده بود . چقدر در حق او ظلم كرده بود . دستي را بر روي شانه اش احساس كرد .

ياس حالت خوبه ؟

سرش را به عقب برگرداند و بنفشه را با چشماني اشكبار ديد . بدون اين كه حرفي بزند سرش ر به زير انداخت و شروع به گزيدن لبش كرد . چقدر خجالت مي كشيد . بهرامو ديدي ؟

خودش ديده بود كه چه شد ، با اين حال بازم سوال كرد . ياس به علامت تصديق سري جنباند و گفت : بنفشه ! من خيلي بي رحمم ... خيلي بي رحم . همه مي دونستن كه قراره با هم ازدواج كنيم . حالا به روز اون چي مياد ؟

و بعد سش را بلند كرد و چشمان پر سوالش را به او دوخت .

- پيش همه ضايع ميشه . آخه من چه طور تونستم اين كار رو بكنم؟

*

*

*

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 2-16


بنفشه شانه هایش را گرفت و گفت : آروم باش یاس تا چاره ی دیگه ای نداشتی اين موضوع رو يه روزي درك مي كنه. تورو خدا اشكاتو پاك كن .

و بعد دستش را گرفت و او را به داخل دانشگاه كشاند . روز آغاز امتحانات پايان ترم بود و ياس با روحيه اي افتضاح به دانشگاه آمده بود. روز قبل حتي يه ساعتم درس نخوانده بود . هرگاه مي خواست حواسش را متمركز كند خاطرات بهرام به مغزش هجوم مي آوردند و با ديدن اشعار و شكلكهايي كه او گاه و بيگاه در كتابها و جزواتش مي نوشت و مي كشيد به گريه مي افتاد .

- درس خوندي ؟

- هيچي .... نتونستم بنفشه ... آخه به چه اميدي ؟ با كدوم روحيه

- تو بلاخره خودتو مي كشي ياس . بايد يه جوري با اين موضوع كنار بياي لعنتي . مي خواي به خاطر اين قضيه باقي عمرتو تباه كني ؟مي خواي به خاطر بهرام همه زندگيتو ببازي ؟

بلند تر از پيش حرف مي زد و سخت به هيجان آمده بود . هيچ دلش نمي خواست ياس به همين سادگي دست از زندگيش بشويد و در غم و ماتم غرق شود . اگرچه درك حالش چندان هم مشكل نبود . روي نيمكتي نشستند و ياس با بيقراري گفت : زندگي ؟ تو از من چي مي خواي بنفشه ؟ اصلا مي توني موقعيت من رو درك كني ؟ مي توني بفهمي توي چه منجلابي دست و پا مي زنم ؟ مي توني حال بهرامو درك كني ؟ چقدر غمگين و آشفته بود . اي كاش مرده بودم ... فكر مي كنم در اين صورت اون آرومتر بود .

بنفشه با ناتواني نگاهش كرد و گفت : حالتو مي فهمم ياس ، اما با غصه خوردن كه چيزي درست نميشه . خودت اين راه رو انتخاب كردي پس بايد سعي كني مقاوم باشي و مشكلاتو تحمل كني .

- از زندگي بيزارم بنفشه .

- رامينو نديدي ؟

- نه هنوز نيومده .

در سه روز گذشته هيچ سري به او نزده و ياس هم براي يافتن او تماسي نگرفته بود . پوزخندي زد و ادامه داد : همون بهتر كه نياد . مردك بي سر و پا زندگيمو خراب كرد . حالم ازش به هم مي خوره .

لحظه اي به فكر فرو رفت و بعد گفت : بهش شك دارم ، هميشه از من متنفر بود ، اما حالا نمي دونم چرا سعي داره خودشو عاشق نشون بده . نمي دونم در ازدواج با من چه مصلحتي ميبينه كه حاضر شده تن به اين كار بده . بين ما هيچ وجه اشتراكي وجود نداره بنفشه .

بنفشه با التماس نگاهش كرد و گفت : تو رو خدا يه كمي بيشتر فكر كن ياس . اگه اين چيزا رو مي دوني پس چرا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟ خب اگه دلت راضي نيس اين كار رو نكن .

ياس با نااميدي سري تكان داد و گفت : نمي تونم بنفشه ... نمي تونم .

- به خدا تو ديوونه شدي . داري با آگاهي پا توي راهي ميذاري كه مي دوني جز بدبختي حاصل ديگه اي نداره .

ياس با لحني تبدار و بي روح گفت : من محكوم به انتخاب اين راهم . به خاطر ظلمي كه در حق بهرام كردم ، اونم براي هميشه از دست دادم ... باعث سرخوردگيش شدم ... خب حالا ديگه چه فرقي مي كنه خوشبخت باشم يا نه ؟ من ... من خوشبختي رو فقط در كنار اون مي خواستم حالا كه اون نيست چه فرقي مي كنه كه زندگي آينده ام چطوري سپري بشه .

- اين افكار پوچو از خودت دور كن دختر . زندگي در بهرام خلاصه نميشه . اگه با اون آشنا نشده بودي چه ؟

- اون موقع وضع فرق مي كرد ، ولي حالا ميشناسمش ، يه سال طلايي با هم داشتيم ، هزار بار قسم خوردم كه تركش نمي كنم ، اما امروز ....

وسري تكان داد و افزود : مي بيني بنفشه ؟ حقمه كه دچار اين بلا بشم .

وقتي از جلسه ي امتحان خارج شد ، بنفشه انتظارش را مي كشيد . بر خلاف آنچه كه تصور مي كرد خيلي خوب از عهده ي امتحان بر آمده بود . در طي ترم و همچنين سال گذشته جزو نفرات اول و ممتاز بود و اينبار نيز با تكيه بر آنچه كه در طول ترم فرا گرفته بود ، امتحانش را با موفقيت پشت سر گذاشته و راضي به نظر ميرسيد. بنفشه با ديدن چهره ي آرام او به سويش رفت و گفت : چه طور بود ياس ؟

او سري تكان داد و گفت : خوب بود ، فكر كنم نمره خوبي بگيرم . اصلا انتظارشو نداشتم .

بنفشه نفس آسوده اي كشيد و گفت : خدا رو شكر .

بعد با نگراني نگاهش كرد و گفت : قول بده امشب درس بخوني خب ؟

- سعي مي كنم . تو چي ؟ خوب امتحان دادي ؟

- آره ، راضي ام .

و بدون حرف ديگري از دانشگاه خارج شدند .

* * *

شب بود و شب بر سنگيني غم مي افزايد . كنار پنجره نشسته و زانوهايش را بغل كرده بود . سرش را به ديوار تكيه داده و به دل آسمان چشم دوخته بود . شب و برف در هم آميخته بودند و ذهن را به سوي خاطرات پرواز مي دادند . به ايام گذشته كه چه اوقات خوشي را بهرام گذرانده بود . به توچال و آبعلي رفتند ، تليه كابين سوار شدند و در آن ارتفاع بلند نام او را فرياد مي كرد . از پيچيدن صدايش در كوه لذت مي برد و هر دو حسابي سر كيف آمدند . گاهي اوقات به همراه بنفشه و بهنام نيز به كوه و اسكي مي رفتند . وقتي حسابي خسته مي شدند به رستوران هاي سنتي سرك مي كشيدند و تا مي توانستند ولخرجي مي كردند .

آهي از سر حسرت كشيد و باز اين انديشه ي تلخ كه بهرام در چه وضعيتي به سر مي برد به قلبش نيش زد. بيش از آن كه به اوضاع اسفبار خودش توجه كند به حال او دل ميسوزاند . اي كاش مي توانست اين روز ها را فراموش كند و يه دنيايي نو براي خودش بسازد . اما چگونه ؟ چطور ميشد آن روزهاي خوش و آن عوالم بي مانند را به دست فراموشي سپرد و تعلقات را در حصار زمان دفن كرد ؟ خودش كه هرگز قادر به انجام چنين كاري نبود .

صداي زنگ آپارتمان او را نيز ار افكارش بيرون كشيد . از جايش برخاست و پس از زدودن اشكهايش در را گشود . وقتي رامين را در برابر خود ديد احساس كرد مي خواهد بالا بياورد . چقدر از او متنفر بود . رامين لبخندي بر لب آورد و سلام كرد . دختر تمام سعيش را كرد تا با او گرم بگيرد ، اما هيچ لبخندي ، هر چند مرده و مصنوعي بر لبش ننشست .پاسخش را داد . احساس خفگي مي كرد . بوي زننده ي مشروبي كه رامين خورده بود ، نيكوتين متعفن سيگارش و عطر تند ادكلنش غير قابل تحمل و تهوع آور بودند ، با اين حال گفت : چه عجب ياد من افتادي !

رامين پا به درون گذاشت و گفت : معذرت مي خوام ....

و بعد با كنايه گفت : فكر كردم در نبود من بيشتر به تو خوش مي گذره .

ياس نگاه بيزارش را به او معطوف كرد و پس از لحظه اي مكث و دقت در چهره ي بي لطف او ، سرش را چرخاند و به آشپزخانه رفت . هيچ وقت نمي توانست نگاه شاداب و پر طراوت بهرام را با اين پسر مست بي احساس مقايسه كند . رامين نگاهي اجمالي به اطرافش انداخت و با بي علاقگي پرسيد : اينجا آپارتمان مسكونيه يا آزمايشگاه پرورش گل و گياه ؟

ياس سوالش را نشنيده گرفت و پاسخي نداد . او تنها كسي بود كه با ديدن بهشت كوچك او به وجد نيامده بود و از آن انتقاد مي كرد . بهرام هميشه در اين خانه احساس آرامش مي كرد و ياس را به خاطر روح لطيف و شاعرانه اش تحسين مي كرد ، اما او ... در نظر دختر بي ذوق ترين پسر دنيا بود كه هميشه با اين موضوعات لطيف بيگانه بود .

رامين در مبلي فرو رفت و گفت : اينجل خيلي شلوغه آدم احساس ناراحتي مي كنه . نمي شه يه خورده از اين آت آشغالا رو بريزي بيرون ؟

ياس با عصبانيت نگاهش كرد . لعنتي با چه جراتي به خود اجازه مي دهد كه به زيباترين چيز هايي كه او پس از بهرام داشت بگويد آت آشغال ؟ همراه با فنجاني قهوه به اتاق نشيمن رفت و آن را مقابل رامين روي ميز گذاشت . رامين نگاهي بي ميل به فنجان قهوه انداخت و سپس گفت :قهوه نمي خورم ، مشروب چي داري ؟ تو خونه ات اسكاچ پيدا نميشه ؟

ياس دندانهايش را با خشم روي هم فشرد و گفت : من هيچوقت مشروب نمي خورم .

رامين پوزخندي زد و گفت : پدر و مادرتم همينطور بودن ، فكر مي كردم كه تو امل نيستي .

ياس با تحقير نگاهش كرد و گفت : مصرف الكل نشونه ي تمدنه ؟ و بعد كمي دور تر از او كنار شومينه نشست و گفت : به تو گفته بودم كه دنياي من هيچ شباهتي به دنياي تو نداره .

رامين بالاقيدي پرسيد : شام چي داري ؟

هيچي ، حوصله آشپزي نداشتم .

- وقتي اون پسره ميومد اينجا تو حوصله هيچ كاري نداشتي ؟

ياس فرياد زد : گذشته ي من هيچ ربطي به تو نداره ، فهميدي ؟

از شدت خشم به خود مي پيچيد . شنيدن كلمه ي پسره در مورد بهرام ، آن هم از زبان اين مردك لاابالي كه فكر مي كرد از همه دنيا سر تر است و مدام سعي در تحقير ديگران داشت بسيار سنگين بود . رامين از جا برخاست و با نزديك شدن به او با خشونت گفت : وقتي با هم ازدواج كنيم همه زندگيت مال من و به من مربوط ميشه ، شيرفهم شد ؟

وبعد محكم بازويش را گرفت و او را از جايش بلند كرد و گفت : حالا كه شام نداري بريم بخوابيم .

و در حالي كه سعي مي كرد خود را خونسرد نشان دهد لبخند پليدي به او زد . با نمايان شدن رديف دندانهايش كه در اثر مصرف زياد الكل زرد و خراب شده بود او را بيشتر ترساند . ياس با وحشت بازويش را از پنجه قوي او بيرون كشيد و فرياد زد : گمشو ديوونه فكر كردي من كي ام ؟

و از او فاصله گرفت . رامين در حالي كه از شدت عصبانيت مي لرزيد پرسيد :

چرا از من دوري مي كني ؟ مگه قرار نيس با هم ازدواج كنيم ؟ پس چرا مقاومت مي كني ؟

- هنوز كه ازدواج نكرديم . هروقت رسما همسرت شدم اونقدر پيشت مي مونم تا حالت به هم بخوره .

رامين دوباره به سويش آمد و با تحكم گفت :ولي من حالا تو رو مي خوام ، همين امشب .

ياس هم باز چند گام به عقب برداشت و با تكيه بر پيشخوان آشپزخانه فرياد زد : برو راحتم بذار حيوون مست ، فكر كردي من جزو اون دسته دختراي هرزه هستم كه براحتي خودشونو در اختيار هر كسي قرار مي دن ؟

رامين نيز درمقابل با همان شدت فرياد زد : لعنتي ، مي خواي باور كنم كه هيچ رابطه اي با بهرام عزيزت نداشتي ؟ مي خواي باور كنم كه اون حرومزاده تو رو به حال خودت رها كرده تا با اعتقادات مسخره ات زندگي كني ؟ فكر كردي با بچه طرفي ؟

هيچگاه هيچ علاقه اي به ياس نداشت ، اما نمي دانست چرا با اين كه بهرام را نديده بود ، حسادتي عجيب نسبت به او در خود احساس مي كرد . اين پسر كيست كه ياس او را به عموزاده ي ميليونرش ترجيح مي دهد و به خاطرش حاضر به ترك ايران نيست ؟ ياس نگاه تنفر آميزش را به چهره ي شيطاني او دوخت و گفت :آقا رامين ، اينجا ايرانه ، مي فهمي ؟ با فرهنگ خاص خودش . با مردم خاص خودش . اينجا حتي يه درصدم از اون زندگي اي كه تو در غرب باهاش رو به رو هستي اثري نيست . مجبورم نكن كه به عمو هوشنگ بگم تو بلد نيستي حد خودتو نگه داري .

رامين با شنيدن اين حرف او را رها كرد و دوباره سرجاي خودش نشست . ياس بدون اين كه از جايش حركت كند گفت : برگرد به آپارتمان پدرت .

رامين با تعجب پرسيد : داري بيرونم مي كني ؟

ياس با قاطعيت پاسخ داد : شب نمي توني اينجا بموني ، برو اگه دلت خواست روز برگرد .

و بعد به سوي در خروجي رفت و آنرا گشود . رامين به سويش آمد و گفت : حيف كه به خاطر پدر مجبورم برم ، ولي مطمئن باش كه اين كارتو تلافي مي كنم .

و بدون حرف ديگري آپارتمان او را ترك كرد .

ياس در را بست و به ان تكيه داد و نفس راحتي كشيد . امشب به خير سپري شده بود ، اما هيچ معلوم نبود كه روزهاي آينده بتواند از شر اين مرد پست در امان باشد . تمام صبح روز بعد را بي آنكه ميلي به مطالعه داشته باشد به خوشنويسي پرداخت و بعد از ظهر را نيز در آموزشگاه سپري كرد ، اما ان شب باز هم سر و كله ي رامين پيدا شد و اين بار حتي دير تر از ديشب . بدون توجه به اعتراض ياس وارد آپارتمان شد و در را پشت سرش بست . سپس با غضب نگاهش كرد و پرسيد : تو فكر كردي من هالو ام ؟ ياس با تعجب نگاهش كرد و گفت : من منظورتو اصلا نمي فهمم .

رامين يك صندلي از پشت ميز بيرون كشيد و روي آن نشستو غريد : ديشب منو رد كردي تا با اون مردك خلوت كني ؟

ياس با چشماني كه از شدت حيرت گشاد شده بودند گفت : تو عقلتو از دست دادي رامين . من نمي فهمم كه تو چرا انقدر اصرار داري كه منو متهم كني ؟

- ديشب خيلي بچگي كردم كه رفتم . خيلي خوب فريبم دادي . بهتون خوش گذشت ؟ حتما تا صبح مسخره ام كردين و به ريشم خنديدن ، مگه نه ؟

ياس با عصبانيت مشتش را روي ميز كوبيد و فرياد زد :لعنتي انقدر پرت و پلا نگو . ديگه هيچي بين منو بهرام نيس ، مي فهمي ؟ پست فطرت ! تو باعث شدي من اونو از دست بدم .... باعث شدي كه تموم تعهداتم رو در قبال اون ناديده بگيرم . باعث شدي به مردي كه منو فقط به خاطر خودم مي خواست و عشقشو خالصانه نثارم مي كرد پشت كنم و تن به ازدواج با آدم كثيفي مثل تو بدم.تو ..... تو.... زنديگمو زيرورو كردي ، بهرامو ازم گرفتي و حالا مي خواي جونمو بگيري . ازت متنفرم ، ميفهمي ؟ متنفرم .

و بعد با ناتواني روي كاناپه افتاد و شقيقه هايش را گرفت و ناله كرد : دست از سرم بردار ... تو رو خدا منو به حال خودم بذار .

رامين پوزخندي زد و گفت : خوب نقش بازي مي كني اما متاسفم كه من گول حرفاتو نمي خورم . نمي دونم چرا از پدر خواستي تا تموم شدن درست اينجا بموني ؟ فكر مي كني منم مثل اون ساده ام ؟ دو سال هم واسه خودش مدتيه . در طي اين مدت مي توني حسابي خوشبگذروني . حتما پيش خودت فكر كردي كه شايدم با يه بچه بياي آمريكا ، نه ؟

ياس نگاه خشمگينش را به چشمان حيله گر او دوخت و فرياد زد :خفه شو عوضي از خونه ي من برو بيرون .

ديگه حتي نمي خواست براي يك لحظه او را تحمل كند . اين مرد بينهايت گستاخ و پست بود . خدايا ! بهرام كجا و او كجا ؟چقدر بين آن دو فرق بود . چقدر به بهرام احتياج داشت ، براي اين كه سر به شانه اش نهد و از اين غم بزرگ براي حرف بزند ، اما باز هم افسوس ، افسوس كه خودش اين بلا را برسر خودش آورده و با اين حماقت بهرام را از دست داده بود . رامين با تحكم گفت : امشب مي مونم اينجا تا به تو ثابت كنم بين تو و اون پسره چي هست . از اينجا تكون نمي خورم .

اگه به من دست بزني همين فردا زنگ مي زنم به عموهوشنگ .

و انگاه با نگاهي سطحي به چهره ي او وقتي دريافت كه حرفش را جدي گرفته است ، دفتر كتابش را جمع كرد و به آشپزخانه رفت .

ياس امتحان دومش را نيز با موفقيت پشت سر گذاشت ، اما از برگشتن به آپارتمان خودش واهمه داشت . وقتي موضوع را با بنفشه درميان گذاشت او پيشنهاد كرد كه به بهانه ي فصل امتحانات به خانه ي آنها برود تا هم از شر رامين در امان باشد و هم بتواند بهتر درس بخواند . پيشنهاد خوبي بود و ياس با خوشحالي از آن استقبال كرد ، بخصوص كه قبل از پايان يافتن امتحانات هوشنگ و رامين نيز به آمريكا باز مي گشتند و براي مدتي از دست پسر عمويش راحت ميشد . به آپارتمان او رفتند و پس از برداشتن كتب و وسايل شخصي مرد نيازش به منزل ليلا رفتند تا ياس فصل امتحانات را در آنجا سپري كند . رامين نيز همان شب دوباره به آپارتمان ياس رفت و وقتي او را انجا نيافت ، صبح روز بعد به دانشكده رفت . آنجا او را يافت و با عصبانيت پرسيد شب قبل را كجا گذرانده است . ياس به او اخطار كرد كه بهتر است خونسردي اش را حفظ كند و آرام باشد . رامين وقتي فهميد كه او به خانه ي دوستش پناه برده است ، چاره اي جز سكوت نديد . اگر به هوشنگ شكايت مي كرد او با ياس صحبت مي كرد و مي فهميد كه دختر براي چه از آپارتمانش فراري شده است ، در اين صورت عاقبت خوشي در انتظارش نبود ، بنابراين ناچار او را ترك كرد ، در حالي كه از زيركي اش سخت عصباني و زخم خورده بود و با خود عهد كرد كه در آينده به تلافي اين عملش چنان بلايي به سرش بياورد كه تا عمر دارد ان را فراموش نكند .

ياس كمي ارام تر از قبل ، فصل امتحانات را در منزل ليلا سپري كرد و همراه بنفشه درس خواند . دو روز قبل از پايان دوره ي امتحانات هوشنگ و رامين را در فرودگاه بدرقه كرد . هوشنگ قول داد كه تابستان سال آينده به ايران باز خواهد گشت تا جشن عقدي برايشان ترتيب دهد و ياس نيز بدون هيچ مخالفتي حرف او را پذيرفت و در حالي كه با آنها خداحافظي مي كرد كه از چهره ي رامين شرارت و كينه جويي مي باريد .

پس از پايان امتحانات به شيراز رفت . در طي يك ماه گذشته فشار روحي بسياري را تحمل كرده بود و اكنون تصميم داشت در خانه ي پدري و در پناه آغوش گرم بهجت خانوم و خانواده اش كمي از آن فشار تخليه كند و خود را براي ادامه راه پرپيچ و خمي كه در راه داشت آماده كند . در حالي كه بنفشه و بهنام ليلا نيز براي سپري كردن تعطيلاتي چند روزه به اصفهان رفتند ، بهرام ترجيح داد در تهران بماند و با خودش خلوت كند . حوصله ي هيچ كس و هيچ چيز را نداشت و با وجود تلاش فراواني كه در طي يك ماه گذشته براي تطبيق خود با شرايط جديد كرده بود ، اما همچنان اوضاع و احوالي نابسامان داشت با وجود اسرار بهمن مبني بر اين كه همراه سايرين به اصفهان برود ، او زير بار نرفت و همراه او در تهران ماند . در طول مدتي كه از برهم خوردن نامزدي بهرام و ياس مي گذشت ، او نزديك ترين فرد به پسرش بود و مي ديد كه او هنوز نتوانسته است اين مسئله را هضم كند و آن را بپذيرد ،بنابراين نمي خواست او را حتي يه لحظه به حال خودش بذارد و از ياري رساندن به او غافل شود ، اگرچه مي دانست كه كاري از دستش ساخته نيست . در طول تعطيلات ۱۵ روزه بين دو ترم ، با اصرار بسيار او آن دو تنها دو روز به كرج رفتند و در جشن عروسي دختر يكي از دوستان بهمن شركت كردند ، اما غير از اين دو روز بهرام باقي وقتش را همراه با گروه سرمستان به تمرين و اجراي برنامه پرداخت . هرچند اكنون اعضاي گروه نيز مي دانستند كه او مدتي است به خاطر مسئله اي شخصي كاملا آشفته و دگرگون است و كيفيت كارش نيز همچون گذشته نيست ....

.

.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 17


سالن مملو از جمعیت بود و همهمه بسیاری فضای را پر کرده بود . امروز پس از پایان تعطیلات ۱۵ روزه ، ترم جديد تحصيلي آغاز ميشد و اكنون هر يك از دانشجويان به دنبال رديف كردن برنامه هايشان بودند. يكي به نمره اش اعتراض داشت و ديگري به ارائه واحد هاي درسي .

بعضي به صورت دسته جمعي درباره تصحيح اوراق امتحاني بحث مي كردند و برخي نيز بي توجه به مسائل درسي از تعطيلاتشان براي يكديگر حرف مي زدند . بنفشه بمحض خروج از اتاقي كه محل دريافت نتايج امتحان بود ياس را ديد كه به آن سو مي آيد . چند قدم جلو تر رفت و با خوشحالي يكديگر را در آغوش كشيدند . و در طي دو هفته سپري شده كاملا از حال هم بي خبر بودند .بنفشه بهتر ديده بود تا با ياس تماس نگيرد . تا او دور از هياهو كمي آرامش داشته باشد و البته ياس در طول اين مدت بسيار رنج كشيده بود . او را در آغوشش فشرد و با گلايه گفت : بي وفا حتي نگفتي كه توي كدوم هتلي تا بهت زنگ بزنم . بنفشه به رويش لبخند زد و گفت : فكر كردم اينطور بهتره .


و سپس با دلجويي پرسيد : آروم شدي ؟

ياس كه دوباره صورتش را هاله اي از غم گرفته بود سرش را به زير انداخت و زمزمه كرد : ديگه تا آخر عمرم روي آرامشو نمي بينم .

بنفشه شانه هاي ظريف او را فشرد و مثل او زمزمه وار گفت : باز كه اين چرندياتو به زبون مياري ، ولش كن لعنتي .

و بعد دستش را زير شانه او زد و سرش را بلند كرد و گفت : ديگه احمق نشو ، خب .

اكنون با قاطعيت و جديت بسيار حرف مي زد و انتظارش نيز اين بود كه ياس از او اطاعت كند . ياس باز هم تبسمي كرد و گفت : معذرت مي خوام كه فقط بلدم تو رو ناراحت كنم .

وبا ديدن برگه هايي كه در دست او بود با كنجكاوي پرسيد : نتايجمونو گرفتي ؟

بنفشه با شنيدن اين حرف ، او را رها كرد و سرش را زير انداخت . ياس با كنجكاوي بيشتري پرسيد : چي شده ؟ قبول نشدي ؟

خيالش از بابت خودش راحت بود . با آن كه در فصل امتحانات و ضعيت روحي مناسبي نداشت ، اما خيلي خوب از عهده ي آنان بر آمده بود . بنفشه هيچي نگفت و يكي از برگه ها را به سوي او گرفت . ياس برگه را از او گرفت و نگاهي به آن انداخت ، اما در عرض چند لحظه رنگ صورتش مثل گچ سفيد و چشمانش از شدت تعجب گرد و گشاد شدند . در حالي كه دستش به شدت مي لرزيد به بنفشه نگاه كرد و او در مقابل سعي كرد دلداري اش دهد و گفت : متاسفم ياس تو شرايط خوبي نداشتي ، اما مي توني جبران كني .

ياس با لكنت گفت : اما من .... من خيلي خوب ... خيلي ...

ولي نتوانست جمله اش را به پايان برساند و اشك در چشمانش حلقه زد . آنچه كه اين برگه نشان مي داد بيانگر آن بود كه ياس مشروط شده و او مطمئن بود كه اشتباه بزرگي پيش آمده است . لحظه اي مكث كرد و با قاطعيت گفت : من خيلي خوب امتحان دادم ، همه شو .... اشتباه شده بنفشه ، مطمئنم .

بنفشه اميدوار بود همين پاسخ را بشنود و خودش نيز انتظار نداشت كه او مشروط شده باشد گفت : اگه مطمئني مي توني اعتراض كني . منم فكر مي كنم كه اشتباه شده .

و بعد دوباره به سوي همان اتاقي كه دقايقي پيش از آن خارج شده بود به راه افتاد و گفت : بيا ياس بهتره يه اعتراض بنويسي .

ياس خواست در پي او برود اما ناگهان چند متر آنطرف تر در ميان شلوغي سالن چشمش به بهرام افتاد . پيراهني سفيد با يقه بلند و جليقه و جيني مشكي به تن داشت . مو هايش را كوتاه كرده بود و در نظر ياس از هميشه زيبا تر شده بود . در طي مدتي كه در شيراز بود بارها دلتنگش شده و به او انديشيده شده بود و اكنون خوشحال بود كه دوباره او را ميبيند ، اما خوشحالي اش چند لحظه كوتاه به طول انجاميد ، زيرا ناگهان دريافت كه چه اتفاقي روي داده است . او دستهايش را به سينه زده و به ديواري تكيه داده بود و در همان حال لبخند فاتحانه اي بر لب داشت و او را تماشا مي كرد . آخرين حرف هايش را قبل از آخرين خداحافظي به ياد آورد .

- اينو بدون كه از امروز هر بلايي به سرت بياد من عاملش بوده ام . نمي ذارم آب خوش از گلوت پايين بره ... بي وفاييتو تلافي مي كنم ...بلايي رو كه به سرم آوردي جبران مي كنم .....

نفس عميقي كشيد و دريافت كه اين كار فقط از او بر مي آيد . همه او را دوست داشتند و نفوذ بسياري در همه جا داشت . همچنان در آنجا ايستاده بود و لبخند پيروزي نيز از لبانش محو نمي شد . او اولين ضربه را اينگونه بر پيكر اين دختر بيچاره و از نظر خودش بي وفا وارد كرده بود و از تماشاي ناتواني اش لذت مي برد . ياس سرش را زير انداخت و در حالي كه اشك پهناي صورتش را پوشانده بود دريافت كه بايد اين تاوان گران و البته اولين تاوان بي وفايي اش را بدون چون و چرا بپزيرد و گله اي هم نداشته باشد . بنفشه دوباره به سويش آمد و پرسيد : پس چرا نمياي ؟

او سري جنباند و گفت : ولش كن بنفشه نيازي به اين كار نيست .

بنفشه كه منظورش را درك نكرده بود با كنجكاوي پرسيد : احتياجي نيس ؟ چرا ؟ مگه تو به نمره هات اعتراض نداري ؟؟؟

- نه حالا كه فكر مي كنم مي بينم اونقدرا هم خوب ندادم كه بخوام به نمره ها اعتراض كنم . شايد زيادي خوشبين بودم .

- خل نشو ياس ، من مطمئنم كه اشتباهي پيش آمده . نبايد از حقت بگذري . اونا با اعتراض تو دوباره برگه هاي امتحاني رو بررسي مي كنن . اما ياس مي دانست كه اين عمل هيچ فايده اي ندارد با اصرار گفت : نه بنفشه ، بهتره فراموشش كني .

و به سوي در خروجي سالن به راه افتاد . بنفشه بناچار دنبالش رفت ، در حالي كه از عكس العمل عجيب او هيچ چيز درك نمي كرد . ياس مطمئن بود كه حتي اگر اعتراض فايده اي هم داشته باشد ، هيچگاه اين كار را نخواهد كرد . بهرام مي خواست او زجر بكشد و او اين رنج و عذاب را با جان و دل پذيرا بود . اگر رنج كشيدنش بهرام را آرام مي كرد و مرهمي بر دل دردمندش مي نهاد، او تا آخر عمر اين زجر و عذاب را به جان مي خريد ، اگر چه حقيقتا نيز در زندگي اش جز اين چيزي وجود نداشت و جدايي از بهرام ، خود سخت ترين و عظيم ترين بلايي بود كه بر قلب و پيكر دختر وارد آمده بود و او را از زندگي و تمام تعلقاتش بيزار كرده بود .

يك ماه باقي مانده تا رسيدن تعطيلات آغاز سال نو نيز براي ياس و بهرام هيچ انگيزه و اشتياقي نداشت . اكنون همه در دانشگاه دريافته بودند كه نامزدي آنها بر هم خورده ، اما كسي نمي دانست كه چرا اين دو دلداده ناگهان اين گونه از هم بريده و كتاب عشق را بوسيدند و به كناري گذاشتند . ياس را همه ، آروم و مغموم و در خود فرو رفته مي ديدند و بهرام نيز با سابق فرق كرده بود . با دوستان دانشگاهي اش كمتر مي جوشيد و با آنها فقط در ساعات درسي صحبت مي كردند . اغلب اوقاتش را در ميان بچه هاي گروه موسيقي و در حال تمرين سپري مي كرد كه البته در آنجا نيز توفيق چنداني نداشت و به نظر مي رسيد كه در دنياي ديگري و جدا از جمع آنها سپري مي كند . با آغاز تعطيلات سال نو ، ياس به همراه بنفشه و بهنام و ليلا به شيراز رفت . بنفشه دريافته بود كه او در تعطيلات بين دو ترم در شيراز تنهايي سختي را تحمل كرده و از اين بابت بسيار رنج كشيده است و اين بار تصميم گرفت كه او را تنها نگذارد و پس از صحبت با بهنام و ليلا آنها را راضي كرد كه تعطيلات را در شيراز بگذرانند . اما بهرام براي استراحت در نوروز فرصتي نداشت زيرا گروه آنها براي شركت در يك جشنواره ي موسيقي بين المللي به عنوان يك تيم منتخب از ايران به كپنهاك دانمارك اعزام شد كه او نيز در اين سفر به عنوان يكي از نوازندگان سه تار ، گروه را همراهي مي كرد . بهمن با وجود اصرار بهرام كه مي خواست در تعطيلات جايي برود و كمي استراحت كند ترجيح داد كه در تهران بماند . هوشنگ هداياي بسياري براي ياس فرستاد و به همراه آن ، رامين نيز دستبندي زمرد برايش ارسال كرد كه ياس البته هيچگاه آن را به دست نكرد . با وجود همراهي دوستانش ، او از ايام عيد و جشن و شادي هاي مخصوص آن هيچ چيز نفهميد . سال گذشته در اين روز ها بهرام در كنارش بود و حسابي خوش مي گذراندند ، اما اكنون بدون او ديگر هيچ لطفي نداشت .

* * *

بهرام در اتاقش تنها و مثل اكثر مواقع در طول اين چند ماه غرق در افكارش بود كه چند ضربه به در خورد . مثل هميشه با كوروش نوازنده ي فلوت و جوان همسن و سال خودش هم اتاقي بود ، اما او به اتفاق دوستانش به شهر رفته بود . امروز آخرين اجرايشان را به پايان رسانده بودند و فردا به ايران باز مي گشتند ، اما در اين رفت و آمد ها هيچ چيز جالبي براي او وجود نداشت . همه چيز عادي و بي روح بود و هرگز او را تحت تاثير قرار نمي داد . با بي حوصلگي برخاست و در را گشود هانيه را در برابر خود ديد كه لبخند مهرباني صورتش را پوشانده بود . امروز اجراي خوبي نداشت و حدس زد كه او از جانب سرپرست گروه آمده تا ملامتش كند .

اين زن در گروه مورد احترام همه بود و سرپرست گروه هم در برخورد با او بسيار محترمانه برخورد مي كرد . سي و دوساله بود و نوازندگي ويولون را در گروه به عهده داشت . البته حرفه ي اصلي اش روانپزشكي بود و در طول هفته نيز سه روز در مطبش به درمان بيمارانش مي پرداخت ، اما ويولون را بيشتر دوست داشت و زمان زيادي را نيز به تمرين با گروه مي پرداخت . هشت سال پيش ازدواج كرد ، اما همسرش سه سال قبل بر اثر سكته ي قلبي فوت كرده بود و اكنون به اتفاق پسر ۵ ساله اش آيدين زندگي مي كرد و در اثر جلسات تمريني و سفر هايش نيز او را با خود همراه مي برد .

- مي تونم چند دقيقه وقتتو بگيرم ؟

بهرام كه خود را براي شنيدن نصايح او آماده مي كرد تبسمي كرد و گفت : البته .

و او را به داخل فراخواند . هانيه وارد اتاق شد و روي مبلي كنار پنجره نشست و گفت : كوروش تنهات گذاشته ؟

- من حوصله شو سر مي برم ، با اونا بهش بيشتر خوش مي گذره .

منظورش از اونا برادرزاده سرپرست بود كه نوازندگي دف را به عهده داشت و تازگي ها هم با كوروش رفيق شده بود .

- نظرت راجع به اونا چيه ؟ فكر مي كني بعد از برگشتن به ايران روابطشون رو ادامه بدن ؟

بهرام از قوري چاي كه ۵ دقيق پيش يكي از مستخدمين هتل به اتاقش آورده بود فنجاني براي او ريخت و آن را روي ميز گذاشت و نشست . هانيه با دقت به او نگريست . او با لحني كه بي تفاوتي از آن مي باريد گفت : نمي دونم ، من توي كار كسي دخالت نمي كنم .

- مسابقه ي فوتبال چه طور بود ؟

قرار بود امشب از تلوزيون دانمارك پخش زنده ي بين دو تيم آرسنال و يوونتوس پخش شود و آيدين كه علاقه ي بسياري به بهرام داشت و مي دانست كه او چقدر عاشق فوتبال است خواهش كرده بود كه با هم بازي را تماشا كنند ، اما او با بي حوصلگي بر سر پسرك فرياد كشيده بود و او را از خود رانده بود . اين رفتارش براي هانيه و سايرين عادي شده بود ، اما آيدين را كه به چشم يك عموي مهربان و خوب به او مي نگريست بسيار ترسانده و هانيه او را در حالي كه به گريه افتاده بود به اتاقش برده و خوابانده بود . در برابر اين سوال هانيه با شرمساري سرش را به زير انداخت و گفت : من يه عذر خواهي به تو بدهكارم .

او به علامت منفي دستش را تكان داد و گفت : اهميت نده بچه ها اينجور چيز ها را خيلي زود فراموش مي كنن ، فردا صبح بازم مياد سراغت و حسابي اذيتت مي كنه .

- نه هانيه ، پسرت خيلي دوست داشتنيه ، تقصير منه كه كم حوصله شدم .

سپس در حالي كه با انگشتان دستش بازي مي كرد لحظه اي سكوت كرد و پرسيد : رئيس از دستم دلخوره ؟

-آره ، در حقيقت كلافه شده

خيلي روشن پاسخش را داد و بهرام هم خوب مي دانست كه تا چه حد كار گروه را مختل كرده .

- شايد بهتر باشه براي مدتي كناره گيري كنم . اينطوري براي همه بهتره .

و با خود انديشيد كه براي گروه بهتر است ، اما براي خودش چه ؟ در اين روز ها سه تار تنها چيزي بود كه آرامش مي كرد. بدون ان چه خواهد كرد ؟

- بهرام چرا مدتيه عوض شدي ؟ اتفاقي افتاده ؟

بهرام سرش را بلند كرد و گفت : رئيس ازت خواسته كه سر دربياري من چه مرگمه ؟

او همانطور كه فنجان چايش را مي نوشيد سري تكان داد و گفت : نه من از طرف رئيس نيومدم ، خودم خواستم با تو صحبت كنم .

بهرام با تندي پرسيد : واسه چي ؟

نمي خواست كسي از احوالش با خبر شود . هانيه با ملاطفت پاسخ داد : براي اين كه تو رو دوست دارم ، براي اين كه تو همكار مني ، هرودمون عضو يه گروهيم و در حقيقت با هم زندگي مي كنيم . خب .. مدتيه كه تو تغيير كردي و اين موضوع منو نگران كرده ، گفتم شايد بتونم كمكت كنم .

- حس روانشناسانه ات گل كرده ؟

- خل نشو بهرام . من مي خوام اگه كاري از دستم ساخته اس كمكت كنم .

بهرام با خشنوت از جا برخاست و گفت : من به كمك تو احتياجي ندارم فهميدي ؟

هانيه بد.ون توجه به عصبانيتي كه سرتا پاي او را فرا گرفته بود ادامه داد :من مطمئنم اتفاقي افتاده كه تو رو دگرگون كرده ، افرادي مثل تو با روحيات خاصشون برخلاف سعيي كه دارن تا خودشون رو مقاوم نشون بدن ، خيلي شكننده و حساسن ، تو هم به طور حتم به خاطر حادثه اي كه روي داده اوضاع مناسبي نداري و زندگيت از روال عادي خارج شده . من همكار تو ... دوست تو ... و نگرانت هستم . دلم مي خواد تا اونجا كه مي تونم كمكت كنم .

او نيز مثل ديگر اعضاي گروه ، بهرام را دوست داشت ، اما بيشتر از سايرين نگرانش بود و مي خواست كمكش كند . در اين اواخر در چشمان او چيز غريبي را خوانده بود كه حكايت از تنهايي و افسردگي شديد و گيج كننده اي داشت و بدون شك دوست نداشت كه اين حالت در پسر ادامه پيدا كند و او را تباه سازد ، اما بهرام خشمگين تر از پيش فرياد زد : به تو هيچ ربطي نداره ، تو فقط همكار مني و منم موش آزمايشگاهي نيستم . لطفا دست از سرم بردار هانيه ، برو راحتم بذار .

هانيه از جا برخاست و در حالي كه به او نزديك مي شد گفت :بهرام من لطافت روح تو رو درك مي كنم ، به همين دليلم هست كه مي خوام كمكت كنم، حالا كه خودت نمي خواي منم اصرار نمي كنم ، ولي هر وقت كه دلت خواست با كسي درد دل كني من حاضرم حرفاتو گوش كنم . من در اين زمينه تجربياتي دارم و فكر كردم كه شايد بتونم به دردت بخورم . اينم بدون كه همه نگرانتن .

سپس بدون حرف ديگري او را ترك كرد و از اتاق خارج شد . بهرام با آشفتگي بسيار روي مبل رها شد در حالي كه از شدت خشم به خود مي پيچيد . برايش بسيار گران بود كه به قدري آشفته و پريشان باشد كه همه پي به حالش ببرند و برايش دلسوزي كنند . در آن لحظات دلش مي خواست به گونه اي خشمش را بر سر ياس ببارد ، اما افسوس كه او كيلومتر ها دورتر و در شيرازبود....

.

.

ادامه دارد...

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 1-18

بنفشه در حین پیاده شدن از اتومبیل ،از بهنام پرسید : تو نمیای ؟
او به علامت نفی سرش را تکان داد و لبخندي زد و گفت : هدوتون امشب مهمون منيد ، ساعت ۸ شب ميام دنبالتون .

- حتما ياس خيلي ذوق زده ميشه .

هيجان وافري سر و پايش را گرفته بود و از تصور اين كه ياس با شنيدن اين خبر چه حالي خواهد يافت قلبش با شور بيشتري مي تپيد . بهنام نيز بينهايت خوشحال بود و از اين بابت خود را مديون ياس مي دانست

- خوشحالي منم به همان اندازه تو رو به وجد مياره ؟

گاهي اوقات حس مي كرد كه بنفشه ياس را بيشتر از او دوست داره و هميشه اين موضوع را به شوخي بيان مي كرد ، ولي بنفشه ناراحت ميشد و به او غر مي زد . اين بار هم با اخمي تصنعي گفت : تو ديوونه اي بهنام !

- مي دونم ،ديوونه تو.

و بعد بدون آن كه به او فرصت عكس العمل بدهد به راه افتاد و سپس نگاهي به پشت سر كرد و دست تكان داد و بنفشه نيز در حالي كه لبخندي از رضايت صورتش را پوشانده بود برايش دست تكان داد و حس كرد كه بيشتر از هر زمان ديگري دوستش دارد .تا زماني كه اتومبيل ناپديد شد ، در همانجا ايستاد و سپس وارد آپارتمان شد .

پله ها را دو تا يكي طي كرد و در برابر آپارتمان ياس ايستاد . لحظه اي درنگ كرد تا نفسش جا بيايد و سپس چند ضربه به در زد . لحظاتي بعد در گشوده شد و ياس او را با چهره اي خندان و شاداب در برابر خود ديد . تحت تاثير شادي او لبخندي بر لب آورد و گفت : سلام خانوم ايماني . امروز چقدر خوشگل شدي .

بنفشه بدون دادن پاسخي به تمجيدش پا به درون آپارتمان گذاشت و بي درنگ او را در آغوش كشيد . ياس پرسيد : آه خداي من ! باز بهنام امروز برات سوپرايز ترتيب داده ؟

و بوسه اي پر مهر از گونه اش برداشت . بنفشه با هيجان پاسخ داد : نه امروز من براي تو سوپرايز دارم .

ياس با كنجكاوي روي كاناپه نشست و گفت : اتفاقي افتاده عزيزم .

- امشب من و تو به صرف شام مهمون بهناميم.

- تو كه نمي خواي باور كنم كه اين موضوع تا اين حد تو رو به وجد مياره ؟ اين شام مناسبت خاصي داره ؟

- حدس بزن .

و ياس را به فكر فرو برد . تولد بنفشه يا بهنام نبود . بدون شك تولد خودش هم نبود . تا سالروز ازدواج آنها نيز سه ماه باقي مانده بود. پس چه اتفاق خوشايندي روي داده بود ؟ با بي قراري به او نگاه كرد و گفت : بگو بنفشه منو اذيت نكن .

بنفشه خيلي سريع گفت : من دارم مادر ميشم .

و بعد به او چشم دوخت تا عكس العملش را ببيند . ياس با چشماني گشاد و چهره اي بهت زده به او نگريست . هنوز نتوانسته بود خوب جمله اش را هضم كند . زير لب پرسيد : راست ميگي ؟

او به علامت تصديق سر تكان داد و گفت : همين الان پيش دكتر بوديم ، گفتم اول از همه بايد تو رو در جريان بذارم .

ياس با خوشحالي او را در آغوش كشيد و گفت : تبريك مي گم تبريك مي گم بنفشه .

چقدر دوست داشت قبل از رفتن بچه ي او را ببيند و حالا او آرزويش را بر آورده كرده بود .

- حتما بهنام خيلي خوشحاله ، نه ؟

- چي داري ميگي دختر ؟ داشت بال در مي آورد . ميگه كه همه ش زير سر توئه .

ياس با تعجب پرسيد : من ؟

- آخه چند ماه پيش اون اصرار داشت كه ما بچه دار بشيم ، اما من زير بار نمي رفتم و مي گفتم خيلي زوده . حالا به خاطر تو بادار شده ام ، اون ميگه مديون ياسم . به من ميگه تو ياسو بيشتر از من دوست داري . ياس با قدرداني نگاهش كرد و گفت : متشكرم بنفشه ، دوستت دارم .

بنفشه او را درميان بازوانش فشرد و گفت : منم تو رو دوست دارم دختر خوب .

و صورتش را بوسيد و ادامه داد : بهنام ساعت هشت مياد دنبالمون ، تو كه دعوتمونو مي پذيري ؟

ياس بدون درنگ گفت : البته .

و سپس لبخندي زد و گفت : آخه من خاله بچه ام .

و بنفشه را نيز به تبسم وا داشت . وقتي از جا برخاست و به سوي آشپزخانه رفت ، بنفشه با تماشاي پيكر نحيف او باز هم برايش دل سوزاند . در طي سه ماه گذشته روز هاي بسيار دردآورد و غمگيني را پشت سر گذاشته بود و حالا او خوشحال بود كه توانسته است با اين خبر ، پس از سه ماه لبخند را بر لبهايش بنشاند و كمي او را به هيجان آورد .




نسيم دل انگيزي در ميان درختان باغچه كوچك خانه بهمن مي وزيد ، بهرام روي لبه ي استخر نشسته بود و پاهايش را در آب فرو برده بود . خنكي آب آرامش مي كرد و ماهي هاي سرخ كوچك به دور پاهايش مي گشتند . هنوز هم از انديشيدن درباره روزهاي خوش گذشته رنج مي برد و از اين كه چقدر ساده ياس را از دست داده و او چه راحت حاضر به تركش شده بود ناراحت ميشد .اين روز ها از زندگي هيچ چيز درك نمي كرد و كارهايش را طبق عادت انجام مي داد . در خانه فوق العاده ساكت و مغموم بود و در بين اعضاي گروه سرمستان نيز حالي بهتر از اين نداشت . در محيط دانشگاه با وجود ياس عذاب ميكشيد . او را زياد مي ديد ، مغموم و پريشان . درست مثل خودش ، اما ناراحتي او چه اهميتي داشت ؟ كاري را كه نبايد مي كرد انجام داده بودند . گاه با خود مي انديشيد . كه اي كاش در همان ابتدا حصاري دور احساسش كشيده بود و هرگز به سراغش نمي رفت ، اما چگونه ؟ هنوز هم بينهايت عاشقش بود ، افسوس كه او خيلي راحت عشقشان را لگد كوب كرد و از كنارش گذشت .

كليدي در قفل چرخيد و متعاقب آن در گشوده شد و بهمن با دو نان سنگك برشته و پاكتي ميوه به داخل آمد . يك هفته از پايان تعطيلات عيد گذشته بود ، اما او همچنان خيال مهاجرت به اهواز را نداشت .

با صورتي گشاده و خوشحال به او نزديك شد و بهرام سلام كرد . پاسخش را داد و در مقابلش ايستاد و پرسيد : چطوري پسرم ؟

- خوبم پدر ، خسته نباشي .

-متشكرم . هواي بچگياتو كردي ؟

و با چشمان خندانش به پا هاي او اشاره كرد . بهرام لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت : نمي دونم ، حوصله ام سر رفته بود .

اكنون شادي محسوس در چهره ي بهمن ديده ميشد .

- طوري شده پدر ؟ به نظر خوشحال مي رسي .

چرا نباشم ، دارم پدر بزرگ ميشم .

و لبخندش را پر رنگ تر كرد . بهرام با بهت نگاهش كرد . در طي چند ماه گذشته اين اولين و تنها خبر خوشي بود كه به گوشش مي خورد و باعث خوشحالي اش شد . پا هايش را از استخر بيرون آورد و از جا جست و پرسيد : جدي ميگي پدر ؟

- البته كه جدي ميگم . همين الان پيششون بودم .

- يعني ... يعني من عمو ميشم ؟ يعني بهنام داره پدر ميشه ؟ ... آه خداي من . باور نكردنيه بنفشه مي خواد بچه بغل كنه ؟ هردوشون هنوز بچه ان پدر .

و بعد با هيجان او را در آغوش گرفت و گفت : تبريك مي گم .

- متشكرم . منم به تو تبريك مي گم .

- خيلي خوشحالن نه ؟

- البته ، هر دو دست و پاشون رو گم كرده اند . خيلي هيجان زده ان .

- خدا روشكر ، خيلي خوشحال شدم ... اين اواخر اين تنها خبر خوشي بود كه شنيدم .

بهمن دستي به شانه اش زد و گفت : اميدوارم يه روزم به خاطر پدر شدن تو خوشحالي كنيم . بهرام با شنيدن اين حرف باز هم مغموم شد و سرش را به زير انداخت . چند ماه پيش به اين موضوع بسيار مي انديشيد و گاهي نيز با ياس در اين باره حرف مي زد ، اما اكنون اين چيز ها برايش جذابيتي نداشتند . ازدواج ؟ با كه ؟ آن بي وفا را از دست داده بود و به يقين هيچگاه نمي توانست هيچ زن ديگري را تا آن اندازه دوست بدارد ، پس پدر شدن موضوعي منتفي شده به نظر مي آمد. اصلا چه جذابيتي داشت كه او پدر شود ، اما مادر فرزندش زني به غير از ياس باشد ؟ از مدتها پيش سوگند خورده بود كه هرگز يك بار ديگر به زني دل نبندد و خود را اسير وعده هاي دورغشان نسازد . بهمن وقتي او را ناراحت و سر به زير ديد موضوع را تغيير داد و گفت : گرسنه نيستي؟

- عصرونه رو آماده كردم . منتظر شما بودم.

- پس بريم تو .

و هر دو به داخل ساختمان رفتند . بهرام قبل از هر كاري به خانه ليلا تلفن زد و به هر سه تبريك گفت . سپس در حين صرف عصرانه باز هم راجع به بچه ي بهنام و بنفشه صحبت كردند . اما در بين صحبتهايشان ناگهان موضوع را تغيير داد و از بهمن پرسيد : پدر نمي خواي برگردي اهواز ؟

بهمن با تعجب نگاهش كرد و وقتي او را جدي ديد، پاسخ داد : از دستم خسته شدي ؟

بهرام بدون توجه به شوخي او گفت : سه ماهه كه اينجايي ، پس كار هاي خودت چي ؟

بهمن در حالي كه هنوز هم چشم بر او داشت ، به تضادي كه در ذهن او بود فكر كرد . در گذشته مدام از نيامدنش گله مي كرد و اكنون مي خواست كه برود ، اما بهمن هرگز چنين خيالي نداشت .

- فكر كردم بهتره كمي استراحت كنم . دو سال گذشته خيلي سخت كار كردم .

- دروغ ميگي پدر . تو به خاطر من موندي . دارم مي بينم كه هر روز از اهواز تماس مي گيرن و ازت مي خوان كه برگردي . پس خواهش مي كنم برو پدر ، منو تنها بذار .

در طي سه ماه گذشته روابط عاطفي عميقي بينشان به وجود آمده و كاملا به روحيات هم ديگر واقف شده بودند ، اما بهرام بايد روي پاي خودش مي ايستاد و اين بحران را پشت سر مي گذاشت و با وجود بهمن اين كار غير ممكن بود .

- مي خواي توي اين اوضاع تنهايت بذارم بهرام ؟

- بله پدر . مي خوام به خودم تكيه كنم . بايد به اين شرايط عادت كنم ، مي فهمي ؟

- مي فهمم پسرم ، اما من برات مزاحمتي ايجاد نمي كنم .

بهرام نفس عميقي از سينه بيرون داد و گفت : خودتم مي دوني كه مزاحمم نيستي پدر ، اما وقتي اينجايي من بهت وابسته ميشم . برو بذار من بدون اين كه به كسي تكيه كنم اين دوره رو پشت سر بذارم .

بهمن با نگراني محسوس پرسيد : اگه اتفاقي افتاد چي ؟ اگه بلايي بر سر خودت آوردي چي ؟

بهرام با كلافگي پاسخ داد : من كه بچه نيستم .

- شايد بتونم كمكت كنم .

واو دستهايش را تكان داد و با صدايي بلند گفت : نمي توني ... نمي توني پدر . اينطوري فقط از كارت عقب مي افتي . به من قول بده كه بر مي گردي ، خيلي زود ، باشه ؟

- تو قول مي دي كه مرتب منو در جريان حالت بذاري ؟

- قول مي دم پدر .

نگراني اش را درك مي كرد و چند برابر گذشته دوستش داشت .

- منم مرتب بهت تلفن مي كنم . زود زود ميام ديدنت .

- اين طوري خيلي خوبه .

بهمن دستش را روي دست او گذاشت با لحني پدرانه گفت : دلم مي خواد مرد باش و عاقلانه فكر كني . ياس چاره اي جز اين نداشت بهرام . دلم مي خواد اينو بفهمي .

او به علامت نفي سري جنباند و گفت : داشت پدر ، براي من مهمترن چيز عشق و رابطه عاطفي بين من و ياس بود . براي اون هم بايد عشقمون از هر چيز ديگري مهمتر مي نمود . ولي با رفتنش نشون داد كه حرف هاش همه دروغ بودن . نشون داد كه در مرحله ي عمل هيچ وقت نمي تونه از خودش مايه بذاره . من ، من حاضر بودم براش جون بدم اما اون ...

- اون تعهد پدرش رو در نظر گرفت . طبيعيه ... پدر و مادرش اهميت زيادي برايش داشتند .

- اما اونا مرده ان . من مطمئنم اون از زندگي فعليش راضي نيس ، با اين حال كاري كرد كه هردومون ضربه بخوريم . مي تونست عموشو قانع كنه ... يعني ... يعني بايد اين كار رو مي كرد . به هر قيمتي كه شده .

- گذشته ها ديگه هيچ وقت بر نمي گردن بهرام . بايد فراموشش كرد.

هيچ وقت نمي تونم فراموشش كنم پدر ... هيچ وقت .

دوباره اشك در چشمانش حلقه زد . يادآوري حوادث گذشته هميشه متاثرش مي كرد . بهمن دريافت كه ناخواسته او را غمگين كرده است . زخمي كه بهرام از اين عشق خورده بود ، كاري تر از آن بود كه به اين زودي ها خوب شود . او سالها و بلكه تا آخر عمر آن را به همراه خواهد داشت و از دست اين پدر دلسوز هيچ بر نمي امد .

- متاسفم بهرام نمي خواستم ناراحتت كنم .

او سري جنباند و سعي كرد خود را بي خيال نشان دهد و گفت : مهم نيس ، تقصير خودته كه توي اين مدت خيلي لوسم كردي . همه ش از قصه هام برات حرف زدم .

بهمن لبخندي زد و زمزمه كرد : دوستت دارم بهرام خيلي زياد .

او به نرمي دستش را فشر د وپاسخ داد : مي دونم منم دوست دارم .

سه روز بعد ، بهمن با بدرقه بهرام ، بهنام ، بنفشه و ليلا تهران را ترك و به سوي اهواز پرواز كرد . اما قول داد كه خيلي زود به آنجا باز خواهد گشت . بهرام وقتي به خانه باز گشت خود را تنها تر از پيش ديد . اصرار ليلا و سايرين براي رفتن به خانه نپذيرفته و ترجيح داده بود كه تنها باشد . جاي بهمن بسيار خالي بود . در طي سه ماه گذشته او نزديك ترين فرد به او بود و حالش را خيلي خوب درك مي كرد . از همان لحظات اول سرخوردگي از اين عشق نافرجام ، همراهش بود و لحظه اي تنهايش نگذاشته بود و اكنون با رفتنش به پسرش ثابت كرده بود كه نقشش در زندگي او بيشتر از ان است كه هردو مي انگاشتند .




جمعه ی هفته ي بعد بهرام و ساير اعضاي گروه سرمستان براي شركت در يك جشنواره فرهنگي - هنري به كرج رفتند تا دو شب متوالي در آمفي تاتر شهر به اجراي برنامه بپردازند . در شب اول ، برنامه ي آنها مورد توجه بسيار قرار گرفت . و اتفاقا در همان شب نيز بهرام اجرايي عالي داشت . قبل از شروع برنامه با سرپرست گروه صحبت كرد و گفت مي خواهد به نفع گروه مدتي از همراهي آنان كناره گيري كند ، اما او شديدا مخالفت كرد و گفت به وجودش احتياج دارد . در عوض از او خواست تا با تلاش و انگيزه ي بيشتري در تمرينات و اجرا ها حضور يابد . از قضا اولين ترانه اي كه در ابتداي برنامه اجرا كردند حال و هواي خوبي در بهرام ايجاد كرد و او را در حس عميق و شاعرانه اي فرو برد . همان دو بيتي هايي كه ياس عاشقشان بود و بهرام هميشه برايش مي نواخت و مي خواند .

وفــا دارتــو بــودم تـا نـفس بــود دريغا هـمنشينت خـار و خس بود

دلـم را بـــــازگردان بـــــاز گردان هـــمي جـــان ســوختن بس بود

درون ســـينه آهـــي ســر دارم رخــي پــژمرده، رنگـــي زرد دارم

ندانم عاشقم مستم چه هستم هـــمي دانـــم دلــي پـر درد دارم

كســـي مـانند مــن تــنها نــماند بـــــــه راه زنــــــدگاني وانـــــماند

خـــدا را در قـــفاي كــاروان هـــا غـــــريبي در بــــيابان جـــــانماند

لب خشكــم بــين چشم تــرم را بــــيا از بــــاده پـر كن ســـاغرم را

دلم در تــنگناي ايـن قــفس مـرد رسـيد آن دم كــه بگشــايي پرم را

در سال گذشته نيز كه در تعطيلات نوروز به اتفاق بنفشه و بهنام به شيراز رفته بودند ، شبي او اين ترانه را اجرا كرد و آن چنان فضاي شاعرانه اي به وجود آمد كه ديگران را سخت متاثر كرد و حتي بهجت خانوم را به گريستن وا داشت . امشب نيز او با يادآوري اوقات خوش روز هاي گذشته در آن حس عميق غرق و همين امر عامل موفقيتش شد .

بــه دريـاي غـمت دل غــوطه وربــي

مــــــرا داغ فراغــت بــر جـگـــــــربي

به چشـمم قـطره هاي اشك خونين

تـــــو گـــــويي لاله بــــــاغ نـــظربي

زبس مـــــهر رخت عــــــالم فــــروزه

جهان را دل به مــهرت سـينه سوزه

فلــك را شيوه دايم ايـن چـنين بــود

كــه هـــرجا چشم امــيدي بــــدوزه

دل از دست غــمت زيــــرو زبـــربي

دو چشـمانم پـر از خـون جگـــر بـي

هـــــر آن يـــار عزيزش نـــاز وربـــــي

دلش پــــرغصه جـــانش پــر شرربي

جـــدا از رويت اي مـــاه دل افــــــروز

نه روز از شو شناسم نه شو از روز

وصــــالت گـــــرمرا گــــردد مــــيسر

بـــود هــــر روز مـــو چو عـيد نــوروز

بــــــــيا جانا كــــه تـــــــويي تــــــــو

بــــيا يارا كـــه ســلطانم تـــويي تــو

تــو خود دونـــي كــه غير از تـو ندارم

بــــــيا جانا كــــه ايــــمانم تــويي تــو

اجراي عالي و بي نقصش در آن شب موجب تعجب و تحسين همه و بخصوص رضايت سرپرست گروه شد . پس از اتمام برنامه ، آنهايي كه بايد صبح روز بعد در تهران به كارهايشان مي رسيدند ، به وسيله ي اتوبوسي كرج را ترك كردند و سايرين به ويلاي يكي از دوستان سرپرست گروه در گوهردشت رفتند . بهرام كه روز بعد در دانشگاه كلاس نداشت و در خانه نيز تنها بود ، ترجيح داد در كرج بماند و همراه سايرين به ويلاي گوهردشت رفت . آنجا پس از صرف شام ، هر كس به دنبال كار خودش رفت . برخي مشغول تماشاي تلوزيون شدند . عده اي با سازهايشان ور مي رفتند و بعضي به اتاق هايشان رفتند و تا به استراحت بپردازند .

بهرام در بالكن كوچكي كه چشم اندازي به سوي باغ داشت روي نيكتي نشسته و به تاريكي باغ چشم دوخته و با خود خلوت كرده بود . استشمام عطر گل هاي مختلف او را به ياد آپارتمان كوچك ياس انداخت . آنجا نيز هميشه آميخته به بوي گياهان متنوع بود ، اما عطر ياس معمولا اندكي غلبه داشت . آهي از سر حسرت كشيد و باز هم اندوهگين شد . چقدر دلتنگ آن آپارتمان رويايي و بيشتر از آن دلتنگ صاحبش شده بود . چقدر دوست داشت كه باز هم به روز هاي خوش گذشته باز گردد ، اما افسوس كه قصه عشق آن دو پايان يافته بود و انديشيدن به گذشته هيچ دردي را دوا نمي كرد . حتي داغ دلش را تازه و تلاش براي رها شدن از آن دوران را مشكل تر مي كرد .

هانيه هنگام عبور از مقابل بالكن او را در آنجاتنها و همچون اغلب اوقات در اين سه ماهه اخير ، در حال تفكر يافت و به سويش آمد. دستي به شانه اش زد و او رامتوجه ي حضور خود كرد . بهرام برگشت و براي چند لحظه نگاهش كرد ، اما بدون اين كه حرفي بزند لبخندي بي روح بر لب آورد و دوباره به منظره روبرو نگريست . هانيه در كنارش روي نيمكت نشست و گفت : براي رفتن به خونه اشتياقي نداري ؟

او لحظه اي تامل كرد و بعد سرش را تكان داد و گفت : كسي چشم به راهم نيس .

هانيه دردي نهفته را در لحن آرام و به ظاهر خونسرد او يافت كه بسيار تلخ و گزنده بود ، اما ناگهان او را به ياد دختر چشم عسلي زيبايي انداخت كه سال گذشته شبي بهرام او را با خود به محل اجراي برنامه گروه آورد و سايرين را از اين كه او دختري را به همراه دارد سخت متعجب ساخت . آيا روابطش را با او به هم زده بود ؟ آيا اصلا روابطشان در آن حدي بود كه احتمال برهم زده شدنش او را به اين حال در آورده ؟آيا او را عاشقانه دوست داشته و هنوز هم دارد ؟ در همان يك شب محبت و علاقه اي محسوس را در حركاتش دريافته بود و متوجه شد كه هردو عاشق يكديگرند و براي هم احترامي فراوان قائلند و همگان نيز اذعان كرده بودند كه ان دو زوجي مناسب و برازنده هم هستند .

حتي بعد ها در جايي شنيده بود كه بهرام بحدي به دوست شاعر و هنرمند خود علاقمند است كه زندگي را تنها در وجود او خلاصه كرده است و خود در كنارش خوشبخت ترين مرد دنيا مي بيند . در جايي هم شنيده بود كه حتي آن دو قصد دارند با يكديگر ازدواج كنند و بطور خصوصي عقد كرده اند . با خود انديشيد كه اكنون چه ؟ چه اتفاقي افتاده كه بهرام را اينگونه زيرو رو كرده؟ آيا او دختر بي وفايي بوده ؟ آيا خودش مرتكب خطايي شده و در حال حاضر عذاب وجدان گريبانگيرش شده است ؟ سوالات بسياري به مغزش هجوم آوردند كه در حال حاضر نمي توانست پاسخي برايشان بيابد .

- امشب خيلي عالي بودي . رئيس حسابي به وجد اومد .

بهرام پاسخي به تمجيدش نداد و بعد از مكثي او پرسيد : دوره بدشانسي به آخر رسيده نه ؟

بهرام نگاهش را به سوي او چرخاند و پوزخندي زد . لعنتي چه مي داند كه در دل او چه مي گذرد ؟ او چه چيز را بدشانسي مي داند؟

- اي كاش شانس آدم فقط در خوب و بد زدن سازش خلاصه ميشد .

هانيه تيري را در تاريكي رها كرد و گفت : دنيا كه به اخر نرسيده . اين همه دختر خوب هست ، اين نشد يكي ديگه ، نبايد كه به خاطر دلبستگي به يه دختر عمر و زندگيت را تباه كني .

بهرام با حيرت نگاهش كرد هانيه به خال زده بود . او اين چيز ها را از كجا مي داند ؟ آيا در بين اعضاي گروه شايعه اي پيچيده و يا او به سراغ بهنام رفته است . با ترديد پرسيد : بهنام به تو چيزي گفته ؟

- نگاهت اونقدر پريشونه كه آدم مي تونه حدس بزنه چه بلايي به سرت اومده .

- گاهي اوقات آدم تواناييشو از دست ميده و گاهي اوقات به آخر خط مي رسه .

اين جمله را زمزمه وار بيان كرد . هانيه با دلسوزي نگاهي به او انداخت و گفت : مربوط به ياسه ؟ همون دختري كه ...؟

اما جمله اش را ناتمام گذاشت . بهرام در اين لحظه بي نهايت غمگين و در خود فرو رفته شد . آهي از سوز سينه بيرون داد و آنچنان هانيه را تحت تاثير قرار داد كه بي اختيار اشك در چشمانش حلقه زد . حال هر عاشقي را درك مي كرد . خودش هم عاشق و دلباخته بود ، اما او و شوهرش را مرگ از هم جدا كرده بود . ناگهان بهرام از جا برخاست . چرا حرف هايش را براي اين زن بازگو كند ؟ اصلا او چه حقي دارد كه از زندگي خصوصي او با خبر شود ؟ هانيه كه از جا جستن ناگهاني او فكرش را خوانده بود در پي اش بي اختيار از جا برخاست و با صداي نسبتا بلندي گفت : من تو رو اغفال نمي كنم بهرام . مي خوام اگه بتونم ......

اما باز هم سكوت كرد .مي خواست بگويد مي خوام كمكت كنم وليكن دريافت كه او را خواهد رنجاند ، زيرا هيچ حقي نداشت كه در زندگي اين پسر جستجو كند . بهرام نگاه گله مندي به او كرد و گفت : من ديوونه نيستم .

و او با لبخندي مهربان گفت : منم نگفتم تو ديوانه اي ، فقط مي دونم كه اين جريان داره از پا ميندازدت. شايد درددل كردن با يكي باعث بشه كه خودتو سبك كني . بهرام مايوسانه سرش را تكان داد و گفت : نه هانيه ، تو هيچ وقت منو نمي فهمي ... هيچ كس نمي تونه دركم كنه .

و بدون حرف ديگري آنجا را ترك كرد و او را تنها گذاشت ....

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 2-18


دقايقي ديگر هانيه كه دوباره روي همان نيمكت نشسته بود از پشت پنجره بهرام را ديد كه وارد باغ شد و پشت به او روي صندلي بزرگ تابي كه در كنار استخر قرار داشت نشست .

باز هم غريب و در حال سير و سفر در ميان افكارش . چقدر دوست داشت كه دردش را بداند . و اگر كمكي از دستش بر آمد از او دريغ نكند ، اما در مقابل ، بهرام از كنجكاوي اين زن ناخشنود بود . دوست نداشت از مكنونات قلبي اش با كسي صحبت كند ، اما فكر كرد كه او دست بردار نخواهد بود . اتفاقا انديشه اش بسيار درست بود ، زيرا دقايقي بعد هانيه به او نزديك شد و در برابر سكوتش روي لبه ي استخر نشست . لبخندي به رويش زد و آرام و مهربان گفت : من قصد آزارتو ندارم بهرام .

- اما كمكي هم از دستت ساخته نيس .

- شايد بتوانم به عنوان دوست درد دلت را بشنوم.

- من به همدردي تو احتياج ندارم . چرا اصرار داري از زندگي من سر دربياري ؟براي چي مي خواي كمكم كني ؟

- ما در برابر اطرافيانمون مسئوليم بهرام . در برابر تمام كساني كه ميشناسيمشون . تو به اين موضوع اعتقاد نداري ؟

بهرام هيچ نگفت . مدت ها بود كه به چيزي اعتقاد نداشت ، اما فكري كه يه لحظه آرامش نمي گذاشت اين بود كه چرا اين زن دست از سرش بر نمي دارد ؟ آيا سوژه ي تحقيقاتي مورد نيازش را يافته است ؟ از كجا فهميد كه بين او و ياس شكرآب شده است ؟ آيا فقط حدس مي زد يا حرفش از تجربيات گذشته و درسي كه درباره ي روان و روانكاوي خوانده بود نشات مي گرفت . هانيه وقتي او را ساكت ديد گفت : به نظرم دختر خوبي مي آمد .

بهرام بي اختيار پاسخ داد : به نظر منم دختر خوبي مي اومد ، حتي به اين موضوع اطمينان داشتم .

هانيه دقيق تر نگاهش كرد و گفت : يعني نبود ؟

او سري جنباند و گفت : نمي دونم.

- تركت كرد بهرام ؟

اولين حدسي كه در اين لحظات به مغزش مي رسيد همين بود . بهرام باز هم بي اختيار سرش را تكان داد و آهي از سر تاسف كشيد .

- چرا

- به خاطر اعتقادات خاص خودش .... به خاطر تعهدات احمقانه اش .

هانيه با تعجب پرسيد : اعتقادات ؟ چه اعتقاداتي ؟

بهرام به چشمان مهربان او نگاه كرد و با اندوه گفت : به خاطر ازدواج با پسرعمويش

- مگه نامزد تو نبود ؟ مگه تو رو دوست نداشت ؟

- گاهي اوقات به اين مسئله شك مي كنم .

- الان ؟ يا اونوقتا ؟

بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : الان .

- پس اونوقتا عاشق پاكي بود .

بهرام زمزمه كرد : پاكتر از همه دنيا ... مثل فرشته ها .

- چرا حاضر شد تو رو ترك و با پسر عموش ازدواج كنه ؟

- پدرش قبل از مرگ قول ازدواج اون و برادرزاده اش را به برادرش داده بود .

- با اين شرايط به سراغ تو اومد ؟

- من رفتم طرفش .

- مي دونستي كه بايد با پسرعموش ازدواج كنه ؟

- نه ... نه

- اون مي دونست ، چرا درخواست تو رو قبول كرد ؟ در حالي كه قرار ازدواجش با مرد ديگري گذاشته شده بود .

- اون روزا ياس از حال عمو و پسر عموش بي خبر بود .پنج سال بود كه همديگر را نديده بودند . ازشون نااميد شده بود ، اونا ... اونا ناگهان پيدا شدن و همه چيز را به هم ريختن .

هانيه با درك اوضاع ياس سري تكان داد و با تاسف گفت : به خاطر پدرش اين كار رو كرد ؟

- براي اون مقدس تر از پدر و مادر چيز ديگه اي وجود نداشت . هر دو رو از دست داده بود .

- حالش قابل دركه . ميشه گفت چاره ي ديگه اي نداشت . و پس از مكثي كوتاه گفت : عكس العمل تو چي بود ؟ وضعش رو درك كردي بهرام ؟

بهرام با پوزخندي گفت : درك كنم ؟ به خاطر چي ؟ براي اينكه بهم نارو زده ؟ براي اينكه عشقمونو زير پا گذاشت و حاضر شد با مرد ديگري ازدواج كنه كه دوستش نداره ؟ درك كنم كه به خاطر حرف پدر مرحومش منو به اين روز در آورد ؟

سرش را به زير انداخت و سعي كرد مانع فرو ريختن اشك هايش شود .

- نبايد گله كني . خب اون به تعهداتش پايبنده . اين از هر چيز ديگه اي مهمتره .

- پس عشقمون چي ؟ اون مهم نبود ؟

- اون گناهي مرتكب نشده ، ناچار بود .

بهرام فرياد زد : نبود ... نبود . عشقمون از همه چيز مهم تر بود . هزار بار قسم خورد كه حاضره جونشو در اين راه فدا كنه . ولي به خاطر يه قول بي اساس از جانب پدرش منو ترك كرد .

- گاهي اوقات فدا كردن جون از پا گذاشتن روي اعتقادات راحت تره ، پدرش مرده ... اين موضوع خيلي مهمه ، اگه زنده بود مي تونست راضيش كنه ، اما حالا پدرش براش ارزش ديگه اي داره ، حتي اگه به ناكامي اش در زندگي منجر بشه . تو بايد اين چيزارو بفهمي بهرام .

- براي من فقط عشقمون قابل فهمه .... دنيايي كه داشتيم ... روزايي كه با هم گذرونديم ... نقشه هايي كه براي آينده مون كشيده بوديم ... من همه زندگيمو در اون خلاصه كرده بودم و انتظار داشتم كه اونم چنين رفتاري با من داشته باشه .

- اگه شرايط يه طور ديگه اي بود اون تركت مي كرد ؟

- مهم اينكه اين كار رو كرد. رفته و ديگه هم بر نمي گرده . حقيقت اينه هانيه اينو ميفهمي ؟

- اگه دلش با تو باشه چي ؟

- چه فايده اي داره ؟ ديگه در اين عشق چه حاصلي هست ؟ ياس رفت و منو با يه دنيا غصه و خاطره تنها گذاشت . رفت و بدون اينكه فكر كنه چي به سر من مياد ، بدون اينكه آينده من ذره اي براش اهميت داشته باشه .

دستهاي گره كرده اش را جلوي دهانش گرفت و در حالي كه دانه هاي اشك بي محابا روي گونه هايش سرازير مي شدند به دور دست چشم دوخت . حالا ديگر از گفتگو با هانيه هيچ ابايي نداشت و او را مثل يك محرم پذيرفته بود .

هانيه متاثر از حال زار او پرسيد : هنوزم دوستش داري ؟

- بايد ازش بيزار باشم ، اما اين غير ممكنه . آخه اون دنياي من بود ، همه چيز من .

- مي توني ببخشيش ؟

- هرگز ! هيچ وقت اين كار رو نمي كنم . هيچ وقت ازش نمي گذرم .

- چطور شد بعد از 5 سال سروكله ي عمو و پسرعموش پيدا شد ؟

بهرام سرش را به زير انداخت و با افسوس فراوان گفت : خودم باعث شدم ... خودم موجب شدم كه ياس از دستم بره . هيچ وقت به خاطر اين حماقت خودمو نمي بخشم .

و بعد چشمانش را بست و آهي از سر حسرت كشيد . هانيه باز هم با تعجب گفت : چطور مگه ؟

- بعد از برپايي نمايشگاه ياس ، بعد از چاپ كتابش بود كه عموش اونو پيدا كرد . فكر مي كرده ياس مرده ، اما با خواندن مصاحبه هايش از آمريكا آمد اينجا . من .. من براي چاپ كتاب و برپايي نمايشگاه پيشقدم شدم ... اونو غافلگير كردم ، اما نمي دونستم كه يه روزي هم خودم غافلگير ميشم .

چند آه پي در پي كشيد و زمزمه وار ادامه داد : خودم ناخواسته راه رفتنو نشونش دادم .... هيچ وقت خودمو نمي بخشم ... هيچ وقت .

- اين كه تقصير تو نيست . حكم تقديره . نبايد خودتو ملامت كني .

- اي كاش اين كار رو نكرده بودم .

- حالا اون رفته آمريكا ؟

- هنوز نه ... ولي يه روزي ميره .

- و تو دلتنگش ميشي نه ؟

- بيشتر از حالا . اين روزا ميبينمش ... از دور ، ولي در آينده حتي اين رو هم از دست مي دم ، اون يه زندگي جديد رو شروع مي كنه ، اما من بايد با ياد روزاي گذشته عمرمو سپري كنم .

- اگه پسرعموشو دوست نداشته باشه ، اوضاعش از تو بدتره .

- نبايد اين كارو مي كرد.... نبايد مي رفت.

- سعي كردي منصرفش كني ؟

- فايده اي نكرد. تصميمشو گرفته بود . اولش باور نكردم ... بعد همه تلاشمو كردم كه نگهش دارم ، گريه كردم ....

- سعي كردم روزاي خوب گذشته رو به يادش بيارم ... سعي كردم بهش بفهمونم كه عشقموون از همه چي مهمتره ، اما اثري نكرد . اون مي گفت كه بايد بره و من چاره اي جز تسليم شدن نداشتم .

- وقتي رفت چه عكسالعملي نشون دادي ؟

- بهش گفتم تلافي مي كنم . گفتم كه بي وفاييشو جبران مي كنم . منو عصباني كرد . داشتم ديوونه مي شدم . كينه وجودمو پر كرده بود .

- الان چي ؟ هنوزم از دستش عصباني هستي ؟

- از كاري كه كرد ... دلمو شيكوند ، بايد تاوانشو پس بده .

هانيه دقيق تر نگاهش كرد و محتاطانه گفت : تو كاري كردي بهرام ؟ ازش انتقام گرفتي ؟

بهرام مانند مجرمي بي دفاع با اعتراف به گناهش سرش را تكان داد و گفت : باعث شدم مشروط بشه . بايد تقاص كاري رو كه كرده پس بده . بهش گفتم كه هر بلايي كه به سرش بياد من عاملش هستم .

- فهميد تو اين كار رو كردي ؟

- خيلي جا خورده بود، آخه بهترين نمره ها رو گرفته بود ، ولي كارنامه اش چيز ديگه اي رو نشون مي داد . داشت مي رفت كه اعتراض كنه، اما همين كه منو ديد فهميد كار منه .

- به اعتراضش ترتيب اثر ندادن ؟

- ديگه اعتراض نكرد . فهميد كه بايد عذاب بكشه و خيلي راحت قبول كرد .

- و تو لذت بردي نه ؟

- نه . ياس فكر كرد من خوشحالم و همين آرومش كرد ، اما حقيقت اينه كه دلم به حالش سوخت . ديدم هردومون بدبختيم .... هردومون داريم نابود ميشيم .

- چرا اين راهو براي شكنجه اش انتخاب كردي ؟

- بايد كاراي بزرگتري مي كردم . اول فكر كردم كه ميكشمش يا با يه تصادف ناقصش مي كنم ، اما ديدم دلشو ندارم . ديدم كه بدون وجود اون منم مي ميرم .... ديدم اگه نباشه ديگه زندگي رو نمي خوام . حالا كه هست ... هر چند مال من نيست ، اما دلگرمم مي كنه . بدون اون دنيا براي منم به آخر مي رسه .

هانيه در حالي كه سخت تحت تاثير پريشاني او قرار گرفته بود با دلسوزي پرسيد : وقتي رفت آمريكا چي ؟ اون موقع مي خواي چه كار كني ؟

- نمي دونم ... نمي دونم هانيه . همه ش از رسيدن اون روز واهمه دارم . وقتي بهش فكر مي كنم ديوانه ميشم .

- اگه اخراج بشه خيلي زود تر ميره اين رو مي دوني ؟

بهرام با ريشخندي زمزمه كرد : پس تاواني كه بايد پس بده چي ؟ يه جوري بايد سزاي اعمالش رو ببينه .

اما رفتنش خيلي بدتره . اون وقت تويي كه عذاب مي كشي .

همين حالا هم عذاب مي كشم ، اما مي دونم كه خدا بزرگه . شايد تا اون روز بتونم اين مسئله رو در خودم حل كنم .

- فكر مي كني روزي برسه كه ديگه بهش احساس نداشته باشي ؟ فكر مي كني يه روزبتوني زني ديگررو در زندگي ات بپزيري ؟

بهرام با اندوه بيشتري پاسخ داد : اون تنها كسي بود كه دوستش داشتم ، تنها دختري كه پسنديدمش ، ديگه كسي مثل ياس پيدا نميشه . ظريف .. قشنگ ... با محبت . نه ... نه هانيه ، ديگه هيچ وقت عاشق زني نميشم . قسم خورده ام كه ديگه عاشق زني نشم . نمي خوام بيشتر از اين زندگيمو تباه كنم .

سپس از جا برخاست و در حالي كه آماده بازگشت به داخل عمارت ميشد گفت : حالا ديگه حرفامو شنيدي راحتم بذار .... بذار توي دنياي خودم باشم .

و بدون حرف ديگري از او فاصله گرفت و از پله ها بالا رفت . اما از همان شب به بعد فصلي نو در روابط دوستي بهرام و هانيه آغاز شد . اكنون هانيه تمام آنچه را كه بهرام در دل داشت و به آن مي انديشيد مي دانست و حتي از گناهي كه دست به ارتكابش زده بود آگاهي داشت . حالا زمان ياري رساندن فرا رسيده بود . بايد پسر را در پشت سر گذاشتن اين بحران ياري مي كرد و دلش را نسبت به ياس صاف مي نمود.

در روز هاي بعد آن دو بيش از پيش با هم حرف زدند و خيلي زود بهرام او را پناهي اطمينان بخش يافت ، طوري كه حتي به آپارتمانش مي رفت و هانيه با شنيدن سخنان او و پي بردن به افكارش راهي را براي درمان و خلاصي اش از اين اوضاع پريشان جستجو مي كرد . بهرام هرگز حاضر نبود كه پا به مطبش بگذارد و هانيه نيز هيچگاه چنين پيشنهادي به او نداد . مي دانست كه پسر راضي نيست كه مستقيما بيمار او باشد و خود را تحت معالجه قرار دهد و هانيه همين روش دوستانه و گفتگو هايي را كه بيشتر جنبه درد دل داشت كافي مي دانست ، اما آيا بهرام مي توانست ارام بگيرد و از انديشيدن به گذشته ي خويش آسوده شود ؟ اين موضوعي بود كه خود هانيه با در نظر گرفتن روحيه ي خاص بهرام به آن بسيار مي انديشيد و از دستيابي به اين هدف ترديد داشت . بهرام هرگاه با او حرف مي زد آرام ميشد . تنهايي خفه كننده اي را كه اطرافش را چون حصاري در بر گرفته بود دريده و هم صحبت صميمي و مهرباني يافته بود كه در عين تلاش براي ياري رساندن به او در حل اين بحران ، بسيار خوب دركش مي كرد . اگرچه با بهمن روابط صميمانه و خوبي داشت ، اما باز هم در بينشان يك نسل اختلاف و فاصله وجود داشت ، ولي هانيه اكنون برايش پناهگاهي امن شده بود .

ياس ، بنفشه و بهنام را داشت و حتي رامين را ، پس چرا او نبايد كسي را براي شنيدن حرفهايش داشته باشد ؟

شايد اكنون ديگر زمانش فرا رسيده بود كه اين بحران را پشت سر بگذارد . شايد هانيه در اين راه كمكش مي كرد . هرچه بود او يك روانپزشك بود و در اين مسير تجربه ي بسياري داشت . اين افكار كمي آرامش مي كرد و از اين طريق پذيرفتن هانيه نيز برايش توجيه ميشد .

*

*

*

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 1-19


نگاهش را در فضاي خانه چرخاند و بي اختيار دستش را روي قلبش گذاشت . چهار ماه از آخرين باري كه بهرام به آپارتمانش آمده و سپس با آن احوال پريشان تركش كرده بود مي گذشت ، آن روز را به ياد مي آورد و غمگين و افسرده مي شد . اين روز ها تنها خودش را با كار سرگرم مي كرد . آنقدر فعاليت مي كرد تا فكرش آزارد نباشد ، اما باز هم دست آخر وقتي سر بر بالينش مي گذاشت انديشه ي بهرام و مهرباني هايش به سراغش مي آمد و او را به گريستن ول مي داشت .

هر روز كه مي گذشت احساس گناه بيشتري مي كرد ، زيرا او را هر روز بي روح تر و در خود فرورفته تر از پيش مي ديد . اكنون هر گاه يكديگر را مي ديدند با بي توجهي از كنار هم مي گذشتند . انگار كه هيچگاه يكديگر را نمي شناختند و چيزي در بينشان نبوده است، اما پر واضح بود كه هر دو عذاب بسياري مي كشند . ياس خود را سزاوار چنين عذابي مي ديد ، اما از شكنجه شدن بهرام بسيار غمگين بود . اين مرد هيچ گناهي مرتكب نشده بود كه سزاوار چنين تاواني باشد . در او هرچه بود ، پاكي ، صداقت و وفاداري محض بود پس چرا خداوند براي هر دو سرنوشتي يكسان مقرر كرده بود ؟ هرگاه كه او را مي ديد آرزو مي كرد كه اي كاش مرده بود ولي دنيا همچنان با راي خويش پيش مي رفت .

صداي زنگ تلفن رشته ي افكارش را از هم گسيخت . اشكهايي را كه آرام آرام روي گونه هايش غلتيده بودند پاك كرد و گوشي تلفن را برداشت و گفت : بله بفرمايين .

سلام ياس.

با شنيدن اين صدا آهي از حسرت كشيد . رامين پشت خط بود . آنها خيلي كم با هم صحبت مي كردند ، شايد حداكثر ۴ بار در ۴ ماه گذشته . هوشنگ خيلي سراغش را مي گرفت و جوياي احوالش ميشد ، اما آن دو هيچ يك علاقه اي براي گفتگو با ديگري نداشت . در چند دفعه معدود نيز رامين از ترس هوشنگ با او تماس گرفته بود .

- آه تويي رامين ؟ چه عجب .

- حالت خوبه ؟

- متشكرم . تو چطوري ؟

- خوبم .

- عمو هوشنگ خوبه ؟

- راستش نه . ياس با كنجكاوي و نگراني پرسيد : طوري شده ؟

و او خيلي ساده و بدون هيچ مقدمه اي گفت : اون ديشب فوت كرد .

ياس با ناباوري به گوشي تلفن نگاه كرد و نفسش بند آمد . آيا چيزي كه شنيده بود صحت داشت ؟ آيا واقعا تنها پشتيبانش را در آن سوي مرزها از دست داده بود ؟ با ناباوري پرسيد : فوت كرده ؟ آخه چرا ؟

- سكته ي قلبي . خيلي ناگهاني بود حتي تا رسيدن به بيمارستان هم تاب نياورد .

در صدايش نشاني از ناراحتي پيدا نمي شد . آرام و خونسرد صحبت مي كرد و در عوض ياس در اين سوي خط به گريه افتاد : سابقه ي بيماري داشت ؟

- نه . گفتم كه ناگهاني بود .

- چرا ؟ خبر بدي بهش رسيده بود ؟

- نه ... نه نمي دونم همه چيز مثل قبل بود .

وليكن بر خلاف چيزي كه به ياس مي گفت خودش باعث مرگ هوشنگ بود. شب قبل سرانجام پس از هفت سال جريان ازدواج مخفيانه ي او با ويدا دختر يكي از تاجران ايراني كه هوشنگ هيچگاه او را نمي پسنديد لو رفت و شدت هيجاني كه از شدت اين خبر بر پيرمرد وارد شد ، موجب سكته ي قلبي و در نهايت منجر به مرگ او شد .

- تسليت مي گم .

- متشكرم . من فردا ميام ايران آخه پدر وصيت كرده كه در آنجا دفنش كنيم .

- بسيار خب منتظرم .

- خداحافظ .

و گوشي را آرام روي تلفن گذاشت . تمام وجودش از اين انديشه پر شد كه بدون هوشنگ چه خواهد كرد . وجود او تحمل زندگي با رامين را برايش آسان تر مي كرد ، اما از اين پس در چنگال اين مرد رذل گرفتار ميشد و هيچ پشتيباني نيز نداشت .

ليلا ، بنفشه و بهنام در مراسم تشييع جنازه هوشنگ حضور يافتند و به ياس و رامين تسليت گفتند . بنفشه با ديدن خونسردي رامين بيش از پيش ياس را به خاطر قبول ازدواج با او سرزنش كرد . از همان روز اول كه دريافته بود ياس هيچ علاقه اي به رامين ندارد زير پايش نشسته و سعي كرد منصرفش كند ، اما ياس بدون توجه به گفته هاي او مي خواست راهي را كه در ان قدم نهاده بود را تا آخر طي كند . حالا كه بهرام را از دست داده بود ديگر چه فرقي مي كرد كه با كي ازدواج كند ؟ اين طور لااقل دلش خوش بود كه پدر و عمو هوشنگ از او راضي هستند .

مراسم ختم ، سوم و هفتم نيز برگزار شد و بنفشه و بهنام و ليلا در ان مراسم نيز شركت داشتند . در پايان روز هفتم بهجت خانوم و اقا سلمان كه با تلفن ياس به تهران امده بودند و در همه مراسم شركت كرده بودند ، اصرار كردند كه او همراه آنان به شيراز برود و مدتي را در انجا به استراحت بپردازد ، اما ياس ترجيح داد در تهران بماند و با بنفشه درس بخواند . آن روز پس از بدرقه ي آنان دوباره به گورستان رفت و در كنار گور آرام و تازه ي هوشنگ مدتي را با او خلوت كرد . زماني كه به خانه برگشت هوا كاملا تاريك شده بود . دوشي گرفت و براي دست و پا كردن چيزي براي خوردن به آشپزخانه رفت ، اما يك ربع بعد رامين به آپارتمان ياس آمد.

فردا صبح او به آمريكا باز مي گشت و حتما براي خداحافظي به آنجا آمده بود . ياس او را به اتاق نشيمن دعوت كرد و سعي كرد با او مهربان و صميمانه برخورد كند . اگرچه هنوز هم از او وحشت داشت و مي ترسيد كه باز هم تقاضاي نابجايي داشته باشد ، ولي اكنون خيالش راحت بود كه لااقل امشب او دست به كار خلافي نخواهد زد و حرمت پدر و لباس سياهي را كه به تن كرده است خواهد داشت .

پس از پذيرايي از او دوباره به آشپزخانه برگشت و ترتيب شام را داد . شام را هم بدون هيچ اتفاق خاصي خوردند و در باره ي مسائل پيش با فتاده ي معمولي صحبت كردند اما وقتي ياس پس از شستن ظروف شام به اتاق نشيمن بازگشت او را ديد كه كنار قفس مرغ عشق استاده و گستاخانه سراپاي او را تماشا مي كند . در قفس باز بود و اثري از مرغ عشق ديده نمي شد . ياس با عصبنيت و وحشت فرياد زد : چي كار كردي ديوونه ؟ لعنتي اون براي من خيلي ارزش داشت .

مرغ عشقش رفته بود . تنها موجودي كه در شب هاي تنهايي اش دلسوزانه برايش آواز مي خوند و آرامش مي كرد .رامين جسورانه بازويش را گرفت و در پاسخ فرياد او غريد : چيه ؟ اين پرنده هم مال اون عوضي بود .

سپس قهقهه زنان به كنايه افزود : چه عاشق وفاداري هستي . اون مي دونه كه قراره با من ازدواج كني ؟

ياس نگاهي از سر نفرت به او انداخت و گفت : خفه شو ازت بيزارم .

رامين با مسخرگي پاسخ داد : اما من برات مي ميريم عزيزم .

- از خونه ي من برو بيرون ..... گمشو!

از شدت ترس و عصبانيت سخت به خود مي پيچيد . بد تر از آن مي دانست كه كسي هم نيست تا به فريادش برسد . رامين پوزخندي زد و گفت : ديگه پدر نيست كه به بتوني شكايت كني خانوم نجيب و پاكدامن .

و براي اين كه خلاف اين ادعا را ثابت كند با تحقير گفت : اون انگشتر توي دستت چيه ؟

ياس نگاهي به انگشتر اهدايي بهرام انداخت و فرياد زد : به تو ربطي نداره .

رامين به او نزديك شد و صورت شيطاني اش را مقابل صورت وحشت زده ي او گرفت و گفت : امشب حاليت مي كنم كه همه چيز به من مربوطه .

و يقه ي پيراهنش را گرفت و فرياد زد : منم از تو بيزارم مي فهمي ؟ياس صورتش را با دست هايش پوشاند و با صدايي لرزان گفت : برو بيرون ..... تنهام بذار.

امشب ديگه نه ..... ديگه نمي توني مقاومت كني .

ياس در حالي كه به گريه افتاده بود گفت از جونم چي مي خواي ؟

خودتو مي خوام ... فقط خودتو .

او دستهايش را از روي چشمانش برداشت و به ناچار گفت : باشه ، بعد از چهلم عمو باهات ازدواج مي كنم . حالا تو رو خدا ولم كن .

رامين يقه ي او را ول كرد و در حالي كه از شنيدن اين حرف به خنده افتاده بود گفت : عروسي ؟ فكر كردي من انقدر احمقم كه با دختر املي مثل تو ازدواج كنم ؟ با پس مانده ي يه مرد ديگه ؟

ياس با شنيدن اين توهين بزرگ اختيار از كف داد و چنان سيلي به پسر زد كه او براي مدتي گيج و منگ به دختر نگاه كرد . آن گاه در حالي كه سعي مي كرد خود را نبازد با لحن خشني گفت : تاوان بدي مي بيني ياس . بيچاره ات مي كنم.

در حالي كه از شدت خشم دندان هايش را روي هم مي فشرد از جا برخاست و شروع به قدم زدن كرد .

**********************************

بنفشه داشت چاي مي ريخت كه ناگهان ياد مطلبي افتاد و بي درنگ آشپز خانه را ترك كرد و رو به بهنام كه داشت تلوزيون مي ديد گفت : بهنام ! ياس امشب تنهاس !

بهنام به سويش چرخيد و در حالي كه نگاهش را به او دوخته بود گفت : خب باشه مگه تا حالا تنها نبوده .

- آخه رامين هنوز ايرانه ، امروز قرار بود بهجت خانوم و آقا سلمان برگردن شيراز .

بهنام با درك منظور او گفت : يعني فكر مي كني كه ......

و بعد سرش را تكان داد و گفت : نه بنفشه اون عزاداره چنين كاري نمي كنه .

بنفشه مضطرب تر از پيش گفت : اون پست فطرتي كه من ديدم اين چيزا حاليش نيست . بهنام ! تو رو خدا پاشو يه سر برو اونجا من خيلي مي ترسم . اگه اتفاقي بيفته ياس سكته مي كنه ، خودشو مي كشه بهنام . جون من پاشو .

بهنام كه حالا خوش نيز با شنيدن حرف هاي بنفشه نگران شده بود گفت : باشه مي رم تو نگران نباش .

سپس براي تعويض لباس به اتاق خواب رفت .

*********************************
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Lonely Nights | شب های تنهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA