انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

The Lonely Nights | شب های تنهایی


زن

 
رامين نگاهي به ياس كرد كه هنوز هم لرزان و وحشتزده مثل موشي به گوشه كاناپه خزيده بود و سپس گفت : مي خوام يه لطفي در حقت كنم ياس .

او با بي تفاوتي نگاهش كرد . چه لطفي ممكن بود از جانب اين مرد رذل در حق او انجام گيرد ؟ رامين وقتي سكوت او را ديد به او نزديك شد و مقابلش نشست و گفت : امشب با هم عروسي مي كنيم ، ولي فردا صبح تو را مي بخشم به بهرام عزيزت ، خوبه ؟

ياس نگاه عاقل در اندر سفيهي به او انداخت و زمزمه كرد : كثافت بي شرم ! حالم ازت به هم مي خوره .

رامين بدون توجه به توهين او گفت : بهتره كه پيشنهادمو قبول كني اين به نفعته ، تو اون مرديكه رو دوست داري ، مگه نه ؟

ياس با تحكم پاسخ داد : ترجيح مي دم بميرم ، اما تن به این خواري ندم .

رامين پوزخندي زد و گفت : ميل خودته ، يعني بستگي به غيرت دوستت داره بعد از رفتن من حاضر به پذيرفتن رفيقه نجيبش بشه يا نه . چون به هر حال ما امشب با هم ازدواج مي كنيم ، ولي من نمي تونم ببرمت آمريكا چون اونجا همسرم منتظرمه .

يا با ناباوري نگاهش كرد و فكر كرد او دستش انداخته است ، اما وقتي او را جدي ديد پرسيد : منظورت چيه ؟

- منظورم اينه كه من هيچ وقت تو رو دوست نداشته ام ، منظورم اينه كه من هفت سال پيش ازدواج كردم و حالا هم يه پسر ۴ ساله دارم . البته ما مخفيانه ازدواج كرديم چون پدر از همسر من به هيچ وجه خوشش نمي امد .

ياس كه از شنيدن اين سخنان سخت حيرت كرده بود پرسيد : يعني تو ... تو... قبل از مرگ پدرم ازدواج كرده بودي ؟ اون زمان كه عمو هوشنگ منو از پدر خواستگاري كرده بود ؟

رامين لبخندي رذيلانه اي تحويلش داد و گفت : متاسفم اين ديگه بيچارگي خودته كه پدر دوست داشت تو عروسش بشي . به من گفت اگه با تو ازدواج نكنم منو از ارث محروم مي كنه و همه داراييشو مي بخشه به تو ....

و بعد شانه اي بالا انداخت و گفت : خب من ديگه چاره اي نداشتم ، براي ادامه ي زندگي به ثروت پدرم احتياج داشتم .مي فهمي كه ؟ با اين حال قصد نداشتم همه چيز رو اينجا تموم كنم .مي خواستم ببرمت آمريكا ، ولي ويدا بعد از مرگ پدر ديگه حاضر نيست ازدواج من و تو رو بپذيره . منم ناچارم كه طرف اون باشم چون پدرش يه تاجر بزرگه و ويدا تنها فرزندش . فكر كنم تو بتوني شرايط منو درك كني .

ياس با نفرت به صورتش تف انداخت و گفت : پست فطرت شيطان صفت ! به درد تو همون دختراي آشغال و هرزه مي خورن ، تو لياقت يه زندگي پاك و نجيب رو نداري .

رامين با خشم دستش را كشيد و از جا بلندش كرد و فرياد زد : فكر كردي خودت خيلي پاكي ؟ امشب همه چيزو بهت ثابت مي كنم .

و او را به سوي اتاق خواب كشاند . ياس در حالي كه دستش از شدت درد بي حس شده بود با زاري گفت : خدايا خودت كمكم كن .

رامين در مقابل اتاق خواب توقف كرد و گفت : خدا ؟ امروز جبهه ي شيطون قوي تره جونم ! حالا برو تو اتاق و لباس خواب بپوش تا سه دقيقه ي ديگه ميام اونجا ، فهميدي ؟

و او را به داخل اتاق خواب هل داد . ياس فكر كرد كه بهتر است همين حالا خودش را از بالكن به بيرون پرتاب كند ، اما ناگهان صداي زنگ در بلند شد. با شنيدن اين صدا ، اشك شادي در چشمانش حلقه بست . هيچگاه تا به اين اندازه نا اميد و در عين حال تا اين حد از سر رسيدن مهماني ناخوانده خوشحال نشده بود .

رامين ناراحت از سر رسيدن مزاحمي كه هنوز نمي دانست كيست با بي ميلي در را گشود و بهنام را در مقابل خود ديد . بهنام با ديدن او به بنفشه حق داد كه نگران باشد از صورت اين مرد پستي و شرارت مي باريد . سلامي كرد و پرسيد : ياس خونه اس ؟

رامين بدون پاسخ به سوال او گفت : چي كارش داري ؟

- حال همسرم بده تنها از عهده اش بر نميام . اومدم دنبال ياس .

و بعد بدون تعارف قدم به داخل گذاشت . ياس با شنيدن صداي او از اتاق خواب خارج شد و بدون توجه به رامين به سويش دويد و خودش را پشت سر او پنهان كرد . بهنام با ديدن اوضاع پريشان و نابسامان ياس به سويش چرخيد و پرسي : چي شده اينجا چه خبره ؟

ياس با التماس گفت : به دادم برس ، اون مي خواد ... مي خواد ....اما نتوانست جمله اش را به پايان برساند و خودش را پشت او مخفي كرد . بهنام بدون هيچ مخالفتي اجازه داد تا او در پناهش آرام گيرد . از تصور آنچه كه در حال روي دادن بود پشتش تير كشيد و به او حق داد كه با سررسيدن يك حامي اين چنين به هيجان آيد . در همان حال زمزمه كرد : آروم باش ، آروم باش . من نمي ذارم كسي اذيتت كنه . با خشم به رامين نگريست . رامين نيز كم نياورد و با عصبانيت نگاهش كرد و گفت : ياس نامزدمه ، بهت اجازه نمي دم كه ....

اما ياس كلامش را بريد و فرياد زد : خفه شو .

و رو به بهنام گفت: ديگه همه چيز تموم شد ، اون ازدواج كرده و بچه هم داره .

بهنام با ناباوري زمزمه كرد : حرومزاده ، حيوون كثيف .

و در اوج عصبانيت به سوي او خيز برداشت ، يقه اش را چسبيد و مشتش را براي كوبيدن به صورت او بالا گرفت . ياس حس كرد كه تحت اين شرايط ممكن است اوضاع ناجوري پيش آيد و به همين دليل بين آن دو قرار گرفت و با التماس به بهنام گفت : اين كار رو نكن بذار بره ولش كن . ارزش نداره كه خونتو به خاطرش كثيف كني .

بهنام دستش را پايين آورد و ياس را كنار كشيد . سپس در حالي كه هنوز يقه رامين را در دست داشت فرياد زد : گمشو ! از اينجا برو بيرون ، اگه يه دفعه ي ديگه اينجاها پيدات بشه با من طرفي !

و به در خروجي اشاره كرد . رامين نگاهي مردد به هر دوي آنها انداخت و وقتي بهنام را در اوج عصبانيت ديد ، چاره اي جز اطاعت نيافت و از آپارتمان خارج شد ، اما از اين كه تنوانسته بود حتي براي يك شب اين دختر را صاحب شود افسوس خورد . بهنام در را بست و دوباره به سوي ياس آمد. كنارش نشست و گفت : حالت خوبه ؟

او به علامت تصديق سرش را تكان داد و با نگاهي قدرشناسانه گفت : اگه سي ثانيه دير تر مي رسيدي خودمو پرت كرده بودم پايين .

بهنام با ملامت نگاهش كرد و گفت : ديگه از اين فكر هاي احمقانه به سرت نزنه ها !

ياس آرام تر از پيش لبخندي زد و گفت : ممنونم كه اومدي .... خيلي ممنونم..... هيچ وقت از ديدنت انقدر خوشحال نشده بودمد .

بهنام تبسمي كرد و گفت : بنفشه منو فرستاد خيلي نگرانت بود .

و بعد از او را از جايش بلند كرد و گفت : ديگه بهتره بريم ديگه همه چيز تموم شد ياس.نگران نباش .

. ياس با اعتماد به گفته ي او رفت كه لباسش را عوض . وقتي به خانه ي ليلا رسيدند چراغ هاي طبقه ي اول خاموش بود و ليلا بدون اطلاع از جريان خوابيده بود ، اما در طبقه ي دوم بنفشه بيدار بود و با بي قراري انتظارشان را مي كشيد . وقتي آنها را با يكديگر ديد با خوشحالي او را در آغوش كشيد . خدا رو شكر كرد . با شنيدن كل ماجرا ، از اين كه آسيبي به او وارد نشده بود بيشتر خوشحال شد و گفت : از اولشم احساس بدي نسبت به اون داشتم . خداروشكر كه به هدفش نرسيد .

و بعد رو به ياس كه غمگين و در خود فرورفته بود گفت : ياس خوشحال باش كه همه چيز اينجا تموم شد . اون لياقت تو رو نداشت . ياس در حالي كه دوباره اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت : ناراحت نيستم . دارم تاوان گناهي رو كه مرتكب شده ام پرداخت مي كنم .

بهنام با سرزنش گفت : چه گناهي ؟ تو كه كار خلافي انجام ندادي چرا خودتو سرزنش مي كني .

- دل بهرامو شكستم گناهي بزرگتر از اين هست ؟

بنفشه به سويش آمد و دستش را گرفت و گفت : بس كن عزيزم فراموشش كن . تو بايد يه زندگي جديد واسه ي خودت بسازي .

وبدون آن كه فرصت پاسخ به او بدهد از جا بلندش كرد و گفت : بريم بخوابيم ، امشب خيلي خسته شدي .

و او را به اتاق خواب برد .

ساعت شش صبح روز بعد رامين پرواز داشت و ياس كه هنوز هم مي ترسيد او برگردد ، از بهنام خواهش كرد كه او را به فرودگاه ببرد تا خيالش از رفتن او آسوده شود . صبح زود قبل از اين كه ليلا از خواب بيدار شود هر سه از خانه خارج شدند و به فرودگاه رفتند . وقتي رامين از پلكان هواپيما بالا رفت و دقايقي ديگر هواپيما از رو باند بلند شد هر سه نفس راحتي كشيدند و براي صرف صبحانه به آپارتمان ياس رفتند . به محض ورود به آپارتمان ياس يكراست به آشپزخانه رفت ، بنفشه پشت پنجره ي اتاق خواب متوجه ي چيزي شد و آنها را صدا زد . به مرغ بازگشته و در بالكن روي لبه ي پنجره اشاره كرد و با هيجان گفت : ببين برگشته

ياس با خوشحالي از آنچه كه مي ديد بي درنگ پنجره را گشود و مرغ عشق داخل اتاق پريد و روي دست او نشست . ياس در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود او را نوازش كرد و گفت : ممنونم كه برگشتي .

و با هيجان به بهنام و بنفشه نگاه كرد . بهنام با لبخندي گفت : به تو عادت كرده ياس دوستت داره ، ديگه احتياجي نيس كه در قفس رو ببندي.

ياس سرش را به علامت تاييد گفته ي او تكان داد و سر كوچك پرنده را بوسيد و او را به قفسش بازگرداند ، اما در قفس را باز گذاشت تا هرگاه كه خواست از آنجا بيرون بيايد و آزادانه در آسمان بچرخد .

*

*

*

ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 2-19


بنفشه ناهار را نیز در آپارتمان یاس صرف کرد و تا غروب راجع به خیلی چیز ها صحبت کردند، درباره بچه ی بنفشه ، درباره بهرام ... شعر هاي ياس .... و آخرين نمايشگاهش .

عصر وقتي بهنام از محل كارش به خانه بازگشت ، بنفشه هنوز نيامده بود . به طبقه ي پايين و نزد ليلا رفت تا با او چاي بخورد و احوالش را بپرسد . بيست و چهار ساعتي مي شد كه او را نديده و از حالش بي خبر بود ، اما در آنجا با كمال تعجب بهرام را ديد كه به ديدنشان آمده بود . يك هفته بيشتر نتوانسته بود در اهواز دوام بياورد و امروز صبح به تهران باز گشته بود . دو برادر يكديگر را در آغوش گرفتند و از ديدار مجدد هم ، اظهار خوشحالي كردند . سپس ليلا فنجان چاي را در مقابل بهنام گذاشت و پرسيد : ديشب چه خبر بود ؟ كجا رفتي و اومدي ؟ فكر كردم حال بنفشه بد شده .


بهنام لبخندي زد و گفت : نه بنفشه طوريش نشده بود . من رفتم پيش ياس.

چهره ي بهرام با شنيدن نام ياس رنگ به رنگ شد . ليلا در مقابل او نشست و با تعجب پرسيد : ياس ؟ طوري شده ؟

بهنام به علامت تصديق سري تكان داد و گفت : پسر عمويش رفته بود سراغش و قصد آزارشو داشت . ياس تصميم گرفته بود كه خودشو بكشه . اگه يه خورده دير تر رسيده بودم اين كار رو مي كرد .

قلب بهرام از شنيدن اين سخنان به تپشي سخت افتاد . اگر ياس خودش را مي كشت چه ؟ اگر رامين بلايي سرش مي آورد و بي آبرويش مي كرد چه ؟ هنوز هم در برابر اين دختر احساس مسئوليت مي كرد و تعصب مي كرد و برايش نگران بود ، اگر چه ياس خود فكر مي كرد كه تاوان گناهش را پس مي دهد ، اما او هيچگاه راضي نبود كه يار بي وفايش گرفتار چنين مصيبتي شود. ليلا ناراحت از شنيدن اين جملات گفت : اصلا از اين پسره خوشم نمياد ، ياسو بدبخت مي كنه .

- اونا ديگه با هم ازدواج نمي كنن.

اين بار برق از سر بهرام جهيد . آيا آنچه را كه مي شنيد واقعيت داشت ؟ تلاش بسياري براي حفظ ظاهر و كنترل درون پر غوغايش كرد . ليلا پرسيد : چرا ؟

و بهنام پاسخ داد : اون قبلا ازدواج كرده و حالا هم يه بچه داره . البته پدرش از جريان بي خبر بوده . رامين حتي قبل از اين كه پدرش ياسو از برادرش خواستگاري كنه ، ازدواج كرده بود . سكوتش براي اين بوده كه از ارث پدرش محروم نشه ، چون هوشنگ بهش اخطار داده بود اگه با ياس ازدواج نكنه ، تمام ثروتش رو به برادرزاده اش مي بخشه . پست فطرت ديشب هم قصد داشت كه ياسو اغفال كنه و بعد اونو ول كنه به امون خدا و بره پي كارش .

چهره ي بهرام سرخ شد . بيچاره ياس چه عذابي كشيده بود . بايد از اين كه رامين بلايي را كه او بر سرش آورده بود تلافي كرده خوشحال باشد ، اما برعكس بسيار غمگين شد و به خاطر بي پناهي اون دلش به حالش سوخت .

ليلا با تاسف سري تكان داد و گفت : بيچاره ياس ، اين دختر چقدر بد شانسه .

و بعد هر دو به بهرام نگريستند ، اما او بدون هيچ عكس العملي چهره اي بي تفاوت به خود گرفت . لحظاتي بعد نيز از جا برخاست و گفت : من بايد برم عمه جون خيلي كار دارم .

سپس با هر دو آنان خداحافظي و تركشان كرد ، در حالي كه بهنام و ليلا انقلابي را در وجود او حس مي كردند و به حالش تاسف مي خوردند .




در طول راه افكاري پريشان و مغشوش داشت . از شنيدن اين خبر بهت زده بود . ياس آزاد شده بود و مردي كه مي خواست او را تصاحب كند از گود خارج شده بود . بايد خوشحال ميشد ، اما نشد . آيا باز هم او را مي خواهد ؟ آيا خواهد توانست يك بار ديگر به سويش برود و او را براي خود بخواهد ؟ تا يك ساعت پيش همواره خود را در برزخ مي ديد . آنچه را كه بر سرش آمده بود باور نداشت و خود را گرفتار كابوسي مي ديد كه چهار ماه به طول انجاميده بود . اما اكنون ... حالا ديگر ياس رها شده بود ، ولي خودش چي ؟ آيا هيچگاه قادر به عفو او خواهد بود ؟ آيا هيچگاه قادر به فراموش كردن بي وفايي او خواهد شد ؟ آيا هنوز هم خواهان زندگي با اوست ؟ دلش بيش از پيش به درد آمد .

وقتي به خانه رسيد صداي زنگ تلفن از اتاق نشيمن به گوش مي رسيد . خيلي سريع وارد اتاق شد و گوشي را برداشت . بهمن پشت خط بود . تلفن كرده بود تا از صحيح و سالم رسيدن او به تهران اطمينان حاصل كند . ده دقيقه با هم صحبت كردند ، اما بهرام نتوانست راجع به خبري كه شنيده بود حرفي به او بزند . پس از قطع تلفن احساس خفگي شديدي كرد . اي كاش توانسته بود با او درد دل كند ، اما افسوس كه قادر به انجام اين كار نبود . رفت تا دوشي بگيرد كه كمي آرام شود . در همان حال كه زير آب سرد ايستاده بود ، باز هم حرف هاي بهنام در سرش تكرار شد . راستي اگر او خودش را كشته بود چه ؟ آيا تا اين حد به او سخت مي گذرد ؟ بيچاره ياس ...... اما نه .... بيچاره تر خود او . يك بار ديگر صداي زنگ تلفن به گوشش رسيد فكر كرد كه شايد هانيه باشد ، اما ديگر دير شده و صداي زنگ قطع شده بود . نياز شديدي براي گفتگو و درد دل كردن با او در خود احساس مي كرد . بلاخره بايد اين خبر را به كسي مي داد و خودش را خلاص مي كرد و چه كسي بهتر از هانيه ؟ دفعه ي بعد وقتي از حمام خارج شده بود و موهايش را خشك مي كرد ، تلفن دوباره به صدا در آمد . گوشي را برداشت و گفت : بفرمايين .

- سلام بهرام .

صداي گرم و مهربان هانيه بود . با خوشحالي لبخندي زد و گفت : آه هانيه تويي ؟ سلام حالت چطوره ؟

- متشكرم . سفر چطور بود ؟

صداي او نيز شاد و بشاش بود و بهرام را بيشتر سر ذوق مي آورد .

- بد نبود .

- زود برگشتي كي اومدي ؟

- امروز صبح ، نتونستم بيشتر از اين دوام بيارم .

- موافقي امشب با هم شام بخوريم ؟ آيدين پيش مادرمه و منم تازه از مطب برگشتم .

- اگه مهمون من باشي قبول مي كنم .

هانيه نرم و متين خنديد و گفت : باشه ، به حساب تو . كجا مي ريم ؟

- فرق نمي كنه .

و پس از لحظه اي تامل گفت : رستوران نزديك استاديو چطوره ؟ با چلو مرغ موافقي ؟

- عاليه .

-پس تا نيم ساعت ديگه ميام دنبالت .

منتظرم . فعلا خداحافظ .

خداحافظ .

هانيه مقابل مجتمع مسكوني بزرگي كه به همراه پسرش در آنجا زندگي مي كرد منتظرش بود كه او از راه رسيد و در برابرش توقف كرد . هانيه سوار ماشين شد و پاسخ سلامش را به گرمي داد : حالت خوبه ؟

- ممنون .

و با نگاهي دقيق به صورت و دست هاي او خنديد . بهرام با تعجب پرسيد : چرا مي خندي ؟

- خودتو تو آينه نگاه كن .عين زغال اخته شدي . بهرام نگاهي در آينه به خود كرد و ديدن چهره ي آفتاب سوخته اش لبخندي بر لب آورد ، اما آنقدر ها حالش خوب نبود كه بتواند با او شوخي كند .

- حال پدرت چطوره ؟

- خوبه ، مثل هميشه سخت كار مي كنه . آخر يه روز خودشو از پا مي اندازه .

- مثل تو كه داري خودتو زير بار اين فعاليت شديد خفه مي كني .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهرام آهي كشيد و گفت : وضعيت من فرق مي كنه .

- چه فرقي ؟ اونم همسرشو از دست داده و سالهاست كه داره تنها زندگي مي كنه . فقط كاره كه اونو از فكر كردن باز مي داره . مثل تو بهرام .... درست مثل خودت .

بهرام براي تغيير موضوع صحبت گفت :امروز از شر پسرت در اماني نه ؟

هانيه اخمي كرد و گفت : واي اين حرفو نزن، فداي پسر قشنگم مي شم من . آخه كدوم مادري از دوري فرزندش احساس راحتي مي كنه ؟

مكثي كرد و افزود : با اين حال اعتراف مي كنم كه موقع صحبت كردن با تو اون نباشه بهتره ، چون اصلا به من فرصت نمي ده .

و هر دو خنديدند . ولي ناگهان هانيه متوجه ي لرزش دستان بهرام شد و پرسيد : اتفاقي افتاده بهرام ؟

او سرش را تكان داد و گفت : نه طوري نشده ؟

- مي خواي من پشت رل بشينم ؟

- نه .

و سعي كرد حواسش را جمع كند ، ولي چند لحظه بعد كم مانده بود كه با پسر بچه اي در وسط خيابان تصادف كند كه با زيركي پسرك ، قضيه به خير و خوشي تموم شد . هانيه كه از شدت ترس چشمانش را براي چند لحظه بسته بود ، دست هايش را از مقابل صورتش برداشت و نفس عميقي كشيد و پرسيد : حالت خوب نيس بهرام ؟

- خوبم .... خوبم .

- نگه دار ، بهتره كه من رانندگي كنم.

نه هانيه گفتم كه ....

اما او دستش را بلند كرد و با دعوتش به توقف گفت : خواهش مي كنم.

بهرام بدون مخالفت ديگري توقف كرد و جايشان را عوض كردند . وقتي دوباره به راه افتادند هانيه پرسيد : اتفاقي افتاده . مگه نه ؟

بهرام به علامت تصديق سرش را تكان داد . هانيه چهره اش را گرفته تر از پيش ديد و دريافت كه او درگير افكاري است .

- درباره اون ...؟

اما سوالش را ناتمام گذاشت و نام ياس را بر زبان نياورد . بهرام باز هم سرش را تكان داد .

- قرار ازدواجشون با پسر عمويش به هم خورد .

هاينه با تعجب نگاهش كرد و او را باز هم آرام و غمگين ديد .

- وقتي داشتي مي رفتي اهواز گفتي عموش مرده و حالا مي گي كه .... مي دوني علتش چيه .

- اونطور كه بهرام مي گفت اون از اولش هم ياسو دوست نداشته و به خاطر ثروت پدرش مي پذيره كه با او ازدواج كنه ، چون پدرش تهديد كرده بود كه اگه با ياس ازدواج نكنه از ارث محرومش مي كنه .

هانيه آهي كشيد و پرسيد : كه اين طور . و حالا كه پدره مرده اون همه ثروتشو به جيب زده ، نه ؟

بهرام به علامت تاييد سر تكان داد و گفت : و ياسو قال گذاشته .

هانيه باز هم او را دقيق تر برانداز كرد و چون چيزي از حالت چهره اش خونده نمي شد پرسيد : خوشحالي بهرام ؟

- به خاطر اين كه پسر عموش انتقام منو ازش گرفت ؟

- به خاطر اين كه ياس آزاد شده ، به خاطر اين كه كسي نيس تا اونو از تو بگيره ، به خاطر اين كه حالا بازم ....

بهرام كلام او را قطع كرد و فرياد زد : بين ما همه چي تموم شده . ديگه چيزي بين من و ياس نيس . همه چيز چهار ماه پيش تموم شد .

رگه اي از بغض ميان صدايش دويد و او را وادار به سكوت كرد . هانيه در برابر رستوران توقف كرد و هر دو وارد رستوران شدند . در جايي آرام كنار پنجره نشستند و غذا سفارش دادند . هانيه در تمام اين لحظات خيلي چهره ي بهرام را مي كاويد و او سر به زير و آرام در دنياي خودش سير مي كرد .

- كجايي بهرام ؟

او لبخند غمگيني بر لب آورد و گفت : همين جا.

- پس عشقتون چي ؟ تو هميشه راجع به اين موضوع فكر مي كردي . هردوتون هنوزم عاشقين نه ؟

- چه اهميتي داره ؟

- نداره ؟ تا امروز كسي بود كه ياسو از تو بگيره و حالا نيست . تو مي توني زندگي گذشته تو دوباره احيا كني .

- چرا بايد اين كار رو بكنم ؟

- به خاطر همين عشقي كه هميشه ازش حرف مي زني ، به خاطر دلت ، به خاطر چيزي كه توي وجودته .

بهرام با نااميدي ري تكان داد و گفت : اين عشق ديگه ارزشي نداره لكه دار شده .

- لكه هارم ميشه پاك كرد .

- اما نه هر لكه اي رو . بعضي از لكه ها هيچ وقت از بين نمي رن .

- قلبت چي ؟ تو كه هنوزم دوستش داري .

- قلبم مي سوزه هميشه .... تا آخر عمر . اون اين كار رو كرد . تازه دارم كاري رو كه با نامردي كرد آروم آروم از توي قلبم مي كشم بيرون .

هانيه به چشمان پر دردش خيره شد و با قاطعيت گفت :دروغ مي گي ! نتونستي حتي يه ذره از احساستو تغيير بدي ، تو هميشه به اون فكر مي كني . نگو كه دروغ مي گم .

بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : دنياي فكر و واقعيت فرق داره هانيه . من ..... من هيچ وقت نمي تونم كاري رو كه كرد فراموش كنم . هيچ وقت نمي تونم از كنار اين موضوع بي تفاوت بگذرم ، چون هيچ وقت نمي تونم ببخشمش . و چشمانش پر از اشك شدند .

- پس گذشت يعني چي ؟ به درد چه روزايي مي خوره ؟

بهرام با حيرت نگاهش كرد و پرسيد : گذشت ؟ در برابر كدوم خطا ؟

- چه فرقي مي كنه ؟ تازه ياس كه مرتكب خطايي نشده ، مجبور بود .

بهرام با لجبازي گفت : نبود .... مجبور نبود .

- تو اصلا موقعيت اونو درك نمي كني . خودتو بذار جاي اون .

بهرام هيچ نگفت . هانيه نيز سكوت كرد و براي مدتي هردو فقط با غذايشان بازي كردند .اما پس از دقايقي هانيه دوباره شروع به صحبت كرد و سعي كرد به او اميد بدهد و گفت : مي تونين يه زندگي جديد شروع كنين . با يه عشق تازه ، محكمتر از قبل . مي تونين از تجربيات گذشته استفاده كنين و بيشتر قدر هم رو بدونين ، مي تونين تلاش كنين كه ...

- نه هانيه اين ديگه هيچ وقت امكان نداره ، ديگه هيچ وقت به احياي روابط گذشته فكر نمي كنم. همه چيز تموم شده نمي تونم قلبم رو مرمت كنم .

-شايد ياس بتونه .

بهرام با تعجب پرسيد : اون ؟ خودش اينجا رو شكست .

دستش را روي قلبش گذاشت و نفس عميق و پر دردي كشيد .

- بهش فرصت بده . در گذشته همين احساسو نسبت به پدرتم داشتي .

بهرام با شنيدن اين حرف پوزخند زد . چرا او ؟ چرا او بايد به همه ي دنيا فرصت بدهد ؟چرا بايد همه در حق او ظلم كنند و او به آنان فرصت جبران بدهد ؟

- موضوع پدر فرق مي كرد . هر كاري مي كردم بازم پسرش بودم.

- حالا هم هر كاري كه بكني بازم ياسو دوست داري ، اينو خوتم خيلي خوب مي دوني .

بهرام با گلايه گفت : لعنتي قرار بود كمكم كني اين ماجرا رو پشت سر بذارم . پس اين پرت و پلا ها چي ان كه مي گي ؟ چرا داري داغمو تازه مي كني ؟

هانيه نگاه آرامي به او كرد و گفت :اون موقع شرايط طور ديگه اي بود ، ولي حالا ... امروز جريان عوض شده ، تو هستي .... ياسم هست ... و يه عشق دو جانبه ، اما به قول خودت لكه دار شده .

از كجا مي دوني كه ياسم هنوز به من فكر مي كنه ؟

- اينو از حرفهاي خودت فهميدم . دليل جدايي اون از تو كسي بود كه حالا ديگه از اين قضيه بيرون رفته ، چرا نمي خواي به آينده اميدوار باشي ؟

او با ناتواني گفت : نمي تونم هانيه .... نمي تونم ، اين عشق ديگه ارزششو پيش من از دست داده . ديگه به همه چي شك دارم .

- به من گفتي كه هيچ وقت به ياس شك نكردي .

بهرام سرش را به زير انداخت و گفت : هنوزم مي گم ، اما ديگه توان اينو ندارم كه از نو شروع كنم و باز يه حادثه ديگه ...

قدري مكث كرد و چند قطره اشكي كه روي صورتش نشسته بود پاك كرد و ادامه داد : يه زندگي قشنگمون تا مرز نابودي پيش رفت و نذاشتيم كه چنين اتفاقي بيفته ، اما بلاخره باز هم از هم جدا شديم . بلاخره يه حادثه دستمونو از هم جدا كرد. حالا ديگه تاب تحمل يه شكست ديگه رو ندارم .اگر يه بار ديگه چنين اتفاقي بيفته ، اين بار نمي تونم از عهده ي تحملش بربيام . چرا بايد اين همه شكنجه بشم ؟

هانيه با دلسوزي نگاهش كرد و سعي كرد او را آرام كند و پرسيد : چرا شكست ؟ چرا شكنجه ؟ چرا خوشبختي نه ؟ يه زندگي ديگه ؟ يه دنياي عاشق و آرام ديگه ؟ چرا سعي نكنين كه دفعه ي بعد محكم تر باشين . اين بار ياس چاره اي نداشت ، اما دفعه ي بعد چي ؟ دفعه ي بعدم تنهات مي ذاره ؟

- شايد دفعه ي بعد من مجبور به انجام چنين عملي بشم . پس بهتره كه دوباره شروعش نكنيم .

- ياس هميشه باعث آرامش تو بوده . با دلت مي خواي چي كار كني ؟

بهرام با كلافگي پاسخ داد : يه بلايي سرش ميارم ديگه ؟

اين طوري ؟

و به چهره پريشان او اشاره كرد .

در اين مورد فكر كن بهرام ، شايد گذشت زمان راه درست رو نشونت بده ، امروز زخمت تازه سر باز كرده ، بذار يه خورده از اين جريان بگذره .

اما بهرام پاسخي به اين حرفش نداد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
(فصل 20)




بنفشه هانیه را به سالن دعوت کرد و در همان حین گفت : خلی خوش اومدین هانیه جون .

او تبسمی کرد و گفت : ممنونم عزیزم . می بخشی که مزاحم شدم .

خواهش می کنم این چه حرفیه ؟

و او را به داخل فرستاد . لیلا با دیدن او از جا برخاست و پاسخ سلامش را داد . بنفشه با معرفی اش گفت : مادر ایشون هانیه جون همکار بهرام در گروه موسیقی میشناسیدشون که ؟

لیلا با یاد آوری او سری جنباند و گفت : بله .... بله خیلی خوش اومدین .

و با هم روبوسی کردند . هانیه با تعارف لیلا در کنار او جای گرفت و گفت : امیدوارم از این که این طور ناگهانی مزاحمتون شدم ناراحتتون نکرده باشم .

لیلا نیز مثل بنفشه با دلخوری تصنعی نگاهش کرد و گفت : این حرفو نزنین هانیه جون . صفا آوردین . خیلی خوشحالمون کردین .

هانیه تحت تاثیر مهمان نوازی آنان سرش را به زیر انداخت و گفت : این نهایت لطف شما رو می رسونه بهرام همیشه راجع به شما و خوبیاتون حرف می زنه .

لیلا پرسید : اتفاقی افتاده که شما افتخار آشنایی بیشتر رو نصیب ما کردین ؟

- همیشه مشتاق دیدار شما بودم ولی نه فرصتی پیش آمد و نه بهونه ای .

و لیوان شربتی را که بنفشه تعارف می مرد برداشت و گفت : ممنونم عزیزم زحمت نکش .

بنفشه تبسمی کرد و گفت : قابل نداره نوش جونتون .

و با تعارف لیوانی دیگر به لیلا، میوه و شیرینی نیز تعارف می کرد . امروز صبح هانيه به او تلفن كرده و گذاشتن قرار ملاقات بعد از ظهر او و ليلا را متعجب و كنجكاو ساخته بود . پس از اتمام پذيرايي در برابر انها نشست و با خنده پرسيد : حالا چه بهونه اي باعث شد تا اين سعادت نصيب ما بشه ؟

- راستش بهرام.

آندو با تعجب به او نگاه كردند و او براي جلوگيري از نگراني آنان افزود : البته موردي پيش نيومده كه باعث نگراني شما بشه كم واضح تر عرض كنم موضوع بيشتر به ياسم مربوط ميشه و من به همين علت مزاحم شدم .

بنفشه متعجب تر از قبل پرسيد : ياس ؟

و با خود انديشيد او ياس رو از كجا ميشناسه ؟آيا از يكي از دوباري كه قبلا او را ديده بود به ياد داردش يا بهرام در اين باره حرفي به او زده ؟

- بله در حقيقت من براي پيگيري قضيه ي ياس و بهرام در گذشته و حالا اومده ام اينجا .

- بهرام در اين مورد با شما صحبت كرده ؟

- بله . مي شه گفت ما با هم درد دل كرديم . اون به من گفت كه چطور با ياس آشنا شده و بعد ماجراي عشقش نافرجام موند . در اين مورد خيلي با هم صحبت كرديم .

لیلا لبخند از رضایت بر لب راند و گفت : خدا رو شکر یکی پیدا شده که بهرام حرف دلشو به اون می زنه و درد دلی می کنه . از بهرام خیلی بعیده که حاضر شده از مکنونات قلبی خودش باکسی بخصوص با یه زن صحبت کنه .

هانيه در تاييد سخنان او سري جنباند و گفت : حق با شماست . بهرام آدم تودار و كم جوشيه ، ولي در مقابل منم به همان اندازه پر رو و سمجم ، اونقدر مثل كنه چسبيدم بهش تا بلاخره بنده خدا وادار شد كه حرفاشو بزنه و خودشو راحت كنه .

بنفشه با قدر داني نگاهش كرد و گفت : خيلي ممنون كه شريك بهرام در تنهايياش شدين ، اما مي تونم بپرسم كه چرا اين كار رو كردين .

- واقعيت اينه كه تغيير روحي و رفتار ناگهاني بهرام باعث شد كه من كنجكاو بشم ، البته چون من يه روانپزشكم طبيعي بود كه در رفتار بهرام دقيق بشم و اونم ابتدا به همين علت از صحبت با من امتناع مي كرد ، ولي بلاخره تونستيم با هم كنار بيايم . دليلشم برقراري رابطه دوستانه و صميمانه و صادقانه بود .

- تونستيد چيزي بفهميد اين كه چطور با اين قضيه كنار مياد ؟

- بهرام ضربه ي سختي از اين جريان خورده . روزر ها ، هفته ها و بلكه ماه ها توي خودش غرق بوده و دنيا رو فراموش كرده. فكر مي كنم اين موضوع رو خودتون هم درك مي كنين . من در طي اين دو ماهي كه راجع به اين قضيه صحبت مي كنيم سعي كردم اونو براي مبارزه با شرايط موجود و پشت سر گذاشتن اين بحران ياري بدم كه البته چندان هم موفق نبوده ام ، ولي خبري كه ديروز به من داد باعث شد از همون لحظه شنيدن ، جبهه موعوض كنم . ديروز بهرام به من گفت كه قرار ازدواج ياس با پسر عموش به هم خورده .

ليلا سري جنباند و گفت : درسته ، طفلك ياس خيلي شكنجه ميشه . درست مثل خود بهرام ، اون بهتون گفته كه ياس هيچ علاقه اي به پسر عموش نداشته و مجبور به انتخاب اين راه شده ؟

هانيه از روي تاسف سري تكان داد و گفت : بله گفت كه به خاطر پدرش اين كار رو كرده ، اما اون معتقده كه ياس نبايد به هيچ قيمتي اين ازدواج تحميلي رو مي پذيرفت . عمل ياس در نظر اون بي وفايي بزرگيه .

بنفشه پرسيد : ديروز وقتي اين خبر رو به شما داد چه حالي داشت ؟

داغون .... هم عصبي بود ، هم هيجانزده و هم مبهوت و گيج . زخماش دوباره سر باز كرده بودند ، يه جور دوگانگي محسوس وجودشو فرا گرفته بود . اون ماه ها سعي كرده بود رفتن ياس رو باور كنه و با اين جريان كنار بياد ، اما ناگهان بهش خبر ميرسه كه مرد دوم ميدون رو خالي كرده ، خب درك حالش اونقدر هم مشكل نيست . ميشه گفت خودشو گم كرده .

- به برگشتن پيش ياس فكر نمي كنه ؟

اتفاقا منم همين پيشنهاد رو بهش دادم ، اما بعدا فهميدم كه در مطرح اين سوال كمي عجله كرده ام ، بهرام عشقشو لكه دار شده مي بينه و معتقده احياي اون روابط گذشته ديگه ارزش سابقو نداره ، اما من اميدوارم كه به مرور زمان نظر اون تغيير پيدا كنه و بازم به ياس متمايل بشه . فكر مي كنم كه لازمه در اين باره بحث و صحبت بيشتري داشته باشيم .

ليلا پرسيد : در اين بين از دست ما چه كاري ساخته است ؟

هانيه لبخندي زد و گفت : من فكر كردم كه شايد بهتر باشه با خود ياسم صحبت كنم . ، چون به همون اندازه و پا به پاي بهرام عذاب ميكشه . فكر كردم بهتره اول با شما صحبت كنم تا اين موضوعو به اطلاع ياس برسونين. بنفشه كه تحت تاثير بزرگواري و مهرباني هانيه قرار گرفته بود پرسيد: هانيه خانوم ! شما فكر مي كنين اين راه كمكي به اونا بشه ؟

- من مي خوام نظر ياسو در اين باره بدونم تا با بهرام بهتر كنار بيام . اگه بدونم ياس چي مي گه و به چي فكر مي كنه راحت تر مي تونم كارمو انجام بدم .

بنفشه سرش را به زير انداخت و با ناراحتي محسوسي گفت :اون فقط به بهرام فكر مي كنه ، در تمام اين مدت حتي يك لحظه از فكر بهرام غافل نشده و خودشو در مورد اون گناهكار مي دونه .

- مي دونم ، بهرام هم يك لحظه از فكر كردن به ياس غافل نمي مونه . شايد بشه كاري كرد كه اونا دوباره همديگر رو پيدا كنن . اين بار با عشقي بيشتر به همراه تجربياتي كه كسب كرده ان .

و بعد پرسيد : شما كمكم مي كنين ؟

بنفشه لبخندي زد و گفت : البته ، من هم همين امشب ميرم سراغ ياس و نتيجه را فردا به شما خبر مي دم . خوبه ؟

هانيه نگاه پر سپاسي به او كرد و گفت : ممنونم فقط يه نكته در اين بين هست و اونم اينه كه بهرام نبايد از اين بابت چيزي بدونه ، چون اون موقع ديگه حاضر نمي شه با من صحبت كنه .

و خنده كنان افزود : كلمو مي كنه .

آن دو نيز لبخند زدند و با سپاسگزاري گفت : بي نهايت از شما ممنونم كه به فكر بچه ها هستين و سعي دارين كمكشون كنين .

- اين وظيفه ي منه خانم. ما همه انسانيم و در برابر هم مسئول . تازه اين جزيي از شغل منه .

و بعد با صداقت و بي رياي افزود : آرزوي بزرگ من اينه كه اين دو تا بازم به هم برسن و زندگي جديد و پر شوري رو اغاز كنن.

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
دو روز بعد در ساعت ۵ بعد از ظهر ، ياس در آپارتمانش انتظار او را مي كشيد . بنفشه دليل آمدنش را گفته و او بسيار هيجانزده بود ، نه به دليل اين كه روانپزشكي به سراغش مي امد تا پي به حالات روحي اش ببردو درباره ي مصيبتي كه گرفتارش شده بود صحبت كنند ، بلكه از اين جهت خوشحال بود كه كسي به ديدنش خواهد آمد كه از بهرام با او حرف خواهد زد .همه چيز در مورد بهرام او را هيجانزده مي كرد . و اكنون چه خوب بود كه با كسي آشنا مي شد كه بهرام او را امين و دوست خود مي دانست و با او درد دل مي كرد و چه خوب كه اين دوست مهربان در فكر اين دختر بي وفا نيز بود و دلش مي خواست با او صحبت كند .

چند دقيقه از ساعت۵ گذشته بود كه او آمد ياس را همان گونه كه از ديدار قبليشان به خاطر سپرده بود ديد و چقدر او متناسب و برازنده بهرام مي دانست . پاسخ گرم و پر مهري به سلامش داد و پرسيد : مزاحم نيستم ؟

ياس سري به علامت منفي تكان داد و گفت :هرگز خيلي خوش اومدين . لبخندي زد و گفت : شما رو يادم مياد .

هانيه با مهرباني دستي به گونه اش زد و گفت : منم تو رو يادمه دختر قشنگ .

و با اين خطاب هر دو خنديدند و او پا به آپارتمان گذاشت . نگاهي از سر تعجب و تحسين به اطرافش انداخت و بعد دوباره رو به ياس گفت : تو بي نظيري ياس. بهرام از خونه ي قشنگت خيلي برام تعريف كرده بود .

ياس با شنيدن نام او كمي غمگين شد و گفت : اون عاشق اينجا بود .

هانيه دستي به شانه اش زد و گفت : مي فهمم كه چقدر سخته .

ياس با ديده ي سپاس نگاهش كرد و از اين كه حالش را درك مي كرد خوشحال شد . در همين دقيقه ي اول چقدر از او خوشش آمده بود و قلب هايشان را به هم نزديك مي ديد .

ممنونم كه به ديدنم اومدين .

مهرباني او باعث شد كه اين گونه خودماني صحبت كند و خوشامد بگويد . هانيه تبسمي كرد و گفت : منم خوشحالم كه خونه ي قشنگ و رويايي هنرمند محبوب جووناي ايروني رو مي بينم.

- غلو نكنين هانيه . نيومده دارين مشابه ي حرف هاي بهرام رو تحويلم مي دين ؟

و بعد پرسيد : دوست دارين كجا بشينيم ؟

هانيه به بالكن نظر انداخت و گفت : اونجا پيش ياساي قشنگت .

و باز هم لبخند قشنگي زد . ياس از قبل احساس كرده بود او آنجا را خواهد پسنديد و سايل پذيرايي را نيز انجا برده بود ، او را به بالكن هدايت كرد و يك ليوان شربت خنك هم برايش آورد تا خستگي راه از تنش به در شود .

- عصرونه رو با من مي خورين ؟ هانيه با خوشحالي نگاهش كرد و گفت : من آدم شكمويي هستم . ياس هم با خنده در پاسخش گفت : همبرگر منم به اندازه ي سه نفره .

-آخ دختر جون داری منو بی قرار می کنی .

و کاغذ ابرو بادی که را روی میز بود و یاس شعر نا تمامی را رویش نوشته بود برداشت :

بگذار بگريم من و بگذار بگريم بگذار در اين نيمه شب تار بگريم

او رفت و اميد دل من دور شد از من بگذار كه بر دوري دلدار بگريم

درماتم پژمردن گل هاي اميدم بگذار كه چون ابر به گلزار بگريم

مرغ دل من پر زد و افتاد به دامش بگذار بر ايم مرغ گرفتار بگريم

غمخوار من خسته بجزديده من نيست بگذار به غمخواري خود زار بگريم

درورطه ديوانگي ام مي كشد اين عشق بگذار بر اين عاقبت كار بگريم



كارت قشنگه ياس .

اوتبسمي كرد و گفت : از اظاهر لطفتون ممنونم ، اما بايد بگم كه ديگه برام عادي شده

- چي ؟

- از اين كه از كارم تعريف كنن. به هيجان نميام . خيلي معموليه ، همه همينو ميگن ، كارت قشنگه ياس .... بي نظيري .... خوش به حالت ... همه شون ديگه عادي شده ، مي فهمين كه .

هانيه سرش را جنباند و گفت : در مورد بهرام چي ؟ تعريف هاي او هم تو رو به هيجان نمياره ؟

قضيه در مورد بهرام با همه فرق مي كنه . حرف هاي اون هميشه براي من يه چيز ديگه اي بوده ، موجب تقويت روحيه و قلبم مي شد . اعتماد به نفسمو زياد مي كرد اون هميشه اولين كسي بود كه كار جديدمو مي ديد و درباره اش اظهار نظر مي كرد .

سرش را زير انداخت و با انگشتان دستش بازي كرد و افزود : شايد اون براتون گفته كه ما براي هم چي بوديم .

- البته كه گفته ، هنوزم هستين ، مگه نه ؟

ياس با افسوس سرش را تكان داد و گفت : نمي دونم.... نمي دونم.

- ياس چه احساسي داري ؟

- درباره ي چي ؟

- درباره ي اين جريانات ؟ اتفاقاتي كه در اين يك سال رخ داده ، راجع به بهرام ؟ رامين ؟ پدرت ؟

- حرف زدن در موردش خيلي مشكله ، اما اونچه كه مسلمه اينه كه من در برابر بهرام گناهكار بزرگي ام . شايد دليل كاري كه كردم براي شما و سايرين قابل درك باشه ، ولي از همون روز اول به اون حق مي دادم كه وضعيت منو درك نكنه .

- اون كه بيشتر از هر كس ديگه اي وضع تو رو مي فهميد چرا چنين انتظاري ازش نداشتي ؟

- نه هانيه ، من بهرامو مي شناختم ، خيلي خوب شناخته بودمش . اون آدم حساسيه ، وقتي با من آشنا شد هيچ رابطه اي با هيچ دختري در تمام طول عمرش نداشت . هيچ وقت عاشق كسي نشده بود . همه فكر مي كردن كه خيلي مغروره ، فكر مي كردن كه خيلي بلند پروازه ، وقتي با هم قرار ازدواج گذاشتيم اين جريان همه جا پخش شد و خبر نامزديمون خيليا رو متعجب كرد . شايد انتظار نداشتن كه ما تا اين درجه خواهان هم باشيم كه به ازدواج فكر كنيم . تمام كساني كه دور و اطرافمون بودن منتظر بودن كه ببينن آيا چنين اتفاقي مي افته يا نه و بهرام با اطمينان از آينده حرف مي زد ، اما بعد از اون روز لعنتي همه چي به هم ريخت ، غرورش شكست ، احساسش جريحه دار شد ، قلبش به درد آمد.... من همه ي اينا رو درك مي كنم هانيه . اون حق داره كه تا آخر عمرش از من بيزار باشه .

- اما نيست اينو مي دوني ؟

ياس با لبخند تلخي گفت : خودش گفت ؟

هانيه به علامت تاييد سري تكان داد و گفت : بايد مي شد چون نتونسته بود دليل كارتو درك كنه ، بايد ازت متنفر ميشد ياس ، چون عشقشو از دست داده بود ، ولي نتونست ، در تمام اين مدت به تو فكر مي كنه و افسوس مي خوره .

آدم بزرگواري بود براي من حتي از جونش مايه گذاشت خيلي خوشبخت بودم كه اون به من علاقمند بود ، اما مي بينين كه نتونستم خوشبختيمو حفظ كنم .لياقتشو نداشتم .

هانيه با ملاطفت نگاهش كرد و گفت : اين حرف رو نزن ياس . خودتم مي دوني كه چقدر موجب آرامشش مي شدي ، وقتي تو رو از دست داد خيلي عوض شد ، بي روح شد ياس .

- مي دونم ، مي دونم.

و آرام و بي صدا گريست . هانيه با دلسوزي پرسيد : خودتم به همين حال دراومدي مگه نه ؟

- هر دو روحمونو پيش هم گذاشتيم . احساس مي كنم قلبم سنگ شده . ديگه اون ياس مهربوني كه بهرام هميشه بهش افتخار مي كرد نيستم . دلم مي خواست بميرم ، اما اينجوري نباشم ، بميرم ، اما بهرام ازم نرنجه .

هانيه با ملاطفت دست دور گردنش انداخت و اشكهايش را پاك كرد و پرسيد :پس اين اشكها چي هستن ؟ آدم سنگدل هيچ وقت گريه نمي كنه .

ياس سرش را به بازوي او فشرد و هيچ نگفت . هانيه او را بسيار ضعيف و بي روح ديد ، مثل بهرام . احساس كرد كه هردوي آنها در پوچي مطلق زندگي مي كنن .

- ياس خيلي احساس تنهايي مي كني ؟

- بنفشه و بهنام دوستان نازنيني اند ، اما هيچ وقت جاي بهرامو نمي گيرن . با اون خيلي راحت بودم ، حرف هايي رو كه به هيچ كس نمي تونستم بگم به اون مي گفتم .

از ياد آوري اون روز ها لبخند تلخي زد و گفت : احساسم مثل احساس يه زن به شوهرش بود . بيشتر اوقاتمون رو با هم سپري مي كرديم . ميشه گفت با هم زندگي مي كرديم . مي فهمين ؟

هانيه در همان حال كه نوازشش مي كرد سرش را تكان داد و گفت : آره عزيزم .

و بعد اضافه كرد : حالا كمي در مورد عمو و پسر عموت صحبت كن .

- چي بايد بگم هانيه ؟ اونا خوشبختيمو ازم گرفتن .

بدون شك از رامين كه نمي گذري ، اما عموت چي ؟ از اونم دلگيري ؟

زماني كه منو از پدر خواستگاري كرد خيلي خوب يادمه . پدر قبول كرد ، شايد هم فكر مي كرد تا سالهاي بعد خيلي چيزا تغيير مي كنه . عمو هوشنگ پسرشو نمي شناخت ، در صورتي كه من هميشه ازش نفرت داشتم . گاهي وقتا از عمو هوشنگ مي رنجم ، اما كار اونم فقط از سر دلسوزي بود .

اگه پدرت زنده بود بازم خواستگاري عموتو قبول مي كردي ؟

- البته كه نه . اگه زنده بود حتما راضيش مي كردم .

آه پر دردي از سينه بيرون داد و گفت : افسوس كه اون مرده .

مي دونستي در صورت ازدواج با رامين چه زندگي مشكلي در انتظارته ؟

- خودمو براي بدترن وضع ممكن آماده كرده بودم ، با اين حال فكر مي كنم كه وضعيت فعليم از چيزي كه در انتظارم بود خيلي بهتره ، اگرچه دارم تاوان گناهمو پس مي دم ، ولي الان نسبت به دو هفته پيش از وضعيتم خيلي راضي ترم .

- اميدواري كه روز هاي بهتري در انتظار داشته باشي ؟

ياس با تعجب پرسيد : روز هاي بهتري ؟ زندگيم كه ديگه تغييري نمي كنه .

- از كجا مطمئني ؟ زندگي هر كس دستخوش تغييرات زياديه ، درست همونطور كه در گذشته اتفاقات متعددي رو تجربه كردي ، از اين به بعد هم چنين جرياني ادامه دارد .

به هر حال ديگه هيچ وقت روز هاي بهتري رو در زندگيم نمي بينم .

- چرا ؟ اگه بهرام بياد چي ؟ اگه برگرده ؟ فكر مي كني اون موقع هم خوشبخت نباشي ؟

ياس با نااميدي سرش را تكان داد و گفت : نه هانيه ، اون ديگه هيچ وقت برنمي گرده . هيچ وقت و من هم چنين انتظاري ازش ندارم . بين ما هرچي بوده تموم شده و هرگز قابل احيا نيست. تقديرمون اين بود هانيه . حالا ديگه به من به چشم يه مجرم نگاه مي كنه ، يه گناهكار بزرگ .

- اما هر گناهكاري يه روز بخشيده ميشه ، بعد از اين كه محكوميتش تموم ميشه .

- پس اونايي كه حبس ابد دارن چي ؟

هانيه نگاه نگراني به او انداخت و گفت : دست بردار ياس تو كه گناهي مرتكب نشدي .

- پس معني بي وفايي يعني چه .

همه ي جدايي ها كه به معني بي وفايي نيست .

كاري كه من كردم بي وفايي بود هانيه . لااقل از نظر بهرام اين طور بود . خب مسئله مهمم نظر اونه . نمي دونم چرا در حالي كه خودمو گناهمو به گردن گرفته ام همه راي به بي گناهيم مي دن ؟ شايد مي خوان از اين طريق از سنگيني بار گناهم كم كنن ، اما من مي دونم كاري كه كردم غير قابل بخششه . الان كه به اون روزا فكر مي كنم ، مي فهمم كه چقدر سنگدل و بي عاطفه شده بودم . نم دونم چطور دلم اومد كه اونو از خودم برونم . اگه يه دفعه ديگه به گذشته برگردم فكر مي كنم نتونم چنين رفتار بي رحمانه اي باهاش داشته باشم . اون روز .... اون روز نمي دونم چه مرگم شده بود .

- خيلي درباره اش فكر مي كني ؟

- خيلي زياد ، مثل گناهكاري كه ارتكاب به گناهشو به ياد مياره و فكر مي كنه اگه اين كار و مي كرد يا اين كار رو نمي كرد شايد حالا وضعيت بهتري داشت . مي دوني هانيه ؟الان كه به اون روز ها عميق تر فكر مي كنم ، مي بينم راه ديگه اي هم بود . من نبايد به اين زودي تسليم مي شدم . من خيلي زود دست از تلاش كشيدم و تسليم خواسته ي اونا شدم . حتما بهرام هميشه به اين موضوع فكر مي كنه كه من خيلي زود از پا در اومدم .

- دلت مي خواد يه روزي دوباره ....؟

ياس كلامش را بريد وگفت : گفتم كه امكان نداره .

- من در مورد امكان واقعيت نپرسيدم ، مي خوام ببينم هنوزم دلت اونو مي خواد يا نه ؟ ياس با درد بيشتري نگاهش كرد و گفت : معلومه كه مي خواد . مگه مي تونم كسي رو جايگزينش كنم ؟ تمام مدت به اون فكر مي كنم . هر شب به يادش گريه مي كنم . من ... من هيچ وقت قادر نيستم اونو از زندگيم جدا كنم . و بعد سرش را به زير انداخت و گفت : دلم براش تنگ ميشه .

اونم دلتنگت ميشه خيلي زياد

ياس با اين جمله سرش را بلند كرد و به چشمان پر عطوفت او نگاه كرد و گفت : همه ي آرزوم اينه كه يه روز منو ببخشه . ديگه به زندگي كردن با اون اميدي ندارم ، اما دعا مي كنم كه از گناهم بگذره .

هانيه با درك صداقتش گفت :اين كار رو مي كنه ... و يه روزي هم دوباره همديگه رو پيدا مي كنين ، به تو قول مي دم .

و چون نمي خواست بيش از اين او را با انديشيدن به گذشته آزار دهد با خنده گفت : ياس دلم داد مي زنه " همبرگر "

ياس لبخندي زد و سرش را به علامت تاسف تكان داد و گفت : معذرت مي خوام ، حسابي خسته تون كردم .

.

.

.

ادامه دارد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 21

یاس ! پس کی می خوای اشعار جدیدتو چاپ کنی ؟
- هان ؟ چی میگی ؟

- می گم چرا اشعارتو چاپ نمی کنی ؟

اما یاس باز هم متوجه سوالش نشد . تازه بازیشان گرم شده بود . او بنفشه و آیدین . می خندید و به نظر می آمد که ناراحتی ساعاتی پیش را به کلی فراموش کرده بود . دو ماه از زمان اولین ملاقاتش با هانیه می گذشت و اکنون دوستانی صمیمی شده بودند . بنفشه هم به جمعشان اضافه شده بود و روز های خوبی را با هم می گذراندند .

همین امروز صبح یاس و بنفشه نتایج امتحانات آخر ترمشان را گرفته بودند . بنفشه قبول شده بود، اما یاس باز هم مشروط . این برای دومین بار متوالی بود که مشروط می شد و به او اخطار داده بودند كه بار سوم از دانشگاه اخراج خواهد شد . بنفشه از اين جريان سخت برآشفت و او را ملامت كرد كه بهتر است به جاي فكر كردن و غصه خوردن درسش را بخواند و خود را بدبخت نكند ، اما ياس و هانيه مي دانستند كه باز هم پاي بهرام در بين است . ياس ساعتي را اندوهگين غرق در فكر شد و حتي با آيدين و بنفشه و هانيه كه در آپارتمانش بودند ناهار نخورد ، ولي بعد از ظهر وقتي چهار نفر براي تغيير حال و هوا به پارك آمدند ، همه چيز را فراموش كرد و حالا پا به پاي آيدين و بنفشه بازي مي كرد . هانيه روي نيمكتي نشسته بود و در حين تماشاي جنب و جوش انها ، شعر جديد ياس را كه همين ديشب سروده بود مي خواند.

نيم ساعتي بعد وقتي بنفشه و آيدين دست در دست هم براي خريد بستني آنها را ترك كردند ، ياس كنار هانيه روي نيمكت نشست و در حالي كه نفس نفس مي زد پرسيد : واسه بچه اش خطر نداره ؟ اين بنفشه اصلا حرف گوش نميده .

هانيه در تاييد حرف هاي او با افسوس سري تكان داد و گفت : مادر بي فكريه اميدوارم اتفاقي نيفته .

- خونديش ؟

و به دفترش اشاره كرد . هانيه تبسمي كرد و گفت : مثل هميشه بايد بگم كه خيلي قشنگه و بازم مي دونم كه تو خوشت نمياد .

ياس با خنده گفت : تو خيلي نازي هاني ، اعتراف مي كنم كه حالا ديگه تعريف هاي تو هم منو آرام مي كنه .

- پس من خيلي خوشبختم كه عضو گارد ويژه شدم .

و دوباره به رويش لبخند زد و گفت : تو برام خيلي عزيزي اينو جدي مي گم .

هانيه تلنگري به او زد و گفت : مي دونم ، چون منم شيفته ي محبوبترين دختر دانشگاه تهران شدم .

- بس كن ، باز كه پرت و پلا ميگي .

- كي مي خواي شعراتو چاپ كني ؟

- شعرامو؟

او سرش را تكان داد و گفت : آره حالا ديگه خيلي شدن ، به اندازه اي هست كه چاپشون كني.

ياس شانه اش را بالا انداخت و گفت : بهش فكر نكرده ام ..... يعني حوصله اش را ندارم .

مي تونم بپرسم حوصله ي سركار كجا تشريف بردن ؟

ياس دوباره خنديد و به شوخي گفت : پيش بستني .

اما هانيه خيلي جدي گفت : خودتو لوس نكن ياس جواب منو بده .

ياس آه بلندي كشيد و گفت : چه مي دونم ؟ هانيه امروز راحتم بذار ، اصلا قدرت فكر كردن ندارم .

- چرا ؟

و باز هم با سماجت منتظر پاسخ ماند .

- واي خداجون تو چقدر كنه اي . مي خوام امروز درباره ي بهرام حرف نزنم . اين امكانو به من مي دي ؟

- چاپ شعرات چه ربطي به بهرام داره ؟

- خيلي هم داره .

و ناگهان لحن صحبتش بوي غم گرفت .

- همه چيز زندگي من به اون مرتبطه .

- چه ربطي داره ياس ؟

و دستش را روي شانه ي او گذاشت .

- نمي دونم .... نمي دونم هانيه . نمي خوام شعرامو چاپ كنم .

- چرا ؟

- به بهرام قول داده بودم كه كتاب دومم رو به اون تقديم كنم اما حالا ديگه اين كار عملي نيست ، چاپ شعرامم هيچ لطفي نداره .

- چرا عملي نيس ؟

ياس با تعجب نگاهش كرد و گفت :ديوونه .

اما هانيه با ملايمت گفت : عزيزم شايد اين كار باعث بشه كه ....

ياس پشتش را به او كرد و با صدايي بلند گفت : بس كن هانيه ! اينقدر عذابم نده . آخه چرا انقدر حرف هاي احمقانه مي زني ؟

- حرف هاي من احمقانه نيس عزيزم. تويي كه همه چيز رو از ياد بردي . از اين طرز فكر و نااميديت اصلا خوشم نمياد .

ياس دوباره به سويش چرخيد و گفت : معذرت مي خوام ، گاهي اوقات اختيارمو از كف مي دم .

هانيه تبسمي كرد و گفت : فردا با هم ميريم پيش ناشرت .

- به خاطر توهيني كه كردم معذرت خواستم ، نه به خاطر ....

هانيه كلامش را بريد و با عصبانيت گفت : الاغ ! حالم از اين پرت و پلا ها به هم مي خوره ، هردوتون لنگه ي هميد . ديوونه ها !

و با سرزنش و ناراحتي نگاهش كرد

- تو نمي توني وضع منو درك كني هانيه . به خدا اين كار امكان نداره ! جراتشو ندارم .

- اما من دارم و وادارت مي كنم كه اين كار را بكني .

ياس از جا برخاست و شروع به قدم زدن كرد و گفت : چطوري ؟ مي رنجه هانيه . چرا بايد عذابش بدم ؟

و اشك در چشمانش حلقه زد .

- اتفاقا خيلي هم احساس آرامش مي كنه . من مي دونم ديگه ، اونكه ظاهر و باطنش يكي نيس . اگه اين كار رو بكني آرامش قلبي قشنگي بهش هديه مي كني . تو فقط به قولت عمل كن خب ؟

- در موردش فكر مي كنم .

- باز داري خر ميشي ها .

- به جهنم . هر غلطي كه دلت مي خواد بكن .... هر اتفاقي كه بيفته تقصير توئه ، من ديگه عقلم به جايي قدنمي ده.

و به استقبال بنفشه و آيدين كه به سويشان مي امدند رفت . آن دو در حالي كه مي خنديدند بستني ها را نشانش دادند و ياس آيدين را در آغوش گرفت . هانيه با عصبانيت پرسيد : دو تا بستني خريدن اين همه معطلي داره ؟

بنفشه متعجب از لحن صحبت او گفت : چي شده افتادين به جون هم ؟

و نگاه كاوشگرش را به هر دو دوخت . هانيه دوباره پرسيد : كجا بودين ؟

- رفتيم قايق سواري خيلي هم خوش گذشت .

ياس با دلخوري گفت : پس چرا به من نگفتين ؟ منم مي خواستم بيام .

هانيه با تاسف نگاهش كرد و گفت : دوتاتونم مثل بچه هايين .

- قايق سوار شدن بچگيه ؟

و با دلخوري زير چشمي نگاهش كرد .

- تو اون كاري رو كه من مي گم بكن تا خودم روزي صد دفعه ببرمت قايق سواري . اصلا با كشتي مي فرستمت اونور دنيا .

ياس نيز همراهش خنديد و گفت : احتياجي به كرامت سركار نيست . نمي خواد ولخرجي كني .

بنفشه پرسيد : اينجا چه خبره چرا همديگه رو مي خورين ؟

هانيه اينبار ياس را رها كرد و به او نزديك شد و با لحني جدي و تهديدآميز گفت : اگه يه دفعه ي ديگه بدوي و جنب و جوش زياد بكني به بهنام و مادرت مي گم فهميدي ؟

بنفشه براي توجيه كارش گفت : نمي تونم كه همه ش يه جا بشينم حوصله ام سر ميره .

هانيه كمي نرم تر از قبل گفت : اون كوچولو چه گناهي كرده كه مادر شيطوني مثل تو داره ؟ اگه اتفاقي بيفته جواب شوهرت را چي ميدي ؟

- چشم قربان معذرت مي خوام .

و بعد يك بستني به دستش داد و با لودگي گفت : بيا با هم آشتي كنيم !

هانيه لبخندي زد و لپش را كشيد و گفت : بلا .

و بعد آيدين را از ياس گرفت و گفت : خودتو خسته نكن عزيزم .

ياس به شوخي گفت : خيلي بدبختم كه گير تو افتاده ام .

بنفشه خنديد و هانيه گفت : خيلي هم بايد خوشبخت باشي .

و بستني ديگري را از بنفشه گرفت و به او داد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
صبح روز بعد هانيه طبق آنچه كه گفته بود به آپارتمان ياس رفت و او را واداشت تا شعرهايش را بردارد و نزد اقاي تهراني بروند . پس از اين كه اشعار ياس را در اختيارش قرار دادند و او خوشحال از ديدن آنها قول داد كه كار او را در اولين الويت چاپ قرار خواهد داد ، براي اين كه دل ياس خنك شود و كمتر به هانيه غر بزند به قايق سواري رفتند و ناهار را با هم خوردند .

در ابتداي شب هانيه شام آيدين را كه آن روز در خانه مادرش حسابي شلوغ كرده و خسته شده بود به او داد و سپس پسرك را خواباند . قصد داشت ان شب پرونده پزشكي چند بيمار را كه از سه روز پيش فرصت نكرده بود نگاهي به آنان بياندازد بخواند ،‌اما نيم ساعت بعد بهرام به ديدنش آمد . جعبه ي بزرگ شيريني و دسته گل زيبايي را كه در دست داشت به او داد . هانيه با خوشحالي به او گفت : تبريك مي گم فارغ التحصيلي مبارك آقاي مهندس .

بهرام خنديد و گفت : متشكرم مشاور گرامي .

و روي مبل ولو شد . هانيه گل ها را در گلدان هاي روي ميز گذاشت و لبخندي زد و تشكر كرد . سپس شيريني ها را در ظرفي چيد و قهوه درست كرد و پرسيد : شام خوردي ؟

- آره امشب آشپزي كردم .

چه عجب !

- اخه ديشب پدر اومده تهران .

- راستي ؟ چشمت روشن .

-ممنونم.

- حالش چطوره ؟

- خوبه ، الان رفت خونه عمه منم اومدم اينجا.

هانيه با دو فنجان قهوه وارد اتاق نشيمن شد و مقابل او نشست و پرسيد : خوشحالي نه ؟

بهرام نفس عميقي كشيد و گفت : راحت شدم .

- ياس چي ؟

بهرام به او خيره شد هيچي نگفت . هانيه با اين كه روز قبل جريان را دريافته بود ، با اين حال وانمود كرد كه از سكوت او پي به قضيه برده است .

- بازم بهرام ؟

- انتظار داري چي كار كنم ؟

- وضع نمره اش چطور بود‌؟

مثل اون دفعه ..... عالي .

- چطور دلت مياد ؟ ترم ديگه اخراجش مي كنن .

بهرام سيگاري آتش زد و گفت : به تو ربطي نداره .

- تازگيا خيلي بد شدي . آدم نمي تونه باهات حرف بزنه . عين سگ پاچه مي گيري .

- اعصابم داغونه .

جوابتون خيلي معقوله حضرت آقا .

بهرام با بي تفاوتي نگاهش كرد و باز هم هيچي نگفت.

مصرف سيگارتم كه رفته بالا ، روزي چند تا مي كشي ؟

بهرام با كلافگي گفت : به تو چه ؟ چرا انقدر تو كاراي من دخالت مي كني؟

هانيه سيگار را از بين انگشتان او بيرون كشيد و گفت : ديگه حق نداري جلوي من سيگار بكشي، فهميدي ؟

- چي كار داري مي كني ديوونه ؟ لعنتي آرومم مي كنه .

- اين كثافت ؟

وبا افسوس سرش را تكان داد .

- اگه دو سال ديگه به اين وضع ادامه بدي نابود ميشي . خدارو شكر كه تا به حال نرفتي دنبال مشروب .

- انقدر ها هم خر نيستم .

- خدا كنه .

- انقدر به من كنايه نزن هانيه . خسته ام كردي .

و از جا برخاست و به كنار پنجره رفت . براي دقايقي آرام و بي صدا به آسمان پر ستاره نگاه كرد و سپس با تغيير حال محسوسي برگشت و گفت : هانيه فكر مي كني تا الان ازم متنفر شده ؟

- چرا اين سوالو مي پرسي ؟

- به خاطر بلايي كه به سرش آوردم .

- بيا بشين قهوه ات را بخور .... سرد شد .

بهرام به جاي اولش باز گشت و فنجان قهوه اش را برداشت و منتظر شنيدن پاسخ به صورت او چشم دوخت .

- مگه تو تونستي ازش متنفر بشي ؟ با وجود اين كه معتقدي بي وفايي بزرگي مرتكب شده ؟

اگه يه روز بفهمم كه ازم بيزاره ، حتي يه لحظه هم زنده نمي مونم . دلم به اين خوشه كه فكر مي كنم هنوزم به من فكر مي كنه و دوستم داره .

اين موضوع را با لحني غمگين و ترسي پنهان بيان كرد . هانيه مطمئن بود كه او مي گويد . با تاسف گفت : مي بيني چه حال دوگانه اي پيدا كردي ، ببين چه بلايي به سر خودت آوردي .

- دست خودم نيست .

- هست بهرام ، فقط اگه يه خورده خوشبين باشي .

- به چي ؟

- همه چي .

- ولش كن هاني ، ديگه راجع به اين جريان چيزي نگو.

- بسيار خب نظرت راجع به اين دختر جديده چيه ؟

متيرا رو مي گي ؟

ميترا دختر كرمانشاهي چشم سبز بيست و دو ساله اي بود كه حدود سه هفته پيش به گروه اضافه شده بود و سنتور مي نواخت .

به نظرم يه تخته اش كمه ، نه زشته و نه خوشگل ، ولي روي هم رفته بي نمكه ، توجهمو جلب نكرد .

- گير داده به تو .

و زير چشمي نگاهش كرد . بهرام با خونسردي پاسخ داد : مي گفت من شبيه يه مرد كرمانشاهي هستم كه قرار بوده با هم ازدواج كنن ، ولي اون دو سال پيش مرده .

- باهاش حرفم زدي ؟

- من نه ، ولي اون مرتب وراجي مي كنه .

- به نظر من كه همه حرف هاش چرته . همه مي گن اون چاخان ترين زن دنياست .

- چرا نسبت به اون حساسي ؟

- من ؟

- آره ، چرا ازش بدت مياد ؟

هانيه خنديد و گفت : مي ترسم تورو اغفال منه .

بهرام اخمي كرد و گفت : خل نشو .

- باور كن مي ترسم .

- پس هنوز منو نشناختي .

حق با توئه . هيچ كس نمي تونه تو رو بشناسه

- ياس منو مي شناخت خيلي خوب .

پس دختر زيركي بوده .

- همين طوره .

- راستي بعد از اين مي خواي چه كار كني ؟

- نمي دونم .... شايد كار كنم .

- مي ري پيش پدرت اهواز ؟

- اونجا كه نمي رم . همين جا براش كار مي كنم .

- چرا ؟

چرا سوالي رو مي پرسي كه جوابش رو مي دوني ؟

- نمي خواي درست رو ادامه بدي ؟

- نمي دونم پدر مي گه برم انگليس . دانشگاه كمبريج يا آكسفرد ، مي گه وضع نمراتم خوبه و خيلي راحت قبولم مي كنن ، پايان نامه ام چشم همه رو گرفته . رئيس دانشگاه هم مي گه مي تونم بورس بگيرم .

هانيه با هيجان نگاهش كرد و گفت : اين كه خيلي عاليه .

- عاليه اما براي كسي كه شرايطشو داره .

- شرايط تو كدوم شرايط رو كم داري ؟

بهرام دستش را روي قلبش گذاشت و گفت : اينجا .

- احمق نباش بهرام .... نبايد اين موقعيت عالي رو از دست بدي .

- نمي تونم هانيه .... تو كه خيلي خوب بايد بفهمي .

- من ديگه از دست كار هاي تو ديوونه شده ام . از يه طرف كارد مي زني توي شكمش و از طرف ديگه نمي توني ازش دل بكني . آخه تو به كدوم صراط مستقيمي ؟

- اينش كه مهم نيس .

- چرا نيس ؟ داري بخاطر اين قضيه بزرگترين شانس زندگيت رو از دست ميدي . حماقت از اين بزرگ تر ؟ تو كه مي گفتي همه چي بين شما تموم شده .... تو كه مي گفتي ديگه چيزي بينتون نيس .

بهرام به علامت تسليم دست هايش را بالا آورد و گفت : باشه .... باشه بذار اعتراف كنم كه هنوز نتونستم احساسمو نسبت به اون تغيير بدم تا تو راحت بشي .... بذار اعتراف كنم كه از دو ماه پيش كه ياس آزاد شده و زخمام سر باز كردن هنوز هم دارم درد مي كشم .... دارم با خودم مي جنگم . اينا راضيت مي كنه ؟

- اين وسط داري با كي لج مي كني ؟

بهرام پاسخي نداد و هانيه با ديدن سكوت او ادامه داد : تو بايد اول از همه تكليفت رو با خودت و دلت روشن كني .

- نمي تونم ، هنوز نمي تونم با خودم كنار بيام .

- مهم نيس ، شيش ماه زمان زيادي نيس ، به خودت فرصت بيشتري بده ....

بهرام به علامت قبول گفته ي او سر تكان داد .

- بلاخره با درست چه مي كني ؟

- همين جا امتحان مي دم .

- به هر حال اميدوارم كه ضرر نكني .

- ممنونم هانيه




.
.
.
ادامه دارد .

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 22


ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که به خانه رسید . آنقدر خسته بود که حال دوش گرفتن را نداشت و حتی بدون تعویض لباس روی تختش افتاد . جشن تولد بیست و چهار سالگی افتضاح ترین جشن تولدی بود که برایش گرفته بودند. میترا با لوس بازی ها خودشیرینی های بی حدش حالش را به هم زده بود و هانیه مثل سگ پاسبان می پاییدشان تا مبدا یک لحظه اسیر این دختر شود. بچه های گروهش برایش جشن تولد ترتیب داده و حسابی پول خرج کرده بودند .

قبل از رفتن به جشن هم هدیه بهمن که ساعت بغلی اش همراه با تمثال رویا روی آن بود و او در کودکی همیشه دوستش داشت به دستش رسید . بنفشه و بهنام هم در جشن حضور یافتند، اما به او حتی یک لحظه هم خودش نگذشت و در تمام طول مدت جشن اعصابش متشنج و به هم ريخته بود . اغلب از حال ديگران غافل و غرق در عالم خود بود و فكرش به سال گذشته و جشن تولد خصوصي بيست و سه سالگي اش كه با ياس تنها بود پر مي كشيد .

چقدر آن شب خوش مي گذشت . خودشان كيك پختند و ياس بيست و سه تا شمع كوچك روي آن روشن كرد و او با يك فوت بلند همه را خاموش كرد . سپس ياس پوستر هاي خوشنويسي اش را به همراه يك زنجير طلاي ظريف كه هديه ي مادر به پدرش در اولين سالگرد ازدواجشان بود و پدر نيز در ده سالگي آن را به دخترش هديه كرده بود و او را تا مي توانست به هيجان آورد . اما امشب چه ؟ فقط در رويا سير كرده بود و تا جا داشت از سختگيري هانيه و بيمزگي ميترا حرص خورده بود .

با بي حوصلگي تمام جورابهايش را از پاهايش بيرون كشيد . در همين لحظه تلفن به صدا در آمد . غلتي در رختخواب زد تا دستش به گوشي رسيد و آن را برداشت و گفت : الو .

اما هيچ پاسخي نشنيد يك بار ديگر گفت : الو بفرمايين .

اما باز هم هيچ . در اين سو قلب ياس به شدت مي تپيد . صداي محبوبش را پس از هشت ماه وقفه دوباره مي شنيد و وجودش از اين واقعه سخت مي لرزيد . بهرام با بي حوصلگي گفت : لعنتي وقت گير آوردي ؟

و گوشي را سر جايش گذاشت . ياس در حالي كه اشك بي اختيار از چشمانش مي جوشيد به گوشي تلفن خيره ماند . امشب شب تولد بهرام بود و او حتي جرات نداشت كه به او تبريك بگويد يك بار ديگر چند جمله ي كوتاهي را كه او بر زبان آورده بود در گوشش زنگ زد و دختر را وا داشت تا دوباره شماره بگيرد . بهرام با كلافگي گوشي را برداشت و چون باز هم پاسخي نشنيد پرسيد :تويي ميترا ؟ خودتو لوس نكن حوصله ندارم .

ياس باز هم چيزي نگفت و با خود انديشيد كه ميترا كيست ؟ آيا او دوست جديدي يافته كه هانيه از وجودش بي اطلاع است ؟ بهرام با عصبانيت فرياد كشيد : لعنتي حرومزاده اگه يه بار ديگه زنگ بزني هر چي ديدي از چشم خودت ديدي !

و گوشي را روي تلفن كوبيد . صبح روز بعد وقتي هانيه براي ديدن ياس و تعريف جريان ديشب به آپارتمانش رفت ، او يدون مقدمه پرسيد : هانيه ميترا كيه ؟

هانيه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ميترا ؟ تو اين اسمو از كجا شنيدي ؟

ياس جريان تلفنش به بهرام را براي او شرح داد . هانيه كه تحت تاثير ناراحتي عميق او قرار گرفته بود و درك مي كرد كه چه شب سختي را گذرانده است گفت : ميترا از بچه هاي گروه و نوازنده ي سنتوره . مدتيه كه گير داده به بهرام .

ياس با انوه محسوسي در صدايش گفت : بهرام چي ؟ هانيه با خواندن آثار غم بر چهره ي او لبخندي زد و گفت : نه جونم مگه عقلشو از دست داده ؟

بعد دستش را روي شانه ي او گذاشت و خيره نگاهش كرد و ادامه داد : اون فقط به تو فكر مي كنه چون تنها كسي كه ارضاش مي كنه تو هستي .

ياس سرش را روي شانه ي او گذاشت و پرسيد : بلاخره چي ؟

- مي دوني ياس ؟ افرادي مثل بهرام كه دلبستگي شديدي به شخصي خاص دارن ، اما بنا به دلايلي اون از دست داده ان ، هرگز نمي تونن دل به شخص ديگه اي بسپرن ، مگر اين كه اتفاقي خاص افكار و عقيده شونو عوض كنه و يا اين كه با فردي رو به رو بشن كه تمام خوبي هاي محبوبشون رو يك جا داشته باشه و حتي نسبت به اون برتر باشه .

در غير اين صورت اونا هرگز نمي تونن نسبت به گذشتشون بي اعتنا باشن . اين جور افراد هميشه در خودشون غرقن و هيچ وقت از دنياي خودشون بيرون نميان ، اما نياز جسمي .... ساختار روحي انسان باعث ميشه كه بي اختيار به طرف جنس مخالف كشيده بشن ، فقط و فقط به خاطر پر كردن خلايي كه در وجودشان احساس مي كنن . اينجا فرد مهم نيس ، بايد كسي باشه كه نيازشو برطرف كنه . نياز جسمي مساله ي مهميه كه هيچ وقت جدا از آدم نيس و متاسفانه در اين نوع افراد ممكنه اين ميل و خواسته موجب به وجود اومدن انحرافات اخلاقي بشه ، چون اونا روح آشفته اي دارن . . چون كنترلي بر افكارشون ندارن . از يه طرف خواسته دل و از يه طرف نياز جسمي در اونا كشمكشي رو به وجود مياره كه اگه از اراده قوي و محكمي برخوردار نباشند متاسفانه موجب تباه شدشون ميشه .

ياس سرش را بلند كرد و با وحشت به او نگريست . درك گفته هاي هانيه چندان مشكل نبود و در يك كلام نشان از نگراني او براي آينده بهرام مي داد .

- يعني بهرامم ... يعني اون ؟

- اما نتوانست كلامش را به پايان برساند و در حالي كه مي لرزيد خودش را به او چسباند . هانيه موهايش را نوازش كرد و گفت : ميترا همون شخص سومه كه سر راه بهرام سبز شده . من مطمئنم كه بهرام هرگز به زني جز تو فكر نمي كنه ، اما اون نيازي كه در موردش با تو صحبت كردم ممكنه اونو به سمت ميترا جذب كنه . ميفهمي منظورمو ؟

- ياس سرش را به شانه ي او تكيه داد و گفت : اگه ... اگه طوري بشه چي ؟ همون ... انحراف اخلاقي كه تو مي گي ؟ يه راه حلي هست مگه نه هانيه ؟

- - من سعي مي كنم مراقبشون باشم ، اما اگه بهرام چنين اراده اي نداشته باشه از دست هيچ كس كاري ساخته نيس . فقط بايد صبر كنيم .

- - صبر ؟ دست روي دست بذاريم تا .... تا اون زندگيشو نابود كنه ؟

- نمي دونم .... نمي دونم ياس . بهرام با همه ي افرادي كه من باهاشون سر و كار داشته ام فرق مي كنه. هيچ كس توي دنيا مثل اون نيس . من هيچ وقت نمي تونم رفتار و عكس العملش را پيش بيني كنم.

- اما ناگهان سر ياس را از روي شانه اش بلند كرد و به او چشم دوخت و گفت : شايد تو .... يعني .... يعني همه اش دست توئه ياس . تو بايد خودتو به بهرام نزديك كني ، بايد يه بار ديگه اون عشق قديمي رو در وجودش احيا كني .

- ياس با لكنت پرسيد : من ...؟ من ؟ ..... تو .... تو چي ميگي هاني ؟

- به خدا فقط تو مي توني اونو عوض كني ، شايد چاپ كتابت اونو دوباره به سمت تو سوق بده . من خيلي اميدوارم ياس . به دلم افتاده همه چي درست ميشه .

- من مي ترسم هاني . خيلي زياد .

- نترس عزيزم ، يه كمي صبر داشته باش ، همه چي درست ميشه ، مطمئنم.

****

با آغاز ترم جديد تحصيلي ، ياس تنهاتر از هميشه به دانشكده رفت ، زيرا يك ترم تحصيلي مرخصي گرفت تا در ماه هاي آخر به استراحت بيشتري بپردازد ، اگر چه او هيچ آرام و قرار نداشت و اين مرخصي نير به اصرار بهنام و ليلا تقاضا شد. يك هفته بعد نتايج آزمون كارشناسي ارشد اعلام شد و همان طور كه انتظار مي رفت بهرام در اين مقطع پذيرفته شده وتحصيل در دانشكده ي سابقش را از سر گرفت . در تمام طول مدتي كه انتظار نتايج را مي كشيد نگران اين موضوع بود كه اگر در دانشگاه خودش پذيرفته نشود چه ؟

قيد معتبر ترين دانشگاه هاي انگليس را به خاطر ياس زده بود ، اما اگر در اين مرحله بد شانسي مي آورد چه مي شد ؟ البته نگراني هايش ختم به خير شدند تا باز هم دورادور زيستن با دخترك بي وفاي خوش چهره ي محبوبش را ادامه دهد ، اگر چه با برنامه اي كه او در پيش گرفته بود ياس در پايان اين ترم از دانشگاه اخراج ميشد .

در همان شب اول كه نتيجه آزمون اعلام شد رابطه او و هانيه تيره و تار شد . هانيه به اتفاق آيدين براي گفتن تبريكي صميمانه به ديدار بهرام رفت . تا پس از صرف شام نيز همه چيز مرتب و مثل هميشه بود ، اما بر اثر اشتباه آيدين قضيه ي ارتباط هانيه و ياس لو رفت و بهرام را سخت بر آشفت . پسرك با ديدن چند تابلوي خوشنويسي از ياس كه بهرام هنوز هم آنها را بر ديوارهاي اتاق خوابش محفوظ نگه داشته بود گفت كه خاله ياسش به آنها از همين تابلو ها داده است .

بهرام از شنيدن اين جمله سخت تعجب كرد و هانيه سعي كرد روي حرف پسرش سرپوش بذارد ولي بهرام كوتاه نيامد و سرانجام با لو رفتن موضوع ، دعواي سختي بينشان در گرفت .

- لعنتي تو تمام اين مدت منو بازي دادي . آخ كه من چقدر احمق بودم كه به تو اعتماد كردم

- اين كار رو به خاطر خودت مي كردم ، مي خواستم كمكت كنم .

بهرام بيشتر به جوش آمد و غريد : كمكم كني ؟ اين طوري ؟ كمكم كردي يا جاسوسيمو ؟ احوال پريشونمو به ياس گزارش مي دادي ؟ تو ... تو به چه حقي رفتي ديدن اون ؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 


يك لحظه آرام و قرار نداشت و از شنيدن اين جريان سخت به جوش امده بود . سرانجام نيز پس از يك دعواي طولاني و بعد از اين كه هرچه دلش مي خواست به هانيه گفت ، او با حالت قهر دست پسرش را گرفت و آنجا را ترك كرد ، در حالي كه بهرام مثل ماري زخم خورده به خودش مي پيچيد .

سه هفته بعد از اين جريان ، هردو تا حدود زيادي آرام گرفتند ، اما در طي اين مدت حتي يك كلمه با همديگر حرف نزده بودند و در هنگام تمرين و اجرا در گروه سرمستان نيز نسبت به هم بي اعتنا بودند . بهرام از اين كه هم صحبت خوبي مثل او را از دست داده بود اندهگين بود ولي هنوز قادر به بخشش خطاي او نبود .

آن روز پس از پایان تمرین صبح، هانیه در حال خروج از استدیو میترا و بهرام را با هم دید. طبق معمول دختر باوراجي هايش حوصله او را سر مي برد و بهرام در جست و جوي راهي براي فرار از دستش بد . اعصابش آنقدر مغشوش بود كه حتي متوجه نشد دختر براحتي و به قصد شوخي كيف پولش را از جيب كتش خارج كرد . بلاخره راهي براي فرار يافت و وقتي سرپرست گروه صدايش زد نفس آسوده اي كشيد و به دفتر رفت . هانيه كه ناظر اين صحنه بود جلوتر رفت و قبل از اين كه ميترا به داخل كيف نظر بيندازد آن را از دستش گرفت . بهرام هنوز هم عكس ياس را در كيفش داشت و هانيه آن را چند بار ديده بود ولي دوست نداشت اين دختر مزاحم از زندگي خصوصي او چيزي بداند . ميترا متعجب از عمل او با خشونت گفت : بدش به من اون كيفو .

اما هانيه قافيه رو نباخت و با تهديد به او گفت : دست از سر بهرام بردار .اگه يه دفعه ي ديگه جلوي راهش سبز بشي من مي دونم و تو .

ميترا بي ادبانه او را به عقب هل داد و گفت : به تو هيچ ربطي نداره آشغال . نكنه مي خواي خودتو بهش قالب كني بيوه زن بدبخت ؟

با بلند شدن سر و صدايشان چند تا از بچه ها دورشان جمع شدند و سعي كردند آرامشان كنند . هانيه كه از توهين او بسيار رنجيده بود ترجيح داد سكوت كند و با اين دلقك بي سر و پا دهان به دهان نگذارد ، اما ميترا كه ول كن قضيه نبود گفت : فكر كردي هيچ كس نمي فهمه كه با چه كلك هايي مي كشيش به طرف خودت ؟

هانيه اينبار يقه ي او را گرفت و گفت : خفه شو وگرنه دندونات رو خرد مي كنم .

در همين لحظه بهرام از دفتر سرپرست گروه خارج شد و با ديدن چنين اوضاعي به سويشان آمد . آندو چرا به جان هم افتاده بودند ؟ كيفش در دست هانيه چه مي كرد ؟ ميترا با ديدن او گفت : بيا ببين معشوقه ي بيوه ات چه قشقرقي به پا كرده .

بهرام در حالي كه از شنيدن اين كلمات توهين آميز بشدت جاخورده بود با خشونت گفت : خفه خون بگير ، يه بار ديگه چنين كلماتي رو به زبان بياري چنان به حسابت مي رسم كه تا عمر داري يادت نره .

و بعد باناباوري به هانيه نگريست . اين حركات از او بعيد و بي سابقه بود . حتما اتفاقي روي داده بود كه او را وادار به نشان دادن چنين عكس العملي كرده بود . هانيه كيف پولش را به سوي او گرفت و گفت : بگيرش اين خانوم آدم مناسبي رو براي تمرين جيب بري انتخاب كرده

بهرام كيف را از دست او گرفت و نگاهي پر افسوس به آندو انداخت و سپس بدون حرف ديگري از آنجا دور شد .هانيه در پي اش از استاديو خارج و شد و صدايش زد ، اما بهرام كوچكترين اعتنايي به او نكرد و در ماشينش جاي گرفت . هانيه قبل از حركت او به اتومبيل رسيد و در برابر پنجره ايستاد و گفت : امروز ماشينمو نياوردم منو مي رسوني ؟

كار دارم هانيه .

- بسيار خب تا هر جا كه مسيرت مي خوره منو برسون .

بهرام هيچ نگفت و سرش را به زير انداخت و هانيه فورا سوار ماشين شد . وقتي بهرام شروع به حركت كرد هانيه گفت : بهت گفته بودم كه آب پاكي بريز رو دست اين دختره و خودتو از شرش خلاص كن .

بهرام با خونسردي گفت : ممنونم كه كيفمو ازش گرفتي ، ولي لطفا از اين به بعد ديگه توي كار هاي من دخالت نكن . ديگه نمي خوام موعظه هاتو بشنوم فهميدي ؟

هانيه با دلخوري فرياد زد : لعنتي من به خاطر تو توهين هاي اون دختره ي بي سرو پا رو نوش جان كردم ، اونوقت تو اينو به من مي گي ؟ به من گفت دارم خودمو به تو قالب مي كنم معشوقه ي بيوه !!!

با عصبانيت خنديد و در حالي كه دست هايش را با هيجان به هم مي كوبيد گفت : ممنونم كه لقب قشنگشو شنيدي و به خاطر توهينش نزدي توي دهنش . دستت درد نكنه بهرام خيلي خوب ازم دفاع كردي .

اين را گفت و بي اختيار به گريه افتاد . بهرام با دلسوزي نگاهش كرد و كنايه اش را به جا و از روي حق دانست .

- معذرت مي خوام هاني . همه اش به خاطر من بود . فردا مي زنم توي گوشش تا آروم بگيري خوبه ؟

هانيه هيچ نگفت . سعي كرد از گريه كردن خودداري كند ، اما تلاشش بي فايده بود .

- توروخدا گريه نكن هاني .... فردا پدرشو درميارم .... لعنتي بس كن .

يه گوشه نگهدار .

مي رسونمت خونه .

- به هواي آزاد نياز دارم ... بايد كمي با هم صحبت كنيم .

بهرام دويست متر جلو تر توقف كرد و وارد پاركي كه در مقابل رويشان قرار داشت شدند . در اين ساعت از روز پارك خلوت بود . كمي قدم زدند تا هانيه آرام گرفت . سپس بهرام گفت : به خاطر برخورد اون شبم ازت معذرت مي خوام هاني ، الان فهميدم كه عشق من و ياس .... عشق لكه دار شده ي ما چقدر برات مهمه بينهايت ازت ممنونم .

هانيه نفس عميقي كشيد و گفت : فراموشش كن . ولبخندي زد و پرسيد : حالت خوبه ؟

يه هفته تمام از حالش بي خبر و نگرانش بود و بهرام با يك نگاه ساده به چشمان او اين را درك كرد .

- نه هاني .... خيلي داغونم . چرا هر كسو كه باعث آرامشم مي شه از دست مي دم ؟ مي دوني توي اين مدت به من چه گذشت ؟

هانيه روي نيمكتي نشست و گفت : البته كه مي دونم ولي من هيچ وقت تنهات نمي ذارم .

بهرام كنارش نشست و پرسيد : از بي وفاي من چه خبر ؟

و لبخند تلخي بر لب آورد . هانيه سري تكان داد و گفت : اونم مثل تو داغونه .

و بعد كادويي را از كيفش بيرون آورد و آن را به سوي بهرام گرفت و گفت : مال توئه .

بهرام با تعجب به هديه نگاه كرد و پرسيد : به چه مناسبت ؟

هانيه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : همين طوري .كادوي آشتي كنونه .

بهرام هم تبسمي كرد و بسته را لمس كرد و پرسيد : برام كتاب خريدي ؟

هانيه پاسخي نداد و او كاغذ را باز كرد و كتاب را به دست گرفت ، اما ناگهان دستش شروع به لرزيدن كرد . با دو دست محكم آن را نگه داشت و با دقت نوشته هايش را خواند .

مجموعه شعر هاي شبهاي تلخ تنهايي ... شاعر ، ياس رهنما .

به هانيه نگاه كرد و پرسيد : كي اين كار رو كرده ؟

- هفته ي پيش توزيعش شروع شده .

چرا ميديش به من ؟ خب براي اين كه مال توئه نگاش كن .

بهرام كتاب را گشود . در صفحه اول چاپ شده بود تقديم به بهترين و وفادار ترين محبوب عالم :بهرام .

اهدايي از دل شكسته ترين دختر بي پناه دنيا :ياس بهرام مات و مبهوت يك بار ديگر متن چاپ شده را خواند و با درك آن پرسيد : چرا دست از سرم بر نمي داره هانيه ؟

- بهت قول داده بود فراموش كردي ؟

- قول مهمترشو از ياد برده بود . با اين كارش چيو مي خواد ثابت كنه ؟

و پوزخندي زد و از جا برخاست . كتاب را روي نيمكت گذاشت و به سوي اتوميبلش رفت . هانيه نيز با عجله كتاب را برداشت و در پي اش راه افتاد و اينبار بدون كسب اجازه وارد اتومبيل شد . بهرام او را تا آپارتمانش همراهي كرد ، اما هانيه پس از پياده شدن كتاب را سرجايش روي صندلي گذاشت و گفت : رد كردن هديه كار بديه .

- برش دار هاني منو اذيت نكن .

- اگه نخواستيش پاره اش كن .

و بدون حرف ديگري به راه افتاد . بهرام براي چند لحظه به جلد كتاب نگاه كرد و بعد شروع به حركت كرد ، اما وقتي به خانه رسيد آن را برنداشت و روز بعد هانيه كتاب را همان جايي كه روز قبل گذاشته بود ديد . بهرام نه آن را پذيرفته بود و نه توانسته بود آن را دور بيندازد . شعر هاي ياس را هميشه با احساس عميق و عشقي سرشار مي خواند و به هيچ عنوان دوست نداشت در چنين شرايطي حتي يك شعر تازه از اشعار او بخواند .

.

.

.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل 22


ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که به خانه رسید . آنقدر خسته بود که حال دوش گرفتن را نداشت و حتی بدون تعویض لباس روی تختش افتاد . جشن تولد بیست و چهار سالگی افتضاح ترین جشن تولدی بود که برایش گرفته بودند. میترا با لوس بازی ها خودشیرینی های بی حدش حالش را به هم زده بود و هانیه مثل سگ پاسبان می پاییدشان تا مبدا یک لحظه اسیر این دختر شود. بچه های گروهش برایش جشن تولد ترتیب داده و حسابی پول خرج کرده بودند .

قبل از رفتن به جشن هم هدیه بهمن که ساعت بغلی اش همراه با تمثال رویا روی آن بود و او در کودکی همیشه دوستش داشت به دستش رسید . بنفشه و بهنام هم در جشن حضور یافتند، اما به او حتی یک لحظه هم خودش نگذشت و در تمام طول مدت جشن اعصابش متشنج و به هم ريخته بود . اغلب از حال ديگران غافل و غرق در عالم خود بود و فكرش به سال گذشته و جشن تولد خصوصي بيست و سه سالگي اش كه با ياس تنها بود پر مي كشيد .

چقدر آن شب خوش مي گذشت . خودشان كيك پختند و ياس بيست و سه تا شمع كوچك روي آن روشن كرد و او با يك فوت بلند همه را خاموش كرد . سپس ياس پوستر هاي خوشنويسي اش را به همراه يك زنجير طلاي ظريف كه هديه ي مادر به پدرش در اولين سالگرد ازدواجشان بود و پدر نيز در ده سالگي آن را به دخترش هديه كرده بود و او را تا مي توانست به هيجان آورد . اما امشب چه ؟ فقط در رويا سير كرده بود و تا جا داشت از سختگيري هانيه و بيمزگي ميترا حرص خورده بود .

با بي حوصلگي تمام جورابهايش را از پاهايش بيرون كشيد . در همين لحظه تلفن به صدا در آمد . غلتي در رختخواب زد تا دستش به گوشي رسيد و آن را برداشت و گفت : الو .

اما هيچ پاسخي نشنيد يك بار ديگر گفت : الو بفرمايين .

اما باز هم هيچ . در اين سو قلب ياس به شدت مي تپيد . صداي محبوبش را پس از هشت ماه وقفه دوباره مي شنيد و وجودش از اين واقعه سخت مي لرزيد . بهرام با بي حوصلگي گفت : لعنتي وقت گير آوردي ؟

و گوشي را سر جايش گذاشت . ياس در حالي كه اشك بي اختيار از چشمانش مي جوشيد به گوشي تلفن خيره ماند . امشب شب تولد بهرام بود و او حتي جرات نداشت كه به او تبريك بگويد يك بار ديگر چند جمله ي كوتاهي را كه او بر زبان آورده بود در گوشش زنگ زد و دختر را وا داشت تا دوباره شماره بگيرد . بهرام با كلافگي گوشي را برداشت و چون باز هم پاسخي نشنيد پرسيد :تويي ميترا ؟ خودتو لوس نكن حوصله ندارم .

ياس باز هم چيزي نگفت و با خود انديشيد كه ميترا كيست ؟ آيا او دوست جديدي يافته كه هانيه از وجودش بي اطلاع است ؟ بهرام با عصبانيت فرياد كشيد : لعنتي حرومزاده اگه يه بار ديگه زنگ بزني هر چي ديدي از چشم خودت ديدي !

و گوشي را روي تلفن كوبيد . صبح روز بعد وقتي هانيه براي ديدن ياس و تعريف جريان ديشب به آپارتمانش رفت ، او يدون مقدمه پرسيد : هانيه ميترا كيه ؟

هانيه با تعجب نگاهش كرد و گفت : ميترا ؟ تو اين اسمو از كجا شنيدي ؟

ياس جريان تلفنش به بهرام را براي او شرح داد . هانيه كه تحت تاثير ناراحتي عميق او قرار گرفته بود و درك مي كرد كه چه شب سختي را گذرانده است گفت : ميترا از بچه هاي گروه و نوازنده ي سنتوره . مدتيه كه گير داده به بهرام .

ياس با انوه محسوسي در صدايش گفت : بهرام چي ؟ هانيه با خواندن آثار غم بر چهره ي او لبخندي زد و گفت : نه جونم مگه عقلشو از دست داده ؟

بعد دستش را روي شانه ي او گذاشت و خيره نگاهش كرد و ادامه داد : اون فقط به تو فكر مي كنه چون تنها كسي كه ارضاش مي كنه تو هستي .

ياس سرش را روي شانه ي او گذاشت و پرسيد : بلاخره چي ؟

- مي دوني ياس ؟ افرادي مثل بهرام كه دلبستگي شديدي به شخصي خاص دارن ، اما بنا به دلايلي اون از دست داده ان ، هرگز نمي تونن دل به شخص ديگه اي بسپرن ، مگر اين كه اتفاقي خاص افكار و عقيده شونو عوض كنه و يا اين كه با فردي رو به رو بشن كه تمام خوبي هاي محبوبشون رو يك جا داشته باشه و حتي نسبت به اون برتر باشه .

در غير اين صورت اونا هرگز نمي تونن نسبت به گذشتشون بي اعتنا باشن . اين جور افراد هميشه در خودشون غرقن و هيچ وقت از دنياي خودشون بيرون نميان ، اما نياز جسمي .... ساختار روحي انسان باعث ميشه كه بي اختيار به طرف جنس مخالف كشيده بشن ، فقط و فقط به خاطر پر كردن خلايي كه در وجودشان احساس مي كنن . اينجا فرد مهم نيس ، بايد كسي باشه كه نيازشو برطرف كنه . نياز جسمي مساله ي مهميه كه هيچ وقت جدا از آدم نيس و متاسفانه در اين نوع افراد ممكنه اين ميل و خواسته موجب به وجود اومدن انحرافات اخلاقي بشه ، چون اونا روح آشفته اي دارن . . چون كنترلي بر افكارشون ندارن . از يه طرف خواسته دل و از يه طرف نياز جسمي در اونا كشمكشي رو به وجود مياره كه اگه از اراده قوي و محكمي برخوردار نباشند متاسفانه موجب تباه شدشون ميشه .

ياس سرش را بلند كرد و با وحشت به او نگريست . درك گفته هاي هانيه چندان مشكل نبود و در يك كلام نشان از نگراني او براي آينده بهرام مي داد .

- يعني بهرامم ... يعني اون ؟

- اما نتوانست كلامش را به پايان برساند و در حالي كه مي لرزيد خودش را به او چسباند . هانيه موهايش را نوازش كرد و گفت : ميترا همون شخص سومه كه سر راه بهرام سبز شده . من مطمئنم كه بهرام هرگز به زني جز تو فكر نمي كنه ، اما اون نيازي كه در موردش با تو صحبت كردم ممكنه اونو به سمت ميترا جذب كنه . ميفهمي منظورمو ؟

- ياس سرش را به شانه ي او تكيه داد و گفت : اگه ... اگه طوري بشه چي ؟ همون ... انحراف اخلاقي كه تو مي گي ؟ يه راه حلي هست مگه نه هانيه ؟

- - من سعي مي كنم مراقبشون باشم ، اما اگه بهرام چنين اراده اي نداشته باشه از دست هيچ كس كاري ساخته نيس . فقط بايد صبر كنيم .

- - صبر ؟ دست روي دست بذاريم تا .... تا اون زندگيشو نابود كنه ؟

- نمي دونم .... نمي دونم ياس . بهرام با همه ي افرادي كه من باهاشون سر و كار داشته ام فرق مي كنه. هيچ كس توي دنيا مثل اون نيس . من هيچ وقت نمي تونم رفتار و عكس العملش را پيش بيني كنم.

- اما ناگهان سر ياس را از روي شانه اش بلند كرد و به او چشم دوخت و گفت : شايد تو .... يعني .... يعني همه اش دست توئه ياس . تو بايد خودتو به بهرام نزديك كني ، بايد يه بار ديگه اون عشق قديمي رو در وجودش احيا كني .

- ياس با لكنت پرسيد : من ...؟ من ؟ ..... تو .... تو چي ميگي هاني ؟

- به خدا فقط تو مي توني اونو عوض كني ، شايد چاپ كتابت اونو دوباره به سمت تو سوق بده . من خيلي اميدوارم ياس . به دلم افتاده همه چي درست ميشه .

- من مي ترسم هاني . خيلي زياد .

- نترس عزيزم ، يه كمي صبر داشته باش ، همه چي درست ميشه ، مطمئنم.

****
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

The Lonely Nights | شب های تنهایی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA