ارسالها: 6216
#11
Posted: 8 May 2012 09:34
قسمـــــــــت دهــــــــــــم
سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: دلم نمی خواست تو رو این جا ببینم.
- رفتنی یه روز باید بره.
- لیلی خواهش می کنم!
- تو چرا گریه می کنی؟
- دلم برات یه ذره شده بود.
- خونه هم رفتی؟
- از اونجا اومدم.
- آقاجون ناراحته؟
- خیلی نگرانته!
- شدم مایه دردسر.
- ما همگی دوستت داریم... راستی زن دایی کجاست؟
- رفته حسابداری.
- پس تو چرا بلند نمی شی؟
- آخه منتظر بودم.
- اِ، ببینم منتظر کی بودی؟ لیلی لبخندی زد و در حالی که سعی داشت بلند شود گفت: منتظر یه آقای بد قول.
- واقعا شرمنده ام، دیروز بلیت گیرمون نیومد.
- آقا مانی شمایی؟ صدای زن دایی توجه اشان را جلب کرد. مانی بسوی او برگشت و سلام کرد.
- سلام آقا، رسیدن به خیر.
- سلامت باشید. زن دایی بارانی لیلی را برداشت و به دست او داد و گفت:
- بیا پسرم کمکش کن بپوشه. مانی بارانی را بسوی لیلی گرفت و او بدن نحیفش را میان آن پیچید و گفت: ببخشید سیمین جان، حسابی اذیتت کردم.
- دیگه این حرفو نزن که دلخور می شم، می دونی که به اندازه فرید دوستت دارم.
هر گاه از داخل آینه ماشین به او نگاه می کرد نگاه خسته اش را متوجه نقطه ای دور می دید. غم سنگینی بر نگاهش نشسته بود و گهگاه ابر گریه بر آن سایه می انداخت. دلش از دیدن غم نگاه او می گرفت و آرزو می کرد ای کاش می توانست تا همیشه کنارش بماند اما فرصت با هم بودن کم بود و شاید هم دفعه بعد... از تصور این لحظه عذاب آور وهم کرد و دعا کرد بدون او زنده نماند. شب چادر سیاهش را روی پیکر سرد شهر کشیده و خواب چشم ها را ربوده بود اما او غمگین تر از آن بود که بتواند بخوابد. هنوز احساس خلا می کرد زیرا از نگاه لیلی سیر نگشته بود. سوز زمستانی از میان شاخه های عریان درختان می گذشت و بر صورتش دست می کشید. دانه های ریز برف رقص کنان بسوی زمین می آمدند و نوید صبحی برفی و سفید را می دادند. پشت پنجره اتاق ایستاد. دختر رویاهایش آن سوی پنجره خوابیده بود و او از روزی می ترسید که این اتاق پری کوچک خود را برای همیشه از دست بدهد. اشک های داغ بر صورتش فرو ریختند. در افکارش غوطه می خورد که پنجره باز شد و او با چهره ای زرد و بدنی نحیف در پیراهنی بلند روبرویش قرار گرفت. او هم گریه می کرد. آهسته پرسید: تو بیداری؟
- مثل تو! - چرا گریه می کنی؟
- چون تو گریه می کنی! مانی اشک هایش را پاک کرد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت: دیگه گریه نکن.
- می خوام اما نمی تونم.
-چرا؟
- می ترسم!
- از چی؟
- از روزی که نباشم و فراموشم کرده باشی! دست هایش را جلو برد تا بازویش را بگیرد و فریاد بزند : نه تو نباید بمیری! اما دستهایش بی حرکت ماندند. کنار پنجره به دیوار تکیه داد و با سینه ای بغض کرده گفت: قول می دم دفعه بعد که اومدم هر جور شده یه کلیه برات پیدا کنم.
- شاید دفعه بعدی وجود نداشته باشه!
- می خوای عذابم بدی؟می خوای بازم اشکامو ببینی؟
- می خوام حقیقت رو باور کنی!
- حقیقت فقط تویی لیلی نازم.
- شاعر شدی؟
- عاشق تر شدم.
- عاشق باید صبور باشه.
- معشوق نباید عاشق رو ناامید کنه.
- وقتی امیدی نیست!
- مگه خدا رو فراموش کردی؟
- هرگز! مانی دوباره روبروی او ایستاد و گفت: شب و روز دعا میکنیم و ازش کمک می خوایم، اون صدامون رو می شنوه، آخه اون عاشقا رو خیلی دوست داره. در میان گریه لبخندی کم رنگ بر لب های کوچک او نقش بست. مانی دست هایش را روی تکیه گاه پنجره گذاشت و صورتش را جلو برد و در حالی که نفس های گرمش صورت او را نوازش می داد گفت: حالا برو بخواب پری کوچولو من. لیلی پنجره را بست و مانی با خیال چهره آسمانی او رفت تا خودش را به دست رویاهای زیبا بسپارد.
****
ونوس با هیجان کوله پشتی را داخل صندوق عقب گذاشت و از مهبد پرسید: پس بقیه کجا رفتن؟
- رفتن بقیه وسایل رو بیارن. ویدا در ماشین را باز کرد و در حالی که سوار می شد گفت: من که سردمه، نمی تونم اینجا بایستم. اما ونوس با شادی بسوی بچه ها که هر کدام وسیله ای را می آوردند دوید و خواست به مانی کمک کند که مانیا گفت: ونوس جان بیا این فلاسک چایی رو بگیر تا نیفتاده. ونوس نظری به مانی انداخت و بسوی مانیا رفت و در همان حال پرسید: پتو برای چی آوردی؟
- برای لیلی.
- مگه اونم می خواد بیاد؟
- می خوایم ببریمش.
- اما...
- هیس مانی ناراحت میشه. ونوس ابروهایش را در هم کشید و دوباره به مانی نگاه کرد. او وسایلی را که در دست داشت به مهبد داد و بسوی ساختمان آقاجون رفت. مانیا گفت: من که به پاترول دایی فرهاد اطمینان ندارمِِِِِِِِِِِِ، کاش با ماشین های خودمون می رفتیم.
- کلی زحمت کشیدیم تا دایی رو راضی کردیم حالا تو ناز می کنی؟
- به نظر من که اینجوری بهتره، همگی تو یه ماشین می شینیم بیشتر خوش می گذره؛ البته اگه اون دختره رو نمی بردیم بهتر بود. مانیا نگاه تحقیر آمیزی به مهشید که این حرف را زده بود انداخت و گفت: اون بیچاره که به اندازه یه بچه هم جا نمی گیره.
- اگه یه موقع سرما بخوره یا حالش بد بشه کی می خواد جواب آقاجون رو بده؟
- منم از این مسئله می ترسیدم اما مانی می گه اگه اون نیاد منم نمی یام. ونوس با خشم در ماشین را باز کرد و سوار شد. ویدا با تعجب به چهره برافروخته او نگاه کرد و پرسید: چیه؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟
ونوس دهانش را کج کرد و با ادای مانیا گفت: مانی می گه اگه اون نیاد منم نمی یام!
- کی؟!
- اون دختره مردنی!
- مگه اونم می خواد بیاد؟
- بله! این طور که معلومه اصل کاری ایشونن، اگه سرکارخانم تشریف نیارن اصلا خوش نمی گذره.
- اگه حالش بد بشه چی؟
- بهتر! می میره و از شرش راحت می شیم. ویدا با چشمانی از حدقه درآمده به خواهرش نگاه کرد و پرسید: این حرفو که جدی نزدی؟
ونوس نفس عمیقی کشید و گفت: درسته که ازش خوشم نمی یاد اما راضی به مرگش نیستم.
- اخماتو باز کن بذار امروز بهمون خوش بگذره. ونوس لب هایش را غنچه کرد و بعد از چند لحظه لبخندی زد و گفت: درسته! اگه مانی بفهمه من عصبانی هستم بیشتر سربه سرم می ذاره. اما مانی غمگین تر از آن بود که متوجه کسی جز لیلی باشد. حرف های شب گذشته ترسی عمیق بر دلش انداخته و او را از آینده بیمناک ساخته بود. با این حال سعی داشت کاری کند که به او حسابی خوش بگذرد. مرتب با لبخند نگاهش می کرد. برایش میوه پوست می کند،پتو را روی پاهایش می کشید. به خاطر او اصلا از ماشین پیاده نشد و در بازی ها شرکت نکرد و وقتی هم او تحت تاثیر داروهایش خوابید سرش را به صندلی جلو تکیه داد تا چهره خیسش را از دیگران مخفی کند اما در تمام این مدت دو چشم کنجکاو کارهایش را با دقت تحت نظر داشتند. ونوس که حالا از آمدنش حسابی احساس پشیمانی می کرد با دو سیخ جگر بسوی ماشین رفت. در را که باز کرد مانی سر بلند کرد تا ببیند کیست. ونوس با دیدن اشک های او حیرت زده شد. مانی اشک هایش را پاک کرد و پیاده شد و در را آرام بست. ونوس بازهم متعجب به او نگاه می کرد و از خود می پرسید؛«آیا مانی واقعا عاشق شده؟» مانی یکی از سیخ ها را از دست او گرفت و گفت: بخور سرد میشه! هر دو کنار هم آهسته راه افتادند. ونوس سوال های بی جواب زیادی داشت اما از طرح آنها می ترسید. مانی تکه های جگر را در دهانش می گذاشت اما از حالت چهره اش معلوم بود اصلا طعم آن را نمی فهمد. بالاخره ونوس با تردید بسیار پرسید: - باور کردنی نیست! مانی روبرو او ایستاد و نگاه افسرده اش را به نگاهش دوخت. ونوس به سختی پرسید: دوستش داری؟ مانی که دیگر دلتنگی در گلویش نشسته بود به علامت مثبت سرش را تکان داد و به زور گفت: اگه... بمیره منم می میرم. ونوس دوباره پرسید: چرا زودتر نگفتی؟
- چه فرقی می کنه؟ حالا که می بینی دنیا رو سرمون خراب شده و داره اونو با بیماری و منو از غصه اون خفه می کنه.
- یعنی هیچ کاری براش نمی شه کرد؟
- فقط پیوند کلیه که اونم قحط شده!
- آقاجون می گفت اگه لازم باشه می ره اونجایی که کلیه قاچاق میکنن!
- این کارم اشتباهه!
- وقتی چاره ای نباشه! مانی نگاه ابری اش را از او دزدید تا اشک هایش را نبیند. ونوس لبخندی زد و گفت: ناامید نباش خدا بزرگه!
- منم به لیلی همین حرفو زدم ولی خیلی ناامیده!
- ای کاش تو مجبور نبودی بری، از وفتی تو رفتی حالش بدتر شده. مانی با دست های لرزان و نگاهی غمبار بسوی ونوس رفت. ونوس به صورت رنگ پریده او خیره شد. مانی ملتمسانه گفت: قول بده وقتی من نیستم مراقبش باشی.
- ولی من...
- می دونم دلت چقدر پاک و مهربونه، قول بده ونوس، قول بده! ونوس با بغض سرش را پایین انداخت و گفت: مانیا مواظبشه!
- می دونم اما من دلم می خوادتو بیشتر مواظبش باشی.
- تو می ترسی من اذیتش کنم؟
- می خوام مثل من دوستش داشته باشی! ونوس سرش را بلند کرد. چشم هایش را بست و گفت: قول می دم. مانی که گویا تا قبل از این از مسئله نگران بود نفس راحتی کشید و گفت: متشکرم.
ادامه دارد .....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 8 May 2012 09:35
قسمـــــــــت یازدهـــــم
بار دیگر روزهای دوری و تنهایی از راه رسیدند، با این تفاوت که این بار برنامه های متنوع ونوس از قبیل جمع کردن بچه ها در اتاق لیلی، تعریف خاطره، انجام کارهای دستی،... باعث می شدند لحظات طولانی راحت تر و زودتر بگذرند. روزهای آخر زمستان بود که خبر آمدن مسافری از راه دور هیاهویی تازه به پا کرد. مانیا با هیجان غیرقابل وصفی خودش را به لیلی رساند. با ذوق او را به سینه اش فشرد و گفت: - لیلی، لیلی جان، اون داره می یاد. لیلی که زیر فشار دست های او احساس خفگی می کرد پرسید: کی؟ کی داره می یاد؟
مانیا او را رها کرد و دور اتاق چرخی زد و رقص کنان گفت: عشق من داره می یاد، وای! نمی دونم چه شکلی شده اما هر چی که باشه و هر جور که باشه بازم فرقی نداره، چون من عاشقشم... لیلی، تو که می فهمی من چی می گم؟
- بهت تبریک می گم.
- برای چی؟
- برای همین دیگه!
- ولی حالا که چیزی مشخص نیست!
- اما من مطمئنم اونم تو رو دوست داره! وقتی بیاد و تو رو ببینه...
- وای لیلی! دیگه نگو وگرنه از خوشحالی غش می کنم،آخ! راستی یادم رفت بگم، مانی زنگ زد و گفت از طرف من از لیلی عذر خواهی کن و بگو اگه نامه ننوشتم به خاطر اینه که هفته آینده می یام تهران. لیلی تا آن لحظه از شادی مانیا لذت می برد این بار با شنیدن خبر آمدن مانی در رویاهای شیرین خودش غرق شد و تصویر چشمان مهربان او در نظرش جان گرفت.
آقا جون برخلاف گذشته ها با چهره ای بشاش درون باغ راه می رفت و مثل بقیه انتظار ورود فرید را می کشید. بعد از لیلی و مانی، فرید هم جایگاه خاصی در دل او داشت و همه این موضوع را می دانستند. مادرجون پنجره را باز کردو گفت: آقا حالا بیاید خونه، سرما می خورید. آقاجون لبخندی کم سابقه زد و عصای خوش نقشش را در دست هایش جابه جا کرد و بسوی ساختمان خانه فرهاد که همه آن جا جمع شده بودند رفت. سیمین بی تاب تر از بقیه دست هایش را به هم می فشرد و مرتب به ساعت نگاه می کرد. فریبا گفت: دلم دیگه طاقت نداره، تمام اون سالها یه طرف این چند ساعتم یه طرف.
مانیا دور از چشم بقیه روی مبل کنار پنجره نشسته و نگاهش را به در باغ دوخته بود. او هم آرام و قرار نداشت اما باید احساسش را مخفی می کرد تا کسی چیزی نفهمد. در این میان فقط لیلی بود که از غوغای درون او خبر داشت و احساسش را می فهمید. صدای زنگ تلفن مثل خروس بی محل نگاه های اخم آلود را بسوی خود کشید. ونوس که کنار تلفن نشسته بود گوشی را برداشت: الو
- سلام.
- ....
- خوبم، اونم خوبه، بله ممنون همه خوبن، شما چطورید؟
- ....
- هنوز نیومدن.
- ....
- نمی دونم.
- ....
- باشه حتما بهت زنگ می زنیم.
- ....
- چشم، نمی خوای با مامانت حرف بزنی؟
- ....
- باشه، باشه خدا حافظ. سیمین با اضطراب پرسید: کی بود؟
- مانی!
- چی کار داشت؟
- می خواست بدونه آقا فرید رسیده یا نه؟
اینبار صدای زنگ ساختمان و به دنبال آن صدای پر هیجان آقا حیدر سرایدار قلب ها را به وجد آورد. همه به دنبال هم از ساختمان خارج شدند اما لیلی از ترس سرمای بیرون سر جایش نشست و به آنها نگاه کرد. سیمین با آغوشی گشوده و چشمانی اشک آلود بسوی پسرش دوید. فریبا و آذر هم به دنبال او رفتند. مهشید دست مادرش را فشرد و با بغض گفت: - چه صحنه ی رمانتیکی! فرید بعد از بوسیدن صورت مادرش بسوی آقاجون رفت. دست او را میان دست هایش گرفت و با چشمانی پر از اشک گفت: - دلم واقعا براتون تنگ شده بود. مادرجون پرسید: برای غرغرهایش؟ فرید با شادی بسوی او رفت و در آغوشش کشید و گفت:مادرجون شیرین زبونم قربونت برم.
دخترها در حالی که دستهای یکدیگر را گرفته بودند سلام کردند. فرید ابروهایش را بالا برد و سوتی زد و گفت: ماشاالله چه خانم های جوان و زیبایی! دخترها به هم نگاه کرده و خندیدند. فرید با انگشت به ویدا اشاره کرد و گفت: تو باید ویدا باشی.
- از کجا فهمیدی؟
فرید لپ هایش را باد کرد و گفت: این جوری! باز هم دخترها خندیدند.
ونوس پرسید: منو چی؟ یادت می یاد؟
فرید چشمهایش را ریز کرد و گفت: این چشمهای کنجکاو و پر از سوال فقط مال یه نفر می تونه باشه اونم ونوسه! ونوس ابروهایش را بالا برد و با حیرت گفت: - آفرین. مهشید پرسید: پس من چی؟
این بار فرید به او نگاه کرد و گفت: تو مهشیدی چون چشمای مانیا باید مثل چشم های مانی رنگ غروب باشه!
مانیا که عقب تر ایستاده بود با شنیدن این حرف هیجان زده شد اما با متانت همیشگی جلو آمد و سلام کرد. فرید با نگاهی تحسین برانگیز گفت:می دونستم برای خودت خانمی شدی اما تصورش رو هم نمی کردم انقدر زیبا شده باشی!
مانیا که حس می کرد در حال بی هوشی است به خودش نهیب زد؛«آروم باش دختر،خودت رو نباز» به سختی لبخندی زد و تشکر کرد. فرهاد سرحال تر از همیشه دست او را گرفت و گفت: تست هوشه؟ بسه دیگه بریم خونه. و او را با خود به خانه برد. فرید در حالی که می خندید گفت:یواش تر باباجون، الان می خورم زمین، نکنه می خوای همین روز اول...
- با دیدن دختری که تنها درون سالن نشسته و در عالم رویا غرق شده بود ادامه سخنش را فرو خورد و آهسته پرسید: اون لیلی نیست؟
فرهاد هم آهسته جواب داد: بله اونم عزیز دردونه ی آقا جونه.
فرید آرام بسوی او رفت. کنارش ایستاد و به نیم رخ مینیاتوری اش خیره شد. لیلی که حضور او را حس کرده بود به خودش آمد و با دیدن او با عجله بلند شد و سلام کرد. فرید لبخندی زد و گفت: سلام لیلی خانم، مثل این که فقط شمااز اومدن من خوشحال نشدید.
- این چه حرفیه؟ من... مادرجون به کمک او شتافت و گفت: اتفاقا اون هم مثل بقیه خیلی خیلی خوشحاله، فقط به خاطر سرما نذاشتیم بیاد بیرون. اخلاق و رفتار فرید کاملا شبیه مانی بود فقط با این تفاوت که او جوانی سرد و گرم چشیده بود و با تجربه بود اما مانی جوان تر و خام تر بود. چشم های خندان و حرکات تند و سریع او توجه دخترها را سخت به خود جلب کرده بود و مانیا را بیش تر گرفتار از پیش کرده بود. بعدازصرف شام هر کسی جایی را برای نشستن انتخاب کرد. مانیا با صورتی گلگون کنار لیلی نشست و آهسته گفت:خیلی جذاب تر شده.
- فکر کنم به تعداد رقبات اضافه شده.
- نه!
لیلی با چشم به دخترها که دور فرید را گرفته بودند اشاره کرد و گفت:این جذابیت توجه اونا رو هم جلب کرده. مانیا نیشخندی زد و گفت: اون موقع که من براش می مردم اینا هیچی حالیشون نبود.
- من مطمئنم اونم فقط تو رو دوست داره.
- حیف که از عشق من بی خبره!
- بالاخره متوجه میشه، عجله نکن.
- وای لیلی، اون داره می یاد این جا.
- پس من برم. مانیا دستش را روی دست او گذاشت و گفت: نه، خواهش می کنم تنهام نذار. لیلی به صورت رنگ پریده او نگاه کرد و دوباره نشست. فرید در حالی که لبخند می زد جلو آمد و روبروی آنها نشست و گفت: مثل اینکه مارو قابل نمی دونید!
مانیا که از شدت هیجان و تحت تاثیر برق نگاه او نمی توانست حرف بزند به لیلی نگاه کرد و او گفت: نخواستیم فرصت آشنایی با دیگران رو ازتون بگیریم.
فرید به چشم های بیمار او خیره شد و گفت: ولی من دلم می خواد بیش تر با شما آشنا بشم. لیلی با تردید به مانیا نگاه کرد. خوشبختانه او نگاهش را به پایین دوخته بود. نمی دانست چرا او این گونه نگاهش می کند اما ترجیح داد اهمیتی ندهد. فنجان چای اش را برداشت و گفت: سرد شده می رم عوضش کنم و به این بهانه از آنها دور شد و تنهایشان گذاشت. وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست و چایش را نوشید.
آنجا با خیال آسوده خودش را به دست رویاهای شیرینش سپرد و به هفته آینده اندیشید که مانی از راه می رسید و او را غرق در دنیای محبت می کرد. دستش را زیر چانه زده بود و در تنهایی با خیالاتش خوش بود که فرید آمد و یکی از صندلی ها را عقب کشید و در حالی که می نشست گفت: یه چایی عوض کردن چقدر طول می کشه!
لیلی با تعجب به او نگاه کرد. نمی دانست چه باید بگوید!انگشتانش را دور فنجان خالی حلقه کرد و نگاهش را به میز دوخت. فرید سرش را کج کرد و پرسید: شما از من بدتون می یاد؟ با دستپاچگی گفت: نه، نه اصلا این طور نیست.
- اما رفتارتون چیز دیگه ای می گه.
- رفتارم؟!
- انگار از حضورم ناراحتید و از من فرار می کنید.
- این چه حرفیه؟! من...من فقط می خواستم.... اما ادامه سخنش را فرو خورد و منظورش را از تنها گذاشتن او با مانیا به زبان نیاورد. فرید دو دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت: خب... می خواستید چه کار کنید؟
- می خواستم چاییم رو عوض کنم.
- و بعد اینجا تک و تنها بشینید و ما رو نبینید. لیلی نگاهش را در نگاه او دوخت و گفت: شما خیلی زود قضاوت می کنید!
- شنیده بودم دختر ساکت و گوشه گیری هستی اما نمی دونستم حتی از مهمونیای فامیلی هم خسته می شی!
لیلی که از حرف او رنجیده بود گفت: بیماری منو گوشه گیر و تنها کرده وگرنه انسان قدرنشناسی نیستم و آدمایی رو که در تمام این سالها بهم محبت کردن دوست دارم و هرگز ازشون خسته نمی شم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 8 May 2012 09:37
قسمـــــت دوازدهــــــــــم
- من منظوربدی نداشتم، ببخش اگه ناراحتت کردم. لب های لرزان لیلی که به هم فشرده می شد تا جلوی گریه اش را بگیرد، او را ناراحت کرد و پشیمان از رک گویی که عادت همیشگی اش بود بسوی لیلی چرخید و با لحنی ملایم و آهسته گفت: خواهش می کنم منو ببخش، باور کن منظوری نداشتم.
لیلی با تعجب نگاهش را از دست هایش برگرفت و به صورت او دوخت. فرید باز هم دست های او را فشرد و گفت: حالا بخند، وگرنه از دست خودم حسابی عصبانی می شم. لیلی که از کارهای او حیرت زده شده بود گفت: ولی من از شما ناراحت نیستم.
- پس بخند، بخند دیگه.
به زور لبخندی بر لب آورد و در همان حال آهسته دست هایش را از بین دستهای او بیرون کشید و زیر میز برد. فرید ابروهایش را بالا برد و به حرکات او نگاه کرد. سپس با صدای بلندی خندید و گفت: مطمئنا اگه دستات رو نگرفته بودم چند تا سیلی می زدی تو صورتم.
- اشتباه می کنید، من آدم گستاخی نیستم.
- اما کاملا مشخصه که از گستاخی من ناراحت شدی.
- کار شما اصلا گستاخانه نبود.
- پس چی بود؟ لیلی که دید او دست بردار نیست بلند شد و گفت: بهتر بریم پیش بقیه.
- من اومدم این جا تا از شر سوال های اونا راحت باشم.
- در جواب علاقه وافرشان کار درستی نکردید. از این حرف او چشم های فرید درخشید. بلند شد و روبه روی او ایستاد و پرسید: شما از کجا می دونید اونا واقعا به من علاقه دارن؟
- اگه به رفتارشون با دقت نگاه کنید متوجه می شید.
- رفتار کدومشون؟
- منظورتون چیه؟
- منظورم دخترهاست، به نظر شما کدومشون بیشتر از بقیه از اومدن من خوشحال شده؟ لیلی که از سوال او خنده اش گرفته بود گفت: من نمی دونم ولی فکر کنم همه شون.
- کی از همه بیشتر؟
- پیدا کردن جواب این سوال برای آدم باهوشی مثل شما نباید سخت باشه!
- تو چی؟ تو از اومدن من...
- اِ، تو اینجایی پسر! ورود فرهاد، لیلی را از دست سوال های بی پرده این جوان پر شر و شور نجات داد. با عجله از کنار آنها گذشت و به سالن رفت. مانیا هنوز هم یک گوشه سالن تک وتنها نشسته بود و فکر می کرد. بسوی او رفت و کنارش نشست و پرسید: چه خبر؟
مانیا نگاه متلاطمش را به صورت او دوخت و گفت: نزدیک بود از خوشحالی غش کنم، تو کجا رفتی؟
- خواستم اولین فرصت برات فراهم بشه، حالا بگو ببینم چی گفت؟
- در مورد درسم و این که می خوام برای آینده ام چه کار کنم پرسید.
- همین؟
- پس چی؟ همین جوریشم زنگ صداش تمام وجودم رو می لرزوند.
- انسان وقتی عاشق می شه کنترل رفتارش رو از دست میده...
- وای لیلی، من امشب اصلا خوابم نمی بره. - بهتره یه آرامبخش بخوری.
- سر به سرم می ذاری؟
- نگرانتم.
- چرا؟
- چون دلم نمی خواد تا اون بهت ابراز علاقه نکرده تو واکنشی انجام بدی. مانیا بادقت به او نگاه کرد و پرسید: چرا؟ تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟ کسی حرفی زده؟ نکنه قبلا به کسی دل بسته؟
- تو چرا این قدر نگرانی؟ اصلا این طور نیست ولی حس می کنم فرید از قافله عشق خیلی عقب مونده
شایدم داره احساسش رو پنهان می کنه.
شاید!
اگه اینطور باشه قول می دم تا اون حرفی نزده من هیچی نگم. لیلی لبخندی زد و گفت: چقدر عجیبه!
چی عجیبه؟
عشق!
عشق؟
آره، تا همین چند ساعت پیش تو خیلی آروم و صبور بودی اما به محض اومدن فرید از این رو به اون رو شدی.
- یعنی الان معلومه که آروم نیستم؟
برای من که می دونم عشق چطور تو دلت غوغا کرده کاملا مشخصه که نگاهت چقدر نگرانه!
- باور کن دست خودم نیست.
...... می دونم اما بهتره مواظب رفتارت باشی
مانیا بار دیگر با حسی غیر قابل مهار گفت: خدای من! اون داره اینجا رو نگاه می کنه!
****
مادرجون گفت: عزیزم تو برو بشین خسته می شی، واسه ات خوب نیست.
آخه نمی شه که من بشینم و اون وقت شما تنهایی همه کارها رو انجام بدید.
- مگه من چه کار دارم؟ هر شب سه نفر بودیم امشب شدیم چهار نفر.
بهرحال من دوست دارم کمکتون کنم. در واقع او می خواست از وجود فرید فرار کند زیرا از نگاه های او می ترسید و حس می کرد او با چشمانش حرفهای عجیبی می زند که برای او غیرقابل تحمل است. آرزو می کرد این چند روز هم زودتر بگذرد و مانی عزیزش برگردد. صدای مادرجون او را به خودش آورد: بیا دخترم این چایی ها رو ببر منم دیگه کاری ندارم.
سینی چای را گرفت و به سالن رفت. به محض ورود او چشم های مشتاق فرید به آن سو برگشت و لبخندی زد. آقاجون سینی را از دست او گرفت و روی میز گذاشت و گفت: اینقدر خودت رو خسته نکن دخترم.
لیلی در حالی که سعی می کرد نگاهش با نگاه فرید تلاقی نکند گفت: من که کاری نکردم خسته بشم آقاجون.
می دونم که عید نزدیکه، دلم نمی خواد خدای نکرده توی ایام نوروز تو رو تو بیمارستان ببینم.فرید در حالی که یکی از استکانهای چای را برمی داشت پرسید: یعنی یه آدم خیرخواه توی شهر به این بزرگی پیدا نمیشه که بخواد یکی از کلیه هاش رو ببخشه؟
مسئله این نیست پسرم، خوشبختانه ما ایرانی ها هنوز اصالتمون رو که مهر و محبته فراموش نکردیم، ولی مشکل اساسی ما گروه خونی لیلیه که کمیابه.
فرید از لیلی پرسید: حتما گروه خونیتون 0، درسته؟
بله!
چه جالب! لیلی و آقاجون با تعجب به او نگاه کردند. فرید که فهمید جمله نابجایی بکار برده خندید و گفت: ببخشید، یاد فیلم های سینمایی افتادم، هر وقت قهرمان یه فیلم احتیاج به خون داره گروه خونیش 0 و همین باعث عذاب بیننده و مایه سرگرمی کارگردان می شه.
فکر نمی کنید این فیلم ها همه از روی واقعیات زندگی انسانها ساخته می شن؟ لحن معترض لیلی، باعث دستپاچگی فرید شد، اما با یک خنده اضطرابش را پنهان کرد و گفت: شما خیلی احساساتی هستید!
در عوض شما خیلی بی احساسید. فرید با تعجب به او خیره شد. این بار آقاجون خندید و گفت: فریدجان حالا دیگه بی حساب شدید، این لیلی ساکت ما این طورم که به نظر می یاد بی سر و زبون نیست و به موقعه اش جواب آدمای بی منطق رو می ده.
ولی من نمی خواستم اینو بگم. بهرحال هر چی می گفتید همین معنی رو می داد. سپس هر دو خندیدند. برای لیلی عجیب بود وقتی می دید آقاجون تا این حد با فرید صمیمی است و او را دوست دارد. البته گاهی هم چون جای مانی را گرفته بود عصبانی می شد و آرزو می کرد ای کاش دیگر او را نبیند.
به چه فکر می کنی خانم احساساتی؟ سرش را بلند کرد و دید آقاجون نیست و فرید در حال پوست کندن سیب بود و در همان حال چشمهایش را با حسی آشکار به او دوخته بود. ابروهایش را در هم کشید و گفت: به مسئله خاصی فکر نمی کردم.
اما من مطمئنم تو داشتی فکر می کردی!
پس مطمئن باشید به شما فکر نمی کردم.
اینو که می دونم!
واقعا؟
وقتی من اینجا رو به روت نشستم پس باید به یه نفر که اینجا نیست فکر کنی!
چرا دلتون می خواد افکار دیگران رو بخونید؟
از این کار لذت می برم.
اما ممکنه این کار شما باعث ناراحتی دیگران بشه.
یعنی الان تو ناراحت شدی؟
نه!
خوبه!
آخه برام مهم نیست.
- چی برات مهم نیست؟ اینکه شما افکارم رو بخونید یا اینکه در موردم چه قضاوت کنید! فرید یک تکه سیب را از نوک چاقو بداشت و بسوی او گرفت و گفت: می دونم که به مرور زمان نظرتون عوض می شه! لیلی سیب را با نوک چاقو برداشت و گفت: محاله.
خیلی با اطمینان حرف می زنی!
آن شب پس از مدتها عصبانی شده بود و دلش می خواست بر سر فرید بزند. او با سوال های پی درپی قصد داشت اسرار او را بفهمد و در آخر هم قصد و غرض خودش را تحمیل کند در حالی که نمی دانست لیلی خودش را برای روز دیدار آماده می کند و در حال حاضر به او فقط به عنوان یک مزاحم می نگرد
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 8 May 2012 09:39
قسمــــــــت سیزدهــــم
لیلی روزها به بهانه های مختلف از جمعی که فرید بینشان بود فرار می کرد و بیشتر اوقات خودش را در آلاچیق پنهان می کرد.نامه های مانی را می خواند، می بوسید و به سینه می فشرد. چشمانش را می بست و سعی می کرد تصویر او را در ذهنش ترسیم کند. روزهای انتظار به پایان رسید و مسافر او با کوله باری از عشق آمد تا گرد و غبار غم تنهایی را از دلش بزداید. در فرصتی مناسب دور از چشم بقیه به آلاچیق رفتند و روبروی هم نشستند و حرف های پنهان شده در سینه های بی تاب را برای هم نجوا کردند و در آخر قرار گذاشتند تمام این ایام را تا حد ممکن با هم بگذرانند چه با دیگران چه بدون دیگران. نزدیک غروب بود که دو دلداده معبد عشقشان را ترک کردند و هر کدام راه خود را در پیش گرفتند. مهشید و مهبد قصد داشتند برای خرید بیرون بروند. مانی پرسید: از فرید چه خبر؟ از صبح تا حالا ندیدمش.
مهشید گفت: دو روزه صبح که می شه می ره بیرون غروب برمی گرده.
نمی دونی کجا می ره؟
نه ولی احتمالا می ره پیش رفقای قدیمیش.
شماها کجا می رید؟
می ریم لباس عید بخریم.
برید، خوش بگذره.
تو نمی یای؟
فعلا وقتش رو ندارم، شما برید تا دیر نشده. دستش را در هوا تکان داد و به خانه رفت. فریبا و مانیا مشغول نصب پرده های جدید بودند. سلام کرد و روی مبل نشست. چهره مانیا گرفته بود و حرف نمی زد و فقط کارهایی را که مادر می گفت انجام می داد. تا به حال او را اینقدر افسرده ندیده بود. به نظرش می رسید حتی لاغرتر هم شده. بلند شد و کنار چهار پایه رفت و گفت: تو بیا پایین من کمک می کنم. مانیا نگاه غمگینش را به او دوخت و سپس بدون حرف از چهار پایه پایین آمد. مانی نظر دیگری به او انداخت و بالا رفت. مادر پرده را به دست مانیا داد و گفت: تا شما اینو می زنید من برم یه سر به غذا بزنم ته نگیره. بعد از رفتن او، مانی روی چهار پایه نشست و پرسید: چیزی شده؟
مانیا سرش را به علامت منفی تکان داد
اگه مسئله ای هست به من بگو شاید بتونم کمکت کنم.
باور کن چیزی نیست.
چشمات نمی تونن مثل زبونت دروغ بگن. مانیا باز خواست انکار کند اما اشک هایش سرازیر شد و مجبورش کرد کار را نیمه تمام رها کند و خودش را به اتاقش برساند و بغضش را خالی کند. مانی با تردید از چهار پایه پرید و بسوی پله ها می رفت که مادر با تعجب پرسید: کجا؟ پس مانیا کو؟
الان می یام. از پله ها بالا دوید و پشت در اتاق او ایستاد. صدای گریه اش را شنید. ضربه ای به در زد و دستگیره را چرخاند اما در قفل بود. سرش را به در چسباند و آهسته گفت: مانیا در رو باز کن کارت دارم. اما جز صدای گریه او جوابی نشنید. دوباره اصرار کرد ولی بی فایده بود. بنابراین تصمیم گرفت تنهایش بگذارد شاید زودتر آرام بگیرد. کار نصب پرده ها تمام شده بود که ضربه ای به در سالن خورد. مادر در را باز کرد. با دیدن فرید لبخندی زد و بعد از احوال پرسی گفت: چه عجب رفقا اجازه دادن به ما هم سری بزنی!
رفقا؟! مانی گفت: عیبی نداره مامان بذار بره سراغ همونا که براش عزیزترن، ما هم خدایی داریم.
این صدای اعتراض از کجا به گوش من رسید؟
از گوشه غربت کده ای که مدت هاست آشنایی به خود ندیده.
ندیدن آشناها ازت یه شاعر به تمام معنا ساخته.
می ترسم عاقبتم به جنون بکشه. فرید و مانی دست یکدیگر را فشردند و نشستند. مانی پرسید: با یه عصرونه چطورید؟
فرید گفت: - فقط چایی، متشکرم. سپس پرسید: پس مانیا کجاست؟
تو اتاقشه.
نکنه اونم مثل ونوس و ویدا داره دکوراسیون عوض می کنه؟
نه! حالش خوب نبود رفت استراحت کنه.
حتما عمه خانم با این کارهای عید حسابی خسته اش کرده. مادر سینی را روی میز گذاشت و گفت: مانیا دو،سه روزه حالش خوب نیست، نه حرف می زنه، نه بیرون می ره، نه درست و حسابی غذا می خوره، کم کم داره منو نگران می کنه. فرید ابروهایش را بالا برد و آهسته گفت: حتما از اون مرضای سخت گرفته؟
مادر با نگرانی پرسید: کدوم مرض؟
فرید سرش را جلو برد و در گوش او آهسته گفت: حتما عاشق شده!
نه!
آره!
مانی گفت: حالا دیگه ما غریبه شدیم؟چرا در گوشی حرف می زنید؟
آخه تو هنوز بچه ای، واسه ات زوده که از این حرفا بشنوی.
باشه آقا فرید، از تو یکی توقع نداشتم.
بّده، نمی خوام فکرت رو خراب کنم؟
اگه حرف، حرف عشق و عاشقیه، باید بگم ما خودمون ختم این کارهاییم. فرید لبش را به دندان گزید وسرش را با تاسف تکان داد و گفت: وای وای، ببین در نبود ما این بچه ها چه کارهایی کردن! آخه تو که هنوز دهنت بوی شیر می ده می فهمی عشق چیه؟
اولا عشق ربطی به سن و سال نداره، ثانیا خودت دهنت بوی شیر می ده، می گی نه برو از زن دایی بپرس.
اتفاقا زن داییت از روزی که من برگشتم نظرش عوض شده.
پس برات نقشه کشیده!
متاسفانه بله!
تو که از خداته!
بله از خدامه، ولی نه اونی که مامان انتخاب کرده.
اه، پس مسئله اینه! سر زدن به رفقا بهانه ای شده برای فرار از خونه.
بیرون رفتنم که مربوط به یه مسئله مهم تره!
نه بابا! مثل اینکه واقعا آدم مهمی شدی!
حالا کجاشو دیدی! وقتی بفهمی چه کار کردم از تعجب شاخ در می یاری! مادر با ظرف میوه جلو اومد و نشست و گفت: فرید جان حالا که کارها رو به راه شده و برگشتی باید به فکر آوردن یه عروس به این خونه باشی. در همین هنگام مانیا از اتاقش خارج شده و در حال پایین آمدن از پله ها بود که فرید گفت: به فکرش هستم، اما باید بگم زیاد به دلتون صابون نزنید چون من می خوام یکی از دختران زیبای این قصر رو عروس کنم و دلم نمی خواد از بیرون یه غریبه رو بیارم.
مانیا با شنیدن این حرف پاهایش سست شد و روی پله ها نشست. دست هایش را به نرده ها فشرد و گوش هایش را تیز کرد. مانی با کنجکاوی پرسید: نیومده عاشق شدی؟
هِی، یه همچین چیزایی!
بذار ببینم! ویدا، ونوس و مهشید! کدوم یکی؟
پس مانیا چی؟
مانیا!؟
- آخه اونم از خانم های همین قصره!
درسته! حالا از بین این چهار نفر کدوم رو انتخاب کردی؟
جواب سوالت مربوط می شه به همون کار مهمی که گفتم!
- عجب!
حالا اگه بازپرسی تموم شد برو به اون خواهر عزیزت بگو بیاد از وجودش فیض ببریم. مانیا که هنوز میان دریای تردید دست و پا می زد بلند شد و از پله ها پایین آمد. سلام کرد و بسوی آنها رفت. فرید لبخندی زد و گفت:به به خانم خانما چه عجب! منور فرمودید، خواهش می کنم بفرمایید.
او با تعارف مانیا رو کنار خود نشاند، دستش را پشت سر او روی تکیه گاه مبل گذاشت و نگاهش کرد و گفت: اگه قرار بود زیباترین دختر این شهر رو انتخاب کنند من تو رو معرفی می کنم کار عمه و شوهر عمه ام حرف نداشته . فریبا با شرم و خنده گفت: فرید!
چیه عمه؟ مگه حرف بدی زدم؟ خب بله ونوسم خیلی خوشگله اما زیبایی مانیا بی نظیره، این چشمای قشنگ که رنگ غروبه نظر هر کسی رو به خودش جلب می کنه. مانی سرفه ای کردو گفت: آهای آقا فرید مواظب رفتارت باش!
فرید با شیطنت دستی به صورتش کشید و گفت: وای ! یه لحظه فکر کردم تو هنوز همون مانی کوچولویی که چیزی حالیش نیست.
دست شما درد نکنه، دیگه چی؟
خیلی خب، حالا نمی خواد غیرتت رو به رخ ما بکشی، من که خواهر ندارم اما مانیا رو مثل یه خواهر واقعی دوست دارم. مانیا به یکباره فرو ریخت. حس کرد بدنش منجمد شده و قلبش از کار ایستاده. مانی بلند شد و بین آنها نشست و گفت: پس منم اینجا بشینم تا جمعمون حسابی جمع بشه. فرید سرش را تکان داد و گفت: وای وای! خوبه با قوانین سخت آقاجون همه خانم هامون توی این باغ محدود شدن وگرنه معلوم نبود هر روز چند تا خون و خونریزی به پا می شد!
اتفاقا قانون اساسی و خوبیه! من که همیشه تاییدش کردم.
می بینی عمه! اخلاق آقاجون به مانی ارث رسیده، خدا به داد زنش برسه. مانیا با حسرت نگاهی به چشم های تیره او انداخت و برای فرو بردن بغضش مقداری چای نوشید و از خدا خواست کمکش کند تا مبادا این عشق یک طرفه باعث رسوائیش شود
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 8 May 2012 09:42
قسمــــــــت چهــــاردهــــــــــم
سال جدید با شوخی های بی حد مانی و فرید و خنده های مهبد و دخترها با شور خاصی آغاز گردید.در این میان فقط مانیا بود که ساکت و مغموم می رفت و می آمد.کارهایش را انجام می داد و سعی می کرد با احساسش بجنگد.
لیلی هم وجود بیماری اش را فراموش کرده بود و دنیا را تنها در چشمان مانی می دید طوری که گویا دیگران را در یک مه غلیظ مثل سایه های متحرک می دید و از این لحظات زیبا لذتی وافر می برد فقط گاهی اوقات فرید بود که بلور زیبای رویای او را می شکست و او را از عالم عاشقانه اش به دنیای واقعیات باز می گرداند. فرید که همیشه وهمه جا مراقب رفتار او بود علت این سکوت و در خود فرو رفتنهایش را بیماریش می دانست و به هر نحو ممکن سعی داشت به او کمک کند تا کمتر عذاب بکشد.
روزهای زیبای عید به آخر می رسید و دلتنگی با بی رحمی بر دل لیلی چنگ می کشید. با رفتن دوباره مانی لحظه های زیبای دیدار در زیر آلاچیق،خواندن اشعار ناب حافظ،نگاه های پر مهر و خنده های مستانه به پایان می رسید و او فقط می توانست به خاطراتش دل ببندد. هر گاه که او می رفت از خودش می پرسید؛«آیا وقتی دوباره باز گردد من زنده ام؟»
بنا به دستور آقاجون و به علت بارش شدید باران روز سیزده بدر را همگی به خانه او رفتند و آش بار گذاشتند. آن روز بر خلاف روزهای گذشته مانی کسل بود و شوخی نمی کرد. رفتارش باعث تعجب فرید، که گویا منبع انرژی ناتمام بود شده بود. خودش را به او که کنار پنجره ایستاده بود و به منظره رویایی در زیر باران نگاه می کرد رساند و آهسته پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
- دلتنگم!
- چرا؟
- امشب ساعت یازده بلیط داریم.
- راستش رو بگو! بیشتر دلتنگ کی می شی؟ مامان جونت یا بابات؟
- دلتنگ عشقم.
فرید با حیرت به نیم رخ غمگین او نگاه کرد و گفت:
- باورم نمی شه!
- آخه فکر می کنی من هنوز بچه ام!
- پس تو هم مثل من،ای شوالیه اسیر یکی از زنان زیبای حرمسرا شده ای! آه ای جوان رعنا بگو بدانم عشقت کیست و رقیب کدامست؟ باید برایت زره و شمشیری مهیا نمایم تا با رقبای خود بجنگی و آن دخترک زیبا را برداری و با اسب وفادارت از این جا بگریزی.
- اگه راست می گی این چیزها رو برای خودت مهیا کن که هنوز نتونستی کار مهمی رو که گفتی تموم کنی.
- اتفاقا اولین مرحله کار با موفقیت انجام شد و مرحله دومش هم به بعد از تعطیلات موکول شده،مطمئن باش وقتی برگردی مرا در کنار معشوقه زیبایم خواهی دید.
مانی بسوی یکی از مبل ها رفت و در حالی که می نشست گفت:
- باید با آقاجون مشورت کنی.
- همین دیروز اونو در جریان کار گذاشتم،مگه نمی بینی چقدر خوشحاله؟
مانی به آقاجون که مثل همیشه در کنار لیلی نشسته و دستش را دور شانه های نحیف او حلقه کرده بود نگاه کرد و گفت:
- پس نظرش رو جلب کردی!
- کاملا!
- می دونستم هیچ کس مثل تو بلد نیست رگ خواب اونو به دست بیاره!
- تو دیگه این حرفو نزن آقا مانی، تو که خودت ختم این کاری!
- کدوم کار؟
- جلب توجه آقاجون.
- فعلا ک تو از من پیش تری.
- خب بچه جون مثل اینکه ما یه چند سالی از شما بزرگ تریم!
مانی آهی کشید و گفت:
- برات آرزوی موفقیت می کنم.
فرید کمی جابه جا شد و دست هایش را در هم گره کرد و حالتی به خودش گرفت و گفت:
- حالا تو واقعا عاشق شدی پسر؟
مانی با سر جواب مثبت داد. فرید ادامه داد:
- خودشم خبر داره؟
- کی؟
- طرف دیگه!
- آره.
- خوبه، در این مورد مشکلی نیست، می خواستم ببینم اگه ناراحتیت به خاطر بی خبریه یاره، برم و خبرش کنم اما می ریم سر یه موضوع دیگه!
- چه موضوعی؟
- همون که اول گفتی دیگه! دلتنگی!
- خب!
- من یه راه عالی بلدم که به ذهن هیچ احدی نمی رسه.
مانی به او خیره شد و او بعد از کمی فکر گفت:
- بعد از اینکه بارون بند اومد یه سر با هم می ریم بازار مولوی.
- برای چی؟
- برای اجرای نقشه مون تا دلتنگی انقدر تو رو آزار نده.
- تو بازار؟
- خب آره دیگه، می ریم اونجا یه کبوتر نامه بر درجه یک از اون آخرین مدلاش می خریم که نامه های تو و اونو به هم برسونه.
مانی که با دقتی خاص به حرف های او گوش می داد وقتی متوجه طنز گفته های او شد بلند شد و به دنبال او که با صدای بلند می خندید دوید و وارد باغ شد. همه با تعجب به هم نگاه کردند. فریبا گفت:
- حتما دوباره فرید سر به سرش گذاشته.
- آبجی ماشاالله پسر خودتم دست کمی از فرید ما نداره.
- حالا نمی خواد وکیل مدافع بچه هاتون بشید، هر دوشون لنگه همدیگه ان.
ونوس و ویدا هم بلند شدند و بسوی او رفتند. مانیا آهی کشید و نگاهش را ناامیدانه به روبرو دوخت. لیلی در حالی که احساس سرما می کرد خودش را جمع و جور کردو آقاجون که متوجه حرکات او شده بود گفت:
- بچه ها در رو ببندین سردمون شد.
- آقاجون، سرمای بهار که آدمو مریض نمی کنه.
- من به خاطر خودم نگفتم.
مهشید به لیلی که رنگش پریده بود نگاه کرد و در را بست.
هر چه به آلاچیق نزدیک تر می شد تپش قلبش شدیدتر می شد. باران هنوز می بارید و او حس می کرد آسمان هم مثل او دلش گرفته و برای رفتن مانی اشک می ریزد. در حالی که به زور بغضش را مهار کرده بود وارد شد و خواست سلام کند با دیدن او که سرش را میان دست ها گرفته و گریه می کرد بغضش ترکید و اشک هایش جاری شدند. مانی با صدایی گرفته گفت:
- منو ببخش، ولی دست خودم نیست، نمی دونم چرا یک دفعه این جوری شدم!
لیلی در سکوت و گریه او را تماشا کرد و با خود گفت:
- شاید بالاخره زمان رفتن من فرا رسیده و قبل از همه نویدش به تو رسیده.
- دوست داشتم امشب برات یه شب خاطره انگیز بسازم. طوری که بعد از رفتنم وقتی بهش فکر می کنی لبخند بزنی اما از غروب تا حالا این بغض لعنتی توی گلوم نشسته و راحتم نمی ذاره.
بار دیگر لیلی با خود فکر کرد؛«خوبه که بعد از مرگم اشکاتو نمی بینم چون تحملش خیلی سخته».
مانی وقتی سکوت طولانی او را دید سر بلند کرد و میان گریه پرسید:
- باهام قهری؟
لیلی جلو رفت و کنار او نشست. به چشم های متورمش نگاه کرد و گفت:
- باید امشب یه قولی به من بدی!
-امشب اگه جونم رو هم بخوای حرفی ندارم.
-قول بده وقتی که مردم اصلا گریه نکنی!
-چرا موقع رفتن دای دلم رو می سوزونی؟
-مانی قول بده! خواهش می کنم!
-مطمئن باش هر جا که تو باشی منم همون جام حتی... حتی اگه...
- می دونی که نمی شه پس همین حالا قول بده بعد از رفتنم گریه نکنی چون دلم می خواد تو رو همیشه خوشحال و خندان ببینم.
- خوشحال؟ اونم بی تو؟
- من همیشه با توام هر وقت گریه کنی رو بر می گردونم و می رم اما وقتی می خندی مطمئن باش منم می خندم و با شوق تماشات می کنم.
بعد با همان مهربانی همیشگی لحظه ای نگاهش کرد و ادامه داد:
-حالام دیگه بسه، نیم ساعت دیگه که می خوای بری همه می فهمن گریه کردی.
مانی به زور لبخندی زد و پرسید:
- نامه که یادت نمی ره؟
- هرگز!
- یادت باشه هفته ای یه نامه!
-حتما حالا بخند.
مانی که باز هم بغض کرده بود به سختی لبخندی کمرنگ بر لب آورد و گفت:
- دیشب خواب می دیدم توی یه دشت سبز و قشنگ با هم قدم می زدیم و می خندیدیم اما یه دفعه گرد باد اومد و تو رو با خودش برد،منم می دویدم و صدات می زدم اما جوابی نمی شنیدم،
وقتی خسته شدم روی زمین نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم، داشتم گریه می کردم که صدات رو شنیدم. با شادی سرمو بلند کردم اما دیدم یه غریبه دست تو رو گرفته و می خواد تو رو با زور با خودش ببره. لیلی قول بده هیچ وقت تنهام نذاری.
- مطمئن باش لیلی جز مانی مرد دیگه نمی شناسه.
مانی آه پرسوزی از سینه اش بیرون داد و با لحنی غمبار گفت:
- این بارون انگار داره با من حرف می زنه!
-چی می گه؟
- می گه نرو همین جا بمون.
- می دونی که نمی شه!
- پس پاشو بریم و زیر بارون قسم بخوریم تا همیشه ما هم باشیم.
- بارون بزرگ ترین شاهد عشق پاک ماست.
کنار هم را افتادند و تن های جوانشان را به دست قطرات زلال باران سپردند. مانی در حالی که باز هم زیر باران گریه می کرد شعری را برای او زمزمه کرد:
دلم امشب بهانه می گیرد حالتی کودکانه می گیرد گونه ها از سرشک مژگانم گوهر دانه دانه می گیرد
من ندانم که آن پرنده ی من در کجا آشیانه می گیرد
ای رفیقان سراغ حال مرا گیرد آن دوست یا نمی گیرد
* * * *
-لیلی، لیلی جان پاشو مادر.
با شنیدن صدای مادرجون چشم هایش را باز کرد و خواست بلند شود که دردی عجیب در سرش پیچید و مانعش شد. مادرجون پرده های اتاق را کنار زد و گفت:
- بلند شو که برات یه خبر خوب دارم.
چشم های سوزانش را به صورت مهربان مادرجون دوخت. خواست حرف بزند که حس کرد گلویش هم می سوزد. مادرجون وقتی دید او هنوز خوابیده با تعجب پرسید:
- پس چرا بلند نمی شی عزیزم؟
لیلی دستش را بسوی او دراز کرد. او لبخندی زد و دستش را گرفت تا کمکش کند اما ناگهان با نگرانی گفت:
- دستت چقدر داغه!
دستش را روی پیشانی او گذاشت و گفت:
- تو تب داری دختر، تنت مثل کوره داغه!
با عجله از اتاق بیرون رفت و آقاجون را صدا زد و گفت:
- زود بیا لیلی حالش خوب نیست.
لیلی که در میان تب به لحظه های گرم شب گذشته می اندیشید هنوز صدای دانه های شفاف باران را می شنید. لبخندی بر لب آورد و چشم هایش را بست. در واقع از هوش رفت و دیگر چیزی نفهمید. مادرجون با عجله شماره خانه فرهاد را گرفت. بعد از چند لحظه صدای خواب آلود فرید را شنید.
- الو.
- فرید جان تویی مادر؟
با شنیدن صدای نگران او خواب از سرش پری و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- پسرم زود بیا باید لیلی رو ببریم بیمارستان.
فرید با شنیدن نام لیلی و کلمه بیمارستان دیگر معطل نکرد. گوشی را گذاشت و خیلی زود لباس پوشید و از خانه خارج شد. به سوی آقا حیدر رفت و سوئیچ را به او داد و گفت:
- سریع ماشین رو روشن کن.
- چی شده آقا؟
- لیلی حالش بده.
آقا حیدر سری از روی تاسف تکان داد و بسوی پارکینگ رفت فرید دوان دوان خودش را به خانه آقاجون رساند و پرسید:
-چی شده؟ لیلی کجاست؟
پیرمرد و پیرزن با نگرانی حرف هایی زدند. او به اتاق لیلی رفت. وقتی صورت بی رنگ او را دید یک لحظه ترسید. با تردید دستش را روی پیشانی او گذاشت وفهمید از شدت تب بی هوش شده. سریع بدن نحیف او را بلند کرد و از اتاق بیرون برد. در حالی که بسوی در باغ می رفت به چهره آرام او نظری انداخت. نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد اما مطمئن بود تا به حال دختری به این زیبایی ندیده! زیبایی که در پشت بیماری پنهان شده و فقط چشم های یک عاشق قادر به دیدن آن بود.
وقتی او را داخل ماشین گذاشت با تعجب به پدرش که پشت فرمان نشسته بود نگاه کرد و پرسید:
- شما بیدار شدید؟
- علیک سلام.
- سلام ببخشید آخه...
- بله می بینم، حالا برو مادرجون رو بیار، به موقعه اش گوشت رو می کشم.
فرید که منظور او را فهمیده بود لبخندی زد و دست مادرجون را گرفت و کمکش کرد روی صندلی جلو بنشیند. آقاجون فریاد زد:
- منتظر تلفنم.
فرهاد سرش را از پنجره ماشین بیرون برد و گفت:
- چشم، حالا تا کسی اینجوری ندیدتون برید خونه.
آقاجون ایستاد و نظری به خودش انداخت. تازه متوجه شد با شلوار کوتاهی که معمولا شبها موقع خواب می پوشید بیرون آمده. فرید خندید و کنار لیلی نشست و گفت:
- بابا حرکت کن.
- چشم قربان، اجازه بدین اول آبروی بابامونو جمع کنیم.
وقتی پرستار از اتاق خارج شد هر سه با عجله به سویش رفتند. فرید پرسید:
- حالش چطوره؟
مادرجون پرسید:
- دخترم به هوش اومده؟
پرستار ایستاد و نظری به آنها انداخت و پرسید:
- شما چرا اینقدر نگرانید؟ فقط یه سرماخوردگی ساده اس.
فرهاد گفت:
-بله شما درست می فرمایید اما بیمار ما یه بیمار معمولی نیست.
- اینم میدونم.
بعد رو کرد به فرید و گفت:
- شما که قرار بود بیمارتون رو برای عمل آماده کنید باید بیشتر مراقبش می بودید که این وضع پیش نیاد.
فرید با شرمندگی دستی میان موهایش کشید و به فرهاد نگاه کرد. بعد از رفتن پرستار، فرهاد گوش او راا گرفت و گفت:
- حالا دیگه یواشکی کارهاتو انجام می دی! آره؟
- وای بابا گوشم رو ول کن، الان یکی می بینه خوب نیست.
- گوش بچه سرکش رو باید کشید.
- اما من دیگه بچه نیستم.
مادرجون بازوی فرهاد را گرفت و گفت:
- اذیتش نکن مادر.
فرهاد گوش او را رها کرد و پرسید:
- خب آقا! نقشه بعدیتون چیه؟
- کدوم نقشه؟
- مثل اینکه تنت می خاره!
- چشم می گم، من فقط وقتی شنیدم گروه خونی لیلی 0 تصمیم گرفتم یکی از کلیه هام رو به اون بدم تا اونم مثل ما راحت زندگی کنه همین.
- عین مادرتی!
- اتفاقا همه میگن من به شما رفتم.
- غلط کردن!
فرید ابروهایش را بالا برد و با تعجب به او نگاه کرد . فرهاد کنار مادرجون نشست و گفت:
- اونم می خواست مثل فرید می خواست همین کار رو بکنه اما دکترا بهش گفتن به خاطر بیماری قلبیش نمی تونه عمل بشه.
- الهی قربونش برم،آره راست گفتن من به مامانم رفتم.
فرهاد و مادر جون به هم نگاه کردند و خندیدند.
...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 8 May 2012 09:44
قسمـــــــــــت پــانزدهـــــم
لیلی با تعجب به اطرافش نگاه کرد و. اصلا یادش نمی آمد کی به آن جا آمده و چه اتفاقی افتاده! به سرمی که به دستش وصل بود نگاه کرد و چشمش به دسته گل کنار تخت افتاد. خواست یکی از گل ها را لمس کند اما کند اما وقتی تکان خورد حس کرد پهلویش به شدت می سوزد. با تعجب دستش را روی پهلویش کشید و متوجه بانداژ آن شد. در همین هنگام پرستار جوانی وارد اتاق شد و گفت:
- سلام عزیزم، بالاخره بیدار شدی!
- من کجام؟چه اتفاقی افتاده؟ چرا پهلوم درد می کنه؟
خانم پرستار لباس او را بالا زد و در حالی که قصد داشت بانداژ را عوض کند گفت:
- مثل اینکه من باید این خبر خوش رو بهت بدم.
-چه خبری؟
- تو عمل شدی عزیزم و الان یه کلیه سالم تو بدنته.
لیلی با بهت به او نگاه کرد. پرستار لبخندی زد و مشغول کارش شد. لیلی هر چه فکر کرد جز خاطره آن شب بارانی در کنار مانیچیزی را به یاد نیاورد. پرستار دیگری وارد اتاق شد و گفت:
- سلام خانم خوشگله، بالاخره راحت شدی!
او را خوب می شناخت. وقتی برای دیالیز می آمد چند بار او را دیده بود.او با مهربانی گفت:
-بذار یه دستی به سر و وضعت بکشم تا یه ساعت دیگه همه فامیلت می ریزن اینجا،خوب نیست اینطور شلخته ببیننت.
کشوی میز کنار تخت را بیرون کشید و شانه ای را در آورد و آهسته آهسته موهای او را شانه زد. سپس با پنبه ی مرطوب صورت او را پاک کرد و گفت:
- آهان حالا خوب شد.
لیلی که هنوز ناباورانه به آنها نگاه می کرد نمی دانست چه اتفاقی افتاده و آنها چه می گویند! به ساعت روبه رویش نگاه کرد. یک بعدازظهر بود. صدای آشنایی توجه اش را جلب کرد:
- اجازه بدین اول من ببینمش.
- شما نباید الان می اومدید تو این بخش.
- خواهش می کنم.
صدای فرید باعث شد تا او با ناراحتی چشم هایش را ببندد. پرستاری که باند روی زخم او را عوض کرده بود وسایلش را جمع کرد و در حالی که از اتاق خارجمی شدآهسته به فرید گفت:
- فکر کنم خوابه!
فرید با صندلی چرخدار و در حالی که با یک دست سرمش را نگه داشته بود وارد شد و کنار تخت او ایستاد و به صورتش خیره شد و آهسته گفت:
- خدا رو شکر.
لیلی نمی خواست پلک هایش را باز کند اما گرمی دست فرید که می خواست انگشتانش را لمس کند باعث شد دستش را عقب بکشد و با عصبانیت چشم باز کرد اما وقتی فرید را در آن وضع دید با تعجب پرسید:
- شما دیگه چرا؟
فرید لبخندی زد و سلام کرد. لیلی با شرم سلام کرد و بار دیگر با حیرت به او که لباس بیمارستان تنش بود نگاه کرد. فرید سرمش را روی تخت او گذاشت و گفت:
- این طوری نگاه نکن!حل این معما ساده اس، من کمکت می کنم،باید خدمتتون عرض کنم بنده یک کلیه اضافی داشتم که حملش برام مشکل بود به همین دلیل از آقای دکتر خواهش کردم اونو دربیاره و بذاره تو بدن یکی دیگه تا اون زحمت حملش رو بکشه، حالا اگه گفتی اون یه نفر کیه؟
لیلی چشم هایش را بست و نجوا کرد:
- خدای من!
دوباره چشم هایش را باز کرد و پرسید:
- چرا این کار رو کردی؟
- من که برات توضیح دادم.
لیلی با خودش فکر کرد؛«باورم نمی شه !آخه چرا اون؟»
سپس با چهره ای گلگون از او تشکر کرد. فرید خندید و گفت:
- من باید از تو تشکر کنم که این بار سنگین رو قبول کردی.
لیلی لبخندی زد و به او نگاه کرد. در نگاه او حسی بود که این بار او را به اشتباه انداخت و با خودش گفت؛«تا حالا در اشتباه بودم! پس اون منظورش این بود و من خیال می کردم...»
در جواب نگاه های ممتد او لبخندی ملیح بر لب آورد و گفت:
- امیدوارم بتونم جبران کنم.
آن شب همان طور که به مانی قول داده بود اولین نامه را برایش نوشت و خبر این عمل موفقیت آمیز را در آن توضیح داد. نامه را تمام کرده بود که پرستار وارد اتاق شد و گفت:
- خانم گوشی رو بردار، تلفن از راه دوره!
گوشی را برداشت:
- سلام.
با شنیدن صدای مانی بغض شیرینی در گلویش نشست. متوجه گریه بی صدای او شد و پرسید:
- حالت خوبه؟
- من خوبم یعنی...یعنی بهتر از این نمی شه،وای لیلی وقتی مانیا زنگ زد و خبر داد از خوشحالی مثل دیوونه ها شده بودم. انقدر خندیدم و گریه کردم که بچه ها خیال کردن دیوونه شدم،خب عزیزم حالا بگو ببینم حالت چطوره؟ درد نداری؟
- خیلی کم.
- بمیرم برات.
- خدا نکنه.
- قبل از تو زنگ زدم به فرید،فقط مسخره کرد و یه جواب درست و حسابی هم به سوالهام نداد.
- حتما بازم قصه اون کلیه اضافی و ...
-آره!
هر دو خندیدند.
- آخ لیلی نمی دونی چقدر خوشحالم، امشب می خوام برم حافظیه و حسابی حال کنم.
- حافظیه؟
- نذر کرده بودم وقتی خوب بشی دو تا جعبه شیرینی بخرم و ببرم اون جا.
- متشکرم.
- لیلی؟
- بله؟
- دلم برات یه ذره شده!
-منم همین طور!
- ای کاش الان اون جا بودم!
لیلی لبخندی زد و با شنیدن صدای بوق گفت:
- الان تلفن قطع میشه.
- پس تا قطع نشده یه چیزی بگو!
- چی بگم؟
- اولا بگو که قولت یادت نرفته.
لیلی به نامه ای که نوشته بود نگاه کرد و گفت:
- نه!
- پس همین امشب هردومون می نویسیم،من که می خوام نامه ام رو با یه فال از حافظ برات بنویسم.
- خیلی دلم می خواد اون جا رو ببینم.
-انشالله وقتی خوب شدی یه روز با هم می آییم اینجا، اون وقت من برات فال می گیرم و تو...
تماس قطع شد. لیلی با حسرت به گوشی نگاه کرد و آن را روی دستگاه گذاشت.نامه اش را مچاله کرد و درون سطل زباله انداخت.کاغذی دیگر برداشت تا نامه دیگری بنویسد.
* * * *
به توصیه ی پزشک بلند شده بود و قدم می زد که صدای فرید را شنید:
- صبح بخیر خانم!
برگشت و سلام کرد.
- حالت چطوره؟
- خوبم ممنون.
- سنگین که نیست.
- چی؟!
- همون کلیه...
لیلی خندید و دستش را آرام روی باند کشید و گفت:
- نه!
- چند روز دیگه مجبوریم این جارو تحمل کنیم؟
- نمی دونم!
- دلم برای خونه مون مخصوصا باغش تنگ شده،این روزها منظره باغ با اون شکوفه های رنگی واقعا دیذنیه!
لیلی روی صندلی نشست و سعی کرد منظره باغ را در ذهنش مجسم کند.او هم در این چند سال به آنجا عادت کرده بود اما این اواخر به دلیل بیماری کمتر به این گونه مسائل توجه کرده بود و حالا او هم مثل فرید آرزو می کرد زودتر برگردد و زیبائی های طبیعت را در این بهار زیبا به تماشا بنشیند. فرید کنار پنجره ایستاد و نظری به محوطه انداخت و پرسید:
- حوصله ات سر نمی ره؟
- نه!
- خوش به حالت، حتما یکسره می خوابی!
-اتفاقا این جا اصلا خوابم نمی بره.
- پس چه کار می کنی؟
- کتاب می خونم.
- اُه، چه جالب! چه کتابی؟
لیلی کتاب را از روی تخت برداشت و به دست او داد وگفت:
- دفعه دومه که می خونمش.
فرید با تعجب پرسید:
- چرا؟مگه دیگه کتاب نداری؟
لیلی خندید و گفت:
- اولین بار سه سال پیش بود که خوندمش و حالا که دوباره می خونم برام تازگی داره.
- پس باید داستان جالبی داشته باشه!
لیلی با سر حرف او را تایید کرد. در همین هنگام پرستار وارد اتاق شد و با دیدن فرید گفت:
- آقای امیری! بازم که شما اومدید اینجا!
- سلام خانم.
- علیک سلام. من که دیگه از بس به شما تذکر دادم زبونم مو در آورد.
- پس دیگه تذکر ندید چون من دوست ندارم خدای نکرده زبونتون پشم در بیاره.
لیلی و پرستار به هم نگاه کرده و خندیدند. فرید گفت:
- آدم باید با مرام باشه، به فامیلش سر بزنه، حال و احوالش رو بپرسه، نذاره بهشون بد بگذره، به این می گن آخر معرفت.
- حالا آقای با معرفت لطف کنید تشریف ببرید بیرون فامیلتون میخوان لباس عوض کنن.
- به روی چشمم، با اجازه.
این کار هر روزه فرید شده بود. هر وقت می توانست خودش را به اتاق لیلی می رساند و باعث اعتراض پرستارها می شد. هر بار هم با شیطنت کارش را توجیه می کرد و مانع عصبانیت آنها می شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 8 May 2012 09:45
قسمــــــــت شـــانزدهــــــم
مهشید گفت:
- بازم که تو اینجایی؟!
- چه کار کنیم دیگه! از بس شماها رو دوست دارم دلم نمی خواد باعث زحمتتون بشم، می یام این جا که هر دومون رو همین جا ملاقات کنید و تشریف ببرید.
- دکتر گفت فردا می تونی بیای خونه.
فرید با خوشحالی رو کرد به لیلی و گفت:
- شنیدی؟ فردا مرخصیم.
فرهاد گفت:
- فقط تو مرخصی، لیلی باید چند روز دیگه بمونه.
- چرا؟
- اینو دیگه باید از دکتربپرسی.
ونوس گفت:
- مثل اینکه از اینجا خوشت اومده آقا فرید!
فریبا گفت:
- چرا خوشش نیاد! من اینو می شناسم، هر روز این جا می مونه بعد از اینکه ما رفتیم تمام خوراکی ها رو جمع می کنه و می بره تو اتاق خودش.
- آره لیلی؟من این جوری ام؟
لیلی لبخندی زد و گفت:
- نه فریبا جون، گل ها رو نمی بره.
صدای خنده همه بلند شد . فرید با نگاهی شیطنت آمیز به لیلی گفت:
- بالاخره به هم می رسیم لیلی خانم.
سپس از فریبا پرسید:
- چرا مانیا نیومده؟
- یه کم کسالت داشت.
ونوس آهسته به لیلی گفت:
- نامه مانی رو گذاشتم لای کتاب.
لیلی تشکر کرد و کتاب را داخل کشو گذاشت. فرید با کنجکاوی پرسید:
- چی بود؟
- خوراکی نبود، کتاب بود!
- می شه ببینم؟
- فعلا نه! می ترسم این کتابم مثل اون کتاب ببرید و نتونم بخونمش.
- نمی برم قول می دم.
مادرجون جعبه شرینی را باز کرد و به دست ویدا داد و گفت:
- بیا دخترم اینو تعارف کن.
لیلی نفس راحتی کشید و به ونوس نگاه کرد.
بعد از اینکه همه رفتند فرید طبق معمول درون دستشویی پنهان شد و بعد از سرکشی پرستارها بیرون آمد و پرسید:
- می شه در رو ببندم؟
- دیگه کسی نمی یاد، خیالتون راحت باشه.
- ولی این پرستار چاقه به من شک کرده، می ترسم دوباره برگرده.
بعد بسوی او رفت و پرسید:
- بازم نمی خوای اون کتاب رو بدی من ببینم؟
لیلی کتاب را بسوی او گرفت و گفت:
- بفرمایید.
فرید با کنجکاوی یک دور سریع آن را ورق زد و نظری به جلدش انداخت و پرسید:
- همین؟
- کتابه دیگه!
- ولی به نظرم یه چیز مهم توش بود!
- اشتباه کردید هیچی نبود.
- حتما؟!
- چرا فکر می کنید من باید در همه موارد به شما حساب پس بدم؟نکنه با دادن یه کلیه خودتون رو صاحب اختیار من می دونید؟
- بچه نشو دختر!خواستم یه کم سربه سرت بذارم.
- پس لطفا کتاب رو بدید چون می ترسم مثل دفعه قبل حواستون پرت بشه و با خودتون ببریدش.
فرید کتاب را به دست او داد و پرسید:
- کمپود برات باز کنم؟
- نه، متشکرم.
- پس با اجازه اینا رو می برم چون توکه نمی خوری می بخشیشون به این پرستاره، منم از عواقبش می ترسم، بنده خدا خودش که اصلا به فکر کنترل وزنش نیست، حداقل ما باید به فکرش باشیم.
- خواهش می کنم مسخره نکنید.
-آه ببخشید، اصلا حواسم نبود شما از مسخره کردن بدتون می یاد!
- اگه می خواید این جعبه شیرینی رو هم ببرید.
- نه اون بمونه، چون قراره فردا برم خونه.
- این موزها رو چی؟ نمی خواید؟
- صبر کن ببینم!
نایلون را باز کرد و یکی از موزها را برداشت و پوست کند و بسوی او گرفت و گفت:
- بگیر بخور.
-نه میل ندارم.
- ببین لیلی، مجبورم نکن برم از رئیس بیمارستان بخوام اجازه بده تا روز آخر این جا بمونم و به زور مجبورت کنم...
لیلی سریع موز را گرفت و گفت:
- باشه می خورم.
- معلومه خیلی دلت می خواد زودتر از شرم راحت بشی.
لیلی لبخندی زد و سرگرم خواندن صفحه اول کتاب شد. فرید در حالی که نایلون ها را در دست داشت کنار تخت ایستاد و سریع سرش را خم کرد و آهسته گفت:
- لیلی خانم.
لیلی آرام پلک هایش را بلند کرد. او پرسید:
- کاری نداری؟
لیلی با لبخندی کج گفت:
- نه، متشکرم.
- برم؟
- به سلامت.
- با اجازه!
بعد از رفتن او سریع کشو را بیرون کشید و نامه مانی را برداشت. با اشتیاقی غیرقابل وصف آن را بو کردو روی سینه اش گذاشت. می خواست پاکت را باز کند که بار دیگر فرید داخل اتاق سرک کشید و او مجبور شد پاکت را زیر پتو پنهان کند. فرید با لبخندی معنادار پرسید:
- مطمئنی جز اون کتاب چیز دیگه ای نبود؟
لیلی کتاب را برداشت و بسوی او دراز کرد و گفت:
- می تونید یه بار دیگه با دقت کامل بین ورقه ها رو بگردید.
-شوخی کردم،فقط می خواستم یه بار دیگه ببینمت، آخه این بی رحما می خوان فردا ما رو از هم جدا کنن.
لیلی با تعجب به او نگاه کرد و او ادامه داد:
- تو این مدت منتظر بودم یه چیزی بگی که هنوز نگفتی!
لیلی ابروهایش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:
- اگه منظورتون تشکره که چند بار این کارو کردم.
او که می دانست منظور فرید چیست اما حتی خودش نیز از این افکار می گریخت.
فرید دوباره وارد اتاق شده بود که پرستار او را دید و پرسید:
- بازم؟
او با چاپلوسی نایلون ها را به دستش داد و گفت:
- می دونید که این فامیل ما هیچی نمی خوره، داشتم اینا رو جمع می کردم بیارم برای شما.
پرستار تشکر کرد و رفت. فرید شکلکی درآورد و جلو آمد تا خواست حرفی بزند دوباره صدای پرستار را شنید:
- خواهش می کنم زودتر برگردید به بخش خودتون، برای من مسولیت داره.
فرید بسوی او برگشت و سرش را کج کرد و با مظلومیت گفت:
- چشم، فقط پنج دقیقه دیگه!
- بعد از پنج دقیقه بر می گردم، اینجا نباشید!
- چشم،به روی چشم کورم.
پرستار رفت و او دوباره کنار تخت لیلی ایستاد. لیلی از زیر چشم نظری به او انداخت و دست هایش را در هم گره کرد و از روی پتو روی نامه مانی قرار داد. فرید لبه تخت نشست. لیلی خودش را کمی کنار کشید. فرید لبخندی زد و این بار با لحنی جدی او را صدا زد. لیلی در حالی که از نگاه او می گریخت گفت:
- بله!
- چرا سرت رو انداختی پایین؟
- همین جوری؟
- همین جوری که نمی شه! حتما یه دلیلی داره! نکنه من خیلی زشتم؟
- نه!
- پس خوشگلم؟
-نه!
- پس بالاخره چی ام؟ زشتم یا خوشگل؟
- شوخیتون گرفته؟
- می خواستم بپرسم این چند روزه تو آینه نگاه کردی؟
- منظورتون رو نمی فهمم.
- نگاه کن تا بفهمی چقدر خوشگل تر و خواستنی تر شدی.
او از تخت پاین پرید و از اتاق بیرون رفت. لیلی با حیرتبه در اتاق خیره شد. او چه بی پروا صحبت می کرد! چه راحت بدون در نظر گرفتن احساس او احساس خودش را بیان می کرد!
در همین لحظه به یاد حرف های ونوس افتاد که گفته بود:
- مثل اینکه حال و هوای بیمارستان حسابی بهت ساخته، خیلی خوشگل و خوش آب و رنگ شدی!
آینه کوچکش را از داخل کشو برداشت و جلوی صورتش گرفت. چشم هایش دیگر بی فروغ و گود نبوند و از آن کبودی همیشگی خبری نبود، پوستش لطیف و زیبا و لب هایش خوش رنگ شده بودند! آینه را کمی عقب گرفت به تصویر چشمانش نگاه کرد. در نگاهش برق جوانی و شادابی می درخشید. لبخندی زد و آینه را کنار گذاشت. حرف ها و حرکات فرید ذهنش را مشغول کرده بود که به یاد نامه مانی افتاد. آن را برداشت و با هیجان باز کرد و با قلبی پر تپش چنین خواند:
سلام نارنینم، لیلی قشنگم
در آرزوی دیدارت لحظه شماری می کنم و در آن سوی جاده های دور به انتظار نشسته ام، از دوری رخ زیبایت لحظه به لحظه می بارم و هق هقم را مثل زوزه باد میان درختان پنهان می کنم. حالا که تو نازنینم از دست دیو سیاه بیماری رها گشته ای دیگر هرگز نباید آسمان عشقمان ابری باشد و همواره باید خورشید بر وجود جوان و عاشقمان بتابد و ماه نور نقره فامش را بر سرمان حایل نماید و فرشتگان عشق حافظمان باشند. منتظرم بمان که روز دیدار تو روز دیدار خورشید و رسیدن به دنیای نور و پاکی هاست. از راه دور بر دست مهربانت بوسه می زنم.
مانی
نامه را تا کرد و با چشمانی نمناک نجوا کرد:
- منتظرت می مونم عشق من.
ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 8 May 2012 09:48
قسمــــــــــت هفــــــدهــــــــم
لیلی ظرف میوه را برداشت و گفت:
- الان خودم همه چیز رو براتون آماده می کنم.
- انقدر خودت رو خسته نکن دخترم، تو هنوز باید استراحت کنی.
- اما من حالم خوبه ،خیالتون راحت باشه.
مادرجون سبد نان و ظرف پنیر را برداشت و گفت:
- به جای این حرف ها پاشو کمک کن که دخترم زیاد خسته نشه.
همگی بیرون رفتند و روی تخت نشستند. هوای لطیف بهاری همان طور که مادرجون گفته بود اشتهایشان را تحریک می کرد.مادرجون لقمه ای درست کرد و به لیلی داد و در حالی که با لبخند به صورتش نگاه می کرد گفت:
- ماشاالله هزار ماشاالله دخترم عین یه تیکه ماه شده.
حرف او کاملا درست بود زیرا لیلی به طرز قابل توجهی تغییر کرده بود و زیبا شده بود.
- داشتید از من تعریف می کردید؟
هر سه برگشتند و فرید را دیدند که با چهره ای شاد و سرحال جلو آمد. آقاجون گفت:
- اتفاقا چون از مهمون ناخونده خوشمون نمی یاد از هیچ کس جز خودمون حرف نمی زدیم!
فرید لبه تخت نشست و گفت:
- خودم شنیدم یه تیکه ماه.
- خب این چه ربطی به تو داره؟
- معلومه، جز من کی توی این باغ شبیه ماه شب چهارده اس؟
- البته شبیه عکس ماه توی حوض یه موجم روش افتاده باشه.
فرید در حالی که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود ابروهایش را در هم کشید و به مادرجون نگاه کرد. مادرجون دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
- پسرم کاملا درست می گه، حسابي دخترکش شده.
فرید لبش را به دندان گزید و گفت:
- وای مادرجون این حرفو نزنید یه موقع این لیلی خانم می ترسه و خیال می کنه من قاتلم.
لیلی با نیشخند به او نگاه کرد و او با لبخندی معنادار حرف هایش را در نگاهش خلاصه کرد و به او خیره شد. چشم های رنگی لیلی مثل دو ستاره در چهره اش خودنمایی می کردند اما زود سرش را پایین انداخت. آقاجون سبد نان را جلوی فرید گذاشت و گفت:
- بیا فعلا یه لقمه بخور از گرسنگی داری هذیان می گی.
- چشم،امر ققط امر آقاجونمه.
و سریع لقمه ای درست کرد و در دهانش گذاشت و بار دیگر به لیلی که مشغول پوست کندن میوه بود خیره شد.مادرجون که متوجه شده بود با چشم به آقاجون اشاره کرد. او هم سرفه ای کرد تا او را از عالم رویا بیرون بکشد. صدای مهشید درون باغ پیچید:
- فرید...فرید...
فرید سرش را تکان داد و گفت:
- این بچه ها اصلا بویی از ادب نبردن، ناسلامتی ما بزرگ تر شدیم،بابا کشمش به این کوچیکی دم داره! صرفه جویی خوبه ولی نه در همه موارد،تربیتم خوب چیزیه! باید یه شب یه جلسه تشکیل بدیم و در این مورد توضیحات لازم رو بدیم، باید براشون توضیح بدم که تو ادب و نزاکت صرفه جویی لازم نیست.
این بار صدای ونوس بلند شد:
- اون طرف باغم نبود ، معلوم نیست کجا رفته و ما رو سر کار گذاشته!
فرید ابروهایش را بالا برد و گفت:
- بفرما! غیبت هم می کنن.
مادرجون خیاری را که پوست کنده بود داخل بشقاب او گذاشت و گفت:
- دروغ که نمی گه، اومدی اینجا دیگه!
ویدا با صدایی مقطع و نفسی گرفته فریاد زد:
- اه، خسته شدم ، این پسره مزخرف ارزش این همه گشتن رو نداره، بیایید برگردیم.
همه به هم نگاه کردند،لیلی خنده اش گرفته بود. فرید با حالتی مسخره نظری به آنها انداخت و نچ نچ کرد و گفت:
- به به! با این بچه ادب کردنشون!دختره گنده هنوز بلد نیست چه جوری حرف بزنه!
بعد همگی خندیدند. فرید دهانش را پاک کرد و پرسید:
- چرا مانیا انقدر سرسنگین شده و با بقیه نمی گرده؟
- البته من همه نوه هامو دوست دارم اما مانیا خیلی خانم تر و باوقارتر از بقیه شونه.
لیلی به فرید نگاه کرد تا عکس العمل او را از شنیدن این حرف ببیند. فرید لبخندی زد و به او اشاره ای کرد و گفت:
- یه نفر دیگه رو فراموش کردید.
مادرجون دستش را دور شونه لیلی حلقه کرد و گفت:
- لیلی که حسابش از همه جداست.
فرید سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
- حالا نمی شه یه جوری حسابش رو با ما قاطی کنید؟
مادرجون با تعجبی آمیخته به شادی به آقاجون نگاه کرد. او هم لبخندی زد و به لیلی نگاه کرد. لیلی که دچار سرگیجه شده بود دستش لرزید و چاقو کف دستش را خراش داد. فرید با دستپاچگی چاقو را از دست او گرفت و گفت:
- حواست کجاست دختر؟بذار ببینم چه کار کردی؟
لیلی با خشم دستش را از دست او بیرون کشید و بلند شد و بسوی ساختمان دوید. فرید پرسید:
- چی شد؟چرا ناراحت شد؟
- آخه پسر کی تا حالا این جوری خواستگاری کرده؟
- بجه ام خجالت کشید، صورتش از شرم گل انداخته بود.
فرید لبخندی رضایت آمیز بر لب آورد و گفت:
- آخه من خواستم اول نظر شما رو بدونم بعد با مامان و بابا مشورت کنم.
- نظر ما یا لیلی رو؟
فرید از زیر چشم به آقاجون نگاه کرد و گفت:
- خب دیگه!مثلا!
لیلی در اتاق را بست و به آن تکیه داد و به رو به رو خیره شد. قلبش سخت فشرده می شد و نفسش سنگین شده بود. آرزو می کرد آن چه شنیده بود حرفی پوچ یا یک کابوس شبانه باشد که خواسته او را بترساند اما نه! فرید! او که الان هم صدایش را می شنید همان که تکه ای از وجودش را با سخاوت کامل به بدن او بخشیده بود. این تقاضای غیر قابل باور را عنوان کرده بود و این یعنی...حتی نمی توانست گریه کند، توان فریاد زدن هم نداشت فقط حس می کرد سرش مثل کوهی سنگین شده و بدنش تاب نگه داشتن آن را ندارد. آرام آرام نشست و باز هم نگاه ماتش را به فضایی تهی انداخت.
* * * *
مانیا با بی حوصلگی مشغول گردگیری بود که فریبا گفت:
- می خوام برم کمک سیمین، سبزی خریده، تو نمی یای؟
- نه مامان،حوصله ندارم.
فریبا با دقت به چهره غمگین او نگاه کرد و پرسید:
- چیزی شده؟
مانیا سرش را تکان داد و گفت:
- نه!
- ناراحت به نظر می رسی؟
- فقط یه کم خسته ام،همین!
- پس برو استراحت کن خودم وقتی برگشتم گردگیری می کنم.
- دیگه داره تموم میشه، شما برید زن دایی منتظره.
فریبا باز هم با تردید او را نگاه کرد. مانیا سعی کرد به او نگاه نکند.فریبا به ناچار او را تنها گذاشت و رفت. مانیا آه بلندی کشید و دستمالی را که در دست داشت روی میز کشید. در همان حال تصویر خودش را داخل شیشه دید. خم شد و با دیگر به آن نگاه کرد. از خودش پرسید؛«چرا فرید منو دوست نداره؟»
این سوالی بود که از روز آمدن او بارها از خودش پرسیده و هر بار هم بدون جواب مانده بود. روی مبل نشست و به فکر فرو رفت. در این مدت از توجه فرید نسبت به لیلی دچار تردید شده بود اما می دانست لیلی فقط مانی را دوست دارد ولی حالا می ترسید او به خاطر لطفی که در حقش کرده با تقاضایی غیره منتظره او را در منگنه قرار دهد. از این فکر به خودش لرزید. در همین هنگام ضربه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد. لیلی با صورتی بی رنگ و بدنی لرزان جلو در ایستاده بود و نگاهش می کرد. با دیدن او در این وضع ترسید. با عجله بلند شد و بسوی او رفت. دستش را گرفت و جلو کشید. در را بست و پرسید:
-چی شده لیلی جان؟حالت بده؟
لیلی که احساس خفگی می کرد خودش را در آغوش او رها کرد و بغضش را خالی کرد. شانه هایش به شدت تکان می خورد و صدای هق هقش در فضای خانه پیچیده بود. مانیا به او کمک کرد تا بنشیند. کنار پای او روی زمین نشست و دست های سردش را گرفت و پرسید:
- چی شده عزیزم؟چرا گریه می کنی؟
لیلی از پشت پرده اشک به چشم های غمگین او نگاه کرد و از خودش پرسید:
- حالا چه طوری بهش بگم؟
آه خدای من! اون عاشق فریده! خدایا کمکم کن!مانی چی؟ اون چی می شه؟
مانیا بلند شد و به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند برگشت. به زور چند جرعه از آن را در حلق او ریخت و دوباره پرسید:
- نمی خوای بگی چی شده؟
لیلی سرش را پایین انداخت . انگشتانش را در هم گره کرد و با حرص ناخن هایش را در کف دستش فرو برد.خواست حرفی بزند اما دوباره لب هایش لرزید و اشک هایش سرازیر شد. مانیا با دو دست اشک های او را پاک کرد و گفت:
- اگه مانی بدونه تو داری این جوری گریه می کنی هیچ وقت منو نمی بخشه. مثلا من بهش قول دادم مراقب تو باشم.
با شنیدن نام مانی گریه اش شدت گرفت اما دیگر تاب نیاورد. بلند شد و بسوی اتاق او دوید. در را باز کرد و وارد شد. بوی او را حس کرد. بسوی کمد او رفت و در آن را گشود. لباس های او را بغل کرد و به صورتش چسباند. در همان حال حرف هایی می زد که برای مانیا نامفهوم بود. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که تا این حد او را ناراحت کرده. می دانست اگه کاری نکند او آنقدر اشک می ریزد تا از حال برود. جلو رفت و او را عقب کشید. در کمد را بست و او را لبه تخت نشاند و این بار با لحنی جدی تر گفت:
- دیگه داری منو نگران می کنی! بگو ببینم چی شده؟!
لیلی به چشمانمنتظر او خیره شد و میان گریه گفت:
- می بینی مانیا!می بینی چه دنیای مسخره ایه!همیشه آرزو می کردم زنده بمونم تا بتونم کنار مانی زندگی کنم، حالا که اون بیماری رفته و زنده موندم باید مانی رو فراموش کنم و به زور اسیر یه زندگی اجباری بشم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 8 May 2012 09:50
قسمــــــــت هجـــــدهــــــم
مانیا با بهت به او خیره شده؛«وای خدا! همان که می نرسیدم به سرم آمد!» بغضی سنگین برگلویش چنگ انداخت به سختی پرسید:
- فرید؟
لیلی به تایید حرف او سرش را تکان داد و نالید.
- ای کاش می مردم، ای کاش با پدر و مادرم مرده بودم! وای مانیا تو بگو چه کار کنم؟بدون مانی چه طور زندگی کنم؟
مانیا که حالا گریه می کرد پرسید:
- کی؟
- همین یه ساعت پیش.
-تو چی گفتی؟
- چی می تونستم بگم؟ فقط رفتن تو اتاقم...چرا؟ چرا باید بین این همه آدم گروه خونی اون 0 باشه؟ چرا باید اون کلیه اش رو به من بده؟ اصلا چرا باید از من خواستگاری کنه؟من...من می میرم من بدون مانی می میرم.
- بیچاره مانی!
مانیا سعی کرد خودش را کنترل کند. بسوی او برگشت و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد با جدیت گفت:
- بگو نمی خوام ازدواج کنم ، بگو دوستش ندارم...اصلا...اصلا... بگو مانی رو دوست داری.
لیلی نگاه معصومش را به صورت او دوخت. مانیا سکوت کرد. بعد از چند لحظه نیشخندی زد و گفت:
- حتما حالا آقاجون از خوشحالی داره بال در می یاره! لیلی عزیزش رو می ده به آقا فریدی که از جونشم براش عزیزتره، خیال می کنه بزرگ ترین کار دنیارو انجام داده! وقتی آقاجون راضی به انجام کاری باشه کسی حق مخالفت نداره، کسی نباید روی حرفش حرف بزنه!
لیلی سرش را میان دست هایش گرفت و با لحنی که دل مانیا را می سوزاند گفت:
- مخصوصا که من خیلی بی کسم، بچه یتیمی که اگه بهش پناه نمی دادن از گرسنگی و بیماری می مرد. نباید انقدر پررو باشه که رو حرفشون حرف بزنه، اونا به گردنم حق دارن و من به هیچ وجه نمی تونم ناراحتشون کنم،آخ! مانیا نبودی ببینی چه جوری ذوق می کردن و بلند بلند از فرید تعریف می کردن تا من بشنوم!
مانیا فکری کرد وگفت:
- بهتره بری با خود فرید صحبت کنی!
لیلی نیشخندی زد و گفت:
- دیگه بدتر! می خوای برگرده و بگه دختره قدرنشناس که اگه من بهش لطف نمی کردم حالا مرده بود....نه مانیا نمی شه، نمی شه...وای من از تو هم خجالت میکشم!
- از من؟!
- تو فرید رو دوست داری! عاشقشی!
- دیگه دوستش ندارم، یعنی از روزی که برگشت فهمیدم بهش علاقه ای ندارم و اون حس فقط یه حس بچه گانه بود که تموم شد.
- به خاطر من دروغ می گی؟
مانیا باز هم خواست انکار کند اما بغض راه گلویش را سد کرد و مجبور به سکوتش کرد. لیلی آهی کشیدو بلند شد و گفت:
- اگه می دونستم قراره زنده بمونم تا باعث عذاب دیگران بشم هیچ وقت دعا نمی کردم که خوب بشم.
و بعد آرام از اتاق مانی بیرون آمد و ساختمان را ترک کرد. نمی خواست دوباره با فرید روبه رو شود. خودش را به آلاچیق رساند و در دنیای تنهایی با مانی درد و دل کرد و از خدا کمک خواست.
در کمد را باز کرد. نمی دانست چه بپوشد.آنقدر بی حوصله و عصبی بود که اگه مادر جون اصرار نمی کرد با همان لباس که تنش بود از مهمان ها پذیرایی می کرد. لباس ها رو یکی یکی نگاه کرد . با دیدن لباسی که در آن روز خاطره انگیز مانی برایش خریده بود اشکش جاری شد. سریع اشک هایش را پاک کرد و با خودش گفت:
- تو قول دادی قوی باشی پس اولین شرطش اینه که گریه نکنی.
بالاخره یک دست بلوز و شلوار یاسی رنگ انتخاب کرد و پوشید. در حال مرتب کردن موهایش بود که صدای مهمان ها را شنید و دلش فرو ریخت. حس کرد دستی مرموز بر گلویش چنگ انداخته و آن را می فشارد. پنجره را باز کرد و هوای خنک شب را به درون ریه هایش کشید. ضربه ای به در خورد و متعاقب آن صدای مادرجون را شنید:
- لیلی جان، مادر، زود بیا مهمونا اومدن.
بعد از یک نفس عمیق دستی به صورتش کشیدو بیرون رفت. سلام کرد و کنار سیمین نشست. همگی به گرمی با او احوال پرسی کردند. فرید برخلاف همیشه ساکت بود البته این سکوت ناشی از هیجان درونش بود که در نگاهش موج می زدو لیلی در همان نگاه اول متوجه آن شد...
سیمین با صدای بلند خندید و فرهاد باز هم شروع به شوخی کرد.
فرید در اتاقش را باز کرد و گفت:
- بفرمایید بانوی من، به اتاق این بنده حقیر خوش اومدید.
لیلی ایستاده بود و با تعجب به اتاق بهم ریخته او نگاه می کرد. فرید خنده کنان و سرحال پشت سر لیلی به را افتاد و او را به داخل اتاق برد و گفت:
- حتما از این همه سلیقه تعجب کردی!
- سلیقه؟!
- چیه؟ به ما نمی یاد با سلیقه باشیم؟ اگه باورت نمی شه برو جلوی آینه به انتخاب مهم زندگیم یه نظر نگاه کن!
لیلی همان طور بهت زده روی مبل نشست اما بلا فاصله جیغی کشید و بلند شد . روی مبل را نگاه کرد برس مویی را روی آن دید. آن را برداشت و روی میز گذاشت و دوباره نشست.فرید هم روبه روی او نشست. هر دو سکوت کرده بودند. لیلی باز هم به اوضاع بهم ریخته اتاق نگاه کرد و فرید با احساس خاصی به او خیره شد. وقتی نگاه لیلی در نگاه او ثابت شد لبخندی زد و دستی میان موهایش کشید و گفت:
-عجیبه! هر وقت با هم تنها می شیم دست و پامو گم می کنم.
لیلی آهی کشید و گفت:
- مهم نیست.
- مهم نیست؟!
لیلی که فهمید حرف بی جایی زده خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- منظورم اینه که وقت برای حرف زدن زیاده،خودتون رو آزار ندید.
- اِ...عجب میزبانی هستم! برم پایین چایی و میوه بیارم.
- ممنون، من نمی خورم.
- مگه می شه؟ الان می یام.
وقتی او رفت لیلی هم بلند شد و مشغول مرتب کردن اتاق شد. وسایل روی مبل ها را جمع کرد. لباس ها یکی یکی تا کرد و کنار کمد گذاشت. لیوان ها و فنجانهای نشسته را درون یک سینی گذاشت. در حال مرتب کردن تخت بود که خاطره ای زیبا در ذهنش جان گرفت. یاد ایامی افتاد که پنهانی به اتاق مانی می رفت و با عشقی ناتمام اتاقش را مرتب می کرد . با یادآوری آن روزها نفسش به شماره افتاد. با عجله بسوی پنجره رفت و آن را گشود. چشم هایش را بست و هوای پاک باغ را به درون ریه هایش کشیدو به این ترتیب بغضش را فرو خورد اما وقتی چشم باز کرد با دیدن دوباره مانیا بدنش یخ کرد. با غمی بی پایان به او خیره شد. مانیا با چشمانی ابری عقب رفت و پنجره را بست. صدای باز شدن در او را به خود آورد. فرید سینی چای و میوه را به دست او داد و نظری به اطراف اتاق انداخت و گفت:
- تو چقدر سریع این جا رو مرتب کردی! من اگه یه روز کامل هم کار می کردم نمی تونستم این جارو تر و تمیز کنم.
سپس لباس های تا شده را برداشت و داخل کمد گذاشت. برگشت و روبروی او نشست. یکی از فنجان های چای را جلوی او گذاشت و گفت:
- متشکرم.
- برای چی؟
- برای این لطف بزرگ، من...من این کار تو رو نشونه ای از عشق می دونم.
لیلی که مشغول نوشیدن چای بود با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. فرید دستپاچه شد و فنجان خودش را هم بدست او داد. لیلی مقداری دیگر چای نوشید و آرام شد. فرید با نگرانی پرسید:
- خوب شدی؟
- بله خوبم.
- نزدیک بود سکته کنم.
- چرا؟
- من طاقت ندارم حتی یه لحظه تو رو ناراحت ببینم.
لیلی سرش را پایین انداخت. فرید بلند شد و از داخل کمد آلبومی آورد و کنار او نشست. لیلی کمی خودش را کنار کشید. فرید لبخندی زد و آلبوم را باز کرد و گفت:
- این آلبوم یک سالگی تا چند ماه پیش منه.
او با حوصله آلبوم را ورق می زد و در مورد هر عکس با آب و تاب توضیح می داد اما خبر نداشت که لیلی در عالمی دیگر به خاطره ای مشابه می اندیشید. او نگاهش به گل های قالی بود و ذهنش با خیالمانی مشغول . فرید گفت:
- این عکس رو آخرین شبی که تو پاریس بودم انداختم.
بعد از این حرف سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد. وقتی متوجه بی توجهی او شد آلبوم را بست و دستش را جلوی صورت او تکان داد. لیلی به خودش آمد و لبخندی اجباری زد. فرید چند لحظه خیره خیره به او نگاه کرد. این رفتار لیلی باعث تردید او شده بود بنابراین پرسید:
- تو از چیزی ناراحتی؟
لیلی که دستپاچه شده بود گفت:
- نه!نه!چیزی نیست.
- ولی تو اصلا حواست به من نبود!
لیلی سکوت کرد زیرا جوابی نداشت. فرید گفت:
- لیلی!
- بله!
- می شه یه سوال بپرسم؟
- خواهش می کنم.
فرید به روبرو خیره شد.لبش را به دندان گزید و بعد از کمی مکث پرسید:
-تو من دوست داری؟
لیلی که انتظار شنیدن چنین سوالی نداشت به خودش لرزید و با رنگ و رویی پریده به او نگاه کرد. نمی دانست چه بگوید!در گردابی وحشتناک دست و پا می زد.سرش به دوران افتاده بود. هیچ گاه به چنین لحظه ای،به چنین پرسش سختی فکر نکرده بود!
فرید به صورت او نگاه می کرد و منتظر جواب بود و او با تشویش به دنبال راه فراری برای گریز از این لحظه عذاب آور.به ناچار لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. فرید هم لبخندی زد و گفت:
-درسته که می گن سکوت علامت رضاست اما دلم می خواد از زبون خودت بشنوم.
در همین هنگام ضربه ای به در خورد و فرهاد و سیمین وارد اتاق شدند. فرهاد پرسید:
- مهمون نمی خواید؟
لیلی نفس راحتی کشید. فرید بلند شد و آلبوم را داخل کمد گذاشت. سیمین نظری به اتاق انداخت و گفت:
-چه عجب ما این جا رو مرتب دیدیم!
فرهاد گفت:
- حتما برای اینکه آبروش نره این کار رو کرده!
فرید در حالی که می نشست با اشاره به لیلی گفت:
- کار خانمه نه من !
- می دونستم تو نمی تونی این عادت زشت رو ترک کنی!
- بابا؟
- خب آدم که نمی تونه بی خودی از کسی تعریف کنه، باید محاسنی ببینه تا بدونه چی بگه ولی متاسفانه ما جز شلختگی وسر به هوایی چیزی ندیدیم که حالا برای لیلی خانم تعریف کنیم.
صدای خنده هایشان بجای شاد کردن لیلی بیشتر بر غمش می افزود زیرا تصویر افسرده مانیا و آنچه در انتظارشان بود یک لحظه هم از جلوی چشمانش دور نمی شد.
برای آخرین بار نامه ای را که نوشته بود خواند و با چشمانی نمناک آن ر داخل پاکت گذاشت و پیش مانیا رفت. او گرچه سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند اما غم نهفته در نگاهش محو نمی شد. لیلی پاکت نامه را روی میز گذاشت و گفت:
-بخون ببین چطوره؟
مانیا نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد. با هر سطری که جلو می رفت چهره اش گرفته تر می شد. در آخر نگاهش را به نگاه لیلی دوخت و با بغض گفت:
- الان پستش نمی کنم.
- چرا؟
- دو تا دیگه از امتحاناتش مونده،می ترسم روحیه اش رو خراب کنه.
- هر کاری می دونی درسته همون رو انجام بده.
- مهمونی دیروز خوش گذشت؟
بار طعنه این جمله آنقدر زیاد بود که لیلی با سری افکنده بلند شد و گفت:
-جای شما خالی،با اجازه.
بسوی در می رفت که مانیا صدایش زد.بطرف او برگشت. مانیا دست هایش را باز کرد و او را در آغوش کشید و در حالی که گریه می کرد گفت:
-لیلی،من همیشه دوستت دارم.
- منم بعداز خدا کسی رو جز شماها ندارم.
- تو همیشه برام عزیزی، چه کنار فرید باشی چه با کس دیگه.
* * * *
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 8 May 2012 09:53
قسمـــــــــــت نوزدهـــــــــم
دخترها مثل همیشه با سرو صدای فراون بسوی ماشین فرید دویدند. از صبح تا حالا همگی لحظه شماری کرده بودند تا او و لیلی از خرید برگردند و حالا با شوق فراوان بسته ها را از داخل ماشین برمی داشتند. ونوس پرسید:
- لوازم آرایشم خریدی؟
ویدا در حال سبک سنگین کردن یک بسته گفت:
- فکر کنم این کیف و کفشه.
فرید نیشخندی زد وگفت:
- اینا که اینطور ذوق می کنن ببین واسه خرید عروسی خودشون چقدر ذوق زده می شن.
مهشید با اخم گفت:
- مارو بگو که داریم ذوق این عروس و داماد رو می کنیم!
- ذوق مارو یا وسایلی رو که خریدیم؟
ونوس که به زور چند بسته را نگه داشته بود گفت:
- بیاید بریم خونه خاله فریبا تا مانیا هم اینارو ببینه.
لیلی با رنگی پریده بی اختیار گفت:
- نه!
اما فرید گفت:
- چرا نه عزیزم؟ ونوس راست می گه بهتره مانیا هم خریدمون رو ببینه!
لیلی مایوسانه به آنها نگاه کرد. دلش می خواست می دوید و جلوی آنها را می گرفت. فرید گفت:
- بیا بریم تا اموالمون رو غارت نکردن.
سپس دست او را گرفت و به دنبال خود کشید. مانیا با لبخندی کاملا ساختگی در حال تماشای وسایل آنها بود. فرید کنار او نشست و پرسید:
- چطوره؟ سلیقه مون خوبه؟
لیلی به صورت مانیا خیره شده بود . مانیا با صدایی گرفته در حالی که سعی می کرد لرزش آن را مخفی کند گفت:
- بله، مبارک باشه.
بعد بلند شد و ادامه داد:
- برم براتون شربت بیارم.
فرید دست او را گرفت و گفت:
- حالا بشین تا بعد.
مانیا که از حس گرمای دست او تنش داغ شده بود نگاه پر دردش را به لیلی دوخت. اما لیلی خودش را مشغول تماشای وسایل نشان داد. مانیا ناچار دوباره نشست.
دخترها با هر بسته ای که باز می کردندفریاد های شادمانه ای سر می دادند و نظرهایشان را یک به یک شرح می دادند. ویدا نایلون سفید رنگی را برداشت و گفت:
- حالا نوبت اینه.
فرید نایلون را از دست او گرفت و گفت:
- این دیگه نه!
- چرا؟!
-بلند شو برو چند تا شربت خنک بیار تا بگم.
ویدا با دلخوری بلند شد . مانیا هم از فرصت استفاده کرد و به دنبال او به آشپزخانه رفت. مهشید پرسید:
- مگه تو اون نایلون چیه؟
فرید ابروهایش را بالا برد و گفت:
- یه کم حس فضولیت رو کنترل کن تا به موقعه اش بگم.
مهشید به حالت قهر زانوهایش را بغل کرد و گفت:
- بذار مهبد و مانی برگردن حسابت رو می ذارن کف دستت.
صدای زنگ تلفن بلند شد. مانیا با سینی شربت و شیرینی به سالن برگشت. فرید گوشی را برداشت:
-...
-به سلام چه حلال زاده ای پسر!
-...
-آره به جون تو الان داشتیم تعریفت رو می کردیم.
-...
- آره.
-...
- خب من که تنها نیستم لیلی،مهشید، ونوس و ویدا و مانیا هم هستن.
-...
- آره خبرای مهم.
لیلی و مانیا با نگرانی به هم نگاه کردند. فرید به روی لیلی لبخندی زد و گفت:
- فکر کردی خیلی زرنگی!این یه رازه که حالا نمی شه گفت، خب!نگفتی با امتحانا چطوری؟
-...
- مطمئنم پدرت که همین یه سالم به زور خرجت رو داده وقتی نمراتت رو ببینه حسابی پشیمون میشه که چرا پول بی زبونش رو خرج یه همچین پسر بی استعدادی کرده!
صدای قهقهه ی فرید که به حرف های مانی گوش می داد فضای خانه را پر کرده بود. مانیا بسوی او رفت. فرید از مانی پرسید:
- خب ماني جان امری نیست؟ خواهرت داره گوشی رو می کشه.
مانیا گوشی را گرفت و مشغول احوال پرسی شد. لیلی که صدای ضربان قلبش را به خوبی می شنید حس می کرد تکان های شدید آن از روی لباسش نیز دیده می شود. ویدا با اشاره به نایلون به فرید گفت:
- نشون بده دیگه!
فرید یک لیوان شربت برداشت و گفت:
-تو دیگه مثل مهشید نباش!
مهشید با خشم نفسش را بیرون داد و از او رو برگرداند. لیلی که سراپا گوش شده بود غافل از دنیای اطراف تمام توجه اش به مانیا بود که می گفت:
- نه! الان نمی شه، باشه بهش می گم یه ساعت دیگه بهت زنگ بزنه......آره آره، از خودش بپرس.
فرید مسیر نگاه لیلی را دنبال کرد و با تعجب به صورت او خیره شد. وقتی مانیا گوشی را روی دستگاه گذاشت تکانی خورد و نگاه پرسش گرش را به او دوخت. مانیا که متوجه نگاه های کنجکاو فرید شده بود کنار لیلی نشست و عمدا با صدای بلند گفت:
- لیلی جان بفرما شربت!
لیلی که مسخ شده و نگاهش به دستگاه تلفن دوخته شده بود به خودش آمد و یک لیوان شربت برداشت. اما تکان های شدید دستش باعث شد دوباره آن را روی میز بگذارد. فرید به فکر فرو رفت. رفتارهای غیر عادی لیلی در این مدت گاهی او را دچار تردید کرده بود اما امروز بیش تر دچار این حس عجیب شد. بنابراین با ناراحتی بلند شد و نایلون را روی پاهای لیلی گذاشت و گفت:
- بیا خودت هدیه بچه ها رو بده، من خسته ام می رم استراحت کنم.
لیلی که متوجه ناراحتی او نشده بود فقط با تعجب نگاهش کرد. صدای شادمانه دخترها بلند شد . فرید به خاطر شربت از مانیا تشکر کرد و بعد از خداحافظی بیرون رفت. لیلی هدایای بچه ها را به دستشان داد و در آخر هم بسته کادو پیچ شده کوچکی را به مانیا داد و گفت:
- سلیقه فریده، امیدوارم بپسندی.
دخترها كه با دیدن هدیه هایشان ذوق زده شده بودند لیوانهای شربت را سر کشیدند و با عجله خداحافظی کردند و رفتند. مانیا آهی کشید و گفت:
- تو باید بیشتر مراقب رفتارت باشی!
-چرا؟
- چرا؟وقتی اونطوری به تلفن خیره می شی رنگت رو می بازی توقع داری اون به سادگی از کنار این رفتار غیرعادی بگذره و از خودش علت اون رو نپرسه؟فرید پسر باهوشیه، به شوخی ها و خنده هاش نگاه نکن با چشماش تمام اتفاقات دور و برش رو می بینه و تو ذهنش تحلیل می کنه.
لیلی سرش را پایین انداخت و گفت:
- دست خودم نیست، نمی تونم از فکر....
مانیا سخن او را قطع کرد و گفت:
- نمی تونم! نمی تونم!بیخود از این حرفا نزن،دیگه همه چیز تموم شده، به مانی هم قول دادم یه ساعت دیگه بهش زنگ بزنی ، وقتی زنگ زدی طوری حرف بزن که نه چیزی بفهمه نه دل خوش کنه.
وقتی او با عصبانیت بلند شد و لیوان ها ی خالی را جمع کرد و به آشپزخانه رفت لیلی سرش را به عقب تکیه داد و چشم هایش را بست. هر چه سعی کرد نتوانست بغضش را مخفی کند و اشک های داغ و سوزان از زیر پلک هایش بیرون ریختند. امروز لحظه های سختی را در کنار فرید گذرانده بود.به ظاهر خندید به اجبار نظر داد و دست آخر بدون این که چیزی بفهمد همراه او برگشته بود و حالا برای شنیدن صدای مانی بی تاب بود اما نمی دانست چه بگوید و چطور حرف بزند.با قلبی پر اندوه و ذهنی خسته به لحظه موعود فکر می کرد که مانیا آرام آرام وسایل او را از روی فرش جمع کرد و داخل نایلون ها و جعبه ها گذاشت و در همان حال گفت:
- از هدیه ای که برام خریدی متشکرم،قشنگ بود!
لیلی سرش را بلند کرد و چشم های سرخش را به نگاه غمگین او دوخت. مانیا کنارش نشست و پرسید:
- چرا گریه می کنی؟ از دست من ناراحت شدی؟ باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم.
- اتفاقا خوشحالم که با حرفای خواهرانه ات کمکم می کنی.
- می دونی که اگه مردی به زنش شک کنه عواقب بدی داره!
- می دونم!
- پس به خاطر خودت هم که شده مراقب باش،ازت یه خواهشی دارم!
لیلی آهی کشید و به او نگاه کرد و او گفت:
- هر نقشه ای که برای آینده ات داشتی،هر محبتی که می خواستی در حق مانی بکنی همه رو خالصانه به پای فرید بریز، اون لیاقتش رو داره،مانی رو فراموش کن و فکر کن اونی که عاشقش بودی فرید بوده.
- نمی شه.
- اگه بخوای می شه.
- خودت اگه برات خواستگار بیاد و شوهر کنی این کار رو می کنی؟
- صد در صد،گناه مردی که با هزار امید زن می گیره و می خواد تشکیل خانواده بده چیه که زنش قبلا عاشق بوده!اون که تقصیری نداره،وقتی یه نفر با صداقت کامل دست هاش رو بسوی تو دراز می کنه و مدد می خواد تو هم باید صادق باشی و لبریز محبتش کنی،اون وقته که خودت هم از زندگی لذت می بری و در کامیابی اون سهیم می شی،در غیر اینصورت دنیا انقدر کثیف و غیر قابل تحمل می شه که اول از همه خودت از بوی کثافتش خفه می شه...حالا به من نگاه کن و قول بده حرفام رو هیچ وقت فراموش نکنی!
لیلی با صدایی گرفته گفت:
- قول می دم سعی خودم رو بکنم.
مانیا با مهربانی اشک های او را پاک کرد و گفت:
- از همین امروز،از همین حالا می خوام اول از همه به خودت و بعد به من ثابت کنی که قادری بیش از پیش فرید رو شیفته خودت کنی تا...
صدای زنگ تلفن دل هر دو را لرزاند. مانیا گوشی را برداشت . مانی بود که طاقت نیاورده بود و خودش دوباره زنگ زده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گوشی را به دست لیلی داد و بلند شد و رفت. لیلی نفس عمیقی کشید و گفت:
- سلام.
- سلام خانم با معرفت!
صدای نفس های تند مانی را می شنید و بی صدا اشک می ریخت.
- حالت خوبه عزیزم؟
- متشکر ،بد نیستم.
- چرا صدات گرفته؟
- چیز مهمی نیست.
- لیلی!
- بله!
- تو که منو فراموش نکردی؟
لیلی به زور صدایش را صاف کرد و گفت:
- این جا هوا خیلی گرمه، اون جا چطور؟
- این جا گرمتره اما آدم عاشق که گرما و سرما حالیش نمی شه، وای لیلی نمی دونی چقدر خوشحالم،دلم می خواد این چند روزم زودتر بگذره و بیام ببینمت. یه دیوان حافظ با یه جلد خیلی قشنگ برات خریدم.
سکوت برقرار شد. لیلی فقط گریه می کرد اما دستش را روی گوشی گرفته بود تا او صدایش را نشنود. مانی با تردید گفت:
- خانمی؟
- بله!
- چیزی شده؟
- نه!
- آخه...خب، عیبی نداره انگار بی موقع زنگ زدم فقط می خواستم بهت بگم وقتی تلافی این نامه ندادنت رو در آوردم می بینی چشم انتظار بودن چقدر سخته البته مانیا گفت یه نامه نوشتی که دیروز پستش کردی، چون هوا گرمه عذرت رو می پذیرم اما از حالا تا روزی که بیام و اون چشم های قشنگت رو ببینم لحظه شماری می کنم،امیدوارم وقتی اومدم ببینم هنوز مثل اون موقع ها اتاقم رو تمیز و مرتب کردی و یه شاخه گل قشنگ هم توی گلدون جلوی عکسم گذاشتی...خب لیلی جان،کاری نداری؟
- نه!
- به امید دیدار، دوستت دارم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....