انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

Liyli | لیلی


زن

 
قسمـــــــــــت بیستـــــــــم


لیلی گوشی را گذاشت و با صدای بلند گریه را سر داد. دوان دوان بسوی اتاق او رفت. در را باز کرد و وارد شد. وسایل اتاق پر از گرد و غبار شده بودند. بسوی میز رفت. شاخه گل خشک شده درون گلدان را میان مشتش گرفت و از پشت پرده های لرزان اشک به عکس او خیره شد. جلوی میز زانو زد و با هق هق گفت:
- دیگه نمی تونم برات گل بیارم،دیگه اجازه ندارم اتاقت رو مرتب کنم، ای کاش اصلا نرفته بودی!ای کاش من مرده بودم و این روزهای تلخ رو نمی دیدم.سرش را میز تکیه داد و باز هم گریه کرد. شانه هایش می لرزید و اشک بی وقفه فرو می ریختند. مانیا کنارش نشست و لیوان آب را به دهانش نزدیک کرد. مقداری از آن را نوشید و با کلماتی مقطع پرسید:
- اجازه دارم یه روز بیام و اتاقش رو مرتب کنم؟
- اگه قول بدی فرید متوجه نشه آره.
- قول می دم.
- آفرین، حالا پاشو برو صورتت رو بشور تا کسی چیزی نفهمیده.
بعد از اینکه صورتش را شست حالش کمی بهتر شد.. پرسید:
- اجازه هست یه زنگ به فرید بزنم؟
- بفرما!
گوشی را برداشت و شماره گرفت.. خود فرید گوشی را برداشت.
- الو سلام فرید.
- سلام، کاری داری؟
- تو از دست من ناراحتی؟
- نه!
- پس چرا قهر کردی؟
- کی گفته من قهر کردم؟
- پس چرا منو این جا تنها گذاشتی؟
- مگه ندیدی این دخترا چقدر شلوغش کرده بودن!کلافه ام کردن.
- حالا اگه زحمتی نیست لطف کن بیا کمکم تا این وسایل رو ببرم خونه مون.
- اگه نیام؟
- بهتره بری با یه هزار پا ازدواج کنی که بتونه خودش همه کارهارو انجام بده.
- اتفاقا پیشنهاد خوبیه، باید روش فکر کنم!
- فرید!
- باشه، باشه داد نزن می ترسم، اومدم.
گوشی را گذاشت و به مانیا نگاه کرد. او لبخندی زد و گفت:
- برای شروع بد نبود.
روزها می گذشتند و صمیمیت بین او و فرید بیش تر می شد. حالا دیگر بیشتر اوقات را با هم می گذراندند. گاهی اوقات بیرون غذا می خوردند، پارک می رفتند، خرید می کردند، گاهی وقت ها هم فرید به زور خودشان را خانه یکی دعوت می کرد. فقط شب ها لیلی فرصت پیدا می کرد تا در تنهایی و سکوت به لحظه هایی که با مانی گذرانده بود فکر کند. بیش تر شب ها با گریه و فغان می خوابید. هنوز وقتی چشم هایش را می بست دلش می خواست خواب او را ببیند و وقتی بیدار می شد آرزو می کرد برگشته باشد به روزهای عاشقی و دلدادگی.
یک روز صبح مشغول مرتب کردن رو تختی بود که ضربه ای به شیشه خورد. برگشت و مانیا را دید. بسوی پنجره رفت و آن را گشود . مانیا با نگرانی پرسید:
- می تونی یه سر بیای خونه ما؟
- چی شده؟اتفاقی اتفاده؟
- مانی زنگ زد!
- خب!
- نامه ات رسیده!
پاهایش سست شد. خودش را به لبه پنجره تکیه داد و پرسید:
- ناراحت بود؟
- ناراحت؟از عصبانیت صداش گرفته بود.
- حالا چرا من بیام؟
- می خواد باهات حرف بزنه.
- من طاقتش رو ندارم مانیا!
- خواهش می کنم لیلی،باید خودت تمومش کنی.
- آخه می ترسم .
- تو رو خدا لیلی، مانی می خواست زنگ بزنه این جا من نذاشتم.
- حالا چه کار کنم؟
- نمی دونم، فقط زود بیا بریم.
لیلی دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
- می دونی که مادرجون نمی ذاره صبحونه نخورده جایی برم،می تونی پنج دقیقه صبر کنی؟
- همین جا منتظرتم.
-بسوی اتاق می رفت که مانیا با اضطراب صدایش زد.
- بله؟
- فقط زودتر.
- چشم، چشم.
به سالن رفت و بعد از سلام و صبح بخیر با بی میلی و به اجبار یک لیوان شیر سر کشید و گفت:
- من می رم پیش مانیا،کارش دارم.
آقاجون به شوخی پرسید:
- پیش مانیا یا فرید؟
به زور لبخندی زد و با عجله بیرون رفت. مانیا دست او را گرفت و در حالی که بسوی خانه می فتند گفت:
- وقتی دیدم خیلی عصبانیه خواستم حقیقت رو بهش بگم اما ترسیدم.
- مامانت خونه نیست؟
- نه، خدارو شکر صبح با بابا رفت بیرون.
- وای مانیا من می ترسم، کی قراره زنگ بزنه؟
- بهش گفتم نیم ساعت دیگه بزنه اما خودت که می دونی اون چقدر عجوله!
- حالا بهش چی بگم؟
- نمی دونم، نمی دونم.
- ماجرای فرید رو که نمی تونم بگم..
از جلوی خانه فرهاد می گذشتند که فرید بیرون آمد. با دیدن آنها لبخندی زد و گفت:
- صبح بخیر خانم ها.
هر دو ایستادند و سلام کردند. فرید با کنجکاوی پرسید:
- خبری شده؟
مانیا با دستپاچگی گفت:
- نه، چطور مگه؟
- انگار خیلی عجله داشتید!
- عجله؟نه!
- پس کجا تشریف می برید؟
- من تنها بودم رفتم سراغ لیلی که بیاد پیشم.
فرید نگاه عمیقی به لیلی انداخت و پرسید:
- امروز چند شنبه ست؟
- پنج شنبه!
- بعد از ظهر آماده باش که زودتر بریم.
- کجا؟
- کم کم داره باورم می شه یه اتفاقی افتاده!
- نه!چه اتفاقی!
فرید آستین لیلی را گرفت،او را بسوی خود کشید و با چهره ای درهم گفت:
- قرار بود امروز با هم بریم سر خاک پدر و مادرت، حالا نمی خوای بگی چی شده؟
- آخه...آخه چیزی نشده.
- بسیار خب، به اجبار قبول می کنم ولی یادت باشه اگه یه روز بفهمم در مورد مسئله ای بهم دروغ گفتی هیچ وقت نمی بخشمت.
لیلی که تا به حال رفتار سردی از او ندیده بود بغض کرد. صدای زنگ تلفن از داخل خانه توجهشان را جلب کرد. باز هم رنگ و روی لیلی احوال درونش را بر ملا ساخت. مانیا با گفتن«ببخشید» بسوی خانه دوید. فرید نیشخندی زد و بازوی او را رها کرد و گفت:
- فکر می کنم تلفن با تو کار داره!
لیلی با تعجب به او نگاه کرد . او سرش را پایین انداخت و آرام آرام بسوی پارگینگ رفت. لیلی ایستاده بود و با بهت او را نگاه می کرد که مانیا آهسته صدایش زد. با پاهای لرزان بسوی او رفت و در حالی که وارد خانه می شد گفت:
- خیلی بد شد، بهم شک کرد.
- اصلا حواسم نبود وگرنه از پشت ساختمون می اومدیم، حالا بدو...بدوگوشی رو بردار.
با بدنی بی حس بسوی تلفن رفت و گوشی را برداشت:
- سلام.
- سلام...حالت خوبه؟
- بد نیستم، شما چطورید؟
- شما کیه؟ لیلی منم مانی، حواست کجاست؟...تو چت شده؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ اون جمله های مزخرف توی نامه چه معنی می دن؟
لیلی سکوت کرده بود و مانی ادامه داد:
- چرا ساکتی؟ چرا جوابم رو نمی دی؟ حرف بزن دیگه!
- چی بگم؟ من که تمام گفتنی ها روتوی اون نامه نوشتم.
مانی فریاد زد:
- بیخود نوشتی! چرند نوشتی! مزخرف نوشتی! این مهملات چیه سر هم کردی؟تو فکر کردی من بچه ام و با یه مشت حرف مفت خر می شم؟راستش رو بگو چی شده که این نامه رو نوشتی؟اگه خواستی شوخی کنی باید بگم با این شوخی احمقانئیه اما این بار می گذرم اما دیگه با من از این شوخی ها نکن چون من ظرفیتش رو ندارم.
- اما من کاملا جدی نوشتم.
- لیلی!تومی فهمی چه کار داری می کنی؟ می دونی بازی کردن با احساس دیگران چه کار کثیفیه؟ببین لیلی،این بازی مسخره رو تمومش کن من دیگه تحملش رو ندارم.
لیلی اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- این بازی نیست، حقیقته!
- کدوم حقیقت دروغیه که یه دفعه خودش رو نشون داده؟پس اون لحظه هایی که با هم بودیم و برای هم خاطره می ساختیم این حقیقت لعنتی کجا بود؟مگه تو نبودی که می گفتی همیشه کنارم بمون منم برات قسم خوردم که می مونم!مگه تو نبودی که گفتی آدم وقتی عاشقه می فهمه دنیا چیه!زندگی چیه؟!پس چی شد؟ چرا حالا دیوونه شدی؟ کی بود که قول گرفت هفته ای یه نامه براش بنویسم وگرنه تو تنهایی می سوزه و خاکستر می شه!کی بود که می گفت حاضره از عشق بمیره و سر سپرده باشه! پس همه اون حرفا دروغ بود؟آره؟دروغ بود؟دِ حرف بزن لعنتی!
لیلی سرش را که به شدت درد گرفته بود فشرده و به زور گفت:
- اشتباه کردم.
- اشتباه کردی؟ همین؟به همین راحتی؟
سکوتی سنگین برقرار شد. حس کرد مانی گریه می کند اما خودش به هر ترتیبی بود صدایش را خفه می کرد تا او متوجه نشود. می خواست گوشی را بگذارد اما دلش نمی آمد. صدای خش دار او در گوشش پیچید:
- می دونم هر چی که نوشتی و هر چی می گی دروغه ولی...ولی دیگه دوستت ندارم.
تماس قطع شد و جمله آخر او در ذهن خسته لیلی تکرار می شد،«دیگه دوستت ندارم،...دیگه دوستت ندارم» بدنش می لرزید و دهانش خشک شده بود. مانیا هم به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود و بی صدا گریه می کرد. لیلی بلند شد و با پاهایی لرزان از خانه بیرون رفت. مانیا به دنبالش دوید تا صدایش بزند اما قادر نبود و فقط به او که به یکباره خرد شده بود نگریست. او سلانه سلانه خودش را به آلاچیق رساند تا در تنهایی و سکوت بغضش را خالی کند و با احساس پاک و نابش بجنگد.
دو. روز را در تب و هذیان سپری کرد. فرید گهگاهی به دیدنش می آمد اما فقط کنار تخت می نشست و نگاهش می کرد. یک روز وقتی متوجه شد او خوابیده آرام سراغ کمدش رفت اما چیزی پیدا نکرد. کشوی پاتختی را بیرون کشید. چشمش به یک دفتر خاطرات افتاد.آن را برداشت و در لباسش پنهان کرد.
مثل هر شب نگاهش را به ستاره های درخشان آسمان دوخت. از روزی که با مانی حرف زده بود سه روز می گذشت. در زمان بیماری متوجه رفت و آمد فرید شده بود. اما می دانست او قهر کرده و فقط برای حفظ ظاهر پیش دیگران به دیدنش می آمده. می دانست او را دچار تردید و دودلی کرده اما نمی دانست چگونه و از چه راهی تردید را از بین ببرد فرید باهوش تر از آن بود که متوجه کارهای او نشود و پی به افکارش نبرد.روزهای سختی می گذراند. از روزی که مانی برمی گشت می ترسید از لحظه دیداری که تاب تحمل آن را در خود نمی دید هراس داشت. در افکارش غرق شده بود که صدای گریه ای آرام توجه اش را جلب کرد. با دقت گوش کرد فهمید صدا از میان درختان ضلع شرقی باغ است. از پنجره بیرون رفت و وارد باغ شد. هنوز احساس ضعف می کرد اما راه افتاده و جلو رفت. هر چه به صدا نزدیک تر می شد قلبش تندتر می تپید

وقتی محوطه وسط درختان چنار رسید ونوس و مهشید را دید که کنار هم روی نیمکت نشسته اند. مهشید گریه می کرد و ونوس سعی داشت او را آرام کند. با شنیدن صدای پای او هر دو سر بلند کردند. بسوی آنها رفت و سلام کرد. مهشید با دو دست صورتش را پوشاند و باز هم گزیه کرد. ونوس دست لیلی را گرفت و کنار خود نشاند و پرسید:
- صدای مهشید بیدارت کرد؟
- خواب نبودم، چی شده؟
- از همون چیزی که همیشه می ترسید به سرش اومده.
- چی؟
- پسرخاله اش اومده خواستگاریش.
- خب!
- خب همین دیگه!حالا مجبوره با اون ازدواج کنه.
مهشید میان گریه گفت:
- من از اون بدم می یاد، مرتیکه هرزه توی هر جشن و مهمونی سرش با یکی گرمه، اون هر جائیه از منم مثل بقیه زود سیر می شه.
لیلی آهی کشید و دست او را نوازش کرد و پرسید:
- پس تو هم مثل من مجبوری...
مهشید با خشم فریاد زد:
- نه!من خودم رو می کشم اما زن این نمی شم.
- با مامانت صحبت کن!
- اون از همه بدتره، ثروت شوهر خاله ام چشمش رو کور کرده، فکر می کنه پول همه چیزه.
- شاید پسره اون طوری هم که تو فکر می کنی بد نباشه!
- منم همین رو می گم، بعضی پسرا بعد از ازدواج عوض می شن.
- غیر ممکنه! اون وقتی بیاد خواستگاری من با اون چشم های دریده اش دنبال یه شکار دیگه ام می گرده.
- می خوای من بیام باهاشون صحبت کنم؟
مهشید چند لحظه او را نگاه کرد و بعد گفت:
- بهتره از فرید بخوای این کارو بکنه.
ونوس لبخندی زد و گفت:
- عالی شد!اگه فرید با اونا صحبت کنه و یه جوریم آقاجون مخالفت کنه مسئله حله!
- باشه من فردا صبح میرم پیش فرید بعدم با آقاجون صحبت می کنم.
مهشید با دو تا دست صورت لیلی را گرفت و پیشانی او را بوسید و گفت:
- الهی فربونت بشم،لیلی جان امیدوارم بتونم جبران کنم.
- خیلی خب،حالا شلوغش نکن،معلوم نیست فردا چی می شه!اصلا حواسمون نبود حال خود لیلی رو بپرسیم...حالت بهتر شده؟
-آره،خدارو شکر امروز بهتر بودم.
- فرید خیلی نگرانت بود، این دو،سه روز اصلا حال خوشی نداشت.
لیلی که می دانست ناراحتی فرید از چیست لبخند تلخی زد و بلند شد و گفت:
- فعلا شب بخیر.
مهشید دوباره ملتمسانه گفت:
- فردا با فرید صحبت می کنی؟
-آره، خیالت راحت باشه.
ونوس گفت:
- تو هم انقدر گریه نکن کور می شی، می مونی رو دستمون.
ونوس صدایش را پایین آورد و از لیلی پرسید:
- از مانی چه خبر؟ هنوز بهش چیزی نگفتی؟
- بین من و اون دیگه هیچ رابطه ای وجود نداره.
- پس بهش گفتی!
-نه!
- پس چطور؟
براش یه نامه نوشتم و گفتم دیگه بهش علاقه ندارم و یه سری دروغ های دیگه که باعث بشه ازم دل بکنه..-
- طفلک مانی!
مهشید گفت:
- اما به نظر من اگه حقیقت رو بهش می گفتی بهتر بود!
- نمی خواستم باعث کدورت میون اون و فرید بشم.
- بالاخره که می فهمه!
- طوری رفتار می کنم که فکر کنه من به فرید علاقه نشون دادم.
- وای لیلی! چه کار سختیه!حتما خیلی عذاب می کشی!نه؟
لیلی نگاه ابری اش را به روبرو دوخت و گفت:
- مجبورم، اما بیش تر از خودم نگران مانی ام.
سپس گویا مسئله ای را به یاد آورده باشد برگشت و دست های ونوس را گرفت و گفت:
- ونوس تو باید دوباره به اون محبت کنی، تو می تونی با عشقت اونو به زندگی برگردونیو کمکش کنی گذشته ها رو فراموش کنه.
ونوس لبخند تلخی زد و گفت:
- اون تمام این سال ها تو رو دوست داشته من چطور می تونم تو یه مدت کوتاه توجه اش رو جلب کنم؟
- اگه بخوای می تونی!خواهش می کنم!
- چه دنیای مسخره ایه!یه روز مانی از من می خواد مراقب تو باشم و سفارشت رو می کنه یه روز تو از من می خوای به اون کمک کنم عشقش رو فراموش کنه.
- همه چیز خیلی سریع و غیره منتظره اتفاق افتاد!
- اما اینو یادت باشه در هر شرایطی عشق اجبار نمی پذیره.
- می دونم ولی می ترسم این اتفاق در آینده مانی تاثیر منفی بذاره... شما هم بهتره برید خونه هاتون و دعا کنید من موفق بشم فرید رو توجیه کنم.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــــت بیســـــــــت و یکـــــم


بی خبری خودش یه گناه بزرگه!وقتی اومدم باید بیش تر به اطرافیانم توجه می کردم،باید بیشتر از این صبر می کردم تا بفهمم در نبود من چه اتفاقاتی افتاده؟اما با خودخواهی زود به فکر تصاحب تو افتادم. بدون این که سعی کنم احساست رو بفهمم!حالا با مانی چه کار کنم؟
- اون از این موضوع خبر نداره!
- مگه می شه؟
- به بچه ها سفارش کردیم نذارن اون بفهمه.
فرید نیشخندی زد و گفت:
- می بینی!همه از این عشق خبر داشتن جز من احمق!تو این مدت از خودم یه مترسک ساخته بودم!وای خدای من!غیرقابل باوره!
لیلی بلند شد و گفت:
- من همه چیز رو می ذارم به عهده شما، هر تصمیمی بگیرید قبول می کنم چون دیگه هیچی برام اهمیت نداره.
- چرا؟
- چون دیگه مانی هم دوستم نداره!
فرید با عصبانیت بلند شد و روبروی او ایستاد و پرسید:
- تو فکر می کنی من کی هستم؟یه آدم خودخواه که فقط به فکر خودشه؟آره؟
- نه!
- پس معنی این حرفا چیه؟ چه کار کردی که مانی دیگه دوستت نداره؟
اشک های گرم از چشم های لیلی سرازیر شد. سرش پایین انداخت و گفت:
- براش نوشتم هیچ وقت دوستش نداشتم و اون علاقه یه حس بچه گانه بود.
- تو خیلی بی خود کردی!
- چاره ای نداشتم.
- اگه حقیقت رو به من گفته بودی حالا کار به این جاها نمی کشید،حالا خوب گوش کن ببین من چی می گم، من فردا می یام پیش آقاجون و می گم از ازدواج با تو منصرف شدم، یه جوری حرف می زنم که خیال کنه همه چیز تقصیر منه، فقط خواهش می کنم تو دخالت نکن و بذار خراب کاری هاتو یه جوری جبران کنم..
- اما این بی انصافیه!اگه این کاررو بکنی ممکنه مورد قهر آقاجون قرار بگیری!
- قهر آقاجون همیشگی نیست اما سرخوردگی از عشق تا همیشه دل آدم رو می سوزونه،تو چطور می خواستی کنار من زندگی کنی؟با فکر و عشق یه مرد دیگه؟تو چطور می تونستی این کار رو بکنی لیلی؟
آهی کشید و با بغض ادامه داد:
-باز جای شکرش باقیه که زود فهمیدم وگرنه تمام عمرم فنا می شد.
لیلی می خواست به خانه برگردد که او گفت:
- این موضوع فقط بین من و تو می مونه،هیچ کس نباید چیزی بفهمه،نه مانیا و نه مانی هیچ کس دیگه، فهمیدی؟
لیلی سرش را به علامت تایید تکان داد و شب بخیر گفت و از او دور شد اما او تا نیمه های شب آن جا ماند و به فرداهای نامعلومش اندیشید.
آقاجون پاکت کرم رنگی را روی میز گذاشت و گفت:
- بیا دخترم این ارثیه پدر خدا بیامرزته.
لیلی با تعجب پرسید:
- این چیه؟
- سند یه خونه و دو تا مغازه و یه دفترچه پس انداز که دیگه حالا می تونی از اون استفاده کنی.
لیلی باز هم حیرت زده او را نگاه کرد.آقاجون لبخندی زد و گفت:
- برای چی انقدر تعجب کردی؟یه امانت بود که حالا به دست صاحبش رسید.
- اما آقاجون اینا حق شماست نه من!شما و مادرجون تمام این سال ها از من مراقبت کردید.به خاطر بیماریم پول خرجم کردید حالا این انصاف نیست که...
- ببین دخترم هر پدر و مادری برای بچه شون خرج می کنن و منتم سرشون نمی ذارن پس دیگه از این حرفا نزن و برو آماده شو زنگ بزنیم فرید بیاد با هم برید هم خونه رو ببین هم مغازه هارو.
در همین هنگام ضربه به در خورد و فرید با چهره ای گرفته وارد شد و سلام کرد و احوال پرسی کرد. مادرجون با نگرانی پرسید:
- اتفاقی افتاده پسرم؟
فرید کنار آقاجون نشست و گفت:
- نه،فقط اومدم مسئله ای رو بگم و برم.
لیلی که منظور او را فهمیده بود بلند شد تا برود که او با اشاره به مبل گفت:
- بشین می خوام تو هم حرفام رو بشنوی.
لیلی به اجبار نشست اما قلبش به شدت می تپید و بدنش می لرزید. نگاه نگرانش را به گل های قالی دوخت و نفسش را حبس کرد. فرید چند لحظه او را نگاه کرد سپس انگشتانش را در هم گره کرد و نگاه خسته اش را به روبرو دوخت و گفت:
- می دونید آقاجون من...من...شما و مادرجون و لیلی رو خیلی دوست دارم اما...اما...
نظر دیگری به لیلی انداخت و ادامه داد:
- اومدم بگم من نمی تونم با لیلی ازدواج کنم.
آقاجون و مادرجون با تعجب به هم نگاه کردند. آقاجون ابروهایش را در هم کشید و پرسید:
- چرا؟
-خب...خب تو این مدت فهمیدم ما زوج مناسبی نیستیم و در کنار هم خوشبخت نمی شیم...اصلا دوران نامزدی برای همینه دیگه، که دو تا جوون با هم آشنا بشن و بفهمن با هم تفاهم اخلاقی دارن یا نه!اما متاسفانه من و لیلی در هیچ موردی وجه اشتراک نداریم و نمی تونیم با هم کنار بیایم.
مادرجون که رنگش پریده بود با ناباوری به لیلی نگاه کرد اما او همچنان سرش پایین بود و حرف نمی زد.آقاجون با تحکم گفت:
- لیلی!
با ترس جواب داد:
- بله!
- سرت رو بلند کن!
سر بلند کرد و نگاه مضطربش را به صورت برافروخته آقاجون دوخت.
- حرفای فرید رو شنیدی؟
- بله.
- پس چرا ساکتی ؟ حرف بزن ببینم تو چی داری!
لیلی هراسان به فرید نگاه کرد. او خواست حرفی بزند که آقاجون دستش را به علامت سکوت بلند کرد و گفت:
- بذار خودش حرف بزنه.
او که تا به آن روز هیچ گونه بی محبتی و تندی از آقاجون ندیده بود حس می کرد زبانش سنگین شده و قادر به حرف زدن نیست.آقاجون وقتی از سکوت طولانی او به ستوه آمد عصایش را محکم به زمین کوبید و گفت:
-آخر هفته بعد جشن عروسی رو برگزار می کنیم..
لیلی و فرید هم زمان گفتند:
- نه!
پیرمرد با عصبانیت نظری به آن دو انداخت و گفت:
- ما بازیچه دست شما نیستیم که آبرومون رو به باد بديد.
فرید بلند شد و گفت:
- ما هم جوونای قدیم نیستیم که چشم و گوش بسته هر حرف زوری رو قبول کنیم.
آقاجون فریاد زد:
- حرف زور؟حرفی که خودت زدی!چیزی که خودت خواستی حالا شده حرف زور؟
- بله خودم خواستم اما اشتباه کردم، غلط کردم حالا حرفم رو پس می گیرم.
- دختر من عروسک نیست که هر کی خریدش و یه روز باهاش بازی کرد و فردا بگه ازش خوشم نمی یاد پسش بگیرید.
- منم به همین دلیل نمی خوام با اون ازدواج کنم،شما چرا نمی خواید بفهمید؟
لیلی با هراس به رگ های گردن فرید که برآمده شده بود نگاه کرد. می ترسید او در اوج خشم تمام ماجرا را تعریف کند اما او دوباره گفت:
- چه شما راضی باشید چه نباشید من دارم برمی گردم فرانسه.
- باشه اما باید زنت رو هم با خودت ببری.
- لیلی زن من نیست!من تنها اومدم تنها برمی گردم.
- پس دیگه ام به این خونه برنگرد، برای ما دیگه فرید وجود نداره!فرید مرد!
لیلی که حالا گریه می کرد بلند شد و بسوی آقا جون رفت . دست او را گرفت و ملتمسانه گفت:
- نه آقاجون، خواهش می کنم این حرف رو نزنید.
آقاجون با خشم او را به عقب هل داد.لیلی روی زمین افتاد . فرید با دیدن این صحنه یک لحظه چشم هایش را بست و باز کرد. مادرجون لیلی را از روی زمین بلند کرد. او باز هم به آقاجون التماس کرد اما او دوباره گفت:
- همین که گفتم يا می مونه و هفته بعد با تو عروسی می کنه یا می ره و دیگه هم برنمی گرده!
فرید بغضش را به سختی فرو داد و گفت:
- باشه می رم، برای همیشه می رم.
سپس سرش را پایین انداخت و از در بیرون رفت . لیلی بلند شد و به دنبال او دوید و فریاد زد:
- فرید، خواهش می کنم صبر کن.
اما او با قدم هایی بلند و سریع از آنجا دور شد . لیلی همان جا جلوی در نشست و با صدای بلندی گریه کرد. فرید قربانی عشق او شده بود و حالا او خودش را مقصر می دانست. مادرجون او را در آغوش گرفت و در حالی که اشک می ریخت گفت:
- غصه نخور عزیزم، خدابزرگه.
سرش را روی سینه او گذاشت و میان هق هق گریه نالید:
- فرید بی گناهه مادرجون،به خدا اون بی گناهه.
مادرجون موهای او را نوازش کرد و گفت:
- مادربمیره برات عزیزم.
او خیال می کرد لیلی فرید را دوست داد و حالا به خاطر رفتنش این گونه اشک می ریزد و سعی داشت او را آرام کند.
فرید چمدانش را می بست که فرهاد در اتاق را باز کرد و با عصبانیت پرسید:
- کجا؟
- پاریس.
- هیچ معلوم هست تو چت شده؟ مگه همین دیروز با هم نرفتیم آخرین کارها رو انجام دادیم تا شرکت تاسیس کنیم؟ مگه قرار نبود امروز مدارکت رو ببریم تا وام بگیریم؟
- حالا پشیمون شدم.
- خیلی بی جا کردی!رفتی خونه آقاجون چی گفتی ؟پیرمرد داشت از ناراحتی سکته می کرد.
- من نمی خوام با لیلی ازدواج کنم مگه زوره؟
- آره، وقتی رفتی رو دختر مردم اسم گذاشتی، وقتی اون بهت بله گفته و به آینده دل بسته باید بمونی و باهاش عروسی کنی!
- بابا چند بار بگم؟پشیمون شدم، غلط کردم، حاضرم تاوان این کار احمقانه ام رو بدم اما نمی تونم باهاش عروسی کنم.
سیمین که تازه وارد اتاق شده بود چمدان را از زیر دست او بیرون کشید و به زمین کوبید و گفت:
- نمی خوای عروسی کنی خب نکن، دیگه چرا می خوای بری؟
فرید نیشخندی زد و گفت:
- وقتی مالک اینجا آقاجون، بهم می گه برو خب باید برم!
- آقاجون یه همچین حرفی زده؟
فرید فریاد زد:
- آره، آقاجون گفت من براش مردم یعنی اگه این جا باشم می شم آینه دق پس باید برم.
دوباره چمدان را برداشت و مقداری دیگر از وسایلش را درون آن گذاشت و قفل هایش را بست. فرهاد با پریشانی دستی میان موهایش کشید و گفت:
- حالا صبر کن با هم حرف بزنیم،مشورت کنیم شاید راهی پیدا کردیم.
فرید از کنار او گذشت و گفت:
- وقتی آقاجون حرف آخرش رو می زنه یعنی دیگه هیچ راهی نیست.
از پله ها پایین رفت و از ساختمان خارج شد. فرهاد و سیمین هم به دنبالش بیرون رفتند. مانیا و فریبا که سرو صدای آنها را شنیده بودند از خانه بیرون آمده و با نگرانی به آنها نگاه می کردند. فریبا به سوی سیمین که گریه می کرد رفت و پرسید:
- چی شده؟
- پسره زده به سرش ، می گه می خوام برگردم پاریس.
لیلی دوان دوان خودش را به فرید رساند. در حالی که نفس نفس می زد خودش را روی چمدان او انداخت و با گریه گفت:
- فرید خواهش می کنم نرو!
فریبا با بغض به او نگاه کرد. فرید سعی کرد چمدان را از زیر بدن او بیرون بکشد اما موفق نشد. لیلی به او نگاه کرد و ملتمسانه گفت:
- اگه بری من هیچ وقت خودمو نمی بخشم ، تو نباید این کارو می کردی، باید حقیقت رو به آقاجون می گفتی!
فرید خم شد و بازوی او را گرفت و بلندش کرد و آهسته گفت:
- اینا همه کار تقدیره،من و تو بی تقصیریم، خودت که دیدی با آقاجونم می خواستم خیلی آروم و با دلیل و منطق حرف بزنم اما اون مثل همیشه فقط می خواست حرف خودش رو به کرسی بشونه، من که نمی تونم به خاطر خودخواهی های اون چند نفر رو در عذاب خودم شریک کنم.
- حالا می خوای کجا بری؟
- نگران نباش،می رم پیش یکی از دوستام.
- شب زنگ بزن، من پیش مانیا می مونم.
فرید نظری به مانیا انداخت و آهی کشید و گفت:
- باشه اما قولی که دادی یادت نره.
لیلی از او فاصله گرفت و او با بغضی سنگین از آنجا رفت. ونوس و ویدا دویدند. بازوهایش را گرفتند و او را به خانه فریبا بردند. مانیا و مهشید هم به دنبال آنها وارد خانه شدند . مانیا به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب برگشت و با نگاهی بهت زده لیوان را به لب های لیلی نزدیک کرد و گفت.
- بخور آرومت می کنه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت بیست و دوم


وقتی نگاه لیلی در نگاه او گره خورد سیلی از اشک از چشمانش سرازیر شد و با خودش فکر کرد؛«با این کارم باعث شدم این دو تا همیشه از هم جدا شن»
سیمین با چشمانی اشکبار بسوی خانه آقاجون را افتاد. فریبا و آذر با تعجب به هم نگاه کردند و به دنبالش رفتند. فرهاد می خواست او را برگرداند اما او چنان منقلب بود که هیچ کس را نمی دید. با دست هایی لرزان در خانه آقاجون را باز کرد و وارد شد. آقاجون روی راحتی نشسته بود و سرش را به عصایش تکیه داده بود. با شنیدن صدای در سر بلند کرد. سیمین با خشم فریاد زد:
- راحت شدی؟آره؟می دونستم بالاخره یه روز زهرت رو به من می ریزی! از روز اول که دلت نمی خواست عروست بشم می خواستی یه جوری عقده هات رو سرم خالی کنی،حالا خیالت راحت باشه دیگه هیچ دل خوشی تو این دنیا ندارم،تنها پسرم رو ازم گرفتی و کار خودت رو کردی.
فریبا بازوی او را گرفت و گفت:
- این چه حرفیه سیمین جان؟ تو که خودت می دونی آقاجون چقدر فرید رو دوست داره!
- اگه دوستش داره پس چرا بیرونش کرد؟
- حالا عصبانی بودن یه حرفایی به هم زدن...
آقاجون عصایش را روی زمین کوبید و گفت:
-از خونه من برید بیرون!
همه با ترس به او نگاه کردند اما سیمین دوباره گفت:
- من قربانی خودخواهی های شما شدم،اوایل آزارم دادید و با نیش و کنایه هاتون قلبم رو سوزوندید که نتونستم جز فرید بچه دیگه ای به دنیا بیارم،حالام که بعد از سالها...
ناگهان دستش را روی سینه اش گذاشت و کنترلش را از دست داد. فرهاد و فریبا زیر بازوهای او را گرفتند. فرهاد گفت:
- حرص نخور، تو قلبت بیماره.
آذر آهسته گفت:
- بهتره بریم وگرنه ممکنه دوباره آقاجون حرفی بزنه و عصبانیش کنه.
در خانه فریبا دخترها در مورد اوضاع صحبت می کردند. ونوس سرش را تکان داد و گفت:
- چه اوضاعی شده!آدم گیج می شه.
مهشید با حالتی متفکر پرسید:
- به نظر شما چرا فرید این کارو کرد؟
- من که فکر می کنم حقیقت رو فهمیده!
- شاید یه وقتی که ما تو باغ حرف می زدیم حرفامون رو شنیده.
- شایدم پشیمون بشه و برگرده باید چند روز دیگه صبر کنیم.
- مانی و مهبد سه روز دیگه برمی گردن.
مانیا که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
- بازم نباید بذاریم اونا چیزی بفهمن!
- مگه می شه؟ما هیچی نگیم پدر و مادرامون که می گن!
- ازشون می خوایم که نگن.
- یعنی حقیقت رو بهشون بگیم؟
- نه!منظورم این نبود،باید بهشون بگیم چون مانی و مهبد برای تعطیلات برمی گردن درست نیست ناراحتشون کنیم.
- اگه سراغ فرید رو گرفتن چی؟
- می گیم رفته سفر!
- کجا؟
-اَه مهشید! تو چقدر آدمو سوال پیچ می کنی !نمی دونم!بگین رفته پاریس!
- چرا ناراحت می شی مانیاجون؟خواستم حرفامون رو یکی کنیم که یه موقع خرابکاری نشه.
ویدا نظری به همه انداخت و گفت:
- درسته!می گیم برای کامل کردن مدارکش مجبور شده دوباره بره پاریس.
با ورود فریبا و آذر همه سکوت کردند.آذر روی مبل نشست و نفس سنگینی را از سینه اش بیرون داد و گفت:
- به خیر گذشت،اگه یه کم دیگه مونده بودیم آقاجون همه همون رو بیرون می کرد.
مانیا نیشخندی زد و گفت:
- خب بیرون کنه!یعنی هنوزم به خودتون اطمینان ندارید که بتونید مستقل زندگی کنید؟
فریبا اخم کرد و گفت:
- مانیا خواهش می کنم دوباره شروع نکن،الان موقع این حرفا نیست.
- اتفاقا همین الان وقتشه،حالا که فرید به خودش جرات داد و اولین جرقه رو زد ما هم باید دنبالش رو بگیریم تا به نتیجه برسیم.
- کدوم نتیجه؟پیرمردی که هفتاد سال با عقاید خاص خودش زندگی کرده یه هفته ای نظرش رو تغییر بدیم و بگیم تا حالا اشتباه فکر کردی،راه درست اینه غلط اونه؟
-آره چرا که نه؟
- عزیز من آقاجون پیره،ضعیفه، از پا در می یاد. به ظاهرش نگاه نکن من مطمئنم فردا از غصه فرید می افته تو رختخواب.
مهشید به آذر گفت:
-الان داشتیم با بچه ها در مورد مانی و مهبد صحبت می کردیم،قرار شد وقتی برگشتن فعلا نذاریم چیزی بفهمن!
فریبا گفت:
- مهشید راست می گه!بچه ها تازه از درس و امتحان فارغ شدن درست نیست حالا که برای تعطیلات می یان با دادن این خبر ناراحتشون کنیم.
در این مورد هر کسی حرفی زد و نظری می داد اما لیلی به چشم های غمگین فرید و ایثاری که در حق او کرده بود می اندیشید.مانیا هم با دقت به او خیره شده بود.لیلی بلند شد و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت:
- با اجازه من دیگه می رم.
- کجا لیلی جان؟ناهار پیشمون بمون!
- ممنون،نگران آقاجونم،خداحافظ.
مانیا به دنبال او از خانه خارج شد و در حالی که کنارش راه می رفت پرسید:
- تو مطمئنی چیزی رو پنهان نمی کنی؟
- دلیلی نداره این کار رو بکنم.
- پس چرا فرید یه دفعه این طور شد؟اون که عاشق تو بود چطور یه شبه پشیمون شد؟
- خودش می گفت تو این مدت فهمیده با من تفاهم اخلاقی تداره،مگه ندیدی این اواخر چقدر تو خودش بود؟
- اما من مطمئنم شما دارید یه چیزی رو مخفی می کنید!
- امشب قراره زنگ بزنه خونه تون،من بعد از شام می یام اون جا،اگه باورت نمی شه می تونی از اون بپرسی.
- برای چی می خواد زنگ بزنه؟
- گفتم نگرانشم اونم قول داد شب زنگ بزنه خبر بده کجاست..
- پس نمی خواست بره پاریس!
- حداقل به این زودی نه.
-لیلی!
- بله!
- مراقب آقاجون باش.
لیلی با تعجب به او نگاه کرد. مانیا لبخند تلخی زد و گفت:
- درسته که از این محدویت ها خسته شدم اما آقاجونم دوست دارم.حالا که فکر می کنم می بینم زیادم بد نشد که فرید این کار رو کرد!
- چطور؟
- خب این جوری تو و مانی دوباره مال هم می شید.
- مانی دیگه به من فکر نمی کنه.
- غیر ممکنه!بذار برگرده می فهمی حق با منه!
لیلی نیشخندی زد و گفت:
- اون بازیچه نیست که امروز بهش ابراز علاقه کنم فردا بگم دروغ گفتم و دوباره این بازی احمقانه رو تکرار کنم.
مانیا ایستاد و با تشویش دور شدن او را نگاه کرد.
لیلی به چهره رنگ پریده آقاجون نگاه کرد و روبرویش نشست.مادرجون آهی کشید و گفت:
- اصلا فکرشو نمی کردم فرید این کار رو بکنه.
- فرید حتما برای برای این کارش یه دلیل محکم داره من اونو خوب می شناسم.
لیلی با تعجب از این حرف آقاجون بیش تر به او خیره شد. مادرجون گفت:
- هر دلیلی هم داشته باشه مهم تر از آبروی لیلی نبود!
آقاجون نگاه خسته اش را به چشمان لیلی دوخت و گفت:
- لیلی هم از این وضع ناراحت نیست.
مادرجون با تعجب نظری به لیلی انداخت و گفت:
- وا!شما چه حرفایی می زنید آقا؟!
آقاجون آهی کشید و گفت:
- خواستم تو فشار بذارمش بلکه حقیقت رو بگه اما نگفت،مثل خودم سرسخته اما ای کاش به این زودی از ایران نره.
لیلی که حالا آرام تر شده بود پرسید:
- یعنی شما اونو بخشیدید؟
- من کی ام دخترم؟خدا که به اسرار بنده هاش آگاهه باید ببخشه.
مادرجون بلندشد و در حالی که بسوی آشپزخانه می رفت گفت:
- من که از کار شما سر در نمی یارم.
بعد از شام ،باعجله خودش را به مانیا رساند. هر دو کنار تلفن نشستند. او آرام آرام حرف های آقاجون را برای مانیا تعریف کرد. مانیا با خوشحالی گفت:
- این حرفا رو به فرید بگو !حتما خوشحال می شه.
صدای زنگ تلفن بلند شد . لیلی گوشی را برداشت.باشنیدن صدای فرید لبخندی زد و با او مشغول صحبت شد درحالی که متوجه هیجان بیش از حد مانیا شده بود و با چشم او را تعقیب می کرد . بعد از خداحافظی با فرید گوشی را بسوی او گرفت و گفت:
- فرید می خواد با تو صحبت کنه.
مانیا در حالی که صدای ضربان قلبش را به راحتی می شنید گوشی را گرفت گفت:
- سلام.
لرزش صدایش کاملا مشهود بود و تلاشش بی فایده.
- سلام،حالت چطوره؟
- متشکر خوبم.
- از اینکه باعث ناراحتی همه شدم واقعا عذر می خوام.
- بهتر نبود اول به مادرتون زنگ بزنید و از ناراحتی خلاصش کنید؟
- غروب باهاش صحبت کردم اما حالا زنگ زدم تا از شما یه خواهشی بکنم.
- خواهش می کنم،بفرمایید.
- لیلی پیشتونه؟
- نه!اون طرف پیش مامانه!
بعد از چند لحظه سکوت پرسید:
- خیلی ناراحته؟
- از ظاهرش که چیزی مشخص نیست ولی حتما ناراحته!...چرا شما این کار رو کردید؟
- برای اینکه البته متاسفانه خیلی دیر فهمیدم انتخابم اشتباه بوده،لیلی با اون معیارهایی که من برای ازدواج داشتم خیلی فاصله داشت.
مانیا با طعنه گفت:
- عشق می تونست این فاصله رو جبران کنه!
- اشتباه می کنید اولا که این فاصله خیلی زیاد بود در ثانی من از روی احساس این کار رو نکردم.
- واقعا؟!
- سال ها پیش به خاطر یه احساسم یه انسان سرخورده شدم و برای فراموشی به یه جایی دور فرار کردم. نمی خواستم یه بار دیگه اون تجربه های تلخ رو تکرار کنم.
- حالا چی؟ بازم می خواید برگردید فرانسه؟
- هنوز تصمیم قطعی نگرفتم، از آقاجون چه خبر؟
- لیلی نگفت چی گفته؟
- چرا!اما من باید یه مدت با خودم خلوت کنم تا بتونم با این اوضاع کنار بیام، اصلا دلم نمی خواست این طور بشه.
- می دونم ولی اتفاقیه که افتاده!باید به فکر جبران باشید.
- مانیا!
هر گاه او صدایش می زد قلبش در سینه می لرزید و بدنش داغ می شد.
به سختی گفت:
- بله!
-تو منو می بخشی؟
- من؟! چرا من؟!
فرید با بغض خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد . مانیا با تعجب گوشی را گذاشت و به روبرو خیره شد. از خودش پرسید؛«منظورش چی بود؟چرا من باید ببخشمش؟ مگه اون از عشق من باخبره؟لیلی قسم خورد که بهش چیزی نگفته پس اون!چرا...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــت بیســـــت و ســـــوم


از صدای ضربه ای که به شیشه پنجره خورد بیدار شد.دستی به چشم های خواب آلودش کشید و از تخت پایین آمد. مانیا آن سوی پنجره ایستاده بود. پنجره را گشود و سلام کرد.
- سلام،صبح بخیر.
- چی شده؟بازم فرید زنگ زده؟
- نه!مانی زنگ زده
مثل مجسمه بی حرکت شد و به لب های او چشم دوخت. مانیا لبخندی زد و پرسید:
- چیه؟ چرا خشکت زده؟
- حالا چه کار کنم؟
- چی رو چه کار کنی؟
- خب معلومه،به مانی چی بگم؟ حتی می ترسم توی چشماش نگاه کنم.
- بیخود نگران نباش،بعد از این که صبحانه ات رو خوردی با مادرجون بیا خونه ما،همه اون جان،قراره برای شب ترتیب یه مهمونی خودمونی رو بدیم تا حسابی غافلگیرشون کنیم.
لیلی باز هم به روبه رو خیره شد. مانیا دستش را در هوا تکان داد و در حالی که دور می شد با صدای بلند گفت:
- یادت نره،زود بیایید.
اما او دلش می خواست بگریزد و به جایی برود که مجبور نباشد بار سنگین نگاه شماتت بار مانی را تحمل کند.آرزو می کرد قدرت داشت و می توانست فرار کند و آنقدر دور شود که دیگر هیچ کس پیدایش نکند. این بار بر خلاف دفعه های گذشته برای دیدن او لحظه شماری نمی کرد دلش می خواست می مرد اما روبروی او قرار نمی گرفت. اشک های داغ و سوزان روی گونه هایش سر خوردند. به شدت احساس تنهایی و غربت می کرد. به آسمان آبی نگاه کرد و زیر لب گفت:
- پدر،مادر چرا تنهایم گذاشتین؟حالا من بدون شما چه کار کنم؟چه جوری توی چشمای مانی نگاه کنم و بگم هنوز دلم براش پر کی زنه اما...
در یاز شد و متعاقب آن صدای مادرجون را شنید:
- تو بیداری عزیزم؟
با عجله اشک هایش را پاک کرد و به زور لبخندی گوشه لب هایش نشاند و به طرف او برگشت و سلام کرد.
- سلام دخترم،صبحانه حاضره.
- آقاجون چطوره؟
- خدا رو شکر امروز خیلی بهتره ،صبحانه اش رو خورد و رفت بیرون.
- خدا رو شکر.
مادرجون مشغول مرتب کردن تخت او بود و غمی عمیق بر چهره اش سنگینی می کرد.لیلی که متوجه حال او شده بود با تردید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
پیرزن نگاه غمزده اش را به صورت زیبای او دوخت و گفت:
- بیا بریم یه موضوعی رو برات بگم.
با دنیایی از تردید به دنبال او راه افتاد.پس از شستن دست و صورتش پشت میز نشست . مادرجون یک فنجان چای جلوی او گذاشت و خودش آن سوی میز نشست. انگشتان پیر و چروکیده اش را در هم گره کرد و گفت:
- بخور سرد می شه.
- شما گفتید...گفتید می خواید باهام در مورد...
- آره یادم نرفته اما اول صبحانه ات رو بخور.
لقمه ای درست کرد و در دهانش گذاشت. دلش شور می زد. نمی دانست او قصد دارد در مورد چه مسئله ای صحبت کند. بیرون رفتن آقاجون آن هم در این موقع روز واقعا عجیب بود! به زور دو لقمه خوردو دوباره نگاه پرسشگرش را به صورت مادرجون دوخت. غم نگاه او دلش را لرزاند. آب دهانش را به سختی فرو داد. مادرجون آهی کشید و پرسید:
- اون سندها رو چه کار کردی؟
- گذاشتم توی اتاقم.
او به زور لبخندی زد و گفت:
- خب،خیالم راحت شد.
می خواست بلند شود که لیلی گفت:
- این حرفی نبود که می خواستید بزنید.
رنگ پیرزن پرید و این مسئله بر نگرانی او دامن زد. کنار او نشست. دستش را گرفت و گفت:
- خواهش می کنم بگید چی شده!
چشم های او از اشک خالی شد. دست های لیلی را میان دست های مهربانش گرفت و گفت:
- عموت برگشته!
لیلی با حیرت به او خیره شد. گویا معنای حرف او را درک نمی کرد. مادرجون نگاه اشک آلودش را به میز دوخت و ادامه داد:
- دیشب زنگ زد،اومده،که تو رو...با خودش ببره.
باز هم لیلی سکوت کرد.به یاد چند سال پیش افتاد. همان سال که بیماری اش عود کرده بود.عمو برای بردنش آمده بود تا طبق وصیت پدر،برادرزاده اش را با خود ببرد. بعد از مرگ آقای مودب پدر لیلی،عموی او برای بردنش از سوئیس آمده بود اما هر چه گشته بود موفق به پیدا کردن او نشده و برگشته بود و سال ها بعد پس از جستجوی بسیار بالاخره روزی که برای دادن آگهی به دفتر روزنامه رفته بود از طریق فرامرز خانه آقاجون را پیدا کرده بود. البته با اصرار فراوان قصد داشت لیلی را با خود ببرد اما وقتی با مخالفت آقاجون و بیماری که به سبب آن لیلی در بیمارستان بستری شده بود روبرو شد برگشت. اما روز آخر به لیلی گفت؛«من فقط خواستم وصیت اون خدابیامرز رو زمین نمونه،تو هم اگه می خوای تن پدر و مادرت تو گور نلرزه به وصیتشون عمل کن!»
در حالی که به شدت احساس دلتنگی می کرد بلند شد و آهسته آهسته از ساختمان خارج شد. حس می کرد رو ی ابرها راه می رود رو ی نیمکتی نشست و به فضایی تهی روبرو چشم دوخت.
ونوس و ویدا که برای چیدن گوجه فرنگی به باغ آمده بودمد. با دیدن او به سویش رفتند.سلام کردند و روی نیمکت نشستند. ویدا سبد حصیری را روی پاهایش گذاشت و گفت:
- امشب فقط جای فرید خالیه!
ونوس که متوجه ناراحتی لیلی شده بود انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت و به او اشاره کرد ویدا با تعجب به او نگاه کرد و با اشاره پرسید:
- چی شده؟
ونوس شانه هایش را بالا انداخت و با دقت به لیلی نگاه کرد. گویا اصلادر این عالم نبود.غم نهفته در نگاهش ناراحتی درونش را نشان می داد. ونوس دستش را جلوی چشم های او تکان داد. لیلی به خودش آمد و تازه متوجه حضور آنها شد. ویدا پرسید:
- چرا تنها نشستی؟
ونوس چشمکی زد و گفت:
- از ذوق دیدن مانی به خلوت تنهایی پناه آورده.
-و ما خلوت عاشقانه اش رو به هم زدیم.
-بهتر که اومدیم،اگه قرار باشه همین طوری این جا بشینه که نمی شه،باید بره یه دوش بگیره، یه لباس قشنگ بپوشه، یه دستی به صورتش بکشه که امشب شب دیداره!
- وای خدای من!باید لحظه های قشنگی باشه!
- چی؟
- همون وقتی که این دو تا با هم روبرو می شن.
دو خواهر همچنان مشغول صحبت درباره شب بودند که لیلی ساکت و بی حرف برخاست و از آنها دور شد. هر دو با تعجب به هم نگاه کردند. ویدا با تعجب گفت:
- مسئله مانی نیست یه مسئله دیگه اس.
- حتما مشکلی براش پیش اومده!
- نکنه آقاجون بهش چیزی گفته؟
- غیر ممکنه،آقاجون اونو خیلی دوست داره.
- وای اصلا یادمون رفت برای چی اومدیم این جا.
- بلند شو تا صدای خاله در نیومده.
لیلی از پشت ساختمان وارد اتاق مانی شد. عطر همیشگی او مشامش را پر کرد. چشم هایش را بست و با تمام وجود بو کشید. می خواست وجود او را از نزدیکم حس کند.وقتی پلک هایش را از هم گشود دانه های شفاف اشک درون چشم هایش نشست. در حالی که به روزهای دیدار می اندیشید اتاق را مرتب و گردگیری کرد و بعد از یک ساعت همان طور که آمده بود برگشت.
فریبا بسوی اتاق مانی می رفت که آذر پرسید:
- آقا منصور یادش می مونه میوه بخره؟
- آره،براش نوشتم فقط کاش زودتر بیاد تا بتونم قبل از اومدن بچه ها همه چیز رو آماده کنم.
- تو کجا می ری؟
- می خوام اتاق مانی رو گردگیری کنم.
وقتی در اتاق را باز کرد و وارد شد از تمیز بودن آن تعجب کرد.پشت در اتاق روی سطل کوچک زباله دستمال گردگیری را دید . آن را برداشت و بیرون آمد و از مانیا پرسید:
- چرا نمی گی اتاقش رو تمیز کردی؟
مانیا با تعجب پرسید:
- اتاق کی رو؟
- اتاق مانی رو می گم!
مانیا فهمید این کار،کار لیلی است. لبخندی زد و گفت:
- آره،دیروز تمیزش کردم،ببخشید،حواسم نبود زودتر بگم.
- پس چرا مادرجون و لیلی نیومدن؟
ونوس گفت:
- لیلی رو تو باغ دیدیم خیلی ناراحت بود.
مهشید گفت:
- راستی یه خبر جدید!امروز قراره عموی لیلی بیاد ایران!
همه به او خیره شدند. او خندید و پرسید:
- چیه؟ حرف عجیبی زدم؟
آذر سرش را تکان داد و گفت:
- حتما می یاد که لیلی را ببره.
- اگه آقاجون بذاره!
- این دفعه دیگه بهانه ای برای نگه داشتنش نداره.
- مهم تصمیم خود لیلیه،باید بذارن خودش تصمیم بگیره.
- لیلی نمی ره من مطمئنم!
بار دیگر همه به مهشید که این جمله را گفته بود نگاه کردند. مانیا چشم غره ای رفت.فریبا پرسید:
- از کجا این قدر مطمئنی؟
مهشید که دستپاچه شده بود با من و من گفت:
- خب،خب اون به این جا عادت کرده!
آذر گفت:
- بیشتر مادرجون به اون عادت کرده!
ویدا لب هایش را غنچه کرد و گفت:
- پس بخاطر همین ناراحت بود!
- این لیلی اصلا شانس نداره!
بار دیگر همه نگاه ها با معناهای متفاوت روی مهشید ثابت شد. او که فهمید باز هم جمله نا به جایی به زبان آورده بلند شد و به بهانه شستن دست هایش به آشپزخانه فرار کرد.
* * * *
بلوز و شلوار لیمویی رنگی پوشید و موهای بلندش را خیلی معمولی پشت سرش بست و از اتاق بیرون رفت. چهره عمو او را به یاد پدرش می انداخت. اما تصمیم او غمگینش می کرد. با دیدن جوانی که همراه او آمده بود کمی تعجب کرد. بعد از تعارف با عمو روی مبل کنار آقاجون نشست و سعی کرد ناراحتی اش را پنهان کند.آقاجون با مهربانی پرسید:
- لیلی جان،این آقای جوان رو می شناسی؟
لیلی به علامت منفی سرش را تکان داد. عمو با حالتی غرور آمیز گفت:
- این آقا پسرم پارساست.
پارسا که خیلی شوق و رق نشسته بود با نگاهی متکبرانه سر تکان داد. لیلی با لحن سردی گفت:
- از دیدنتون خوشوقتم.
عمو گفت:
- پارسا جان دکترای فیزیک داره و خیلی مایل بود بعد از سال ها بیاد هم کشورش رو ببینه و هم دختر عموی عزیزش رو.
آقاجون پرسید:
-آقازاده ازدواج کردن؟
- تا حالا که درس می خوندن ولی یه فکرهایی براش کردم.
- به سلامتی.
- متشکرم...خب لیلی جان تعریف کن ببینم بعد از عمل حالت چطوره؟ دیگه ناراحتی نداری؟
- نه خوبم.
- هنوز دارو مصرف می کنی؟
- بله.
- چند بار تصمیم گرفتم بیام و برای مداوا ببرمت پیش خودمون اما نشد تا شب گذشته که زنگ زدم و آقا فرمودن عمل کردی و حالت خوبه، این طور که شنیدم نوه آقا لطف کردن و یکی از کلیه هاشون رو به تو هدیه کردن!
آقاجون که با شنیدن نام فرید ناراحت شده بود برای تغییر دادن مسیر صحبت گفت:
- بفرمایید چاییتون سرد شد.
مادرجون هم چنان غمگین بود و اصلا هم سعی در پنهان کردن غمش نداشت.نشسته بود و با نگاهی کنجکاو صورت این دو مهمان ناحوانده را می کاوید. معلوم بود نسبت به آنها احساس مطلوبی ندارد. بعد از یک سری صحبت های معمولی عمو گفت:
- با اجازه تون ما لیلی رو با خودمون می بریم بیرون تا هم یه گشتی تو شهر بزنیم و هم بریم املاک برادر مرحومم رو ببینیم.
لیلی ملتمسانه به آقاجون نگاه کرد تا شاید او با بهانه ای مانع رفتنش شود اما برخلاف انتظارش او گفت:
- پاشو دخترم برو آماده شو و زود بیا.
این بار با تمنا به مادرجون نگاه کرد. او که احساس لیلی را از نگاهش خوانده بود گفت:
- حالا که دیگه ظهره، بعد از ناهار تشریف ببرید.
- نه خانم،متشکرم،می خوام پارسا رو به یه رستوران سنتی ببرم.
بعد رو کرد به لیلی و گفت:
- پاشو لیلی جان،پاشو که خیلی کار داریم.
او بلند شد و به ناچار به اتاقش رفت. از رفتار متکبرانه پارسا با آن گردن صاف که گویا از بالا به همه نگاه می کرد، از سکوت آقاجون و تصمیم گیری های خودخواهانه عمو احساس خفگی می کرد. در کمدرا باز کرد و با بی حوصلگی یکی از لباس هایش را برداشت و پوشید. جلوی آینه ایستاد و روسری اش را گره زد. قبل از این که بیرون برود نگاهش را روی تمام خطوط چهره اش چرخاند. لیلی داخل آینه با لیلی چند ماه پیش از زمین تا آسمان فرق کرده بود. این چهره دلنشین و جذاب حالا دیگر به عنوان چهره یک دختر جوان و زیبا مورد توجه اطرافیان فرار می گرفت اما وجودش گرمای سابق را نداشت زیرا دیگر به عشق امیدی نداشت و بهار جوانی اش به خزان مبدل گشته بود. صدای مادرجون او را به خود آورد:
- لیلی!
- بله!
- آماده ای عزیزم؟
- بله!
- مراقب خودت باش!
- چشم.
پیرزن با دلواپسی صورت او را بوسید و باز هم سفارشاتی کرد.هر سه سوار ماشین آژانس شدند. لیلی از این که مجبور بود با پارسا روی صندلی عقب بنشیند ناراحت بود. خودش را به در چسباند و نگاهش را به بیرون دوخته بود. عمو خیلی بی مقدمه پرسید:
- خوشحالی؟
با تعجب پرسید:
- از چی؟
- از اینکه قراره بیای سوئیس!
به جای او پارسا با لحن خاصی جواب داد:
- دخترهای جوان وقتی قراره برن به یه کشور خارجی واقعاخوشحال می شن.
لیلی دندون هایش را روی هم سایید و بار دیگر بسوی پنجره برگشت از خودخواهی آنها عصبانی بود اما با توجه به این که همیشه به عنوان یک مهمان در خانه آقاجون به خودش نگاه کرده بود می ترسید اگر مخالفت کند باعث سوء تعبیر دیگران مخصوصا بچه های آقاجون شود.
- عمو به راننده گفت:
- یک ساعت دیگه بیا همین جا.
با هم پیاده شدند و به یک رستوران سنتی بزرگ وارد شدند. پارسا با دقت همه جا را نگاه می کرد اما لیلی کنار عمو قدم بر می داشت و سعی می کرد نگاهشان بهم نیفتد. از نگاههای تمسخرآمیز او حرصش می گرفت. وقتی پشت یکی از میزهای وسط نشستند پارسا با اشاره به قلیان روی میز گفت:
- چه جالب!روی هر میز یه دونه از این هاست،حتما مردم ایران از این کار خیلی خوششون می یاد!
عمو لبخندی زد و گفت:
- از قدیم کشیدن قلیان به عنوان تفریح و سرگرمی مرسوم بوده و فکر می کنم جزء عادات ایرانی ها باشه!
لیلی بالاخره سکوتش را شکست و گفت:
- اما من تا حالا ندیدم آفاجون و بچه هاش قلیان بکشن.
پارسا به او نگاه کرد.عمو گفت:
- خب ممکنه اونام برای کشیدن بیان یه همچین جایی.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــت بیســــت و چهـــــــــارم


پارسا دستمالی برداشت و در حال پاک کردن دست هایش پرسید:
- شما از چی دفاع می کنید؟
- من قصد دفاع از کسی رو ندارم فقط واقعیت رو گفتم.
- اما لحن شما موقع صحبت خصمانه اس.
- شما اینطور احساس می کنید!
- پس خصمانه نیست؟
- مطمئنا نه!
- پس من اشتباه کردم!
لیلی شانه هایش را بالا انداخت و سر برگرداند. با خودش فکر کرد «الان که انقدر متکبره و سعی داره نظرش رو به من تحمیل کنه وای به روزی که باهاشون برم،ای کاش این دفعه هم آقاجون نذاره منو با خودشون ببرن اما...اما پس وصیت پدرم چی می شه؟ یعنی اگه من بمونم ناراحت می شه؟نفرینم می کنه؟ پس احساسم چی می شه؟وطنم چی؟ خدایا کمکم کن!»
پارسا با پشت قاشق ضربه ای آرام به روی دست او زد. لیلی به خودش آمد و سریع دستش را عقب کشید و با خشم به او نگاه کرد. پارسا نیشخندی زد و پرسید:
- کار بدی کردم؟
ترجیح داد جوابش را ندهد. با اخم بشقابش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. هر گاه بر حسب اتفاق سرش را بلند می کرد متوجه نگاه های مشمئز کننده او می شد و غذایش را نجویده فرو می داد.
وقتی از رستوران خارج شدند عمو گفت:
- چقدر مزه داد!واقعا غذای ایرانی یه چیز دیگه اس.
- اما پدر! به نظر من چندان هم خوشمزه نبود! شما چون قبلا از این چیزها می خوردی حالا با تازه کردن خاطرات گذشته تون احساس می کنید غذای خوشمزه ای خوردید.
عمو اصلا با حرف های پسرش مخالفت نمی کرد و فقط با یک لبخند از کنارش می گذشت. با آمدن راننده همگی سوار شدند. پارسا به طعنه پرسید:
- همه ایرانیا بد قولن؟
راننده با اشاره به ساعت ماشین گفت:
- من سر ساعت اومدم،شما زود غذاتون رو میل کردید.
لیلی از جواب راننده خوشش آمد. پوزخندی زد که پارسا متوجه شد. پاکت سیگارش را درآورد و یکی از آنها را گوشه لبش گذاشت .فندکش را روشن کرد که راننده از داخل آیینه دید و گفت:
- می شه لطف کنید وقتی پیاده شدید سیگار بکشید؟
- چرا؟
- فضای ماشین کوچیکه،بوی سیگار می پیچه و من سر درد می گیرم. البته باید مراعات خانمم بشه.
برای بار دوم پارسا در مخمصه افتاد. با حرص سیگار را به بیرون پرتاپ کرد و نگاه عضبناکش را به فضای بیرون دوخت. لیلی نظری به نیم رخ او انداخت و در دل گفت؛«حقت بود!»
وقتی وارد محله قدیمی اشان شدند خاطرات کودکی در ذهن لیلی جان گرفت. بازی لی لی با دخترهای همسایه،روز اول مدرسه و شادی بچه ها،ایام محرم و نذری دادن همسایه ها،دسته های زنجیر زن و شربت نذری مادر که او هیچ گاه نفهمید نذر چه بوده!با هر منظره آشنا به یاد خاطره ای دور می افتاد. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض بر گلویش چنگ انداخته بود اما از ترس طعنه های پارسا به زور خودش را کنترل کرد تا مبادا اشکش جاری شود. ماشین جلوی در سبز رنگ بزرگی توقف کرد .نگاهش روی در ثابت ماند .روز اول مدرسه را به یاد آورد که همراه مادر با روپوش سرمه ای و مقنعه سفید در حالی که یک شاخه گل در دست داشت بسوی مدرسه می رفت. آن چنان به فکر فرو رفته بود که اصلا متوجه پیاده شدن عمو و پارسا نشد. راننده برگشت و به او نگاه کرد. از رنگ چهره او فهمید حال خوبی ندارد. سکوت کرد اما عمو در ماشین را باز کرد و پرسید:

- پیاده نمی شی دخترم؟
سرش را پایین انداخت و با ناراحتی پیاده شد. حالا که به این جا آمده بود ،نبود پدر و مادرش را بیشتر حس می کرد و دلش می گرفت. دوست نداشت وارد خانه شود چون هیچ گاه نتوانسته بود آن جا را خالی از وجود آنها ببیند اما حالا به اجبار به دنبال آنها وارد حیاط شد. برگ های خشک کف حیاط را پر کرده بودند. درخت انجیر گوشه حیاط خشک شده بود و از گل های محمدی خبری نبود. حوض کوچک آبی رنگشان از وجود ماهی های قرمز تهی و غبار زیادی روی شیشه ها نشسته بود. پارسا با وسواس به عقب برگشت و گفت:
- من همین جا منتظر می مونم.
عمو از سه پله بالا رفت و با کلیدی که در دست داشت در را باز کرد.لیلی با دیدن حوض یاد عیدی افتاد که ماهی های داخل تنگ را با کمک پدر درون حوض ریخت. وقتی ماهی ها درون آب شنا می کردند او با هیجان دست می زد و می خندید. پدر هم مشتاقانه نگاهش می کرد و از شادی او لذت می برد.
پارسا که او را غرق در عالم رویا دید یکی از شاخه های خشک درخت را شکست. با صدای شکسته شدن شاخه او به خود آمد و برگشت. پارسا با نیشخند پرسید:
- از کی این جا نیومدی؟
با بغض گقت:
- از همون وقتی که رفتن و تنهام گذاشتن.
- چه با احساس!
لحن پر طعنه او دل لیلی را به درد آورد. پاهایش را روی برگ های خشک گذاشت و حرصش را روی آنها خالی کرد. از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد. وسایل خانه که یک روز از تمیزی برق می زدند حالا زیرغبار سال های تنهایی پنهان شده بودند. همه جا بوی غم میداد. عمو به همه جا سرک می کشید اما او با پاهای لرزان بسوی اتاق خودش رفت. در اتاق باز بود. با دیدن عروسک های روی دیوار و داخل کمد اشکش جاری شد. بسوی تخت کوچکش رفت. لبه آن نشست. خرس کوچولوی قهوه ای رنگش را برداشت و روی سینه گذاشت . خاطرات تلخ و شیرین خانه مثل نوار فیلم از ذهنش می گذشت. عروسک را بیشتر به سینه فشرد و با صدای بلند گریه کرد.عمو خودش را به او رساند و کنارش مشست. آرام او را نوازش کرد و گفت:
-گریه نکن دخترم،پدر و مادرت رو این جوری ناراحت می کنی.
اما او سرش را روی سر نرم عروسک گذاشته بود و با تجسمم چهره مهربان آنها اشک می ریخت. عمو که حال نامساعد او را دید بلندش کرد و از خانه بیرون برد و به راننده گفت:
- برمی گردیم خونه.
لیلی گوشه ماشین کز کرده بود و هم چنان عروسک را در آغوش داشت .بعداز ظهر داغ تهران صدای پارسا را بلند کرده بود. وقتی رسیدند عمو پیاده شد و در ماشین را باز کرد. دست او را گرفت و کمکش کرد پیاده شود. زنگ را فشرد. آقاحیدر در را باز کرد و سلام کرد. اما با دیدن چهره متورم لیلی نگاهش رنگ تعجب گزفت. با عجله بسوی ساختمان آقا فرهاد رفت و به او گفت:
- آقای مودب تشریف آوردن.
فرهاد و فرامرز که زودتر از همیشه به خانه برگشته بودند جلو رفتند و با آنها سلام و احوال پرسی کردند. فرهاد که متوجه لیلی شده بود با تعجب پرسید:
-چی شده لیلی جان؟
لیلی نگاه سرخش را به او انداخت و دوباره سرش را پایین انداخت و به تنهایی بسوی خانه اشان به راه افتاد. دخترها که همگی وسط باغ جمع شده بودند با دیدن او به سویش دویدند اما همگی در یک قدمی او ایستادند. مانیا دست او را گزفت و پرسید:
- چرا گریه می کنی؟
لیلی خودش را در آغوش او رها کرد و باز صدای هق هقش بلند شد. مادرجون که مشغول جارو کردن بیرون ساختمان بود صدای او را شنید. جارورا روی زمین انداخت و هراسان بسوی آنها دوید. دخترها را کنار زد و خودش را به لیلی رساند. با دست های مهربانش صورت خیس او را گرفت و پرسید:
- چی شده عزیز دلم؟
لیلی سرش را روی سینه او گذاشت و نالید:
- خسته ام.
آنقدر نگاه خسته اش را به سقف دوخت و به گذشته فکر کرد تا پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. خواب او را ربود و از دنیای شاد بیرون اتاق غافل کرد.
دخترها با هیجان خاصی انتظار ورود مانی و مهبد را می کشیدند. آقای مودب و پسرش هم به جمع آنها پیوستند. ونوس آهسته به مهشید گفت:
- تو عمرم آدم به این متکبری ندیدم!
- یه جوری نگاه می کنه انگار که ماها زیر دستاشیم.
- کاش فرید این جا یود و حسابی حالش رو می گرفت.
- اصلا اینا تا حالا کجا بودن که یه دفعه پیداشون شده؟
- مادرجون داشت به مامانم می گفت اومدن لیلی رو با خودشون ببرن.
- نه!
- چرا این جوری می گی نه!خب فامیلشن.
- می دونم اما فکر نمی کنم لیلی باهاشون بره!
ویدا بسوی آنها خم شد و آهسته گفت:
- بچه ها یواشتر این پسره گوش می کنه.
ونوس و مهشید با شنیدن این حرف به پارسا نگاه کردند. او لبخند معناداری بر لب آورد. ونوس سرش را پایین انداخت اما مهشید به اجبار لبخند زد. ونوس با حرص گفت:
- برای چی این کارو کردی؟
- مگه من چه کار کردم؟
- هیچی،حالا فکر می کنه ما دخترای لوس و لوده ای هستیم.
- فقط به خاطر یه لبخند؟
- بستگی داره این لبخند برای چی باشه!
- خب اون لبخند زد منم جوابش رو دادم.
- اگه یه لحظه به چشماش نگاه کنی می فهمی چه افکار پلیدی تو مغزش داره!فقط خواهش می کنم یه جوری نگاه کن که آبرومون رو نبری.
مهشید دوباره به پارسا نگاه کرد .این بار هم با لبخند او روبرو شد اما زود نگاهش را دزدید و به ونوس گفت:
- متاسفانه من نمی تونم معنی نگاه آدمارو بفهمم.
- از بس احمقی!پس لطف کن دیگه بهش نگاه نکن.
مهشید که واقعا معنی حرف های ونوس و رفتار پارسا را درک نمی کرد شانه هایش را بالا انداخت. آقاجون به ساعت نگاه کرد و از فرهاد پرسید:
- پس چرا نیومدن؟
- الان دیگه می رسن ،خودتون که می دونید مانی چقدر بی خیاله حتما هوس کرده سر راه به یکی دو تا از دوستاش سر بزنه.
- پشت سر پسر من غیبت نکن داداش.
مانیا از مادرش پرسید:
- پس چرا زن دایی سیمین نیومده؟
- احتمالا به خاطر فرید ناراحته.
- شایدم به خاطر آقاجون نیومده!
- شاید!
- مادرجون و لیلی هم دیر کردن!
- الان زنگ زدم مادر گفت لیلی حالش خوب نیست خوابیده. طفلک مادر خیلی ناراحت بود.
- چرا؟
- می گه اگه لیلی رو ببرن من دق می کنم.
- خب نذارن بره.
- شاید خودش دوست داشته باشه بره اون وقت اگه آقاجون یا مادر حرفی بزنن شک می کنه و مجبور می شه به خاطر اونا بمونه.
- اما من مطمئنم لیلی دوست نداره بره مخصوصا با وجود یه هم چنین پسر عمویی!
فریبا نظری به پارسا انداخت و با خنده پرسید:
- مگه چشه؟
- هیچی!فقط خیلی پررو تشریف دارن.
- انقدر زود قضاوت نکن!
صدای آقاحيدر همه را هیجان زده کرد.آذر با ظرف اسپند و زودتر از همه بسوی در رفت.ونوس و مهشید آخر از همه بیرون می رفتند که پارسا دست مهشید را گرفت.مهشید جیغ کوتاهی کشید و با تعجب به او نگاه کرد. پارسا دست او را رها کرد و با لبخندی کریه گفت:
- ببخشید،منظوری نداشتم.
وقتی متوجه نگاه غضب آلود ونوس شد ادامه داد:
- این آقایون از کجا اومدن؟
- از... از شیراز...
قبل از اینکه مهشید جواب او را بدهد ونوس دستش را کشید و به دنبال خود بیرون برد و در همان حال آهسته گفت:
- بهت گفتم مواظب باش.
- وای ونوس داشتم سکته می کردم!
- می خواست ببینه اهلش هستی یا نه!دیگه حق نداری باهاش حرف بزنی!
برخلاف انتظار مانیا،مانی مثل همیشه شادو سرحال بود.با دیدن آقاجون تعظیم بلندی نمود و گفت:
- سلام عرض می کنم آقا.
آقاجون او رادر آغوش گرفت و خندید. او با همه سلام و احوال پرسی کرد تا به ویدا رسید. به سر تا پای او نگاه کرد و سوتی کشید. گونه های ویدا از شرم گل انداخت. مانی با خنده گفت:
- ماشالله...هزار ماشالله...چی شدی!
باز هم ویدا رنگ به رنگ شد. مانی آهسته زیر گوشش گفت:
- فکر کنم حداقل بیست کیلو اضافه کردی!
ابروهای او در هم کشیده شد. ونوس گفت:
- آقامانی فکر می کردم دیگه عاقل شدی!
-مانی با نگاهی مظلومانه سرش را کج کرد و گفت:
- اتفاقا خیلی خوب شده بودم اما...
-دوباره صاف ایستاد و ادامه داد:
- نمی دونم چرا وقتی چشمم به شماها می افته عقلم کم می شه!شاید تاثیر هم نشین که می گن،همین باشه!
همگی با خنده داخل خانه شدند. مانی با دیدن دو مهمان غریبه از مانیا پرسید:
- این آقایون کی باشن؟
- آقای مودب و پسرش!
- به جا نمی یارم!
- عمو و پسر عموی لیلی!
رنگ او به طرز عجیبی تغییر کرد. یک لحظه ایستاد و سعی کرد ظاهرش را حفظ کند. مانیا با تعجب پرسید:
- چی شده؟
مانی وقتی مهمان ها را سرگرم تعارف با مهبد دید دست مانیا را گرفت و عقب کشید و با عجله پرسید:
- پس خودش کجاست؟
- خود کی؟
- لیلی دیگه!
- لیلی؟لیلی...
- چیه؟برای لیلی اتفاقی افتاده؟
- نه...فقط حالش حوب نبود نیومد.
او دیگر حرفی نزد. برگشت و از ساختمان بیرون رفت. فریبا از مانیا پرسید:
- پس مانی کو؟
- گفت اول باید برم مادرجون رو ببینم بعد بیام بشینم.
فریبا برگشت و با لبخند به آقای مودب گفت:
- آخه مانی،مادرجون رو خیلی دوست داره.
مانیا به آشپزخانه رفت. بقیه دخترها هم آن جا بودند و سر موضوعی بحث می کردند. با ورود او هر سه ساکت شدند. او نشست و پرسید:
- مسئله ای پیش اومده؟
- نه!
- اما قیافه هاتون یه چیز دیگه می گه!
- مانی رفت لیلی رو ببینه؟
- هیس!می شنون!
- خدا به خیر کنه.
- وقتی شنید لیلی حالش خوب نیست دیگه نایستاد.
- طفلک لیلی،منم یه همچین پسر عمویی داشتم حالم بد می شد.
- پس درست حدس زدم،یه چیزی شده!
- - چیزی که نشده اما این پسره پارسا آدم عجیبیه!
- چطور؟
- یه کم بهش توجه کن می فهمی!تا وقتی که با بزرگ ترهاست خیلی متکبر و از خود راضی به نظر می رسه اما وقتی ماهارو می بینه با نگاه های بی حیاش دنبالمون می کنه.
- ویدا با خنده گفت:
- و البته نسبت به مهشید لطف خاصی داره.
- ویدا!لطفا منو عصبانی نکن.
- چرا عزیزم؟پسر به این خوبی!تحصیلکرده خارج،خوش تیپ،خوش قیافه،دیگه چی می خواهی ؟ یه بله بگو و برو اون طرف دنیا برای خودت خوش باش.
- این خوش قیافه اس؟باید بابت هر بار دیدنش کفاره بدم!
- بچه ها بسه!پاشید کمک کنید سالاد درست کنید.
ویدا از ونوس پرسید:
- تو چرا ساکتی؟مسئله ای پیش اومده؟
- دلم پیش لیلی و مانیه.
مانی نزدیک ساختمان که رسید حس کرد ضربان قلبش از حد خارج شده. زانوهایش می لرزید. تاب ایستادن هم نداشت. پشت در دستش را تکیه داد و نفس عمیقی کشید. سپس چند ضربه به در زد. بعد از چند لحظه انتظار که فکر می کرد مادرجون در را باز می کند او روبرویش قرار گرفت. او،با تمام زیبایی که حالا پس از پشت سر گذاشتن آن بیماری چشم را خیره می کرد. نگاهی غمگین اما روشن و مجذوب کننده،ابروهایی کشیده و موهایی که چند تار آن روی پیشانی سپیدش ریخته بود. لیلی زیبا بود و خواستنی!او تمام آرزویش بود اما با دلی سنگی و قلبی بی احساس که مانی آن را متعلق به خود نمی دانست. به زور بغضش را فرو خورد و از کنار او با آن نگاه ابری و سینه بی تاب گذشت و با صدای بلندی گفت:
- پس مادرجون خوشگل من کجاست که دلم براش یه ذره شده!
او با ظاهری شاد سعی داشت آتش درونش را فرو بنشاند و با این کلمات حرصش را خالی کند. مادرجون که آماده شده بود تا همراه لیلی پیش بقیه برود با دیدن او اشک شادی به چشم آورد. آغوشش را باز کرد و در حال بوسیدن او گفت:
- الهی قربونت برم مادر،چقدر لاغر شدی!
- از دوری شماست دیگه! مگه می شه آدم یه مادرجون خوشگل تو دنیا داشته باشه ودلش براش تنگ نشه!
مادرجون گونه او را کشید و گفت:
- ای شیطون،دانشگاه هم تو رو عوض نکرده!
- دست شما درد نکنه،مادرجون!یعنی هر کی می ره دانشگاه باید عوضی بشه؟ خب حقم دارید،چون مهبد واقعا عوضی شده!
- وا!پسر این چه حرفیه؟من منظورم چیز دیگه ای بود!
- باشه بهش نمی گم نترسید!
-به کی نمی گی؟
- به مهبد دیگه!
لیلی گره روسری آبی رنگش را محکم کرد و آهسته گفت:
- مهمونا منتظرن.
مانی روی مبل نشست و پاهایش را روی هم انداخت و با اشاره به در گفت:
- شما می تونید تشریف ببرید!عمو و پسر عموی عزیزتون منتظرن!من با مادرجون یه حرف خصوصی دارم!
لیلی با بغض به او نگاه کرد وبیرون رفت. در حال پوشیدن کفش هایش بود که صدای مانی توجه اش را جلب کرد. او عمدا بلند بلند صحبت می کرد تا لیلی بشنود.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــت بیســـــــــــت وپنجـــــــــــم


- مادرجون می خوام یه خبر مهم بهتون بدم تا کمکم کنید!
- چه خبری پسرم؟
- پسرتون عاشق شده!
جمله او مثل پتک سنگینی بر سر لیلی فرو آمد. می خواست از آن جا دور شود اما قدرت حرکت نداشت.
- یه دختر خونگرم و مهربون شیرازی که مثل فرشته ها می مونه!با محبت و با صفا و مهم تر از همه وفادار،از اون دخترایی که هر مردی آرزوش رو داره!
لب های او لرزید و قطرات درشت اشک از چشمانش بیرون تراوید. سرش را پایین انداخت و آرام آرام از آن جا فاصله گرفت تا حرف های نیش دار او بیشتر از این قلبش را نیازارد.
مانی بلند شد و بسوی در رفت. وقتی مطمئن شد او رفته از مادرجون پرسید:
- این آقا برای چی اومده؟
- کدوم آقا؟
- عموی لیلی رو می گم!
- اومدن لیلی رو ببرن!
- به همین راحتی؟
- البته خود لیلی هنوز خبر نداره اما پسر عموش پارسا می خواد با اون ازدواج کنه!
مانی به یکباره فرو ریخت. تمام احساسش مچاله شد و مثل یک میخ آهنین در قلبش فرو رفت. رنگش پرید و زبانش سنگین شد. باورش نمی شد خود لیلی از این موضوع بی خبر باشد. تا حالا فکر می کرد او به خاطر پارسا عشق او را رد کرده...
مادرجون که متوجه ناراحتی او نشده بود پرسید:
- حالا اسم این دختر خانم چی هست؟
وقتی جوابی نشنید با تعجب به او نگاه کرد . نگاه خیره او به نقطه ای نامعلوم دوخته شده و رنگ به صورت نداشت.پیرزن با نگرانی بازوی او را تکان داد و پرسید:
- چی شده عزیزم؟حالت خوب نیست؟
به زور لبخندی زد و گفت:
- چرا،چرا خوبم!خیلی خوبم!
- به چی فکر می کردی؟
مانی ناخودآگاه جواب داد:
- به عشقم!
- خیلی دوستش داری؟
- خیلی!
- باشه من با فریبا حرف می زنم حالا پاشو بریم.
لیلی اشک های داغش را پاک کرد و وارد شد و آهسته سلام کرد.آقای مودب گفت:
- سلام عزیزم،بیا اینجا پیش خودم.
به اجبار پیش او رفت و بین او و پارسا روی کاناپه نشست. عمو پرسید:
- بهتری عزیزم؟
- بله بهترم!
- اگه می دونستم حالت بد می شه نمی بردمت اونجا!
- مهم نیست باید یه روزی می رفتم!
- به هر حال معذرت می خوام.
- این چه حرفیه؟! شما که تقصیری نداشتید!
- می دونی که خودم رو در برابر وصیت پدرت و آینده تو مسئول می بینم.
- بله می فهمم!
مانی وارد شد و بعد از یک سلام و احوالپرسی سرد به آشپزخانه رفت و پرسید:
- این آقای بی ادب برای چی اومدن؟
- مانی یواش تر!می شنون!
- خب بشنون!این عمو زمانی که می تونست بیاد و یه کلیه سالم به برادرزاده اش بده رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد اما حالا دوباره سر و کله اش پیدا شده .با این پسر احمقش که مثل خروس سرش رو بالا گرفته و به همه نگاه می کنه...اَه اَه حالم به هم خورد.
ونوس چشمکی به مانیا زد و گفت:
- ولی به نظر من که پسر با شخصیت و سنگینیه!
- بله بله با شخصیته چون فامیلیش مودبه اما از نظر سنگینی فکر نمی کنم حق با تو باشه مثل نی قلیون می مونه،دراز بی قواره!
- خوب نیست در مورد مردم اینطوری حرف بزنی!
- نه ونوس خانم،مثل اینکه تو واقعا از این آقای خروس خوشت اومده!بذار صداش کنم دست تو رو تو دستش بذاریم و خیالت رو راحت کنیم!
مانی به نشانه اینکه می خواهد پارسا را صدا بزند بسوی در رفت. ونوس با دستپاچگی سعی کرد جلوی او را بگیرد اما مانی مصرانه قصد داشت او را صدا بزند که ونوس ملتمسانه گفت:
- تو رو خدا آبروریزی نکن،شوخی کردم.
مهشید و ویدا آهسته می خندیدند. مانی با قیافه ای جدی گفت:
- تو که می دونی من آدم رک و راستی هستم چرا باهام شوخی می کنی!
مهشید پرسید:
- اینا تا کی می خوان این جا بمونن؟
- حتما تا وقتی که کارهای لیلی درست بشه و بتونن با خودشون ببرنش!
مانی به طرز خاصی به ویدا که این حرف را زده بود نگاه کرد و پرسید:
- خودت تنهایی گفتی؟
مانیا آهی کشید و گفت:
- چرا خودمون رو گول بزنیم!حق با ویداست!
- کاری می کنم که از اومدنشون پشیمون بشن!
همه با تعجب به مانی نگاه کردند. او دست هایش را روی سینه قلاب کرد و با صدای زنانه ای گفت:
- وا!ببین چه جوری به ناموس مردم نگاه می کنند!خجالت بکشید.
دخترها زدند زیر خنده. مانی هم لبخندی زد و گفت:
- بذارید یه بار دیگه این پسره رو ببینم مثل اینکه زیادم بد نیست.
او مرتب نظری به داخل سالن می انداخت و حرف هایی می زد . دخترها هم به حرف هایش می خندیدند. فرهاد وارد آشپزخانه شد و گفت:
- چه خبره!صدای خنده تون خونه رو از جا کنده!
- راست می گه دیگه! چه خبره! سرم رفت.
-اِاِ، نگاه کن خودش بود تا حالا داشت شلوغ می کرد!
- بیخود نندازین گردن من.
فرهاد از مانیا پرسید:
- شام آماده نشد؟سیمین تنهاست می خوام برم خونه.
- اگه نگران زن دایی هستین من برم پیششون شما این جا با خیال راحت بشينین؟
- چرا تو مانی جان؟
- خب دیگه!دلم نمی خواد بی ادب بشم.
-بار دیگر صدای خنده دخترها بلند شد. فرهاد که متوجه قضایا نبود با تعجب پرسید:
-شماها به چی می خندین؟
مانی بلند شد و گفت:
- من می رم تو سالن اما یادم بندازین بعد از شام یه قرص ضد حساسیت بخورم.
پارسا با دقت او را نگاه کرد. او هم با چهره ای آرام کنار آقاجون نشست. وقتی چشمش به پارسا افتاد لبخندی زد و دستش را روی سینه گذاشت و ادای احترام کرد. مهبد پرسید:
- این جک های تو تموم نمی شن؟
- منظورت چیه؟
- هیچی!حتما من بودم توی آشپزخونه خنده بچه ها رو درمی آوردم.
- نمی دونم!بپرس ببین تو بودی یا یه نفر دیگه!
- واقعا که!تو آدم بشو نیستی!
- هوم!ببین کی داره این حرفو می زنه!
- مانی می زنم تو سرتا!
- وای چقدر ترسیدم!ولی اشتباه فهمیدی جناب،ما جک تعریف نمی کردیم داشتیم در مورد ادب و تربیت صحبت می کردیم.
- درباره ادب و تربیت! اونم تو!
- پس نه تو!
- من که بالاخره می فهمم درباره چی صحبت می کردید پس چرا خودت رو لوس می کنی!
- به تو مربوط نیست فقط خواهش می کنم یه لحظه خفه شو ببینم آقاجون چه کارها کرده!
آقاجون که حرف های آنها رو می شنید گفت:
- فکر کنم جلسه تون نتیجه خوبی نداشته!
- چطور؟
- از طرز صحبت کردنت با مهبد معلومه!
مانی دستی میان موهایش کشید و گفت:
- ببخشید آقاجون!ولی تقصیر خودشه که اصلا حالیش نیست تو یه جمع این طوری به من نچسبه و پچ پچ نکنه...خب آقاجون چه خبر؟
-سلامتی؟
- دیگه چه خبر؟
- اگه منظورت آقای مودب و پسرشن که فکر کنم اومدن لیلی رو با خودشون ببرن.
- خب!
- خب چی؟
-شما چه کار کردید؟
- گذاشتم به عهده خود لیلی ،اونه که باید تصمیم بگیره.
- باهاش حرف زدید؟
- هنوز فرصت نشده!فردا باید این کار رو بکنم.
مانی نظری به صورت افسرده لیلی انداخت و گفت:
- شما باید به قولی که به پدرش دادید عمل کنید بعد بذارید بره.
- چه قولی؟
- شما قول دادید همیشه مراقبش باشید یعنی تا وقتی بفهمید اون زن کی می شه باید پیش خودتون نگهش دارید.
- منظورت چیه؟
- اگه عموش اون رو برد و مجبورش کرد زن یه آدم خدانشناس بشه چی؟اگه یه روز این خبر بهتون برسه فکر نمی کنید در حقش کوتاهی کردید؟
- اتفاقا به آقای مودب گفتم باید لیلی رو همین جا عقد کنن و ببرن.
با شنیدن این حرف دیگر مطمئن شد عشق و آرزویش برای همیشه از دست رفته .بلند شد و از خانه بیرون زد . آهسته و خسته خودش را به آلاچیق رساند.هزاران حرف ناگفته بر سینه اش سنگینی می کرد با وجود تمام این غم ها هنوز امیدی در دل داشت که برگرددو ببیند همه چیز کابوس بوده و لیلی هنوز متعلق به اوست اما حالا کاخ آمالش را کاملا ویران می دید. روی کنده درخت نشست و شب های دیدار را به یاد آورد. سرش را میان دست هایش فشرد و از ته دل نالید؛«خدایا بهم طاقت بده».
شب از نیمه می گذشت و به جای خواب دریای اشک از چشمان لیلی سرازیر بود.در تاریکی اتاق به سقف خیره شده بود و به مانی فکر می کرد.حالا که فهمیده بود او این عشق را فراموش کرده و عاشق دیگری شده احساس می کرد دلیلی برای ماندن نداردو همان بهتر که برود و در آنسوی دنیا این عشق و احساس را به دست فراموشی بسپارد.اشک هایش را پاک کرد و غلتی زد تا بخوابد که احساس کردصدای پا شنیده!با عجله از تخت پایین پرید و بسوی پنجره دوید و آن را گشود. دلش می خواست مثل گذشته مانی را ببیند و حرف های پرمهرش را بشنود اما باغ خالی بود و جز صدای جیرجیرک ها صدای دیگری به گوش نمی رسید. نفس عمیقی کشید و به آسمان پرستاره نگاه کرد.به زور بغضش را مهار کرد و بسوی تخت برگشت و دراز کشید اما نمی دانست که مانی با قلبی پراحساس و دلی بی تاب به دیوار تکیه داده و با خود در حال جدال است.
مانیا ضربه ای به در اتاق زد و وارد شد . او روی تخت دراز کشیده و یک دستش را زیر سرش گذاشته بود .نظری به مانیا انداخت وپرسید:
- ساعت چنده؟
- ده و نیم،فکر می کردم هنوز خوابی برای همین صدات نکردم.
- الان بیدار شدم.
- چرا دروغ می گی ؟چشمات انقدر ورم کرده که انگار یه هفته اس نخوابیدی!
مانی نیشخندی زد و گفت:
- اتفاقا این یه هفته بیشتر و راحت تر از همیشه خوابیدم.
- نمی خوای با من حرف بزنی؟
- در مورد چی؟
- در مورد لیلی...
- خواهش می کنم حرفش رو نزن.
- چرا؟
- من همه چیز رو فراموش کردم!
- بازم داری دروغ می گی؟
مانی بلند شد و روی تخت نشست و گفت:
- راست یا دروغ دیگه دلم نمی خواد حرفی در این مورد بشنوم. اون با دیگران برام هیچ فرقی نداره!
- یعنی می خوای بذاری با عموش بره؟
- خب بره،به من چه ربطی داره؟
- اون اصلا دلش نمی خواد بره!
- از کجا انقدر مطمئنی؟
- تو از کجا مطمئنی دوست داره بره؟
- اون نامه برای از بین بردن تمام تردیدها کافی بود!
- اما...
- گفتم که فراموشش کردم!
- تو از هیچی خبر نداری!
- نمی خوام خبر داشته باشم.
- ولی مانی....
- ببین مانیا از هر چی عشق و علاقه اس حالم بهم می خوره،خواهش می کنم بذار راحت باشم و زندگیم رو بکنم.
مانیا با ناامیدی بلند شد و او را تنها گذاشت.
لیلی گوشی را از دست مادرجون گرفت و در همان حال پرسید:
-کیه؟
او آهسته جواب داد:
- عموته،از هتل زنگ می زنه.
گوشی را جلوی دهانش گرفت:
- الو،سلام.
- سلام دخترم،حالت چطوره؟
- خوبم،ممنون.
- پارسا رو فرستادم دنبالت.
- برای چی؟
- گفتم بیاردت هتل تا هم ناهار رو با هم بخوریم هم در مورد کارهایی که قبل از رفتن باید انجام بدیم با هم صحبت کنیم.
- کدوم کارا؟
- عزیزم ما که نمی تونیم املاک پدرت رو همین جوری بذاریم و بریم، تو باید به من وکالت بدی تا خودم کارها رو درست کنم.
-وکالت؟
- می خوام تو به دردسر نیفتی ، می ترسم رفت و آمدها خسته ات کنه.
- باشه، هر چی شما بگین.
- کاری نداری عزیزم؟
- نه، خداحافظ.
گوشی را گذاشت و آهی کشید. دلش می خواست حداقل این روزهای آخر را کنار او بگذراند گرچه به ظاهر عشقی وجود نداشت اما وجودش در عطش دیدن او می سوخت. مادرجون دست های او را گرفت و نوازش کرد و پرسید:
- عموت چی گفت دخترم؟
- گفت پارسا رو فرستاده دنبالم تا منو ببره هتل.
- ولی تو رنگ و روت بدجوری پریده!می گفتی امروز حالت خوش نیست.
- حالم خوبه،چیزیم نیست.
- پس تا لباس عوض کنی برم برات یه آب قند درست کنم.
بلند شد و به اتاقش رفت . لباس عوض کرد و خواست به سالن برگردد که صدای مانیا را شنید. او کنار پنجره ایستاده بود. با دیدن صورت بی رنگ او با نگرانی پرسید:
- چیزی شده؟
- نه!
- خیلی وقته اینجا ایستادم اما اصلا متوجه نشدی!
- معذرت می خوام.
- جایی می خوای بری؟
- می خوام برم هتل پیش عموم.
- لیلی!تو واقعا می خوای بری؟
- باید سالها پیش می رفتم.
- شماها با خودتونم لج کردید.
لیلی با حیرت به او نگاه کرد. مانیا با عصبانیت گفت:
- اون از مانی که اصلا نمی ذاره حرف بزنم این از تو که نشستی و می ذاری دیگران برات تصمیم بگیرن.
با بغض گفت:
- مانی حق داره.
- چه حقی؟
- اون عشق واقعی خودش رو پیدا کرده!
- چی داری می گی!
- دیشب شنیدم داشت به مادرجون می گفت عاشق یه دختر شیرازی شده!
- من مطمئنم از لج تو این حرف رو زده!
- من تو خونه نبودم ، بیرون بودم اما صداش رو شنیدم.
مانیا با تردید به او نگاه کرد. لیلی کنار پنجره ایستاد و گفت:
- می دونم دیگه دوستم نداره اما دلم می خواد این روزها بیشتر ببینمش.
- لیلی!
- می ترسم دیگه برنگردم!
- پس به عموت زنگ بزن بگو نمی یام هتل.
- اون خیلی عجله داره که کارها رو سریع تر انجام بده و زودتر برگرده،حس می کنم عجله اون منو حریص تر کرده که بیشتر کنار شماها باشم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــت بیســـــــت وششــــــــــــــم


مانیا با نگرانی به ساعت دیواری نگاه کرد. فریبا پرسید
- مطمئنی از باغ رفته بیرون؟
- آره خودم دیدم رفت.
- پس چرا ماشین نبرده؟
- نمی دونم!
- رفتارش خیلی عوض شده!به تو چیزی نگفته؟
- نه!
صدای زنگ تلفن بلند شد . با عجله گوشی را برداشت.
- الو.
- سلام.
- سلام،تو کجایی؟
- یه جای خوب!
- خیلی بی خیالی مانی!از غروب تا حالا دلمون مثل سیر و سرکه می جوشه.
- پس سیرها رو بریزید تو سرکه ها برای هفت سال دیگه.
فریبا گوشی را گرفت و گفت:
- هر وقت می ری یه جا حداقل یه خبر بده که انقدر نگران نشیم.
- سلام مامانی.
- علیک سلام،حالا کجایی؟
- خونه امیر.
- اونجا چه کار می کنی؟
- دلم براش تنگ شده بود اومدم ببینمش اینم به زور نگهم داشت .
- سلام برسون.
- چشم،من فردا زنگ می زنم.
- یعنی امشب نمی یای خونه؟
- نه!...اگه امری نیستت گوشی رو بدید به مانیا.
- باشه،خداحافظ.
گوشی را به مانیا داد و خودش به آشپزخانه رفت. مانیا گفت:
- بله!
- چه خبر؟
- برات مهمه؟
- نه فقط خواستم بدونم.
- بعدازظهر آقای مودب و پسرش اومدن اینجا!
- خب!
- گل و شیرینی هم آورده بودن!
مانی سکوت کرد گویا از درک این موضوع غیر منتظره عاجز بود.مانیا هم با بغض گفت:
- قراره شنبه برن،آقاجون اصرار داشت همین جا عقد کنن ولی آقای مودب گفت باید زودتر برگردن به همین دلیل قرار شد جمعه یه جشن نامزدی کوچولو بگیرن و برن.
- نامزدی؟!
- ببین مانی!هنوزم دیر نشده ها،اگه بخوای من حاضرم با لیلی صحبت کنم!
- که چی بشه؟بری التماسش کنی که تو رو خدا بیا مانی رو دوست داشته باش؟
- اما اون...الو...الو....
تماس قطع شد . گوشی را گذاشت و با نامیدی سرش را تکان داد. مانی که از تلفن عمومی زنگ زده و به دروغ گفته بود به خانه دوستش رفته بی هدف شروع به قدمم زدن کرد.دیگر هیچ چیز برایش معنا نداشت تمام لحظه های زندگی در نظرش پوچ و مسخره شده بود.بدون توجه پشت ویترین مغازه ها می ایستاد به عابرین خیره می شد و گاهی بی خود می خندید. یک بار هنگام عبور از خیابان نزدیک بود تصادف کند . راننده که از بی احتیاطی او عصبانی شده بود از ماشین پیاده شد و فریاد زد:
آی حیوون حواست کجاست؟-
و او که به دنبال بهانه ای برای خالی کردن بغضش می گشت با او گلاویز شد. با دخالت مردم آنها از هم جدا شدند اما صورت هر دوو خون آلود وو آشفته شده بود . مانی بار دیگر به تنهایی سرش را پایین انداخت و به راه افتاد. نیمه های شب بود که پشت در باغ رسید. با کلید در را باز کرد و وارد حیاط شد.آقا حیدر از اتاقش بیرون آمد و خواب آلود پرسید:
- کیه؟
در تاریکی چهره او را نمی دید و قتی او گفت:
- منم مانی!
دوباره به اتاقش برگشت و خوابید. او هم با خستگی وارد خانه اشان شد و به اتاقش می رفت که با مانیا روبرو شد . مانیا دستش را جلوی دهانش گرفت و پرسید:
- چی شده؟
مانی فقط او را نگاه کرد.سپس به اتاق رفت و روی تخت نشست. مانیا با عجله در حالی که سعی داشت پدر و مادر را بیدار نکند،پنبه و محلول ضدعفونی را برداشت و به اتاق او رفت. کنارش نشست و در حال پاک کردن صورتش پرسید:
- دعوا کردی؟
متنی که حال و حوصله توضیح دادن نداشت با سر جواب مثبت داد.مانیا گفت:
- می دونستم خونه امیر نیستی!به خدا تو داری اشتباه می کنی،یه روز پشیمون می شی که....
- خواهش می کنم ادامه نده!
- تو چت شده؟ چرا با خودت لج کردی؟
- اگه می دیدی چطور خیلی راحت گفت دوست داره بره حالا این حرفا رو نمی زدی!
- خب معلومه اون به تو دلبسته بود حالا که با رفتار سرد تو روبرو شده می خواد بره!
- رفتار سرد من یا یه عشق تازه؟
- کی یه همچین حرفی زده؟
- پس معنی اون نامه لعنتی چی بود؟اگه می خوای بیشتر از این خرد نشم دست از سرم بردار،فقط دلم می خواد بدونم لیلی بخاطر کی دست رد به سینه من زد ولی اینطور که بوش می یاد طرف ولش کرده و رفته!کاش منم همین کار رو می کردم!
- مانی!
- مانی چی؟چی می خوای بگی؟باشه بگو اما فقط یه کلمه اسم اونو بگو!
- اسم کی رو؟
- همون که این دختره رو عاشق خودش کرد و رفت.
مانیا با بغض به او نگاه کرد.تردید داشت واقعیت را بگوید یا نه!اما با این تصوراتی که او داشت و قضایای رفتن فرید صلاح نبود حرفی بزند. ترسید وضع از این که هست بدتر شود . مانی که سکوت او را دید روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و گفت:
- تنهام بذار.
او هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. می ترسید!واقعا می ترسید!از سویی بیم داشت حقایق را بگوید و باعث دشمنی میان او وو فرید شود از سوی دیگر فکر می کرد بالاخره یک روز او واقعیت را خواهد فهمید و ممکن است آن روز از همه آنهایی که حقیقت را پنهان کردند برنجد.مخصوصا حالا با این وضعی که پیش آمده و قرار بود لیلی برود.مسائل بغرنج و پیچیده شده بود.
هر چه سعی کرد نتوانست بخوابد. بلند شد و به باغ رفت و آهسته آهسته شروع به قدم زدن کرد. می خواست هر طور شده راه حل مناسبی برای این مشکل بیابد.تاب دیدن جدایی آنها را نداشت . مطمئن بود با رفتن لیلی ،شادی مانی هم برای همیشه پر می کشداو در برابر تمام این مسائل خود را مسئول می دانست. همان طور که جلو می رفت از دور سایه ای دید. آرام پشت درخت ها پنهان شد. خوب که نگاه کرد مانی را دید که بسوی اتاق لیلی می رفت. او در دنیای اوهام دست و پا می زد و واقعا رنج می برد . به عشق لیلی شک کرده بود اما با احساسش هم نمی توانست کنار بیاید. پشت پنجره اتاق لیلی ایستاد و لحظاتی به چهره زیبایش که به دست خواب سپرده شده بود نگاه کرد و آرام زمزمه کرد:
عشق است اگر هلاک جانم خواهم که زعشق درنمانم
لیلی زمن ار نمی کند یاد پیش که برم زجور او داد؟
وبعد همان طور که آمده بود برگشت و از آن جا دور شد . مانیا با نگاهش او را بدرقه کرد و روی نیمکت نشست. تصمیم داشت هر طور شده آن شب راه حلی پیدا کند. در افکارش غوطه می خورد که صدای پایی شنید. سرش را بلند کرد و لیلی را دید. او سلام کرد و کنارش نشست . با تعجب پرسید:
-تو بیداری؟
- خواب بودم، یه خواب خیلی بد دیدم.
- چه خواب؟
- خواب دیدم با مانی توی یه باغ بزرگ راه می رفتیم. یه باغ خشک و بی روح و وحشتناک که آدم رو می ترسوند اما ما دست همدیگه رو گرفته بودیم و پیش می رفتیم. ناگهان طوفان شد،همه جا پر از گرد و غبار شد. دستامون از هم جدا شد،همدیگه رو صدا می زدیم اما صدای اون دور و دورتر می شد تا جایی که دیگه صداشو نشنیدم. وقتی طوفان تموم شد دیدم تو یه کویر خشک و داغ تنهای تنهام.من مانی...مانی رو گم کرده بودم،تنها شده بودم و هر چی صدا می زدم هیچ کس صدام رو نمی شنید.
لیلی گریه می کرد و مانیا سعی داشت او را آرام کند. با مهربانی او را نوازش کرد و گفت:
- من می خوام همه چیز رو به اون بگم!
لیلی از او فاصله گرفت و با تردید پرسید:
- به کی؟
- مانی!می خوام تمام ماجرا رو براش تعریف کنم.
- نه تو نباید این کار رو بکنی!
- چرا؟ مگه تا کی می تونیم بهش دروغ بگیم؟اون خیلی عذاب می کشه لیلی!می خواد بدونه کی بوده که تو بخاطرش اون نامه رو نوشتی!
- منم از همین می ترسم،اون اگه بفهمه من و فرید نامزد شده بودیم ممکنه نسبت به فرید حس بدی پیدا کنه.
- شایدم برعکس وقتی بفهمه اون بی خبر از همه چیز از تو خواستگاری کرده و تو هم مجبور شدی قبول کنی بهتر با قضایا کنار بیاد تا اینکه از اون شخص یه تصور دیگه داشته باشه.
- نه مانیا،ما نمی تونیم با چند تا فرضیه که ممکنه غلط هم باشن ریسک کنیم.
- امااینجوری هم تو و هم اون ،هر دو قربانی می شید.
- من که می رم و مثل گذشته ها سرنوشتم رو هر طور که باشه می پذیرم. مانی هم بالاخره بعد از یه مدت همه چیز رو فراموش می کنه .
- ممکنه این فراموشی به بهای گرونی تموم بشه.
- دوری دل ها رو از هم جدا می کنه!
- تو با این حرفا داری خودتو گول می زنی!
- دلم نمی خواد بخاطر من دو تا فامیل از هم بپاشن،من یه غریبه تنها بودم که یه روز ناخواسته وارد زندگی شما شدم حالا باید برم و بیشتر از این باعث عذاب دیگران نشم.
-تو هیچ وقت برای ما غریبه نبودی،خوتم خوب می دونی که چقدر دوستت داریم این تویی که می خوای از ما فرار کنی!
- من می خوام از تاریکی هایی که دنیام رو احاطه کرده فرار کنم،به خاطر من،تو،فرید،مانی و حتی ونوس آزار دیدید.
مانیا با چشمانی گریان دستهای او را گرفت و گفت:
- به خدا لیلی اگه بدونم دوست داری بمونی خودم هر طور شده مانی رو متقاعد می کنم.
- متشکرم،تو همیشه مثل یه خواهر مهربون کمکم کردی اما من تصمیم خودم رو گرفتم،احساس می کنم اگه برم آزاد می شم،از طرفی هم عمو می گه پدرم از اول قول منو به اونا داده و من نباید باعث آزار روح اون بشم.
مانیا به چشم های پر غم او نگاه کرد.لیلی لبخند تلخی بر لب آورد و بلند شد و گفت:
- قول بده هیچ وقت فراموشم نکنی!
سپس برگشت و با تنی خسته و دلی پر اندوه از او دور شد.
مانیا میز صبحانه را چید و به اتاق مانی رفت تا او را صدا کند اما هر چه در زد جوابی نشنید. در را باز کرد و وارد اتاق شد. او نبود!با تعجب جلو رفت و از پنجره باغ را نگاه کرد. برگشت و بسوی در می رفت که روی میز چشمش به یک یادداشت افتاد.آن را برداشت.مانی نوشته بود:
«من رفتم شمال،خودت می دونی که طاقت ندارم بمونم و مراسم فردا رو ببینم از طرف من از لیلی عذر خواهی کن و بگو مانی برات آرزوی خوشبختی داشت حتی در کنار دیگری. خدانگهدار» یادداشت را برداشت و با بغض از خانه بیرون رفت و خودش را به لیلی رساند. او تمام شب را کنار پنجره نشسته بود.مانیا وقتی چشمان سرخ ومتورم او را دید نتوانست جلوی خودش را بگیرد. با گریه نامه مانی را به دستش داد و گفت:
- هر دوتون اشتباه کردید.
و برگشت و رفت. لیلی کاغذ را باز کرد و دو خط خداحافظی او را خواند.او که آرزو داشت این دو روز باقی مانده را با نگاه های عاشق او بگذراند از حالا باید بار جدایی او را به دوش می کشید. نامه را روی چشمانش گذاشت و گریه کرد.
این نامه وداع را هم در کنار نامه های دیگر او گذاشت.به حمام رفت و دوش گرفت. وقتی پشت میز صبحانه نشست متوجه غم عمیق آقاجون و مادر شد اما سعی کرد همه چیز را نادیده بگیرد تا بتواند این لحظه های آخر را راحت تر بگذراند.آقاجون در حال هم زدن چایش بود. اینکار او بیش از پنج دقیقه طول کشید طوری که لیلی با تعجب به او نگاه کرد و نگاه غم زده او را خیره به نقطه ای نامعلوم دید. مادرجون مثل سال اول ورودش برای او لقمه ای درست کرد و گفت:
- بیا عزیزم باید به خودت برسی.
وقتی لقمه را می گرفت متوجه لرزش شدید دست او شد. لقمه را روی میز گذاشت و دست سرد او را در دست گرفت.پیرزن با گریه بلند شدد و رفت. صدای گریه او آقاجون را از دنیای خیال بیرون کشید.لیلی با بغضی کشنده لقمه را در دهان گذاشت و جوید. تمام حرصش را با دندان ها روی آن خالی می کرد که دید آقاجون هم بدون اینکه چیزی بخورد بلند شد و او را تنها گذاشت . فنجان را برداشت و به زور چای لقمه را فرو داد. دست هایش را به هم فشرد و گفت:
«من نباید ببازم،نباید بذارم احساسم به عقلم غلبه کنه!من مجبورم که برم.»
بغض در گلویش شکست و به هق هق مبدل شد. سرش را روی میز گذاشت و پس از مدت ها با صدای بلند گریه کرد.
* * * * * *
به رفتار سرد پارسا شک کرده بود اما به دنبال آنها از این مغازه به آن مغازه می رفت.پشت ویترین طلافروشی ایستادند. عمو گفت:
- یه حلقه قشنگ انتخاب کن که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
به حلقه های ازدواج داخل ویترین خیره شد . ناگهان به یاد فرید و آن روز خرید دو نفره شان افتاد. دلش می خواست قبل از رفتن یک بار دیگر او رل ببیند و اگر قادر باشد برای عشق او و مانیا کاری انجام دهد اما چند روزز بود که او هم تماس نگرفته و همه بی خبر گذاشته بود.صدای عمو او را به خودش آورد.
- چیه دخترم ؟اگه نمی پسندی بریم یه جای دیگه!
با اشاره به یکی از حلقه ها گفت:
- همین خوبه!
عمو از پارسا پرسید:
- ببین قشنگه؟
او با قیافه ای عبوس جواب داد:
- نمی دونم!
لیلی برگشت و با تعجب به او نگاه کرد. ابروهای گره کرده او خبر از راضی نبودنش می داد. عمو دست او را گرفت و گفت:
- بریم انگار صاحب مغازه می خواد تعطیل کنه.
با هم وارد مغازه شدند اما پارسا بیرون ماند.
فروشنده حلقه ها را جلوی لیلی روی میز گذاشت . عمو بیرون رفت و مشغول صحبت با پارسا شد. لیلی در حالی که حلقه ها را نگاه می کرد آنها را زیر نظر داشت . پارسا به شدت عصبانی به نظر می رسید و عمو سعی داشت مسئله ای را به او توضیح بدهد. فروشنده با کنجکاوی پرسید:
- مسئله ای پیش اومده؟
لیلی با شرم گفت:
- نه!
عمو دوباره وارد مغازه شد و مبلغ درخواستی فروشنده را بابت حلقه ای که لیلی انتخاب کرده بود پرداخت.باهم به رستوران رفتند و غذا سفارش دادند. عمو با موضوعات مختلف سعی می کرد او را مشغول کند تا متوجه رفتار سرد پارسا نشوداما چشمان کنجکاو لیلی او را می کاوید تا بفهمد چه چیز موجب ناراحتی او شده. عمو آنها را تنها نمی گذاشت گویا از مسئله ای می ترسید. وقتی او را به خانه رساندند خداحافظی کردند و به هتل برگشتند. لیلی در حالی که بسته های کوچک خرید را در دست داشت بسوی خانه می رفت که مهشید خودش را به او رساند و گفت:
- لیلی بیا بریم خونه ما،همه بچه ها اونجان.
او با رنگی پریده جواب داد:
- اتفاقی افتاده؟
- نه نه،فقط می خوایم ببینیم چی خریدی!
- پس برو به مادرجون بگو من پیش شمام که نگران نشه.
- بریم خونه بهش زنگ می زنم.
با تردید به دنبال او راه افتاد. دلش شور می زد اما جرات پرسیدن نداشت.فکرش پیش مانی بود. می ترسید برای او اتفاقی افتاده باشد!ونوس جلو آمد و صورتش را بوسید و وسایل را از دستش گرفت و گفت:
- بچه ها بیایید ببینیم لیلی چی خریده!
مانیا از زیر چشم او را نگاه می کرد.لیلی بسوی تلفن می رفت که مهشید با عجله بسوی او رفت و پرسید:
- می خوای چه کار کنی؟
- می خوام به مادرجون زنگ بزنم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت بیســــــــت و هفتـــــــــــم


چرا؟وقتی احتمال داره اون با شنیدن این موضوع ناراحت بشه چرا در موردش حرف بزنیم؟
فرید با کلافگی سرش را میان دست هایش فشرد و گفت:
- دیگه نمی دونم چی بگم!
-حالا که مانی عاشق یه نفر دیگه شده همون بهتر که راحتش بذاریم،منم دیگه هر جا که باشم برام فرق نداره خاطرات این باغ برای یه عمرم بسه تا شادم کنه.
- فکر نمی کنی تصمیمت یه کم خودخواهانه ست؟
لیلی با تعجب پرسید:
- چرا؟!
- مثل اینکه یادت رفته مادرجون به خاطر تو روی تخت بیمارستان افتاده!
چشم های او پر از اشک شد.سرش را پایین انداخت و گفت:
- فقط خدا می دونه تو دل من چی می گذره!باور کنید اگه به اندازه یه سر سوزن امید داشتم،به رفتن حتی فکرم نمی کردم.
- الانم با افکار پوچ فقط داری خودآزاری می کنی.
لیلی سرش را تکان داد و گفت:
- نه طاقت دارم مانی رو کنار دیگری ببینم نه تاب دیدن عذابش رو دارم.
- کی قراره برید؟
- شنبه صبح.
- یعنی دو روز دیگه!
لیلی بلند شد و گفت:
- الان برمی گردم.
به اتاقش رفت و وسایلی را که او برایش خریده بود و هنوز داخل نایلون گوشه کمدش بودند آورد و جلوی پاهایش گذاشت و گفت:
- می خواستم ببرم بدم به مادرتون اما راستش رو بخواید از روزی که شما رفتید خجالت می کشیدم تو صورتش نگاه کنم.
- اما اون که نمی دونست چی شده!
- بله،ولی من که می دونستم!
فرید با حیرت به او خیره شد و گفت:
- حالا فهمیدم چرا داری می ری!تو نمی تونی با مخفی کردن حقایق با مانی روبرو بشی!
- صداقت شرط اول خوشبختیه!من از روزی که بخوام حقیقت رو به اون بگم واقعا می ترسم،مخصوصا که قرار شما با مانیا ازدواج کنید.
فرید خواست حرفی بزند که لیلی دستش را به علامت سکوت بلند کرد و گفت:
- خواهش می کنم دچار تردیدم نکنید،همین حالا هم به اندازه کافی عذاب می کشم.
بعد از رفتن فرید به اتاقش رفت.لباس عوض کرد و بیرون آمد و خودش را به آلاچیق رساند.نشست و تمام خاطرات شیرینش را در ذهن خسته اش زنده کرد.با دلتنگی اشک ریخت و نزدیک طلوع آفتاب به خانه برگشت. بدنش در تب می سوخت و چشمانش را به زور باز نگه داشته بود. می دانست فرصت استراحت ندارد. به حمام رفت و دوش گرفت.بعد از آماده کردن صبحانه به بیمارستان زنگ زد.آقاجون خبر داد تا یک ساعت دیگر به خانه می رسند. خودش مشغول تمیز کردن خانه شد.برای آخرین بار کارها را انجام داد و ناهار را هم درست کرد.گرچه درتب می سوخت اما با سرگرم کردن خودش سعی داشت از افکارش بگریزد.به باغ رفت و چند شاخه گل چید تا در گلدان بگذارد. در حال بازگشت بود که صدای مانیا را شنید.
- سلام،صبح بخیر.
- سحرخیز شدی!
نیشخندی زد و گفت:
- مثلا امروز با روزهای دیگه زندگیم فرق داره.
- برای کی گل چیدی؟
- برای مادرجون.
- مگه مرخص شده؟
- آره زنگ زدم بیمارستان آقاجون گفت دارن برمی گردن.
- کی رفته دنبالشون؟
- آقا فرهاد.
- اگه کاری داری بیام کمکت.
- ممنون،کار خاصی ندارم.
-به ویدا و ونوس سپردم برای آماده کردن وسایل پذیرایی بیان کمک.
- ممنون.
- لیلی!
- بله!
- تو حالت خوبه؟
- آره چطور مگه؟
- آخه چشمات یه جوریه!
- چه جوریه؟زشت شدن؟
- نه!
- من حالم خوبه،مطمئن باش ...حالا با اجازه.
نزدیک ساعت ده آقای مودب و پارسا آمدند.پارسا هنوز هم غمگین بود و مرتب سیگار می کشید. همه متوجه رفتار او شده بودند اما شادی غیر منتظره لیلی هم برایشان عجیب بود.او می خندید،حرف می زد،شوخی می کرد،در کارها کمک می کرد ولی درهمه احوال اصلا به پارسا نگاه نمی کرد.
مانیا فهمیده بود کارهای او ظاهری و برای مخفی کردن اندوهش می باشد اما از طرفی هم از نیامدن فرید نگران بود!نمی دانست او کجا رفته وچرا؟وقتی آقاجون از فرهاد پرسید:
- پس فرید کجاست؟
تپش قلبش شدت گرفت.فرهاد به سیمین نگاه کرد و گفت:
- صبح که من می اومدم بیمارستان اون خونه بود!
سیمین گفت:
- یکی از رفقاش تماس گرفت و گفت باهاش یه کار ضروری داره اونم عذر خواهی کرد و رفت.
لیلی و مانیا به هم نگاه کردند. ونوس گفت:
- چه بد شد !امروز نه مانی هست نه فرید!
آقای مودب از لیلی پرسید:
- وسایلت رو جمع کردی عزیزم؟
لیلی با لبخند جواب داد:
- بله!
- امشب با هم می ریم هتل که فردا صبح زود بریم فرودگاه!
آقاجون بالحن معترض گفت:
- ولی ما می خواستیم با لیلی بیاییم فرودگاه.
لیلی بغضش را جرعه جرعه فرو داد و گفت:
- اما من ترجیح می دم همین جا با شما خداحافظی کنم.
همه با تعجب به او نگاه کردند.او می دانست تاب دیدن اشک های آنها را ندارد به همین دلیل این حرف را زد . مادرجون نم چشمانش را گرفت.فریبا آهسته گفت:
- گریه نکن مادر برات خوب نیست.
- چطوری گریه نکنم؟بعد از این همه سال اومدن و خیلی راحت دارن دخترم رو می برن اون وقت توقع دارید هیچی نگم؟
- وقتی خودش مایله بره کسی نمی تونه جلوش رو بگیره!من که تا حالا لیلی رو انقدر خوشحال ندیده بودم!
- یعنی اون پیش ما راحت نبود؟
- راحت بوده يا نبوده حتما با فامیلش راحت تره.
- همه اش تقصیر فریده،اگه عقد کرده بودن حالا این جوری نمی شد!
- کارهای این بچه ها عجیبه!فرید که دیشب یه دفعه اومد و امروز بی خبر رفت. مانی هم که یهو دلش هوای شمال رو کرده.
- از بس بی عاطفه اند،بحای اینکه امروز کنار این دختره باشن گذاشتن رفتن دنبال کارهای خودشون!
دخترها برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه رفتند. ویدا در قابلمه را برداشت و گفت:
- ببینیم لیلی خانم چی درست کرده که انقدر بوش خوبه!
وقتی به محتویات داخل قابلمه نگاه کرد با تعجب پرسید:
- می خوای خورش قورمه سبزی بذاری جلوی عمو و پسر عموت؟
- می خوام برای آخرین بار یکی از غذاهای مورد علاقه ام رو بخورم و برم.
- چرا آخرین بار؟
- اون جا کی میخواد برای من قورمه سبزی درست کنه!
مهشید دستش را زیر چانه اش زد و گفت:
- خیلی حیف شد!کاش نمی رفتی لیلی!
لیلی با نیشخند پرسید:
- چرا؟
- از حالا دلمون برات تنگ شده!
- از حالا؟من که هنوز نرفتم.
- ولی قراره که بری!
یک لحظه همگی سکوت کردند،ونوس آهی کشید و با چشمانی پر اشک گفت:
- خوش به حال مانی که رفته و این جا نیست.
مانیا با حرص گفت:
- بچه ها بس کنید خواهش می کنم!
اما وقتی بغض او به گریه مبدل شد همگی احساسا تشان را بروز داده و گریه کردند.لیلی به صورت تک تک آنها نگاه کرد.هر چه سعی کرد نتوانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. مانیا بلند شد و او را در آغوش گرفت و گفت:
- گریه نکن لیلی،تو رو خدا گریه نکن.
لیلی نالید:
- کاش یه بار دیگه مانی رو می دیدم و می رفتم.
- دیشب به هر جا که فکر می کردم ازش خبری داشته باشن زنگ زدم اما بی فایده بود.
- توی آلاچیق براش یه نامه گذاشتم وقتی برگشت بگو بخونش.
فریبا وارد آشپزخانه شد و با دیدن دخترها که گریه می کردند گفت:
- خجالت بکشید!شماها اومدید اینجا ناهار آماده کنید یا آبغوره بگیرید؟
فرهاد که پشت سر او آمده بود گفت:
- حالا بذار یه شیشه آبغوره بدن لیلی با خودش ببره،چه اشکالی داره!
پارسا با غذایش بازی می کرد و در مقابل تعارفات دیگران اصلا حرف نمی زد.یک بار مانیا متوجه آقای مودب شد که با حرص به او اشاره می کرد که غذایش را بخورد اما او با بی تفاتی نگاهش می کرد.صدای زنگ تلفن بلند شد. فرهاد گفت:
- بشینید من گوشی رو برمی دارم.
لیلی حس می کرد سرش به دوران افتاده و نمی تواند بنشیند.بلند شد و عذر خواهی کرد و به اتاقش رفت. مانیا و مادرجون به دنبال او رفتند .روی تخت دراز کشید و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. مادرجون لبه تخت نشست و دست او را از روی صورتش برداشت و پرسید:
- چی شده عزیزم؟ چرا غذاتو نخوردی؟
- یه کم سرم گیج می ره.
- آخه امروز حسابی خودت رو خسته کردی!
سپس دستش را روی پیشانی او گذاشت و با نگرانی گفت:
- تو تب داری!
مانیا هم دستش را گرفت و گفت:
- از صبح از رنگ و روش فهمیدم حالش خوب نیست.
- بلندشو مانیا جون برو به مهبد بگو بره ماشین رو آماده کنه تا لیلی رو ببریم دکتر.
- نه مادرجون،بذارید حالا ناهارشون رو بخورن!
- تو تب می سوزی اون وقت اونا ناهار بخورن!
مانیا بلند شد و به سالن برود که ضربه ای به در اتاق خوردو پارسا وارد شد و پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
- لیلی حالش خوب نیست!
پارسا بسوی تخت رفت و پرسید:
- چی شده؟
- چیز مهمی نیست یه کمی سرگیجه دارم.
- دروغ می گه،بدنش داغ داغه.
پارسا نزدیک شد و آرام کنار تخت نشست.لیلی با ناراحتی چشمانش را بست.مانیا با حس بدی سربرگرداند.پارسا به مانیا گفت:
- لطف کنید زنگ بزنید آژانس ،می برمش بیمارستان.
مادرجون گفت:
- چرا با آژانس ؟با ماشین یکی از بچه ها برید.
مانیا به سالن رفت و برگشت و سوئیچ ماشین پدرش را به دست پارسا داد. سپس به لیلی کمک کرد تا لباس بپوشد.پارسا بسوی در می رفت که آقای مودب پرسید:
- چی شده؟
بدون اینکه سر برگرداند جواب داد:
- لیلی یه کم کسالت داره می خوام ببرمش بیمارستان.
پس صبر کن تا منم بیام.
پارسا برگشت و با نگاهی خشمناک گفت:
- تا دو تا خیابون اون طرف تر برم گم نمی شم.
آقای مودب با دستپاچگی نظری به بقیه انداخت.آقاجون گفت:
- برای اینکه خیال آقا راحت باشه یکی از بچه ها رو همراهشون می فرستم.
مانیا همراه لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:
- من باهاشون می رم.
- زود برگردید!
- چشم.
وقتی درون ماشین نشستند لیلی به یاد یک سال پیش افتاد.آن روز که برای دیالیز همراه مانی و پدرش بسوی بیمارستان می رفت.آن روز گرچه اسیر دست بیماری بود اما قلبش به امید عشقی ناب می تپید در حالی که امروز از آن بیماری خبر نبود اما از امید هم اثری دیده نمی شد.آن روز مانی گفته بود؛«تو همیشه باعث آزار منی»و حالا می دید حرف او کاملا درست بوده و او جز آزار چیز دیگری برای مانی نداشته! آن روز مانی با شهامت کامل تمام حرف هایش را زد تا قبل از رفتنش حرفی را ناگفته نگذاشته باشد اما او چه؟او با لبهایی بسته قصد داشت برای همیشه برود و او را در دنیایی از اوهام باقی بگذارد اما مگر چاره دیگری هم داشت؟
پرستار آمپولی به او تزریق کرد و به پارسا گفت:
- وقتی سرم تموم شد صدام کنید.
مانیا پرسید:
- حالت چطوره؟
با لبخند گفت:
- - خوبم،ببخشید باعث دردسرتون شدم.
پارسا دستی میان موهایش کشید و به مانیا گفت:
- ببخشید می خواستم چند دقیقه با لیلی خصوصی صحبت کنم.
- خواهش می کنم.
مانیا به لیلی گفت:
- من بیرونم.
و از اتاق بیرون رفت. پارسا در اتاق را بست و برگشت .لبه تخت نشست.رنگش پریده بود و در نگاهش غم موج می زد .لیلی با تعجب پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
پارسا آب دهانش را فرو داد و گفت:
- از روزی که اومدیم چندبار خواستم باهات حرف بزنم اما نشد،یعنی اول فکر می کردم تو اصلا راضی نمی شی با ما بیای اما برخلاف تصورم وقتی دیدم قصد اومدن داری دچار عذاب وجدان شدم.
- چرا؟
- قول می دی به حرفام خوب گوش کنی؟
- البته!
- اول باید جواب سوالم رو بدی!می خوام بدونم چطور به این راحتی حاضر شدی همراه ما بیای؟
لیلی با تعجب به او خیره شد.پارسا گفت:
- فقط حقیقت رو بگو!
- به خاطر وصیت پدرم!
- یعنی تو به همین راحتی،هر کی بدون دلیل و مدرک هر حرفی بزنه قبول می کنی؟
- می خوای بگی عمو دروغ می گه؟
- اگه بگم آره باورت می شه؟
- برام سخته!
- می دونم اما قبول کن پدرم برای اینکه تو رو مجبور به اومدن بکنه این حرف رو زده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــت بیـــــــــست و هشتــــــــم


- منظورت چیه؟
- ببین لیلی!من اگه یه عمو داشتم که توی سالهای سختی و بیماری ازم یاد نمی کرد دیگه حاضر نمی شدم ببینمش چون مطمئنا این آدم بویی از محبت نبرده و حالا وقتی خیالش راحت شده من دیگه بیماری ندارم اومده سراغم.
لیلی کمی جابه جا شد و گفت:
- خواهش می کنم واضح حرف بزنید!من متوجه منظورتون نمی شم.
پارسا آهی کشید و بلند شد و بسوی پنجره رفت. درحالی که بیرون را نگاه می کرد گفت:
- پدر من یعنی عموی شما یه مال باخته اس که فقط به طمع املاک برادرش به ایران اومده!
لیلی با ناباوری به او نگاه کرد.پارسا دوباره برگشت و کنار تخت ایستاد و ادامه داد:
- پدر روز دوشنبه یعنی سی ام ژوئن دادگاه داره و اگه نتونه بدهی هاش رو پرداخت کنه باید بره زندان،اون تو رو بهانه کرده تا بتونه با استفاده از ثروتت خودش رو نجات بده.
- باور نمی کنم!
- باشه، همین امشب با سوئیس تماس می گیرم می تونی با مادرم صحبت کنی و حقیقت رو از زبون اون بشنوی.
- آخه چطور ممکنه!
- راستش منم نمی خواستم چیزی بگم اما باید اعتراف کنم اول به خاطر خودم و بعدم به خاطر تو تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم.
- به خاطر خودت؟
- من نامزد دارم!
جمله او بر حیرت لیلی افزود و پرسید:
- عمو هم می دونه؟
- مادلن دختر شریک پدرمه،ما با هم خیلی صمیمی هستیم.
- این خیلی بی انصافیه!باورم نمی شه که عموم، برادر پدرم می خواسته با من چنین کاری بکنه!
- از آدمی که شکست خورده و به دنبال هر راهی برای نجات می گرده هیچی بعید نیست.
- چند سال پیش چرا برای بردنم اومده بود؟
- اون موقع برای شروع کارش احتیاج به پول داشت!
لیلی با بغض به سقف خیره شد.باور چنین موضوعی واقعا برایش سخت بود.از تصور اینکه به سوئیس می رفت و با نامزد پارسا روبرو می شد سرش درد گرفت.پارسا دوباره لبه ی تخت نشست و پرسید:
- از من ناراحت شدی؟
سرش را تکان داد و گفت:
- ازت ممنونم،اما مطمئن باش اگه عمو از روز اول اومده بود و حقیقت رو گفته بود بدون چون و چرا تمام دارائی ام رو در اختیارش می گذاشتم.
- من متاسفم،گرچه می دونم وقتی برگردیم روزهای خوبی نخواهیم داشت اما صداقت تو و مهربونی آدمایی که باهاشون زندگی می کنی واقعا منو تحت تاثیر قرار داد،حالا می فهمم اون معرفتی که مردم ایران ازش دم می زنن چیه!
- پارسا!
- بله!
- حالا باید چه کار کنیم؟
- حالا دیگه تصمیم با توئه!هر چی که تو بگی من حرفی ندارم.
- اگه عمو بفهمه این موضوع رو به من گفتی چی؟
- دیگه مهم نیست!
- اما من تصمیم خودم رو گرفتم!
پارسا با حیرت پرسید:
- منظورت چیه؟
- من با شما می یام حتی اگه تمام حرفای عمو دروغ باشه!
- اما...
- من حاضرم به عنوان خواهرت در کنار همسرت زندگی کنم!
- تو می خوای از یه چیزی فرار کنی!
لیلی نگاه ماتم زده اش را به روبرو دوخت و گفت:
- درسته!
- اما من خیال می کردم تو به دنبال بهانه ای هستی که نیای!
- آدمی که همه چیزش رو باخته و امیدی نداره بهانه نمی خواد.
- تو با کسی مشکل داری؟
- فرقی هم داره؟
- من حس می کنم تو داری مسائل رو بیش از حد برای خودت پیچیده می کنی!
لیلی نیشخندی زد و گفت:
- شاید یه روز همه چیز رو برات تعریف کردم!
- من نمی دونم چی بگم!فقط خوشحالم که تونستم حقیقت رو بگم و خودم رو از عذاب وجدان نجات بدم.
- منم ممنونم.
- راستی!از طرف من از مهشید عذرخواهی کن،هر وقت می بینمش به یاد مادلن می افتم آخه خیلی شبیه اند.
- به خاطر اینکه شبیه نامزدته ازش عذر خواهی کنم؟
- به خاطر اینکه ناخودآگاه جسارت کردم عذرخواهی می کنم.
سخت ترین لحظه از راه رسید.لحظه رفتن و دل بریدن از تمام تعلقات،دور شدن از همه عشق ها و آرزوها،دخترها با اشک و آه او را بدرقه کردند.آقاجون با بغضی سنگین بدون حرف فقط او را در آغوش گرفت و بوسید اما مادرجون با هق هق گفت:
- بهمون زنگ بزن!
وقتی درون ماشین نشست حس کرد تبدیل به انسان دیگری شده. برای آخرین بار برگشت و باآن چهره های مهربان خداحافظی کرد.وقتی به هتل رسیدند غروب بود و احساس دلتنگی آزارش می داد.وقتی تنها شد روی تخت نشست و از داخل کیفش زنجیر اهدایی مانی را در آورد و به گردنش آویخت.سپس یادگاری هایی که بچه ها داده بودند یکی یکی نگاه کرد و خاطرات گذشته را برای همیشه در ذهنش ثبت کرد .

برای صرف شام به طبقه پایین هتل رفتند.عمو از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید اما پارسا هم ساکت بود.گرچه از ناراحتی چند ساعت پیشش کاسته شده بود اما گویا حالا نسبت به لیلی احساس مسولیت بیشتری می کرد.لیلی از محبت های او خوشحال بود اما نمی دانست این مهر و محبت دوام خواهد داشت یا نه!او بدون اطمینان بسوی دنیایی ناشناخته و انسانهایی غریبه می رفت.نمی دانست در آن سرزمین غریب چه چیز انتظارش را می کشد اما هر چه می شد و هر اتفاقی می افتاد از غم و عذاب مانی سخت تر نبود.عمو او را از دنیای خیال بیرون کشید و گفت:
- غذاتو بخور دخترم سرد می شه.
لبخندی زد و با بی اشتهایی تکه ای گوشت در دهانش گذاشت.پارسا تردید را در نگاه او می خواند اما می دانست نمی تواند نظرش را تغییر دهد.عمو متعجب از نگاه خیره پارسا به لیلی نگاه کرد و گفت:
- شب باید زود بخوابیم که از پرواز جا نمونیم.
لیلی آهی کشید و گفت:
- - عمو!
- جانم!
- اگه یه سوال بپرسم راستش رو می گید؟
- البته!
- چرا اومدید دنبال من؟
پارسا با نگرانی به او نگاه کرد اما او چشمانش را به لب های عمو دوخته بود .عمو لبخندی زد و گفت:
- اینکه پرسیدن نداره دخترم!تو برادرزاده منی و من در برابر سرنوشت تو مسئولم!
- خواهش می کنم با من رو راست باشید!
پارسا از غذا دست کشید و به عقب تکیه داد.او در واقع از وقتی که تصمیم گرفته بود حقایق را به لیلی بگوید خودش را برای هر مسئله ای آماده کرده بود.عمو بازهم با خونسردی گفت:
- می دونم نمی تونی به این راحتی به من اعتماد کنی اما مطمئن باش....
لیلی سخن او را برید و گفت:
- من از شنیدن حقیقت ناراحت نمی شم.
عمو که گویا حدسیاتی زده بود با غضب به پارسا نگاه کرد و سپس قاشقش را پر کرد و گفت:
- باشه می گم اما بذار اول غذامون رو بخوریم.
لیلی به او فرصتی دیگر داد و به پارسا هم اشاره کرد غذایش را بخورد.هر سه مشغول خوردن شدند.در همین هنگام زوج جوانی از کناز میز آنها گذشتند.هنگامی که زن جوان به مرد جوان گفت:
- مانی!صبرکن!
نگاه بی تاب لیلی برگشت و روی چهره مرد جوان ثابت ماند.با دیدن آن چهره غریبه آرام گرفت.می دانست هرگز قادر به فراموش کردن او نخواهد بود و هر گاه نشانی از او ببیند دلش به لرزه در خواهد آمد.لیوان نوشابه ای را که پارسا برایش پر کرده بود برداشت و همراه با آن بغضش را هم فرو داد.پارسا از رنگ پریده و دست های لرزان او متوجه حالش شد و با اشاره پرسید:
- چی شده؟
لیلی سرش را تکان داد و بلند شد و بسوی محوطه رستوران به راه افتاد.پارسا هم خواست به دنبال او برود که عمو دستش را گرفت و گفت:
- صبر کن کارت دارم.
او دوباره نشست.عمو پرسید:
- تو به لیلی چیزی گفتی ؟
- نه!چطور مگه؟
- پس چرا این سوال ها را می پرسید؟
- خب معلومه!اون از دنیایی که قراره واردش بشه می ترسه!
عمو گرچه قانع نشده بود اما ساکت به فکر فرو رفت.لیلی قدم زنان بسوی یکی از میزهای کنار استخر رفت و نشست.نگاهش را به آب هادوخت و باز هم مثل همیشه به یاد مانی افتاد.به یاد آن نگاه آرام و مهربان که هیچ تشابهی با رفتار شلوغ او نداشت.صدای گرم و حرف های امیددهنده ای در قالب واژه های عاشقانه و کلمه های زیباکه او را ترغیب به زندگی کرده بود.یاد شب مهمانی افتاد و خوابیدن او در آلاچیق،پنهانی به اتاقش رفتن و آوردن لباس هایش،آن خنده های بلند که وقتی سربه سر دخترها می گذاشت و صدایشان را درمی آورد رنگ شیطنت می گرفت.اشکهای سوزان گونه هایش را گرم کردند.دلش می خواست چشم هایش را ببندد و در خیال چهره او را ببیند و عطرش را با تمام وجود حس کند.با این امید چشمانش را بست و بو گشید اما عطری ناآشنا مشامش را پر کرد.پلک هایش را از هم باز کرد وپارسا راروبروی خود دید.اشک هایش را پاک کردو پرسید:
- عمو کجاست؟
- رفت بالا بخوابه!
- رفت بخوابه یا از جواب دادن به سوال من فرار کنه؟
- فکر میکنی طرح این مسائل فایده ای هم داره؟
- می خوام بدونه با آگاهی از تمام نقشه هاش دارم همراهش می یام.
- لیلی!
-بله!
- بهتره بازم فکر کنی!تو هنوزم فرصت داری!
- نکنه از اینکه یه نفر به اعضای خانواده تون اضافه بشه بدت می یاد؟
- چرا می خوای ذهن منو منحرف کنی؟من که دیدم با شنیدن اسم مانی رنگت پرید.
لیلی با تعجب به او نگاه کرد. نمی دانست او تا این اندازه باهوش و دقیق است.پارسا بعد از کمی سکوت ادامه داد.
- مانی هم شبی که برگشت اول از همه اومد تو رو ببینه،تو هم وقتی اومدی گریه کرده بودی!
- کی؟
- همون شب!
- نه اصلا این طور نبود!
- پس چرا نموند تا نامزدی تو رو ببینه؟
لیلی سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد.پارسا آهی کشید و گفت:
- سفر هیچ چیز رو تغییر نمی ده!نه عشق رو از بین می بره و نه کمکت می کنه غم ها رو فراموش کنی !فقط غم غربت رو همبه غم های دیگه ات اضافه می کنه!خوب فکر کن لیلی،یه جور دیگه به مسائل نگاه کن و تصمیم بگیر!همیشه خوش بینانه به مسائلت نگاه کن!
- تو چرا این حرفا رو می زنی؟
- همین چند روز که به ایران اومدم برام کافی بود تا بفهمم دوری از مادلن چقدر برام سخته!
- اما من با مانی مشکل ندارم با خودم مشکل دارم.
- این مشکل با فرار درست می شه؟
- نمی دونم!شاید!
- هیچ وقت با احتمالات برای زندگیت تصمیم نگیر!هر قدم رو باید با اطمینان کامل برداشت وگرنه ممکنه با سر بخوری زمین!عموت رو ببین با خیالات بیخود و احتمالات پوچ کاری کرد که به شکست منجر شد.
- شما با این هوش و ذکاوت می تونستین کمکش کنید!
- آدمی که فقط خودش رو قبول داره و به حرفای دیگران اهمیت نمی ده هیچ وقت نمی تونه از هوش و تجربه بقیه استفاده کنه... حالا تو اگه مشکلات رو به من بگی ممکنه بتونم کمکی بکنم!
لیلی بلند شد و گفت:
- می گم اما باید قبل از این که عمو بخوابه حرفام رو بهش بزنم.
با هم به راه افتادندو به طبقه بالا رفتند.پارسا در را باز کرد و گفت:
- بیا تو!
لیلی به دنبال او وارد اتاق شد.عمو خوابیده بود.پارسا با نگاهی پرسشگر به لیلی نگاه کرد.لیلی جلو رفت و لبه تخت نشست.دست عمو را میان دست هایش گرفت و آهسته او را صدا زد.عمو چشم هایش را باز کردو با لبخند پرسید:
- تویی دخترم؟
- بله اومدم جواب سوالم رو بگیرم!
- کدوم سوال؟
- همونی که پایین پرسیدم.
- من که جوابت رو دادم!
- اما حقیقت رو نگفتید!
- منظورت چیه؟من چی باید بگم؟
لیلی نفس سنگینی را از سینه اش بیرون داد و گفت:
- اون چه شما باید بگید پارسا گفته!
نگاه مردد و هراسناک عمو بسوی پارسا چرخید.او روی صندلی نشست و سرش را به دستش تکیه داد. عمو با لکنت پرسید:
- چی...چی گفته؟
- حقیقت رو!نترسید من نه قصد دارم ثروتم رو پس بگیرم و نه از اومدن پشیمون شدم فقط اومدم بگم تو این دنیا هیچی به اندازه محبت با ارزش نیست.یه زن و مرد غریبه بدون هیچ توقع و طمعی منو بزرگ کردن و برام زحمت کشیدن،نوه شون با کمال سخاوت یکی از کلیه هاش رو به من داد تا زنده بمونم اما شما،عموی من،همخون من به جای اینکه بعد از مرگ پدر و مادرم بیایید و مرهمم باشیداصلا سراغم رو نگرفتید و حالا هم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر یه مشت پول بی ارزش اومدید سراغم!به من دروغ گفتید!پارسا رو مجبور کردید با وجود علاقه ی شدیدی که به نامزدش داره بیاد خواستگاری من و تمام این کارها رو از روی خودخواهی و برای رسیدن به اهداف خودتون انجام دادید ولی مطمئن باشید پولی که اینطوری به دستتون می رسه نه تنها بهتون کمک نمی کنه بلکه ممکنه براتون دردسر هم درست کنه.بهرحال دیگه کار از کار گذشته و من شما رو به خاطر شهامت پسرتون می بخشم چون مطمئنا در وجودتون چیزی هست که باعث شده پارسا انسان صادقی باشه!
عمو با گریه دست های او را گرفت و گفت:
- منو ببخش دخترم،اشتباه کردم آخه ترسیدم اگه حقیقت رو بفهمی حاضر نشی به من کمک کنی!
لیلی لبخندی زد و گفت:
- اون انسان هایی که باهاشون زندگی کردم به من یاد دادن که هیچی رو نمی شه با محبت و گذشت عوض کرد.
بلند شد و در حالی که بسوی در می رفت گفت:
- شب بخیر.
پارسا هم برخاست و به دنبال او از اتاق خارج شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت بیســــــت و هشتــــــــــــم


مانی با تکه چوبی که در دست داشت روی ماسه ها نام لیلی را می نوشت اما موج می آمد و آن را با خود می برد.آن شب،سخت ترین شب زندگی اش بود.نه خواب به سراغش می آمد و نه آرام می گرفت.سخت دل شکسته بود و درهای امید را بسته می دید.دلش می خواست گریه کند اما آن روز آنقدر گریه کرده بود که گویا چشمه اشک هایش خشکیده بود.باور بی وفایی لیلی واقعا سخت بود.دیدن عشق به خاکستر نشسته اش در زیر پاهای بی رحم جفا قلبش را به آتش می زد.فردا روز سفر بود او می رفت و تمام آرزوها را با خود می برد و او باید عمری را درسوگ عشقش می نشست.دریا آن شب با او هم صدا شده و از ته دل می غرید.موج ها بر صخره ها می کوبیدند و خود را می شکستند و مثل دل او تکه تکه می شد و فرو می ریختند.درحالی که پاهایش به شدت می لرزید بلند شد و جلوتر رفت. با هر قدمی فریادی می کشیدکه در صدای موج ها گم می شد!قدم به قدم بسوی دریا پیش می رفت و دیگر به هیچ چیز جز رفتن نمی اندیشید.حالا که لیلی می رفت او هم نباید می ماند پس کجا بهتر از دریا؟هنگامی که شانه هایش زیر آب فرو رفت ناگهان زیر پایش خالی شد و در همان حال شنید که کسی صدایش می زند.
وقتی چشم باز کرد خودش را کنار ساحل روی ماسه ها دید و نگاهی نگران را که با باز شدن چشمهای او خندید و گفت:
- خیلی به موقع رسیدم وگرنه حالا دیگه از دستت راحت شده بودیم!
به سختی بلند شد و گفت:
- فرید!تو اینجا چه کار می کنی؟
- اومدم بگم بابا اگه خواهرت رو به من نمی دی خب نده چرا خودکشی می کنی؟
مانی برگشت و به دریا نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم چی شد رفتم جلو!
- هیچی!گفتی آدم خودش رو بکشه بهتره تا یه شوهر خواهر مثل فرید داشته باشه!
با کمک او بلند شد و بسوی ویلا رفتند.فرید گفت:
- آخه جا قحط بود اومدی این جا پسر!
- بابای خسیست کلید ویلاش رو نداد.
- حق داره بابا حق داره وقتی شما بهمون دختر نمی دید می خواید ما ویلا بدیم؟
- چیه هی دختر دختر می کنی؟مانیا بهت جواب رد داده؟عیبی نداره تازه حالا شدی عین خودم،با هم همین جا می مونیم و زندگی می کنیم.
- می گم مانی!بهتره تارک دنیا بشیم،نه؟
مانی خندید و گفت:
- اگه بتونیم یه دیر هم بسازیم که دیگه حرف نداره!
- اون وقت یه تابلو می زنیم بالای درش و می نویسم دیر دو کله پوک.
- چرا دو کله پوک؟
- پس چی؟
- اون مخ تو پوکه به من چه؟
- بله،بله تو یکی که عقل کلی فقط نزدیک بود خودت رو قربونی کنی!
- مگه دیر قربونی نمی خواد؟
- چرا اما نه یه آدم به درد نخور!وقتی کسی می خواد قربونی بده باید بهترین چیزی رو که داره بده.
- حلال زاده به دائی اش می ره!
- اوهو جلوی زبونت رو بگیر، من نسبت به عموم خیلی حساسم.
- من به عموت کاری ندارم،بابات رو گفتم.
- حالا کجا می ری؟
- می رم دوش بگیرم.
- بیا همین جوری هم قبولت داریم.
مانی وارد حمام شد .فرید نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که به موقع رسیده.دنبال او گشته بود تا این که بالاخره او را آن هم در آن لحظه ی حساس پیدا کرده بود.به شدت احساس خستگی می کرد اما می ترسید دیر شود و کاری را که برای انجام آن آمده به موقع نتواند انجام دهد.مانی در حالی که حوله را دور خودش پیچیده بود به آشپزخانه رفت و سماور را روشن کردو گفت:
- بچه ها گفتن رفتی پاریس!
- رفته بودم که برگردم.
- کی برگشتی؟

- رفته بودم که برگردم.
- کی برگشتی؟- دیشب.
- مانیا تو رو فرستاده دنبال من؟
- چه فرقی می کنه؟
- کی بشه تو زن بگیری و ما از شرت خلاص بشیم.
- تو به زن گرفتن من چه کار داری؟
- خب دلم برات می سوزه!دیگه داری پیر می شی.
- مانی!
- بله!
- خواهش می کنم شوخی رو بذار کنار ،من اومدم باهات حرف بزنم .
- منم دارم حرف می زنم دیگه آواز که نمی خونم.
- برای چی اومدی اینجا؟
- همه برای چی می یان شمال؟منم به همون دلیل اومدم!
مانی بلند شد تا برای آماده کردن چای به آشپزخانه برود که فرید دستش را گرفت و با جدیت گفت:
- بشین!
مانی نظری به چشمهای او انداخت و دوباره نشست.فرید نفس عمیقی کشید و پرسید:
- می دونی لیلی قراره بره؟
مانی دوباره بلند شد و گفت:
- نمی خوام چیزی بشنوم.
فرید فریاد زد:
- گفتم بشین.
- بشینم که یه مشت مزخرف بشنوم؟به اندازه کافی تا حالا دروغ شنیدم تو دیگه دست از سرم بردار.
- اما من اومدم حقیقت رو بهت بگم.
با تردید به او نگاه کرد و نشست.قلبش به شدت می تپید.نمی دانست او چه می خواهد بگوید اما هر چه بود از بی خبری بهتر بود.فرید دستی میان موهایش کشید و پرسید:
- هنوزم لیلی رو دوست داری؟
مانی به او خیره شد و حرفی نزد.
- چرا جواب نمی دی؟
- تو تا حالا عاشق شدی؟
با سر جواب مثبت داد.
- تونستی فراموشش کنی؟
- نه!
- پس چرا این سوال رو از من می پرسی؟
- می خواستم مطمئن بشم.
- خب!
- پس چرا تنهاش گذاشتی؟
مانی نیشخندی زد و گفت:
- - نه!مثل اینکه تو هم از ماجرا بی خبری!
- کدوم ماجرا؟
او بلند شد و از داخل جیب یکی از پیراهن هایش که به جا رختی آویزان بود نامه لیلی را برداشت و بسوی او گرفت و گفت:
- بخونش.
فرید نامه را گرفت و باز کرد.با خواندن نامه فهمید لیلی در آن مدت چه عذابی را تحمل کرده و با چه زجری مجبور به نوشتن این جملات شده.نامه را تا کرد و روی میز گذاشت و گفت:
- یه زمانی دچار این حس شده و این نامه رو نوشته،اینکه دلیل نمی شه !
- این چیزایی که نوشته تمام واقعیت نیست،من مطمئنم اون به خاطر یه نفر دیگه منو جواب کرد.
- منظورت چیه؟
- نگو که منظورم رو نمی فهمی!انسان وقتی بوالهوس شد و به یکی دل سپرد می تونه به این راحتی عشق اولش رو فراموش کنه!
- اما تو اشتباه می کنی!
- تو هم که حرف مانیا رو می زنی !من اشتباه می کنم پس این نامه چیه؟
فرید دستهایش را تکان داد و گفت:
- بسیار خب بسیار خب ،اصلا حق با توئه،لیلی به خاطر یه نفر دیگه تو رو جواب کرد اما فکر نمی کنی اون از روی اجبار این کار رو کرده؟
مانی با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
- اجبار؟!
- تو خوب می دونی که لیلی خودش رو مدیون آقاجون می دونه ،حالا اگه واسه اون یه خواستگار بیاد و آقاجون تاییدش کنه فکر می کنی لیلی چه کار می تونه بکنه؟
مانی به فکر فرو رفت.تا به حال اصلا به این موضوع فکر نکرده بود اما اگر حرف های او درست بود پس آن خواستگار چه شده؟مطمئنا او پارسا نبوده چون آنها بی خبر و ناگهانی آمده بودند!فرید با دقت به او نگاه می کرد که او پرسید:
- اون خواستگار حالا کجاست؟
-فکر کن اون یه آدم ابله بوده که فورا پشیمون شده و همه چیز رو به هم زده!
- پشیمون شده؟چرا چرت و پرت می گی؟مگه می شه یه نفر بیاد خواستگاری بعدم خیلی زود پشیمون بشه و بزنه زیر حرفش!
- حالا که شده!
مانی با خشم پرسید:
- اون نامرد کی بوده؟
- چه فرقی می کنه؟
- برای من فرق می کنه!لیلی انقدر بی ارزش نیست که بازیچه بشه!
- حالا به فرض که بفهمی کیه!می خوای چه کار کنی؟
- می خوام بکشمش!اون با این کارش باعث عذاب ما شد!باعث شد تا من با حرفام لیلی رو آزار بدم و مجبورش کنم با عموش بره.
فرید سرش را میان دستهایش گرفت و گفت:
- اگه الان حرکت کنیم ممکنه بتونیم جلوش رو بگیریم.
- نمی خوای جواب منو بدی؟
- جواب چی رو؟
- ببین فرید،تو انگار از همه چیز باخبری،اگه اسم او نامرد رو نگی من برنمی گردم.
فرید بلند شد و گفت:
-اَه،دیگه داری کلافه ام می کنی!خب برنگرد!بذار لیلی بره و قربانی تعصب تو بشه،بذار بره و با مردی ازدواج کنه که اصلا دوستش نداره!
این حرف ها را زد و منتظر ماند تا عکس العمل مانی را ببیند اما او با خشم موهایش را میان انگشتانش گرفته و نشسته بود.رگ های گردنش برآمده و دستهایش می لرزید.فرید به او نزدیک شد و صدایش زد.مانی بلند شد و روبروی او ایستاد و با چشمانی که از فرط خشم سرخ شده بودند گفت:
- به من بگو اون کیه؟
فرید با عصبانیت گفت:
- باشه می گم اما بدون خودت خواستی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Liyli | لیلی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA