ارسالها: 6216
#31
Posted: 8 May 2012 10:23
قسمــــــــــــت بیســــــــــت و نهــــــم
مانی با رنگ و روی پریده به دهان او چشم دوخت.فرید لحظه ای تردید کرد اما بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
- من بودم!
مانی به یکباره فرو ریخت و با ناباوری نالید:
- نه!
- آره من بودم که از لیلی خواستگاری کردم آخه فکر می کردم عشقم نسبت به مانیا یه عشق یه طرفه اس می خواستم از واقعیت فرار کنم اما وقتی رفتار سرد لیلی رو با نگاههای بی احساسش رو دیدم فهمیدم یه واقعیت تلخ دیگه دستش رو روی گلوم گذاشته و می خواد خفه ام کنه،مجبور شدم برم به آقاجون بگم پشیمون شدم اونم از خونه بیرونم کرد تا دیشب که دوباره برگشتم و دیدم کارها خرابتر از همیشه شدن!
وقتی سرش را بلند کرد از مانی خبری نبود.با نگرانی به اطراف نگاه کردو او را صدا زد اما جوابی نشنید.از ویلا بیرون دوید و باز هم او را صدا زداما از او هیچ خبری نبود.در حالی که از شدت ناراحتی پاهایش می لرزید دوباره به ویلا برگشت که یک دفعه او را دید که آماده رفتن شده!دستش را روی قلبش گذاشت و پرسید:
- کجا رفته بودی؟
- رفتم لباس پوشیدم،باید زودتر برگردیم!
فرید با حیرت به او نگاه کرد.او ساکش را برداشت و پرسید:
- چیه؟چرا این جوری نگاه می کنی؟
- یعنی ...یعنی تو منو بخشیدی؟
- کی یه همچین حرفی زده؟چون فعلا وقت ندارم مجازات تو رو به بعد موکول می کنم، حالا راه بیفت که وقت نداریم.
با هم به راه افتادند.مانی پرسید:
- ماشین آوردی؟
- نه!
- خیلی بد شد !اینجوری ممکنه دیر برسیم!
- نترس دربست می گیریم.
- این وقت شب؟
- بیا حرف نزن!
با عجله بسوی میدان شهر حرکت کردند.مانی هم خوشحال بود که حقیقت رو فهمیده و هم نگران بود که دیر برسد و او رفته باشد.در طول راه مرتب به ساعتش نگاه می کرد.از شدت نگرانی آرام و قرار نداشت.هر جا که راننده مجبور می شد توقف کند او با حرص انگشتانش را به پشتی صندلی می فشرد.یک بار که توفقشان طولانی شد طاقت نیاورد.پیاده شد و ساکش را روی دوشش انداخت تا پیاده برود که فرید مانعش شد و پرسید:
- دیوونه شدی؟بیا بالا ببینم!
راننده متعجب به او نگاه می کرد اما اوآنقدر دلواپس بود که اصلا متوجه اطرافش نبود و اگر فرید نبود کار دست خودش می داد. یک بار هم ناخودآگاه فحش داد که باعث عصبانیت راننده شد اما فرید با اشاره به او گفت؛«دیوانه است»راننده هم حرفی نزد و چشمش را به روبرو دوخت.
جلوی در خانه تقریبا از ماشین بیرون پرید و دستش را بی وقفه روی زنگ فشرد.فرید بعد از پرداخت کرایه جلو رفت و پرسید:
- مگه کلید نداری؟
- گمش کردم!
- تو که همه رو بیدار کردی پسر!
- اگه خواب باشن یعنی لیلی هنوز نرفته!
بار دیگر دستش را روی زنگ گذاشت و فشرد.آقاحیدر غرولندکنان در را باز کرد و گفت:
- چه خبره...
با دیدن آنها لبخندی زد و گفت:
- ببخشید آقا نمی دونستم شما...
مانی فرصت حرف زدن را از او گرفت و وارد باغ شد .بسوی خانه آقاجون می دوید.در همان حال صدای ضربان قلبش را می شنید.هیجان وجودش را به لرزه در آورده بودوقتی نزدیک اتاق او رسید قدم هایش کند شد ،آب دهانش را فرو داد و آرام آرام بسوی پنجره رفت.پنجره باز بود اما ازاو خبری نبود.تخت مرتب و اتاق طور دیگری بود!از پنجره وارد اتاق شد و در کمد او را گشود.با دیدن کمد خالی بغض کرد .پاهایش سست شد و روی زمین زانو زد و نالید:
- دیر اومدم!دیر اومدم!
دلش می خواست فریاد بزند اما نمی توانست.بلند شد و بی رمق از آنجا بیرون امد.در حالی که اشک می ریخت افتان و خیزان از آن جا دور شد.حس می کرد در و دیوار باغ استخوانهایش را می فشارند.درختان به او دهان کجی می کنند و پرنده ها با او قهر کرده اند.پای درختی نشست و سرش را بر زانو گذاشت .فرید و مانیا به او نزدیک شدند.مانیا کنارش نشست و گفت:
- لیلی دیشب با عموش رفت هتل!
گویا امیدی دوبار یافته سر بلند کرد و پرسید:
- پروازشون ساعت چنده؟
- شش!
- به ساعتش نگاه کرد فقط پانزده دقیقه وقت داشت.فرید هم لبخندی زد و گفت:
- می رم سوئیچ رو بیارم.
این بار مانیا هم همراهشان راه افتاد.درون ماشین یکسره دعا می کرد که به موقع برسند.بی قراری های مانی او را هم بی تاب می کرد.با روشن شدن هوا تردد ماشین ها بیشتر می شد و با هر توقف صدای اعتراض مانی بلند می شد.وقتی به فرودگاه رسیدند او با سرعت از پله ها بالارفت و از میان جمعیت گذشت.بسوی اطلاعات رفت و در مورد پرواز آنها سوال کرد .آقایی که پشت تربیون نشسته بود گفت:
- هواپیما همین الان بلند شد!
صدای هواپیما مثل پتک بر سر او فرود آمد.بسوی شیشه ها دوید و با نگاهی خیس به دور شدن آن نگاه کرد.سرش را به شیشه تکیه داد و گفت:
- ای کاش همون دیشب مرده بودم!
فرید دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- بهتره برگردیم خونه!
برگشت و با اندوه به او نگاه کرد.فرید او را در آغوش فشرد و گفت:
- گریه نکن مرد!
مانیا اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- اگه دیشب به من زنگ زده بودید منم زنگ می زدم هتل و می گفتم...
اما گریه مهلتش نداد و دوباره اشکش سرازیر شد.
فرید گفت:
- اگه حالت خوب نیست نریم خونه!
با بغض بسوی پنجره ماشین برگشت و گفت:
- دیگه برام فرق نداره کجا برم و کجا باشم.
- منوببخش مانی!همه این اتفاقات تقصیر منه!
مانی اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- تو سرنوشت ما جدایی رقم خورده بود!
- می تونی بهش زنگ بزنی و ازش بخوای برگرده!
- حالا دیگه اختیارش با خودش نیست!
مانیا به یاد چهره غمگین او هنگامی که پارسا حلقه را به دستش انداخت افتاد و گفت:
- طفلک حالش هم خوب نبود!
مانی با نگرانی برگشت و پرسید:
- چرا؟
- نمی دونم!دیروز تب کرده بود!
مانی انگشتانش را میان موهایش فرو کرد و گفت:
- ای کاش نرفته بودم!ای کاش همین جا مونده بودم!
وقتی وارد باغ شدند همه را منتظر دیدند.مانی بدون اینکه به کسی جواب بدهد
به داخل رفت...
سرش را روی زانوش فشرد تا صدای گریه اش به گوش کسی نرسد.
فرید وارد اتاق شد و لبه تخت نشست و گفت:
- مانیا می گه لیلی تو آلاچیق یه نامه برات گذاشته!
بلند شد و پرسید:
- کجا؟
- تو آلاچیق!
- می شه به مانیا بگی بره بیارش؟نمی تونم برم اونجا!
- حتما لیلی دليلي داشته که نامه رو گذاشته اونجا وگرنه می داد دست مانیا!
- باشه برای بعد!وقتی خودش نیست نامه اش رو می خوام چه کار!
- فکر می کردم از شنیدن این خبر خوشحال می شی!
- دیگه هیچی نمی تونه منو خوشحال کنه.
- به هر حال الان بخونی بهتره!
- تو چقدر اصرار می کنی!
- می گم شاید یه خبر خوبی چیزی توش باشه!
مانی با تعجب به او نگاه کرد و بلند شد و بیرون رفت و بسوی آلاچیق به راه افتاد.هر لحظه که نزدیک تر می شد خاطرات لحظه هایی را که با هم در آن جا گذرانده بودندبیشتر به یاد می آورد.مخصوصا آن شب بارانی و رویایی که آخرین شب دیدارشان بود.آن شب به او قول داده بود هر جا که باشد تنهایش نگذارد اما امروز با رفتارش باعث رفتن او شده بود!با دلی گرفته وارد شد و نشست. نامه او را زیر سنگی روی کنده درخت دید.آن را برداشت و باز کرد.عطر ملایم او مشامش را پر کرد و چشمانش را نمدار کرد.نمی توانست کلمات را به خوبی ببیند.چشمانش را بست و دوباره باز کرد و خواند...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 8 May 2012 10:26
قسمــــــــت ســــــــــــــی ام
مانی عزیزم سلام
همیشه می دانستم رفتنی هستم و حالا که مسافرم و دارم می رم فقط یک آرزو دارم و آن اینکه دیدارمان به قیامت نیفتد.دلم می خواست در این یک شب کنارم بمانی و من پروانه وار دورت بگردم و از چشمه نگاه پاکت سیراب شوم اما این لحظه های آخرین بی وفایی کردی و تنهایم گذاشتی،رفتی و من مجبورم بار جدایی را تنها به دوش بکشم اما مهم نیست زیرا خاطراتت تا همیشه با من می ماند و گرمای دستان مهربانت را هرگز فراموش نمی کنم.نمی دانم خورشید آرزوهایمان در کدامین شفق پنهان شد و دنیای عاشقانه ما را به دست بی رحم تاریکی ها سپرد. من می رم و در ظلمات بدون عشق و آرزو به انتظار مرگ می نشینم.حالا که عابر همیشگی شب های تنهایی گشته ام با کوله باری از گریه های بی صدا و پنهانی که تنها خداوند شاهد آنهاست دست های پر نیازم را بسوی او دراز می کنم و می خواهم که سیاهی تردید را در نگاه تو بشکند تا باور کنی هیچ گاه جز تو کسی را دوست نداشته و ندارم
او که تنها آمد و تنها رفت لیلی
حس می کرد ذره ذره قلبش همراه اشک هایش آب می شود و فرو می ریزد.نامه را روی لب های خیسش گذاشت و نگاه ماتم زده اش را بجای خالی او دوخت.در عالم خیال صدای مهربان او را شنید:
- می دونستم منو می بخشی!
آهسته نجوا کرد:
- این تو هستی که باید منو ببخشی!
بعد گویا از خواب بیدار شد.هراسان بلند شد و اطرافش را نگاه کرد.آن چه را روبروی خود می دید باور نمی کرد.فکر کرد دچار توهم شده!آرام آرام جلو رفت و از خود پرسید:
- «این رویاست یا حقیقت؟»
لیلی لبخندی زنان گفت:
- یه حقیقت شیرین!
با تردید به او نگاه کرد و پرسید:
- تو نرفته بودی؟
لیلی سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- ما قسم خورده بودیم تا همیشه کنار هم باشیم.
- و شاهدمون بارون شب بود!
- و این باغ قشنگ و درختاش که تمام لحظه های زندگیمون رو دیدن!
- لیلی!لیلی!باورم نمی شه!
صدای فریادهای شادمانه مانی به گوش آقاجون رسید.با تعجب پرسید:
-این پسره چش شده؟
مادرجون گفت:
- نمی دونم!
هر دو با تعجب به او که همراه لیلی به آنسو می آمدند نگاه کردند.لیلی با خوشحالی روی تخت نشست .مانی دست و صورت آقاجون را بوسید و مادرجون را در آغوش گرفت.لیلی مشتاقانه او را نگاه می کرد.آقاجون گفت:
- اشتباه نکنم تو با ما یه کاری داری که این جوری چاپلوسی می کنی!
- اختیار دارید!ما همیشه چاکر شماییم.
- خیلی خب ،حرفت رو بزن!
- من به داشتن پدربزرگ باهوشی مثل شما افتخار می کنم!
- گفتم حرفت رو بزن!
- الهی قربون اون جذبه تون برم اومده بودم عرض ادب کنم!
- باشه عرض ادب کردی!حالا بفرما برو!
- برم؟!
آقاجون ابروهایش را در هم کشید.مانی کنار او ن نشست و سرش را پایین انداخت و گفت:
- آخه خجالت می کشم بگم!
مادرجون لبخندی زد و گفت:
- من میدونم بچه ام چی می خواد!
همه به او نگاه کردند و او ادامه داد:
- پسرم زن می خواد.
مانی با شرم به آقاجون نگاه کرد.او ابتدا با دقت به صورتش نگاه کرد سپس لبخندی زد و پرسید:
- کی هست؟
مادرجون خندید و گفت:
- یه دختر شیرازی با نمک کاکو!
مانی و لیلی به هم نگاه کردند.لیلی خنده اش گرفت.مانی با دستپاچگی گفت:
- نه مادرجون دختره شیرازی نیست!
- پس حتما تو شیراز درس می خونه !
- نه!
- اِ...پس چی؟ مگه خودت نگفتی...
- گفتم من ...من لیلی رو می خوام!
لیلی که گونه هایش از شرم سرخ شده بود بلند شد و به خانه رفت.آقاجون بار دیگر با دقت بیشتر به مانی خیره شد.مانی کمی جابه جا شد و با من و من گفت:
- اگه...اگه شما موافق باشید حالا نامزد می شیم تا من درسم رو بخونم.
با نزدیک شدن فرید همگی ساکت شدند.او سلام و احوالپرسی کرد و روی تخت نشست و از مادرجون پرسید:
- سرتون چطوره؟دیگه درد نمی کنه؟
- نه مادر،الحمدالله بهتره.
فرید به مانی گفت:
- بلند شو ببینم برای چی اومدی خلوتشون رو به هم زدی؟
و به او چشمکی زد و اشاره کرد برود.مانی بلند شد و گفت:
- با اجازه!
و از آنها دور شد.آقاجون از فرید پرسید:
- مانی قضیه تو و لیلی رو می دونه؟
فرید با لبخند سرش را تکان داد و گفت:
- من اومدم تا همین موضوع رو به شما بگم!
- اما من باید اول با خود لیلی صحبت کنم!
- من باهاش حرف زدم،اون موافقه.
- تو کی با لیلی حرف زدی؟
- همون شب که از بیمارستان برگشتم!
- نکنه لیلی به خاطر مانی با عموش نرفت؟
- باید همین طور باشه!
- پس این قضیه ،یه مسئله تازه نیست!
- منظورتون چیه؟
- هیچی!فقط خدا رو شکر که همه چیز ختم به خیر شد،فقط برو به اون پدرسوخته بگو من برای شوهر دادن دخترم شرط و شروطی دارم که باید همه رو بدون چون و چرا بپذیره.
- چشم مطمئن باشید اون تمام شرط ها رو قبول می کنه!
- انقدر با اطمینان حرف نزن،برو صداش کن بیاد با خودش حرف بزنم.
- خب به من بگید تا بهش بگم،خودتون می دونید اون چقدر خجالتیه!
- آره،یکی اون خیلی خجالتیه یکی تو!
- آقاجون!
وقتی مانی دوباره پیش آقاجون برگشت فرید هم بسوی خانه مانیا رفت.می خواست حرف های ناگفته این چند سال را به زبان بیاورد و عقده دل پیش او باز کند اما می ترسید او حرف هایش را باور نکند و او را از خود براند.با تردید پشت در ایستاد و در زد.وقتی او در را گشود و با شرم سلام کرد مثل همیشه با دیدنش دلش لرزید و دستپاچه شد.سلام کرد و پرسید:
-اجازه هست؟
مانیا از جلوی در کنار رفت و گفت:
- خواهش می کنم،بفرمایید.
- عمه نیست؟
- با بابا رفتن خرید.
- به سلامتی،خبریه؟
- آقاجون می خواد مهمونی بده مامان و بابا و خاله آذر رفتن خرید کنن.
- اونا از این که لیلی نرفته خیلی خوشحالن.
- ای کاش همه مسافرها قبل از رفتنشون یه کم فکر می کردن.
- اگه سفر از روی اجبار باشه جایی برای فکر کردن نمی ذاره.
- اونی که به انتظار می شینه روزگار سخت تری داره تا اونی که سفر کرده.
- مسافری که تنها باشه عذابش قابل وصف نیست.
مانیا از زیر چشم به چهره گرفته او نگاه کرد و بلند شد و گفت:
- برم چایی بیارم.
- متشکرم،میل ندارم...من...من اومدم با تو حرف بزنم...خواهش می کنم بشین.
او دوباره نشست و به گل های قالی چشم دوخت.فرید مانده بود چطور شروع کند.تمام واژه ها و کلمات را در ذهنش گم کرده بود.دست هایش می لرزید و گلویش خشک شده بود.بعد از سکوتی نسیتا طولانی وقتی سر بلند کرد تا حرف بزندبا دیدن نگاه زیبای او دوباره دست و پایش را گم کرد.لبش را به دندان گزید و گفت:
- انقدر نگاهت پاکه و چشمات قشنگه که همیشه منو می ترسونه.
بغض شیرینی در گلوی مانیا نشست.بعد از سال ها انتظار،آن چه را دوست داشت شنید اما باورش مشکل بود.با نگاهی بارانی پرسید:
- از چی می ترسید؟
- همیشه می ترسیدم به این نگاه دل ببندم اما روزی برسه که متعلق به من نباشه،بره و تنهام بذاره و تو قاب قشنگش یه نفر دیگه رو جا بده.همین ترس باعث شد عشق رو در وجودم پنهان کنم تا مبادا غرورم از دست بره...نمی دونم حرفام رو باور می کنی یا نه!ولی مطمئن باش هر چی الان می شنوی حقیقته ،حقیقتی که زیر ابر ترس و تردید پنهان شده بود و یک عمر عذابم می داد،حقیقتی که باعث شد بهترین سال های زندگیم رو در غربت تنهایی سر کنم،من...من...همیشه دوستت داشتم مانیا اما...اما نمی دونم چی باعث شد تردید کنم.شاید حجب و حیای بیش از حد تو شایدم دید اشتباه خودم،به هر حال باید بدونی تنها زن آرزوهام تو بودی و اگه کاری کردم فقط برای مخفی کردن احساسم بود که حالا می فهمم اشتباه کردم.
فرید بعد از گفتن این حرف ها به او چشم دوخت تا عکس العملش را ببیند.هنوز از جواب او می ترسید اما خیالش راحت بود که آن چه این چند سال مثل خوره وجودش را آزار می داده بیرون ریخته و سبک شده.مانیا تمام حرف های او را جمله به جمله و کلمه به کلمه باور کرده بود زیرا مطمئن بود احساسش در این چند سال هرگز به او دروغ نگفته.تمام حرف ناگفته اش را در نگاهش جمع کرد و به نگاه منتظر او تقدیم کرد.فرید پرسید:
- حاضری یه عمر کنار این آدم ترسو اما عاشق زندگی کنی؟
مانیا لبخندی زیبا به صورت او پاشید و بلند شد و رفت.این لبخند به اندازه هزاران جواب مثبت او را شاد کرد.نفس راحتی کشیدو با هزاران امید آن جا را ترک کرد.
* * * *
بچه ها یک طرف سالن جمع شده و صحبت می کردند.در چهره هایشان امید موج می زد و شور و شوق جوانی خودنمایی می کرد.ونوس از لیلی پرسید: چطور یه دفعه پشیمون شدی؟ -
لیلی نظری به مانی انداخت و گفت:
- توی لحظه هایی که میون موندن و رفتن مردد بودم حرفای پارسا باعث شد بهتر فکر کنم و تصمیم بگیرم.
- چطور؟مگه شما با هم نامزد نشده بودید؟
- مراسم نامزدی ما فقط یه مراسم دروغی بود تا عمو باور کنه من واقعا می خوام با پارسا ازدواج کنم اما وقتی حقیقت رو برای پارسا تعریف کردم اون متقاعدم کرداگه بمونم بهتره چون این جا ممکنه فرصت جبران داشته باشم اما اون جا نمی تونم کاری بکنم.
مانی سرش را با تاسف تکان داد و گفت:
- حیف شد!حیف شد!
ونوس و ویدا با تعجب پرسیدند:
- چی حیف شد؟
- من دلم نمی خواست این پسره دست خالی بره.
- منظورت چیه؟
مانی به مهشید که این سوال را پرسیده بود نگاه کرد و گفت:
- چشمش حسابی تو رو گرفته بود!طفلک تا بخواد فراموش کنه خیلی طول می کشه.
- ببین مانی تو حق نداری....
- چشم،چشم چرا داد می زنی؟
لیلی گفت:
- اتفاقا پارسا از من خواسته که از تو عذر خواهی کنم.
مهشید با حیرت پرسید:
- از من؟
- آره،می گفت تو شبیه نامزدش هستی و اگه کاری کرده فقط به این دلیل بوده!
فرید ابروهایش را بالا برد و پرسید:
- مگه کاری هم کرده؟
صدای خنده بچه ها بلند شد.فرهاد از آنسوی سالن گفت:
- یواش تر،خجالت بکشید.مانی پرسید:
- از چی خجالت بکشیم؟از خندیدن؟
- ببین مانی یه کاری نکن امشب به ضررت حرف بزنم ها!
- نه!جون دایی شوخی کردم!
- جون خودت.
ونوس از لیلی پرسید:
- پسرخودش نامزد داشت و اومده بود با تو هم نامزد بشه؟
- اونا می خواستن به این وسیله منو با خودشون ببرن!
- و البته ثروتت رو هم بالا بکشن.
- در برابر پاکی و صداقت آدما پول و ثروت معنی نداره.
- حالا عموت چه کار می کنه؟حتما به این پول خیلی احتیاج داشته!
- منم تمام اون چیزی رو که از پدرم بهم رسیده بود بهشون بخشیدم.
همه با تعجب به او نگاه کردند.او لبخندی زد و گفت:
- من اینجا تو این باغ کسانی رو دارم که بیش تر از تمام ثروت دنیا می ارزند.
فرید به مانی چشمکی زد و گفت:
- خیلی اشتباه کردی لیلی!مطمئن باش با این اوصاف مانی رو از ازدواج منصرف کردی!
لیلی با تردید به مانی نگاه کرد.مانی هم به ظاهر ابروهایش را در هم کشید و بلند شد و از خانه بیرون رفت.فرید سرش را تکان داد و گفت:
- این جور موقع ها چهره واقعی آدما دیده می شه!
لیلی هم بلند شد و از خانه خارج شد.هر چه نگاه کرد مانی را ندید.آرام آرام در حالی که اطرافش را نگاه می کرد خودش را به آلاچیق رساند.آن جا هم تاریک بود او خیال کرد کسی نیست اما هموز برنگشته بودکه چراغ روشن شد و مانی با نگاهی عاشقانه گفت:
- به معبد دلدادگان خوش اومدی!
لیلی به چشم های او خیره شد.مانی جلو آمد و دست های او را گرفت و گفت:
- اگه بال داشتم الان تو آسمونا پرواز می کردم و مرتب لیلی لیلی می کردم.
آن شب بار دیگر یکی از شب های زیبای با هم بودن بود.هر دو آهسته و بی صدا کنار هم قدم می زدند و از آرزوهایشان می گفتند. نور مهتاب باغ را روشن کرده و فضا را دل انگیزتر نموده بود.صدای خنده هایشان در باغ می پیچید و غم ها را در تاریکی شب گم می کردو نمایی از صبح روشن امید پیش رویشان می ساخت.
پـــــــــــایان
نوشته خانوم مريم دالايي
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#33
Posted: 8 May 2012 10:30
ما دو تن خاموش
بار قهر کهنهای بردوش
باز هم از گوشهی چشمانِ نمناکت
من درون خاطراتِ روشنت را، خوب میبینم
باز هم ای خوب من، یاد همان ایام زیبایی
آه میبینم تو هم
افسوس آن لبخند شیرین را،
به دل داری
خوب میدانم تو هم مانند من، از قهر بیزاری
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاک
من با تو...
و تو با من...
لب فرو بسته به کنجی
قــــهر؟!
آه
بیش از این، دل را توانِ بی تو بودن نیست
راست میگویم
مرا با قهر، کاری نیست
اما
این شروع از که؟
کلام مهربانی را که آغازد؟
من یا تو؟
سلام آشتی، با کیست؟
و گام اولین را سوی پیوند دوباره
و لبخند محبت یا نگاه گرم
اول از تو باید یا که من؟
پس بیا با هم برای آشتی
یک... دو... سه...
بشماریم
خب... شروع...
یک... دو...
وای صد افسوس
این سه... بر زبانِ ما نمیآید
ما دو تن خاموش
بارِ قهر کهنه ای بر دوش
هردومان مغرور
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....