انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Having Her Boss's Baby | برای او


زن

 
فصل چهار:

نوئله در تمام طول مسیری که به در ورودی میرسید به طوری غیرعادی سریع نفس میکشید. او عصبی و مضطرب بود و همچنان به آن بوسه فکر میکرد. اما قبل از اینکه احساساتش بر او چیره شود، داخل خانه بودند، و تیفانی، کوچکترین فرد خانواده ،کسی که در سن 15 سالگی عذاب آور بود، فریاد کشید "مامان دوست پسر نوئله اومد."

دِو برای اینکه دوباره به او اطمینان دهد انگشتانش را فشرد. حداقل این چیزی بود که او فکر میکرد. آیا دِو پیشبینی میکرد که او پا به فرار میگذارد و سعی خود را میکرد تا او را سر جایش نگه دارد؟

نوئله او را از میان اتاق نشیمن گذراند، و به آشپزخانه برد، جایی که مادرش ایستاده بود و برای تهییه ی سالاد سبزیجات را خرد میکرد.

نوئله گفت "مامان این دِولین هانتره." و بعد آب دهانش را فرو داد.

"دِو، مادرم. جین استونسون."

دِو به راحتی گفت "خانم استونسون" و دست راستش را به سمت او دراز کرد.

مادر نوئله نگاهش را بالا آورد. چشمانش از شوکی که به او وارد شده بود کمی گشاد شده بودند، بعد لبخندی زد و به او دست داد.

"از آشنایی باهات خوشحال شدم دِو. خوش آمدی. خواهش میکنم من رو جین صدا کن. امیدوارم مرغ و همبرگر رو دوست داشته باشی. "

به راحتی پرسید " کی خوشش نمیاد؟"

مادرش به نوئله نگاه کرد.

"پدرت توی حیاط هست. برو و دِو رو بهش معرفی کن. بعد میتونی برگردی و توی بقیه ی غذاها به من کمک کنی."

نوئله با سر تایید کرد ودِو را از آشپزخانه به رختشويخانه برد، و بعد از آن وارد حیاط پشتی شدند.

پدرش کنار باربیکیویه ی بزرگی ایستاده بود. کلاه مضحک آشپزان را به سر داشت بهمراه یک پیشبند که با خطی سبز رنگ میگفت "من ایرلندی هستم. آشپز را ببوس."

او در گوش دِو زمزمه کرد " این شامل تو نمیشه."

"دونستنش خوبه. منم باید این خط رو یک جایی بنویسم."

این نوئله را به خنده انداخت، بنابراین برای چند لحظه فرامش کرد که باید از معرفی کردن دِو به پدرش وحشت داشته باشد.

"بابا، این دوین هانتر هست. دِو، پدرم رابرت استونسون."

دِو دست او را رها کرد و سرش را به سمت پدر او خم کرد " آقا"

پدرش ابروهایش را بالا برد. " از قسمت آقا خوشم اومد، اما باب هم خوبه. مگر اینکه دوست داشته باشی آقای باب صدام کنی."

دِو پوزخند زد " این براتون مهمه؟"

"میتونم بدون اون هم زندگی کنم."

از لبه ی استخر صدای جیغ بلندی به گوش رسید. نوئله به آن سمت برگشت و دید هشت یا ده دختر بچه یا توی استخر هستند یا اطرافش دراز کشیدند.

با آه گفت " خواهرم، و بعضی از دوستهاش. بعدا" میبرمت پیششون که حسابی خسته بشی."

پدرش به او گفت " فکر خوبیه. همین الان اون رو نترسون. بذار با یک چیز کاذب حواسش رو پرت کنیم بعد دختر ها رو میفرستیم سراغش."

به دِو نگاه کرد و گفت "آبجو میخوری؟"

غافلگیر شدن دِو واضح بود. پدرش خندید.

"بله، میتونم یک کشیش باشم و همچنان آبجو بخورم."

"خوب شد فهمیدم. هرچی شما بخواهید."

پدرش قوطی را بالا گرفت.

نوئله گفت "بعد برمیگردم پیشتون."

و با سرعت به داخل خانه برگشت. و دید که مادرش هنوز دارد سالاد درست میکند، اما همین که او وارد آشپزخانه شد، مادرش به سمتش برگشت.

"تو گفتی که داری با یک نفر توی محل کارت آشنا میشی، نوئله. من فکر کردم که منظورت یکی از سرمایه گذارها یا یک چیزی شبیه به این هست. اما اون مدیر عامل شرکته."

قلبش فرو ریخت. آنها به این سرعت متوجه شده بودند!

"میدونم، اما اون ...."

مادرش در حالی که دستش را به سرعت حرکت میدادحرف او را قطع کرد.

"من نمیگم این بده. اون خیلی مهربون به نظر میرسه و واضح که باهوش هم هست. پولدار هم که هست. من که تحت تاثیر قرار گرفتم."

مادرش خندید. "وای، خدا. شدم مثل اون مادر توی فیلم غرور و تعصب همون که موقعی که برایکسی که سالانه چهار هزار دلار درآمد داشت خوشحال شده بود."

نوئله نامطمئن گفت "اون از من پیرتره." اطمینان نداشت که درست شنیده باشد. آیا مادرش واقعا" موافقت کرده بود؟

"ده سال تفاوت سنی داریم."

"می دونم. شاید اگر برای یکی از خواهرات پیش اومده بود نگران میشدم، اما تو همیشه عاقل و بالغ بودی. من مطمئنم این بخاطر اینه که ازهمهبزرگتر بودی. اونم مثل پسرهای هم سن و سالت حوصله ات رو سر نمیبره." بعد دوباره پوزخند زد، و صدایش را پایین آورد. "به بابات نگو که این رو گفتم، اما خیلی خوش قیافه ست."

نوئله خندید. گفت "آره، همینطوره." و همانطور که از پنجره بهبیرون نگاه میکرد و دید که دِو همچنان با پدرش به صحبت ایستاده گفت "حتی جذابه."

"صدرصد جذابه."

تازه این حرف از دهانش خارج شده بود، که دید او دارد میخندد، به فرم دهانش توجه کرد و اینکه شانه هاش چقدر پهن هستند. او الان هم یکی دیگر از پیراهن های هاوایی را پوشیده بود.

در حالی که حسی ضعیف در درونش احساس میکرد و غافلگیر شده بود اندیشید که او خوش چهره است. و بامزه و فریبنده و باهوش و بسیار زیبا تمام چیزهایی که همیشه می خواست. اما نه برای او. این ازدواجی بود که با شرایط خاصی صورت میگرفت. او بچه ی جیمی را باردار بود. ارتباط داشتن با برادر جیمی از هر نظر اشتباه بود. او آرزومند اندیشید، نباید اینطور میشد. هیچوقت.

با وجود جمع زیادی از بچه ها، همه باهمروی زمین نشستند تا غذا بخورند. بجای میز، زیر سایه ی یک درخت بر روی چمن نشسته بودند، حتی خانواده ی نوئل.

دِو دید که توسط خواهران او محاصره شده است چیزی که کباب کردن گوشتها باعثش شده بود.

یکی از خواهرها پرسید "چند وقت هست که تو و نوئل با همدیگه میرید بیرون؟" همه ی آنها موهای بلوند و چشمهایی آبی داشتند که مشخصه ی اهالی کالیفرنیا بود، هیچ راهی نبود که بتواند آنها را جدا از هم بداند.

به راحتی گفت "چهار ماه" به یاد آورد که چه زمانی جیمی برای اولین بار با نوئله بیرون رفته است.

کسی که ظاهرا" از همه کوچکتر به نظر میرسید پرسید "نوع بوسیدنش رو دوست داری؟"

جین با حالت اخطار مانندی به دخترش گفت "تیفانی!"

تیفانی گفت "این سوال که موردی نداره." بعد آه کشید " باشه، از چه چیز اون خوشت میاد؟ اون آدم ریاست طلبیه. این رو بهت گفته؟ اون همیشه به من سخت میگیره که مشق هام رو بنویسم و یا اتاق خوابم رو تمیز کنم." کمی نزدیکتر شد و به حالتی زمزمه مانندی گفت وقتی یک جایی رو کثیف رها میکنم دیوونه میشه. صادقانه بگم، کی به اینجور چیزا اهمیت میده؟"

مادرش از اون سمت چمن زار گفت "میتونم صدات رو بشنوم."

تیفانی آه کشید "باشه."

دِو سرش را بالا آور و دید که نوئله به او نگاه میکند. به او چشمک زد و وقتی که دید که او قرمز شد و لبخند زد خوشحال شد.

یکی دیگر از خواهر ها پرسید "تو صاحب شرکت هستی، درسته؟"

دِو به او گفت "اونجا سالهاست که متعلق به خانواده ی منه."

او در گوش خواهرش دیگرش که کنارش نشسته بود زمزمه کرد "پولداره. این عالیه."

جین ناله ای کرد. "ظاهرا" بدبختانه، حریف این دخترها نمیشم. معذرت میخواهم دِو."

"نیازی نیست."

درمقایسه با اینکه او چقدر همه چیز را با جیمی پیچیده کرده بود،جین عالی بود.

سوال ها ادامه یافت. برخی آسان، بعضی کمی سخت تر، تا اینکه غذا تمام شد. بعد از اینکه همگی ظروف یکبار مصرف را در سطل بزرگی که کنار گاراژ بود ریختند، نوئله و مادرش برای چند دقیقه به آشپزخانه رفتند، و بعد با ظرفی پر از توت فرنگی های تازه برگشتند. پدرش ایستاده بود تا روبروی همه قرار بگیرد.

گفت "امروز یکشنبه ست."

خواهرهای نوئله همگی با هم ناله کردند، با این وجود دِو، مهمان آنها بیشتر منتظر به نظر میرسید تا ناراحت. او به این فکر کرد که در آن روز از هفته چه مفهومی نهفته است.

باب به او نگاه کرد. "توی روز یکشنبه، ما درباره ی اتفاق غیر منتظره ای که برامون در طول هفته اتفاق افتاده حرف میزنیم و اینکه اونها چه جوری باعث شدن که درون ما تغییری مثبتی به وجود بیاد. ما میذاریم که تو آخر از همه این کار رو انجام بدی تا ببینی چه جوری هست."

دِو به نوئله نگاه کرد، کسی که با حرکت دهانش عذر خواهی کرد. با حالت غمگینی که به خودش گرفته بود میتوانست بگوید که اوازاینکهدراینبارهبهشاخطا رنداده احساس بدی دارد.

او اطمینان داشت که میتواند در این باره یک کاری انجام دهد. نوئله میتوانست با خبر غیر منتظره اش افتخار را از آن خود کند، اما اطمینان نداشت که درباره ی باردار بودنش و نامزدیشان چیزی بگوید. پس چه چیزی میگوید؟

باب گلویش را صاف کرد. "من شروع میکنم." او به سمت همسرش نگاه کرد،کسی که بهمراه نوئله توت فرنگی های رسیده را در کاسه ها میریخت و روی میز قرار میداد.

"جین اومد پیش من و گفت که برای این هفته می خواهد یک کاری روبیرون از دفتر کلیسا قبول کنه. اولش عصبانی شدم. فکر کردم که داره به خانواده و مسئولیت هامون پشت میکنه." کمی لبخند زد. "وقتی که بیشتر بهش فکر کردم، متوجه شدم که بخاطر اون عصبانی نیستم. جین هیچوقت بی تفاوت از کنار چیزی که در اون به کمکش نیاز بوده نگذشته. پس من چرا انقدر بهم ریختم؟"

او مکث کرد. "آخرش فهمیدم که ناراحت شدم چون دلم برای اینکه همیشه ببینمش تنگ میشه. من بعد از ازدواجم همیشه لحظاتم رو در کنار زنی که عاشقش بودم گذروندم. میدونم که چند ساعت دور بودن از همدیگه در طول روز چیزیه که می تونم تحمل کنم، و اینکه بدونم اون اینجا نیست باعث میشه که قدر لحظات باهم بودنمون رو بدونم."

جین لبخند زد. "مرسی، عزیزم."

"خواهش میکنم."

تیفانی با ناله گفت "خواهش میکنم همدیگرو نبوسید. التماس میکنم. این شرم آوره."

یکی از دوستانش به شانه اش زد "شرم آور نیست. رمانتیکه. کاشکی مامان و بابای من هم هنوز همدیگرو میبوسیدن."

تیفانی صدای خنده داری از خود در آورد.

پدرش به او نگاه کرد "شاید تو دوست داری که نفر بعدی باشی."

تیفانی آه بلندی کشید، بعد ایستاد و درباره ی کتابی که در لیست کتابهایی که باید در تابستان می خوانده بوده و از آن وحشت داشته اما خوانده بود حرف زد و اینکه آن کتاب چقدر خوب بوده.اما حالا می دانست که قبل از اینکه بگوید که کتابها احمقانه هستند شاید باید به آنها شانسی بدهد.

و این همینطور ادامه داشت. حتی دوستان آنها ایستادند و درباره ی اتفاقات غیر منتظره ای که برای آنها افتاده بود حرف زدند. بعضی از آنها بسیار مشتاقانه سخن میگفتند و دِو در این فکر بود که اینجا تنها جایی هست که آنها توجه مثبتی از بزرگسالان میبینند.

وقتی نوبت به نوئله رسید، به این فکر کرد که او چه خواهد گفت. نوئله ایستاد و به او لبخند زد.

شروع کرد "رئیسم این هفته از من خواست که به دفترش برم. قبلا" درباره ی کاترین گفتم. اون عالیه. کار کردن با اون رو دوست دارم. به هر حال، اون میدونه کهدِو و من، اه، با هم دیگه قرار میذاریم."

دِو امیدوار بود که تنها کسی بوده باشد که متوجه تردید او در حرف زدن قبل از اینکه حرف "د" بگوید شده باشد. او به کاترین درباره ی نامزدیشان گفته بود، او از حرفش غافلگیر نشده بود. به این فکر کرد که شاید واقعیت را میدانسته.

"اون بهم گفت که بعضی وقتها چیزها اون طوری که ما انتظار داریم پیش نمیره و ما باید آمادگیش رو داشته باشیم. بعد به من گفت کهدِو مرد خوبیه و من خیلی خوش شانسم که اون رو دارم."

همه ی نگاه ها به سمت دِو برگشت. او به نوئله خیره شد، برایش جالب بود که کاترین با او حرف زده و نوئله این را به عنوان داستان خود انتخاب کرده.

نوئله با لبخند گفت "من قبل از این هم میدونستم که تو مرد خوبی هستی. اما این خیلی خوبه که یک نفر دیگه هم این رو تایید کنه."

همه خندیدند.

نفر بعد هم شروع به حرف زدن کرد، اما دِو همینطور حواسش به نوئله بود چیز ژرفی در وجودش احساس میکرد که انتظارش را نداشت. تا به حال تمام یافته هایش درباره ی او مثبت بودند. اگر آنها در شرایط دیگری همدیگر را میدیدند ..... اما اینطور نبود. بعلاوه، نوئله کسی بود که به، به خوبی و خوشی زندگی کردن اعتقاد داشت اما او دوست داشتن عاشقانه را پوچ میدانست. او دیده بود که "عشق" با مادرش چه کرده است.

همان او را کشته بود.

چند دقیقه بعد باب گفت "نوبت توه."

دِو ایستاد. "نوئله همیشه از خوبیهاتون میگفت. همیشه فکر میکردم که فقط ....یه حرفه. اما حالا که شما رو از نزدیک دیدم متوجه شدم که اون در تعریف کردن از شما فروتن بوده. شما یک خانواده ی واقعی هستید و گذروندن امروز با شما به من یک ایده داد اون هم اینه که دوست دارم یک روز خودم هم چنین خانواده ای داشته باشم."

او درباره ی چیزی که می خواست بگوید برنامه ریزی نکرده بود و فهمید که این بیشتر از چیزی بوده که دوست داشته بگوید. با این حال، این حرفش حقیقت داشت. او زیاد به عشق بین زن و مرد اعتقاد نداشت اما خانواده را باور داشت. شاید چون هیچوقت چیزی را که می خواست نداشت.

او دید که باب و جین نگاه خوشنودی را ردوبدل کردند، بعد به نوئله نگاه کردند. ظاهرا" با بودن او کنار دخترشان موافقت کرده بودند.

دلش فشرده شد. تا به آن لحظه متوجه نشده بود که انجام دادن کار درست فریفتن دو انسان بسیار محجوب است.

بعدا" نوئله باید با چه پیشامدی روبرو بشود؟
با این حال، هیچ راه بازگشتی نبود. نه با وجود بچه ی جیمی.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تا آخر هفته ی بعد نوئله سعی کرد تا دلیل سفرشان را که با هواپیما بود نادیده بگیرد، تا اینکه از قسمت گردان عظیمی که برای چمدان مسافران بود گذشتند و مردی را در کت و شلوار دیدند که روی تابلو ای که نگه داشته بود نوشته بود"هانتر".
تازه با حقیقت روبرو شد و متوجه شد که فقط چند ساعت با خانم هانتر شدن فاصله دارد.
ازدواج. آیا امکان پذیر بود؟ نیاز به جیغ کشیدن درونش را پر کرده بود، اما قبل از اینکه تصمیم بگیرد که تسلیم شود یا نه، دِو به سمت آن مرد رفت.
به تابلو اشاره کرد و گفت " اون برای ما ست."
مرد با لبخندی گفت "آقای هانتر. من جانسون هستم. چمدانی دارید ؟"
دِو به کیف های چرخ دار کوچکی که با خود به هواپیما برده بودند اشاره کرد و گفت "فقط همین هست."
"خیلی خوب، آقا"
جانسون کیف او را گرفت و آنها را به سمت لیموزین سفید رنگ راهنمایی کرد. زمانی که چمدانشان را جا میداد. دِو در عقب را باز کرد و به او اشاره کرد تا اول سوار شود.
او تا به حال فقط یک بار سوار لیموزین شده بود. تقریبا" یک سال پیش برای پرام (جشن فارق التحصیلی) آخرین سال دبیرستانش. او با چهار زوج دیگر سوارش شده بودند و تمام طول راه تا هتل را میخندیدند جایی که به رقصیدن ختم میشد. هرچند فکر نمیکرد این چیزی باشد که باید با دِو در میان بگذارد.
در عوض روی صندلی چرم کم رنگ نشست و تمام سعی خود را کرد که جلوی غش کردنش را بگیرد.
دِو به او نگاه کرد، بعد دستش را به سمت او دراز کرد "نفس بکش."
او زمزمه کرد "این رو زیاد بهم میگی."
یک بار دیگر متوجه گرمی دستان دِو شد و اینکه نزدیک بودن به او چه احساس امنیتی میدهد.
"این اواخر زیاد میترسی. ما خوبیم. ما این رو پشت سر میذاریم و بعد این اوضاع وخیم تمام میشه."
نوئله در این باره مطمئن نبود. " من هیچوقت چنین کاری نکرده بودم."
او پوزخند زد. "اینکه فرار کنی و بعد ازدواج کنی؟ من هم اولین بارمه."
نوئله هم در جوابش لبخندی زد "این فقط فرار کردن نیست. این شامل هر چیز دیگه ای هم میشه."
به نوئله گفت "وانمود کن که این یک آخر هفته ی معمولیه و ما اومدیم اینجا تا خوش بگذرونیم."
نوئله با صدای جیغ مانندی گفت " یک آخر هفته ی معمولی؟ ما به سختی همدیگرو میشناسیم و حالا داریم با هم ازدواج میکنیم چون من بچه ی بردارسابقت رو حامله ام. من نمی دونم که تو برای سرگرمی چیکار میکنی، اما من سعی میکنم که چنین شرایطی برام پیش نیاد."
دِو خم شد پیشانی اش را بوسید "همه چیز درست میشه."
نوئله دلش می خواست که حرفش را باور کند، اما اطمینان نداشت که قادر به این کار باشد. دِو همچنان دستهای او را در دست داشت و همانطور که از فرودگاه به سمت وگاس استریپ میرفتند به مناظر بیرون چشم دوخته بود.
ترافیک حرکت را کند میکرد و زمان زیادی گذشت تا به بلاژیو رسیدند. نوئله دریاچه ی روبروی هتل عظیم را از چیزهایی که در تلوزیون و فیلم ها دیده بود تشخیص داد.
با حالت زمزمه مانندی گفت "تا بحال اینجا نیامده بودم."
"توی پلاژیو یا لاس وگاس؟"
"هردوتاش."
"فکر کنم ازش خوشت بیاد."
لیموزین به سمت ورودی اصلی رفت. مردی با اونيفورم در عقب را باز کرد و دِو پیاده شد. او منتظر شد تا نوئله نیز او را همراهی کند، اسمش را به متصدی هتل داد، به راننده انعامی پرداخت کرد، بعد نوئله را به داخل هتل راهنمایی کرد. اولین چیزی که توجه نوئله را به خود جلب کرد سقف زیبای هنری بود که از جنس شیشه ساخته شده بود. به هر کجا که نگاه میکرد گلهای شیشه ای به رنگهای رنگین کمان میدید. جزئیات غیرقابل باور بود، مثل توده ی خالصی از گل. دِو از آنجا او را به قسمتی که به مناسبت فرارسیدن جشن تعطیلات چهارم جولای به طرز بسیار زیبایی آراسته شده بود راهنمایی کرد.
راه به تقاطعی بین باغ و نمای زیبایی از گلها می رسید.
او با لبخند گفت "اینجا رو دوست دارم! غیر قابل باوره."
دِو گفت "اونها میدونن که چه جوری باید همه رو تحت تاثیر قرار بدن. بیا بریم."
و او را به سمت قسمتی از کازینو راهنمایی کرد. میزهای بازی بسیار طولانی به نظر میرسید. در آنجا انبوهی از ماشین ها بازی قرار داشت، میزان سر و صدا او را غافلگیر کرد.
نوئله گفت "همه دارن بازی میکنن. این پول ها رو از کجا میارن؟"
" این برای سرگرمیه. بعلاوه، همه امیدوارن که خوش شانس باشن و جایزه اصلی رو ببرن."
نوئله ده دلار ورودی خرید تا با آن بازی کند، هرچند آنقدر زیاد نبود تا برنده ی جایزه ی اصلی شود...
آنها به طرف میز متصدی هتل رفتند. دِو کارت اعتباریش رادراختیار آنها قرارداد ویک فرم را امضاکرد. زمانی که مرد اونیفرم پوش به دنبال کلیدشان رفت، دِو به طرف او چرخید.
گفت "می خواستم قبل از اینکه بریم این رو بهت بدم."
کارت اعتباری را به او داد. او نگاهش را پایین آورد و دید که نام خودش روی کارت نوشته شده است.
گفت "فقط در صورتی میتونی تمومش کنی که ازش یک ماشین گرون قیمت بخری. هر جوری دوست داری ازش استفاده کن."
متصدی هتل به آنها پاکتی داد که کلید در آن قرار داشت و آنها را به طرف آسانسور راهنمایی کرد.
زمانی که میز دور شدند نوئله گفت "به این احتیاج ندارم."
دِو گفت "معلومه که، داری. چجوری می خواهی از سوپر مارکت خرید کنی یا بنزین بزنی یا برای خونه خرید کنی؟ اگر لباس یا کفش یا یک سگ کوچولو بخواهی چکار میکنی؟"
او به دِو چشمک زد "در حال حاضر نمی تونم یک سگ رو تحمل کنم."
"میدونم." دستش را گرفت."نوئله ما داریم ازدواج میکنیم. کارت اعتباری هم همراه حلقه ست."
نوئله مطمئن نبود که هیچوقت بتواند پول او را به راحتی خرج کند، اما اگر کار نمیکرد نمی توانست از خودش حمایت کند.
با صدای آهسته ای گفت "ازاین قسمت خوشم نمیاد."
"اون کاغذ های اداری رو نخوندی؟ قول دادم که در طول ازدواجمون ازت حمایت کنم."
"خواندن با زندگی کردن با اون چیزها خیلی فرق میکنه."
او دکمه ی آسانسور را فشار داد. "مگر نمی خواستی که یک مادر خونه دار باشی؟"
تایید کرد "آره. فکر میکردم وقتی که بچه ها رفتن مدرسه برگردم سرکار ، اما برای سال های اول ....."
وقتی که دید او دارد نگاهش میکند صدایش قطع شد. آهی کشید. " این فرق میکنه."
"نه. هیچ فرقی نداره."
داخل آسانسور ایستادند.
دِو گفت "تا زمانی که توی هتل هستیم. هر چیزی رو که می خواهی به حساب اتاق بگیر. فقط بهشون شماره ی اتاق و اسمت رو بگو. اسم هردومون توی لیست هست."
زمانی که داشت به آنها فکر میکرد، به طبقه ی مورد نظر رسیدند. به شماره ی اتاقشان توجه ای نکرده بود، بنابراین نمیدانست که باید از کدام سمت برود. خوشبختانه،دِو دستش را گرفت و او به راحتی پشت سرش به راهرویی دوست داشتنی رفت.
اتاق آنها دو در داشت، دِو آن را که در سمت راست قرار داشت باز کرد و او وارد اتاق نشیمن بسیار بزرگی شد که احتمالا" به اندازه ی کل طبقه ی پایین خانه ی خانواده اش بود.
آنجا میز گردی بود که بزرگیش به اندازه ای بود که برای شش نفر ظرفیت داشت، یک بار، دو نشیمنگاه، و تلویزیونی قرار داشت که نمایشگرش به بزرگی نمایشگرهای سینما بود.
دِو گفت "ما باید همه ی اینها رو خودمون کشف کنیم." کلیدها را روی میز مرمری که کنار در ورودی قرار داشت گذاشت. "معمولا" از مدیریت میان بالا و درباره ی نحوه ی کارکرد همه چیز توضیح میدن، اما فکر نکنم که تو تحمل این یکی رو داشته باشی."
او سعی کرد از روی سپاسگذاری لبخندی بزند. اما برای همه چیز زیادی شوکه شده بود. چه کسی میتواند چنین اتاقی بگیرد، و هزینه اش چقدر میتواند باشد؟
او از وسط اتاق گذشت و پرده ها را کنار زد. "بیا نگاه کن."
او به کنارش رفت و دید که آنجا منظره ای از دریاچه دارند، همراه با چندین هتل که در اطراف آن قرار داشتند.
دِو گفت "ما میتونیم دریاچه رو ببینیم. ازش خوشت میاد. بیا."
او را از اتاق نشیمن به سمت بزرگترین اتاق خوابی که او تا بحال دیده بود برد. آنجا تختی قرار داشت که پنج نفر به راحتی میتوانستند در آن بخوابند، یک مبل کوچک، یک میز،از زمین تا سقف و فرش ها بسیار مجلل بودند، او نزدیک بود که به زانو در بیاید. همه چیز دوست داشتنی بود، اما وقتی دید که چمدانهایشان روی نیمکتی در پایین تخت قرار دارد گلویش فشرده شد.
آیا آنها هردو از این اتاق استفاده میکنند؟ در واقع تخت به اندازه ی کافی بزرگ بود. و زمانی که ازدواج کنند، نمی تواند دِو را نپذیرد. او شوهرش میشود. ازدواج قراردادی باشد یا نه، اگر او انتظاراتی داشته باشد، اطمینان نداشت که بتواند به او نه بگوید.
با این حال، او میتوانست وقتی زمانش رسید از او در این مورد بپرسد، درست است؟ این عاقلانه بود. او باید میفهمید که در این شرایط نمی تواند انتظار .....
دِو روبرویش ایستاد. صورت او را میان دستانش گرفت و گفت "بس کن. به هر چیزی که فکر میکنی، فقط بس کن."
به او خیره شد "چطوری فهمیدی ؟"
"ترسی که یکدفعه توی صورتت دیدم." دستانش را انداخت. "نوئله، من به هر چیزی که گفتم عمل میکنم. ما این کار رو برای بچه می کنیم. من سعی نمیکنم که تو رو وسوسه کنم. اونها چمدون هامون رو اینجا گذاشتن، اما این سوئیت یک اتاق خواب دیگه هم داره که من اونجا می خوابم."
آسودگی باعث شد که زانوهایش تحمل وزنش را نداشته باشند. "واقعا ؟"
لبخندی زد. "قول میدم. ببین، همونطور که با همدیگه در موردش حرف زدیم، هیچکدوم از ما قبلا" ازدواج نکردیم. این یک تغییر بزرگه. ما آروم پیش میریم، باشه؟"
نوئله با سر تایید کرد.
دِو چانه اش را در دست گرفت "هی، من قبلا" حتی با یک زن هم زندگی نکرده بودم."
واقعا"؟ این فکر باعث آرامشش شد. گفت " اما آخر هفته ها رو با اونها میگذروندی."
او شانه هایش را بالا انداخت. "یک یا دوبار."
لبخندی زد. "بیشتر از اینها. معروفی آقای هانتر."
"واقعا؟ به چی؟"
"اینکه توی زندگیت زنهایی هستن که فوق العاده زیبا و رنگارنگن."
"هاه. هیچوقت نمی دونستم که کسی به این چیزا توجه میکنه."
"اونها میکنند."
به چشمهای معتجبش خیره شدو احساس کرد که کمی از ترس هایش از بین رفت.
شاید این عجیب ترین شرایطی بود که تا به حال در آن قرار گرفته بود، اما آنها هردو با هم در آن قرار گرفته بودند و این به نوعی همه چیز را آسان تر میکرد.
او خود را عقب کشید. "تا عروسی چند ساعت باقی مونده. گرسنه ای؟"
وقتی که حرف "ع" را ادا کرد، تمام ترس ها و نگرانی ها او را فرا گرفت، نزدیک بود که از تاثیر آن سرش گیج برود.
به او گفت "نمی تونم چیزی بخورم." فقط از فکر کردن به غذا دلش آشفته شد.
"باشه. چرا استراحت نمیکنی؟ باید حدودا" ساعت سه و نیم از اینجا بریم."
به ساعت مچیش نگاه کرد. "آماده میشم."
"خوبه." به سمت در رفت، بعد به پشت سرش نگاه کرد. "تو هنوز هم میتونی نظرت رو عوض کنی."
نوئله سرش را حرکت داد و گفت "من می خواهم این کار رو بکنم." امیدوار بود که بجای وحشت زده بودن، بی پروا و مطمئن به نظر برسد. "آماده میشم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
با وجود اینکه سه شب نخوابیده بود، استراحت غیر ممکن به نظر میرسید، بنابراین در طول اتاق خواب زیبا شروع به قدم زدن کرد و به منظره ی باور نکردنی بیرون از پنجره خیره شد. یک ساعت قبل از زمان رفتن، دستگاه برقی حلقه کننده ی موهایش را به برق وصل کرد، بعد لباسش را بررسی کرد تا چروک نباشد.
بعد از اینکه موهایش را حلقه حلقه کرد، آرایشش را ترمیم کرد. لباسش را در بازار آوتلت پیدا کرده بود. یکی از بهترین دقایقی بود که در عمرش خرید کرده بود. آن هم در شرایطی که قیمتش چهار بار کاهش پیدا کرده بود و لباس زیر تابلوی " این قسمت 50 درصد تخفیف یافته است" قرار گرفته بود.
لباس سفید بود. با بند های رشته ای همراه با لبه ای نامتقارن و دامنی کامل که روی پارچه اش کریستال های شفافی آویزان شده بود.
او حدس زده بود که این لباس پرامی بوده است که صاحبش را پیدا نکرده است و این آن لباسی نبود که همیشه به عنوان لباس عروسیش تصور میکرد، زمانی که آن را پوشید و زیپ کناریش را بالا کشید احساس زیبایی می کرد.
بعد از اینکه با دستهایش موهایش را مرتب کرد و به آن ها اسپری زد تا اینکه به خوبی حالت گرفتند، دستش را به سمت حلقه ی نامزدی که از شبی که دِو برایش خریده بود به دست نکرده بود دراز کرد. مکثی کرد، بعد آن را در دست راستش فرو کرد. وقتی که مراسم تمام شود، آن را در دست چپش می پوشد، روی حلقه ی ازدواجش.
چیزی، که یکدفعه احساس کرد این بود که در این مورد با هم حرفی نزده اند.
درست همان موقع دِو به آرامی به در اتاق خواب ضربه زد، او از روی فرش لطیف عبورکرد، پاشنه ی صندل هایش با هر قدم در آن فرو میرفتند.
زمانی که در را باز کرد گفت "سلام. من آماده ام."
او در کت و شلوار مشکی رنگش زیبا به نظر میرسید. بسیار برازنده شده بود.
دو لبخندی زد " خوشگل شدی."
"ممنون." او به کیف ظریف ساتن سفید رنگش که از کریسی قرض گرفته بود چنگ زد.
"تو، امم، به خریدن حلقه ی ازدواج فکر کرده بودی؟"
دِو به جیب کتش دست کشید. "دقیقا" اینجا هستن، طلای سفید خریدم تا با حلقه ی نامزدیت ست بشه."
قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید دو دسته گلی از رزها و زنبق های سفید رنگ جلویش گرفت.
به او گفت "این هم برای عروس خانم."
او انتظار گل را نداشت. جالبیش به آن بود که آنها بیشتر از اتاق مجلل هتل یا حلقه های گران قیمت بر روی او تاثیر گذاشتند. چشمانش از هجوم اشکهایی که نمی توانست جلویشان را بگیرد آتش گرفت و با خود جنگید تا گریه نکند. از دِو جز مهربانی و با ملاحظه بودن چیزی ندیده بود. او سزاوار این اشک ها نبود.
از او تشکر کرد و بعد با هم به سمت آسانسور رفتند. تمام راه با حالتی محو گذشت. یکدفعه آنها در کلیسای کوچکی بودند و او با صدایی موزون گفت تا زمانی که زنده هستند دِو را دوست و گرامی خواهد داشت. قبل از گفتن "بله" کمی مکث کرد میدانست که دارد پیمانی میبندد که با تمام وجود می خواهد آن را بشکند. بعد کلماتی را زمزمه کرد و همه چیز تمام شد.
نوئله متوجه شد که یک نفر دارد از آنها عکس میگیرد، بعد صحبتی محترمانه با شهود داشتند، که همه اینها با برگشتن سریعشان به اتاقشان دنبال شد.
دِو زمانی که کلید را قفل فرو میبرد پرسید "حالت خوبه؟" و بعد در را باز کرد.
"من خوبم."
احساسش با نیم ساعت پیش تفاوتی نداشت. بجز حلقه ی ظریف سفید رنگ ازدواجش که در کنار حلقه ی نامزدیش جای گرفته بود، هیچ چیزی وجود نداشت که ثابت کند چیز عوض شده. او حالا ازدواج کرده بود. چطور امکان پذیر بود؟ نباید به طور عمیقی احساس دگرگونی کند؟
دِو از او پرسید "دیشب چیزی خوردی؟"
توجه اش را از حلقه ی ازدواجش به مردی که با او ازدواج کرده بود معطوف کرد "چی؟"
"بذار حرفم رو یک جور دیگه بگم. آخرین باری که غذا خوردی کی بوده؟"
غذا هم مثل خواب غیر ممکن به نظر میرسید. "پنج شنبه."
"این اصلا" خوب نیست."
دستش را گرفت و او را به سمت میز بزرگ اتاق غذاخوری برد. درست همان موقع بود که متوجه ظروفی که روی آن را پوشانده بود شد، همراه با بطری شامپانی که در ظرفی پر از یخ خنک شده بود.
گفت "احساس میکنم که چیز زیادی نخوردی. بنابراین برای خودمون زودتر شام سفارش دادم."
به سمت بطری شامپان رفت و ماهرانه چوپ پنبه اش را باز کرد. بعد از اینکه کمی از آن را در دو لیوان ریخت، یکی از آنها را به او داد. "میدونم که حامله ای و فقط نوزده سالته. اما فکر کنم که دلت می خواهد یکم توی روز ازدواجت بنوشی."
نوئله به حبابهایی که از انتهای لیوان باریک به سمت سطح آن حرکت میکردند نگاه کرد، بعد به او لبخند زد "در واقع، بیست سالمه. تولدم هفته ی پیش بود."
دِو اخم کرد. "متاسفم، متوجه نشدم که از روز تولدت گذشته."
کمی از تنشی که داشت از بین رفت و خندید. "واقعا" انتظار نداشتم که به این موضوع توجه کنی، دِو. مهم نیست."
اگر آنها یک زوج واقعی بودند، او ناراحت میشد، اما در این شرایط ...... نه خیلی زیاد.
لیوانش را بالا آورد."برای تولدت، که چند روز ازش گذشته. و برای ما."
لیوانش را به لیوان او زد، بعد از آن نوشید.
با وجود حبابهایی که زبانش را غلغلك میداد، نوشیدنی طعم خاصی نداشت. و نوئله فکر نمی کرد که این بخاطر شامپان باشد. در آن لحظه، شک داشت که بتواند طعم چیزی را احساس کند، لیوانش را زمین گذاشت و سعی کرد لرزشی را که در بدنش احساس میکرد نادیده بگیرد. فکر میکرد، که خیلی خسته است. خسته و گیج و مطمئن نبود که دِو از او چه انتظاری دارد.
نوئله این پا و آن پا کرد. دِو بازوی او را گرفت.
پرسید "حالت خوبه؟" و به این فکر کرد که اگر غش کرد چه غلطی بکند.
"حالم خوبه. نخوابیدم."
خستگی چشمانش را تیره کرده بود. رنگ پریده به نظر میرسید، عملا سفید رنگ شده بود.
گفت "میخواهی دراز بکشی؟"
"خوابم نمیبره."
"شاید هم خوابت برد و غافلگیر شدی." او را به طرف اتاقش چرخاند و فشاری به او وارد کرد. "برو."
دوباره به سمت او برگشت"شام چی میشه؟ تو خیلی زحمت کشیدی."
"نگران اون نباش."
لب پاینش را گاز گرفت اطمینان نداشت که بتواند کاری را که می خواست انجام دهد را بجای کاری که باید میکرد انجام دهد. بعد روی پنجه ی پایش بلند شد، و زمزمه کرد "مرسی." و گونه اش را بوسید.
برای کمتر از یک لحظه لبهایش را بی حرکت نگه داشت ودر آن لحظه دِو فهمید که دلش می خواهد سرش را بچرخاند تا بتواند لبهای او را با لبهایش لمس کند. فقط اینکه او بیشتر از یک بوسه ساده می خواست.
این نیاز او را ترساند و باعث شد که قدمی به سمت عقب بردارد، با این حال مواظب بود که از صورتش چیزی خوانده نشود. به او فشار کوچک دیگری وارد کرد و اینبار او به سمت اتاق خوابش رفت و در را بست.

دِو تنها وسط اتاق نشیمن ایستاده بود، با یک بطری شامپان که درش باز بود و یک شام رمانتیک دو نفره. هردو را نادیده گرفت، به سمت بار کوچک رفت و تمام بطری های محتوی ویسکی را بیرون آورد. زمانی که در اولین بطری را باز میکرد با خود فکر کرد که این بدترین شب عروسی است که میتواند داشته باشد و تمام محتوی آن را یکجا سرکشید.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل پنج:


نوئله حلقه اش را دور انگشتش چرخاند و چرخاند، گفت "همش دارم به این فکر میکنم که شکمم داره کم کم بزرگ میشه.اما بعد یک فکر دیگه از راه میرسه. فکر میکنی کار درستی کردیم؟"
همانطور که حرف میزد، به دِو نگاه کرد، که پشت فرمان ماشین نشسته بود و خیابانی که به خانه ی خانواده ی او میرسید را طی میکرد.
"وقتی که تونستیم با این موضوع کنار بیایم، حتما" آسون بوده."
"بجز اینکه باید بهشون بگم حامله ام."
"نه تا چند هفته ی دیگه."
"می دونم، دارم سعی میکنم که بهش فکر نکنم."
او در این مورد خوب بود .... اینکه ذهنش را پاک کند و در زمان حال زندگی کند. بعد از ازدواج، روی تخت خواب بزرگ دراز کشید ، و به این فکر کرد که اصلا" نمی تواند بخوابد. وقتی به خودش آمد از نیمه شب گذشته بود و او هنوز لباس سفید رنگش را به تن داشت. به حمام رفت، و آرایشش را پاک کرد، بعد به داخل تخت خواب خزید و آنجا بود که تازه نزدیک ساعت هشت صبح به خواب رفت.
در یکی از کافه ها صبحانه ای در سکوت خوردند، بعد ظهر که شد به خانه و شهر خودشان برگشتند. حالا داشتند می رفتند که این خبر را به خانواده اش بدهند و چند چمدان که وسایل نوئله در آن بود را بردارند و به خانه ی دِو برگردند.
به اندازه ی کافی راحت به نظر میرسید، تا زمانی که او فکر نمیکرد که واقعا" دارد این کارها را انجام میدهد.
قبل از اینکه بداند چه چیزی باید به خانواده اش بگوید، دِو جلوی خانه شان نگه داشت. نوئله پیاده شد، دامن کتانی اش را صاف کرد و لبخندی اجباری زد و راهی که به سمت در خانه میرفت را در پیش گرفت.
وقتی وارد شد با فریاد گفت "سلام مامان."
برخلاف هفته ی پیش، این بار خانه ساکت بود. تمام خواهرهایش با دوستانشان بیرون رفته بودند. اما نوئله قبلا" زنگ زده بود تا مطمئن شود که پدر و مادرش در خانه هستند.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد وگفت "سلام عزیزم.گرسنه ات نیست؟ می خواهی برات....." متوجه دِو شد "اوه، سلام. نمی دونستم که امروز با نوئله هستی." لبخند زد، بعد با فریاد گفت "باب، نوئله و دِو اینجا هستن." دوباره به آنها نگاه کرد. "پدرت داره کتاب می خونه. اون امروز موعظه داشته و میدونی که چه جوریه."
نوئله به سمت دِو برگشت "بعد از اینکه یک موعظه برگزار میکنه دوباره اون رو بررسی میکنه تا ببینه از چه راهی بهتر میتونسته این کار رو بکنه."
پدرش به سمت آنها آمد "انتظار نداشتیم که به این زودی ببینیمت." دستش را به سمت دِو دراز کرد. "خوشحالم که دوباره میبینمت.
"ممنون، آقا."
دِو به نوئله نگاه کرد، و نوئله متوجه شد که باید حرف بزند. پس یک نفس عمیق کشید "مامان، بابا من دیشب پیش کریسی نبودم.دِو و من به لاس وگاس رفتیم و با هم ازدواج کردیم."
پدر و مادرش که شوکه شده بودند با دهانی باز به او خیره شدند. گلویش را صاف کرد، بعد اضافه کرد " متاسفم که بهتون دروغ گفتم."
دِو در سکوت ناراحت کننده ای قرار گرفته بود. پس به سرعت گفت "اینها همه نظر من بود. خواهش میکنم دخترتون رو سرزنش نکنید. من سعی کردم که متقاعد اش کنم و اون تمام مدت میگفت که دوست نداره شما رو نا امید کنه. امیدوارم که درک کنید و اون کسی که مسبب این کار هست رو سرزنش کنید."
نوئله از حمایتش سپاسگذار بود و متوجه این حقیقت شد که دِو عملا" درباره ی چیزی دروغ نگفته است.
مادرش اولین کسی بود که به خودش آمد، با صدای لرزانی گفت "ازدواج؟ یکی از بچه ها ازدواج کرد؟"
نوئله حلقه اش را جلویشان گرفت. مادرش اول به آن نگاه کرد و بعد به دِو. "باشه، برای اون حلقه منم ممکن بود باهات ازدواج کنم." و بعد خندید، بعد نوئله را به سمت خودش کشید. "این چیزی هست که می خواهی؟ خوشحالی؟"
نوئله از این ممنون بود که آن آغوش تنگ یعنی تنها جواب مادرش میتواند موافقت باشد.
پدرش به دِو خیره شد. "تو مطمئنی؟ آماده ای که مسولیت دخترم رو قبول کنی؟"
با اطمینان گفت "حتما". آقای استیون می دونم که دخترتون چقدر براتون اهمیت داره. من هرگز و به هیچ وجه ناراحتش نمی کنم. پس تا زمانی که نفس میکشم مواظبش هستم و ازش حمایت میکنم."
نوئله منتظر جواب پدرش شد. یک بار دیگر دِو سعی کرده بود که حقیقت را بگوید. او به این فکر کرد که آیا کسی متوجه شده است که او برای دوست داشتنش قولی نداده است.
پدر برای چند دقیقه ی دیگر به بررسی کردن دِو ادامه داد، بعد دوباره دستش را دراز کرد "پس به خانواده خوش اومدی."
"مرسی، آقا."
لحظات دیگری با حالتی نامشخص سپری شد، پدر مادرش آنها را به اتاق نشیمن راهنمایی کردند مادرش برایشان لیموناد و کلوچه آورد.
دست نوئله را در دست گرفت "همه چیز رو درباره ی عروسی بهم بگو. کاش ما هم اونجا بودیم. اوه، خدای من. به خیلی ها باید بگم. ما باید جشن بگیریم، اینطور نیست، باب؟ شاید بتونیم یک جشن توی باغ بگیریم."
دِو به جین استیون گوش داد که درباره ی عروسی حرف میزد. وقتی که فهمیده بود بزرگترین روز زندگی دخترش را از دست داده اشک در چشمانش حلقه زده بود. از اینکه او و شوهرش را فریب داده بود احساس بدی داشت، اما اینطوری بهتر بود. بهتر از آن است که حقیقت را درباره ی بچه متوجه شوند. آنها از آن دسته افرادی بودند که در کمک کردن به مردم از هیچ کاری دریغ نمی کردند و او نمی خواست که در برابر عشق و غروری که آنها نسبت به دخترشان داشتند با او مشاجره ای داشته باشند.
نوئله بیشتر از آن چیزی که انتظار داشت مقاومت کرده بود. و به سوالهای زیادی درباره ی بلاژیو جواب داد و حتی با گفتن این که قبلا" بیشتر چیزهایش را جمع کرده است او را غافلگیر کرد.
وقتی که بالاخره برای رفتن آماده شدند. خودش را برای روبرویی با پدر نوئله آماده کرد. متوجه شد که به این مرد مدیون است، بنابراین سعی نکرد که از حرف زدن با او طفره برود.
اما در عوض این جین بود که زمانی که پدر جین چمدان های نوئله را در ماشین میگذاشت او را به گوشه ای برد.
گفت "خواهش می کنم مواظب دختر کوچولوم باش." اشک از چشمانش فرو چکید. "میدونم که اون از همه بزرگتره، اما برای من هنوز هم بچه ست. اولین بچه ای بود که بدنیا آوردم. اوه، دِو، میدونم که تو مرد خوبی هستی، اما این برام سخته."
دِو دستش را روی شانه ی او گذاشت "قول میدم، که مواظبش باشم."
جین در بین اشکهایش لبخند زد" من میدونم که اون تو رو برای چیزیهایی که داری نمی خواهد، و این خیلی خوبه. توی ازدواج چیزهای دیگه ای هست که بیشتر از پول اهمیت داره. نوئله فوق العاده ست. فکر کنم که نبایداینها روبهت بگم، اما به هر حال میگم، اون باهوش و مسئولیت پذیره ، دلسوز هم هست. و این چیزیه که من رو بیشتر از همه نگران میکنه. اون هم قلب مهربونشه."
مکثی کرد و تنها قطره ی اشکی که راهی برای رهایی پیدا کرده بود را پاک کرد.
"فکر میکنه که سفت و محکم هست، اما به راحتی میشکنه. اون با احساساتش تصمیم میگیره. حواست به این موضوع باشه. مواظب باش."
دِو گفت "هستم." می دانست که دادن این قول بی خطر است. قلب نوئله در قراری که با هم گذاشته بودند راهی نداشت.
جین گفت "تا زمانی که همدیگرو دوست داشته باشید، می تونید از پس هرچیزی بر بیاید. این بهترین نصیحتی هست که برات دارم. همدیگرو دوست داشته باشید."
دِو بدون اینکه حرفی بزند با سر تایید کرد،و بعد به سمت ماشینش رفت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
عشق. عشقی رمانتیک. او به این موضوع اعتقاد نداشت. نه دیگر نداشت. او یک بار طعمش را چشیده بود، زمانی که جیمی را بزرگ میکرد، تنها زنی که از او این درخواست را کرد نپذیرفت که بچه ای سرسخت را تحمل کند. او اجازه داد که برود چون نمیدانست چگونه می تواند او را نگه دارد. شکست او را نابود کرده بود.
بعد از آن، از احساساتش دوری میکرد، و متوجه شد که به خوبی با همه چیز کنار آمده است. عشق فقط برای یک هفته بود. او همیشه قوی بود. هیچ چیز در آن مورد عوض نمیشد.
در حالی که دِو میتوانست پنج برابر نوئله چمدان ها را حمل کند، آنها توانستند با دوبار رفت و آمد تمامی وسایل را به داخل خانه ببرند.
وقتی که داشت اتاق بزرگ را، که خالی بود و با رنگ آبی کمرنگ و بژ تزئین شده بود را به او نشان میداد گفت "بهت گفته بودم که این پایین دوتا اتاق هست." یک تخت بسیار بزرگ کنار دیوار قرار داشت، به همراه کمدی بزرگ که روبرویش. و میزی بزرگ فضای زیر پنجره را اشغال کرده بود.
گفت "میز رو هفته ی پیش سفارش دادم و گفتم اینجا بذارنش. فکر کردم شاید وقتی که داری درس می خوانی دوست داشته باشی که به بیرون نگاه کنی."
او این کار را برای او کرده بود؟ همانطور که از پنجره به حیاط زیبا نگاه میکرد گفت "مرسی." او می توانست گلها و درخت ها و یک طرف از استخر را ببیند. حرف زدن راه خوبی برای شکستن سکوت به نظر میرسید. "این خیلی عاقلانه بوده."
دو گفت "خواهش میکنم. این هم از قفسه ی کتاب." و به آن طرف میز اشاره کرد.
نوئله خم شد و دید که در هر طرف قفسه ی کتابی وجود دارد و یک صندلی چرمی که راحت به نظر میرسید فضای زیر کشو ها را پر کرده بود.
کمد نیز به همان اندازه تاثیر گذار بود. کمدی بزرگ که میشد واردش شد و در آخرش طبقه هایی برای کفش ها در نظر گرفته شده بود، طبق هایی صاف که هر چیزی میتوانست آن را پر کند، بهمراه پاکتهایی برای کیف، سه دست کشو، و جایی چند سطحی برای چیزهایی که باید آویزان میشد. چیزهایی که داخل کمد نصب شده بودند همگی به رنگ نفره ای براق بود که در کنار چوب روشن عالی به نظر میرسید.
او به سمت دستشویی حرکت کرد، آنجا دو سینک قرار داشت و کلی فضای خالی. دری که در آن سمت قرار داشت به اتاق خواب زیبایی با تختی بسیار بزرگ و مبلمانی ساده راه داشت.
"می خواهی عوضش کنی. دوست داری که اینجا بشه اتاق بچه، بهت اسم کسی که اینجا رو طراحی کرده میدم. اگر ترجیح میدی که اینجا رو خودت درست کنی، من کسی رو دارم که میتونه وسایل رو برات جا به جا کنه، نقاشی کنه، پرده رو نصب کنه، یا هرکار دیگه ای رو که می خواهی انجام بده. تمام این اطلاعات توی اتاق کارم هست."
او رفت، ظاهرا" می خواست تمامی آن چیزها را به او بدهد، نوئله برای چند لحظه صبر کرد. اتاق بچه. او سعی کرد که آن فضا را با تخت خواب بچه و وسایل آن تصور کند، اما هیچ چیز در مورد این وضعیت واقعی به نظر نمی رسید.
او دِو را در اتاق خوابش پیدا کرد، او شماره تلفن ها را در اختیارش قرار داد، که شامل شماره ی شخصی، شماره محل کارش، خط اختصاصی خودش ، طراح ، و هرکس دیگری که فکر میکرد او می خواهد با آنها در تماس باشد میشد.
آنجا همچنین جعبه ی چرمی بود که درون آن با چیزهایی پر شده بود. او به سرعت به سمت آنها رفت.
"کارت عابر بانک، دسته چک، کلید یدکی ماشینم. کلید خونه، کد دزد گیر. روی همه چیز با برچسب نوشته شده."
نوئله گفت "انگار سرت خیلی شلوغ بوده." احساس کرد که سرش دارد گیج میرود. "تمام کاری که من باید میکردم این بود که لباس هام رو جمع کنم."
"اینجا الان خونه ی تو هم هست، نوئله."
واقعا" بود؟ عملا" اینطور بود، اما او فکر نمیکرد که برای مدتی طولانی در جایی به این زیبایی احساس راحتی کند.
پرسید "پس گفتی که میتونم پاهام رو روی میز دراز کنم؟"
"اگر دوست داری، میتونی یک چیزی بهش وصل کنی."
خودش را عقب کشید "اینطوری راحت نیستم، با این حال از پیشنهادت ممونم."
به یکدیگر لبخند زدند. باشه، مطمئنا"، این عجیب و سخت به نظر میرسید. اما دِو تمامی تلاش خود را میکرد که همه چیز را راحت و دلپذیر کند. از زمانی که درباره ی بچه فهمیده بود از او چیزی جز حمایت ندیده بود.
گفت "تو واقعا" آدم خوبی هستی. چرا تا حالا ازدواج نکردی؟"
دِو پوزخند زد "در واقع، الان ازدواج کردم."
"چی؟ اوه، من."
"هنوز هیچی نشده یادت رفته؟"
نوئله نگاهش را به زیر انداخت و به حلقه اش نگاه کرد. ازدواج کرده بود. آیا این خود او هست؟ "یک جورایی."
دِو دستش را روی شانه ی او گذاشت. "بهش عادت میکنی."
او با سر تایید کرد و خواست چیزی بگوید، اما وقتی متوجه شد که چقدر دوست دارد تا به او نزدیک شود کلمات را گم کرد. او الان یک آغوش می خواست و مخصوصا" می خواست که آن از طرف دِو باشد. او دلش می خواست که دِو او را کنار خودش نگه دارد و بگوید که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت، دلش می خواست قدرت او را قرض بگیرد و به صدای قلبش گوش دهد و شاید او را داشته باشد .....
چی؟ او چه می خواست؟ وقتی که حقیقت به درونش رسوخ کرد آب دهانش را فرو داد.
او می خواست که دِو او را ببوسد.
این فکر غافلگیر کننده بود، او یک قدم به عقب برداشت. بوسیدن؟ هیچ بوسه ای در روابط آنها وجود ندارد. اوه، مطمئنا". شاید، یک بوسه ی دوستانه کوتاه روی گونه. اما نه روی لب. آن اجازه را نداشت.
دِو پرسید "حالت خوبه؟"
با صدای خش داری گفت "خوبم." بعد گلویش را صاف کرد "برای همه ی اینها ممنونم." و به جعبه اشاره کرد "من، اممم، سعی میکنم توی خرید رعایت کنم."
دِو با تامل گفت "نگرانش پول نیستم." بعد گفت "یک چیز دیگه هم هست که باید ببینی"در این شرایط....." به نظر میرسید که کلمات را گم کرده است، که دِو اینطور آدمی نبود "جیمی اینجا زندگی میکرد، توی خانه ای که کنار استخر هست، من می خواهم اونجا رو اتاق بازی بکنم، اما قبل از اینکه کارگرها بیان، فکر کردم که شاید بخواهی اونجا رو ببینی شاید چیزی باشه که بخواهی برای خودت یا بچه برداری و نگه داری. من قبلا" یک چیزهایی رو برای خودم برداشتم."
جیمی. این روزها به او فکر نکرده بود. او دلیل تمام اتفاقاتی بود که برایش پیش آمده بود و حالا عملا" از افکارش ناپدید شده بود.
احساس گناه درونش را پر کرد. اگر او به این راحتی او را فراموش کرده بود، ظاهرا" آن احساسی که داشته عشق نبوده است. پس عشق چه احساسی دارد و چه جوری باید متوجه بشود که واقعی است؟
دِو شروع کرد به حرف زدن "اگر زمان بدی هست...."
"نه، خوبه. از پیشنهادت ممنونم."
به دنبال او بیرون رفت. آنجا اتاق باز و بزرگی بود که حمامی کامل در انتهای آن قرار داشت. مبلی روبروی تلویزیونی بزرگ بود و یک تخت کنار دیوار قرار گرفته بود.
نوئله به پوسترهای اسپرتی که روی دیوار بود نگاه کرد، چند مدال روی طبق ها قرار داشت. او منتظر موجی از احساسات شد، اما چیزی وجود نداشت. فقط ناراحتی برای مرد جوانی بود که خیلی زود از بین رفته بود.
چند مدل ماشین کوچک در کنار پنجره قرار داشت، وقتی به سمت آنها رفت، دِو گفت "اون همیشه عاشق ماشین ها بود. وقتی که ده سالش بود، بیشتر از من درباره ی اونها می دونست."
نوئله دو ماشین را برداشت، و بعد قبل از اینکه کلاه اسپرت را به کلکسیون خود اضافه کند به آن دست کشید. آنجا هیچ عکس شخصیی وجود نداشت، فکر نمیکرد که ماشینها و راننده ی آنها چیز قابل توجه ای باشد. به سالنامه اشاره کرد.
پرسید "این ها رو برای خودت نمی خواهی؟"
دِو سرش را حرکت داد.
او به سراغ یکی از آنها رفت و دید که پر از پیغام از طرف دوستانش است، گفت "من اینها رو هم نگه میدارم. چیزهایی که مردم مینویسن همیشه شناخت خوبی به آدم میده. پسر یا دختر جیمی ممکنه از این ها خوشش بیاد."
"باشه. من عکس هایی دارم که اونها رو مرتب میکنم، و وقتی که فهمیدم از کجا گرفته شدن، اونها رو هم بین اینها میذارم."
"این خیلی خوبه."
آنها به داخل خانه برگشتند.
گفت "من فکر کردم که امشب شام رو همینجا سفارش بدیم، که تو یک فرصتی داشته باشی که توی خونه بمونی."
او با سر تایید کرد. "من فردا میرم خرید و شام رو هم خودم درست میکنم، تو چیزی نمی خواهی؟"
"نیازی نیست که غذا درست کنی."
"در واقع آشپزی رو دوست دارم." چیزهایی که از اتاق جیمی آورده بود را روی کابینت گذاشت " مادرم بهمون آشپزی رو یاد داده، من خیلی اهل تجملات نیستم، اما غذاهام قابل خوردنه."
"پس اگر دوست داری درست کن. آخرین باری که غذای خونگی خوردم رو یادم نمیاد، کلا" ایراد نمی گیرم."
نوئله فکر کرد، که این خیلی جالب است. پس آن زن خوش ترکیب و مرموز آشپزی نمی کرده. شکی نیست که استعداد های دیگری دارند.
"معمولا" چه ساعتی میای خونه؟"
"تقریبا" ساعت شش."
"پس شام رو ساعت شش و نیم می خوریم."
این خیلی عجیب است ..... داشتن این مکالمه ی بسیار خانگی آن هم با مردی که، تا همین اواخر، رئیسش بوده.
دِو گفت "پس من میرم تا راحت به کارات برسی و وسایلت رو بچینی. اگر به کمک نیاز داشتی بگو."
"حتما". ممنون."
دِو به خلوتگاه خودش برگشت. این برای او هم به همین اندازه عجیب بود، آنها هردو بسیار با ادب بودند. آیا روابطشان با گذشت زمان راحت تر میشود؟ آیا آنها هیچوقت از اینکه با هم هستند احساس راحتی میکنند؟
نوئله یک بار دیگر فکر کرد که این ازدواجی نبود که او همیشه تصور میکرده. با این حال، چیزی بود که برایش پیش آمده بود. بجای اینکه به این فکر کند که چقدر دلش می خواست همه چیز متفاوت باشد، شاید الان زمانش رسیده است که به این فکر کند که چقدر خوش شانس بوده که با دِو ازدواج کرده است و اینکه چه کارهایی میتواند بکند تا این دو سال را برای هردویشان سرگرم کننده و مطبوع کند.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نوئله تصمیم گرفت تا غذایی که مادرش ادعا میکردم همه ی مردها دوست دارند را به عنوان اولین غذاییش درست کند میت لوف و پوره ی سیب زمینی. مطمئن نبود که دِو سبزیجات را دوست داشته باشد، بنابراین آنها را با غذا مخلوط کرد، به همراه سالاد.یک کیک کوچک توت فرنگی هم برای دسر آماده کرد و یک بستنی توی فریزر گذاشت، تا اگر دِو کیک را دوست نداشت آن باشد.
او زود خرید کرد، و مابقی صبح را به آشنایی با محله ی دِو گذراند تا چیزهایی مثل نزدیکترین خشک شویی و داروخانه را پیدا کند. بعد از آن، باید روی پای خودش می ایستاد. تنها، کاملا" تنها.
او عادت نداشت که یک خانه برای خودش داشته باشد. در خانه ی پدر و مادرش، همیشه یک نفر بود. اما اینجا .... نه خیلی زیاد.
متوجه شد که مشتاقانه منتظر آمدن دِو است چون بالاخره کسی بود تا بتواند با او حرف بزند، اما وقتی دِو از در وارد شد، مطمئن نبود که چه باید بگوید.
پدر و مادرش معمولا" با هم از راه میرسیدند. یک شب نادر این اتفاق نیافتاد، مادرش پدرش را بغل کرد و بوسید. اما این درست به نظر نمی رسید. لبخند زدن به دِو و پرسیدن درباره ی روزی که گذرانده بود هم عجیب به نظر میرسید، انگار که دارد فیلم بازی میکند.
نوئله گفت "شام تا ده دقیقه ی دیگه آماده میشه، تو معمولا" لباست رو عوض میکنی؟" و به کت و شلوارش اشاره کرد. "منظورم این هست که، وقت داری؟ یا شام رو نگه دارم؟"
"بعدا" لباسم رو عوض میکنم." و سامسونتش را روی زمین گذاشت، به کابینت تکیه داد و کراواتش را شل کرد. "توی خونه شام بخوریم؟"
نوئله با سر تایید کرد. وقتی که کتش را درآورد فکر کرد که او خوب به نظر میرسد، بعد به سر کارش برگشت، دِو آستین لباسش را بالا زد، صورتش کمی چین و چروک داشت، اما هنوز جذاب به نظر میرسید. نوئله ته ریشی که روی گونه و چانه اش بود را دوست داشت.
"من بیشتر چیزهای رو که نیاز داشتم پیدا کردم."
دِو پرسید "چه احساسی داری؟" و مشتاقانه به او چشم دوخته بود.
احساس؟ چه چیزی ....اوه "منظورت بچه هست؟" به شکمش دست کشید "راستش، چیزی رو احساس نمیکنم. نمی دونم که از کی علائمش شروع میشه، و دوست ندارم که از مادرمم چیزی بپرسم. از دکتر برای معاینه وقت گرفتم."
"خوبه. کی؟"
به او گفت.
دِو گفت " من هم باهات میام. این موضوع مربوط به هردومونه ، اون اطلاعات برای من هم جالبه."
با او برود؟ "نیازی نیست که این کار رو بکنی."
لبخند زد. "من هم می خواهم اونجا باشم برای همه ی کارهایی که در پیش داری."
حرفهای او احساسی گرم را در دلش ایجاد کرد. "باشه. خیلی خوبه. اعتراف میکنم که یکم میترسم. چون فقط تا به حال این کار رو انجام ندادم."
"منم همینطور."
او شام را آماده کرد و آنها پشت میز گرد نشستند. دِو برایش گفت که آن روز در اداره برایش چه اتفاقاتی افتاده است. وقتی که حرفهایش تمام شد، نوئله گفت "من برای ترم تابستونه ثبت نام کردم، درس حساب ديفزانسيل و انتگرال رو برداشتم." به بینیش چینی داد "از ریاضی خوشم نمیاد، اما لازمه، پس تصمیم گرفتم که سخت درس بخونم و اون رو از سر راهم بردارم، یک دوره ی شش هفته ای وحشتناکه، سه ساعت در روز هست، و چهار روز در هفته. از دوشنبه شروع میشه."
"پس حساب و دیفرانسیل زیادی در پیش داری."
"میدونم، دلم نمی خواهد تا به مشق هایی که داره فکر کنم، اما همش به خودم میگم، که اواسط آگوست تموم میشه."
دِو گفت "این عالیه." یک تیکه ی دیگر از میت لوف را برید. "من رسما" به آشپزیت معتاد شدم. اما نگران نباش، اگر زمانی که رفتی کالج دیدی به اندازه ی کافی وقت نداری، بدون که درست مقدم تره."
"و بچه."
"بچه تا سال دیگه به دنیا نمیاد."
او با سر تایید کرد. "فکر کنم موعدش اوایل مارچ باشه."
"پس میتونی ترم پاییز رو بری، بعد ترم بهار رو مرخصی بگیری. و ژانویه ی دیگه فارغ التحصیل بشی."
او تا این حد به این موضوع فکر نکرده بود. "این رو دوست دارم، بچه چی... وقتی که به کالج برمیگردم شش ماهشه؟ برای نگهداریش توی روزها مشکلی نیست. یک برنامه ی خیلی خوب توی کلیسامون داریم، مامانم دوست داره که اولین نوه اش رو هر وقت که خواست ببینه."
ووهااا، این یکم زیاد به نظر میرسید که بخواهند از الان با آن روبرو شوند.
نوئله گفت "حرف از مامانم شد" سعی کرد که از تمام ذهنش استفاده کند تا موضوع را عنوان کند "مامانم امروز زنگ زد، اون هنوز هم می خواهد که یک جشن بزرگ بگیره، اما چیزهایی هست که باید براشون برنامه ریزی بشه."
"فکر خوبیه نوئله، اما من زیاد به این چیزها اهمیت نمی دم هرکاری که می خواهی انجام بده."
"این چیزها" یعنی ازدواج آنها.پرسید " کلا" برات جالب نیست؟"از اینکه انقدر احساس ناامیدی میکرد کمی غافلگیر شد.
"فکر کنم برات سرگرم کننده باشه که این کارها رو انجام بدی."
نوئله با ناراحتی فکر کرد که این کارها را دوست دارد اما نه با تنهایی. شاید ریچل و کریسی دوست داشته باشند که کمکش کنند. اما مثل دِو نمی شوند. در آخر، او هم غذایش را تمام کرد.
دِو گفت "یک چیزی هست که می خواهم ازت بپرسم." چنگالش را کنار گذاشت و به او نگاه کرد. "من باید قبلا" این موضوع رو میگفتم، دوست داری با یک مشاور درباره ی جیمی صحبت کنی؟"
او دارد پیشنهاد میکند که نوئله بره پیش مشاور؟
به دِو گفت "حالم خوبه."
"میتونم برات چندتا مشاور پیدا کنم. مطمئنم نیستم، با وجود بچه و همه ی اینها درست هست یا نه."
نوئله یک جرعه آب نوشید "مرسی. میدونم که برای یک مدت با جیمی بودم، خب، تو میدونی. اون درباره ازدواج و همه ی این چیزها حرف میزد، اما......" گلویش را صاف کرد. "اما من فکر نمی کنم که ما واقعا" عاشق همدیگه بودیم."
دِو روی صندلی اش جابه جا شد. با بدخلقی گفت "من نباید درباره ی این موضوع حرف بزنیم."
او ناراحت به نظر میرسید. اما چرا؟ چون در روابطش با برادر او واقع بین بود؟ آیا این او را ناراحت میکرد؟ آیا او می خواست باور کند که آنها دیوانه وار عاشق یکدیگر بودند؟ یا شاید از رابطه داشتن او با یک مرد آن هم بدون آن که مطمئن باشد عاشقش است ناراحت بود؟
دِو گفت "شام عالی بود." بلند شد و بشقابش را به سمت پیشخوان برد "یکم از کارهام رو آوردم خونه. پس پیشاپیش معذرت می خواهم."
و با گفتن آن حرف رفت. نوئله فکر نمی کرد که آن شب دوباره او را ببیند.
فکر کرد، زندگی جدا از هم. این چیزی است که آنها با آن زندگی میکنند. و هیچوقت به این موضوع توجه نکرده بود که زندگی آنها بعد از ازدواج چگونه است، او هرگز فکر نمیکرد که انقدر ..... تنها باشد. او احساس میکرد که در این خانه ی بزرگ و زیبا گم شده است، و با مردی زندگی میکند که زیاد نمی خواهد کاری به کار او داشته باشد. گم شده و تنها و مطمئن نبود که چه کاری می خواهد برای آن انجام دهد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل شش:

دِو تقریبا" دو ساعت زودتر به خانه رسید و متوجه شد که خانه را صدای بلند موسیقی پر کرده است. وارد اتاق نشیمن شد و دید که نوئله پایین مبل روی زمین نشسته است، کتابی بزرگ را به دست گرفته و به آرامی برگه هایش را ورق میزند.
به جای زنی با لباس سنتی که دیشب دیده بود، امروز، کسی که کمتر از یک هفته بود که زنش شده بود تاپی دو بنده و شلوارک به تن داشت. پاهایش برهنه بود، موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و با کش بسته بود و آدامس می جوید. با نا امیدی تصدیق کرد که او آرزوی هر پسر بچه ای است. این یعنی او هیچ بهانه ای برای چیزی که احساس میکرد نداشت، او به اندازه ی کافی بزرگ شده بود که بهتر بداند.
هنوز، به نظر نمی رسید که این اطلاعات تاثیری روی میلش به اینکه از وسط اتاق عبور کند و او را در آغوش بکشد و بدون فکر او را ببوسد داشته باشد. او را تصور کرد که تسلیم شده و نوئله او را بر انگیخته میکند، خیره نگاهش میکند و نزدیک تر میشود، دستش را دراز می کند پس آنها .....
خودش را مجبور کرد تا آن تصویر وسوسه کننده را از ذهنش بیرون کند. به خودش یادآوری کرد، که ازدواجشان ظاهری است. نه چیزی بیشتر. بعلاوه، او دیشب به اندازه ی کافی بداخلاق بود. او باید از آنگونه رفتارها دست بکشد.
مجبور کردن او به اینکه درباره ی جیمی حرف بزند خارج از برنامه بود، و حالا که او اعتراف کرده بود که فکر نمی کرده که او و برادرش عاشق هم باشند، او، دِو، حتی بیشتر احساس نادانی میکرد.
او این کار را کرده بود تا فقط متوجه شود که او ناراحت هست یا نه. دانستن اینکه او با از دست دادن برادرش در هم نشکسته است یعنی، در نوعی پیچیده، او بیشتر در دسترسش خواهد بود. شاید او خودش کسی بود که به کمک یک مشاور نیاز داشت.
به سمت ضبط صوت رفت و صدای آن را کم کرد. نوئله از سر جایش پرید، روی پاهایش ایستاد و کتاب روی زمین افتاد.
نوئله گفت " دِو!" آشکارا وحشت زده بود "زود اومدی خونه." به موهایش دست کشید، روی تاپش دست کشید "من آماده نیستم."
به او یادآوری کرد "تو اینجا زندگی میکنی. چیزی وجود نداره که براش آماده بشی."
"شام" و دست هایش را روی سینه اش جمع کرد. "میرم لباس هام رو عوض کنم."
"نمی خواهد که این کار رو برای من انجام بدی. اینطوری خوشگلتر شدی."
نوئله سعی کرد لبخند بزند، بعد در مانده شد. بعد دستش را بالای سرش برد و کش را در آورد، موهایش دور شانه هایش ریختند.
این درهم و برهمی که همان لحظه به وجود آمده بود بسیار جذاب به نظر میرسید. با وجود اینکه، کولر روشن بود، دِو یکدفعه نیاز پیدا کرد که دکمه ی بالایی لباسش را باز کند و کراواتش را در آورد.
به سمت بسته ای که کنار ورودی اتاق نشیمن گذاشته بود رفت و آن را به سمت او گرفت "برات یک چیزی گرفتم."
چشمهای نوئله به بسته دوخته شد و لبخندی روی دهانش خودنمایی کرد "جدی؟ برای من؟"
دستهایش را پشتش برد، انگار جلوی خودش را میگرفت که به طرف آن خیز بردارد.
دِو اعتراف کرد "احساس بدی داشتم از اینکه تولدت رو از دست دادم."
بعد شروع کرد به عذر خواهی کردن برای شب قبل، و بعد مکث کرد، دلش نمی خواست که با تمامی آنها الان روبرو شود.
نوئله مودبانه گفت "نیازی نبود که چیزی بگیری." این را در حالی گفت که دوست داشت زودتر کادوی دِو را ببیند.
دِو گفت "خیلی در این مورد خوب نیستی." و بسته را روی میز گذاشت. "همه ی این حرفهای خوب رو میگی، اما من میتونم بگم که دوست داری زود بیای و جلدش رو پاره کنی."
نوئله به او نگاه کرد و لبخند زد "از سورپرایز خوشم میاد. همیشه اولین کسی بودم که صبح کریسمس از خواب بیدار میشدم. حتی الان پدر مادرم باید محدودیت زمانی بذارن تا ساعت پنج صبح از خواب بیدار نشم و جعبه ها رو تکان بدوم."
"الان هیچکس به جز خودت تو رو منتظر نذاشته."
همانطور که جلوی میز زانو میزد گفت "اگر مطمئنی." و پوشش دور جعبه را کنار زد، در عرض چند لحظه، در جعبه را باز کرده بود و به لپ تاپ براق، نقره ای که او برایش گرفته بود خیره شده بود.
دِو به سمت صندلی رفت "وزن کمی داره، پس میتونی اون رو به کلاست ببری، و وایرلس داره. ما وایرلس پر سرعتی توی خونه داریم، پس می تونی از هرجایی که هستی به اینترنت دسترسی داشته باشی. حتی کنار استخر."
او آن را باز کرد و دستش را روی صفحه کلید کشید.
"درسته. همه دوست دارن کنار استخر ایمیلشون رو چک کنن." به طرف او برگشت " دِو این جدی، جدی عالیه، من نمیدونم چی باید بگم."
شانه اش را بالا انداخت. "فکر نمیکردم که یکیش رو داشته باشی."
"نداشتم، این عالیه. مرسی."
"خواهش میکنم." اعتراف کرد "می دونم که دیشب ناراحتت کردم." احساس ناراحتی میکرد. "تو من رو غافلگیر کردی. من درباره ی مهمونی و این چیزها فکر نکرده بودم. من نباید همش رو به عهده ی تو میذاشتم."
چشمانش گشاد شدند و دهانش کمی از هم باز شد. لبخندی گرم روی صورتش شکوفا شد. لپ تاپ را کناری گذاشت، و با زانوهایش به سمت او رفت، دستهایش را روی پاهای او گذاشت و خم شد و لبهایش را بوسد.
دوباره گفت "مرسی." کسی این اواخر بهت نگفته، که آدم خیلی خوبی هستی."
دِو فشاری نرم حتی بعد از اینکه او خودش را عقب کشید روی لبهایش احساس میکرد. خواستن درونش را پر کرد، خود را عقب کشید تا خودش را کنترل کند.
"اوه." ایستاد و یک قدم به سمت عقب برداشت.
نوئله گفت "متاسفم، فقط می خواستم تشکر کنم. نمی خواستم که......"
دستانش را به طور مبهمی به سمت او حرکت داد.
احساس گناه درون دِو را پر کرد، به آرامی چیزی گفت. بعد با مهربانی گفت "عذر خواهی نکن. ما ازدواج کردیم، بوسیدن که موردی نداره."
"اما تو گفتی که این رو نمی خواهی، این بخشی از قرارداد هست."
رابطه. او داشت درباره ی رابطه داشتن حرف میزد، چیزی که او در این دو سال دوباره تجربه نخواهد کرد.
به او یادآوری کرد " من گفتم که باهات ازدواج نمی کنم تا تو رو تحت فشار بذارم که با من رابطه داشته باشی. نمی خواهیم که احساس تعهد داشته باشیم، ما توی یک خونه زندگی میکنیم. ما با هم دیگه برخورد خواهیم داشت، باید باهاش احساس راحتی کنیم، و با بوسیدن. همون طور که از مفهوم کلمات پیدا هست، ما تازه ازدواج کردیم. باید مثل اون هم رفتار کنیم."
نوئله پرسید "پس اون بوسه ی تشکر یک تمرین بود؟"
یک چیزی در صدایش بود که دِو فکر کرد که او جلوی خنده اش را گرفته است. "اگر دلت می خواهد."
نوئله آه کشید"قوانین خیلی پیچیده ای داریم. فکر کنم بهتره اونها رو بنویسیم."
شوخی را از نگاهش خواند، به او گفت " ببینم میتونم چی کار کنم، شاید یک نفر بتونه اونها رو برامون رو بالش بدوزه."
"اما خوبن میدونی، حداقل وقتی با هم هستیم یک چیزی داریم که دربارش حرف بزنیم."
او فقط می تواند آن را تصور کند.
دِو تصمیم گرفت که تمام چیزهایی که بین آنها هست را درست کند، به سمت او رفت، دستانش را روی شانه های او گذاشت، خم شد و به آرامی لبهایش را نزدیک لبهای او برد.
گفت "خواهش میکنم. با اینکه یکم دیر شده تولدت مبارک."
از نزدیک می توانست انواع رنگهای آبی را که عنبیه او را تشکیل داده بودند ببیند. مژه هایش به طور غافلگیر کننده ای بلند و تیره بودند و در گوشه ی دهانش کمی کک مک دیده میشد.
او میتوانست صدای نفس کشیدنش را بشنود و تنشی که در بدن او بود را احساس کند. بخشی از وجودش که بسیار مردانه بود به او میگفت که این نشانه های زنی است که یک مرد را میپذیرد. شاید آن، آن چیزی بود که نشان میداد که او دیوانه وار عاشق جیمی نیست، او میتوانست با هرکس دیگری رابطه برقرار کند.... از جمله او.
درست است.... چون او به یک فاجعه ی دیگر در زندگیش نیاز داشت. نوئله از هر نظر اشتباه بود. چیزی که بسیار مهم بود، این بود که او بچه برادرش را با خود حمل میکرد. هرچیزی که ممکن بود در آینده اتفاق بیافتد، با این را به یاد داشته باشد که زمانی که جیمی مرد نوئله با او بوده، و هنوز این تقصیر دِو بود که برادرش مرده است.
زمانی که دستانش را پایین آورد، نوئله گفت" مرسی برای هدیه ی فوق العاده ات."
"کلوچه ی کره ی بادام زمینی درست کردم. دوست داری یکم بخوری؟"
"حتما". یکی از چیزهای مورد علاقه ی منه."
او لبخند زد. "منم همینطور."
او به سمت آشپزخانه رفت. دِو به دنبال او رفت و تمام سعی خود را کرد تا اندام او را نادیده بگیرد. نوئله شبیه آن چیزی که او تصور میکرد نبود. او بر خلاف آنها بود. هنوز جوان بود و با هدیه خوشحال میشد اما عاقل و با استعداد بود. باهوش، بامزه، و همانطور که مادرش گفته بود، آنطور که فکر میکرد قوی نبود. او باید آن را به یاد داشته باشد. آخرین کاری که می خواست انجام دهد آسیب رساندن به او بود.
صبح روز یکشنبه زمانی که نوئله او را به سمت خانه راهنمایی میکرد، لی لی گفت"من خیلی حسودی میکنم."
نوئله به او گفت "نمیکنی. تو از این متنفری. تو دوست داری حداقل در هر ماه دوبار کسایی که با اونها هستی رو عوض کنی. فکر نمی کنم که آمادگی داشته باشی تا برای سالها یک جا و با یک نفر ساکن بمونی."
"درسته، اما این خونه عالیه."
نوئله گفت "دِو واقعا" طراح های فوق العاده ای رو انتخاب میکنه."
در هفته ی گذشته برای اولین بار زنی که آمده بود به اتاق کنار استخر رسیدگی کند را دیده بود. "بعضی از عتیقه ها مال مادربزرگش هست."
زمانی که لی لی زنگ زده بود و گفته که می خواهد به آنجا بیاید، نوئله سردرگم بود وکه باید با چهره ی آشنایی به او خوشامد بگوید و نمی دانست که چگونه باید این استرس را تحمل کند. در هفته ی گذشته او دوبار به کلیسا رفته بود تا خانواده اش را ببیند و از آمدن آنها به آنجا جلوگیری کند.
داشتن یکی از اعضای خانواده در خانه اش یعنی اینکه اطمینان حاصل کند که وسایل شخصی اش در اتاق خوابش نباشد و بعضی از وسایلش را در کمدی که در اتاق دِو هست بگذارد.
همانطور که تمامی خانه را به لی لی نشان داده بود و خارج میشدند تا به حیاط پشتی بروند و در کنار استخر عصرانه بخورد به، پیچیدگی فکر کرد.
لی لی گفت "اگر فقط مجبور نبودم که ازدواج کنم. می تونستم این رو تحمل کنم.
یک جرعه از سودایش نوشید و دستش را به سمت کاسه ی چیپس های ذرت دراز کرد.
"این خوبه که میری کالج. به یک کار خوب نیاز داری تا بتونی این نوع زندگی رو داشته باشی."
لی لی چینی به بینیش انداخت."می دونم. هنوز دارم سعی میکنم تا تصمیم بگیرم که چه رشته ای بخونم. تو از زمانی که تصادف کردی این رو میدونی. هنوز هم می خواهی که پرستار بشی؟"
نوئله با سر تایید کرد. "از دوشنبه ترم تابستونه رو شروع میکنم. جبر."
لی لی گفت "اااه. اما مگه نمی خواهی بری ماه عسل؟"
ووووپس. نوئله به سرعت فکر کرد. او با حالتی عادی که احساس نکرده بود گفت "این زمان خوبی برای دِو نیست که از کارش دور بشه.عروسی به سرعت اتفاق افتاد، پس نتونستیم برای چیزهایی مثل این برنامه ریزی کنیم. بعدا" میریم."
"خیلی بد شد. این خیلی خوبه که با یک آدم خوش چهره بری یکجایی کنار ساحل. من که بهش نه نمی گم." به خواهرش نگاه کرد "باشه. پس همه چیز رو برام تعریف کن."
نوئله به او چشمک زد "درباره ی....."
لی لی تن صدایش را پایین آورد "خودت میدونی." بعد زمزمه کرد "رابطه داشتن. مامان همه چیز رو برامون گفته، او اونها با منطق همراه هست. من جزئیات رو می خواهم. ترسناکه؟ فوق العاده هست؟ شبیه کتابا هست؟ ستاره ها رو می بینی یا احساس میکنی که از همه چیز رها شدی؟"
نوئله احساس کرد گونه هایش قرمز شده است. با صدای محکمی گفت "در این مورد حرفی ندارم. کار درستی نیست."
لی لی با شیطنت اضافه کرد "من هجده سالمه. و خواهرتم. زود باش. اگر تو به من نگی من از کجا باید در این مورد بفهمم؟ تو دلت نمی خواهد که خودم امتحانش کنم تا فقط بفهمم چه جوریه."
نوئله گفت "تو داری من رو تحت فشار قرار میدی. فراموشش کن. من در موردش حرفی نمیزنم. این خیلی شخصیه."
حقیقت این بود که اصلا" شخصی نبود. او به سادگی چیزی نداشت تا بگوید. از تنها شبی که با جیمی گذرانده بود خاطرات مبهمی را به یاد می آور، اول از همه درد، و بعد ناراحتی که حاصل یک رابطه ی نامشروع بود. در مدت زمان کوتاهی که با او بود، قبل از اینکه متوجه شود که او دارد چه کاری انجام میدهد یا باید در انتظار چه چیزی باشد، همه چیز تمام شده بود.
بعلاوه، این برایش خیلی سنگین بود. احساس میکرد که در دام افتاده است و خجالت میکشید و در حقیقت، نمی دانست چرا همه از آن چیز بزرگی ساخته اند.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دِو تازه وارد اتاق نشیمن شد. در کشویی را باز کرد، یک پایش را توی حیاط گذاشت. نزدیک بود که به خواهر زن جدیدش خوشامد بگوید، اما با شنیدن آن موضوعی که آنها داشتند درباره اش حرف میزدند، تصمیم گرفت که به موقع از آنجا برود.
لی لی گفت" حداقل بگو برای اولین بار درد میگیره؟ نمی تونم یک جواب رک در این مورد پیدا کنم."
نوئله اعتراف کرد "آره همینطوره. یکم سخته. نمی دونستم که دستهام رو باید کجا بذارم و درباره ی چیزهای دیگه هم چیزی نمی دونستم."
لی لی خود را عقب کشید "اما دِو این کار رو به خوبی انجام داد، درسته؟ اون از همه چیز باهات حرف زد."
"آره، دِو خیلی صبور بود و.... و من رو به خنده انداخت و این باعث شد که خجالت نکشم. اون عالی بود."
اگر دِو همه چیز را بهتر نمی دانست، حتما" با حرف های او متقاعد میشد. اما او همه چیز را بهتر میدانست. نوئله همه چیز به خوبی تعریف میکرد تا خواهر خود را متقاعد کند.
او به داخل خانه برگشت و در کشویی را بست. اگر جیمی یک پسر معمولی بیست ساله بوده باشد، اولین و تنها شبی که نوئله با او رابطه داشته نباید چیزی باشد که از آن با اشتیاق و به خوبی یاد کند. دِو، در آن سن در این مورد عالی نبود. او متوجه شد که دلش می خواهد برای اشتباهی که مرتکب آن نشده است عذر خواهی کند.
بعد، وقتی که لی لی از آنجا رفت، او نوئله را در آشپزخانه پیدا کرد.
پرسید " از اینکه خواهرت به دیدنت اومد خوشحال شدی؟"
او در حالی که داشت سبزیجات را خرد میکرد سرش را بالا گرفت و لبخند زد "اون همیشه سرگرم کننده ست."
دِو گفت "داشتم میومدم توی حیاط تا پیشتون باشم، اما شنیدم که دارین درباره ی چی حرف میزنید."
نوئله برای چند لحظه اخم کرد، بعد چهره اش گلگون شد. "اوه. اون."
"مرسی از اینکه از من تعریف کردی."
دهان نوئله حالتی شبیه به لبخند به خود گرفت " من باید یک چیزی میگفتم. نمی تونستم اعتراف کنم که برای اولین بار با جیمی بودم.
"یا اینکه خیلی خوب نبود."
نوئله کارد را زمین گذاشت و به او نگاه کرد، پرسید "چطوری فهمیدی؟" به نظر میرسید که شوکه شده است "اون چیزی بهت گفته بود؟ بهت گفت که من افتضاح بودم؟"
"اون یک کلمه هم حرف نزد. نیازی نبود که این کار رو بکنه. این رو میشه حدس زد یک پسر جوون 20 ساله نمی تونه رابطه ی خوبی داشته باشه. یک مرد توی اون سن و سال از روی غریزه اش عمل میکنه و این اصلا" خوب نیست اما با گذشت زمان همه چیز بهتر میشه."
"حتی تو ؟"
"منم همیشه به این خوبی نبودم."
این باعث شد که نوئله لبخند بزند.
"ممنونم که این رو بهم گفتی. نمیدونستم که چه فکری باید دربارش داشته باشم....ازش بدم نیومد، اما اون ....."
دِو به خشکی پرسید "خیلی سریع بود؟"
"نمی دونم چه جوری بگم خیلی تحت فشار قرار گرفتم.... و سختم بود که درباره اش سوالی بپرسم."
"دفعه ی بعد بهتر میشه. مردا وقتی بزرگتر میشن چیزهای بیشتری یاد میگیرن."
***
کریسی با یک لبخند گفت "خب، تو هم که ازدواج کردی. چطوره؟"
نوئله خندید، که این اشتباه بود چون باعث شد سه کوک از روی میله ی بافتنی اش سر بخورد و برای درست کردنش مجبور شد نیمی از ردیف را بشکافد.
نوئله گفت "خوبه. منظورم اینه که، داریم بهش عادت میکنیم. دِو عالیه. اون واقعا" باملاحظه و شیرینه. اون درباره ی تولدم چیزی نمی دونست و وقتی که فهمید، برام یک لپ تاپ خرید."
ریچل آهی کشید. "من واقعا" اینها رو برای یک مرد دوست دارم. کسی که برای تکنولوژی ارزش قائل بشه و خیلی رمانتیک باشه."
نوئله با حالتی تدافعی گفت "فکر میکنم یک هدیه ی عالی بود. توی کالج می تونم ازش استفاده کنم، اون چیزی رو انتخاب کرده که کوچیک باشه و وزن کمی داشته باشه و وایرلس هم داره. این یک ازدواج عادی نبود.و من هم انتظار یک کادوی عاشقانه رو نداشتم."
ریچل ابروهایش را بالا برد و به کریسی نگاه کرد " به نظر میرسه که خیلی هوای این آقای جدید رو داره."
کریسی گفت "منم متوجه شدم. جالبه."
نوئله می دانست که آنها فقط دارند او را دست می اندازند "شما دارین حسادت میکنین."
ریچل گفت " یک کم. هرچند پارسال یکی از دانش آموزام برای تولدم یک موش کوچولوی سفید رنگ آورد. خیلی ملوس بود."
کریسی خندید. " اگر من بجای تو بودم جیغ میزدم و از توی اتاق میدویدم بیرون." دوباره به نوئله نگاه کرد. "تو واقعا" مشکلی نداری؟ هیچ چیز غیر عادیی وجود نداره؟"
"کل این شرایط غیر عادیه. دِو واقعا" عالیه، اما ما هیچ شناختی از همدیگه نداریم. من مطمئن نیستم که ازم چه انتظاری داره یا حتی من چه انتظاری از اون دارم. تابحال که خیلی با ادب بودیم."
کریسی گفت "یک روش خوب همیشه جواب میده. من که همیشه ازشون استفاده میکنم."
"خب، اون خیلی زیاد میدونه. ما هردو داریم سعیمون رو میکنیم. او حتی پیشنهاد داد تا اگه لازمه با یک مشاور درباره ی جیمی حرف بزنم."
بعد پروژه اش را کنار گذاشت و رو به جلو خم شد." بهش گفتم که حالم خوبه. موضوع اینه که، فکر نمی کنم بهش نیازی داشته باشم. اوایل خیلی دلم برای جیمی تنگ میشد، و بعد از اینکه مرد احساس وحشتناکی داشتم، اما زیاد دلم براش تنگ نمیشه." با ناراحتی فکر کرد، در واقع هیچ وقت "این عادیه؟ من آدم وحشتناکی هستم؟"
ریچل به او نگاه کرد "برای شوخی دلم می خواهد بگم آره، اما به عنوان دوستت، واقعیت رو میگم. معلومه که نه. تو چیزی رو احساس میکنی که احساس میکنی. شما خیلی با هم نبودید. نوئله، تو هیچ وقت بهش قول ندادی که همیشه دوسش داشته باشی."
"اما باهاش رابطه داشتم."
کریسی آه کشید. "عزیزم، زنها برای رابطه داشتن با یک آدم نادرست زندگیشون رو از دست میدن. تو این کار رو کردی، منم این کار رو کردم، و مطمئنم که ریچل هم اعتراف میکنه که این کار رو کرده."
ریچل با سر تایید کرد.
کریسی ادامه داد " آدم نمی تونه همیشه باهوش باشه. شرایط عوض میشه. ما عوض میشیم. تو بهترین تصمیمی رو که میتونی همون موقع میگیری و میذاری که همه چیز بگذره."
ریچل اضافه کرد "مثل ازدواج با دِو. آدم خوبی به نظر میرسه. اون نزدیکترین پدر ژنتیکیی هست که بچه میتونه داشته باشه پس این خیلی خوبه که شما با هم هستید."
نوئله فکر کرد چیزی که آنها میگویند منطقی به نظر میرسد. اعتراف کرد "ازش خوشم میاد. تمام این شرایط میتونه یک کابوس باشه، اما اون داره تلاش خودش رو میکنه که همه چیز رو برای هردومون آسون کنه. فکر میکردم ....." لبخند زد "فکر میکردم که هیچ تفاهمی با هم نداریم. از عصرها میترسیدم، به این فکر میکردم که چی داریم تا با هم دیگه دربارش حرف بزنیم، اما آسون بود. از فیلم های مشابه ای خوشمون میاد و اون هم مثل من از ، کلوچه ی کره ی بادام زمینی خوشش میاد."
ریچل گفت "اوه اوه." به کریسی نگاه کرد. "فکر نمیکردم که اینطوری پیش بره."
کریسی هم به او گفت "همیشه یک احتمالاتی وجود داره. روابط نزدیک، حرف زدن درباره ی چیزهایی که دوست داری،و اینکه قسمتی از یک عصر دلپذیر باشی."
نوئله به دوستانش خیره شد "شما دارید درباره ی چی حرف میزنید؟"
کریسی گفت "تو عزیزم. تو این رو اشتباه متوجه شدی."
نوئله پرسید "چی رو؟" مطمئن نبود که بخواهد جواب را بداند.
ریچل با مهربانی گفت "تو عاشق دِو شدی. تمام علائمش رو داری."
"چی؟ نه! اینطور نیست. من فقط دارم از خوبیهاش تعریف میکنم."
کریسی گفت " اینکه اون چقدر خوبه فقط شروعشه."
نوئله نخواست باور کند که آنها راست میگویند. او از دِو خوشش می آمد، در این شرایط، چه کسی بود که خوشش نیاید؟ اما این هیچ مفهومی نداشت.
گفت "شما کاملا" دارید اشتباه میکنید. اما حتی اگر اینطوری هم نباشه، چرا بزرگش میکنید؟ ما با هم ازدواج کردیم. من نباید حداقل ازش خوشم بیاد؟"
کریسی گفت "فقط اگر اون هم تو رو دوست داشته باشه. اون موقع هست که یک سری قوانین خاص میسازین. و اگر یکی از شما اونها رو بشکنه، آسیب می بینید. و من نمی خواهم ببینم که این اتفاق می افته."
نوئله گفت "من آسیبی نمی بینم. من ازش خوشم میاد، اما این به این معنی نیست که عاشقش شدم."
ریچل گفت "پس همینطور نگهش دار. عشق پر از حیله و نیرنگه. مواظب خودت باش."
نوئله مطمئن نبود که با حرفهای آنها موافق باشد. "من حامله ام. چیزی بدتر از این هم هست که بتونه برام پیش بیاد؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 7 :


اتاق انتظارِ مطب پرنور بود و از عکس های مادرانی که کودکانشان را در بغل گرفته بودند یا خردسالانی که عروسک و بادکنک در دست داشتند ، پر شده بود. صندلی ها راحت بودند و موسیقی آرام و گوشنوازی پخش می شد. با این حال نوئله تمام تلاشش را به کار می برد تا از آنجا به دل شب فرار نکند. یا در این وضعیت ، به دل بعدازظهر.
دِو همانطور که یک مجله والدین را با بی ملاحظگی روی میز می انداخت ، گفت : " چرا انقدر نگرانی؟ "
" دستپاچه ام. نمی تونم باور کنم که اینجام. اصلاً حس نمی کنم که حامله ام. هنوز واقعیت رو درک نکردم. به علاوه ، می ترسم. نمی خوام بچه هیچ مشکلی داشته باشه. ولی حتی درست قضیه بچه رو قبول نکردم. به هر حال ، می خوام اون سالم باشه و می دونم که میلیون ها میلیون زن دیگه اینا رو تجربه کردن ، پس نباید مشکلی باشه. مثل چرخش زندگی توی شیرشاه ، درسته؟ "
دِو به او خیره شد. " تو داری از یه کارتون نقل قول می کنی؟ "
" اینجا به درد می خورد. "
" باشه. " دستش را گرفت و با ملایمت فشرد. " من می دونم که تو ترسیدی و همه اینا برات جدیده. ولی یادت باشه که تنها نیستی ، و بله ، میلیون ها زوج دیگه هم وارد این مرحله شدند. از جمله پدر و مادرهامون. "
" می دونم. وقتی بالاخره به مامانم بگم ، مشاور خوبی برام میشه. اون چهار تا بچه رو توی شش سال به دنیا آورده. اگه بخوام جنبه مثبتش رو بگم ... " نوئله حرفش را قطع کرد و به او نگاه کرد. و بعد گفت " تو هیچ وقت درمورد پدر و مادرت حرف نزدی. "
" چیز زیادی برای گفتن نیست. مادرم وقتی شونزده سالم بود فوت کرد. بیماری قلبی. البته بیماریش ژنتیکی نبود. درواقع ... " لحظه ای تأمل کرد. " پدرم هیچ وقت مسئولیت پذیر نبود. بعد از مرگ مادرم شش ماه صبر کرد و بعد رفت. هیچ وقت نفهمیدم چرا ، ولی الان که به گذشته نگاه می کنم ، فکر کنم به خاطر احساس گناه بود. "
" برای چی؟ "
" برای رفتاری که با مادر داشت. مادر عاشقش بود ، بیشتر از هرکسی که تا حالا دیدم. برای اون زندگی می کرد. با من و جیمی هم خیلی خوب بود ، ولی قلبش مال پدر بود. همه چی وقتی پدر وارد خونه می شد تغییر می کرد ، لبخند مادر ، جون می گرفت و به راحتی می خندید. ولی پدر زمان زیادی رو بیرون می موند و وقتی خونه نبود مادر مثل یک سایه این ور و اون ور می رفت. به خاطر این جور چیزها دعوا می کردند – به خاطر اینکه پدر زیاد بیرون می موند. اون اصلاً مسئولیت پذیر نبود. وقت زیادی رو به گردش با دوستانش و آدم های دیگه می گذروند. "
آدم های دیگه؟ " تو فکر می کنی معشوقه داشته؟ "
دِو شانه ای بالا انداخت. " شاید. یه دفعه با یه کسی دیدمش ، ولی گفت اون زن دوستش بوده و فقط داشته کمکش می کرده تا برای شوهرش خرید کنه. هیچ وقت مطمئن نشدم که باورش کردم یا نه. بعد از اینکه مادرم مُرد ، بهش گفتم که هیچ وقت اونو به خاطر کشتن مادر نمی بخشم. "
نوئله اخم کرد. " تو گفتی مادرت مشکل قلبی داشته. "
" آره ، ولی فکر می کنم اون خوشحال بود که بمیره و بره ، چون اون تمام عمرش رو برای کسی زندگی کرده بود که دوستش نداشت. بعد پدر رفت – خانواده اش رو رها کرد. "
دِو منطقی ترین شخصی بود که می شناخت. اینکه به گفته خودش ، مادرش بر اثر شکسته شدن قلبش مُرده بود ، نوئله را شوکه کرد.
همینطور از دست دادن پدر و مادرش در فاصله ی زمانی چند هفته ای. هرچقدر هم پدرش مشکلاتی داشته ، چگونه توانسته بود دو پسرش را ترک کند؟
دِو گفت " پدربزرگم به خونه امون نقل مکان کرد. هفتاد سالش بود ، ولی این باعث نشد که کارهایی که پدرمون برامون هیچ وقت انجام نداده بود رو انجام نده. مثل توپ بازی و از این جور چیزها. اون همیشه برای من وقت داشت. "
نوئله که صداقت را در چشمان دِو می دید ، گفت " اون دوستت داشته. "
" مرد خوبی بود. "
نوئله فکر کرد دقیقاً مثل دِو ، می دانست که هیچ وقت نباید نگران باشد که دِو ، او و بچه اش را ترک کند. او برای هردویشان آنجا بود.
دِو در دوازده سالگیش از درختی افتاده بود و دستش به طور وحشتناکی شکسته بود. آنقدر از او خون رفته بود که می توانست یک کشتی را غرق کند. با وجود درد ، او ذره ای هم احساس سرگیجه نداشت. اما وقتی با نوئله از مطب دکتر خارج شدند ، تقریباً چهل دقیقه بعد ، آنقدر حالش بد شد که حس می کرد چند ثانیه تا بیهوشی فاصله ندارد.
هردو دستهایشان از بروشورها ، چند کتاب و نسخه ویتامین پر شده بود.
نوئله زمانی که داشت درکنار او از راهرو عبور می کرد ، گفت " زمانی که بچه به دنیا میاد رو فهمیدم. این خیلی خوبه. "
" آره ، همینطوره. "
" دکتر گفت همه چی خوبه ، این خیلی من رو خوشخال می کنه. خیلی طول نمی کشه که ما صدای قلبش رو بشنویم. هیجان انگیزه. "
" خیلی. "
دِو روی نفس کشیدنش تمرکز کرد. می دانست که بیهوش شدن کمکی نمی کند. نوئله ادامه داد :
" البته باید به خیلی چیزها فکر کنم. یه رژیم خاص و همینطور ورزش به صورت برنامه ریزی شده. تا حالا یوگا نرفتم. فکر نمی کنم خیلی بدنم نرم باشه ، ولی خب می تونم امتحان کنم. "
" امتحان کردن خوبه. "
تنها باید از اتاق پذیرش می گذشتند تا به پارکینگ برسند. با وجود هوای گرم تابستان ، دِو می خواست هرچه زودتر از آنجا خارج شود.
" دِو؟ "
" بله؟ "
" تو هم به اندازه من ترسیدی؟ "
به نوئله نگاه کرد و وحشت را در چشمان آبی او دید. لبانش می لرزید و به نظر می رسید که مانند او آماده ی افتادن است.
دِو ایستاد و با او رو به رو شد. " این اطلاعاتِ یک دفعه ای یه مقدار زیاد بود ، نه ؟ "
" آره ، و اون نمودارها. یکی از دوستام درباره مراحل به دنیا آوردن بچه حرف زده بود . "
وقتی دِو لبخند زد ، مقداری از تنش درونش کم شد. گفت " باید اون کار رو بکنی. شاید مجبور بشم تماشات کنم. "
" اوه ، البته. چون تماشا کردنش خیلی بدتر از رد شدن یک چیزی به اندازه توپ از یه چیز دیگه به اندازه لوبیاست. "
لبخند دِو به نیشخند تبدیل شد. " منم برای این آماده نیستم. من می دونستم که تو حامله بودی ، اما تا این وقت دکتر ... " مطمئن نبود که چطور باید توضیح دهد.
" بچه برامون واقعی نبود. "
" درسته. "
نوئله آه کشید. " برای منم فقط یه مفهوم بود. مثل اینکه بدونی تعطیلات داره می رسه ، ولی به خرید نری. یه بچه ... قراره یه بچه ی واقعی باشه. من براش آماده نیستم. حداقل تو قبلاً تجربه اش رو داشتی. "
" منم بچه نداشتم. جیمی شش سالش بود که مادرم مُرد. بعد هم پدربزرگم اومد. من فقط برای ده سال آخر زندگیش مسئولیتش رو داشتم. "
و دِو می دانست که خراب کرده بود. اگر همه چیز را کمی متفاوت در دست می گرفت ، شاید جیمی الان زنده بود.
نوئله همانطور که دوباره شروع به راه رفتن در سرسرا کرده بود ، گفت " پس هیچ کدوممون نمی دونیم که داریم چی کار می کنیم. امیدوارم هیچ کس به بچه نگه. "
همانطور که به در خروجی نزدیک می شدند ، دِو یک کیوسک پر از بروشور دید.
پس همانطور که راهش را به آن طرف کج می کرد ، گفت " شاید یه مقدار اطلاعات اونجا باشه. "
نوئله گفت " یا کلاس. می تونیم بریم کلاس. خیلی عالی می شه. من به مامانم زمان تیفانی خیلی کمک کردم ، اما درست یادم نمیاد. "
هردویشان شروع به برداشتن بروشورهای مختلف کردند. نوئله به تخته ای نگاه کرد و گفت " یه جلسه برای پدر و مادرها هست. نگاه کن. جلسه مخصوص نوزادان چند هفته ی دیگه است. می تونیم بریم. "
دِو گفت " آره ، باید بریم. " دوست داشت همه آن کلاس ها را برود. هنوز می توانست صدای فریادهای جیمی درمورد اینکه او پدرش نیست و بیرون رفتنش از خانه را بشنود و ببیند.
دِو خسته شده بود ، تمام تلاشش را برای برادرش به کار برده بود. حتی با وجود اتفاقاتی که افتاده بود ، با نگاه کردن به عقب نمی توانست بفهمد در کجا اشتباه کرده است. با سرسختی تصمیم گرفته بود که آن اشتباه ها را با بچه نوئله تکرار نکند. ولی اگر او آن مشکلات را نمی شناخت ، چطور می توانست از آنها دوری کند؟
از ساختمان خارج شدند و به طرف پارکینگ رفتند. ده قدم مانده به ماشین ، نوئله جلو آمد و او را متوقف کرد.
با عصبانیت گفت " من نمی تونم. واقعاً نمی تونم. برای یه بچه آماده نیستم. من خیلی جوون و بی تجربه ام. نگرانم. باید منو آروم کنی. "
" من بزرگترم ولی مثل تو نگران. پس با همیم. "
" چی؟ ولی تو خیلی آرومی. "
" نه در این مورد. "
هر دو به یکدیگر خیره شدند. و بینشان پر بود از تمام بروشورهایی که تا به حال درمورد بچه چاپ شده بود.
نوئله نفس عمیقی کشید. " باشه ، باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم. بچه تا هفت ماه دیگه به دنیا میاد. می تونیم تا اون موقع آماده بشیم. "
حرف هایش درست بود. " به علاوه ، وقتی به دنیا بیاد چیزهای زیادی لازم نداره. غذا ، پوشک تمیز ، یه جا برای خواب. "
" دقیقاً. پس همه چی خوبه. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تمام وسایلشان را داخل صندوق عقب گذاشتند. دِو قبل از اینکه ماشین را روشن کند ، به او نگاه کرد.
پرسید " توی چند تا کلاس اسم نوشتی؟ "
" فکر کنم سه تا. یا شاید چهار تا. برای تأییدش بهمون زنگ می زنن. "
" اون جا فقط سه تا کلاس برای نوزادان بود ؟ "
" خب ، نه. یکیش برای بچه های خردسال بود ، ولی من فکر کردم ... "
نگرانی محو شده بود. و وقتی این اتفاق افتاد دلیل و منطق برگشت. لبهای دِو به خنده باز شدند و فکر کرد هردویشان چگونه به نظر می رسند. بروشور ها و و بقیه چیزها را داخل کیف کرد.
همانطور که تلاش می کرد نخندد ، گفت " خوبه که برای اینجور چیزها پول نمی گیرن. "
نوئله لبخند زد و گفت " فکر کنم یه مقدار باید پرداخت کنیم. مثل اینکه لازم شد برگردم سر کار. "
" شاید تونستیم بعضی از وسایل رو بفروشیم. "
حالا هردویشان لبخند می زدند. نوئله شروع کرد به ریز خندیدن.
" باشه ، اعتراف می کنم که خیلی گیج شده بودم. تو هم همینطور. "
دِو دستانش را به هم گره زد. " موافقم. من آماده نیستم که پدر بشم. "
" دقیقاً. فکر اینکه یه بچه من رو با اسم " مامان " صدا کنه ، غیرقابل باوره. "
دِو به صورت زیبای او خیره شد و گونه اش را لمس کرد. " تو مامان فوق العاده ای می شی. تواناییش رو داری. "
" مرسی. من هم درمورد پدر بودن تو همین نظر رو دارم. "
قبل از اینکه دِو بتواند بگوید او در این زمینه چقدر بد عمل کرده است ، نوئله اضافه کرد " اگه قراره که بترسم یا هر چیزی ، خوشحالم که تو هم هستی. "
" منم همینطور. "
چیزی در لبخند و نوع نگاه نوئله بود. چیزی که دِو را وادار کرد جلوتر برود. تا جایی که بدون فکر قبلی لبانش را روی لبان او گذاشت.
بوسه شان خیلی ساده شروع شد. دِو گونه های او را نوازش می کرد ، ولی این خیلی دوستانه بود.
بعد نوئله خود را نزدیکتر کرد. دعوتش واضح و غیرقابل انکار بود. آتشِ درون دِو فوران کرد. پر از نیازی شد که به سختی می توانست از آن دوری کند.
قبل از اینکه به خود بگوید نباید این کار را بکند ، بوسه اش را ادامه داد. نوئله دستانش را روی شانه های او گذاشت و لبانش را از هم باز کرد.
برخلاف میلی که در دِو رشد می کرد ، خیلی آهسته جلو می رفت. می خواست به او زمان بدهد که کناره گیری کند. یا فرصت سیلی زدن. لبانش شیرینی خاصی داشت. وقتی نوئله عقب نکشید ، دِو کارش را ادامه داد.
وقتی دِو به بوسه شان عمق بخشید نوئله فکر کرد ، شیرین و لذتی عذاب آور. اگر حتی کمی مطمئن بود ، همه چیز را در دست می گرفت. ولی این اولین بوسه واقعی شان بود و اگر دِو قرار بود نخستین قدم را بردارد ، خوب از پسش برآمده بود.
از طرفی ، حرکت آرام او خوب بود. به نوئله زمان می داد تا شانه هایش را محکم تر بگیرد و عضله ها و گرمای بدن او را حس کند. در گرما و عطر او نفس می کشید و فکر کرد اگر به بوسیدن ادامه دهند ، چگونه خواهد بود.
نوئله از روی قدردانی آهی کشید ، هر کجا که او لمس می کرد داغ می شد. یکی از دستان دِو ، شانه او را گرفت و دیگری کمر او را در دست گرفت. نوئله میلی عجیب به نزدیک تر شدن داشت ، و شاید بالاتر بردن دستش. وقتی متوجه شد که خیلی دوست دارد کار را تا آخر ادامه دهند ، از شدت تعجب خود را عقب کشید.
هر دو به یکدیگر خیره شدند. چشمان مشکی دِو ، درخششی گرفته بود که نوئله قبلاً ندیده بود. فکر کرد شاید اشتیاق . آیا او را می خواست؟
نوئله فکر کرد چه بر سر بدنش آمده است؟ قبلاً بوسیده شده بود – خیلی زیاد. اما هیچ وقت چنین حسی نداشت ... احساس ذوب شدن. و این اشتیاق از کجا آمده بود؟ جیمی که اولین نفر بود ، آنقدر رویش اثر نگذاشته بود. هیچ وقت حس انگشتان دِو روی بدن برهنه اش را نمی توانست تصور کند.
حتی فکرش هم او را به لرزه می انداخت. وقتی دستانش را جمع کرد فهمید که آن درخشش چشمهای دِو درحال محو شدن است. جای خود را داشت با چیز دیگری عوض می کرد. شاید نگرانی ... یا بدتر ... فکر بعدی اش.
نوئله با ناراحتی فکر کرد که دِو می خواست معذرت خواهی کند. نه. نمی توانست این را تحمل کند. این بوسه زیادی خوب بود.
پس با لبخندی گفت " دارم از گرسنگی می میرم. نزدیک ظهره. وقت داری قبل از رفتن به سرکار یه چیزی بخوریم؟ "
دِو بحث جدید را نادیده گرفت. برای لحظه ای نوئله فکر کرد شاید او می خواهد روی حرف زدن درباره آن بوسه پافشاری کند ، ولی بعد او هم لبخند زد.
" حتماً. چی دوست داری؟ "

***


یک هفته بعد ، نوئله در اتاق کار دِو نشسته بود و وانمود می کرد که درحال دوره تکلالیف جبر است. دِو چند گزارش کار را که لازم داشت تا فردا به آنها نگاهی بیندازد ، به خانه آورده بود. پس نوئله هم به بهانه تمام کردن تکالیفش به او ملحق شده بود.
در حقیقت ، تکالیفش تمام شده بودند ، اما می خواست با او باشد و بهانه دیگری به فکرش نرسیده بود. چیزی بینشان تغییر کرده بود ، حداقل برای نوئله اینطور بود. و هنوز درحال تلاش برای این بود که آن را پیدا کند.
او می توانست دقیقاً روزی که همه چیز تغییر کرد را مشخص کند – بعدازظهری که از مطب دکتر خارج شده بودند. نوئله بعضی اوقات فکر می کرد شاید به خاطر آن است که دِو او را طوری بوسیده بود که تا به حال آنگونه بوسیده نشده بود. شیوه خاصی نبود ، بیشتر عکس العمل خودش بود که فکرش را مشغول کرده بود. دیگر اوقات فکر می کرد با این که بوسه خوبی بود ، اما معنی خاصی نداشت. واقعیت این بود که آن ها با هم به فکر بچه بودند. و این موقعیت بیشتر از همه منطقی بود – زندگی دیگری هم درگیر شده بود.
آن ها با هم خندیده بودند ، نگران شده بودند و از این که قرار بود با هم این اتفاق را پشت سر بگذارند خیالشان راحت شده بود.
دِو دیگر فقط برادر بزرگتر جیمی نبود ، چرایش را نمی دانست. او در سخت ترین شرایط با او مهربان بود و مهمتر اینکه ، خودش بود. کسی که نوئله دوستش داشت و به او احترام می گذاشت. کسی که باعث می شد لبخند بزند.
نوئله همانطور که روی مبل چرمی نشسته بود ، از گوشه چشمش به دِو نگاه کرد. دوست داشت چند سوال از دِو بپرسد. چیزی برای دِو تغییر کرده بود؟ او را فقط مشکلی که باید حل می شد ، می دید یا شخصی واقعی؟ دِو ، او را دوست داشت ولی نوئله بیشتر از این می خواست. دوست داشت دِو فکر کند او جذاب و هیجان آور است.
نوئله آهی کشید. در یک روز خوب او می توانست جذاب باشد ، اما هیجان آور بودن چیزی نبود که دیگران درمورد او فکر می کردند.
همینطور اختلاف سنی هم وجود داشت. می دانست که دِو هم از این موضوع باخبر است. پس او را خیلی بچه می دانست؟ نوئله فکر می کرد ایده خوبی است که از او جدا باشد ، اما فقط از نگاه خودش . او چطور فکر می کرد؟
مادرش همیشه می گفت پرسیدن بهتر از حدس زدن و فکر کردن درباره افکار بقیه است. رک و راست بودن بهترین چیز برای یک رابطه است. حرف درستی به نظر می آمد ، ولی فکر انجام آن ترسناک بود. آرزو کردن و رویا بافی اشکالی نداشت. اما عمل کردن چیز دیگری بود.
اگر او را قبول نمی کرد؟ اگر فکر می کرد که نوئله احمق است؟ اگر به او می خندید؟
دِو نگاه او را به خودش دید. ابرویش را بالا برد و پرسید " چیه ؟ "
" هیچی. "
" یه چیزی هست. اخم کرده بودی. "
نوئله لبخندی زد. " من اخم نمی کنم. "
" ناراحت به نظر می رسی. می خوای به من بگی؟ "
نوئله لبش را گاز گرفت و فکر کرد چرا جرئت روراست بودن را نداشت. حداقل یک مقدار. " داشتم درباره زن های قبلی زندگیت فکر می کردم. "
ابروی دِو بالاتر رفت و به پشتی صندلی اش تکیه زد. " می بینم که تکلیف های جَبرت فکر تو رو به اندازه کافی مشغول نکرده. "
" امشب نه. "
" و جالب ترین موضوعی که به فکرت رسید ، زن های زندگی من بود؟ "
" آهان. "
" باید بیشتر کار کنی. "
نوئله خندید. " بازی درنیار ، دِو ! ما ازدواج کردیم. می تونی درباره شون بهم بگی. "
" فکر کنم بقیه فکر می کنن حرف زدن در این مورد با همسر دقیقاً اشتباهه. به علاوه ، زن دیگه ای نیست. بهت گفتم که من وفادار می مونم. "
واقعیتی که نوئله هر دفعه بیشتر و بیشتر قدرش را می دانست. گفت " منظورم الان نبود. قبلاً. توی زندگی من ، فقط یک رابطه ی جدی بود که تو همه چیز رو درموردش می دونی. به نظرم عادلانه است که تو هم بگی. "
دِو اخمی کرد. " البته. من می دونم که جیمی اولین نفر بود که ... ، ولی تو اون رو اولین رابطه ی جدی خودت می دونی؟ "
نوئله درباره سوال فکر کرد. " فکر کنم. چند نفر بودن که من ازشون خوشم میومد و باهاشون قرار گذاشتم. درواقع توی دبیرستان من زیاد بیرون می رفتم. ولی هیچ وقت عاشق نشدم. همیشه فکر می کردم کسایی که با من قرار می گذارن ، پدرم رو می شناسن و حواسشون هست که کار اشتباهی نکنن. خودم هم می دونستم که من دختر یه کشیش هستم. به خاطر همین هر دومون از هم تا اندازه ای دوری می کردیم. پس میشه گفت جیمی اولین رابطه ی جدی من بود. "
و نوئله با ناراحتی فکر کرد که حتی عاشق جیمی هم نشده بود. پس انتخابش برای چه بود؟
دِو پرسید " تو و جیمی چطوری با هم آشنا شدین؟ "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Having Her Boss's Baby | برای او


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA