انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Having Her Boss's Baby | برای او


زن

 
" جیمی داشت از محل کارمون دیدن می کرد. من توی ناهارخوری بودم که اون هم اومد. بعد شروع کردیم به حرف زدن. " نوئله به آن روز فکر کرد. جیمی خوش قیافه ، بامزه و به نوعی بزرگتر از کسانی بود که نوئله با آنها قرار گذاشته بود. " اون هیچی درمورد من نمی دونست. خیلی خوب بود. از من خواست که با هم بیرون بریم و من هم قبول کردم. "
دِو آرام سری تکان داد. " جیمی همیشه برای زن ها ، جذاب بود. "
" تو می گی من یکی از اون زن ها بودم. "
" تا اونجایی که من می دونم تو اولین نفری بودی که جیمی درمورد ازدواج باهاش حرف زده بود. "
نوئله به نشانه مثبت سری تکان داد. می خواست باور کند که این درست بود اما ... " دِو ، ممکنه اون این رو گفته باشه تا من قبول کنم باهاش بخوابم؟ "
" چرا می پرسی؟ "
" نمی دونم. داشتم درموردش فکر می کردم. جیمی آدم فوق العاده ای بود ، ولی وقتی قرار شد به ارتش بره ، به نظر آشفته می اومد. اون میلیون ها فکر برای اینکه چه کارهایی می خواد بکنه داشت ، اما هیچ کدومشون منطقی نبودن. " نوئله مکثی کرد. " معذرت می خوام. نباید اینطوری درباره جیمی باهات حرف بزنم. "
" اشکالی نداره. من از اشتباه های جیمی خبر دارم. " خودکاری برداشت و بعد دوباره آن را روی میز قرار داد. " تو درست می گی. اون رویا پرداز بود. "
نوئله متوجه شد که دِو جواب سوال او را نداده است. اینکه برای بردن او به رختخواب از ازدواج حرف زده بود. اگر جواب منفی بود حتماً دِو پاسخش را می داد. می خواست از آبروی برادرش دفاع کند یا نوئله؟
آنطور که دِو را شناخته بود ، می دانست که هردو درست است. شاید بهتر بود که جلو برود و به گذشته فکر نکند. دیگر نمی شد از همه چیز مطمئن شد.
" درباره زن های دیگه ی زندگیت نگفتی. تغییر دادن موضوع حُقه ی جالبی بود. "
" دوستش داشتی؟ می تونم دوباره انجامش بدم. " در صندلیش جا به جا شد و ادامه داد " چی می خوای بدونی؟ چیز زیادی برای گفتن نیست. من فقط چندبار قرار گذاشتم. "
نوئله گفت " اونا همشون خوشگل بودن. "
" تو که نمی دونی. "
" البته که می دونم. یه چند نفرشون رو خودم دیدم و کاترین هم بهم گفت. "
" عالیه. کارمندام در مقابل خودم. "
" حرف زدن درباره زندگی خصوصیت برای ما یه تفریحه. باید خوشحال باشی. "
دِو به او نگاه کرد. " ولی متأسفانه نیستم. دیگه کاترین چی می گفت؟ "
نوئله وانمود کرد که دارد به ناخن هایش نگاه می کند. " دیگه هیچی. ولی برای ما جالب بود که همیشه زیبایی های متفاوت رو انتخاب می کنی. نه قیافه های روستایی رو. "
دِو خندید. " روستایی؟ "
" می دونی ... منظورم قیافه های معمولی بود. موهای بور و چشم های آبی. "
" مثل تو. "
نوئله شانه هایش را بالا انداخت. " میشه گفت. "
" پس اگه من بگم به نظرم تو زیبایی ، خودت رو جزء زیبایی های متفاوت می دونی؟ "
فکر می کرد نوئله زیبا بود؟ نوئله دوست داشت بلند شود و شادی کند. البته دقیقاً این را نگفته بود. گفته بود « اگر » .
" من زیبایی خاصی ندارم. و فکر کنم می تونم با این قضیه زندگی کنم. حالا رسیدیم به زن های زندگیت. "
دِو چشم هایش را بست. " باورم نمیشه که انقدر دوست داری در این مورد بدونی. چرا چیزی که واقعاً می خوای بدونی رو نمی پرسی؟ "
نوئله نفس عمیقی کشید و گفت " تو چه چیزایی می دونی که اون شب جیمی با من انجام نداده؟ "
دِو خودش را آماده کرده بود ، اما سوال نوئله او را شوکه کرد. به صندلی تکیه داد. نوئله نمی توانست درخواست یک ست جدید اتاق را بکند؟
این مکالمه ی درستی نبود. دِو دلایل خیلی زیادی داشت. مهم ترین آن ها این بود که ، دِو تمام هفته گذشته را تلاش کرده بود تا با نوئله رابطه فیزیکی چندانی نداشته باشد. قبلاً هم با زن ها بود اما بوسه اش با نوئله برایش متفاوت بود و این عصبیش می کرد.
دِو ، او را می خواست. مدام به خودش تلقین می کرد که این احساس به زودی از بین می رود. اما بلافاصله بعد از اینکه خودش را کنترل می کرد ، نوئله را می دید که با رد شدن از کنارش او را جذب می کند.
حتی بدتر ، حرف زدن او هم جذبش می کرد. او حرف هایی درمورد وقایع جهان می زد که شگفت زده اش کرده بود. نه تنها به خاطر دید جالبش ، بلکه این واقعیت که او به آنها فکر کرده است. دو روز بعد از اینکه نوئله به او گفته بود نمی تواند دست از خواندن مجله های زرد و داستان های آدم های معروف بردارد ، او را دیده بود که درحال خواندن مجله ای علمی است. چطور می توانست او را ستایش نکند؟
نوئله گفت " داری طفره می ری. "
" دارم فکر می کنم. "
" چرا این قدر این سوال برات سخته ؟ فقط یه سری اطلاعات می خوام. "
دِو سرش را تکان داد. " بیشتر از این حرف هاست. خودت هم می دونی. " چه می گفت؟ " اینا فقط یه چندتا جزئیاته. "
نوئله گفت " زندگی هم بر پایه ی همین جزئیات هستش. از چی می ترسی؟"
دِو می دانست که جلوتر از این نباید برود. او را خیلی می خواست.
نوئله به فرش خیره شد و بعد دوباره نگاهش را به او برگرداند. " دِو ، ما ازدواج کردیم و قراره تا دو سال آینده با هم باشیم. یه جورایی زمان زیادیه. من می دونم که تو ... با بقیه زن های زندگیت رابطه داشتی. این یه قسمت طبیعی از زندگیه. من واقعاً قدر وفاداری تو به ازدواجمون رو می دونم. فکر می کنم تو داری یه مقدار خودت رو زجر می دی. "
نوئله سرش را بلند کرد و به او خیره شد. " من از اینکه با هم دوستیم خوشحالم ، البته با اینکه ما ازدواج کردیم این حرف عجیبیه. موقعیت ما هم موقعیت عجیبیه. من نمی خوام تو قولت رو درمورد وفادار بودن بشکنی. فقط من می تونم تا آخر این دو سال به معنای واقعی همسر تو باشم. "
دِو حرف های او را می شنید اما نمی توانست باور کند. چطور این ها را فهمیده بود؟!
با صدای گرفته ای گفت " پیشنهاد بزرگوارانه ای بود. اما تو لازم نیست اینطوری فکر کنی. "
نوئله لبخندی زد. " واقعاً؟ پس تو می خوای اون قسمت از زندگیت رو نادیده بگیری؟ فکر نمی کنم آسون باشه. پدر و مادر من بیشتر از بیست ساله که با هم زندگی می کنند و هنوز هم با هم رابطه دارند. وقتی نوجوون بودم از اینکه اون ها اینطورین واقعاً احساس ناراحتی می کردم. می دونی ... به هر حال پدر و مادر من بودند. اما الان من این صمیمیتشون رو دوست دارم. "
دِو اصلاً نمی دانست که چه بگوید.
نوئله زانوهایش را در بغل گرفت. " اعتراف می کنم که تجربه ای که در این مورد داشتم اصلاً من رو به تکرارش علاقه مند نکرده. ولی تو گفتی می تونه بهتر باشه و من بهت اعتماد می کنم. پس اگه تو علاقه داری من هم آمادگیش رو دارم. "
با اینکه صورت نوئله سرخ شده بود اما به نظر کاملاً آرام می رسید. دِو از شجاعت و صداقت او شگفت زده شده بود.
نوئله سرش را پایین انداخت و اضافه کرد " مگر اینکه تو من رو نخوای. "

او را نخواهد؟ دِو گفت " نوئله ، اصلاً اینجوری فکر نکن. خواستن هیچ ربطی یه این قضیه نداره. "
" پس حتماً چون من حامله ام. این اذیتت می کنه؟ "
حرفش باعث شد که دِو لبخندی بزند. هیچ چیزی درباره او ، اذیتش نمی کرد. نفس کشیدن نوئله هم باعث می شد که او را بخواهد. " به حاملگی تو هم ربطی نداره. " دِو احساس ناراحتی می کرد و دلیلش را نمی دانست. یک زن زیبا داشت به او پیشنهاد معاشقه می داد. چیز خوبی نبود؟
خوب بود اما دِو مطمئن نبود که برای نوئله درست باشد. نوئله فقط با یک نفر بوده و او هم کسی جز برادر دِو نبود. موقعیتی بود که نمی توانست آن را درک کند.
و همینطور نگرانی درمورد آینده هم وجود داشت. با این کار ، نوئله فکر می کرد که هیچ قانون محکمی در این قرارشان نبود. علاوه بر این ، چطور بعد از دو سال نوئله می توانست از زندگی او خارج شود؟
نوئله بلند شد. " می تونم بفهمم که تو آماده نیستی. اشکالی نداره. من منتظر می شم. پیشنهاد من به جای خودشه. "
سپس از اتاق خارج شد.
دِو اصلاً نمی دانست که چه کار کند و عصبی شده بود. اصلاً این قضیه چه مشکلی داشت؟ الان باید چه کار می کرد؟ دنبالش می رفت؟ وانمود می کرد که هیچ وقت چنین حرف هایی بین شان رد و بدل نشده؟ در هوا معلق مانده بود.
اگر چنین اتفاقی برای هرکس دیگری افتاده بود ، فکر می کرد بامزه ترین اتفاق ممکن است.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هشتم


دِو فهمید که از وارد شدن به خانه ی خودش هم می ترسد. از وقتی که او و نوئله آن گفت و گو را کرده بودند ، انتظار داشت که نوئله او را گیر بیندازد و دوباره بحث را شروع کند.
تقریباً تمام مغز و بدنش حاضر بودند برای این اتفاق بمیرند ، ولی هنوز یکی از سلول های منطقی اش می گفت که ، همبستر شدن او و نوئله یک اشتباه محض است.
او از برادرش حامله بود و همینطور نوئله نه رفتار و نه تجربه ی زن های موقتی زندگی اش را داشت و ممکن بود متوجه قوانین نشود. قرار بود این یک قرارداد منطقی و بهترین موقعیت برای نوئله و فرزندش باشد. او مطمئن بود که چنین رابطه ی صمیمی ای برای هیچ کدامشان خوب نیست.
با این وجود ، باعث نمی شد که نوئله را نخواهد. بدتر ، هرچقدر او را بیشتر می شناخت و بیشتر متوجه می شد که او چه طور شخصیتی دارد ، بیشتر می خواستش. دِو با زن هایی زندگی کرده بود که در ابتدا با قول و قرارهای مختلف رابطه شان را شروع کرده بودند ولی بعد از چند وقت به سرعت همه چیز به پایان می رسید. با نوئله دقیقاً برعکس بود. وقتی این قرارداد را با هم شروع کردند ، دِو هیچ تصوری از او نداشت ، ولی هرچقدر بیشتر دور و برش بود ، بیشتر او را ستایش می کرد و به او احترام می گذاشت.
تقریباً یک هفته از آن مکالمه گذشته بود ، دِو وارد آشپزخانه شد و آماده بود که با سوال های بیشتری مواجه شود اما نوئله را دید که جلوی اجاق گاز درحال رقصیدن با یک آهنگ روستایی از رادیو است.
دیشب با آهنگ آرامی خود را حرکت می داد ، شب قبلش با یک آهنگ از دهه چهل. نوئله قابلیت های زیادی داشت ، ولی هیچ وقت خسته نمی شد.
نوئله وقتی او را دید گفت " سلام " و با کنترل صدای آهنگ را کم کرد. " می خوای برو لباست رو عوض کن . شام تا ده دقیقه دیگه آماده می شه. "
همانطور که صحبت می کرد ، لبخندی زد. سپس به طرف او رفت و دستش را روی شانه دِو گذاشت و او را بوسید.
یک بوسه ی معمولی بود. و دِو بیشتر می خواست. اما بعد نوئله برگشت و به طرف اجاق گاز رفت.
" دارم مرغ با شراب مارسالا درست می کنم. یه بطری مارسالا پیدا کردم ، خیلی خوب شد چون نمی تونستم بخرم. مامانم دستور پختش رو داده و فوق العاده است. پس امیدوارم گرسنه باشی. "
دِو به زمین چسبیده بود. اگر خودش بهتر نمی دانست ، می توانست قسم بخورد که همسر خودش دارد او را اغوا می کند ، کسی که حتی آنقدر سن نداشت که یک شراب برای آشپزی بخرد.
دِو زمزمه کرد " دارم از گشنگی می میرم. برم لباسم رو عوض کنم. تا پنج دقیقه دیگه میام. "
نوئله به او نگاهی کرد و گفت " خوبه . " و بعد دوباره صدای آهنگ را زیاد کرد تا جلوی اجاق گاز برقصد.
یک ساعت بعد ، غذایشان را خوردند و باهم آشپزخانه را تمیز کردند. روش جدیدشان بود. دِو یادش نبود از چه وقت تصمیم گرفته بود با نوئله غذا بخورد. ولی درحال حاضر هرشب میز را تمیز می کرد و ظرف ها را در ظرف شویی می گذاشت و نوئله هم اجاق گاز و کابینت ها را تمیز می کرد.
وقتی کارشان تمام شد ، دِو پرسید " امروز تکلیفی نداری؟ "
نوئله سرش را تکان داد " همه اش رو تموم کردم. مطمئنم فردا شب دارم. تو چی؟ چیزی از دفتر آوردی؟ "
" نه. " بعد همان لحظه آرزو کرد که کاش این را نگفته بود.
" پس من یه چیزایی دارم که دوست دارم درباره شون با تو حرف بزنم. "
بعد همانطور که حرف می زد به طرف پذیرایی رفت. دِو فکر که بهتر است بدون توجه به او به اتاق کارش برود ، اما به خودش گفت که نباید از یک مکالمه بترسد. تا وقتی که حرف هایشان درباره همبستری نبود ، مشکلی نداشت.
نوئله روی مبل نشست و پاهایش را روی میز گذاشت. شلوارک و بلوز بی آستینی پوشیده بود. موهایش روی شانه هایش ریخته شده بود و لبخندش آنقدر خوش آمدگویانه بود که باعث شد دِو گرمش بشود.
" من به حرف هایی که با هم زدیم فکر کردم. "
دِو سعی کرد آه نکشد.
نوئله پرسید " دلیلیش جیمی نیست؟ چون با اون بودم؟ "
دِو متوجه شد که نوئله این بحث را تمام نمی کند. اینطور به نظر می رسید که تمام کردن این قضیه فقط با داشتن رابطه امکان پذیر بود. دِو تحت هر شرایط دیگری تسلیم می شد.
دِو اعتراف کرد " شاید. من هنوز تو رو دوست دختر جیمی می دونم. "
نوئله سرش را تکان داد. " فکر کنم اگه جیمی نمرده بود ، تو در مورد رابطه مون راحت تر بودی. اینطور که به نظر می رسه من آخرین کسی هستم که تو از نزدیکان جیمی می شناسی . و فکر می کنی اگه خودت به من نزدیک بشی این ارتباط با برادرت رو هم از دست می دی. "
زیرکی نوئله او را متعجب کرد. " تا حالا اینطوری بهش نگاه نکرده بودم ولی فکر کنم درسته. "
" پس اگه با من باشی فکر می کنی که برادرت رو داری اذیت می کنی. "
دِو می توانست بفهمد که صحبت شان به جاهای خطرناکی می رسد. " اذیت کردن نه. موقعیتِ سوال برانگیزی می شه. "
نوئله گفت " می دونی که من عاشق جیمی نیستم. "
دِو آرام گفت " آره ، می دونم. اما هیچ کدوم از ما نمی دونیم که اگه جیمی نمرده بود چه اتفاقی می افتاد. "
دِو می دانست که برادرش را مجبور به انجام کار درست می کرد و از جیمی می خواست که نوئله ازدواج کند ، ولی شک داشت که چقدر آن رابطه می توانست ادامه پیدا کند.
نوئله آهی کشید " باید خیلی برات سخت باشه. من فقط جیمی رو برای چند ماه می شناختم ولی برای تو ، جیمی بیست سال از زندگیت بوده. مخصوصاً توی این وضعیت من و حاملگیم. دِو ، من نمی خوام به تو فشار بیارم. نمی خوام کاری کنم که تو احساس ناراحتی بکنی. با در نظر داشتن موقعیت ، به نظرم تو داری بهترین کار رو انجام می دی. "
دِو گفت " تو هم همینطور. و البته من اصلاً با تو احساس ناراحتی نمی کنم. "
نوئله لبخند زد. " خوبه که بدونم. " سپس لبخندش محو شد. " درمورد اون رابطه ، باید بگم که من از تو خوشم میاد. البته اعتراف می کنم که کنجکاو هم هستم. قولت درمورد وفادار موندن توی این دو سال هم واقعاً قابل تقدیره ، ولی خیلی عملی نیست. من از این فکر که تو زجر بکشی چون فکر می کنی کار درست رو داری انجام می دی ، متنفرم. من معمولاً روی چنین چیزی پافشاری نمی کنم اما اینجا ما قضیه زمان رو هم داریم. تا چند وقت دیگه حاملگی من کاملا معلوم میشه و من نمی خوام این قضیه وضع رو بدتر کنه. "
دِو واقعاً نمی دانست که چه بگوید. با این که نوئله سرخ شده بود ، نگاهش را از دِو نمی گرفت. حتماً خجالت کشیده بود ، ولی عقب نشینی نمی کرد. چطور ممکن بود؟
مسلماً دِو از فکر این زمان طولانی خوشش نمی آمد. البته که با حرف های نوئله و هر چیز دیگری درمورد او وسوسه شده بود. او را واقعاً می خواست.
ولی خیلی چیزهای دیگر وجود داشت که باید درنظر می گرفت. بی تقصیری نوئله و موقعیتشان. متأسفانه هرچقدر می گذشت مغزش کمتر از او فرمان برداری می کرد.
گفت " من ... من فقط ... " صدایش را صاف کرد. " با این حال پیچیدگی های زیادی توی موقعیت ما وجود داره. تو باید در این مورد به من اعتماد کنی. من ... من یه مقدار کار دارم که باید برم انجامشون بدم. "
و دِو با آن بهانه ی رقت انگیز آنجا را ترک کرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نوئله دو روز دیگر صبر کرد تا قدم جدیدی بردارد. به خودش می گفت که این زمان اضافه برای دِو است تا با قضیه کنار بیاید. ولی درواقع ، خود نوئله نیاز داشت تا درباره حرکت جدیدش فکر و شجاعتش را جمع کند.
اصلاً با این موقعیت احساس راحتی نمی کرد ، تجربه چندانی نداشت. شاید باید این فکر را از سرش بیرون می کرد. ولی صدای ضعیفی در اعماق ذهنش می گفت که اگر می خواهد رابطه اش با دِو محکم تر بشود ، این همان چیزی است که به آن نیاز دارند. همبستر شدن ، آن ها رابه هم پیوند می داد و این رابطه هنگامی که بچه به دنیا می آمد ، لازم بود.
چیز دیگری که وجود داشت ، کنجکاوی او درمورد تفاوت هایی بود که دِو درموردشان حرف زده بود و می دانست جیمی آن ها را انجام نداده است. با او بودن چگونه بود؟
تصمیم به اغوا کردن دِو گرفت. درواقع می خواست شوهرش را اغوا کند.
برای این کار چند کتابِ کتاب فروشی را نگاه کرده بود. پنهانی کتاب ها را از جایشان بیرون کشیده و به قسمت ادبیات کلاسیک رفته بود تا آن ها را با آرامش بخواند. البته او کاملاً تمرکز نداشت چون احساس خجالت درمورد کتابی که می خواند ، اذیتش می کرد.
بعد دوبرابر همیشه پول کتاب آشپزی داده و به سرعت سوار ماشین شده بود تا کسی متوجه کاری که کرده بود ، نشود.
حالا تا حدودی اطلاعات داشت ولی سوال های زیادی دوره اش کرده بودند. متأسفانه هیچ تجربه ای نداشت تا از آن استفاده کند.
یکی از کتاب ها پیشنهاد کرده بود که برهنه در تخت بخوابد. نوئله می دانست که امکان ندارد شجاعت انجام این کار را پیدا کند. ولی رفتن به تختش می توانست فکر خوبی باشد. تاحدودی خوابیدن در تخت دِو و منتظرش شدن ، آسان تر از حرف زدن در این مورد به نظر می رسید. مادرش همیشه می گفت ، وقتی کسی شک دارد او را مستقیماً وادار کن. البته نوئله مطمئن بود که مادرش هیچ وقت تصور چنین موقعیتی را نداشته است.
خب ، پس به تخت او می رفت ... البته وقتی دِو در حمام بود. نوئله نمی خواست تا دیروقت دِو متوجه او بشود.
سپس به مشکل بعدی برخورد . چه بپوشد؟ هیچ لباس تحریک کننده ای نداشت. چند لباس خواب تابستانی مسلماً چیزی نبود که به درد بخورد. بالاخره یک لباس خواب کوتاه صورتی را انتخاب کرد. آستین نداشت و با گل های سفید تزئین شده بود.
لباسش را عوض کرد. سپس موهایش را شانه کرد و دندان هایش را مسواک زد.
دیگر کاری باقی نمانده بود ، پس اتاقش را ترک کرد و از راهرو برای رفتن به اتاق بزرگ دِو ،پایین رفت. می تواست صدای آب را از حمام بشنود. پس وارد اتاق تاریک و ساکت شد و مستقیماً به سمت تخت رفت.
دِو تخت را آماده کرده بود. تلویزیونِ روی گنجه ، کانال اخبار را نشان می داد. نوئله کنترل را پیدا کرد تا با آن تلویزیون را خاموش کند. سپس با تخت رو به رو شد.
بزرگ و بلند بود. با دیدن آن احساس کرد تازه با موقعیت رو به رو شده است. واقعاً می توانست اینکار را انجام دهد؟
تقریباً شجاعتش را از دست داده بود. ولی خودش را مجبور کرد تا دست هایش را روی تخت بگذارد. یا الان یا هیچ وقت. آرزو می کرد که کاش تجربه بیشتری داشت ، یا حداقل درمورد اینکه دِو او را می خواهد مطمئن بود.
شاید چون زیبایی چندانی نداشت ، دِو پیشنهاد او را رد می کرد. شاید مشکل حامله بودنش بود ، یا این حقیقت که با برادر او خوابیده است دِو را عصبی می کرد. شاید آن بوسه ی در ماشین هم به خاطر دلسوزی و حتی گناه بود ...
آنقدر نگران بود که صدای قطع شدن آب را نشنید و متوجه بیرون آمدن دِو از حمام نشد. ولی مسلماً دِو او را دیده بود چون ، نوئله متوجه شد که دارد نام او را صدا می زند. برگشت و دِو را دید که جلوی در حمام فقط با یک شلوارک بوکس که به پا کرده بود ، ایستاده است.
چشم های مشکی اش هیچ چیزی را منعکس نمی کردند و نوئله هم هیچ حدسی نمی توانست درمورد افکار او بزند. احساس کرد که واقعاً احمق است. به گریه افتاد و بالاخره همه چیز را اعتراف کرد.
"من یه کتابخوندم درمورد اینکه چطوری یک مرد رو اغوا کنیم. گفته بود برهنه وارد تختش بشیم. من نمی تونستم قسمت برهنه بودنش رو انجام بدم. ما همدیگر رو خیلی نمی شناسیم که اینکار رو بکنم. پس باید یه لباس خواب مخصوص پیدا می کردم که نداشتم ... بالاخره اومدم اینجا ولی به این حقیقت فکر نکرده بودم که به احتمال زیاد تو اصلاً با من کاری نداری چون درمورد من اون طوری فکر نمی کنی. من مثل اون جور زن ها نیستم ، تازه حامله ام ... "
دیگر نمیدانست چه بگوید. اولین بار بود ولی حالا خیلی اهمیتی نداشت. ترس و خجالتش آنقدر زیاد بود که باعث شد سعی کند از آنجا فرار کند.
ولی آنقدرجلو نرفته بود که دِو به طرف او آمد و قبل از آنکه نوئله حرکتی بکند ، در آغوشش گرفت و او را بوسید.
" موضوع اصلا این نبود که من تورو نمی خوام. " نفسی عمیق کشیده و گونه های نوئله ، چشم های او ، بینی و چانه ی او را بوسید .
" پس چی بود ؟ "
" باور کن خودم هم نمی دونم. "
بوسه ای عمیق بر لبان او کاشت که باعث شد نوئله ، همه ی افکار عقلانی را فراموش کند. دیگر ترس و سوالی وجود نداشت. و خودش را به لب ها و طعم دهانش سپرد ...

***

بعد ، نوئله با صدایی آرام و کمی خش دار گفت " واوو ، اصلا نمیدونستم که میتونه این قدر خوب باشه . اگه تو هم فقط نصف این احساس خوب رو داشتی ، چرا برای این مدت طولانی همش خودت رو پس می کشیدی ؟ "
"سعی داشتم کار درست رو انجام بدم. "
گونه هایش را لمس کرد. " دیوونه ! "
"بدتر از این ها هم صدام کردن. "
دِو خم شد و او را بوسید.
نوئله احساس راحتی و امنیت می کرد. و به زن بودن و قدرت آن آگاه بود. با خود اندیشید که او همسرش است. و با همسر خود عشقبازی کرده بود.
دِو او را به سمت خود کشید. نوئله سرش را بر شانه های او قرار داد. به نظرش خوابیدن غیر ممکن بود ، اما از اینکه تا این حد به هم نزدیک بودند لذت می برد. و دانستن اینکه دِو هم او را می خواسته ،لذتش را بیشتر می کرد.
آرام زمزمه کرد " منم تو رو میخواستم ... "
" خوشحالم. "
کریسی سقلمه ای به ریچل زد. " فقط من این حس رو دارم یا واقعاً چشماش داره برق می زنه؟ "
ریچل نگاهش را به نوئله برگرداند و به او خیره شد. " نه واقعیه. بدتر ، انگار نمی تونه لبخند نزنه. به نظرت توی چیزی بُرده؟ "
نوئله سعی کرد قیافه ی جدی ای به خود بگیرد اما خوشحال تر از آن بود که از پسش بربیاید. امروز صبح ، سرِ کلاس دیفرانسیل ، چند نفر از بچه ها گفته بودند که خوشحال به نظر می رسد. مسلماً نوئله دلیلش را به آن ها نگفته بود ، اما می توانست آن را به دوستانش بگوید.
گفت " به دِو مربوط می شه. " آهی کشید. " ما با هم بودیم. "
ریچل با آگاهی سرش را تکان داد. " پس به خاطر اینه. "
کریسی گفت " من که چند وقتی هست با کسی نبودم. "
نوئله لبخندی زد و گفت " بهتون توصیه می کنمش. "
ریچل پرسید " از تجربه اولت بهتر بود؟ "
" قابل مقایسه نبود. دِو فوق العاده ست. "
کریسی با دست خودش را باد زد و گفت " من این حس رو دارم یا واقعاً اینجا هوا گرم به نظر می رسه؟ "
ریچل گفت " فقط حس تو نیست. "
نوئله دست انداختن های آنها را نادیده گرفت و گفت " خیلی خوشحالم. باورم نمیشه. من با دِو ازدواج کردم چون فکر می کردم تنها راهه ولی الان ... همه چی فوق العاده ست. حس می کنم بهش متصلم. طبیعیه؟ "
ریچل به نشانه مثبت سرش را تکان داد " زن ها بعد از یک رابطه چنین احساسی رو دارن. "
نوئله با حالت رویاگونه ای گفت " حسش می کنم. مدام دارم به دِو فکر می کنم و دوست دارم پیشش باشم. فکر می کردم ازدواج ما فقط یه قرارداده ولی الان همه چی عالیه. "
ریچل و کریسی به هم نگاهی کردند. کریسی به نوئله گفت " مواظب باش عزیزم. این جور چیزا برای تو جدیده . دِو ، عشق بازی ... ولی تا وقتی که نمی دونی خواسته های دِو چی هستن ، احساست رو کنترل کن. "
نوئله خندید. " اون با من ازدواج کرده. "
ریچل به او یادآوری کرد " برای دو سال. "
نوئله آنها را نادیده گرفت. " شما ها متوجه نمی شید. ما یه چیز فوق العاده رو به اشتراک گذاشتیم. هرچقدر بیشتر دِو رو می شناسم ، بیشتر ازش خوشم میاد. الان ... " دوباره آه کشید. " نمی دونم چطوری اینقدر شانس بهم رو کرده. و می دونین بهترین قسمتش چیه؟ این که ما همین الانش هم با هم ازدواج کردیم. "

***

دِو وارد آشپزخانه شد ، و هنوز مطمئن نبود که چه باید به نوئله بگوید. با اینکه شب گذشته فوق العاده بود ، اما یک اشتباه محض هم بود. نمی خواست به او آسیبی برسد ولی حالا می دانست که این قضیه حتماً از نظر احساسی به نوئله ضربه وارد می کند.
دِو تمام روز را با احساس گناه سر کرده بود. چرا این کار را انجام داده بود؟ چطور تسلیم شده بود؟ نباید به خاطر خوشگذرانی این کار را انجام می داد. نوئله فقط یکی از مسئولیت های او بود. به خاطر جیمی و بچه اش به او کمک می کرد.
نوئله با بوسه ای از او استقبال کرد. دِو داشت دوباره وسوسه می شد.
ولی خودش را مجبور کرد که عقب برود. در تلاش بود به او بگوید که دیگر آن کار را نمی کنند.
اما نوئله دستانش را کشید و او را به طرف راهرو کشاند. " بیا ببین. می دونم باید ازت می پرسیدم ولی تو اون ملاقات شام رو داشتی. یک ساعت پیش ، از کلاس خیاطی رسیدم خونه و نمی تونستم این کار رو انجام ندم. تو خیلی عصبانی هستی؟ "
چشمان نوئله می درخشیدند و لبخندش فوق العاده بود. دِو با خود فکر کرد که چطور می توانست چیزی را از او منع کند؟ " با این که نمی دونم داری درباره چی حرف می زنی اما فکر کنم جواب « نه » هستش. "
" چی ؟ آهان ! " نوئله خندید و ادامه داد " از این طرف. "
او را به سمت اتاق خواب برد. " من کمدها رو مرتب کردم. برای گذاشتن وسایل هام. کمد دیواریت به اندازه کافی جا داشت. تو از نصف اون هم استفاده نمی کنی. "
نوئله در کمد را باز کرد تا به او نشان دهد که لباسهایش را کنار لباس های او آویزان کرده است. درواقع او به اتاق دِو نقل مکان کرده بود.
نوئله گفت " می دونم که تو چیزی در این مورد نگفتی. ولی بعد از دیشب ، کاملاً منطقی به نظر می رسه. اون یکی اتاق رو هم برای مراقبت از بچه استفاده می کنیم. "
نوئله به طرف او رفت و دست های دِو را بر روی شانه هایش گذاشت و به چشمان او خیره شد.
زمزمه کرد " یه چیزی بگو. لطفاً. "
دِو این را نمی خواست. البته او مسلماً نوئله را می خواست. چه کسی بود که چنین چیزی را از او نخواهد؟
ولی همه چیز تاوانی داشت و دِو نمی خواست که تاوان این رابطه را نوئله بپردازد. نمی خواست آن دو به هم نزدیک تر شوند. نمی خواست نوئله اهمیت بدهد. برای خودش نگران نبود – می دانست که از عشق مصون است اما درباره نوئله مطمئن نبود.
" ما باید ... "
نوئله پرسید " چی ؟ "
او فوق العاده ترین زنی بود که دِو تا به حال دیده بود. شوخ ، باهوش ، مسئول ، زیبا ، قابل ستایش. ولی فقط در شرایط دیگری ...
ولی این موقعیت جزء آن شرایط دیگر نبود. و اگر نوئله از واقعیتِ او خبر داشت ، هیچ وقت او را نمی بخشید.
فرار کردن ، بهترین کار بود. دِو این را می دانست اما با این حال نمی توانست بر نفسش غلبه کند. وقتی نوئله لبخند زد و روی نوک پاهایش ایستاد ، تمام قدرت دِو از بین رفت و او را بوسید.
دِو به خودش قول داد که فردا واقعیت را به او می گوید.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل 9


زنِ میانسالِ جذابی از جلوی سالن گفت " چیزی که همه درباره نوزادان ازش می ترسن اینه که اونا نمی تونن بگن چه مشکلی دارن. حداقل نه به صورت شفاهی. خبر خوب اینه که نوزادان فقط نیازهای ساده ای دارند. اون ها می خوان سیر بشن ، راحت و تمیز باشن و احساس درد نکن. پس شما نباید نگران این باشین که بچه تون احساس می کنه از کارش راضی نیست. "
لحظه ای سکوت کرد و چند نفر خندیدند. دِو نمی خندید. برای او اصلاً خنده دار نبود. او آنجا بود که یاد بگیرد چگونه یک پدر خوب باشد. چیزی که در آن درمورد جیمی موفق نشده بود.
دِو می دانست که آن زن درست می گوید. در شروع نیازهای کودک ساده بود و بیشتر مادی. آسیب روحی چندانی پیدا نمی کرد. ولی وقتی بزرگتر شد چه؟
" برای چند ماه اول ، شما و بچه با هم دیگه آشنا می شید. شما یاد می گیرید که هر نوع از گریه هاش چه معنی ای میده و چه کاری باید بکنید. این ها شروعی برای شخصیت اون بچه است. بچه ی شما بو و صدای شما رو می شناسه و با لمس کردنتون شما رو تشخیص می ده. این زمانی هست که شما احساس پیوستگی می کنید. پدرها ، شما هم باید به اندازه مادرها این حس رو داشته باشید. این بچه ی شما هم هست. "
بعد صحبتش را درباره چگونگی ارتباط با بچه ها و مهم بودن آن ادامه داد ، ولی دِو گوش نمی داد. او هیچ وقت با جیمی ارتباط روحی برقرار نکرده بود. نه به صورت یک پدر. این دلیل اوضاعِ بدِ آن موقع بود؟ نداشتن ارتباط درست با او ؟
او هیچ وقت درباره ارتباط احساسی فکر نکرده بود. وقتی مادرشان مُرد و پدرشان رفت ، دِو تنها به وظیفه و مسئولیت فکر کرده بود. او با مشکلات و ناراحتی خود دست و پنجه نرم می کرد و تلاش کرده بود آن را عقب بزند چون می خواست به وظیفه اش درقبال جیمی برسد و او را به راه درست ببرد.
اما به جای آن که راه درستِ موفقیت را به او نشان دهد ، دِو راه را خراب کرده و سوزانده بود – در ابتدا به صورت یک حرف و بعد به معنای واقعی کلمه .
وقتی داشتند با ماشین به خانه بر می گشتند ، دِو گفت " باید قوانین جدیدی داشته باشیم. "
نوئله پرسید " مثل جدول برنامه ریزی؟ "
" دقیقاً. الان اون بچه سی روز از زندگیش می گذره. حالا باید برنامه ریزی کنیم. "
نوئله خندید. " دِو ، نمی تونیم این کار رو بکنیم. ما داریم درمورد آدم ها حرف می زنیم. نه یک گروه یکسان. همه با هم دیگه فرق دارند. "
" چرا باید با هم فرق داشته باشن ؟ قوانین کمک می کنن. تو فقط با این کلمه مشکل داری. چطوره بگم برنامه های کمکی ؟ "
" فکر نمی کنم فرقی داشته باشه. به علاوه ، حالا خیلی مونده تا زمانی که باید درمورد غذا دادن و پوشک عوض کردن نگران باشیم. "
نوئله شکمش را لمس کرد. " هنوز قیافه ام هم نشون نمی ده که حامله ام. "
نوئله آن را جدی نمی گرفت.
دِو گفت " من اطلاعات بیشتری می خوام. وقتی رسیدیم خونه ، می رم توی اینترنت تا ببینم چی می تونم پیدا کنم. "
" ولی الان دیره. من خسته ام. "
" تو برو بخواب. من یه مقدار بیدار می مونم. "
سکوت نوئله نشان می داد که از این تصمیم راضی نیست.
دِو فکر کرد که بهتر است توضیح بدهد اما راهِ آدم های ترسو را پیش گرفت و چیزی نگفت.
او کاری برای کمک به جیمی نمی توانست بکند. ولی با کمی شانس و مقدار زیادی پافشاری می توانست کاری کند که تاریخ را دوباره با بچه ی جیمی تکرار نکند.
نوئله تمام هفته را منتظر پیک نیکِ روزِ یکشنبه ی خانه ی پدر و مادرش بود. آن روز هوا آفتابی و گرم بود و نوئله با خود دو نوع سالاد آورد.
همه چیز در این دو هفته ی گذشته تغییر کرده بود. او دوست داشت مادرش را از این تغییرات باخبر کند اما می دانست که آن کار غیرممکن است. نه تا وقتی که راز ازدواجش را با دِو فاش نکرده بود ، و نوئله هنوز آمادگی گفتن آن را نداشت. و شاید هیچ وقت آمادگی اش را پیدا نکند.
با وارد شدنشان به داخل خانه ، نوئله گفت " ما اینجاییم. "وقتی متوجه شدند کسی داخل نیست ، به طرف حیاط پشتی رفتند.
" سلام! "
نوئله به جمع آنها نگاه کرد. پدر و مادرش با چند نفر از همسایه ها آنجا بودند. خواهر هایش به جز تیفانی با دوست پسرهای خود بودند. تیفانی روی صندلی جلوی استخر نشسته بود و کتاب می خواند.
مادرش گفت " پس تونستین بیاین. " از جلوی ایوان گذشت و هر دوی آن ها را بوسید و ظرف سالاد را از دِو گرفت. " باب شدیداً منتظرِ یکی بود تا باهاش حرف بزنه. لطفاً برو و نجاتش بده. "
" میرم. ممنون. "
دِو به نوئله لبخندی زد و بعد به طرف پدر نوئله رفت و با او دست داد. مادر ، دست نوئله را گرفت و او را به سمت آشپزخانه هدایت کرد. " حالت چطوره؟ من هنوز به رفتنت عادت نکردم. "
نوئله همانطور که ظرف را روی کابینت می گذاشت ، گفت " می دونم. من هم هنوز به زندگی کردن توی یه جای دیگه عادت نکردم. "
مادرش یخچال را باز کرد تا برای ظرف ها جایی باز کند. " اممم ، اگه خوشحال نبودی می تونستم این رو قبول کنم. ولی قسم می خورم که تا حالا این قدر .... " به او خیره شده و دخترش را با دقت نگاه کرد. " راضی ندیده بودمت. "
نوئله با صداقت گفت " من خوشحالم. " می دانست که نسبت به دِو احساس هایی پیدا کرده که قبلاً هیچ وقت نداشته است. " من عاشق زندگیمم. "
" پس من هم خوشحالم. اعتراف می کنم که یه مقدار وقتی رفتی و به سرعت ازدواج کردی نگران شدم. از تو بعید بود. "
" می دونم مامان. معذرت می خوام. نمی خواستم تو یا بابا رو ناراحت کنم. "
" ما ناراحت نشدیم. تعجب کردیم. ولی خب همه چی خیلی خوب پیش رفته و من خوشحالم. "
تیفانی وارد آشپزخانه شد و با تمام دردی که در صدای یک دختر 15 ساله می توانست وجود داشته باشد ، گفت " من حوصله م سر رفته. "
مادر گفت " من بهت گفتم که چند نفر از دوستات رو دعوت کنی. "
" من از این متنفرم که باید درباره چیزهایی که توی هفته اتفاق افتاده و ما رو تغییر داده حرف بزنیم. مسخره ست. چرا باید این همه قانون توی خونه داشته باشیم؟ "
نوئله همیشه احساس می کرد که با خواهرهایش در جبهه ای مقابل پدر و مادرش قرار دارد ولی حالا خودش را در طرف مادرش می دید. " قوانین چیز خوبیه. برات حد و مرز مشخص می کنه. به من اعتماد کن ، قانون داشتن بهتر از نداشتن اونه. "
تیفانی چشم غره ای به نوئله رفت " تو چی می دونی؟ تو ازدواج کردی و رفتی. هرکاری بخوای می تونی بکنی. من هم اینو می خوام. "
و بعد از آشپزخانه خارج شد و در ، پشت سرش بسته شد.
نوئله گفت " لطفاً بهم بگو که اونقدر هم بد نبودم. "
" بیشتر نوجوون ها لجبازی می کنن. از این وضعیت درمیاد. "
نوئله از پنجره تیفانی را دید که به طرف استخر رفت و دوباره خود را روی صندلی کنار آن انداخت. " من یادم میاد که توی اون دوره از همه چی توی دنیا عصبی می شدم و احساس گیجی می کردم. اصلاً جالب نبود. "
نوئله به دِو که داشت با پدرش صحبت می کرد ، نگاه کرد. با دیدن او ، احساس کرد که ضربان قلبش تندتر شده است. نیاز داشت به او نزدیک تر شود ، لمسش کند و کنارش باشد. ولی بیشتر از این حرف ها بود. دوست داشت صدایش را بشنود و لبخندش را ببیند. زندگی وقتی با او بود زیباتر می شد.
مادرش از کنار او آهی کشید. " اون روزا رو یادم میاد. "
نوئله به او نگاه کرد. " وقتی پونزده ساله تون بود؟ "
مادرش لبخندی زد. " نه ... عشق و عاشقی و وقتی تازه ازدواج کرده بودم. نمی تونستم نگاهم رو از پدرت بگیرم. هر روز یک جادو بود و زمان به اندازه کافی برای آشکار کردن احساساتمون نداشتیم. چه روزای فوق العاده ای بودند. دوست ندارم دوباره به دوران نوجوونیم برگردم ولی برای چند روزی برگشتن به اون زمان پر از احساس ، عالی به نظر می رسه. "
نوئله احساس کرد که سرخ شده است. " ما ... ام ، فقط ... "
مادرش به خنده افتاد. " لازم نیست به من توضیح بدی. دقیقاً می دونم به چی فکر می کنی. "
نوئله شک داشت. او و دِو آن طور که مادرش می گفت عاشق هم نبودند. آنها فقط ...
چی؟ آن ها با هم چه رابطه ای داشتند؟ ازدواج کرده بودند ، البته. بچه ای داشتند. در یک خانه زندگی می کردند و به یک دیگر اهمیت می دادند و یک زندگی را می ساختند. یک رابطه ی مستحکم و فوق العاده به نظر می رسید. به یکدیگر احترام می گذاشتند ، جذب می شدند ، تأثیر می گذاشتند.
دوباره نگاهش به دِو برگشت. احساسی که به او داشت عالی بود.
" نوئله ، تو چیزی درباره صورت حساب های بیمارستان به دِو گفتی؟ "
نوئله برگشت و توجه اش را به مادرش برگرداند. " چی؟ اونا؟ فکر نکنم. " یکی از گفت و گوهای خیلی وقت پیششان را به یاد آورد. زمانی که به دِو گفته بود با او ازدواج می کند و دلایلش را هم ذکر کرده بود. این که دوست نداشت پدر و مادرش را تحت فشار بگذارد.
" صبر کن. بهش گفتم. نباید این کار رو می کردم؟ "
مادرش شانه هایش را بالا انداخت. " نمی دونم. اون ها پرداخته شدن. توسط یه فرد بی نام و نشون. اول فکر کردم یکی از افراد کلیسا بوده. اما ما همه ی اعانه دهنده ها رو می شناسیم و وقتی اونا کاری می کنن حتماً می گن. به علاوه ، این یک قضیه خصوصی بود و کسی ازش خبر نداشت. به خاطر همین وضعیت عجیبی شده بود. تا اینکه به یاد دِو افتادم. "
نوئله گفت " ولی اون هیچ چیزی نگفت. نمی دونم که اون بوده یا نه. " نمی دانست چه عکس العملی باید داشته باشد.
" ولی هیچ کس دیگه ای نیست که هم از این قضیه خبر داشته باشه و هم پول کافی برای این کار رو بتونه پرداخت کنه. "
ممکن بود دِو این کار را برای او کرده باشد؟ بدون هیچ چشم داشتی به خانواده اش کمک کرده بود؟ احساس کرد درونش گرم شد.
مادرش گفت " از این کارش هم واقعاً ممنونم و هم به اینکه پنهانش کرده احترام می ذارم. از این خوشم میاد که فکر نکرده لازمه درباره اش حرف بزنه و منّت بذاره. تو بهترین انتخاب رو کردی نوئله. دِو مرد خوبیه. "
نوئله دوباره به دِو نگاه کرد و گفت " درسته. "


دوست پسر سامر مدام درباره وسیله های ماشینش حرف می زد. نوئله به طرف آفتاب رفت و صحبتش را نادیده گرفت. حتی وقتی دِو هم وارد بحث او درباره ماشین شد ، توجهی نکرد.
تیفانی کنار نوئله روی صندلی نشست.
خواهر کوچکش پرسید " پس ازدواج کردن خوبه ؟ خوشحالی ؟ "
نوئله چشم هایش را باز کرد. " البته. می دونم که تو فکر می کنی هیچ مسئولیتی توی زندگی من وجود نداره ولی هیچ کس دیگه ای هم نیست که کارها رو بکنه. کارهای خونه خود به خود انجام نمی شن. " درباره ی خدمتکارهایی که برای تمیز کردن خانه استخدام شده بودند ، چیزی نگفت. آن ها هر هفته می آمدند و کارهای سخت را انجام می دادند ، مثل تمیز کردن زمین ، آشپزخانه ، دستشویی ها و پنجره ها.
" کارهای خونه توی خونه ما هم خود به خود انجام نمی شن. بعد از رفتن تو و همینطور لی لی که برای کالج خونه رو ترک کرد ، فقط من و سامر هستیم که باید کارها رو انجام بدیم. این منصفانه نیست. "
نوئله پرسید " فکر می کنی مامان باید همه کارها رو بکنه؟ "
تیفانی به او نگاه کرد. " می دونستم که یه چیزی مثل این می گی. نه ، فکر نمی کنم که مامان باید همه کارها رو بکنه ، ولی من هم نباید همه رو بکنم. تو که نمی کردی. من از اینکه باید از هم کوچکتر باشم متنفرم. همه چیز گردن من میفته. "
نوئله از این دید به ماجرا نگاه نکرده بود. " می دونی که من هنوز دوستت دارم. "
" آره ... اما من درباره این حرف نمی زنم. از وقتی تو و لی لی رفتید ، همه ی توجه به من و سامر برمی گرده. سامر بزرگتره و می تونه رانندگی کنه که معنیش اینه که فقط من باقی می مونم. از این متنفرم. اون ها شروع می کنن به سوال پرسیدم. من کجا می رم؟ چی کسایی اونجان؟ "
نوئله لبخندی زد. " اون ها همیشه این کار رو می کنن. "
" آره ، ولی الان به جواب ها اهمیت می دن. خیلی توجه می کنن و من از این خوشم نمیاد. "
نوئله متوجه شد که دِو دارد به صحبت آن دو گوش می دهد. نوئله با دیدن او که لبخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت ، متوجه شد که او هم نمی داند باید چه جوابی داده شود.
نوئله پرسید " تو ترجیح می دادی که اون ها اهمیت ندن؟ "
" شاید. بعضی اوقات. ولی همه چی اشکال داره. مثل اسمم. "
" اسمت چه مشکلی داره؟ "
" احمقانه ست. می دونی چند نفر دیگه هم این اسم رو دارن؟ مثل یه جوک می مونه. سال پیش سه تا تیفانی توی کلاس هندسه ام و دو تای دیگه توی کلاس انگلیسی ام بودن. یه پسری به اسم دیوید می گه که هیچ وقت با یه دختری با اسم تیفانی بیرون نمیره چون هیچ کس نمی فهمه داره درمورد چه کسی حرف می زنه. "
" پس دیوید یه احمقه. "
" شاید ، ولی اون واقعاً بامزه ست. "
" پس تو از اون خوشت میاد. "
تیفانی آهی کشید. " شاید. ولی اون از من خوشش نمیاد. "
" من نمی ذارم که تو به خاطر اسمت احساس ضعف کنی. پسرها فکرشون رو در مورد این جور چیزها سریع تغییر می دن. "
" شاید. یا شاید اون از یه تیفانی دیگه خوشش بیاد. " و به دِو نگاه کرد و دوباره نگاهش را به نوئله برگرداند. " اون خیلی خوبه. می دونی ، بهتر از دوست پسر احمق سامر که فقط درباره ماشین حرف می زنه. "
نوئله به شوهرش نگاه کرد و لبخند زد. " اون عالیه. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
آنها دیروقت به خانه رسیدند و هردو احساس خستگی می کردند. نوئله همانطور که همراه با دِو وارد می شد ، گفت " تو واقعاً رفتارت با خانواده من خیلی خوب بود. تیفانی امروز حال خیلی خوبی نداشت. "
" اون نوجوونه پس طبیعیه. "
نوئله به او لبخندی زد. " به هر حال با اون حرف های دخترونه. تو خیلی صبر نشون دادی و من واقعاً ازت ممنونم. "
" من ناراحت نشدم. از خانواده ات خوشم میاد. "
" اون ها هم تو رو خیلی دوست دارن . مامان گفت ... "
نوئله سکوت کرد و به او خیره شد. دِو قیافه خوبی داشت ولی چیزی که پشت این ظاهر وجود داشت برایش مهمتر بود. طوری که با او و بقیه رفتار می کرد فوق العاده بود. و مهربانی و توجه و ملایمت و در عین حال نیرومندی اش از هر مردی که می شناخت بیشتر بود.
به او می توانست اعتماد کند – نه فقط درباره خودش بلکه درباره بچه اش. او با قلبش به او اعتماد می کرد.
نوئله بدون فکر گفت " من دوسِت دارم. "
دِو خشکش زد.
نوئله تکرار کرد " من دوسِت دارم. " منتظر پشیمانی بود ولی احساس کرد که حرف درستی را زده است.
لبخندی زد. " وای. نمی دونم از کجا گفتم. می دونم که این هیچ قسمتی از قراردادمون نیست. ولی من دوسِت دارم. تو فوق العاده ای ، دِو . من نمی دونم تو چرا تا حالا ازدواج نکردی و یه عالمه بچه نداری. شاید من خوش شانس بودم. دلیلش هرچی که هست ، ولی ما با همیم و من دوسِت دارم. "
تا آن لحظه ، فکر می کرد که عاشق بودن چه حسی است. و حالا می دانست – او کاملاً از حسش مطمئن بود.
دِو طوری به او خیره شده بود که انگار دارد به یک غریبه نگاه می کند. " تو نمی تونی. "
این دقیقاً جوابی نبود که نوئله دوست داشت بشنود اما سعی کرد ترسی به دلش راه ندهد. " خب ، ولی من این حس رو دارم. "
" نوئله ، بس کن. من نمی خوام در این مورد حرف بزنیم. " دِو چند قدم عقب رفت و ادامه داد " تو نمی دونی داری چی می گی. فقط به خاطر رابطه ی جدیدمونه. "
" نه اینطور نیست. " داشت کم کم می ترسید. " تو نمی تونی درمورد احساساتم به من دستور بدی. "
دِو از بازی ای که نوئله شروع کرده بود اصلاً خوشش نمی آمد ، ولی باید او را مجبور به تمام کردنش می کرد. نباید این اتفاق می افتاد.
دِو گفت " ما یه قرار داشتیم. " می دانست حرف احمقانه ای زده است.
" پس معذرت می خوام که من قوانین رو شکستم. "
دِو به این فکر کرد که قرار آنها بیشتر از چند برنامه و قانون بود. دلایلی وجود داشت.
نوئله نمی توانست عاشق او باشد. بقیه او را دوست نداشتند. بقیه او را مانند زن های دیگر می خواستند یا از او مانند جیمی متنفر بودند ، یا مثل پدر و مادرش ترکش کرده بودند ، ولی هیچ وقت دوستش نداشتند.
دِو از کنار او گذشت و از آشپزخانه خارج شد. نوئله به دنبال او رفت و وارد راهرو شد.
همانطور که دست او را می گرفت ، گفت " تو نمی تونی وانمود کنی که این اتفاق نیفتاده. من حرف هام رو پس نمی گیرم. "
" می تونم امتحان کنم. "
" چیزی که من گفتم هیچ معنی ای برای تو نداره؟ "
دِو نمی خواست به او نگاه کند ، ولی از توانش خارج بود. به نوئله خیره شد ، به چشمان او که از درد و امید پر شده بود. می دانست نگاه کردن به آن چشم ها اشتباه بزرگی بود. نوئله خیلی خوب بود و دِو فراموش کرده بود که او به بازی اش عادت ندارد. هیچ احساسی نباید درگیر می شد. هیچ کس نباید نارحت می شد و آزار می دید.
دِو به سرعت گفت " این معنیش اینه که تو خیلی من رو نمی شناسی. اگه می شناختی هیچ وقت ادعا نمی کردی که عاشقمی. "
نوئله غز زد " من ادعا نکردم. من واقعاً دوسِت دارم. می دونم دارم درباره چی حرف می زنم. و همینطور تو رو هم می شناسم. تو خوب و مهربون و باهوشی. تو همه صفت هایی که من توی یه مرد دوست دارم رو داری. "
حرف های نوئله ، او را سوزاند. بدنش از خون خالی شده بود. می خواست این احساس گناهی که داشت از بین برود.
دِو گفت " تو متوجی نیستی. من چنین مردی نیستم. من همه ی چیزهای مهم رو از بین بردم. همه چی رو. پدرم به خاطر من ، ما رو ترک کرد. خودش بهم گفت. اون می خواست بره تا من شبیهش نشم. من نمی دونستم منظورش چیه پس کاری نمی تونستم بکنم. و جیمی ... " چشم هایشم را بست. کار بدی بود چون باعث شد تمام ثانیه های آخرین جر و بحثشان جلوی چشمش ظاهر شود.
" جیمی مهمترین فرد زندگی من بود. " دِو این را گفت و به نوئله خیره شد. " من می خواستم بهترین برادرش باشم ، بهترین پدرش ، بهترین کس برای اون باشم. ولی نشد. نتونستم کاری بکنم که اون به درس و کالج یا کار پیدا کردن اهمیت بده. به کلاس های دبیرستانیش نمی رفت ، به مهمونی می رفت و با چند تا پسر نه چندان خوب دوست شده بود. سال آخر دبیرستان از مدرسه بیرونش کردند. این رو بهت گفته بود؟ بهت گفت که سعی کرده بود باشگاه مدرسه اش رو آتیش بزنه؟ "
نوئله به او خیره شد. چشمانش گشاد شده بودند. به آهستگی سرش را به نشانه منفی تکان داد.
" در حقیقت اون هیچ وقت فارغ التحصیل نشد. تا اینکه بالاخره مجبورش کردم یه مدرکی بگیره. بعد از اون ، به من گفت که دیگه کاری به من نداره. نه اینکه از خونه رفت – اگه می رفت مجبور می شد مسئولیت قبول کنه و پول دربیاره و اون این رو نمی خواست. " نفسش را بیرون داد. " می دونی چرا اون روز که تو دیدیش توی شرکت بود؟ می دونی داشت چی کار می کرد؟ "
دوباره نوئله سرش را به نشانه منفی تکان داد. " فکر می کردم کار می کنه. "
" کار می کنه ! " دِو سعی کرد بخندد ولی هیچ چیز خنده داری در آن وضعیت وجود نداشت. " فکر کنم می تونی این طوری هم بگی. اون بعضی چیزها رو می دزدید و توی خیابون می فروخت. قطعات مخصوص هواپیما به دردش نمی خورد ولی بعضی قسمت ها بود که برای بیشتر موتورها کار می کرد. من خودم متوجه کارش شدم و اون حتی عذرخواهی هم نکرد. "
نوئله نفس عمیقی کشید ولی چیزی نگفت.
دِو ادامه داد. " من با این کاراش آشنا بودم. خیلی فرصت بهش داد و اون خرابشون کرد. اهمیت نمی دادم. توی اون لحظه از برادرم متنفر بودم. بهش گفتم که دو تا انتخاب داره. می تونه وارد ارتش بشه یا اونو تحویل پلیس می دم. ارتش یا زندان. اینا انتخاب هاش بودن. "
دِو سرش را تکان داد تا دعوایش را با جیمی به یاد نیاورد. جیمی گفته بود که هیچ وقت دِو را نمی بخشد و دِو هم در مقابل گفته بود که مانند او فکر می کند. نزدیک بود همدیگر را کتک بزنند.
دِو گفت " می دونی که چی رو انتخاب کرد. به خاطر همین داوطلب شد. بهم گفت که کجا می فرستنش و من هم گفتم که چیز خوبیه. اون باید اونجا بزرگ می شد. مسئولیت پذیری رو یاد می گرفت. ولی به جاش کشته شد. "
دِو به نوئله نگاه کرد. " این کاری بود که من کردم. من راحت ترین راه رو انتخاب کردم و به خاطر همین حالا جیمی مُرده. هیچ کاری برای تغییر دادنش نمی تونم بکنم. فرقی نمی کنه که چقدر دوست دارم همه چیز رو عوض کنم. من باید با نتیجه های کارم تا آخر عمر زندگی کنم. من برادرم رو از دست دادم. بدتر ، کشتمش. پس حالا شاید بخوای بیشتر راجع به ادعات درمورد دوست داشتن من فکر کنی. "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دهم

دِو از آشپزخانه خارج شد . نوئله صدای بسته شدن درب گاراژ و سپس صدای روشن شدن ماشینش رو شنید.
اون داشت می رفت . نوئله از شنیدن اون حرفا و حالا رفتن اون شوکه شده بود. چطور می تونست این حرفارو بهش بزنه و بعد ترکش کنه ؟
برای چند دقیقه توی سکوت ایستاد و سپس چراغ ها رو خاموش کرد و به اتاق مشترکشون رفت . هزاران فکر مختلف به مغزش هجوم آورده بود. نمی دونست به چی فکر کنه و چه چیزی رو باور کنه. تنها چیزی که می فهمید این بود که دِو کاملا برای او از جهاتی که حتی تصورشون رو هم نمی کرد دست نیافتنی بود.
دِو تا آخر شب به خونه برنگشت. نوئله سعی کرد بخوابه ولی نتونست و تا سحر خواب به چشمش نیومد . در حالی که منتظر برگشتن دِو بود یک قوری قهوه آماده کرد ولی وقتی از اومدنش نا امید شد دستگاه قهوه جوش رو خاموش کرد و به کالج رفت.
در طول مسیر یه باره دیگه تمام چیزهایی رو که دِو بهش گفته بود رو مرور کرد. اون جیمی رو به حد کافی می شناخت و می تونست درک کنه که اون چطور با رفتارش می تونسته موجب آزار آدمی مثل دِو بشه. جیمی در یک مسیر لغزنده و هموار به سمت نابودی قرار گرفته بود و به هر حال عواقب کارهاش گریبانگیرش می شد.
ولی قرار نبود بهای سنگینی مثل جونش رو برای این کارها بده. ماشین رو پارک کرد و بعد از برداشتن کتاباش از اون پیاده شد. هیچ کس مستحق پرداخت بهای چنین سنگینی برای کارهاش نبود. حالا بر سر دِو بیچاره که با چنین احساس گناه سنگینی باقی مونده بود چی می یومد؟
اون می تونست درک کنه که چرا دِو نمی تونست گذشته رو رها کنه. برای دِو خیلی دردناک و راحت بود که خودش رو سرزنش کنه انگار که می خواست با این کارش خطایی رو که کرده بود جبران کنه. این مسئله اصرار شدیدش رو برای نقش داشتن در زندگی فرزند جیمی و همین طور ازدواجشون توضیح می داد. ولی این وسط چی به سر نوئله می یومد؟ آیا اون اصلا در برنامه هام دِو جایی داشت یا فقط وسیله ای بود که بچه برادرش رو براش به دنیا می یاورد ؟ آیا اون عاشق مردی شده بود که حتی بهش به چشم یک انسان واقعی نگاه نمی کرد ؟
تا عصر اون به هیچ جوابی برای سوالایی که تو ذهنش وجود داشت نرسید. از اونجایی که نمی دونست که آیا هرگز دیگه دِو رو می بینه یا نه بر سر دوراهی مونده بود که امشب شام تهیه کنه یا نه. به تصورات احمقانه خودش می خندید آیا واقعا کسی که همسرش ترکش کرده بود جایی هم برای این تصورات ساده انگارنه داشت؟ ولی براش راحت تر بود که رو این چیزها تمرکز کنه تا این حقیقت که ممکن بود دیگه هرگز دِو رو نبینه. به خودش گفت بالاخره باید یه چیزه بخوره. به اندازه دو نفر غذا آماده می کرد حتی اگه دِو امشب هم به خونه برنمی گشت خودش می تونست فردا بقیه غذا رو بخوره .
کمی از ساعت پنج گذشته بود که صدای باز شدن درب گاراژ رو شنید. قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد ولی سعی کرد خودش رو کنترل کنه و موقعی که اون وارد آشپزخانه می شه واکنشی از خودش نشون نده . خرد کردن فلفل ها رو به پایان رسوند بعد دستهاشو با دستمال خشک کرد و چرخید تا مقابل دِو قرار بگیره.
چهرش واقعاً اسفناک بود . سایه های تیره ای زیر چشمش دیده می شد و قدمهاش سنگین بود . شک داشت که اصلا خوابیده باشه ولی مشخص بوده که جایی دوش گرفته و لباساش رو تعویض کرده. به یادش اومد که دِو کنار دفترش یه سرویس بهداشتی خیلی مجهز داشت و خنده دار به نظر می یومد که تمام این اتفاقا از همونجا شروع شده بود . اگه اون روز صبح موقع خروج از دفتر دِو متوقفش نکرده بود هیچ وقت از وجود بچه با خبر نمی شد.
از اونجایی که دِو تنها فامیل جیمی بود نوئله در نهایت موضوع بچه رو بهش می گفت ولی تا اون موقع اول پیش پدر و مادرش می رفت و خدا می دونست چه اتفاقایی مممکن بود بیفته. شک داشت که در اون صورت اونا الان باز هم با هم زن و شوهر بودن.
دِو کتش رو درآورد و روی پیشخون انداخت. " نوئله من واقعا متاسفم. من نباید اون طوری می رفتم . حق نداشتم تو رو نگران کنم . فکر کردم که باهات تماس بگیرم ولی موقعی که این فکر به ذهنم رسید ساعت سه صبح بود و امیدوار بودم که خوابیده باشی. "
نوئله گفت " من خواب نبودم " سعی کرده نشون نده که چه قدر از برگشتنش احساس آرامش می کرد .
دِو دستی به موهاش کشید و گفت " فرار کردن معمولا واکنش طبیعی من توی چنین شرایطی نیست. نمی دونم چه اتفاقی افتاد "
" این یه مسئله احساسی بود"
" این مسئله بازم کار من رو توجیه نمی کنه. قول می دم که دیگه همچین کاری رو نکنم."
نوئله می خواست بپرسه چرا. آیا منظور دِو این بود که در آینده بهتر با مسائل کنار می یاد یا منظورش این بود که به خاطر اینکه بعد از این دیگه با هم نخواهند بود در چنین موقعیت هایی قرار نخواهند گرفت و مشاجره نمی کنن ؟
نوئله شعله گاز رو خاموش کرد و ماهیتابه رو از روی اجاق برداشت.
" ما باید دراین مورد با هم حرف بزنیم منظورم در مورد جیمیه "
دِو حالت تدافعی به خودش گرفت " نه ، صحبت نمی کنیم "
" تو نمی تونی همچین چیزی رو سر من خراب کنی و بعد در موردش هیچ صحبتی نکنی. این مسئله خیلی مهمیه. تو داری زجر می کشی دِو. من می فهمم که تو چرا دلت براش تنگ شده ولی تو مسئول مرگ جیمی نیستی. تو باعث نشدی اون زندگیشو خراب کنه ، تو مجبورش نکردی دزدی کنه و تو ماشه ی اسلحه ای که اون رو کشت رو نکشیدی. "
" من نمی خوام در این مورد باهات صحبت کنم ."
صدای دِو لحن سردی به خودش گرفته بود و نوئله از این بابت به خودش لرزید.
" دِو ..."
" نوئله من دوستت دارم و بهت احترام می ذارم ولی بحث کردن در این مورد خارج از محدودست. من می خوام در مورد یه سری چیزای دیگم باهات روشن برخورد کنم. تا اونجایی که به من مربوط می شه قول و قرارمون پابرجاست. بعد از دو سال این ازدواج به پایان می رسه."
با این حرف دِو ، نوئله احساس کرده که انگار یکی بهش سیلی زده " ولی دِو ما دیگه از اون مرحله رد شدیم"
" نه رد نشدیم. همبستر شدنمون هیچ چیز رو تغییر نمی ده. بعد از دو سال من تو رو ترک می کنم" دِو یه نفس عمیق کشید " درکت می کنم اگه بخوای در مورد تمام چیزایی که بهت گفتم فکر کنی و حتی اگه بخوای می تونیم یه مدتی تو یه خونه با هم زندگی نکنیم "
لحن صدای دِو آروم شده بود ولی حرفاش تا اعماق قلب نوئله رسوخ کرد. با هم همبستر شدیم ؟ آیا این تمام چیزی که واقعا در مورد کاری که کرده بودن تصور می کرد؟ برای نوئله اون اتفاق خیلی بیش تر از این حرفا ارزش داشت.
نوئله به دِو نگاه کردن و فکر کرد چه حرفایی وجود داشت که دِو اونارو به زبون نمی آورد. آیا اون سعی داشت نوئله رو ترقیب به عقب نشینی کنه؟ می دونست که دو هم به اندازه اون از عشقبازیشون لذت برده بنابراین دِو دلش نمی خواست اون بخش از رابطشون تموم بشه. پس این چیزایی که الان داشت می گفت چه معنی می تونست داشته باشه ؟ آیا دِو می خواست فاصله بینشون رو حفظ کنه تا بهش وابسته نشه ؟ آیا این فقط یه تصور احمقانه تو ذهن نوئله بود؟
نوئله می خواست باور کنه که دِو از عاشق شدن وحشت داره ولی اون چه مدرک داشت که بتونه این ایدش رو ثابت کنه؟ به استثنای احساس گناه شدیدش در مورد جیمی ، دِو شبیه یه مرد عادی بود. چطور ممکن بود از عشق ورزیدن به کسی وحشت داشته باشه؟ اون مطمئنا در مورد بچه جیمی احساس تعهد می کرد.
آیا می ترسید که نوئله ترکش کنه یا داشت از قلبش محافظت می کرد یا بازم همه اینا تصورات کودکانه نوئله بود؟
نوئله به آرومی گفت " من دلم نمی خواد که تو جایی بری ، اگه قراره کسی بره اون منم که باید برم"
نوئله احساس کرد که چهره دِو یه دفعه منقبض شد ولی مطمئن نبود.
دِو پرسید " آیا داری می ری؟ "
" نه. من همسرتم و دلم می خواد که در کنارت بمونم "
دِو یه دفعه پرسید " منظورت تو اتاق خوابه ؟ آیا تو می خوای از اون جهت با من بمونی یا اونم یه محدوده زمانی داره ؟ "
دِو سعی می کرد که اون رو از خودش دور کنه ولی چرا؟ آیا اگه نوئله با شرایطش موافقت می کرد دِو احساس بهتری پیدا می کرد یا بدتر؟
هیچ راهی نداشت که اینو متوجه بشه چون اگه می پرسید دِو قطعا جوابش رو نمی داد پس تصمیم گرفت فقط در مورد خودش نگران باشه و به این فکر کنه که چی می خواد.
نوئله گفت " من هنوزم عاشقتم. احساسات من رو نمی تونی تصرف کنی و نمی تونی اونا رو به من دیکته کنی یا براشون قانون بزاری . فقط می خوام بدونم آیا می تونی اینو قبول کنی ؟ می تونی تو این خونه زندگی کنی در حالی که می دونی من چه احساسی بهت دارم ؟ "
چشمای تیره دِو هیچ چیزی رو نشون نمی داد " دو سال دیگه همه اینا تموم می شه "
دِو نمی تونست عشق نوئله رو از بین ببره همون طور که نوئله نمی تونست مجبورش کنه تا احساسی نسبت بهش داشت باشه. در نهایت اگه دِو باز هم نمی خواستش نوئله ترکش می کرد.
نوئله گفت " تو همسرم هستی و من نسبت به رابطمون احساس تعهد می کنم. تا وقتی که با هم هستیم همه چیزو باهات قسمت می کنم که شامل قلب و جسمم هم می شه. "
" پس می مونی ؟ "
نوئله تایید کرد. " شام تا نیم ساعت دیگه آمادس "
دِو سری تکون داد و رفت. نوئله بهش نگاه کرد و فکر کرد که آیا اون متوجه شده که هیچ چیزی بینشون حل نشده ؟ برای یه مدت با هم صلح کرده بودن ولی هیچ کس از نتیجه نهایی اطلاعی نداشت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
یک هفته گذشت و نوئله همچنان داشت با این وضعیت دست و پنجه نرم می کرد. با وجود اینکه هنوز توی یه خونه زندگی می کردن دیگه اون زوج شاد و خوشبخت گذشته نبودن.
درباره همه چیزای بی اهمیت حرف می زدن ، بدون لمس کردن همدیگه توی یه محل زندگی می کردن و به شدت مودب رفتار می کردن. شب ها هر کودمشون یک سمت تخت می خوابید بدون اینکه تمایلی به حرکت به سمت هم داشته باشن .
در واقع نوئله دلش واقعا برای دِو تنگ شده بود. دلش برای خندیدن و لمس کردنش تنگ شده بود. برای عشق بازی با او و بودن باهاش لحظه شماری می کرد ولی نمی دونست چطوری مشکلاتشون رو حل کنه. صحبت کردن اونا رو به هیچ جا نرسونده بود و مطمئن بود که اگه به طرفش بره دِو قطعاً پَسِش نمی زنه ولی آمادگی این رو نداشت که اولین قدم رو برداره.
برای اولین بار بی تجربگیش اون رو فلج کرده بود. نمی دونست که چکار کنه و خجالت می کشید موضوع رو با راچل یا کریسی در میون بزاره. تا اونجایی که دوستاش اطلاع داشتن در منزل هانتون ها اوضاع بر وفق مراد بود.
نوئله هیچ وقت با دروغ زندگی نکرده بود و نمی خواست الان هم این کار رو بکنه. ولی چه طور می تونست اوضاع رو تغییر بده ؟ آیا هردوشون نیاز به یه ضربه اساسی داشتن ؟
تا موقعی که بعد از جلسه مرور دروس به خونه برگشت هنوز جوابی نداشت . از دیدن ماشین دِو در گاراژ تعجب کرد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود ، اون این موقع چرا به خونه برگشته بود ؟
در حالی که وارد آشپزخانه می شد دِو رو صدا زد. او رو در اتاق نشیمن به همراه تیفانی و در کنار تعداد زیادی چمدان پیدا کرد.
خواهرش یه نگاه بهش کرد و زد زیر گریه . نوئله دستش رو دراز کرد و تیفانی رومحکم بغل کرد.
دِو گفت " مادرت با من تماس گرفت چون تو سر کلاس گوشیت رو برنداشته بودی "
تیفانی کمی عقب رفت " من از خونه متنفرم . دیگه نمی تونم مامان و بابا رو تحمل کنم . دلم می خواد بیام و با تو زندگی کنم "
نوئله فکر کرد که فقط همین رو کم داشتن ، سعی کرد که به وضعیت پیش اومده بخنده ولی نتونست.
تیفانی گفت " قول می دم دختر خوبی باشم ، اونا اصلا منو درک نمی کنن . نوئله خواهش می کنم مجبورم نکن بر گردم. "
دِو ازش خواست که باهاش بره توی اتاقشون . نوئل به خواهرش گفت منتظر بمونه و بعد به دنبال دِو رفت.
وقتی درب اتاق رو پشت سرشون بستن نوئله گفت " باورم نمی شه "
دو در تایید حرفش گفت " این قطعاً اتفاق غیر منتظره ای . مادرت زنگ زد و گفت که تیفانی داره فرار می کنه و گفت اگه بتونیم چند روز پیش خودمون نگهش داریم واقعا کمک بزرگی بهشون کردیم. فکر می کنه که تیفانی نیاز داره یه سری واقعیت ها رو ببینه "
نوئله گفت " اون به بیشتر از این احتیاج داره " منتظر شد تا دِو بهش بگه که موندن تیفانی تو خونه اونا غیرممکنه ولی اون هیچ چی نگفت.
پرسید " دِو ، تو از وضع پیش اومده ناراحت نیستی ؟ "
دِو شونه هاشو پایین انداخت و گفت " من اکثر اوقات خونه نیستم. این تویی که باید باهاش تو خونه بمونی. حالا تصمیم با خودته "
نوئله پلک زد. هیچ کس باورش نمی شد که ای دِو باشه که داره این حرف ها رو می زنه. یه چیزی درست نبود ولی نوئله نمی تونست حدس بزنه که اون چی می تونه باشه.
دِو منتظر موند تا نوئله تصمیمش رو بگیره. چیزی که نمی تونست بهش اعتراف کنه این بود که تیفانی یه حواس پرتی غیر منتظره پیش آورده بود. رابطه بین نوئله و دِو خیلی پرتنش شده بود. وجود یه نفر سوم می تونست اوضاع رو بهتر کنه یا حداقل یه کاری کنه تا فراموش کنن که با هم این قدر مودبانه رفتار کنن.
دِو می دونست که ناراحتش کرده و از این کار متنفر بود . اون سعی کرده بود که از اول تمام قوانین رو بگه تا بعداً مشکلی پیش نیاد ولی این وسط حسابی برای احساسات و تمایلات جنسی باز نکرده بود.
می دونست که عشق بازی با نوئله یه اشتباه محضه. رابطه ای که باهم داشتن نوئله را قانع کرده بود که به دِو علاقه داره. دِو تصور نکرده بود که احساسات نوئله می تونه واقعی باشه. نوئله چطور می تونست بدونه که اون چه کار کرده و هنوز عاشقش باشه؟ دِو اون رو آزرده بود و باعث رنجشش شده بود و تنها کاری که نوئله کرده بود شگفتزده کردن اون به بهترین نحو به صورت مرتب بود.
نوئله گفت " اگه برای تو مسئله نیست به تیفانی می گم که می تونه اینجا بمونه .اگرچه این ممکنه با تعطیلاتی که اون تو ذهنش داره خیلی فاصله داشته باشه" شونه هاش رو صاف کرد و گفت " خوب فکر کنم آماده باشم"
با هم به نشیمن برگشتن . تیفانی با اضطراب در کنار توده چمدون هاش ایستاد بود و نا گهان پرسید " چی شد؟ نوئله خواهش می کنم بزار اینجا بمونم "
نوئله بهش خیره شد " می تونی بمونی "
تیفانی با شادی به هوا پرید وگفت " واقعا ؟ این عالیه! در کنار من بودن این قدر عالیه که فکر نکنم دلت بخواد من هیچ وقت از پیشت برم . می تونم یه نگاه به سوئیت کنار استخر بندازم ؟ خیلی جالب به نظر می رسه."
" آره جالبه ولی تو داخل خونه و در اتاق مهمون می مونی"
دِو فکر کرد دقیقا همون اتاقی که نوئله چند وقت پیش تخلیش کرده بود رو می گه ، اگر اون اتاق رو خالی نکرده بود و به اتاق مشترکشون نیومده بود قضیه خیلی پیچیده تر از الان می شد.
نوئله گفت " فقط یه شرط وجود داره "
" هر شرطی باشه قبول می کنم "
" شرطمون اینه که تو باید طبق قوانین من رفتار کنی "
تیفانی موهای بلوندش رو کنار زد و گفت " چه قوانینی ؟"
نوئله گفت " مطمئنم ازشون خوشت می یاد. بعضی هاشون خیلی برات آشنا هستن. یکیش اینه که هر روز یه سری وظایف داری که باید انجام بدی. دومش اینه که هرشب باید راس ساعت نه خونه باشی "
تیفانی با فریاد گفت " ساعت نه ؟ اونم نه شب ؟ "
" قانون سوم اینه که حق نداری هیچ پسری رو به خونه بیاری . هیچ وقت . دوستای دخترت رو می تونی دعوت کنی و فقط در صورتی که یکی از ما خونه باشیم . ساعت نه شب باید به خونشون برگردن مگر این که از قبل اطلاع داده باشن که شب رو اینجا می مونن. چهارم ، وقتی تنها توی خونه هستی حق رفتن به استخر رو نداری. موسیقی رو با صدای معقول گوش می دی و ما مشخص می کنیم چه نوع موسیقی برات مناسبه . فعلا فقط همینا به ذهنم می رسه ولی ممکنه بعدا بیش تر بشن. اگه یکیشون رو هم رعایت نکنی وسایلت رو جمع می کنم و پرتت می کنم بیرون. روشنه ؟ "
تیفانی طوری به خواهرش زل زده بوده که انگار تا حالا ندیده بودش " تو از مامانم بدتری . دِو بهش بگو که درخواستش واقعاً ناعادلانست"
دِو دستاشو بالا گرفتو گفت " این مسئله بین شما دو نفره لطفاً من رو واردش نکنید "
دِو فکر کرد اگرچه قوانینی که نوئله گذاشته بود یه مقدار سختگیرانه بودن ولی از طرف دیگه نقشه ای که داشت رو درک می کرد. اون سعی داشت به تیفانی نشون بده که فرار کردن هیچ چیزو حل نمی کنه. درسی که خود دِو هم بعد از رفتارش پس از دعوای سختشون ، باید یاد می گرفت.
نوئله گفت " دِو می ره سرِکار و منم می رم کالج ، همه توی این خونه یه مسئولیتی دارن . خوب حالا که شرایطو می دونی نظرت چیه ؟ "
تیفانی یه آه کشید و نوئله فکر کرد که اون می خواد عقب نشینی کنه ولی تیفانی یه دفعه گفت " باشه. قبول می کنم طبق مقررات رفتار کنم "
" خوبه. پس من هر روز صبح به مهدکودک می برمت و ساعت پنج هم میام دنبالت"
دِو اخم کرد و گفت " تیفانی می ره مهدکودک ؟ " به نظردِو سن تیفانی یکم برای این کار زیاد بود.
تیفانی خندید و گفت " من مهدکودک نمیرم. اون جا یه جور نیروی کمکی هستم. این کارم از طرف کلیسا انجام می دم . نوجوانی هایی که سنشون برای کار کردن پایینه به عنوان داوطلب تو جاهای مختلف کمک می کنن. حقوقی بهون نمی دن ولی اگه بخوایم یه روز جایی کار کنیم به عنوان سابقه کاری می تونیم ازش استفاده کنیم. "
به نظر منتطقی می یومد. دِو چنتا از چمدونا رو برداشت و در حالی که به نوئله نگاه می کرد گفت " من اینا به اتاق مهمان می برم "
نوئله سری تکون داد وگفت " تیفانی تو هم می تونی به دِو کمک کنی . تو الان تو هتل زندگی نمی کنی "
خواهرش آهی کشید و گفت " چشم خانم !! "
چنتا از کوله ها رو روی دوشش انداخت و به دنبال دِو راه افتاد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دِو در حالی که درب اتاق رو باز می کرد گفت " این اتاق توئه ، سرویس بهداشتی هم درب کناریه "
تیفانی کوله ها رو روی زمین انداخت و روی تخت دراز کشید " اتاق قشنگیه . تو خونه اتاق من و سامر مشترکه. لیلی و نوئله هم اتاقشون مشترک بود. قراره سامر یکی از اتاقا روبرای خودش برداره و منو لیلی هم وقتی از کالج برگشت اتاق مشترکی داشته باشیم. ولی اتاق ما اصلا به این با حالی نیست "
" نوئله واقعا سختگیره. اون دوست داره مسئولیت ها رو به عهده بگیره و خودش کارا رو انجام بده . دِو این اخلاق نوئله اعصابت رو خرد نمی کنه ؟ "
دِو چمدون ها رو روی زمین گذاشت و گفت " نه. ولی من یه پسربچه نیستم و خواهر تو هم همسرمه "
تیفانی در حالی که تعجب کرده بود گفت " پس دوستش داری ؟ "
دِو لبخندی زد و گفت " بله خیلی زیاد و به نظرم اون واقعا دختر زیبا و فوق العاده ای "
تیفانی گفت " منم دلم می خواد یه نفرم در مورد من همین طور فکر کنه. پس منم باید برای اینکه این اتفاق بیفته مثل تیفانی رفتار کنم ؟ "
" تقریباً "
وقتی تیفانی مشغول باز کردن چمدون ها و جا دادن وسایلش شد دِو به اتاق خواب مشترکشون برگشت و نوئله رو در حالی که روی صندلی لبه پنجره نشسته بود پیدا کرد.
" نوئله واقعاً با موندن خواهرت مشکلی نداری ؟ "
نوئله برگشت و دِو چشم های پر از اشکش رو دید و یه دفعه وحشت زده شد.
" چی شد نوئله ؟ مشکلی پیش اومده ؟ "
نوئله به آرومی گفت " نه. من حالم خوبه "
دِو اصلا حرفش رو قبول نکرد. رفت و کنارش نشست و خواست دستش رو بگیره ولی از این کار منصرف شد " پس چرا داری گریه می کنی ؟ "
" من حرفایی که داشتی به تیفانی می زدی رو شنیدم . چطور می تونی بهش بگی من فوق العادم و بعد به من بگی دو سال دیگه بدون اینکه حتی پشت سرت رو هم نگاه کنی می خوای من رو رها کنی و بری ؟ "
" این دو تا موضوع هیچ ربطی به هم نداره نوئله "
" من کاملا باهات مخالفم دِو . این موضوع دو حالت بیش تر نداره یا تو نسبت به من احساس علاقه داری یا نداری "
این دفعه دِو دستش رو گرفت و به آرومی انگشتاش نوازش کرد و گفت " من تو رو ستایش می کنم و بهت احترام می ذارم ولی عاشقت نیستم و تو هم نباید عاشقم باشی "
اشک چشمای نوئله رو فرا گرفت . دِو می تونست دردی رو که اون داشت می کشت با تمام وجودش احساس کنه ." چرا ؟ این مسئله فقط نمی تونه به خاطر جیمی باشه دِو ؟ چه موضوع دیگه ای وجود داره که به من نمی گی ؟ "
دِو نمی دونست چه طور براش توضیح بده . دلایل خیلی زیادی وجود داشت و تمایل اون برای حفاظت از نوئله خیلی قدرت مند بود. اون دیده بود که وقتی پدرش به مادرش هیچ توجهی نشون نمی داد چطور قلب مادرش شکسته بود و چقدر زجر کشیده بود. اون نمی خواست این اتفاق برای نوئله هم بیوفته .
اون شک نداشت راه حل نوئله برای این مشکل این بود که اونم به همون اندازه عاشق نوئله باشه ولی اون نمی تونست. دِو عاشق پدر و مادرش بود ولی هردوشون در نهایت اون رو ترک کرده بودن. اون عاشق جیمی بود ولی در نهایت باعث نابودیش شده بود. عشق خطرناک بود و در نهایت باعث رنج و تنهایی می شد .
" وقتی این قضیه تموم شه تو یه نفر دیگه رو پیدا می کنی نوئله. کسی که بتونه با تمام قلبش عاشقت باشه"
نوئله دست دیو رو پس زد و گفت " تو فکر می کنی من کسی دیگه ای رو می خوام ؟ من به سادگی قلبم رو به تو ندادم . دِو چه بخوای و چه نخوای تو نمی تونی عشق رو پس بزنی . تو نمی تونی بهش دستور بدی یا توضیحش بدی . آیا هرگز به این فکر کردی که شاید من تا ابد عاشقت بمونم ؟ "
دِو ایستاد و با صدای گرفته ای گفت " این کارو با خودت نکن " نمی تونست به نوئله اجازه همچین کاری رو بده " عاشق من نباش نوئله ، من ارزشش رو ندارم "
نوئله با ناراحتی بهش نگاه کرد و گفت " به نظر میاد منم ارزشش رو نداشته باشم "

صبح روز شنبه دِو سعی کرد تو دفتر کار داخل منزلش کاراش رو انجام بده ولی فقط به مانیتور کامپیوتر زل زده بود. از داخل حیاط صدای جیق و خنده چهار دختر پونزده ساله و خواهران دیگه نوئله که مشغول بازی در استخر بودن شنیده می شد.
بخشی از وجودش می خواست که بره و در کنار نوئله باشه و بخش از وجودش می خواست که از اونجا فرار کنه. در کنار نوئله بودن طی چند روز اخیر واقعا براش دشوار شده بود.
اون هیچ وقت حرف ناراحت کننده ای نمی زد و هیچ وقت فریاد نمی زد. ولی دِو مرتبا نگاه اون رو روی خودش احساس می کرد و می دونست داره فکر می کنه که چرا دِو نمی تونه عاشقش باشه . نوئله متوجه نمی شد که چه درخواست سختی از اون داشت. متوجه نبود که این وضعیت چه قدر برای دِو سخته.
دِو به خودش یادآوری کرد که فقط باید دو سال طاقت بیاره. مطمئناً اونا می تونستن این مدت را تحمل کنن. بعد از اون نوئله آزاد بود که ترکش کنه و زندگی تازهای رو شروع کنه.
ولی اگه نوئله درست فکر می کرد چی ؟ اگه اون تا آخر عمرش عاشق دِو می موند چی ؟
دِو بلند شد و به طرف اتاق نشیمن رفت. از اونجا می تونست حیاط و استخر رو ببینه. نوئله کنار استخر نشسته بود . آیا اون به خاطره اینکه حوصله نداشت داخل استخر نرفته بود یا می ترسید با پوشیدن مایو همه متوجه رازش بشن ؟
دِو با ناراحتی به این فکر کرد که نوئله به خاطر اون به تمام کسایی که دوستش دارن دروغ گفته. اون می خواست بره و تمام قضیه رو به پدر و مادرش بگه ولی ِدِو مانع این کارش شده بود. اون می خواست بخشی از زندگی اون کودک باشه تا به نحوی کاری رو که در حق جیمی کرده بود جبران کنه . تصمیمش اون موقع به نظر درست می رسید ولی الان اصلاً این طور به نظر نمی یومد.
زنگ درب اصلی به صدا در اومد. دِو با خوشحالی از اینکه حواسش برای مدتی از افکارش پرت می شه به سمت در رفت ولی وقتی در رو باز کرد فهمید که هر چیزی یه قیمتی داره.
یه مرد دم در ایستاده بود. چهارده سال گذشته بود ولی با وجود موی خاکستری و چروک های روی پوستش ، دِو به راحتی اون رو شناخت.
پدرش یه لبخند نصفه نیمه تحویلش داد و گفت " سلام پسرم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل یازده


نوئله وارد خونه شد و دِو رو مقابل یه مرد نسبتاً مسن دید. این قدر تَنِش در فضای اتاق وجود داشت که حتی یه فیل رو از پا در می یاورد. از اونجایی که دِو معمولاً به راحتی می تونست با آدمای مختلف ارتباط برقرار کنه نوئله می تونست شرط ببنده که یکی از اون موقعیتای کاری نبود.
دِو از بین دندان های به هم فشرده گفت " نوئله دوست دارم با پدرم جکسون هانتر آشنا بشی "
پدر؟ نوئله به مرد مسن خیره شد . پدری که دو پسرش رو فردای روزی که مادرشون رو از دست داده بودن ترک کرد؟ پدری که به دِو گفته بود مجبوره اونا رو ترک کنه تا دِو رفتارش شبیه اون نشه ؟
نوئله با صدای سردی گفته " آقای هانتر این واقعاً یه دیدار غیر منتظره است "
مرد لبخندی زد و گفت " می دونم عزیزم تو حق داری که از دست من عصبانی باشی . فقط دوست دارم اینو بفهمی که یه مرد وقتی برمی گرده تا از تنها خانوادش طلب بخشش کنه چه احساسی می تونه داشته باشه "
نوئله دهنش رو باز کرد و دوباره بست . حالا که جیمی رفته بود دِو تنها خانواده اون بود. البته به جز بچه ای که تو راه بود. جکسون پدربزرگ فرزند اونهم بود.
نوئله به چشمای پر از غم اون نگاه کرد وگفت " زمان خیلی زیادی گذشته "
" خیلی زیاد. دلم می خواست که زودتر بیام ولی نمی دونستم چطوری این کار رو بکنم "
دِو به خشکی گفت " سفر با هواپیما یه راه منطقی به نظر می رسه . یا ماشین البته اگه همین نزدیکیا زندگی می کردی و یه قایق اگه می خواستی از راه دریایی سفر کنی مناسب بود "
جکسون هانتر به خودش لرزید.
به نظر دِو متوجه این موضوع نشد و با گفتن " اگه منو ببخشید یه سری کار برای انجام دادن دارم " اونجا رو ترک کرد.
نوئله می خواست ازش بخواد تا برگرده ولی نمی دونست واقعا چی می تونه بهش بگه. این روزها اون و دِو به ندرت با هم صحبت می کردن .
جکسون گفت " اشکالی نداره ، وقتی که اینجا بودم پدر خوبی نبودم و بعد از ترک کردن اونها هم کمکی به بهبود این وضعیت نکردم "
"دِو بهم گفته شما بهش گفتید دارید ترکش می کنید تا شبیه شما نشه. "
جکسون اخمی کرد و گفت و گفت " واقعاً من همچین حرفی زدم ؟ فکر نکنم . من دلم نمی خواست که اون آدم نا موفقی بشه. من پتانسیل زیادی تو وجودش می دیدم . فکر کردم اگه سر راحش نباشم می تونه از اون پتانسیل استفاده کنه. این عقیده پدرم بود. اون پسرا رو سرپرستی می کرد و من ..... " مرد کمی به خودش لرزید " خیلی وقت از اون موقع می گذره. بعداً به این فکر می کردم که شاید نباید ترکشون می کردم . ولی الان هیچ راه برگشتی وجود نداره ، مگه نه ؟ "
نوئله نمی دونست چی بگه . این داستانی بود که دِو براش تعریف کرده بود و از اونجا که فکر نمی کرد دِو بهش دروغ گفته باشه مطمئن بود که اون دقیقا همون چیزایی رو که شنیده بوده براش تکرار کرده . رفتن پدرش ایده ی پدربزگش بوده ؟
جکسون گفت " دِو تنها کسی که برام مونده. به محض اینکه اون خبر بد رو در مورد جیمی شنیدم خودم رو به اینجا رسوندم "
نوئله دستی به شکمش کشید و فکر کرد که دِو تنها نفر باقی مونده نیست ولی فعلا وقت مناسب برای پرداختن به جزئیات نبود .
نوئله گفت " در مورد جیمی واقعا متاسفم "
جکسون پرسید " تو می شناختیش ؟ وقتی می رفت جوان بود ؟ چه طور آدمی بود ؟ "
نوئله به تمام چیزایی که در مورد جیمی می دونست فکر کرد و دلیلی ندید که همه اونا رو برای پدرش بازگو کنه " اون خیلی باهوش و خوش اخلاق بود و برای مردن خیلی جوان بود حتی اگه در راه خدمت به کشورش باشه "
انگار که جلوی چشمای نوئله ، جکسون چند سال پیر شد " پسر کوچولوی من رفته ... فکر کنم به اندازه کافی مزاحمتون شدم ، دیگه رفع زحمت می کنم "
نوئله ناخداگاه گفت "تو نمی تونی بری . خواهش می کنم بمون . خواهره پونزده سالم به تازگی از خونه فراری شده پس مجبوری با یه دختر نوجوان و شنیدن موسیقی بلند تو این خونه یه جورایی کنار بیای . ولی یه سوئیت کنار استخر داریم که می تونه برات مناسب باشه . بیا بریم یه نگاه بهش بندازیم "
سی دقیقه بعد جکسون دو تا ساکش رو به سوئیت منتقل کرده بود و یه تی شرت خنک به همراه یه شرتک پوشیده بود . کنار استخر رفت تا با بقیه همراه بشه .
دِو وارد آشپزخونه شد و در حالی که به نوئله که مشغول درست کردن ساندویچ نگاه می کرد گفت " اون نمی تونه اینجا بمونه "
" اون پدرته "
" این مسئله اهمیت چندانی برام نداره "
" اون خانواده توئه . شما باید سعی کنید با اختلافاتتون کنار بیاین "
" این غیر ممکنه "
نوئله به دِو نگاه کرد و گفت " بعضی موقعه ها این قدر احمق می شی که دلم می خواد یه تکون اساسی بهت بدم . تا حالا به این فکر کردی که ممکنه چیزایی وجود داشته باشه که تو ازشون بی اطلاعی و می تونن کلاً اوضا رو تغییر بدن ؟ " نوئله یه خورده فکر و دید که گفتن اون چیزایی که شنیده نمی تونه باعث بدتر شدن اوضاع بشه " پدرت رفت چون فکر می کرد تو یه آینده روشن داری " و بعد همه چیزایی رو که جکسون بهش گفته بود برای دِو تعریف کرد .
" رفتن اون نمی تونسته ایده پدر بزرگم باشه "
" دِو یه کم فکر کن ببین پدرت برای چی باید دروغ بگه ؟ "
" برای اینکه خودش رو آدم خوبی جلوه بده "
" گفتن اینکه اون تو زندگیش یه آدم شکست خوردس واقعا باعث بهتر جلوه شدنش می شه ؟ "
دِو اخمی کرد و گفت " اون یه آدم شکست خورده نبود . تا روزی که ما رو ترک کرد تو کارخونه کار می کرد و هیچ وقت اززیر بار مسئولیتش شونه خالی نکرد "
" خنده داره که اون دقیقا خلاف اینو فکر می کنه . تازه این مسئله مربوط به قبل از اینه که شما رو رها کنه . فکر کن اون الان چه حسی می تونه داشته باشه ؟ "
" نوئله سعی کن خودتو وسط این قضیه قرار ندی "
" من سعی خودم رو می کنم ولی در عوض تو بهم قول بده که با ذهن باز به این قضیه فکر کنی "
" هنوز یک ساعت نگذشته و اون تو رو تحت تاثیر قرار داده . اون مرد دو تا بچه کوچکش رو بلافاصله بعد از مرگ مادرشون ول کرد و رفت . آخه من چطور می تونم این کارش رو ببخشم ؟ "
" من نمی دونم ولی فکر کنم می تونی با گوش دادن به حرفاش شروع کنی "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
شنبه بعد تعداد بیش تری از دوستان تیفانی به خونشون هجوم آوردن . اونا یه ماراتون از فیلمای رمانتیک برپا کرده بودن و مرتب مشغول خوردن شیرینی و شکالت بودن . نوئله کلاس داشت و دِو نمی تونست رو کاراش تمرکز کنه .
اگه جیمی به جای تیفانی بود تا الان دِو تمام دوستاشو از خونه بیرون کرده و بود و داشت تو سکوت به کاراش می رسید . ولی رابطش با برادرش به پایان خوبی نرسیده بود پس تصمیم گرفت کاری به کار دخترا نداشته باشه که باعث عصبی شدن خودش می شد و هیچ جایی هم نداشت که بخواد بهش پناه ببره .
وقتی که واقعا صبرش لبریز شد به حیاط رفت و روبهروی سوئیت کنار استخ ایستاد . یک هفته ای می شد که پدرش اونجا ساکن بود و دِو سعی کرده بود تا جای ممکن باهاش روبه رو نشه . الان وقت تغییر دادن این وضعیت بود .
وقتی که دِو جلوتر رفت از دیدن باب پدر نوئله داخل اتاق تعجب کرد .
"دِو چه قدر خوب شد اومدی داشتیم در مورد تو صحبت می کردیم "
" شرط می بندم که همین طوره ... آقا "
دِو با پدر زنش دست داد و برای پدرش هم سری تکون داد .
"نوئله چند روز پیش بهم زنگ زد و گفت یه سری بهتون بزنم "
دِو نمی دونست که الان باید چه احساسی داشته باشه . نوئله در این مورد چیزی بهش نگفته بود البته اونا اخیراً خیلی کم با هم حرف می زدن .
پدرش گفت " پسرم می تونم برات نوشیدنی خاصی بیارم ؟ "
" نه ممنون " دِو فکر کرد که اصلا نباید به اینجا می یومد و حالا هم راهی نداشت تا مودبانه فرار کنه . اون کنار باب و مقابل پدرش روی مبل نشست .
" پدرت داشت در مورد سفراش برام می گفت اون زمان زیادی رو توی جزایر اطلس جنوبی گذرونده "
" این جایی بود که تو رفته بودی پدر ؟ "
" آره . اکثراً توی هتل ها کار می کردم یا راهنمای تور های مسافرتی بودم . معمولاً زیاد جابه جا می شدم ، نمی تونستم یه جا بمونم "
این حرف رو عمداً زد انگار که می خواست دِو در این مورد نظری بده ولی دِو سکوت کرد.
" سعی داشتم برای خودم یه جا ریشه و وابستگی ایجاد کنم در حالی که من قبلا ریشه هام رو یه جا جاگذاشته بودم . "
دِو سعی کرد احساساتش رو سرکوب کنه گرچه یه مقدار عصبانی شده بود. ریشه هاش رو جا گذاشته بود ؟ آیا واقعا پدرش ترک کردن دو تا بچه رو بعد از مرگ مادرشون این قدر ساده تلقی می کرد ؟
باب گفت " خیلی از آدما به دنبال چیزایی می رن که قبلاً داشتن و از دستشون دادن "
جکسون به دِو نگاه کرد گفت " پسرم من خیلی متاسفم که شما رو رها کردم . می دونم که حرف چیزی حل نمی کنه ولی من این رو از صمیم قلب می گم . تو و جیمی برای من ....."
جیمی ! بدن دِو منقبض شد " تو می دونی چه اتفاقی برای جیمی افتاد ؟ "
" من شنیدم . البته نه از طریق ارتش . تو خانواده درجه اولش محسوب می شدی ولی من با چنتا از دوستام در ارتباط بودم و اونا بهم خبر دادن "

دِو هیچ وقت تو زندگیش این قدر احساس سردرگمی نکرده بود . از یه طرف برای مردی ناراحت بود که پسرش رو از دست داده بود و از طرف دیگه از جکسون هانتر به خاطر اینکه با دوستاش در ارتباط بود ولی پسراش رو فراموش کرده بود ، متنفر بود.
نوئله از کنار در گفت " بالاخره پیداتون کردم . وقتی اومدم خونه فقط یه سری دختر نوجوان رو پیدا کردم و هیچ اثری از بزرگترها ندیدم ، یکم ترسناک بود "
" تو برگشتی " دِو این رو گفت و از جاش پرید . در طول عمرش هیچ وقت از دیدن کسی این قدر خوشحال نشده بود .
نزدیک رفت و نوئله رو بغل کرد و بعد هم بو سیدش " دلم برات تنگ شده بود "
" فکر کنم که واقعا هیمن طوره . یادم باشه بیش تر بیرون برم تا بازم این طور بهم خوشامد بگی . سلام پدر ، جکسون . اوضا چطوره ؟ "
" خوبه فکر کنم بهتره من دیگه برم خونه . امشب قرار مادرت برای شام رُست بیف آماده کنه و من هیچ وقت خوردن اون رو از دست نمی دم "
" یادمه . خودم هم باید کم کم به فکر شام باشم پدر "
دِو گفت " کمک لازم نداری ؟ "
" حتماً. البته اگه صدامون با وجود فیلمی که دخترا دارن نگاه می کنن شنیده بشه . دِو می تونستی بهشون بگی که یه خورده صداش رو کم کنن . جکسون می خوای به ما ملحق بشی ؟ "
پدرش معمولاً با اونا غذا نمی خورد ولی این دفعه گفت " چرا که نه "
نوءله در حالی که دست دِو رو می گرفت و به سمت خونه می رفت گفت " خوبه . پس چند ساعت بهم وقت بده تا همه چیز رو آماده کنم . حدوداً ساعت شش برای شام خوبه "
" به نظر فکر خوبی می یاد "
" پدر قبل از اینکه بری بیا و از بچه ها خداحافظی کن "
" باشه حتما "
با گفتن این حرف دِو و نوئله به خونه برگشتن .
" ناراحت شدی من از پدرت خواستم باهامون شام بخوره ؟ "
" نه. فکر کنم بودن یه نفر سوم تو جمعمون خوب باشه "
نوئله به چشمای دِو نگاه کرد و گفت " اون فقط یه پیرمرده دِو . شیطون که نیست "
" منم این وسط دچار سردرگمی شدم . اون پسرش رو از دست داده و من تازه دارم احساسشو درک می کنم ولی ...."
" ولی چی ؟ "
" ولی اون گفت با دوستاش تو این منطقه در ارتباط بوده . چرا با اونا ارتباط داشته ولی با پسرای خودش نه ؟ اون به همین راحتی ما رو ول کرد و رفت نوئله . به همین راحتی "
نوئله جلو اومد و دِو رو بغل کرد و همین طور که به چهره شگفتزده دِو نگاه می کرد گفت " می دونم . من واقعاً ازش خوشم می یاد ولی وقتی به کاری که با شما فکر کرد می کنم احساس خیلی بدی پیدا می کنم. می دونم که گفتم باید سعی کنید با هم آشتی کنید و هنوزم به این حرفم اعتقاد دارم . این تنها راهی که می تونی زخم هایی که تو دلت هست رو باهاش التیام بدی ولی راه آسونی نخواهد بود . ولی منم هیچ وقت نگفتم آسونه گفتم ؟ "
به جای جواب دادن دِو خم شد و بوسیدش . نوئله اونقدر با اشتیاق بوسش رو جواب داد که دِو دلش می خواست هیچ کس اون دور و اطراف نبود تا بتونه یه مدتی رو با زنی که در آغوشش بود به تنهایی سپری کنه .
" نوئله من بهت احتیاج دارم "
نوئله در حالی که لبهاش می لرزید گفت " تو خیلی وقته که دیگه منو نخواستی "
دِو انگشتش رو روی لب پایین نوئله کشید وگفت " تو اشتباه می کنی . من همیشه تو رو می خوام ولی نشون ندادم "
" چرا ؟ "
یه دفعه دِو جدی شد وگفت " مسائل یه خورده پیچیده بودن "
" همیشه پیچیده خواهند بود ولی من ازت نخواستم که کنارم نباشی "
" پس منم از این به بعد کنارتم "
" خوبه " نوئله به اتاق نشیمن نگاهی کرد و آهی کشید " باید برم و یه سری بهشون بزنم . می خوای همرام بیای با هم بریم سرشون داد بزنیم ؟ "
" چه را که نه " دِو خیلی به داد و فریاد کردن علاقه ای نداشت ولی می خواست ببینه نوئله چه طور این وضعیت رو سر و سامون می ده .
نوئله وارد خونه شد و یه کم صبر کرد . صدای تلویزیون این قدر بلند بود که دیوارها داشت می لرزید . نوئله کنترل رو از روی زمین برداشت و دکمه پاز رو فشار داد ، همه دخترا برگشتن و با تعجب بهش خیره شدن .
" سعی کنید صدای فیلم رو در حد معقول نگه دارید ، راستی کدمتون برای شام می مونید ؟ "
دو تا از دخترا دستشون رو بلند کردن.
" من اسم و شماره تلفنتون رو می خوام . قبل از هر چیز باید با منزلتون تماس بگیرم و با والدینتون هماهنگ کنم "
تیفانی با ناراحتی گفت " نوئله نمی تونیم یه کم خوش بگذرونیم ؟ "
نوئله در حالی که می خندید گفت " فکر نکنم . ساعت حدوداً چهاره. هرکس برای شام نمی مونه باید تا ساعت پنج بره خونه . برای بقیه شام ساعت شش آماده می شه و تا ساعت نه می تونید بمونید "
تیفانی با ناراحتی گفت " واقعا که اعصاب خرد کن شدی نوئله "
" خودم می دونم و خورد کردن اعصاب شماها تبدیل شده به بهترین بخش روزم . همه متوجه اید ؟ "
همه دخترا سر تکون دادن . دو نفری که قرار بود برای شام بمونن بلند شدن و همراه نوئله به آشپزخانه رفتن و دِو مطمئن بود که نوئله به حرفش عمل می کنه و با والدینشون تماس می گیره . بقیه دوستای تیفانی مشغول تماس گرفتن با پدر و مادرشون شدن تا به دنبالشون بیان.
نوئله سرگرم تماس گرفتن به والدین دخترا بود که دِو وارد آشپزخانه شد .
" نوئله تو کی تو تربیت بچه ها این قدر خِبره شدی ؟ "
" کلاسشو رفتم "
" دارم جدی ازت می پرسم "
" نمی دونم . سعی می کنم به رفتارای مامانم فکر کنم و مثل اون برخورد کنم "
دِو به این فکر کرد که چقدر حیف شد که موقعی که تو تربیت جیمی به بن بست رسیده بود کسی مثل مادر نوئله در کنارش نبود . شاید در اون صورت الان برادرش زنده بود و دِو با نوئله ازدواج نکرده بود . با وجود همه اینا نمی تونست زندگیش رو بدون وجود نوئله تصور کنه. پس به این نتیجه رسید که بیش تر از اون که فکر می کرد تو دردسر افتاده .
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Having Her Boss's Baby | برای او


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA