انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Having Her Boss's Baby | برای او


زن

 
نوئله اونشب از سرویس بهداشتی بیرون اومد و دِو رو در حالی که روی تخت نشسته بود ، دید. از وقتی که اون دعوای شدید بینشون اتفاق افتاده بود با وجود اینکه توی یه اتاق می خوابیدن دِو سعی کرده بود که هیچوقت همزمان باهم به رختخواب نرن . همیشه بعد از این که نوئله به خواب رفته بود می یومد و قبل از اینکه از خواب بیدار شه هم می رفت .
نوئله کمی صبر کرد و گفت " امشب می خوای کار کنی ؟"
" نه "
آیا این همون معنی که نوئله فکر می کرد می داد ؟ بهش استرس دست داد. اون عاشق دِو بود و بهمون اندازه هم بهش تمایل داشت . روابط سرد چند وقت اخیرشون براش خیلی دردناک بود . خیلی دلش می خواست تو آغوشش باشه ولی در عین حال کمی هم می ترسید. خیلی از چیزا تو این رابطه گیجش می کرد . آیا این درست بود که خودش رو در اختیار دِو بذاره در حالی که می دونست اون عاشقش نیست ؟
دِو بهش لبخند زد . لبخندی که هم یه جور عذر خواهی بود و هم دعوت . نگاه نوئله روی اندام برهنه دِو که از نیم تنه به پایین زیر ملحفه مخفی شده بود ، چرخی زد .
شاید کنار کشیدن کار درستی بود ولی نوئله تصمیم گرفت از قلبش پیروی کنه . نوئله روی تخت دراز کشید و زیر ملحفه ها خزید.
دِو به سمتش اومد و اون رو به آغوش کشید
" نوئله توهم من رو می خوای ؟ اگی بگی نه من خودم رو کنار می کشم "
" می شه بگی چرا من باید همچین کار احمقانه ای رو بکنم ؟ "
دِو سرش رو پایین آورد و به آرومی بوسیدش . همون طور که می بوسیدش تمام بدنش رو لمس می کرد . نوئله احساس کرد که دیگه هرگز نمی تونه بدون اون کامل باشه ............

نوئله در حالی که پتو رو روی خودش می کشید گفت " دِو می دونستی تو واقعاً برای من فوق العاده ای ؟ "
" نوئله خواهش می کنم ...."
" من سعی ندارم امشب رو خراب کنم "
" منم همین طور "
ولی نوئله یه جورایی حرفش رو زده بود و دیگه نمی تونست پسش بگیره . جَو کلاً عوض شده بود " دِو من هنوزم عاشقتم . هیچ چیزی عوض نشده "
دِو اون سمت تخت دراز کشید و گفت " ازت خواهش کردم که ادامه ندی "
" آره واقعاً هم که این روش تو تا حالا برامون خیلی موثر بوده ، تو از چی می ترسی دِو ؟ "
" من نمی خوام تو ناراحت بشی "
" تو چه چیزه دیگه ای از یه همسر انتظار داری که من نمی تونم برآورده کنم ؟ "
این واقعاً یه سوال خطرناک بود و جوابش می تونست نوئله رو نابود کنه ولی حاضر بود ریسک کنه و جوابش رو بشنوه .
" مشکل تو نیستی . مشکل منم. من نمی تونم عاشقت باشم "
نوئله بهش خیره و شد به این فکر کرد که شنیدن هر چیز دیگه ای به غیر از حقیقت می تونست کم تر از این دردناک باشه .
" دِو مسئله این نیست که تو نمی تونی . تو نمی خوای که عاشق من باشی "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دوازدهم

نوئله درب خونه پدر و مادرش رو زد ، قبلاً هیچ وقت این کار رو نکرده بود چون همیشه همین طور وارد می شد ولی اوضاع الان فرق می کرد . اون دیگه توی این خونه زندگی نمی کرد.
مادرش در حالی که با لبخند در رو باز می کرد گفت " عزیزم درسته که بزرگ شدی و ازدواج کردی ولی احتیاجی نیست که در بزنی . تو هنوزم دختر کوچولوی خودمی "
نوئله دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه ولی با گریه ناگهانی که سر داد هم خودش و هم مادرش رو متعجب کرد .
پنج دقیقه بعدش هر دوشون روی مبله کهنه داخل اتاق نشیمن نشسته بودن . یه بسته دستمال کاغذی روی پای نوئله بود و دستای مادرش به دورش حلقه شده بود.
" هیس ....عزیزم ناراحت نباش من اینجام. هر اتفاقی افتاده با هم درسش می کنیم "
" مامان من خراب کاری کردم . حسابی همه چیزو به هم ریختم "
" همیشه چند ماه اول ازدواج سخته. تو و دِو هم این دوره رو پشت سر می گذارید . می دونم الان خیلی سخت به نظر می رسه ولی اوضاع بهتر می شه. مسئله اصلی اینه که شما عاشق هم دیگه اید "
نوئله در حالی که سعی می کرد اشکاش رو کنترل کنه گفت " من عاشقشم ولی اون عاشقم نیست ........"
" معلومه که دوستت داره عزیزم . اگه نداشت که باهات ازدواج نمی کرد، مگه نه ؟ "
" برای اینکه فکر کرد داره کار درست رو انجام می ده باهام ازدواج کرد "
نوئله همه چیز رو برای مادرش تعریف کرد . مرگ جیمی و فهمیدن اینکه بارداره و بعد هم پیشنهاد ازدواج دِو.
" دِو مسئولیت همه چیزو به عهده گرفت .من نمی گم که خودم تو همه این اتفاقات بی تقصیر بودم . معلومه که منم مسئولم . من ترسیده بودم و اون بهم گفت که چه کار باید بکنیم . همه چیز رو خیلی ساده و معقول جلوه داد " نوئله دستمال مرطوب رو تو دستاش فشرد و به مادرش گفت " خیلی باعث نا امیدیت شدم نه ؟ "
مادرش لبخند زد و گفت " من ناامید نشدم عزیزم . تو در یک لحظه تسلیم احساساتت شدی . این خیلی اتفاق می یفته . سال هاست که این اتفاق برای همه می افته . دخترای باهوشی مثل تو در یه لحظه تصمیمی می گیرن که همه زندگیشون رو تغییر می ده "
" من فکر کردم که عاشق جیمی هستم . شایدم این تصور رو کردم تا کارای احمقانم رو یکم معقول جلوه بدم ولی الان می دونم که واقعاً عاشق دِو هستم اما اون من رو نمی خواد .اون می گه ما با هم یه قرار گذاشتیم که از همه چیز مهمتره "
" درباره قول و قرارتون بهم بگو "
نوئله تمام جزئیات پیشنهاد دِو رو برای مادرش گفت . خیلی سخت بود که اعتراف کنه برای به دنیا آوردن بچه ای که به هر حال به دنیا می یومد قراره پول هم بگیره ولی ....
نوئله نگاهی به مادرش کرد و دید مادرش به جای اینکه ناراحت و متعجب باشه داره لبخند می زنه
" تو از چی این قدر خوشحالی ؟"
مادرش بقلش کرد و گفت " تو داری بچه دار می شی . اولین نوه من . زندگی تو به بهترین وجه مممکن تغییر می کنه . الان چند ماهته عزیزم ؟ نوه عزیزم کی به دنیا می یاد؟ ؟ دکتر رفتی ؟ "
" سه ماهمه ، اوایل ماه مارس و من و دِو باهم رفتیم مطب دکتر. کلاس آموزشی زایمان هم ثبت نام کردم و تمام کتاب هایی هم که تا حالا در مورد بارداری منتشر شده رو هم خریدیم "
" وای نمی تونم صبر کنم تا این خبر رو به پدرت بدم "
" فکر نکنم برخوردش مثل شما با این مسئله مثبت باشه "
" فکر کنم پدرت با برخورد خوبش متعجبت کنه . خوب کجا بودیم ؟ آهان داشتی می گفتی که به خاطر بچه با دِو ازدواج کردی ، البته بهتر بودی اگه می یومدی و اول قضیه رو به من و پدرت می گفتی عزیزم "
" می دونم ، دلم می خواست این کار رو بکنم ..... سعی کردم بهتون بگم " نوئله قضیه روزی رو که اومده تا این خبرو به مادرش بده و اون رو در حالی به خاطر خرج ومخارج زیاد در حال گریه کردن بود ، دیده بود تعریف کرد.
" عزیزم ما بالاخره یه راهی پیدا می کردیم تا بهت کمک کنیم "
" می دونم ولی فکر کردم ازدواج با دِو راه آسون تریه . تنها مشکلی که الان دارم اینه که عاشقش شدم و اون این رو نمی خواد "
" برام درباره این قضیه بیش تر توضیح بده "
" اولش خیلی ترسیده بودم ولی اون همه چیز رو رو به راه کرد" درباره دِو برای مادرش تعریف کرد و اینکه هر چی بیش تر می شناختش بیش تر ازش خوشش می یومد .
" فکر نمی کردم این قدر آسون باشه . خیلی خوب باهم کنار می یایم . اونم مثل من شیرینی کره بادام زمینی رو بیش تر از شیرینی چیپس شکلاتی دوست داره . می خواد برای بچه هر کاری از دستش بر می یاد انجام بده . اون مهربون و مسئولیت پذیره .... "
" فکر کنم تو عشق بازی هم حسابی مهارت داره "
نوئله قرمز شد و گفت " ای وای مامان ...."
" قطعاً همین طوره وگرنه راحت تر می تونستی ترکش کنی "
" توی اون قسمت از رابطمون مشکلی نداریم"
" مادرش خندید و گفت " خیلی محجوبی عزیزم "
" من همچینم محجوب نیستم . رابطه زناشوییم با دِو فوق العاده است ولی شما مادرمی نمی تونم باهات در این مورد صحبت کنم "
" باشه بعداً وقتی که به این نتیجه رسیدی که منم از اون کارا انجام می دم باهم در بارش حرف می زنیم "
نوئله چشماش رو بست و دندون قروچه کرد " اینو می دونم مامان ولی دوست ندارم درباره جزئیاتش باهات حرف بزنم "
مادرش خندید و گفت " باشه منم اینو ازت نمی خوام ............ ولی تو واقعاً چی می خوای ؟"
" می خوام که عاشقم باشه . اون می گه که نمی تونه . من فکر می کنم که نمی خواد . خیلی اتفاقای بد تو زندگیش افتاده . مرگ مادرش و طرد شدن توسط پدرش " اون یه کم در مورد جکسون و برگشتنش برای مادرش توضیح داد " دِو اصلاً باهاش کنار نیومده گرچه امیدوارم بالاخره با هم آشتی کنن . بعد از مرگ پدربزرگش ، دِو مسئول بزرگ کردن جیمی بود که نتیجه خوبی نداشت "
درباره اینکه دِو در مورد مرگ جیمی احساس گناه می کنه هم برای مادرش توضیح داد.
" این طوری که تو تعریف کردی تا به حال هرکس که دِو عاشقش بوده رهاش کردن یا پَسِش زدن یا در نهایت هردو کار رو باهم انجام دادن "
نوئله تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بود . همه دِو رو ترک کرده بودن ویا مرده بودن . آیا مشکل اصلی این بود ؟ دِو فکر می کرد نمی تونه به هیچ کس اون قدر اعتماد داشته باشه که در کنارش بمونه ؟
" روابط عاشقنش چی ؟ در مورد اونا چیزی می دونی ؟ "
" با خیلی از زنا بیرون می رفته ولی نه برای مدت طولانی . کاترین بهم گفت که چند سال پیش با یه نفر نامزد شده بوده . دِو واقعاً دوستش داشته ولی اون قبول نکرده که باهاش ازدواج کنه و مسئولیت جیمی رو هم به عهده بگیره "
" این طور که تو می گی تا حالا هیچ کس حاضر نشده در کنارش بمونه . شاید این جواب تمام سوالای توئه "
" اگه هیچ وقت عاشقم نشه چی ؟ "
" خوشبختی یه چیز تضمین شده نیست عزیزم باید ببینی که چی می خوای و بعد خیلی سخت برای رسیدن بهش تلاش کنی . تو و دِو فقط چند هفته است که ازدواج کردین . بهش وقت بده . به خودت و اون ایمان داشته باش "
نصیحت مادرش واقعا خوب به نظر می یومد به شرطی که می تونست عملیش کنه " متاسفم که در مورد همه چیز بهتون دروغ گفتم "
" متاسفم که احساس کردی که مجبوری دروغ بگی . دفعه دیگه اینقدر بهم اعتماد داشته باش که بتونی حقیقت رو بهم بگی البته فکر نکنم دفعه دیگه ای وجود داشته باشه. "
نوئله لبخند زد " قول می دم دیگه تو همچین وضعیتی قرار نگیرم . به پدر همه چیز رو می گی ؟ "
مادرش سری تکون داد و گفت " آره ولی به دخترا چیزی نمی گم . احتیاجی نیست اونا جزئیات قرار و مدار عجیب تو رو بدونن "
" ممنون. فکر می کنی من و دِو شانسی برای ادامه رابطمون داشته باشیم ؟ "
" آره . ازش نا امید نشو عزیزم . من دِو رو دوست دارم و می دونم که تو هم دختر فوق العاده ای هستی . صبور باش و به قلبت اعتماد کن "
نوئله آهی کشید وگفت " چاره ای ندارم . من عاشقشم و بهش احتیاج دارم "
" پس تو جواب سوالت رو داری عزیزم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دِو سر ساعت همیشگی به خونه برگشت. خودش رو برای شنیدن سر و صدای همیشگی آماده کرد ولی خونه ساکت بود . این براش یه جورایی غیرعادی بود . بقیه کجا بودن ؟
وارد آشپزخانه شد ولی اونجا هم خالی و ساکت بود . با اینکه مطمئن بود نوئله ترکش نکرده بازهم اگر تو خونه بود احساس بهتری داشت . آیا اتفاقی افتاده بود ؟
به دستگاه پیغام گیر نگاه کرد ولی اونم چراغش چشمک نمی زد .هیچ پیغامی نبود . حتما اگه اتفاقی افتاده بود نوئله یه تماس می گرفت . شاید رفته بود جلسه مطالعه گروهی ، خرید برای خونه یا حتی پیش یکی از دوستاش. شاید با تیفانی رفته بود خرید.
درب یخچال رو باز کرد ، طبقه ها پر از باقیمانده غذا و همین طور مواد لازم برای تهیه شام امشب بودن . قبل از اینکه نوئله به خونش بیاد می تونست کت زمستونش رو یه جا بزاره و بازم کلی فضا برای جا دادن چیزای دیگه داشته باشه .
اون تغییرات زیادی ایجاد کرده بود البته نه فقط توی آشپزخانه . اون می خواست تغییرات بیشتری ایجاد کنه ولی دِو نمی تونست اجازه همچین کاری رو بهش بده .
اون دوست داشت احساساتش رو مثل یه نشان افتخار به نمایش بگذاره. اون خیلی چیزا برای دِو می خواست . آیا اون نمی فهمید که عشق آدم رو ضعیف می کنه ؟
یه نوشیدنی از توی یخچال برداشت و به سمت اتاق خوابشون رفت تا لباساش رو عوض کنه . وقتی از اتاق نشیمن رد می شد صدای عجیبی شنید ، روش رو برگردوند و تیفانی رو دید که روی مبل مچاله شده و داره گریه می کنه .
اولین احساسش این بود که فرار کنه و همین طور احساس دوم و سومش . حتما تیفانی تا الان دیده بودش و با اینکه می خواست فرار کنه اینقدر بی رحم نبود که اون رو تو این وضعیت به حال خودش رها کنه .
عالی شد . واقعا که عالی شد !!! نوئله کجا بود ؟ مگه کار اون نبود که باین وضعیت رو سر و سامان بده؟
وارد اتاق نشیمن شد و نزدیک میز وسط اتاق ایستاد " امروز چطور بود ؟"
تیفانی سکسکه ای کرد و دستش رو تکون داد .
"می بینم که ناراحتی . دوست داری در موردش حرف بزنی ؟ "
با وجود ترس دِو ، تیفانی سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
دِو خودش رو لعنت کرد و روی یکی از مبلا روبه روی تیفانی نشست . سامسونت و نوشیدنیش رو کنار گذاشت و کمی به جلو خم شد تا خودش رو کنجکاو نشون بده در حالی که واقعا ترجیح می داد الان توی یه اتاق عمل بدون بیهوشی دراز کشیده باشه ولی اینجا نباشه .
" امروز به کمپ رفته بودی . اونجا اتفاقی افتاده ؟ "
تیفانی بینیش رو تمیز کرد و گفت " یه پسر هست که من ازش خیلی خوشم می یاد . معمولا باهم حرف می زدیم و اون حتی شماره موبایلم رو ازم گرفت ولی امروز دیدم که داره اََمبِر رو می بوسه "
حرف آخرش بیش تر شبیه یه ناله به نظر می رسید . تیفانی صورتش رو با دستاش پوشاند و دوباره شروع به گریه کرد .
دِو دور و ورش رو نگاه کرد به امید اینکه کسی اون رو از این وضعیت نجات بده ولی حتی سوئیت کنار استخر هم تاریک و خالی بود. از شانسش تنها روزی که به پدرش احتیاج داشت اون اینجا نبود . نه ، صبر کن ، پدرش هیچ وقت نبود .
به تیفانی نگاهی کرد و فکر کرد که اون نامناسب ترین فرد برای کمک به این دختر بود ولی بازم نمی تونست بهش بگه صبر کن تا خواهرت برگرده خونه .
" اسم پسره چیه ؟"
" جاستین . اون واقعا مهربون و بامزس . من از اون و اَمبِر متنفرم "
احساسش برای فرار واقعا قوی بود . دِو احساس کرد که عضلاتش منقبض شده . چرا اون ؟ چرا الان ؟
" جاستین چند سالشه ؟ "
" شونزده . اون دلش نمی خواست که امسال توی کمنپ کار کنه می خواست یه شغل واقعی داشته باشه پدر و مادرش گفتن که مجبوره یه سال دیگه هم این کار رو بکنه اونا الان پول بیمه و بقیه هزینه های ماشینش رو می دن . اون درباره رفتنمون به کنار دریا باهام صحبت کرد گرچه فکر کنم الان این کار رو با اَمبِر انجام می ده "
تیفانی دوباره به شدت گریه کرد .
" نگاه کن تیفانی تمام پسرای نوجوان احمقن . تو یه روز صبح یلند می شی و یه دفعه دنیا رو پر از دختر می بینی . درسته که اونا همیشه اونجا بودن ولی تا اون روز تو اصلا بهشون فکر هم نکرده بودی ."
تیفانی بهش نگاه کرد .و گفت " من منظورت رو نمی فهمم "
" الان موقعیت خیلی سختی برای تو پیش اومده، درسته ؟ تو داری تغییر می کنی ، منتظری که بزرگتر شی ، باید در مورد زندگیت تصمیمای مهمی بگیری ولی نمی دونی چه طور باید این کار رو بکنی "
تیفانی سرش رو تکون داد و گفت " چرا باید الان تصمیم بگیرم ؟ اگه انتخاب اشتباهی بکنم چی ؟ نوئله همیشه می دونست چی کار کنه ولی اون یه انسان واقعا فوق العادس "
" جاستین هم همه اینا رو حس می کنه . علاوه براین اون یه مرده . اون باید همیشه اولین حرکت رو به سمت دخترا انجام بده و باید خودش رو برای پس زده شدن هم آماده کنه "
" ولی من هیچ وقت پسش نمیزنم !!! "
" اون این رو نمی دونه . هیچ پسری نمی دونه چه اتفاقی ممکنه بیفته . هرچی اون دختر فوق العاده تر باشه پسره بیش تر نگران می شه . معمولا ما اول چیزای ساده رو انتخاب می کنیم و بعد سراغ چیزای سخت می ریم . شاید از کسی بخواد باهاش بیرون بره که آرزوی بودن باهاش رو نداره ولی این طوری اگه اون جواب رد بهش بده کم تر رنج می کشه "
" تو فکر می کنی که جاستین هم داره همین کار رو میکنه ؟ "
" شاید و شایدم اون پسریه که دوست داره دخترا رو بازی بده "
" نه جاستین فوق العادس . اون هیچ وقت همچین کاری رو نمی کنه "
دِو نالید و گفت " تیفانی ، آیا تو واقعا این پسره رو می شناسی ؟ باهاش وقت گذروندی ؟ یه نگاه بهش کرده و فکر کردی که عمیقا می شناسیش ؟ "
" من می دونم ....."
دِو فکر کرده اگه سرش رو به دیوار بکوبه ممکنه اوضاع بهتر شه ؟
" تو نمی دونی . تو داری اون چیزی رو که خودت می خوای در مورد اون تصور می کنی ولی در واقع هیچ چیز در مورد اون نمی دونی . چیزایی که بهشون علاقه منده ، موسیقی مورد علاقش و یا اینکه با دوستاش چه طور رفتار می کنه "
" ولی مقرر شده که ما به هم برسیم . من این رو احساس می کنم . من عاشقشم "
" تو عاشق تصورت از اون هستی . مردی که تو ذهنته هیچ گونه هم خوانی با جاستین واقعی نداره . اونا ممکنه مشترکات زیادی با هم داشته باشم و ممکنه هم نداشته باشن "
چشمای تیفانی پر از اشک شد " تو از عمد داری این حرفا رو می زنی "
" نه عزیزم این طور نیست . من دارم حقیقت رو بهت می گم. گه جاستین با تو لاس زد و شمارت رو ازت خواست و الان داره یه نفر دیگرو می بوسه پس قطعا اون یه آدم عوضیه . اون دوست داره نظر دخترا را به خودش جلب کنه . برای اون مهم نیست کدوم دختر اون فقط از اونا توجه می خواد. تو بیش تر از اینا ارزش داری. تو به پسری احتیاج داری که تو رو به خاطر خودت بخواد نه چیز دیگه .دلت نمی خواد باکسی باشی که بهمون اندازه که تو فکر می کنی جاستین فوق العاده است فکر کنه که تو فوق العاده ای ؟"
" چی ؟"
" دلت نمی خواد با کسی باشی که فکر می کنه تو فوق العاده ای به جای اینکه بره و اَمبِر رو ببوسه ؟"
" کسی که فکر می کنه من فوق العادم ؟"
دِو شک نداشت که به نظر یه پسر نوجوان تیفانی معیار تمام عیار یه دختر فوق العاده بود .اون زیبا ، شوخ ، مهربون و اجتماعی بود. می تونست مطمئن باشه وقتی تیفانی به مدرسه برگرده دورش رو تعداد زیادی پسر فرا خواهند گرفت . " قطعا . تنها مشکل پیدا کردن اونه و اینکه بفهمی ازش خوشت می یاد یا نه "
تیفانی پرید بقل دِو و گفت " ممنونم دِو. تو راست می گی . جاستین یه احمقه . علاوه بر اون اَمبِر همیشه نفسش بوی بد می ده. اون چه طور می تونه یه همچین دختری رو ببوسه . من اون پسری رو که تو مد نظرت هست رو خیلی بیش تر می پسندم "
دِو دستی به پشتش زد و به سرعت از جاش بلند شد " خوشحالم که تونستم کمک کنم. می رم لباسام رو عوض کنم "
" باشه " کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد. یه شو در حال پخش بود .
دِو به سمت راهرو حرکت و کرد و تدر کمال تعجب نوئله رو در حالی که مخفی شده بود دید .
" تو کی برگشتی خونه ؟"
" اونجاییش که داشتی اسم پسره رو از تیفانی می پرسیدی "
" تو باید می یومدی و منو نجات می دادی "
نوئله لبخند زد و گفت " به نظرم که کارت عالی بود. چرا نگرانی که ممکنه پدر خوبی نباشی ؟تو در این زمینه عالی هستی "
" آره این قدر عالی بودم که برادرم رو به کشتن دادم"
"اون اتفاق تقصیر تو نبود دِو . جیمی خودش اون راه رو انتخاب کرد . تو بهش راه صحیح و قوانین رو نشون دادی . اون دلش نمی خواست که از راه آسون اونها رو یاد بگیره پس راه سخت رو انتخاب کرد . در نهایت همه ما باید با نتیجه کارمون رو به رو بشیم "
" حقش نبود که بمیره ، اگه من وقت بیش تری رو باهاش گذرونده بودم یا کم تر سخت گیری می کردم ....."
" تو نمی تونستی مطمئن باشی که این چیزی رو تغییر می داد. اون از زمانی که به دنیا اومده بود همش دنبال دردسر بود . طبیعتش این طور بود "
" من مرتب می گم که گفتن این حرفا مثل اینه که دارم خودم رو گول می زنم . من می خوام کار ی رو که درسته انجام بدم . تو خودت گفتی که ما باید مسئولیت کارامون رو به عهده بگیریم . من دارم مسئولیت کارم رو به عهده می گیرم نوئله . من مسئول مرگ جیمی هستم و نمی تونم ازش فرار کنم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تیفانی در حالی که یه بسته دیگه رو به نوئله می داد گفت " تو آدمای زیادی رو می شناسی "
" موافقم . من یه لیست برای مامان آماده کرده بودم ولی اون ازم خواست که بازم بهش اضافه کنم . فکر کنم هر زنی رو که من تو عمرم ملاقات کردم رو به این مهمونی دعوت کرده "
مهمونی که قرار بود به عنوان یه هم نشینی کوچک برگزار بشه تبدیل به یه مهمونی بزرگ با کلی مهمون شده بود.
کریسی که طرف دیگه نوئله نشسته بود گفت " خوشحالم که زود رسیدم . کسایی که دیرتر اومدن مجبورن حدود یه مایل دورتر از اینجا پارک کنن"
راچل گفت " نکته مثبتش اینه که اینقدر هدیه آوردن که حتی نمی تونی اونا رو تو ماشینت جا بدی "
" دِو قول داده که بیاد تا اونا رو باهم ببریم خونه "
نوئله هنوزم باورش نمی شد که این همه آدم به مهمونیش اومده باشن و همشونم هدیه آورده باشن . تعداد زیادی بسته گوشه سالن ردیف شده بود که همه چیز از کریستال و لوازم منزل تا لباس زیر داخلشون وجود داشت .
کِلی دوست دوران دبیرستان نوئله گفت " تو در مورد ازدواجت هیچی برامون نگفتی . شنیدم که با هم فرار کردین . وای خدای من این خیلی رمانتیکه . این اتفاق چطور افتاد چطور یه دفعه تصمیم گرفتین با هم ازدواج کنین ؟"
نوئله می دونست که بالاخره همچین سوالایی ازش می پرسن ولی بازم نمی دونست چه طور جواب بده " خوب راستش من و دِو ....." یه دفعه مادرش وسط حرفش پرد و گفت " عکس روز عروسیشون هست . قسم می خورم که کاملا گیج شدم از یه طرف ناراحتم که عروسی اولین بچه ام رو از دست دادم ولی از طرفی هم خوشحالم که احتیاجی نبود تا با دردسرهای مراسم عروسی دست و پنجه نرم کنم "
همه خندیدن و شروع به نگاه کردن عکس ها کردن .
کریسی به آرومی گفت " مادرت می دونه ؟"
" آره چند روز پیش همه چیز رو براش گفتم و خیلی خوب با همه چیز کنار اومد"
" که شامل پرت کردن حواس آدمای کنجکاو هم می شه . مورد بعدی رو من پوشش می دم ، کریستی بعد از اونم نوبت توئه که خودی نشون بدی "
"ممنونم " نوئله در حالیکه سامر داشت بهش اشاره می کرد هدیه ای که دستش هست رو باز نکرده خودش رو مجبور کرد تا کمی لبخند بزنه.
در حالی که نوئله بسته کادو پیچ شده رو باز می کرد کسی گفت " وای خدای من نگاه کنید . توی این عکسا مشخصه که چقدر همدیگر رو دوست دارن .نگاه کنید چه طور دارن به هم نگاه می کنن "
نوئله با شنیدن تایید بقیه لبخندی زد و خدا رو شکر کرد که عکس ها از نزدیک گرفته نشده بودن. در اون صورت ترس توی چهره نوئله کاملا مشخص بود . اون حتی گرفته شدن اون عکس ها رو بعد از مراسم مختصرشون به خاطر نداشت .
از اینکه به بقیه دروغ بگه متنفر بودن ولی توی این شرایط گفتن حقیقت به همه ایده چندانی خوبی به نظرنمی یومد . مادرش قبل از اینکه دلیل واقعی ازدواجشون رو بدونه این مهمونی رو ترتیب داده بود و بعد از فهمیدن حقیقت هم کنسل کردن همچین مهمونی به دردسرهایی که برای توضیح علت برگزار نشدنش باید به بقیه داده می شد ، نمی ارزید .
با کمک دوستاش مشغول باز کردن بقیه هدایا شد . حدود یک ساعت بعد دِو هم وارد مهمونی شد و همه مشغول تبریک گفتن و پرسیدن اینکه آیا دوستان مجردی هم داره یا نه شدن .
نوئله به بهونه آوردن شیرینی به آشپزخانه فرار کرد. وقتی که داشت یکی از سینی ها رو برمی داشت وجود دِو رو در کنار خودش احساس کرد .
" چطوری ؟ "
" خوبم "
" چندان خوب به نظر نمی رسی. به نظر ناراحت می آی "
نوئله شونه هاش رو پایین انداخت و گفت " دوست ندارم به بقیه دروغ بگم . اونا فکر می کنن ما این قدر عاشق هم بودیم که فرار کردیم . حتی در مور گفتن حقیقت بهشون فکر کردم ولی دیدم گفتنش چندان مناسب نیست . بالاخره یه روز باید به این بچه حقیقت رو بگیم ولی موقعه ای که آمادگیش رو داریم نه به خاطر اینکه ممکنه از گوشه و کنار به گوشش برسه "
" آیا نظر بقیه واقعا اهمیت داره ؟"
" من دوست ندارم یه آدم دروغگو باشم . خوب می شد اگه می تونستیم حقیقت رو در مورد ازدواجمون به همه بگیم و بعدش بگیم که همه چیز الان روبه راهه چون ما بالاخره عاشق هم شدیم . ولی حقیقت نداره .نه ؟ چون تو عاشقم نیستی "
دِو ناراحت به نظر می رسید " من که بهت توضیح دادم "
" نه ندادی. نه اونجوری که من بتونم متوجه بشم . پس الان من یه سوال دیگه ازت دارم . چه قدر ؟ چه قدر طول می کشه که تو بالاخره تسلیم بشی دِو ؟ من می دونم که این مثل یه کوه می مونه و منم با بالا رفتن ازش مشکلی ندارم . من فقط کنجکاوم دِو. آیا این یه کوه کم ارتفاع و من فقط باید چند هفته ازش بالا برم یا داریم در مورد اورست صحبت می کنیم و من هنوز به کَََِمپ اول هم نرسیدم ؟"
" نمی دونم چطور جواب این سوالت رو بدم "
نوئله در حالی که ظرف شیرینی ها روبرمی داشت گفت " من کاملا مخالفم . فکر می کنم تو کاملا متوجهی که من اینجا با چه وضعیتی رو به رو هستم ولی بهم نمی گی "

بعد از آوردن تمام هدیه ها به خونه تقریبا تمام اتاق نشیمن پر شده بود .
تیفانی گفت " فکر کنم نوشتن نامه های تشکر چند روزی وقتت رو بگیره . حالا تمام این چیزا رو کجا می خوای بزاری ؟
" نمی دونم "
دِوگفت " باید چنتا از کمد ها رو خالی کنیم . فکر کنم بوفه داخل پذیرایی هم خالی باشه . می تونیم چینی ها رو اونجا بگذاریم "
نوئله در حالی که وحشت زده بود گفت " یه سرویس چینی شونزده نفره هم برامون آوردن . من حتی نمی دونم چه طور برای شونزده نفر غذا درست کنم "
" اصلا احتیاجی نیست این تعداد مهمون دعوت کنی "
تیفانی شب بخیر گفت و رفت .
اون قدر ها هم دیر وقت نبود ، دِو فکر کرده که اون فقط می خواد از جا دادن وسایل شونه خالی کنه .
نوئله گفت " الان نمی دونم با اینا چه کار کنم . چه طوره صبح در موردش صحبت کنیم "
" از لحاظ من مشکلی وجود نداره "
" باید یه چزی بخورم . چیزی که شیرین نباشه "
به آشپزخانه رفت و مقداری نون و کمی کالباس بیرون آورد " تو چیزی نمی خوری ؟"
دِو سرش رو به نشانه نه تکون داد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نوئله با آرامش خاصی قدم بر می داشت به طوری که دِو به فکر فرو رفت که اونا تو این چند وقته چه قدر توی زندگی همدیگه تاثیر گذاشتن .
" من همه این کارا رو کردم تا همه چیز برای هر دومون آسون تر بشه . همیشه هدفم همین بوده ."
نوئله در حالی که خَردَل رو بر می داشت گفت " می دونم "
" تو در زمینه انجام دادن کار درست نمونه ای دِو "
" من هیچ وقت نمی خواستم تو رو ناراحت کنم "
" ناراحتم نکردی "
چه طور همچین چیزی ممکن بود . اگه نوئله واقعا عاشقش بود آیا این مسئله که اون نمی تونست جوابگوی این احساس باشه آزارش نمی داد ؟
نوئله به آرومی گفت " تو من رو اون طور که تصور می کنی آزار ندادی . تو هیچ کار اشتباهی نکردی . تو داری از یه سری قوانین که برای خودت نوشتی تبعیت می کنی .منم راه خودم رو رفتم و دارم نتیجش رو می بینم . من دارم زجر می کشم ولی تو رو عامل اون نمی دونم "
این باعث تعجب دِو شد . اون چه طور می تونست به این سادگی گناه اون رو ندیده بگیر ه ؟
" تنها چیزی که ناراحتم می کنه اینه که تو سعی می کنی همه چیز رو برای خودت آسون تر کنی نه من . ازدواج با من یه محصول جانبیه که از خواسته های تو منشا می گیره . تو راه امن رو انتخاب کردی . همیشه این کار رو می کنی "
" صبر کن ببینم . ازدواج با تو چه طور می تونه امن باشه ؟"
چشمان نوئله پر از احساس شد " تو فکر کردی که می تونی همه چیز رو داشته باشی . یه همسر یه بچه بدون هیچ دردسری . همه چیز رو در نظر گرفتی و حلشون کردی . وقتی همه چیز تموم شدی تو راه خودت رو بری و منم راه خودم . هیچ کدوممون حتی به پشت سرمون نگاهم نکنیم . تو می خواستی همه چیز رو داشته باشی ولی قلبت رو در معرض خطر قرار ندی "
دِو در حالی که به سختی تلاش می کرد خودش رو کنترل کنه گفت " من به خاطر بچه با تو ازدواج کردم "
نوئله گفت " تو از عشق وحشت داری . با همه چیزایی که برات اتفاق افتاده من درکت می کنم ولی این بازم نشون نمی ده که تو یه آدم ترسو هستی "
" که این طور . عین یه سگ کار کردن برای بزرگ کردن برادرم و بعدم درست کردن خرابکاریاش حتی بعد از مرگش واقعا بزدلیه نوئله ؟"
رنگ نوئله پرید . دِو تازه فهمید که چی گفته و این که نوئله چه احساس از شنیدنش می تونه داشته باشه . از زدن اون حرفا به شدت احساس گناه کرد .
دِو از صمیم قلبش گفت " من واقعا متاسفم . من واقعا منظورم این نبود "
نوئله در حالی که صداش از ناراحتی دورگه شده بود گفت "اشکالی نداره . خوبه که می دونم تکلیفم چیه . پس من فقط یکی دیگه از خرابکاری های جیمی هستم "
دِو چند لحظه چشماش رو بست و بعد دوباره باز کرد " من حرفم رو پس می گیرم دِو. تو با حرفت واقعا من رو رنجوندی . "
دِو به سمتش رفت و گفت " من منظورم این نبود . دلم نمی خواست هیچ کدوم از این اتفاقا می افتاد "
" منظورت چیه؟"
" منظورم این بود ........"
" دِو چند وقته که خودت رو پشت انجام دادن کار درست مخفی کردی ؟ چند وقته که احساس مسئولیت از تو محافظت کرده ؟ می دونم که چرا قبلا ازدواج نکرده بودی . تو جیمی رو داشتی که پشتش قایم بشی . نامزد سابقت تو رو رها نکرد بلکه تو خودت اون رو فراری دادی "
" تو اشتباه می کنی نوئله "
" تو اشتباه می کنی . من همه چیز رو می فهمم دِو .تو از جیمی استفاده کرد تا در برابر عشق از خودت محافظت کنی . تو فکر می کنی که عشق تو رو ضعیف می کنه ولی در اشتباهی . اون تو رو قوی و قدرتمند می کنه . بخشیدن قَلبمون به یه نفر شجاعانه ترین کاریه که می تونیم انجام بدیم . من مدت ها تو رو ستایش می کردم در حالی که الان می بینم تو واقعا ترسو هستی . تو حتی نمی تونی تلاش کنی برای یه بارم که شده عشق رو امتحان کنی "
حرفای نوئله مثل یه نور در تاریکی بود . ناگهان خودش رو شبیه یکی از مردایی دید که برای تیفانی توصیفشون کرده بود - مردایی که ارزش توجه یه زن رو نداشتن .
هیچ راهی نداشت که از خودش دفاع کنه .از برادرش برای دور نگه داشتن بقیه استفاده کرده بود .از شرایط پیش اومده ، کارش توی کارخونه و هر چیز دیگه ای سوء استفاده کرده بود تا از عشق پرهیز کنه . چون عشق فقط یه معنی داشت و اون دوباره طرد شدن بودن.
برای مدت زیادی فقط به همدیگه نگاه می کردن . بالاخره دِو سکوت رو شکست " من می خواستم همه چز رو درست کنم . همه چیز رو برات راحت تر کنم در حالی فقط همه چیز رو برات پیچیده تر کردم . معذرت می خوام . من می رم "
چهره نوئله منقبض شد " تو داری ترکم می کنی ؟"
" تو خانوادت رو داری پس تنها نمی مونی "
" تو داری می ری . تو همه چیز رو خراب می کنی و بعدش هم فرار می کنی ؟"
" من هنوزم مسئولیت همه چیز رو به عهده می گیرم "
" معلومه که این کارو می کنی. این کاری که تو بهتر از همه انجام می دی . ولی اگه من ازت بخوام که کنارم باشی چی ؟ اون یه مسئله کاملا متفاوته . مگه نه ؟"
نوئله دو تا دستش رو بالا آورد و گفت " فقط برو دِو . نگران مسئولیتت نباش . اگه تا حالا توجه کرده باشی منم در اون زمینه واقعا توانا هستم . من کسی رو نمی خوام که مسئولیت ها رو به عهده بگیره . من یه همراه می خوام .کسی رو می خوام که بتونه من رو همون قدر که دوستش دارم دوست داشته باشه . "
نوئله خارق العاده ترین و قوی ترین آدمی بود که دِو به عمرش دیده بود . اون با یه لیست از قوانینی که فکر می کرد می تونه ازش محافظت کنه وارد این رابطه شده بود ولی الان که داشت نوئله رو از دست می داد همه قوانین موجود در دنیا هم نمی تونستن کمکی بهش بکنن .
ولی نوئله حقیقت رو نمی دید . اگه دِو می موند چی ؟ اگه به خودش اجازه می داد که عاشق نوئله شه چی ؟ اون موقع دِو ضعیف می شد و نوئله قدرت زیادی تو دستش بود .
" من تا آخر هفته می مونم "
" زحمت نکش دِو . اگه می خوای بری همین الان برو "
نوئله ، دِو رو در حالی که وسایلش رو جمع می کرد تماشا کرد . هرچیزی که دِو در چمدونش می گذاشت مثل یک سیلی به صورت نوئله می خورد. نمی تونست باور کنه که اون داره واقعا این کارو می کنه . داره می ره بدون اینکه قبلش کو چک ترین مقاومتی از خودش نشون بده .
بعد از یه مدت نوئله احساس کرد که دیگه نمی تونه دیدن این صحنه ها رو تحمل کنه .
" واقعا خنده داره دِو . با وجود اینکه زمان زیادی رو کنار پدرت نگذروندی اخلاقت کاملا شبیه اونه . در حالی خانوادت به شدت بهت احتیاج دارن داری ترکشون می کنی "
منتظر شنیدن جواب دِو نشد . بیرون رفت و کنار استخر نشست . شب آرام و خنکی بود . صدای تلویزیون از اتاق تیفانی شنیده می شدو از سوئیت کنار استخر هم صدای موسیقی به گوش می رسید . صدای باز شدن درب گاراژ ، خارج شدن ماشین دِو از اون و سپس صدای بسته شدن مجدد درب رو شنید .
توی تاریکی نشست و به خودش گفت که همه چیز درست می شه فقط نمی دونست چه قدر باید صبر کنه تا خودشم این حرف باورش بشه .....
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سیزدهم

کریسی و راچل هر دو به تماس تلفنی نوئله برای کمک جواب دادن . همگی تو آپارتمان راچل جمع شده بودن . چون تابستان بود راچل کار نمی کرد و کریسی هم مرخصی بود .
نوئله در حالی که به سختی تلاش می کرد تا گریه نکنه گفت" نمی تونم باور کنم که واقعا رفته " تمام طول شب رو گریه کرده بود و داشت سعی می کرد تا جلوی ریزش مجدد اشکاش رو بگیره " می دونم که بهش سخت گرفتم ولی توقع داشتم اونم باهام مقابله کنه .فکر می کردم اون قدر بهم اهمیت می ده که برام مبارزه کنه "
دوستاش دو طرفش نشته بودن و در حالی که کمرش رو می مالیدن بهش دستمال کاغذی می دادن .
کریسی گفت " می دونم که سخته . ولی تو کار درستی رو انجام دادی . قوانین عوض شدن .اینی که دِو این مسئله رو نفهمیده حقیقت این وضعیت رو تغییر نمی ده . تو جایی که قبلا بودی نیستی . این قضیه دیگه فقط یه قرارداد ساده تجاری نیست "
راچل گفت " من نمی فهمم. تو عاشقشی. داری از برادرش بچه دار می شی و رابطتون هم باهم عالیه و می تونید یه خانواده فوق العاده باشید . چطور اون نمی تونه با تو بمونه؟ انگار به تمام چیزایی که می خواسته رسیده و حالا داره ازشون فرار می کنه "
نوئله می دونست که راچل تمام خانوادش رو در بچگی از دست داده و تمام دوران کودکیش رو پیش پدر خوانده و مادر خوانده های مختلف گذرونده و حاضر همه چیزش رو بده تا یه خانواده واقعی داشته باشه .
نوئله گفت " من می دونم که کار درستی انجام دادم ولی آرزو می کنم این قدر تحملش زجرآور نبود "
راچل گفت " اون بر می گرده "
" تو مطمئنی ؟ چون من اصلا این طور فکر نمی کنم "
" اون مرد احمقی نیست عزیزم .اون ترسیده فقط کافیه بهش کمی وقت بدی . فکر نکنم مدت زیادی بتونه دوریت رو تحمل کنه "
کریسی گفت " تازه اگر برنگشت می تونی بری و هر طور شده مجبورش کنی برگرده !!!"
نوئله لبخند زد و گفت " من نمی خوام بهش آسیبی برسونم "
" خیلی بد شد چون اگه این کا رو می کردی حالت بهتر می شد "
نوئله کم خندید و یه دفعه ناله ای سر داد و دوباره شروع به گریه کرد " دیگه نمی تونم ادامه بدم . نمی تونم دوباره به خاطر اون گریه کنم "
دوستانش گفتن " می خوای بگیم اون واقعا یه آدمی عوضیه ؟"
نوئله با ناراحتی گفت " فکر نکنم حتی این حرفم بتونه کمکی بهم بکنه . بدتر از همه اینه که اون اصلا آدم بدی نیست . می دونم که برای من و این بچه حاضره هر کاری بکنه . اون مسئولیتش رو به عهده می گیره چون تو این زمینه بهترینه. پوشک بچه رو عوض می کنه ، تو حمام کردنش کمک می کنه خلاصه همه کاری می کنه به جز عشق ورزیدن به من . تازه قضیه از اینم بدتر می شه اگه حتی عاشق این بچه هم نباشه "
راچل گفت " اون عاشق جیمی بود . این بچه خانوادشه نمی تونه دوستش نداشته باشه "
نوئله فکر کرد ممکنه دِو عاشق این بچه بشه ولی وقتی دچار مشکل شدن چه تضمینی وجود داشت که دِو مثل همیشه فرار نکنه و موقعی که بهش احتیاج داره در کنارش بمونه . اگر مثل پدرش اونا رو رها کنه و بره چی ؟
با وجود تمام چیزایی که در مورد دِو می دونست مطمئن بود که می تونه بهش اعتماد کنه ولی تا دیشب باورش نمی شد که اون بتونه به همین راحتی ولش کنه و بره . اگه یه بار در مورد دِو اشتباه کرده بود بازم می تونست این اشتباه رو تکرار کنه.

دِو وقت زیادی رو در دفترش می گذروند ولی نمی تونست کار چندانی انجام بده . اون دلش برای نوئله تنگ شده بود . نه در حقیقت اون بدون داشتن نوئله واقعا داشت زجر می کشید و هنوزم نفهمیده بود اونشب چه اتفاقی بینشون افتاده بود.
اون می دونست که ترک کردن اون کار درستی بود ولی از یه طرف دیگه به شدت دلش می خواست که پیش اون برگرده. ولی اون چه طور می تونست چیزی رو که اون بیش تر از هر چیزه دیگه ای می خواست بهش بده ؟ نمی تونست بهش اجازه بده اون زجری رو که مادر خودش کشید نوئله هم تو زندگیش بکشه .
یه موقعه ای بود که ........
درب اتاقش باز شد و پدرش وارد شد. دِو بلند شد تا اون رو بیرون کنه ولی نتونست و دو مرتبه روی صندلیش نشست . فایدش چی بود ؟ اون که به تمام رابطه هایی که توی عمرش داشت گند زده بود حالا چی می شد اگه این یکی رو هم از این که بود خراب تر می کرد .
پدرش پگفت " اگه از چهرت مشخص نبود می پرسیدم حالت چطوره ولی می بینم که هم تو و هم نوئله ناراحتید. "
دِو گفت " همش تقصیر منه "
" بعید می دونم . معمولا دو نفر یه رابطه رو خراب می کنن ."
" ولی این دفعه این طور نیست . در مورد جیمی هم این طور نبود "
اون همه چیز رو در مورد جیمی برای پدرش تعریف کرد . اینکه دچار چه دردسرهایی شده بود و چطور دِو سعی کرده بود اون رو ترغیب به تغییر رویه کنه. چطور در نهایت دِو ازش خواسته بود که یا ارتش رو انتخاب کنه یا رفتن به زندان رو و اینکه که اون مسئول مرگ جیمی بود .
وقتی که حرفاش تموم شد پدر ش یه مدت طولانی بهش نگاه کرد .
" جیمی همیشه سخت ترین راه رو انتخاب می کرد پسرم . حتی موقعی که پنج شش سال بیش تر نداشت من این رو می دیدم . اون از قوانین متنفر بود و همیشه آدمای اطرافش رو امتحان می کرد . بین راه سخت و آسون همیشه راه سخت رو انتخاب می کرد ."
" ولی بار آخر این من بودم که تصمیم نهایی رو براش گرفتم " دِو هزاران بار از خدا خواسته بود که اون رو به اون لحظه برگردونه تا حرفش رو پس بگیره .
" دِو تو به جای اون دزدی نکردی و به اون شلیک نکردی . سرنوشت اون از خیلی وقت پیش رقم خورده بود . بودن و نبودن من و تو هم هیچ تاثیری در عاقبت اون نداشت "
دِو به پدرش نگاه کرد و گفت " منظورت چیه ؟"
" من به خاطر جیمی رفتم . فکر کردم اگه نزدیک شماها نباشم اون اصلاح می شه و راه درستی رو پیش می گیره . پدرم گفت که خودش جیمی رو اصلاح می کنه و من حرفش رو باور کردم "
" این حقیقت نداره . تو گفتی برای اینکه من شبیه تو نشم داری ترکمون می کنی . من دلیل رفتن تو بودم "
پدرش اخم کرد و گفت " نوئله هم همین رو بهم گفت ولی من ....... من واقعا متاسفم. شما یه اتاقه مشترک داشتین یادته ؟ جیمی بعد از مرگ مادر ت کابوس می دید برای همین تختش رو به اتاق تو منتقل کردیم .. شبی که می رفتم داشتم از جیمی خداحافظی می کردم نه تو "
دِو اون شب رو به وضوح به خاطر داشت . دیر وقت بود کمی بعد از نیمه شب پدرش جلوی درب اتاق ایستاده بود در حالی که چراغ راهرو نیمی از صورتش رو روشن کرده بود و حرف هایی رو زده بود که دِو تازه می فهمید مقصودشون جیمی بوده نه اون .
به آرومی گفت " همیشه فکر می کردم به خاطر من رفتی "
" این حرفت خیلی چیزا رو برام روشن می کنه پسرم . اینکه چرا هیچ وقت جواب نامه هام رو ندادی . می دونستم به خاطر رفتنم غمگین و عصبانی بودی ولی هیچ وقت تصور نمی کردم ......." توی اون لحظه جکسون هانتر به شدت پیر و شکسته به نظر می آمد.
" چطور می تونستم نگران این باشم که تو ممکنه مثل من بشی ؟ این قدر شبیه پدر بزرگت بودی که افتادن همچین اتفاقی کاملا بعید به نظر می رسید "
" مگه شما و پدرتون رایطه خوبی با هم نداشتین ؟"
جکسون خندید گفت " دقیقا به خوبی رابطه ای که تو با جیمی داشتی . می خواست که جای اون رو بگیرم .، مسئولیت پذیر باشم اداره کارخونه رو به عهده بگیرم . من علاقه ای به اون کار نداشتم . هیچ انگیزه ای نداشتم . پدر بزرگت نمی تونست این رو ببخشه "
دِو نمی تونست چیزایی رو که می شنید باور کنه . از وقتی که شانزده سالش بود سعی کرده بود شبیه پدرش نباشه .
" من با رها کردن شما همه چیز رو خراب تر کردم . من متاسفم دِو . اگه می دونستم کنارتون مونده بودم و ....نه دارم حرف بی خود می زنم .من به هر حال شما رو ترک می کردم . همه اینا تقصیر منه "
" تو عاشق مادرم نبودی . چرا ؟ این تنها چیزی بود که اون ازت می خواست "
" من دوستش داشتم . تا اون حدی که می تونستم . اون خیلی وابسته بود همه چیز من رو می خواست هیچ وقت علاقه من براش کافی نبود. اوایل وابستگیش برام جذاب بود ولی به تدریج احساس کردم که حتی نمی تونم در کنارش نفس بکشم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
" مهم نبود که من چه کار می کردم بازم براش کافی نبود . اون قدر رابطم رو با دوستام محدود کرد که در نهایت اون تنها کسی بود که من می دیدم . وقتی به آخر خط رسیدیم که ازم خواست کارم رو رها کنم و فقط در کنار اون باشم . می دونستم که این نشون دهنده یه مشکل جدیه. مادرت یه جورایی بیمار بود هر چی سعی کردم کمکش کنم ممانعت کرد و در نهایت من رهاش کردم حداقل از لحاظ احساسی "
دِو سری تکون داد و به یاد آورد که تقریبا حدودا دوازده سیزده سالش بود که پدرش حتی دیگه شب ها هم به خونه نمی یومد. اون زمان بود که حال مادرش رو به وخامت رفت . شب ها تا صبح برای مردی گریه می کرد که حتی به خونه برنمی گشت .
" من راه آسون رو انتخاب کردم . اصلا به این کارم افتخار نمی کنم. من ، تو و جیمی و حتی پدرم رو از خودم ناامید کردم . از روزی که به دنیا اومدم پدرم از من ناامید بود "
" پدر این حرفت اصلا درست نیست "
" کاملا درسته . من اصلا به کارای شرکت علاقه ای نداشتم . البته پولش رو دوست داشتم هنوز هم دارم. همون دستمزد ها من رو تا آخر ماه سرپا نگه می داشت "
دِو نمی دونست با این همه اطلاعات چکار کنه . توی یه زمان خیلی کوتاه مسائل زیادی رو فهمیده بود.
پدرش یه دفعه گفت " پسرم خیلی خوشحالم که تو زندگیت این قدر موفق بودی. مطمئنم که پدر بزرگت هم واقعا بهت افتخار می کنه. شرکتش را تا جایی گسترش دادی که اون حتی انتظارش رو هم نداشت "
" ولی من اصلا به خودم افتخار نمی کنم "
" لعنت به تو دِو . این قدر به خودت سخت نگیر . تو مسئول مرگ برادرت نیستی "
" تو نمی دونی داری درباره چی صحبت می کنی "
" اتفاقا کاملا می دونم دارم چی می گم تو باید این احساس گناه رو از خودت دور کنی وگرنه تو رو نابود می کنه . تو نمی تونی به آدمایی که ناراحتشون کردی پشت کنی و راحت به زندگیت ادامه بدی . از درون نابود می شی . تو الان یه چیز خوب رو با نوئله شروع کردی ، گذشته رو فراموش کن و آیندت رو بساز "
دِو با ناراحتی گفت " ولی من نوئله رو از دست دادم "
" بعید می دونم . اون عاشقته . هرکسی می تونه این رو ببینه "
" تو همه قضیه رو نمی دونی . منظورم دلیل اصلی من برای ازدواج با اونه "
داستان رابطه نوئله با جیمی و بارداری غیر منتظرش رو برای پدرش تعریف کرد.
" ازدواج ما بیش تر یه نوع قرارداده "
پدرش اول از شنیدن این حرفا تعجب کرد ولی به سرعت جواب داد " شاید این طور شروع شده باشه ولی دیگه این طور نیست . اون عاشق توئه و مطمئنم که تو هم همین حس رو نسبت به اون داری فقط جرات ابرازش رو نداری . هنوزم دیر نشده میتونی بازم به دستش بیاری "
" اگه دیگه اون رو نخوام چی ؟"
" در اون صورت تو یه احمقی . مطمئنم که فرصتی بهتر از این پیدا نخواهی کرد "
" منم انتظار بهتر از این رو ندارم . دلم می خواد اون یه نفر رو پیدا کنه که بتونه تمام خواسته هاش رو برآورده کنه "
پدرش قهوش رو تموم کرد و لیوانش رو توی سطل انداخت " تو واقعا تحمل این رو داری که یه نفر دیگه اون رو لمس کنه و بهش بگه که عاشقشه . تو واقعا دلت می یاد یه نفر دیگه بچه جیمی رو بزرگ کنه "
دِو احساس کرد که قلبش فشرده شد . اون نمی تونست اجازه بده هیچ کدوم از این چیزا اتفاق بیفته .
اون تحمل این رو یه نفر دیگه نوئله رو در آغوش بگیره یا بعد از عشق بازی نوازش کنه رو نداشت . اون دلش نمی خواست نوئله برای یه نفر دیگه شیرینی کره بادام زمینی درست کنه یا درباره اتفاقات روز باهاش حرف بزنه .
" اگه من عاشقش بشم نابود می شم "
" عشق برای آدمای ترسو نیست . نوئله بهت کمک می کنه که بدی ها رو فراموش کنی و بقیه زندگیت رو به خوبی سپری کنی "
دِو نمی تونست قبول کنه که همه چیز می تونه به این سادگی حل شه " پدر به این آسونی هم که تو گفتی نیست "
" چرا این قدر پیچیدش می کنی ؟ تو یه زن فوق العاده رو پیدا کردی . تو خیلی خوش شانس بودی . همیشه خیلی عاقلانه رفتار می کردی چرا این دفعه این طور نیست ؟"
" تو همه چیز رو خیلی آسون جلوه می دی "
" آسون نیست ولی ارزشش رو داره "
" تا حالا عاشق شدی ؟"
پدرش با سر جواب مثبت داد ." آره دو مرتبه . یکبار عاشق مادرت بودم تا وقتی که اون احساس رو در وجود من از بین برد و بار دوم هم چند سال پیش ولی اون با کسی دیگه ای بود و اصلا نمی تونست فکرش رو بکونه که بخواد اون رو ترک کنه . عشق به راحتی سر راه آدم قرار نمی گیره . وقتی که سر راحت قرا ر بگیره باید دو دستی بگیریش و نذاری از دستت بره "

نوئله هنوز به نبودن دِو عادت نکرده بود . با وجود بودن تیفانی توی خونه اونجا هیچ وقت ساکت نبود ولی همیشه یه چیزی توی خونه کم بود . تختش به نظر برای یه نفر خیلی بزرگ بود و اصلا شب ها نمی تونست بخوابه . شب ها برای خواب یکی از تی شرت های دِو رو می پوشید تا احساس کنه اون در کنارشه . واقعا از لحاظ احساسی خسته بود . توی چند هفته اخیر اتفاقای خیلی زیادی افتاده بود . انگار که سوار یه ترن هوایی شده بود و دوست داشت که اون ترن متوقف بشه تا اون بتونه برای یه مدت کوتاهم که شده یه نفس راحت بکشه ولی دوست داشت که دِو هم در کنارش باشه تا با هم از زندگی مشترکشون لذت ببرن نه اینکه اون رهاش کنه و بره .
نوئله در حالی که داشت یه تکه کیک شکلاتی رو می خورد با خودش گفت " چه تصور احمقانه ای "
تیفانی وارد آشپزخانه شد و گفت " من دارم برمی گردم خونه . مامان تا یک ساعت دیگه می یاد دنبالم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
نوئله بین احساس تعجب از دردسرهایی که خواهرش برای خودش پیش آورده بود و احساس تنهایی که بعد از رفتن اون پیدا می کرد گیر کرده بود .
" باشه . از اینجا بودنت لذت بردم "
تیفانی با یه لحن خودخواهانه گفت " فکر کنم باید ازت به خاطر اینکه گذاشتی اینجا بمونم تشکر کنم ولی در واقع اصلا بهم خوش نگذشت . اینجا قوانین خیلی زیادی برام وجود داشت . مامان هیچ وقت این همه قانون برام نمی گذاره "
نوئله به خودش زحمت نداد تا اینو بگه که قوانین اون و مادرش کاملا شبیه همدیگه بودن و اگه تیفانی دوست داشت یه بهونه برای برگشتن به خونه جور کنه نوئله هیچ مشکلی با این کار نداشت .
" همه وسایلت رو جمع کردی . نیاز به کمک نداری ؟"
" تو خوشحالی که من دارم می رم نه ؟ از اینجا بودن من متنفر بودی "
" چی ؟ نه اصلا این طور نیست "
نوئله بازوی تیفانی رو لمس کرد و گفت " من واقعا از اینجا بودنت خوشحال بودم. دلم برای زمانی که با هم توی یه خونه بودیم وااقعا تنگ شده بود . اصلا دوست ندارم از اینجا بیرونت کنم ولی می دونم وقتی که تو تصمیم به کاری می گیری اصلا نمی شه منصرفت کرد . پیشنهادم برای کمک به جمع کردن وسایلت هم فقط برای کمک بود نه چیز دیگه "
تیفانی هنوزم قانع نشده بود " تو نباید این طوری باشی نوئله . خیلی خشک و پر از قانون های مختلف . فکر کنم دلیل اصلی فرار دِو هم همین بود"
نوئله می دونست خواهرش منظوری نداره و چون فقط خودش ناراحت بود می خواست اون رو هم ناراحت کنه . مهم نبود که مقصود نوئله اصلا ناراحت کردن اون نبود ، به هر حال حرفاش نوئله به شدت تیفانی رو آزرده بود .
به آرومی گفت "دِو به خاطر یه سری دلایل پیچیده اینجا رو ترک کرد "
" نه ای طور نیست . اون به خاطر قوانین مسخره و روحیه افسرده تو اینجا رو ترک کرد . اون به ندرت به خونه بر می گشت چون اصلا تمایلی به بودن در کنار تو نداشت "
عصبانیت ناگهانی تیفانی باعث پر رنگ شدن همه ترس های درون نوئله شد . اون از درون به خاطر از دست دادن چیزی که حتی از اول هم نداشت زجر می کشید.
" تو نمی دونی داری در مورد چی حرف می زنی تیفانی "
" اتفاقا برعکس . تو اصلا برات مهم نیست که اون رفته . تو حتی یه بارم به خاطر نبودن اون گریه نکردی . چرا ؟"
نوئله حتی نمی تونست توضیح بده که دیگه اشکی برای ریختن نداره . اون نمی دونست چطوری این اوضاع به هم ریخته رو سر و سامون بده چون هنوز نفهمیده بود مشکل اساسی چیه .
"این موضوع هیچ ربطی به تو نداره . فقط یه مسئله است بین من و دِو . دوست ندارم در موردش حرف بزنم "
تیفانی روی زمین نشست و گفت " اون به خاطر من رفت . مگه نه ؟ من خیلی دردسر درست کردم "
نوئله آهی کشید و فکر کرد اگرچه خواهرش این حرفای ناراحت کننده رو زده بود ولی پشت تمام اونا یه دختر نوجوان وحشت زده مخفی شده بود.
کنار تیفانی نشست و او رو در آغوش کشید " رفتن دِو هیچ ربطی به تو نداره . حتی اگه تو هرگز به دنیا نیومده بودی اون بازم من رو ترک می کرد "
" راست می گی ؟"
نوئله پیشونیش رو بوسید و گفت " البته که راست می گم "
" ولی اون نباید می رفت . کارش اصلا درست نبود . مامان می گه همه آدمایی که تازه ازدواج کردن با هم مشکل دارن و تنها راه حل حلش اینه که با اونا روبه رو بشی و باهاشون مقابله کنی . تو باید اینو به دِو بگی یا از مامان بخوای که باهاش حرف بزنه . در اون صورت اون برمی گرده و تو دوباره شاد و خوشحال می شی"
" فکرخوبیه " ولی نمی تونست خودش رو راضی کنه تا مادرش رو برای حل و فصل کردن این مشکل بفرسته جلو ." هر اتفاقی که در مورد دِو بیفته تو اگه نخوای لازم نیست که از اینجا بری "
" اینجا خیلی به من خوش گذشت ولی یه جورایی دلم برای خونه هم تنگ شده . علاوه بر اون لیلی چند هفته دیگه می ره به کالج ، این تنها فرصت من برای دیدنشه "
" با وجود رفتن دِو تو هم می تونی برگردی خونه و دوباره مثل قبلا پیش هم خواهیم بود "
نوئله به حلقه ازدواجش نگاه کرد و گفت " دیگه هرگز همه چیز مثل گذشته نخواهد بود . من الان یه زن متاهل هستم" نوئله فکر کرد که دیگه باید وقتشه به بقیه بگه که بارداره و سال آینده یه نوزاد کوچولو بین اوناها خواهد بود .
تیفانی گفت " همیشه فکر می کردم که بزرگ شدن خیلی جالبه ولی این طور نیست . مگه نه ؟"
نوئله لبخندی زد و گفت " راستش رو بخوای بعضی اوقات خیلی هم سخته "


نوئله سعی کرد همین طور که دراتاق انتظار مطب دکتر نشسته بود یه مجله رو مطالعه کنه ولی اصلا نمی تونست تمرکز کنه . این اولین نوبت سونوگرافیش بود و حسابی استرس داشت .
می دونست که همه چیز رو به راهه . چطور ممکن بود نباشه ؟ این براش یه چیز جدید و ترسناک بود و کاملا هم در مواجهه باهاش تنها بود. دلش می خواست که مادرش همراهش باشه ولی چون کار جدیدش رو تازه چند هفته بود شروع کرده بود نوئله دلش نیومد ازش بخواد که به این زودی تقاضای مرخصی کنه . موقعی که این نوبت رو گرفنه بود فکر می کرد که دِو هم همراهش می یاد .
مجله رو روی میز گذاشت و یکی دیگه که تصویر یه نوزاد روش بود برداشت تا بخونه . یه بچه داشت در وجود نوئله رشد می کرد ولی هنوز هیچ نشونه بارزی از بارداری به غیر از بزرگ تر شدن شکمش از خودش نشون نداده بود. همش منتظر بروز حالت تهوع و سایر علائم بود ولی هنوز چیزی اتفاق نیافتاده بود .
درب مطب باز شد و نوئله نگاهی به اون سمت انداخت و وقتی دِو رو دید که به آهستگی وارد اتاق انتظار شد چیزی نمونده بود که از تعجب از روی صندلیش بیفته . دِو روی صندلی کنار نوئله نشست .
" تو اومدی "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
" می دونستم امروز نوبت سونوگرافی داری . دوست داشتم حتما کنارت باشم "
چهره دِو متفاوت به نظر می رسید ، مثل اینکه یه سایه روی صورتش افتاده باشه. به نظر لاغرتر و خسته به نظر می رسید . شایدم این ها همه تصورات نوئله در مورد این بود که دِو دلتنگش شده.
احمقانه به نظر می رسید ولی نوئله واقعا از دیدنش خوشحال بود . دلش می خواست لمسش کنه وباهاش حرف بزنه . انگار که به جای شش روز یک سال بود که همدیگه رو ندیده بودن .
" چکار می کنی ؟ حالت خوبه ؟"
" مرسی خوبم . حسابی مشغول کلاسام هستم . تیفانی بالاخره دلش تنگ شد و برگشت خونه "
دلش می خواست بگه اون قدر دلش برای دِو تنگ شده که حتی شدت اون رو نمی تونه به زبون بیاره. اینکه دوست داره اون به خونه برگرده و روابط زناشویی شون رو از سر بگیرن به شرطی که نوئله کم تر علاقش رو ابراز کنه و دِو سعی کنه کمی بهش علاقه مند بشه .
" تو چطوری دِو ؟"
"خوبم . دارم یه قرارداد با یه شرکت چینی امضا می کنم . در طول هفته همش مشغول مذاکره بودم . الان با کاترین برای صرف نهار رفتن بیرون . وقتی اینجا کارم تموم شد باید برای ادامه مذاکرات برگردم "
" الزامی نبود که حتما بیای "
دِو دستش رو گرفت و گفت " خودم دلم می خواست که بیام . تو این چند وقته خیلی فکر کردم، باید در مورد بعضی چیزا باهات صحبت کنم ."
قلب نوئله فشرده شد " در مورد چیزای خوب یا بد ؟"
دِو لبخند زد وگفت " در مورد یه سری مسائل مهم . مهمون هام فردا برمی گردن چین . می تونم فردا عصر ببینمت ؟"
فقط در صورتی که می خواست بگه دوست داره یه شانس دیگه به رابطشون بده . نوئله الان اصلا نمی تونست با یه درخواست طلاق از طرف اون کنار بیاد .
" من فردا منتظرتم . می تونی بگی قراره در مورد چی حرف بزنیم ؟"
همون موقع یه پرستار وارد اتاق انتظار شد و اسم نوئله رو صدا کرد .


بیست دقیقه بعد نوئله در حالی که دست دِو رو گرفته بود روی تخت دراز کشید.
تکنسین سونوگرافی در حالی که دستگاه رو روی شکم نوئله حرکت می داد گفت " ما این کار رو به آرومی انجام می دیم و من تمام مراحل رو براتون توضیح می دم و قبل از اینکه بپرسید باید بگم بله این چیزی که الان می بینید بچه شماست. الان برای تشخیص جنسیت خیلی زوده ولی باید تصمیم بگیرید که در جلسات بعدی دوست دارید جنسیت رو بدونید یا نه "
" نظر تو چیه دِو ؟"
" من هنوز دارم این مسئله رو هضم می کنم که ما قراره پدر و مادر بشیم "
" تا چند وقت دیگه این قدر کهنه کثیف می بینی که کاملا باورت می شه "
تکنسین نگاهی به مانیتور کرد و گفت " الان بر می گردم " و از اتاق بیرون رفت.
" نمی دونم کی این دستگاه رو اختراع کرده ولی واقعا چیزه فوق العاده ای دِو . نمی تونم برای دیدن تصویر بچه تو ماه های آینده صبر کنم . دوست دارم جنسیت بچه رو بدونم تا اتاقش رو آماده کنم ولی از طرف دیگه دوست دارم سوپرایز بشیم "
دِو خم شد و نوئله رو بوسید و نوئله بقیه حرفش رو فراموش کرد .
دکتر به همراه تکنسین به اتاق برگشت و گفت " خیلی خوب . می خوام هر دو تون یه نفس عمیق بکشید. مطمئنم همه چیز رو به راهه " دستگاه رو روشن کرد ومشغول بررسی شد .
نوئله وحشت زده پرسید " برای بچه مشکلی پیش اومده ؟ درست رشد نمی کنه ؟"
دِو دستش رو محکمتر فشرد . نوئله ترس رو تو چشمای اونم دید .
دکتر گفت " نمی دونم ولی دوست دارم برای اطمینان یه نمونه از مایع رحم بگیرم و یه سری آزمایشات روش انجام بدم. جوابش حدو د سه چهار هفته دیگه مشخص می شه "
دِو گفت " همه چیز درست می شه "
" من می ترسم "
" منم همین طور ولی مطمئن باش من در هر صورت همراهتم "

بعد از خروج از مطب نوئله کاملا مبهوت بود . دکتر گفته بود که همه چیز احتمالا رو به راهه و همه این کارا فقط برای اطمینانه ولی نوئله بازم وحشت داشت .
" من همراهت می یام خونه "
" چی ؟ احتیاجی نیست . من خوبم "
" نه نیستی . الان به کاترین تماس می گیرم می گم که بقیه مذاکرات رو به تنهایی ادامه بده ."
با وجود اینکه نوئله دوست داشت اون در کنارش باشه الان به شدت نیاز به تنهایی داشت .
" من واقعا خوبم دِو. باید برم خونه و کمی استراحت کنم. بعدا با هم صحبت می کنیم "
" دوست ندارم تنهات بذارم "
" کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی یاد . فقط باید صبر کنیم . برگرد سرکارت "
" تو واقعا منظورت این نیست "
" دِو ازت خواهش می کنم بری "
" به هر حال من فردا می یام پیشت "
" باشه . فردا بعد ازظهر خونه هستم "
" اگه تصمیمت عوض شد تماس بگیر سریع خودم رو می رسونم "
"ممنونم. حالا دیگه برو "
به محض اینکه دِو کمی دور شد ترس تمام وجود نوئله رو فرا گرفت طوری که حتی نمی تونست نفس بکشه . چطور می تونست چند هفته رو تو بی خبری سپری کنه ؟
دِو به عقب نگاهی کرد و نوئله بهش لبخند زد و فکر کرد دقیقا کی تیدیل به یه دروغ گوی تمام عیار شده .........
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل چهاردهم

نوئله اون روز رو به هر نحوی که بود گذروند ولی شب کاملا قضیش فرق می کرد . سعی کرد موقعی که کاملا خسته است به اتاق خوابش بره ولی به محض اینکه توی تخت دراز کشید دوباره تمام ترساش برگشت . سعی کرد که خونسرد باشه و افکار منفی رو به ذهنش راه نده ولی موفق نشد .
اگر بچه مشکلی داشت چی ؟ مطمئن بود همه چیزی رو می تونه تحمل کنه به غیر از دست دادن این بچه . هر مشکل دیگه ای پیش می یومد قابل حل بود ولی اگه این بچه رو از دست می داد می دونست که نابود می شه . به یک گوشه تخت خزید و بدنش رو جمع کرد انگار می خواست از بچه ای که درونش رشد می کرد ی جورایی محافظت کنه . احساس می کرد که کاملا تنها و سردرگمه و تا وقتی که نتیجه آزمایشات رو از دکت نگیره نمی تونه آروم بگیره .
" خدایا ازت خواهش می کنم نگذار هیچ مششکلی برای بچه ام پیش بیاد. خواهش می کنم "
به سختی تلاش کرد تا گریه نکنه . اگه این کار رو می کرد تمام ترس هاش بهش غلبه می کردن . باید سعی می کرد قوی باشه و ترس به خودش راه نده ولی شجاع بودن توی این شرایط واقعا سخت بود .
درب اتاق باز شد و قبل از اینکه نوئله بتونه واکنشی از خودش نشون بده دِو وارد اتاق شد . دِو به سمت تخت رفت ، کفش هاش رو درآورد و کنار نوئله دراز کشید . بدون اینکه چیزی بگه نوئله رو به آغوش کشید.
" تو تنها نیستی . من در کنارتم . این موقعیت سخت رو هم مثل بقیه چیزها دیگه می گذرونیم . در کنار هم "
نوئله محکم دِو رو بغل کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت .
" من خیلی می ترسم . خیلی خیلی زیاد "
" منم همین طور عزیزم . نباید برمی گشتم سر کار باید کنارت می موندم "
" تا وقت نیومده بودم بخوابم حالم خوب بود . "
" ولی من نبودم . اصلا نمی تونستم تمرکز کنم . همش به فکر تو و بچه بودم . فکر می کردم همه این ها تقصیر منه "
نوئله سرش رو بلند کرد و به دِو نگاه کرد " زندگی این طور که تو فکر می کنی نیست . اتفاقایی که برامون می یفته به تفکراتمون ربطی نداره این اتفاقات جزئی از زندگی و افکار ما تاثیری روی وقوع اونا نداره "
" من هم تو ذهنم حرف های تو رو قبول دارم . متاسفم که اون حرف ها رو بهت زدم . برای مدت ها این بچه اصلا برام واقعی نبود و فقط یه چیزی بود که وجود داشت ولی امروز واقعا باور کردم که اونم مثل من یه انسانه و داره تو وجودت رشد می کنه "
" با گذشت زمان خیلی چیزا تغییر می کنن"
" اولین بار که پیش دکتر رفتیم این بچه برام واقعی شد . از اینکه دارم پدرم می شم واقعا ترسیدم نه به خاطر اینکه دوست نداشتم مسئولیتش رو قبول کنم ، فقط به خاطر اینکه می ترسم نتونم خوب تربیتش کنم و ژندگیش رو خراب کنم "
" مطمئنم که این اتفاق نمی یوفته . هیچ کدوم از ما کامل نیست . همه ما اشتبه می کنیم . فقط باید تلاش کنیم که همیشه بهترین عملکردمون رو داشته باشیم حتی اگه همیشه به نتیجه مطلوبمون نرسیم . مخصوصا وقتی که پای یه این وسط در میونه "
" تو باهوش ترین آدمی هستی که من می شناسم "
" پس حتما لازم شد بیش تر به آدمای دور و برت توجه کنی "
دِو خندید و گفت " جدی می گم . تو فوق العاده ای . من عاشق برادرم بودم و واقعا دلم براش تنگ شده ولی مطمئنم اگه اون هنوز زنده بود و شما با هم ازدواج کرده بودین اون هیچ وقت نمی فهمید چه قدر خوش شانس بوده که تو رو پیدا کرده "
" شایدم خوشبخت می شدیم "
" دوست ندارم به این موضوع فکر کنم نوئله . نمی تونم به بودن تو با یک نفر دیگه فکر کنم . اگه با جیمی ازدواج کرده بودی چی ؟ ما هم دیگر رو می دیدیم و باهم دوست می شدیم و من به این فکر می کردم که تو واقعا فوق العاده ای "
نوئله نمی دونست منظور دِو از گفتن این حرف ها چیه ولی گفت " مطمئنم که همین طور می شد "
دِو گونه نوئله رو لمس کرد و گفت " ولی در اون صورت تو به اون اهمیت و می دادی و من داغون می شدم و یه روز از خواب بیدار می شدم و می دیدم که عاشق زنی شدم که همسر برادرمه "
نوئله نمی تونست نفس بکشه " دِو...."
" من عاشقتم نوئله . متاسفم که کارام این قدر احمقانه بود و اینکه این قدر طول کشید تا همه چیز رو درک کنم . اگه بخوای می تونم علت همه کارام رو برات توضیح بدم "
" اگه توضیح بدی که خوب می شه "
" باشه . تو حق داری که بدونی . برای مدت ها فکر می کردم که عشق آدم رو ضعیف می کنه . فکر می کردم مادرم به خاطر اینکه قلبش شکسته بود مُرد . فراموش کرده بودم چه طور عشق رو تو ذهنش به وظیفه و اجبار تبدیل کرده بود . فراموش کرده بودم که وقتی مرد چه قدر احساس آرامش می کردم که دیگه احتیاجی نیست خودم رو به آب و آتیش بزنم تا اون رو راضی نگه دارم . هیچ وقت نتونستم این مسئله رو برای خودم حل کنم . به همین علت برام خیلی سخت بود که به کسی نزدیک بشم "
موهای نوئله رو پشت گوشش زد و ادامه داد " جیمی یه مشکل دیگه بود. نمی دونستم باهاش چکار کنم . چطوری اصلاحش کنم . پدرم می گه بعضی از آدما از وقتی به دنیا می یان همیشه سخت ترین راه رو انتخاب می کنن و جیمی یکی از اونها بود . هنوز باید روی این حرف پدرم فکر کنم ولی می خوام بگم همیشه به این نتیجه می رسیدم که عشق آدم رو ضعیف می کنه و بعد یه دفعه تو و ملاقات کردم "
" اگه راستش رو بخوای دفعه اول ما به شدت باهم برخورد کردیم "
" درسته و من برای اون اتفاق تا آخر عمرم متشکرم . تو به من نشون دادی که عشق واقعی آدم رو قوی می کنه . قدرت تو از عشق و ایمان می یاد . همیشه همین طور بوده . نمی دونم چرا عاشقم شدی ولی آرزومه که عشقت هیچ وقت از بین نره . برای سختی هایی که به خاطر من تحمل کردی متاسفم و امیدوارم که من رو ببخشی . می تونم خودم رو بهت ثابت کنم. فقط کافی بهم بگی چکار کنم "
اگه نوئله در آغوش دِو نبود ممکن بود با شنیدن این حرف ها غش کنه " لازم نیست هیچ کاری بکنی جز اینکه قول بدی دیگه هرگز ترکم نکنی . "
" فقط همین "
" و بهم قول بدی همیشه عاشقم بمونی و برای پایداری رابطمون تلاش کنی "
" قول می دم . فقط همین تست دیگه ای نیست ؟"
" من نمی خوام تستت کنم فقط می خوام در کنارم باشی . تنها چیزی که برام مهمه اینه که الان در کنار هم هستیم "
دِو گفت " من لیاقت تو رو ندارم " و بعد نوئله رو بوسید . بوس اونا نشون دهنده پیمانی بود که با هم می بستن . نوئله احساس کرد که عشق تمام وجودش رو فرا گرفته و تمام غصه هاش رو از بین برده .
دِو در حالی که دستش رو روی شکم نوئله به حرکت در می آورد گفت " این مشکل هم حتما حل می شه . هر اتفاقی بیفته با هم راه حلش رو پیدا می کنیم "
" با بودن تو در کنارم همه چیز رو می تونم تحمل کنم "
" مطمئنم که حاله بچه خوبه و همین طور بچه هایی که قراره در آینده دشته باشیم "
" به نظرت چندتا بچه ممکنه داشته باشیم ؟"
" نمی دونم نظر تو چیه ؟"
" با دو تا شروع می کنیم تا ببینیم بعدا چی پیش می یاد "
" هیچ وقت ترکم نکنه نوئله . طاقتش رو ندارم "
" هرگز . تو دنیای منی . بدون تو هیج جا نمیتمنم مونم "
" پس باهام ازدواج می کنی ؟"
نوئله دست چپش رو بالا گرفت و گفت " متاسفم . ما قبلا ازدواج کردیم عزیزم"
" ما به دلایل مختلفی ازدواج کردیم ولی هیچ کدمشون عشق نبود . من یه تعهد واقی می خوام . ازدواجی که با هم دعوا کنیم و بعد با هم آشتی کنیم از نو روع کنیم "
"منم همین رو می خوام ولی در مورد ازدواج با تو تردید دارم "
دِو شوکه شد " شوخی کردم عزیزم "
دِو گفت " خوشحالم " وبعد نوئله رو بوسید ." عاشقتم "
" منم همین طور. تو همون مردی هستی که من همیشه آرزوش رو داشتم "
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 4 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Having Her Boss's Baby | برای او


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA