انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 14:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
گفت :- الان بهترين ؟ نميخواين دكتر برين ؟ - ديشب رفتم . الان خيلي بهتره . درد نداره زياد فقط نميتونم زمين بذارمش . داشتم به سمت پله ها ميرفتم كه گفت :- با آسانسور تشريف نميبرين ؟ با ترديد بهش نگاه كردم . انگار فقط وجود هيراد توي آسانسور باعث ميشد از هيچي نترسم . گفتم :- با پله راحت ترم . - آخه اين همه پله بايد برين بالا . براي پاتونم خوب نيست . چرا سوار آسانسور نميشين ؟دلم نميخواست يه ساعت از ترسم از اين اتاقك آهني بگم از طرفيم عقلاني نبود با اين پا اون همه پله رو برم بالا . بدون هيچ حرفي گفتم :- سوار ميشم . لبخند زد اول من سوار شدم بعد اون . دوباره نفسم تو سينم حبس شد . بوي اودكلن ذكاوت تو آسانسور پيچيد . به خوش بويي اودكلن هيراد نبود . نفسم و تو سينه حبس كردم . دكمه هاي آسانسور و زد وقتي درا بسته شد ترس بدي ريخت تو دلم . نميتونستم با حضور ذكاوت احساس دلگرمي كنم . ذكاوت دوباره گفت :- به نظرتون چجوري بايد به يه دختر ابراز علاقه كنم ؟ نفس حبس شده ام و دادم بيرون . با تعجب نگاهش كردم گفتم :- نميدونم. - بالاخره شما خودتون دخترين . دوست دارين چجوري يه مرد بهتون ابراز علاقه كنه ؟ اون از من و شخصيت رو به تغييرم چي ميدونست ؟! ياد حرفاي ديشب هيراد افتادم . واقعا ميشد به اونا گفت ابراز علاقه ؟ من واقعا از حرفاي ديشبش خوشم اومده بود ! بايد ميگفتم مثل هيراد باش ؟ ولي من كه نميدونستم منظورش از حرفاي ديشب چي بود . از فكر و خيالاي خودم اومدم بيرون گفتم :- من واقعا تا حالا بهش فكر نكردم . نفسش و پر صدا بيرون داد خيره نگاهم ميكرد . خيلي دستپاچم ميكرد . نگاهش بهم آرامش نميداد . نگاه هيراد هميشه حس خوبي بهم ميداد ولي نگاه اون . . . بسه ديگه هي هيراد هيراد ! گفت :- خودم پس بايد يه كاريش بكنم . راستش تا حالا منم به كسي ابراز علاقه نكردم برام يكم سخته . لبخند دستپاچه اي بهش زدم و دوباره سكوت كردم . آسانسور توي طبقه ي ما وايساد . به محض اينكه در باز شد خودم و از آسانسور انداختم بيرون نفس راحتي كشيدم و گفتم :- فعلا با اجازتون . ذكاوت با احترام سر خم كرد دوباره در آسانسور بسته شد . با كليد در و باز كردم و رفتم تو . دل تو دلم نبود كه هيراد برسه . نگاهم روي ساعت خشك شده بود دستم به هيچ كاري نميرفت . حدوداي ساعت 10 بود كه بالاخره سر و كله ي شازده پيدا شد . دستپاچه از جام بلند شدم . پام يهو از درد تير كشيد قيافم تو هم رفت ولي صدام در نيومد . سرش پايين بود و اخماش تو هم . گفتم :- سلام . نيم نگاهي بهم كرد و گفت :- سلام . امروز چند تا قرار دارم ؟- 3 تا - خوبه . به سمت اتاقش رفت . نامرد حتي نپرسيد پام چطوره ! داشتم مينشستم كه دوباره برگشت سمتم و گفت :- راستي پات بهتره ؟ با اين حرفش يهو دوباره عين فنر از جا پاشدم كه آخم در اومد گفت :- نميخواد انقدر رو پات وايسي . حرف دكتر يادت رفت ؟- بهترم . هيچي ديگه نگفت . به سمت اتاقش رفت و من دوباره روي صندليم افتادم . خبري از هيراد با اون احساس استثنايي كه ديشب داشت نبود ! اميدم نا اميد شد . سر جام نشستم . خوب شد تجويز الكي واسه ذكاوت نكردم ! پس حرفاي ديشب هيراد ربطي به ابراز علاقه نداشت .نبايد برام انقدر مهم باشه ولي انگار بود ! ياد سها و فريد افتادم . امروز ميرفتن مشهد براي ماه عسل . خوش به حالش . دلمميخواست با سها حرف بزنم . اميدوار بودم بعد از عروسي و كم شدن كاراش اين فرصت واسم پيش بياد ولي انگار اشتباه ميكردم . نفس عميق كشيدم و به كارم رسيدم . ساعت حدود 12 بود كه پير مردي وارد دفتر شد گفتم :- سلام امري داشتين ؟چهره ي مهربوني داشت گفت:- سلام . با آقاي كياني كار داشتم . - وقت داشتين ؟ - نه والا خودشون گفتن امروز بيام اينجا . - اسمتون ؟- حيدرم . حيدر صفاري . - چند لحظه بشينين من بهشون بگم . روي يكي از مبلا نشست . به سختي از جام بلند شدم و به سمت اتاق هيراد رفتم . تقه اي به در زدم و وارد شدم گفتم :- آقاي كياني يه آقايي به اسم صفاري اومدن . نگاهي بهم كرد و گفت :- مگه نگفتم با اين پات انقدر راه نرو ؟ داشت كُفريم ميكرد گفتم :- گفتم كه بهترم . اخماش رفت تو هم . بگو بياد تو . سر تكون دادم و دوباره لنگ لنگون به سمت م يزم رفتم گفتم :- بفرماييد داخل . صفاري رفت داخل اتاق هيراد . لحنش دعوايي بود ولي يه جورايي دلسوزانه به نظر ميومد ! " بسه سرمه ميخواي دوباره حالت گرفته شه ؟ از اين آقا وكيله آبي گرم نميشه ! "بعد از نيم ساعت حرف زدن هيراد و صفايي اومدن بيرون . رو به من گفت :- ايشون از اين به بعد نظافت دفتر و به عهده ميگيرن . پير مرد گفت :- خدا از آقايي كمت نكنه . - اين چه حرفيه شما به گردن ما حق داري مَش حيدر . اين و گفت و رفت تو اتاقش . مَش حيدرم به سمت آشپزخونه رفت . فقط همين ؟ اووووف از دست هيراد ديوونه نشم خيليه تكليفش با خودشم مشخص نيست . " اين بدبخت كه ديشب تكليفش مشخص بود . خودت كردي كه لعنت بر خودت باد ! "****31 فروردين بود . روز تولدم . احساس خوبي داشتم . هر چند يادم نميومد هيچوقت كسي اين روز و بهم تبريك گفته باشه ولي خودم اون روز حس خوبي داشتم . حتي تا حالا كسي ازم نپرسيده بود كه تولدم كي هست . سها و فريد هنوزم سفر بودن . مثل اينكه قرار بود دوم ، سوم ارديبهشت برگردن . پام تقريبا بهتر شده بود و ديگه لنگ نميزدم فقط بعضي وقتا كه زياد راه ميرفتم اذيتم ميكرد كه اونم زياد مهم نبود . چند وقتي بود كه از آدم و عالمزده شده بودم . به قول اكبر كه ميگفت غار نشين شدي ! شايدم حق با اون بود . كم پيش ميومد از اون انباري كوچيك و تاريك برم بيرون . يا دفتر بودم يا تو انباري . كار خاصيم نميكردم . بيشتر وقتا درس ميخوندم . اواسط ارديبهشت امتحاناي پيش 1 شروع ميشد دلم ميخواست اينم امتحان بدم و كلا شرش و بكنم . تصميم گرفتم امروز برم خريد يه جورايي بهخودم كادوي تولد بدم ! كسي رو كه نداشتم حداقل خودم دل خودم و خوش كنم . با انرژي بيشتر روزم و شروع كردم . ديگه از اين به بعد مجبور نبودم صبح خيلي زود برم دفتر چون مشحيدر وظيفه ي باز كردن در دفتر و داشت . حداقل ميتونستم تا 8:30 بخوابم . حدوداي ساعت 9 هم ميرفتم بالا . مانتو مقنعه ي مشكي با شلوار لي رو پوشيدم و از در زدم بيرون . ديگه به
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بيشتر روزم و شروع كردم . ديگه از اين به بعد مجبور نبودم صبح خيلي زود برم دفتر چون مشحيدر وظيفه ي باز كردن در دفتر و داشت . حداقل ميتونستم تا 8:30 بخوابم . حدوداي ساعت 9 هم ميرفتم بالا . مانتو مقنعه ي مشكي با شلوار لي رو پوشيدم و از در زدم بيرون . ديگه به شلوار لي عادت كرده بودم . يه ذره توش ناراحت بودم ولي تازه معني حرف سها رو در مورد خوش فرم نشون دادن پا ميفهميدم . ديگه برق لب از رو لبم پاك نميشد وقتي روي لبام ميزدمش احساس دختر بودن بهم ميداد . ولي هنوزم جرات نكرده بودم سراغ بقيه ي لوازم آرايشم برم . هر وقت سها برگشت بايد ازش بپرسم چجوري از هر كدوم استفاده كنم . دردفتر باز بود سركي كشيدم و گفتم :- مش رحيم هستي ؟- آره بابا تو آشپزخونم . رفتم تو و گفتم :- سلام خسته نباشي . - سلام زنده باشي . صبح بخير . لبخندي به صورت شكسته و پر چين و چروكش انداختم و گفتم :- صبح شمام بخير . توي اين مدتي كه مش رحيم اومده بود دفتر حال و هواي ديگه اي داشت . عين بابايي بود كه هميشه آرزو داشتم كه كنارم باشه . نه باباي خماري كه هيچ وقت بچش براش مهم نبود و خودش توي اولويت بود ! احساس خوبي بهش داشتم . پشت ميزم نشستم و كتابم و باز كردم . تا قبل از اينكه هيراد يا مراجعه كننده اي بياد هميشه درس ميخوندم . سرم روي كتاب بود كه هيراد وارد شد بهش سلام كردم اونم خيلي آروم جوابم و داد و رفت سمت اتاقش . دوباره برگشته بود رو روال جهنمي شدن ! البته كاريم به كار هم نداشتيم . هنوزم يكم بهش فكر ميكردم ولي نه مثل قبل . انگار اين رفتاراي گاه و بيگاه و بدون برنامش روي حس منم تاثير ميذاشت ! تلفن زنگ خورد برداشتم تا صداي الو گفتنم تو گوشي پيچيد صداي جيغ و سر و صداي سها بلند شد تا جايي كه مجبور شدم يكم گوشي و دور كنم از خودم :- سلام . تولدت مبارك . اميدوارم 120 ساله شي دندونات بريزه پير شي بهت بخنديم . خندم گرفت گفتم :- سلام . سها تو شوهر كردي هنوزآدم نشدي ؟ - من آدمم باور نداري از فريد بپرس . - اوه اوه چه كسي ! چطوري ؟ فريد خوبه ؟- قربونت ما خوبيم . تو خوبي ؟ كاش الان تهران بودم . - پاشو بيا ديگه بست نشستي اونجا؟- دوم ارديبهشت ميام . آخي دلت برام تنگ شده ؟- صد سال سياه ! - آره معلومه از صدات . داري واسم بال بال ميزني . فكر كن يه درصد ! - من خودم از قلبت با خبرم . - سها نذار اون فحش زشته رو بهت بدما . - آدم تو روز تولدش از اين حرفا ميزنه ؟ - اتفاقا چون روز تولدمه هر كار بخوام ميكنم . - خوب اون روي خودت و نشون داديا . مارو باش ميخواستيم تورو واسه فربد بگيريم . ولي فكر كنم از اون جاري بدجنسا و خشنا بشي بهشون ميگم منتفيه ! خندم گرفته بود گفتم :- ديوونه فريد اونجاست و تو داري اين چرت و پرتارو ميگي ؟ خنديد گفت :- نه نترس رفته حموم . خوب حالا نظرت چيه عروس خانوم ؟- كوفت و عروس خانوم . دو دقيقه ميتوني لودگي نكني ؟ - لودگي چيه ! مادر شوهرم گفت ميخوايم فربد و زن بديم منم گفتم يه دختر خوب سراغ دارم . جدي شدم گفتم :- ديوونه تو كه ميدوني من كيم و مال كجام . اون خانواده شوهري كه من از تو ديدم عمرا رضايت به همچين وصلتي بدن . - اونش با من . - سها جدي شوخي ندارم همين جا تمومش كن . - خوب ب ابا چرا عصباني ميشي ؟بحث و منحرف كردم گفتم :- خوش ميگذره ؟ - آره خيلي همه چي خوبه جات خالي . يكم ديگه با سها حرف زدم و گوشي رو قطع كردم . نفسش از جاي گرم در ميومد . مني كه نه مامان داشتم نه بابا بيام با همچين آدم كلاس بالايي ازدواج كنم ؟ مارو چه به اين خانواده ها . حدوداي ساعت 7 بود كم كم وسايلم و جمع كردم . دوباره پولايي كه صبح تو كيفم گذاشته بودم و چك كردم و از مش حيدر خداحافظي كردم . تا خواستم از در برم بيرون هيرادم از اتاقش اومد بيرون . سر سري از اونم خداحافظي كردم و از در رفتم بيرون . راه پله ها رو در پيش گرفتم . از عمو رحيم كه دم در وايساده بود خداحافظي كردم . سمت خيابون اصلي رفتم . ديدم كه ماشين هيراد از پاركينگ اومد بيرون . بي توجه بهش به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . كنار وايساد و تك بوق زد . از روي ناچاري به سمتش برگشتم گفت :- جايي ميري ؟- بله . توضيح اضافه اي ندادم كه سريع بره ولي گفت :- بيا بالا تا يه جايي ميرسونمت . وقت تعارف نبود ماشينا پشتش معطل بودن. سوار شدم گفتم :- خودم ميرفتم . اگه ميشه دو تا خيابون پايين تر پيادم كنين . نگاهم نكردجدي گفت :- باهات كار دارم . - چه كاري ؟ - كجا ميخواي بري ؟ - ميخواستم برم خريد . سري تكون داد و ساكت شد . منم هيچي نگفتم . توي سرم مدام ميچرخيد كه چيكارم داره . انقدر فكر كرده بودم مغزم از كار افتاده بود ديگه ! جلوي يه پاساژ بزرگ نگه داشت . نگاهي به دَك و پُز پاساژ انداختم و گفتم :- اينجا كه مال آدم مايه داراست . يه جاي فقيرانه سراغ ندارين ؟ - پياده شو . وا اين چرا عين برج زهر مار بود ؟! آها يادم رفته بود تقريبا هميشه عين برج زهر مار بود ! جاي تعجب نداشت ! از ماشين پياده شدم گفتم :- مرسي من خودم ميرم يه جاي ديگه . زحمت كشيدين . خداحافظ . - كجا ميري ؟ مگه نگفتم باهات كار دارم ؟ برگشتم سمتش و گفتم :- خوب كارتون و بگين بعد ميرم . - بيا بريم خريدت و بكن . با تعجب گفتم :- اينجا ؟! - پس كجا ؟ حس كردم دارم حوصلش و سر ميبرم فوقش ميرفتم ميچرخيدم ميگفتم از هيچي خوشم نيومد ديگه ! گفتم :- هيچي همين جا . يه لبخند محو نشست رو لبش ولي خيلي سريع پَسِش زد ! با هم به سمت پاساژ رفتيم . نگاهم روي مغازه هاي رنگ و وارنگ ميچرخيد كدوم آدمي پيدا ميشد اين لباساي خوشگل و ببينه و دست و پاش واسه خريدنش نلرزه ؟! هيرادبيخيال كنارم قدم ميزد . گه گاه متوجه نگاهاي خيره ي دخترا روش ميشدم نا خود آگاه باعث ميشد اخمام بره تو هم . ديگه حتي نيم نگاهم به ويترينا نمينداختم . در هر صورت من كه وُسعَم نميرسيد چيزي اينجا بخرم . قيمتارو كه از پشت ويترين ميديدم مُخَم سوت ميكشيد ! هيراد گفت :- مگه نميخواستي خريد كني ؟ - چرا . - خوب پس دقيق نگاه كن به ويترينا . خجالت نميكشيد من و ورداشته آورده اينجا ميگه خريدم بكن . انگار ارث بابام تو كيفمه كه خدا تومن پول اين لباسارو بدم . گفتم :- چيزي نپسنديدم . - من پشت ويترين اون مغازه چند تا مانتوي خوشگل ديدم . چه نظرم ميداد . گفتم :- ولي من از هيچ كدوم خوشم نيومد . - از توي ويترين كه چيزي معلوم نيست بايد بري توي مغازه . چه شانسي داشتما يه روزم اومده بودم بيرون به خودم كادو بدم اينجوري شده بود . بابا اصلا نخواستيم . گفتم :- نميخوام خريد كنم . پشيمون شدم ميخوام برگردم . داشتم مسيري كه اومده بوديم و برميگشتم كه بازوم و گرفت . داشتم مسيري كه اومده بوديم و برميگشتم كه بازوم و گرفت . به سمت عقب كشيده شدم اخمام تو هم رفت گفت :- بيا بريم تو اون مغازه . - من نميتونم اينجا خريد كنم . - اينجا چه فرقي با بقيه جاها داره ؟ - فرقش توي جيباي آدماييه كه ميان اينجا . من اگه بخوام از اينجا خريد كنم حتما بايد قيد همه ي حقوق اين ماهم و بزنم . - فرض كن من ميخوام برات بخرم . بازوم و از تو دستش در آوردم و گفتم :- من اگه ميخواستم از كسي صدقه قبول كنم خيلي وقت پيش اين كار و ميكردم . به سمت در پاساژ راه افتادم . قدمام و تند تند برميداشتم . خجالت نميكشه تو چشمام زل زده ميگه من برات ميخرم ! صداي تند قدماش و پشت سرم ميشنيدم . هر
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
لحظه نزديك و نزديك تر ميشد . ديگه رسيده بودم به خيابون اصلي . ماشينش اون طرف پارك بود . بي اعتنا به اون و ماشينش با قدماي تندم تو پياده رو راه ميرفتم . يه لحظه با شدت من و به سمت خودش برگردوند گفت :- كجا سرت و انداختي پايين داري واسه خودت ميري ؟اخمام بيشتر از قبل رفت تو هم . صدام نسبتا رفت بالا گفتم :- فكر نميكنم بهتون مربوط باشه . - يه بار گفتم باهات كار دارم . كري ؟ صد دفعه بايد برات تكرار كنم ؟ديگه داشت پاش و بيش از حد از گليمش دراز ميكرد گفتم :- اصلا برام مهم نيست كه چيكار دارين . خداحافظ.چند قدم ديگه رفتم كه دوباره بازوم و كشيد كلافه و تا حد زيادي عصباني گفتم :- به مرگ خودم يه بار ديگه دستت به من بخوره يه كاري ميكنم پشيمون بشي . پوزخندي رو لبش نشست و گفت :- امروز هيچ جا نميري تا وقتي ك ه من بهت بگم . حالا فهميدي ؟ الكي هم واسه من اداي آدماي لات و در نيار بچه . راه بيفت سمت ماشين . دستم و از تو دستش در آوردم و سريع از توي كيفم چاقو ضامن دار حسن و در آوردم گرفتم سمتش و گفتم :- يه بار فقط يه بار ديگه دستت به من بخوره حسابي خط خطي ميشي . خونسرد و تا حدي با تمسخر گفت :- الان بايد بترسم ؟ بهتره عاقل باشي . بدو دير شد . چاقو رو سُر دادم تو جيب مانتوم وگفتم :- خواهش كن . - من ؟ عمرا . - چيه واست اُفت داره ازم خواهش كني ؟ نكنه در سطحت نيستم آقا وكيل ؟- چرند نگو سرمه . دنبالم بيا . - خواهش كن . جفتمون اخم كرده بوديم و با عصبانيت تو چشماي هم زل زده بوديم گفت :- عمرا . پوزخندي زدم و گفتم :- پس خداحافظ . پشتم و بهش كردم و راه افتادم . انتظار داشتم كه متوقفم كنه ولي فقط با صداي فرياد مانندي گفت :- به نفع خودت بود . اصلا لياقت حرفايي رو كه ميخواستم بهت بزنم و نداري . ديگه صدايي نيومد منم دور تر شده بودم . نيم نگاهي به عقب انداختم خيابون خلوت بود نسبتا و خبري هم از هيراد نبود . به همين راحتي من و گذاشت و رفت . آخه دختر تيزي كشيدنت ديگه چي بود ؟! وقتي بازوم و ميگرفت و متوقفم ميكرد حس خوبي بهم ميداد از اين حس حالم به هم ميخورد . چرا هيراد ؟! چرا وقتي اون كنارمه حس خوبي دارم ؟ اه وقتي خودشم نيست فكر و خيالش هست ! دوباره از كار عجولانه اي كه انجام داده بودم پشيمون شدم . دلم ميخواست زمان برگرده عقب و قبل از دعوا بهش بگم خوب كارت و بگو بعد حسابي با اون تيزي خوش دستحسن خط خطيش ميكردم ! پسره ي پرروي از خود راضي ! فكر كرده با پولش ميتونه من و بخره ! كور خوندي ! ولي همش فكرم پيش حرفي بود كه ميخواست بزنه . اين چي بود كه به نفع من بود ؟! هميشه يهويي و بدون برنامه ميومد توي فكرم و همونجوري يهو ميرفت . دلم ميخواست سرش و از تنش جدا كنم كه انقدر ذهنم و درگير كرده ! " آخه به اون بنده خدا چه ربطي داره تو بهش فكر ميكني ! نكنه ازش خوشت مياد ؟ " دلم ميخواست صداي توي سرم و خفه كنم . يه لحظه ترسيدم . دلم ميخواست بلند با خودم تكرار كنم كه همچين چيزي نيست ولي صداي توي سرم ساكت نميشد ! سريع كنار خيابون رفتم و دستم و براي اولين تاكسي بلند كردم :- آقا مستقيم ؟ - من تا دو تا چهار راه بعدي بيشتر نميرما . - باشه همونم خوبه . ****از پاساژ تا خونه 2 تا تاكسي عوض كرده بودم . حس و حال اتوبوس نبود . توي روز تولدم واسه خودم كادو كه نخريده بودم حداقل اينجوري خودم و يكم تحويل ميگرفتم ! پول تاكسي رو حساب كردم . سر خيابون اصلي دفتر پياده شدم . قدم زنون به سمت ساختمون دفتر راه افتادم . انقدر توي تاكسي فكر كرده بودم كه حس ميكردم مغزم كاملا بي حس شده ! يه لحظه حس كردم يه موتوري داره تعقيبم ميكنه . قدمام و آروم تر كردم تا رد شه ولي ميفهميدم با يه فاصله ي زياد دنبالم راه افتاده . كيفم و تو دستم محكم گرفتم . احتمال ميدادم كيف قاپ باشه . " بيا آقا موتوريه . تو فقط جرات داري بيا كيف من و بزن ببين چه بلايي سرت ميارم . " تقريبا داشتم ميرسيدم دم دفتر ديگه مطمئن شدم كه طرف كيف قاپ نيست . قدمام و تند تر كردم اونم گاز داد از كنارم رد شد و موتور و جلوم متوقف كرد . با چشماي گرد شده از ترس داشتم نگاهش ميكردم . مهدي بود ! اون اينجا چيكار ميكرد ؟! گفتم:- تو . . . تو . . . تو اينجا چيكار ميكني ؟ پوزخند زد و گفت :- چيه ؟ نباس ميومدم اينجا ؟ آبروت ميره ؟ اومدم شريك قديمم و ببينم . اخمام تو هم رفت و مسلط تر شدم دستم و تو جيبم بردم چاقوي ضامن دار و با انگشتام لمس كردم خيالم راحت شد گفتم :- لودگي بسه . خودتم ميدوني اينجا اومدنت دليلي نداره . از موتورش پياده شد جَكِش و زد و گفت :- گفته بودم كه دست از سرت بر نميدارم . - خودتم ميدوني كه اگه دست بر نداري بد ميبيني ! اومد نزديك ترسينه به سينه ي هم وايساده بوديم . يه لحظه از اين همه نزديكيش ترسيدم . يه قدم رفتم عقب پوزخند زد و گفت :- مثلا بايد از كي بد ببينم ؟ يه دختر ؟! اگه بلبل اين و بهم ميگفت شايد يه تكوني بهم ميداد ولي تو . . . نُچ اين كاره نيستي . - من همونم فرقي نكردم . - چرا فرق كردي . خودت خبر نداري . اون بلبل حرفاش حرف بود . قولاش مردونه بود . آدم بود . وقتي تهديد ميكرد آدم ميدونست خودش و به آب و آتيش ميزنه كه دكور طرف و بياره پايين . شَر بود . نترس بود . بازم بگم ؟ - چيه ميخواي يادم بندازي كه كي بودم ؟- نه ميخوام يادت بندازم كه چقدر بهتر از الانت بودي . - هه ! اون بلبل بدبخت بود . جيب بر بود . بي احساس و يخ بود . وانمود ميكرد به چيزي كه هيچ وقت نبود ! يه لحظه از اون حالت ترسناكشاومد بيرون و گفت :- آخه اينجا چي داره . اين لباسا چيكارت كرده كه انقدر عوض شدي ؟ ببين واسه بار آخر بهت فرصت ميدم يه آره بگو و خلاص . پوزخندي بهش زدم و گفتم :- بسه مهدي . توام برو خودت و بساز . خسته نشدي از اين جيب بري ؟ دوباره آمپرش رفت بالا . گفت:- دِ بگو آره لعنتي . عصباني گفتم :- يه بار ديگه هم بهت گفته بودم كه خوشم نمياد دوبارههمچين چيزايي ازت بشنوم . گفتم يا نگفتم ؟- منم بهت گفتم كه بد ميبيني . يادته ؟ صداي هيراد و از پشت سرم شنيدم :- چه خبر شده ؟ بدون اينكه سرم و برگردوندم چند لحظه با مكث پلكام و روي هم گذاشتم و تو دلم گفتم " اين اينجا چيكار ميكنه ؟ " صداي مهدي باعث شدوحشت زده چشمام و باز كنم :- به جناب وكيل . مشتاق ديدار . خوبين كه ؟ آقا ما يه روز
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مهدي . توام برو خودت و بساز . خسته نشدي از اين جيب بري ؟ دوباره آمپرش رفت بالا . گفت:- دِ بگو آره لعنتي . عصباني گفتم :- يه بار ديگه هم بهت گفته بودم كه خوشم نمياد دوبارههمچين چيزايي ازت بشنوم . گفتم يا نگفتم ؟- منم بهت گفتم كه بد ميبيني . يادته ؟ صداي هيراد و از پشت سرم شنيدم :- چه خبر شده ؟ بدون اينكه سرم و برگردوندم چند لحظه با مكث پلكام و روي هم گذاشتم و تو دلم گفتم " اين اينجا چيكار ميكنه ؟ " صداي مهدي باعث شدوحشت زده چشمام و باز كنم :- به جناب وكيل . مشتاق ديدار . خوبين كه ؟ آقا ما يه روز ميخواستيم بيايم دست بوسي . واس خاطر اينكه به بلبلمون كار دادين . هنوزم پشتم به هيراد بود صداش و شنيدم :- شما ؟ نگاهم و با ترس به مهدي دوختم . خدا كنه حرفي نزنه كه بعدا برام گرون تموم شه ! گفت :- اي بابا انقدر بدم مياد يه جا برم و كسي نشناستم . رو به من گفت :- به اين جوجه فُكُليت نگفتي من كيَم ؟ دندونام رو هم كليد شده بود . با حرص گفتم :- همين الان برو . نيشخندي زد و گفت :- كجا برم آخه ؟ تازه آقا وكيله رو ديدم . بايد قبل از اينكه مهدي چرت و پرتي بگه هيراد و دَك ميكردم . برگشتم سمتش . با اخم پشت من با فاصله ي كمي وايساده بود . نگاهش كردم و گفتم :- مهدي يكي از دوستاي قديممه شما بفرماييد . هيراد انگار به پاهاش چسب زده بودم و سر جاش وايسونده بودنش . حركتي نكرد . حتي نگاه عصبانيشم از مهدي نگرفت . رو به مهدي گفت :- همين الان با زبون خوش تشريف ببرين . نذارين كار به دعوا بكشه . مهدي پوزخند زد و گفت :- با اين لباس پلو خوريات ميخواي دعوا راه بندازي ؟ بشين سر جات بچه . هيراد قدمي به جلو برداشت ترسيده بودم . يه جورايي مطمئن بودم مهدي هيراد و تيكه پارش ميكنه ! رو به هيراد گفتم :- آقاي كياني شما بفرماييد من خودم حلش ميكنم . ولي دوباره من و ناديده گرفت از كنار من رد شد و توي يه قدميه مهدي وايساد . با صدايي كه به زور كنترل ميكرد كه بالا نره گفت :- تو با كي بودي؟ مهدي وقيحانه خيره شد تو صورت هيراد و گفت :- با تو بودم جوجه . هيراد عصباني دستش وبه سمت يقه ي لباس مهدي برد . مهدي در مقابلش مثل جوجه ميموند ولي خوب ميدونستم كه هر كاري هم از دستش بر مياد ! رفتم بينشون و سعي كردم دستاي هيراد و از دور يقه ي مهدي جدا كنم مهدي كه حسابي شاكي بود اونم دست انداخت دور يقه ي هيراد و گفت :- تو هنوز ما رونشناختي انگار . - يه بار ديگه اينجا ببينمت يا بفهمم دور و ور سرمه چرخيدي هر چي ديدي از چشم خودت ديدي . مهدي صداش و بالا برد و گفت :- تورو سَنَنَه ؟ برو بذار باد بياد . هر وقت عشقم بكشه ميام اينجا ميخوام ببينم فضولم كيه ! - براي من لات بازي در نيار . اگه عاقل باشي به حرفم گوش ميدي . مهدي كلش و كوبوند تو صورت هيراد و نذاشت ديگه چيزيبگه . هيراد سرش گيج رفت و عقب عقب رفت . مهدي دوباره بهش حمله كرد و يقش و گرفت . رفتم سمت مهدي و گفتم :- چته مثل خروس جنگي شدي ؟ - گمشو كنار تا من حال اين بچه قرتي رو جا بيارم . هيراد ولو شده بود كف زمين . مهدي نشست رو شكمش و مشت محكمي تو صورتش زد . طاقت اينكه وايسم يه گوشه كتك خوردنش و ببينم نداشتم . سريع پريدم رو كول مهدي يه دستم و دور گردنش حلقه كردم و محكم فشار دادم با دست ديگمم چند تا مشتتوي سرش زدم . سعي كرد دستم و از دور گردنش آزاد كنه ولي عين كنه بهش چسبيده بودم. همين حسي كه نبايد ميذاشتم هيراد كتك بخوره انرژي مضاعف بهم ميداد . مهدي هي تقلا كرد ولي من هي فشار دستم و بيشتر ميكردم . بي هوا از روي هيراد قلت زد و با پشت خودش وكوبوند رو آسفالتا . يه لحظه حس كردم تمام دنده هام خورد شد . دستم يكم شُل تر شد از دور گردنش و تونست خودش و آزاد كنه به زور ميتونستم نفس بكشم . نگاهي به اطراف كردم . توي خيابون به اون بزرگي پرنده پر نميزد . نگاهم به سمت هيراد چرخيد صورتش خوني شده بود . چند تا پلك زد و چشماش نيمه باز شد . نگاهم به مهدي افتاد كه افتان و خيزان داشت به سمت هيراد ميرفت . دوباره به خودم اومدم يه خيز برداشتم و پاچه ي شلوارش و گرفتم محكم كشيدمش سمت خودم . زياد اثري نداشت هر چي باشه اون زورش بيشتر بود ولي منم كم نياوردم . محكم تر ميكشيدمش . هيراد سعي كرد بلند شه ولي انگار هنوزم يكم گيج ميزد . ياد چاقو ضامن دارم افتادم دستم و تو جيبم بردم چاقو رو كشيدم بيرون مهدي با پاي آزادش لگد محكمي به دستم زد و باعث شد پاچه ي شلوارش و ول كنم. سريع به سمت هيراد رفت و گفت :- هنوز كارم باهات تموم نشده شازده . هيراد كه يكم به خودش اومده بود . زودتر از مهدي مشتي تو صورتش زد كه باعث شد عصبي تر از قبل بشه . داشتم بلند ميشدم چاقو رو به مهدي بزنم كه در ساختمون باز شد و عمو رحيم هراسوناومد بيرون گفت :- چي شده ؟ سريع به سمت هيراد و مهدي رفت از هم جداشون كرد و گفت:- نگاه چه به زور خودتون آوردين . چي شده آخه ؟ مهدي كه هنوزم سعي داشت به هيراد حمله كنه گفت :- هيچي دخالت بيجا كرده حالا بايد تاوان بده . هيراد عصباني گفت :- گورت و گم كن وگرنه . . . مهدي پوزخندي زد و گفت :- وگرنه چي ؟ دوباره يه كله ازم ميخوري ؟ هيراد با اين حرف تقريبا به سمت مهدي پريد ولي عمو رحيم به موقع جلوي برخوردشون و گرفت . من هنوزم روي زمين افتاده بودم و با ديدن عمو رحيم چاقو ضامن دار و دوباره توي جيبم گذاشتم . چشمام و بسته بودم و سعي ميكردم نفس عميق بكشم ولي حس ميكردم ريه هام ميسوزه . عمو رحيم گفت :- نگاه دختر طفل معصوم و به چه روزي در آوردين . آخه به شماهام ميگن مرد ؟ با اين حرف اون دو تارو ول كرد و به سمتم اومد گفت :- حالت خوبه عمو ؟ چشمام و باز كردم و سرم و تكون دادم . حس بلند شدن نداشتم . هيراد به سمتم اومد . تازه چشمم به صورتش خورد . لبش پاره شده بود و خون ميزد بيرون . يقه ي لباسشم پارهشده بود . نگاهم روي تنش افتاد . عجب هيكلي ! چشمام و دوباره بستم كه فكراي مختلف توي سرم نياد صداش اومد :- ميخواي بري دكتر ؟ مهدي گفت :- پاشو از كنارش بيا اين ور . به تو چه آخه . هيراد با صداي بلند گفت :- ببند دهنت و تو اينجوريش كردي . مهدي كه ميدونست مقصره لال شد ! دستم و به زمين گرفتم . چشمام و باز كردم و سعي كردم بلند شم . نگاهي به مهدي كردم . يكم پشيمون بود ولي هنوزم توي چشماش شَر و ميشد ديد ! يه خراشم بر نداشته بود ! عمو كه ديد بهترم به سمت مهدي رفت و گفت :- برو . دعوا رو بخوابون . - من هنوز با بلبل كار دارم . هيراد عصباني بلند شد و گفت :- با زبون خوش ميري يا نه ؟ مهدي نيم نگاهي به وضع داغون من كرد . دندوناش و رو هم فشار داد و گفت :- بلبل يادت باشه . من كه وِلِت نميكنم تورو . تا من زندم تو مال مني . نه امثال اين جوجه فُكُلي كهدنبالشي ! هيراد ميخواست دوباره سمتش حمله كنه كه مهدي سريع پريد رو موتورش و رفت . ازحرفي كه زد يخ كردم . حالا هيراد پيش خودش فكر بد نكنه . آخه من كي دنبال اين بودم ! اين مهديم انگار اگه حرف نميزد بهش ميگفتن لاله ! بابا حرف زدن بلد نيستي حرف نزدن كه بلدي ! با هر زحمتي بود از جام بلند شدم عمو با ديدنم به سمتم اومد و گفت :- ميخواي كمكت كنم عمو ؟ قبل از اينكه جوابي بدم هيراد سمتم اومد و زير بازوم و گرفت . گفت :- من ميبرمش تو اتاقش عمو شما بفرماييد . صبر كردم عمو بره وقتي رفت بازوم و با حرص از دستش كشيدم و گفتم :- واسه چي برگشتي اينجا ؟- الان خوب نيستي وقت اين حرفا نيست . هر چي ميخواستم لجبازي كنم نذاشت . به زور دستم و گرفت و به سمت انباري برد . خودش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چي ميخواستم لجبازي كنم نذاشت . به زور دستم و گرفت و به سمت انباري برد . خودش كليدم و از توي كيفم در آورد در و باز كرد . با هم رفتيم داخل . نگاهش دور تا دور اتاق چرخيد . يه گوشه من و نشوند . دستاش و به كمرش زد و خيره به من گفت :- نميخواي بري دكتر ؟ جوابي بهش ندادم . گفت :- اين يارو چه نسبتي باهات داره ؟بازم سكوت كردم . انگار من ازش در مورد زندگيش ميپرسيدم ! آها راستي قرار بود تو زندگيش سرك بكشما ! يادم باشهسها برگشت ازش آمار بگيرم . دوباره صداش من و از فكر در آوردم :- حرف نميزني نه ؟ فقط نگاهش كردم و ابروهام و عين بچه ها بالا انداختم . خندش گرفته بود ولي به روي خودشنياورد گفت :- خيلي خوب . حرف نزن . به زور ميبرمت دكتر . تا اومد سمتم سريع گفتم :- حالم خوبه دكتر نميخواد .- پس حرف زدن يادت نرفته ؟ خوب حالا تعريف كن . - چي بگم ؟ - اين يارو چيكارته ؟با خشم گفتم :- هيچ كاره . - ولي اينجوري به نظر نميومد . - من خستم . ميخوام بخوابم . پوفي كرد و گفت :- نميپرسي با اينكه روم چاقو كشيدي چرا برگشتم ؟كنجكاو بودم ولي نميخواستم بفهمه كه برام مهمه گفتم :- نه نميخوام . - چند دقيقه صبر كن الان برميگردم . از در انباري رفت بيرون . دلم ميخواست پاشم در و قفل كنم كه ديگه نتونه بياد تو ولي ته قلبم دلم ميخواست بياد تو ! خودم و زدم به مريضي تا صداي تو سرم مجبورم نكنه در و قفل كنم . 5 دقيقه بعد هيراد برگشت تو اتاق جعبه كيكي دستش بود و كتشم انداخته بود روي يكي از دستاش با تعجب گفتم :- اينا چيه ؟ لبخند محوي تحويلم داد و گفت :- مگه امروز تولدت نيست ؟از تعجب شاخام داشت در ميومد . گفتم :- شما از كجا فهميدين ؟- كلاغه خبرارو ميرسونه . منظورش و نفهميدم ولي كنجكاويم نكردم . همين كه يادش بود برام خيلي بود . خودم ميدونستم كه الان چشمام داره برق ميزنه . رو به روم روي زمين نشست كيك و از توي جعبش در آورد و شمع هاي كوچيكي رو هم از توي كيسه ي كوچيكي كه تو دستش بود در آورد و روي كيك گذاشت . شمعها عدد 21 و نشون ميدادن . اولين تولدم بود كه كيك و شمع داشتم . اشك توي چشمام حلقه زد . چقدر حس خوبي بود كه يكي كنارت باشه و بهت تبريك بگه . برات كيك بخره . شمع روش بذاره و همه جوره توي اين روز حمايتت كنه . احساساتم حسابي جريحه دار شده بود . با ذوق و صدايي كه از گريه لرزون شده بود گفتم :- من تا حالاتوي روز تولدم كيك نداشتم . نگاه خيرم هنوزم روي كيك بود . صداي هيراد و شنيدم :- خوب امسال داري . نميخواي يه آرزو كني و شمعهارو فوت كني ؟ با ذوق چشماي خيسم و به هيراد دوخ تم و گفتم :- آرزو ؟ با يه لبخند مهربون سرش و تكون داد . دوباره نگاهم و به كيك دوختم . چشمام و بستم . دلم ميخواست هميشه توي روز تولدم يكي كنارم باشه . يكي كه دوستش داشته باشم و بهم حس خوبي بده ! مغزم دوباره به كار افتاد ! " هيراد و مگه دوست داري ؟ " افكارم و پس زدم و مجال فكر كردن بهشون و ندادم . چشمام و باز كردم و شمعهارو فوت كردم . هيراد دست زد و گفت :- تولدت مبارك . نگاهم و توي چشماش دوختم پر از مهربوني بود . انگار يه آدم ديگه كنارم نشسته بود . توي اون لحظه خبري از غرور و جَنگ و سِتيز نبود . من بودم و هيراد با يه دنيا مهربوني . انگار زمان وايساده بود . هيچ كدوممون حتي پِلكَم نميزديم . از ذهنم گذشت كه چقدر اين هيراد و دوست دارم . ايني كه همين الان توي اين اتاقه . كسي كه حاضر بودم قسم بخورم كه توي اون لحظه مهربون ترين و بااحساس ترين آدم روي زمين بود . نگاهم روي لباش موند با صداي گرفته گفتم :- لبتون خونيه . هيراد به خودش اومد دستي به لبش كشيد و گفت :- آخ اصلا يادم رفته بود . از جاش بلند شد و گفت :- كجا بايد صورتم و بشورم ؟با خجالت گفتم :- يا از دستشويي عمو رحيم استفاده كنين يا برين بالا تو دفتر . با تعجب گفت :- خودتم هميشه همين كار و ميكني ؟ فقط آروم سرم و تكون دادم . دوباره برگشتم به واقعيت زندگي سگي خودم ! هيراد براي اينكه جو و عوض كنه گفت :- خوب پس من تا ميرم يه آب به سر و صورتم بزنم توام يه چايي بذار با كيك بخوريم . لبخندي به روم زد و رفت . به سختي از جام بلند شدم . هنوزم پشتم درد ميكرد. ولي نه ديگه مثل اولش . گاز پيك نيكي كوچيكم و روشن كردم و كتري رو روش گذاشتم . مانتوم حسابي خاكي شده بود . قبل از اينكه هيراد برگرده مانتوم و در آوردم . دو دل بودم كه چي بپوشم . لباس درست و حسابي كه نداشتم . پس بيخيال تعويض لباس بايد ميشدم . مانتوم و تكوندم و دوباره پوشيدمش . خريدم كه نشده بود برم . فردا حتما بايد ميرفتم و يه چيزايي ميخريدم . دوباره با همون لباسا نشستم كنار كيك . نگاهي بهش كردم . يه كيك شكلاتي كوچيك و گرد بود . خيلي ساده بود ولي همينم برام حكم يه چيز قيمتي رو داشت . توي همين فكرا بودم كه تقه اي به در خورد و هيراد وارد شد . صورتش و شسته بود و ديگه اثري از خون روي صورتش نبود . فقط گوشه ي لبش شكاف كوچيكي خورده بود . كه اونم زياد معلوم نبود . با لبخند اومد نشست . نگاهم به لباسش افتاد . هنوزم بدنش معلوم بود و يقه ي لباس كه پاره شده بود شُل روي تنش افتاده بود . هر كاري ميكردم نگاهم از روي لباسش سُر نميخورد پايين . با صداي اِهِم گفتن هيراد به خودم اومدم و سرم و گرفتم بالا . با تعجب نگاهي بهم كرد و گفت :- چايي حاضره ؟ با گيجي گفتم :- آره . . . آره . از جام بلند شدم . خدايا من چه مرگم شده ؟ به سختي كمرم و صاف نگه ميداشتم . درد عجيبي توي تنمميپيچيد . هيراد با ديدن كمر خم شدم . از جاش بلند شد و اومد سمتم گفت :- حالت خوب نيست؟ ميخواي بريم دكتر ؟ دقيقا رو به روم وايساده بود . با اون يقه ي پاره شده ي كوفتيش !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
؟ ميخواي بريم دكتر ؟ دقيقا رو به روم وايساده بود . با اون يقه ي پاره شده ي كوفتيش ! كلافه سرم و برگردوندم و گفتم :- دكتر نميخواد خوبم ! دوباره جلوم وايساد و گفت :- حداقل بشين استراحت كن من ميريزم . اين تا من و دق نده ول نميكنه . گفتم :- خوبم شما بشينين . بالاخره رضايت داد و نشست . نفسم و پر صدا بيرون دادم . عين پير زنا خميده راه ميرفتم . دو تا چايي ريختم و دو تا هم پيش دستي با چنگال و چاقو برداشتم و برگشتم كنار هيراد . اونم با چاقو كيك و برش زد و توي پيش دستي ها گذاشت . يكمي هم كنار گذاشت تا براي عمو رحيم ببريم . توي سكوت مطلق كيك و چاييمون و خورديم . حتي جرات نميكردم زير چشمي نگاهي بهش بندازم . هر بار نگاهم بهش مي افتاد احساس ميكردم قلبم ميريزه پايين ! سكوتش بدجور معذبم كرده بود . بالاخره خودم تصميم گرفتم سكوت و بشكنم . گفتم :- نگفتين چرا برگشتين ؟نگاهش روم موند . انگار دنبال يه بهانه ميگشت . يهو گفت :- كيك آب ميشد . مجبور بودم برگردم . ابروم و انداختم بالا و گفتم :- مگه كي كيك و خريدين ؟دوباره يكم مِن مِن كرد و گفت :- حالا اينا چه اهميتي داره ؟ سرم و انداختم پايين و صادقانه گفتم :- ببخشيد من نبايد روتون چاقو ميكشيدم . يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :- نيازي به عذر خواهي نيست منم خيلي تند رفتم . رفتارمم زياد جالب نبود . ببخشيد . يهو مثل بچه هايي كه بهانه اي پيدا كردن براي كارشون گفت :- آها واسه همين برگشتم كه كارم و جبران كنم . يه جورايي خريدتم خراب كردم . - مهم نيست . فردا خودم ميرم . دوباره با كيكامون ور رفتيم و سكوت برقرار شد . انگار فقط وقتي با هم دعوا ميكنيم حرف واسه گفتن داريم وقتي كه آروم كنار هم نشستي هيچ موضوعي نيست كه به حرف بيارتمون ! هيراد كه انگار يه چيزي يادش افتاده بود به سمت كتش رفتم و از جيب كنارش بسته ي كادو پيچ شده اي رو در آورد و گرفتسمتم گفت :- دوباره تولدت مبارك . يه كادوي كوچيكه ! ذوق زده از دستش گرفتم و گفتم :- نميدونم چي بگم . - بازش كن . آروم كادو رو بازش كردم يه جعبه توش بود . درش و برداشتم توش يه كيف پول چرم كرم قهوه اي رنگ بود . واقعا دلم ميخواست يه كيف پول براي خودم بخرم . دوست داشتم به خاطر كادوش بپرم بغلش و بوسش كنم ! ذوق زده شده بودم . گفتم :- مرسي . اصلا انتظارش و نداشتم . لبخندي روي لبش بود . دوباره اون چال روي گونش قلبم و لرزوند . نگاهم و ازش گرفتم گفتم :- نميدونم چجوري تشكر كنم . - احتياجي بهتشكر نيست . قابلت و نداره . - واقعا ممنون . سري تكون داد و لبخند زد . دوباره با چنگالش باكيكش وَر رفت . كيف و كنارم روي زمين گذاشتم دوباره سكوت بر قرار شد " چرا هيچي نميگه؟! " دوباره نگاهش دور اتاق محقرم چرخيد و گفت :- زندگي كردن اينجا برات سخت نيست ؟ بي خيال گفتم :- بهتر از اينجا جايي رو سراغ ندارم . برام حكم بهشت و داره . از مغازه ي ممد آقا بهتره كه ! نگاهش و چند لحظه تو چشمم دوخت و گفت :- چرا نميري دنبال يه خونه ي واقعي ؟شونه هام و انداختم بالا . زانوهام و تو شكمم جمع كردم و گفتم :- كم نرفتم . ولي بهپولم هيچ جايي رو نميدن . همه جا يه پول پيش قلمبه ميخوان كه من ندارم . هنوز نگاهش بهم خيره بود . سرم و انداختم پايين . اين از وضع زندگي من و امثال من چي ميدونست ؟ براي اينكه بحث و عوض كنه گفت :- كمرت بهتره ؟- ممنون خوبم . دوباره داشت سكوت ميشد كه گفتم :- صورتتون درد نميكنه ؟دستي به صورت صاف و شش تيغش كشيد و گفت :- نه خوبم . دوباره سكوت شد . بدجوري معذب بودم . كاش ميرفت . ولي از يه طرفم دلم نميخواستبره . كاش حرفي بزنه . يهو تو ذهنم يه چيزي جرقه زد گفتم :راستي گفتين باهام كار دارين . نگاهش و بهم دوخت . با دو دلي نگاهم كرد . گفت :- كار خاصي نداشتم . فقط ميخواستم كادوي تولدت و بهت بدم . - آها دوباره سكوت . . . مطمئن بودم كه يه چيز ديگه ميخواست بهم بگه ولي سوالي نپرسيدم . از جاش بلند شد و گفت :- خوب بهتره ديگه برم . منم از جامبلند شدم دستپاچه گفتم :- كجا ؟ بودين حالا ؟خاك بر سرت اين چه حرفي بود خوب ؟ بودين حالايعني چي ؟! گفت :- مريم جون خونه تنهاست . - سلام برسونين بهشون . همونجوري كه به سمت در ميرفت گفت :- حتما . قبل از اينكه در و باز كنه گفت :- بيشتر مواظب خودت باش . - هستم . -ديگه تنهايي محله ي قديمت نرو . نگاهش كردم . الان اين دستور بود ؟ گفتم :- چشم از اين به بعد باديگاردام و با خودم ميبرم ! - جدي گفتم . دستام و روي سينم قلاب كردم و گفتم :- من به خطر عادت دارم . هميشه از خودم دفاع كردم . هميشه آدماي بد سر راهم قرار گرفتن . هميشه هم زندگيم تَنِش داشته . ميتونم از پس كاراي خودم بر بيام . هيچ وقتم كسي نگرانم نبوده . جدي توي صورتم نگاه كرد و گفت :- ولي من نگرانتم . از الان تا وقتي كه زندم ! زبونم بند اومد . چرا نگرانم بود ؟ دوباره گفت :- مواظب خودت باش پس . دلم نميخواد هيچ بلايي سرت بياد . دستي توي موهاش كشيد و نگاهش و دوباره بهم دوخت . چشماي عسلي جذابش دوباره مسخم كرد . گفت :- نميخوام هيچ وقت ناراحتيت و ببينم . نميتونم تحمل كنم كه حالت بد باشه . نميدونم اين چه حسيه . ولي هر چي كه هست داره مي كُشَتَم . مات نگاهش ميكردم . قلبم با هيجان خودش و به سينم ميكوبيد . گفتم :- چرا اين حس و بهم داري ؟مگه من كيَم ؟؟لبخند عصبي زد و گفت :- برام فرقي نميكنه كه تو كي هستي . فقط ميدونمحالت برام مهمه . همش دلم ميخواد مواظبت باشم . ميدونم مستقلي . ميدونم كه احتياج به مراقبت نداري ولي دست خودم نيست . برام فرق نداره كه توي يه قصر زندگي كني يا توي يه انباري تاريك و خفه . برام فرق نداره كه بلبلي يا سرمه . برام فرق نداره كه پدرو مادر داري يا نداري . اصلا مهم نيست كه قبلا چي بودي و يا چيكار ميكردي . فقط الان ميدونم كه برام مهمي . همين ! اينارو با من بود ؟! سعي كردم به خودم مسلط باشم . حرفايي كه اون اوايل بهم ميزد هي ميومد جلوي چشمم . پوزخند زدم و گفتم :- خيلي عوض شدي . حرفات يادت رفته . سرمه و امثال اون خيلي راحت ميتونن براي هر كسي مهم بشن . وليامثال بلبلن كه بدبختن . كه هيچ كس و ندارن . حتي اگه بميرن هم كسي نمياد جنازش و
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بلند كنه . اين حرفارو داري ميزني چونكه الان سرمه جلوت وايساده نه بلبل ! اگه بلبلم جلوت بود بهش ميگفتي كه برات مهمه ؟نگاهش و با بهت بهم دوخت . به لحظه دلم به حال خودم سوخت . گفت :- برام مهم نيست كه بلبل باشي يا سرمه . - اينا همش حرفه ! انقدر شعار نده . كيه كه به يه دختر پسر نماي جيب بر با اون تيپ و قيافه توجه كنه ؟ وقتي بلبل بودم حتي تاكسيا هم برام بوق نميزدن كه سوارم كنن . ولي از وقتي سرمه شدم . قدم به قدم ماشينا برام بوق ميزنن . حالم از مرداي ظاهر بين به هم ميخوره . من اگه ظاهرم و عوض كنم هنوزم ته وجودم يه بلبل داره زندگي ميكنه . از عصبانيت ميلرزيدم . هيراد اومد جلو. بازوهام و گرفت و گفت :- من شعار نميدم . دارم حقيقت و ميگم . بهم اعتماد نداري ؟ - نه ندارم . مگه تو چه فرقي با بقيه داري ؟ چرا بايد بهت اعتماد كنم ؟ اشك روي گونم سُر خورد. " لعنتي بازم جلوي هيراد ؟ " هنوزم بازوهام تو دستش بود گفتم :- توام يكي هستي لنگه ي بقيه ي هم جنسات . توام . . . يهو بهم نزديك شد كامل چسبيده بودم به ديوار لباش و روي لبم گذاشت . دستاش از روي بازوهام اومد بالاتر و گذاشتشون كنار صورتم . مسخ شده بودم . جز لبهام نميتونستم هيچ جام و تكون بدم . يه لحظه به خودم اومدم . من داشتم چيكار ميكردم ؟ واقعا اين كه جلوم وايساده هيراده ؟ به دستام تكوني دادم و روي سينش گذاشتم و سعي كردم هُلش بدم عقب . ولي هر چي من تقلا ميكردم حتي 1 سانتم صورتش كنار نميرفت . سرم و كشيدم كنار لباش از لبام جدا شد . نگاهم توش چشماي خمارش افتاد . مُدِل نگاهش عوض شده بود . نفس نفس ميزدم . انگار يه مسير طولاني رو دويده بودم . بدن هيراد هنوزم به بدنم جسبيده بود . انگار نميخواست ازم جدا بشه . دستام هنوزم روي سينش بود . هيچ كدوممون هيچي نميگفتين . داشتم دنبال كلمات ميگشتم . ولي انگار مغزم كمكم نميكرد . فقطتونستم فشاري به سينش بيارم كه يكمي ازم فاصله بگيره . يه قدم رفت عقب ولي هنوزمچشماش حالت عجيبي داشت . آب دهنم و قورت دادم و سعي كردم مسلط رفتار كنم . ولي چيزي به جز يه سري كلمات مقطع نتونستم بگم :- تو . . . تو . . . تو . . . به چه جراتي . . . اين كار و كردي ؟! - خيلي وقت پيش بايد اين كار و ميكردم . از جوابش دهنم باز موند . سرش و نزديك صورتم آورد و نگاهي روي لبام انداخت گفت :- حتي هنوزم ازشون سير نشدم . نميتونستم حرفي بزنم . حس كردم دوباره داره سرش به صورتم نزديك تر ميشه . خودمم دلم ميخواست دوباره طعمش و بچشم . سر منم داشت بهش نزديك ميشد . نگاهم روي لباي خوش فُرمِش مونده بود . يهو به خودم اومدم . " داري چيكار ميكني سرمه ؟ به خودت بيا ! " همين حرف كافي بود تا دوباره نگاهم به چشماي خمارش بيفته و محكم دستم و بكوبم تو سينش . يه قدم رفت عقب . گفتم :- پس اون حرفا رو زدي به خاطر اين ؟ برات متاسفم . من چقدر احمقم . دستام و گرفت و تقريبا من و كشيد توي بغلش . پيشونيش و چسبوند به پيشونيم و گفت :- از بي اعتمادي و تهمت بدم مياد خانوم كوچولو . هر چي گفتم حقيقت بود . تقلايي كردم و گفتم :- وِلَم كن . همين الان برو بيرون . نميخوام ببينمت . بدون اينكه وِلَم كنه گفت :- اعتراف كن كه توام خوشت اومد . - صد سال سياه . ميگم وِلَم كن . - اگه خوشت نيومد پس چرا لبام و ول نميكردي ؟ جوابي بهش ندادم . با صداي فرياد مانندي گفتم :- ميگم ولم كن . دستام و آروم ول كرد و نيشخندي زد . گفتم :- برو بيرون . دستاش و به حالت تسليم بالا گرفت و خنديد . دوباره اون چال لعنتيش معلوم شد ! گفت :- باشه ميرم . ولي با خودت صادق باش . صدام و بلند كردم و گفتم :- از جلوي چشمام دور شو .- دارم ميرم . بعد با شيطنت گفت :- به من خيلي خوش گذشت . اين و گفت و سريع رفت بيرون . لگدي به در زدم كه بسته شد كنار ديوار سُرخوردم . دستم و روي لبام كشيدم " من چيكار كردم ؟ داشتم باور ميكردم كه براش مهمم ! حداقل كاش اون حرفارو بهم نميزد ! " اشك روي گونم نشست . احساس آدمي رو داشتم كه بهاحساسش توهين شده . يعني گولم زد ؟ داشتم ديوونه ميشدم . بوسش شيرين بود . نميتونستم منكر لذتش بشم . ولي كاش اولين بوسم با كسي بود كه دوستم داشت . كاش هيراد دوستم داشت ! كاش باهام انقدر بد رفتار نميكرد ! ****فكراي مختلف داشت ديوونم ميكرد از يه طرفم نميدونستم بايد چجوري با هيراد برخورد كنم ! فكر ميكردم شايد بهتر باشه كه ديگه نرم دفتر . ولي از يه طرفم وقتي به خرج ماهيانم فكر ميكردم ميديدم كار عاقلانه اي نيست . از طرف ديگه هم روي اينكه تو چشماش نگاه كنم و نداشتم . حالا هر چقدرم بگم كه اون مقصره ولي خودمم كه ميدونستم احساسم به حركت ديشبش چيه ! اون اين كار و از روي هوس انجام داد من از روي چي همراهيش كردم ؟سعي كردم منطقي بهش فكر كنم . منم لذت بردم پس نميشد گفت فقط اون مقصره ! يعني خودمم مقصر بودم ؟! معلومه كه مقصر بودم . همين كه از كارش بدم نيومد يعني مقصرم . واي خدا دارم ديوونه ميشم . با كسي هم نميتونستم در موردش حرف بزنم . كاش ميشد به سها بگم . با فكر اينكه سها از اين جريانات با خبر شه ترسيدم . نه به هيچ كس نميگم . خيلي كار خوبي كردم حالا برم به همه بگم ؟ سرم و تو دستم گرفتم و چند قدمي راه رفتم . " فكر كن سرمه . فكر كن ! " نگاهي به ساعت گوشيم انداختم . چيزي تا 9 نمونده بود . حاضر و آماده داشتم وسط اتاق راه ميرفتم . دودل بودم كه برم بالا يا نه . شايد بايد ميرفتم و يكمي هم واسه هيراد قيافه ميگرفتم . ولي نه خيلي پررويي ميشه ! دوباره چند قدم راه رفتم . نبايد از جلوي چشم هيراد فرار كنم . اونوقت فكر نميكنه كه ترسو ام ؟؟ يهو ياد سهم كيك عمو رحيم افتادم . از توي يخچال درش آوردم با خودم فكر كردم " حالا برم اين و به عمو بدم تا ببينم بعدش چي ميشه !" كيفم و برداشتم و از در رفتم بيرون . جلوي اتاقك كوچيك عمو رحيم وايسادم و چند ضربه به در زدم در و باز كرد گفتم :- صبح بخير عمو . براتون كيك تولد آوردم . لبخندي به روم زد و گفت:- مرسي عمو زحمت كشيدي . ديروز تولدت بود ؟- بله عمو . - تولدت مبارك . - ممنون . با
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
:- مرسي عمو زحمت كشيدي . ديروز تولدت بود ؟- بله عمو . - تولدت مبارك . - ممنون . با اجازتون عمو . - ميري بيرون ؟ بدون اينكه برگردم عقب و بهش نگاه كنم گفتم :- بله با اجازه . خداحافظ . ديگه نتونست هيچ سوالي بپرسه چون با عجله از ساختمون زدم بيرون . تازهبه خودم اومدم . من واسه چي اومدم بيرون ؟ يعني راست راستي داشتم فرار ميكردم ؟ " اصلا به جهنم بذار بگه سرمه ترسيد ! بهتر از اينه كه زل بزنم تو چشماش . " كاش دوباره تبديل ميشد به يه هيراد برج زهر مار . نه اين هيرادي كه اصلا نميشناسمش و هر روزم با يه حركتش غافلگيرم ميكنه ! قدر اون هيراد و ندونستم ! با قدماي سريع داشتم خيابون دفتر و ميرفتم بالا . حالا مگه تموم ميشد . هر لحظه ممكن بود هيراد برسه دفتر . قدمام و تند تر كردم . هنوز چند قدمي از دفتر دور نشده بودم كه صداي ذكاوت من و به خودم آورد :- سرمه خانوم جايي ميرين ؟ نگاهم و برگردوندم . كنار خيابون پارك كرده بود و از ماشين پياده شده بود . نگاهش كردم گفتم :- سلام آقاي ذكاوت . لبخند زد گفت :- واي ببخشيد يادم رفت سلام كنم . سلام . جايي ميرين ؟ دستپاچه گفتم :- بله با اجازتون . جايي كار دارم . خداحافظ . داشتم ميرفتم كه دوباره صداش متوقفم كرد :- اتفاقا كارتون داشتم . اگه مزاحم نيستم تا يه مسيري برسونمتون كه هم حرفام و بهتون بزنم هم اينكه شما زودتر به مقصدتون برسين ؟انگار امروزصبح ذكاوت برام عين فرشته ي نجات شده بود . اگه ميخواستم كل اين مسير و پياده برم احتمالش زياد بود كه هيراد ببينتم ولي اينجوري من و نميديد همونجوري كه به سمت ماشينش ميرفتم گفتم :- مزاحم كه نيستم ؟- اين چه حرفيه خانوم . مراحمين . جفتمون سوار ماشينش شديم و ذكاوت به راه افتاد . نفس عميقي كشيدم . فقط دلم ميخواست از اون محيط دور بشم . دوست نداشتم امروز هيراد و ببينم . خجالت ميكشيدم ازش ! اصلا شايد اونم خجالت بكشه و امروزو نياد سر كار . شايد پشيمون شده باشه از كار ديشبش . ولي نه اون هيرادي كه من ديشب ديدم عمرا احساس پشيموني نميكنه ! لبخندي كه روي لب ذكاوت نشسته بود عصبيم ميكرد . اگه نميخواستم از اونجا دور بشم محال بود به اين راحتي سوار ماشينش بشم . چطور خيلي راحت سوار ماشين هيراد ميشدم ؟! زير لب به صداي توي سرم گفتم :- خفه شو . ذكاوت به سمتم برگشت و گفت :- چيزي گفتين ؟لبخند مصنوعي بهش زدم و گفتم :- نخير . روش و ازم گرفت و دوباره به رو به رو چشم دوخت . ميخواستم سرم و بگردونم سمت پنجره كه نگاهم به اون دست خيابون افتاد هيراد و ديدم كه داشت به سمت دفتر ميرفت . سوار ماشين خوشگلش بود . عين برق از كنارمون رد شد . صورتش معمولي بود . حداقل معلوم شد كه يكيمون اصلا خجالتي نيست ! با صداي ذكاوت از فكر و خيالاي خودم اومدم بيرون :- خوب از كدوم سمت برم ؟از كدوم سمت بايد بره ؟ اصلا من كجا ميخواستم برم ؟ فكر كن سرمه زشته هيچي نگي ! گفتم :- من و دو تا خيابون پايين تر پياده كنين . - اگه مسيرتون جاي خاصي هست ميرسونمتون ؟ - نه ممنون همون حوالي كار دارم . سري تكون داد و تا جايي كه ميشد سرعت ماشينش و كم كرد . انگار اصلا عجله نداشت . گفت :- راستش ميخواستم باهاتون حرف بزنم . تا حدودي خيالم از بابت هيراد راحت شده بود . آروم به پشتي صندلي تكيه زدم و گفتم:- ميشنوم بفرماييد . - خاطرتون هست چند روز پيش بهتون در مورد علاقم به يه دختر خانومي گفتم ؟سرم و تكون دادم . گفت :- خوب ميخوام در همون مود باهاتون حرف بزنم . حالا هي به اين يارو بگو من هيچي بارم نيست از اين فازاي احساسي دخترونه مگه گوشش بدهكاره ؟! گفتم :- آقاي ذكاوت من كه گفتم سر رشته اي در اين مورد ندارم . - نه نه اشتباه برداشت نكنين . عرض ميكنم . - بفرماييد . حوصلم سر رفته بود . دلم ميخواست از ماشينش پياده شم . حالا مقصد بعديم كجا بود ؟ پوفي كردم و منتظر موندم موتور ذكاوت دوباره روشن شه ! يكميمن من كرد و گفت :- حقيقتش من از شما خيلي خوشم اومده . منظور من از اون دختر خانوم خود شما بودين . يهو سرم و به سمتش برگردوندم . خدايا اين روزا همه ي بنده هات زده به سرشون ؟ آخه تورو ديگه كجاي دلم بذارم ؟ دوباره گفت :- چند وقتي هست كه از شما خوشم اومده . رفتاراتون و زير نظر داشتم خيلي خانوم نجيبي هستين و من دوستون دارم . راستش در موردتون با مادرم حرف زدم . ايشون گفتن خودم باهاتون صحبت كنم تا بعدش خودشون با شما مفصل تر حرف بزنن . كارم كه معلومه چيه . وضع ماليمم خدارو شكر بد نيست . با كمك پدر اين دفتر و زدم و ميشه گفت كه الان حسابي پا گرفته . يه خونه دارم نزديك خونه ي پدريم . ديگه اينكه من مطمئنم ميتونم خوشبختتون كنم . نظر تون چيه ؟مات موندم . يه جوري مطمئن حرف ميزد انگار حتم داشت كه من كشته مردشم ! گفتم :- راستش من شوكه شدم . - بهتون حق ميدم . هر دختري جاي شما بود شوكه ميشد ! ماشين و يه گوشه نگه داشت و به سمتم برگشت گفت :- ميتونيم خيلي زود عقد و عروسي رو راه بندازيم . اينجوري هم سريع تر ميتونيم بريم سر خونه زندگيمون و از طرفي هم ديگه مجبور نيستين توي انباري زندگي كنين . نه مثل اينكه راستي راستي فكر ميكرد من قبول ميكنم . گفتم :- آقاي ذكاوت . . . بين حرفم پريد وگفت :- بيا با هم انقدر رسمي نباشيم . پارسا صدام كن . دهنم باز مونده بود بدون مقدمه گفتم :- من جوابم منفيه . انگار فكر كرد دارم ناز ميكنم براش گفت :- سرمه تو زندگي با من همه چي داري . خوشبختي . از همه مهم تر اينكه من و داري ! يا خدا اين ديگه چه مُدِلش بود ؟! سعي كردم جدي و قاطع باشم گفتم :- ببينيد من و شما اختلافمون عين زمين تا آُسمونه ! مادرشما ميدونه من كجا زندگي ميكنم ؟ ذكاوت كلافه گفت :- چه اهميتي داره كه بدونن يا نه ؟ ميتونيم بگيم خانوادت خارج از كشور هستن . يا اصلا ميتونيم بگيم كه تنها زندگي ميكني ولي نه توي يه انباري . متوجه كه هستي ؟ مهم منم كه همه چيز و در موردت ميدونم . واقعا هيچي ازم نميدونست ! رو چه حسابي ميخواست خواستگاري كنه ؟! گفتم :- يعني در واقع ميخواين به
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
خانوادتون دروغ بگين ؟ - دروغ كه نه . يه جور مثل پنهان كردن حقيقت ميشه . بهم برخورد . من هميني كه هستمم نميخوام كسي چيزي كه نيستم و نشون بده ! گفتم :- آها . ممنون من ديگه پياده ميشم . در ماشين و باز كردم دوباره گفت :- كجا ميري سرمه ؟ جوابم چي شد ؟ - جوابم منفيه . از ماشين پياده شد . دستاش و گذاشت رو سقف ماشين و گفت :- يه هفته فكر كن حداقل باشه ؟ - من جوابم و دادم . - به خاطر من ! واقعا خاطر اون عزيز بود برام ؟ كلافه براي اينكه ديگه اصرار نكنه گفتم :- خيلي خوب . يه هفته فكر ميكنم . - ممنون سرمه . سر تكون دادم و ازش خداحافظي كردم . فكر نميكردم هيچ وقت ذكاوت ازم خواستگاري كنه ! فكرشمخنده دار بود . من كجا اون كجا !توي پياده رو بي هدف راه ميرفتم . گوشيم زنگ خورد از توي كيفم درش آوردم و نگاهي به صفحه انداختم . شماره ي هيراد بود . دستم بين دكمه ي سبز و قرمز مونده بود . نميدونستم چيكار كنم . تلفن انقدر زنگ خورد تا بالاخره صداش قطع شد . نفس عميقي كشيدم و به راه رفتنم ادامه دادم . چيزي طول نكشيد كه دوباره گوشيم به صدا در اومد . دوباره نگاه هراسونم و به گوشي دوختم . دوباره شماره ي هيراد بود . بازم راضي نشدم دكمه ي سبز و بزنم . بي توجه به زنگش به راه افتادم . دوباره زنگ قطع شد . منتظر بودم كه چند ثانيه بعد دوباره صداي زنگ گوشيم در بياد ولي اين بار صداي اس ام اس اومد :-معلومه كجايي ؟ چرا جواب تلفن و نميدي ؟هيچ جوابي بهش ندادم چند ثانيه بعد دوباره يه اس ام اس ديگه اومد ازش :- بالاخره كه مياي دفتر . پوفي كردم . نميدونستم بايد چيكار كنم يا كجا برم . زنگ زدم به اكبر . يكمي كه با هم حرف زديم بهش گفتم ميخوام برم خريد . باهاش يه جاهايي نزديك ميدون هفت تير قرار گذاشتم . خودمم به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . گوشيمم انداختم تو كيفم كه ديگه صداش و نشنوم . تا من رسيدم به ميدون هفت تير اكبرم چند دقيقه بعد از من رسيد با ذوق اومد طرفم و گفت :- دلم برات تنگ شده بود . بهم لبخند زدم . توي اون لحظه مطمئن شدم كه فقط اكبر ميتونه من و از اين برزخ كوفتي نجات بده . با اون اخلاق شيرين و دوست داشتنيش . گفتم :- درگير درسامم اكبر . سرش و انداخت پايين و گفت :- ميدونم . بعد يهو سرش و آورد بالا و گفت :- حسنم ميخواست بياد ولي طفلي باباش مريض شده ديگه مجبوره هميشه خودش وايسه در مغازه . يه روز بيا ببينش اونم دلش تنگ شده . البته صداش كه در نمياد . سر تكون دادم و گفتم :- باشه حتما ميام . از بقيه چه خبر ؟ شونه اش و بالا انداخت و گفت :- خبري نيست . انگار از وقتي تو رفتي گروهمونم از هم پاشيد . من كه در مغازه ممد آقام . حسنم كه در مغازه باباشه . ديگه مثل سابق دور هم جمع نميشيم . - حالا حال باباي حسن خيلي بده ؟ - والا تعريفي نداره . دكترا ميگن قلبشه . ما كه نفهميديم . حسن يه سري لغتاي قلمبه سلمبه گفت . حالا باس زمان داد تا خوب شه . - ايشالله كه خوب ميشه . دلم ميخواست به اكبر در مورد مهدي بگم . ولي مطمئن بودم كه خون مهدي رو ميريزن . نميخواستم دعوا بشه . واسه همين زبون به دهن گرفتم و گفتم :- بريم سمت اون مانتو فروشيا . حسن مثل بره اي مطيع دنبالم راه ميفتاد وقتي ازش در مورد يه مانتو نظر ميپرسيدم حسابي ذوق ميكرد و من اين و توي صورت معصومش ميديدم . دو دست مانتو براي خودم خريدم و دو تا هم شال . با اكبر به سمت يه رستوران راه افتاديم . ظهر شده بود وحسابي گرسنمون بود . انقدر اكبر حرف زد و من و خندوند كه كلا هيراد و يادم رفته بود . بعد از ناهار نوبت به خريد لباس و كفش رسيد . چن د تا بلوز ساده و شلوارك براي توي خونه خريدم و يه جفتم كتوني . حدوداي ساعت 7 بود كه خريدم تموم شد . دلم ميخواست بيشتر توي خيابونا بچرخم . حالا كه اكبر كنارم بود ميفهميدم كه چقدر از دنياي قديمم فاصله گرفتم . اكبر گفت :- خوب من ديگه باس برم . الاناست كه ممد آقا برسه در مغازه و شهرام لاته رو ببينه ! - مگه اون و جاي خودت گذاشتي ؟ - آره ديگه علاف تر از اون تو محل سراغ داري ؟- پس زود تر برو تا مغازه رو به باد نداده . خنديد و گفت :- بيشتر بيا اون وري . لبخند بهش زدم . - حتما . خداحافظي كرديم و اون رفت . ميشد گفت روز خوبي رو باهاش داشتم . گوشيم و از توي كيفم در آوردم 10 تا تماس ناموفق از هيراد داشتم ولي ديگه خبري از اس ام اس نبود . دوباره گوشي و سر جاش گذاشتم . خدا خدا ميكردم كه رفته باشه و من نبينمش . حدوداي ساعت 8 رسيدم دم ساختمون دفتر . از دور هيراد و ديدم كه جلوي در دفتر عصبي و بي قرار قدم ميزد . يهو دلم لرزيد . شلوار مشكي رنگ و پيرهن سفيد مردونه پوشيده بود . كه آستيناي پيرهنش و بالا زده بود . دستاشم توي جيباش فرو كرده بود . سرش پايين بود و به نظر ميومد يكمي ناراحته . چقدر دلم براش تنگ شده بود . قلبم از ناراحتيش فشرده شد . توي فاصله ي چند متري ازش وايساده بودم و نگاهش ميكردم . سرش و گرفت بالا . ميخواستم عقبگرد كنم و برم ولي خيلي دير شده بود . من و ديده بود . اخمي روي پيشونيش نشست با قدماي محكم و تند به سمتم اومد . يه لحظه ترسيدم . صداي فرياد مانندش و شنيدم :- تا اين موقع كجا بودي ؟ چرا جواب اون ماس ماسَكِت و نمي دادي ؟ هان ؟سعي كردم اخمام و تو هم بكشم ولي چهره ي ناراحتش منصرفم كرد . گفتم :- رفته بودم خريد . نگاهي به كيسه هاي تو دستم انداخت و گفت :- بدون اينكه خبر بدي ؟ امروز چرا نيومدي دفتر ؟ ميدوني چند بار بهت زنگ زدم ؟ ميدوني چند بار تا دم در اومدم و رفتم بالا ؟ اصلا ميدوني از صبح تا حالا چي كشيدم ؟ صداش بلند بود . فقط صداي هيراد بود كه سكوت كوچه رو ميشكست . فكر نميكردم اينجوري برخورد كنه . دوباره گفت :- ميخواستي امتحانم كني ببيني چقدر برام مهمي ؟ خوب حالا ديدي ؟ از صبح دارم بال بال ميزنم . از هر كي كه بگي سراغت و گرفتم . حتي از اون ذكاوتِ . . . حرفش و خورد . از شنيدن اسم ذكاوت نفسم گرفت . دوباره گفت :- ميدوني چقدر برام سخت بود وقتي بهم گفت صبح تا يه جايي رسوندتت ؟ بلند تر داد زد :- يعني اون ازت بيشتراز من خبر داره . ميخواي با اين كارات ديوونم كني ؟ آره ؟نميدونستم چي بگم . خيلي عصبي بود . حتي فكرشم نميكردم كه اينجوري باشه . دهنم و باز كردم تا حرفي بزنم . گفت :- همش به خاطر ديشب بود ؟ صداش و آورده بود پايين تر . چشماش و بست و دستاش و بين موهاش فرو كرد . تند تند نفس ميكشيد . چشماش و باز كرد آروم و پر از ناراحتي گفت :- معذرت ميخوام . انگار كلمات و به زور ادا ميكرد . دلم گرفت . چرا معذرت خواهي ميكرد ؟ دوباره گفت :- تند رفتم ديشب . خودمم ميدونم . حق داري ! دلم ميخواست دوباره مثل ديشب بگه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
. يا دوباره با پررو بازي تو چشمام نگاه كنه . ولي الان ديگه چشماش خمار نبود . نگران بود . ناراحت بود . عصبي بود . ديگه از اون آرامش هميشگي خبري نبود . ميخواستم بازوهاش و بگيرم و تكونش بدم . بگم همون آدم ديشب باش . چرا پشيموني ؟ ولي هيچ صدايي از هنجره ام بيرون نيومد . سرش پايين بود داشت با نوك كفشش به زمين ضربه ميزد . قيافش مثل بچه هايي شده بود كه كار بدي كردن و حالا پشيمونن . انقدر قيافش معصوم و بي گناه شده بود كه ميخواستم بهش بگم تو مقصر نيستي . منتظر بودم سرش و بگيره بالا و دوباره نگاهم كنه . ولي اين كار و نكرد . يكم به خودم مسلط شدم بايد حرف دلم و بهش ميزدم . گفتم :- چرا پشيموني ؟ سرش و يهو گرفت بالا و خيره نگاهم كرد انگار انتظار نداشت همچين چيزي بپرسم . نفسم و محكم دادم بيرون و سرم و انداختم پايين . دوباره گفتم :-چرا الان پشيموني ؟ چرا ديشب پشيمون نبودي ؟ - خوب تورو ناراحت كردم . قصدم اين نبود . سرم و گرفتم بالا تو چشماش خيره شدم و گفتم :- يعني ديشب فكر ميكردي كه از كارت خوشم مياد ؟ اخماش و كشيد تو هم . گفت :- من همچين چيزي نگفتم . با جراتي كه نميدونستم تو اون لحظه از كجا سر و كلش پيدا شده گفتم :- خيلي برات راحته كه شب يه كاري رو بكني و صبح بگي پشيموني ؟ انقدر احساسات ديگرون برات بي اهميته ؟ هنوزم اخم غليظي صورتش و گرفته بود . انگار از حرفام چندان راضي به نظر نمي اومد ! دستاش و ميديدم كه مشت كرده . ولي حرفي نميزد . به نفع من ! با زبونم لبام و تَر كردم و دوباره گفتم :- تو فكر كردي هر كاري دوست داري ميتوني با من بكني ؟ منم هيچي نميگم ؟ من و ببين . يه دخترم . احساسات دارم . شايد هنوزم به نظرت من ظرافتاي يه دختر و نداشته باشم . ولي تو اين مدت احساساتم خيلي دخترونه شده . بهت اجازه نميدم باهام بازي كني . دندونام و از حرص روي هم فشار ميدادم . تازه ميفهميدم كه چقدر ازش ناراحت شدم . تازه حس ميكردم كه احساس شَكي كه از ديشب گريبان گيرم شده بود از كجا آب ميخورد ! دوباره گفتم :- اونحرفارو ديشب بهم زدي كه گولم بزني و هر غلطي دلت ميخواست بكني . از كجا بدونم حرفا و نگرانياي الانتم دروغ نباشه ؟ پوزخندي زدم و گفتم :- خوب بگو . ديگه چي ميخواي ؟ جسمم و ؟؟؟باورم نميشد من بودم كه داشتم بي پرده با هيراد حرف ميزدم؟ توي چشماش آتيشي به پا بود . بازوهام و محكم گرفت و تقريبا به سمت خودش كشيد . صداش از عصبانيت بَم تر شده بود . ولي كنترلش ميكرد كه زياد بالا نره . گفت :- تو كه دَم از احساسات دخترونه ميزني هنوز نميتوني احساسات يه مرد و تشخيصبدي ؟ سعي كردم نگاهم و سرد و يخي بدوزم تو چشماش ولي مگه من طاقت زل زدن به اون چشماي عسلي رو داشتم . سرم و انداختم پايين . فشاري به بازوم آورد و گفت :- من و نگاه كن . راست ميگفت چرا نگاهش نميكردم ؟ سرت و بگير بالا . جلوش وايسا . الان حق با توئه . به زحمت سرم و گرفتم بالا ولي به جاي چشماش به فضاي پشت سرش زل زدم . دوباره فشار به بازوهام آورد گفت :- مگه با تو نيستم ؟ نگاهم و نم نم به سمت چشماش كشوندم . گفتم :- چي از جونم ميخواي برودنبال زندگيت . من بازيچه ي دست تو نيستم . انقدر بدبختي توي زندگي خودم دارم كه اصلا نميدونم تورو بايد كجاش جا بدم . كلافه با همون صداي عصبانيش گفت :- فكركردي خوشم مياد اين موقع شب وايسم توي اين كوچه ي تاريك و با تو حرف بزنم ؟ فكر كردي دچار بي وقتي شدم ؟ دستام و ول كرد . پشتش و بهم كرد و همينطور كه دستاش و توي موهاش فرو ميكرد گفت :- نميدونم چه مرگمه . نه شبا ميتونم بخوابم نه روزا ميتونم كار كنم . امروزم كه كلا هيچي ! به سمتم برگشت . به حالت درمونده گفت :- تو بگو چيكار كنم . اين با اون هيراد ذهن من زمين تا آسمون فرق داشت . دندونام رو هم ميخورد . لرز كرده بودم . هوا سرد نبود ولي انگار از درون يخ كرده بودم . گفتم :- من از كجا بدونم . - همش تقصير توئه . دلم يه جاي گرم ميخواست . يهجايي كه با خيال راحت لم بدم و به اين مكالمم با هيراد فكر كنم . دلم ميخواست حرفاش تموم شه و بذاره برم . دلم ميخواست الان چند ساعت ديگه بود و بدون هيراد و فكرش توي اتاق تاريك و كوچيك خودم خريدام و زير و رو ميكردم . حس ميكردم دستامم ديگه توانايي نگه داشتن كيسه هاي خريد و نداشت . اصلا كاش ميشد همون جا دراز بكشم و بخوابم . چه مرگم شده بود ؟ چرا همه چي داشت تار ميشد ؟ هيراد چرا ميدويد ؟ چرا لرزش اين فك لا مصبم قطع نميشد ؟ داشتم ميرفتم اون دنيا ؟!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 10 از 14:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA