انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
با آخرين توانم يكم تنم و كشيدم بالا تر . حس ميكردم از شكم دارم نصف ميشم ولي اهميتي ندادم . دستم به چوب رسيد . يكم سنگين بود ولي با تواني كه تو اون لحظه ازم بعيد بود برداشتمش . هنوزم دستام و محكم رو زمين نگه داشته بود . انتهاي چوب و گرفتم و دستم و شُل كردم . چوب با سرعت پايين اومد و تو سرش خورد . حس كردم يكم گيج شد . انقدر ضربش كاري نبود كه چيزيش بشه . دستاش از دور دستام شل شد و سرش و تو دستش گرفت و بلند گفت آخ . حالا دستام آزاد بود . با تمام تواني كه داشتم بدنش و از روي خودم كنار زدم . سنگين بود ولي من فقط ميخواستم آزاد شم از دستش . خودم و از زيرش بيرون كشيدم . تنم درد ميكرد ولي اهميتي نميدادم . كاملا بدنم آزاد شده بود .
پارسا يه گوشه روي زمين افتاده بود و از درد ناله ميكرد . از جام به سختي بلند شدم وبا قدماي لرزون به سمت در رفتم . به يه قدمي در رسيده بودم كه پام و از عقب كشيد . افتادم رو زمين . چند باري با پام محكم كوبيدم رو دستاش . دوباره دستاش از درو پام شل شد . به شدت نفس نفس ميزدم .
حال خودم و نميفهميدم فقط ميخواستم از اونجا فرار كنم . دوباره از جام بلند شدم و بدون اينكه نگاهي به پشت سرم بندازم از در انباري رفتم بيرون . حتي نديدم كه چه لباسي تنمه . سرم و برگردوندم عقب تا ببينم دنبالم مياد يا نه . سرعتمم هر لحظه بيشتر ميشد . انگار با دور شدن از انباري جون تازه اي گرفته بودم .
سرم و برگردوندم قبل از اينكه چيزي ببينم محكم خوردم به يه جسم سفت و افتادم رو زمين .
سرم و برگردوندم قبل از اينكه چيزي ببينم محكم خوردم به يه جسم سفت و افتادم رو زمين .
تازه وقتي روي زمين افتادم متوجه لرزش بدنم شدم . بايد بلند ميشدم . انگار توي خلا گير افتاده بودم هيچ صدايي رو نميشنيدم . بلند شو سرمه تو ميتوني . با بدني لرزون از جا بلند شدم و بدون اينكه به جسمي كه بهش برخورد كرده بودم توجه كنم خواستم از كنارش رد شم كه دستي من و محكم گرفت . سرم و بالا گرفتم . با چشماي ترسون نگاهش كردم . اينكه هيراد بود . اون اينجا چيكار ميكرد ؟ قرار بود بياد. آره اومد ولي چرا انقدر دير ؟ تا الان كجا بود ؟ اگه ميدونست اين ذكاوت عوضي ميخواست باهام چيكار كنه .
لباش تكون ميخورد ولي من مات مونده بودم . از چشماش نگراني ميباريد . ولي من عين مجسمه وايساده بودم . دلم به حضورش گرم شده بود . كاش به جاي اينكه من و تكون بده توي بغلش ميگرفت .
چقدر به آغوشش احتياج داشتم .
لرزش بدنم كمتر شد . چشمام و رو هم گذاشتم . انگار يكم از نگرانيم كم شده بود . ديگه هيراد كنارم بود . حالا صداشم ميشنيدم .
- تورو خدا حرف بزن . چي شده ؟ سرمه صدام و ميشنوي ؟ من و نگاه كن .
بعد انگار با خودش حرف بزنه گفت :
- خدا اين چش شده ؟
توي همين گير و دار ذكاوت با صورت خوني از انباري اومد بيرون . چشماش هنوزم از خشم قرمز بود . دستش و روي سرش گرفته بود . وقتي ديدمش نا خود آگاه جيغي كشيدم و خودم و توي بغل هيراد فرو كردم . دستام و دور كمرش انداختم و تقريبا خزيدم تو بغلش . چشمام و رو هم فشار ميدادم كه نبينمش .
زير لب مدام به هيراد التماس ميكردم :
- هيراد تورو خدا نذار باهام كاري كنه . هيراد خواهش ميكنم .
دستاي گرم هيراد و دور كمرم حس كردم . صداش اومد كه رو به ذكاوت ميگفت :
- تو اينجا چه غلطي ميكني ؟
- به تو چه .
هيراد خواست قدمي به سمتش برداره كه محكم تر بهش چسبيدم و گفتم :
- بذار بره . هيراد بذار بره من ميترسم .
يه دستش دور كمرم بود و دست ديگش و روي موهام ميكشيد . صداي آرومش و كنار گوشم شنيدم :
- چيزي نيست عزيزم . آروم باش . نميذارم دستش بهت بخوره .
صداي پر تمسخر ذكاوت و شنيدم :
- هه ! جفتتون كثافتين .
هيراد با صداي بلند گفت :
- گمشو تا يه كاري دستت ندادم .
مطمئن بودم كه يه بلايي سرش مياره . ولي من محكم بهش چسبيده بودم و نميذاشتم كه حركت كنه . حتي شنيدن صداي ذكاوتم حالم و بد ميكرد . ولي ذكاوت سمج تر از اين حرفا بود . گفت :
- ميخوام ببينم چيكار ميكني .
هيراد من و از خودش جدا كرد و پشتش قرار داد و تقريبا به سمت ذكاوت حمله كرد . دستم و روي گوشام گذاشته بودم و چشمام و بسته بودم . روي رانوهام نشستم . دلم ميخواست گريه نكنم . ولي حال اون لحظم جوري نبود كه بتونم جلوي خودم و بگيرم .
هيچ صدايي رو نميشنيدم . حتي نگاهشونم نميكردم . زير لب فقط دعا ميكردم هيراد طوريش نشه . اگر ميخواستمم نميتونستم برم جلو و از هيراد دفاع كنم .
چند دقيقه بعد دست گرمي آروم روي دستام كه گوشام و گرفته بود گذاشته شد . با وحشت چشمام و باز كردم صورت مهربون هيراد جلوم بود . چشمام و دور پاركينگ گردوندم . خبري از ذكاوت نبود .
با ترس دستام و پايين آوردم و گفتم :
- كوش ؟ كجا رفت ؟
به آرومي بلندم كرد و گفت :
- نگران هيچي نباش . رفت .
انگار هيراد برام شده بود فرشته ي نجات . هنوزم بدنم لرزش خفيفي داشت . اشكام روي گونه هام ميريخت .
دست هيراد دوباره دور كمرم حلقه شد . واقعا بهش احتياج داشتم . عطر تنش آروم ترم كرد . نفسام منظم تر شده بود . ديگه گريه ام تبديل به هق هقاي كم جون شده بود.
هيراد پشت كمرم و نوازش كرد و آروم گفت :
- آروم باش سرمه . من كنارتم . گريه نكن عزيزم . از هيچي نترس .
صداي مردونه و جذابش آروم ترم ميكرد . دوست داشتم تا ابد توي آغوشش بمونم و اونمن و عزيزم خطاب كنه . واقعا عزيزش بودم ؟ من كه ميخواستم ازش فرار كنم . حالا توبغلش چيكار ميكردم ؟
نميخواستم الان به اين چيزا فكر كنم . دوست داشتم لحظه لحظه ي آغوشش و به خاطرم بسپرم .
بعد از چند دقيقه تازه به خودم اومدم . خجالت زده سعي كردم از تو بغلش بيام بيرون. اونم مخالفت نكرد . ازش يكمي فاصله گرفتم و سرم و انداختم پايين . دستام بي هدفكنارم افتادن . نميتونستم بهش نگاه كنم .
وقتي گرماي كت هيراد و روي شونه هاي لختم حس كردم تازه فهميدم كه با يه تاپجلوش وايسادم . بيشتر از قبل خجالت كشيدم . هيراد گفت :
- دكمه ي شلوارت و ببند .
نگاهم سريع به شلوارم افتاد . عجب سر و وضع تاريخي پيدا كرده بودم . سريع بستمش و سعي كردم كت و بيشتر دور خودم بپيچم . سرم و بالا گرفتم . هيراد به نظر كلافه ميومد . دستم ناخود آگاه به سمت موهام رفت . از توي كش سرم در اومدهبود و با يه حالت بدي دور و ورم ريخته بود .
هيراد بهم نگاه نميكرد . دستش و جلوي دهنش گرفته بود و به يه نقطه ي نامعلوم نگاه ميكرد . انگار يه چيزي داشت از تو ميخوردش .
دلم ميخواست يه چيزي بگه . سكوتش بدجوري معذبم ميكرد . يه وقت فكر نكنه كه همه ي اين جريانا تقصير من بوده ؟!
دوباره نگاه نگرانم و بهش دوختم . نه بهش نمي اومد كه بي منظق باشه .
بالاخره چرخي زد و به طرفم برگشت . با لحني كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- حالت بهتره ؟
چند بار سرم و به معني تاييد تكون دادم . گفت :
- خوبه .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سرم و انداختم پايين . دوباره گفت :
- ميخواي بري لباسات و جمع كني ؟
دوباره نگاهم و بهش دوختم . لبخند مهربوني بهم زد و گفت :
- خودت كه ديدي . درست نيست اينجا بموني . هنوزم ميخواي اينجا باشي ؟
سرم و به علامت نه تكون دادم . نميدونم چرا نميتونستم حرفي بهش بزنم . ازش خجالت ميكشيدم . توي وضع خوبي من و نديده بود . دوباره همون لبخند نشست رو لبش و گفت :
- كمكت ميكنم . باشه ؟
دوباره سرم و تكون دادم . خنديد و گفت :
- چرا پس باهام حرف نميزني ؟
هيچي نگفتم . دوباره گفت :
- اشكال نداره . بيا بريم وسايلت و جمع كنيم .
هيراد جلوتر رفت . يه جورايي از اون انباري وحشت داشتم . هيراد كه ديد پشت سرش نميام گفت :
- بيا سرمه دير ميشه ها . شب شد .
آب دهنم و قورت دادم . گفتم :
- ميترسم .
به سمتم برگشت و گفت :
- من اينجام از چي ميترسي ؟ با من بيا ترس نداره .
با قدماي لرزون پشت هيراد به سمت انباري رفتم . بيشتر شبيه اين بود كه پشتش پناه گرفته باشم . فكر ميكردم هنوزم ذكاوت اونجاست . هيراد وارد انباري شد . ولي من پشت در وايساده بودم و با ترس به جايي كه لحظه اي پيش ذكاوت من و گير انداخته بود نگاه ميكردم .
هيراد رد نگاهم و گرفت وقتي ديد به زمين خيره شدم به سمتم اومد . دستم و گرفت و گفت :
- بيا تو . ترس نداره كه .
يكم دلم آروم شد . وارد انباري شدم . جايي كه برام مثل بهشت ميموند حالا تبديل شدهبود به جهنم !
هيراد گفت :
- خوب لباسات و كجا ميريزي ؟
رفتم جلو و از يه گوشه ساك بزرگي رو در آوردم و به سمت لباسام رفتم .
هيرادم گفت :
- خوب منم موقتا وسايلت و ميذارم تو انباري خودمون . يه سري خرت و پرت اونجا هست ولي فكر كنم وسايل توام جا بشه اونجا .
همه ي لباسام و تند تند مينداختم توي ساك . سعي ميكردم نگاهم و به اطراف نندازم . هيرادم مدام توي رفت و آمد بود و وسايلم و جمع ميكرد .
واقعا ميخواستم برم خونشون ؟ نه . من كه اين و نميخواستم . من كه ميخواستم بهش جواب رد بدم . ولي الان دلم ميخواست از اون انباري دور بشم . دوست نداشتم حتي واسه ي يه لحظه هم اونجا بمونم .
همه ي لباسام و جمع كردم . نگاهي به انباري نيمه خالي انداختم . هيراد دوباره اومد تو اتاق و گفت :
- لباسات و بپوش . اين چند تا وسيله رو هم ببرم تمومه . ميريم .
سر تكون دادم و يه مانتو از بين لباسام كشيدم بيرون و روي همون شلوار مشكي تو خونه ايم پوشيدمش . شال مشكي كه روي زمين افتاده بود رو هم برداشتم و سرم كردم . كت هيراد و روي دستم انداختم و منتظر شدم كارش تموم شه . هنوزم يكم دست و پاهام ميلرزيد . ديگه به كي ميتونستم توي اين دنيا اعتماد كنم ؟
هيراد برگشت و گفت :
- بريم ؟
كتش و به طرفش گرفتم . ازم گرفت و با دست اشاره كرد كه جلوتر برم . حتي نيم نگاهي به عقب ننداختم كه دوباره اون انباري نحس و ببينم .
هيراد به سمت در رفت منم پشتش حركت كردم . واقعا از ته دل خدارو شكر ميكردم كه هيراد اومده بود . چه به موقع بود .
سوار ماشينش شدم . انگار تا اون لحظه نميتونستم درست نفس بكشم . حس ميكردم الان جام امنه !
هيراد ماشين و راه انداخت و گفت :
- حالت خوبه ؟
صدام و صاف كردم و گفتم :
- خوبم .
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم هنوز . گفت :
- همه چي درست ميشه نگران نباش .
نگاهم و به صورت مهربونش دوختم . چند لحظه قبل من توي بغلش بودم . از فكرشم حس خوبي بهم دست داد .
گفتم :
- الان كجا ميريم ؟
- خونه ي ما .
من مني كردم و گفتم :
- ولي من نميخوام اونجا بيام .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- يعني چي ؟ پس كجا ميخواي بري ؟ نديدي الان چه اتفاقي افتاد ؟
- چرا ولي صلاح نيست بيام خونه ي شما . يعني چجوري بگم . . .
ميون حرفم پريد و گفت :
- سرمه مخالفت نكن .
نگاهش كردم . خودمم از خدام بود كه صبح تا شب ببينمش ولي آخه بعدش چي ؟ ميتونستم راحت ازش دل بكنم ؟ از اين نگاه عسليش ؟ از اين حس حمايتگرش ؟ چرا باهام اين كار و ميكرد ؟
گفتم :
- آقاي كياني برام سخته بيام جايي كه غريبم . من هيچ نسبتي با شما و مريم جون ندارم . خواهش ميكنم ازم نخواين .
هيراد كلافه گفت :
- پس ميخواي كجا بري ؟
اين سوالي بود كه بارها و بارها از خودم پرسيده بودم . يكي ديگه به جام گفت :
- اگه ميشه من و برسونين خونه ي سها اينا . بعدش يه فكري ميكنم .
چرا اين حرف و زده بودم ؟ اصلا روم ميشد برم خونه ي سها ؟
هيراد نگاه اخم آلودش و بهم دوخت و گفت :
- سها و شوهرش غريبه نيستن ؟
حرفي نداشتم بزنم . اونم ديگه اصراري نكرد كه حرف بزنيم . تمام حرصش و سر پدال گاز بنده خدا خالي ميكرد .
نگاهم و به بيرون دوختم . حس ميكردم جاي لباي ذكاوت روي بدنم مونده و كثيفم كرده. دلم ميخواست برم حموم و انقدر خودم و بشورم تا هيچ اثري ازش باقي نمونه . حس خوبي نداشتم . حالم داشت از خودم به هم ميخورد .
چند دقيقه بعد هيراد رو به روي آپارتماني با نماي مشكي ترمز كرد و گفت :
- پياده شو .
نگاهم روي ساختمون موند . اصلا آشنا نبود . نميدونستم اونجا كجاست . خونه ي سها كه نبود . خونه ي هيراد اينا هم كه نبود اونجارو قبلا وقتي مريم جون و ميخواستيم برسونيم ديده بودم . خواستم از هيراد بپرسم اونجا كجاست كه ديدم سريع پياده شد . ساكم و از روي صندلي عقب برداشت . منم ناچارا پياده شدم . گفتم :
- اينجا كجاست ؟
- بيا بالا بهت ميگم .
خودش به سمت در ساختمون رفت . در ماشين و بستم و به سمتش رفتم . نگهباني كه دم در بود در و براي هيراد باز كرد و باهاش سلام و احوال پرسي كرد . من مات و مبهوت به ساختمون مجللي كه جلوم بود خيره شده بودم . هيراد از كنار در گذشت و به سمت آسانسوري رفت و به من اشاره كرد كه برم كنارش . قدمام و تند تر كردم . از كنار نگهبان جووني كه گوشه اي وايساده بود رد شدم و به سمت هيراد رفتم . بايدبه هيراد اعتماد ميكردم . حداقل تا اينجا كه قابل اعتماد بود .
استرس بدي داشتم . ميترسيدم جاي درستي نيومده باشم . ولي وقتي چهره ي جدي هيراد و ميديدم با خودم ميگفتم " به هيراد شك داري ؟ كسي كه نجاتت داده ؟ " افكارم و پسزدم . انقدر ذهنم درگير بود كه نفهميدم كي سوار آسانسور شدم و كي پياده شدم . انگار ديگه ترسمم از اين اتاقك آهني داشت ميريخت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مقابلم دو تا در چوبي قهوه اي سوخته بود هيراد به طرف در سمت راست رفت و با كليد بازش كرد . خودش رفت تو و چراغارو روشن كرد . ولي من هنوزم بيرون وايساده بودم .
هيراد دوباره سركي عقب كشيد و به من گفت :
- بيا ديگه .
كفشام و به تقليد از هيراد داخل در آوردم و در و بستم . با قدماي آروم جلو رفتم و نگاهي به خونه ي شيكي كه روبه روم قرار داشت انداختم . خونه با وسايل خيلي قشنگي مبله شده بود . انگار اين خونه از توي آرزوهاي من پريده بود بيرون . چقدر از دور به اينجور خونه ها نگاه كرده بودم . كاش واقعا اينجا مال من بود . كاش ميتونستم تا ابد اينجا بمونم .
هيراد خودش و روي مبلي انداخت و گفت :
- بشين .
به حرفش گوش دادم و روي اولين مبلي كه ديدم نشستم . هنوزم نگاهم دور تا دور خونهرو ميپاييد .
انقدر محو تجملات خونه شده بودم كه اصلا توجهي به هيراد كه مقابلم نشسته بود نداشتم .
هيراد صداش و صاف كرد كه باعث شد به سمتش برگردم و نگاهش كنم گفت :
- خوب نظرت چيه اينجا بموني ؟
با تعجب گفتم :
- اينجا ؟!
- آره مگه چه عيبي داره ؟ اينجا هيچ غريبه اي هم نيست . ميتوني زندگي خودت و داشته باشي . جاشم امنه . نگهبان قابل اعتمادي هم داره . منم خيالم اينجا راحته . البته اگه ميومدي پيش خودم راحت تر بودم ولي خوب اينجا هم بد نيست . خوبه ؟
- آخه . . . آخه . . .
- آخه و اما و اگر نداره . نميتونم اجازه بدم امثال ذكاوت هر غلطي كه دلشون ميخواد بكنن .
سرش و توي دستش گرفت . كلافه بود . درست مثل وقتي كه توي پاركينگ بوديم . سكوت كردم . دوباره ياد اون اتفاق افتادم . سرش و گرفت بالا و گفت :
- تو اينجا ميموني مخالفتم نميكني . فهميدي ؟
توي چشماش نگاه كردم . اصلا نميدونستم اينجا كجا هست ؟ مال كي بود ؟ دوباره به حرف اومد :
- اينجا خونه ي منه . خيلي وقت پيش خريدمش ولي تا حالا پام و توش نذاشتم . الان اين خونه به درد ميخوره . ميتوني اينجا بموني . نه كسي مزاحمت ميشه نه اينكه مجبور ميشي دوباره برگردي توي اون انباري .
يعني واقعا ميخواست اين خونه ي عروسك و بده دست من ؟ توي سرش چيزي خورده بود ؟ چرا من ؟ گفتم :
- چجوري ميتونين اين خونه رو بدين دست من ؟
- الان برام تنها چيزي كه مهمه تويي . به هيچ چيز ديگه اي فكر نميكنم .
سرم و انداختم پايين همينجوري كه با انگشتام بازي ميكردم گفتم :
- تا كي ميتونم اينجا بمونم ؟ 1 هفته ؟ 1 ماه ؟
- تا هر وقت كه دلت بخواد .
- ولي من نميتونم قبول كنم .
- گفتم رو حرفم نه نيار . نگفتم ؟
يه قطره اشك از گوشه ي چشمم افتاد پايين . به جايي رسيده بودم كه يكي بايد برام دل ميسوزوند ؟ دوباره گفت :
- سرمه من و نگاه كن .
سرم و گرفتم بالا . حلقه ي اشك و توي چشمام ديد . از جاش پاشد و اومد كنارم گفت :
- فكر هيچي و نكن . اينجا مال منه و ميتونم يه تصميم درست در موردش بگيرم .
دوباره سرم و انداختم پايين . حرفي نداشتم كه بزنم . اين كارش برام خيلي ارزش داشت. گفت :
- نميخواي خونه رو ببيني ؟
بدون اينكه جواب اين سوالش و بدم گفتم :
- پس حداقل يه پولي رو به عنوان اجاره ازم بگيرين .
عصباني با اخماي تو هم رفته گفت :
- مگه تو به ذكاوت پول ميدادي ؟
از جام بلند شدم و گفتم :
- نه ولي اينجا خونست . اون يه انباري بود .
- سرمه الان به اندازه ي كافي داغونم تو بدترش نكن .
حرفي كه تو دلم بود به زبون آوردم :
- چرا داغونين ؟
عصباني تر گفت :
- چند ساعت پيش اون آشغال كم مونده بود يه بلايي سرت بياره اونوقت من آروم باشم ؟
- براي شما چه فرقي ميكنه ؟ مگه من براي شما كي هستم ؟
- انقدر شما شما نكن .
سرم و پايين انداختم دوباره گفت :
- گفتم برام مهمي . چرا نميخواد باورت بشه ؟
فقط همين ؟ مهمم ؟ چرا نميگفت ازم خوشش مياد ؟ مگه بهم نگفته بود عزيزم ؟ براي دل خوشيم بود ؟ گفتم :
- چرا بايد براتون مهم باشم ؟
دهنش باز و بسته ميشد ولي هيچ حرفي ازش بيرون نميومد . انگار نميدونست چي بگه . يا ميدونست ولي براش سخت بود . بالاخره گفت :
- چون تو سرمه اي .
پوزخندي زدم و گفتم :
- آره يه دختر آسمون جُل .
- اينجوري حرف نزن .
- وقتي مريم جون بفهمه به يه دختري مثل من داري كمك ميكني چيكار ميكنه ؟ ناراحت نميشه ؟
- مريم جون اونجوري كه تو فكر ميكني نيست .
هيچي نگفتم . چرا حرف نميزد . چرا از احساسش بهم هيچي نميگفت . چرا من و توي اين دوراهي مسخره ميذاشت ؟
اومد نزديك تر . دستم و گرفت و گفت :
- نميدوني وقتي كه با اون وضع ديدمت چه حسي داشتم . كم مونده بود ديوونه بشم . اگه يكم دير تر ميرسيدم معلوم نبود چي ميشد . اونوقت خودم و تا آخر عمرم نميبخشيدم . من بايد خيلي وقت پيش از اونجا مي آوردمت بيرون ولي همش دست دست كردم . همش پشت گوش انداختمش .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- ميخواي با اين حرفات چي و ثابت كني ؟ اصلا مگه وظيفه ي تو بود ؟
هيراد كلافه چرخي دور خودش زد و دوباره روبه روي من قرار گرفت گفت :
- چجوري بايد حاليت كنم كه . . . كه . . .
حرفش و خورد . سكوت كردم . منتظر بودم جملش و كامل كنه . قلبم ضربانش دوباره تند شد . انگار اون فهميده بود معني حرفاي هيراد چيه . پس چرا خودش هيچي نميگفت؟
نگاهش و تو چشمام دوخت . گفت :
- نميدونم چرا اين زبون لعنتي نميچرخه كه حرفم و بهت بزنم . خسته شدم از اين همه تو داري . از اين همه حرفاي نگفته اي كه شبا قبل از خواب بارها و بارها تو خيالم بهت ميزنم .
با چشماي گرد شده داشتم نگاهش ميكردم چي و ميخواست بگه ؟ دوباره يكم با خودش كلنجار رفت . با زبونش لبش و خيس كرد و گفت :
- من دوستت دارم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(11)
چند لحظه انگار همه چي متوقف شد هيچ صدايي نه از من در ميومد نه از هيراد . جفتمون به هم خيره شده بوديم . داشتم حرفش و تو سرم سبك سنگين ميكردم . اون چي گفت ؟ واقعا با من بود ؟ قلبم انگار ديوونه شده بود . بدجور تپشاي قلبم نامنظم شده بود . مطمئن بودم صداي قلبم و ميشنوه . بايد خوشحال باشم ؟ سرمه تو بايد خوشحال باشي . ديدي گفت دوست داره . زود باش توام يه چيزي بگو .چرا ساكتي ؟
انگار دوباره زمان به حركت در اومد . نفسش و محكم بيرون داد و مثل آدمايي كه يه بار سنگيني از روي دوششون برداشته شده گفت :
- گفتم . واقعا گفتم .
دوباره نفس عميقي كشيد و لبخندي روي لبش نشست . خوشحال گفت :
- باورم نميشه بالاخره گفتمش .
ولي من هنوزم عين مجسمه داشتم رفتاراش و نگاه ميكردم . از چي تو خوشش اومده آخه؟ يعني انقدر ديوونست ؟ كه بين اين همه دختر بياد سراغ تو ؟
گفت :
- چيزي نميخواي بهم بگي ؟
هنوزم لبخند ميزد . واي اون چال كذاييش دوباره خود نمايي كرد . الان وقتش نبود . الان كه داشتم تصميم ميگرفتم نبايد چال روي گونت و نشونم ميدادي . اين انصاف نيست . فكر كن سرمه فكر كن . بايد يه جواب منطقي بهش بدي .
ولي آخه مگه چند بار بهم گفتن دوستت دارم ؟ اصلا مگه چند بار هيراد اين حرف و بهمزده ؟ اون هيراده . رييسم . كسي كه بهم جا داد . كسي كه بهم كار داد . كسي كه دوستش دارم . اخم و تخماش و چشماش و اون چال روي گونش و . احساس ميكردم مغزم از هيجان داره منفجر ميشه .
هنوزم منتظر بود حرفي بزنم ولي من بدون حركت وايساده بودم . يكمي توي صورتش نگراني رو ديدم . گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . قلبم وايساد .
لعنتي قلب منم با اين حرف تو وايساد !
بايد همه چي رو بهش بگم ؟ همين امروز صبح به خودم اعتراف كرده بودم كه دوستش دارم . چرا انقدر زود همه ي افكارم و به هم ريخت ؟ من ميدونم اين يه بازي مسخرست . الان ميخنده و ميگه سركارت گذاشتم . آره همينه از هيراد بعيد نيست .
پس نبايد خودم و لو بدم . به خنده افتادم . بيشتر خندم عصبي بود . از ته دل ميخنديدم .هيراد با ديدن خنده ي من لبخند از روي لبش محو شد . گفتم :
- شوخي قشنگي بود .
هيراد دوباره جدي شد و گفت :
- شوخي ؟ ولي من جدي گفتم .
يهو با اين حرفش خندم جمع شد . نميتونستم بهش از احساسم بگم . آخه بهش چي ميگفتم ؟ بعدش چي ميشد ؟ اصلا من به اون نميخوردم . گفتم :
- ممنون .
يه لنگه ابروش و با تعجب انداخت بالا و گفت :
- فقط همين ؟
شونه هام و عصبي بالا انداختم و گفتم :
- بايد چي بگم ؟
- يعني تو هيچ احساسي نداري ؟
پشتم و بهش كردم و گفتم :
- نه ندارم .
به سمتم اومد . من و برگردوند و گفت :
- تو چشمام نگاه كن و بگو هيچ حسي نداري .
تو چشماش نگاه كردم . ولي نتونستم چيزي بگم . نگاهم و ازش دزديدم . فشار خفيفيبه دستم آورد و گفت :
- من و ببين . سرمه نگاهم كن . بهت گفتم دوستت دارم .
نگاهم و سريع آوردم بالا و گفتم :
- انقدر اين و نگو .
- چرا نبايد بگم ؟ ميدوني چقدر واسش با خودم كلنجار رفتم ؟
- چرا من ؟
لبخندي زد و گفت :
- چرا تو نه ؟
- آخه من كيم ؟
- چرا انقدر خودت و دست كم ميگيري ؟ من كيم ؟
از بين دندوناي كليد شدم گفتم :
- تو هيرادي .
لبخندش عميق تر شد گفت :
- آره توام سرمه اي .
بعد شمرده شمره همينجوري كه توي چشمام زل زد و گفت :
- كسي كه من دوستش دارم .
براي بار سوم گفت . يعني اگه همون جا سكته ميكردم زيادم بي علت نبود . سرم و انداختم پايين گفتم :
- ولي من دوستت ندارم .
- مطمئني ؟
فقط سرم و تكون دادم . هنوزم جرات نداشتم بهش نگاه كنم . نفسش و داد بيرون و آروم گفت :
- پس حداقل جلوي چشمات و بگير كه باهام حرف نزنن .
چشمام و بستم . دوباره گفت :
- من بهت زمان ميدم . ميتوني باهاش كنار بياي . هر وقت تونستي قبول كني احساسمو بهم بگو .
هيچي نگفتم . هنوزم دستام و گرفته بود . با انگشتاش آروم روي دستم و نوازش كرد وگفت :
- باشه ؟ قول ميدي كه بهم بگي ؟ آره سرمه ؟
- ولي من . . .
- هيچي نگو سرمه . اگه راستش و بهم نميگي حداقل دروغ نگو . من منتظرت ميمونم .
هيچي نگفتم . چقدر مهربون شده بود . كاش قدرت اين و داشتم كه دستام و از توي دستاش در بيارم . داشت وسوسم ميكرد كه همه چي رو بگم . ولي لبام و رو هم فشار دادم . بايد مقاومت ميكردم .
دستم و ول كرد و گفت :
- من ميرم . اينجا از اين به بعد خونه ي توئه . اگه چيزي لازم داشتي دوست دارم بهم بگي .
نفسم و محكم دادم بيرون . نگاهش كردم . خدارو شكر كه داشت ميرفت . ديگه بيشتر ازاين نميتونستم مقاومت كنم . گفتم :
- واقعا ممنون .
مظلومانه با لبخندي كه رو لبش بود گفت :
- من كه كاري نكردم . يعني كمترين كاريه كه ميتونستم برات انجام بدم .
چند لحظه ي ديگه هم وايساد . بهم نگاه ميكرد . سرم و با خجالت انداختم پايين . چند تا نفس عميق كشيد و گفت :
- خوب خداحافظ . يادت نره حرفام .
به سمت در رفت . زير لب خداحافظي گفتم و بعد صداي بسته شدن در اومد . خودم و روي مبل انداختم . انگار همه ي اين اتفاقا برام تو خواب افتاده بود . كاش هيچ كس من و از اين خواب شيرين بيدار نكنه . . .
*****
نميدونم چقدر روي اون مبل نشسته بودم و به هيراد فكر ميكردم . كاملا زمان از دستم در رفته بود . با صداي گوشيم به خودم اومدم سريع از توي كيفم درش آوردم . شماره ي هيراد بود . يكم مكث كردم ولي بعد تماس و برقرار كردم :
- بله ؟
- يادم رفت يه چيزي رو بهت بگم . فردا نميخواد بياي شركت .
با تعجب گفتم :
- براي چي ؟
- بهت مرخصي ميدم . يكم استراحت كن .
جفتمون سكوت كرديم دوباره گفت :
- نميخوام فردا ذكاوت و ببيني .
فكر همه جا رو كرده بود . خودمم ميترسيدم كه فردا برم شركت . زير لب گفتم :
- ممنون .
چند لحظه اي مكث كرد و بعد خيلي آروم گفت :
- كليد خونه رو گذاشتم روي ميز . در و قفل كن و با خيال راحت بخواب . شب بخير .
- شب بخير .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تماس قطع شد . نفسم و محكم دادم بيرون . دوباره نگاهم به دور تا دور خونه افتاد . ميشد گفت كه خونه ي بزرگيه . به سمت راست رفتم . يه راهروي كوچيك داشت و توش يه در بود . بازش كردم يه تخت خواب دو نفره قهوه اي سوخته اونجا بود كه عسلي هايي به همون رنگ كنارش داشت . روي عسلي ها آباژورهايي به رنگ صورتي خيلي كم رنگ بود كه با رنگ رو تختي ست شده بود . يه گوشه ميز آرايشي دقيقا هم رنگ تخت خواب قرار داشت . طرف ديگه هم مبل راحتي به رنگ صورتي بود . يه گوشهي ديگه كمد بود درش و باز كردم خالي بود . تصميم داشتم همون اتاق و براي خودم بردارم . البته اتاقاي ديگه رو هنوز نديده بودم . به نظر ميومد سه خوابه باشه . هنوز وقت نكرده بودم كامل به همه جا سرك بكشم . يه در ديگه هم تو اتاق خواب بود . بازش كردم . دهنم از تعجب باز مونده بود . تا حالا حموم به اين مجللي نديده بودم . با ديدن وان چشمام برق زد . چقدر دلم ميخواست دوش بگيرم . سريع ساك لباسام و آوردم توي اتاق . دونه دونه لباسام و تو كمد آويزون كردم و در كمد و بستم . حولم و برداشتم و به سمت حموم رفتم . وان و پر كردم و توش خزيدم . احساس كردم جون تازه اي گرفتم . همه ي اتفاقا يادم رفت . به ديواره ي وان تكيه زدم و چشمام و بستم . همه ي خستگيا از تنم بيرون رفت .
انگار با بسته شدن چشمام اتفاقا فرصت مانور پيدا كردن . دوباره ياد ذكاوت افتادم . دستي به گردنم كشيدم . به حالت وسواس گونه چند بار دستام و از آب پر كردم و روي گردنم ريختم . دستم و محكم روي محل بوسه اش ميكشيدم . داشت حالم به هم ميخورد . يهو خودم و شُل كردم و تمام سرم و زير آب فرو كردم . نفسم و حبس كرده بودم . دلم ميخواست همه ي افكارم و زير آب بشورم .
بعد از چند ثانيه احساس كردم دارم خفه ميشم سريع سرم و آوردم بالا و چند تا نفس عميق كشيدم . موهام و كه خيس شده بود و روي صورتم ريخته بود و كنار زدم .
اين بار ياد هيراد افتادم . توي وان زانوهام و تو بغلم گرفتم و بهش فكر كردم . انگار با اعتراف هيراد قلب منم جرات ابراز وجود پيدا كرده بود . دلم ميخواست بهش بگم كه منم دوستش دارم . ولي همش از آينده اي كه جلوم بود ميترسيدم .
دستي به صورتم كشيدم . دلم نميخواست الان با فكر و خيال خودم و ناراحت كنم . دوست داشتم از اين اعترافش لذت ببرم . چقدر لحن صداش و دوست داشتم وقتي بهم گفت دوستم داره . دستم و بالا آوردم و به جاي دستاش كه پوستم و نوازش كرده بود بوسه زدم .
به خودم اعتراف كردم كه دوست داشتم الان كنارم بود .
فكر كنم نيم ساعتي توي وان دراز كشيده بودم . سريع خودم و شستم و از حموم اومدم بيرون . گرسنم بود . به سمت آشپزخونه ي اُپني كه درست مقابل در ورودي بود رفتم . همه چي قرمز و مشكي بود . به سمت يخچال رفتم . خالي بود . آه از نهادم بلند شد . فكر نكرده بود كه گشنم ميشه ؟ يه لحظه از اين حرفم خجالت كشيدم . چقدر پررو بودم . خونه به اين خوشگلي بهم داده بود اونوقت بايد فكر شكم گرسنمم ميكرد ؟!
بيخيال غذا خوردن شدم . فردا ميتونستم يه چيزايي بخرم . با همون حوله ي حموم توي خونه راه افتاده بودم و به همه جا سرك ميكشيدم . حدسم درست بود به جز اتاق خوابي كه براي خودم انتخاب كرده بودم دو تا اتاق ديگه هم بود . سمت چپ خونه دوباره يه راهروي كوچيك قرار داشت كه وقتي واردش ميشدي سه تا در روبه روت قرار ميگرفت . در اول و باز كردم سرويس بهداشتي بود . در دوم توش يه تخت خواب يه نفره و كمد و يه سري لوازم ديگه قرار داشت كه نظرم و زياد جلب نكرد . در اتاق سوم و بازكردم . اونم باز مثل اتاق خواب قبلي بود . با اين تفاوت كه اتاق قبلي آبي رنگ بود و اين اتاق سبز بود . همون بهتر كه اون اتاق و انتخاب كرده بودم . اين دو تا چيز جالبي نداشت !
به سمت هال و پذيرايي رفتم . از ديدن تلويزيون به وجد اومدم . انگار من و انداخته بودنوسط بهشت . ذوق كرده بودم . هيچ وقت تلويزيون نداشتم . حالا انگار خدا داشت به منم نگاه ميكرد . بعد از اون همه بدبختي بالاخره طعم روزاي خوب و داشتم ميچشيدم . ازيه طرف اعتراف هيراد و از طرف ديگه يه خونه ي واقعي حسابي حالم و جا آورده بود . تا جايي كه ديگه به كار ذكاوتم فكر نميكردم . خواستم به سمت تلويزيون برم ولي نگاهم به ساعت افتاد 1 نصف شب و نشون ميداد . اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم . پلكامم سنگين شده بود . ترجيح دادم برم بخوابم . دوباره به سمت اتاقي كه حالا شده بود اتاقم رفتم !
سريع لباسام و عوض كردم و زير پتو رفتم . تا حالا روي تخت نخوابيده بودم . از اون همه راحتي لبخندي رو لبم نشست . توي تخت دو نفره غلتي زدم و با سرخوشي خنديدم . به خوابمم اين چيزا رو نميديدم . چشمام و بستم . دلم ميخواست خواب هيراد و ببينم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حدوداي ساعت 11 از خواب بيدار شدم . سريع لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون . بايد ميرفتم خريد . كل ديروز و هيچي نخورده بودم حس ميكردم معدم داره سوراخ ميشه . از نگهبان ساختمون آدرس نزديك ترين مغازه رو گرفتم و به راه افتادم . اتفاقا چندان فاصله اي هم با خونه نداشت . هر مواد خوراكي كه ميديدم ميخريدم . كم مونده بود از زورگرسنگي همون جا خوراكيارو بخورم . كلي جلوي خودم و گرفتم . با قدماي سريع به سمت خونه برگشتم . وقتي كليد و توي قفل آپارتمان ميچرخوندم در واحد رو به رويي باز شد . سرم و ناخود آگاه به سمت در چرخوندم . زني تقريبا 25 - 26 ساله با لبخند از خونه اومد بيرون . منم لبخندش و جواب دادم و سلام كردم . جوابم و با خوش رويي دادو گفت :
- شما تازه اومدين تو اين ساختمون ؟
- بله ديشب .
- صداي اومدنتون و اتفاقا شنيدم . فكر كنم دو نفر بودين . وسايل نداشتين ؟
بهش ميومد از اون زناي فضول باشه . با لبخند گفتم :
- بله دو نفر بوديم .
بعد با گيجي گفتم :
- نه اينجا مبله بود . وسيله ي خاصي نداشتم .
معدم داشت سوراخ ميشد . ميخواستم خداحافظي كنم و برم داخل كه دوباره گفت :
- اتفاقا ديشب شوهرتون و ديدم . شوهرتون بودن ديگه نه ؟
يا خدا اين و ديگه كجاي دلم ميذاشتم ؟ لبخند مصنوعي زدم . نميدونستم جوابش و چي بدم . اگه ميگفتم نه اونوقت چه فكري رو من ميكرد ؟ اگرم ميگفتم آره اونوقت نميگفت پس شوهرت كجاست ؟ دستپاچه شده بودم . دوباره صدايي به جاي خودم گفت :
- بله .
گند زدي سرمه . دوباره زن لبخندي زد و گفت :
- بهتون مياد تازه عروس و داماد باشين . چند وقته ازدواج كردين ؟
به تو چه آخه ! انگار ميخواست كل شجره نامه ي زندگي من و توي همون راهرو كشف كنه ! يكمي مكث كردم و گفتم :
- 1 سال .
معلوم نبود اين دروغا رو از كجا در مي آوردم . دوباره لبخندي زد و گفت :
- آخي . مبارك باشه . من و شوهرمم حدود 2 ساله كه با هم ازدواج كرديم . خوشحال ميشم در آينده با هم رفت و آمد كنيم .
بايد سريع جيم ميشدم تا بيشتر سر درد و دلش باز نشده و لبخندي زدم و گفتم :
- حتما . بفرماييد داخل ؟
انگار به خودش اومد سريع گفت :
- ممنون خريد دارم . فقط ميخواستم بگم خوشحالم كه شما همسايمون شدين . خداحافظ .
- ممنونم . خداحافظ .
من اومدم تو و اونم سوار آسانسور شد و رفت . نفسم و محكم دادم بيرون . خداكنه فقط يه آمار گيري ساده باشه . وگرنه دستم بدجوري رو ميشد براش . همينجوري كه كيسه ي خريدارو روي اُپن آشپزخونه ميذاشتم با خودم زمزمه وار گفتم :
- اِ اِ اِ اِ آخه اين چه خالي بود بستي ؟ حالا هيراد و ميخواي از كجا بياري ؟
انگار همه ي اون حرفا از يه گوشه ي ذهنم كه سعي ميكردم صداي خواستنش و خفه كنم ميومد . واقعا دلم ميخواست همچين چيزايي باشه . ولي حيف كه همه ي اينا ساخته ي ذهن خودم بود .
قبل از اينكه خريدارو جابه جا كنم حسابي صبحونه خوردم . وقتي كامل انرژي گرفتم يكم به آشپزخونه سر و سامون دادم و به سمت تلويزيون رفتم . روي مبل راحتي كه رو به روش بود لم دادم و تلويزيون و روشن كردم . نگاهم روي صفحه ي تلويزيون بود ولي فكرم پيش همسايه اي بود كه بيشتر مثل زنگ خطر ميموند . مطمئن بودم كه به اين راحتيا بيخيال نميشه و تا ته و توي زندگيمون و در نياره ولمون نميكنه .
با صداي زنگ گوشيم از جام بلند شدم . از كيفم بيرون آوردمش . اسم هيراد روي صفحه نقش بسته بود . باعث شد منم لبخندي بزنم . ولي بعد لبخند از رو لبم محو شد و خيلي جدي جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . خوبي ؟
- سلام ممنون .
- منم خوبم محض اطلاع !
هيچي نگفتم . نفسي كشيد و گفت :
- ديشب راحت خوابيدي ؟ كابوس كه نديدي ؟
- نه راحت بودم . ممنون .
- خواهش ميكنم . چيزي لازم نداري ؟
- نه همه چي هست .
دلم ميخواست ببينم ذكاوت چه برخوردي كرده يا چيزي بهش نگفته . ولي جراتش و نداشتم . خودشم چيزي نگفت . بعد از يه مكث كوتاه گفت :
- راستي سها اومده بود اينجا . ميخواست ببينتت . من در مورد ديشب چيزي بهش نگفتم. يعني اطلاعات دقيقي ندادم . ولي گفتم به خودت زنگ بزنه . اگه دوست داشتي بهش همه چي و بگو .
- باشه ممنون .
- خواهش ميكنم .
دو دل بودم . ميخواستم همه ي جريانات صبح و بهش بگم . يه جورايي بايد ميگفتم چهگند بزرگي زدم . بالاخره اونم توي اين گندي كه زدم شريك بود ولي زبونم نميچرخيد. آخر سر هم بيخيال شدم . اگه لازم ميشد بعدا بهش ميگفتم . فعلا كه اين زنه زياد سيريش نشده . گفتم :
- كاري با من ندارين ؟
- نه مواظب خودت باش .
خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم . سريع شماره ي سها رو گرفتم . با دومين بوق گوشي و برداشت . يكم اول باهام دعوا كرد كه چرا بهش نگفتم از انباري رفتم و بعد از اينكه آروم شد كل جريانا رو براش گفتم . حتي ابراز عشق كردن هيراد و . وقتي كه شنيد از پشت تلفن جيغي زد كه كم مونده بود پرده ي گوشم پاره شه . نتونستيم زياد با هم حرف بزنيم . قرار شد توي اولين فرصت دعوتش كنم بياد پيشم كه هم اينجارو ببينه هم اينكه در مورد همه چي با هم حرف بزنيم .
وقتي گوشي رو قطع كردم به سمت كتابام رفتم . هيچي نبايد مانع رسيدن من به هدفمميشد .
فصل دوازدهم
اواخر شهريور ماه بود . امتحاناي پيش 2 رو داده بودم خودم كه خيلي راضي بودم ولي بايد منتظر جواباش ميموندم . انگار يه بار عظيمي از روي شونه هام برداشته شده بود. البته مطمئن بودم كه اينم مثل دفعه هاي قبل نتيجه ي خوبي داره .
توي اين مدت اتفاقا خيلي سريع پيش رفته بود .جوري كه فكر ميكردم انگار يه فيلم ديده بودم و هيچ كدوم از اين اتفاقا براي خودم نيفتاده .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
يك هفته بعد از جريانات انباري ذكاوت از اون ساختمون اسباب كشي كرد و رفت . براي خودمم جاي تعجب داشت ولي از طرفي هم خوشحال بودم . توي اون يه هفته مدام با ترس و لرز ميرفتم دفتر و برميگشتم . ميترسيدم توي راه پله ها يا آسانسور ببينمش ولي خوشبختانه همچين اتفاقي نيفتاد . انگار اونم ميلي نداشت كه من و ببينه . درست يك هفته بعدش خيلي بي سر و صدا رفت . ما خبرش و از عمو رحيم شنيديم . ولي هيچ وقتلبخند هيراد و وقتي كه اين و شنيد يادم نميره . انگار خيالش از اين بابت حسابي راحت شده بود . خيال منم راحت شده بود . حس ميكردم ذكاوت چندان پسر بدي نبود . فقط تحت تاثير الكل قرار گرفته بود . هر چند كه به قول سها اون ظاهر زيادي مودبش آدم و مشكوك ميكرد . ولي هر چي كه بود گذشت و حالا من ميتونستم با خيال راحت توي ساختمون دفتر راه برم و از هيچي نترسم . البته گاهي وقتا شبا از خواب ميپريدم و مدام كابوس ذكاوت و ميديدم ولي جوري نبود كه زياد اذيتم كنه . سها ميگفت به مرور همه چي يادم ميره . منم داشتم به خودم زمان ميدادم .
هيراد ديگه حرفي از عشق خودش نزد . انگار واقعا داشت بهم زمان ميداد كه كنار خودمقبولش كنم . ولي از هر فرصتي استفاده ميكرد كه محبتش و بهم نشون بده . توي اين مدت به جاي اينكه طبق خواسته ي خودم ازش فاصله بگيرم بدتر بهش وابسته تر ميشدم . آخه مگه ميشد يكي اون همه خوبي و مهربوني رو ببينه و وابسته نشه ؟ واقعا برام سخت بود كه ازش دور باشم . سعي ميكردم جدي باشم در مقابلش ولي بعضي وقتا خودم و لو ميدادم . همين وقتا بود كه هيراد با يه لبخند بهم ميفهموند كه اونم از احساسات من خبر داره . ولي نميدونم اين چه حسي بود كه دلم ميخواست مقاومت كنم .
تقريبا ميشد گفت 3 ماهه كه توي خونه ي هيراد زندگي ميكردم . هر لحظه واقعا از هيراد ممنون بودم به خاطر اين امنيتي كه برام فراهم كرده بود .
توي اين مدت خبري از مهدي نداشتم . انگار يه جورايي دست از تعقيب من برداشته بود .از اين لحاظ خوشحال بودم ولي مطمئن بودم كه اتفاق بدي تو راهه . مهدي آدمي نبود كه به اين زودي عقب نشيني كنه . و اين سكوتش نشونه ي بيخيال شدنش نبود .احتمالا داشت نقشه ميكشيد برام .
توي اين سه ماه يه جورايي تونسته بودم با همسايه ي فضولم كنار بيام . گه گاه كنجكاوي ميكرد كه چرا شوهرم و نميبينه منم هزار و يك دروغ براش سر هم ميكردم . واقعا نميدونستم كه چرا انقدر كنجكاوه كه سر از زندگيم در بياره . خدارو شكر ميكردم كه تصميم نداشت سري به خونم بزنه . هنوزم به هيراد هيچي در موردش نگفته بودم . چند باري هيراد تا دم خونه من و رسونده بود ولي از اون شب به بعد حتي يك بارم پاش و بالا نذاشته بود . دلم ميخواست حداقل يه بار بياد بالا تا من از دست سوال پيچاي همسايم راحت بشم ولي انگار شدني نبود .
از اكبر شنيده بودم كه حسن داره ازدواج ميكنه . انگار خيلي وقت بوده كه گلوش پيش دختر خالش گير كرده بوده . مادرشم بالاخره ميفهمه و براش ميره خواستگاري . انگاريهمه چي خوب پيش رفته بود . چون قرار بود خيلي زود بساط عقد و عروسي رو راه بندازن . كم كم همه ي بچه هاي قديم داشتن سر به راه ميشدن . چه خوب شد كه استارت اين سر به راهي رو خودم زده بودم ! باباي اكبرم وقتي ديده بود اكبر حسابي چسبيده به كار يه مغازه براش اجاره كرده بود كه به قول اكبر آقاي خودش باشه . ازطرف ديگه حسن حسابي رفته بود تو نخ سر و سامون دادن زندگيش . منم كه چسبيدهبودم به درس . هر كسي يه جوري سرش گرم بود . كمتر همديگرو ميديديم ولي از همديگه خبر داشتيم .
روز پنجشنبه بود . راس ساعت 1 مشغول جمع آوري كارام شدم تا زودتر برم خونه . كيفم و برداشتم و به سمت اتاق هيراد رفتم گفتم :
- من دارم ميرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- وايسا ميرسونمت .
- مرسي خودم ميرم .
- تو واقعا هنوز با من تعارف داري ؟ وايسا الان ميام .
بدون اينكه حرف ديگه اي بزنم از اتاقش اومدم بيرون . تا وقتي كه هيراد حاضر بشه داشتم فكر ميكردم كه براي تولدش كه 27 شهريور بود چي بخرم . به سها هم گفته بودم ولي هر پيشنهادي به من ميداد رد ميكردم . انگار وسواس گرفته بودم . دلم ميخواست بهترين كادوي عمرش باشه . صداي هيراد من و به خودم آورد :
- بريم .
بعد رو به مش حيدر گفت :
- ما داريم ميريم .
- به سلامت بابا
از مش حيدر خداحافظي كرديم و به سمت آسانسور رفتيم . توي آسانسور همچنان ذهنم درگير بود . وقتي سوار ماشين هيراد شديم گفت :
- چرا تو فكري ؟
- تو فكر نيستم .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- اگه نميخواي نگو .
- چيز مهمي نيست .
هيراد ديگه اصراري نكرد . گفت :
- راستي امتحاناي پيش و كه دادي . كي ميخواي درس خوندن و براي كنكور شروع كني ؟
اولين باري بود كه هيراد در مورد درس و تحصيلم كنجكاوي ميكرد . واقعا برام جالب بود گفتم :
- نميدونم . احتمالا از مهر شروع ميكنم .
- از مهر ؟ دير نيست ؟
- نميدونم ديره ؟
- بستگي داره چه رشته اي دوست داشته باشي .
نگاهش كردم با لبخند گفتم :
- حقوق .
خنديد و گفت :
- ميخواي پات و بذاري جا پاي من ؟
- كلا اين رشته رو دوست دارم .
- خوب اگه ميخواستي حقوق قبول شي بايد زودتر از اين حرفا درس خوندن و شروع ميكردي . البته هيچ وقت دير نيست . برنامه ريزي كردي ؟
با گيجي و تعجب گفتم :
- نه برنامه براي چي ؟
- بدون برنامه كه نميشه . ببين من براي اينكه حقوق قبول شم شبانه روز درس ميخوندم . يه جورايي مثل خودكشي ميموند . ولي خوب جواب داد .
- يعني انقدر سخته قبول شدنش ؟
- نميخوام بترسونمت . ولي اگه بخواي سراسري قبول شي آره . سخته . بايد تلاش كني .
توي فكر رفتم . با صدايي كه سعي ميكرد خونسرد نشونش بده گفت :
- البته من ميتونم كمكت كنم . ميتونم يه برنامه ي خوب بهت بدم و حتي اگه تو درسي مشكلي داشتي كمكت كنم .
نگاهش كردم . بد فكري نبود . توي اون لحظه به هيچي جز قبولي فكر نميكردم . با لبخند گفتم :
- ممنون ميشم .
لبخند شيطنت آميزي نشست رو لبش . انگار به مقصودي كه ميخواست رسيده بود . گفت :
- من كمكت ميكنم قبول شي ولي توام بايد شرط من و قبول كني .
با شَك گفتم :
- چه شرطي ؟
- نترس سخت نيست .
- ميشنوم .
- توام بايد قول بدي كه يه جواب درست و حسابي بهم بدي .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- چه شرطي ؟
- نترس سخت نيست .
- ميشنوم .
- توام بايد قول بدي كه يه جواب درست و حسابي بهم بدي .
- در مورد ؟
اخماش و كشيد تو هم گفت :
- در مورد حرفي كه سه ماه پيش بهت زدم .
سرم و انداختم پايين . واقعا ميتونستم تا اون موقع جواب درست و پيدا كنم ؟ آروم گفتم :
- باشه .
لبخند زد و گفت :
- خوب معامله انجام شد .
جلوي در خونه پارك كرد و گفت :
- از الان برنامه ريزي رو شروع كنيم ؟
- اوهوم .
لبخند محوي روي لبش نشست و گفت :
- خوب پس بريم بالا وقت و تلف نكنيم بهتره .
با هم پياده شديم . هيجان داشتم . بعد از سه ماه ميخواست بياد بالا . با هم به سمت آسانسور رفتيم و توي يه چشم به هم زدن جلوي در خونه بوديم . سريع كليدم و در آوردم . نميخواستم همسايم هيراد و ببينه . ميترسيدم چيزي بگه كه جلوي هيراد دستم رو بشه . به محض اينكه كليد و توي قفل انداختم صداي باز شدن در خونشون و شنيدم . چند لحظه پلكام و بستم با شنيدن صداش ناچارا چشمام و باز كردم و بهش لبخند زدم . گفت :
- سلام سرمه جون .
هيراد كه كنجكاو شده بود نگاهش و به هانيه دوخته بود . سريع سلام كردم و خواستم برم تو خونه كه رو به هيراد گفت :
- شما بايد شوهر سرمه جون باشين نه ؟
هيراد نگاه گنگ و گيجي به من انداخت ولي من سرم و با خجالت انداختم پايين . آبروت رفت سرمه . اين دختره هم انگار مينشست دم در تا ببينه من كي ميرم و ميام سريع بپره تو راهرو ! هيراد با صدايي كه معلوم بود خنده اش و كنترل ميكنه گفت :
- بله هيراد كياني هستم .
هانيه لبخندي زد و گفت :
- خوشبختم منم هانيه مرادي هستم . خيلي خوشحال شدم كه ديدمتون . اميدوارم در آينده بيشتر با هم آشنا شيم .
هيراد از روي احترام سري براش تكون داد ولي من همچنان ساكت و سر به زير يه گوشه وايساده بودم . هانيه هم سريع خداحافظي كرد و رفت .
دلم ميخواست سرم و بكوبم تو ديوار . پشت سر هيراد وارد خونه شدم . حالا كاملا لبخند و روي لبش ميديدم . عجب گندي شده بود . انتظار داشتم شاكي بشه يا باهام دعوا كنه ولي اين برخوردش دور از ذهن بود برام . نميدونم شايد هنوزم انتظار داشتم همون هيراد اخمو رو ببينم .
در و بستم و سريع به سمت آشپزخونه رفتم . براي فرار از لبخند هيراد بلند گفتم :
- چايي ميخورين ؟
با خنده گفت :
- اگه از دست همسرم باشه چرا كه نه .
سرم و برگردوندم به اُپن آشپزخونه تكيه زده بود و با شيطنت به من خيره شده بود. كتري رو پر آب كردم و گذاشتم روي گاز . هنوزم نگاه خيرش و روي خودم حس ميكردم. بالاخره طاقت نياوردم و كلافه گفتم :
- قبول دروغ گفتم .
خندش شدت گرفت و گفت :
- من كه چيزي نگفتم .
- چيزي نگفتين ولي نگاهتون . . .
با خونسردي گفت :
- خوب حالا چرا همچين دروغ گنده اي گفتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- از بس كه فضوله . انقدر تند تند و پشت سر هم سوالاش و ميپرسيد كه هول شدمحسابي . از يه طرفم نميتونستم يه عذر موجه واسه حضورتون توي خونه بيارم . آخه بار اول ديده بودتون . مغزم كار نميكرد اون لحظه .
- حالا چرا انقدر ناراحتي ؟
- نبايد باشم ؟ طرف هر بار من و ميبينه حال و احوال شوهر فرضيم و ميپرسه .
هيراد از ته دل خنديد . انگار داشت با اين حس كلافه ي من حسابي تفريح ميكرد نزديكم اومد و گفت :
- خوب اگه زودتر يه جواب به من بدي شايد شوهر واقعي گيرت اومد .
توي سرم داشتم حرفاش و سبك سنگين ميكردم . يعني اين يه مدل خواستگاري بود ؟!با تعجب بهش خيره شده بودم . لبخندي زد و گفت :
- خوب بريم سر برنامه ريزيمون .
با اين حرف به سمت پذيرايي رفت و من و با فكر و خيالام تنها گذاشت .
هنوزم تو فكر حرفش بودم . واقعا جدي گفته بود ؟ الان مشكل دو تا شد . بايد در مورد چيزي فكر ميكردم كه به نظرم غير ممكن بود .
چاي ريختم و بردم تو پذيرايي . هيراد مشغول بررسي كتابام بود كه همون جا ريخته بودمشون . چايي رو روي ميز گذاشتم و سريع گفتم :
- شرمنده يكم به هم ريختست . الان جمعشون ميكنم .
نگاهم كرد و گفت :
- نميخواد . بيا بشين تا بهت برنامه بدم .
با فاصله ي زيادي كنارش نشستم . مدام كتابارو ورق ميزد و چيزايي رو روي يه برگه ياد داشت ميكرد . وقتي كارش تموم شد برگه رو مقابلم گذاشت و گفت :
- خوب . اينايي كه نوشتم و تا آخر مهر بايد بخوني .
نگاهي به ليست بلند بالاش انداختم و گفتم :
- اين همه رو ؟ تا مهر ؟
جدي گفت :
- مگه نميخواي قبول بشي ؟
- چرا ولي من كارم ميكنم .
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- منم وقتي كنكور داشتم كار ميكردم . تازه كار تو زياد سخت نيست . حتي ميتوني توي دفترم كه هستي درس بخوني البته ساعتاي بي كاريت و . ولي كار من به اين آسونيا هم نبود .
نگاهش به يه نقطه خيره شد انگار رفته بود به گذشتش . بعد از چند دقيقه نگاهشو به سمتم دوخت و گفت :
- تو درس خاصي مشكل نداري ؟
با خجالت گفتم :
- عربيم زياد خوب نيست .
- خوب چرا زودتر بهم نگفتي ؟
هيچي جوابش و ندادم دوباره گفت :
- خيلي خوب پس از اين به بعد يه وقتي رو ميذاريم و من بهت عربي ياد ميدم خوبه ؟
يعني هر دفعه ميخواست بياد اينجا و بهم عربي ياد بده ؟ بهش اعتماد داشتم . ميدونستمكاري نميكنه كه باعث ناراحتيم بشه ولي بازم با اين وجود خجالت ميكشيدم كه مدت طولاني باهاش تنها باشم . دستش و جلوي صورتم تكون داد و گفت :
- كجايي ؟ قبوله ؟
- مزاحم . . .
نذاشت حرفم و كامل كنم گفت :
- تعارفم نداريم !
سكوت كردم . دوباره گفت :
- خيلي خوب . پس يه برنامه هم براي عربيت ميذاريم . اگه بازم مشكلي تو درسا داشتي بهم بگو .
سر تكون دادم . چاييش و از تو سيني برداشت و مشغول خوردن شد . نگاهش دور تا دور خونه ميگشت . شايد داشت فكر ميكرد عجب اشتباهي كردم كه خونه به اين عروسكي رو دست اين دختره دادم . همينجوري كه اطراف و نگاه ميكرد گفت :
- تو اين خونه رو دوست داري ؟
نگاهم و به خونه اي دوختم كه 3 ماه توش زندگي كرده بودم . واقعا ميشد گفت اين 3 ماه بهترين روزاي زندگيم بود . لبخندي نشست رو لبم و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگاهم و به خونه اي دوختم كه 3 ماه توش زندگي كرده بودم . واقعا ميشد گفت اين 3 ماه بهترين روزاي زندگيم بود . لبخندي نشست رو لبم و گفتم :
- آره عاشق اين خونم .
نگاهش و تو چشمام دوخت . لبخندي زد و گفت :
- وقتي اين خونه رو خريدم مدام به اين فكر ميكردم كه بعني قراره با كي پام و توش بذارم . يه مدت به سرم زده بود كه تنهايي بيام اينجا زندگي كنم . همه چي هم خريدم خونه رو مبله كردم ولي دلم نميومد تنهايي بيام توش . از يه طرف ديگم مريم جون تنها ميموند . دلم نميخواست من اين ور تنها بمونم مريم جونم اون ور . ولي از طرفيم بدجور اين خونه دلم و برده بود . خلاصه تصميم گرفتم درش و ببندم . تا وقتي با اوني كه دوستش دارم آشنا شم . فقط توي اين مدت يكي رو مياوردم چند وقت يه بار خونه رو تميز ميكرد .
گفتم :
- خوب پس چرا همچين خونه اي رو دادين دست من ؟ الان پشيمونين ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- ديوونه شدي ؟ منم وقتي درش و باز كردم كه فهميدم دختري كه دوستش دارم به جا احتياج داره . پشيمون نيستم .
بهش نميخورد انقدر با احساس حرف بزنه . جفتمون ساكت شديم . من بيشتر خجالت زده بودم . ولي اون عادي بود . از جاش بلند شد و گفت :
- خوب ديگه مهموني بسه من برم . توام بشين سر درست .
غر غر كنان گفتم :
- از الان ؟
- پس كي ؟تنبلي نكن . زنگ ميزنم چِكِت ميكنم . واي به حالت اگه درس نخوني .
خوشحال بودم كه انقدر واسش درسم مهمه . لبخندي زدم . اونم با لبخند من لبخند زد . كنار در وايساده بودم . همينجوري كه دستگيره ي در و گرفته بود . گفت :
- وقتي تنهاييم اينجوري نخند . يهو ديدي نتونستم جلوي خودم و بگيرم .
لبخندم جمع شد . معني حرفش و درست و حسابي نفهميده بودم . مثلا ميخواست چيكار كنه ؟در و باز كرد و همينجوري كه ميرفت بيرون گفت :
- زياد فكرت و مشغول نكن منظورم لبات بود .
بعد در و بست و رفت . يه لحظه با حرفش داغ شدم . به يه ليوان آب خنك احتياج داشتمتا حرارت بدنم و كم كنه .
انگار هر روز كه ميگذشت هيراد پررو تر ميشد . لبخندي نا خودآگاه نشست رو لبم . " نه كه توام بدت اومد ! "
*****
صبح جمعه بود و دفتر تعطيل . طبق برنامه اي كه هيراد بهم داده بود به شدت مشغول درس خوندن بودم . وقتي به قبولي فكر ميكردم يه حس خوبي پيدا ميكردم و باعث ميشد سرعت خوندنم و بيشتر كنم .
هنوزم تو فكر خريدن كادوي مناسبي براي هيراد بودم . فقط نميدونستم بايد چه كادويي بخرم . پيشنهاداي گاه و بيگاه سها هم به كارم نمي اومد . هر چي باشه اون خونش و بهم داده بود . بايد يه كادويي ميخريدم كه حسابي گرون باشه و به كارش بياد .
وقتي به خودم اومدم ديدم حدود 10 صفحه از كتاب و ورق زدم ولي هيچي ازش سر در نياوردم . از بس كه تو فكر خريد كادو بودم . كتابم و بستم و از جام بلند شدم . چهار روز ديگه تولد هيراد بود و من هنوز هيچ برنامه اي براش نداشتم !
گوشي و برداشتم و به سها زنگ زدم . بهش گفتم بياد پيشم تا با هم يه فكري بكنيم . خودمم دوباره نشستم سر درسم .
حدوداي يك ساعت بعد سها اومد . بعد از حرفاي متفرقه گفتم :
- سها من هنوز هيچ فكري واسه تولد هيراد نكردم .
سها همينجور كه داشت ميوه ميخورد گفت :
- بابا من كه هر روز بهت پيشنهاداي مختلف ميدم . خودت قبول نميكني . ديگه نميدونم تو فكرت چيه .
- نميدونم . حالا فرض كن كادو رو هم براش خريدم . كجا بايد براش تولد بگيرم ؟
- توي خونت !
يكم نگاهش كردم و بعد گفتم :
- سها چقدر خنگي . مگه من كيش ميشم كه توي خونم براش تولد بگيرم ؟ تازه من ميخوام كه تو و فريدم توي تولد هيراد باشين .
- خوب ماهارو دعوت كن خونت .
- ولي من نميخوام بفهمه كه اين تولد و من تنهايي براش گرفتم . ميخوام يه جوري نشون بدم كه همه با هم براش جشن گرفتيم .
- آها ! چقدر سختش ميكني ! من ميگم هيچي براش نخر . روز تولدشم بپر بغلش و بوسش كن بگو دوستت دارم . به خدا بيشتر خوشش مياد . اينجوري از بلا تكليفيم در مياد !
كوسَني كه كنارم بود و به سمتش پرت كردم و گفتم :
- باز زدي اون كانال ؟ يه پيشنهاد خوب بده .
سها يكم فكر كرد و گفت :
- خوب يه فكري دارم .
- چه فكري ؟
- ببين باباي فريد يه ويلا داره شمال . ميتونيم بريم اونجا . اينجوري هيرادم شك نميكنه كه تو خودت اين تولد و راه انداخته باشي .اونجا هم براش كيك ميگيريم حسابي تولد بازي ميكنيم !
- سها ميخواي اصلا فكر نكن . من اين و ببرم شمال كه ميخوام براش يه تولد بگيرم ؟ اصلا نميخوام پيشنهاد بدي . پاشو بريم حداقل براش يه كادو بخريم .
- پيشنهادم ميدم بايد فحش بخورم ؟ حالا خوبه خودت هيچ ايده اي نداريا .
بالاخره سها از جاش بلند شد و با هم كل پاساژاي اطراف خونه رو گشتيم . يه چيزي بدجور تو سرم افتاده بود . ولي خيلي گرون بود . جلوي يه مغازه ي ساعت فروشي وايسادم و نگاهي به ويترينش انداختم سها اومد كنارم و گفت :
- چرا وايسادي ؟
- دارم به ساعتا نگاه ميكنم .
- چيه ؟ بانك زدي ؟ الان بري تو اين مغازه پول خون باباش و ميخواد ازت بگيره .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- چرا وايسادي ؟
- دارم به ساعتا نگاه ميكنم .
- چيه ؟ بانك زدي ؟ الان بري تو اين مغازه پول خون باباش و ميخواد ازت بگيره .
- اشكال نداره .
- انگار كاملا عقل از سرت پريده ها . ميخواي واقعا براش ساعت بخري ؟
- آره .
- حالا وقتي مجبور شدي به جاش 1 ماه گرسنگي بكشي بهت ميگم كادوي گرون خريدن چه عواقبي داره .
- يكم پول پس انداز كردم با اونا ميخرم .
- پس فكر همه جاشم كردي . خوبه . خوش به حال هيراد .
- سها من بهش خيلي مديونم . در ضمن ميخوام يه چيزي باشه كه هميشه جلوي چشمش باشه . چي بهتر از ساعت !
سها پوفي كرد و يه گوشه وايساد . هنوزم نگاهم روي ويترين مغازه بود . بالاخره يه ساعت مشكي رنگ چشمم و گرفت . با سها رفتيم تو . وقتي قيمت ساعت و شنيدم كم مونده بود مغزم منفجر شه . ولي به قول سها انقدر خوب خودم و حفظ كردم كه ميگفت فكر كرده بابام يكي از ميلياردراي تهرانه !
نگاهي به ساعت انداختم و يكم به پولام فكر كردم . هر چي پس انداز كرده بودم و بايد براي خريدش ميدادم . داشتم پشيمون ميشدم از خريدش . البته سها هم توي اين پشيموني بي تقصير نبود . يه جوري كه معلوم نباشه هي مانتوي من و ميكشيد كه بريم بيرون و منصرف شم . ولي دقيقه ي آخر تصميمم و گرفتم . من بيشتر از اينا به هيراد مديون بودم . از يه طرف ديگه كسي بود كه دوستش داشتم . پس لياقت همچين كادوي گروني رو داشت .
بالاخره ساعت و خريدم و از مغازه اومديم بيرون . سها با چشماي گرد شده رو به روم وايساده بود . انگار هنوز باورش نميشد كه به خاطر هيراد پول همچين ساعت گروني رو بدم . بعد از چند دقيقه دوباره به خودش اومد و غر غراش و شروع كرد . ولي من خوشحال بودم .
كادوي هيراد و توي كشوي ميز آرايشم گذاشتم . حداقل خيالم از اين بابت راحت شده بود. فقط ميموند محل تولد كه اونم يه فكرايي براش كرده بودم !
*****
- ميشه امروز بياين باهام عربي كار كنين ؟
هيراد يكم فكر كرد و گفت :
- باشه كار خاصي ندارم . ميام .
توي دلم ذوق كردم . بالاخره نقشم گرفته بود . از اتاقش اومدم بيرون و سر جام نشستم . امروز تولدش بود . قبلا توي خونه ترتيب همه چي رو داده بودم . به هواي عربي ياد دادن ميومد اونجا و بعد سورپرايز ! دوست داشتم عكس العمل هيراد و در مقابل كادوش ببينم .
حدوداي ساعت 5 بود كه هيراد كت به دست از اتاقش اومد بيرون . متعجب گفتم :
- جايي ميرين ؟
- آره يه كاري پيش اومد . من ميرم كارم و انجام ميدم . احتمال ميدم تا 8 بيشتر طول نكشه . بعدش ميام پيشت با هم عربي كار كنيم باشه ؟
با قيافه ي وا رفته سري تكون دادم و اون رفت . روي صندليم نشستم ولي حسابي عصباني بودم . خدا كنه حداقل تا 8 بياد . وگرنه اون همه برنامه چيدم همش دود ميشد ميرفت هوا .
راس ساعت 7 از دفتر زدم بيرون . به خاطر كادوي گروني كه براي هيراد گرفته بودم پولم ته كشيده بود . دوباره با اتوبوس اين ور و اون ور ميرفتم . به قول سها كه ميگفت آخر و عاقبت آدم جوگير همينه !
به خاطر نزديك بودن خونه به دفتر ساعت 7:30 رسيدم خونه . سريع لباسام و در آوردم و دوش 10 دقيقه اي گرفتم . از قبل يه لباس و انتخاب كرده بودم كه جلوي هيراد بپوشم . يه پيرهن كه بلنديش تا زير زانوم ميرسيد به رنگ سفيد پوشيدم كه يقه ي شل و آستيناي كوتاه داشت . اون دفعه هيراد گفته بود كه رنگ سفيد بهم مياد . منم از اين تعريفش سوء استفاده كرده بودم ! يه جفت صندل بدون پاشنه ي سفيد رنگ هم پام كردم كه حسابي با پيرهنم ست شده بود .
جلوي ميز آرايش نشستم و مشغول آرايش كردن شدم . گه گاه نگاهي به ساعت مينداختم . راس ساعت 8 آرايشم تموم شد . موهام و يكم خشك كردم و بعد بهش موس زدم و حسابي با دستم حالتش دادم . خوب و ساده شده بود . توي آينه نگاه آخر و به خودم انداختم و از اتاق اومدم بيرون .
به سمت يخچال رفتم . كيكي كه روز قبل خريده بودم و از توي جعبه در آوردم و چند تا شمع تَك روش چيدم و دوباره گذاشتمش تو يخچال . تازه ياد كادو افتادم . سريع رفتم و از توي ميز آرايشم درش آوردم وگذاشتمش روي ميز پذيرايي .
دوباره نگاهي به ساعت انداختم . 8:30 بود . ديگه كم كم بايد پيداش ميشد . چند تا شمع بزرگم كه قبلا خريده بودم و چند جاي خونه گذاشتم و روشنشون كردم .
چراغارو خاموش كردم . نور شمع حسابي فضاي خونه رو خوشگل كرده بود . توي دلم داشتم به خودم ميگفتم كه امشب همه چي رو بهش ميگم . هم اون از انتظار در مياد هم اينكه توي يه شب قشنگ بهش همه چي و گفتم .
از اين فكر لبخندي روي لبم نشست . دوباره نگاه به ساعت كردم . 8:45 بود . نفسم و محكم دادم بيرون . حسابي استرس گرفته بودم . از يه طرفم هيجان زده شده بودم .
انگار به پاي اين عقربه ها سنگ آويزون كرده بودن . جون ميدادن تا حركت كنن .
براي بار صدم يه سر به كيك زدم و دوباره نگاهم و به ساعت دوختم 9 شده بود ولي هنوز خبري از هيراد نبود . نميخواستم بهش زنگ بزنم . ممكن بود از هيجان صدام همه چي لو بره . ترجيح دادم بازم صبر كنم .
ساعت 9:15 بود كه زنگ در به صدا در اومد . با خوشحالي از جام بلند شدم بالاخره اومد . پشت در چند تا نفس عميق كشيدم و در و باز كردم ولي با ديدن هانيه كه پشتدر بود لبخند رو لبم ماسيد گفتم :
- هانيه تويي ؟
- اينجا چه خبره ؟ برقاتون رفته ؟
تازه متوجه شدم كه در و تا آخر باز كردم . يكم در و بستم و گفتم :
- نه .
بعد از روي ناچاري و براي اينكه بارم سوال نپرسه گفتم :
- امشب تولد هيراده ميخواستم سورپرايزش كنم .
خنده ي ريزي كرد و گفت :
- مباركه . پس بد موقع مزاحم شدم .
هيچي نگفتم فقط لبخندي بهش زدم كه بيشتر معنيش اين ميشد كه راهت و بكش وبرو . در كمال تعجب انگار يه بار هانيه فهميده بود كه بد موقع اومده و سريع رفت .آخرم نفهميدم چيكار داشت . انگار فقط ميخواست يه سرك بكشه تو خونه .
در و محكم بستم . دوباره نگاه به ساعت كردم 9:30 بود . سر خورده روي مبل ولو شدم و تلويزيون و روشن كردم . از حرص مدام كانالارو عوض ميكردم . بالاخره خسته شدم و خاموشش كردم . از جام بلند شدم . نگاهي به گوشيم انداختم نه خبري از زنگ بود نه اس ام اس . انگار اصلا قرار نبود كه بياد اينجا !حتي به خودش زحمت نداده بودكه يه خبر بده بگه نميام .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 12 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA