انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
فصل یک قسمت ده
- حالا داري كجا ميري الان ؟
- ميرم خونه مهدي . كارم داشت . ديشب گفت برم پيشش .
- حتما باز زبونت و سر اقدس دراز كردي ؟
اخمام و تو هم كردم :
- خودت كه اين و ميشناسي ؟ انگار مغز خر خورده . هر روزيه گيري ميده . بابا آدمم يه ظرفيتي داره . امروز اگه جوابش و نميدادم خفه خون ميگرفتم ديگه .
- تو كه اين همه سال خفه شده بودي . اينم روش . حداقل يه جاي خواب داشتي . حالا ميخواي چيكار كني ؟
- دِ انقدر نگو ميخواي چيكار كني ؟ گوشه ي خيابون ميخوابم ولي ديگه تو خونه ي اون زن غربتي نميرم .
- بيا برو يه عذر خواهي كن و تموم !
به سمتش برگشتم و با صداي بلند گفتم :
- من عذر خواهي كنم ؟ اونوقت بايد يه عمر جلوش خم و راست بشم و كلفت بي جيره مواجب خانوم بشم . هنوز اين و نشناختي ؟ كفتار پير !
اكبر يه كم دست دست كرد و گفت :
- ميخواي بياي خونه ي ما ؟ ما يه اتاق خالي داريم . ميتوني يه مدت اونجا باشي .
ميدونستم از روي معرفتش داره اين و بهم ميگه . وگرنهباباش و خوب ميشناختم . آدمي نبود كه كسي رو تو خونشون راه بده . اونم من و كه آوازه ي جيب بريم تو محل پيچيده بود . اگرم خونه اي پيدا ميكردم كه به پولم ميخورد بازم شك داشتم كسي حاضر بشه به من اجارش بده . كي ميتونست به يه جيب بر اعتماد كنه ؟ تازه اونم يه دختر تنها !
گفتم :
- نه . يه كاريش ميكنم . حالا تا شب وقت زياده . من برم ديگه . فعلا .
اكبر ديگه چيزي نگفت . راهمون و از هم جدا كرديم و من به سمت خونه ي مهدي رفتم .
طبق عادت هميشگيم دو تا زنگ زدم و وايسادم تا در و باز كنه . بالاخره در باز شد . مهدي حاضر و آماده با اخماي در هم جلوم وايساد و گفت :
- دل به كار نميدي ديگه ! اين چه وقت اومدنه ؟ ميخواستي يه ساعت ديگه بياي ؟ حرفاي دُكي هواييت كرده ؟ اگه فكر شوهري بگو راهمون و جدا كنيم ؟
از اينكه حتي مهلت نداده بود سلام كنم دلخور شده بودم . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- عليك سلام .
از خونه اومد بيرون . در و بست و گفت :
- بريم دير شد .
نفسم و پر صدا بيرون دادم . من تو چه فكري بودم اون تو چه فكري بود ! شوهر سيخي چنده تو اين بلبشوي زندگي ؟!
دنبالش راه افتادم . انقدر تند راه ميرفت كه حتي به گرد پاشم نميرسيدم . ديگه تقريبا داشتم ميدويدم دنبالش آخرش صدام در اومد گفتم :
- آروم تر برو بابا از نفس افتادم .
- راه بيا . الان اينجا تاكسي ميگيريم .
- موتورت پس كو ؟
- تعميرگاهه . ميريم از اونجا برش ميداريم بعد ميريم دنبال كارمون .
سر كوچه سوار تاكسي شديم . مهدي سرد و خشك بود مثل هميشه . منم غرق فكر و خيال خودم . حسن اينا توي خونشون يه اتاق داشتن . خانوادشم آدماي خوبي بودن . احتمالش زياد بود كه قبول كنن من برم پيششون . اگه اونجا نميشد ديگه هيچ جا رو نداشتم كه برم . البته ميتونستم به دُكي رو بندازم ولي تا مارو لچكبه سر نميكرد ول كن نبود . همون خونه ي حسن اينا فعلا بهترين انتخاب بود . حالا تا بعدشم خدا بزرگ بود .اول بايد ديد اونا قبول ميكنن يا نه .
به تعميرگاه رسيديم . گوشه اي وايسادم تا مهدي موتورش و تحويل بگيره . زياد طول نكشيد . سريع سوارش شديم و به سمت مقصدي كه مد نظرش بود روند . هنوزم فكراي در هم بر هم اذيتم ميكرد . وقتي به خودم اومدم مهدي موتور و نگه داشت و گفت :
- اون يارو رو ميبيني ؟ داره از كنار خيابون رد ميشه ؟
با گنگي به سمتي كه اشاره كرده بود نگاه كردم گفتم :
- آره .
- كلاهت و بذار سرت . ميرم نزديكش كيفش و بكش بريم .
كلاه كاسكتي كه توي دستم بود و روي سرم گذاشتم مهدي دوباره موتور و روشن كرد و با سرعت به سمت مرد كيف به دست رفت . كنارش رسيده بوديم . ديگه انقدر اين كار و انجام داده بودم كه برام مثل آب خوردن شده بود . مرد بيخيال از همه جا كيف دستيش و شل توي دستش گرفته بود و سلانه سلانه كنار خيابون راه ميرفت . دستم و دراز كردم و توي يه لحظه كيف و از دستش قاپيدم . تا مرد به خودش اومد مهدي گاز موتور و گرفت و سريع از اون محل دور شديم از پشت سر ميديدم كه مدام صدا ميكرد و دنبالمون ميدويد ولي هيچ وقت نميتونست به گرد پاي موتور برسه . خيابونارو پشت سر هم رد ميكرديم . كسي دنبالمون نيفتاده بود . نفس عميقي كشيدم و كيف و توي بغلم فشردم . به اندازه ي كافي از اون محل دور شده بوديم . مهدي توي كوچه ي خلوتي نگه داشت و كيف و ازم گرفت . زيپ كيف و باز كرد و نگاه دقيقي توش انداخت. اخماش بالاخره باز شد . لبخند محوي روي لبش نشست و گفت :
- امروز شانسمون گفته !
من كه همچين نظري نداشتم . اگه نصف اتفاقي كه صبح واسه من افتاده بود الان واسه مهدي افتاده بود بهحرف من ميرسيد . سركي كشيدم و گفتم :
- چه خبره توش ؟
- خبراي خوب .
كيف و به سمت من گرفت . با نگاهي كه توش انداختم كم مونده بود چشمام از تعجب بپره بيرون . كيف و از دست مهدي قاپيدم و خودم دوباره نگاهي توش انداختم . 40 تا تراول 50 هزار توماني توش بود .خنديدم و گفتم :
- چي صيد كرديم امروز !
مهدي هم خنديد و گفت :
- مهدي كيس بد زير نظر نميگيره !
- بله شما اوستايي !
مهدي هيچي نگفت كيف و دوباره ازم گرفت و مشغول بررسي بقيه ي وسايل شد گفتم :
- پس اين يارو مخش چه عيب و ايرادي داشت كه با اين همه پول كيف و انقدر شل گرفته بود ؟
مهدي نگاهي بهم كرد و گفت :
- حالا تو ناراحتي كار و واسه ما آسون كرده ؟
- نه والا دستش درد نكنه . دعاي خيرم تا آخر عمر همراهشه ! ولي خوب انگار زيادي سير بوده ها ! وگرنهكدوم ديوونه اي با اين همه پول راه ميفته تو خيابونا ؟!
شونش و بالا انداخت و گفت :
- ما رو سننه ؟ دمش گرم !
توي كيف به غير از پولا يه سري مدارك و وسايلم بود. پولارو توي كيفي كه مهدي با خودش آورده بود گذاشتيم و مداركم به اولين صندوق پستي كه رسيديم انداختيم . اوناش به درد ما نميخورد همين پولاي نقد افاقه ميكرد !
همونجوري كه مهدي موتور و ميروند گفتم :
- الان كجا ميري ؟
- خونه
- به اين زودي ؟
- امروز صيدمون بزرگ بود . بقيش استراحت .
به نفع من شده بود . حالا ميتونستم با خيال راحت بقيه ي روز و برم دنبال خونه . به محلمون رسيديم مهدي منو سر كوچه پياده كرد و گفت :
- عصر وقت كردي يه سر بيا خونه سهمت و بگير .
سري تكون دادم و ازش جدا شدم . يه راست رفتم در خونه ي حسن بقچه . در زدم و منتظر موندم . خودش در و باز كرد :
- اِ بلبل تويي ؟
- آره كارت داشتم .
- بيا تو .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت یازده
- نه همينجا راحتم . سريع كارم و ميگم و ميرم .
در خونشون و بست و رو به روم وايساد گفت :
- چيزي شده ؟
سرم و انداختم پايين تا حالا تو زندگيم از كسي خواهش نكرده بودم برام خيلي سخت بود گفتم :
- ببين حسن راستش اقدس من و بيرون كرده . امشب بايد يه خونه پيدا كنم . فوريه .
- امشب ؟ آخه مگه شدنيه ؟
بهش نگاه كردم و گفتم :
- خوب بايد شدني بشه .
منتظر بودم تعارف بزنه مثل اكبر ولي گفت :
- ميخواي چيكار كني ؟
همه ي اميدم و با اين حرفش از دست دادم گفتم :
- اميدم به تو بود .
- من؟!
- آره . ميخواستم اگه ميشه توي يكي از اتاق خالياتون يه مدت بمونم تا يه خونه گير بيارم . البته كرايشم ميدم .
حسن يكم فكر كرد و گفت :
- اگه خونه ي من بود كه قدمت رو چشمم بود بلبل . ولي خونه ي باباست و اون بايد بگه . منظورم و كه ميفهمي ؟ جون بلبل فكر نكني ميخوام بي معرفتي كنم يا فاز پيچوندن گرفتما . باور كن دست من نيست.
دستم و روي شونش گذاشتم و گفتم :
- ميدونم حسن . اين چه حرفيه . پس اگه شد الان برو به بابات بگو كه من زودتر بدونم . اگه اينجا نشد برم دنبال يه جاي ديگه .
- مثلا كجا ميخواي بري ؟
- چه ميدونم مجبورم برم به دُكي رو بندازم ديگه . آخرين اميدم اونه !
- باشه پس تو فعلا برو من الان به بابا ميگم خبرش و بهت ميرسونم .
- دستت درد نكنه . پس منتظرم .
خداحافظي كرديم و از هم جدا شديم . بي هدف توي خيابونا راه ميرفتم . حالا بايد چيكار كنم ؟ حداقل برم پولم و از مهدي بگيرم . مسير خونه ي مهدي رو در پيش گرفتم تا من و ديد گفت :
- چقدر زود اومدي . گفتم عصر بيا .
- حالا قرآن خدا غلط شده ؟ كاري نداشتم اين ورا بودم گفتم اول بيام حسابم و بگيرم بعد برم شايد تا شب نتونم اين وري بيام .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- خبريه ؟
اينم انگار منتظر خبر عروسي من بود ! يه جوري ميگفت خبريه آدم مور مورش ميشد . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- نه مثلا چه خبري ؟
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- من از كجا بدونم ؟ تو همش تو كوچه و خيابون پلاس بودي حالا ميگي شايد نتوني اين وري بياي . خوب آدم شك ميكنه .
نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم :
- سهمم چي شد ؟
مهدي كه ديد نميخوام جواب درستي بهش بدم اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- وايسا تا برات بيارم .
چند دقيقه اي تنهام گذاشت . روي تختي كه تو حياط خونش بود نشستم و منتظرش موندم . بالاخره با پاكتي برگشت و به طرفم گرفت :
- بيا بگير .
- چقدره ؟
حرفي نزد از كنارم گذشت و دوباره به سمت اتاقش رفت . در پاكت و باز كردم . 400 تومن بود . پولارو دوباره توي پاكت گذاشتم و از جام بلند شدم . مهدي عادتش اين بود هيچ وقت هر چي در مي آورديم و نصف نميكرد . معمولا سهم بيشترش و خودش بر ميداشت منم شكايتي نداشتم . از جام بلند شدم و با صداي بلندي گفتم :
- من رفتم .
جوابي ازش نيومد از خونش بيرون زدم . موبايلم و از جيبمدر آوردم و شماره ي حسن و گرفتم :
- هان ؟
- سلام بلد نيستي ؟
- كجايي تو ؟
- پيش مهدي بودم . الان تو خيابونام . چي شد ؟
- ببين بابام پيله كرده شدني نيست . برو پيش دُكي .
پوفي كردم و گفتم :
- باشه دستت درد نكنه . فعلا .
گوشي رو قطع كردم و راهي مغازه ي دُكي شدم . چند تا خانوم توي مغازش مشغول انتخاب پارچه بودن سلام آرومي كردم . اونم آروم جوابم و داد و مشغول حرف زدن با مشتري شد . گوشه ي مغازه وايسادم و منتظر موندم تا كارش تموم بشه . داشتم حرفايي رو كه ميخواستم بهش بزنم تو مغزم سبك سنگين ميكردم . بالاخره مشتري ها رفتن . به سمتم اومد و گفت :
- چه عجب از اين ورا ؟ چيزي شده ؟
من مني كردم و گفتم :
- حاجي يه كمك به من ميدي ؟
- چه كمكي ؟
- راستش . . . راستش چجوري بگم .
- حرف بزن جونم و بالا آوردي . كسي رو ناكار كردي ؟ گير افتادي ؟
- حاجي گير افتاده بودم كه الان اينجا نبودم .
- تو كه آخه چيزي نميگي .
- راستش اقدس من و از خونش بيرون كرد .
اخماش از هم باز شد و گفت :
- بالاخره اونم عاصي كردي از دست كارات ؟ چقدر بهت هشدار دادم بابا ؟ چقدر گفتم آسه برو آسه بيا . اينم آخر و عاقبتش .
دوباره داشت نصيحت و شروع ميكرد بي حوصله گفتم :
- حاجي كسي رو سراغ داري به من خونه بده ؟
- خونه ؟ چرا نميري از اقدس عذر خواهي كني و برگرديهمون جا ؟
- حاجي من برم عذر خواهي ؟
- چيه ؟ واست افت داره ؟ واست افت نداره كه وايسي دهن به دهن يه پير زن 50 ساله بذاري ؟
- حاجي 50 كجا بود 70 و شيرين داره .
اخمي بهم كرد و گفت :
- بازم كه داري ميگي .
جلوي زبونم و گرفتم و گفتم :
- نه حاجي دنبال يه خونه ي ديگم . كمكم ميكني يا نه ؟
- نه . برو پيش اقدس . يه جعبه شيريني هم سر راه بگير .
- دِ آخه حاجي جون تو كه نميدوني چه چيزايي اين . . .
تا خواستم جمله ي ركيكي در موردش به كار ببرم حاجي چشم غره اي بهم رفت و گفت :
- كلامت و درست كن بلبل .
- خوب آخه حاجي تو كه نميدوني چيا به من گفت . هم اون هم سرور . ديگه تنها كاري كه نكرد مرده ي بابامو از تو گور در آورد .
سعي كردم خودم و بزنم به موش مردگي بلكه دلش بسوزه . سرم و پايين انداختم و به صدام حالت بغض دادم گفتم :
- آخه حاجي جون درسته تن مرده رو تو گور بلرزونه ؟ هر چي هم كه بود . هر چقدرم كه عملي بود بالاخره بابام بود . پشتوانم بود . شوما باشي ناراحت نميشي؟
حاجي نفسي تازه كرد و گفت :
- استغفرالله . به خدا از دست تو و اقدس ذله شدم ديگه. هيچ كدومتون به هيچ صراطي مستقيم نيستين .
ساكت موندم تا سكوت و ناراحتيم كار خودش و بكنه . حاجي دوباره گفت :
- خيلي خوب حالا ناراحت نباش ميسپرم ببينم كي خونه بهت ميده .
دوباره آروم گفتم :
- حاجي اقدس گفته امشب اثاثام و ميريزه تو كوچه . يه فكري واسه امشب بكن جون جدت .
- امشب ؟ آخه دختر مگه خُم رَنگ رَزيه ؟ همين امشب من خونه از كجا بيارم بهت بدم ؟
سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- حاجي يه جاي موقت برام گير بيار يه مدت ميمونم بعد خودم سر فرصت يه خونه ي خوب پيدا ميكنم . جونحاجي يه فكري بكن وگرنه امشب بايد تو خيابون بخوابما . خدا رو خوش مياد يه دختر جوون تو خيابون بمونه ؟ شوما دلت راضي ميشه ؟ ميتوني سر راحت بذاري رو بالشت ؟
حاجي دستي به ريشاي بلند و سفيدش كشيد و گفت :
- لا اله الا الله بچه دو دقيقه زبون به دهن بگير من فكر كنم .
داشت كم كم حرفام روش اثر ميكرد سرم و پايين انداختمو منتظر شدم . حاجي تلفن و برداشت و به كسي كه نميدونم كي بود زنگ زد . صداش آروم شده بود و يكمم مهربون حرف ميزد گوشام و تيز كردم تا ببينم چي ميگه :
- سلام حاج خانوم . خوبين ؟
- . . .
- ممنون منم خوبم . تنهايي ؟
- . . .
- پس بچه ها كجان ؟
- . . .
- منم شب مثل هميشه ميام .
- . . .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت دوازده
- سلامت باشي . حاج خانوم ميخواستم اگه شما حرف نداشته باشي اتاق گوشه ي حياط و چند وقتي به يكي براي زندگي بديم .
- . . .
حاجي برگشت نگاهي بهم كرد دوباره سرم و پايين انداختم گفت :
- غريبه نيست ميشناسمش . خيالت تخت .
- . . .
- پس شما حرفي نداري ؟
- . . .
- خدا اجرت بده حاج خانوم . چشم شما هم همينطور خدانگهدار .
دُكي هم زن ذليل بود ؟ بهش نميومد . زنگ زده بود از منزل اجازه بگيره . هر كار ميكردم لبخند از روي لبم نميرفت واسه اينكه قيافه ام رو كه از زور خنده در حال منفجر شدن بود و نبينه بيشتر از قبل سرم و پايين انداختم . صداي حاجي و شنيدم :
- بلبل گوش بگير ببين چي ميگم بابا .
بالاخره خندم و خوردم و سرم و بالا گرفتم :
- امر كنين حاجي .
- چند وقتي رو ميتوني خونه ي من بموني ولي به شرطي كه دور رفيقاي نابابت و خط بكشي و سر به راهشي . من حاج خانوم و راضي كردم چند وقتي اتاق گوشه ي حياطمون و بهت بديم . ولي اگه خطايي ازت سر بزنه يا حاج خانوم و دلگير كني 1 ثانيه هم توي اون خونه جايي نداري . فهميدي ؟
سرم و به نشونه ي تاييد چند باري تكون دادم و گفتم:
- خدا اجرتون بده حاجي . الهي بچه هاتون سر و سامون بگيرن . الهي هر چي از خدا ميخواي بهت بده .
به سمتش رفتم و گفتم :
- تورو خدا بذارين دستتون و ماچ كنم .
حاجي دستش و كشيد و با اخماي تو هم گفت :
- اين كارا چيه . به حسين آقا ميگم بياد كمكت كنه وسايلت و ببري اونجا . من خودم شب ميام . ولي بلبل نبينم دست از پا خطا كنيا . ببين چند بار بهت گفتم ! اگه دارم اين كار و هم ميكنم فقط به خاطر اينه كه ميدونم اگه تو كار خلاف افتادي تقصير خودت نيست . ولي بايد خودت و از اين راهي كه توش هستي بكشي بيرون گرفتي ؟
- چشم حاجي به روي جفت تخم چشمام . فقط حاجي بگين كرايش چقدري ميشه كه من بدونم .
حاجي اخماش و بيشتر تو هم كرد و گفت :
- نبينم از اين حرفا بزنيا . تو مهمون مني تو اين مدت .
- نه جون حاجي ناراحت ميشم اينجوري بگين چقدر بدم ؟
حاجي همونطور كه به سمت تلفن ميرفت گفت :
- لازم نكرده بهم كرايه بدي . همين كه سر به راه بشي واسه من خيليه .
سرم و پايين انداختم و ديگه اصراري نكردم . به نفع من ! اينجوري ميتونستم بيشتر به سر و وضع خودم برسم و يه پول و پله اي هم جمع كنم .
حاجي چند لحظه اي با يكي پاي تلفن حرف زد و بعد گوشي و قطع كرد و رو به من گفت :
- حسين آقا قراره وانت بياره با خودش برين اثاثات و برداري از خونتون . بشين تا بياد .
با خيال راحت روي صندلي گوشه ي مغازه لم دادم . حسين و چند باري ديده بودم . پسر حاجي بود . هميشه سر به زير و مودب بود . تا حالا كسي نديده بود شريتو محل درست كنه . انقدر خوب و نجيب بود كه همه ي دختراي محل منتظر يه اشارش بودن . فكر كنم حدوداي 27 سالش بود . توي بازار كار ميكرد . حالا چه كاري ديگه اونو من نميدونستم . زيادم در موردش كنجكاو نبودم .
در حال كلنجار رفتن با خودم بودم كه صداي سلام حسين من و از فكر در آورد :
- سلام .
حاجي با لبخند جوابش و داد . منم تو صورتش خيره شده و گفتم :
- سلام حسين آقا . تورو خدا شرمنده مزاحم كار و بارتون شديما . به حاجي گفتم وسايل و خودم ميبرم ولي اصرار كردن . خوبين ؟ سلامتين ؟
همينجوري پشت سر هم داشتم ميگفتم كه چشم غره ي حاجي من و ساكت كرد . دوباره چشمام و روي حسين گردوندم . سرش يكمي پايين بود و لبخندي روي لبش بود . انگار واسش جوك تعريف كرده بودم ! حاجيرو به حسين گفت :
- بابا جان ايشون يه مدت قراره خونه ي ما بمونن . قرار شده مادرت اتاق گوشه ي حياط و براش خالي كنه فقط زحمت اسباب كشي ميفته گردن تو بابا جون .
حسين به صورت حاجي لبخندي زد و گفت :
- اين چه حرفيه بابا . من وانت يكي از بچه ها رو قرض گرفتم . الان ميتونيم بريم اثاثارو ببريم . فقط چقدري هست وسايل ؟ جا ميشه تو اين وانت يا بايد چند بار بريم و بيايم ؟
ساكت مونده بودم و به حاجي و حسين نگاه ميكردم كه حاجي گفت :
- بلبل با شماست .
انگار منتظر اجازه ي حاجي بودم تا دوباره زيپ دهنم و بكشم دوباره تند تند به حرف اومدم :
- نه حسين آقا زياد بار ندارم . يه بخاري فكستني و يهپيك نيكي و جالباسيه با يه يخچال كوچيك . همين فقط. تورو خدا اگه شوما زحمتتون ميشه بگم بروبچه هاي محل بريزن كمك كنن شومام برين به كارتون برسين هان ؟ حاجي بيراه ميگم ؟
حاجي كه انگار از حرف زدن من خسته شده بود نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- نميخواد اين 4 تا وسيله ديگه كمك نميخواد كه . حسين بابا ميتوني خودت زحمتش و بكشي ؟
حسين كه هنوز نيشش باز بود گفت :
- آره بابا كاري نداره اون با من . خوب پس بريم بلبل خانوم ؟
كم مونده بود از خنده منفجر شم تا حالا كسي بهم نگفته بود بلبل خانوم ! فكر كن ! حاجي كه صورت سرخ از خنده ي من و ديد چشم غره رفت و گفت :
- بيا برو بلبل .
به زحمت با حاجي خداحافظي كردم و سوار وانت حسين شدم . چيزي طول نكشيد كه كنار خونه ي اقدس بوديم . حسين نگاهي به خونه كرد و گفت :
- راهنمايي ميكنين ؟
سرش همچنان پايين بود . اين پسر ديگه زيادي سر بهزير بود ! در خونه رو باز كردم و حسين و به داخل دعوت كردم . حسين ياالله گويان وارد شد . اقدس كه صداي يه مرد و با من شنيده بود با صورتي جهنمي جلوم ظاهر شد و گفت :
- خوشم باشه تا ديروز حداقل آبرو نگه ميداشتي و خودت تنها ميومدي . الان ديگه عملا داري كار و بارت و نشونمون ميدي ؟ من و باش كه دلم برات سوخت ميخواستم بگم بازم اينجا بموني .
نگاهم ناخود آگاه به سمت حسين كشيده شد با اخماي در هم داشت اقدس و نگاه ميكرد . اگه يه كلمه ي ديگه ميگفت آبروم و ميبرد بين حرفش پريدم و گفتم:
- دارم از اينجا ميرم . اومدم اسبابامو جمع كنم . پس بهتره اين دم آخري هر چي دلت خواست نگي . در ضمن ايشون پسر حاجي آقا حسينن !
اقدس مات داشت من و نگاه ميكرد انگار از حرفاش خجالت كشيد جلوي حسين ! از طرفي هم شايد فكر ميكرد كه اگه من برم ديگه صبح و شب به كي غر غر كنه ؟! نيشخندي روي لبم نشست و رو به حسين گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت سیزده
- بفرماييد اتاق من اين وره .
حسين نگاه عاقل اندر سفيهي به اقدس انداخت و به دنبالم راه افتاد . كمتر از 1 ساعت وسايل و گذاشتيم پشت وانت . موقعي كه كارمون تموم شد پريناز كوچولو دويد طرفم . تو چشماش اشك حلقه زده بود . بوسيدمش و گفتم :
- تو واسه خودت يه كسي بشو كه هر كي نتونه هر چي دلش خواست بارت كنه . تو مثل من نشو باشه ؟
پريناز فقط سرش و معصومانه تكون داد لبخندي زدم وگفتم :
- تو بايد دكتر بشي . بهتم مياد . قول بده كه بشي .
- اونوقت اگه دكتر بشم مياي بازم ببينمت ؟
موهاش و نوازش كردم و گفتم :
- آره فندق معلومه كه ميام .
لباش به لبخندي از هم باز شد و گفت :
- پس قول ميدم كه دكتر شم .
دوباره گونش و بوسيدم و ازش خداحافظي كردم . موقعي كه ميخواستم سوار وانت بشم دوباره به پشتسرم نگاه انداختم . يه زماني اين خونه برام يه سرپناهگرم بود . حالا معلوم نيست تقديرم چي ميشه و كجاها مسيرم ميفته . چند وقت حاجي نگهم ميداشت ؟ آخرش كه چي ؟
پر از سوال بود ذهنم . آشفته و به هم ريخته بودم . وليمن بلبل بودم . من مقاوم تر از اين حرفا بودم . ميتونستم رو پاي خودم وايسم !
فصل دوم
نزديك خونه ي دكي شديم . نميدونم چرا ته دلم آشوب بود ! شايد از برخوردشون ميترسيدم . " لولو كه نيستم ! منم آدمم . حالا يكم متفاوت تر ! " به خودم دلداري ميدادم ولي خوب هر چي باشه خانواده ي دكي بودن ديگه اينجا هم آخرين اميد من بود واسه موندن . بايد مودب باشم جلوشون !
حسين وانت و نگه داشت و به سمت در رفت زنگ و زد و بعدش هم كليدش و انداخت توي قفل كه در و باز كنه . " خوب چه مرضي بود از اول كليد مينداختيديگه ! مردم آزار ! " جلوي فكرم و گرفتم يه لحظه ترسيدم كه حسين فكرم و بخونه و با يه تي پا من و از خونشون بندازه بيرون !
وقتي دو تا خانوم كه يكيشون مسن و يكيشون تقريبا هم سن من بود اومدن دم در تازه نيت حسين و از زنگ زدن فهميدم !
حسين به دو تا خانوما سلام كرد و اشاره اي به من كرد :
- بلبل خانوم هستن . بابا ميگفت در مورد ايشون باهاتون صحبت كردن .
دوباره گفت بلبل خانوم ! ولي اين بار به خودم اجازه ي خنديدن و ندادم . يكي از زنا كه مسن تر بود لبخند مهربوني زد كه در جوابش فقط تونستم لبامو كج و كوله كنم ! گفت :
- سلام دخترم خوش اومدي . حاجي باهام حرف زد . قدمت روي جفت چشمامه . بيا تو چرا همونجوري اونجا وايسادي ؟
از حرفاش فهميدم ايشون همون حاج خانومه كه حاجي ازش اجازه گرفت . چقدرممهربون ميزد ! نديده نشناخته آدم انقدر سريع مهربون نميشد كه ! دختر جووني كه كنارش وايساده بود تمام مدت لبخند ميزد كه برام چيز نا آشنايي بود . با كمك حسين وسايل و خالي كرديم . حاج خانوم من و به سمت اتاقي كهقرار بود بهم بدن برد . نگاهي بهش انداختم . تقريبا ميشد گفت از اتاقي كه اقدس بهم داده بود كوچيكتر بود ولي در عوض اينجا اعصابم راحت تر بود. البته اگه خانواده ي حاجي مثل اقدس غرغرو از آب در نميومدن ! نه بابا اينا اهل اين حرفا نبودن ! نميدونم چرا وقتي حسين و ميديدم ياد رضا ميفتادم اينم از سادگي افتضاح بود مثل رضا ! فقط فرقشون تو اين بود كه حسين به نظر با عرضه تر ميومد ! " اَه چقدر فكر ميكني بلبل . دست بجونبون شب شد ! "
هر چي حاج خانوم اصرار كرد كمكم كنه نذاشتم ! افت داشت برام از كسي كمك بگيرم . خودم از پسش بر ميومدم . حاج خانوم رفت ولي اون دختر جوون پيشم موند . يكم وسايلم و جابه جا كردم كه ديدم هنوز با لبخند به من نگاه ميكنه . وقتي ديد متوجهش شدم لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
- من حُسني هستم . 20 سالمه .
ايول به خودم ! سنش و درست حدس زدم . سري تكون دادم و گفتم :
- منم بلبلم . هم سنيم انگار .
خنديد و گفت :
- بلبل ؟چه اسم جالبي .
پوزخندي زدم و گفتم :
- آره بچه هاي محل اين اسم و روم گذاشتن . ميگن وراجم ! ولي عمرا اگه وراج باشم . البته اسم اصليم اين ني ولي خودمم با اين راحت ترم .
حسني ميخنديد دوباره گفت :
- اسم اصليت چيه ؟
اولين كسي بود كه توي اين مدت ازم اين سوال و پرسيده بود . دوست نداشتم اسمم و بدونه . شايد به خاطر غريبگيم با سُرمه اين حس و داشتم واسه همين اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- ترجيح ميدم همه بلبل صدام كنن!
انگار فهميد ناراحت شدم چون لبخند از رو لبش رفت و گفت :
- ميخواي كمكت كنم ؟
همونطور كه سعي ميكردم فرش كوچيكم و توي اتاق پهن كنم گفتم :
- نه دستت طلا خودم كارارو ميكنم .
حسني چند دقيقه اي همون جا وايساد ولي بعد كه ديد من چيزي نميگم و اجازه هم نميدم كمكم كنه رفت . اثاث خاصي نداشتم . توي چشم به هم زدن همه چي رو چيدم يه نگاه دور تا دور اتاق انداختم . بدك نبود حداقل تنوع داشت ! مردم از بس صبح تا شب توي دخمه ي اقدس بودم ! هر چند تازه اولشه و شروع مشكلات !
تا شب كسي سراغم و نگرفت . هيچ صدايي هم از بيرون نمي اومد . انگار به رفت و آمد عادت كرده بودم . اينجا با اين همه سكوتش اذيتم ميكرد !
ياد پولايي كه مهدي بهم داده بود افتادم . توي جيب داخل كاپشنم جاسازشون كرده بودم . در آوردمشون و نگاهي بهشون كردم . همه چي زير سر اين تيكه كاغذا بود ! پوفي كردم از جام بلند شدم و به سمت بالشم رفتم . زيپ كناريش و پايين كشيدم و پولايي رو كه اونجا جاسازي كرده بودم در آوردم . ميشد گفت همه ي دار و ندارم توي بالشم بود ! 400 تومني رو كه از مهدي گرفته بودم و روش گذاشتم و شروع به شمردن كردم . چه آرامشي بهم ميدادن شمردنشون ! فقط كاش بيشتر بود !
همش 2 ميليون بود ! بعد از مرگ بابام تا حالا 2 ميليون جمع كرده بودم . كدوم خونه 2 ميليون بود ؟ يعني بايد حالا حالا ها بيخ ريش دكي ميموندم ! پولارو دوباره گذاشتم تو بالشم و روش دراز كشيدم دستام و قلاب كردم زير سرم و نگاهم و به سقف دوختم . اينجوري نميشد بايد يه فكر اساسي ميكردم . آخه چه فكري ؟ مثلا چه كاري بلد بودم ؟ خياطي و از اينجور چيزا كه بلد نبودم ! از يه طرف ديگه هم زور يه مرد و نداشتم كه كاراي بدني انجام بدم ! اي بِخُشْكي شانس !
صداي تقه اي اومد از جام پريدم بالش و زير پتوم قايم و در اتاق و باز كردم .حسني با ديدنم دوباره خنديد و گفت :
- بابا اومده . گفت صدات كنم بياي پيشمون . انگار كارت داره .
سري تكون دادم و گفتم :
- تو برو الان ميام .
حسني رفت . كلاهم و سرم كردم و از اتاق رفتم بيرون . پشت در خونشون نفس عميقي كشيدم و در زدم . حسني اومد در و برام باز كرد . انگار اين دختر آفريده شده بود كه به همه لبخند بزنه !
وارد خونه شدم دكي و حاج خانوم كنار هم نشسته بودن و چايي ميخوردن . سلام كردم حاج خانوم لبخندي زد و گفت :
- اومدي بلبل جان ؟ بيا بشين عزيزم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
فصل سه قسمت چهار ده
- تو برو الان ميام .
حسني رفت . كلاهم و سرم كردم و از اتاق رفتم بيرون . پشت در خونشون نفس عميقي كشيدم و در زدم . حسني اومد در و برام باز كرد . انگار اين دختر آفريده شده بود كه به همه لبخند بزنه !
وارد خونه شدم دكي و حاج خانوم كنار هم نشسته بودن و چايي ميخوردن . سلام كردم حاج خانوم لبخندي زد و گفت :
- اومدي بلبل جان ؟ بيا بشين عزيزم .
بدون تعارف گوشه اي نشستم و دور تا دور خونه رو نگاه انداختم . خبري از حسين نبود انگار هنوز نيومده بود خونه . حاج خانوم به حسني گفت :
- عزيزم براي بلبل چايي بيار .
حس كردم بايد چيزي بگم يا تشكري بكنم ولي مثل آدماي غار نشين كه انگار هيچي بلد نيستن همچنان سكوت كردم . حسني برام چايي آورد و دوباره لبخند زد ! حاجي به سمتم نگاه كرد و گفت :
- از اتاقت راضي هستي ؟
انگار منتظر يه سوال بودم كه تلافي چندين ساعت حرف نزدن و در بيارم :
- آره حاجي جون دستت طلا خيلي خوبه . اگه شوما نبودين ما باس تو خيابون ميخوابيديم الان . بازم به مرام و معرفت شوما . اگه كاري از دستم بر مياد واسه جبرانش كوتاهي نميكنم . فقط لب تر كن !
حسني ريز ريز ميخنديد . حاج خانوم لبخند به لب داشت و حاجي مات من و نگاه ميكرد . حس كردم زيادي حرف زدم . يه سوال كوچيك پرسيد انقدر ديگه طول و تفسير نداره كه ! حالا اگه تونستي دو دقيقه جلو دهنت و بگيري و گند بالا نياري ! به قرآن اگه بتوني !
حاج آقا گفت :
- به موقعش ميتوني جبران كني .
جوابي ندادم . چند دقيقه بعد حاجي رو به حاج خانوم گفت :
- حاج خانوم پس اين آقا پسرت كجاست ؟ گشنمونه ها .
حاج خانوم ضربه ي آرومي به صورتش زد و گفت :
- اِوا خدا من و مرگ بده . حاجي شرمنده اصلا حواس واسم نمونده . حسين و دوستاش قرار بود امشب برن عيادت كسي . گفت واسه شام نمياد . ببين تورو خدا نشستم اينجا انگار نه انگار . الان سفره رو ميندازم حاجي . حسني بيا كمكم مادر .
حسني و حاج خانوم از جا بلند شدن . حاجي لبخندي روي لبش بود . از جام بلند شدم و گفتم :
- خوب حاجي ديگه مزاحم نميشم من برم با اجازتون .
داشتم به سمت در ميرفتم كه حاجي گفت :
- كجا ميري ؟ شام و پيشمون هستي .
- نه ديگه بيشتر از اين اسباب زحمت نميشم . تو اتاق خودم راحت ترم . با اجازه . حاج خانوم ما رفتيم .
حاج خانوم از آشپزخونه اومد بيرون و گفت :
- كجا ؟ شام پيشموني . مگه من ميذارم بري ؟
- نه ديگه من برم حاج خانوم .
همونطور كه به سمت آشپزخونه ميرفت گفت :
- حاجي نذاري بره ها من دارم غذارو ميكشم .
بالاخره نتونستم تعارفاتشون و رد كنم و موندم . توي همين گير و دار كه حسني و حاج خانوم درگير كاراي شام بودن حاجي با صدايي كه به زور ميشنيدمش گفت :
- فردا اول وقت يه سر بيا در مغازه حرف دارم باهات .
كنجكاو شده بودم ولي حضور بي موقع حسني نذاشت بيشتر سوال بپرسم پس سكوت كردم .
*****
كش و قوسي به بدنم دادم خميازه اي كشيدم و چشمام و باز كردم . محيط برام غريب بود . نگاهم و دور تا دور اتاق گردوندم و تازه يادم افتاد كه تو خونه ي حاجيم ! نگاهي به ساعت انداختم حدود 11 بود . مثل فنر از جام پريدم . خودمونيما صداي اقدس هم صبحا نعمتي بود ! حداقل خونه پُرِش ديگه تا 8 ميخوابيدم . 8 كجا 11 كجا ؟! تازه ياد قرارم با حاجي افتادم سريع از جام بلند شدم . لحاف و تشكتم و كوچه ي انداختم و بهسمت لباسام رفتم . شلوار جين و كاپشنم و پوشيدم كلاهمم سرم گذاشتم داشتم جورابام و پام ميكردم كه يهو انگشتم ازش زد بيرون ! اَه الان نه ! آخه الان چه وقت پاره شدن بود ؟! البته تقصير جوراب مادر مرده نبود . كمِ كم داشت 2 سال واسم كار ميكرد ! بيخيالي طي كردم . لنگه ي ديگه ي جورابمم پام كردم . يكم از پول پس اندازم برداشتم تا موقعي كه خواستم برگردم براي خودم يه سري خورده ريز بخرم .
بدون اينكه صورتم و بشورم از خونه زدم بيرون ! حالا كي سر صبحي ميومد صورت من و نيگا كنه ؟!
چيزي طول نكشيد كه رسيدم به مغازه ي حاجي . داشت با يكي از كسبه هاي محل حرف ميزد . با ديدنم خداحافظي كرد و اشاره كرد برم داخل مغازش . پشت سرش وارد شدم و بلند بهش سلام كردم . جوابم و داد گفتم :
- با ما امري بود حاجي ؟
- بگير بشين باهات حرف دارم .
روي صندلي نشستم و زل زدم تو صورتش شمرده شمرده شروع به حرف زدن كرد :
- ديشب حرف از جبران ميزدي .
ميون حرفش پريدم و گفتم :
- حاجي به مولا نوكرتم . شوما جون بخواه . جبران ميكنم حاجي .
حاجي با اخم گفت :
- شد من يه بار حرف بزنم تو وسطش نياي ؟
سرم و پايين انداختم و گفتم :
- چشم حاجي گوشم باهاته .
نفسي تازه كرد و گفت :
- تو موقعي كه احتياج به كمك داشتي بدون حرف پيش دستت و گرفتم . بهت جا و مكان دادم . حالا هر چقدرم كوچيك چيزي بود كه در توانم بود . غير اينه ؟
- نه حاجي كلامت طلاست .
- خوب حالا يه چيزي من ازت ميخوام . كه دوست ندارم نه بشنوم .
سرم و آوردم بالا و با دو دلي نگاهش كردم گفتم :
- چي هست حالا حاجي ؟
- ببين من به حاج خانوم هيچي از كار و بار تو نگفتم . گفتم كه خوبيت نداره تو خيابون بموني . من ميشناسمت . اهل هيچ كاري نيستي . ولي ميخوام حرفم صحت پيدا كنه . نميخوام حرف الكي به حاج خانوم زده باشم .
- يعني چي حاجي ؟
- يعني اينكه دور اين جيب بري و خط بكش بچسب به يه كار آبرومند . اگه بخواي باز هم كمكت ميكنم بلبل . آيندت و درست كن . خوبيت نداره يه دختر تو سن و سال تو اينجوري رفتار كنه . دور مهدي و خط بكش بابا .
- حاجي حرفت درست ولي آخه كجا كار پيدا كنم ؟
حاجي كه انگار فكر ميكرد نرمتر شدم گفت :
- اونش با من بابا تو عزمش و بكن بقيش با من .
سكوت كرده بودم . بدجوري رفته بودم تو فكر . دوباره حاجي گفت :
- پس حله ؟
سرم و آروم به طرفي تكون دادم . خودمم نميدونستم يعني نه يا آره ولي حاجي انگار ترجيح داد آره برداشت كنه !
حاجي لبخندي به روم زد و گفت :
- توام واسم عين حسني ميموني . خوبيت و ميخوام دخترم. خيلي خوب ميتوني بري . منم ميسپرم ببينم كاري براتپيدا ميشه توي همين محل .
سري تكون دادم . خداحافظي كردم و از در مغازه زدم بيرون . انگار دلم واسه جيب بري تنگ ميشد . واسه هيجانش ! واسه راحت پول به دست آوردنش ! شونم و بالا انداختم . حالا كي ميومد بهم كار بده . فعلا بايد بيخيال همه چي بود .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قسمت فصل یک قسمت پانزده
دستم و توي جيب كاپشنم كردم و به سمت مغازه ي ممد آقا راه افتادم بايد جوراب و يه شلوار ازش ميگرفتماينا زيادي كهنه شده بودن . توي راه حسن بقچه رو ديدم به طرفم اومد و گفت :
- كدوم گوري بودي ديشب ؟
- چطور ؟
- همه جمع بوديم تو نيومدي نگرانت شديم .
- آره از زنگاي پشت سر همي كه بهم زدين كاملا نگرانيتون معلوم بود !
- مسخره نكن حس زنگ و اين حرفا نبود . ميدونستيم بادمجون بم آفت نداره !
يه دونه زدم تو دلش كه نالش رفت هوا گفت :
- مگه مريضي ؟
- اين و زدم كه يكم با معرفت شي .
- حالا نگفتي كجا بودي ؟ خونه رو چيكار كردي ؟
- هيچي رفتم ديروز پيش دكي خودش راست و ريس كرد همه چي و . يه اتاق تو خونش بهم داد . نقلي تر از اتاقاي اقدسه ولي خوب آرومه . باورت ميشه امروز تا 11يه كله خواب بودم ؟ حال و هواي خونشون يه جوريه . انگار با هم تعارف دارن . يه جورايي زيادي شسته رفته ميزنن !
حسن خنديد و گفت :
- خنگِ خدا دكي و خانوادشن ديگه بايد يه فرقي با بقيهداشته باشه كه انقدر مخ همه رو ميخوره ديگه .
- چه ميدونم والا . خرسه كجاست ؟
- كجا بايد باشه ؟ سر كوچه مشغول لُمبوندن !
- باشه من برم يه سري خورده ريز ميخوام بخرم .
- عصر كه مياي ؟
- آره ميام . ميبينمتون فعلا .
از حسن جدا شدم و به سمت مغازه راه افتادم . از ممد آقا دو جفت جوراب و 1 شلوار لي خريدم و پولش و دادم داشتم از مغازش ميومدم بيرون كه يهو ياد حرف حسنافتادم گفته بود كه دنبال وردست ميگرده . بالاخره تيري در تاريكي بود ديگه يا ميگرفت يا نميگرفت . دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
- راستي ممد آقا ميگفتن دنبال يه وردستين پيدا كردين كسي رو ؟
نگاهي بهم كرد . مرد بدي نبود . يكي از كسبه هاي قديمي محل بود و قابل اعتماد گفت :
- نه والا كسي كه باب ميلم باشه رو پيدا نكردم هنوز .
دو دل بودم بگم يا نگم . بالاخره دل و به دريا زدم و گفتم :
- من دنبال كار ميگردم من و قبول ميكنين ؟
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- يكي بايد باشه كه تاييدت كنه .
خيالم از اين بابت راحت بود ميدونستم هم باباي حسن و هم دكي پشتمن واسه همين گفتم :
- حاجي ضمانت كنه بسه ؟
- حاج علي ؟
- آره .
- چرا كه نه كي بهتر از حاج علي ؟
يه لبخند نصفه و نيمه زدم و گفتم :
- فقط حقوقش چجورياست ؟
- راستش زياد نميتونم بدم . خودمم يه جايي كاري واسم پيدا شده ميخوام نصف روز اونجا باشم واسه همين وردست ميخوام . كه وقتي نيستم مغازه رو بپاد ! وگرنه چرخ اين مغازه زياد خوب نميچرخه كه بخوام زياد مايه بدم . ميفهمي كه منظورمو ؟
سري تكون دادم و گفتم :
- خوب آخرش چند ؟
دستي به موهاي كم پشتش كشيد و گفت :
- راستش من 100 تومن در نظر گرفتم . يعني بيشتر ازاين نميتونم بدم .
تا اين قيمت و گفت وا رفتم ولي خودم و نباختم گفتم :
- باشه من تا فردا خبرش و به شما ميدم كه هستم يا نيستم .
ازش خداحافظي كردم و از مغازه زدم بيرون . با 100 تومن كه چرخ زندگي نميچرخيد ! پوفي كردم و به سمت خونه به راه افتادم .
توي كل مسير خونه همش داشتم با خودم شيش و بشميكردم . از يه طرف حرفاي حاجي ميومد تو سرم از طرف ديگه به خرج خونه فكر ميكردم . خو با 100 تومن عمرا ميتونستم تا آخر عمرمم يه تكوني به زندگيم بدم . يكم كلاهم و رو سرم جا به جا كردم و دوباره دستام و تو جيبم بردم . توي فكر خودم بودم كه صداي مهدي و شنيدم :
- هوي فنچولك ! كجايي يه ربع دارم صدات ميكنم .
اولش مات بودم . اين اينجا چيكار ميكرد . ولي بعد به خودم اومدم اخمامو كشيدم تو هم و گفتم :
- چته گرخيدم ! يه نمه آروم تر
اونم اخماش و كشيد تو هم و گفت :
- امروز چرا پيدات نبود ؟
كلافه گفتم :
- امروز ميزون نيستم . عصر ميام پيشت غر بزن هر چي خواستي ! فعلا
راهم و سد كرد و گفت :
- يعني چي ميزون نيستم ؟ جوابم و بده ميگم چرا نيومدي ؟
اين مهدي هم عجب آدم بد پيله اي بودا . صدام و آوردمپايين تر خونسرد تو چشماش زل زدم و گفتم :
- ديگه نيستم .
مهدي بلند تر از قبل گفت :
- يعني چي ديگه نيستي ؟
- مگه خبر نداري اقدس من و از خونش انداخته بيرون ؟ الان خونه ي حاجيم . اگه نخوام جل و پلاسم و بريزه تو كوچه بايد به سازش برقصم !
- فقط همين ؟
اخمام و تو هم كردم و گفتم :
- كم چيزيه ؟ تو خودت دوست داري تو خيابون بخوابي ؟
يه لحظه شاكي تر شدم و گفتم :
- عمرا اگه الان بفهمي دارم چي ميگم ! نبايدم بفهميخوب . اين همه از صبح تا شب جون بكن آخرش چند غاز ميذاشتي كف دستم ! خودت جاي گرم و نرمت به راهه نميگيري من چي ميكشم . اگرم قرار به همكاري بود بايد شراكتي پولارو حساب ميكردي . كم برات جون كندم ؟ الان اگه همه چي مساوي بود منم بايد مثل تو جاي گرم و نرمم به راه بود !
دستاش و از عصبانيت مشت كرده بود گفت :
- هه ! اين فنچم واسه ما آدم شده . حق مساوي ميخواد !
سرش و آورد نزديك سرم و گفت :
- ببين جوجه اگرم تا الان نگهت داشتم فقط واسه خاطر اين بوده كه دلم واست سوخته . وگرنه فكر نكنبهت احتياج دارم . هر گورستوني كه دلت ميخواد برو . پس فردا نياي به من التماس كني كه دوباره رات بدما! ديگه اين تو بيميري از اون تو بيميريا نيست . برو ردكار خودت !
داشت ميرفت يه چيزي گلوم و انگار گرفته بود تا حالش و نميگرفتم نميشد بيخيال شم . به سمتش رفتم و زدم پشتش وايساد گفتم :
- هي قُلتَشَن .
برگشت سمتم و با اخم نگاهم كرد ترسيدم ولي خودم و نباختم گفتم :
- زيادي تند رفتي . مگه خودم چَپَر چُلاقَم كه بيام به تو واسه كار التماس كنم ؟ ميدوني از مرام به دوره كه بيام الان باهات گلاويز شم هر چي باشه يه مدت كار كرديم با هم . اگه تو نامردي من نيستم . خوش باشي. زت زياد .
پشتم و بهش كردم و سريع از اونجا دور شدم . مردك خجالت نميكشه ! اگه يه نمه خوش اخلاق تر بود الان اين تصميم عجولانه رو نميگرفتم . من كه تا الان بلاتكليف بودم يهو چرا مهدي رو ديدم شاخ شدم ؟ بخت برگشته هر چي از حاجي شكار بودم سر اين تلافيكردم .
شونم و بالا انداختم . سرت سلامت بلبل خان ! مگه خودت كم كسي هستي كه بخواي منت امثال مهدي رو بكشي ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت شانزده
نيشخندي روي لبم نشست . كليد و توي قفل چرخوندم ووارد خونه شدم . برعكس خونه ي اقدس ، خونه ي حاجي خيلي صفا داشت . اصلا انگار روح داشت اين خونه . هميشه هم جلوي درش آب و جارو شده بود . ساختمونش يه نمه كلنگي بود ولي بهش رسيده بودن . وقتي از در خونه وارد ميشدي سمت چپ در اتاق منبود سمت راستشم يه دستشويي بود . البته توي خونه هم خودشون دستشويي داشتن ولي يه دونه هم بيرون بود . البته به نفع من ! ديگه اينجا مثل خونه اقدس نبود كه واسش صف وايسم !
درست رو به روي در ورودي يه حوض نقلي بود كه دورتا دورش گلدون بود . يه گوشه ي حوض هم يه تخت بود كه فكر كنم پاتوق تابستوناي حاجي بود !
بعد رو به روي حوض يه خونه ي يه طبقه بود . خونه ي خوبي بود فقط يه نمه ساكت بود . البته طبيعي بودا ولي من عادت كرده بودم به رفت و آمد خونه ي اقدس !
به محض اينكه وارد شدم حاج خانوم و حسني كه روي تخت توي حياط نشسته بودن سرشون به طرفم چرخيد. سلام بلند بالايي كردم كه جفتشون با لبخند جوابم و دادن . خواستم برم سمت اتاقم كه حاج خانوم گفت :
- بلبل جان چاييم تازه دمه لباسات و عوض كردي بيا اينجا يه چايي بخور . ديديم امروز هوا نسبتا خوبه با حسني اومديم تو حياط نشستيم توام بيا .
اين برخورداي حاج خانوم واسم چيز غريبي بود ! مات مونده بودم سري تكون دادم و به سمت اتاقم رفتم . لباسام و با يه شلوار گرمكن مشكي و پوليور قرمز عوض كردم . كلاهم و در آوردم و جلوي آينه ي كوچيكي كه رو ديوار نصب كرده بودم موهام و يكم صاف و صوف كردم . دوباره كلاهم و سرم گذاشتم و از اتاق زدم بيرون .
حاج خانوم پارچه اي دستش بود و داشت بهش كوك ميزد حسني هم يه گوشه ي تخت نشسته بود و كتاب درسي دستش بود . با ديدنم جفتشون لبخند بهم زدن . كنارشون نشستم . حاج خانوم استكان چايي رو جلوم گذاشت و گفت :
- خسته نباشي .
- سلامت باشي حاج خانوم . خوب هستين كه ؟
- مرسي مادر بد نيستم .
مادر ؟ چه كلمه ي نامانوسي بود . آروم آروم چاييم و ميخوردم . زير چشمي نگاهي به حسني انداختم . چقدر خوشبخت بود كه پدر داشت ، مادر داشت ، يه برادر داشت حالا هر چقدرم ساده ! اون يه دختر بود . رفتاراش حرفاش و كاراش همشون دخترونه بود . ولي من چي بودم ؟ خودمم هويتم و گم كرده بودم . لباسام و رفتارامپسرونه بود . جسمم دختر بود . اسمم حتي وجود خارجي نداشت . هويتم اسمي بود كه حتي از به زبون آوردنش بدم ميومد . گير افتاده بودم .
صداي حاج خانوم من و از فكر بيرون آورد :
- خوبي مادر ؟ كسالتي داري ؟
يه لحظه به خودم اومدم ديدم استكان چايي دستمه و همينجوري مات موندم . استكان چايي و يه ضرب رفتم بالا و گفتم :
- نه حاج خانوم . ممنون واسه چايي با اجازتون من برم تو اتاقم .
از جام بلند شدم حاج خانوم گفت :
- ناهار كه مياي پيشمون ؟ من و حسني تنهاييم .
كلافه گفتم :
- ممنون خودم ناهار دارم . اونجوري راحت ترم .
حاج خانوم زير لب باشه اي گفت و من به سمت اتاقم رفتم .
كلاهم و از سرم در آوردم و گوشه اي پرتش كردم . تكيه زدم به لحاف و تشكم كه گوشه ي اتاق بود . نميدونم چرا كلافه بودم . دوباره رفتم تو فكر كار . اينجوري نميتونستم زندگي كنم . از طرف ديگم جلوي مهدي ناجور در اومده بودم راه برگشتيم نداشتم . كف دستام و محكم روي پيشونيم كوبوندم . چرا انقدر خرفت شدي بلبل ؟ يكم فكرت و به كار بنداز . نخير انگار مخم كركره ها رو كشيده پايين رفته تعطيلات .
با بي حالي از جام بلند شدم در يخچال و باز كردم شيكمه به قار و قور افتاده بود ! بطري آب و اول برداشتم و همونجوري سر كشيدم . بعد از توي يخچال كنسرو ماهي در آوردم . بوي غذاي حاج خانوم كل خونه رو برداشته بود . خوردن كنسرو ماهي توي اين بو مثلشكنجه شدن ميموند ! تونستم يه تيكه نون بيات مال3 روز پيش و پيدا كنم و با كنسرو ماهي بخورم . هنوزدو تا لقمه هم نخورده بودم كه دلم و زد . دستام و دور زانوم حلقه كرده بودم و بي هدف اتاق و با نگاهم زير و رو ميكردم كه تقه اي به در خورد . از جا بلند شدم حسني بود . دوباره يكي از اون لبخنداش و تحويلم داد و سيني كه دستش بود و به سمتم گرفت و گفت :
- مامان گفت غذامون بو داره شايد هوس كني برات فرستاد .
نگاهم به سيني افتاد . يه بشقاب پر لوبيا پلو با كاسه ي كوچيكي ماست و يه كاسه ي ديگه هم سالاد شيرازي بود . آب دهنم و قورت دادم و همونجور كه چشم از غذا بر نميداشتم گفتم :
- راضي به زحمت نيستم . يه چيزي خوردم خودم .
- اگه قبول نكني مامان ناراحت ميشه .
توي دلم داشتم ذوق ميكردم سيني و از دستش گرفتم و گفتم :
- مرسي .
دوباره بهم لبخند زد و رفت .
سيني غذا رو آوردم تو اتاق بو كردمش لبخندي رو لبم نشست . چند وقت بود غذاي درست و حسابي نخورده بودم ؟ سريع قاشق برداشتم و به غذا حمله كردم . دقيقه اي بعد هيچي از غذاي مادر مرده نمونده بود !
بعد از غذا چرت خيلي ميچسبيد . بالشم و انداختم كنار بخاري و روش خوابيدم .
****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت هفده
هوا تاريك شده بود كه از خواب بيدار شدم هنوز ظرفاي ناهار كنارم بود . نگاهي به ساعت انداختم 6 بعد از ظهر و نشون ميداد . سيني غذارو برداشتم و با خودم به دستشويي بردم . توي روشويي ظرفارو شستم و روي تخت توي حياط گذاشتم . هيچ سر و صدايي نمي اومد . فقط چراغاي خونشون روشن بود .
دوباره به اتاقم برگشتم لباسام و عوض كردم و از خونه زدم بيرون . خيلي وقت بود مرغ و گوشت نخورده بودم بايد واسه خونه خريد ميكردم . اين كاپشنمم ديگه داغون شده بود بايد يه كاپشن و يه كلاه هم واسه خودم ميخريدم . اه همش خرج !
انقدر غرق فكرا و بدبختيام بودم كه نفهميدم كي رسيدم سر قرار هميشگيم با بچه ها .
اكبر خرسه و حسن بقچه با ابول دماغ دور آتيش حلقه زدهبودن . ابول هم بچه ي بدي نبود دماغش انقدر بزرگ بود كه بچه ها بهش ميگفتن ابول دماغ البته اسم اصليش ابوالفضل بود . به تك تكشون سلام كردم و دستم و روي آتيش گرفتم . اكبر نگاهي بهم كرد و گفت:
- خونه ي جديد مبارك . خوب خر شانسيا ! حالا اگه ما بوديم بايد شب تو خيابون سگ لرز ميزديم هيچ كي هم نبود بگه خَرِت به چند من !
پوزخندي زدم و گفتم :
- درسته سرپناهه ولي به اين فكر كن كه اونجا سرپناهدُكيه يعني الان دُكي بگه بلبل بمير بايد بميرم !
حسن گفت :
- بابا دُكي خداييش هر اخلاق بدي داشته باشه حداقلش اينه كه بدجنس نيست و بد كسي رو نميخواد .
- آره مثلا ميخواد سر به راهم كنه ! من كه بهتون گفتم تا اين حاجي ما رو لچك به سر نكنه ول كن ماجرا نيست !
همشون خنديدن ابول گفت :
- چطور ؟ چيزي گفته بهت ؟
-ديگه چي ميخواد بگه ! از كار و زندگي انداختتمون .
اكبر خرسه گفت :
- آها راستي گفتي كار و زندگي يهو ياد مهدي افتادم . چيكارش كرده بودي ؟ نافُرم از دستت شكار بود .
- چطو ؟ چيزي گفته ؟
- نه مهدي رو كه ميشناسي زياد با كسي دم خور نميشه . چه برسه كه بخواد درد دل كنه !
- پس از كجا فهميدي شكاره پُلفُسُل ؟
- ديشب كه نيومدي سر قرار بعد خبر ازت نداشتم كه چيكار كردي ظهر مهدي و ديدم گفتم لابد رفتي پيشش ديگه ازش سراغت و گرفتم خيلي شاكي گفت من ديگه كسي رو به اسم بلبل نميشناسم ! راستش و بگو چيكار كردي اين بدبخت و ؟
اخمام و تو هم كردم و همونجوري كه دستام و رو آتيش ماساژ ميدادم تا گرم بشه گفتم :
- هر كاريش كردم حقش بود !
حسن گفت :
- خوب حالا قيافت و واسه ما جهنمي نكن !
- به خدا آدم اين مهدي رو با گاو طاقش بزنه سوخت داده !
ابول گفت :
- چي شد اين كه تا ديروز رفيق گرمابه و گلستان شوما بود و حسابي هم آدم بود حالا يهو سكه برگشت ؟
برگشتم چشم غره اي به ابول رفتم كه حسن يه دونه زد پس گردنش و گفت :
- بخواب تو جوب ماهي شو برو !
ابول كلا بچه ي كم رويي بود فقط بعضي وقتا كه زيادي بهش ميدون ميدادي و نميزدي تو پرش حرفايي ميزد كه گنده تر از دهنش بود ! با حرف حسن ساكت شد و ديگه چيزي نگفت .
توي همين حين شهرام لاته سر رسيد بعد از سلام تندو دستپاچه اي كه كرد اشاره به يه اكيپ دختري كه داشتن از جلومون رد ميشدن كرد و گفت :
- بچه ها خدايي اينا بد تيكه هايين ! مخشون و نزنيم از دستمون پريدن . آمارشون و دارم چند روزي هست از اينجا رد ميشن . نه اون وسطي رو نيگا . آخ ببين چه خوشگلميخنده .
اكبر همونطور كه به ساندويچش گاز ميزد گفت :
- شهرام ميميري يا خودم همينجا دفنت كنم ؟
شهرام اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- بمير بابا تو ساندويچت و سَق بزن !
حسن گفت :
- اينا بچه محلن ! كي ميخواي ياد بگيري به هر كسي چشم ناپاك نداشته باشي ؟
شهرام همونجوري كه ازمون جدا ميشد گفت :
- شماها همينجا وايسين واسه هم روضه بخونين ما كه رفتيم بختمون و امتحان كنيم .
هممون به شهرام خيره شده بوديم رفت سمت دخترا و يكمي حرف زد بعد آخرش يكي از دخترا سيلي محكمي تو صورتش زد با ديدن اين حركت هممون از خنده منفجر شديم جوري كه صدامون تو كل كوچه پيچيد . حالا صداي داد دختره به گوشمون ميرسيد :
- خجالت نميكشي دنبال دخترا راه ميفتي ؟ لات بي سر و پا .
و با دوستاش از كنار شهرام گذشتن . شهرام كه انگار در جا خشك شده بود چند لحظه اي مات موند ولي بعد به خودش تكوني داد و به سمتمون اومد هنوز داشتيم ميخنديديم اكبر از زور خنده پخش زمين شده بود. به محض اينكه نزديكمون شد گفتم :
- آدم تو آفتابه پپسي بخوره خيط نشه !
سر به زير و ناراحت گفت :
- ببندين گاله هاتون و .
با اين حرفش خنده هاي ما شدت گرفت . تا آخر شب كه دور هم جمع بوديم مدام اين صحنه رو تعريف ميكرديم و ميخنديديم تا جايي كه شهرام طاقت نياورد و رفت خونشون . ما هم تا ساعت 10:30 دور هم بوديم و هر كسي عزم رفتن كرد .
*****
خواستم كليدم و توي قفل در بندازم كه چراغ موتوري كه از روبه رو ميومد توجهم و به خودش جلب كرد . لامصب عجب نوري هم داشت كور شدم ! چند لحظه صبر كردم دستم و جلوي چشمام گرفتم تا سرنشينش وببينم . چراغاي موتور خاموش شد و كنارم وايساد حالا ميتونستم صورت بهت زده ي حسين و ببينم . زير لب سلامي بهش كردم و كليدم و تو قفل چرخوندم كه به حرف اومد :
- سلام . اين موقع شب برگشتين خونه ؟
تازه فهميدم چرا خشكش زده ! اخمام و تو هم كشيدم وگفتم :
- بله . چطو ؟
انگار انتظار داشت دروغ بگم يا انكار كنم كه الان دارم ميام خونه ! شايد تا حالا كسي رو به پررويي من نديدهبود ! سرش و انداخت پايين و آروم گفت :
- فكر ميكنم صحيح نباشه دختر خانومي مثل شما تا اين ساعت از شب بيرون باشه .
دلم ميخواست دستم و بگيرم جلو چشماش و انقدر تكونش بدم كه سرش و بگيره بالا و من و نيگا كنه انگار كف زمين بودم ! دختر خانوم ! عجب حرف خنده داري . اگه از الان به اينم رو ميدادم ميشد يكي مثل اقدس ! همين جا بايد دمش و قيچي ميكردم ! همونجوري كه اخمام تو هم بود گفتم :
- چطو شوما الان مياي خونه خيليم صحيحه ؟! بيخيالي طي كن پسر حاجي .
در و كامل باز كردم و گفتم :
- بفرماييد .
حسين كه انگار انتظار جواب من و نداشت مات و مبهوت نگاهم كرد ! اينم مثل باباش ميخواست همه رو سر به راه كنه ! وقتي ديدم حركتي نميكنه از كنارش رد شدم و زير لب گفتم :
- زِكّي !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فصل یک قسمت هجده
با بيحالي و خستگي رفتم سمت اتاقم . لم دادم يه گوشه و چشمام و بستم . امروزم كه واسه كار با حاجي حرف نزدم . فردا باس بهش بگم ! از اين وضعيت بيكاري زياد خوشم نميومد . حالا گيرم كه خوشمم ميومد تا چند وقت ديگه همين چند غاز پولمم ته ميكشيد اونوقت خر بيار و باقالي بار كن !
از جام بلند شدم و لباسام و عوض كردم . لحاف تشكم و پهن كردم و دراز كشيدم . دوباره ياد حرفاي حسين افتادم . پسره ي عصا قورت داده ! بايد پوزش و به خاك بمالم تا ديگه به بلبل خان نتونه گير بده !
چشمام و بستم و خوابيدم .
****
دوباره روز از نو و روزي از نو ! كاش خام حرفاي دُكي نميشدما ! ببين از كار و كاسبي كه انداختمون هيچ كارم ديگه واسمون پيدا نميكنه ! لابد منتظره واسه خرجي زندگيمم دست جلوش دراز كنم ! عجب بساطي واسه ما درست كرده اين دُكي !
از بيرون اتاق صداي حرف زدن حسني و حاج خانوم ميومد. انگار داشت به حسني دستور غذا پختن ميداد ! اِ گفتم غذا حالا ناهار چي بخورم ؟ امروز مثلا قرار بود برم خريد كنم ! اَه كي حسش و داره ؟ بالش و زير سرم جابه جا كردم . انگار وقتي جيب ملت و ميزدم زبر و زرنگ تر بودم ! اين جديديا بهش چي ميگن ؟ افسردگيه ؟ چي چيه ؟ نكنه از اين مرضا گرفتم ؟
گَلو مَلوم كه درد نميكنه . اصلا عوارضش چي چي هست؟ نه بابا بلبل خان حسابي هم سر و دماغش چاغه !
پاشو انقدر نِك و ناله نكن ! لحاف تشكم و جمع كردم و حولم و انداختم رو سرم از اتاق زدم بيرون . حاج خانوم رو تخت نشسته بود با ديدنش سلام كردم مثل هميشه مهربون جوابم و داد . ديگه به مادر گفتناي گاهو بي گاهش عادت كرده بودم . انگار يكم از كمبود محبتي كه رو دلم مونده بود و برطرف ميكرد .
دست و صورتم و شستم و دوباره به اتاقم برگشتم . انتظار داشتم الان حاج خانوم بگه ديشب حسين ديدتت يا يه جوري اين دير اومدنم و بكوبونه تو سرم ولي انگار نه انگار . لابد دهن حسين چفت و بست داشته ديگه . اصلا بره بگه كيه كه بترسه .
صداي تقه ي در اومد حسني پشت در بود دوباره لبخند !گفت :
- بلبل جون ميشه يه دقيقه بياي بيرون ؟
- كاري داري ؟
- آره بي زحمت يه دقيقه بيا .
كلاهم و رو سرم انداختم و رفتم بيرون . حاج خانوم پارچهاي دستش بود با ديدنش گفتم :
- جونم حاج خانوم امري بود ؟
- آره مادر راستش حاج خانوم سرلك يه قواره چادري آورد تا براش ببرم ولي ديروز وقت نكرد بمونه تا رو سرش اندازه كنم . قد و قواره ي حسني هم بهش نميخوره كه رو سر اون بگيرم . ولي ماشالله هم قد و قواره ي حاج خانومي ميخواستم رو سر تو اندازه بگيرم.
چي ؟!! همينم مونده بود چادر بندازم سرم ! اونوقت بچه هاي محل چي ميگفتن ؟ اين خانواده هم كمر به قتل آبروي ما بسته بودن انگار . خواستم محكم بگم نه ولي نگاهم به صورت مهربون حاج خانوم افتاد حقيقتشنميتونستم به اين نگاه مهربونش نه بگم . بي اراده سري تكون دادم . حاج خانوم با ذوق از جاش بلند شد و گفت :
- خير از جوونيت ببيني مادر . مونده بودم اين و رو سر كي اندازه كنم . آخه قراره عصري بياد بگيرتش .
مقابلم وايساد گفت :
- كلاهت و بردار .
كلاه و برداشتم و پارچه رو رو سرم انداخت گفت :
- دسته هاش و بگير . قشنگ رو بگير مادر .
رو بگيرم ؟ اين چي ميگفت ؟ سعي كردم تلاشم و بكنم ولي هي كج ميشد . هر چي هم كه حاج خانوم ميگفت و كمكم ميكرد بازم از رو سرم سُر ميخورد . حسني رو تخت نشسته بود و از خنده ريسه ميرفت . حاج خانومم از مدل چادر سر كردن من خندش گرفته بود ولي به روم نمي آورد . بالاخره با كلي مكافات چادر رو سرم وايساد .همينجوري كه حاج خانوم داشت پارچه رو برش ميزد ميگفت :
- چقدرم بهت مياد . عين يه تيكه جواهر شدي .
معذب بودم . دلم ميخواست زودتر كارش و تموم كنه . دوباره گفت :
- بايد به حاجي بگم از مغازه واست يه قواره چادري بياره برات بدوزم . خيلي بهت مياد .
حسني هم لبخند زد و گفت :
- آره بلبل خيلي خوشگل شدي .
هيچي نداشتم كه بگم . تا حالا كسي حتي يه تعريف خشك و خالي هم ازم نكرده بود . عادت كرده بودم همه يا بهم بگن دزد يا دختر خراب صدام كنن . پس چرا كار حاج خانوم تموم نميشد ؟ حس ميكردم گرمم شده.
بالاخره كارش تموم شد و پارچه رو از روي سرم برداشت سريع كلاهم و گذاشتم سرم و گفتم :
- با اجازه .
به سمت اتاقم تقريبا دويدم .
به سمت اتاقم تقريبا دويدم .
پشت در اتاق رو زمين نشستم . يه جوري هول كرده بودم كه انگار 20 تا گرگ دنبالم بودن و ميخواستن تيكه پارم كنن . خوب بابا چته ! همش يه چادر سرت انداختن چرا هول ورت داشته ؟
خودمم نميفهميدم چم شده !
انقدر موندم تو خونه پاك قاطي كردم . لباسام و عوضكردم و از خونه زدم بيرون . حداقل كاري كه الان ميشد كرد خريد بود !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قسمت نوزده
- شهرام امروز ولي شده !
- من به گور پدر پدرمم خنديدم . پولم كجا بود !
حسن يه دونه زد پس كلش و گفت :
- دِ شرط و باختي باس ولي شي ديگه .
- من از اولشم گفته بودم اون دختره عمرا بهم پا نميده !
اكبر دستش و بلند كرد و گفت :
- ببين من حسن نيستم آروم بزنما ! يه جوري ميزنم پس كلت كه دو دور سرت بخوره به ميز بياد بالا !
شهرام دستش و گرفت بالا و گفت :
- خيلي خوب بابا شوماها چرا امروز اينجوري شدين ؟ هر چي ميخورين سفارش بدين خرجش پاي من .
حسن دستاش و به هم زد و گفت :
- آها اين شد يه حرفي . بچه ها سفارش بدين .
هر كي يه غذايي سفارش داد حسن رو به من گفت :
- چته بلبل ؟ تو لَبي ؟
نفسم و پر صدا بيرون دادم و گفتم :
- هيچي طوريم ني .
- از قيافت معلومه ! بنال ديگه .
سرم و آوردم بالا تك تكشون منتظر بودن حرف بزنم آروم گفتم :
- پولام داره تموم ميشه . كارم گير نياوردم .
حسن گفت :
- رفتي پَلو ممد آقا ؟
- آره بابا خيلي وقت پيشا رفتم . شنيدم همين چند روز پيش يه وردست پيدا كرده .
- خو چرا انقدر دست دست كردي ؟
- بابا چيزي نميداد همش ميخواست 100 تومن بده .
صدام و آوردم پايين و گفتم :
- من با جيب بري بيشتر از اينا در مي آوردم .
اكبر گفت :
- خو دوباره برو پيش مهدي .
- نچ ديگه جواب نميده .
حسن گفت :
- مگه دُكي نگفت واست كار جور ميكنه ؟ پس كو ؟
نگاهش كردم و گفتم :
- اِي بابا مادر مرده بهم خونه داده ديگه نميتونم برم چاقو بذارم زير گلوش كه كار من چي شد ! حقيقتش روم نميشه .
شهرام خنديد و گفت :
- ببين تورو خدا كي حرف از كم رويي ميزنه .
بدجور نيگاش كردم خودش و جمع و جور كرد و هيچي نگفت . همه يهو ساكت شدن حسن گفت :
- امشب برو با حاجي حرف بزن . اين كه نشد آخه .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- بيخيل يه كاريش ميكنم .
بعد بلند داد زدم :
- جعفر آقا چي شد اين كباباي ما ؟ اين اكبر الان مارو ميخوره جا كباب !
اكبر از اون طرف ميز دستش و دراز كرد تا من و بزنه ولي حسن دستش و گرفت . جعفر آقا صاب كبابي محلمون بود . بعضي وقتا با بچه ها دَنگي دُنگي ميومديم پيشش كباب ميزديم . اين دفعه هم از صدقه سري بي عرضگي شهرام بود كه اومده بوديم يه صفايي به شيكمامون بديم . آخه چند روز پيش به قول خودش يكي از دافاي محل و زير نظر گرفته بود . فاز اعتماد به نفس كاذب گرفته بودش كه دختره خاطر خواهش شده مام كه سواستفاده گر شرط بستيم اگه بهش پا داد كه ما بهش سور ميديم اگرم كه نداد باس همه رو مهمون كنه . حالا هم خيط شده بود و بايد ولي ميشد .
بعد از اينكه يه دل سير كباب خورديم هر كي به طرف خونه ي خودش راهي شد .
توي كل مسير داشتم به بخت و اقبال خوابيده ي خودم فحش ميدادم . قريب 3 ماه بود كه از اومدنم به خونه حاجي ميگذشت . جيب بري رو كه كنار گذاشته بودم هيچ همه ي پولاي پس اندازمم خرج كرده بودم . نه كاري برام پيدا شده بود نه كسي پول و پله اي بهم كمك كرده بود . مثل كسي بودم كه افتاده تو لجنزار داره دست و پا ميزنه ! اَي دُكي چي بگم آخه بهت! نميشه نفرينت كنم كه دور از معرفته . خونه ي مفت و مجاني بهم دادي هر چي باشه .
يه سنگ روي زمين بود با نوك پا شوتش كردم يكم رفت جلو . خوشم اومد دوباره رفتم سمتش و شوتش كردم . تا دم خونه داشتم با سنگه صفا ميكردم كه يهو با مخ رفتم تو دل يكي . سرم و بلند كردم تا 4 تا ليچار بار طرف كنم كه ديدم حسينه اخمام و باز كردم و گفتم :
- آدم اينجوري وايميسته سر راه ؟
دوباره سرش و انداخت پايين و گفت :
- من كنار وايسادم كه شما سرتون پايين بود .
- خيلي خوب ما مقصر . خوبي شوما ؟ اوضاع كار و بار خوبه ؟
لبخند زد و گفت :
- اِي بدك نيست خدارو شكر .
يهو يه چيزي تو سرم جرقه زد دستم و تكيه دادم به ديوار و گفتم :
- ببينم . اوضاع بازار خوبه ؟ وردستي ؟ شاگردي ؟ چيزينميخواين ؟
براي يه لحظه نگاهم كرد و گفت :
- چطور ؟ كسي كار ميخواد ؟
اشاره اي به خودم كردم و گفتم :
- واس خودم ميخوام .
- محيط بازار كه واسه شما مناسب نيست .
اَي بابا نشد يه بار ما با اين حرف بزنيم هي نگه فلان چيز صحيح نيست فلان چيز مناسب نيست . نخير آبي از ايشون گرم نميشد گفتم :
- خيلي خوب . فعلا .
كليد انداختم تو قفل و وارد خونه شدم . نگاهي به ساعت كردم 11 بود . چه عجب دوباره گير به ساعت برگشتنم نداده بود ! تقريبا هر شب كه برميگشتم خونه حسينم همون موقع برميگشت هميشه ي خدا هم يه مدلي باهام حرف ميزد كه شرمنده شم و از فرداش زود برم خونه ! توپ و تشراي اقدس افاقه نكرد حالا اين ميخواست با يه نگاه من و آدم كنه !
****
- پول راحت در آوردي حالا اين پولي كه راحت گير نمياد و بايد تلاش كني اذيتت ميكنه .
يه طاقه پارچه اي كه جلوش بود و برداشت تا توي قفسه بذاره عصبي گفتم :
- گفتين سر به راه شو شدم ديگه . هنوزم بايد گذشته رو بكوبين تو سرم ؟ خوب نمي صرفه ! از 9 صبح برم تا 9 شب اونوقت همش 100 تومن بذاره كف دستم ؟ آخه مگه گدام ؟
دُكي دو تا دستش و گذاشت روي ميز جلوش و گفت :
- فكر ميكني من از كجا به اينجا رسيدم ؟ منم يه شاگرد بزاز بودم ! كم كم خودم و بالا كشيدم . بابا 100 تومن كه خيلي خوبه من نصف اينم نميگرفتم .
- دِ آخه حاجي جون زمان شوما ارزوني بود با يه 10 تومني ميتونستي كلي چيز ميز بخري . الان با 10 تومن به ما آبنباتم نميدن . خود شما باشي با 100 تومن ميتوني زندگي كني ؟
- آخه بچه تو فرق داري . همش 1 نفر آدمي مگه چقدر خرج داري ؟ اجاره خونه هم كه نبايد بدي . حداقلش اينه كه كارت استرس و گير نداره .
- حرف شوما درست . ولي مگه تا كي ميتونم خونه شما مفت و مجاني زندگي كنم ؟ بالاخره كه بايد برم يه جا ديگه . خودتونم گفتين اينجا موقته و بايد فكر جا باشم . بيراه ميگم ؟ خوب هر جا هم برم خونه ي آخرش 100 فقط كرايشه ! حالا بگيم يه اتاق كلنگي درب و داغونم باشه .
- حالا فعلا پيش خودم هستي من كه نميذارم آواره ي خيابونا بشي . تو سعي كن رفتارت و درست كني اصلا اون اتاق تا آخرش مال تو .
- يعني هيچ جور نميشه يه كار ديگه واس ما پيدا كنين؟
- توي اين كمبود كار همينم به زور پيدا كردم . تازه شانس آوردي شاگرد ممد آقا شهرستان دانشگاه قبولشد و مجبور شد كه بره وگرنه همينم نبود .
دو دل بودم . سرم و انداخته بودم پايين و داشتم شيش و بش ميكردم كه حاجي گفت :
- زود به من جواب بده يهو ديدي ممد آقا دوباره شاگرد جديد پيدا كردا . مردم تشنه ي كارن اونوقت تو خوشي زده زير دلت ميگي اين كار و نميخواي .
بد فكريم نبود . بالاخره از بيكاري كه بهتر بود . حالا فوقش يه مدت ميرفتم اينجا بعد يه كار بهتر گير مي آوردم . كار عاقلانش همينه .
****
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 2 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA