انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
قسمت بیست
1 ماهي ميشد كه در مغازه ممد آقا مشغول بودم . خودش كه از صبح تا شب نبود . يه جورايي كل مغازه دست خودم بود . شهرام ميگفت چجوري تونسته به يه جيب بر اعتماد كنه مغازش و بده دستش . ديگه نميدونست كه بلبل توبه كرده و سر به راه شده !
100 تومنم بدك نبود زندگيم ميچرخيد ولي چيزي تهشواسم نمي موند . دنبال كار بودم ولي به قول حاجي انگار قحطي كار اومده بود همه هم تشنه ي كار بودن .
امروزم كه از سر صبح هيچ كي نيومده بود چيزي بخره . خوب حق داشتن . پول خورد و خوراكم نداشتن مردم چه برسه به اينكه بيان لباس بخرن . دق كردم تو اين مغازه بس كه با كسي حرف نزدم . حالا گه گداري حسن و اكبر ميومدن پيشم ولي دو سه بار ممد آقا ديدشون چشم غره رفت كه يعني دور دوستات و قلم بگير ! واس همين اونام كمتر ميان . دلم لك زده بود واسه اينكه دور هم جمع شيم . البته اونا جمع ميشدن وليمن كه تا 9 شب اينجا بودم و بعدشم عين جنازه ميرفتمخونه و تخت گاز ميخوابيدم .
داشتم كركره ي مغازه رو ميكشيدم پايين كه يهو يكي دستش و گذاشت رو شونم يهو خوف كردم برگشتم ديدم حسن و اكبرن دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم :
- اين شوخي افغانيا چيه ميكنين ؟ زهرم تركيد !
اكبر خنديد و گفت :
- بد كرديم اومديم ببينيمت ؟
حسن گفت :
- بدجور شبا جات خاليه بلبل . نميشه زودتر در اينجا رو ببندي بياي اون وري ؟
قفل مغازه رو زدم و گفتم :
- نُچ راه نداره . چه خبر ؟
اكبر گفت :
- انگار مهدي و گرفتن .
يهو برگشتم سمتش و گفتم :
- جون من ؟ الان كجاست ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- چه ميدونم فقط سر ظهري خبر گرفتنش به گوشمون خورد .
- چقدري طول ميكشه آزادش كنن ؟
حسن گفت :
- چه ميدونيم مثل اينكه دُكي و چند تاي ديگه امروز رفتن ببينن كاري ميتونن واسش بكنن يا نه .
- عجب بخت برگشته ايه ها . فكر كنم بياد بيرون توبه كنه !
حسن نيشخند زد و گفت :
- پس هنوز مهدي رو نشناختي اين يه بچه پرروييه كه لنگه نداره .
- بيخيال حرف آدمارو بزنين . از بروبچ خودمون چه خبر؟
- شهرام دوباره عاشق شده .
همه زديم زير خنده . توي هر ماه شهرام كمِ كم 2 - 3 بار عاشق ميشد . ولي زياد دووم نداشت . كلا واسه ما عادي شده بود كاراش .
تا دم خونه همرام اومدن . اونجا خداحافظي كرديم و رفتن . وارد خونه شدم كه ديدم حسين روي تخت نشسته . نگاه به ساعت كردم 9:30 بود . اين چرا زود اومده بودانقدر ؟
به محض اينكه من و ديد از جاش مثل فنر بلند شد با سر بهش سلام كرد جوابم و داد . انگار ميخواست يه چيزي بگه ولي دودل بود گفتم :
- چيزي شده ؟ حرفي دارين ؟
سرشو گرفت بالا هنوزم دست دست ميكرد . خسته شدم بي حوصله گفتم :
- اگه كاري ندارين من برم ؟
انگار داشت جونش در ميومد گفت :
- نه كاري نداشتم . بفرماييد استراحت كنين .
مسخره كرده بود . اومدم تو اتاقم و در و بستم . چند وقتي بود كه حسين عوض شده بود . نميفهميدم دارهچش ميشه . ولي حرصم ميگرفت كه انقدر دست و پا چلفتيه !
فكرم كشيده شد سمت مهدي . واقعا گرفته بودنش ؟ اگه من جاش بودم چي ؟ از اين فكر يه لحظه ترسيدم. خدارو شكر كه من جاش نبودم ! اين توبه كردنم بعضي وقتا بد نبودا .
مهدي هم داره چوب حرفي كه اون روز به من زد و ميخوره ! هه دلش خوشه حرفه ايه . ميگفت به من احتياجي نداره . خدا جوابش و داد . دستت درست خداجون !
****
مثل اينكه با وساطت دُكي و يه عده ديگه از ريش سفيداي محل تونستن مهديو آزاد كنن . ميگن چون اولين بار بوده كه گرفتنش يه تعهد گرفتن ازش و خلاص . كاش يكم ديگه تو هُلُفدوني ميموند حالش جا ميومد ! بچه پررو تا اومد بيرون دوباره شروع كرد . مثل اينكه دُكي مخ مهدي رو هم كار گرفته بود كه سر به راهش كنه ولي عمرا نتونسته كاري بكنه . خرش از پل گذشته ديگه !
زندگيم شده سگي ! از صبح تا شب بايد با اين و اون سر و كله بزنم . البته اگه مشتري باشه كه روز شاهيمه ! وگرنه بايد تا شب با خودم و در و ديوار حرف بزنم . ديگه ترك عادت موجب مرضه . انگار ميميرم حرف نزنم .
بعد از اينكه من دستم يه جايي بند شد انگار حسنم كاري شد چند وقتيه كه در مغازه باباش وايميسته . به قول خودش كاري كه نميكنه ولي بهتر از نيگا كردن به هيز بازياي شبانه روز شهرامه !
طفلي اكبر مونده با شهرام و ابول دماغ . اونم تقصير خودشه باس يه تكوني به هيكلش بده .
توي عوالم خودم بودم كه يه زن با بچش اومد تو مغازه از جام بلند شدم تا جنسي كه ميخواست و بهش بدم . داشتم مثلا بازار گرمي ميكردم كه صداي داد و بيداد از بيرون شنيدم يكم سرك كشيدم كه ديدم اكبره با مهديدست به يقه شده بيخيال زنه و مغازه شدم از در زدم بيرون دورشون شلوغ شده بود به جايي كه از هم جداشون كنن وايساده بودن با لذت نگاشون ميكردن . رفتم طرف اكبر و همينطوري كه دستش و ميكشيدم گفتم :
- دِ چته بيا اين ور اكبر .
همونجوري كه گلاويز شده بود با مهدي گفت :
- نه بذار ببينم اين جوجه چي ميناله .
مهدي كه بدتر از اكبر حسابي آتيشي شده بود گفت :
- حرف دهنت و بفهم خرسه !
انگار آتيش جفتشون تند تر شده بود . اصلا نميدونستم دعوا سر چي هست بالاخره دو سه نفر مهدي و گرفتن و كشون كشون با خودشون بردن يه گوشه . يكي از پيراي محل گفت :
- صلوات بفرستين چتونه مثل خروس جنگي افتادين به جون همديگه آخه ؟
مهدي همونجوري كه همه گرفته بودنش گفت :
- چيزي نميدوني حرف نزن پيري .
پير مرد گفت :
- استغفرالله . شد بذارين چند روز محل آروم بمونه ؟ همش بايد از دست شماها بكشيم ؟
كم كم داشت جو آروم ميشد اكبر و كشيدم كنار . هنوزم شاكي بود گفتم :
- چته باز آب روغن قاطي كردي ؟
همونجوري كه نفس نفس ميزد گفت :
- نميدوني مرتيكه دهن گشاد چي ميگه كه .
از همه جا بي خبر گفتم :
- چي گفته حالا ؟
سرش و به جهت مخالف من گردوند و ساكت شد . يه دونه زدم زير چونش و گفتم :
- دِ بگو ديگه چي گفت ؟
- داشتم ميومدم پيش تو در مغازه تا من و ديد شروع كرد پشت تو دري وري گفتن . انگار از يه جاي ديگه خورده بود حالا شاكي بود سر تو و من خالي كرد .
- اين يه جاش سوخته بيخيالي طي كن .
يهو ياد مغازه افتادم گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قسمت بیست و یک
- پاشو بيا بريم تو مغازه همينجوري به امون خدا ولش كردم اومدم اينجا . پاشو .
به زور دستش و گرفتم و كشون كشون بردمش در مغازه . زن خريدار هنوز توي مغازه بود اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- كجايي پس 1 ساعته اينجا معطل شدم .
- شرمنده الان رديفش ميكنم .
سريع جنسي رو كه ميخواست بهش دادم و رفت . رو به اكبر گفتم :
- صد بار گفتم دهن به دهن اين نشو . اين آشغال كلست هيچي سرش نميشه يهو قاطي ميكنه ناكارت ميكنه ها .
اخم كرد و گفت :
- پَ بايد وايميستادم ببينم به رفيقم چيا ميگه ؟ انقدر بي غيرت شدم ؟
نگاهش كردم هر كي قد و هيكلش و ميديد فكر ميكرد اعصاب خرابه ولي دلش يه پاكي و معصوميت خاصي داشت سرشم واسه رفيقش ميداد اخمام و باز كردم و يه نمه آروم بهش گفتم :
- خيلي خوب اعصابت و نريز به هم واسه خاطر اين .
- بايد ميذاشتي آش و لاشش كنم .
- خيلي خوب ميگم بسه ديگه كشش نده انقدر .
پوفي كرد و ساكت شد خنديدم و گفتم :
- جمع كن لب و لوچت و . ناهار خوردي ؟
خنديد هميشه وقتي اسم غذا ميومد خُلقِش باز ميشد گفت :
- نه چي داري تو بساطت ؟
- مرغ بريون !
ظرف غذايي كه از خونه با خودم آورده بودم و گذاشتم جلوش و خودم رفتم از پشت مغازه آب بيارم صداش و ميشنيدم كه با غر غر ميگفت :
- اين كه سيب زمينيه .
- پس توقع داشتي واقعا مرغ بريون توش باشه ؟
آب و گذاشتم رو پيشخون مغازه گفت :
- خسته نشدي انقدر سيب زميني خوردي ؟
ابروهام و بالا انداختم و گفتم :
- نُچ . همينم از سرم زياده . ميدوني مرغ و گوشت الان چنده ؟ همين كه اين شكمم و سير ميكنه واسم بسه .
- حداقل 2 تا تخم مرغم مينداختي تنگش .
- بخور انقدر غر نزن .
سيب زمينياي آب پز و با هم خورديم . اكبر يكم ديگه هم پيشم موند و بعد عزم رفتن كرد . دوباره من موندم و مغازه .
****
2 روزي ميشد بچه ها رو نديده بودم . بدجور دلم گرفته بود . هي چشمم به ساعت بود كه 9 بشه و تعطيل كنم برم . خبري هم از مشتري نبود . تصميم گرفتم 30 دقيقه زودتر مغازه رو تعطيل كنم كي به كي بود ؟ كركره هارو كشيدم پايين و چفت و بستش كردم .
هيچ رمقي تو تنم نبود سلانه سلانه داشتم ميرفتم خونه كه سايه ي يكي روپشت سرم ديدم اول فكر كردم عابره و بهش توجهي نكردم . خيابون اصلي رو رد كردم و رسيدم به فرعي ها پرنده پر نميزد تو كوچه . ملتم ديگه دل ودماغ نداشتن و سر شب ميرفتن خونه انگار . توي فكراي خودم بودم كه دوباره سايه رو پشت سرم ديدم . قدمام و شل كردم كه بياد و رد بشه راستش خوش نداشتم كسي سايه به سايم بياد ولي انگار آق سايه هم عجله نداشت چون قدماش و شل كرد . دِ بيا اين ديگه كي بود نصف شبي ؟
تقريبا 2 تا كوچه با خونه ي حاجي فاصله داشتم اما حوصله ي اينكه قدمام و تند كنم نداشتم . بيخيالي طي كردم و به راهم ادامه دادم .
سايه ي پشتم قدماش و تند تر كرد حالا به وضوح صداي پاش و ميشنيدم چه عجب بالاخره تصميم گرفت بياد رد شه . سرم و انداخته بودم پايين و بهكفشام نگاه ميكردم يهو حس كردم يكي تنش بهم خورد برگشتم يه چيزي بگم كه من و كوبوند به ديوار و دستش و گرفت جلوي دهنم . گُرخيدم قلبم داشت تند تند ميزد . كوچه تاريك روشن بود خوب نميديدم كيه . يه تيزي رو زير گلوم حس كردم .
اشهدم و خوندم مثل اينكه اون وري شده بوديم . يكي نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله اي كه به كاهدون زدي . چشمام و تا آخرين حد باز كرده بودم تا بتونم چهرش و تشخيص بدم . ولي مغزم فرمان نميداد .
اشهدم و خوندم مثل اينكه اون وري شده بوديم . يكي نبود بگه بدبخت اگه دنبال پول و پله اي كه به كاهدون زدي . چشمام و تا آخرين حد باز كرده بودم تا بتونم چهرش و تشخيص بدم . ولي مغزم فرمان نميداد .
- جيك بزني تيزي رو فرو ميكنم تو گلوت .
صداي مهدي بود . اين ديگه پاك رواني شده بود . خِرخِرم و گرفته بود فشار ميداد دست نميتونستم حرف بزنم آروم گفتم :
- وِلم كن مگه خل شدي ؟
- آره نا فُرم خل شدم .
- دِ ول كن اين خرخرم و درست بنال ببينم چته ؟
دستش و محكم تر فشار داد رو گلوم و گفت :
- بازم داري پررو بازي در مياري ؟ الان جونت دست منه .
نيخشند زدم و گفتم :
- باز از كجا سوختي كه اينجوري آمپر چسبوندي ؟
تيزي رو داشت رو گلوم فشار ميداد ديدم كاري نكنم همون جا من و كشته دهنش بوي عرق سگي ميداد ! نكبت معلوم نبود چقدر زده كه حالا مست و پاتيل شده . زانوم و سريع بلند كردم و محكم كوبوندم وسط پاش . يه لحظه چاقو از دستش سر خورد و زير گلوم و بريد سريع ازم فاصله گرفت و دستش و گذاشت لاي پاش . سريع دستم و گذاشتم زير چونم زخمش سطحي بود تقريبا ولي خون ميومد . نگاه به مهدي كردم هنوز داشت از درد به خودش ميپيچيد . عصباني رفتم طرفش و يه لگد كوبوندم تو شكمش روي زانوهاش افتاد رو زمين . يه نمه به زور و بازوي خودم غِرهّ شدم .
ديدم يكم بي حال شده دستام خوني شده بود آستينم و كشيدم زير چونم روي زخم ميسوخت همينجوري كه دستم و روش نگه داشته بودم گفتم :
- چه مرگته ؟ چرا انقدر خوردي ؟
نگاهش و خصمانه بهم دوخت و گفت :
- تورو سننه .
- دِ آخه حيوون ببين زير گلوم و چيكار كردي . خوب بنال چه مرگته . اون از درگيريت با اكبر اينم از اين كارت . دِ آخه مگه من به تو كار دارم كه تو به من كار داري ؟
- درد منم از اينه كه تو به من كار نداري .
گنگ نگاهش كردم اين داشت چي ميگفت ؟ خوب كارش ندارم كه بايد خوشحال باشه . اين مهدي هيچيشبه آدميزاد نرفته . با همون گيجي پرسيدم :
- خوب به نفع تو . نخود نخود هر كه رود خانه ي خود . توام سرت و بِتِپون تو زندگيه خودت . واس چي راه ميفتي تو خيابون ملت و لت و پار ميكني آخه ؟
دستش و به ديوار گرفت و با زحمت از جاش بلند شد . روبه روم وايساد قدش ازم بلند تر بود . چشاش انگار هميشه از يه چيزي شاكي بود . هميشه ي خدا ازش آتيش ميومد بيرون . حالا كه بدترم شده بود . نميدونم از عرقي كه خورده بود اينجوري شده بود يا از عصبانيت ولي سفيدي چشاش يه تخته قرمز شده بود. ترسيدم ازش . به يه چَكِش بند بودم ! اگه من و ميزد پخش زمين ميشدم خواستم يه قدم برم عقب ولي ديدم افت داره شايد هار تر بشه همون جا وايسادم وچشمام و عصباني به چشماش دوختم . با پررويي گفتم:
- ها ؟ چته ؟ واس چي اينجوري نيگا ميكني ؟
- تو روي تو يه نفر موندم به مولا . من خودم بزرگتكردم . خودم بهت راه و چاه و ياد دادم . حالا كشكي كشكي رفتي سوي خودت ؟ حالا من شدم آدم بده ؟
- دِ برادر چرا دري وري ميبافي به هم ؟ مسيرمون جدا شده ديگه واس چي بيام پا پِيِت بشم ؟
نميدونم چرا يهو دوباره برزخ شد ! قاطي كرد اومد سمتم اين بار پاهام و تو پاهاش قفل كرد حتي نميتونستم با يه ضربه ناكارش كنم .
ديگه جدي جدي داشتم اشهدم و ميخوندم . چشمام و بسته بودم و خودم و واسه مرگ آماده ميكردم . خدا جون خودت كه ميدوني اين دنيا همچين خير و خوشي نديديم . اون دنيا يه جاي خوب كنار خودت واسمون بنداز كه داريم ميايم جا و مكانمون به راه باشه دستت مرسي .
يهو حس كردم مهدي ازم دور شد بعدش صداي حسن و شنيدم كه با مهدي گلاويز شده بود .
- داشتي چه غلطي ميكردي ؟
مهدي هم كم نمي آورد و داشت واسش شاخ و شونه ميكشيد :
- به تو چه . برو كنار بذار باد بياد
حسن يقه ي لباس مهدي رو چسبيده بود و مهدي هم يقه ي حسن و يه نمه پاهام سست شده بود دستم و بردم زير چونم هنوز داشت خون ميومد . حس اينكه برم اين دوتارو از هم جدا كنم و نداشتم . ولي اگه كاري نميكردم اين دو تا همين جا همديگه رو دفن ميكردن رفتم سمتشون و گفتم :
- حسن ول كن چيزي نشده كه .
چشماي حسن و خون گرفته بود . ميخواستم دعوا بخوابه. حوصله ي قيل و قال نداشتم . كلا زياد دنبال دردسر نبودم . حسن يقه ي مهدي رو ول كرد و گفت :
- از جلو چشام گمشو بچه پررو .
مهدي اومد جلو و گفت :
- به من ميگي بچه پررو ؟
دوباره داشت دعوا بالا ميگرفت كه گفتم :
- دِ بس كن برو ديگه .
مهدي نگاهش دوباره افتاد به من انگار پر كينه و خشم بود انگشت اشارش و چند بار سمتم تكون داد و گفت :
- واسه تو يه نفر دارم .
چاقوش و كه افتاده بود زمين برداشت و رفت . برگشتمسمت حسن و گفتم :
- واس چي دخالت كردي ؟
- داشت ميكشتت .
- مگه خودم نميتونم از خودم دفاع كنم ؟
حسن ساكت شد . ميدونست چقدر بدم مياد از اينكه يكيازم دفاع كنه گفتم :
- انقدر ضعيفم ؟
روم و ازش گرفتم و راه افتادم حسن دنبالم اومد و بازوم و كشيد گفت :
- بيخيالي طي كن بلبل .
بازوم و از تو دستش كشيدم بيرون و گفتم :
- بار آخرت باشه ها . از اين خوش خدمتيا نكن ديگه . اونكه من و نميكشت .
- خيلي خوب حالا دور بر ندار توام نميتونستم وايسم نگاه كنم كه .
پوفي كردم و هيچي نگفتم . چند دقيقه بعد گفت :
صورتت چرا خوني شده ؟
دستم رفت سمت چونم گفتم :
- چه ميدونم يهو تيزيش گرفت به چونم زخم شد .
- سرت و بگير بالا ببينم .
- طوري نيست خوبم .
- داره همينجوري خون مياد اونوقت ميگي خوبي ؟ بريم يه درمونگاه ؟
- اِ ميگم خوبم ديگه .
حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و هيچي نگفت چند دقيقه بعد گفتم :
- اينجا چيكار ميكردي ؟
- دو روز بود خبر ازت نداشتم اومدم در مغازه كه با هم بريم تا خونه كه ببينمت بعد ديدم مغازه رو بستي گفتمبيام تو راه شايد ديدمت كه يهو ديدم . . .
ادامه ي حرفش و نگفت چرخيدم سمتش و گفتم :
- نميدونم مهدي چشه ! ميگفت واس چي سراغ نميگيرم ازش و رفتم سوي خودم . حرفاش يه طوري بود . نميفهميدم چي ميخواد بهم بگه . تو چيزي دستگيرت ميشه ؟
حسن يه جور خاصي تو چشمام نگاه كرد انگار مثلا ميخواست بگه ميدونم ولي عمرا نميگم تا خودت بفهمي . ولي زبونش چيز ديگه اي گفت :
- چه ميدونم شايد الكي يه چيزي گفته كه اذيتت كنه .
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- چه ميدونم والا . اين روزا از نظر من همه يه مرگشون هست !
حسن ساكت موند منم ديگه هيچي نگفتم دم در خونه رسيديم با كليد در و باز كردم برگشتم س
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قسمت بیست و دو
تو خيابونا هم كه نميشد علاف گشت اونم تنها . ديگه آدم از بيكاري به سرش ميزد با اين شهرام لاته بره گردش ! هووووووووووف . تقه اي به در اتاق خورد . بيحال پاشدم و در و باز كردم حسني بود .
- بلبل جون مهمون نميخواي ؟
همين يكي و كم داشتم . باز خوبه مثل داداش و باباشالكي روضه نميخوند . از جلو در رفتم كنار و گفتم :
- بفرما .
لبخند زد و اومد تو . اول از همه دور تا دور اتاق و بر اندازكرد كه زياد از اين كارش خوشم نيومد حس ميكردم اومده سركشي . هر چي باشه دختر حاجي بود ديگه . از كجا معلوم شايد اومده بود راپورت بده به باباش !
برو بابا حالا انگار چي دارم كه بخواد راپورت بده . نشستم جلوش و گفتم :
- چايي ميخوري ؟
- نه مرسي تازه خوردم .
منم از خدا خواسته بيخيالي طي كردم . كي حال داشت بره كتري رو آب كنه ! سرش پايين بود و هيچي نميگفت ! اومده بود بشينيم با هم سكوت كنيم ؟! حوصلم داشت سر ميرفت گفتم بذار يه سوالي ازش بپرسم بالاخره بهتر از اينه كه جفتمون لالموني بگيريم . گفتم :
- درس ميخوني ؟
دوباره با لبخند گفت :
- آره .
- كلاس چندي ؟
لبخندش عميق تر شد و گفت :
- دانشجو هستم .
مُندِش حسابي بالا بود ! بابا طرف با كلاسه ! هيچي نگفتم كه خودش دوباره گفت :
- حسابداري ميخونم .
الكي سرم و تكون دادم . بحث درس و مقش زياد برام باحال نبود . دوباره گفت :
- تو چي ؟
- خيلي وقته ترك تحصيل كردم .
- دانشجو بودي ؟
زِكّي انگار اصلا به خانوم در مورد من اطلاعات ندادن . نگاه جديم و تو چشماش دوختم و گفتم :
- نُچ . تا دوم دبيرستان بيشتر نخوندم .
انگار تعجب كرد ولي سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- چرا ادامه ندادي ؟
اگه ادب دست و پام و نبسته بود يه تورو سننه بارش ميكردم . حيف واقعا ! نگفتم دختره اومده بود آمار بگيره . وگرنه كي دلش واسه بلبل مادر مرده ميسوخت كه بياد هم كلومش بشه ؟ گفتم :
- نشد كه بشه .
انگار فهميد پيچوندمش . گفت :
- نميخواي ادامه بدي ؟
- ادامه بدم كه چي بشه ؟
من مني كرد و گفت :
- خوب ميتوني بري دانشگاه .
دستم و زدم زير چونم و همونجوري كه داشتم خيره نيگاش ميكردم گفتم :
- تو دانشگاه پولم ميدن به آدم ؟
جا خورد انگار انتظار داشت بگم چه فكر بكري از كي درس خوندن و شروع كنم ! يكم دست و پاش و گم كرده بود . حس كردم تند رفتم . خوب بابا بلبل چته ؟ مگه اين بنده خدا باعث اين همه بدبختيته ؟ تقصير اينه كه بابات عملي بود ؟ يا مثلا تقصير اينه كه بچه ها حرف زدنت و رفتارات و تو مدرسه مسخره ميكردن ؟ نكنهبه خيالت اين باعث شده كه تو ترك تحصيل كني ؟ يه لحظه شرمنده شدم . سرم و انداختم پايين و گفتم :
- دانشگاه رفتن واسه من آب و نون نميشه . نه شغل ميشه نه پول .
هيچي نگفت . من چه حرفي داشتم باهاش بزنم ؟ اَه يه چي بنال ديگه بلبل ! حالا از صبح تا شب مخ اكبر و حسن و سَگَك و كُپَك و تو محل ميخوريا نوبت به اين رسيد دهنت بسته شد ؟
يه جورايي حس ميكردم هم سطح و فكر هم نيستيم . اينهمه چي رو تو درس و كتاب ميديد ولي من داشتم جامعم و ميديدم . ميديدم كه كسي نمياد دو دستي بهم پول بده . بايد جون سگ ميكندم تا آخرش چندر غاز دستم و ميگرفت . نميدونم چرا ازش شاكي بودم . شايدچون خيلي راحت زندگي ميكرد . يا اينكه يه سقفي بالا سرش بود .
افكارم و پس زدم نگاهم به لباسي كه تنش بود افتاد . يه پيراهن يه سره ي بلند بود آستين نسبتا كوتاهي داشت و يقش هفت بود . ناخودآگاه پرسيدم :
- چه پيرهن قشنگي . حاج خانوم برات دوخته ؟
حسني كه انگار يه موضوع پيدا كرده بود كه بدون خشونت با من در موردش حرف بزنه خنديد و گفت :
- آره پريشب بابا يه قواره پارچه آورده بود . اونم سريع برام دوختش . اگه خوشت اومده بگم براي توام بدوزه ؟
نگاهش كردم همينجوري كه دستام و دور زانوهام حلقه ميكردم گفتم :
- نه تو تن تو قشنگه به من نمياد .
دروغ چرا يه لحظه بهش حسادت كردم كاش مادر منمالان زنده بود . كاش ميتونست برام يه پيرهن بدوزه مثل همين .
يه لحظه به خودم اومدم . همينت مونده كه از اين پيرنگل گليا تنت كني بري بيرون ! حسني گفت :
- ناهار مياي پيش ما ؟ مامان آبگوشت پخته .
چيزي نگفتم كه دوباره گفت :
- مامان برنامه ي هر جمعش اينه ميگه ظهراي جمعه همه دور هميم آبگوشت مزه ميده . دست پخت مامان حرف نداره توام بيا پيشمون .
خيلي معصومانه اينارو ميگفت . نميدونستم رد كنم يا قبول كنم . هرچند دلم واسه آبگوشت پر ميكشيد . خيلي وقت بود از اينجور غذاها نخورده بودم . گفتم :
- نميخوام مزاحم بشم .
انگار فهميد نرم شدم گفت :
- مزاحم چيه . تو بيا . همه خوشحال ميشن . مامان همش ميگه واسه تنهايي تو غصش ميگيره . هر چي هم بهت اصرار ميكنيم كه پيشمون نمياي .
حالا آبگوشته رو كه ميشد به بدن زد . گفتم :
- باشه ميام .
حسني خوشحال شد و از جاش بلند شد گفت :
- پس من ميرم به مامان بگم واسه ناهار ميام صدات ميكنم .
سرم و تكون دادم و اون رفت . منم دوباره رفتم تو فاز تنهايي خودم .
يكم خودم و سرگرم كردم ديگه كم مونده بود به ترك ديوارم نگاه كنم دوباره يكي به در زد سريع از جامبلند شدم حسني بود گفت :
- حاضري بريم ناهار بخوريم ؟
كلاهم و سرم گذاشتم و گفتم :
- بريم .
نگاهش روي كلاهم موند ولي هيچي نگفت با هم به سمت خونشون رفتيم . حسني جلوتر از من ميرفت تا وارد شدم بلند سلام كردم . همه توي پذيرايي دور سفره اي نشسته بودن . من و حسني هم كنار هم دور سفره نشستيم . همه موقع خوردن ساكت بودن . منم بعد از مدتها داشتم يه غذاي خونگي خوشمزه ميخوردم بدجور بهش حمله ور شده بودم جوري كه وقتي غذام تموم شد حاج خانوم با نگاه دلسوزانه گفت :
- ميخواي بازم برات بكشم مادر ؟
تازه به خودم اومده بودم و همونجور كه با آستين لبم و پاك ميكردم گفتم :
- دستتون درست سير شدم . خيلي خوشمزه بود . الهي شكرت .
حاج خانوم لبخندي زد و گفت :
- نوش جونت مادر .
بعد از سفره جمع كردن حاجي و حسين رفتن استراحت كنن خواستم برم تو اتاقم كه حاج خانوم گفت :
- بمون پيشمون يه چايي بخور بعد برو واسه چي هيخودت و تو اون اتاق زندوني ميكني ؟ والا آدم دلش تو خونه هم ميپوسه چه برسه به اون اتاق كوچيك . قلب آدم ميگيره . بشين الان حسني چايي مياره .
ناچار كنارش نشستم . هنوز باهاشون احساس راحتي نميكردم . با اينكه كاري باهام نداشتن بنده خداها ولي بازم دلم نبود زياد پيششون باشم . حس ميكردم وصله ي ناجورم بين اونا .
حسني با سيني چايي اومد نشست كنار من حاج خانوم گفت :
- از كار و بارت راضي هستي ؟
استكان چايي و برداشتم و همونجوري كه نگاهم بهشبود گفتم :
- اي بدك نيست شكر . يه آب باريكه اي هست . بِيْتَر از نبودنشه .
- آره مادر خيلي خوبه كه تو اين سن انقدر زبر و زرنگ و كاري هستي . آفرين .
نزديك بود با اين حرفش پوزخند بزنم ! اگه كاري نبودم چيكار ميكردم ؟ نفسش از جاي گرم در ميومد ! گفتم :
- لطف دارين شوما .
حسني گفت:
- مامان به بلبل در مورد پريچهر خانوم گفتين ؟
پريچهر ؟ مامان من و ميگفت يا تشابه اسميه ؟ گوشامتيز شده بود زل زدم تو چشم حاج خانوم و گفتم :
- پريچهر ؟ كدوم پريچهر ؟
حاج خانوم نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- مادرت دخترم . مگه مادرت پريچهر قادري نبود ؟
تا حالا كسي در مورد مادرم باهام حرف نزده بود يهو نميدونم چرا قلبم بناي كوبيدن گذاشت . گفتم :
- چرا مادرمه . شوما از كجا ميشناسينش ؟
حاج خانوم لبخند زد و گفت :
- چند شب پيشا داشتيم با حاجي در مورد تو حرف ميزديم . گفت مادرت پريچهر قادريه منم يكم پرس و جو كردم تا فهميدم كي و ميگه . يادش بخير مثل دو تا خواهر بوديم با هم . فكر نكنم يادت باشه چيزي ازش . وقتي تو به دنيا اومدي به رحمت خدا رفت .
دستاش و رو هم گذاشت و همينطور كه صورتش غمگين بود گفت :
- فكر نميكردم اينجوري از دنيا بره . انقدر زود ! خيلي آرزوداشت بچش و ببينه . 5 سال بود با بابات عروسي كرده بود ولي خبري از بچه نبود . چه خون دلها خورد . بميرم براش هميشه هم مظلوم بود .
حاج خانوم نگاهي به چشماي من كرد كه داشتم با تعجب نگاهش ميكردم گفت :
- اينارو نميدونستي نه ؟
سرم و به نشونه ي نه تكون دادم گفت :
- قبل از اينكه عروسي كنه با هم دوست بوديم . جفتمونميرفتيم كلاس خياطي مهين خانوم . اهل حرف زدن و گرم گرفتن با هيچ كس نبود انگار فقط اومده بود خياطي ياد بگيره . كم كم با هم دوست شديم . خوشمميومد از اخلاقاش . حتي الانم يه سري رفتاراش و توي دخترش دارم ميبينم .
با لبخند داشت نگاهم ميكرد دوباره گفت :
- مثل تو زرنگ بود . يكمي هم يه دنده بود درست عينتو ! خلاصش كنم يه مدت بينمون فاصله افتاد به خاطر ازدواجش ولي دورادور خبرش و داشتم كه بچه دار نميشه . ماهي 1 بار ميديدمش . بعد ازدواجش انگار شده بود پوست و استخون . ميدونستم توي يه خياط خونه كار ميكنه . فهميده بودم بچه دار نميشه سر همين قضيه با بابات سازش نميشد . پشت مرده نبايد حرف زد درست هم نيست بالاخره بابات بوده ولي خدابيامرز نذاشت مادرت يه يه ليوان آب خوش از گلوش پايين بره . تا وقتي كه مواد و ميزد واسه رفيقاش بود به وقت خماريش كه ميشد مينشست يه گوشه ي خونه و اوقات تلخياش واسه مامانت بود .
نفس عميقي كشيد و جرعه اي از چاييش خورد دوباره گفت:
- بالاخره فهميدم باردار شده . اون زمان من حسين و داشتم . حسني رو هم باردار بودم . خوشحال بودم كه بارداره حداقل اين بود كه ديگه بابات به باد كتك نميگرفتش و سركوفت اجاق كوريش و بهش نميزد . به فاصله ي چند ماه زودتر از من زايمان كرد ميگفتن بچش دختره نشد برم ببينمش . شكمم سنگين شده بود و حسينم مدام بي تابي ميكرد نميتونستم تنهاش بذارم تو خونه .
هنوز باردار بودم كه يكي از همسايه ها خبر فوت مادرت و بهم رسوند . وقتي شنيدم انگار دنيا داشت دور سرم ميچرخيد . ته توي قضيه رو در آوردم فهميدم بابات دوباره خمار بوده اومده خونه به
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قسمت بیست و سه
اين و گفت و به سمت در رفت شاكي شدم . مردك بعداز اينكه 1 ساعت من و يه لنگه پا نگه داشته و هي جنس و زير و رو كرده تازه ميگه نميخوام گفتم :
- شما از اولش نيتت خريد نبود خوش اومدي .
با عصبانيت از در مغازه رفت بيرون . نشستم روي صندليو نفسم و پر صدا بيرون دادم . انگار من علافشم ! يه ساعت وايساده ميگه اين رنگ نه اينجوري نه اونجوري نهتازه دو قُورت و نيمشم باقيه ! بايد بهش ميگفتم بيا مفت و مجاني جنس و ببر تا آقا به تيريج قباش بر نخوره !
با غرغر پاشدم و شلوارايي كه واسش آورده بودم و از روي پيشخون جمع كردم . از جمعه ي هفته ي پيش تا حالا خُلقَم سر جاش نيومده بود . حالا ديگه يه ساعتاييخونه ميومدم كه چشمم به هيچ كدومشون نيفته . دلم نميخواست اون حرفارو از حاج خانوم بشنوم اونم جلوي حسني . انگار يه بلندگو دستش گرفته بود و شرح بدبختي من و داشت توش داد ميزد !
با شنيدن صداي در مغازه سرم و گرفتم بالا حسين سربه زير و آروم وارد مغازه شد زير لب سلام كرد و منم آروم جوابش و دادم . دلم ميخواست نديد بگيرمش . انگار ازشون كينه به دل گرفته بودم ! نَنَش همه حساب كتابام و به هم زده بود . به خودم حق ميدادم ازشون ناراحت باشم . از يه طرف ساز مهربوني برام كوك ميكردن و از طرف ديگه حسابي با حرفاشون ميچزوندنم . شايد قصدش اين نبود ولي هر چي كه بود بد ضربه اي بود !
چند لحظه اي بينمون سكوت بود همونطور كه شلوارارو توي قفسه ميچيدم گفتم :
- فرمايشي بود ؟ جنسي چيزي ميخواين ؟
سرش و بلند كرد و گفت :
- خير . با خودتون كار داشتم بلبل خانوم !
دوباره گفت بلبل خانوم ! فكر كنم يه بار بايد بهش بگم اينجوري صدا كردنم خيلي مسخرست ! دست از كار كشيدم نگاهش كردم و گفتم :
- بفرماييد .
حتما حاجي ميخواست بگه اتاق فكستنيم و خالي كن برو ! توي اين هاگير و واگير همين يه قلم و كم داشتم .اوس كريم بازم دم شوما گرم !
حسين يكم من من كرد و گفت :
- آخه الان كه صحيح نيست . الان شما سر كارتونين بعد احتمال داره كسي بياد حرفامون نصفه بمونه .
- مگه كارتون خيلي طولانيه ؟
حس ميكردم لپاش قرمز شده ! تعجب ميكردم پسر به اين گندگي با اين سنش هي رنگ به رنگ شه ! يكمجذبه ي مردونه داشته باش . صاف وايسا بچه !
آروم گفت :
- بله اگه يه وقتي به من بدين حرف بزنم باهاتون خيلي خوب ميشه .
با دستم چونم و خواروندم و گفتم :
- باشه شب من حدوداي 9 مغازه رو ميبندم ميتونين بياين اينجا بعد با هم بريم خونه تو راهم شوما حرفاتونو بزنين خوبه ؟
- دستتون درد نكنه عاليه .
منتظر خداحافظيش بودم ولي ديدم هنوز دست دست ميكنه و وايساده تو مغازه چقدر اين پسر ركود بود ! حالآدم و ميگرفت . انگار خودش فهميد بايد بره چون گفت :
- خوب پس من ميرم راس ساعت 9 اينجام . شما با بنده كاري ندارين ؟
- نخير عرضي نيست .
خداحافظي كرد و رفت . اگه قضيه ي خونه و تخليه كردنبود كه ميتونست الان بگه . اصلا واس چي اين بگه ؟ خود حاجي ميگفت . پس اين چيكارم داشت ؟
شونه هام و بالا انداختم و به بقيه ي كارام رسيدم .
انقدر مشتري رفت و اومد كه حسابي سرم شلوغ شده بود حتي فرصت فكر كردنم نداشتم . به كل يادم رفتهبود كه قراره حسين بياد باهام حرف بزنه ساعت 9 در مغازه رو قفل كردم ميخواستم كركره هارو بكشم پايينكه يكي بهم كمك كرد برگشتم ديدم حسينه گفتم :
- اِ سلام زحمت نكشين خودم راست و ريسش ميكنم .
لبخند محجوبانه اي زد و گفت :
- خواهش ميكنم چه زحمتي . كمكتون ميكنم .
با كمك حسين كركره هارو كشيديم پايين و بعد گفتم :
- دستتون درد نكنه . راستش اصلا يادم رفته بود شوما قراره بياين ديدمتون يهو جا خوردم .
حس كردم از حرفم ناراحت شد ولي خوب من حقيقت و گفتم شيله پيله تو مرام بلبل نبود . حسين گفت :
- راستش يه 10 دقيقه اي هست كه بيرون منتظرتونم .
- خوب ميومدين تو مغازه .
- نخواستم مزاحمتون بشم .
- نه بابا اين حرفا چيه مراحمين .
از مغازه فاصله گرفتيم و كنار هم به راه افتاديم ديدم ساكته و حرفي نميزنه گفتم :
- خوب بفرماييد سراپا گوشم كارم داشتين ؟
دستاش و تو هم ميپيچوند انگار كلافه بود گفت :
- بله . كار كه دارم ولي نميدونم چجوري بگم .
بي خبر از همه جا گفتم :
- هر جور راحتي بگو .
- چشم .
چند لحظه اي ساكت شد دوباره داشت حوصلم سر ميرفت . كلا از بچگيمم عجول بودم . دوباره نگاهم طرف حسين كشيده شد . هنوزم دستپاچه بود . من كه ميدونستم آخر ميرسيم دم در خونه و اين هنوز زبونش و تو دهنش نچرخونده كه ببينم چيكار داره .
نفسم و پر صدا بيرون دادم و به رو به روم خيره شدم بالاخره صداش و شنيدم :
- راستش من خيلي تو حرف زدن ناشيم .
كاملا واضح بود ! دوباره گفت :
- حقيقتش اولين بارمم هست كه در مورد اين مسائل ميخوام با كسي حرف بزنم . مخصوصا در مقابل شما نميدونم چرا هميشه هول ميشم و حرفام يادم ميره .
چه مقدمه چين بدي بود ! حوصله ي آدم و سر ميبرد . دوباره يكم سكوت شد فكر كردم شايد منتظره من چيزي بگم واسه همين گفتم :
- اي بابا لولو كه نيستم شوما حرفت و بزن غمت نباشه !
چند ثانيه كوتاه نگاهم كرد و دوباره سرش و انداخت پايين تقريبا بيشتر از نصف مسير و اومده بوديم . هنوز يه كلمم حرف نزده بود . خواستم برگردم با توپ و تشر يه چيزي بارش كنم كه دوباره خودش به حرف اومد :
- ببخشيد ميشه چند دقيقه همين جا وايسيم ؟
سر جام وايسادم و گفتم :
- بله بفرما .
- ممنون .
آب دهنش و قورت داد و گفت :
- راستش من چجوري بگم آخه !
دوباره نگاهم كرد و گفت :
- ميشه تا حرفام تموم نشده چيزي نگين و كامل گوش بدين ؟
بي حوصله سرم و به نشونه ي باشه چند بار تكون دادم . حسين كه انگار خيالش راحت تر شد گفت :
- من چند وقتيه كه به شما فكر ميكنم . از اولين باري كه در مغازه ي بابا ديدمتون يه جوري از اخلاقتون خوشم اومد . شما دختر فوق العاده مستقلي هستين و من اين و خيلي ميپسندم . راستش شما با اين استقلالتون و رفتارتون حسي به من ميدين كه تا حالا نداشتم . شما زرنگ و سخت كوشين . اخلاقاتون و حرفاتون دوست داشتنيه . چجوري بگم شما نقطه ي متقابل منين و اين من و به سمت شما جذب ميكنه . كم كم شناختم كه بهتون بيشتر شد متوجه شدم فقط به كارتون فكر ميكنين و اهل . . .
چند ثانيه اي مكث كرد و گفت :
- چطور بگم آخه دختراي امروزي همش دنبال قيافه و ظاهر خودشونن و دنبال دوست پسرن اما شما اينجوري نيستين و اين من و خيلي خوشحال ميكنه و باعث ميشه بيشتر از قبل به شما علاقه پيدا كنم . راستش ميخواستم اول حرفام و به خودتون بزنم كه اگه موافق بودين بگم مادرم براي بقيه ي مراحل اقدام كنن . باور كنين تو عمرم انقدر حرف نزده بودم . شرمندم كه دارم سرتونم درد ميارم . الانم اينارو كه دارم ميگم باور بفرماييد از خجالت ميخوام آب بشم . ولي خوب همه ي پسرا از اين لحظه هاي سخت دارن . ميخواستم نظرتون و در مورد خودم بدونم و اينكه شما با من ازدواج ميكنين ؟
مات مونده بودم . انگار نه قدرت حرف زدن داشتم نه تكون خوردن . لا اقل دلم ميخواست حركتي به دستم ميدادم و يه دونه ميخوابوندم زير گوشش ! همينجوري داشتم نگاهش ميكردم . يه چيزي ته قلبم ريخته بود پايين نميدونم چي بود . نميدونستم چه حسي داشتم . اصلا حسي هم داشتم ؟ بيشتر دچار بي حسي شده بودم ! دوباره صداي حسين و شنيدم :
- بلبل خانوم حرفام تموم شد . البته اگه شما ميخواين فكر كنين من هيچ اشكالي توش نميبينم . ميتونم صبر كنم براي جوابتون . اصلا عجله اي نيست .
اين داشت چي ميگفت ؟ جواب چي ؟ كشك چي ؟ ديدم اگههيچي نگم فكر ميكنه سكوتم لابد از رضايته . بعدا وقت داشتم حسابي تعجب كنم و واسه خودم موقعيتارو سبك سنگين كنم الان بايد جوابش و ميدادم .
گيج و عصبي با صدايي كه به زحمت سعي ميكردم پايين نگهش دارم گفتم :
- يه چيزي و يه بار ميگم خوش دارم ديگه تكرارش نكنم . ببينم شما تو من چي ديدين ؟
تا خواست حرف بزنه گفتم :
- نميخواد جواب بدي . فقط گوش كن . تو فرقايي كه من با دختراي ديگه دارم و ديدي ؟ لباسام و چي اونارمديدي ؟ دوستام و ديدي ؟ مدل حرف زدن و رفتارام و ديدي ؟آخه تو چه فكري پيش خودت كردي ؟ اگه فكر بدبختي و خوشبختي خودت نيستي لابد فكر قلب ننه باباي پيرت باش ! اگه باد به گوششون برسونه كه گل پسرشون چه حرفايي به بلبل زده يا مثلا نيتش چيه سكته ميكنن ! اصلا ببينم تحقيق كردي بلبل كي بوده و چيكارا كرده ؟ آمار داري بابام كي بوده ؟ اصلا تو ميدوني من توي چه منجلابي بزرگ شدم ؟
سرش پايين بود از سكوت و بره بودنش بيشتر اعصابم خورد ميشد دوباره گفتم :
- به خيالت من واقعا دخترم ؟ احساسات دخترونه دارم ؟ بابا من حتي ظاهرمم شكلشون نيست . تو چه فكري پيش خودت كردي آخه ؟ اصلا نميفهممت .
چند تا قدم تو كوچه برداشتم و دوباره برگشتم طرفش . با سر زير افتاده همون جا وايساده بود دوباره گفتم :
- ببين من صداش و در نميارم پيش كسي . بهتره توام همين جا حرفارو چالش كني باشه ؟
سرش و گرفت بالا اشك تو چشمش حلقه زده بود . كلافه تر گفتم :
- باشه ؟ جوابم و بده .
گفت :
- بلبل يكمي فكر كن من ميتونم خوشبختت كنم . چيزي كه قبلا بودي براي من مهم نيست . مهم الانه كه خيلي سر به راهي . اگه كنار هم باشيم ميتونيم سختياي قديم و پشت سر بذاريم . باشه بلبل ؟
كاش هيچي نميگفت . كاش اصرار نميكرد . داشت خُلم ميكرد . هيچ وقت حتي براي 1 ثانيه هم به اين چيزا فكر نكرده بودم . چرا داشت اينارو بهم ميگفت ؟ زندگيم و داشت به هم ميريخت .تقريبا با فرياد گفتم :
- نه .
يه نگراني بدي به دلم چنگ ميزد . حس ميكردم دارم ميلرزم گفتم :
- قول بده . . . قول بده كه همين جا همه چي و تموم كني . قول بده لعنتي .
حسين نگاهي به تن لرزونم انداخت . انگار ترسيد كه طوريم بشه واسه همين گفت :
- بلبل داري ميلرزي .
- گفتم قول بده .
حسين نگران گفت :
- باشه باشه قول ميدم تو آروم باش .
چشمام و چند ثانيه بستم و
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قسمت بیست و چهار
انگار حسين به قولي كه داده بود داشت عمل ميكرد . سراغي ازم نميگرفت و اين خوشحالم ميكرد ولي بدجور درگير حرفاش شده بودم . فكر ميكردم يعني منم چيزيدارم كه يكي ديگه رو به سمتم بكشونه ؟! از فكر كردن بهش خجالت ميكشيدم . به گروه خونيم نميخورداين حرفا !
بايد فكر يه جاي ديگه رو ميكردم . نگاها و كاراي حسينخط خطيم ميكرد ! نميتونستم جايي بمونم كه يكي همش چشمش به در اتاقم بود كه ببينه كي ازش ميام بيرون يا اينكه هر وقت شب كه ميومدم خونه هي فاز نگراني بگيره واسم !
اين باعث ميشد كه دوباره يادم بياره كي هستم و هويتم چيه . من اين و نميخواستم چون بلبلي كه واسه خودم ساخته بودم با اين چيزا فرق داشت .
از حرفايي كه بين من و حسين رد و بدل شده بود هيچ كس خبر نداشت . كسي رو هم نداشتم كه باهاش درد دل كنم . مثلا ميرفتم به اكبر خرسه يا حسن بقچه اينارو ميگفتم ؟ اونوقت بهم نميخنديدن ؟ يا مثلا بچه هاي محل نگاهاشون بهم عوض نميشد ؟
ترجيح ميدادم بيشتر كار كنم و كمتر تو خونه ي حاجي بمونم . در به در با اكبر و حسن افتاده بوديم دنبال خونه .مدام پا پِيَم ميشدن كه آخه واس چي ميخوام جا به اون خوبي و از دست بدم و آلاخون والاخون بشم ؟ ولي همشچرت و پرت تحويلشون ميدادم . خوب جوابي نداشتم كه بدم .
اكبر و شهرام و حسن يه روز عصر اومده بودن در مغازه و با هم اختلاط ميكرديم . دوباره بحث خونه ي من شد شهرام گفت :
- من اگه جاي تو بودم سوار حاجي ميشدم اون يه دونهاتاق و كامل بذاره تحت اختيار خودت . بابا تصاحبش كن واس چي خودت و تو دردسر الكي ميندازي ؟
حسن گفت :
- زيادم بيراه نميگه ها . حالا گيرم خونه هم پيدا كردي . آخرش كه چي ؟ حالا هر روز بايد اثاثات رو كولت باشه از اين ور به اون ور . تازه با اين پول تو عمرا كسي پيداشه توالتشم اجاره بده چه برسه به اتاق !
اكبر گفت :
- من هنوزم ميگم بيا خونه ي ما .
بالاخره سكوت و شكوندم و گفتم :
- دِ انقدر آيه ياس نخونين . به جاي اينكه وايسين اينجا و اين شِر و وِرا رو تحويل من بدين برين واسم دنبال خونهبگيردين من كه از صبح تا شب تو اين خراب شدم وقت ندارم .
يهو ديدم نگاه حسن يه جوري شد مثل آدمي كه ميخواد يه پيشنهادي بده ولي دو دله گفتم :
- چي تو مخ پوكت ميگذره ؟
يكم فكر كرد و گفت :
- هيچي . شدني نيست بيخيل
- بهت ميگم بگو حالا ديدي شدني شد !
گفت :
- داشتم فكر ميكردم اينجا هم بد نيست واسه موندنا . ميتوني به ممد آقا بگي همين جا تو مغازه بخوابي . نه پول پيش ميخواد نه اجاره ي نجومي ! تازه سر قيمتم ميتوني باهاش راه بياي . بالاخره مغازست خونه نيست كه ! هان ؟ بيراه ميگم ؟
حرف حسن تو فكر برد منو . فكر بدي نبود . حداقل ديگه منت دُكي رو سرم نبود . حسينم نميديدم . اكبر گفت :
- حسن اين چه پيشنهاديه آخه ؟ مگه ميشه اينجا زندگي كرد ؟ تو مغازه ؟ خودت بودي ميتونستي ؟ بلبل همون خونه دُكي بهترين جاست از دستش نده .
شهرام گفت :
- حسن بيراه نميگه . يه دستشويي هم كه اون پشت داره . ديگه چي ميخواي ؟
نگاهي به صورتاي منتظرشون كردم اكبر دوباره گفت :
- غذا رو چيكار كنه ؟ كجا بپزه و بخوره ؟ هان ؟ به اين فكر كردين ؟
حسن گفت :
- پيك نيكي وصل ميكنه همين گوشه موشه ها .
اكبر دوباره گفت :
- بين اين همه لباس و پارچه ؟ همينش مونده كه مغازهي ممد آقا رو بفرسته رو هوا !
شهرام كه انگار از مخالفتاي اكبر حرصي شده بود يه دونه زد رو شكمش و گفت :
- دِ انقدر نه نيار ببينيم بلبل چي ميگه . اصلا هر روز يه كدوم واسش غذا مياريم تا بعدشم خدا بزرگه .
حسنم سرش و تكون داد و گفت :
- آره ديگه بالاخره رفاقت واسه همين وقتاس . من پايم .
واسه خودشون ميبريدن و ميدوختن البته بد هم نبود فعلايه مدت اينجا ميموندم ببينم چي ميشه . گفتم :
- اگه ممد آقا قبول كنه . كه بعيد ميدونم قبول كنه .
حسن گفت :
- حالا بهش بگو ببين چي ميگه .
تصميم گرفتم فردا اول وقت باهاش حرف بزنم . مشكلي با جا و اينكه راحت هست يا نه نداشتم مهم اينبود كه يه جايي غير از خونه ي دُكي بمونم .
*****
- 50 تومن نه يه قرون بالاتر ميرم نه پايين تر ميام.
اين ممد آقا هم خساست و به حدش رسونده بود ديگه . گفتم :
- بابا آخه نه آشپزخونه داره نه جاش زياد راحته نه موكتي هيچي نداره . 50 تومن پول زوره . شوما يكم بيا پايين تر .
- ببين اينجا مغازست . اصلا نبايد بذارم . از كجا بدونم اينجا رو پاتوق رفيقات نميكني ؟ تازه كلي جنس تو اين مغازه خوابيده .
- آخه نوكرتم 50 ديگه خيليه مگه من چقدر ميگيرم كه 50 ازش كسر شه ؟
- خود داني من قيمتم و بهت گفتم تصميم گرفتي خبرمكن .
گوشي و سر جاش گذاشتم و رفتم تو فكر . ميگفت ميذاره اينجا بمونم به شرطي كه 50 تومن از حقوقم كسر شه ! اونوقت من ميموندم و خرج 1 ماه و 50 تومنپول !
ممد آقا دندون گرد بود . ديد من جايي و ميخوام سريع از آب گل آلود ماهي گرفت و قيمت بالا تعيين كرد . بگم خدا چيكارت نكنه حسين . داشتيم زندگيمون و ميكرديما !
50 به اين ميدادم بهتر از اين بود كه دوباره چشم تو چشم حسين شم . آره بابا خرجي نداشتم كه ديگه ! فكر كنم آخرش 10 تومن از حقوقم بمونه با اين وضع !ولي بازم خوب بود حداقل پول پيش نميخواست . از روي ناچاري بايد قبول ميكردم .
2 ساعت بعد دوباره به ممد آقا زنگ زدم و قرار مدارامون و با هم گذاشتيم . بعدشم بلافاصله به حسن زنگ زدم :
- الو .
- سلام حسن خوبي ؟
- سلام قربونت تو خوبي ؟ چه خبر ؟ چي شد ؟ با ممد حرف زدي ؟
- آره بابا مردك دندون گرده !
- چطو ؟
- هيچي ميگه 50 تومن از حقوقت كسر ميكنم ميذارم بموني .
- زِپِرِشك ! تو چي گفتي ؟
- چي ميگفتم ؟ قبول كردم .
- دِ مگه مغض خر خوردي تو ؟ مگه همش چقدر ميگيريكه 50 هم كم شه ازش ؟
- چاره چيه ؟ هر جا خونه بخوام بگيرم همينه تازه بايد بيشترم بدم .
حسن نفسش و پر صدا بيرون داد و گفت :
- اگه ميدونستم اين هول و ولاي تو واسه چيه خيلي خوب ميشد .
- فضول و بردن جهنم آره رِفيق من !
- فضول عمته !
- چرت نگو يه كار ديگه داشتم باهات زنگ زدم .
- چه كاري ؟
- ببين من بايد اثاثام و يه جا بذارم . اينجا نميتونم بيارمش . يعني جايي هم نداره كه بذارمش . ميخواستم ببينم انباري دارين بيارم بذارم خونتون يه مدت بمونه ؟
حسن فكري كرد و گفت :
- راستش نَنِه ي من انقدر اثاث چپونده تو اون انباري كه جا نداره ولي اكبر اينا احتمالا دارن . بهش ميگم ببينم چي ميگه .
- دستت درست . فقط خبرش و زود برسون . راستي يه وانتم جور كن واسه جابه جا كردن اثاثا . هر چي زودتر از اونخونه بزنم بيرون بهتره .
- باشه . پس خبرت ميكنم . فعلا .
- فعلا .
*****
حاجي و خونوادش تعجب كرده بودن كه انقدر يهو واسه چي ميخوام برم مدام بهونه هاي الكي مي آوردم ميفهميدم كه باور نميكنن ولي چيزي كه واسم مهم بود فرار كردن از اون خونه و آدماشه . تنها كسي كه دليل كارم و ميدونست و يه كوچه غمگين نشسته بود حسين بود ولي اونم قول داده بود كه همه چي و تمومش كنه و به كسي چيزي نگه . با كمك اكبر و حسن خيلي زود وسايلم و جابه جا كرديم و برديمشون تو انباري اكبر اينا . بعد از حدود 8 - 9 ماه زندگي كردن توي خونه ي حاجي دوباره آواره شده بودم . اگه حسين اختيار قلب صاب مردش و ميگرفت دستش الان من نبايد انقدر اسيري بكشم !
تنها چيزي كه با خودم آورده بودم موكت و يه لحاف تشكم بود . زندگي توي مغازه ي ممد آقا بد نبود فقطفشار مالي كه بهم وارد ميشد كمر شكن بود . همين كه نميتونستم آشپزي كنم خودش كلي دردسر بود البته اكبر و حسن تا ميتونستن بهم ميرسيدن ولي بعضي وقتام مجبور ميشدم يه چيزي از بقالي بگيرم و بخورم . اصلا نميفهميدم اين 50 تومن و خرج چي ميكنم ! سريعاز دستم ميرفت ! اوضاع سختي بود هر جور فكر ميكردم راه چاره اي به ذهنم نميرسيد . البته راه كه به ذهنم ميرسيد ولي شدني نبود ! فكر ميكردم برگردم پيش مهدي اونجوري در آمدمم خوب بود . وقتي به حسن اين و گفتم بُراغ شد سمت من و گفت :
- ديوونه شدي؟ مگه نديدي روت تيزي كشيده بود ؟ اين يارو قصد جونت و كرده تو دم از شراكت ميزني ؟
- انقدر عين تخمه بالا پايين نپر تو راه ديگه اي ميبيني ؟
- من به اين يارو اعتماد ندارم .
- مهم اينه كه پولش خوبه . حالا اگه قبول كنه .
- بابا دنبال يه كار ديگه باش خوب .
- اَه خسته شدم مگه نبودم ؟ كار هست ؟ بيخيال بابا دلت خوشه .
- خيلي خوب ولي اين يارو تا تورو تحويل پليس نده ول كن نيست از ما گفتن حالا برو آتيش بزن به زندگيت .
اين چيزا برام مهم نبود فشار و خرج زندگي اعصابم و به هم ريخته بود . عصر اكبر و گذاشتم جاي خودم در مغازهو رفتم سمت خونه ي مهدي . طبق عادت هميشگيم 2 تازنگ زدم و وايسادم . يهو در وا شد و مهدي با چشماي گرد شده جلوم ظاهر شد گفتم :
- سلام
- سلام . خيلي وقت بود كسي اينجوري در اين خونه رو نزده بود !
- كارت داشتم .
از جلو در كنار رفت ولي هنوز داشت با چشماش انگار من و ميخورد ! نشستم روي تختي كه توي حياطش بود . انگار به خودش اومد چون دوباره اخماش رفت تو هم و گفت :
- چيه ؟ از اين ورا ؟
- ميرم سر اصل مطلب . ميخوام دوباره برگردم .
پوزخندي زد و گفت :
- چي شد ؟ تو كه گفتي ديگه نيستي .
حوصله ي مسخره بازياش و نداشتم پاشدم و گفتم :
- حرف زدن با تو فايده نداره . اشتباه كردم اومدم اينجا.
- وايسا كجا با اين عجله ؟ تو كه گفتي خودت از پسش بر مياي و حتما لازم نيست با من شريك شي .
- انقدر مسخره نكن پول لازمم . هستي يا برم ؟
- هستم . بشين .
- آها حالا اين شد .
يكمي پيش مهدي موندم و برنامه ي فردا صبح و با هم ريختيم بعد به سمت مغازه راه افتادم . برام جاي تعجب داشت كه چجوري يه شبه انقدر مهدي آروم شده !ولي چيزي كه واسم مهم بود پولي بود كه قرار بود به دست بيارم .
****
1 هفته اي شده بود كه كار با مهدي رو دوباره از سر گرفته بودم . صبحها اكبر و ميذاشتم توي
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- واسه چي دزدي ميكني ؟ اصلا مگه چند سالته ؟
دِ بيا اينم فاز نصيحت گرفت گفتم :
- بابا به پير به پيغمبر بچگي كردم . قول ميدم بذارم كنار اين كارو شوما من و ول كنين برم .
همون مرده كه پشت فرمون بود از آينه يه نگاه بهم انداخت و گفت :
- كلاهت و بردار ببينم .
ناچار كلاه كاسكتي كه هنوز سرم بود و برداشتم يه نگاه بهم كرد و بعد با تعجب برگشت عقب و گفت :
- تو دختري ؟
از لحنش خوشم نيومد . يعني چي تو دختري ؟ اصلا از كجا فهميده بود دخترم ؟ گفتم :
- آره .
يهو يه فكري تو سرم جرقه زد با اينكه از مظلوم بازي خوشم نمي اومد ولي مجبور بودم گفتم :
- اصلا خدا رو خوش مياد يه دختر بره هُلُفدوني ؟ بابا من كه ميگم بچگي كردم بذارين برم .
بعد برگشتم سمت فريد و فاز دستماليسم گرفتم و گفتم :
- شوما كه انقدر آدم با اِتيكِتي هستي . انقدر فهميده ايبگو بذارن من برم .
فريد كه انگار از حرف زدن من خندش گرفته بود گفت :
- هيراد گناه داره دختره بذار بره .
حالا فهميدم اسم يارو هيراده ! چه اسمي ! دوباره از تو آينه نگاهي بهم كرد و گفت :
- ببينم چند سالته ؟
سريع گفتم :
- 20
سرش و به طرفين تكون داد و گفت :
- واسه چي دزدي ميكني ؟ مال مفت خوردنش راحت تره ؟
دوباره نصيحت شروع شد ميخواستم بهش بگم ما خودمون يه حاجي داريم تو محل صد تاي تو نصيحتمون كرده جواب نداده ! گفتم :
- آقا گفتم كه جووني كردم شوما كوتاه بيا .
دوباره سرش و تكون داد
- ميذارين برم ؟ همينجا قول مردونه ميدم كه ديگه دست از پا خطا نكنم .
هيراد پوزخند زد ! نميدونم به خاطر قولم يا مردونه بودنش ! فريد گفت :
- هيراد ولش كن بره گناه داره . چيزي هم كه ازت نزد .
هيراد ماشين و يه گوشه نگه داشت . ته دلم داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم برگشت عقب و زل زد تو چشمام . اخماش تو هم بود گفت :
- به جاي اين كارا برو وايسا سر يه كاري . نون بازوتو بخور . بدبختي ؟ فقيري ؟ فكر كردي همه پولدارن ؟پس فردا بايد همه راه بيفتن تو خيابون جيب مردم و خالي كنن ؟ خيليا مثل توان . حتي شايد بدتر از تو ولي كار ميكنن و خرجشون و در ميارن . آخرشم سرشون و بالا ميگيرن ميگن خودمون كار كرديم . ميذارم بري . روي قول جيب برا و دزدا نميشه حساب كرد شايد همينالان كه از اين ماشين پياده شي دوباره جيب بري رو شروع كني ولي حداقلش اينه كه من گذشتم ازت . يه كاري نكن ناله و نفرين يه عده پشتت باشه . پولي كه تو ميدزدي يكي ديگه واسش زحمت كشيده پس مفت خور نباش .
صورتش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- ميتوني بري .
حرفاش يه جوري بود . گرون برام تموم شده بود . دلم ميخواست يه جواب دندون شكن بهش بدم ولي الان وقت جواب دادن نبود باس در ميرفتم ! در ماشين و باز كردم و پريدم پايين . اونم سريع گازش و گرفت و رفت . نگاهم به ماشينش افتاد . پوزخندي زدم . نشسته بود تو اين ماشين و واسه من شعار ميداد ! كاش اين ماشين شاسي بلند خوشگلت و از زير پات ميكشيدن بيرون اونوقت ببينم بازم شعار ميدي يا نه !
تازه ياد مهدي افتادم . اَي مارمولك چجوري توي سيم ثانيه جيم شد ! حسن راست ميگفت تا اين من و گير نمينداخت ول نميكرد .
نگاهي به دور و اطرافم انداختم . اصلا كجا بودم ؟ انگار يه خيابون فرعي بود . از بس توي كوچه خرابه هاي خودمون ميپلكيدم هيچ جاي ديگه رو بلد نبودم چه برسهبه اين كوچه هاي اشرافي . چند قدم پياده رفتم تا حداقل به يه خيابون اصلي برسم . گرما داشت ديوونم ميكرد . بالاخره پرسون پرسون ايستگاه اتوبوس و پيدا كردم . رفتم بالا و قسمت مردونش نشستم . بدجور حرفاش رفته بود تو مخم . نميدونم شايد چون بعد از مدتها اينحرفارو يكي غير از دُكي بهم زده بود برام تازگي داشت . اما نه مدل گفتنشم فرق داشت ! دُكي وقتي ميخواد نصيحت كنه هي ميگه نكن ، زشته ، خوبيت نداره! اما اين حرفاش فرق داشت . از پنجره ي اتوبوس يه نگاه به بيرون انداختم . يعني با يه حرف ساده مخت و شست و شو داد ؟ خدايي جرات داشتم دوباره جيب بري كنم ؟ اگه مثل امروز ميگرفتنم چي ؟
چند تا كورس اتوبوس عوض كردم و بالاخره رسيدم بهخراب شده ي خودمون . نفسم از گرما بند اومده بود . يه راست مسير خونه ي مهدي و گرفتم .
دم در خونش كه رسيدم محكم مشتم و كوبيدم به در . بالاخره در و باز كرد . با ديدنم تعجب كرد گفت :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
نيشخند زدم و گفتم :
- چيه ؟ فكر كردي گرفتنم ؟ تيرت به سنگ خورد ؟
نيشخندي زد و گفت :
- نه تو اين كه تو خر شانسي كه هيچ شكي نداشتم . چيكار كردي كه ولت كردن ؟
- تورو سننه ؟ چرا واينستادي ؟ اين بود رسمش ؟
جدي شد و گفت :
- من و يه بار گرفته بودن اگه دوباره گير مي افتادم سر و كارم با زندون بود . ولي تورو اگه ميگرفتن خونهآخرش تعهد بود و بعد آزادت ميكردن .
- اِ ؟ به همين راحتي ؟ به چه قيمتي اونوقت ؟ به قيمت اينكه آبروم تو كل محل ميرفت ؟
- خوب بابا حالا كه ولت كردن .
نگاهش كردم و گفتم :
- خيلي پستي مهدي .
پشتم و بهش كردم و از خونش زدم بيرون . يه راست رفتم در مغازه اكبر اونجا بود وقتي حال و روزم و ديد اول يه ليوان آب دستم داد و بعد من كل ماجرا رو براش تعريف كردم . آخرش گفت :
- خوب حالا ميخواي چيكار كني ؟
رفتم تو فكر دوباره حرفاش عين ضبط صوت تو سرم چرخيد زير لب گفتم :
- ميرم دنبال يه كار ديگه ميگردم .
*****
كارم اين شده بود كه از صبح ميرفتم روزنامه ميگرفتم و تا شب هي دور كارا خط ميكشيدم . نصفش سر كاري بود بقيشم كه يا مدرك خاصي ميخواست يا اينكهپيشنهاداي نامعقول ميدادن . خسته شده بودم انقدر زنگ زده بودم و الكي با هر قلچماقي حرف زده بودم چشمام و بستم و روزنامه رو جلوم باز گذاشتم . يه بارببينيم شانسمون چي ميگه . انگشتم و گردوندم و گذاشتم روي روزنامه چشمم و باز كردم نگاهي به روزنامه كردم نوشته بود منشي ميخواد ترجيحا هم خانوم . چونم و با دستم گرفتم . منشي كارش فقط تلفن جواب دادن بود ديگه نه ؟ حالا تيري در تاريكي بود !
تلفن و برداشتم و شماره گرفتم 4 تابوق خورد فكر كردم ديگه كسي جواب نميده خواستم قطع كنم كه صداي يه مردي توي گوشي پيچيد :
- بفرماييد ؟
- سلام آقاي كياني ؟
- بله امرتون ؟
انقدر عجله داشت گفتم :
- واسه آگهيتون تماس گرفتم ميخواستم . . .
پريد بين حرفم و گفت :
- خانوم اين آدرس و ياد داشت كنين فردا بعد از ساعت 10 تشريف بيارين
آدرس و سريع گفت و گوشي و قطع كرد . همينجوري تلفن تو دستم مونده بود . هول بود ! باز خوبه حالا اين يكي به مرحله ي ديدار رسيده بود بقيش كه همون پايتلفن منتفي ميشد ! توكل به خدا كردم . فردا همه چي معلوم ميشد .
****
- آخه اين چه لباسيه تنت كردي ؟ مثلا خير سرت داري ميري مصاحبه شغلي !
همونجوري كه داشتم تو آينه خودم و ميديدم گفتم :
- من بهتر از اين بلد نيستم تيپ بزنم . بابا لباسم كجابود . اين چند وقت خرج خورد و خوراكم نداشتم چه برسه به اينكه پول واسه لباس بدم .
پيرهن مردونه ي آستين بلند با شلوار پارچه اي پوشيده بودم . پيرهنش انقدر برام بلند بود كه تقريباكامل روي شلوارم و ميگرفت و مثل مانتو ميموند . كلاهمم سرم گذاشته بودم دوباره گفتم :
- ببين حسن جون كسي كه بخواد واس خاطر تيپم بهم كار بده ميخوام صد سال سياه نده . من رفتم . اكبر حواست به دخل باشه باز به هواي خريد از بقالي نزني از مغازه بيرون بدبختم كني ؟
- نه برو خيالت تخت .
- زت زياد .
از مغازه زدم بيرون . دوباره نگاهي به آدرس كردم . طرف بالا شهرم بود . خدا رو چه ديدي شايد قسمت شد ما هم رفتيم بالا شهر ! نيشخندي زدم و به سمت ايستگاه اتوبوس رفتم . تقريبا 1 ساعت تو راه بودم . بالاخره رسيدم جلوي يه ساختمون آجر سه سانتي توي يه خيابون شلوغ و پر رفت و آمد . كلا خيابونش انگار تجاري بود ! گُله به گُله يا مطب دكتر بود يا دفتر وكالت يا شركتاي خصوصي . دوباره يه نگاه به آدرسكردم نوشته بودم دفتر وكالت كياني و صارمي . نگاهي به تابلوها كردم باس ميرفتم طبقه ي سوم . در ساختمون باز بود راحت رفتم تو . آسانسورم داشت ولي دلم تو اين اتاق تنگا ميگرفت پس بيخيالي طي كردم و با پله ها رفتم بالا . پشت در كه رسيدم كه نفس عميق كشيدم . در باز بود تقه ي آرومي به در زدم و بلند گفتم :
- سلام . آقاي كياني .
يه صدايي از توي اتاق گفت :
- سلام . بفرماييد تو الان ميرسم خدمتتون .
با خيال راحت لم دادم روي راحتيا كه توي سالن بود . نگاهم و دور تا دور اتاق گردوندم . يه اتاق مستطيلي شكل بود كه دو تا در رو به روي هم باز ميشدن و وسطشونم ميز منشي بود انتهاش هم يه آشپزخونه قرار داشت . همينجوري داشتم همه چي رو بر انداز ميكردمكه يهو يه صدايي كه داشت نزديك ميشد گفت :
- ببخشيد كه منتظرتون گذاشتم من . . .
يهو خشك شد . منم خشك شده بودم از جام بلند شدمو با دهن باز نگاهش ميكردم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(3)
زودتر از من به خودش اومد نيشخندي زد و گفت :
- آدرس اينجارو از كجا پيدا كردي ؟ اومدي چيز ميزايي كه نبردي و ببري ؟
لحنش پر از تمسخر بود به خودم اومدم اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- ديشب زنگ زدم آدرس اينجا رو گرفتم .
يكم فكر كرد و گفت :
- هوم ؟ يادم نمياد . خوب بشين .
دوباره روي صندليم نشستم و اونم روي يه صندلي ديگه نشست و گفت :
- خوب ؟ براي چي اومدي ؟
داشت حوصلم و سر ميبرد گفتم :
- واس خاطر آگهيتون . مگه شوما نبودين كه منشي ميخواستين ؟يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب حالا اين متقاضيمون كجا هست ؟
- روبه روتون نشسته !
- خوب مدركت چي هست ؟
- سيكل .
دو تا ابروهاش رفت بالا گفت :
- سيكل ؟ تا چه كلاسي درس خوندي ؟
- دوم دبيرستان .
- بعد اونوقت چرا اينا رو ديشب پاي تلفن بهم نگفتي ؟
- چون جَلدي آدرس دادين و قطع كردين بايد به كي ميگفتم ؟
جدي تر شد و گفت :
- ببين من اينجا يه كسي رو ميخوام كه حداقل ديپلم و داشته باشه . به كامپيوتر هم ميخوام مسلط باشه . لحن گفتارشم ميخوام صحيح و مودبانه باشه . در ضمن دوست ندارم ارباب رجوعام رو با اين لباسات فراري بدي پس در نتيجه يه كسي رو ميخوام كه به تيپ و قيافش برسه . هنوزمفكر ميكني جاي كار داشته باشي اينجا ؟
عصباني شده بودم از جاش بلند شد و گفت :
- خوشحال شدم از اينكه دوباره ديدمت در ضمن خوشحال تر هم هستم كه اين بار قصد نكردي چيزي ازم بدزدي . راه و كه بلدي ؟
اين و گفت و پوزخندي زد . به سمت اتاقي كه ازش اومده بود بيرون راه افتاد گفتم :
- هي آقا !
برگشت . اخماش و كشيد تو هم و گفت :
- با مني ؟
- مگه غير از شومام كسي اينجا هست ؟
كامل برگشت سمتم دستاش و كرد تو جيب شلوارش و همونجوري با اخم نگاهم كرد گفت :
- ميشنوم .
- من پايين شهريم لات و لوت و بي سر و پام تازه بي سواتم هستم . ولي شوما كه انقدر ادعات ميشه حداقلش بايد يكم مودب تر باشي . فقط اينو گفتم كه بدوني منم واسه خودم كسيم !
داشتم ميرفتم كه گفت :
- وايسا .
وايسادم نگاهم كرد و گفت :
- ببين بچه تو همين 1 هفته پيش كيفم و ميخواستي بزني . حالا اومدي ميگي واسه خودت كسي هستي ؟ واسه چي بايد به يه جيب بر اعتماد كنم ؟ اصلا از كجا معلوم دوباره جيبم و نزني ؟ تو يه دليل خوب بيار كه من اينجا بهت كار بدم منم بدون چون و چرا بهت كار ميدم .
حس ميكردم داره لهم ميكنه ولي كم نياوردم زل زدم تو چشماش و گفتم :
- بهم گفتي برم دنبال يه كاري كه واسش زحمت كشيده باشم و نون بازوم و بخورم . اون روز خوب شعارايي دادي . گفتي آدمايي هستن كه وضعشون از من بدتره . البته فكر نكنم تا حالا حتي به چشمتم ديده باشي اينجور آدمارو . ولي خوب شعارات و دادي و رفتي . منم قول داده بودم كه ديگه دور اين كارارو قلم بگيرم و اتفاقا گرفتم افتادم دنبال يه كاري كه واسش زحمت بكشم ولي هيچ جا كار نريخته كه من برم سرش وايسم. يا كارش پر از فساده يا اينكه انقدر مُندِشون بالاست كه تا مارو ميبينن مثل الان شوما باهامون مثل يه تيكه آشغال رفتار ميكنن . هزار تا مدرك و كوفت و زهر مار ميخوان . خوب من بايد برم ديگه چيكار كنم ؟ خود شوما هم بدترين رفتار و داشتين . من كه دارم ميرم ولي مهندس با يكي ديگه مثل من رفتار نكن . زت زياد .
پشتم و بهش كردم و به راه افتادم كه يهو صدام كرد :
- منشي نميتوني بشي اما يه نظافت چي ميخوام هستي ؟
برگشتم سمتش . داشت دقيق نگام ميكرد گفتم :
- چي شد دلت سوخت ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- معمولا دلم واسه كسي نميسوزه دليل خوبي واسم آوردي منم قبولت كردم . البته موقت . بايد ببينم كارت چجوريه . حالا هستي ؟
- آره هستم .
همونجوري كه به سمت يكي از اتاقا ميرفت گفت :
- بيا تو اتاقم .
با قدماي شل سلانه سلانه به سمت اتاقش رفتم . پشت يه ميز بزرگ نشست و با دستش به يه صندلي رو به روش اشاره كرد و گفت :
- بشين .
نشستم بين كاغذايي كه رو ميزش بود دنبال چيزي ميگشت . انقدر همش و به هم ريخت و گشت تا بالاخره برگه اي كه ميخواست و پيدا كرد . مقابلم گرفت و گفت :
- اين فُرم و پر كن .
ورق و از دستش گرفتم و نگاهي بهش كردم بهم خودكار داد . ازش گرفتم و از بالا برگه رو پر كردم و دادم دستش . يه نگاهي بهش كرد و ابروهاش و بالا انداخت گفت :
- اسمت بلبله ؟
فقط سرم و تكون دادم گفت :
- مگه بلبل اسمه ؟
- اسمم نيست لقبمه . بچه هاي محل اينجوري صدام ميكنن . شومام همين و بگين راحت ترم .
صورتش جدي شد و گفت :
- اين فُرم واسه كاره نبايد با القابت پرش كني . اسم اصليت چيه ؟
عجب پيله اي بود ! دوست نداشتم اسم اصليم و بگم . گفتم شايد بهم بخنده ! البته اسمم بد نبود ولي بهم نميومد . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- سُرمه .
روي بلبل خط زد و بالاش نوشت سُرمه و گفت :
- اسم خودت به اين خوبيه واسه چي بلبل و انتخاب كردي ؟
- شوما فكر كن چون اون بهم بيشتر مياد انتخابش كردم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- آره اون بهت بيشتر مياد حيف سُرمه .
انگار عادتش بود چرت و پرت بار هر كسي بكنه . جوابي بهش ندادم . كاغذ و گذاشت كنار و دستاش و تو هم قفل كرد و گذاشتشون روي ميز گفت :
- خوب من بلبل صدات ميكنم . اينجايه دفتر وكالته كه به تازگي من و دوستم با هم زديم .فريد هموني كه اون روز توي ماشين بود . يادته ؟
سرم و آروم تكون دادم دوباره گفت :
- ما هر روز هفته از ساعت 9 صبح تا 7 عصر اينجا هستيم . به جز پنجشنبه ها كه تا ساعت 1 بيشتر نيستيم . البته صبحها هم بستگي داره دادگاه داشته باشيم يا نه اگه نداشتيم كه 9 دفتريم در غير اين صورت ديرتر ميايم . جمعه ها هم كه تعطيله . ولي كار تو اينه كه صبحها ساعت 8 اينجا باشي كليد در واحدمون و هر روز صبح از سرايدار پايين ميگيري . هر شبم آخر از همه ميري و دوباره كليد و تحويل سرايدار ميدي . وقتي اومدي همه جارو مرتب ميكني تا ما بيايم .
يكمي فكر كرد و گفت :
- حقوقي كه برات در نظر گرفتم 400 تومنه . 2 هفته كه از كارت گذشت بيمه هم ميكنمت . كارتم ميتوني از فردا شروع كني . سوالي نداري ؟
400 تومن حقوق خوبي بود ديگه چي ميخواستم آروم گفتم :
- نه سوالي نيست .
- خوبه . پس ما از فردا ميبينيمت . به سرايدار پايين هم سفارش ميكنم كه مياي صبح كليد و ازش ميگيري . بلبل معرفيت ميكنم . حواست باشه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
.
سرم و تكون دادم و گفت :
- خوب ميتوني بري فردا راس 8 اينجا باش .
خداحافظي كردم و از در دفتر زدم بيرون . از اينجا تا محله ي خودمون خيلي راه بود دقيقا از جنوب ميخواستم برم شمال ! ولي خودمونيم عجب آب و هوايي داشت اينجا . اين بچه مايه دارا آب و هوايي كه توش نفس ميكشيدنم بهتر از ما فقير فقرا بود .
تقريبا 1 ساعتي بود كه تو راه بودم خسته و كوفته رسيدم در مغازه اكبر هنوز جاي من وايساده بود و داشت كار مشتريارو راه مينداخت تا من و ديد خنديد و گفت :
- شيري يا روباه .
- شير شيرم .
اكبر خوشحال گفت :
- مرگ من ؟ يعني قبول كردن منشيشون بشي ؟ دمشون گرم !
- نه بابا منشي چيه . سوات ميخواست بهم گفت نظافت چي شو . كار خاصي هم نميخواد ازم . منم قبول كردم . ماهي 400 بهم ميده در عوض. تازه گفت بيمه ميكنتم !
- ايول . مسيرش دور بود ؟
- آره خيلي دور بود 1 ساعت تو راه بودم . ولي خوب كارش خوب و راحته .
*****
- تو بايد زودتر به من ميگفتي . حالا كه رفتني شدي و كار پيدا كردي بهم ميگي ؟
- آخه ممد آقا حرفا ميزنيا كار كه منتظر من نميمونه . يهو پيدا شد شرايطشم خوبه حالا من بايد نرم ؟
- نميگم نرو ولي ميگفتي دنبال كاري من زودتر يكي رو جات ميذاشتم .
- حالا هم كه چيزي نشده من اكبر خرسه رو جاي خودم ميذارم تا يكي رو پيدا كنين . اصلا همين اكبرم پسر خوبيه از پس مغازه هم بر مياد .
- امان از دست جووناي اين دوره و زمونه . خيلي خوب . پس شبا هم اونجا نميخوابي ديگه ؟
- اگه ايراد نداره شبارو هستم اينجا . همون 50 تومن و بهتون ميدم .
- نميشه كه .
- چرا نميشه ؟ اين مدت كار خلافي كردم اينجا ؟ آتيش سوزوندم ؟
- نه اين حرفا نيست ولي دلم رضا نيست ديگه اونجا بموني .
- ممد آقا ضدحال نزن ديگه تو كه مغازت خاليه بذار شبا توش بخوابم مگه چي ميشه ؟
- خيلي خوب . حالا يه مدت باش تا ببينيم بعدش چي ميشه .
- قربون دستت .
- به اكبر بگو اگه كار ميخواد بهم يه زنگ بزنه جاي تو وايسه . موردي نداره .
- خيلي با مرامي .
- زبون نريز .
*****
راس 8 جلوي ساختمون آجر سه سانتي بودم . به سمت اتاقك سرايدار رفتم و تقه اي به درش زدم . صداي پير مردي رو شنيدم :
- بله ؟
- سلام حاجي يه دقيقه مياي بيرون ؟
- وايسا بابا جون الان ميام .
در باز شد روبه روم پير مردي حدود 50 - 60 سال بود . تقريبا كچل بود فقط كناره هاي سرش مو داشت كه همشون سفيد بود . ريش و سبيلم داشت گفتم :
- سلام حاجي بلبلم . نظافت چي واحد 3 . دفتر وكالت آقا كياني اينا . گفتن صبح بيام كليد واحد و از شوما بگيرم .
نگاهي بهم انداخت و گفت :
- ولي آقا كياني هيچي بهم نگفت .
جا خوردم گفتم :
- ولي خودشون ديروز گفتن كه به شوما ميسپُرن . مطمئنين ؟
- آره مطمئنم هنوز انقدر پير نشدم بابا جان .
- اختيار دارين منظورم اين نبود . آخه جا خوردم يهو .
- وايسا من يه زنگ بهش ميزنم الان .
گوشيش و از تو جيبش در آورد و زنگ زد . چند لحظه گوشي دستش بود و بعد گفت :
- بر نميداره .
- حالا من باس چيكار كنم ؟
- اگه صبر كني تا 1 ساعت ديگه سر و كلش پيدا ميشه .
- 1 ساعت ؟
پوفي كردم و گفتم :
- باشه چاره اي نيست صبر ميكنم .
تكيه زدم به ديوار و منتظر موندم پير مرد گفت :
- بيا تو بابا اينجا خسته ميشي وايسي .
- نه مرسي راحتم حاجي .
- اسمت گفتي چيه ؟
- كوچيك شوما بلبلم .
خنديد و گفت :
- عجب اسمي . ببينم دختري يا پسر ؟
- دختر و پسرش فرق نداره حاجي .
خنديد و گفت :
- اينجا همه من و عمو رحيم صدا ميكنن .
چند دقيقه اي با عمو رحيم مشغول حرف زدن شدم . راس ساعت 9 هيراد و فريد با هم رسيدن با ديدن من هيراد اخمي كرد و گفت :
- اينجا چيكار ميكني ؟ مگه قرار نشد بري بالا ؟
عجب پررويي بود ! تا اومدم چيزي بگم عمو رحيم گفت :
- سلام عمو . تو به من راجع به ايشون هيچي نگفته بودي . من اين بنده خدارو اينجا نگه داشتم . هر چي هم به گوشيت زنگ زدم جواب ندادي .
هيراد با دست آروم زد به پيشونيش و گفت :
- آخ پاك يادم رفت . ديشب عجله اي رفتم اصلا حواسم نبود .
نگاهي به من كرد كه داشتم با اخم نگاهش ميكردم رو به عمو رحيم گفت :
- عمو رحيم از اين به بعد صبحها كليد و بدين به بلبل .
عمو رحيم سري تكون داد و گفت :
- باشه عمو .
بعد به سمت اتاقك خودش رفت فريد لبخندي رو لبش بود گفت :
- دوباره ديدمتون . خوب هستين ؟
به نظر فهميده تر از هيراد ميومد گفتم :
- قربونتون شوما خوبين ؟
سري تكون داد و لبخند زد . هيراد گفت :
- خيلي خوب احوالپرسي رو بذارين واسه بعد .
كليدارو به طرفم گرفت و گفت :
- بلبل برو درارو باز كن .
نه سلامي نه عليكي ! شيطونه ميگه . . . پووووووف . بيخيال بچه زدن نداره .
كليدارو ازش گرفتم و خواستم از راه پله برم بالا كه هيراد دوباره با صداي توبيخ كنندش گفت :
- كجا ميري ؟ بيا با آسانسور برو .
بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :
- با پله راحت ترم .
حتي 1 دقيقه هم صبر نكردم كه چيزي بگه . 3 طبقه رو سريع رفتم بالا ولي سرعت آسانسور از من بيشتر بود كنار در كه رسيدم نفس نفس ميزدم هيراد و فريد هم كيف به دست كنار در وايساده بودن و منتظر بودن من در و براشون باز كنم . هيراد نگاه پر تمسخري بهم كرد و گفت :
- واسه همين گفتم با آسانسور بيا . بدو در و باز كن .
انگار اين يارو به هيچ صراطي مستقيم نبود حالا جوابش و نميدادم فكر ميكردم لالم !
انگار اين يارو به هيچ صراطي مستقيم نبود حالا جوابش و نميدادم فكر ميكردم لالم !
دوباره خودم و زدم به رگ بيخياليم . با كليد در و باز كردم و منتظر موندم تا جفتشون برن تو . هيراد بدون توجه به من سريع رفت تو ولي فريد با لبخند مهربونش گفت :
- شما بفرماييد اول .
دستپاچه شدم . عادت به اين همه مهربوني نداشتم هول شدم و سريع رفتم تو . فريدم پشت من وارد شد و در و باز گذاشت . تازه فهميدم اون اتاقايي كه رو به روي هم بودن سمت چپي واسه فريد بود سمت راستي هم واسه هيراد . با حسرت يه نگاه به ميز منشي انداختم . كاش ميتونستم اونجا بشينم . پوفي كردم و با خودم گفتم " بلبل خان همين كه بدون مدرك و هيچي اين كار و بهت دادن بايد بري خدارو شكر كني ."
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
"
به سمت آشپزخونه رفتم سماور بزرگي كه اونجا بود و آب كردم و گذاشتم جوش بياد . بي هدف روي يه صندلي كه توي آشپزخونه بود نشستم .
فريد با يه كيسه اومد توي آشپزخونه و گفت :
- اين وسايل صبحانست . ميشه ميز و بچينين ؟
چقدر اين بچه مودب بود كيسه رو از دستش گرفتم و سرم و تكون دادم . سريع وسايل صبحونه رو چيدم و بعد رفتم سمت اتاق فريد :
- آق صارمي چيندم بفرماييد .
فريد با لبخند تشكر كرد و همونجوري كه سرش و دوباره مينداخت پايين گفت :
- من يكم كار دارم ميشه شما هيراد و صدا كنين منم تا 5 دقيقه ديگه ميام .
باز دوباره بايد ميرفتم جلو چشم اين برج زهر مار ! تقه اي به در اتاقش زدم صداش و شنيدم :
- بله ؟
در و باز كردم و از همون دم در گفتم :
-بفرماييد صبحونه .
بدون اينكه نگاهم كنه گفت :
- الان ميام .
داشتم در اتاقش و ميبستم كه گفت :
- ببين .
برگشتم سمتش انگار اسم نداشتم ! گفتم :
- با مايين ؟
- آره ديگه . من بعد از صبحانه چند جا كار دارم ميرم بيرون تو بيا يه گردگيري بكن اتاقمو حسابي گرد و خاك رو همه چي نشسته .
سري تكون دادم و در اتاقش و بستم . ببين تورو خدا كارت به كجا رسيده بلبل ! هميشه آقاي خودت بودي و نوكر خودت كسي جرات نداشت بهت دستور بده حالا بايد وايسي ببيني اين بهت چي ميگه تا بدو بدو انجامش بدي ! هي ! اگه واس خاطر پولش نبود عمرا واينميستادم دستوراي اين و گوش كنم .
به سمت آشپزخونه رفتم و توي استكان واسشون چايي ريختم گذاشتم سر ميز . فريد اومد و گفت :
- هيراد و صدا نكردي ؟
- چرا گفتن ميان .
فريد بي هيچ حرفي پشت ميز نشست و مشغول خوردن شد منم روي يه صندلي دور تر نشسته بودم و از پنجره بيرون و نگاه ميكردم كه فريد گفت :
- مگه شما ميل نميكنين ؟
نگاهش كردم و گفتم :
- نه من صبحونه خوردم شوما بفرما .
دروغ كه كنتر نميندازه همينجوري هي ببند !
- آخه اينجوري كه درست نيست . پس از اين به بعد ميل نكنين بياين اينجا ميل كنين .
آروم سري تكون دادم اونم ديگه چيزي نگفت . تقريبا آخراي خوردنش بود كه هيراد رسيد و نشست سر ميز . فريد نگاهي بهش كرد و گفت :
- چرا چشمات قرمزه ؟
- ديشب خوب نخوابيدم .
- چرا ؟
- باز مريم جون واسم خواب ديده بود .
فريد زد زير خنده هيراد گفت :
- كوفت نخند . بدبختي من خنده داره ؟
فريد جلوي خندش و گرفت و گفت :
- بدبختي چيه ؟ مگه مادر بدبختي پسرش و ميخواد ؟ خوب حق داره 28 سالته هيچ كس بهت نگفته بابا
دوباره زد زير خنده . هيراد از جاش بلند شد و گفت :
- من دارم ميرم بيرون چند جا كار دارم . توام به جاي اين كه بشيني اينجا از خنده ريسه بري پاشو برو تو اتاقت . ديشب چند نفر بهم زنگ زدن براي منشي و اينا امروز بعد از 10 باهاشون قرار گذاشتم . فقط جون فريد الكي كسي رو استخدام نكن . دلسوزي هم نكن . ما يكي رو ميخوايم كارراه انداز باشه . نبينم يه آدم به درد نخور و استخدام كنيا .
- باشه خيالت تخت برو .
- ببين يه كار و بهت سپردم . نيام ببينم خراب كردي .
- برو حواسم هست .
هيراد نفسش و بيرون داد و گقت :
- من كه ميدونم آخرش واسه اعتمادم بهت پشيمون ميشم .
فريد خنديد و فقط واسه هيراد دست تكون داد . اصلا انگار نه انگار منم اونجا نشسته بودم . فريد از سر ميز بلند شد هنوز رگه هاي خنده تو صورتش بود به سمتم برگشت و گفت :
- ممنون
سري تكون دادم و گفتم :
- نوش جون .
از آشپزخونه رفت بيرون . فكر كنم مريم جون مادر هيراد بود . غلط نكنم دنبال زن واسه اين برج زهر مار ميگشت ! آخه كي بيل تو مخش خورده كه بياد زن اين شه ؟
همينجوري ميز و جمع ميكردم و با خودم فكر ميكردم . دوست داشتم تو زندگي جفتشون فضولي كنم يكم آمار بگيرم ازشون . البته حالا كه زودبود .
ظرفارو ميشستم كه صداي خداحافظي هيراد و فريد و شنيدم . انتظار نداشتم از منم خداحافظي كنه توي همين چند تا برخورد فهميده بودم يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
كار ظرفارو كه تموم كردم با دستمال گردگيري به سمت اتاق هيراد رفتم . چقدرم اينجا به هم ريخته بود ! اين ديگه تو شلختگي دست منم از پشت بسته بود . رو ميزش كه جاي هيچي نبود . 3 تا ليوان كثيف روي ميزش رديف شده بود . خودش كلافه نميشد از اين همه كثيفي ؟
ليوانارو بردم تو آشپزخونه گذاشتم تا بعدا بشورم . دوباره برگشتم تو اتاقش . ورقه هايي كه روي ميزش بود و دسته كردم و گوشه اي گذاشتم بعد با دستمال همه جارو خوب گردگيري كردم . وقتي كارم تموم شد نگاه سرسري به اتاق انداختم . دستت درست بلبل يه قرون اومد رو اتاق !
به سمت اتاق فريد رفتم گفتم :
- اتاق آقاي كياني رو تميز كردم ميخواين مال شومارم تميز كنم ؟
فريد سرش و بالا گرفت و نگاهي به ساعتش كرد گفت :
- نه ممنون بذارين واسه ي بعد الان ميان واسه ي مصاحبه . فقط شما لطف كنين وقتي اومدن به من اطلاع بدين .
سرم و تكون دادم و دوباره رفتم تو آشپزخونه . بعد از چند دقيقه تقه اي به در واحدمون خورد رفتم جلو يه دختر پشت در بود . حسابي تيپ زده بود و بوي عطرشم كه جلوتر از خودش ميومد . موهاي بلوندش از شال كوتاهي كه سرش كرده بود زده بود بيرون . نگاهش كردم با ناز دستش و تكون داد و گفت :
- ببخشيد من براي مصاحبه اومدم .
- بفرماييد تو الان بهشون خبر ميدم .
همونجا وايساد به سمت اتاق فريد رفتم . هنوز از تيپ و قيافه ي دختره تعجب كرده بودم . اين با اين سر و ريخت ديگه چه احتياجي به پول و كار داشت . چه حرفا ميزني بلبل اينا ظاهر قضيست ! به فريد اطلاع دادم و بعد دختره رو راهنمايي كردم . دوباره برگشتم تو آشپزخونه صداي قهقهه ي خنده ي دختره بلند بود . انگار اومده بود اينجا جوك تعريف كنه بخندن !
نميدونم چرا حسوديم شد به تيپش . البته زياد خوشگل نبود ولي يه جورايي زيادي دخترونه بود .
بعد از چند دقيقه فريد و اون دختره با هم اومدن بيرون دختره بلند ميخنديد و فريدم يه لبخند رو لبش بود ! خداحافظي كردن و وقتي دختره رفت فريد نفس عميقي كشيد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- اووووف بيچاره خانوادش . چقدر بلند حرف ميزد و ميخنديد . اين اگه اينجا استخدام شه من تمركزم و از دست ميدم .
از حرفش خندم گرفت . بيچاره بيراهم نميگفت صداش كل واحد و گرفته بود .
تا ساعت 12 دو نفر ديگه هم اومدن . يكيشون عين همون دختر اوليه بود فقط با ولووم كمتر ! ولي يكي ديگشون نسبتا محجوب بود و خيلي هم آروم حرف ميزد . خود فريد نظرش رو اون دختره بود . ولي خودش ميگفت بايد با هيرادم مشورت كنه . انگار همه چي زير دست اون رد ميشد . فريد بيخيال تر از هيراد به نظر ميومد ولي هيراد خيلي جدي و با پشتكار تر بود .
حدود ساعت 1 بود كه هيراد برگشت . دو تا ظرف غذا هم تو دستش بود يه راست رفت به سمت اتاق فريد صداشون و ميشنيدم :
- سلام پاشو بيا ناهار گرفتم .
- سلام كارات تموم شد ؟
- نه بابا از اينجا رفتم مريم جون بهم زنگ زد دوباره گيرم انداخت .
- خوب يه بارم بيا به ساز دلش برقص .
همونجوري كه هيراد و پشت سرش فريد به سمت آشپزخونه ميومدن گفت :
- بگي نگي همين قصدم دارم .
فريد با چشماي گشاد شده گفت :
- جون من ؟ يعني بادا بادا مبارك بادا ؟
- حالا نه به اين زودي كه . يه دختره رو واسم در نظر گرفته يكي دو بار ديدمش . به نظرم خوبه . ديگه حوصله ي جر و بحثاي هر روزه رو ندارم .
هيراد غذاهارو رو ميز گذاشت و رو به من كه زل زده بودم بهشون گفت :
- قاشق چنگال .
به خودم تكوني دادم و قاشق چنگال براشون آوردم فريد كه داشت مينشست رو صندلي گفت :
- يعني همينجوري ؟ نديده و نشناخته ؟ مگه عهد بوقه ؟
- آخ قربون دهنت امشب بيا بريم با مريم جون حرف بزن !
فريد بيخيال ظرف يه بار مصرف و باز كرد و گفت :
- تو زرنگ تر از اين حرفايي . عمرا ازدواج كني .
هيراد نيشخندي زد و گفت :
- معلومه دوستت و شناختي .
اونم نشست و يكي ديگه از ظرفارو باز كرد و مشغول خوردن شد . همونجوري اون وسط وايساده بودم . بايد ميرفتم بيرون . تا اومدم از كنارشون رد بشم فريد گفت :
- شما غذا نميخورين ؟
دستپاچه شدم . اصلا غذايي با خودم نياورده بودم . چقدر خنگي بلبل يعني فكر نكردي اين همه ساعت بدون غذا چجوري ميخواي سر كني ؟ خوبآخه چي مي آوردم ؟ من كه وسيله ي پخت و پز نداشتم ! اصلا اگرم كه داشتم چي ميپختم ؟ سيب زميني ؟ گفتم :
- صرف شده شوما ميل كنين .
فريد سمج گفت :
- كي خوردين كه من نديدم ؟
- شوما تو اتاقتون كار ميكردين .
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- وقتي صبح ديدمتون كه ظرف غذا همراهتون نبود . مطمئنين غذا خوردين ؟
اَه چقدر گير بود اخمام و تو هم كشيدم و از اخلاق بلبليم استفاده كردم و گفتم :
- ميگم خوردم . شوما ميل كنين . با اجازه .
نگاهم به سمت هيراد كشيده شد بيخيال قاشقش و پر و خالي ميكرد . اصلا جز خودش و اين دوست سمجش هيچ كسي رو انگار نميديد . چه با ولعم ميخورد الهي تو گلوت گير كنه .
داشتم از كنارشون رد ميشدم كه صداي سرفه هاي هيراد و شنيدم نيشخندي رو لبم اومد فريد چند تا زد پشتش و گفت :
- آروم بخور همش مال خودته !
رفتم روي يكي از مبلايي كه رو به روي ميز منشي بود نشستم . معدم بدجور به قار و قور كردن افتاده بود .
نه صبحونه خورده بودم نه ناهار . خوب حق داشت اين معده ي بنده خدا ! شيطونه ميگفت برم از بقالي يه چيزي بخرم بخورم . دستم و تو جيبم كردم جز يه هزار تومني پاره پوره هيچي ديگه تهش نبود . اينم بايد خورد ميكردم پول اتوبوس ميدادم . هزاري رو گذاشتم تو جيبم و دستم و زير چونم زدم .
نيم ساعت بعد هيراد و فريد از آشپزخونه اومدن بيرون و هر كدوم رفتن تو اتاقاشون . چيزي طول نكشيد كه هيراد عصبي اومد بيرون و صدا زد :
- بلبل .
با صداي فريادش هراسون شدم . سريع از آشپزخونه اومدم بيرون و گفتم :
- امري بود ؟
نگاهي به برگه هايي كه تو دستش بود كردم همونجوري با ابروهاي گره خورده گفت :
- من گفتم اتاق و گردگيري كني يادم نمياد گفته باشم برگه هارو هم جابه جا كني . گفتم ؟
از همه جا بي خبر با خونسردي گفتم :
- خوب گردگيري اتاق ميشه همه جا ديگه ميز شومام تو اتاقتونه بيرونش كه نيست .
هيراد كه از جوابم آشفته تر شد بلند تر داد زد :
- همه ي برگه هام و با هم قاطي كردي تازه وايسادي اينجا جوابمم ميدي ؟
فريد با صداي هيراد از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- چي شده ؟ چرا داد ميزني ؟
هيراد برگه هارو انداخت رو زمين گفت :
- همه اينارو برداشته با هم قاطي كرده .
فريد نگاهي به برگه ها كرد و گفت :
- چيزي نشده كه من برات درستش ميكنم .
همينجوري داشتم نگاهشون ميكردم . از يه جا ديگه اعصابش خورد بود سر من داشت خالي ميكرد ! همش 4 تا دونه برگه بود اينم شلوغش كرده بود !
هيراد بدون حرفي به اتاقش رفت و در و محكم بست . فريد برگه هارو برداشت و گفت :
- شما ناراحت نشين هيراد چند وقته عصبانيه . وگرنه هميشه خيلي خوش اخلاقه .
كاملا معلوم بود خوش اخلاقيش ! گفتم :
- نه اشكال نداره .
بعد زير لب گفتم :
- خدا شفاش بده .
به سمت آشپزخونه برگشتم . چند دقيقه بعد دو تا چايي ريختم تا ببرم اتاقاشون . اول در اتاق فريد و زدم . با خوش خُلقي چايي رو ازم گرفت و تشكر كرد . حالا نوبت آقا ديوه بود ! تقه اي به در اتاقش زدم و وارد شدم سرش پايين بود و داشت چيزي يادداشت ميكرد با ديدنم اخماش رفت توهم و دوباره سرش و انداخت پايين . اووووف چه نازي هم ميكنه واسه من ! الان مثلا قهر تشريف داشتن ! چايي رو جلوش گذاشتم و خواستم از اتاقش برم بيرون كه صدام زد .
- از اين به بعد دوست ندارم طرف ميزم بياي . بقيه جاهاي اتاق و تميز كن . مفهومه ؟
برگشتم سمتش . سرش پايين بود و هنوزم داشت يه چيزايي مينوشت . يه لنگه ي ابروم و بالا انداختم و گفتم :
- بله شير فهممون شد !
نگاهي بهم كرد و گفت :
- حداقل يه جوري حرف بزن كه آدم به دختر بودنت شك نكنه .
اخمام تو هم رفت :
- خوب لابد دختر نيستم كه مثلشون رفتار نميكنم .
پوزخندي زد و گفت :
- آره همون بهتر كه تو دختر نباشي .
حرصم گرفت دوباره گفت :
- اگه تو آخرين دختر روي زمينم باشي ترجيح ميدم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولي طرف تو نيام . واقعا كي دلش ميخواد همچين دختري نصيبش بشه ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA