انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
- آره همون بهتر كه تو دختر نباشي .
حرصم گرفت دوباره گفت :
- اگه تو آخرين دختر روي زمينم باشي ترجيح ميدم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولي طرف تو نيام . واقعا كي دلش ميخواد همچين دختري نصيبش بشه ؟
پوزخندي كه روي لبش بود عصبانيم ميكرد ولي نميدونم چه سِرّي بود كه تونستم بيخيال باشم . گفتم :
- من اگه ميخواستم دختر باشم كه الان اين ريختي نبودم . پس لابد واسم مهمم نيست كه امثال شوما بيان طرفم يا نيان .
برگشتم و سريع از اتاقش اومدم بيرون . زِكّي ، سيرابي چه فكري كرده ؟ شيطونه ميگه ميزدم ورق مرقاش و ميسوزوندم كه حداقل يه دعواي درست حسابي با هم ميكرديم . اينجوري كه حال نميده !
به سمت آشپزخونه رفتم . پشت ميز نشستم . بدجوري رفته بودم تو فكر . اگه واقعا كسي نميخواست بياد طرفم پس اين حسين مغز خر خوردهبود ؟ دوباره ياد حسين افتادم . نفس عميق كشيدم . خدارو باس شكر كنم كه شرش دامنمون و نگرفت .
صداي شكمم اعصابم و به هم ريخته بود بدجوري گشنه بودم . به سمت دستشويي رفتم چند تا مشت آب به صورتم زدم . نگاهم تو آينه چرخيد ابروهاي پُرَم به خاطر آب به هم ريخته و نامرتب تو صورتم ريخته بود . موهاي پشت لبمم به خاطر خيسي صورتم بيشتر تو چشم ميومد . خورد تو ذوقم . شايد حق داشت اين حرف و بهم بزنه . با حرص با آستين لباسم خيسي صورتم و گرفتم و از دستشويي اومدم بيرون .
تا عصر كار خاصي نداشتم . جز اينكه چند بار چايي براشون بردم و هر بار هيراد بي محلي كرد . البته واسم مهم نبود انقدر سرش و مينداخت پايين كه فكر ميكردم با برگه هاي رو ميزش يكي شده ! يكي نبود بگه خو پس فردا كور ميشي . باشه بابا فهميديم نميخواي نگامون كني !
ساعت 7 بود كه هيراد و فريد كيف به دست عزم رفتن كردن فريد با خوش خُلقي خداحافظي كرد ولي هيراد با تشر گفت :
- چراغارو خاموش كن در رو هم قفل كن . كليدم يادت نره بدي به عمو رحيم .
تند تند اين و گفت و رفت . حتي صبر نكرد بگم باشه . شونه هام و بالا انداختم و به سمت اتاقاشون رفتم چراغارو خاموش كردم و درارو قفل . كليدارو تحويل عمو رحيم دادم و پياده تا ايستگاه اتوبوس رفتم . تقريبا راه زيادي بود تا ايستگاه . آخه خيابوني كه دفتر توش بود خيلي طويل بود و بايد كلي راه ميومدم . توي ايستگاه نشستم و منتظر موندم . روز بدي نبود . حداقلش اين بود كه نبايد از صبح با مشتري سر و كله ميزدم . كارش آسون بود البته بماند كه هيراد يكم بد اخلاق بود ولي محلش خوب بود . يه جورايي با كلاس بود .
بالاخره اتوبوس اومد سوار شدم و يه گوشه نشستم نفس عميقي كشيدم و سرم و بالا گرفتم " اوس كريم دستت درست كه باز دستمون و گرفتي . "
****
دو روز بعد با كلي مشورتايي كه اين مدت فريد و هيراد با هم كردن بالاخره منشي كه ميخواستن و استخدام كردن . همون دختر محجوبه بود كه اون روزي اومد . اسمش سُها مقدمي بود دختر بدي نبود . نه زياد محجبه بود نه خيلي راحت بود . حد و حدود خودشم ميشناخت . خيليم جدي بود تو كارش . وقتي با فريد يا هيراد حرف ميزد انقدر جدي و بدون عشوه حرف ميزد كه آدم حال ميكرد . البته زياد باهاش گرم نميگرفتم . اونم سرش بهكار خودش بود . همين كه فضول نبود خودش جاي شكر داشت !
از آدماي فضول كه همش دماغشون تو زندگي اين و اون بود بدم ميومد . يكي مثل اقدس ! خدا نكنه وقتي ميخواست چيزي از كسي بدونه ديگههمه ي زمين و زمان و به هم ميپيچيد تا آمار طرف و در مياورد .
همه چي توي اين چند روزي كه اومده بودم سر كار خوب بود حتي به اخم و تَخماي هيرادم عادت كرده بودم فقط مسير طولاني و رفت و آمد اذيتم ميكرد . ولي تا ميومدم نا شكري كنم به خودم ميگفتم همينم كه گيرت اومده بايد كلاهت و بندازي هوا !
اين روزا سعي ميكردم زياد تو آينه خودم و نبينم هي ياد حرف هيراد ميفتادم . نه كه مهم باشه برام ها ! ولي خودمم نميدونم چه مرگم شده بود.
حسن و اكبر و اين روزا كمتر ميديدم . خبري هم از مهدي نداشتم . يعني پا پِيَم نميشد . اصلا نميديد منو كه بخواد به پَر و پام بپيچه !
اكبر تو مغازه ي ممد آقا كارش و شروع كرده بود . طفلك باباش مدام دعام ميكرد كه دست اكبر و يه جا بند كردم . يه جورايي كمتر وقت ميكرد غذا بخوره . سرشم گرم بود . ممد آقا هم ازش راضي بود . حقم داشت اكبر بچه خوش اخلاقي بود .
****
دو هفته از كارم تو شركت ميگذشت ممد آقا مدام ميگفت باس مغازش و خالي كنم . نميدونم چه گيري بود كه مغازش و خالي بندازه يه گوشه. يكي نبود بهش بگه بابا واسه تو كه بد نميشه يكي ميمونه تو اين مغازه ي كوفتيت و ازش مراقبت ميكنه ولي پاش و تو يه كفش كرده بود كه بهت مهلت ميدم اينجارو خالي كني .
دوباره عذا گرفته بودم كه كجا برم . شده بودم عين اين خونه به دوشا ! به 1 سال نرسيده هي بايد جا به جا ميشدم . ديگه كم آورده بودم . هنوز سر ماهم نشده بود . پولمم داشت ته ميكشيد . اين چند روزم كه ميومدم سر كار از حسن و اكبر پول ميگرفتم . وضعيت بدي شده بود.
ذهنم بد جوري درگيرم كرده بود . ساعت 8 رسيدم دفتر تقه اي به در اتاق عمو رحيم زدم و صبر كردم . بعد از چند لحظه اومد بيرون بهش سلام كردم با خوش رويي گفت :
- سلام عمو . چطوري ؟
پكر بودم ولي لبخند كم جوني تحويل پير مرد دادم و گفتم :
- مرسي عمو . تو خوبي ؟ سر كيفي ؟
لبخند زد گفت :
- آره عمو منم خوبم . به نظر پكر مياي . بلبل هميشگي نيستي .
- ميدوني چيه عمو ؟ خسته شدم از اين تنهايي . از اينكه كسي رو ندارم واسم دل بسوزونه .
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- خداي مام بزرگه . عمو كليدارو ميدي ؟
معلوم بود پكر شده با حرفم كليدارو از تو جيبش در آورد گرفت طرفم گفت :
- همه چي درست ميشه عمو جون غصش و نخور .
نيشخندي زدم و گفتم :
- يادم نمياد هيچ وقت غصه ي چيزي رو زياد خورده باشم . فعلا .
مسير پله هارو گرفتم و رفتم بالا . چراغارو روشن كردم سماور رو هم گذاشتم جوش بياد . 8:30 بود كه سُها اومد با ديدنم گفت :
- سلام . واي مردم از ترافيك . امروز تو تاكسي يه مرده كنارم نشسته بود خجالتم نميكشيد پاهاش و باز كرده بود انگار خونه خالش نشسته. هي خون خونمو ميخورد كه يه چيزي بهش بگم باز دندون رو جيگر گذاشتم آخرش مجبور شدم زودتر پياده شم سوار يه تاكسي ديگه بشم .يكم شخصيت نداشت . اَه اَه اَه .
معلوم بود توپش حسابي پره دوباره گفت :
- خوبي تو ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- خوبي تو ؟
- بد نيستم .
دوباره نگاهش و روم گردوند و گفت :
- امروز چرا كم حرف و ساكتي ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- رو به راه نيستم .
خنديد و گفت :
- چيه ؟ خوابت مياد ؟
نيشخند زدم گفتم :
- كاش خوابم ميومد . اصلا كاش خوابم ميبرد . ولي واسه هميشه .
- اُه اُه حسابي پكري معلومه . اگه سبك ميشي باهام حرف بزن .
سري تكون دادم و گفتم :
- نه خوبم . عادت ندارم واس كسي از دردام بگم .
سُها صداش و يكم تغيير داد و اداي من و در آورد و گفت :
- چيه ؟ اُفت داره واست ؟ نترس داش . چيزي از ابهتت كم نميشه . تو نميري بدجوري ازمون زهره چشم گرفتي .
بعد زد زير خنده . خودمم خندم گرفته بود جعبه ي دستمال كاغذي كه تو آشپزخونه بود و برداشتم به سمتش پرت كردم كه جاخالي داد گفتم :
- كوفت اداي مارو در مياري ؟
- نه جون تو مگه ادا هم داري ؟
حرف زدن با سُها يكم سرحالم آورد . دختر شادي بود . يه جورايي به دلم نشسته بود . چند دقيقه بعد فريد و هيراد هم رسيدن . دوباره سُها جدي شد و پشت ميزش نشست . ميز صبحونه رو چيدم و همه رو صدا زدم . 4 نفرمون دور ميز نشستيم و آروم صبحونه ميخورديم . نگام به سمت فريد كشيده شد بدجوري رو صورت سُها مونده بود . چند وقت بود خانوم مقدمي از دهنش نمي افتاد . بچمون مدام واسش كار پيش ميومد كه همه ي اين مشكلات هم به دست خانوم مقدمي حل ميشد !
غلط نكنم يه خبرايي بود . من كه هميشه تو اين چيزا شاخكم دير ميزد فهميده بودم يه خبريه . حالا نگاها و تيكه هاي گاه و بيگاه هيراد ديگه بماند ! سُها هيچي نميگفت . خيلي متين و مسلط رفتار ميكرد تا جايي كه بهش حسوديم ميشد .
هيراد از جاش بلند شد چند دقيقه بعد فريدم عزم رفتن كرد من و سُها مونده بوديم بهش گفتم :
- اين فريد چشه ؟ نگاهاش چرا اين جوريه ؟
سُها خودش و زد به اون راه و گفت :
- چجوريه مگه ؟
- با ما هم آره ؟
سُها خنديد و گفت :
- چرت و پرت نگو بلبل .
از جاش بلند شد و به سمت ميزش رفت . دختر خوشگلي بود . صورت گرد و سفيدي داشت نه زياد لاغر بود نه زياد چاق . چشماي درشت مشكي و ابروهاي خطي تميز شده صورتش و بانمك تر ميكرد . هميشه يه دسته از موهاش و كج توي صورتش ميريخت . از اونجا فهميده بودم كه موهاش مشكي و لخته . در كل ميشد گفت با حركاتش كه خيلي دخترونه بود جذاب تر به نظر ميرسيد .
نفسم و محكم بيرون دادم . فريد پسر خوبي بود . سُها هم دختر خوبي بود . اصلا به تو چه بلبل پاشو به كارات برس .
نميدونم چرا دلم گرفت !
حدوداي ساعت 10 براي همشون چايي بردم . وقتي چايي سُها رو براش گذاشتم رو ميزش خنديد و گفت :
- واي دستت درد نكنه دلم چايي ميخواست .
- نوش جون .
داشتم از كنار ميزش رد ميشدم كه در اتاق هيراد باز شد و صداش و شنيدم برگشتم سمتش همينجوري كه گوشي موبايلش كنار گوشش بود رو به سُها با عجله گفت :
- خانوم مقدمي لطف كنيد به آقاي نعمتي زنگ بزنين بگين زودتر تشريف بيارن اگه ميتونن . چون بايد جايي برم . اگه نميتونن هم فردا براشون قرار ملاقات بذارين .
سُها چشمي گفت و هيراد همون لحظه شروع به حرف زدن با موبايلش كرد و به سمت اتاقش رفت :
- سلام عزيزم . گفتم كه امروز دفتر كار دارم ولي زود ميام امشب .
در اتاقش و بست و صداش ديگه به گوشمون نرسيد . نگاهي به سُها كردم اونم به من خيره شد با هم خنديديم گفت :
- فكر كنم داره دم به تله ميده . رفت قاطي مرغا .
نيشخند زدم گفتم :
- كي مياد با اين ازدواج كنه ؟ گند اخلاق تر از اين نبود ؟
- بدبخت چيزيش نيست كه يكم فقط جديه !
يه لنگه ابروم و انداختم بالا و گفتم :
- فقط يكم ؟
پشتم و بهش كردم و همينجوري كه به سمت آشپزخونه ميرفتم گفتم :
- عين برج زهره ماره !
داشتم با خودم فكر ميكردم چرا حس خوبي بهش نداشتم ؟ در عوض فريد خداييش از آقايي چيزي كم نداشت . خدا واسه پدر مادرش نگهش داره .
چند ساعت بعد هيراد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون . يه سري سفارش به سُها كرد و از در رفت بيرون . اصلا وقتي ميرفت انگار ميتونستم دوباره نفس بكشم .
ساعت 7 بود فريد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون سُها هم داشت كيفش و بر ميداشت كه بره .فريد رو به سُها گفت :
- ميخواين تا يه مسيري برسونمتون ؟
سُها آروم گفت :
- ممنون خودم ميرم .
- تا هر جايي كه مسيرمون يكي باشه ميرسونمتون .
بعد رو به من گفت :
- شمام اگه مسيرتون يكيه ميرسونمتون ؟
گفتم :
- نه ممنون من باس كف اينجا رو تميز كنم بعد ميرم . شوما بفرما .
سُها بالاخره اصراراي فريد و قبول كرد و با هم از در زدن بيرون . وقتي رفتن نفس عميقي كشيدم در و بستم و زمين شور و برداشتم . حاضر بودم شب بيشتر بمونم و كارام و تا جايي كه ميشه انجام بدم ولي صبح كله سحر پا نشم بيام دفتر . توي اتاق فريد بودم كه صداي در واحدو شنيدم . يه لحظه خوف كردم . نگاهي به ساعت اتاق انداختم 8 بود . اصلا گذر زمان و حس نكرده بودم . دسته ي زمين شور و تو دستم گرفتم و پشت در اتاق فريد قايم شدم اگه دزدي چيزي بود انقدر با اين زمين شوره تو سرش ميزدم كه جابه جا تموم كنه ! از كنار در سايه ي يه مرد قد بلند و ديدم زمين شور و تو دستم فشار ميدادم . يهو مرد از كنار اتاق فريد رد شد و تونستم صورتش و ببينم .
" اِ اينكه هيراده ! بيخودي خوف كردم ! رفت سمت اتاق خودش منم از اتاق فريد اومدم بيرون . تازه نگاهم به كف سالن افتاد . رد پاهاي سياه روي زمين مونده بود . داشتم از عصبانيت منفجر ميشدم همينم 1 ساعت وقتم و گرفته بود حالا دوباره بايد تميزش ميكردم . همينجوري كه خيره شده بودم به زمين يهو صداي هيراد و شنيدم :
- تو اينجا چيكار ميكني ؟
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- شوما اينجا چيكار ميكنين ؟ اونم با اين كفشاي كثيفتون ؟
جا خورد گفت :
- مثل اينكه اينجا دفتر منه ها .
دستام و به كمرم زدم و گفتم :
- مثل اينكه همين 1 ساعت پيش كل سالن و تميز كرده بودم . نيگا چيكارش كردين ؟
نگاهش كف زمين چرخيد نيشخندي زد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- تميزشون نميكني ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- يه بار تميز كردم .
- يعني چي ؟ مگه فقط همين يه باره ؟
پوشه رو بست و همينجوري كه به سمت اتاقش ميرفت بلند گفت :
- اينجارو تميز كن بعدم خودت كليد و بده به عمو رحيم .
صداش قطع شد . شونم و با بيخيالي بالا انداختم و از در زدم بيرون . از مادر زاده نشده كسي كه به بلبل حرف زور بزنه !
عمو رحيم دم در وايساده بود و سيگار ميكشيد گفتم :
- زت زياد عمو .
عمو گفت :
- كليدا كو ؟
- خود آق مهندس ميده بهتون بالاست .
دستي واسش تكون دادم و به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم . نيشخندي روي لبم نشست " حالا وقتي از اتاقش ميومد بيرون ميديد جا تره و بچه نيست ! هه ضايع شدي آق مهندس . ديگه به بلبل دستور نديا . وگرنه بد ميبيني "
تازه چشم به خيابون طويل رو به روم افتاد . انگار روزايي كه خسته تر بودم اين خيابونه كِش ميومد . قدمام و تند تر كردم تا زودتر به ايستگاه برسم . خوش به حال سُها با فريد راحت رفته بود . كاش يكيم پيدا ميشد به ما خوش خدمتي كنه !
نفس عميق كشيدم . حس ميكردم به هِن هِن افتادم ! اَي بابا لامصب واس چي تموم نميشي تو ؟
صداي چند تا بوق كه از پشت سرم ميومد حواسم و پرت كردم . يهو برگشتم يه ماشين شاسي بلند مشكي بود . از بس اين ماشينا عين كشتي ميموند راننده ي توش معلوم نبود . اي خدا به اينا پول دادي پس ما نخودي اومديم تو اين دنيا قربونت ؟
سرم و انداختم پايين و بيخيال به راهم ادامه دادم . يهو حس كردم ماشينه كنارم وايساد رانندش تقريبا فرياد ميزد :
- هي با توام . حالا رات و ميكشي ميري ؟
با تعجب سرم و گردوندم ببينم اين ديوونه كيه ؟ چشمام افتاد تو چشماي عصباني هيراد . صداي بوق ماشينارو پشتش ميشنيدم . يكم ماشين و گرفت كنار تا ماشيناي ديگه از بغلش رد بشن . يكي از راننده ها سرش و از ماشين آورد بيرون و گفت :
- مردك عاشقي ؟ خيابون و بند آوردي .
بعد گازش و گرفت و رفت . هيراد كه حسابي خونش به جوش اومده بود و دستشم به راننده ي مادر مرده نميرسيد ديوار دست كوتاش شد بلبل بخت برگشته . ماشين و يه گوشه پارك كرد و ازش پياده شد . همينجوري خيره داشتم نگاش ميكردم اومد سمتم و گفت :
- به چه حقي يهو راهت و ميكشي ميري ؟ مگه نگفتم كف زمين و تميز كن بعد برو ؟ هان ؟ ميخواي بگي حرفم برات اهميت نداره ؟
داشتم با خودم فكر ميكردم يعني همه ي اين اَلَم شنگه ها به خاطر تميز كردن كف زمين بود ؟! آدم تو كار اين بَشَر ميموند ! همينجوري عين ماست زل زده بودم تو صورتش كه يهو گفت :
- چته چرا خشكت زده ؟ ميگم چرا صبر نكردي ؟
- حيرون موندم مهندس .
- يعني چي ؟
بيخيال گفتم :
- واس خاطر اينكه شوما اين همه راه و بند آوردي هي بوق زدي داد زدي دعوا كردي كه بياي بگي كف زمين كثيفه ؟ خوب داداش من شوما خون خودت و كثيف نكن خونه آخرش اينه كه فردا تميز ميكنم . الان برو يه ليوان آب خونك بخور بلكه فشارت بياد پايين .
اين و گفتم و دوباره از كنارش رد شدم . اومد سر راهم و گفت :
- من و مسخره ميكني ؟
- نه والا
- ببين بچه سعي كن من و دست نندازي . كاري رو هم كه بهت ميگم دوست دارم انجام بدي بدون چون و چرا . وقتي يكي به حرفم گوش نميده اصلا حس خوبي بهم نميده . پس سعي كن هر كاري كه ميگم بهت انجام بدي .
مكثي كرد و همونجوري كه به سمت ماشينش ميرفت گفت :
- قبل از اينكه فردا بيام دفتر همه ي اون كثيفي ها بايد پاك شده باشه .
خداييش اين ديگه گرون بود برام . رفتم طرفش و گفتم :
- ببين آقاي با اِتيكِت . شوما كه انقدر ادعات زياده . انقدرم خوب حرف ميزني و دستور ميدي خوش دارم يه كلوم يه چيزي بگم تو سرت بره . من از هيچ كس دستور نميگيرم . ميخواي اخراجم كني ؟ خوب بكن . خونه ي آخرش همينه ديگه ؟ چيزي رو ندارم كه از دست بدم . پس سعي نكن من و از چيزي بترسوني .
اخماش بيشتر رفت تو هم اومد چيزي بگه كه از كنارش رد شدم و سريع خودم و به سر خيابون رسوندم . چند لحظه بعد ديدم كه ماشينش از كنارم عين برق گذشت .
" از دماغ فيل افتاده ! " توي ايستگاه نشستم و منتظر اتوبوس شدم . " نامرد حداقل يه تعارف نزد من و برسونه " پوزخندي زدم و گفتم " باهاش دعوا كردي نكنه دلت ميخواد قربون صدقتم بره ؟ " زِكّي !
هر چي منتظر موندم خبري از اتوبوس نبود . ساعت داشت 9 ميشد . هي اين پا اون پا كردم . پولاي توي جيبم و ديد زدم . انقدري نبود كه بشه باهاش تاكسي گرفت . اَه لعنتي اين اتوبوس وامونده كجا مونده بود ؟هيچ كس توي ايستگاه نبود . همينجوري منتظر اتوبوس بودم كه ديدم هيراددوباره برگشت و پيچيد توي خيابوني كه دفتر توش بود . نفس عميقي كشيدم و گفتم " معلوم نيست باز چي يادش رفته ! مادرش بايد سر اينيه خورده كُندُر ميخورد ! همين بود واسه حافظه خوب بود ؟ چقدر خنگي بلبل اون واسه هوش بود . خوب چه فرقي با هم داره ؟ " شونه هام و دوباره بالا انداختم . از ايستگاه اومدم بيرون و نگاهي به ته خيابون انداختم نخير خبري از اتوبوس نبود . تا 9 صبر ميكنم اگه نيومد ميرم ! همينجوري لم داده بودم به ديواره ي ايستگاه و گه گاه به ساعت موبايلم نگاه مينداختم . ماشين هيراد از جلوي چشمم رد شد . پوزخندي زدم . خوش به حالش سه سوت ميرسيد هر جا كه ميخواست . نفس عميقي كشيدم . يهو ديدم دنده عقب گرفت . نميدونم چرا هول شدم كنارم وايساد و با اخماي تو هم گفت :
- چرا اينجا وايسادي هنوز ؟
- منتظر اتوبوسم . هنوز نيومده .
يكم مكث كرد بعد گفت :
- بيا بالا تا يه جايي برسونمت . شايد اتوبوس نياد .
- نه ممنون صبر ميكنم . مياد .
بي حوصله گفت :
- ببين من حوصله ي اصرار كردن ندارم . بيا بالا تا يه جا ميرسونمت .
از خدا خواسته بودم . گفتم :
- آخه نميخوام مزاحم بشم .
پرونده ها و پوشه هايي كه روي صندلي جلو بود و برداشت و گذاشت روي صندلي عقب و بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نيستي . زود باش .
در و باز كردم و سريع سوار شدم . آخيش چقدر راحت بود صندليش .
بيا انقدر حرف بارش كردي بازم اومد سوارت كرد ! حالا نه كه اون بارم نكرد ! اصلا اين به اون در ! يه آهنگ خارجي با صداي كم از ضبطش داشت پخش ميشد بابا يكم وطني گوش كن بفهميم چي ميگه حداقل ! همين كه اين موقع شب مجبور نيستي وايسي واسه اتوبوس خودش كليه پس غر الكي نزن .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پرونده ها و پوشه هايي كه روي صندلي جلو بود و برداشت و گذاشت روي صندلي عقب و بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نيستي . زود باش .
در و باز كردم و سريع سوار شدم . آخيش چقدر راحت بود صندليش .
بيا انقدر حرف بارش كردي بازم اومد سوارت كرد ! حالا نه كه اون بارم نكرد ! اصلا اين به اون در ! يه آهنگ خارجي با صداي كم از ضبطش داشت پخش ميشد بابا يكم وطني گوش كن بفهميم چي ميگه حداقل ! همين كه اين موقع شب مجبور نيستي وايسي واسه اتوبوس خودش كليه پس غر الكي نزن .
سرم و به سمت پنجره ي كنارم گردوندم . تو اين ماشينا وقتي بودي انگار همه چي باحال تر بود . چقدرم نرم و بي صدا راه ميرفت . باباي اكبر تازگيا يه پيكان خريده بود ولي همين كه وارد كوچمون ميشد صداش كل محله رو بر ميداشت ! ميگن هر چي پول بدي آش ميخوري همينه!
همينجوري ساكت بوديم . داشت حوصلم سر ميزد . حسن راست ميگفت كه من اگه حرف نزنم ميميرم . صداي هيراد و شنيدم :
- بايد كجا برم ؟
جدي بود ولي اخم نداشت گفتم :
- دم ايستگاه بعدي اتوبوس من و پياده كنين مرسي مهندس .
بدون اينكه نگام كنه گفت :
- اولا كه تا نزديكاي خونتون ميرسونمت . دوما من مهندس نيستم وكيلم .
- بالاخره درس خوندين حيفه بهتون نگيم مهندس . حالا اگه از مهندس خوشتون نمياد دكترم ميتونم بگم .
داشت با خندش مبارزه ميكرد ولي يه لبخند محو روي لبش نشست . اينم كه الكي ميخنده ! دوباره گفت :
- مهندس و دكتر مال كساييه كه درسشو خوندن من درس وكالت خوندم . پس نه مهندسم نه دكتر من وكيلم .
طفلكي نميدونستم انقدر اهل شكسته نفسيه ! حيووني ! گفتم :
- خيلي خوب . ما به شوما ميگيم وكيل . ولي مهندس با كلاس تره ها !
سري تكون داد و گفت :
- بالاخره نگفتي از كجا برم ؟
- آخه راهمون دوره .
- مثلا كجاست ؟ ته دنيا ؟
پوزخند زدم و گفتم :
- نه ته دنيا كه نيست . ولي همون نزديكاشه . به اونجا برسي يعني رسيدي ته دنيا . هيچي هم واسه از دست دادن نداري ديگه .
- دلت پره ها !
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- نه نيست !
بعد آدرس و بهش گفتم . اصلا به اين چه كه تو و امثال تو دارن كجا زندگي ميكنن يا چه حسي دارن ! اين به محض اينكه تورو برسونه ميره توقصر طلايي خودش ميخوابه . پوفي كردم و ساكت شدم . دوباره گفت :
- حالا چرا انقدر از خودت بيزاري ؟
برگشتم طرفش اين يارو چي ميگفت ؟ گفتم :
- من ؟ واس چي بايد از خودم بيزار باشم ؟
- خودت و قايم ميكني . پشت بلبل خودت و زنداني كردي انگار ميترسي خود واقعيت و نشون همه بدي . چرا ؟
با گنگي نگاش كردم و گفتم :
- خيلي آبگوشت به بالا حرف ميزنين . يه چيزي بگين مام بفهميم !
خندش و خورد و گفت :
- ببين تو به همه خودت و بلبل معرفي ميكني درسته ؟
سرم و آروم تكون دادم دوباره گفت :
- خوب در واقع اسم تو اصلا بلبل نيست . بعد همه ي رفتارات حرف زدنت حتي دوستاتم پسرونن . خوب من منظورم اينه كه چرا چيزي كه هستي رو نشون كسي نميدي ؟ چرا رفتي تو جلد بلبل ؟ مگه خودت چته ؟
به من من افتادم . خوب باس چي ميگفتم ؟ وقتي سكوتم طولاني شد دوباره گفت :
- خودت دوست نداري بلبل نباشي ؟ مثلا سرمه باشي ؟
اخمام و تو هم كردم هر بار اسم سرمه رو ميشنيدم عصباني ميشدم . عصباني كه نه يه حس بدي بود . دلم نميخواست كسي به اين اسم من و بشناسه . گفتم :
- نه من از همين كه هستم راضيم .
شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
- ميل خودته . ولي اگه هر كسي جاي خودش باشه بهتره . چرا يكي بايد به چيزي كه نيست تظاهر كنه ؟
صورتم و به سمت شيشه گرفتم و گفتم :
- من تظاهر نميكنم هميني كه هستم و نشون ميدم .
- باشه وقتي خودت نميخواي منم چيزي نميگم .
كل مسير به سكوت گذشت . حرفاش تو سرم چرخ ميزد ولي سريع پسشون ميزدم . بالاخره نزديكاي مغازه ي ممد آقا رسيديم . دلم نميخواست بفهمه كه توي مغازه زندگي ميكنم پس جلوتر بهش گفتم :
- دستتون درست مارو همين جاها بندازين پايين . ديگه از اين جا به بعد ماشين رو نيست .
سرعت ماشين و كم كرد و گفت :
- چرا اونجا راه هست كه . از اونجا ميرم .
دستپاچه گفتم :
- نه جلوتر راه بسته ميشه . تا همين جام شرمندمون كردين . پياده ميشيم همين جاها .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- نكنه ميترسي خونتون و ياد بگيرم ؟
نفسم و دادم بيرون و گفتم :
- نه ولي راحت ترم كه خودم برم .
مثل آدماي مشكوك گفت :
- من كه تا اينجا اومدم . دوست دارم اين 4 قدمم خودم برسونمت .
هيچي نگفتم با عصبانيت تكيه زدم به صندلي و تو دلم گفتم " به درك "
ماشينش و حركت داد روبه روي مغازه ي ممد آقا گفتم نگه داره . اونم نگاهي به اطراف انداخت و گفت :
- خونتون كدومه ؟
يكي نبود بگه آخه تو مُفَتِشي ؟ رات و بگير برو ديگه . ولي اين و بهش نگفتم با خجالت اشاره اي به مغازه ي ممد آقا كردم و گفتم :
- خونه نيست توي اين مغازه ميخوابم .
با تعجب نگاهي به مغازه كرد و گفت :
- مثل اينكه اينجا واقعا ته دنياست !
پوزخند زدم و گفتم :
- مرسي كه رسوندينم . زت زياد .
سري تكون داد منم به سمت مغازه رفتم . اكبر از توي مغازه خيره خيره داشت نگام ميكرد . هيراد سريع دور زد و از اونجا دور شد . وارد مغازه شدم وگفتم :
- سلام واس چي هنوز نرفتي ؟
اكبر عين اين مات ماتيا گفت :
- اين آقا خوشتيپه كي بود ؟
خندم گرفت گفتم :
- تو تيپش و از كجا ديدي ؟
- همين كه سوار اين ماشينه بود پس حتما خوش تيپم هست ديگه !
- رييسم بود .
اين و گفتم و به سمت دستشويي رفتم دوباره گفت :
- رييست بود سرويست كه نبود ! واسه چي تا اينجا آوردت ؟
دستام و شستم و برگشتم پيش اكبر گفتم :
- تو ايستگاه وايساده بودم اونم ديد اتوبوس نيومده دلش سوخت مارو رسوند . تو چرا نبستي بري ؟ 1 ساعت پيش باس ميرفتي .
اكبر با دلخوري نگام كرد و گفت :
- توام باس 1 ساعت پيش ميرسيدي . نگران شدم گفتم بيشتر بمونم تا بياي . ديگه نميدونستم با اين آقا با كلاسا ميري دَدَر !
اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- چه مرگته ؟ ميگم يارو دلش سوخت سوارم كرد . تا دير وقت داشتم اون دفتر لعنتي رو ميشستم .
پوفي كردم و گفتم :
- خيلي خوب برو ديگه .
- منظور بدي نداشتم . فقط نگران بودم .
نگاهي به صورتش كردم . چقدر چهرش معصوم و مهربون بود آروم تر شدم اخمام و باز كردم و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- ميدونم . برو خونه بخواب . صبح خواب ميموني نميتوني بلند شي .
اكبر سري تكون داد خداحافظي كرد و رفت . چِفت و بَست مغازه رو زدم و لحاف تشكم و يه گوشه پهن كردم . خيلي خسته بودم ولي خواب به چشمام نمي اومد . هي سر جام غلت زدم نخير اثري از خواب نبود . دستام و زير سرم گذاشتم . دوباره ياد حرفاي هيراد افتادم . يعني واقعا از خودم بدم ميومد ؟ راست ميگفت مگه من چم بود كه خودم نبودم ؟ واقعا داشتم تظاهر ميكردم ؟ 20 سال اين مدلي بودم . ديگه واقعا نميدونستم دارم بهچي تظاهر ميكنم . واقعا اين رفتارام تظاهر بود ؟ بعد اگه ميشدم سرمه تظاهر نبود ؟ من خو گرفته بودم اينجوري . ايني كه الان هستم درسته . تظاهر هم نيست . هيرادم هر چي گفته واس خودش گفته .
پتو رو با حرص روي سرم كشيدم و خوابيدم .
فصل چهارم
اولين حقوقم و بالاخره از هيراد گرفتم . چه حس خوبي بود وقتي كه پاكت پولارو توي دستم ميگرفتم . ديگه اين يكي با زحمت خودم بود . كسي نميتونست بهم حرفي بزنه كه اين پولا حلال نيست . اوايل مرداد ماه بود و گرماي هوا اَمونم و بريده بود . حس ميكردم آتيش از آسمون ميباره !
توي آشپزخونه لم داده بودم و واسه حقوقم نقشه ميكشيدم . ولي اصلا دخل و خرجم با هم نميخوند . بيخيال از جام بلند شدم يه سيني چايي ريختمو از آشپزخونه رفتم بيرون . وقتي چايي سُها رو روي ميزش ميذاشتم ديدم يه كتاب دستشه و داره ميخونه گفتم :
- چي ميخوني ؟
نگاهم كرد و گفت :
- دارم زبان ميخونم . امروز امتحان دارم .
سري تكون دادم و داشتم ميرفتم كه گفت :
- بلبل .
برگشتم سمتش گفت :
- تو نميخواي درس خوندن و شروع كني ؟
ابروهام و انداختم بالا و گفتم :
- درس ؟
سري تكون داد و گفت :
- آره . حداقل ميتوني ديپلمت و بگيري .
- خوب بگيرم چي ميشه ؟
- خوب تو هنوز جووني . ميتوني درست و ادامه بدي بعد دانشگاه بري . كم كم مدركت و كه گرفتي ميتوني يه كاري واسه خودت پيدا كني كه بهتر از اين كار الانت باشه .
كتابش و بست و گفت :
- تو واقعا دوست داري تا آخرش چايي واسه كسي ببري ؟
- نه خوب دلم كه نميخواد ولي . . .
نذاشت حرفي بزنم گفت :
- سخته ؟ تو اگه اراده كني من همه جوره كمكت ميكنم .
دو دل شده بودم . حرفاش قشنگ بود ولي حوصله ي اين دردسرا رو نداشتم . راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم :
- حالا فكرام و ميكنم ببينم چي ميشه .
سُها دنبالم اومد و گفت :
- فكرام و ميكنم نداره . همين الان جواب ميخوام ازت . ببين اگه قبول كني ميتونيم براي شهريور غير حضوري مدرسه ثبت نامت كنيم . من باهات درسا رو كار ميكنم توام ميري امتحان ميدي . مرداد و وقت داري . باشه ؟
- نفست از جاي گرم در مياد ؟ مگه به اين آسونيه ؟ ميدوني چند وقته درس مَرس نخوندم ؟
- بلبل يه جوري حرف نزن كه فكر كنم خنگي ! كاري نداره كه . من بهت قول ميدم كه از پسش بر مياي . فقط بايد بخواي . گفتي تا چه سالي درس خوندي ؟
نفسي كشيدم و گفتم :
- دوم دبيرستان .
- چه رشته اي ؟
- انساني .
- هم رشته هم بوديم كه خوب پس حله . فقط بايد دنبال يه مدرسه ي بزرگسال بگرديم كه ثبت نامت كنيم . كتابم من دارم . نميخواد بخري. ميتونيم ساعتايي كه كار نداريم توي دفتر با هم درس بخونيم . قبوله ؟
قيافم و در هم كردم . اين دختر تو حرف زدن دست من و از پشت بسته بود گفتم :
- چي چي واسه خودت ميبري و ميدوزي . من وقت درس خوندن ندارم .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- يعني چي وقت نداري ؟ نصف روز ميبينم كه بيكار توي آشپزخونه ميشيني . ساعت 7 هم كه از اينجا ميري . تا برسي خونه ميشه 8 . خوب از 8 ميتوني بخوني تا 10 - 11 . خيلي وقت داري بلبل فقط بايد يكم تلاش كني . حيفه باور كن . تو با اين سن كم از الان اين كارارو بكني . پس حله ؟
- شست و شو مغزيمون دادي ديگه . حله .
كف دستش و آورد بالا و دستامون و محكم به هم كوبيديم . خنديد و رفت سمت ميزش . خودش تو دانشگاه روانشناسي ميخوند . البته ميگفت نميدونم پيام نوره يا يه همچين چيزي انگار كلاس به خصوصي واسشون تشكيل نميشد واسه همين با كارش تداخل نداشت . حالا ميخواست مارو هم راهي دانشگاه كنه ! يه ذره اميدوار شدم . شايد اصلا اين چيزايي كه سُها ميگفت نميشد . شايد نميتونستم مدركي بگيرم ولي بالاخره ميشد يه قدمي برداشت كه ! يعني ميشد زندگيم از اين رو به اون رو بشه ؟
****
- چرا امروز انقدر دير كردي ؟
- چطور ؟ من كه بهشون خبر داده بودم .
- به اونا آره به من كه نداده بودي . كجا بودي حالا ؟
همونجوري كه كيفش و روي ميز ميذاشت گفت :
- رفته بودم يه پرس و جو در مورد مدرسه هاي بزرگسال بكنم . گفتن مداركت و ببري تا ثبت نامت كنن . تا آخر هفته هم بيشتر وقت نداري . يه مدرسه همين نزديكا واست پيدا كردم .
دلهره گرفتم گفتم :
- چه زود !
- چندان زودم نيست .
- آخه ما تازه حرفش و زده بوديم .
- خوب حالا بده زودتر عملي شده ؟
- نه ولي خوب اگه نشه چي ؟
- چي نشه ؟ كاري نداره من كمكت ميكنم انقدر نا اميد نباش .
سعي كردم نباشم . حرفاي سُها دلگرمم ميكرد . قبول كردم . از فرداي اون روز سُها كتاباش و واسم آورد و در مورد هر كدوم يه توضيح كلي بهم داد قرار بود 4 شنبه ظهر برم واسه ثبت نام مدرسه . دلشوره داشتم . براي اولين بار ميخواستم يه قدم بزرگ بردارم . چيزي كه با روزمرگي زندگيم فرق داشت . شايد ميتونست بهم كمك كنه از اين وضعيت در بيام .
****
حدود ساعت 12 بود بايد تا 2 ميرفتم واسه ي ثبت نام . به سمت اتاق هيراد رفتم تقه اي به در زدم صداي بفرماييدش اومد . در و باز كردم و رفتم داخل يه لحظه سرش و از روي برگه هاش بلند كرد و بعد با ديدنم دوباره سرش و انداخت پايين و گفت :
- كاري داشتي بلبل ؟
- بله با اجازتون يه مرخصي 2 - 3 ساعته ميخواستم .
- براي چي ؟
- جايي كار دارم .
همينجوري كه سرش پايين بود گفت :
- كجا ؟
دلم نميخواست چيزي بفهمه . بعدا اگه نميتونستم قبول شم واسم اُفت داشت ميگفت طرف خنگه ! گفتم :
- يه كاري پيش اومده .
سرش و از روي برگه ها بلند كرد و گفت :
- خيلي واجبه ؟
فقط سرم و تكون دادم . خدا خدا ميكردم كه نپرسه چه كاري دارم كه انقدر مهمه . گفت :
- خيلي خوب ميتوني بري . كي ميخواي بري ؟
خوشحال شدم گفتم :
- حدود ساعت 1 ميرم .
- باشه ميتوني بري .
- مرسي .
از اتاقش اومدم بيرون . به خير گذشته بود ! سريع رفتم كنار ميز سُها و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- آدرس اين مدرسه رو به من بده .
- مرخصي گرفتي ؟
- آره فقط بهش نگفتم ميخوام كجا برم توام از دهنت يه وقت نپره ها . باشه ؟
سرش و تكون داد و گفت :
- باشه خيالت راحت من هيچي بهش نميگم .
بعد آدرس و روي يه كاغذ برام نوشت و به دستم داد . حدوداي ساعت 1 از در دفتر زدم بيرون . توي كل مسير با خودم فكر ميكردم ترس نداشت كه ! حداقل حافظم كه خوبه ميتونستم همه ي درسارو حفظ كنم . من از پسش بر ميام .
يهو ياد هيراد افتادم تو دلم گفتم " اين با همه ي حواس پرتياش شده وكيل اونوقت من از پس 4 تا درس بر نميام ؟ "
لبخندي روي لبم نشست و قوي تر از قبل پيش رفتم .
كارم توي مدرسه زياد طول نكشيد سريع ثبت نام كردم و برگشتم سمت شركت . قرار بود هفته ي آخر مرداد بهم برنامم و بدن تا ببينم امتحانام كي هست . خوشحال رسيدم دفتر . سُها با ديدنم گفت :
- چي شد ثبت نام كردي ؟
- آره .
خنديد و گفت :
- چيه كبكت خروس ميخونه ؟
شونه هام و انداختم بالا و گفتم :
- هيچي . الكي حس خوبي دارم .
- تو موفق ميشي من ميدونم .
- نوكريم .
از سُها جدا شدم و به كارام رسيدم .
****
بالاخره درس خوندن و شروع كردم . سُها خيلي كمكم ميكرد . وقتي تو دفتر بيكار بودم مدام كتابم جلوم باز بود . البته واسم سخت بود بعد از اين همه مدت كه پشتم باد خورده بود دوباره بشينم سر درس و مشق ولي وقتي ميديدم سُها از من هيجان زده تره از خودم و تنبلي هام خجالت ميكشيدم و منم پا به پاش جلو ميرفتم . هنوزم نذاشته بودم هيراد و فريد از درس خوندنم بويي ببرن . البته كنجكاو شده بودن . آخه هر بار كه ميومدن تو آشپزخونه سريع كتابارو جمع ميكردم و باعث ميشد شك كنن كه چي و قايم ميكنم . يا وقتي با سُها حرف ميزديم با اومدنشون يهو حرفمون و قطع ميكرديم . هيراد ميتونست جلوي خودش و بگيره و چيزي نپرسه ولي فريد طاقت نمي آورد و با لودگي سعي ميكرد از زير زبونمون حرف بيرون بكشه ولي وقتي چيزي دستگيرش نميشد سرخورده از كنارمون رد ميشد .
تا آخر مرداد همش سرم تو كتاب بود . اصلا از دور و اطرافم خبر نداشتم . بيشتر وقتم با سُها بودم . حتي ديگه با هيرادم الكي بگو مگو نميكردم . البته اونم سر به زير تر شده بود . يه جورايي آروم تر بود .
با شروع شدن دوستي من و سُها ديگه كمتر اكبر و حسن و بقيه رو ميديدم . يه جوري اخلاقش و رفتارش جذبم ميكرد . البته حسن و اكبرم با دنيا عوض نميكردم ولي خوب سُها هم دوست خوبي شده بود برام . بعضي وقتا صداي بچه ها در ميومد كه چرا مثل قبل باهاشون نميپِلِكَم . از يهطرف درس و از يه طرفم كار وقتي برام نميذاشت . حتي جمعه ها هم كه خونه بودم بازم مشغول درس بودم . سُها تشويقم ميكرد و من روز به روز بيشتر درس ميخوندم .
شهريور رسيد . روز اولي كه ميخواستم برم امتحان بدم سُها با ديدنم گفت :
- تو با اين لباسا ميخواي بري امتحان بدي ؟
نگاهي به خودم كردم و گفتم :
- آره مگه چيه ؟
- اينجوري با كلاه و اين تيپ پسرونه كه رات نميدن .
نگاهش كردم و گفتم :
- يعني چي ؟ باس چجوري برم ؟
- بايد مقنعه سرت كني .
اخمام تو هم رفت گفتم :
- اصلا امتحان نميدم .
- ميل خودته ولي انقدر سخته كه 2 ساعت مقنعه رو تحمل كني ؟!
- آره سخته . يكي مارو تو اون هيبت ببينه چه فكري پيش خودش ميكنه ؟
- كي ميخواد ببينتت ؟ اصلا ديد اونا مهمه يا آينده ي تو ؟
- نچ نميخوام .
- بلبل لج نكن با خودت . چيزي نميشه كه تا از در مدرسه اومدي بيرون تيپ و قيافت و عوض كن .
دلم نميخواست لباساي دخترونه بپوشم و برم . ولي از يه طرفم كلي واسه امتحانا درس خونده بودم . دلم ميسوخت اگه نميرفتم . با شك گفتم :
- خوب حالا باس چي بپوشم ؟ لباس از كجا بيارم ؟
سُها خوشحال شد از زير ميزش يه كيسه رو بيرون كشيد و به سمتم گرفت گفت :
- اينارو واست آوردم كه بپوشي . ميدونستم خودت حواست به اين چيزا نيست .
- پس نقشه هات و خودت ريختي .
خنديد و گفت :
- بده به نفعت كار كردم ؟
كيسه رو با خجالت ازش گرفتم حس خوبي نداشتم . همينجوري كه كيسه رو تو دستم فشار ميدادم گفتم :
- خيلي خوب من رفتم .
داشتم به سمت در ميرفتم كه گفت :
- وايسا ببينم بلدي مقنعه سرت كني ؟
- ياد ميگيرم .
سُها از در رفتن من خندش گرفته بود گفت :
- وايسا بلبل به خدا اين لباسا نميخورتت . بيا بپوش الان ببين توش اصلا راحتي يا نه . اينا لباساي خودمه . حدس زدم هم سايز باشيم ولي يه بار بپوشيش ضرر نداره .
- نميخواد ميرم تو مدرسه تنم ميكنم .
داشتم دوباره ميرفتم كه گوشه ي پيرهنم و كشيد و گفت :
- بيا نميخورمت به خدا . يه دقيقه بپوش ببينم چجوري ميشي .
بالاخره انقدر گفت و گفت كه قبول كردم . با هم رفتيم گوشه ي آشپزخونه يه مانتوي مشكي رنگ واسم آورده بود با مقنعه ي مشكي . با اكراه مانتو رو تنم كردم و بعد نوبت به مقنعه رسيد . هي با خودم كلنجار رفتم ولي آخرم نشد كه بشه . سُها ازم مقنعه رو گرفت و تا زد داد دستم همونجوري كه داده بود دستم سرم كردم . احساس بدي داشتم . سُها نگاهم كرد و گفت :
- واي بلبل چقدر بهت مقنعه مياد عين اين دختر كوچولو ها شدي كه ميخوان برن مدرسه .
دستم رفت مقنعه و گفتم :
- خيلي خوب پس ديدي كه اندازمه .
- حالا درش بيار .
سريع مقنعه رو در آوردم و چپوندمش تو كيسه . توي يه چشم به هم زدن از كنار سُها رد شدم و خودم و رسوندم به خيابون . حس خوبي نداشتم. كاش شناسنامم پسرونه بود حداقل انقدر دَنگ و فَنگ نداشتم ديگه . كل مسير داشتم به اين فكر ميكردم كه چجوري دووم بيارم با اين مقنعهي كذايي . باز خدارو شكر كسي اينجا مارو نميشناخت . وقتي به مدرسه رسيدم سريع لباسام و عوض كردم . حتي يه نيم نگاهم به خودم نكرده بودم ببينم واقعا با اين هيبت چه شكلي ميشم . انقدر سرم و انداخته بودم پايين كه اگه يكي جلوم سبز ميشد با كله ميرفتم تو شكمش . ميخواستم خودم و از ديد همه قايم كنم . واسه اونا جاي تعجب داشت كه چرا عين ديوونه ها سرم و انقدر پايين انداخته بودم و واسه خودمم تعجب داشت كه چجوري راضي شده بودم به حرفاي سُها گوش بدم .
امتحاناي اول و دومم و با نگراني گذروندم ولي از امتحان سوم حس و حالم بهتر شده بود و كمتر نگران بودم . وقتي كه براي امتحان ميرفتم وزناي مسن و ميديدم يا اينكه ميديدم يه عده بچه و شوهر دارن ولي بازم اومدن امتحان بدن يه لحظه از خودم خجالت ميكشيدم . اينا با اين همه مشغله بازم بيخيال درس نشدن اونوقت من چجوري ميتونستم بشينم و دست رو دست بذارم و كاري واسه آيندم نكنم ؟ تقريبا تا اواسط شهريور درگير امتحانا بودم . ولي وقتي تموم شدن يه نفس راحت كشيدم . يه مدت استراحت كردم . حس ميكردم فِسِّ مُخَم در اومده . به قول سُها ميگفت وقتي كارنامت و بگيري و ببيني همه ي درسارو قبول شدي خستگي از تنت در ميره .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آخر شهريور بود كه با ترس و لرز رفتم تا كارنامم و بگيرم . چند بار هي رفتم و دوباره پشيمون شدم . ميترسيدم قبول نشده باشم . خودم به درك سُها و زحمتاش و بگو . ولي بالاخره ترس و گذاشتم كنار و رفتم جلو . اسمم و گفتم از بين يه عالمه كارنامه مال من و به طرفم گرفت. اول جرات نگاه كردن بهش و نداشتم . سريع گرفتم و از اونجا دور شدم . توي خيابون همينجوري كه كارنامه دستم بود تند تند راه ميرفتم بالاخره رسيدم به يه كوچه ي خلوت تكيه زدم به ديوار و كارنامم و باز كردم . وقتي نمره هاي قبولي رو ديدم ميخواستم از خوشحالي داد بزنم . نميدونم شايدم زدم ! انقدر خوشحال بودم كه اصلا متوجه دور و اطرافم نبودم . فقط ميخواستم سريع اين خبر و به سُها هم بدم . نمره هام تعريفي نداشت ولي مهم اين بود كه بالاي 10 بود . سراسيمه خودم و رسوندم به دفتر . از جلوي عمو رحيم سريع رد شدم كه گفت :
- چه خبرته عمو ؟ آروم تر ميخوري زمين .
همينطوري كه ميدويدم گفتم :
- عمو خوشحالم .
خنديد و گفت :
- هميشه خوشحال باشي عمو .
جوابي ندادم پله هارو دو تا يكي رفتم بالا وقتي رسيدم به دفتر ديدم دو نفر روي مبلايي كه رو به روي سُها بود نشسته بودن خودم و كنترل كردم و رفتم تو سُها با ديدنم از جاش بلند شد و اومد طرفم گفت :
- چي شد ؟
صداي سُها دوباره خوشحاليم و يادم انداخت كارنامه رو جلوش گرفتم و آروم گفتم :
- قبول شدم .
سُها چشماش برق ميزد يه لحظه از خوشحالي جيغ كشيد كه باعث شد اون دو نفر كه تو سالن بودن چپ چپ نگاهمون كنن . دستم و گذاشتم رو دهنش و گفتم :
- چته ؟ آروم تر آبرومون و قاطي حيثيتمون كردي .
سها خنديد و گفت :
- واي بلبل خيلي خوشحالم .
- ما اينيم ديگه . از اولم ميدونستم قبولم .
- آره جون خودت امتحان اولت و كه ميخواستي بدي رنگت عين گچ ديوار شده بود .
خنديدم و چيزي نگفتم سُها گفت :
- پس شيرينيت كو ؟
- موقع رفتن ميخرم ميدم كوفت كني .
- نه الان برو بخر .
- نميخوام هيراد و فريد بفهمن .
- لوس نشو ديگه قبول شدي . افتخارم داره نبايد قايم كني الكي . بدو برو كه هيچ بهونه اي رو قبول نميكنم .
انقدر خوشحال بودم كه حاضر بودم هر كاري رو بكنم . رفتم از نزديكترين قنادي شيريني خريدم و برگشتم دفتر .
سريع چايي دم كردم و شيرينيهارو گذاشتم روي ميز تو آشپزخونه رفتم پيش سُها و گفتم :
- كسي تو اتاقاشونه ؟
- نه تنهان .
- پس صداشون كن بيان شيريني بخورن .
سُها از جاش بلند شد و به سمت اتاقا رفت منم برگشتم تو آشپزخونه مشغول چايي ريختن بودم كه ُها با فريد و هيراد وارد آشپزخونه شدن . فريد با ديدن شيرينياي روي ميز گفت :
- شيرينيا به چه مناسبته ؟
سُها خنديد و گفت :
- بلبل خودت بگو .
خنديدم . نگاهم به صورت منتظر فريد و نگاه خشك هيراد افتاد چايي هارو روي ميز گذاشتم و گفتم :
- چند وقتيه كه درس خوندن و دوباره شروع كردم اين شيرينيم واس خاطر قبوليمه .
فريد خوشحال گفت :
- واي چقدر كار خوبي كردين . تبريك ميگم بهتون . اميدوارم همينجوري هر روز موفق تر باشين . اين شيريني واقعا خوردن داره .
زير لب مرسي گفتم هيرادم معلوم بود شوكه شده با حرفم ولي سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- بالاخره يه تصميم درست واسه زندگيت گرفتي . خوبه . پشتكارت قابل تحسينه .
از اونم تشكر كردم . با اينكه يكم خشك حرف زده بود ولي امروز خوشحال بودم و نميتونست ناراحتم كنه .
ادامه دارد......
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(4)
فريد همونجوري كه شيريني ميخورد گفت :
- خوب قصد دارين كنكورم بدين ؟
سُها به جاي من جواب داد :
- الان كه زوده تازه بايد ترم دوم سال سوم و پاس كنه بعد هم پيش دانشگاهي . ولي حتما شركت ميكنه مگه نه بلبل ؟
فقط سرم و تكون دادم دوباره فريد گفت :
- واقعا پشتكارتون قابل تحسينه من براتون آرزوي موفقيت ميكنم . اگه كمكي از دستمون بر بياد دريغ نميكنيم .
بعد به هيراد گفت :
- مگه نه هيراد ؟
هيراد سري تكون داد و گفت :
- حتما چرا كه نه .
دوباره تشكر كردم . بعد از اينكه شيرينياشون و خوردن از آشپزخونه رفتن بيرون و هر كيمشغول كار خودش شد .
طبق معمول هميشه ساعت 7 دفتر و بستيم و هر كسي راهي شد سمت خونش . سُها دوباره با فريد رفت حس ميكردم يه چيزايي داره بينشون اتفاق ميفته نگاهاي سُها هم به فريد فرق كرده بود ديگه آقاي صارمي جاش و داده بود به آقا فريد ! برام كارايفريد و سُها گنگ بود تا حالا كسي دور و ورم نبود كه اينجوري باشه . يه شهرام لاتهبود كه خيلي دور و ور دخترا ميپلكيد كه اونم اينجوري نبود . اينا انگار با هم رودروايسي داشتن . ولي كاراي فريد برام جالب بود . از هر فرصتي استفاده ميكرد تا با سُها حرف بزنه . مدام دور و اطرافش بود تا ببينه چي دوست داره . بعضي روزا براش ناهار ميگرفت . حتي ميديدم كه بعضي وقتا سوار ماشين فريد كه ميشد در ماشين و براش باز ميكرد .
يه جور احترام بهش ميذاشت كه بعضي وقتا حسوديم ميشد . ولي به خودم ميگفتم كه سُها واقعه حقشه يكي اينجوري باهاش رفتار كنه . دختر خوبي بود . ولي چرا تا حالا يكيبا من اينجوري رفتار نكرده بود ؟ سرم و تكون دادم تا اين فكرا از سرم بره بيرون . چرا به اين چيزاي الكي فكر ميكردم ؟
به سمت ايستگاه اتوبوس حركت كردم . زود برسم خونه كه دارم از خستگي وا ميرم . ماشين هيراد از كنارم با سرعت رد شد و رفت . يه لحظه دلم گرفت " چيه نكنه منتظر بودي دوباره بهت خوش خدمتي كنه و وايسه ؟ نكنه دوست داري تا دم مغازه هم ببرتت ؟ " سرم و با افسوس واسه خودم تكون دادم . چه خيالاي باطلي !
سوار اتوبوس شدم . مغزم از كار افتاده بود از بس اطرافم اتفاقايي ميفتاد كه من هيچي ازشون نميدونستم حتي سررشته هم نداشتم در موردشون .
بسه بلبل . چشمات و ببند و تو اين فاصله يه چرت بزن .
****
- بفرماييد سُها خانوم اين خدمت شما .
سُها با تعجب به فريد كه خرس عروسكي دستش بود نگاه كرد و گفت :
- اين به چه مناسبتيه ؟
فريد لبخند محجوبي زد و سرش و انداخت پايين گفت :
- ديشب خودتون گفتين از اين عروسك خوشتون اومده .
سُها با دستپاچگي گفت :
- خوشم اومده ولي منظورم اين نبود كه شما برام بخرينش .
- خواهش ميكنم بگيرين . اگه نگيرين ناراحت ميشم .
- آخه . . .
- نه نيارين ديگه . قابل شمارو نداره .
سُها با خجالت عروسك و ازش گرفت و تشكر كرد فريد هم خوشحال مسير اتاقش و در پيش گرفت . هيرادم سري به نشونه ي تاسف واسه فريد تكون داد و كيف به دست به سمت اتاقش رفت . منم همينجوري مات مونده بودم . رفتم كنار سُها و گفتم :
- جريان چي بود ؟
- هيچي ديشب كه داشتيم ميرفتيم خونه سر راه يه دست فروشه كنار خيابون بود كه اين خرسه دستش بود منم ناخود آگاه گفتم چقدر قشنگه . فريد ماشين و نگه داشت ميخواست بخره من نذاشتم . انگار امروز رفته ازش خريده .
عروسك و با ذوق توي بغلش گرفت . حسوديم شد . حسودي كه نه حس خوبي نداشتم. گفتم :
- مگه تو بچه اي كه عروسك واست گرفته ؟
- خوب مهم اينه كه فهميده من دوست دارم و برام خريده كارش واسم خيلي ارزش داشت .
نيشخندي زدم و گفتم :
- من كار دارم ميرم به كارام برسم توام به عروسك بازيت برس .
- بي سليقه .
از كنارش رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . يه چيزي انگار تو گلوم گير كرده بود. واقعا حسوديم شده بود ؟ اونم به سُها ؟ اون كه انقدر بهم كمك كرده بود . بس كن بلبل همش يه عروسك بود . " خوب اگه فقط يه عروسك بود چرا كسي به من ازاينا نداده تا حالا ؟ " اصلا مگه من بچم ؟ عروسك بازي كار دختراست ! با اين حرف به خودم دلداري دادم . ولي خودم فهميده بودم يه مرگيم هست . احساس ميكردم يه چيزي تو زندگيم كمه .
روي صندلي نشسته بودم و كتاب جلوم باز بود ولي اصلا توجهي بهش نداشتم . به يه نقطه روي ديوار زل زده بودم و فكر ميكردم . چرا نميخواستم سُرمه باشم ؟ 20 سال بلبل بودم وضع زندگيم اين بود حالا چند سال اگه سُرمه ميشدم چه اتفاقي واسم ميفتاد ؟ " خاك تو سرت بلبل ميخواي يه دختر باشي ؟ ميخواي انقدر ضعيف باشي كه هر كي به خودش اجازه ي هر كاري رو بده ؟ " آخه مگه همه ي دخترا ضعيفن ؟ چرا نميشد اولين دختري باشم كه خيلي قويه و تا اينجا از پس خودش و زندگيش بر اومده ؟
يهو ديدم دستي جلوي صورتم تكون ميخوره يهو خوف كردم از روي صندلي بلند شدمديدم هيراده گفتم :
- چقدر ساكت مياين تو !
ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
- ساكت ميام تو ؟! 1 ساعته دارم صدات ميكنم معلوم نيست كجايي .
-امرتون ؟
- يه مهمون قراره واسم بياد . خيلي پيشش رو دروايسي دارم . وقتي اومد 5 دقيقه بعدش برامون قهوه بيار باشه ؟
- باشه .
قبل از اينكه بره نگاهي به سر و وضعم كرد كه خوشم نيومد با اخم گفتم :
- چيز ديگه اي ميخواين ؟
يكم فكر كرد انگار دودل بود كه حرفي رو بزنه يا نزنه دوباره گفتم :
- چيزي شده ؟
نگاهم كرد و گفت :
- قهوه هارو آماده كن بده خانوم مقدمي بياره تو اتاقم .
پشتش و بهم كرد و داشت ميرفت كه گفتم :
- كار خانوم مقدمي يه چيز ديگست ! چرا من نبايد بيارم ؟
برگشت سمتم و نگاهي تو چشمام كرد گفت :
- سر و وضعت مناسب نيست . اون كلاه مسخره اي هم كه رو سرته بدترش كرده . خانوم مقدمي بياره بهتره گفتم كه مهمونم خيلي مهمه .
اين و گفت و رفت . يه لحظه وا رفتم . خواستم برم يقش و بگيرم و انقدر بزنمش تا جون بده . ولي روي صندلي افتادم . گلوم بيشتر فشرده ميشد . حس ميكردم ديگه حرفمنميتونم بزنم . اون از صبح اينم از الان .
بلبل تو قوي بودي . چته ؟ الان نشستي اينجا واسه خودت زانوي غم بغل گرفتي ؟ بايد حالش و بگيري . " خفه كار كن بابا ! نميخوام الان قوي باشم . ميخوام تو خودم باشم. "
صداي تو سرم قطع شده بود . حقيقت و گفته بود . دوباره نگاهم به سر و وضعم افتاد . واقعا تيريپم واسه كار توي يه شركت مُند بالا اونم شمال شهر اصلا مناسب نبود .
مهمون هيراد رسيد . قهوه هارو ريختم و توي سيني گذاشتم بعد سيني رو به دست سُها دادم تا ببره تو اتاق هيراد . سُها با تعجب گفت :
- چرا خودت نميبريش ؟
لبخند محزوني زدم و گفتم :
- خودشون خواستن تو ببري . من بي تقصيرم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سُها از همه جا بي خبر سيني رو برداشت و برد . دوباره روي صندلي ولو شدم و به كتاب رو به روم زل زدم .
سُها برگشت يه نگاه به قيافه ي آويزون من كرد و گفت :
- چيزي شده بلبل ؟ از صبح تو خودتي .
- نه بابا واس چي چيزي بشه ؟ خيليم رو فُرمَم !
- تو گفتي منم باور كردم . باشه نگو . ولي هر وقت دوست داشتي بهم بگي مطمئنباش من گوش شنواي خوبيم واسه حرفات .
سري تكون دادم و سُها رفت . دلم ميخواست فرياد بزنم . ولي الان نه . هنوز ظرفيتم تكميل نشده بود من بدتر از اينارو پشت سرم گذاشته بودم . نبايد با 4 تا كلمه وا ميدادم .
ساعت 7 بود سُها و فريد عزم رفتن كرده بودن . فريد براي چندمين بار توي اين مدتاومد طرفم و گفت :
- اگه بخواين شمارو هم ميرسونما . حداقل تا ايستگاه .
كم مونده بود دق دليم و سر اين بدبخت خالي كنما . هر روز بايد بهش ميگفتم كه نميام ؟ خودش نميتونست تشخيص بده و هي هر روز اين و نپرسه ؟
البته بدم نميومد باهاشون برما بالاخره بهتر از پياده گز كردن بود ولي نه دوست نداشتم سر خر باشم . با دهنش ميگفت برم باهاشون ولي چشماش خدا خدا ميكرد كه بگم نه . يه لحظه بدجنسيم گل كرد گفتم برم يكم ضد حال بخورن ولي بعد گفتم بلبل مرامت كجاست ؟ بگو نه و خلاص . گفتم :
- نه مرسي يكم كار مار دارم انجام بدم ميرم .
فريد سري تكون داد و ديگه اصرار نكرد . ديدي گفتم دلش ميخواست باهاشون نرم ! خداحافظي كردن و خيلي سريع رفتن . هيراد از اتاقش اومد بيرون . كيفش دستش بود . هنوزم از برخوردش دلخور بودم . البته حق و بهش ميدادم خودمم اين روزا از خودم راضي نبودم . هميشه انقدر به خودم مينازيدم كه حد نداشت ولي الان حس ميكردم يه چيزي كم دارم . حرف هيرادم حسم و بدتر كرده بود .
سرم و گردوندم و دوباره رفتم سمت آشپزخونه . حداقل ميرفت قيافه ي نحسش و نميديدم ميون راه با صداش متوقفم كرد :
- بلبل .
همونجوري كه پشتم بهش بود چند ثانيه چشمام و بستم و نفسم و محكم دادم بيرون . انگار ميخواستم خودم و آروم كنم كه بلا ملايي سرش نيارم . برگشتم سمتش و با اخماي تو هم گفتم :
- بله ؟
- بيشتر ميموني ؟
- بله .
- خوب پس اتاق منم يه تميز كاري بكن ولي تاكيد ميكنم سمت ميزم نرو .
- ديروز تازه اونجارو تميز كردم .
- آره ولي روي ميز گرد و خاك بود دوباره تميز كن .
دوست نداشتم 1 كلمه ي ديگه باهاش حرف بزنم . وقتي باهاش صحبت ميكردم هي حسم بدتر و بدتر ميشد . سُها راست ميگفت تا كي ميخواستم به اين و امثال اين سرويس بدم و دستور بشنوم ؟ بايد يه همتي ميكردم و خودم خودم و از اين وضع در ميآوردم زير لب آروم گفتم :
- باشه .
نگاه مشكوكي به صورتم انداخت و گفت :
- از چيزي ناراحتي ؟
نگاه سردم و بهش دوختم و گفتم :
- نه
- پس وراجيات كوش ؟
چه وقت بدي رو واسه حرف زدن انتخاب كرده بود دِ بيا برو ديگه تا نزدم دكورت و بيارم پايين ! گفتم :
- با اجازتون كار دارم .
برگشتم و رفتم سمت آشپزخونه . دستمال گردگيري و زمين شور و برداشتم و اومدم بيرون هنوزم اونجا وايساده بود . ملك خودش بود ميتونست تا صبح اونجا خشك بشه مارو سننه ؟
اول از اتاق فريد شروع كردم . زمين شور و به ديوار تكيه دادم و با دستمال افتادم به جون ميزش . چقدر اين پسر منظم بود برعكس هيراد ! مشغول تميز كاري بودم كه هيراد جلوي در اتاق سبز شد . نيم نگاهي بهش انداختم و گفتم :
- شوما هنوز اينجايين ؟
- آره تا نفهمم چت شده نميرم .
به تو چه ! كاش جرات داشتم همينجوري تو چشماش زل ميزدم و اين و بهش ميگفتم ولي به جاش گفتم :
- چيزي نيست . يكم خستم .
- خوب برو خونه . نه نه ببخشيد برو مغازه ! فردا صبح زود بيا !
همينم مونده بود جاي خوابم و بكوبه تو سرم . نترس همين روزا آواره ميشم . دوباره ياد فشاراي ممد آقا واسه تخليه افتادم گفتم :
- اونجوري صبح بايد 5 صبح راه بيفتم .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- راستي يه سوال واسم پيش اومده بود .
چرا نميذاشت يكم تو خودم باشم ؟ شيطونه ميگفت برم صبح بياما . فكر بديم نبود حداقل پوزش زده ميشد . دستمال و زمين شور و برداشتم و به آشپزخونه بردم . همونجوري دنبالم اومد و گفت :
- مگه تميز نميكردي ؟
نگاهش كردم گفتم :
- نه خيلي خستم صبح زودتر ميام . زت زياد .
- چيه ؟ ترسيدي از سوالم ؟
برگشتم سمتش عصبي نگاهش كردم و گفتم :
- بلبل از هيچي نميترسه . گفتم كه خستم . فعلا .
بدون اينكه صبر كنم تا درارو قفل كنم سريع از در دفتر زدم بيرون . پسره ي از خود راضي .
دستام و تو جيب شلوارم كردم و واسه خودم سلانه سلانه راه افتادم . هوا داشت پاييزي ميشد . هميشه از زمستون و پاييز متنفر بودم . فصل سرما ، برف ، بارون ! باعث ميشد زندگي يخ زدم يخي تر بشه . صداي بوق ماشيني رو كنار خودم شنيدم . برگشتم سمتش هيراد بود . بيخيال به سرعت قدمام اضافه كردم اومد جلوتر و دوباره بوق زد اين بار گفت :
- بيا بالا ميرسونمت دير وقته .
يكي نبود بگه تا حالا كجا بودي ؟ من هميشه دير وقت تنهايي اين ور و اون ور ميرفتم . دوباره سرعت قدمام و بيشتر كردم اين بار گفت :
- الان داري ناز ميكني ؟ بسه بهت نمياد . يكي ناز ميكنه كه مدلش دخترونه باشه اينجوري فكر ميكنم دارم ناز همجنسم و ميخرم .
برگشتم سمتش . پيمونم ديگه پر شده بود بلند گفتم :
- بسه ديگه . رات و بكش برو . ميخوام تو خودم باشم .
انگار واسش گرون تموم شده بود كه باهاش اينجوري حرف زده بودم . نگاه عصباني بهم انداخت و گفت :
- به درك .
پاش و گذاشت رو گاز و سريع از اونجا دور شد . پام و محكم كوبيدم زمين . دوباره بايد الان ميرفتم توي همون دخمه .
1 ساعت بعد خسته و كوفته رسيدم مغازه . اكبر و حسن با هم تو مغازه نشسته بودن حسن تا من و ديد گفت :
- چه عجب ما شوما رو ديديم . ستاره ي سهيل شدي . ديگه با از ما بهترون ميگردي ما فقير بيچاره ها رو يادت رفته .
با اخلاق جهنميم به حسن گفتم :
- تورو خدا تو يكي تيكه ننداز كه اصلا حال و حوصلش و ندارم .
اكبر گفت :
- چيه ؟ پشه لگدت كرده شاكي ؟
چپ چپ نگاش كردم گفتم :
- اكبر جهنميم گير نده ميگم .
حسن با ناراحتي گفت :
- خوش خلقيات واس يكي ديگست به ما ميرسي حوصله نداري ؟
كلافه گفتم :
- شوماها امشب حرف حاليتون نيست من ميرم يكم راه برم مخم باد بخوره حوصله حرف شنيدن ندارم .
تا خواستم برم حسن دستم و گرفت و گفت :
- بشين بابا چه دل نازكم شده . باشه چيزي نميگيم . حالا چت هست ؟
- هيچي ديگه بريدم .
- واس چي ؟
- اشتب كردم رفتم اونجا واسه كار .
- چرا ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- گروه خونيم بهشون نميخوره . خودم موندم معطل . آخه مارو چه به اين بالا شهريا .
اكبر كه انگار دلش واسه بدبختيم سوخته بود گفت :
- بيخيالي طي كن مثل هميشه .
- دِ آخه اگه ميتونستم كه خوب بود . هي از صبح دارم حرف ميشنُفَم . آخرشم پيمونم پر شد زدم پاچه رييسه رو گرفتم .
حسن خنديد و گفت :
- هار شدي باز ؟
- نخند حسن جدي ميگم .
اكبر گفت :
- تو كه هميشه خوب ميتونستي بيخيالي طي كني . چي شده حالا رفتي تو لب ؟ اينم رد كن بره . پولش كه خوبه . چيكار به حرفاشون داري ؟
راست ميگفت واس چي انقدر حرفاي همه واسم مهم شده بود ؟ مگه اقدس بدتر از ايناروبهم نميگفت ؟ مگه حاجي صبح تا شب اَنگ دزدي و خلافكاري رو بهم نميزد ؟ چرا انقدر بيخيال بودم ؟ چه مرگم شده بود ؟ نفس عميق كشيدم و گفتم :
- راس ميگي . بيخيالش .
اكبر گفت :
- اعصابش و داري يه چي بهت بگم ؟
نگران نگاهش كردم گفتم :
- چي شده ؟
من من كرد انگار مونده بود كه بگه يا نگه گفتم :
- دِ جون بكن ببينم چي شده .
حسن گفت :
- هيچي بابا ممد آقا دوباره فيلش ياد هندستون كرده . امروز اومده بوده در مغازه به اكبر شكايت كرده بوده كه اين رِفيقتون باس اينجارو تخليه كنه . ميگفت ديگه اينجا كه كار نميكنه . منم خوش ندارم يكي تو مغازم باشه .
يكمي مكث كرد و گفت :
- ميگفت خوش ندارم يكي كه سابقه ي درستيم نداره تو مغازم بمونه . ميگفت اگه يهو نصف شب همه چي رو بار بزنه و بره من از كجا دستم بهش برسه ؟
از كوره در رفتم گفتم :
- تازه يادش افتاده كه اينجا كي ميخوابه شبا ؟ چطور تا همين چند وقت پيش از اين حرفانميزد ؟ مردك خيرش به هيچ كس نميرسه . يكي نيست بگه آخه مغازت خالي افتاده اينجا ميميري اگه يكي هم ازش استفاده كنه ؟
يه نمه غم نشست ته دلم گفتم :
- چه ميدونم خوب ملكشه . حق خودشه كه تصميم بگيره واسش . كي دلش واسه بلبل مادر مرده ميسوزه ؟ كي اصلا به تنهايي بلبل و بي سر پناهيش فكر ميكنه ؟
سرم و انداختم پايين . از زمين و زمان بدم اومده بود . حسن و اكبر ساكت شده بودن . انگار اونام دلشون سوخته بود واسم . ولي چه كاري از دست اين بنده خدا ها بر ميومد . اكبر با ناراحتي گفت :
- غصش و نخور بيا خونه ي ما بمون .
- اكبر تعارف الكي نكن . خودتم ميدوني كه نميشه . بذار بميريم تو درد خودمون باو !
حسن گفت :
- خوب ميخواي از فردا واست بيفتم دنبال خونه ؟
- نه به پولم جايي رو نميدن . حداقلش بايد يه چيزي پيش بدم . پولم كجا بود آخه ؟
نفسم و دادم بيرون و گفتم :
- خونه به دوشي و آوارگي بد درديه . شايد فردايه سر رفتم پيش اقدس .
حسن گفت :
- تو كه گفتي بميريم پات و اونجا نميذاري .
- خوب چيكار باس بكنم ؟ از خونه به دوشي كه بهتره .
دوباره ساكت شدن . مخم كار نميكرد . امروز روز گندي بود .
يكم با حسن و اكبر حرف زديم و اونا رفتن . دوباره تاريكي و تنهايي و سكوت مغازه من و گرفته بود . چي ميشد بابام كريم عملي نبود ؟ يا اينكه ننم الان زير خاك نبود . مگه منچند سالم بود كه بايد اينجوري آواره و بي كس ميشدم ؟ به خُشكي شانس ! اوس كريم خودت اين كار و باهام كردي خودتم يه راه جلو پام ميذاري . ديگه كم آوردم . اصلا بلبل ديگه كم آورده . بسه هر چي كشيديم . جهنمت و جلو چشممون ديديم . بسه ديگه . بسه !
همونجوري كه زانوهام تو بغلم بود توي تشكم دراز كشيدم . دلم يه دست نوازش ميخواست . كسي كه تنهاييام و پر كنه و بگه همه چي درست ميشه . خسته شدم از بس كه خودم بودم . از بس خودم و قوي نشون دادم . از بس هر چي ديدم نشكستم .
****
صبح با مكافات از جام بلند شدم . راه افتادم سمت دفتر . توي راه همش تو فكر بودم. حالا بايد چيكار ميكردم ؟ نفهميدم كي رسيدم دفتر . دستم تو جيبم بود و سريع از پله ها رفتم بالا پشت در كه رسيدم تازه يادم افتاد كليدارو از عمو رحيم نگرفتم . يه دونه با دست كوبيدم تو پيشونيم . مگه اين فكر و خيالا واسم حواس ميذاشت ؟ دوباره راهي اتاق عمو رحيم شدم تقه اي به در اتاقش زدم اومد دم در لبخند زد و گفت :
- سلام عمو صبحت بخير . خوبي ؟
- سلام . قربونت عمو شوما خوبي ؟
- اِي بدك نيستم . از صبح تا شب تو اين اتاقك دلم پوسيده . ميخوام چند روزي مرخصيبگيرم برم پيش بچه هام شهرستان . خيلي وقته سر نزدم بهشون . مادر كه ندارن منم كه باباشونم سال به سال ازشون خبر ندارم . باز خوبه اين تلفنه هست . چي بگم والا عمو .
كليدارو به سمتم گرفت ازش گرفتم و همونجوري تو هم گفتم :
- فعلا عمو .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- چيزي شده عمو ؟ رو به راه نيستي ؟
نميدونم چرا يهو دلم خواست واسه يكي درد دل كنم . وايسادم و گفتم :
- چي بگم عمو . زندگيم آشوبه .
- خدا نكنه آشوب باشه عمو چي شده ؟
- هيچي دارن جاي خوابم و ازم ميگيرن . همين امروز فرداست كه كارتن خواب شم .
- اين چه حرفيه خدا نكنه .
- فعلا كه خدا هر چي بلائه داره سر ما نازل ميكنه .
- نا شكري نكن . درست ميشه .
پوزخندي زدم و گفتم :
- هي عمو اگه ميخواست درست بشه كه ميشد . انگاري قفل زدن به اين زندگي ما . هر روز يه مشكل هر روز يه گرفتاري . از اين در ميري يكي ديگه خِفتِت ميكنه .
- الان جاي خواب نداري يعني ؟ كجا زندگي ميكردي مگه ؟
- توي يه مغازه . قبلا اونجا كار ميكردم شبا هم همون جا ميخوابيدم ولي الان طرف دَبّه درآورده ميگه باس خالي كني خوش ندارم كسي اينجا بخوابه .
- جايي رو پيدا كردي ؟
- نه عمو هيچ پولي تو دست و بالم نيست كه پول پيش بدم . موندم مَعطَل كه چيكار كنم .
عمو يكم فكر كرد و گفت :
- ايشاالله درست ميشه . غصه نخور .
سري تكون دادم و دوباره از پله ها رفتم بالا . چي ميخواست درست شه ؟
سماور و آتيش كردم و نشستم رو صندلي . چند دقيقه بعد سُها سر و كلش پيدا شد . اونم تو خودش بود . زياد پا پِيِش نشدم . حوصله ي غم و غصه هاي خودمم نداشتم چهبرسه به يكي ديگه !
هيراد و فريدم ساعت 9 رسيدن دفتر . هيراد مثل همش يه راست رفت سمت اتاقش . حتييه نيم نگاهم به آشپزخونه ننداخت . باز رفته بود تو قيافه . فريد رفت سمت سُها و آروم باهاش حرف ميزد چند دقيقه بعد وقتي گل از گل سُها شكفت خنديد و به سمت اتاقش رفت . اينام واسه خودشون دنيايي داشتنا .
ميز صبحونه رو چيدم و رفتم همه رو صدا كنم فريد و سُها رو زودتر صدا زدم ميخواستم به سُها بگم كه هيراد و صدا كنه ولي بعد فكر كردم ديدم اگه خودم صداش نكنم ميگه باز ناز كردم و قهر كردم ! بيخيال رفتم سمت اتاقش در زدم و رفتم تو داشت از توي كيفش دنبال يه چيزي ميگشت گفتم :
- ميز صبحونه رو چيدم .
بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نميخورم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA