انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
بدون اينكه نگام كنه گفت :
- نميخورم .
شونه هام و بالا انداختم و تو دلم گفتم " به درك بمير از گشنگي " داشتم ميرفتم كه گفت :
- تو اينجاهارو تميز ميكردي كليد پيدا نكردي ؟
- نه چطو ؟
- هيچي . ميتوني بري .
دوباره معلوم نيست كليدش و كجا گم و گور كرده ! چرا اين انقدر پَپِه بود ؟ برگشتم پيش سُها و فريد تا وارد شدم حرفشون و قطع كردن . يه لحظه حس بدي پيدا كردم . يه چايي واسه خودم ريختم و از آشپزخونه رفتم بيرون صداي سُها رو شنيدم كه گفت :
- بلبل صبحونه نميخوري ؟
- نه ميخوام چايي بخورم .
اونم ديگه چيزي نگفت . روي مبل لم دادم و آروم آروم چاييم و ميخوردم و فكر ميكردم . واقعا كجا بايد ميرفتم ؟
نميدونم چقدر توي فكر بودم كه فريد و سُها از آشپزخونه خندون اومدن بيرون . از جام پاشدم برم تو آشپزخونه كه سُها گفت :
- چيزي شده بلبل ؟
- نه چي باس بشه مثلا ؟
- نميدونم تو خودتي انگار .
- نه نيستم .
از كنارش رد شدم . يكي نبود بگه خو اعصاب نداري واس چي پاچه اين و ميگيري .
ميز صبحونه رو جمع كردم كتابم و جلوم باز كردم و مشغول خوندن شدم . چند لحظه بعد عمو رحيم اومد تو واحدمون صداش و ميشنيدم كه از سُها سراغ من و ميگيره سُها هم گفت تو آشپزخونم . زودتر از جام بلند شدم و رفتم بيرون گفتم :
- جونم عمو ؟ كاري داشتي ؟
- آره عمو يه دقيقه بيا بيرون .
با هم رفتيم تو راهرو وايساديم گفتم :
- جونم ؟
لبخند رو لبش بود گفت :
- برات يه جايي رو جور كردم .
گل از گلم شكفت گفتم :
- كجا عمو ؟ نوكرتم به خدا .
- راستش انباري طبقه بالا خاليه . اتفاقا انباريشم خيلي بزرگه . رفتم پيش آقاي ذكاوت پسر خوبيه . اينجا دفتر بيمه دارن . بهش گفتم كه اينجوريه و يه بنده خدايي خونه ميخواد اونم حرفي نداشت .
هول و دستپاچه پريدم بين حرفاش و گفتم :
- عمو چقدر ميگيره ؟
لبخند زد گفت :
- عمو جون طرف انقدر داره كه اصلا اين چيزا واسش مهم نيست . گفت انباريم خالي افتادهاگه شما تاييدش ميكني بدين بهش . گفتم توي واحد پاييني كار ميكني . اونم حرفي نداشت . ديگه واسه اينجا اومدنم به مشكل بر نميخوري . فقط كافيه پله ها رو بري بالا .
بعد زد زير خنده . منم از خوشحالي و لبخند عمو خوشحال شدم و گفتم :
- عمو بذار دستت و ماچ كنم . نجاتم دادي .
عمو خنديد و دستاش و پس كشيد گفت :
- از اين حرفا نزن عمو من پير مرد حالا يه كار از دستم بر اومده . دلم گرفت سر صبح دمغ ديدمت .
- عمو خيلي مردي . كاش بشه جبران كنم . اصلا نجاتم دادي يهو .
همينجوري كه داشت از پله ها پايين ميرفت گفت :
- كاري نكردم عمو جون . هر وقت خواستي اسبابات و بياري بيا پيش خودم كليدش دستمه .
- چشم عمو . بازم دستت طلا .
دستي تكون داد و رفت . باورم نميشد كه صبح با اون حال بيام سر كار و الان انقدر خوشحال باشم . ديگه منم داشتم بالا شهري ميشدم . خودم خندم گرفت . سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- ميدونم همش كار خودته بازم دستم و گرفتي ايولا داري .
****
اون روز انقدر ذوق و شوق داشتم كه تا عصر رو پاهام بند نبودم . وقتي سُها همه چيرو فهميد اونم پا به پام خوشحالي كرد . يه لحظه دلم گرفت كه انقدر نامردي كرده بودم و بهش حسادت كرده بودم .
از هيرادم واسه فرداش تا ظهر مرخصي گرفتم كه با خيال راحت اسبابام و بيارم . اونم چيزي نگفت . اصلا فراموش كرده بودم كه چه حرفايي ديروز بينمون رد و بدل شده بود . اونم چيزي به روم نياورد .
شب وقتي برگشتم مغازه حسابي كيفور بودم وقتي اكبر من و ديد گفت :
- چي شده كبكت خروس ميخونه ؟
- واي اكبر شانسم زده .
- چرا ؟ چي شده ؟
- يه جاي خواب پيدا كردم .
- مرگ من ؟ كجا ؟
كل جريان و واسش گفتم هم خوشحال شد هم ناراحت گفت :
- خوشحالم كه يه جا پيدا كردي ولي تكليف ما چي ميشه ؟ ميخواي مارو واسه هميشه اينجا بذاري و بري ؟
يه لحظه دل خودمم گرفت راست ميگفت ديگه ازشون دور ميشدم رفتم سمتش و دستش و گرفتم گفتم :
- خودت كه ميدوني چاره ندارم . اينم از دست بدم هيچ جا ندارم كه برم . در ضمن نميخوام برم اونجا بمونم كه . بازم ميام پيشتون . فكر كردين دست از سر كچلتون برميدارم ؟ تو خواب ببينيد .
اكبر يه لبخند نيمه زد و گفت :
- يه نصف روز ميرفتي اون ور واسه كار ازت هيچ خبري نداشتيم با اينكه شبم توي همين محل شب و صبح ميكردي ولي حالا كه ديگه همش اونجايي چشمم آب نميخوره .
چشماش به اشك نشسته بود با تشر گفتم :
- خجالت بكش مرد كه گريه نميكنه مگه ميخوام برم بميرم ؟ بلبل بي معرفت نيست قول ميدم بيام پيشتون . دِ همچين نكن قيافت و دلم ميپوسه .
- فردا مياي اثاثات و از خونمون ميبري ؟
- آره اين مدتم زحمت دادم بهتون .
مشت زد تو بازوم و گفت :
- آره خيلي زحمت بود . گمشو خودت و لوس نكن .
خنديدم و گفتم :
- باشه حالا كه اينطور شد واسم وانت جور كن اثاثارو ببريم فردا .
- يعني مام باس بيايم ؟
- پَ ميخواي دست تنهام بذاري ؟ به توام ميگن رِفيق ؟
- نوكرتم هستم .
- سالاري
****
صبح دوباره وانت قرض كرديم از يكي از بچه ها و يه راست رفتيم دم خونه اكبر اينا . داشتيم وسايل و بار ميزديم . حاجي هم داشت از كنار خونه رد ميشد يهو من و ديد اومد جلو و گفت :
- بلبل جايي قراره بري ؟
- آره حاجي . يه اتاق پيدا كردم .
- مگه ممد آقا بيرونت كرد ؟
- خيلي وقته من با پررويي اونجا مونده بودم .
- حالا كجا ميري ؟
- يه جاي دور .
- خبر از خودت به ما بده .
همين يه كارم مونده بود كه آمار لحظه به لحظه بهش بدم . گفتم :
- چشم حاجي بي خبرت نميذارم .
- واسه عروسي كه مياي اين وري ؟
- عروسي ؟ عروسي كي ؟
- مگه اكبر بهت نگفت ؟
عين اين گيجا گفتم :
- نه چي و باس ميگفت ؟
حاجي گل از گلش شكفت خنديد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
يهو وا دادم . اين چي ميگفت ؟ نميدونم براي چي حس بد داشتم . اونم حقش بود كه ازدواج كنه . غير از اينه ؟ بسه بلبل خودت و جمع كن . سعي كردم بخندم ولي فقط لبم كج و معوج ميشد گفتم :
- به سلامتي مباركشون باشه !
- سلامت باشي بابا .
بعد دستاش و گرفت سمت آسمون و گفت :
- ايشالله واسه ي همه ي جوونا پيش بياد و سر و سامون بگيرن . خوب بابا پس بي خبرمون نذار . من برم ديگه .
سر سري باهاش خداحافظي كردم . بدجور رفته بودم تو فكر . اين كه تا همين چند وقت پيش دنبال من بود . چي شد رايش عوض شد ؟ هه اين كه سوال نداره . خوب اونم فهميد كه اشتباه كرده . فهميد تو به درد نميخوري . تازه مگه حالش و نگرفتي ؟ نكنه انتظار داشتي بيفته دنبالت موس موس كنه ؟ اصلا واسه چي داشتم بهش فكر ميكردم ؟ به نفع من . مگه شاكي نشده بودم ازش ؟
ته دلم ميدونستم كه چرا انقدر دلخورم . نه به خاطر اينكه دوستش داشته باشم يا حسي باشه اين ميون . بيشتر واس خاطر اينكه تا حالا كسي من و نديده بود . ولي حسين اولين كسي بود كه من و ديده بود .
نفس عميق كشيدم . اين چرت و پرتا چي بود ميگفتم . حسن كه داشت سوار وانت ميشد گفت :
- كجايي ؟ تموم شد . بشين بريم .
اكبر خرسه پريد پشت وانت و منم رو صندلي جلو نشستم . ديگه راست راستي داشتم از اين محل و آدماش دل ميكندم .
****
حسن سوتي كشيد و همينجوري كه نگاش به ساختمون بود گفت :
- پسر چه جاي توپيه .
بي حوصله از وانت پياده شدم و گفتم :
- همين جا باش تا برم به عمو رحيم بگم در و باز كنه .
حسن سري تكون داد اكبر از ماشين پياده شده بود و اطراف و نگاه ميكرد . سريع رفتم تو و چند دقيقه بعد با عمو رحيم اومدم بيرون . در و باز كرد تا حسن ماشين و ببره تو پاركينگ . خودشم كليد انباري آقاي ذكاوت و دستش گرفت و جلوتر راهي شد . حسن و اكبرم دنبالمون راه افتادن . در انباري رو باز كرد . نگاهي توش انداختم . بزرگ بود . فقط بديش اينجا بود كه جز دو تا پنجره ي كوچيك اونم بالاي ديوار ديگه هيچ پنجره اي نداشت . خفه بود ولي بازم از سر ما زياد بود .
انباري درست كنار پاركينگش بود . سريع وسايل و داشتيم جا به جا ميكرديم كه ماشين هيراد اومد تو پاركينگ . از ماشين كه پياده شد تازه من و ديد . با چشماي گرد شده اومد طرفم و گفت :
- اينجا چيكار ميكني ؟ مگه مرخصي نگرفتي ؟
نيم نگاهي بهش كردم و گفتم :
- چرا اسباب كشي داشتم .
- خوب پس اينجا چيكار ميكني ؟
- اسباب كشي .
اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- اينجا ؟
- آره مگه چشه ؟
نگاهي تو انباري انداخت اكبر و حسن تو بودن گفت :
- اينجا كه به درد زندگي نميخوره .
پوزخند زدم گفتم :
- نكنه انتظار داشتين تو قصر زندگي كنم ؟
چيزي نگفت فقط نگام كرد . بعد گفت :
- خيلي خوب . كارت تموم شد بيا بالا .
بعد سريع راهش و گرفت و رفت . نفسش از جاي گرم در ميومد !
كارامون كه تموم شد اكبر و حسن عزم رفتن كردن گفتم :
- ناهار باشين پيشم .
اكبر رو به حسن با هيجان گفت :
- بمونيم ؟
حسن يه چشم غره بهش رفت و بعد رو به من گفت :
- نه ديگه باس بريم . اكبرم كار داره . اون شهرام لاته الان مغازه ي ممد آقا رو به فنا داده . توام كار داري باشه يه وقت ديگه .
سري تكون دادم . ديگه اصرار نكردم . اكبر اومد جلو و گفت :
- بلبل يه وقت نكنه مارو فراموش كنيا . تورو خدا بيا اون وري باشه ؟
دلم براشون تنگ ميشد گفتم :
- باشه ميام .
دستاش و باز كرد تا بغلم كنه . منم بغلش كردم مثل اين ميموند كه توي گوشت فرو بري . ولي خيلي آروم ترم كرد . از توي بغلش اومدم بيرون . ديدم باز داره گريه ميكنه زدم تو شكمش و گفتم :
- دِ گريه نكن . باز آبغوره گيري رو شروع كردي ؟
اشكاش و پاك كرد و هيچي نگفت . حسن اومد جلو دستش و گرفت طرفم و گفت :
- نبينم غيب بشيا . بازم بيا اون وري .
دستش و گرفتم و گفتم :
- نوكر آريال حسن بقچم هستيم . چشم داداش حتما ميام .
خنديد و كلاهم و به هم ريخت گفت :
- زبون نريز نيم وجبي .
با خنده و شوخي خداحافظي كردن و رفتن . يه نگاه ديگه به انباري انداختم و بعد در و قفل كردم و رفتم بالا . خوبيش اين بود كه نزديك شده بودم به دفتر .
****
سُها خوشحال اومد توي آشپزخونه و گفت :
- هيچ معلومه از صبح تا حالا كجايي ؟
- گفتم كه اسباب كشي دارم .
يه دونه زد رو پيشونيش و گفت :
- راست ميگي حواسم كجاست ! يه خبر خوب دارم .
- چي شده ؟
- حدس بزن .
- بگو سُها حسش نيست .
- باشه خودم ميگم .
يكمي مكث كرد بعد يهو گفت :
- فريد ازم خواستگاري كرده .
- خوب اين كه از اولش معلوم بود . يه چيزي بگو كه جديد باشه منم ندونمش .
- لوس چرا ضدحال ميزني خوب ؟ من خيلي خوشحالم .
يه لحظه برگشتم طرف سُها و گفتم :
- سُها چرا وقتي پسرا از دخترا خواستگاري ميكنن همشون خوشحال ميشن ؟ چرا نميترسن ؟
سُها خنديد و گفت :
- چه حرفايي ميزنيا واسه چي بايد بترسن ؟
- خوب يه پسر بهشون پيشنهاد داده .
- خوب ؟
- چي خوب ؟ اين ترس نداره ؟
- نه نداره . اين نشون ميده كه اون پسر چقدر خواهان يه دختره كه همچين پيشنهادي بهش داده . اتفاقا خيلي جاي خوشحالي داره واسه يه دختر .
پس چرا وقتي حسين بهم اونجوري گفت من ترسيدم ؟! گفتم :
- اگه يه دختر بترسه يعني چي ؟ چرا ترسيده ؟
سُها يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خوب بستگي به دخترش داره . يهو ميبيني يكي از آيندش ميترسه . يكي ميترسه كه نكنه طرف آدم خوبي نباشه . نميدونم معمولا دخترا از اين ترسا دارن ولي جوري نيست كه تا يكي ازشون خواستگاري كرد بترسن .
پس واسه چي من از اينا نميترسيدم . پس از چي ترسيده بودم ؟ گفتم :
- آها . ممنون .
سُها مشكوك گفت :
- حالا واسه چي اين و پرسيدي ؟
- هيچي همينجوري . با خانوادش اومدن خونتون ؟
سُها دوباره با هيجان گفت :
- نه هنوز تازه ديشب بهم پيشنهادش و داد منم قبول كردم حالا قراره يه روز بيان خونمون .
سرم و تكون دادم و گفتم :
- خوشحالم برات .
- ولي اينجوري به نظر نمياد .
يه لبخند نيمه بهش زدم و گفتم :
- خره واقعا خوشحالم واست .
- خره يعني عزيزم ؟
خنديديم با هم . صداي هيراد خنده رو رو لبمون خشكوند با جديت گفت :
- هيچ معلومه شما دو تا كجاست حواستون ؟
بعد رو به سُها گفت :
- خانوم مقدمي اون تلفن بدبخت سوخت بس كه زنگ خورد صداش و نميشنوين ؟
سُها با عجله از كنار هيراد رد شد و گفت :
- شرمنده آقاي كياني .
هيراد برگشت سمت من و گفت :
- نميشنوي يه ساعته دارم صدات ميكنم ؟
خونسرد گفتم :
- امري بود ؟
- چايي برام بيار .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چايي رو روي ميز هيراد گذاشتم خواستم برگردم كه گفت :
- چرا انباري ذكاوت و گرفتي ؟
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :
- پس كجارو بايد ميگرفتم ؟
- يعني هيچ جاي ديگه نبود ؟
- نه نبود اينم عمو واسم پيدا كرد .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- چرا به من هيچي نگفتي ؟
- نپرسيدين .
- اونوقت عمو رحيم پرسيد ؟
- آره گفت دمغي مام واسش همه چي رو گفتيم . اونم كمكمون كرد .
سري تكون داد و گفت :
- انباري خودمونم خاليه اگه خواستي ميتوني اونجا بموني .
به سمت در رفتم گفتم :
- مرسي فعلا كه يه سرپناهي هست .
بدون هيچ حرفي از اتاق زدم بيرون . تازه ميگه چرا بهم نگفتي ! چه فاز مهربونيم گرفته واس ما !
توي آشپزخونه يه گوشه كز كردم . كتابم جلوم باز بود ولي دريغ از اينكه يه خط خونده باشم . سُها اومد تو آشپزخونه كنارم نشست و گفت :
- چرا جديدا اون بلبل قديم نيستي ؟
ناخودآگاه گفتم :
- اصلا ديگه نميخوام بلبل باشم . چه برسه به اينكه بلبل قديم بشم .
سُها گفت :
- يعني چي نميخواي بلبل باشي ؟ پس ميخواي كي باشي ؟
نفس عميق كشيدم و گفتم :
- هيچي ولش كن . حالم خوب نيست دارم هذيون ميگم . بينم چجوري اين آقا وكيله رو تور زدي ؟
خنديد و گفت :
- خودش افتاد تو تور من تلاشي نكردم .
****
اوايل آبان بود بالاخره فريد رفته بود خونه ي سُها اينا . قرار مدار عقد و عروسي رو هم گذاشته بودن براي فروردين . همينجوري هر روز اينا با هم برميگشتن چه برسه به الان كه ديگه هر روز با هم ميومدن و با همم ميرفتن . سُها هم كه دم به ساعت با فريد بود . حتي وقتي دفتر بودن يهو وسط كار جيم ميشدن و به بهانه ي خريد ميرفتن بيرون . صداي هيراد ديگه در اومده بود ولي من براشون خوشحال بودم . از يه طرف ديگه هم دلم ميخواست منم مثل سُها بودم .
يه گوشه نشسته بودم و درس ميخوندم . سُها اومد پيشم و گفت :
- واي بلبل امروز با فريد رفتيم لباس عروسا رو ببينيم . نميدوني چقدر قشنگ بودن . دلم ميخواست همشون و ميخريدم . وقتي فكر ميكنم كه اون روز قراره شونه به شونه ي فريد راه برم ميخوام ديوونه بشم . فكر كن تو لباس سفيد عروس . خيلي حس خوبيه .
راست ميگفت توي تن منم يه هيجان خاصي انداخته بود . گفتم :
- خوشحالي كه فريد و داريش ؟
- خوشحالم ؟ دارم بال در ميارم . خيلي دوستش دارم بلبل . همش كنارمه . هر چي ميخوام واسم ميگيره . يه تكيه گاه خوبه . مهربونه . احساس خوبي بهم ميده .
سها با هيجان تعريف ميكرد و منم لبخند ميزدم . هر لحظه بيشتر دلم ميخواست كه جاي سها باشم . گفتم :
- آخر هفته عروسي دعوتم سها .
- عروسي كي ؟
- يكي از هم محله اي هاي قديممونه .
- به سلامتي . خوشبخت بشن .
هيچي نگفتم دوباره گفت :
- چي ميخواي بپوشي ؟
كل قيافم شكل علامت سوال شده بود گفتم :
- همون لباساي هميشگيم و ديگه .
سها اخم كرد و گفت :
- آدم تو عروسي با كلاه و پيرهن مردونه ميره ؟
- پس چجوري بايد برم ؟
سها پوفي كرد و گفت :
- بلبل نگو كه تا حالا عروسي نرفتي ؟
خنديدم و گفتم :
- خوب نرفتم .
شاخاش داشت در ميومد . گفت :
- جدي ميگي ؟ نميخواي لباس بخري ؟
خيلي جدي گفتم :
- 3 ماه پيش يه پيرهن نو خريدم هنوز نپوشيدمش . همون و ميپوشم . فوقش يه شلوار ميخرم ديگه اين يكي خيلي كهنه شده .
سها به حالت مسخره گفت :
- كلاه چي ؟ نميخواي يه نو بخري ؟
با همون بي خبري گفتم :
- فكر بديم نيست اين يكي ديگه داره داغون ميشه . خوب شد گفتي كلاه باس برم سلموني بگم موهامم كوتاه كنه . باز داره بلند ميشه .
ساكت شدم داشتم به سها كه با تمسخر بهم خيره شده بود نگاه ميكردم گفتم :
- چيه ؟
- هيچي . حرف زدنت تموم شد ؟ داشتم از صحبتاتون لذت ميبردم .
- تموم شد ديگه .
- امروز با هم ميريم خريد .
سري تكون دادم و گفتم :
- من كه هميشه لباسام و از ممد آقا ميخرم . حالا اگه توام چيزي ميخواي بيا بريم .
سها داشت از آشپزخونه ميرفت بيرون گفت :
- نخير هر جا من بگم ميريم و هر چي هم كه من بگم ميخريم . حرفم توش نمياري .
سها رفت ولي فكرم درگير حرفش بود . مگه ميخواست چي بخره ؟
****
- اين چيه ؟ همينم مونده اين و بپوشم . بيا بريم همون مغازه ي ممد آقا . مارو چه به اينلباسا .
داشتم ميرفتم كه سُها دستم و كشيد و گفت :
- بيا ببينم . چي چي رو بريم مغازه ي ممد آقا . لباس به اين قشنگي . دخترونه هم هست.
- دِ آخه همينش ايراد داره . بعد از اين همه مدت من با اين لباس برم بگم چند منه ؟ اصلا خداييش به قيافمون ميخوره اين مدلي پاشيم جايي بريم ؟ تو يه نيگا به قيافه و سر و وضع من بكن ببين اصلا جور در مياد با هم ؟
سها همينجوري كه دست من و ميكشيد تا ببره تو مغازه گفت :
- بهت گفتم امروز من ميگم تو چي بپوشي و چيكار كني . توام نه نمياري .
- دِ آخه دستم و ول كن . بابا من با اين لباسا باس برم تو زنونه بشينم . اُفت داره واسه بلبل .
دستم و ول كرد و رو به روم وايساد گفت :
- خسته نشدي بس كه تظاهر كردي ؟ به چيزي كه هيچ وقت نبودي و نيستي ؟ نميخواي خودت باشي ؟ بلبل تو حيفي . فكر كردي آخرش چي ميشه ؟ نميخواي يكي تو زندگيت باشه كه بهش تكيه كني ؟ كه بذاري كاراي مردونه رو اون انجام بده ؟
سرم و انداختم پايين چيزي نداشتم بگم . چند وقتي بود كه خودمم حس ميكردم يه چيزي تو زندگيم نيست . واقعا يه چيزي كم بود دوباره گفت :
- بيا لباس و بپوش . اگه ديدي واقعا نميتوني باهاش كنار بياي نميخريمش باشه ؟
آروم سرم و تكون دادم حق با سُها بود . بايد يه تغييري ميكردم . با هم رفتيم تو مغازه يه پسر جوون اومد جلو و گفت :
- ميتونم كمكتون كنم ؟
سها گفت :
- اون لباس مشكي كه پشت ويترينتونه رو ميخوام . ميشه بيارين براي پرو ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- ميتونم كمكتون كنم ؟
سها گفت :
- اون لباس مشكي كه پشت ويترينتونه رو ميخوام . ميشه بيارين براي پرو ؟
- بله چه سايزي ؟
سها نگاهي كرد و بعد با دستش به من اشاره كرد و گفت :
- نميدونم براي ايشون ميخوام .
ترس و نگراني خاصي داشتم . حس ميكردم همه وايسادن دارن نگام ميكنن . داشتم كار خطايي ميكردم ؟ سعي كردم خودمو به بيخيالي بزنم . سها داشت مجبورم ميكرد خودم كه نميخواستم ! انگار با اين فكر يكم از عذابي كه وجدانم ميكشيد داشتم خودم و خلاص ميكردم .
فروشنده لباس و به دست سها داد و اتاق پرو و نشونمون داد . سها من و فرستاد تواتاق و لباس رو هم بهم داد . گفت :
- من پشت در اتاقم اگه كمك خواستي صدام كن .
سرم و تكون دادم . در و بستم . نگاهي به لباس كردم انگار آثار جرم دستم گرفته بودم ! يه لحظه ياد قيافه ي حسن و اكبر افتادم . واقعي روم ميشد با اين لباس برم جلوشون و بگم بلبلم ؟ خوب نميخرمش فقط ميپوشمش براي اولين بار ! فقط ببينم چه حسي پيدا ميكنم .
با اين فكر سريع لباسام و در آوردم و پيراهن مشكي رو تنم كردم . پيراهن بلند و ساده اي بود كه از كمر يكم گشاد ميشد و آستين سه ربع داشت . جنس لباس لخت بود و خودش و توي تن مينداخت . مات و مبهوت داشتم خودم و نگاه ميكردم . پيرهن ساده اي بود ولي از همون لحظه انگار عاشقش شده بودم . تا حالا همچين چيزي رو تنم نكرده بودم . حس ميكردم بلبل نيستم .
تقه اي به در خورد و بعدش سها سركي كشيد گفت :
- پوشيدي ؟
نگاهش به من افتاد دهنش از تعجب بازموند گفت :
-واي بلبل محشر شدي . نگاش كن تورو خدا . چقدر ملوس شدي . همين و ميخريم .
بعد اخماش تو هم رفت و گفت :
- اينا چيه ؟
نگاهش به دستام بود من هنوز گيج لباس بودم گفتم :
- چي چيه ؟
اشاره به دستام كرد و گفت :
- اينا چيه رو دستات ؟
- نگاهي به دستام كردم هنوز منظورش و نفهميده بودم گفت :
- منظورم اينه كه اين موها رو دستت چيكار ميكنه ؟
تازه فهميده بودم چي ميگه بيخيال گفتم :
- پس بايد كجا باشه ؟
پوفي كرد و همونجوري كه در اتاق پرو و ميبست گفت :
- خودم درستش ميكنم . زود لباست و بپوش بيا بيرون .
بدون اينكه بذاره من چيزي بگم در اتاق و بست . نگاه ديگه اي به لباس كردم . ماتششده بودم . يه چيزي زير پوستم قلقلكم ميداد كه اون لباس و بخرم .
سريع لباسام و عوض كردم و از اتاق اومدم بيرون . پول لباس و حساب كردم و با هم راه افتاديم . گفتم :
- خوب ديگه بريم خونه . تو از كدوم طرف ميري ؟
بي توجه به حرفم گفت :
- عروسي كي هست ؟
- 5 آبان . چطور ؟
-خوب پس خوبه . رفت كنار خيابون گفت :
- بيا اينجا تاكسي سوار شيم . گفتم :
- كجا ميخواي بري ؟
- بيا خودت ميفهمي .
پوفي كردم تو دلم گفتم " خدا خودم و به تو سپردم معلوم نبود اين چه بلايي ميخواستامروز سر ما بياره . "
****
تاكسيمون جلوي يه ساختمون نگه داشت مات روي تابلوهايي كه سر درش بود خيره شده بودم كجا ميخواست من و ببره ؟ سها پول و حساب كرد و تاكسي رفت . تازه يادم افتاده بود كه ميخواستم من پول و حساب كنم . بيخيالي طي كردم دوباره به سها گفتم :
- كجا ميخواي من و ببري ؟
- براي بار صدم ميگم بيا خودت ميفهمي .
دستم و از توي دستش در آوردم و گفتم :
- باس بدونم كجا ميخوام برم . همينجوري جايي نميام .
سها پوفي كرد و گفت :
- بلبل كشون كشون ميبرمتا .
بازم از جام تكون نخوردم . برگشت سمتم و گفت :
- چرا هي ميخواي مخالفت كني ؟ يه امروز خودت و بسپر دست من . همه چي رو درست ميكنم .
- چي و ميخواي درست كني ؟ من درستم .
- ميخوام ببرمت آرايشگاه .
- من نميام .
- چرا ؟
- بيام كه چي بشه ؟
- نه كه نيازي به آرايشگاه نداري . ميريم احوال پرسي آرايشگره !
بعد با حالت مسخره من و نگاه كرد گفتم :
- نميام .
- دختر آخه مگه تو غار نشيني ؟ اينا چيه پشت لبت ؟ يا يه نگاه به دست و پات كردي ؟ اينا تميزيه يه دختره .
- سها بسه . من همينجوري بزرگ شدم همينجوريم ميمونم .
- اگه فكر كردي من ميذارم تو همينجوري بموني كور خوندي .
داشت من و كشون كشون ميبرد كه بالاخره با التماس گفتم :
- سها جون من بيخيل شو . باو فردا پس فردا بخوام برم تو اون محل روم نميشه آخه .
- در عوض يه آدم جديد ميشي .
- باشه بابا قول ميدم يه صفايي به خودم بدم بيخيال شو الان .
برگشت طرفم و گفت :
- پس كي ؟
- چه ميدونم روز عروسي .
- چرا الان نميخواي كاري كني ؟
- نميدونم الان نميتونم .
ميدونستم . از برخورد همه ميترسيدم . مخصوصا هيراد كه هميشه با اخم و تخم و قيافه ي جهنمي نگام ميكرد . پيش خودش چه فكري ميكرد ؟ كه بلبلم وا داد ؟ عوض شد ؟ اصلا اكبر اينا چه فكري ميكردن ؟ فكر ميكردن بالا شهري شدم ؟ يا اينكه ازشون دور شدم اصلمم فراموش كردم ؟ نباس ميذاشتم سها هر كار دوست داره بكنه . مام واسه خودمون كسي بوديم . سها گفت :
- خيلي خوب . الان كاري نميكنيم . ولي صبح روز عروسي من ميام پيشت و با هم حسابيبه سر و وضعت ميرسيم باشه ؟
فقط سرم و تكون دادم . بالاخره يه جوري ميپيچوندمش . بلبل زير بار حرف زور نميرفت . داشتيم بر ميگشتيم كه سها گفت :
- راستي مانتو روسري داري ؟
با تعجب گفتم :
- مانتو ؟ نه
يكم فكر كرد و گفت :
- مانتو اينارو من برات ميارم .
نفس عميقي كشيدم . معلوم نبود اون شب ميخواست باهام چيكارا كنه .
به محض اينكه رسيدم خونه لباسم و مثل يه گنج يه گوشه قايم كردم . حتي واسه بار دومم روم نميشد نگاهش كنم . خدا به دادم برسه يعني اون شب ميتونستم بپوشمش ؟
****
- دِ آخه نميشه كه اينجارو ول كنيم بريم . هيراد بياد غر ميزنه ها .
- تو كاري نداشته باش . به فريد گفتم . اونم گفت اگه شده ميشينه جواب تلفنارو ميده واسه هيرادم چايي ميبره ما بريم به كارمون برسيم . بالاخره شوهر آدم رييسش باشه اين خوبيا رو هم داره ديگه .
خنديد . خندم گرفته بود . حسابي داشت از فريد بيچاره بيگاري ميكشيد . البته اونم با خوش رويي و از رو رغبت انجام ميداد . دوباره گفتم :
- بابا الان كه زوده .
كجا زوده ؟ نگاه به ساعت كردي ؟ الان ساعت 12 تا بريم كارارو انجام بديم ميشه 5 -6 تا از اينجا راه بيفتي بري محلتون ساعت 7 - 8 ميشه . تازه بايد فكر ترافيكم بكني .
مكث كردم دوباره گفت :
- بلبل بيا ديگه الان هيراد مياد اونوقت ديگه هيچ جوري نميشه بريما . بدو .
بالاخره كوتاه اومدم . با هم راه افتاديم سمت اتاقم . به محض اينكه وارد شد دو تا كيسهاي كه دستش بود و گوشه ي اتاق گذاشت و سريع گفت :
- خوب كجا قراره دوش بگيري ؟
- خونه عمو رحيم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- خوب كجا قراره دوش بگيري ؟
- خونه عمو رحيم .
يه لحظه وا رفت گفت :
- عمو رحيم كه نيست . رفته شهرستان .
- غمت نباشه كليد خونش دستمه . بهشم سپردم كه ميرم خونش .
سها گل از گلش شكفت گفت :
- پس وقت و تلف نكن . بدو بريم .
- تو كجا ؟
- نترس نميخوام باهات دوش بگيرم . بدو انقدر سوال نپرس .
يكي از كيسه هايي كه دستش بود و با خودش برداشت منم وسايلم و برداشتم و رفتيم سمت خونه ي عمو رحيم .
آب گرم سرحال ترم كرده بود . هر چند ذوق و شوق و هيجان سها نميذاشت سرحال نباشم . هنوز تو حموم بودم كه سها در زد :
- هان ؟
- هان نه بله .
ژيلتي به سمت گرفت و گفت :
- اين و بگير .
- چيكارش كنم ؟
- رگت و بزن خودت و از اين زندگي كوفتي خلاص كن ! بلبل چقدر خنگي . به نظرت اين به چه دردي ميخوره ؟
وقتي ديد هنوزم عين ماست دارم نگاش ميكنم گفت :
- بگير اون گيس بافتايي كه رو دست و پات گذاشتي رو بزن . به خدا اگه نزده باشيميام تو خودم ميزنم .
خندم گرفت گفتم :
- باشه باشه ميزنم تهديد نكن .
بالاخره كارم تموم شد از حموم اومدم بيرون . سها با لحن خنده داري گفت :
- دست و پات و نشون بده ببينم .
هلش دادم گفتم :
- برو زدم همه رو .
سريع لباس پوشيدم و دوباره برگشتيم تو اتاق خودم . ماشين هيراد تو پاركينگ بود به سها گفتم :
- اُه اُه اُه هيراد اومده . الان فريد و كشته بس كه غر زده .
- تو خيالت راحت باشه فريد از پسش بر مياد .
رفتيم تو گفتم :
- بيا هي گفتي كار داريم كار داريم . كو ؟ حاضرم . كاري نداريم كه . بيا بريم بالا به كارمون برسيم .
سها گفت :
- كجا ميري ؟ حالا حالا ها باهات كار دارم .
- سها جون من اذيت نكن ديگه چيكار داري ؟
از توي كيسه موچين و قيچي و نخ در آورد و گفت :
- بشين .
- يا خدا اينا چيه ديگه ؟
- بشين تو كاري نداشته باش .
- عمرا .
- بلبل يه بار بهت گفتم خودت و بسپر دست من . انقدر نه نيار تو كار .
از اون اصرار از من انكار ولي انگار ته دلم دوست داشتم كه يه نمه تغيير كنم . بالاخرهسها موفق شد يه گوشه نشستيم و مشغول شد . مدام ميگفتم :
- سها ابروهامو نازك نكنيا .
- بابا خيالت راحت فقط يكم زيرش و بر ميدارم كه از اين پاچه بزي در بياد .
- كوفت ابروي خودت پاچه بزه !
- كو ؟ يه نگاه به من بنداز ؟ خدايي يه دونه مو اضافه تو صورتم نميبيني . ولي صورت تو كار 1 - 2 ساعته !
بالاخره با همه ي وول خوردنا و حرف زدنام كار ابروهام و تموم كرد خواستم تو آينه خودم و ببينم كه نذاشت .
- تا قيافت و عين آدميزاد نكنم امكان نداره بذارم خودت و ببيني .
بالافاصله نخ و برداشت و يه قول خودش داشت سبيل چينگيزيام و برميداشت . اولين بار كه نخ و كشيد پشت لبم يهو سوختم . سرم و كشيدم عقب و گفت :
- هوي چته سوختم .
- اين به خاطر تنبليته . خيلي وقت پيش بايد اينارو بر ميداشتي .
- نميخوام ديگه . بذار بقيش باشه .
دستم و گرفت و گفت :
- بگير بشين ببينم . چي چي رو نميخواي ؟ مگه دست خودته ؟ شده اينجا ببندمت اين كار و ميكنم ولي همشو تميز ميكنم .
ديدم سها ول كن نيست منم مجبور شدم به خواستش تن بدم ولي هر بار كه نخ و رو پوستم ميكشيد دل و جيگرم آتيش ميگرفت . وقتي كارش تموم شد گفتم :
- خوب حالا ميشه تو آينه خودم و نگاه كنم ؟
- نه نميشه هنوز كارم مونده .
- واي ديگه چه كاري داري ؟
از توي يه كيسه ي ديگه يه سشوار و يه سري قوطي در آورد كه من تا حالا نديده بودم گفت :
- همين جا بشين .
سيم سشوار و به برق زد و مشغول شد وقتي كارش تموم شد بازم نذاشت خودم و ببينم . كم كم داشتم از دستش شاكي ميشدم . شيطونه ميگفت يه حالي ازش بگيرما . ولي بازم صبر كردم . لباسم و تنم كرد و گفت :
- راستي شماره ي پات چنده ؟
- 38 . چطور ؟
- خوب پس خوبه .
بعد از توي كيسه يه جفت كفش مهموني در آورد و بهم داد . پاشنه نداشت . خيليم ساده و شيك بود . گفتم :
- اين چيه ؟
- كفش .
- خوب دارم ميبينم ولي مال كيه ؟
- نگران نباش مال خودمه . امشب و بپوشش بعدا ازت پس ميگيرمش . آخه اون روز كفش نخريدي با كتوني كه نميتوني بري .
با خجالت ازش قبول كردم يه كيف دستي كوچيكم در آورد دستم داد . نگاهي بهم كرد و گفت :
- بلبل مثل يه تيكه ماه شدي . فكر نميكردم با يه كار كوچيك انقدر عوض بشي .
- 4 ساعته داري رو صورتم كار ميكني اونوقت ميگي يه كار كوچيك ؟
- اون به خاطر چيز ديگه بود وگرنه در اصل كاري نكردم . حالا بايد آرايشت كنم .
- بيخيال شو سها . همينم مونده با اين قيافه برم بشينم جلوي دكي .
- دكي كيه ؟
- هيچي بابا نميشناسيش . بيخيال اين يكي شو سر جدت .
- باشه همينجوريم خوبي. ولي كاش ميذاشتي يه آرايش كوچيك بكنم برات .
- حالا ميشه خودم و ببينم ؟
سها از توي كيسش يه آينه در آورد و گرفت جلوم گفت :
- دارا دارام اينم از بلبل جديد .
توي آينه نگاه كردم . اصلا باورم نميشد كه خودم باشم . خودم بودما ولي انگار يكي ديگه بود . اصلا گيج شده بودم . آينه رو از دست سها گرفتم . ابروهاي صافم و فقط يكم تميز كرده بود كه با همون يه ذره تميز كاري كلي عوض شده بودم . تازه چشماي درشتم معلوم شده بود . خبري هم از موهاي پشت لبم نبود . نگاهم افتاد روي موهام . با اينكه كوتاه بود ولي همش و سشوار كشيده بود و لَخت به سمت بالا حالت داده بودشون . هنوز مات خودم شده بودم . اين ديگه نميتونست بلبل باشه . پس اين كي بود كه تو آينه بهم زل زده بود ؟
يه دختر بود . ديگه از اون تيپ و قيافه و مدل پسرونه خبري نبود . الان يه دختر رو به روم بود . سها خنديد و گفت :
- بسه دختر انقدر خودت و نگاه نكن تموم شدي .
سرم و با گيجي گرفتم بالا و گفتم :
- سها من كيم ؟
سها آينه رو ازم گرفت و سر جاش گذاشت بازوهام و گرفت و گفت :
- الان تو يه دختر خوشگلي . كه ميخواي بري عروسي .
- من بلبلم ؟
- معلومه كه بلبل نيستي . بلبل اين شكلي بود ؟
سرم و به علامت نه تكون دادم .
- پس بلبل نيستي .
- من سُرمم .
اشك تو چشمام حلقه زده بود ولي مانع ريزشش ميشدم . سها رو بغل كردم و گفتم :
- مرسي . سها مرسي .
اونم من و تو بغلش گرفت و گفت :
- من كه كاري نكردم .
از خودم جداش كردم و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اشك تو چشمام حلقه زده بود ولي مانع ريزشش ميشدم . سها رو بغل كردم و گفتم :
- مرسي . سها مرسي .
اونم من و تو بغلش گرفت و گفت :
- من كه كاري نكردم .
از خودم جداش كردم و گفتم :
- چرا من الان سُرمم . سها ببين من الان سُرمم .
بلند زدم زير خنده و مدام اين و با خودم تكرار ميكردم " من سُرمم "
سها با لبخند نگاهم ميكرد گفت :
- مگه شك داري ؟ چرا هي با خودت تكرارش ميكني ؟
- ميخوام يادم نره . عادت كردم كه بلبل باشم . به سُرمه عادت ندارم . هميشه ازش فرار كردم . ولي الان دوباره برگشته .
سها از توي كيسه يه مانتو و روسري در آورد و گفت :
- بيا اينارو هم بگير .
- اينا چيه ؟
- مانتو روسريه . خواستي بري اينارو بايد بپوشي .
داشتم بهشون نگاه ميكردم كه گفت :
- راستي چجوري ميري ؟
- با اتوبوس .
- با اين لباس سوار اتوبوس ميشي ؟!
- پس چيكار كنم ؟
- آژانس بگير .
- مگه من گروه خونيم به اين حرفا ميخوره ؟ كمِ كم ميخواد طرف 20 چوق مارو بتيغه . اونوقت باس خودمو و دار و ندارم و گرو بذارم تا برسم اونجا . قربون مرامت . همينجوري برم راحت ترم .
سها خنديد و گفت :
- خيلي خوب هر جور دوست داري برو فقط جان خودت يكم متين تر حرف بزن با اين تيپ و قيافه اينجور حرف زدن بهت نمياد .
- ديگه عادته . تركش موجب مرضه !
- خيلي خوب من برم بالا ميخوايم با فريد بريم خريد .
گفتم :
- منم پس ميام بالا .
- كجا ؟ نميخواد ديگه الان ساعت 5 اين 2 ساعتم بدون تو اتفاقي نمي افته . بمون همين جا .
به حرف سها گوش دادم و اون رفت . آينم و در آورده بودم و مدام خودم و نگاه ميكردم . از قيافه ي جديدم خوشم اومده بود . نگاه به ساعت كردم 6 بود ديگه باس كم كم ميرفتم . پاشدم مانتو مشكي بلندي كه سها واسم آورده بود و با روسري مشكي سرمكردم . كفشامم دم در گذاشتم تا بپوشمشون . توي كيفي هم كه بهم داده بود يكم پول گذاشتم عادت نداشتم وسيله اضافي با خودم جايي ببرم . هميشه هر چي داشتم و نداشتم ميريختم تو جيبم . ولي حالا از سر ناچاري مجبور بودم كيف ببرم آخه لباسام جيبنداشت . تو همين حين در زدن . خروس بي محل اين ديگه كي بود ؟ بلند گفتم :
- بله ؟
- بلبل يه دقيقه بيا دم در .
اين كه هيراد بود . يهو يه نگراني افتاد به دلم . دوست نداشتم اينجوري جلوش ظاهر بشم . اِي سها خدا خفت نكنه . حالا اين من و ببينه چي ميگه ؟ سعي كردم دستپاچه نباشم و خودم و واس شنيدن هر تيكه اي آماده كنم . در و باز كردم سرش پايين بود وداشت چند تا برگه رو ميذاشت تو كيفش همونجوري گفت :
- بلبل من دارم زودتر دفتر و ميبندم سها و فريدم نيستن ميخواستم . . .
سرش و آورد بالا . با ديدن من درجا خشكش زد . انگار هيچي نميتونست بگه .
سرش و آورد بالا . با ديدن من درجا خشكش زد . انگار هيچي نميتونست بگه .
گفتم :
- بله ؟ امري داشتين ؟
سعي كرد از حالت خشك در بياد چند دقيقه يه بار پلك ميزد و نگاهش و توي صورتم ميگردوند و از دهنش صداهايي در مياورد كه اصلا معلوم نبود چي ميگه . بي حوصله گفتم :
- اگه كاري ندارين من باس برم جايي ؟
به خودش اومد سعي كرد محكم حرف بزنه ولي خوب نتونست خودش و كنترل كنه . تازه داشت خوشم ميومد . انگار اين دفعه اون كيش و مات شده بود البته بدون اينكه من حرفي بهش بزنم . گفت :
- گفتي جايي ميري ؟
- بله . امرتون ؟
دستي به پشت سرش كشيد و گفت :
- راستش . . . راستش . . .
بعد زير لب انگار كه با خودش حرف بزنه گفت :
- چي ميخواستم بگم ؟
نگاهي به ساعت موبايلم كردم و گفتم :
- من ديرم شده زودتر .
سرشو گرفت بالا و دوباره نگاهم كرد سعي كرد خونسرد باشه گفت :
- ميخواي برسونمت ؟ اونجوري اگه تو راه حرفم يادم اومد ميتونم بهت بگم . هان ؟
- مرسي مسيرم دوره . خودم ميتونم برم . شوما امرتون و بفرمايين .
- آها نكنه همون ته دنيا ميري ؟
شروع كرد به خنديدن ولي من سرد و جدي داشتم نگاهش ميكردم . بعد از چند ثانيه خندش و تموم كرد و جدي شد . انگار دوباره تونست هيراد هميشگي بشه با بيتفاوتي گفت :
- به هر حال من تا يه جاهايي ميتونم برسونمت . بالاخره با اين لباسا ممكنه سختت باشه .
اومدم بيرون و در اتاقم و قفل كردم گفتم :
- مرسي خودمون ميريم . شومام اگه حرفت يادت اومد زنگ بزن . زت زياد .
با اون كفشا و مانتو و كيفي كه دستم بود يه حال غريبي داشتم . ديگه به سه بازياي هيرادم فكر نميكردم .
داشتم ميرفتم كه يه ماشين بوق زد 1 پسره 6 تيغ توش بود فكر كردم ميخواد آدرسبپرسه رفتم جلو و گفتم :
- بله ؟
خنديد و گفت :
- بپر بالا .
گنگ گفتم :
- جون ؟ متوجه نميشم .
- بيا بالا متوجهت ميكنم خوشگله .
يهو سرم و كشيدم عقب . اين ديگه چه وضعش بود ؟ اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- برو رد كارت آقا .
- چي شد ؟ مورد پسند واقع نشديم ؟
- برو خدا روزيت و جاي ديگه بده .
- اگه نرم ؟
- لعنت بر شيطون . برو تا نزدم دكورت و پياده كنم .
انگار پسره فكر نميكرد اينجوري باهاش لاتي حرف بزنم . انگار از لحنم ترسيد سريع گازش و گرفت و رفت . برام چيز غريبي بود . هم غريب هم جديد !
چند قدم نرفته بودم كه دوباره صداي بوق شنيدم از پشت سرم برگشتم با اخم يه چيزي بار راننده كنم كه ديدم هيراده . خيالم راحت شد گفت :
- بيا بالا .
- گفتم كه خودم ميرم .
- ميگم بيا . ميخواي بازم يكي ديگه بيفته دنبالت ؟
پس وايساده بود من و ميپاييد ؟ به روي خودم نياوردم . حمال مفت بود ديگه . حداقل دردسر اتوبوس و نداشتم . در ماشين و باز كردم و نشستم . سريع گاز داد اخماش تو هم بود دوباره يه آهنگ خارجكي داشت گوش ميداد . يادم باشه يه كاست وطني واسش بخرم ! اصلا چيزيم سرش ميشد از اينا ؟
سرم و برگردوندم سمت پنجره ي كناريم . امروز دنيا يه رنگ ديگه شده بود . اصلا فرق كرده بود . دنيا فرق كرده بود يا من ؟ صداي هيراد و شنيدم :
- كجا ميخواي بري ؟
برگشتم سمتش هنوز اخماش تو هم بود . با ده مَن عسلم نميشد خوردش . گفتم :
- همون محله اي كه اون روزي پيادم كردين .
سري تكون داد هيچي نگفت . منم تو فاز خودم و تيپ جديدم بودم . دوباره صداي هيرادو شنيدم :
- خبريه ؟
- چطو ؟
- آخه تيپ زدي .
- آره عروسيه .
- من دعوت نيستم ؟
نگاهش كردم . چه علاقه اي به حرف زدن پيدا كرده بود ! گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- اين عروسيا به درد ما فقير فقرا ميخوره . شما مُند بالاها اينجور جاها رو دوست ندارين .
چند لحظه سكوت شد دوباره گفت :
- اون روز كه داشتي اسباب كشي ميكردي اون دو تا مردي كه همراهت بودن دوستات بودن ؟
- آره دوستاي چندين سالمن . اوني كه موهاش عينهو بقچه بود اون حسنه . بروبچ محل بهش ميگن حسن بقچه . يكي ديگشونم كه خلافي داشت اكبره . ما بهش ميگيم اكبر خرسه .
هيراد با نگاه گنگ گفت :
- خلافي چيه ؟
- اِ شيكم به اون گندگي رو نديدي ؟ اون خلافيشه ديگه !
سرش و با گيجي تكون داد و گفت :
- آها . چه اصطلاحات بانمكي دارين .
بلبل باز تند رفتي . دِ دو دقيقه اون دهن و ببند اگه مردي پاي من . سكوت كردم . سها راست ميگفت اين تيريپ اين مدل حرف زدن بهش نمي اومد ! هيراد چند دقيقه بعد دوباره شروع به حرف زدن كرد . انگار اينم تنش به تنه من خورده . حسابي امروز بلبل شده !
- شب چجوري برميگردي ؟
- يا خودم بر ميگردم يا به اكبر يا يكي ديگه ميگم برسونتم .
- چه ساعتي تموم ميشه ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- نميدونم
- اگه ميخواي بيام دنبالت ؟
يهو با تعجب برگشتم سمتش انگار خودشم فهميد حرف نامربوط زده جدي شد و گفت :
- آخه اتوبوسم نيست اون وقت شب .
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم :
- شوما غمت نباشه بلبل خودش ميتونه از پس كار خودش بر بياد .
سر خورده شد ولي زير لب گفت :
- هر جور راحتي .
يادم افتاد تو پاركينگ ميخواست يه چيزي بهم بگه برگشتم سمتش و گفتم :
- راستي حرفتون يادتون نيومد ؟
يكم فكر كرد گفت :
- نه پاك يادم رفت . اشكال نداره مهم نبود حتما .
روم و ازش گرفتم دوباره . مسير پر ترافيك و شلوغ بود . خيليم دور بود ولي بالاخره ساعت 7:30 رسيديم به محلمون . هيراد كه تا اون موقع ساكت بود گفت :
- خوب حالا بايد كجا برم ؟
- هيچ جا من از همين جا ميرم . كوچه ها تنگه يهو ماشينتون ميمونه .
قبل از اينكه بذارم حرفي بزنه از ماشين پريدم پايين و گفتم :
- مرسي زت زياد .
هيراد فقط برام دست تكون داد . چند قدم رفتم جلو برگشتم ديدم هنوز داره نگاهم ميكنه . دوباره دست تكون دادم براش . اونم همينطور . بعدش دور زد و رفت .
عروسي حسين و انداخته بودن خونه ي آقا ناصر دوست جون جوني دكي . مسير خونشم سر راست بود . يكم پياده روي كردم و بالاخره بهش رسيدم . سر تا سر كوچه و سر در خونه رو ريسه كشيده بودن . صداي كِل و دست از توي خونه ميومد . از دور حاجيرو ديدم كه با يه سري ديگه دم در وايساده بود . هي با خودم كلنجار ميرفتم . برم يا نرم . حالا من و اينجوري ببينه چه فكري ميكنه ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(5)
سرم و برگردوندم سمت پنجره ي كناريم . امروز دنيا يه رنگ ديگه شده بود . اصلا فرق كرده بود . دنيا فرق كرده بود يا من ؟ صداي هيراد و شنيدم :
- كجا ميخواي بري ؟
برگشتم سمتش هنوز اخماش تو هم بود . با ده مَن عسلم نميشد خوردش . گفتم :
- همون محله اي كه اون روزي پيادم كردين .
سري تكون داد هيچي نگفت . منم تو فاز خودم و تيپ جديدم بودم . دوباره صداي هيرادو شنيدم :
- خبريه ؟
- چطو ؟
- آخه تيپ زدي .
- آره عروسيه .
- من دعوت نيستم ؟
نگاهش كردم . چه علاقه اي به حرف زدن پيدا كرده بود ! گفتم :
- مگه ميشناسينشون ؟
- خوب آشنا ميشيم .
- اين عروسيا به درد ما فقير فقرا ميخوره . شما مُند بالاها اينجور جاها رو دوست ندارين .
چند لحظه سكوت شد دوباره گفت :
- اون روز كه داشتي اسباب كشي ميكردي اون دو تا مردي كه همراهت بودن دوستات بودن ؟
- آره دوستاي چندين سالمن . اوني كه موهاش عينهو بقچه بود اون حسنه . بروبچ محل بهش ميگن حسن بقچه . يكي ديگشونم كه خلافي داشت اكبره . ما بهش ميگيم اكبر خرسه .
هيراد با نگاه گنگ گفت :
- خلافي چيه ؟
- اِ شيكم به اون گندگي رو نديدي ؟ اون خلافيشه ديگه !
سرش و با گيجي تكون داد و گفت :
- آها . چه اصطلاحات بانمكي دارين .
بلبل باز تند رفتي . دِ دو دقيقه اون دهن و ببند اگه مردي پاي من . سكوت كردم . سها راست ميگفت اين تيريپ اين مدل حرف زدن بهش نمي اومد ! هيراد چند دقيقه بعد دوباره شروع به حرف زدن كرد . انگار اينم تنش به تنه من خورده . حسابي امروز بلبل شده !
- شب چجوري برميگردي ؟
- يا خودم بر ميگردم يا به اكبر يا يكي ديگه ميگم برسونتم .
- چه ساعتي تموم ميشه ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- نميدونم
- اگه ميخواي بيام دنبالت ؟
يهو با تعجب برگشتم سمتش انگار خودشم فهميد حرف نامربوط زده جدي شد و گفت :
- آخه اتوبوسم نيست اون وقت شب .
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم :
- شوما غمت نباشه بلبل خودش ميتونه از پس كار خودش بر بياد .
سر خورده شد ولي زير لب گفت :
- هر جور راحتي .
يادم افتاد تو پاركينگ ميخواست يه چيزي بهم بگه برگشتم سمتش و گفتم :
- راستي حرفتون يادتون نيومد ؟
يكم فكر كرد گفت :
- نه پاك يادم رفت . اشكال نداره مهم نبود حتما .
روم و ازش گرفتم دوباره . مسير پر ترافيك و شلوغ بود . خيليم دور بود ولي بالاخره ساعت 7:30 رسيديم به محلمون . هيراد كه تا اون موقع ساكت بود گفت :
- خوب حالا بايد كجا برم ؟
- هيچ جا من از همين جا ميرم . كوچه ها تنگه يهو ماشينتون ميمونه .
قبل از اينكه بذارم حرفي بزنه از ماشين پريدم پايين و گفتم :
- مرسي زت زياد .
هيراد فقط برام دست تكون داد . چند قدم رفتم جلو برگشتم ديدم هنوز داره نگاهم ميكنه . دوباره دست تكون دادم براش . اونم همينطور . بعدش دور زد و رفت .
عروسي حسين و انداخته بودن خونه ي آقا ناصر دوست جون جوني دكي . مسير خونشم سر راست بود . يكم پياده روي كردم و بالاخره بهش رسيدم . سر تا سر كوچه و سر در خونه رو ريسه كشيده بودن . صداي كِل و دست از توي خونه ميومد . از دور حاجيرو ديدم كه با يه سري ديگه دم در وايساده بود . هي با خودم كلنجار ميرفتم . برم يا نرم . حالا من و اينجوري ببينه چه فكري ميكنه ؟
بالاخره بيخيال شك و ترديد شدم و رفتم نزديك . به محض ديدن يه زن سريع سرش و انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين بفرماييد داخل .
مونده بودم بهش بگم كيم يا نگم . ديدم الان نگم بهتره . سريع از كنارش رد شدم . دور تا دور حياط خونه رو صندلي و ميز چيده بودن كه مردا همه رو اشغال كرده بودن . با چشمم دنبال بچه هاي خودمون گشتم ولي نديدمشون گوشيم و در آوردم و شماره ي حسن و گرفتم :
- كجايي پس تو ؟
- تازه رسيدم . شوماها كجايين ؟
- كوشي ؟ دم در نيستي كه .
نگام و چرخوندم ديدمش داشت سرك ميكشيد گفتم :
- بشين ديدمت الان ميام پيشتون .
خداحافظي كرد . يه راست رفتم طرف صندلي هاشون كه يه گوشه ي حياط بود تا رسيدم بهشون يه دونه محكم زدم پس كله ي شهرام لاته و رو به همه بلند گفتم :
- سلام . سرورتون اومد .
همه با شنيدن صدام برگشتن . شهرام دستش پس كلش بود ولي با ديدن من همشون يهو خشك شدن . اصلا با ديدنشون يادم رفته بود كه چقدر تغيير كردم با تشر گفتم :
- چه مرگتونه ؟ جن ديدين ؟
اكبر زودتر از همه به خودش اومد بهم نزديك شد و گفت :
- بلبل تويي ؟
- پَ عممه ؟ خودمم ديگه . چته حسن ؟ نفس بكش مردي .
حسن به خودش اومد گفت :
- چرا سر و ريختت اينجوري شده ؟
تازه يادم افتاد گفتم :
- آخ شرمنده . ديدم چرا ماتتون برده ها . نگو واس خاطر اين تيريپمه . چطوره ؟ خوب شدم ؟
اكبر با لبخند گفت :
- خيلي .
حسن اخمي كرد و گفت :
- نه . اين چه تيريپيه آخه ؟ برو در بيار اين لباس مسخره ها رو .
اكبر با اخم به حسن گفت :
- چيكارش داري ؟ خيلي هم بهش مياد . بلبل اين دروغ ميگه گوش نده .
نگاهم به شهرام افتاد كه با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد اخم كردم و گفتم :
- دِ ببند اون گاله رو الان مگس ميره توش . اگه ديدات و زدي درويش كن اون چشات و !
شهرام دستپاچه سرش و انداخت پايين . ابول گفت :
- چه خوشگل شدي .
حسن زد تخت سينه ي ابول و گفت :
- بمير ابول .
ابول ساكت شد . اكبر گفت :
- چرا زودتر اين شكلي نكردي خودت و ؟ اصلا نشناختمت . خيلي خوب شدي .
حسن اومدي يه تشر به اكبر بره كه اكبر گفت :
- تو چته ؟ از اون وقت تا حالا داري واق واق ميكني ؟ خوب خوشگل شده ديگه . اون لباسا و تيپ و قيافش بهتر بود يا اين ؟ اصلا يه نيگا بنداز . تازه شده چيزي كه بايد باشه .
حسن رو صندليش نشست و گفت :
- پَ بفرماييد قسمت زنونه .
برخورد همشون خوب بود به جز اين حسن . نميدونم چش شده بود . دعايي شده بود انگار . گفتم :
- ما نوكر آق حسن بقچم هستيما . چته برادر ؟ قياف مياي واسمون ؟
حسن نگاه بهم نكرد گفت :
- قياف نيومدم .
اكبر گفت :
- بلبل اين و ولش كن . نون خودش و ميخوره آشتي ميكنه . برو تو لباسات خراب ميشه ها .
برخورد اكبر از همه باحال تر بود . كلا بچه زيادي لطافت داشت گفتم :
- دلم ميخواست پيشتون باشم .
حسن با اوقات تلخي گفت :
- وقتي اينارو پوشيدي يعني دلت نميخواسته .
تا خواستم چيزي بگم اكبر با چشم و ابرو گفت بيخيال شم . منم گفتم :
- ميبينمتون فعلا .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مسير خونه رو گرفتم . يه جورايي حس كمبود داشتم . چرا من نباس بيرون بشينم ؟ يه حساي متفاوتي بود . از يه طرف خوشم اومده بود كه مارو قاطي زنا حساب ميكردن از يه طرف ديگم پنچر بودم كه نميذاشتن پيش رِفيقام باشم . نگاهي به دور و اطرافم كردم . حسين يه گوشه ي حياط نشسته بود و چند نفر كنارش بودن . نميشد گفت داماد خوش تيپيه ولي تا دلت بخواد نجابت داشت ! اصلا متوجه من نشد . به موقعش بايد اونم غافلگير كنم .
با اين فكر يه لبخند شيطاني نشست رو لبم . خيلي دلم ميخواست برخوردش و ببينم !
در خونه رو باز كردم . حاج خانوم و يه زن ديگه گوشه اي وايساده بودن و حرف ميزدن . با ديدنم به سمتم اومدن و با خوش رويي گفتن :
- بفرماييد خوش اومديد .
انگار حاج خانوم من و نشناخت گفتم :
- حاج خانوم نشناختين ؟
يكم دقت كرد و گفت :
- نه مادر نشناختم . شرمنده .
بهش حق ميدادم . وقتي خودمو تو آينه ديدم نشناختم چه برسه به اين بنده خدا . گفتم :
- بلبلم .
حاج خانوم كم مونده بود دو تا شاخ رو سرش در بياره با سستي گفت :
- بلبل تويي مادر ؟ الهي قربون قد و بالات . چه عوض شدي . چقدر خانوم شدي .
به سمتم اومد و من و تو بغلش گرفت . بعد از يه مكث كوتاه از بغلش در اومدم و گفتم :
- قربون شوما . تبريك ميگم . ايشالله به پاي هم پير شن .
انگار تازه به خودش اومده بود با خوش رويي قديمش گفت :
- ايشالله همه ي جوونا خوشبخت بشن مادر . وايسا حسني رو صدا كنم ببينتت خوشحال ميشه .
چند دقيقه بعد حسني اومد با ديدنم جيغي كشيد و گفت :
- اين بلبله ؟
مامانش خنديد و گفت :
- آره مادر ميبيني چه خانوم شده ؟ هزار الله اكبر .
حسني يكي از اون خنده معروفاش و تحويلم داد و گفت :
- حالا چرا سرپا وايسادي بيا بريم تو بشين .
همراهش رفتم تو . بالاخره چشمم به جمال عروس خانوم روشن شد . قدش از من بلند تر بود . يكمم لاغر تر بود . قيافه ي معمولي داشت . حتي آرايش غليظشم نتونسته بود يكم به قيافش جلوه بده . رو به حسني گفتم :
- اسم عروس چيه ؟
با خنده گفت :
- سميّه دختر خوبيه . خيلي مهربونه .
- مشخصه .
نميدونم اين و واسه مسخره گفتم يا واقعي . ولي يه حسي بهم ميگفت الان تو بايد جاي اون مينشستي . واقعا دلم ميخواست جاش باشم ؟
با صداي حسني به خودم اومدم :
- بيا بريم تو اون اتاق لباسات و در بيار .
به حرفش گوش دادم . مانتو و روسري رو در آوردم حسني تا من و ديد گفت :
- واي بلبل تو محشري . تيپ و قيافش و ببين . چقدر خوشگل شدي .
فقط خنديدم . خجالت ميكشيدم وقتي ازم تعريف ميكردن . واقعا انقدر كه ميگفتن خوشگل بودم ؟
دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .
دوباره با حسني برگشتيم تو اتاق . يه گوشه نشسته بودم و عروس گذاشتم زير ذره بين .
به نظر ميومد كه خوشرو باشه درست مثل حسني . با صداي حسني به خودم اومدم :
- پاشو برقصيم .
با گيجي نگاهش كردم گفتم :
- هان ؟ نه من نميرقصم .
- چرا عروسي به رقصشه .
دِ بيا حالا چجوري حاليش ميكردم كه اهلش نيستم . گفتم :
- تو برقص من نميتونم .
حسني با لب و لوچه ي آويزون گفت :
- خيلي خوب .
از كنارم رد شد تازه حواسم رفت به زني كه داشت روي يه قابلمه كه جلوش گذاشته بودن ميزد و بقيه هم با دست و رقص همراهيش ميكردن . تا حالا همچين چيزايي نديده بودم برام جديد بود . حسني بعد از اينكه حسابي رقصيد دوباره اومد پيشم نشست و گفت :
- واي چقدر گرمم شد . نميدوني چقدر خوشحالم كه عروسي حسينه .
فقط لبخند زدم بهش . واقعا نميدونستم نه خواهر داشتم نه برادر پس احساس حسني رو نميفهميدم .
ساعت حدوداي 9:30 بود كه گفتن وقت شامه . همه ي زنا از جاشون بلند شدن و حسابيچادر چاقچور كردن . مات داشتم نگاه ميكردم كه حسني گفت :
- بلبل برو مانتو تنت كن ميز گذاشتيم تو حياط . اونجا شام ميخوريم .
سري تكون دادم و سريع رفتم لباسام و پوشيدم . به سختي ميتونستم روسري رو رو سرم نگه دارم مدام سُر ميخورد يا همش كج و معوج ميشد . وقتي از اتاق اومدم بيرون كسي توي خونه نمونده بود همه حمله ور شده بودن سمت غذاهاي مادر مرده . از خونه اومدم بيرون نگاهم دوباره چرخيد دنبال اكبر و حسن . يه گوشه نشسته بودن و بشقاباي غذاشون دستشون بود . سريع به سمت ميز غذا رفتم . گشنم بود ظهرم از دست كاراي سها نتونسته بودم چيزي بخورم .
داشتم غذا ميكشيدم كه سنگيني نگاه كسي رو روي خودم حس كردم . سرم و گرفتم بالا . حسين بود كه يه گوشه با سميه نشسته بود ولي سرش همش به طرف من بود . نميدونستم شناخته يا نه . شونه هام و بالا انداختم ظرفم و برداشتم و به سمت بچه ها رفتم . اكبر دوباره با ديدنم گل از گلش شكفت ولي بازم قيافه ي حسن جهنمي شد گفتم :
- حسن چته تا من ميام ميري تو هم ؟
- طوريم ني .
- آره معلومه . بنال .
مشغول خوردن شد حرفي نميزد . اكبر گفت :
- هيچي دلش واسه بلبل تنگ شده بود ولي الان كه اومدي يكي ديگه بودي بچه غريبي ميكنه .
زديم زير خنده گفتم :
- اگه بدوني چقدر واسه اين تيپ و قيافه دردسر كشيدم انقدر خودت و نميگرفتي .
حسن گفت :
- خوب مگه مجبور بودي ؟ اونجوري هم ساده تر بود هم بهتر .
دلم گرفت از حرفش ولي چيزي نگفتم . به زور دو تا قاشق از باقالي پلويي كه تو بشقابم بود خوردم و بقيش و دادم به اكبر . پشتم و بهشون كردم و نگاهي به خونه ي آقا ناصر انداختم كه دوباره نگاه حسين و ديدم . نخير اين تا چشممون و امشب در نمي آورد ول كن ماجرا نبود . رو به اكبر گفتم :
- من ميرم يكم اينجاها بچرخم .
اكبر فقط سرش و تكون داد . داشتم از نگاه حسين فرار ميكردم وگرنه مارو چه به چرخ زدن .
صداي كف و كِل و شلوغ كاري ديگه نمي اومد . انگار همه منتظر بودن وقت غذا خوردن بشه . صدايي از پشت سر گفت :
- بلبل خانوم .
اين مدل صدا كردن فقط به يكي مي اومد . سرم و برگردوندم . حسين با چشماي گرد شده نگاهم ميكرد گفت :
- واقعا خودتونين ؟
نميدونم چرا دستپاچه شده بودم . گفتم :
- خودمم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- خودمم .
نفسش و محكم داد بيرون آب دهنش و قورت داد انگار گلوش خشك شده بود گفت :
- واي باورم نميشه خودتون باشين . يعني . . . يعني . . . چجوري بگم .
باز اين سوزنش گير كرد . كم كم به خودم اومدم و قيافه ي جدي گرفتم براش نگاهش و ازم بر نميداشت ! قبلا كه مجرد بود با حيا تر بود ! چه بي حيا زل زده بود تو صورتم . اخمي بهش كردم سرشو انداخت پايين . از خودم خوشم اومد . اخمم كار ساز بود دوباره گفت :
- راستش هي داشتم نگاهتون ميكردم . يه لحظه شك كردم خودتون باشين .
يكم مكث كرد دوباره گفت :
- واقعا اين مدت تغيير كردين .
- آدما همه تغيير ميكنن . خود شومام تغيير كردين .
گفت :
- نه ما كه تغييري نكرديم ولي شما خيلي تغيير كردين .
با لحن نيش دار گفتم :
- چرا ديگه مثلا تا همين چند ماه پيش زن نداشتين الان دارين . يعني تغيير كردين .
سرشو گرفت بالا و نگاهم كرد . خاك تو سرت بلبل اين تازه سر به زير شده بود باز كِرم ريختي ؟ اصلا چرا بهش تيكه مينداختم ؟ گفت :
- من نميخواستم به اين زودي ازدواج كنم . يعني نه كه نخوام اصلا نميتونستم . مگه آدم چند بار تو زندگيش از يكي خوشش مياد ؟ راستش اين آخريا فشار مامان و بابا رومزياد شده بود . ميگفتن بايد زن بگيرم . راستش نميتونستم نه بيارم تو حرفشون . وگرنه خودتون كه ميدونين من چقدر . . .
نذاشتم چيزي بگه خاطره ي بد اون شب دوباره اومد تو ذهنم بلند گفتم :
- ايشالله خوشبخت بشين .
دوباره نگاهم كرد . ادامه ي حرفش و خورد و زير لب گفت :
- ممنون .
داشت دست دست ميكرد كه چيز ديگه اي بگه ولي من نميخواستم ديگه حرف بزنه . گفتم :
- سميه خانوم تنهان بفرماييد .
انگار فهميد ديگه نميخوام باهاش حرف بزنم چون گرفته و سرخورده گفت :
- بله حق با شماست . فقط ميخواستم بگم كه . . . اين . . . اين . . .
جونت بالا بياد بگو ديگه !
- اين تيپ و قيافه خيلي بهتون مياد . با اجازتون .
به سرعت رد شد رفت . پوفي كردم . هميشه ميدونستم حسين دست و پا چلفتيه . ناراحت نبودم . امشب كلا يه نمه شاد ميزدم . اونم واس خاطر قيافه و دَك و پُز جديدم بود . رفتم سمت اكبر و بقيه ساعت از 10 گذشته بود گفتم :
- بچه ها يكي باس من و برسونه .
هر كي خودش و زده بود به يه راه ديگه گفتم :
- خيلي نامرديد من اين وقت شب چجوري برم اون سر شهر ؟
حسن گفت :
- قبلا نميترسيدي . چرا الان ترسو شدي ؟
ديگه طاقتم طاق شد گفتم :
- برادر من نشستي اينجا هي تيكه بار ما ميكني كه چي ؟ آره تيپم عوض شده . اصلا دكورم و عوض كردم . اينجوري راحت ترم . اين همه سال پدر و مادر نداشتم و بار مسئوليت انقدر اذيتم كرده بود كه نميتونستم فكر كنم كه باس چي باشم ؟ كه چيكار كنم . حالا كه فهميدم تو واسم قيافه ميگيري ؟ به توام ميگن رفيق ؟
نگاهش كردم به نظر ميومد نرم تر شده باشه ولي من شاكي بودم گفتم :
- بچه ها من ميرم خداحافظي كنم بعدشم ميرم . فعلا .
اكبر گفت :
- وايسا چجوري ميري ؟
- خودم يه غلطي ميكنم .
سرم و برگردوندم . رفتم به سمت حاج خانوم كه كنار حسني و دُكي وايساده بود گفتم :
- حاج خانوم با اجازتون رفع زحمت ميكنم ديگه .
حاجي سرشو انداخت پايين و گفت :
- خوش آمدين . مرسي كه تشريف آوردين
حاج خانوم نگاهي به حاجي كرد و گفت :
- حاجي ميدوني كيه ؟
حاجي با تعجب سرش و گرفت بالا و گفت :
- كيه ؟
حاج خانوم خنديد و گفت :
- بلبله حاجي .
حاجي تو صورتم زل زد و گفت :
- واقعا ؟ بلبل خودتي بابا ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- حاجي ديگه مارو نشناسه از بقيه چه انتظاري ميشه داشت .
- آخه عوض شدي بابا جون . چقدر خانوم شدي . خوشحالم اينجوري ميبينمت . ايشالله عاقبت به خير شي دخترم .
سرم و آوردم بالا . حاجي يكم از زندگيم پرسيد جواب بهش دادم و بعد ازشون خداحافظي كردم . از سميه و حسينم خداحافظي كردم تا لحظه ي آخر حسين نگاهش پرحرف بود ولي سريع روم و ازش گرفتم و به طرف در راه افتادم .
حتي حسن و بقيه از جاشون بلندم نشده بودن كه من و برسونن ! چه توقع بيجايي داشتما . مگه ماشين خودشون زير پاشون بود آخه ؟
بدون اينكه يه لحظه حتي برگردم سمتشون از در خونه زدم بيرون . كلافه بودم . انقدر به تيريپ خودم رسيده بودم ولي آخرش چي شده بود ؟ همه گفتن عوض شدم ؟ حتي نشناختنم . فقط همين ؟ پوفي كردم و مسير مستقيم و در پيش گرفتم . حالا اين موقع شب بايد با چي ميرفتم ؟ نگاهي به كيفم كردم . حدود 10 هزار تومن داشتم . دو دل بودم . ميتونستم تيكه تيكه تاكسي سوار شم . حداقل از اينجا تا دفتر بايد 5 كورس تاكسي عوض ميكردم .
توي همين فكرا بودم كه كنار يكي از ديوارا حس كردم يكي تكيه زده از سر كنجكاويبرگشتم نگاهي بندازم كه ديدم مهديه . ولي انگار من و نشناخت چون فقط نيم نگاهي كرد و سرش و چرخوند . واسه همه غريبه بودم !
خيلي بي حوصله بودم . به هر ضرب و زوري بود خودم و رسوندم به دفتر . وقتي وارد اتاقم شدم لباسام و در آوردم و نگاهي بهشون كردم . دوباره بايد با سُرمه خداحافظي ميكردم . يعني كي دوباره ميتونستم سُرمه باشم ؟
****
صبح از جام بلند شدم دوباره لباساي هميشگيم و تنم كردم و به سمت واحدمون رفتم. دوباره شده بودم بلبل البته بدون موي اضافه توي صورت و بدنم ! سماور و آتيش كردم و منتظر بقيه شدم . سها و فريد خندون اومدن . سها با ديدنم به سمتم اومد وگفت :
- ديشب خوش گذشت ؟
- اي بدك نبود .
- ببينم تونستي دلبري كني ؟
- گمشو سها . مگه واس خاطر اين كارا رفته بودم ؟
- پس الكي انقدر به تيپ و قيافت رسيده بودم ؟
- هيچ كس نميشناختم .
- خوب حق داشتن . خيلي خوب شده بودي .
فقط سرم و تكون دادم بعد گفتم :
- راستي لباسا و وسايلتم گذاشتم پايينه خواستي بري بگو برم برات بيارمشون .
- باشه . ببينم پس چرا امروز دوباره با اين تيپ و قيافه پاشدي اومدي ؟
- پَ چجوري ميومدم ؟
- بايد بريم يه دست مانتو شلوار و روسري هم برات بخريم . اينجوري ديگه نبايد تيپ بزني .
- عمرا همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود .
- بلبل ! باز رو حرف من حرف زدي ؟
اين و گفت و رفت سمت ميزش . يه جورايي يعني بحث تموم . نفسم و محكم دادم بيرون . هنوز خبري از هيراد نبود . انگار امروز دادگاه داشت . سرم و با كارام و درس حسابي گرم كرده بودم با صداي اِهِم كسي سرم و گرفتم بالا هيراد بود گفتم :
-سلام
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 5 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA