انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 14:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
- عمرا همون يه بار واسه هفت پشتم بس بود .
- بلبل ! باز رو حرف من حرف زدي ؟
اين و گفت و رفت سمت ميزش . يه جورايي يعني بحث تموم . نفسم و محكم دادم بيرون . هنوز خبري از هيراد نبود . انگار امروز دادگاه داشت . سرم و با كارام و درس حسابي گرم كرده بودم با صداي اِهِم كسي سرم و گرفتم بالا هيراد بود گفتم :
-سلام
سري تكون داد كيف به دست اول اومده بود تو آشپزخونه سرك بكشه ! يكم به در وديوار نگاه كرد منم همينطوري ساكت نگاهش ميكردم صورتش و به طرفم گردوند و زل زده بود تو صورتم و تك تك اجزاش و زير و رو ميكرد . نميدونستم داره دنبال چي ميگرده . از اينكه يكي تو صورتم خيره بشه حالم بد ميشد گفتم :
- امري داشتين ؟
بي مقدمه گفت :
- عروسي خوش گذشت ؟
- خوب بود .
دوباره مكث كرد . عصبي شده بودم گفتم :
- چايي ميخورين ؟
همونجا نشست و گفت :
- آره ممنون ميشم يه دونه برام بريزي .
پوفي كردم يه استكان چايي براش ريختم و جلوش گذاشتم . بعد كتابم و برداشتم و از آشپزخونه اومدم بيرون . معلوم نبود چه مرگشه نه به روزايي كه تا از در ميومد ميرفتتوي اتاقش و نه به الان كه انقدر راحت لم داده بود جلو چشماي من !
روي يه مبل كنار سها نشستم آروم ازم پرسيد :
- چي شده ؟
شونه هام و انداختم بالا و سرم و كردم تو كتابم . چند دقيقه بعد هيراد مثل هميشه خشك و عصا قورت داده به سمت اتاقش رفت .
زير لب جوري كه فقط سها بشنوه گفتم :
- معلوم نيست چشه از ديشب تا حالا فاز خوش خدمتي گرفته ! الانم كه همش زل زده بود تو صورتم !
سها خنديد و گفت :
- مگه ديشب ديدت ؟
- آره بابا اومد دم اتاقم مثلا كارم داشت ولي تا آخرش ما نفهميديم واس چي اومده بود !چرا هي زل ميزنه ؟
- حتما داره دنبال بلبل ديشب ميگرده !
شايد حق با سها بود يعني واقعا براش مهم بود ؟ بعيد ميدونستم .
****
صداي تق تق از بيرون ميومد خوف كرده بودم . از جام بلند شدم چوبي رو كه هميشه گوشه ي انباري ميذاشتم و برداشتم كلاهم و هول هول سرم كردم و از اتاق آروم رفتم بيرون . انگار يكي داشت به در اصلي ور ميرفت . نترس بلبل تو واس خودت يه پا مردي همچين ميزني تو فرق سرش كه از دزدي و هر كاري كه ميخواد بكنه پشيمون شه .
لامصب چه شبيم اومده بود . يكي نبود به عمو رحيم بگه آخه پدر من نونت نبود آبت نبود ديگه سفر رفتنت چي بود ؟ تو اين مدتم يكي ديگه رو جاي خودش گذاشته بود ولي شبا نميموند و ميرفت خونشون .
چوب و تو دستم فشار ميدادم و هي از انباري دور تر و به در اصلي نزديك تر ميشدم . حس ميكردم الانه كه سكته كنم !
آروم آروم نزديك در شدم . سايه ي يه مرد قد بلند روي در افتاده بود . نفسم در نميومد . حتي يادم ميرفت نفس بكشم . نگاهي به چفت و بست در كردم خداروشكر از اين طرف حسابي قفلش كرده بودم .
فشارا و زور مرد قد بلند بيشتر شد انگار سعي داشت هر جور شده قفل و باز كنه . بايد به يكي زنگ ميزدم اگه ميومد من و ميكشت چي ؟ اصلا ساختمون به درك .
هي به خودم ميگفتم تو بلبلي . مقاومي . انقدر ترسو نباش ولي نصف شب توي يه ساختمون به اون بزرگي هر كي ديگه هم جاي من بود ميترسيد .
عين جوجه هاي ترسون جلوي در وايساده بودم و با چشماي گرد شده زل زده بودم به سايه ي مرد . جون مادرت برو .
ولي انگار مرد خيال رفتن نداشت .
اگه همين جوري بيخيالش ميشدم اين ول كن نبود شايدم اصلا ميومد خفم ميكرد ميرفت !تصميم گرفتم سريع غافلگيرش كنم . دستم و روي قفل در گذاشتم . به محض اينكه در باز ميشد محكم با چوب ميكوبيدم تو سرش . اين بهترين كار بود .
چشمام و بستم . داشتم تو دلم اشهدم و ميخوندم . اوس كريم هر چي خوب بوديم يا بد بوديم خودت ضمانتمون و بكن جاي بدي نفرستنمون . بالاخره مام داريم در راه اين ساختمون فدا ميشيم ديگه شهيد حساب نميشم ؟ چرا چرت و پرت ميگي بلبل . تو ميتوني كار اين مردك و بساز .
به اين فكر كن چقدر بعدا ميتوني با افتخار از اين شجاعتت حرف بزني . نفس عميقي كشيدم . به محض اينكه ميخواستم قفل در و باز كنم موبايل دزده زنگ خورد . گوشام و تيز كردم . خاك بر سر چقدرم ناشي بود ! آدم با موبايل روشن مياد دزدي آخه ؟
گوشام و بردم نزديك در تا بهتر بتونم بشنوم . صداي آشنايي گفت :
- الو .
صداي طرف مقابل و نميشناختم يكم سكوت كرد و گفت :
- مادر من خوب كيفم و جا گذاشته بودم نميتونستم همينجوري بيام خونه كه . چشم ميام شما خونسرد باش .
- . . .
- نه بابا گير كردم انگار قفل كردن درو .
- . . .
- نميشه فردا دادگاه دارم كل دار و ندار و زندگيم توي اون كيفه .
تازه از صداش فهميده بودم كه هيراده . ميخواستم با دو تا دستام خفش كنم . مارو تا مرز سكته برده بود . شيطونه ميگفت . . . بيخيالي طي كن بلبل خان .
تلفنش تموم شد منم تازه به حال طبيعي برگشته بودم . قفل در و باز كردم و نگاهي بهش انداختم . با ديدنم خوشحال اومد سمت در و گفت :
- تو بيداري ؟
نگاهي بهش كردم و گفتم :
- اگه خوابم بودم با اين همه سر صداتون بيدار شدم .
بي توجه به من از كنارم رد شد و گفت :
- اگه بيدار نميشدي فردا مجبور بودم مكافات بكشم . من برم كيفم و بردارم .
اصلا انگار نه انگار . نه تشكري نه عذر خواهي ! ما كه گفتيم اين يه پايه ي ادبش ميلنگيد !
در و بستم ولي ديگه قفلش نكردم همون جا با حالت نيم چُرت منتظرش وايسادم . چقدرم طولش ميداد . يه كيف برداشتن انقدر طول داشت ؟
به ستون وسط راهروها تكيه دادم و گه گاه يه نگاهم و به آسانسور و يه نگاهم و به پله ها دوخته بودم .
بالاخره بعد از نيم ساعت معطل كردن شازده تشريف فرما شدن ! اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- وقتي در باز نميشه به جاي ور رفتن به قفل يه تيليف ميزدين .
نگاهي كرد و خنديد گفت :
- ترسيدي ؟
واسم گرون تموم شد حرفش گفتم :
- كي ؟ ما ؟ بلبل از هيچي نميترسه .
- پس چرا رنگت پريده ؟
با اخم گفتم :
- اگه كيفتون و برداشتين بهتره برين ميخوام در و قفل كنم .
- چه عصباني ترسيدم .
هيچي نگفتم گفت :
- ببخشيد اگه ترسوندمت .
از قصد روي ترسوندمت تاكيد كرد دوباره با اخم گفتم :
- من نترسيدم .
به حالت مسخره زد به پيشونيش و گفت :
- راست ميگي . تو خيلي شجاعي . اصلا مردي هستي واسه خودت .
نيشخند زد و گفت :
- يادت نره در و از پشت قفل كني خانوم كوچولو . فعلا .
خنديد و سريع دور شد . ميخواستم سر از تنش جدا كنم ولي اين كار و انداختم واسه فردا . خونسرد در و 6 قفله كردم و مسير انباري رو گرفتم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(6)
****
همه اومده بودن و وقت صبحونه بود توي ليواناي مخصوصشون چايي ريختم و گذاشتم رو ميز همه چي آماده بود خواستم صداشون كنم كه تازه ياد انتقام جوييم از هيراد افتادم . نيشخند شيطنت آميزي گوشه ي لبم ظاهر شد . يكم دور و ورم و نگاه كردم چشمم به نمك دون افتاد برداشتمش و با سخاوت تمام هر چي توش بود و خالي كردم تو چايي هيراد . بعدشم با انگشتم خوب هَم زدمش . خواستم از آب دهنمم استفاده كنم ولي حال خودم بد شد . اين ديگه آخرت نامردي بود . همين انگشت افاقه ميكرد . ياد حرف اقدس خانوم افتادم كه هميشه به مامان پرنيا ميگفت كه نذاره پرنيا با دست غذا بخوره آخه عشق غذا خوردن با دست بود هميشه هم غر ميزد ميگفت از يكي از همسايه ها شنيده كه هر چقدرم دست و بشوري بازم ميكروب داره . نگاهي به انگشتام كردم . بالاخره يه نمه ميكروب واسه بدن آق وكيلمون لازم بود .
يهو ياد پريناز افتادم دلم براش لك زد كاش ميشد ببينمش !
به سمت اتاقاشون رفتم و همه رو واسه صبحونه صدا زدم . با سر و صدا سر ميز نشستن . سها داشت باهام حرف ميزد ولي همه ي حواسم به هيراد بود كه استكان به دست غرق حرف زدن با فريد بود . هنوزم اون نيشخند شيطاني گوشه ي لبم بود . هيراد سرش و گردوند و وقتي نگاه خيره ي من و ديد نيشخند زد و دوباره روش و به طرف فريد برگردوند . دِ بخور اون چايي رو !حالا هميشه يه نفس ميرفت بالا ها . اين فريدم امروز چونش گرم شده واس ما ! سها كنار گوشم گفت :
- بسه خورديش .
گيج برگشتم طرفش و گفتم :
- چي ميگي ؟
- ميگم هيراد و خورديش بس كه بهش زل زدي دل بكن ازش .
استكان چاييم و برداشتم و همونجور كه داشتم ميخوردم گفتم :
- داشتم فكر ميكردم .
- بله ديدم رو صورت هيراد قفل كرده بودي در حال فكر كردن بودي ! خودتي !
پوزخند زدم . من تو چه فكري بودم سها داشت به چي فكر ميكرد . بالاخره فريد تصميم گرفت زبون به دهن بگيره ! هيراد استكان و داشت به لباش نزديك ميكرد . قلبمنم داشت از خوشحالي به پرواز در ميومد . بالاخره يه قُلُپ ازش خورد اولش جور خاصي نشد بعد يهو انگار طعمش و حس كرد . دِ بيا اينم كه حس چشاييش ضعيفه . باس بيشتر نمك ميريختم .
يكم دهنش و مزه مزه كرد دوباره استكان و آورد بالا و يكم ديگه ازش خورد . صورتش تو هم رفت گفت :
- چرا چايي من شوره ؟
فريد خنديد و گفت :
- شوره ؟ مگه ميشه ؟
- باور كن شوره شوره .
خودم و به بيخيالي زدم و چاييم و خوردم رو به من گفت :
- بلبل چرا چاييم شوره ؟
خودم و به گيجي زدم گفتم :
- ما از كجا بدونيم آقا ؟ لابد طعم دهنتون بده .
چند بار ديگه هم چاييش و مزه مزه كرد هر بار كه ميگفت شوره سها و فريد ميزدن زير خنده . منم وقتي به اين فكر ميكردم كه چه آشي براش پختم ته دلم از شادي قند آب ميكردن !
هيراد چاييش و پس زد و از سر ميز بلند شد گفت :
- شماها باور نكنين ولي شور بود .
به طرف اتاقش رفت . فريد با خنده گفت :
- حالا چرا قهر ميكني ؟ بيا يه دونه ديگه برات ميريزيم .
بلند گفت :
- فريد زود كوفت كن بشين سر كارات انقدرم كُري نخون واسه من .
فريد خندش شدت گرفت . ولي ديگه چيزي نگفت . خوب حالش و گرفته بودم . فكر نكنمفهميده باشه كار من بوده !
فريد تشكري كرد و از جاش بلند شد . سها كنار گوشم گفت :
- كار خود پليدت بود .
فقط خنديدم . سها هم خنديد .
فصل پنجم
ساعت 7 بود منتظر بودم همه برن كه درارو قفل كنم برم پايين . سها اومد كنارم و گفت :
- بلبل من و فريد ميخوايم بريم خريد . توام مياي باهامون ؟
با گيجي گفتم :
- خريد واسه چي ؟
- ميخوام مانتو بخرم . توام به يه چيزايي احتياج داري . نمياي ؟
دوباره خواستم مخالفت كنم كه سها سريع گفت :
- به خدا نه بياري ديگه نه من نه تو .
دهنم بسته شد گفتم :
- پس صبر كن هيراد بره درارو قفل كنم بيام .
خنديد و گفت :
- باشه پس تو ماشين منتظرتيم .
بعد با فريد رفت . هيراد از اتاقش اومد بيرون نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- مثل اينكه عمو رحيم امشب مياد .
- خوبه .
- فقط گفتم بدوني . درارو قفل كن . فعلا .
اين و گفت و از در رفت بيرون . يكي نبود بهش بگه مثلا تو نميگفتي من درارو قفل نميكردم ؟! اگه ميشد اصلا در و باز ميذاشتم و ميرفتم . با حرص در و به هم كوبيدم و قفل كردم . سريع رفتم پايين هيراد از شيشه ي ماشين فريد آويزون شده بود و چيزي بهش ميگفت . يه راست رفتم سمت ماشين و روي صندلي عقب نشستم .
هيراد با ديدنم تعجب كرد رو به سها و فريد گفت :
- هميشه به گردش ! جايي ميرين ؟
فريد گفت :
- آره سها يكم خريد داره .
مثل اينكه هيراد روش نشد بپرسه پس اين سر خر چيه دنبال خودتون راه انداختين . فقط با تعجب گفت :
- آها خوش بگذره . فعلا .
خداحافظي كرديم و فريد به راه افتاد . تو كل مسير سها و فريد يا حرف ميزدن يا كل كل ميكردن . ديگه سرم درد گرفته بود از دستشون . بالاخره رسيديم به هفت تير . فريد گوشه اي دوبل وايساد و گفت :
- جاي ماشين بده شماها برين من تو ماشين منتظرتون ميمونم .
سها سري براش تكون داد و ما به سمت مغازه هاي مانتو فروشي رفتيم . مثل يه بچه به سها چسبيده بودم و هر كاري ميگفت ميكردم . سها رفت توي مانتو فروشي و منم به دنبالش . رِگالاي مانتو رو زير و رو ميكرد و زير لب گاهي وقتا غر ميزد و بعضي وقتام با خوشحالي به يه مانتو زل ميزد . هيچ چيز باحالي از نظر خودم اونجا نبود كه بهش نگاه بندازم . ترجيح ميدادم در و ديوار مغازه رو ببينم .با صداي عصباني سها به خودم اومدم :
- حواست كجاست ؟ 1 ساعته دارم ازت نظر ميپرسم .
- من هيچي نميدونم هر كدوم كه فكر ميكني خوبه انتخاب كن .
سها پوفي كرد و يه مانتو رو از بين بقيه جدا كرد . مانتو مشكي ساده اي بود گرفت جلوم و گفت :
- برو اين و بپوش ببينم تن خورش خوبه .
با بيحالي رفتم سمت اتاقكي كه كنار مغازه بود . تنم كردم و تو آينه به خودم نگاه كردم . سها در و باز كرد و نگاهي بهم كرد گفت :
- زيادي سادست .
بعد يكم فكر كرد و گفت :
- ولي بدك نيست . ميتوني تو دفتر بپوشيش .
بالاخره تصميم گرفته شد لباسام و پوشيدم و از اتاق اومدم بيرون . سها هم واسه خودش دو دست مانتو انتخاب كرد و خريد . خيلي سريع كارمون تموم شد فريد با ديدن كيسه هاي خريد خنديد و گفت :
- واي عزيزم چقدر خوبه كه تو انقدر سريع خريد ميكني .
سها خنديد و گفت :
- زبون نريز وايسا هنوز كارمون تموم نشده .
فريد قيافش رفت تو هم سها خنديد و گفت :
- فريد ما ميريم اون ور خيابون يه نگاه به شال و روسريا بندازيم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فريد سر تكون داد و من و سها رفتيم اون طرف خيابون . روسري فروشي نسبتا بزرگي بود . سها خيلي مسلط خريد ميكرد . نميدونم شايد اگه منم مثل اون اين همه سال دخترونه خريد ميكردم الان مسلط بودم !
براي من يه شال سفيد كه حاشيه هاي مشكي داشت و انتخاب كرد و براي خودشم دو دست روسري خريد. دوباره از مغازه اومديم بيرون و رفتيم سمت ماشين فريد . داشتم فكر ميكردم واقعا اين چيزايي رو كه خريده بودم و دوست داشتم ؟ حاضر بودم ازشون استفاده كنم ؟ اگرم استفاده نميكردم سها حالم و ميكرد تو قوطي !
دوباره سوار ماشين فريد شديم . سها با ذوق و شوق از خريدش حرف ميزد و من ساكت به بيرون خيره شده بودم . داشتم عوض ميشدم . خودمم احساسم و نميفهميدم . ديگه كسي مثل بلبل سابق رو حرفم حساب نميكرد . يعني داشتم ميشدم يه زن ؟ پس اين همه مدت چرا تلاش كردم تو خودم بكشمش ؟ يعني همش به خاطر نشست و برخاست با سها بود ؟
يكم شيشه رو دادم پايين . احساس خفگي ميكردم . با صداي سها به خودم اومدم :
- بلبل كجايي ؟ رسيديم .
با گيجي اطراف و نگاه كردم و گفتم :
- دستتون درد نكنه زحمت كشيدين .
كيسه هاي خريد و برداشتم فريد گفت :
- خواهش ميكنم اين چه حرفيه .
از سها هم خداحافظي كردم و به سمت ساختمون رفتم . با كليد در و باز كردم . سركي به اتاق عمو رحيم كشيدم هنوز برنگشته بود . خداكنه شب نياد ! حوصله ي ترس و لرز و نداشتم دوباره ! واقعا من هموني بودم كه جيب مردم و بدون ترس ميزدم ؟ يا وقتي مهدي تيزي گذاشت زير گلوم صدام در نيومد و دست خالي پَسِش زدم ؟ از وقتي اومده بودم اينجا عين اين بالا شهريا سوسول شده بودم .
رفتم سمت انباري . كيسه هاي خريدم و يه گوشه گذاشتم زير چشمي نگاهشون ميكردم . انگار داشتم به يه بمب دست ساز نگاه ميكردم ! يه حسي قلقلكم ميداد كه دوباره بپوشمشون . جلوي سها رومنميشد زياد به خودم نگاه كنم . اصلا چرا از اين لباسا خجالت ميكشيدم ؟
با اين فكر از توي كيسه در آوردمشون . اول مانتو رو تنم كردم و بعد شال رو روي سرم انداختم . سعي كردم از مدلي كه سها سرش ميكرد تقليد كنم ولي فقط دور گردنم الكي ميپيچوندمش و به هيچ صراطي هم مستقيم نبود !
بايد سر فرصت يه مقنعه ميخريدم . اينجوري نميتونستم تو دفتر برم .
****
مثل بچه اي كه براي لباس عيداش شوق و ذوق داره صبح از خواب بيدارشدم . مانتو رو تنم كردم . يادم مقنعه ي سها افتادم كه هنوزم پيشم بود . با دقت سرم كردم و سر ساعت 8 رفتم بالا . مدام مواظب بودم قطره هاي آب نپره رو مانتوم . برام جديد بود . فقط زياد توش احساس راحتي نميكردم. مخصوصا كه مقنعه همش جلو دست و پام و ميگرفت و عصبيم ميكرد .
با صداي جيغ كوتاهي ترسيدم و برگشتم سمت در سها جلوم وايساده بود نزديك اومد و گفت :
- واي نگاش كن . چقدر بهت مياد بلبل .
بعد مكثي كرد و گفت :
- نه بلبل به اين لباسا نمياد .
لبخند رو لبم نشسته بود گفت :
- ديگه دوست ندارم بلبل صدات كنم . ميخوام سُرمه صدات كنم .
- آخه . . .
پريد وسط حرفم :
- آخه و اما و اگر نداره . دلت مياد با اين تيپ و قيافه بهت بگن بلبل ؟ يه نگاه تو آينه كردي ؟
نگاه كرده بودم . بارها هم به خودم گفته بودم سُرمه . ته دلم يه حس شيريني داشتم . هيچي نگفتم همونجوري كه به سمت ميزش ميرفت گفت :
- پس تصويب شد .
واسه ي اينكه بحث و منحرف كنم گفتم :
- پس آقا فريد كو ؟
- دادگاه داشت من خودم اومدم .
سر تكون دادم و دوباره مشغول كارام شدم . صداي سلام و احوالپرسي سها و هيراد و با هم ميشنيدم هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟
هيراد يه راست اومد تو آشپزخونه و با لحن مودبي گفت :
- ببخشيد خانوم .
اين تو سرش چي خورده بود امروز ؟ خانوم كيه ؟ باز معلوم نبود ميخواد چه مسخره بازي راه بندازه با اخم برگشتم طرفش و گفتم :
- بله ؟ با من امري بود ؟
با ديدنم خشكش زد ولي نه مثل دفعه ي اول . سريع به خودش اومد و گفت :
- انقدر هر روز با يه قيافه ديدمت ديگه نميدونم چي بايد صدات كنم .
- هر چي كه راحت ترين .
يعني واقعا من و نشناخته بود ؟ اصلا فكرم نكرده بود كه يه خانوم غريبه واسه چي بايد بياد كاراي دفترش و بكنه ؟ گفت :
- مهمونم تا چند دقيقه ي ديگه ميرسه قهوه يادت نره بياري .
داشت ميرفت . يهو ياد اون دفعه افتادم كه گفته بود بدم به سها ببره . با حرفم متوقفش كردم :
- بازم قهوه هارو سها براتون بياره ؟
با حالت گنگ نگاهم كرد گفت :
- خانوم مقدمي كارشون يه چيز ديگست .
پوزخندي زدم و گفتم :
- ولي قبلا اينجوري فكر نميكردين . چي شده تصميماتتون عوض شده ؟ اين شكلي سر و ريختم بد نيست ؟ آبروي شما و دفترتون و نميبرم ؟
انگار كم كم داشت ميفهميد كه چي ميخوام بگم . اومد چيزي بگه كه سريع پشتم و بهش كردم وگفتم :
- قهوتون و ميارم .
ناراحت بودم . ته دلم واقعا ميسوخت . از اين همه توهيني كه بهم كرده بود . حالا تا يكم به سر و ريختم رسيده بودم ديگه اشكال نداشت جلوي مهموناش ظاهر بشم ؟ چشمام ميسوخت ولي جلوي خودم و گرفته بودم . من واسه ي اين چيزاي كوچيك ناراحت نميشدم .
مهمون هيراد اومد بعد از 5 دقيقه سيني قهوه ها رو برداشتم و با قدماي محكم رفتم سمت اتاقش اول يه تقه به در زدم و بعد كه صداش و شنيدم وارد شدم . مهمونش يه پسري بود تقريبا هم سن خودش . دولا شدم يه فنجون قهوه رو جلوي مهمونش گذاشتم كه با يه لبخند مَكُش مرگ ما نگام كرد و گفت :
- متشكرم خانوم .
با اخماي در هم فقط سر تكون دادم . كنار ميز هيراد رفتم فنجون ديگه رو روي ميز گذاشتم .بوي خوبي ميداد انگار دلم ميخواست هي نفس بكشم . ولي خودم و خونسرد نشون دادم . هنوز اخمام تو هم بود . نگاهش و بهم دوخت و زير لب گفت :
- مرسي .
براي اونم سري تكون دادم و از كنارش رد شدم . وقتي برگشتم تا در اتاق و ببندم ديدم كه هنوز نگاهش به منه . اخمم و غليظ تر كردم و در و بستم . داشتم به سمت آشپزخونه ميرفتم هوز اخمام تو هم بود بدجور دلم ازش گرفته بود . هيچ كس من و آدم حساب نميكرد ولي اون بد تر از همه بهم توهين ميكرد . سها گفت :
- سُرمه .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
براي اونم سري تكون دادم و از كنارش رد شدم . وقتي برگشتم تا در اتاق و ببندم ديدم كه هنوز نگاهش به منه . اخمم و غليظ تر كردم و در و بستم . داشتم به سمت آشپزخونه ميرفتم هوز اخمام تو هم بود بدجور دلم ازش گرفته بود . هيچ كس من و آدم حساب نميكرد ولي اون بد تر از همه بهم توهين ميكرد . سها گفت :
- سُرمه .
بي توجه از كنارش رد شدم دوباره شنيدم كه گفت :
- سُرمه .
بازم همينطور رد شدم يهو گفت :
- بلبل خان .
سرم و برگردوندم سمتش و گفتم :
- كاريم داشتي ؟
اخماش و تو هم كرد و گفت :
- مگه تو سُرمه نيستي ؟ 1 ساعته دارم صدات ميكنم .
بي حال گفتم :
- شرمنده عادت ندارم .
سري تكون داد و گفت :
- عمو رحيم اومد كارت داشت گفت وقت كردي يه سر بري اتاقكش .
با خوشحالي گفتم :
- اِ ؟ مگه اومد ؟
- آره انگار تازه رسيده .
- خدارو شكر شبا خيلي ستم بود تو اين ساختمون تنها خوابيدن .
چند دقيقه رفتم پيش عمو رحيم و برگشتم . طفلي برام سوغات آورده بود . همه رو گذاشتم تو اتاقم ودوباره برگشتم بالا . مهمون هيراد داشت ميرفت جلو در كم مونده بود با سر برم تو شكمش . تا من و ديد دوباره از همون لبخندا زد و گفت :
- خانوم بابت قهوه ي خوشمزتون سپاسگذارم .
لبخند كج و كوله اي بهش زدم سرش و خم كرد و گفت :
- با اجازه .
از هيرادم كه كنارش وايساده بود خداحافظي كرد و رفت . نگاهم به رفتن پسره بود . روم و به طرفدر كردم كه برم تو ديدم هيراد دست به سينه جلوي در وايساده و نگاهم ميكنه اخمام و دوباره تو هم گره كردم و گفتم :
- ميشه برين كنار ؟
همونجوري كه به در تكيه داده بود يكمي خودش و كشيد كنار سريع از كنارش رد شدم ولي دقيقه ي آخر بازوم به آرنجش خورد . عصبي بودم ولي چيزي نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه . عين دكل وايساده بود سر راه . چقدر بعضيا خود خواهن !
تا آخر روز كامل حرفاي هيراد يادم رفته بود . حتي ديگه بهشون فكرم نميكردم . با صداي خداحافظي سها به خودم اومدم و سرم و از روي كتابم بلند كردم گفتم :
- زود ميري ؟
خنديد گفت :
- خوابي؟ ساعت 7 شده دارم ميرم خونه .
از جام پريدم گفتم :
- اِ پس چرا من نفهميده بودم ؟
- كمتر خر خوني كن . من برم الان فريد صداش در مياد
ازش خداحافظي كردم و رفت . چراغ اتاق هيراد هنوز روشن بود . يكم آشپزخونه رو جمع و جور كردم تا بره و در و قفل كنم ولي انگار قصد رفتن نداشت به سمت اتاقش رفتم و گفتم :
- نميرين ؟ ميخوام در و قفل كنم .
نگاهم كرد گفت :
- چرا داشتم ميرفتم .
كتش و از پشت صندليش برداشتم و پوشيد به سمت در رفتم و منتظرش شدم . سلانه سلانه به طرف در ميومد از كنارم رد شد زير لب خداحافظ گفتم برگشت سمتم و گفت :
- انگار يه عذر خواهي بهت بدهكارم .
لحنش اصلا عذر خواهانه يا چيزي شبيه بهش نبود . اخمام تو هم رفت دستام و رو سينم قلاب كردم و گفتم :
- بابت ؟
صاف جلوم وايساد . يه دستش تو جيب شلوارش بود و يه دستشم به كيفش . تقريبا قدم تا سينش ميرسيد . با يه بيخيالي ذاتي كه حرص آدم و در مياورد گفت :
- بابت برخورد اون روزم كه تازه امروز يادت افتاده به روم بياريش .
شاكي شدم با لحن پرخاشگر گفتم :
- ببين آقا ! من بهت اجازه نميدم در موردم اين جوري قضاوت كني . يا هر وقت هر چي كه از دهنت در اومد بارم كني . من نه تو سري خورم نه از اوناشم كه خيلي راحت از كنار حرفايي كه بهم ميزنن بگذرم . تو خيال كردي همه چي به ظاهره ؟ يا اينكه فكر كردي ميتوني دم به دم من و مسخره كني ؟ من اگه تيريپم فرق داره اگه مدرك درست و حسابي ندارم يا اينكه حرف زدن بالا شهري بلد نيستم در عوض خيلي چيزارو تجربه كردم كه تو و امثال تو توي خواباتونم نديدينش . تو ميدوني يه دختر وقتي توي كوچه پس كوچه هاي پايين شهر زندگي ميكنه چه دردسرايي داره ؟ فكر كردي دلم ميخواد تيپ و قيافم اين ريختي باشه ؟ واسه ي اينكه بتونم زندگي كنم و كسي نگاه چپ بهم نندازه بايد اينجوري ميشدم . فكر كردي راحته كه اين همه سال راه كج نري ؟ وقتي كه همه ي بچه ها اسباب بازياشون دستشون بود و روي پاي باباهاشون نشسته بودن من از صبح تا بوق شب دنبال پول بودم تو خيابونا واس خاطر اينكه باباي عمليم خماري نكشه و موادش به راه باشه . ميدوني وقت و بي وقت توي كوچه هاي پايين شهر تهران جون سگ كندن چقدر سخت و ترسناكه ؟ وقتي كه گُله به گُله عملي و دزد و قاچاقچي و صد جور آدم ناتوي ديگه منتظرن يه بلايي سرت بيارن ؟ يا نه فكر كردي دختر بودن اونم يه دختر يتيم بودن با اون وضع زندگي من خيلي آسونه ؟ يا چيز پيش پا افتاده ايه ؟ يا مثلا وقتي كه مجبور ميشي واسه ي يه جاي خواب در به در صبح تا شب تو خيابونا علاف باشي آخرشم هيچ كس نباشه يه كمك بهت برسونه واقعا اينا به نظرت سادست ؟ اومدي ديدي كجا زندگي ميكردم . خوب تماشا كردي ولي چيكار كردي ؟ حتي فرداش يه سوال كوچيكم در موردش ازم نكردي . رسم شما پولدارا همينه . ميبينين يه بدبختي كنار پاتون داره بال بال ميزنه ولي واستون اُفت داره كه دستش و بگيرين . اونوقت همين عمو رحيم بنده خدا كه آه نداره با ناله سودا كنه تا فهميد تو لَبَم هر كار ميتونست كرد . شايد جايي كه الان توش زندگي ميكنم انباري باشه ولي حداقلش اينه كه قدرش و ميدونم . كار عمو واسم ارزش داشت . همين كه تونستم بي دردسر و دَنگ و فَنگ به اينجايي كه الان هستم برسم خودش خيليه . واسم مهم نيست امثال تو از روي ظاهرم چه برداشتي ميكنن . شماها از اوناشين كه فقط 1 قدم جلوي پاتون و ميبينين .
دستي به مانتوم زد و گفتم :
- اگه واس خاطر اين لباسا و 4 تا حرف با كلاس كسي ميخواد بهم احترام بذاره صد سال سياه ميخوام نذاره . اون موقع كه اينا تنم نبود بايد نشون ميدادي كي هستي . كه واقعا فرهنگت در چه حديه . واقعا فكر كردي فرهنگ به 4 تا مدركه ؟ در اون دانشگاه و بايد گِل گرفت وقتي تحصيل كردههاش اينجوري فكر ميكنن .
با اخماي تو هم خيره به چشمام مونده بود آروم تر گفتم :
- از ما كه گذشت ولي از اين به بعد سعي كن با قضاوتاي الكي دل يكي مثل من و نشكوني .
هنوز با اخم نگاهم ميكرد . خالي شده بودم ديگه واسم هيچي مهم نبود . از كنارش رد شدم پله ها رو دو تا يكي رفتم پايين . در انباري رو باز كردم و خودم و انداختم توش . وقتي ياد قيافش ميفتادم كه چجوري بهم زل زده بود خندم ميگرفت . بدبخت و قبض روحش كرده بودم . ولي حقش بود يكي بايد اينارو تو كله اش فرو ميكرد .
پاشدم لباسام و در بيارم كه تقه اي به در خورد بلند گفتم :
- بله ؟
صداي هيراد و شنيدم :
- باز كن كارت دارم .
يه نفس عميق كشيدم . منتظر بودم يه چيزي بارم كنه در و باز كردم و رو به روش قرار گرفتم كليدارو گرفت سمتم و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- يادت رفت اينارو ببري .
فكر نميكردم فقط واسه همينا اومده باشه با تعجب كليدارو ازش گرفتم هنوز اخماش تو هم بود سرش و گرفت بالا و تو چشمام زل زد گفت :
- شايد حق با تو باشه . ولي هيچ كس بي درد نيست توي اين جامعه . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جواب باشه رفت . از پشت سر ميديدمش انگار شونه هاش افتاده تر شده بود . حس ميكردم يه غمي تو صداشه . واقعا حرفاي درستي بهش زده بودم ؟
بيخيال در و بستم و اومدم تو اتاق .
پله ها رو دو تا يكي داشتم ميرفتم بالا اين عمو رحيمم وقتي شروع به حرف زدن ميكنه ديگه تموم كردنش با خداست . اونوقت بچه ها به من ميگن بلبل ! بابا من جلو اين بايد برم لنگ بندازم . ببين تورو خدا دو دقيقه رفتم ببينم چكش و ميخ داره يا نه شجرهنامه ي ميخ و چكش مادر مرده رو كشيد وسط !
همينجور تو فكراي خودم بودم كه محكم خوردم به يه چيزي . ملاجم داغون شد سرم و گرفتم بالا كه چشمام افتاد به يه پسر چم و ابرو مشكي . دستپاچه گفتم :
- شرمنده نديديمتون .
پسره متعجب با چشماي گرد شده داشت نگام ميكرد گفت :
- خواهش ميكنم اشكالي نداره .
همينجوري رو به روي هم وايساده بوديم حس كردم باس از سر راهش برم كنار لبخند خجالت زده اي به روش زدم و يه قدم اومدم كنار . همزمان با من اونم يه قدم اومد كنار . دوباره دستپاچه يه قدم برگشتم سر جام اونم دقيقا همين كار و كرد حسابي تو هم گره خورده بوديم . دِ لامصب سر جات وايسا ديگه . بالاخره با خنده اي كه تو صداش كاملا معلوم بود گفت :
- شما وايسين من خودم رد ميشم .
ديگه انقدر سه بازي در آورده بودم كه روم نميشد نگاش كنم . يه گوشه وايسادم آروم از كنارم رد شد و با خنده گفت :
- خدانگهدار .
- زت زياد .
اين و گفتم و سريع دويدم سمت واحدمون . سها با ديدنم خنديد و گفت :
- رفتي ميخ و چكش بگيري يا رفتي بسازي ؟
نگاهش دقيق تر شد گفت :
- چرا انقدر قرمز شدي ؟
سريع گفتم :
- من ؟ نه . كي گفته .
- خيلي خوب برو تو اتاقش الان سگ ميشه دوباره .
سريع به سمت اتاق هيراد رفتم هنوز با هم سر سنگين بوديم نگاهي بهم كرد و گفت :
- چه عجب برگشتي .
- عمو رحيم داشت حرف ميزد .
- خيلي خوب ميتوني بري بالا بزني يا خودم برم ؟ ميتوني تو تابلو رو نگه داري من ميخ و بزنم .
- نه ميزنم مشكل نداره .
كفشام و در آوردم و رفتم بالاي مبل . همش چشم و ابروي مشكي پسره ميومد تو ذهنم . اين آقا خوشتيپه كي بود يعني ؟ دِ چشمات و درويش ميكردي . نيگا چجوري رفته تو فكرپسر مردم . چقدرم خوش خنده بود . قيافش يادم نمياد فقط يادمه چشم و ابروش مشكي بود . چشماشم زياد درشت نبود . . .
تو همين فكرا بودم كه يهو چكش و به جاي ميخ محكم زدم رو دستم يهو ضعف كردمچكش از دستم پرت شد رو مبل همونجوري انگشتم و گرفتم و نشستم رو مبل هيراد نگران گفت :
- چي شد ؟
حرفي نميزدم . از درد داشتم به خودم ميپيچيدم . دوباره گفت :
- دستت و بردار ببينم انگشتت چي شد .
همينجوري انگشتم و فشار ميدادم كه هيراد با دستش سعي كرد انگشتم و از بين دستم بكشه بيرون . دستش كه بهم خورد يهو خودم و كشيدم كنار كه با اخماي تو هم گفت :
- انقدر نچلون اون انگشت بدبخت و . ببينم چي شده .
انگار با اين كارش يه جريان برق بهم وصل كرد . يكمي آروم تر شدم . اين غربتي بازيا چي بود راه انداخته بودم ؟ آروم انگشتم و نشونش دادم يكم نگاه كرد و گفت :
- چيزيش نيست . چشمات سالمه ؟ ميخ به اين بزرگي رو چجوري نديدي ؟
همينجوري كه از درد به خودم ميپيچيدم گفتم :
- حواسم پرت شد .
- معلومه واقعا . برو نميخواد ميخ و بكوبي خودم ميكوبمش .
از كنارش رد شدم و رفتم سمت ميز سها با ديدنم گفت :
- اِي واي انگشتت چي شده ؟
- چكش زدم روش .
- دردم ميكنه ؟
- نه چكشه دلش واسم سوخت آروم خورد به انگشتم . خوب معلومه كه درد ميكنه .
- ميخواي بريم درمانگاه ؟
- نه بابا اين سوسول بازيا چيه خوب ميشه .
- بيا يه دقيقه بشين .
رفتم كنارش نشستم . اين يارو ديگه چه موجودي بود نيومده داشت مارو نفله ميكرد . " بيخودي گردن اون ننداز خودت سر به هوايي . " پوفي كردم و نگاهي به انگشتم انداختم . زياد چيزيش نشده بود الكي غربتي بازي راه انداخته بودم .
بعد از چند دقيقه هيراد از اتاقش اومد بيرون گفت :
- ببينم انگشتت و ؟
بي ميل نشونش دادم سها گفت :
- داره خون مياد . يكم سياهم شده .
هيراد گفت :
بريم درمانگاه .
- نميخواد خوبم .
سها گفت :
- آخه خون مياد .
چپ چپ نگاهش كردم و گفتم :
- خوب ميشه .
هيراد نگاهي بهم كرد و گفت :
- خيلي خوب پس بشورش يه ذره هم بتادين بريز روش ببندش .
فقط سرم و تكون دادم حتي نيم نگاهم بهش نكردم .
به سمت اتاقش رفت سها گفت :
- حالا چي ميشد ميرفتي . . .
بين حرفش اومدم و گفتم :
- سها ! ول كن ديگه .
از كنارش پاشدم و رفتم تو آشپزخونه . اون كه از چيزايي كه به هيراد گفته بودم خبر نداشت . اصلا نميتونستم تو چشماش نگاه كنم چه برسه كه بخوام باهاش برم درمونگاه !
****
خسته و كوفته اومدم سمت انباري كليدم و انداختم تو قفل دو تا مرد كنار هم توي پاركينگ وايساده بودن كه پشتشون بهم بود بدون توجه بهشون خواستم برم تو كه صداي يكيشون متوقفم كرد :
- ببخشيد خانوم .
برگشتم سمتشون اِ اين كه همون چشم و ابرو مشكيست ! دوباره دستپاچه شدم گفتم :
- بله ؟
با ديدن من لبخند زد و گفت :
- شما همون خانومي هستين كه امروز تو راه پله ها ديدمش . چه خوب دوباره ديدمتون .
گيج گفتم :
- چرا خوب شد كه دوباره ديدينم ؟
تعجب كرد انگار انتظار داشت خودم بدونم يا منم اظهار خوشحالي كنم ! منتظر نگاهش ميكردم كه سريع خودش و جمع و جور كرد و گفت :
- همينجوري آخه ديدارمون جالب بود . خوبين ؟
- ممنون . كاري داشتين ؟
تازه انگار يادش افتاد گفت :
- بله انگار انباري واحد ما دست شماست .
پس صاحب انباريه بود ؟ گفتم :
- ببخشيد شما ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- ممنون . كاري داشتين ؟
تازه انگار يادش افتاد گفت :
- بله انگار انباري واحد ما دست شماست .
پس صاحب انباريه بود ؟ گفتم :
- ببخشيد شما ؟
- ببخشيد فراموش كردم خودم و معرفي كنم من ذكاوت هستم .
پس ذكاوت اين بود ؟ من فكر ميكردم ذكاوت بايد يه پير مرد باشه ! سري تكون دادم دوباره گفت :
- عمو رحيم گفتن منتظر شما بمونيم كه بياين . تا با خودتون حرف بزنيم . در مورد انباري .
سري تكون دادم . بدجور خورد تو حالم . حتما ميخواست بگه كه انباريش و ميخواست . با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم و قبل از اينكه چيزي بگه گفتم :
- فقط يكخم مهلت بدين خاليش ميكنم .
- بله ؟ براي چي ؟
- مگه انباريتون و نميخواين ؟
تازه انگار حرفم و فهميد خنديد و گفت :
- نه اين چه حرفيه . من فقط 4 تا بسته رو ميخواستم اگه اجازه بدين يه گوشه اي بذارم . وگرنه اون انباري تا آخرش دست خودتون باشه . من احتياجي ندارم . اگرم باز ميبينين بسته ها مزاحمه من يه فكر ديگه براشون ميكنم .
باورم نميشد انباري رو مفت و مجاني بهم داده بود حالا اجازه هم ازم ميگرفت . متعجب گفتم :
- نه بابا مال خودتونه انباري اشكال نداره .
- پس اگه اجازه بدين اين آقا بسته ها رو بذاره تو ؟
در و باز كردم و سركي تو انباري كشيدم خدارو شكر همه چي تميز بود گفتم :
- بفرماييد .
مردي كه همراهش بود بسته هارو يه گوشه ي انباري چيد و رفت پسره نگاهي بهم كرد و گفت :
- واقعا ممنونم از لطفتون .
- خواهش ميشه .
داشتم بر ميگشتم تو اتاق كه گفت :
- ببخشيد .
برگشتم سمتش . كارتي رو به طرفم گرفت و گفت :
اين كارت منه خوشحال ميشم داشته باشينش .
گنگ گفتم :
- واسه چي ؟
- اگه يه وقت مشكلي براتون پيش اومد يا كاري داشتين ميتونين رو كمكم حساب كنين.
كارت و با شك ازش گرفتم و سري تكون دادم اونم خداحافظي كرد و رفت . اومدم تو نگاهي به كارت انداختم . پارسا ذكاوت . اسمش به تيپش ميومد !
****
- وقتي ميتوني از يه كلمه ي بهتر استفاده كني واسه چي با اين لحن حرف ميزني ؟
- سها گير دادي امروزا !
- خوب قبل از اينكه يه كلمه رو بگي يكم فكر كن شايد يه جايگزين بهتر واسش پيدا كردي .
- خوب حالا انقدر گير نده .
- گير نده چيه . وايسا ببينم .
به سمت آشپزخونه اومدم از شانس خوبمم همون دقيقه يكي از در وارد شد و صاف رفت سمت ميز سها واسه همين نتونست بهم حمله كنه يا بيشتر گير بده !
چند روزي بود كه كيليد كرده بود رو حرف زدن من . بيخيلم نميشد . ميگفت يكم موقر تر حرف بزن. هي ميگفت فكر كن بعد حرف بزن خوب اينجوري كه 4 كلوم حرف زدنم 2 سال طول ميكشيد ! اينم خواسته هايي داشتا !
صداي زنگ گوشيم از جا پروندم سريع جواب دادم :
- بله ؟
- يه دقيقه بيا پايين .
صداي حسن بود گفتم :
- مگه كجايي ؟
- دم دفترتونم .
خوشحال گفتم :
- وايسا تا بيام .
هول هول دويدم رفتم پايين خيلي وقت بود نديده بودمش هم اونو هم اكبرو . تا ديدمش دستم و محكم كوبيدم كف دستش و باهاش دست دادم گفتم :
- چه عجب از اين ورا راه گم كردي .
نيشخند زد و گفت :
- ديدم خبري ازت نيست خودم اومدم سر بزنم بهت .
- خوب كردي . بيا بريم تو .
- نه همين جا خوبه .
- اكبرو با خودت نياوردي ؟
- نه نتونست كسي رو بذاره در مغازه تنها اومدم .
- خوب كردي . دلم پوسيد بس كه نديدمتون .
سرش و انداخت پايين گفت :
- باس عذر خواهي كنم .
- واس چي ؟
- اون شبي تو عروسي بدجور تا كردم باهات .
زدم پشتش و گفتم :
- اين حرفا چيه رفيق سرت سلامت . مهم نيست .
خنديد گفت :
- پَ آشتي ؟
- مگه قهر بوديم ؟
- من قهر بودم .
- بيجا كردي .
خنديديم دوباره گفت :
- واسم غريب بودي . نباس اونجوري ميگفتم بهت .
- اشكال نداره خودمم خودم و نميشناختم چه برسه به تو .
- ولي بهت مياد اين لباسا .
خجالت زده خنديدم و گفتم :
- الكي نگو .
- به جون تو بهت مياد . اصلا عوض شدي . برگشتي به اصلت . بايد زودتر برميگشتي . خوشحالم كه عوض شدي .
هيچي نگفتم دوباره گفت :
- اينجوري شايد زندگيت يه تكوني هم بخوره . بالاخره ازدواج ميكني . شايد همه چي بهتر شد .
- كوفت واس خاطر اين حرفا اين كارارو نكردم كه .
- ميدونم ولي مگه تو چيت كمتر از بقيه دختراست ؟ چرا كه نه ؟
حرف حسن من و برد تو فكر تا حالا به اين قضيه فكر نكرده بودم . واقعا چرا كه نه شايد زد و مامعروس شديم ! از فكرشم خجالت ميكشيدم .
يكم با حسن حرف زديم بعد عزم رفتن كرد . منم برگشتم تو ساختمون . تا اومدم تو واحد سها گفت :
- يهو بدون خبر كجا رفتي ؟
- دوستم اومده بود پايين كارم داشت .
- پس چرا به من نگفتي ؟
- فكر كردم زود ميام . خو حالا چي شده ؟
- هيچي حسابي شاكي شد . اومد ديد سر كارت نيستي هي غر زد .
- چايي ميخواسته حتما . ميبرم براش .
سها هيچي نگفت . چايي ريختم و بردم تو اتاقش . وقتي من و ديد گفت :
- هيچ معلوم هست كجايي ؟
گنگ و پرسشگر نگاهش كردم و گفتم :
- به توك پا رفته بودم دم در .
- منم اينجا بوقم ؟ يه اجازه اي ؟ يه اطلاعي . هيچي ؟ همينجوري واسه خودت ميري و مياي ؟
كار خوبي نكرده بودم باس بهش ميگفتم . حق و بهش دادم و گفتم :
- شرمنده بايد ميگفتم .
چند لحظه مكث كرد بعد عصباني گفت :
- نميخوام بگي شرمنده . شرمندگي تو به درد من نميخوره .
يا خدا معلوم نيست چش شده ! خوبه حالا كار مملكتي انجام نميدم تو اين دفتر وگرنه حسابي قاطي ميكردم ! گفتم :
- پس چي بايد بگم ؟
انگار هر چي خونسرد تر جوابش و ميدادم اون شاكي تر ميشد . با يه لحن عصبي گفت :
- خوبه ديگه هر جا ميخواي ميري . هر كار ميخواي ميكني . منم اينجا نقش برگ چغندر دارم ! تازه دستمم ميندازي ! خوبه !
مات و مبهوت نگاش ميكردم . نميدونستم بايد بهش چي بگم . به نظرم زيادي داشت واكنش نشون ميداد ! به خودش اومد يكم آروم تر شد و گفت :
- ميتوني بري . دلم نميخواد از اين به بعد بدون اجازه دفتر و ترك كني .
سر تكون دادم و اومدم بيرون . انگار عادتش بود سر اتفاقاي الكي قيل و قال كنه ! ازش معذرت خواهي هم ميكني برميگرده يه چيزي بارت ميكنه ! برج زهر مار !
رفتم نشستم سر درسم . خيالم از بابت حسن راحت شده بود ولي داشتم به هيراد و عكس العملاي جديدش فكر ميكردم .
فصل ششم
دي ماه اومد و من دوباره بايد ميرفتم امتحاناي دبيرستان و ميدادم اگه همه چي درست پيش ميرفت ميتونستم ديپلمم و بگيرم . سها اين روزا يه جور خاصي روي حرف زدنم دقيق شده بود تا يه حدودي كمكم كرده بود و سعي ميكردم از اصطلاحات و كلمات بهتري استفاده كنم . در واقع به قول سها داشتم حرف زدنم و خانومانه ميكردم . البته تا همين جا هم سها رو كچلش كرده بودم .
چند بار ديگه هم پارسا ذكاوت و ديدم توي اين مدت مثل هميشه مودب بود و آروم . البته بيشتر اين ديدارا توي راه پله بود و با يه سلام و عليك كوتاه . تنها فرقي كه با بار اول داشت اين بود كه ديگه با سر نرفتم تو شكمش !
اين روزا سها و فريد و اصلا نميشه تو دفتر پيدا كرد . تقريبا دو ماه به عروسيشون مونده و به قول سها كلي كاراشون مونده .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اين روزا سها و فريد و اصلا نميشه تو دفتر پيدا كرد . تقريبا دو ماه به عروسيشون مونده و به قول سها كلي كاراشون مونده .
و اما هيراد ! اين روزا مشكوك شده . ديگه عصبي نيست . البته مهربونم نيست . ولي ميشه گفت دچار يه حالت خنثي خوب شده ! سرش تو كار خودشه و كمترم غر ميزنه . سها ميگه اينجور آدما كه هميشه بد اخلاقن و با غرزدن و عصبانيت با اطرافيانشون برخورد ميكنن وقتي كه انقدر غير عادي ساكت ميشن يا يه ريگي تو كفششونه و اين آرامش قبل از طوفانه يا اينكه ذهنشون جايي گيره . و بيشتر احتمال ميداد كه يه درگيري ذهني با خودش پيدا كرده كه انقدر ساكته . براي من فرقي نداشت . بيشتر از اين خوشحال بودم كه درگيري باهاش ندارم .
توي اين مدت از بس سها زير گوشم از متانت و وقار و رفتاراي دخترونه خونده بود كه ديگه كلافه شده بودم . خودش ميگفت تا حدود زيادي پيشرفت داشتم و تونستم لحنم و عوض كنم . حداقل خوشحال بودم كه تونستم راضيش كنم تا كمتر زير گوشم غر بزنه !
هيراد و فريد كنارميز سها وايساده بودن و سر يه مساله اي با هم بحث ميكردن . سها هم به حرفاشون گوش ميداد و گه گاه يه اظهار نظري هم ميكرد . منم خسته و بي حال از اين همه بحثاي بيخودشون يه گوشه وايساده بودم و از سر بيكاري بهشون زل زده بودم . فريد يه حرفي رو ميزد و هيرادم باهاش مخالفت ميكرد . يكي نبود بگه وقتي با هم مخالفين چرا بحث الكي ميكنين آخه ؟
با بي حالي رفتم سمت در و بهش تكيه زدم . يهو يه صداي آشنا رو شنيدم :
- سلام خانوم . چه خوب كه اينجايين .
برگشتم سمت صدا پارسا ذكاوت بود ! ميلم به خميازه كشيدن و سركوب كردم و گفتم :
- سلام آقاي ذكاوت خوبين ؟
- ممنون . از احوال پرسياي شما .
لبخند زدم و گفتم :
- با من كاري داشتين ؟
- بله . ببخشيد خانومِ ؟
با گنگي نگاهش كردم كه با لبخند گفت :
- من هنوز اسمتون و نميدونم .
دودل بودم . چي بايد معرفي ميكردم خودمو ؟ اگه ميگفتم بلبل بايد 1 ساعت مينشستم شجره نامم رو هم واسش ميگفتم . با شك گفتم :
- سُرمه هستم . سُرمه راد .
- خوشبختم خانوم راد . چه اسم زيبايي دارين . ميخواستم اگه براتون زحمتي نيست در پايين و باز كنين اون بسته هايي كه گذاشته بوديم تو انباري رو برداريم .
سر تكون دادم خواستم برم پايين كه صداي هيراد و شنيدم :
- جايي ميري ؟
تازه يادم افتاده بود كه بايد ميگفتم كجا ميخوام برم . گفتم :
- ميخواستم بسته هاي آقاي ذكاوت و از تو انباري بهشون بدم .
اخماش تو هم بود سري تكون داد و ذكاوت با خوش رويي دستش و جلو آورد و گفت :
- پارسا ذكاوت هستم . طبقه ي بالاتون دفتر بيمه دارم .
هيراد سعي كرد يكم اخماش و از هم باز كنه . دست پارسا رو فشار داد و گفت :
- هيراد كياني هستم .
- خوشبختم آقاي كياني . اگه اجازه بدين ما بريم مزاحم شما نشيم .
- اگه كمكي از دستم بر بياد دريغ نميكنم .
- متشكرم . الان كسي مياد كمكم . با اجازتون .
با اين حرف با دست به من اشاره كرد و گفت :
- بفرماييد خانوم راد .
با بيخيالي از پله ها رفتم پايين . پارسا هم پشت من ميومد در انباري رو باز كردم و بيرون منتظر موندم پارسا و يكي ديگه بسته ها رو برداشتن و پارسا با كلي تشكر دوباره رفت بالا . چقدر مرد مودبي بود ! سلانه سلانه پله ها رو رفتم بالا . به واحد كه رسيدم خبري از سها نبود . سركي تو اتاق فريد كشيدم ولي اونجا هم نبود . كجا غيبشون زده بود يهو ؟
به سمت اتاق هيراد رفتم تقه اي به در زدم سرش و بلند كرد جدي نگاهم كرد گفتم :
- ببخشيد نفهميدين خانوم مقدمي كجا رفتن ؟
سرش و انداخت پايين و گفت :
- نميدونم با فريد رفتن بيرون .
سري تكون دادم و گفتم :
- چايي ميخورين ؟
- نه .
از اتاقش اومدم بيرون . دوباره نشستم سر درسم . سها چه روزاي خوبي داشت . حداقلش اين بود كه همش تو گردش و تفريح بودن .
ديگه تا عصر خبري از سها و فريد نشد . دلم گرفت از بس توي اين ساختمون بودم دلم ميخواست برم بيرون . ساعت 7 طبق معمول بلند شدم تا درارو قفل كنم ولي هيراد انگار قصد رفتن نداشت داشتم دست دست ميكردم كه ديدم از اتاقش اومد بيرون . يه نگاه بهم انداخت و گفت :
- ميتوني بري من يكم كار دارم ميمونم . ميام كليد و بهت ميدم .
داشت ميرفت سمت اتاقش كه گفتم :
- بي زحمت كليد و بدين به عمو رحيم .
گنگ نگاهم كرد ادامه دادم :
- آخه ميخوام برم بيرون قدم بزنم .
- اين موقع شب ؟
حالا من بودم كه گنگ نگاهش ميكردم . خودش و زد به بيخيالي و گفت :
- باشه .
رفت سمت اتاقش . منم وسايلم و جمع كردم و رفتم پايين . از در ساختمون زدم بيرون . هوا تاريك بود. همه تند و با عجله تو رفت و آمد بودن تنها كسي كه فاز بيخيالي بود من بودم . چيزي نداشتم كه نگرانش باشم . نه مال و منالي نه خانواده اي . راستي واسه چي هنوز انگيزه واسه زندگي كردن داشتم ؟ سرم و گرفتم بالا ميخواستم نگاه به آسمون بندازم . ولي تا چشم كار ميكرد همش ساختموناي بلند بود . چشمم به پنجره ي واحدمون افتاد . هيراد كنارش وايساده بود و زل زده بود به رو به روش . يكم نگاش كردم . اين كه گفت كار داره چرا پس زل زده بيرون . اصلا انگار تو اين دنيا نبود سرم و انداختم پايين و از ساختمونمون دور شدم . يه نفس عميق كشيدم هوا سرد بود ولي قدم زدن تو اين هوا بدجور ميچسبيد . ياد بچه ها افتادم . چقدر دور هم جمع ميشديم . دلم واسه اكبر و سادگياش تنگ شده بود . يا مثلا واسه رييس بازياي حسن بقچه . حتي هيز بازياي شهرام لاته همواسه خودش عالمي داشت . اينجا احساس غريبي ميكردم . صفاي كوچه پس كوچه هاي خودمون و نداشت . كسي به كسي كار نداشت . حتي وقتي از كنار هم رد ميشدن اسم همديگرو هم نميدونستن . حتي يه سلامم به هم نميكردن .
پوفي كردم . امشب فيلسوف شده بودما ! هر چند بيشتر دلتنگ بودم . نگاه به گوشيم انداختم ساعت 8 شده بود . 1 ساعت داشتم قدم ميزدم ؟! سر راه موقع برگشت رفتم بقالي و يه سري خرت و پرت خريدم دوباره سلانه سلانه به طرف ساختمون راه افتادم . دم در نگاهي به پنجره هاي واحدمون انداختم هنوز چراغا روشن بود . يعني هيراد نرفته بود ؟ شايدم يادش رفته بود چراغارو خاموش كنه . رفتم سمت اتاقك عمو رحيم تقه اي به در زدم عمو اومد بيرون گفتم :
- عمو آقاي كياني كليداي واحد و بهتون داد ؟
- نه عمو جون مگه هنوز تو ساختمونه ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- نه عمو جون مگه هنوز تو ساختمونه ؟
- نميدونم . شايد با خودش برده . اشكال نداره شما برو تو عمو . فعلا .
از كنارش رد شدم نگاهم روي راه پله ها بود . اول به سمت انباري رفتم و خرت و پرتام و گذاشتم اونجا بعد راه پله رو گرفتم و رفتم بالا . نگاهي به در واحد انداختم هنوز باز بود . پس نرفته بود . تقه اي به در زدم و آروم صداش كردم :
- آقاي كياني .
جوابي نيومد . دوباره گفتم :
- هنوز هستين ؟
بازم جوابي نداد . يه لحظه ترسيدم نكنه چيزيش شده باشه ؟ قدمام و تند تر كردم و رفتم سمت اتاقش . با ديدنش يكم آروم تر شدم . سرش و رو ميزش گذاشته بود و چشماش بسته بود انگار كه خواب بود . خواستم برگردم ولي ديدم بنده خدا تا صبح اگه همينجوري بمونه كه خشك ميشه . ناچار رفتم سمتش سرم و يكم آوردم پايين و آروم گفتم :
- آقاي كياني .
حتي تكونم نخورد . چقدر خوابش سنگين بود ! با انگشتم يه ضربه به شونش زدم و دوباره گفتم :
- آقاي كياني بيدار نميشين ؟
اخمي روي پيشونيش نشست . انگار خواب بد ميديد زير لب يه چيزايي رو زمزمه ميكرد . خوب نميشنيدم . فضوليم گل كرد سرم و بيشتر بردم پايين حالا گوشم تقريبا مماس بود با لبش صداش آروم بود ولي انگار يه ترسي توش حس ميشد كلمه هاي نامفهومي ميگفت . انگار خواب پدر و مادرش و ميديد ! مدام زير لب صداشون ميكرد . چيزي كه دستگيرم نشد سرم و كشيدم كنار و اين بار بلند تر صداش زدم :
- آقاي كياني
چشماش نيمه باز شد با گيجي يه نگاه به اطراف انداخت بعد كه من و ديد يهو سرش و از روي ميز بلند كرد گفت :
- ساعت چنده ؟
- از 8 گذشته .
نگاهي به موبايلش انداخت و از جا بلند شد . گفت :
- من كي خوابم برد ؟ اصلا نفهميدم .
- اگه خوابتون مياد زنگ بزنم براتون آژانس ؟
چند دقيقه تو چشمام زل زد از نگاهش ترسيدم . يه جور خاصي نگاهم ميكرد . مثل هميشه نبود سرم و انداختم پايين . صداش و شنيدم :
- تو ذكاوت و ميشناختي ؟
سرم و گرفتم بالا پرسشگر نگاش كردم دوباره گفت :
- وقتي انباري رو ازش اجاره كردي ميشناختيش ؟
چه وقت سوال پرسيدن بود ! گفتم :
- نه عمو رحيم واسم اينجارو جور كرد . تازه آقاي ذكاوت از من هيچ پولي نميگيرن .
اخماش تو هم گره خورد دستاش و كرد تو جيب شلوارش و گفت :
- همينجوري در راه خدا انباريش و مفت و مجاني دو دستي تقديمت كرده ؟
اين چه طرز حرف زدن بود . اخمام و تو هم كشيدم و گفتم :
- اين نشون ميده آدماي خير هنوز نسلشون منقرض نشده .
- تو واقعا باور ميكني كه همينجوري از روي انسان دوستي اونجا رو بهت داده ؟ عاشق چشم و ابروته ؟
- متوجه منظورتون نميشم .
اخماش و بيشتر تو هم كشيد گفت :
- شايد نيتش يه چيز ديگست .
تازه منظورش و فهميده بودم يهو آتيشي شدم گفتم :
- فكرت مسمومه !
- توام زيادي ساده اي .
كتش و برداشت و گفت :
- از ما گفتن بود ولي زياد به اين يارو اعتماد نكن .
از كنارم رد شد ميخواستم صورتش و زير مشت و لگد بگيرم . اصلا به اون چه ! چند دقيقه بعد به خودم اومدم رفته بود منم سريع درارو قفل كردم و رفتم سمت انباري .
يه گوشه نشستم . داشتم برخورد هيراد و پارسا رو با هم سبك سنگين ميكردم . نگاه هيراد كنجكاو بود ولي پارسا مهربون بود . رفتاراش واقعا سنگين بود و با احترام . لعنت به تو هيراد !
****
- يعني تو هر دفعه ميشيني درد ميكشي ؟
همينجوري كه دلم و گرفته بودم و چسبيده بودم به بخاري گفتم :
- پس بايد چيكار كنم ؟
- يه مُسَكِن بخور .
- مگه افاقه ميكنه ؟
ادام و در آورد و گفت :
- پَ نه بشين دردش و تحمل كن . دختر تو از كجا مگه اومدي ؟
- آخ . سها انقدر حرف نزن يه فكري واسه حال من بكن .
- خوب شد پس امروز زود اومدما . وگرنه مرده بودي . باز خدارو شكر ميدوني چي به چيه و بايد چيكار كني . آدم به خدا شك ميكنه تو دختر باشي . اين همه سال پس چجوري از پس اين قضيه بر ميومدي ؟
- به سختي .
نگاهي بهم كرد و گفت :
- خيلي خوب انقدر به خودت نپيچ حالا بگير اين پتو رو بنداز روت امروزم نميخواد از جات تكون بخوري .
بلند شد از اتاق رفت بيرون . منم همينجوري به خودم ميپيچيدم . تنها نقطه ي عطف من با دنياي زنونم هميشه همين دل دردا و اتفاقاي ماهيانم بود . هميشه اون مدت منزوي و گوشه گير ميشدم . خودمم نميدونستم چمه ولي بدجور پاچه گير ميشدم . دست خودمم نبود . مادر كه نداشتم بهم اين چيزا رو حالي كنه . يادمه براي اولين بار اقدس بهم همه چي و گفت . من شوكه نگاهش ميكردم . حتي يه بار ازش پرسيدم كه ميتونم به اكبر و حسنم بگم ؟ اونام اينجوري ميشن ؟ ولي جواب اقدس فقط فحش و ناسزا بهم بود . هميشه ميگفت تو خودت و به خريت ميزني همه چي حاليته . واقعا نميدونستم . هيچ اطلاعاتي در اين زمينه نداشتم . البته اون موقع كه مدرسه ميرفتم يه زمزمه هايي از بچه ها شنيده بودم ولي اطلاعاتي ازش نداشتم . يعني كسي حسابم نميكرد كه بخواد بهم چيزي بگه . هميشه واسم يه نقطه ضعف بود . بين اون همه پسر ميترسيدم يه وقت گاف بدم . به محض اينكه درداي كذاييش شروع ميشد روز اول و همش يه گوشهمي افتادم و به خودم ميپيچيدم .
توي گذشته و حال معلق بودم كه سها در و باز كرد و اومد تو گفت :
- پاشو برات مُسَكِن آوردم . اين و بخور حالت بهتر ميشه .
به زور از جام بلند شدم روكش قرص و در آوردم و با ليوان آبي كه جلوم گذاشته بود خوردمش . دوباره عين جنازه دراز كشيدم . كمرم و پام بي حس شده بود . حالا جواب اخم و تخماي هيراد و چي ميدادم ؟ كم توي اين مدت كه امتحان داشتم نبودم حالا اينم شده بود قوز بالا قوز !
به سها گفتم :
- هيراد اومده ؟
- نه هنوز انگار دادگاه داره .
- خدارو شكر پس تا برگرده بهتر شدم ميام بالا .
- بي جا كردي شما . همين جا ميموني استراحت ميكني .
- بابا همين چند روز پيش واسه امتحانا مدام جيم ميشدم . نميتونم همش نيام كه .
- تو همين جا استراحت كن بقيش با من . سر من كه نميتونه غر بزنه . فوقش بعدا خودت مياي سر خودت خالي ميكنه .
زد زير خنده گفتم :
- كوفت نخند .
از جاش بلند شد و گفت :
- خيلي خوب پس من ميرم . ميام بهت سر ميزنم .
سر تكون دادم و رفت . چشمام و بستم . چقدر خوب بود كه يكي رو داشتم نگرانم بشه. حس خوبي بهم ميداد . هميشه تنها و بي كس بودم ولي الان حضور سها دلگرمم ميكرد .
****
نميدونم چقدر گذشته بود خواب و بيدار بودم كه صداي در زدن شنيدم از جام به زور بلند شدم در و باز كردم سها بود . اومد تو يه ليوانم دستش بود جلوم گذاشت گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نميدونم چقدر گذشته بود خواب و بيدار بودم كه صداي در زدن شنيدم از جام به زور بلند شدم در و باز كردم سها بود . اومد تو يه ليوانم دستش بود جلوم گذاشت گفت:
- اين و بخور .
نگاهش كردم و گفتم :
- چي هست ؟
- چايي . با عسل و زعفرون . من هر وقت اينجوري ميشم مامانم برام درست ميكنه مثل آبيه كه بريزي رو آتيش .
برداشتمش و نگاهي بهش كردم . يكم مزه مزه كردم خوشمزه بود كم كم ازش خوردم به سها گفتم :
- هيراد اومد ؟
خنديد و گفت :
- خودمونيما ازش ميترسيا .
- كوفت عمرا ازش بترسم !
- معلومه ! آره اومد سراغتم گرفت .
- خوب تو چي گفتي ؟
- هيچي گفتم حالت خوب نيست امروز نمياي .
- غر نزد ؟
- نه بابا انقدرام شمر نيست فقط هي ميپرسيد چي شده ؟ چرا حالش خوب نيست . ديگه انقدر گفت كم مونده بود راستش و بهش بگم !
چشمام و گرد كردم گفتم :
- مرض بي خود ميكردي .
خنديد و گفت :
- خوب حالا جوش نيار گفتم سرما خوردي سرت سنگينه . اونم خيالش راحت شد رفت تو اتاقش . همين !
- به خير گذشت .
- آره واقعا ! بابا انقدر ترس نداره كه .
- گفتم نميترسم .
- بد اخلاق . توام دست كمي از اون نداريا !
- اصلا مگه تو كار نداري ؟ برو به كارات برس .
- باشه بابا رفتم .
از انباري رفت بيرون . چايي و كه خوردم گرم تر شدم يكم دردم آروم تر شد ولي هنوز ميل شديدي به خواب داشتم . دوباره چشمام و بستم داشت خوابم ميبرد كه گوشيم زنگ خورد . اَه اين ديگه كدوم مردوم آزاري بود . بدون اينكه چشمام و باز كنم گوشي رو كنار گوشم گذاشتم و با بي حوصلگي گفتم :
- بله ؟
چند لحظه سكوت شد چشمام و باز كردم و گفتم :
- الو . چرا جواب نميدي پس؟ لالي ؟
خواستم قطع كنم كه صداي هيراد توي گوشي پيچيد :
- نه مثل اينكه زيادم حالت بد نيست . صداتم كه نگرفته . اين چه سرما خوردگيه كه سُر و مُر و گنده اي ؟؟؟
ناخود آگاه پاشدم نشستم . انتظار نداشتم زنگ بزنه وقتي ساكت شدم گفت :
- نميخواد فيلم بازي كني . يه كلام ميگفتي ميخوام خستگي امتحانا رو بگيرم منم مرخصي ميدادم ديگه واسه چي بهانه ي سرماخوردگي مياري ؟
تازه به خودم اومدم . لحنش يه چيزي بين شوخي و جدي بود . با من من گفتم :
- نه حالم اصلا خوب نيست . 40 درجه تب دارم .
نميدونم اين حرفارو از كجام در آوردم خنده ي آرومي كرد و گفت :
- 40 درجه ؟ مطمئني الان زنده اي ؟
خوب اگه هيچي نگي نميگن لاليا . حداقل ماست مالي نكن ديگه . سها خدا خفت نكنه خوب ميگفتي يه جا ديگش درد ميكنه . خوب سرما خوردگي كه اصلا 1 روزه خوب نميشه . گيرم كه فردا هم ميرفتم دفتر وقتي حالم خوب بود و اينا مشكوك ميشد ديگه گفتم :
- ميخواين بيام بالا ؟ الان بهترم .
تا همين دو دقيقه پيش كه 40 درجه تب داشتي چي شد يهو ؟
بدجور دستم انداخته بود آیوم گفتم :
- نه الان بهترم .
با صداي آروم گفت :
- نميخواد بمون استراحت كن . نميخواي بري دكتر ؟
يهو از دهنم در رفت :
- نه چيزي نيست اين دردا طبيعيه دكتر نميخواد .
تازه وقتي گفتم يهو متوجه سوتيم شدم محكم كوبيدم تو سرم . تيز تر از اين حرفا بود گفت :
- تب و اينجور مسائل واسه شما طبيعيه ؟ ببينم انگار واقعا داري هذيون ميگي . مطمئني نميخواي بري دكتر ؟
سوتيم و پشت هذيون قايم كردم و گفتم :
- آره انگار دارم هذيون ميگم . نه دكتر نميخواد خوب ميشم .
چند لحظه سكوت كرد و گفت :
- اگه فردا هم ديدي حالت خوب نيست ميتوني نياي .
ميخواست از شرم راحت شه . لابد ميخواست بعدش بگه تو كه هر روز سر كار نيستي و اخراج . كور خوندي آق وكيل . گفتم :
- نه خوبم ميام فردا .
- باشه هر جور راحتي .
منتظر بودم قطع كنه ولي انگار پشت گوشي خوابش برده بود . پيش دستي كردم وگفتم :
- مرسي زنگ زدين . فعلا كاري ندارين ؟
نميدونم واقعا آه كشيد يا من فكر كردم آه كشيد گفت :
- نه . . . . فقط زود خوب شو . خداحافظ .
بدون اينكه منتظر جوابي باشه قطع كرد . نگاهي به گوشي انداختم كم مونده بود شاخام در بياد . زيادي مهربون شده بود .
نميدونم چرا با حرف زدن با هيراد يهو گرمم شد پتو رو از روم زدم كنار و از بخاري فاصله گرفتم
دلم نميخواست فكر و خيال الكي كنم . خوب هر كس ديگه اي هم بود زنگ ميزد احوال پرسي ميكرد اين كه اتفاق دور از ذهني نيست . از جام بلند شدم . انگار به كلي دردم يادم رفته بود خيلي گشنم بود دريخچال كوچيكم و باز كردم ظرف پنير و در آوردم . بايد صبحونه كه ميخوردم . هر چند عادت كرده بودمتو اين مدت سر ميز صبحونه دور و ورم شلوغ باشه . چند تا لقمه خوردم ولي اصلا نچسبيد . دل دردم دوباره داشت برميگشت . به زور سفره رو جمع كردم و دوباره سر جام دراز كشيدم .
چند لحظه چشمام و رو هم گذاشتم و نفهميدم كي خوابم برد .
*****
صداي در ميومد بين خواب و بيداري داشتم به طرف بد و بيراه ميگفتم كه كسي اسمم و صدا كرد :
- سُرمه . . . سُرمه . . . در و باز كن . حالت خوبه ؟
صداي نگران هيراد بود يهو از جام پريدم سريع گفتم :
- يه لحظه صبر كنين .
داشتم دور خودم ميچرخيدم مانتوم و رو لباسم پوشيدم روسري هم سرم كردم يكم پشت در مكث كردم . سعي كردم چهرم و مريض نشون بدم ولي مگه ميشد نقش بازي كرد . آروم در و باز كردم هيراد با اخماي تو هم پشت در بود هول شدم سريع گفتم :
- سلام .
كلا مريضي و همه چي هم يادم رفت . همونجوري با اخماي تو هم گفت :
- 1 ساعته دارم صدات ميكنم . ميشنوي و جواب نميدي ؟
- دراز كشيدم بودم يهو از خواب پريدم .
اخماش و يكم باز كرد . با يه حالت مغرور ظرف يه بار مصرف غذارو جلوم گرفت و گفت :
- امروز بچه ها رو ناهار مهمون كردم گفتم سهم تورو واست بيارم .
ايول خدا از در و ديوار واسه ما ميريخت . با خوشحالي گفتم :
- چرا شما آوردين ميدادين سها بياره .
دوباره اخماش غليظ تر شد گفت :
- يعني دلت نميخواست من و ببيني ؟
اي خدا اين دو تا چه ربطي به هم داشت ؟ چند لحظه نگاهش كردم و گفتم :
- نه منظورم اين نبود نميخواستم شما زحمتتون بشه .
- دستم خشك شد ظرف و نميگيري ؟
سريع ظرف و ازش گرفتم سرم و آوردم بالا كه دوباره تشكر كنم . ديدم با دقت صورتم و زير نظر گرفته اخم كردم بالاخره به حرف اومد گفت :
- چندان مريض نيستي .
حتما بايد رو به موت باشم كه شازده قبول كنه مريضم گفتم :
- صبح كه گفتم بهترم . اگه ميبينين بايد بيام سر كار همين الان ميام .
- نه مشكلي نيست ميتونم امروز و طاقت بيارم .
ديگه چايي ريختن انقدر سخته ؟ خوب خودت بريز ! گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- دستم خشك شد ظرف و نميگيري ؟
سريع ظرف و ازش گرفتم سرم و آوردم بالا كه دوباره تشكر كنم . ديدم با دقت صورتم و زير نظر گرفته اخم كردم بالاخره به حرف اومد گفت :
- چندان مريض نيستي .
حتما بايد رو به موت باشم كه شازده قبول كنه مريضم گفتم :
- صبح كه گفتم بهترم . اگه ميبينين بايد بيام سر كار همين الان ميام .
- نه مشكلي نيست ميتونم امروز و طاقت بيارم .
ديگه چايي ريختن انقدر سخته ؟ خوب خودت بريز ! گفتم :
- به هر حال بابت غذا ممنون .
- خواهش ميكنم .
عقب گرد كرد كه بره تا خواستم برگردم تو گفت :
- راستي نظرم عوض شد فردا اگه حالتم بد بود بايد بياي سر كار . يادت نره . اين يه دستوره .
عقب گرد كرد و دوباره از جلو چشمام محو شد . تازه متوجه حرفش شدم . دستور ؟ اخمام تو هم رفت . اصلا نميتونست يه روز خوب رفتار كنه . حالا كي خواست فردا نره . شيطونه ميگه نرم پوزش و بهخاك بمالما ! بيخيالي طي كن فعلا غذا مهمه .
داشتم غذا ميخوردم كه ياد صدا كردنش افتادم . اصلا واسه چي من و سُرمه صدا كرد ؟ اين كه ميگفت همون بهتر من دختر نباشم . نظرش يهو عوض شد ؟ لامصب چقدرم صداش خوبه . حداقل سُرمه رو كه خوب تلفظ ميكنه .
نيشخندي رو لبم نشست . يعني تو اين موردم شكستش دادم ؟ بابا ايول دارم . حداقل نشون دادم اگه بخوام دختر باشم ميتونم . چيزي از كسي كم ندارم .
با انرژي و هيجان دو برابر به غذا خوردنم ادامه دادم . امروز به طرز عجيبي داشت بهترين روز زندگيم ميشد .
*****
ساعت 7 بود موقع رفتن سها دوباره بهم سرزد وقتي ديد حالم بهتره خيالش راحت شد و رفت . هميشهوقتي حوصلم سر ميرفت يادم ميفتاد كه چه خوب ميشد اگه يه تلويزيون داشتم . خواستم برم بيرون قدم بزنم ولي اصلا حسش نبود . يه گوشه كنار بخاري لم داده بودم . فكر سوز و سرماي بيرونم كه ميكردم تنم ميلرزيد . توي همين فكرا بودم كه اس ام اس واسم اومد . با هيجان پريدم رو گوشيمبازش كردم شماره ي هيراد بود هموني كه باهاش صبح بهم زنگ زده بود . چشمام از تعجب گرد شده بود اين امروز چرا اينجوري شده بود ؟ چشمام روي كلمه ها به گردش در اومد :
- بهتر شدي ؟
يعني الان انتظار جواب داشت ؟ واسه چي انقدر ميپرسيد ؟ جواب دادم :
- ممنون .
گوشي رو يه گوشه گذاشتم . تحمل اين رابطه ي نزديك و با هيراد نداشتم . هميشه حرفامون فقط سلام بود اگرم خيلي حرف ميزديم آخرش يكيمون دلخور ميشد و يه جوري با دعوا تموم ميشد . حالا نهخبري از دعوا بود نه اون خودخواهي ذاتيش . واقعا انتظار داشت من چه برخوردي بكنم ؟ يا اين قاطي كرده بود يا مخ من تاب داشت برداشتاي غلط ميكرد . توي همين فكرا بودم كه دوباره اس اومد :
- مطمئني نميخواي بري دكتر ؟
- بله .
از قصد جواباي كوتاه ميدادم . زياد راحت نبودم . اونم ديگه چيزي نگفت . يعني دلش برام سوخته ؟ غيراين چه دليلي داره كه دم به دقيقه احوالپرسي كنه !
گوشي رو پرت كردم يه گوشه . حوصله ي فكر كردن نداشتم .
****
صبح نسبتا سر حال تر بودم . 1 روز كامل استراحت حسابي بهم ساخته بود . لباسام و پوشيدم و يه راست رفتم طبقه ي بالا . وقتي سها اومد و من و ديد گفت :
- اِ اومدي ؟ بهتر شدي ؟
- آره خوبم .
- ببخش ديشب نتونستم ازت خبر بگيرم . خونه ي مامان فريد دعوت بوديم حسابي شلوغ پلوغ بود .
- چه خبر ؟ كاراتون و كردين ؟ 1 ماه بيشتر وقت ندارينا .
- ميدونم . اي نسبتا كارا انجام شده . تو چيكار ميكني ؟ لباس خريدي واسه عروسي من ؟
- همون لباسي كه عروسي حسين پوشيده بودم و ميپوشم .
- اون چيه . برو يه لباس خوشگل بخر .
- حالا تا بعد اگه حوصلش و داشتم .
بقيه ي بحثامون دور و بر عروسي سها ميگشت . قرار بود بعد از عروسي 2 هفته برن ماه عسل گفتم :
- اونوقت تو اين دو هفته كي جاي جناب عالي رو ميگيره ؟
- خوب معلومه انقدر من به تو كمك ميكنم يه بارم تو به من كمك كن . تو اين 2 هفته شما جاي من و ميگيرين تا بيام .
- من كه بلد نيستم .
- كاري نداره كه تو اين مدت كه هستم همه چي رو بهت ياد ميدم . كار خاصي نداره .
انگار داشت يكي از آرزوهام بر آورده ميشد . هميشه دوست داشتم ميز سها مال من بود . سها گفت :
- دودلم .
- براي چي ؟
- آخه بعد از عروسي ميخوام ديگه اينجا نيام . ميخوام بيشتر به درسام برسم . بعد اينكه فريدم گفت تو خونه بمونم بهتره . البته اون ميگه يه كار در مورد رشتم پيدا كنم . حالا ديگه نميدونم چيكار كنم .
- لوس نشو سها . تو بري من چيكار كنم از تنهايي .
- خوب قرار نيست بميرم كه همديگرو ميبينيم .
از الان نرفته دلم براش تنگ ميشد . هر چي باشه مديونش شده بودم . چند دقيقه بعد هيرادم رسيد . سلام سر سري به من و سها كرد و رو به سها گفت :
- فريد اومده ؟
سها اشاره به اتاق فريد كرد و گفت :
- آره تو اتاقشه .
هيراد سري تكون داد و بي توجه از كنارمون رد شد . برام عجيب بود . هر روز يه مدل بود . انتظار داشتم ازم حالم و بپرسه ولي انگار هر چي فكر كرده بودم اشتباه محض بود . عصباني شده بودم . نميدونم از چي . ولي ميدونستم از برخوردش راضي نيستم . " چيه دلت ميخواست بياد حالت و بپرسه ؟ چقدر خوش خيالي " نفسم و محكم بيرون دادم . ميدونستم هيچ وقت اون روز و نميبينم كه يه پسر بخواد بهم توجه كنه .
سرخورده به كارام رسيدم .
چند لحظه بعد فريد خوشحال از اتاقش اومد بيرون و به سها گفت :
- سها اون ماشيني كه ميخواستم و برام پيدا كردن .
سها هم خوشحال گفت :
- جدي ؟ از كجا فهميدي ؟
- همين الان نمايشگاهيه به گوشيم زنگ زد . من ميرم تحويل بگيرمش .
انقدر عجله داشت كه سريع از دفتر رفت بيرون . شونه هام و بالا انداختم و به كارم رسيدم . خوش به حالشون چقدر خوشحالن .
2 ساعت بعد فريد برگشت سوييچي رو نشون سها داد كه سها از خوشحالي جيغ خفه اي كشيد من هراسون اومدم بيرون ديدم سها گونه ي فريد و بوسيد خيالم راحت شد هيراد پرونده به دست از اتاقش اومد بيرون و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 6 از 14:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA