انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
2 ساعت بعد فريد برگشت سوييچي رو نشون سها داد كه سها از خوشحالي جيغ خفه اي كشيد من هراسون اومدم بيرون ديدم سها گونه ي فريد و بوسيد خيالم راحت شد هيراد پرونده به دست از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- اينجا چه خبره ؟ خوب بگين ما هم خوشحال شيم .
فريد خنديد و سوييچ و جلوي چشم هيراد تكون داد گفت :
- بالاخره اون عروسكي رو كه ميخواستم خريدم .
هيراد خنديد و گفت :
- خوب حالا گفتم چيكار كردي . خودت و كشتي نديد بديد .
- آره آقا جون ما نديد بديد .
تازه فهميده بودم جريان چيه خنديدم و گفتم :
- مباركتون باشه . چرخش واستون بچرخه .
فريد برگشت سمتم و گفت :
- ممنون .
سها با خوشحالي گفت :
- فريد امشب بايد من و بگردوني .
فريد عاشقانه زل زد تو چشماش و گفت :
- چشم عزيزم هر چي شما امر كنين .
يه لحظه با ديدن اين همه عشق بينشون حسوديم شد ولي صداي هيراد اجازه ي جلون دادن به افكارم رو نداد گفت :
- بسه بابا جمع كنين خودتون و حالم به هم خورد .
فريد خنديد و همينجوري كه دستش و دور شونه ي سها حلقه ميكرد گفت :
- چيه ؟ حسوديت ميشه ؟ عزب اوقلي !
هيراد خنديد و با پرونده اي كه دستش بود فريد و زد و گفت :
- كوفت . خودت كه ميدوني مريم جون ميخواد واسم زن بگيره من نميخوام .
فريد به مسخره گفت :
- تورو خدا يكي رو انتخاب كن و خوشبختش كن . برو برادر من . خودتو رنگ كن .
هيراد خنديد دوباره تازه داشتم كشف ميكردم كه وقتي ميخنديد يه چال كوچولو كنار لپش ظاهر ميشد واقعا جذاب ميخنديد . گفت :
- بحث و منحرف نكن امشب بايد بهمون شام بدي .
- من به ريش خودم خنديدم كه به تو شام بدم .
- مجبوري شام بدي .
هنوز داشتن سر شام دادن يا شام ندادن بحث ميكردن . ولي من هنوز تو فاز احساسات فريد و سها بودم . سلانه سلانه مسير آشپزخونه رو گرفتم ولي صداشون و هنوز ميشنيدم . آخر سها گفت :
- باشه دعوا نكنين . شامم ميديم .
فريد با اعتراض گفت :
- سها . حداقل حرف من و لگد مال نكن . الان به نفع اين تموم شد ديگه .
صداي خنده ي سها مي اومد گفت :
- اشكال نداره عزيزم . گناه داره خوب .
هيراد گفت :
- دست شما درد نكنه ديگه .
همه با هم ميخنديدن . صداي هيراد دور تر و دور تر ميشد گفت :
- پس شام امشب با شما .
صداي بسته شدن در اتاقش و شنيدم . مهم نبود برام كه كجا ميخوان برن . حداقلش اين بود كه من تو برنامشون نبودم !
چند دقيقه بعد سها اومد تو آشپزخونه گفت :
- امشب كه مياي ؟
- مگه دعوتم ؟
- پس فكر كردي نيستي ؟
وقتي سكوت من و ديد گفت :
- خيلي خلي سُرمه .
ديگه داشتم به اسم سُرمه عادت ميكردم . اوايل برام اسم ناشناخته اي بود ولي الان ديگه بهش عادت كرده بودم . گفتم :
- باشه افتخار ميدم بهتون .
خنديد و رفت .
****
حدوداي ساعت 6:30 بود كه سها اومد پيشم و گفت :
- نميري حاضر بشي؟
متعجب گفتم :
- حاضر بشم ؟ همينجوري ميام ديگه مگه لباسام چشه ؟
دندوناش و با حرص روي هم فشار داد و گفت :
- پس چند روز پيش رفتيم با هم اون پالتو رو خريديم همينجوري الكي بود ؟ احيانا نميخواي ازش استفاده كني ؟
تازه ياد پالتوم افتادم . چند روز پيش به اصرار سها رفتيم براي من پالتو خريديم البته توي اين خريد خودم خيلي نظر دادم و مثل دفعه هاي قبل منتظر انتخاب سها نشدم . سري تكون دادم و گفتم :
- راست ميگي حواسم به پالتو نبود
- پس برو حاضر شو . ميخواي بيام كمكت ؟
- نه خودم ميتونم .
- باشه ما راس 7 ميايم پايينا .
- باشه .
سريع به سمت انباري رفتم . حس متفاوتي داشتم تا حالا رستوران نرفته بودم البته با بچه ها كبابي جعفر آقا زياد ميرفتيم ولي اين كجا و اون كجا . سريع به سمت چوب لباسي كه تو اتاقم بود رفتم . ديگه كم كم داشت واسه لباسام جا كم مياورد . بس كه هي سها ميگفت چي بخرم يا چي نخرم . آمار لباساي من و بهتر از خودم داشت .
پالتو مشكي رو كه خريده بودم برداشتم . مانتوم و از تنم در آوردم و پالتو رو به جاش پوشيدم . پالتو ساده و خوش دوختي بود . دو تا جيب كناراش داشت و يه كمر پهنم روش ميخورد . نگاهي به آينه قدي كه سها تو اتاقم كار گذاشته بود كردم . پالتو و مقنعه و شلوار پارچه اي گشاد مشكي . يكم نگاه كردم يه چيزي كم بود . مقنعه رو در آوردم و به جاش شال مشكي كه حاشيه هاي سفيد داشت و رو سرم انداختم . يكم بهتر شده بود ولي هنوز يه چيزي كم داشت . تازه ياد حرف سها افتادم كه ميگفت شلوار لي بخرم . يه چيزايي هم در مورد پاهام و خوش تراش بودنش و اينا گفت كه دقيق يادم نموند ولي به سمت شلوار لي كه با سها خريده بوديم رفتم . وقتي جلوم گرفتمش نفسم بند اومد . خيلي تنگ بود عادت نداشتم شلواراي تنگ يا جذب بپوشم به قول سها هميشه شلوارامدو سايز از خودم بزرگ تر بودن . به سختي شلوار و پام كردم . تيپم كامل شده بود ولي زياد باهاش راحت نبودم . بيخيالي طي كردم . يه نگاه ديگه تو آينه به خودم انداختم . بهتر شده بود . نگاهي به كيف لوازم آرايشم انداختم كه سها بهم كادو داده بود ولي هنوز جرات پيدا نكرده بودم كه ازش استفاده كنم .
بيخيالش شدم . نگاهي به ساعت كردم 7 بود . از اتاقم اومدم بيرون كتوني هاي سفيدم و پوشيدم همون لحظه كه داشتم در و قفل ميكردم صداي خنده هاي فريد و سها و هيراد و شنيدم . سها با ديدنم نزديكم اومد و گفت :
- چه ناز شدي . ببين به اين ميگن تيپ .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- چه ناز شدي . ببين به اين ميگن تيپ .
فقط لبخند زدم بهش . فريد و هيراد هنوز داشتن سر ماشين و شيريني دادن بحث ميكردن و سر به سر هم ميذاشتن . هيراد به سمت ماشينش رفت كه فريد گفت :
- همتون قراره سوار ماشين من بشين ديگه .
هيراد خنديد گفت :
- من به تو اعتماد ندارم . از كجا بدونم كه تو يه بيابون ولم نميكني ؟ قربونت ماشين خودم باشه راحت ترم .
- ميل خودته ولي آخرين باره كه بهت پيشنهاد ميكنم سوار ماشينم بشيا . حالا خود داني .
بعد رو به من گفت :
- بفرماييد خانوم راد بذارين اين عقده اي خودش بياد .
هيراد خنديد و سوار ماشينش شد . حتي يه تعارف نزد كه حداقل تنها نباشه و من باهاش برم . اصلا چرا بايد دلم بخواد باهاش برم ؟
سريع پشتم و به هيراد كردم و به سمت ماشين فريد راه افتادم .
تا دقيقه ي آخر كه ميخواستم سوار ماشين فريد بشم منتظر بودم يكي صدام كنه ولي وقتي ماشين هيراد با سرعت از پاركينگ رفت بيرون تو دلم گفتم زِپِرِشك . اين چيزا فقط واسه تو فيلماست . وگرنه دختر فقير داستان و چه به پسر با كلاسه !
نشستم تو ماشين انقدر تو فكر رفتاراي هزار رنگ و عجيب غريب هيراد بودم كه اصلا پاك يادم رفته بود ماشين و از بيرون نگاه كنم دوباره بهشون تبريك گفتم واسه خريد ماشين و بعد تكيه زدم به صندلي و به بيرون خيره شدم .
تنها صدايي كه تو ماشين ميومد سوالاي بي وقفه ي سها و جواباي متين و با حوصله ي فريد بود . واقعا بعضي وقتا كنجكاوي ها و حرفاي سها ميرفت رو مخم نميدونم فريد چجوري تحمل ميكرد ! خندم گرفت كي به كي ميگفت وراج !
فريد پشت چراغ قرمز ماشين و نگه داشت شيشه ي سمت سها رو داد پايين و رو به ماشين بغلي گفت :
- ماشين و حال ميكني ؟ لَگَنت و بكش كنار .
نگاهي به اطراف انداختم هيراد بود كه كنارمون وايساده بود . داشت ميخنديد . جوابي به فريد نداد . شيشه پايين بود داشتم خيره خيره نگاهش ميكردم . خيلي دوست داشتم مغزش و بشكافم ببينم توش چيه . به چي فكر ميكنه . اصلا از چي لذت ميبره .
توي فكر و خيالاي خودم بودم كه نگاهش به سمتم برگشت . حسابي غافلگيرم كرد . ناخود آگاه دستپاچه شدم و يهو گفتم :
- سلام .
با اين حرف من خندش شدت گرفت . حس كردم الانه كه از خنده دل و رودش تو هم بپيچه ! نگاهي بهفريد و سها كردم از شانس خوبم سها داشت يكي از همون سوالاش و از فريد ميپرسيد . بيا حالا باز بگو سها وراجه . ببين چه به نفعت شد .
حالا مونده بودم چجوري اين حركت و ماست مالي كنم . از شانسم چراغ سبز شد و فريد مثل برق و باد از كنار هيراد گذشت . نفس عميقي كشيدم . چقدر خنديد ! از خودم شاكي شدم . " آدم نديده اي ؟ خوب مجبوري اينجوري بهش زل بزني ؟ گندت بزنن سُرمه از تو آدم ضايع تر هيچ جا نيست . " احساس گرماي شديدي كردم دستم و به گونه هام زدم داغ داغ بود . واقعا خودش ميدونست خنده هاش چقدر جذابه ؟ امروزم چقدر خوش خنده شده بود . من كه ميدونم بالاخره يه جا اين سوتي رو ميزد تو سرم . اصلا از هيراد بعيد بود يه چيزي رو به روي طرف نياره ! خدا به دادم برسه . دوباره بايد باهاش اره بدم تيشه بگيرم !
حواسم و دادم به حرفاي سها كه من و مخاطب قرار داده بود . خدارو شكر باز يكي بود از اين فكرا من و بيرون بكشه !
بالاخره رسيديم فريد و هيراد ماشيناشون و يه گوشه پارك كردن . هيراد اومد از كنارم رد بشه آروم گفت :
- سلام . هميشه ميگن جواب سلام واجبه .
بعد خنديد و رفت . ديدي . بيا اينم از اولين تلافي . اگه گذاشت امشب يه شام درست و حسابي از گلومون پايين بره .
يه رستوران فست فود بود دور ميز 4 نفره اي نشستيم . اول سها و فريد ميخواستن كنار هم بشينن ولي بعد كه سها ديد من كنار هيراد معذبم به فريد گفت جاش و باهام عوض كنه البته زيادم فرق نكرد اينجوري دقيقا جلوي هيراد نشسته بودم ! باز اونجوري تنها مزيتي كه داشت اين بود كه چشمام تو چشماش نمي افتاد ولي الان آماده بودم كه هر لحظه از توي چشماش كه انگار ميخواست آدم و بخوره يه چيزي بارم كنه يا يه نگاهي بهم بندازه كه ميخكوبم كنه . خدايا امشب خودم و دست تو سپردم .
فريد سفارشاتمون و گرفت و بعد تا وقتي پيتزاهارو بيارن به حرف زدن گذشت . البته من حرف چندانينداشتم باهاشون بزنم . چون حرفاشون بيشتر حول و حوش ماشين فريد ميچرخيد منم كه اصلا يه نگاهم بهش ننداخته بودم .
كم كم داشت حوصلم سر ميرفت . نگاهم و تو رستوران چرخوندم . دور يه ميز 3 تا پسر جوون نشسته بودن مدل موهاي پسره من و خيره كرده بود به خودش . انقدر كه اين موهاش رو هوا بود اصلا نميدونستم با چي اينارو اين مدلي كرده ! يا خدا اينم تيپ و قيافه بود اينا ميزدن . همينجوري كه داشتم تو دلم پسره رو ترور شخصيتي ميكردم روم و برگردوندم هيراد خيره با اخم نگاهم ميكرد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(7)
خدا ميدونه باز واسه چي قيافش برزخ شده بود . نميدونستم بايد چيكار كنم . اخم كنم ؟ بخندم ؟ قيافه ي محجوب به خودم بگيرم ؟ نه اين آخري عمرا تو كتم نميرفت . تصميم گرفتم فعلا سرم و بندازم پايين زل زده بودم تو صورتش و داشتم تصميم گيري ميكردم . اين سها هم كه شورش و درآورده بود مثلا مارو آورده بود اينجا كه بهمون سور بده ولي از اول تا حالا چسبيده بود به فريد . نگاهم و انداخته بودم رو ميز كه يه وقت به هيراد نيفته صداي آروم سها من و به خودم آورد :
- امروز چقدر سر به زير شدي .
چشم غره بهش رفتم و گفتم :
- پس دل و قلوه دادن شماهارو نگاه كنم ؟
- كوفت نميتوني رابطه ي خوب من و شوهرم و ببيني ؟
- چرا ميتونم . بپر ماچش كن .
يه دونه زد به بازوم و گفت :
- گمشو بي حيا !
خنديدم و گفتم :
- اوه چقدر خجالتي .
من و سها زديم زير خده فريد گفت :
- قبول نيست به ما هم بگيد بخنديم .
سها با شيطنت گفت :
- نميشه دخترونه بود .
فريد رو به هيراد گفت :
- تو ياد بگير . نه آخه به توام ميگن دوست ؟ چرا از اين حرف پسرونه ها بهم نميزني كه بخنديم ؟
هيراد با خنده دستش و جلوي گوش فريد گرفت و آروم يه چيزي كنار گوشش زمزمه كرد . فريد يه لحظه چشماش گرد شد و از هيراد فاصله گرفت . لبش و به دندون گرفته بود گفت :
- خيلي بي ادبي هيراد .
هيراد خنده اي كرد و گفت :
- خودت خواستي .
فريد با حالت خاصي به سها نگاه كرد و گفت :
- سها من نميتونم كنار اين بشينم داره چشم و گوشم و باز ميكنه .
سها خنديد منم از قيافه ي مظلوم فريد خندم گرفت . سرم و برگردوندم سمت مخالف تا جلوي خندم و بگيرم . دوباره چشمام به اون سه تا پسرا افتاد كه وايساده بودن . انگار داشتن ميرفتن . خواستم نگاهم و ازشون بگيرم كه يكيشون با دستش و لباش يه اشاره هايي بهم ميكرد . خوب متوجه نميشدم . دقيق تر زل زدم تو صورتش تا بفهمم چي ميگه ولي دريغ از اينكه يه كلمه چيزي دستگيرم بشه . متوجه سر هيراد شدم كه برگشت سمت پسرا . اون پسره هم همينجوري به اشاره هاش ادامه ميداد حالا نگاهم به سر هيراد بود . هيراد يهو از جاش بلند شد پسره ي خنگ انگار تازه هيراد و ديد . تا هيراد بلند شد سه تايي از رستوران رفتن بيرون . فريد از همه جا بي خبر خنديد و گفت :
- كجا ؟ شام تشريف دارين . به خدا كلي غذا پختيم نخورين ميمونه رو دستمون .
وقتي ديد هيراد هنوز وايساده نگاهي بهش كرد و دستش و كشيد گفت :
- چته ؟ چيزي شده ؟
سرم و حتي بالا نگرفتم كه ببينم جهت نگاهش كدوم سمتيه . يه نفس عميق كشيد و با لحني كه انگار سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- نه چيزي نيست . ميخوام برم دستام و بشورم .
فريد دست هيراد و ول كرد و اون رفت . يه نفس راحت كشيدم . اصلا به من چه . مگه كار بدي داشتم ميكردم ؟ شونه هام و بالا انداختم آخرم نفهميدم يارو ميخواد چي بگه !
سها كنار گوشم گفت :
- ورپريده نشستي با پسراي مردم آمار بازي ميكني اونوقت يه بدبخت ديگه بايد جُرِ مگس پرونيش و بكشه ؟
با اخم زل زدم بهش و گفتم :
- من آمار بازي ميكنم ؟ با كي ؟
- من پشت گوشام مخمليه ؟ يعني نميدوني ؟
- كوفت عين آدم حرف بزن سها .
- 1 ساعته به اون پسره زل زدي . . .
يهو پريدم بين حرفش و گفتم :
- آها اينارو ميگي ؟ آخرم نفهميدم چي ميخواستن بگن .
- خدايي من و گرفتي ؟ يا واقعا نميدونستي چيكارت داشتن ؟
- به جون تو نميدونستم .
- جون خودت .
پوفي كرد و گفت :
- هنوز خيلي كار داري .
متوجه منظورش نشدم . شونه هام و انداختم بالا . هيراد برگشت ولي ديگه نميخنديد ساكت بود . جومونم يكم سنگين تر شده بود . خدارو شكر كه پيتزاهارو آوردن .
بعد از اينكه غذاهامون تموم شد از در رستوران زديم بيرون . سها گفت :
- فريد گردش كه يادت نرفته ؟
- چشم خانومم مگه ميشه شما يه چيزي بگي من يادم بره ؟
سها خوشحال خنديد . واي اصلا حوصله ي اين يكي رو نداشتم . توي اين شلوار تنگ داشتم جون ميدادم. انگار سها از قيافه ي تو همم اين و خوند گفت :
- سُرمه خسته اي ؟
از خدا خواسته گفتم :
- آره يكم .
- خوب تورو سر راه ميرسونيم بعد خودمون ميريم گردش . هان فريد ؟
قبل از اينكه فريد حرفي بزنه هيراد پيش دستي كرد و گفت :
- شماها برين من ميبرمش خونه .
با اين حرف به غلط كردن افتادم . حاضر بودم 20 دور تهران و بگردم ولي قيافه ي برج زهر مار هيراد و تحمل نكنم . خدا خدا ميكردم اين بارم سها از چهرم نارضايتي رو بخونه ولي اصلا نگاهم نكرد تنها رو به هيراد گفت :
- مرسي .
سها و فريد خداحافظي كردن و به سمت ماشينشون رفتن . معطل وايساده بودم كه هيراد گفت :
- بيا سوار شو .
بايد واسه ي سوار شدن از خيابون رد ميشديم . نفس عميقي كشيدم و با احتياط رد شدم. خونسرد باش سُرمه مگه چيه . انقدر نترس . اصلا ترس نداره كه . دزدگير و زد درا باز شد آروم نشستم تو ماشين يكم طول كشيد تا هيراد سوار بشه تا اومد بشينه يادم افتاد كيفم و جا گذاشتم تو رستوران. از بس هيچ وقت از اين چيزا با خودم جايي نميبردم حالا عادت نداشتم از خدا خواسته در و باز كردم و گفتم :
- كيفم يادم رفت .
سريع از ماشين پريدم پايين انقدر از كنار هيراد قرار گرفتن استرس داشتم و تو فكر خودم بودم كه بدون توجه خواستم از خيابون رد بشم كه صداي بلند هيراد و بعد نوري كه تو چشمم ميخورد و صداي بوق ماشين و بعد دستي كه من و كشيد كنار يه لحظه من و برگردوند تو اين دنيا .
جرات اينكه چشمام و باز كنم و نداشتم . حس ميكردم يكي سفت دور كمرم و گرفته . آروم آروم چشمام و باز كردم . جلوم دو تا گوي عسلي رنگ با ترس بهم خيره شده بود .
جرات اينكه چشمام و باز كنم و نداشتم . حس ميكردم يكي سفت دور كمرم و گرفته . آروم آروم چشمام و باز كردم . جلوم دو تا گوي عسلي رنگ با ترس بهم خيره شده بود .
هنوز توي شوك بودم كه صداش و شنيدم كه فرياد ميزد :
- قصد داري خودت و بكشي ؟ اصلا معلومه حواست كجاست كه ماشين به اون گندگي رو نديدي ؟ اگه بهت خورده بود الان مرده بودي . چته ؟ از سر شب تا حالا مثل آدماي مات رفتار ميكني .
هيچي نداشتم بگم . يعني نميتونستم بگم گيج بودم . دستاش هنوز دور كمرم بود . آروم آوردشون بالا و بازوهام و گرفت يكم تكونم داد دوباره گفت :
- چرا ساكتي جواب بده .
هنوز تو چشماش خيره بودم گرماي دستش و روي بازوهام حس ميكردم . همين چند ثانيه پيش توي بغلش بودم ! تو بغل هيراد ؟! انگار از سكوتم نگران شد فقط بهش خيره بودم يكم لحنشملايم تر شد گفت :
- خوبي؟ چرا چيزي نميگي ؟ سُرمه . با توام .
حتي قدرت اينكه بهش بگم خوبمم نداشتم . اين چه حسي بود كه داشتم . واقعا دلم ميخواست يه بارديگه يه ماشين بهم بزنه كه من و دوباره بگيره تو بغلش ؟
ناخود آگاه سرم و تند و سريع به طرفين تكون دادم . دلم ميخواست از اين فكراي مسموم بيام بيرون . سرم و انداختم پايين حس ميكردم گونه هام قرمز شده . خداروشكر كه شب بود . آروم گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حتي قدرت اينكه بهش بگم خوبمم نداشتم . اين چه حسي بود كه داشتم . واقعا دلم ميخواست يه بارديگه يه ماشين بهم بزنه كه من و دوباره بگيره تو بغلش ؟
ناخود آگاه سرم و تند و سريع به طرفين تكون دادم . دلم ميخواست از اين فكراي مسموم بيام بيرون . سرم و انداختم پايين حس ميكردم گونه هام قرمز شده . خداروشكر كه شب بود . آروم گفتم:
- خوبم .
نفس عميقي كشيد و گفت :
- فقط همين ؟ خوبي ؟
انگار آروم تر شده بود . حداقل الان ميدونست از ترس لال نشدم . دستاش و از رو بازوم برداشت فاصلش و باهام بيشتر كرد . " اَه لعنتي كجا داري ميري ؟ "
نگاهم كرد و گفت :
- واسه چي يهو پريدي پايين ؟
سرم و به سمت رستوران چرخوندم و گفتم :
- كيفم و جا گذاشتم .
نميخواستم به صورتش نگاه كنم . هم نميخواستم هم نميتونستم . " چه مرگت شده ؟ اون هيراد هميشگيه . " صداش و شنيدم :
- تو بشين تو ماشين من ميرم برات ميارم .
سر تكون دادم دوباره نگاهي بهم كرد و گفت :
- ميتوني خودت سوار شي ؟
فقط يه نيم نگاه ديگه كافي بود كه تا آخرين حد ممكن سرم و بندازم پايين . فقط سر تكون دادم و رفتم تو ماشين نشستم . ميديدمش كه به سمت رستوران ميرفت . از تو آينه ي ماشين يه نگاه به خودم كردم . اين كارا چيه ميكردم . از دست خودم داشتم حرص ميخوردم . دوباره ياد چشماش افتادم چشماي درشت عسلي داشت . چرا تا حالا متوجه نشده بودم ؟
دوباره نگاهم برگشت سمت خيابون كيفم دستش بود و داشت آروم به سمت ماشين ميومد سرش پايين بود . مدام تو دلم ميگفتم " نگاش نكن . نگاش نكن . نگاش نكن " ولي انگار نميتونستم . واقعا چرا تا حالا چشماش و نديده بودم ؟ سرش و گرفت بالا و اومد سمت ماشين . يهونگاهم و دزديدم . در ماشين و باز كرد و نشست . كيف و به سمتم گرفت و گفت :
- بيا . فقط همين و جا گذاشته بودي ؟ نميخواي دوباره بپري پايين ؟
كيف و گرفتم و زير لب تشكر كردم . ماشين و روشن كرد و راه افتاد . هنوز داشتم از پنجره ي كنارم بيرون و نگاه ميكردم . گردنم درد گرفته بود ولي حاضر نبودم برگردم . ميترسيدم ازش . خدا كنه كلا اين جريانارو يادش بره .
صداش و شنيدم كه گفت :
- جاييت كه درد نميكنه ؟ چيزيت كه نشد ؟
تازه يادش افتاده بود اين و بپرسه ! ميذاشتي 2 ساعت ديگه ! حسابي فرياداش و زده حالا ميپرسه چطوري ! بدون اينكه سرم و برگردونم گفتم :
- خوبم .
حرفي نزد . شايد ديگه واسش مهم نبود . واي من چه مرگمه چرا بايد واسش مهم باشه آخه ؟
داشت با ضبط ماشينش ور ميرفت . مدام آهنگارو جلو عقب ميكرد . اگه مارو به كشتن نداد حواست و بده به راه . من تازه از يه قدمي مرگ در اومدم ! واقعا داشتم ميمردما خوب شد هيراد اونجا بود ! رانندهي لعنتي حتي واينستاد ببينه سالميم يا نه . خوب چي ميگفت بنده خدا ؟ صبر ميكرد ببينه اگه سالم بودي چند تا فحش بارت كنه كه يهو ميپري وسط خيابون ؟
انگار بالاخره هيراد آهنگي رو كه ميخواست پيدا كرد چون بالاخره ضبط مادر مرده رو ول كرد .
عجيب بود اين بار آهنگش وطني بود . نفس راحت كشيدم واقعا حوصله ي داد و هوار كردناي خواننده يخارجي رو نداشتم . با خيال راحت تكيه دادم به صندلي و به آهنگ گوش كردم :
هميشه يكي هست بفهمه چي ميگي غمات و ببينه
هميشه يكي هست كنار غروب غريبيت بشينه
هميشه يكي هست كه از كوله بارت بگيره غبار و
چشات و بگيره نذاره ببيني بد روزگار و
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست
هميشه يه جايي كه پات و بريدن كه دستات و بستن
يه جايي كه دردا با ديوار و زنجير سر رات نشستن
هميشه يه جايي كه هيچ حرف و راهي جز افسوس نداري
يه جايي كه هيچي نه عشق و نه شعر و ديگه دوست نداري
يكي با يه قلب هراسون و لرزون حواسش بهت هست
يكي مثل ابرا پريشون و گريون حواسش بهت هست
هميشه يكي با دو تا چشم معصوم حواسش بهت هست
يكي مثل آيينه مثل سايه آروم حواسش بهت هست
چه آهنگ آرومي بود . دلم ميخواست تا ابد ادامه داشته باشه . انگار هيراد باهام هم فكر بود چون دوباره زد همون آهنگ بياد . ناخود آگاه يه لبخند رو لبم نشست .
صداي آروم هيراد من و از فكر و خيالام در آورد گفت :
- يه سوال
آروم گفتم :
- بپرس .
سرش و خم كرد سمتم و گفت :
- باهام قهري كه نگاهم نميكني ؟
جا خوردم واسه حفظ ظاهرم كه شده سرم و برگردوندم . نگاهم افتاد تو چشماي شيطونش . گفتم:
- نه .
- خوب حالا بهتر شد .
يكم مكث كرد بعد گفت :
- چي توي اون پسراي تو رستوران ديدي كه زل زده بودي بهشون ؟
ميدونستم نميتونه تو خودش نگه داره . آروم گفتم :
- چيز خاصي نديدم .
- يعني ازشون خوشت نيومده بود ؟
از فكر اون پسرا يه لحظه چندشم شد با بدخلقي گفتم :
- معلومه كه نه !
يه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
- باور كنم ؟
شونه هام و انداختم بالا گفتم :
- هر جور راحتي .
توي فكراي ديگه اي بودم . نميتونستم به اون پسرا فكر كنم ! تا وقتي كه برسيم به ساختمون دفتر سكوت كرديم . جلو در ماشين و نگه داشت سريع دستم و بردم طرف در و بازش كردم اومدم پايين و گفتم :
- مرسي .
سري تكون داد داشتم ميرفتم كه دوباره صدام كرد :
- سُرمه .
هنوز در ماشين و نبسته بودم گفتم :
- بله ؟
سعي ميكرد بيخيال باشه انگار ميخواست تظاهر به بيخيالي كنه گفت :
- اين لباس جديدات خيلي بهت مياد بهتر از قبلياست .
نگاهم رو لباسام چرخيد دوباره گفت :
- خداحافظ .
در و بستم و زير لب خداحافظي كردم اون رفت و منم اومدم تو ساختمون . دلم ميخواست سريع به اتاقم برسم و تو آينه يه بار ديگه خودم و ببينم . هيجان زده جلوي آينه وايسادم . واقعا ازم تعريف كرده بود ؟
لبخند رضايت بخشي رو لبم نشست .
****
كيسه هاي خريد تو دستم بود داشتم ميرفتم سمت ساختمون دفتر طبق معمول عمو رحيم وايساده بود دم در با ديدنم خنديد و گفت :
- صبح بخير كجا رفتي بودي سر صبحي ؟
- صبح شمام بخير عمو . چند قلم جنس ميخواستم رفته بودم بقالي شما خوبي كه ؟
- مرسي عمو بد نيستم .
- خوب خدارو شكر من رفتم بالا عمو يه عده گرسنه بالا نشستن . زت زياد .
عمو خنديد و دستي واسم تكون داد . ناخود آگاه با دستم جلوي دهنم و گرفتم . ياد حرف سها افتادم هميشه ميگفت اين زت زياد چيه هي ميگي بگو خداحافظ . چند بار تو دلم تكرارش كردم . بعضي وقتاغير ارادي بود . نميتونستم نگم . توي فكر خودم بودم كه يكي صدام كرد . برگشتم سمت صدا ذكاوت بود گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- سلام خانوم راد . چه عجب ما شما رو زيارت كرديم . خبري از ما نميگيرين .
چه فاز صميميتي برداشته بود همگام باهاش حركت ميكردم و پله هارو بالا ميرفتيم . گفتم :
- سلام . خوب هستين ؟
- بد نبودم ولي الان خيلي خوبم .
همونجوري كه لبخند رو لبم بود بدون اينكه بفهمم منظوري پشت حرفش داره چند بار سرم و تكون دادم و گفتم :
- خوب خدارو شكر .
لبخند رو لبش عميق تر شد و گفت :
- شما خوبين ؟
- بله ممنون .
- جايي بودين ؟
اي بابا سر صبحي بايد هي واسه همه توضيح ميدادم كه كجا رفته بودم گفتم :
- بله خريد داشتم .
- چرا شما زحمت كشيدين يه خبر به من ميدادين بچه ها رو ميفرستادم برن براتون خريد كنن .
ابروهام همزمان بالا رفت . واسه چي بايد به اين ميگفتم برام خريد كنه ؟ با تعجب گفتم :
- نه ممنون بقالي همين بغله .
نذاشتم هيچ حرف ديگه اي بزنه رسيده بودم به واحدمون . سريع گفتم :
- خوب با اجازتون من برم ديگه زت زياد .
پشتم و بهش كردم كه برم دوباره ياد حرفم افتادم اي بميري كه يه لغت و نميتوني درست بگي دوباره برگشتم سمتش و گفتم :
- يعني خداحافظ .
ديگه برنگشتم خنده هاي از ته دلش و ببينم سريع اومدم تو واحدمون . همون لحظه هيراد از اتاقش اومد بيرون . هيچ كدوممون در مورد ديشب حرفي نزده بوديم . جفتمون زده بوديم به رگ بيخيالي . اصلا مگه چي شده بود كه بايد در موردش حرف ميزديم ؟ مهم نبود اصلا ! دوباره اخماش تو هم بود. انگار اخماش توي محيط كار جز شخصيتش شده بود . با ديدنم گفت :
- جايي رفته بودي ؟
نخير تا سه نشه بازي نشه . خلاصه گفتم :
- خريد .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- خريد ؟ خوب بقيش ؟
چقدر خنگ بود ! رفتم سمت آشپزخونه و همينجوري زير لب با خودم غر ميزدم ولي مطمئن بودم كه ميشنُفه . :
- امروز بايد به همه گزارش بدم كجا ميرم . اون از عمو رحيم اون از ذكاوت حالا هم . . .
جفت پا پريد بين غر زدنم گفت :
- ذكاوت كجا بود ؟
حالا از بين اين همه غر زدناي من گير به ذكاوت داد . اصل حرفم يه چيز ديگه بود اصلا ! گفتم :
- تو راه پله ها ديدمش .
- اوهوم .
نميدونم چه پدر كشتگي با اين ذكاوت داشت تا اسمش ميومد برزخ ميشد ! هيچي نگفت منم سريع ميز صبحونه رو چيدم و سها باز تو اتاق فريد بود نخواستم خلوتشون و بهم بزنم از تو آشپزخونه صداشون زدم كه با خنده اومدن تو آشپزخونه . هيراد هنوزم تو فكر بود .
****
- يه مدل لباس ديدم همين پاساژي كه نزديكياي دفتره . خيلي خوشگله ميخوام امروز برم بخرمش كه آخر هفته بپوشمش .
- مگه آخر هفته چه خبره ؟
- تولد خواهر فريده . يه عالمه آدم دعوت كردن . امروز تازه فريد به من ميگه . بهشم ميگم بيا با هم بريم خريد هي ميگه امروز بايد جايي برم .
- خوب فردا برو .
- نه تا لباس و نخرم خوابم نميبره .
آخرين ليواني رو هم كه شستم آويزون كردم و گفتم :
- سها به يه چيزي گير ميدي ول كن نيستيا دقت كردي ؟ مخ پياده ميكني .
- من انقدر كار واسه تو كردم تو نميخواي به خاطر من بياي بريم خريد ؟
پوفي كردم و گفتم :
- برو به هيراد بگو اگه اجازه داد من ميام . حوصله ندارم 1 ساعت برم اخماي شازده رو تحويل بگيرم .
سها دستاش و به هم كوبيد و گفت :
- آخ جون من ميرم بگم .
خيلي جدي رفت سمت اتاق هيراد . با زبوني كه سها داشت همه رو ميتونست نرم كنه . معلوم نبود بازچقدر ميخواست من و تو پاساژا علاف كنه ! حالا باز شانس آوردم كه لباس و انتخاب كرده !
چند دقيقه بعد بشكن زنون اومد تو آشپزخونه و گفت :
- حله برو حاضر شو .
- از دست تو سها .
با غرو لند حاضر شدم . حتي صبر نميكرد وقت اداريمون تموم بشه بعد بريم . بدبخت هيراد تنها بود ! مستقيم رفتيم سمت همون پاساژي كه لباس و ديده بود بعد از پرو لباس همون و خريد خدارو شكر ميكردم كه كارمون سريع داره تموم ميشه ولي انگار اشتباه ميكردم حالا بايد دنبال كفش ميگشتيم هر چي هم نشونش ميدادم همش ميگفت كج سليقم ديگه ميخواستم سرش و بكوبم به طاق !
بعد از كلي گشتن رضايت داد يه كفش مشكي ساده بخره . بس كه مشكل پسند بود هيچي چشمش و نميگرفت آخرشم با كلي اخم و تخم اون كفشه رو خريد .
نگاهي به گوشيم انداختم ساعت 6 بود از 3 تا حالا معطل خانوم بودم سها گفت ميره خونه و ديگه واسه ي 1 ساعت دفتر نمياد ! خوب بود ديگه شوهرش رييسشه هر كار دلش ميخواد ميكنه ! جلوي در پاساژ راهمون و از هم جدا كرديم و من به سمت دفتر راه افتادم . سر خيابون از تاكسي پياده شدم و سلانه سلانه به سمت ساختمون دفتر ميرفتم كه ديدم ذكاوت دم در وايساده با ديدنم گل از گلش شكفت لبخند زد و گفت :
- سلام چقدر خوشحالم كه امروز 2 بار زيارتتون ميكنم .
- خوبين آقاي ذكاوت .
- ممنون . شما خوبين ؟ هميشه به گردش .
يهو نميدونم چرا سفره ي دلم باز شد واسش ! هر چي از دست سها كشيده بودم اومد رو لبم :
- نگين آقاي ذكاوت تفريح كجا بود همش بيگاري بود . اين دوست ما خريد داشت دنبالش راه افتاديم از 3 تا همين الان داشتيم ميچرخيديم .
ذكاوت خنديد دندوناش رديف و سفيد بود مثل هيراد ! فقط تنها فرقي كه هيراد با ذكاوت داشت چال رو گونش بود . اصلا واسه چي داشتم با هم مقايسشون ميكردم ؟ سعي كردم هيراد و از تو سرم بندازمش بيرون ذكاوت گفت :
- ميگن خانوما خريد و دوست دارن كه .
- خانوما بله ما يه نمه فرق داريم .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- چه فرقي ؟
دلم نميخواست چيزي بدونه گفتم :
- هيچي همينجوري گفتم . آخه از خريد خوشم نمياد .
- چه خوب . دختري كه از خريد خوشش نياد كم پيدا ميشه . باور كنيد ما آقايونم دل خوشي از خريداي چند ساعته ي خانوما نداريم .
- دلتون خيلي پره خانومتون خيلي اهل خريده ؟
لبخند زد و گفت :
- من مجردم خانوم راد .
با اينكه حدس ميزدم ولي ميخواستم مطمئن شم . خودمونيما سوالم حرف نداشت با يه تير دو نشون و زدم !
- جدي ؟ پس واستون دعا ميكنم كه كيس خوب براتون پيدا بشه .
خنديد دوباره گفتم :
- واسه چي دم در وايسادين ؟
- منتظر يكي از دوستامم كه بياد دنبالم گفت نزديكه منم اومدم پايين آخه ماشينم خراب شده .
- كه اينطور خوب با اجازتون من ديگه برم بالا .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با اينكه حدس ميزدم ولي ميخواستم مطمئن شم . خودمونيما سوالم حرف نداشت با يه تير دو نشون و زدم !
- جدي ؟ پس واستون دعا ميكنم كه كيس خوب براتون پيدا بشه .
خنديد دوباره گفتم :
- واسه چي دم در وايسادين ؟
- منتظر يكي از دوستامم كه بياد دنبالم گفت نزديكه منم اومدم پايين آخه ماشينم خراب شده .
- كه اينطور خوب با اجازتون من ديگه برم بالا .
- سرمه خانوم ما دوست داريم بيشتر زيارتتون كنيم .
چه زود چايي نخورده پسر خاله شد ! تا حالا اسم سرمه رو فقط از زبون هيراد و سها شنيده بودم . حالا هم ذكاوت . البته هيچ كدومشون به خوبي هيراد اسمم و نميگفت . " اِ چته هي هيراد هيراد ميكني توام؟! "
خواستم جوابي بهش بدم كه در پاركينگ باز شد و هيراد با ماشينش اومد بيرون
به چقدرم حلال زاده بود . ذكاوت رد نگاهم و گرفت هيرادم با تعجب نگاهم ميكرد كنارمون وايساد قبل از اينكه هيراد چيزي بگه ذكاوت پيش دستي كرد و رفت جلو از شيشه ي راننده با هيراد دست داد و احوال پرسي كرد . هيراد ولي جدي بود و خيلي متين جواب ذكاوت و ميداد . بعد از اينكه احوالپرسيشون تموم شد ذكاوت با شنيدن صداي بوق ماشيني گفت :
- اِ دوستم اومد دنبالم . با اجازتون .
همينجوري كه خداحافظي ميكرد از كنارم رد شد و گفت :
- سرمه خانوم بيشتر ببينيمتون .
سري تكون دادم و باهاش خداحافظي كردم . مرد بدي نبود فقط بي مقدمه پسر خاله شد . نميدونم چرا رو اسم سرمه حساس شده بودم !
سرم و برگردوندم كه با نگاه خيره و شاكي هيراد رو به رو شدم . نگاهي به ساعت گوشي كردم6:30 بود گفتم :
- تشريف ميبرين ؟
با اخم گفت :
- چقدر صميمي شدين با هم . ديگه واسش شدي سرمه خانوم !
شونه هام و انداختم بالا و با بي تفاوتي گفتم :
- آره چايي نخورده پسر خاله شد .
دندوناش و با حرص روي هم فشار ميداد . انگار انتظار داشت چيز ديگه اي بگم . خوب حقيقت و گفتم ديگه اين كه انقدر حرص خوردن نداره ! دوباره گفتم :
- تشريف ميبرين ؟
انگار اصلا اين سوالم و نميشنيد . پاش و گذاشت رو گاز و رفت ! منم به سمت اتاقك خودم راه افتادم .ديگه به اين اخلاقاي موجي هيراد عادت كرده بودم !
****
كارنامم و گرفتم خودمم باورم نميشد ترم دومم تونسته بودم قبول بشم . ميخواستم از خوشي پر در بيارم . از سري قبل نمره هام بهتر شده بود . به قول سها بايدم بهتر ميشد شبانه روز خر ميزدم ! حالا انرژي بيشتري پيدا كرده بودم براي اينكه ادامه بدم . اولش ميخواستم فقط ديپلمم و بگيرم به حرفاي سها گوش نميدادم كه هي نقشه هاي بلند پروازانه واسم ميكشيد . به خودم اعتمادنداشتم . فكر ميكردم از پسش بر نميام ولي همين كه تونسته بودم اين درسارو پاس كنم يعني ميتونستم ادامه بدم . دوباره كتابا رو در آوردم اين بار واسه ي امتحاناي پيش دانشگاهي ميخوندم . سال ديگم كنكور ميدادم . يعني ميشد من دانشگاه قبول شم ؟ " چرا كه نه من چيم از بقيه كمتره ؟"
اين روزا خوشحال تر بودم حتي اخم و تخم ها و تيكه هاي هيرادم روم اثر نميذاشت . آخه از اون شبي كه من و ذكاوت و در حال حرف زدن ديده بود مدام قيافش و واسم برزخ ميكرد ولي من بيدي نبودم كه با اين بادا بلرزم .
فصل هفتم
اواخر اسفند ماه بود و چيزي ديگه به عروسي سها نمونده بود . ديگه 1 روزم پيداشون نميشد دفتر . هيراد به فريد ميگفت واسه دفتر بايد يه منشي بگيرن كه كاراي سها رو انجام بده . حقم داشت سها هيچ وقت نبود جواب تلفنارو هيراد ميكرد كاراشم خود هيراد ميكرد . فريد حرفي نداشت ميگفت شايد سها نتونه بعد از ازدواجم سر كار بياد . واسه همين هيراد دوباره آگهي داد تو روزنامه . خدا خدا ميكردم يه آدم خوب مثل سها بياد ولي هر روز كه متقاضيا ميومدن هي نا اميد و نا اميد تر ميشدم ! با چيزي كه من فكر ميكردم زمين تا آسمون فرق داشتن . به خاطر همين بيشتر دلم ميگرفت وقتي فكرش و ميكردم كه يكي از اينا ميخواد بياد اينجا و كار كنه غم عالم ميريخت تو دلم . ديگه كارم شده بود اينكه هر روز به سها زنگ بزنم و غر بزنم كه چرا نيست . سها هم سعي ميكرد آرومم كنه . همش ميگفت :
- خنگ خدا به جاي اينكه هر روز به من زنگ بزني غر بزني برو يه خودي نشون بده تورو بذاره جاي من .
- برو بابا مگه ميتونم ؟
- چرا انقدر خودت و دست كم ميگيري آخه ؟ مگه من اونجا چيكار ميكردم ؟ يه تلفنارو جواب ميدادم و قرارارو فيكس ميكردم . همين . اينم كاري داره آخه ؟
- نه نميتونم .
- پس به درك انقدر يه گوشه بشين و دست دست كن تا يكي از همين دخترا بياد بشينه جاي من هر روز خون به جيگرت كنه .
حرفش بي راه نبود ولي هنوز انقدر اعتماد به نفس پيدا نكرده بودم كه براي همچين كاري برم جلو. يه بار رفته بودم و هيراد مسخرم كرده بود اگه براي بار دوم چيزي بهم ميگفت ديگه كامل خورد ميشدم . حالا سها يه چيزي ميگه اين هيراد برج زهر مار عمرا حاضر شه من و منشي كنه !
بالاخره روز سومي كه آگهي داده بودن و مدام متقاضي ميومد هيراد يكي رو از بينشون انتخاب كرد . اسمش ستاره سبحان بود نسبت به بقيه كه ميومدن خيلي ساده تر بود البته نه در حد سها . زيادم بي شيله پيله نبود . هر روزم كه ميومد سر كار امكان نداشت بدون آرايش كامل و غليظ بياد. كلا از دخترايي كه آرايش ميكردن و به خودشون ميرسيدن خوشم ميومد ولي اين يكي ديگه نوبر بود !آدم احساس ميكرد از دو ساعت جلوتر بيدار ميشه و يه ساعت رو صورتش بتونه كاري ميكنه ! مطمئن بودم اگه انگشتم و بذارم رو صورتش تا دو تا بند انگشت فرو ميره تو پودر و كرم و كلي چيز ميز كه به صورتش زده !
زياد دم خورش نميشدم يعني خودشم تمايل نداشت . حتي به ندرت از آشپزخونه بيرون ميومدم . محيط دفتر كسل كننده و مسخره شده بود . منتظر يه اتفاق بود كه سريع خودش و برسونه به اتاق هيراد و فريد . فريد كه بيشتر وقتا نبود و اينكه متاهلم بود واسه همين زياد خودش و بهش آويزون نميكرد . ولي هيراد بدجور وسوسش ميكرد ! كارايي كه ميكرد خونم و به جوش مياورد . وقتي آقاي كياني تبديل شد به آقا هيراد ديگه حسابي آمپر چسبوندم ! انگار نه انگار كه اينجا محل كاره ! و جالب اينكه هيرادم هيچي بهش نميگفت ! حالا اگه ما بوديم 20 تا توپ و تشر بهمون ميزد ! خدا بدهشانس .
جوجه فُكُلي يه هفته نشده بود كه اومده بود يه جوري رفتار ميكرد كه انگار دفتر و خريده ! شيطونه ميگفت برم بزنم . . . استغفرالله بچه زدن نداره !
اين روزا با هيراد سر سنگين تر از هميشه بودم . نميدونم شايد به خاطر ستاره بود زيادي بهش بال و پر داده بود . نزديك يه سال بود كه داشتم اينجا كار ميكردم ولي اين كارايي كه اين ميكرد و من تو خوابمم نميديدم !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چند روزي بود كه ستاره مدام صبح ها دير ميومد يعني بعد از هيراد ميومد وقتي هم ميومد انقدر خودش و الكي شيرين ميكرد كه هيراد هيچي بهش نميگفت ! اين انقدر صبور بود و ما نميدونستيم ؟!
استكان چايي رو جلوي ستاره گذاشتم و داشتم ميرفتم سمت اتاق هيراد كه صداي زنگ دار ستاره من و متوقف كرد .
استكان و رو هوا گرفته بود و گفت :
- به اينم ميگن چايي ؟ عين قير سياهه !
حرصم گرفت گفتم :
- من فقط همينجوري بلدم چايي بريزم . ناراحتي پاشو خودت بريز .
اخماش و كرد تو هم و با همون صداي جيغ جيغوش گفت :
- هنوز نميدوني كارا و وظايفت چيه ؟ درست انجامشون بده . اين چايي رو هم ببر عوضش كن .
سرشو انداخت رو دفتري كه جلوش باز بود . هنوز من و نشناخته بود . نميدونست كه من زير بار حرفزور نميرم . اگه چاييش داغ نبود همه رو خالي ميكردم رو سر و صورتش ولي حيف داغ بود !
دستم و بردم سمت استكان به جاي اينكه استكان و بردارم آروم دستم و زدم به ديواره ي استكان . كل محتوياتش چپه شد رو دفتر دستكش ! يهو سرش و گرفت بالا و گفت :
- چه غلطي داري ميكني ؟ معلوم هست ؟
دفترش و برداشت و سعي داشت چايي ها رو از روش پاك كنه با پوزخندي كه رو لبم بود گفتم :
- اوپْس شرمنده ! انگار گاف دادم !
سرش و دوباره گرفت بالا با ديدن پوزخند من شاكي تر شد گفت :
- بيشعور . گند زدي به همه ي ميز زود باش تميزش كن . دختره ي . . .
صداي هيراد ساكتش كرد بلند داد زد :
- اينجا معلومه چه خبره ؟ خانوم سبحان چرا داد ميزنين ؟
نگاهم بهش افتاد اخماش تو هم بود . ستاره ميزش و نشون داد و گفت :
- ببينيد كل ميزم و با چايي يكي كرد .
نگاه هيراد رو من موند . نميدونستم چي ميگه يعني طرف من و ميگيره يا اونو ؟ هيراد طرف من و بگير خواهش ميكنم . داشتم سعي ميكردم به مغزش نفوذ كنم و كاري كه من ميخوام انجام بده صداش دوباره من و از فكر و خيال در آورد :
- كاري ندارم كه كي چيكار كرده . اينجا يه محيط اداريه . دوست ندارم صداي جيغ و داد و دعوا بشنوم . اين مسخره بازيا و كاراي بچه گانه رو هم تمومش كنين .
ستاره لب و لوچش آويزون شد ولي من هيچ عكس العملي نشون ندادم . در واقع معلوم نبود طرف كي و گرفته كه با جمله ي آخرش حسابي حرصيم كرد . گفت :
- سرمه ميز خانوم سبحان و تميز كن برين سر كاراتون .
داشت ميرفت سمت اتاقش . نگاهم به چهره ي پيروز ستاره افتاد عصباني تر شدم گفتم :
- اگه ميخواستم تميزش كنم كه چايي روش خالي نميكردم .
هيراد سرش و برگردوند اخماش تو هم بود خيره خيره نگاهم ميكرد گفت :
- چي ؟ نشنيدم .
- هميني كه گفتم من هيچ جارو تميز نميكنم . ميخواست حرفي نزنه كه اين بلا سرش بياد . يكي بخواد جلوي دهن خودش و بگيره ميتونه كار چندان سختي نيست . خودش پاشه تميز كنه .
هيراد كامل برگشت سمتم گفت :
- يعني كاري كه من بهت گفتم و انجام نميدي ؟
انگار فقط من و اون تو دفتر بوديم انگار از اولم اين جنگ بين من و اون بود نه ستاره ! با اخم تو چشماش زل زدم و گفتم :
- نه .
- خيلي راحت ميگي نه . اين مسخره بازيارو تموم كن زود برگردين سر كاراتون كلي كار رو سرم ريخته اونوقت وايسادم اينجا دارم .
- من عمرا ميزش و تميز كنم .
چهره ي هيراد ترسناك شده بود حس كردم الانه كه دستاش و بندازه دور گردنم و انقدر فشار بده تا كبود بشم انگار ستاره هم ترسيده بود چون گفت :
- آقا هيراد من خودم تميز ميكنم اشكال نداره . باهاش بحث نكنين .
هيراد عصباني صورتش و برگردوند سمت ستاره و گفت :
- آقاي كياني .
بعد برگشت سمت من و گفت :
- براي با آخر ميگم كاري كه گفتم و انجام بده وگرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
چند لحظه تو چشماي عسليش خيره شدم . نگاه اون شبش و بيشتر دوست داشتم . بهم نزديك بود . ترسيده و نگران بود . مهربون بود . ولي الان هر چي ميديدم همش خشم بود . چي داشتم ميگفتم واسه خودم ! دوست نداشتم براي بار سوم بگم كه انجام نميدم عقب گرد كردم و بدون اينكه چيزي بگم به سمت آشپزخونه رفتم . چيزي نگفت . شايد فكر كرد ميخوام برم يه چيزي بيارمكه ميز و باهاش تميز كنم ولي به جاش رفتم و كيفم و برداشتم كتابام و جمع كردم و به سمت در رفتم .
صداي هيراد دوباره متوقفم كرد گفت :
- كجا ؟ مگه اينجا كاروانسراست كه همينجوري سرت و ميندازي پايين ميري بيرون ؟ مگه نگفتم هر وقت جايي ميخواي بري بايد بهم بگي ؟
ستاره با دهن باز داشت نگاهمون ميكرد همينجوري نگاهش ميكردم . دوباره گفت :
- گوشاتم سنگين شده ؟
ديگه نميشد اونجا موند . هر چي بايد ميشنيدي شنيدي در و باز كن و برو . انگار دستم قدرت نداشت .لعنتي چرا ازم دفاع نكردي ؟ " سرمه همين الان در و باز كن و برو ! " هنوزم همون جا قفل شده بودم. چرا نميتونستم چشمام و ازش بگيرم ؟ " برو خواهش ميكنم برو "
بالاخره به همه ي حسام غلبه كردم دستم و روي دستگيره ي در فشار دادم و اومدم بيرون . بيشتر شبيه اين بود كه خودم و پرت كرده بودم بيرون . حتي صبر نكردم ببينم مياد دنبالم يا نه . عصباني بودم . دلم ميخواست انقدر ستاره رو بزنم به در و ديوار كه مغزش متلاشي بشه . " آروم باش چرا مثل هميشه خونسرد از كنارش رد نميشي ؟ " نفس عميق كشيدم و سريع پله هارو طي ميكردم . سرم پايين بود كه محكم خوردم به يه چيزي سرم و گرفتم بالا ذكاوت با يه لبخند مهربون داشت نگاهم ميكرد گفت :
- سلام سرمه خانوم . انگار اين تصادف ما تو سرنوشتمون نوشته شده .
با ديدن صورتم لبخندش جمع شد گفت :
- حالتون خوبه ؟
سعي كردم بخندم . نميدونم ظاهر سازي بود يا واقعا دلم ميخواست ذكاوت من و خوش رو ببينه ! گفتم :
- سلام بله آقاي ذكاوت ممنون .
- ولي زياد خوب به نظر نميرسين . جايي تشريف ميبرين ؟
- بله ميخوام برم بيرون .
- اگه اشكال نداره تا دم در همراهيتون كنم ؟
فقط سر تكون دادم كنار هم راه افتاديم . دم در اتاقك عمو رحيم رسيديم از سر كنجكاوي گفت :
- كجا ميري عمو ؟ مگه نبايد الان بالا باشي ؟
لبخند زدم و الكي گفتم :
- مرخصي گرفتم عمو جايي كار دارم .
- باشه عمو برو به سلامت مواظب خودت باش .
از عمو خداحافظي كردم ذكاوت هنوزم مثل دُم بهم چسبيده بود داشتم برميگشتم برم سمت در از گوشه ي چشم هيراد و ديدم كه از راه پله ها اومد پايين داشت به سمت در ميدويد كه من و ديد يه لحظه سرعتش كم شد و بعد كامل وايساد . اومده بود چي بگه ؟ كه برگردم كارم و تموم كنم ؟كور خوندي !
رو به ذكاوت گفتم :
- با اجازتون .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- مراقب خودتون باشين . خدانگهدار .
از كنارشون رد شدم قدمام و تند تر برداشتم . يعني ميومد دنبالم ؟ دلم ميخواست برگردم و پشت سرم و نگاه كنم ولي برنگشتم . چرا خوردم كرد جلوي ستاره ؟ چرا انقدر بدبخت بودم ؟ چرا زندگي نميخواست باب ميل من باشه ؟ مگه چه گناهي داشتم ؟ يه بچه يتيم بدبختي بودم كه حتي كسي از سر دلسوزيم حاضر نبود دست روي سرم بكشه .
گوشيم و از توي جيبم در آوردم شماره ي سها رو گرفتم . هر چي بوق زد كسي جواب نداد . اَه اينم كههيچ وقت در دسترس نبود . حالا بايد كجا ميرفتم ؟ يهو ياد محله ي قديممون افتادم . ميتونست حالم و بهتر كنه . انرژي گرفتم سريع مسير محلمون و در پيش گرفتم . اكبر خرسه ميتونست سرحالم بياره . چقدر دلم براشون تنگ شده بود . دلم ميخواست از اين محله ي پر تشريفات برم . برگردم به جايي كه بهش تعلق داشتم . هواي اينجا برام سنگين بود .
توي ايستگاه اتوبوس نشستم . سرخورده بودم . چشمام ميسوخت ولي من با سنگ دلي نميذاشتم يه قطره از چشام بريزه . به خاطر كي آخه ؟ هيراد ؟ چرا بيشتر دنبالم ندويد ؟ واقعا انتظار داشتم بياد جلو و بگه معذرت ميخوام ؟ زهي خيال باطل !
حالا تكليف كارم چي ميشه ؟ يعني فردا برم دفتر ؟ الان نميخوام بهش فكر كنم . بايد به سها بگم ببينم اون چي ميگه !
بالاخره رسيدم محلمون . خوشحال رفتم سمت مغازه ي ممد آقا . از دور ديدم كه اكبر يه گوشه لم داده و مشتري هم نداره . چقدر دلم براش تنگ شده بود . مقنعم و كشيدم جلوتر و رفتم تو مغازه . سرم و انداختم پايين . اكبر با ديدنم از جا پاشد و گفت :
- بفرماييد در خدمتم .
اول ميخواستم اذيتش كنم ولي بعد دلم نيومد . مقنعه رو كشيدم عقب و با لبخند خيره شدم تو صورتش گفتم :
- چطوري خرسه ؟
يهو از حالت بهت در اومد از پشت پيشخون اومد سمتم و گفت :
- بلبل تويي ؟ نشناختمت . چقدر عوض شدي .
دستاش و باز كرد و من و تو بغلش گرفت . هميشه بغل گوشت آلودش بهم حس امنيت ميداد .
بعد از چند دقيقه از بغلش اومدم بيرون گفتم :
- ميخواستم سر كارت بذارم دلم نيومد .
- دلت نيومد ؟ تو ؟ دلرحم شدي .
خنديدم گفتم :
- چطوري ؟ حسن چطوره ؟ شهرام لاته هنوز دنبال دختره ؟ ابول چي ؟ هنوز دماغش و عمل نكرده ؟
خنديد و گفت :
- چه خبرته بابا ؟ تك تك بپرس .
- آخه خيلي دلم براي همتون تنگ شده بود .
حس كردم چشماي اكبر داره خيس ميشه گفت :
- ما هم دلمون لك زده بود واست . خيلي نامردي رفتي حاجي حاجي مكه ؟
- نميشد بيام اين وري . ولي الان كه اينجام .
خنديدم گفتم :
- يه زنگ بزن به بقچه بگو آب دستشه بذاره زمين بياد اينجا .
اكبر با خنده شماره ي حسن و گرفت بعد كه گوشي رو گذاشت گفت :
- چقدر خانوم شدي .
خجالت زده سرم و انداختم پايين گفتم :
- نه بابا هنوز بلبلم .
- دِ بلبل نيستي ديگه . الان يه خانومي . هيچي از دختراي ديگه كم نداري . تازه خوشگل ترم هستي .
خندم گرفت تعريفات اكبري بود ! چند دقيقه بعد حسنم اومد با ديدنم خنديد دست داديم و گفت :
- چه عجب راه گم كردي .
- اومدم تا آخر شب پيشتون باشم .
- پس باس بگيم بروبچ جمع بشن كوچه رو قرق كنيم .
- بدم نمياد بقيه رو هم ببينم .
- چه لفظ قلم شدي .
اكبر خنديد و گفت :
- اينا عوارض درسه . ميخواد خانوم دكتر شه .
گفتم :
- دكتر چيه . هنوز مونده .
اكبر گفت :
- تو ميشي . خيلي بهت مياد .
حسن گفت :
- راست ميگه يه قرون اومده روت !
خنديديم مشتي تو شكمش ردم و گفتم :
- كوفت انقدر نخندين .
دوباره مثل قديم راس 8 همه دور هم جمع شديم . انگار برگشتيم به همون وقتا ولي من ديگه اون بلبل نبودم . حس ميكردم نگاهاش بچه هام فرق كرده تنها كسي كه هنوزم باهام احساس راحتي ميكرد اكبر بود . حسنم ميگفت باهام راحته ولي حس ميكردم كه گه گاه نگاهش و ازم ميدزده . يا مثلا شهرام لاته بهم نخ ميداد ! ولي بازم خوش گذشت . ديگه به هيراد و ستاره و اون دفتر كوفتي حتي فكرم نميكردم . راحت باهاشون ميخنديدم . تازه ياد گذشتم افتادم با اينكه دردسر زياد داشتم اما انگار بي غم تر بودم .
ساعت 10 شب بود كه از همشون خداحافظي كردم . برام مهم نبود كه الان اتوبوس شايد نباشه . دلم ميخواست با رفيقام باشم . هر كي يه سمتي رفت منم به طرف خيابون اصلي راه افتادم . واسه تاكسي وايساده بودم كه يه صدايي گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خيلي وقت بود نشنيده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم ميكرد با من من و دستپاچگي كه تا حالا از مهدي نديده بودم گفت :
- خودتي ؟ چقدر عوض شدي !
واسه تاكسي وايساده بودم كه يه صدايي گفت :
- بلبل .
صدا آشنا بود خيلي وقت بود نشنيده بودمش . برگشتم سمتش با بهت داشت نگاهم ميكرد با من من و دستپاچگي كه تا حالا از مهدي نديده بودم گفت :
- خودتي ؟ چقدر عوض شدي !
- آره خودمم .
يكم نزديك تر اومد انگار به خودش مسلط تر شده بود دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- چي شده اومدي محله ي فقير فقرا ؟
- هر چي باشه منم مال همين محل بودم .
- بودي ! اون بلبل ديگه مرد .
با حالت مسخره اي گفت :
- ببخشيد خانوم شما ؟ بايد چي صداتون كنم ؟
پورخند زدم و گفتم :
- بسه نميخواي دست از لودگي برداري ؟
- چرا لودگي ؟ الان يه دختر خوشگل و با كمالات شدي . مگه دارم دروغ ميگم ؟
- اين و الان بذارم به حساب تعريف ؟
پوزخند زد و گفت :
- هر جور كه راحتي خانوم خوشگله !
اخمام رفت تو هم :
- بسه مهدي حالم و داري بد ميكني .
- چرا حالت بد ميشه ؟ وقتي اون آقا خوشتيپه ميرسونتت يا حرفي بهت ميزنه حالت بد نميشه ؟
يا خدا اين ديگه از كجا هيراد و ديده بود ؟ نيشخندي زد و گفت :
- انگار خوب با هم جيك تو جيكين نه ؟
- به تو چه ؟
- به من خيليم ربط داره ! فكر كردي نفهميدم كه از من يه نردبون ساختي كه بري اون بالا بالا ها ؟
- مگه من با جيب بريم به اين بالا بالا ها رسيدم ؟ تازه كدوم بالا ؟ من كه هنوز بدبختم . هنوزم يكيم مثل خودت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- دِ نه ديگه . اومدي و نسازي . خودت و با من مقايسه نكن . يه نيگا به اطرافت بنداز ببين كجا دارم زندگي ميكنم ؟ تو ديگه بالا شهري . شدي . خانوم شدي . مودب و سر به راه شدي .
- خوب اينا چه كم و زيادي به تو ميكنه ؟
- اوه ببخشيد دخالت الكي كردم ؟
- مهدي دست از اين سياه بازيا بردار . درست بگو ببينم چي ميخواي از من ؟
- يعني رك و راست بگم نه نمياري ؟
با شك بهش نگاه كردم نيشخند زد و گفت :
- ديدي . انقدر اعتماد بهم نداري كه چشم بسته بهم جواب مثبت بدي .
اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :
- تو هموني كه تو تاريكي شب تيزي روم كشيدي . هموني كه وقتي گير افتادم گاز موتورت و گرفتي و در رفتي . تو يه نمه واسه من رفاقت خرج كردي كه حالا من چشم بسته از رو رفاقت بهت اعتماد كنم؟ بسه انقدر به خنده ننداز منو . راه من و تو خيلي وقته جداست . والا كمم واست حمالي نكردم . بد كار ميكردم واست ؟ كم كار ميكردم ؟ دِ آخه بگو حرفت چيه .
اومد جلوم تو يه قدميم وايساده بود حقيقتش ميترسيدم ازش خيلي آشغال كله بود هر كاري ازش بر ميومد . با ترس نگاهش كردم گفت :
- حرفم و بگم ؟ چرا ازم اين همه مدت نپرسيدي دردم چيه ؟ ميدوني چي كشيدم ؟
- از چي داري حرف ميزني ؟
يكم خيره نگاهم كرد گفت :
- من ازت خوشم ميومد خره . چه اون زمان كه اون شكلي بودي چه الان كه سر و تيپت و بالا شهري كردي .
زبونم بند اومده بود . چيزي بود كه هيچ وقت فكرشم نميكردم دوباره گفت :
- واقعا انقدر خنگي كه نميتونستي اين و بفهمي ؟ من واسه سر و ريختت نميخواستمت . همون كلاه و كاپشني كه ميپوشيدي واسم از همه چي قشنگ تر بود .
يهو انگار آتيشي بشه اخم كرد و بلند تر فرياد زد :
- ولي تو احمق خودت و فروختي به اون بالا شهريا . عوض شدي . ولي من هنوزم ميخوامت .
انگار كم كم داشت يخام آب ميشد خنده ي عصبي كردم و گفتم :
- خفه شو مهدي چرا حرف الكي ميزني ؟
صاف وايساده بود و نگاهم ميكرد . دوباره گفتم :
- بگو كه الكي گفتي .
فقط نگاهم كرد گفتم :
- چرا داري فكر و ذهنم و به هم ميريزي ؟ من از اون چيزي كه قبلا بودم كنده شدم . ديگه نميتونم اون باشم . ديگه نميخوام بلبل باشم . تو از چي من خوشت اومده ؟ اصلا من مگه دختر بودم كه تو از من خوشت اومد ؟ هان ؟
هيچي نگفت عصبي تر به طرف رفتم يقه ي لباسش و گرفتم و تكونش دادم گفتم :
- با توام چرا جوابم و نميدي ؟ زود باش بهم بگو . تو از چي من خوشت اومده ؟ تو از چي بلبل خوشت اومده ؟ مگه اون كي بود ؟
دستاش و گذاشت دو طرف صورتم و گفت :
- اون همه ي زندگي من بود .
چرا مهربون شده بود ؟ چرا باهام اينكارو ميكرد ؟ ازش فاصله گرفتم و گفتم :
- دست به من نزن لعنتي .
انگشت اشارم و جلوش گرفتم و گفتم :
- فقط اگه يه بار . . . اگه يه بار ديگه حرفي بزني بد ميبيني . فهميدي ؟
كنار خيابون وايسادم . با تن لرزون براي يه تاكسي دست تكون دادم جلوي پام وايساد . در و باز كردم خواستم بشينم كه صداي مهدي و شنيدم :
- اگه فكر كردي با اون جوجه فُكُليت ميذارم خوش باشي كور خوندي . فهميدي ؟
نشستم توي تاكسي . حالم داشت به هم ميخورد از همه چي . بيشتر از مهدي . يعني انقدر خر بود كه از بلبل خوشش بياد ؟ صداي راننده من و به خودم آورد :
- خانوم كجا برم ؟ دربستي ديگه ؟
دربست ؟ شايد مهدي راست ميگفت عوض شدم . گز كردن با اتوبوس كجا و حالا تاكسي دربستي كجا؟ حوصله نداشتم تيكه تيكه برم سمت دفتر بذار يه روز ببينيم اين پولدارا چجوري ميرن و ميان زير لب آدرس و دادم و گفتم :
- آره آقا دربستي .
****
كنار در ساختمون تاكسي وايساد . گفتم :
- چقدر شد آقا ؟
- قابل نداره .
- قربون دستت .
- 10 تومن .
پول زور بود ولي مفت اينكه راحت تا اينجا اومدم . پول و دادم تاكسي دنده عقب گرفت و از كوچه رفت بيرون . سرم و انداختم پايين دستم تو جيب پالتوم بود به سمت در رفتم تا اومدم كليد بندازم در با شدت باز شد نگاهم و انداختم بالا هيراد با عصبانيت زل زد تو چشمام اومد بيرون و در و رو هم گذاشت و گفت :
- هيچ معلومه كجايي ؟ از ظهر تا حالا زدي بيرون معلومم نيست كجا رفتي . اون گوشيت و چرا جواب نميدادي ؟ هان ؟
داشتم خونسرد نگاهش ميكردم . چرا عصباني بود ؟ اصلا چرا زده بودم از در بيرون ؟ آها دعوام شد باهاش . مهدي خدا لعنتت كنه همه ي افكارم و ريختي به هم ! دوباره گفت :
- چرا ماتت برده ؟ صدام و نميشنوي ؟
دليلي نداشت جوابش و بدم . از كنارش رد شدم دستم رو در بود ميخواستم بازش كنم كه بازوم كشيده شد عقب نگاهش كردم . دستم و محكم از توي دستش كشيدم بيرون ولي حرفي نزدم . نميدونم چرا چيزي نميگفتم . دلم سكوت و آرامش ميخواست . يه جايي كه خودم با افكار خودم تنها باشم .
نگاه عصبانيش يه رگه هايي از نگراني پيدا كرده بود گفت :
- چرا ساكتي ؟ چرا چيزي نميگي ؟ حالت خوبه ؟ چيزي شده ؟
هنوزم ساكت داشتم نگاهش ميكردم توي چشماي عسليش ! ولي به خاطر تاريكي هوا بيشتر به رنگ قهوه اي ميخورد چشماش . در هر دو حالت خوشگل بود . خوشتيپم بود . بسه داري تو اين هاگير واگير به چي فكر ميكني ؟ سرت و بنداز پايين و برو . به حرفاش گوش نده .
ولي انگار صداهاي تو سرمم ديگه به حركت كردنم كمك نميكردن . دوباره گفت :
- سرمه يه چيزي بگو . ازم ناراحتي ؟ نميخواي باهام حرف بزني ؟
كلافه دستي بين موهاش كشيد . واقعا ازش ناراحت نبودم . ظهر شايد ولي الان نه . دلم براش تنگ شده بود ! چرا بايد دلم براش تنگ بشه ؟
انگار به خودش مسلط تر شده بود با لحن و صداي مخصوص خودش . با همون جذبه و جديتي كه ازش سراغ داشتم گفت :
- من امروز نميخواستم طرف خانوم سبحان و بگيرم يا به تو توهين كنم . ميفهمي كه ؟
باز هيچي نگفتم . زل زده بود تو چشمام گفت :
- من فقط ميخواستم دعوا بخوابه و همه چي آروم بشه . فكر نميكردم كه تو ناراحت بشي .
منتظر جواب بود . ولي هنوزم ساكت بودم دوباره گفت :
- سرمه حرف بزن فكر ميكنم ازم ناراحتي هنوز .
نفس عميق كشيدم اين بار با عصبانيت بيشتر گفت :
- چرا حرف نميزني ؟
نگاهش كردم گفتم :
- چي بگم ؟
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم ! گفت :
- ناراحتي ازم ؟
- نه .
- راستش و بگو .
اخمام و كشيدم تو هم . دوباره گفت :
- تا اين وقت شب كجا بودي ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- چرا حرف نميزني ؟
نگاهش كردم گفتم :
- چي بگم ؟
انگار خيالش راحت شد كه لال نشدم ! گفت :
- ناراحتي ازم ؟
- نه .
- راستش و بگو .
اخمام و كشيدم تو هم . دوباره گفت :
- تا اين وقت شب كجا بودي ؟
بايد بهش ميگفتم به تو چه ! اصلا خودش تا اين موقع اينجا چيكار ميكرد ؟ گفتم :
- شما اينجا چيكار ميكنين تا اين وقت شب ؟
انگار انتظار نداشت اين و بهش بگم يكم دستپاچه شد ولي بعد گفت :
- همينجوري يكم كار داشتم . تلفنت چرا خاموشه ؟
- شارژش تموم شد .
- ناراحتي هنوز ؟
- گفتم كه نه .
- منم گفتم كه دروغ نگو . پس چرا كم حرف و سردي ؟
واقعا كي باهاش گرم گرفته بودم ؟ گفتم :
- من مثل هميشم .
- نيستي .
چه وقت بدي رو واسه گير دادن انتخاب كرده بود كلافه گفتم :
- بسه . نصف شبي سوال جواب كردنت گرفته ؟ ميخوام برم .
اخماش بيشتر رفت تو هم گفت :
- تا وقتي من نخوام تو جايي نميري .
- اونوقت چرا فكر كردي هر چي تو بخواي همون ميشه ؟
- هميني كه من ميگم .
چقدر خودخواه بود . برگشتم سمت در و بازش كردم . فكر كرده من بردشم ! بازوم و گرفت و محكم من و برگردوند سمت خودش . حتي نميتونستم از دستش خودم و آزاد كنم . شيطونه ميگفت تيزي كه حسن بهم داده بود و در مي آوردم خط خطيش ميكردما . بازوم و به زور از دستش كشيدم بيرون و گفتم :
- ولم كن من باهات هيچ حرفي ندارم . اصلا معلوم هست چت شده ؟
دوباره بازوهام و گرفت اين بار محكم تر . سرم نزديك سرش بود . توي يه قدميش بودم . نفساش روي پوستم ميخورد . هر دومون با چشمامون داشتيم با هم ميجنگيديم .
با صداي عصباني گفتم :
- يا دستم و ول ميكني يا هر چي ديدي از چشم خودت ديدي .
- چند دقيقه عين بچه ي آدم وايسا بعد هز جا دلت خواست برو .
هنوزم نگاهامون با خشم تو هم گره خورده بود گفتم :
- ميشنوم .
يكم چشماش آروم تر شد . نگاهش مهربون تر بود . گفت :
- ميدوني كه اتفاق ظهر تقصير من نبود .
- اين و كه يه بار حرفش و زدي . فكر كردم يه چيز تازه ميخواي بهم بگي .
سرش و گرفت بالا يه نفس عميق كشيد دوباره سرش و انداخت پايين . زيادي بهم نزديك بود . دستپاچم ميكرد گفتم :
- ولم كن از فاصله ي دور ترم ميتونيم حرف بزنيم .
نيشخند زد و گفت :
- دور تر ؟ چرا ؟ مگه الان فاصلمون چشه ؟ معذبت ميكنه ؟
نميخواستم خودم و لو بدم . واقعا معذبم ميكرد . دنبال بهانه ميگشتم يهو گفتم :
- از بوي ادكلنت بدم مياد .
چشماش گرد شد . دروغ كه شاخ و دُم نداشت آخه ! اتفاقا خيلي خوشبو بود هر وقت كنارش وايميستادمناخودآگاه هي ميخواستم نفس بكشم ! بهت زده گفت :
- جدي ؟
اخم كردم :
- مگه من باهات شوخي دارم ؟
سرخورده شده بود ولي هنوزم چيزي از جديت و غرورش كم نشده بود . ازم يكم فاصله گرفت . تو چشماش خيره شدم گفتم :
- خوب ميشنوم .
- اگه امروز من كاري كردم كه ناراحت بشي در عوض توام من و جلوي سبحان خورد كردي .
- من ؟ كاري نكردم .
- همين كه بدون اجازه ي من و بدون توجه به حرفم گذاشتي رفتي بي احترامي به من بود .
- واقعا انتظار داشتي بمونم ؟ كه چي بشه ؟ بيشتر ليچار بارم كني و اون ستاره ي ابلهم هر هر بهم بخنده ؟
- من هيچ وقت ليچار بارت نكردم . ميخواستم دعوا بخوابه .
پوزخند زدم و گفتم :
- خوب دعوا رو خوابوندي الان واسه چي ديگه اينجايي و اين حرفارو به من ميزني ؟
دستش و كلافه كشيد تو موهاي مشكيش . انگار چيزي كه ميخواست و نميتونست بگه . محكم گفت :
- فردا كه مياي دفتر ؟
- نميدونم .
- يعني چي ؟
- صبح تصميم ميگيرم . ميخوام برم تو .
نگاهم ميكرد فقط . هيچي نگفت . منم چيزي نداشتم كه بگم . به سمت در رفتم . آروم گفت :
- فردا منتظرتم . يا مياي دفتر يا به زور ميام ميبرمت .
منتظر نشدم چيز ديگه اي بگه . سريع در و باز كردم و يه راست رفتم سمت انباري .
زندگيم شده بود عين يه كابوس . مقنعم و در آوردم و محكم پرتش كردم رو زمين . پالتومم در آوردم يه گوشه ديگه پرت كردم . رفتم يه گوشه ي ديوار نشستم زانوهام و گرفتم تو بغلم و تكون تكونشون دادم . هر وقت خيلي ناراحت بودم اين كار آرومم ميكرد . زل زدم به يه گوشه . من فكر ميكردم حسين نميفهمه . مهدي ديگه چرا اين كارارو ميكنه ؟
اون موقع كه بلبل بودم و اونقدر تنها بودم هيچ كس سال تا سال نميگفت خَرِت به چند مَن . حالا همه شده بودن دوست و رفيق و خاطر خواه !
هيرادم مشكوك شده حالا نكنه پس فردا هم اون ميخواد بگه عاشقمه ؟! ديگه اين يكي عمرا تو كَتَم نميره . !
****
صداي در داشت ديوونم ميكرد . اين مردم آزار ديگه كي بود . نگاهي به اطرافم كردم گوشه ي ديوار چمباتمه زده بودم . ديشب اصلا نفهميده بودم كي خوابم برد ! همه ي تنم خشك شده بود با ناله از جام بلند شدم و گفتم :
- كيه ؟
صداي عصباني هيراد و شنيدم :
- يا همين الان اين در لعنتي رو باز ميكني يا ميشكنمش .
نگاهي به گوشيم انداختم 10 صبح بود . جدي جدي نرفته بودم دفتر ! حالا از كجا به اين ميفهموندم كه بي قصد و غرض بوده ؟ گفتم :
- وايسا الان باز ميكنم .
دوباره پالتوم و پوشيدم مقنعمم سرم كردم در و آروم باز كردم سعي كردم جدي باشم گفتم :
- چي شده سر صبحي ؟
اخماش تو هم بود باز ! گفت :
- گفتم كه نياي سر كار ميام ميبرمت .
نتونستم جلو خودم و بگيرم خنديدم گفتم :
- خواب موندم .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- كه خواب موندي ؟ مسخرمم ميكني ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA