انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 14:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
نتونستم جلو خودم و بگيرم خنديدم گفتم :
- خواب موندم .
دستاش و رو سينش قلاب كرد و گفت :
- كه خواب موندي ؟ مسخرمم ميكني ؟
- نه جدي خواب موندم .
- خيلي خوب بيا بالا . اين سبحان باز نيومده كلي هم كار ريخته رو سرم . فريدم كه طبق معمول با همسر گراميش رفته بيرون . بيا بايد كمكم كني .
- چيكار كنم ؟
- يه امروز و تا سبحان بياد جاش بشين .
نميدونستم گوشام درست ميشنوه يا نه . من ؟ منشي بشم ؟ داشتم بال در مياوردم گفتم :
- شما برين بالا . منم تا 5 دقيقه ديگه ميام .
از اينكه لحنم يهو رسمي شده بود تعجب كرد ولي سر تكون داد و به سمت پله ها رفت .
آخ جون بالاخره منشي شدم ! اصلا ناراحتي ها و حرفايي كه ديشب شنيده بودم همش انگار از ذهنم رفته بود بيرون . خدا خدا ميكردم تو اين 5 دقيقه سر و كله ي اين سبحان پيدا نشه . سريع مقنعم و درست كردم و رفتم بالا . هيراد كنار ميز منشي وايساده بود و داشت به يه تلفن جواب ميداد .
آروم رفتم پشت ميز نشستم . با ذوق خاصي نگاهش ميكردم . حالا همچين ذوق ميكردم كه انگار مدير عامل يه شركت بزرگ شده بودم . " به اونجاها هم ميرسي سرمه خانوم "
هيراد تلفن و قطع كرد و گفت :
- كارارو كه بلدي ؟
سري تكون دادم . سها كم و بيش بهم ياد داده بود كه چيكارا ميكنه . گفت :
- خوبه .
بدون حرف اضافي رفت سمت اتاقش .
يك ساعتي مشغول كار بودم سها خيلي كارارو راحت تر از من سر و سامون ميداد كلا سرعتش بيشتر بود ولي منم در حد خودم بدك نبودم حداقلش اين بود كه از ستاره بهتر بودم . دختره ي فيسو افاده اي . الهي اخراج بشه از دستش راحت شيم ! اصلا وقتي بهش فكر ميكردم خونم به جوش ميومد !
ساعت 12 بود از صبح تا حالا هيراد چايي نخورده بود . بالاخره امروز بهم ترفيع داده بود بايد هواش و داشته باشم . رفتم سمت آشپزخونه براش چايي ريختم . توي يه ظرف كوچيكم چند تا شيريني گذاشتم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم با شنيدن صداي بفرماييدش رفتم تو .
دستاش و زير سرش گذاشته بود و به صندليش تكيه زده بود و سقف و نگاه ميكرد . با ديدن من سريع صاف نشست . سيني چاي و شيريني رو جلوش گذاشتم . با يه حالت ذوق زده و مظلوم گفت :
- مرسي واقعا از صبح تا حالا دلم چايي ميخواست .
يه لبخند بهش زدم . ميخواستم برم كه با حرفش متوقفم كرد :
- نميدونم چرا هميشه سرنوشتم تنهاييه . اون از فريد كه تا زن گرفت اصلا انگار نه انگار كه يه دوستيم داره . اينم از وضع سوت و كور دفتر .
نگاهش كردم داشت به استكان چاييش نگاه ميكرد و انگشتش و لبه ي استكان ميكشيد .
نميدونم چرا اينارو به من ميگفت . راستش جا خوردم . ولي حس ميكردم كه دلش گرفته . يه لحظه دلم براش سوخت . عين اين بچه ها لب ورچيده بود . خبري از هيراد خود خواه و مغرور نبود بيشتر تو خودشفرو رفته بود . دوست داشتم برم كنارش و بغلش كنم . بهش بگم من پيشتم چرا ناراحتي ؟ " كوفت نميخواد حس انسان دوستيت گل كنه . همينت مونده اين كار و بكني . كافيه بره رو موج برزخش ! اونوقت به همين راحتي كه بهت ترفيع داده به همين راحتيم اخراجت ميكنه ! " جلوي خودم و گرفتم و از همون جا با دلسوزي نگاهش كردم .
يهو از جاش بلند شد و كتش و از پشت صندليش برداشت . با تعجب به اين حركتش نگاه ميكردم .گفتم :
- جايي ميرين ؟
سرش و تكون داد و گفت :
- آره ميخوام برم ناهار و بيرون بخورم . امروز به خودم استراحت ميدم كلا !
- ولي امروز دو تا قرار دارينا .
- زنگ بزن كنسلشون كن . حال و حوصلش و ندارم .
سر تكون دادم و از اتاقش رفتم بيرون . تلفن و برداشتم قراراش و كنسل كردم . دستم و زده بودم زير چونم . حالا من تنهايي چيكار ميكردم ؟ ديروز پيش اكبر و حسن بودم . هر روزم كه نميشد پاشم برم اونجا . تازه ديروز 10 چوق پياده شده بودم ! كس ديگه اي رو هم نداشتم كه برم پيشش . بِخُشكي شانس ! حالا ما يه روز ترفيع گرفتيما اين شازده نموند دفتر ! بيا حالا هي واسش دل بسوزون. يكي رو ميخواي كه واسه خودت دل بسوزونه .
هيراد كيف به دست از اتاقش اومد بيرون . زير لب از هم خداحافظي كرديم به سمت در رفت يكم مكث كرد بعد برگشت سمت من با يه لحن نامطمئن گفت :
- ميخواي توام باهام بياي ؟
با اين حرفش يهو دستم از زير چونم در رفت . كم مونده بود فكم بخوره رو ميز . انگار فهميد جا خوردم. سعي كرد قيافه ي خونسرد هميشگي رو به خودش بگيره . گفت :
- خوب توام تنهايي . منم كه تنهام . ناهارم كه نداري . داري ؟
دستپاچه گفتم :
- مرسي مزاحم نميشم .
- مزاحم نيستي . مياي ؟
واقعا نميدونستم چي جواب بدم . برام سخت بود بشينم جلوي هيراد و تنهايي باهاش غذا بخورم . داشتم دست دست ميكردم . نميدونستم چي بگم از يه طرفم دوست نداشتم تنها برم تو اون انباري كوچيك و تاريك . هيراد انگار فهميد كه دودلم گفت :
- يه ناهاره همش .
نگاهش كردم . چشماش يه مدلي بود . حس ميكردم دوست داره باهاش برم . " بچه دلش گرفته برو خوشحالش كن ! " فقط به خاطر هيراد ميرفم وگرنه من كه نميخوام باهاش برم ! گفتم :
- باشه .
يه لبخند محو تو صورتش حس كردم جفتمون با هم از در دفتر زديم بيرون . ميخواستم از پله ها برم پايين كه گفت :
- بيا با آسانسور بريم .
با من من گفتم :
- از آسانسور ميترسم .
خنديد گفت :
- ترس نداره كه .
بعد تو چشمام با آرامش نگاه كرد و گفت :
- نترس من باهاتم .
دوباره چشماش شيطون شد و گفت :
- اگه يهو آسانسور خراب شد قول ميدم خودم عين سوپر من نجاتت بدم .
نميدونم چرا با اين حرفش خجالت كشيدم . بسه انقدر ترسو نباش ! با هم وارد آسانسور شديم . دكمه ي پاركينگ و زد در آسانسور بسته شد . نفسم و حبس كرده بودم . من و اون توي يه اتاقك آهني كهوضعيتش معلوم نبود زنداني شده بوديم . يه نفس عميق كشيدم همراه با اين نفس عميق بوي ادكلنش بود كه حسابي بينيم و نوازش ميكرد . يكم آروم تر شدم . همين كه تنها نبودم خودش خيلي خوب بود .
بالاخره آسانسور وايساد يه نفس راحت كشيدم كه هيراد متوجه شد و خنديد . با هم به سمت ماشينش ميرفتيم كه ديديم ذكاوت از ماشينش پياده شد با ديدن من و هيراد كنار هم اخمي كرد و سلام كرد . هيراد اين بار با خوش رويي جوابش و داد ذكاوت رو به من گفت :
- سرمه خانوم خوبين ؟ هميشه به گردش .
نميدونستم چي بهش بگم . هيراد لبخند زد و گفت :
- داريم ميريم رستوران ناهار بخوريم آقاي ذكاوت . سرمه سوار شو دير ميشه . شما تشريف نميارين؟
ذكاوت از حرص دندوناش و رو هم فشار ميداد . نميفهميدم اينا بينشون چي بود كه هر بار يكيشون برزخ ميشد . ذكاوت گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- نه ممنون . نوش جان .
بعد بدون حرف ديگه اي خداحافظي كرد و رفت . سوار ماشين هيراد شديم و به سرعت از ساختمون دفتر دور شديم .
يه ذره كه رفتيم گفت :
- خوب حالا ناهار چي دوست داري بخوري ؟
برگشتم سمتش داشت نگاهم ميكرد . اين چرا اينجوري ميكرد ؟ دستپاچه شده بودم گفتم :
- نميدونم فرق نداره .
هيراد يكم فكر كرد و بعد بدون هيچ حرفي حركت كرد . كمتر از نيم ساعت بعد رسيديم جلوي در يه رستوران . از ماشين پياده شديم . مثل بچه يتيما پشت هيراد قايم شده بودم . رستورانش خيلي كلاس بالا بود . هيراد رفت تو در و باز نگهداشت كه منم برسم بهش . قدمام و سريع تر برداشتم . رسيدم كنارش زياد كسي تو رستوران نبود . هيراد سرش و آورد كنار گوشم و آروم گفت :
- كجا دوست داري بشينيم ؟
فقط تونستم آروم بهش بگم كه نميدونم . نگاهش و تو رستوران چرخوند و گفت :
- اونجا خوبه ؟
نگاهم به اون سمت كشيده شد . يه ميز دونفره بود گوشه ي دنج رستوران ديد چنداني هم نداشت آروم سر تكون دادم . وقتي نشستيم يه گارسن اومد منوهارو داد دستمون . نگاهم رو منو نبود . بيشتر به صورت هيراد خيره شده بودم . صورتش شيش تيغ و صاف بود . موهاي مشكي پرپشتش و حالت داده بود به سمت بالا . بينيش نه زياد درشت بود نه كوچيك بود . ابروهاي پر و خوش حالتي داشت . روي چشماش دوباره ثابت موندم . چشماش ! چقدر چشماش خواستني بود . مخصوصا امروز كه يكم غم و مظلوميتم توش بود .
هيراد منو رو بست سرش و آورد بالا و گفت :
- من ميخوام . . .
وقتي نگاه خيره ي من و ديد ساكت شد . تازه فهميدم چه گندي زدم سرم و انداختم پايين . قيافش ونميديدم ولي تو صداش خنده موج ميزد گفت :
- انتخاب كردي ؟
- نه هنوز دارم ميخونمش .
- منو رو ميخوني يا صورت منو ؟
چقدر پررو بود گفتم :
- مثلا واسه چي بايد صورت شمارو بخونم ؟
شونه هاش و انداخت بالا و گفت :
- آخه زل زده بودي به من .
- نخيرم داشتم پشت سرتون و نگاه ميكردم .
خنديد و گفت :
- باشه جوش نيار تو به من زل نزده بودي .
با عصبانيت گفتم :
- من به تو زل نزده بودم .
- خوب منم كه همين و گفتم .
دوباره زد زير خنده با حرص نگاهم و دوباره به منو دوختم . گفت :
- خوب قهر نكن . حالا چي ميخوري ؟
- نميدونم .
- من ميخوام برگ بخورم . تو دوست داري ؟
دروغ چرا تا حالا نخورده بودم . فقط سرم و تكون دادم . بالاخره غذا بود ديگه ! هيراد لبخندي بهم زد و گارسون و صدا كرد . سفارشاتمون و داديم . حالا تا حاضر شدن غذا بايد صبر ميكرديم .
هيچ حرفي نداشتيم با هم بزنيم . الكي در و ديوار و نگاه ميكرديم . بالاخره يه سوال به ذهنم رسيد گفتم :
- الان اگه خانوم سبحان بره سمت دفتر چي ؟ پشت در ميمونه كه ؟
هيراد شونه هاش و بالا انداخت . دستاش و روي سينش قلاب كرد و به صندليش تكيه زد گفت :
- به ما چه ميخواست زود بياد . درس عبرت ميشه واسش كه از اين به بعد سر وقت بياد !
سرخورده شدم . دلم ميخواست بگه اخراجش ميكنم ولي گفته بود براش درس عبرت بشه واسه دفعه هاي بعد ! شانسم نداري سرمه !
غذاهامون و آوردن . نگاهي به كباب انداختم عطر و بوش كه خوب بود . هيراد تشكر كرد و با چنگال و چاقو شروع به خوردن كرد . ميخواستم تيكه هاي كباب و از هم جدا كنم ولي خيلي سفت بود . قاشق و چنگالم و بين شكافي كه توي كباب درست كرده بودم فشار ميدادم و سعي ميكردم از هم جداشون كنم . انقدر فشار دادم كه بالاخره كبابه تيكه شد ولي يه تيكش پريد رو خودم و همه ي مخلفات كنار بشقابم ريخت رو ميز . سرم و از خجابت نميخواستم بلند كنم . حتما هيراد الان مسخرم ميكرد . اي دست و پا چلفتي ! صداي متين هيراد و شنيدم :
- كمك ميخواي ؟
سرم و گرفتم بالا . جدي بود اصلا هم نميخنديد قبل از اينكه چيزي بگم بشقابم و از جلوم برداشت و گذاشت كنار خودش . چاقويي كه دست نخورده كنارم مونده بود و برداشت و با چنگال خودم كبابارو برام تيكه تيكه كرد . خجالت كشيدم . عين اين بچه هاي كوچيك شده بودم كه نميتونن خودشون كاراشون و بكنن . وقتي كارش تموم شد بشقاب و برگردوند جلوم و گفت :
- الان بخور .
زير لب تشكر كردم و آروم آروم شروع به خوردن كردم . غذاي خوشمزه اي بود منم خيلي گشنه بودم . حسابي بهم چسبيد . وقتي سرم و از رو غذام بلند كردم ديدم هيراد همينطوري كه داشت نوشابش و ميخورد با يه لبخند محو من و نگاه ميكرد . يه نمه خجالت كشيدم . عين اين نخورده ها افتاده بودم به غذا !
وقتي نگاهم و ديد آروم گفت :
- خوشمزه بود ؟
- ممنون .
- خواهش ميكنم . سير شدي ؟ چيز ديگه اي نميخواي ؟
سرم و به طرفين تكون دادم . اشاره اي به گارسون كرد اونم صورت حساب و توي يه جلد چرمي برامون آورد هيراد پول و لاي جلد چرمي گذاشت و گفت :
- بريم .
از در اومديم بيرون . دوباره سوار ماشينش شديم . خوب گردش تموم شد . بايد دوباره برگردم خونه . حوصله ي خونه رو نداشتم . انگار هيرادم نداشت چون گفت :
- موافقي يه ذره بريم بگرديم ؟
با تعجب نگاهش كردم . عجب هم پايي رو واسه خودش انتخاب كرده بود ! گفتم :
- با من ؟
- آره . مياي ؟
سعي كردم انقدر متعجب نشم و خودم و دست كم نگيرم . مگه من چم بود كه نخواد باهام بره گردش ؟ گفتم :
- كجا بريم ؟
- من دلم ميخواد برم سينما .
يكم فكر كردم . گفت :
- دوست داري ؟ يا اصلا هر جايي كه تو دوست داشته باشي ميريم ؟
اين مهربونيش من و هلاك خودش كرده بود گفتم :
- سينما خوبه .
لبخندي زد روش و برگردوند سمت جلو و گفت :
- پيش به سوي سينما .
حركات و رفتارش برام عجيب بود . حس ميكردم شايد زيادم وجود من براش مهم نباشه . بيشتر دوستداشت يه جوري سرگرم شه .
چون وسط هفته بود سينما چندان شلوغ نبود هيراد بليط گرفت داشتيم از جلوي بوفش رد ميشديم كههيراد گفت :
- چيزي ميخوري بخرم ؟
با ديدن اون همه خوراكي خوشمزه اصلا هيراد و كلاس گذاشتن و همه چي رو فراموش كردم . ياد سينما رفتنمون با اكبر و حسن افتادم . سر خيابونمون يه سينماي فكستني بود بعضي وقتا كه پول دستمون بود ولخرجي ميكرديم و ميرفتيم سينما . اونجا انقدر چيز ميز ميخورديم و حرف ميزديم كه خدا ميدونست ! گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چون وسط هفته بود سينما چندان شلوغ نبود هيراد بليط گرفت داشتيم از جلوي بوفش رد ميشديم كههيراد گفت :
- چيزي ميخوري بخرم ؟
با ديدن اون همه خوراكي خوشمزه اصلا هيراد و كلاس گذاشتن و همه چي رو فراموش كردم . ياد سينما رفتنمون با اكبر و حسن افتادم . سر خيابونمون يه سينماي فكستني بود بعضي وقتا كه پول دستمون بود ولخرجي ميكرديم و ميرفتيم سينما . اونجا انقدر چيز ميز ميخورديم و حرف ميزديم كه خدا ميدونست ! گفتم :
- پف فيل ميخوام .
هيراد رو به فروشنده گفت :
- آقا دو تا بسته پف فيل بدين .
فروشنده ها سفارش و آورد هيراد ميخواست حساب كنه كه ذوق زده گفتم :
- پفكم ميخوام .
هيراد خنديد و گفت :
- يه بسته پفكم بدين .
دوباره فروشنده سفارشمون و آورد دوباره گفتم :
- نوشابم ميخوام .
هيراد يه نگاهي بهم كرد و گفت :
- نوشابه ؟ با پفك و پاپ كورن ؟؟؟ حالت بد ميشه .
بدون اينكه نگاهم و از روي خوراكيا بردارم گفتم :
- نه بد نميشه .
- باشه هر جور راحتي .
فروشنده نوشابه رو هم روي بقيه ي جنسامون گذاشت . چشم از خوراكيا برداشتم هيراد با قيافه ي بانمكي گفت :
- اگه تموم شد حساب كنم ؟
آروم سرم و تكون دادم . يعني خيلي پررو بازي در آوردم ؟ نه بابا هيراد از خودمونه ! با دستايي پر از خوراكي رفتيم سمت سالن . اصلا دقت نكردم ببينم فيلمش چي هست !
روي صندليامون نشستيم . فاصله ي صندليامون خيلي كم بود . سالن سينما تاريك بود فيلم شروع شد . كمتر از نيم ساعت همه ي خوراكيام و خوردم هيراد هنوزم داشت تك تك پف فيل ميخورد. يكم بهش خيره شدم برگشت سمتم و پرسشگر نگاهم كرد . نگاهمو انداختم رو بسته ي پف فيلش . لبخند زد و پف فيل و بين جفتمون گرفت . حواسم به فيلم رفت . همينجوري پشت سر هم دستم و تو بسته ي پف فيل فرو ميكردم . يه لحظه دستم به دست هيراد خورد عين برق گرفتهها دستم و كشيدم بيرون . چقدر دَله اي آخه . حالا يه دونه كمتر بخوري ميميري ؟ هيراد بسته ي پف فيلش و به سمتم گرفت و آروم گفت :
- من نميخورم . مال تو .
بيا همين و ميخواستي ؟ بي ميل ازش گرفتم . اشتهام كور شده بود . اصلا ديگه حواسم به فيلم نبودميخواستم از اونجا نجات پيدا كنم . خيلي نزديك هيراد بودم . يه جور ناپرهيزي بود ! عادت نداشتم انقدر هيراد و مهربون ببينم . امروز مثل باباهايي كه بچه ي شيطونشون و آوردن گردش باهام رفتار ميكرد . واقعا اگه بابا ميشد باباي خوبي ميشدا .
نفس عميقي كشيدم . سعي كردم نگاهم و بدم به پرده ي سينما ولي هر كار ميكردم نميتونستم تمركز كنم روش !
همينجور خيره به پرده بودم كه نم نم چشمام اومد رو هم احساس خواب آلودگي ميكردم . يه چرت زدن كه ايرادي نداشت ! خودم و به دست خواب سپردم .
****
تكوناي دستي من و از خواب بيدار كرد . صداي آرومش و كنار گوشم ميشنيدم :
- سرمه . سرمه نميخواي پاشي ؟ فيلم تموم شد .
كم كم چشمام و باز كردم سرم خم شده بود رو شونه ي هيراد عين جن زده ها يهو پريدم و گفتم :
- ببخشيد يهو خوابم برد .
خنديد گفت :
- اشكال نداره خوش خواب . بريم ؟
- من هيچي از فيلم نفهميدم !
- چيزي رو هم از دست ندادي . مسخره ترين فيلم زندگيم بود .
از جامون بلند شديم سالن تقريبا خالي شده بود و جز نفرات آخري بوديم كه از در رفتيم بيرون . جلوي در سينما يه لحظه شلوغ شد . هيراد گفت :
- بيا از اين ور بريم سمت ماشين .
داشتيم از بين جمعيت خودمون و ميكشيديم بيرون كه يه مردي خورد به هيراد و گفت :
- ببخشيد آقا .
هيراد گفت :
- خواهش ميكنم .
توي يه چشم به هم زدن ازمون دور شد يهو فهميدم اوضاع از چه قراره سريع دنباله مرده دويدم . صداي هيراد و ميشنيدم كه ميگفت :
- سرمه . كجا ميري ؟ ماشين اين طرفه .
بي توجه به صداي هيراد دنبال مرد ميدويدم . وقتي فهميد دنبالشم سرعتش و بيشتر كرد . با اون پالتو خوب نميتونستم بدوم . توي همون حالت سعي ميكردم دكمه ي آخرم و باز كنم . ولي انگار گير كرده بود انقدر فشارش دادم كه دكمه از جاش در اومد در عوض راحت تر ميتونستم بدوم . تقريبا به يه قدميش رسيده بودم .
دستم و دراز كردم كه لباسش و بگيرم ولي سريع دويد و ازم دورتر شد دوباره سرعتم و بيشتر كردم و دويدم سمتش . نه كه مرد بود قدرت بدنيش بيشتر بود . از شانس خوبم يه لحظه كه برگشت ببينه كجام يهو خورد به يه شاخه ي درخت كه تو پياده رو اومده بود بعد ولو شد رو زمين .
از فرصت استفاده كردم سريع خودم و بهش رسوندم تيزي حسن و از تو جيبم در آوردم و گفتم :
- ببينم به خيالت داري چيكار ميكني ؟ كيف و رد كن بياد .
مرد با التماس گفت :
- باشه باشه . غلط كردم . نزني ناكارمون كني .
- حرف نزن كيف و بده بياد .
كيف پول هيراد و گرفت سمتم از دستش قاپيدم و توش و نگاه كردم . پولاش سر جاش بود .
صداي هيراد من و به خودم آورد :
- يهو كجا دويدي ؟ نفسم گرفت تا اينجا دنبالت كردم .
كيف و گرفتم طرفش و گفتم :
- واس خاطر اين دويدم .
رو به مرده گفتم :
- پاشو برو .
همينجوري داشت مات نگاهم ميكرد كه گفتم :
- هنوز كه وايسادي . دِ برو دِ .
سريع دو تا پا داشت دو تاي ديگه هم قرض كرد و رفت .
هيراد متعجب كيف و ازم گرفت و گفت :
- اين و كي ازم زد ؟ اصلا نفهميدم . تو از كجا فهميدي ؟
تيزي رو گذاشتم جيبم و گفتم :
- يه مانتو هم ضرر كردم .
هيراد نگاهش و بهم دوخت و گفت :
- نگفتي از كجا فهميدي ؟
سرم و انداختم پايين گفتم :
- اينجور كارا رو ما خيلي وقت پيش كرديم . ديگه حواسمون جمعه .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
رمان همیشه یکی هست(8)
خجالت ميكشيدم . از سابقه ي درخشانم استفاده كرده بودم . همچين افتخارم نداشت . صداي هيراد و شنيدم :
- به هر حال ممنون
سرم و گرفتم بالا چشمام افتاد تو چشماش گفتم :
- كاري نكردم .
- چرا خيلي كار مهمي برام كردي . اگه كيفم و ميزد بايد كلي دوندگي ميكردم تا همه ي مداركم و دوباره بگيرم تازه همه ي پولامم سوخت ميشد دستم به اونا ديگه عمرا ميرسيد .
سرم و انداختم پايين همينجوري كه دستم و رو جاي خالي دكمه ي پالتوم ميكشيدم گفتم :
- خواهش .
- پالتوتم خراب شد .
- چيزي نيست . يه دكمه ميخواد رديفش ميكنم .
ديگه چيزي نگفتيم سرمون و انداختيم پايين و به سمت ماشين رفتيم . توي ماشين مدام به گذشتم فكر ميكردم . واقعا ازشون شرمنده بودم ؟ به نظر خودم هر كي جاي من بود اين كارارو ميكرد ولي چرا جلوي هيراد خجالت كشيدم ؟
دوباره يه آهنگ وطني داشت گوش ميداد ولي انقدر ذهنم درگير همه ي اتفاقات بود كه اصلا نميفهميدم آهنگ داره چي ميگه !
با ترمز ماشين به خودم اومدم نگاهم و گردوندم ديدم جلوي در دفتريم . قبل از اينكه چيزي بگم هيراد كه تكيهاش و داده بود به در گفت :
- خيلي خوش گذشت مرسي كه امروز تنهام نذاشتي .
سعي كردم بهش لبخند بزنم ولي نشد . بدجور تو خودم بودم گفتم :
- به منم خوش گذشت . ممنون .
هيراد سرش و آروم خم كرد و لبخند زد . از ماشين اومدم پايين خداحافظي آرومي كرديم و من به سمت در رفتم . هيراد هنوزم وايساده بود حتما منتظر بود كه برم تو بعد بره . برام مهم نبود . اين و به حساب چيز خاصي يا توجهي نميذاشتم . امروز حداقل اين و فهميده بودم كه من كجا و اون كجا ! اصلا چرا به خودمون فكر كرده بودم ؟
رسيدم به انباري يه گوشه نشستم و دستام و گرفتم رو سرم . هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود . اين حسم عاديه ؟!
****
صبح بيدار شدم ولي انرژي روزاي قبل و نداشتم . به زور خودم و به در دفتر رسوندم . نگاهي به ميز منشي انداختم . همون 1 روز فقط شانس باهام بود . سرخورده رفتم سمت آشپزخونه . هر اتفاقي كه دور و ورم ميفتاد باعث ميشد بيشتر علاقه به درس خوندن پيدا كنم . حداقلش اين بود كه به قول سها يه مدركي ميگرفتم و ازاين نظافت چي بودن راحت ميشدم . اونوقت شايد ديد بقيه بهم عوض ميشد . شايد منم يه كسي ميشدم توي اين جامعه !
يكم كه گذشت هيراد و فريد با هم اومدن . بعد از سلام عليك هيراد نگاهي به ميز خالي ستاره انداخت و گفت :
- اين باز نيومده ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
- تا الان كه نه .
نفسش و محكم بيرون داد و گفت :
- سرمه امروزم تو بشين جاي ستاره .
به سرعت رفت سمت اتاقش فريدم رفت سمت اتاقش من همونجوري اونجا وايساده بودم زنگ تلفن من و از فكر و خيال در آورد و رفتم سمتش . از ديروز تند تر شده بودم . ديگه به همه چي وارد بودم تقريبا . ساعت حدوداي 11 بود كه سر و كله ي ستاره پيدا شد با ديدن من پشت ميزش اخماش و تو هم كشيد و گفت :
- تو پشت ميز من چيكار ميكني ؟ پاشو ببينم .
هنوز داشتم نگاهش ميكردم . هيراد بهم گفته بود من اينجا بشينم . عمرا جام و به ستاره نميدادم با پوزخند داشتم نگاهش ميكردم كه با اون صداي جيغش يه داد كشيد و گفت :
- ميگم پاشو .
با صداي داد ستاره هيراد از در اومد بيرون جدي و يكمي هم عصباني قبل از اينكه ستاره چيزي بگه گفت :
- هيچ معلومه شما كجايين خانوم سبحان ؟ ساعت 11 صبح چه وقت سر كار اومدنه ؟ يه مدت هي هيچي نگفتم شما روز به روز بدتر كردين .
ستاره من مني كرد و گفت :
- كار پيش اومد .
- واسه ي همه كار پيش مياد ولي هر روز ؟ اصلا قابل پذيرش نيست براي من . من يه منشي منضبط ميخوام . از روز اولم بهتون گفته بودم . تشريف بيارين اتاق من .
خودش به سمت اتاقش رفت . ستاره هم يه نگاه عصباني بهم انداخت و رفت سمت اتاق هيراد . تو دلم داشتمحسابي كيف ميكردم . گفتم الان هيراد حسابي حال ستاره رو ميگيره . با اينكه بايد از اينجا دوباره ميرفتم تو آشپزخونه ولي همين كه حال ستاره گرفته ميشد برام بس بود .
بعد از چند دقيقه ستاره عصباني از اتاق هيراد اومد بيرون و بدون نيم نگاهي به من از در رفت بيرون پس كجارفت اين ؟ هيراد اومد بيرون و گفت :
- سرمه از اين به بعد تو جاي خانوم سبحان ميشيني .
اين و گفت و رفت . اصلا كي فكرش و ميكرد روزي كه با بي حالي شروع كرده بودم اينجوري بشه ! دستت طلا اوس كريم .
فصل هشتم
سه روز مونده بود به عيد . فكر اينكه تو اين مدت تعطيلي تنهايي بايد چيكار كنم افسردم ميكرد . ديگه رسما شده بودم منشي دفتر . از سها هم تك و توك خبر داشتم ولي انقدر سرش شلوغ بود كه نميشد درست و حسابي با هم حرف بزنيم . هيراد ديگه مثل قبل عصبي نبود . البته هنوزم جدي بود ولي بعضي وقتا يه كارايي ميكرد يا يه حرفايي ميزد كه حس ميكردم ديگه خبري از اون شخصيت عصباني هميشگيش نيست ! از كارمم حسابي راضي بود . قرار بود براي كار نظافت دفتر هم يه نفر و بگيره ولي فعلا كم و بيش من يه سري ازكارارو ميكردم .
قرار بود امروز آخرين روز كاري امسالمون باشه . يعني از فردا ديگه دفترم نميومدم . همش بايد تو اتاق خودم ميموندم .
از صبح هيراد مشغول جمع و جور كردن كارا و پرونده هاش بود . فريد كه روز روزش سر كار نميومد چه برسه به الان كه شب تارش بود . دستم و زير چونم زده بودم . عملا هيچ خبري نه از زنگ تلفن بود و نه مراجعه كننده ! حوصلم بدجوري سر رفته بود . حدوداي ساعت 1 بود كه هيراد كيف به دست با يه سري خرت و پرت از اتاقش اومد بيرون . از جام بلند شدم و گفتم :
- ميخواين برين ؟
سري تكون داد و گفت :
- آره ديگه كاري كه نمونده قراري هم با كسي ندارم .
بعد لبخند زد و پاكتي رو به سمتم گرفت و گفت :
- اين حقوق اين ماهته . به اضافه ي عيديت .
پاكت و ازش گرفتم چشمام برق زد گفتم :
- دستتون درست . راضي به زحمت نبودم .
خنديد و گفت :
- خوب ديگه من برم تا هفته ي اول عيدم تعطيلي ولي از هفته ي دوم در دفتر و باز ميكنيم .
سر تكون دادم من كه جايي نداشتم برم اگه ميگفت هفته ي اول دفتر و باز ميكنيم خوشحال ترم ميشدم ! در كيفش و باز كرد و يه شي كادو پيچ شده ي كوچيكي رو از توش در آورد . چشمم روي اون شي بود كه ديدمبه سمتم گرفتش و گفت :
- يه يادگاري كوچيكم برات گرفتم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مشكوك نگاهش كردم . نميدونستم بايد قبول كنم يا نه . اصلا به چه مناسبتي بود ؟ از نگاهم جا خورد و يكم دستپاچه شد . ولي سريع به خودش اومد و شونه هاش و بالا انداخت با لحني كه سعي ميكرد بيخيال باشه گفت :
- واسه فريد و سها هم خريدم . . . يه جور عادت شده كه به همه كادو بدم . . . يعني عيدي بدم . . .
هول كرده بود دستم و جلو بردم و كادو رو از دستش گرفتم گفتم :
- ممنون راضي به زحمت نبودم .
- قابلي نداره . نميخواي بازش كني ؟
- الان ؟
- آره ببين اصلا ازش خوشت مياد يا نه .
دوست نداشتم بيشتر از اين زير ذره بين نگاهش باشم . يه نگاه به بسته ي كادوپيچ شده انداختم . يعني چي توش بود ؟ آروم روبان آبي رنگي كه دور كاغذ كادوي سفيد يه دست بود و باز كردم . كاغذ كادو هم ، هم زمان باهاش باز شد يه جعبه ي مخمل سرمه اي جلوي روم بود . نگاه نامطمئني به هيراد انداختم . خونسرد با لبخندي رو لب داشت نگاهم ميكرد . دوباره نگاهم روي جعبه ي مخملي سر خورد . درش و آروم باز كردم . از چيزي كه ميديدم هم متعجب شدم هم خوشحال . يه حال به خصوصي داشتم . تا حالا همچين چيزي رو نداشتم . يه جفت گوشواره ي نقره بود زبونم بند اومده بود . گفت :
- ازش خوشت اومد ؟
سرم و گرفتم بالا نگاهش يه برق خاصي داشت . مدل نگاه كردنش فرق كرده بود . آروم گفتم :
- مرسي . واقعا نميدونم چي بگم .
- همين كه بدونم ازش خوشت اومده برام كافيه .
- خيلي قشنگه . ولي . . .
اخماش يكم رفت تو هم گفت :
- ولي چي ؟
نميدونستم چجوري بهش بگم . دوباره گفت :
- چيزي شده ؟
دوباره نگاهم و روي گوشواره ها چرخوندم . خيلي قشنگ بودن ولي نميتونستم ازشون استفاده كنم . كم مونده بود گريم بگيره . اين كادوي هيراد بود . گفتم :
- زحمت كشيدين ولي من نميتونم ازش استفاده كنم .
هنوز نگاهم روي گوشواره ها بود . حس كردم بهم نزديك تر شد گفت :
- اين فقط يه عيديه . چرا سختش ميكني ؟
اشتباه منظورم و فهميده بود . حتما فكر ميكرد چون اون بهم داده نميتونم ازش استفاده كنم . نگاهش كردم سعي كردم لبخند بزنم گفتم :
- نه منظورم اينه كه خيلي قشنگه و من دوستش دارم فقط من . . . من گوشام سوراخ نيست .
سرم و انداختم پايين . آخه كدوم دختري بود تا اين سن گوشاش سوراخ نباشه ؟ صداي خندش و شنيدم سرم و گرفتم بالا گفت :
- فقط مشكلت همينه ؟
جوابي بهش ندادم كه گفت :
- خوب ميتوني گوشات و سوراخ كني .
چقدر خنگم من . خوب راست ميگفت اينم زانوي غم بغل گرفتن داشت . لحنش آروم تر شد گفت :
- ميخواي الان با هم بريم ؟
- نه نه مزاحم شما نميشم خودم ميرم .
نگاهم كرد و گفت :
- هر دفعه بايد بگم كه مزاحمم نيستي ؟ چقدر تو رو دروايسي داري . بهت نمياد ! حداقل اون آدمي كه من ميشناسم به نظر اينجوري نميومد !
راست ميگفت كلا آدمي نبودم كه تو رو دروايسي قرار بگيرم ولي آخه اون فرق داشت . جلوش هميشه معذب بودم . ميترسيدم كاري انجام بدم كه باب ميلش نباشه . دوباره گفت :
- در هر صورت من جدي گفتم اگه بخواي ميبرمت .
دودل بودم . الان اگه بلبل بودم راحت ميپريدم سوار ماشينش ميشدم ولي موضوع اين بود كه كم كم داشتم بلبل و عادتاش و فراموش ميكردم . گفتم :
- آخه شما كار دارين .
- منم ميخواستم الان برم خونه پس كار خاصي ندارم . بدو وسايلت و جمع كن بريم .
انگار دنيارو بهم داده بودن . همين كه نذاشته بود دوباره ترديد بياد سراغم خدارو شكر ميكردم . سريع از در دفتر زديم بيرون . گوشواره هارو مثل يه شي ارزشمند گذاشتم تو كيفم . دوباره سوار آسانسور شدم . براي دومين بار و اونم فقط كنار هيراد !
****
هيراد ماشينش و جلوي يه درمونگاه نگه داشت . فكر كردم تو ماشين ميشينه ولي وقتي ديدم پياده شد انگار دنيارو بهم دادن . با هم رفتيم تو هيراد خودش همه كارارو كرد حتي نذاشت من پولش و حساب كنم . بهسمت يه اتاق راهنماييمون كردن كه هيراد تو نيومد و بيرون روي صندلي نشست .
بعد از چند دقيقه زن خوش رويي اومد توي اتاق با خوش رويي سلام كرد و يه شي كه بيشتر شكل تفنگ بودو گذاشت روي نرمه ي گوشم . يكم ترسيدم ولي به خودم گفتم درد نداره . چيزي نگذشت كه سوزش يه جسم تيز و روي گوشم حس كردم تا اومدم به دردش فكر كنم گوش ديگمم همين بلا سرش اومد . به زور خودم و نگه داشته بودم كه از درد فرياد نزنم . بالاخره با هر مكافاتي بود تموم شد همون زن دوباره لبخند زد و گفت :
- الان گوشواره ي موقت برات گذاشتم . اينارو نبايد 1 هفته از گوشت در بياري .
بعد روي يه برگه يه چيزي نوشت و داد دستم گفت :
- اين پمادم از همين داروخانه ي بغل بخر هر روز چربش كن كه عفونت نكنه .
تازه گوشام درد گرفته بود با گيجي سر تكون دادم و از اتاق اومدم بيرون هيراد با ديدنم گفت :
- تموم شد ؟
چه راحت ميگفت تموم شد . اصلا چه كرمي بود بهم گوشواره بده كه من و تو اين دردسر بندازه ؟ فقط سرم و تكون دادم . برگه اي كه دستم بود و گرفت و گفت :
- اين و بايد از داروخانه بگيريم ؟
دوباره سرم و تكون دادم خنديد و گفت :
- گوشت و سوراخ كرد زبونت و كه نبريد . تكون دادن سر به اون سنگيني آسون تر از تكون دادن زبونته ؟
شيطونه ميگفت بزنمشا ! خنديد سوييچش و گرفت سمتم و گفت :
- بيا برو تو ماشين بشين من ميرم اين و برات ميگيرم .
حتي صبر نكرد بيشتر تعارف كنم باهاش . راستش حوصلشم نداشتم . سلانه سلانه به سمت ماشين رفتم. دزدگير و زدم و توش نشستم . چه حس خوبي داشت كه سوييچ همچين ماشين خوشگلي دست آدم باشه ها ! دستم و آروم رو گوشام گذاشتم داغ شده بود . مثلا چي ميشد گردنبند كادو ميداد ؟! " حالا بده ؟ بدبخت ثواب كرد ؟ "
منتظرش نشستم بالاخره اومد پماد و به دستم داد و ماشين و به حركت در آورد . نيم نگاهي بهم كرد و گفت :
- خوبي ؟
- ممنون .
- خوب مثل اينكه زبونت هنوز سالمه .
زياد طول نكشيد كه رسيديم جلوي ساختمون دفتر پياده شدم و گفتم :
- ممنون .
- كاري نكردم يه جور تشكر بود به خاطر اون روز كه كيف پولم و نجات دادي . اين به اون در .
هر چي پيش خودم خيالبافي كرده بودم يهو دود شد رفت تو هوا پس فقط تلافي بود ؟ خواستم در ماشينش و محكم به هم بكوبم كه حرفش متوقفم كرد :
- خوب تا هفت فروردين نميبينمت . عيدت پيشاپيش مبارك .
واقعا تا اون موقع نميديدمش . دلم گرفت سرم و انداختم پايين و گفتم :
- عيد شمام مبارك .
دست دست ميكرد براي خداحافظي ولي بالاخره به خودش اومد و گفت :
- خوب ديگه بايد برم . مواظب خودت باش . خداحافظ .
- خداحافظ .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
واقعا تا اون موقع نميديدمش . دلم گرفت سرم و انداختم پايين و گفتم :
- عيد شمام مبارك .
دست دست ميكرد براي خداحافظي ولي بالاخره به خودش اومد و گفت :
- خوب ديگه بايد برم . مواظب خودت باش . خداحافظ .
- خداحافظ .
در ماشين و بستم . اونم سريع گازش و گرفت و رفت . سرخورده به سمت انباري رفتم . حالا بايد چيكار ميكردم تنهايي ؟ از غصه دق نكنم خيليه !
جلوي آينه ي اتاقم نگاهي به گوشام كردم قرمز بود ولي همون گوشواره هاي گرد ريزي كه تو گوشام بود بهم يه جلوه ي خاصي داده بود به سمت كيفم حمله كردم گوشواره هايي كه هيراد بهم داده بود و از توش در آوردم و مقابل گوشام گرفتم . اگه اينارو گوشم ميكردم كه خوشگل ترم ميشدم .
لبخندي نشست روي لبم . واقعا يه زماني از اين چيزا متنفر بودم ولي الان همه چي فرق كرده بود .
پاكتي كه هيراد بهم داده بود از كيفم زده بود بيرون درش آوردم پولاي توش و شمردم . 800 تومن بود چشمام گرد شد دوباره شمردم . دلم ميخواست از خوشي داد بزنم . چقدر ازش ممنون بودم كه انقدر كمكم ميكرد . توي دلم گفتم كاش منم براش يه عيدي ميخريدم خيلي زشت شد اينجوري ! تصميم گرفتم بخرم و بعد از تعطيلات بهش عيديش و بدم . دير ميشد ولي بهتر از اين بود كه اصلا هيچي براش نخرم !
****
همش چند ساعت به سال تحويل مونده بود . كنار سفره ي كوچيك هفت سينم زانوهام و بغل گرفته بودم. تنهاي تنها بودم . تقريبا كاري بود كه هر سال تنهايي انجامش ميدادم . هر چقدرم دوست و رفيق داشتم بازم دم سال تحويل تنها بودم . راديويي كه از عمو رحيم قرض گرفته بودم يه گوشه داشت واسه خودش صدا ميكرد ولي به تنها چيزي كه توجه نداشتم اون بود .
داشتم فكر ميكردم كه الان بقيه دارن چيكار ميكنن ؟ اكبر كه پيش باباش بود . حسنم كه احتمالا دور سفره ايكه مامانش و خواهراش چيده بودن نشسته بود . سها و فريدم كه احتمالا كنار هم بودن و واسه اولين بار عيد و كنار هم جشن ميگرفتن . راستي هيراد كجا بود ؟ شايد با مامانش يا به قول خودش مريم جون داشت ميرفت پيشواز عيد . راستي بابا داشت ؟ خواهر و برادر چي ؟ هيچي ازش نميدونستم .
از همه بيشتر كنجكاو بودم ببينم هيراد چيكار ميكنه ! اصلا به من فكر ميكرد ؟
سرم و تكون دادم دلم نميخواست سالم و با فكر اون شروع كنم . خوش به حال عمو رحيم رفته بود شهرستان پيش دخترش . پير مرد بيچاره اصرار كرد كه بمونه تهران . ميترسيد من تنهام يه بلايي سرم بياد . منم چند تا خالي براش بستم كه با خيال راحت بره . گفتم قرار نيست توي اين اتاق خودم و زندوني كنم. زِپِرِشك ديگه زندون مگه چجوريه ؟ توي اين دو - سه روزي كه دفتر و تعطيل كرديم فقط يه بار رفتم بيروناونم واس خريد خرت و پرتاي سفره هفت سين بود .
توي فكر و خيالاي خودم بودم كه از راديو صداي تبريك سال جديد و شنيدم . نه هيجاني نه شادي . راديو رو خاموش كردم . شمعهايي رو كه روشن كرده بودم و فوت كردم و تكيه ام و دادم به ديوار . خيره شدم به سقف . گوشيم زنگ خورد . اولين زنگ سال جديد مال كي بود يعني ؟
- الو ؟
- عيدت مبارك فنچول .
خنديدم حسن بود گفتم :
- عيد توام مبارك بقچه .
- خواستم اولين نفري باشم كه بهت زنگ ميزنه .
- اتفاقا اوليشم بودي .
از هيجان صداش كم شد آروم تر گفت :
- سال خوبي داشته باشي . به هر چي كه ميخواي برسي .
چشمام و بستم توي دلم حرفاش و تاييد ميكردم . نفس عميقي كشيدم چشمام و باز كردم و گفتم :
- توام همينطور .
- چته ؟ گرفته ميزني ؟
نميخواستم حال اونم بد كنم خنديدم گفتم :
- خفه بمير بابا كي اول سالي گرفتست كه من باشم ؟
خنديد و گفت :
- نه انگار سالمي . اولين فحش امسالم تو به من دادي .
جفتمون زديم زير خنده . يكم ديگه حرف زديم گفت ميخوان بار و بنديلشون و جمع كنن برن اصفهان . يه عمو تو اصفهان داشت چند روز عيد و ميخواستن اونجا تِلِپ شن . بيشتر دلم گرفت . حداقل دلم و به اين خوش كرده بودم كه ميتونم برم محله ي قديم با بچه ها اختلاط كنم . زهي خيال باطل .
حسن گوشي و قطع كرد پشت بندش اكبر زنگ زد تا گفتم الو انگار بغضش آماده ي تركيدن بود با صداي تو دماغيش گفت :
- سلام . عيدت مبارك . امسال تو محل نيستي انگار اينجا هم سوت و كوره .
- اِ اِ اِ خرس گنده گريه نكن . نمردم كه .
با اين حرفم گريش بيشتر شد . هميشه بهش حسوديم ميشد . نسبت به اينكه پسر بود ولي هميشه خيلي راحت احساساتش و بروز ميداد . چيزي تو دلش نبود . اگه ناراحت بود بدون ترس ميزد زير گريه وقتيم كه خوشحال بود راحت و از ته دل ميخنديد . برعكس اون من كه دختر بودم هيچ وقت نتونسته بودم با خودم و احساسات درونيم كنار بيام . گريه كه اصلا حرفش و نزن باز حالا خنده رو ميشد يه كاريش كرد و گه گداري ميخنديدم راحت و بي واهمه ولي از گريه ميترسيدم . حس ميكردم خوردم ميكنه !
گريه ي اكبر بند نميومد گفتم :
- اكبر به خدا باز زر زر كني قطع ميكنما .
دماغش و بالا كشيد و گفت :
- باشه باشه گريه نميكنم . امروز ميخواي چيكار كني ؟
سعي كردم برم تو جلد بلبل . بيخيال و بي احساس ! گفتم :
- لم ميدم واسه خودم استراحت ميكنم .
- همش استراحت ؟
- آره .
- شنيدي كه حسن اينا مسافرن ؟
- آره قبل از تو اون زنگ زد گفت ميرن اصفهان . شما جايي نميرين ؟
تو دلم خدا خدا ميكردم كه بگه نه گفت :
- نه بابا ما تهرونيم . بيكار شدي بيا اين وري منم تنهام .
لبخندي نشست رو لبم . هنوز اونقدرام تنها نشده بودم گفتم :
- باشه فردا شايد يه سر بهت زدم .
بعد از چند دقيقه گوشي رو قطع كردم . نگاهم روي صفحه موند . انتظار داشتم كس ديگه اي هم زنگ بزنه ؟! ليست مخاطبين گوشيم و آوردم . هر اسم و بدون مكث رد ميكردم روي يه اسم موندم تماس گرفتم و گوشي روكنار گوشم گذاشتم :
- بله ؟
- بله و بلا . به توام ميگن دوست ؟
- سرمه تويي ؟
- نه عممه ! هيچ معلومه تو كجايي ؟ به جون سها بدجور از دستت شكارم . فقط بِپا گذرت اين ورا نيفته .
خنديد و گفت :
- باز دو روز ولت كردم لحنت بلبلي شد ؟
- دِ كوفت نخند . الان خط خطيم . اين همه آدم شوهر ميكنن ولي نميرن غيب بشن كه . اصلا معلومه كجايي ؟ انگار نه انگار ما دوستتيم .
- ببخشيد . ميخواستم اتفاقا توي اين تعطيليا بهت سر بزنم .
- زحمت ميكشي !
- بابا كلي كار رو سرمون ريخته بود . نميشد كه انجامش ندم .
- خيلي خوب بهونه نيار . عيدت مبارك .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- انقدر غر ميزني كه اصلا يادم رفت تبريك بگم . عيد توام مبارك . اميدوارم موفق باشي و بالاخره من تو دانشگاه ببينمت .
لبخند نشست رو لبم . خودمم اميدوار بودم يه روزي به اونجا برسم . يكمم با سها حرف زدم و بعد گوشي رو قطع كردم . زل زدم به تلفنم . چرا خبري از هيراد نبود ؟ نميخواست عيد و تبريك بگه ؟ " خنگ خدا اون كه تبريكش و گفت عيديشم جلو جلو داد ! " كاش ميشد خيلي جدي و راحت بهش زنگ بزنم و بگم سلام عيدتون مبارك . نه نه اين و نبايد ميگفتم . مثلا ميگفتم . سلام آقاي كياني . عيدتون مبارك سال خوبي داشته باشين . اووووف . نه اصلا نبايد بهش زنگ ميزدم . حالا اون هيراد از خود راضي چه فكري پيش خودش ميكرد ؟
توي همين فكرا بودم كه گوشي توي دستم شروع به لرزيدن كرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهي به صفحه ي گوشي انداختم
توي همين فكرا بودم كه گوشي توي دستم شروع به لرزيدن كرد و صداش در اومد . دستپاچه نگاهي به صفحه ي گوشي انداختم . شماره ناشناس بود يكم خونسرد تر شدم و جواب دادم :
- بله ؟
- سلام بلبل . عيدت مبارك .
صداي مهدي بود اخمام تو هم رفت گفتم :
- واسه چي به من زنگ زدي ؟
- زنگ زدم عيد و بهت تبريك بگم . بد كردم ؟
- آره بد كردي . قطع كن ديگم بهم زنگ نزن شير فهم شد ؟
- سخت نگير ! سعي كن درست با من حرف بزني وگرنه بد ميبينيا . خودتم ميدوني كه من چقدر كله خرم . پس كاري نكن كه بعد پشيمون بشي .
بي حوصله گفتم :
- هيچ غلطي نميتوني بكني .
پوزخند زد و گفت :
- هه ! انگار اون شب و يادت نمياد . اگه دوستت نرسيده بود رفته بودي اون دنيا !
- من كار دارم حوصله ي حرف زدن با تورو هم ندارم . خداحافظ .
تماس و قطع كردم و گوشي و پرت كردم رو زمين . دستم و گذاشتم رو سرم . نكنه واقعا كاري كنه ؟ " نه بابا عمرا كاري نميكنه ! " به خودم دلداري دادم واقعا مطمئن نبودم كه كاري ميكنه يا نه كلا ثبات نداشت رفتارش !
از جام بلند شدم كه برم بيرون يكم قدم بزنم بهتر از اين بود كه بشينم اينجا و هي به عكس العملاي مختلف مهدي فكر كنم .
*****
فرداي اون روز كامل رفتم محلمون . همش با اكبر وقت گذروندم . فقط دعا ميكردم كه مهدي و نبينم . اتفاقا نديدمش . حداقل نتونست گند بزنه تو حس و حالم !
روز چهارم عيد سها بهم زنگ زد گفت ميخواد بياد ببينتم . منم خوشحال خونه رو مرتب كردم و منتظرش موندم. وقتي كه اومد همديگرو بغل كرديم دلم براش يه ذره شده بود كنار هم نشستيم گفتم :
- چه عجب ياد من كردي .
- ديوونه من هميشه به يادتم .
- كاراي عروسي تموم شد ؟
- اي كم و بيش . 2 هفته ديگه عروسيه .
- چه حسي داري ؟
لبخند زد و گفت :
- واي خيلي خوشحالم سرمه . اصلا نميتوني تصور كني .
منم لبخند زدم بهش . فقط ميتونستم بگم خوش به حالش ! سها دوباره گفت :
- راستي لباس خريدي واسه عروسي ؟
بي حوصله گفتم :
- نه هنوز . حسش نيست . شايد همون لباس . . .
پريد وسط حرفم و گفت :
- فقط خواهشا نگو همون لباس كه عروسي حسين پوشيدي رو ميخواي بپوشي !
خنديدم گفتم :
- زدي وسط خال .
- گمشو مگه من ميذارم .
- خرج الكيه . لباس كه دارم واسه چي بايد الكي يه لباس ديگه بخرم ؟
- همش همين يه دونه دوست و داري مگه تو چند بار عروسي دعوت ميشي؟ تازه اون لباس خيلي پوشيدست . اون و خريديم كه جلوي خانواده ي حاجي بد نباشه كه ميپوشيش ولي واسه عروسي من بايد يه لباس بهتر بپوشي .
- سها حوصله ي بحث كردن ندارم . دو دقيقه اومدي اينجا شروع نكن .
- بيخود پاشو حاضر شو بريم خريد .
- من نميام .
به سمت لباسام رفت و گفت :
- سرمه به زور تنت ميكنما پاشو .
به سمتش رفتم كه لباسارو ازش بگيرم نگاه دقيقي بهم انداخت و گفت :
- گوشات و سوراخ كردي ؟
ناخود آگاه دستام رفت سمت گوشم گفتم :
- آره .
يه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
- ناپرهيزي كردي ! اين كارا بهت نميومد باريك الله ! كي سوراخشون كردي ؟
- قبل از عيد .
- چي شد يهو به سرت زد ؟
اين سها هم چقدر يكي رو سوال پيچ ميكردا ! دوست نداشتم همه چي و بگم ولي ميدونستم سها انقدر گير ميده تا همه چي رو بفهمه . سعي كردم خونسرد بگم :
- هيراد بهم عيدي داد . عيديش گوشواره بود بعد من گفتم گوشم سوراخ نيست با هم رفتيم گوشم و سوراخكرديم . همين .
سها يه لبخند معني دار زد گفتم :
- چته ؟ باز داري چه فكري ميكني خبيث ؟
- من ؟ به هيچي .
- تو گفتي منم باور كردم .
سها خنديد و گفت :
- آقاي وكيل چه مهربون شدن .
واسه اينكه از اشتباه درش بيارم گفتم :
- بابا خودش گفت واسه تو و فريدم عيدي گرفته فقط واسه من كه نگرفته .
- والا من هنوز عيدي از كسي نگرفتم .
خنديدم و گفتم :
- سها خفه ميشي يا خودم خفت كنم ؟
- اي بابا من كه چيزي نگفتم .
- همين قيافه ي خبيثت خودش داره حرف ميزنه .
سها خنديد و گفت :
- بيا الان در موردش حرف نزنيم . چند روز ديگه بهت ميگم اين قيافه ي به قول تو خبيث من واسه چيه .
- تو ذهنت مريضه .
- توام خيلي عقب افتاده اي كه اين چيزا رو نميفهمي . زود باش حاضر شو بريم .
- سها نميام .
- نظر نخواستم كه امر كردم .
انقدر تو سر و كله ي هم زديم كه باز دوباره من تسليم شدم و به سمت يه مركز خريد راه افتاديم .
بدون اينكه نگران پول لباسا باشم بهشون نگاه ميكردم . دست هيراد درد نكنه وقتي پولا همراهم بود هيچ نگراني نداشتم . زياد مشكل پسند نبودم . پشت ويترين مغازه ي دوم لباس دلخواهم و پيدا كردم . يه پيرهن بلند آبي رنگ بود يقش مدل يوناني بود و از بالا كاملا تنگ بود و از توي كمر يكم گشاد ميشد و لخت ميريخت رو تنم . سها يه نگاه به لباس كرد و گفت :
- خيلي سادست .
- من از لباسايي كه زياد قِر و مَنگُل دارن خوشم نمياد همين خوبه .
سها يكم مكث كرد بعد گفت :
- خيلي خوب بريم بپوشش . بايد ديد تو تن چه شكليه .
با هم وارد مغازه شديم فروشنده دختر جووني بود لباس و به دستم داد و راهي اتاق پرو شدم . لباس و به سختي پوشيدم . نگاهي تو آينه انداختم بهم ميومد . از مدلش بيشتر خوشم اومد . خيلي دخترونه بود هيجان زده شده بودم صداي در اتاق پرو من و به خودم آورد سها سرك كشيد گفت :
- پوشيدي ؟
- آره .
در اتاق و كامل باز كرد و نگاهي به لباس انداخت منم هيجان زده سها رو نگاه ميكردم . گفتم :
- چطوره ؟
خنديد گفت :
- محشره . همين و ميخريم .
خودمم به نظرم محشر بود . لباس و خريديم و از مغازه زديم بيرون . گفتم :
- نهار و مياي خونه ي من ؟
- نه يه چيزي بيرون ميخوريم به بقيه كارامون ميرسيم .
- كار ؟ چه كاري ؟
- بيا هنوز خيلي كار داريم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ناهار و با هم بيرون خورديم و دوباره راهي مغازه ها شديم . سها برام يه مانتو خريد كه اون شب بپوشمش . بعد از مانتو دنبال شال رفتيم . يه شال آبي رنگ هم برام انتخاب كرد . پاهام داشت از درد زُق زُق ميكرد گفتم :
- تموم شد ؟ بريم خونه ؟
- واي چقدر هولي . چند دقيقه مهلت بده ببينم دارم چيكار ميكنم .
پوفي كردم و دنبالش راه افتادم . جلوي يه كفش فروشي وايساد چند لحظه اي به ويترين خيره شد و گفت :
- بيا بريم تو .
- كفش واسه خودت ميخواي بخري ؟
به فروشنده سلام كرد و كفش و نشونش داد فروشنده گفت :
- چه سايزي ؟
- 38
فروشنده چند دقيقه اي تنهامون گذاشت سها رو به من گفت :
- بشين رو اين صندليه كفشات و در بيار .
با تعجب گفتم :
- من ؟ واسه چي ؟
- نميتوني رو اين كفشا اونارو امتحان كني كه .
- سها من كفش نميخوام .
با اومدن فروشنده ديگه جر و بحث نكرديم سها كفشارو از دستش گرفت و من و مجبور كرد كه بپوشمشون .نگاهم به كفش افتاد مشكي ساده بود با پاشنه ي سه سانتي ! به زور سها پام كردم ولي حتي نميتونستم روش وايسم آروم گفتم :
- سها من حتي نميتونم با اينا وايسم چه برسه كه بخوام راه برم باهاشون .
سها هم آروم در گوشم گفت :
- بالاخره كه بايد ياد بگيري . فقط ببين اندازست يا نه راه رفتنش و يادت ميدم .
از دست سها حسابي شاكي بودم . نگاهم دوباره به كفشا افتاد . پوم و خيلي خوش فرم نشون ميداد . دلم نيومد كه نه بيارم و نخرمشون . رو به سها گفتم :
- فقط اگه اون شب جلوي اون همه آدم بيفتم من حال تورو ميگيرم .
سها فقط خنديد كفشارو با يه كيف ساده ي كوچيك مشكي خريديم و از در زديم بيرون . سها گفت :
- خوب ديگه كاري نداريم ميتونيم بريم خونه .
- چه عجب بالاخره رضايت دادي . راستي شام پيشم ميموني ؟
- نه خونه ي خواهر فريد دعوتيم الان بايد يه راست برم خونه حاضر بشم .
- واي چه جوني داري من كه انقدر راه رفتم پام از درد داره ناله ميكنه .
- بس كه تنبلي . كمتر خودت و تو اون اتاق حبس كن .
لبخند زدم و سر تكون دادم سها گفت :
- به اين آقا وكيلمونم يكم توجه كن . خيلي عوض شده به نظرم .
نيشخندي زد گفتم :
- كوفت باز قيافش و خبيث كرد . اون برج زهر مار هيچيش عوض نشده .
- حالا ميبيني . فعلا .
خداحافظي كرد و رفت . واقعا به نظر خودمم عوض شده بود تازگيا زياد خودموني شده بود ! بيخيال سها هميشه توهم زياد ميزنه !
با كيسه هاي خريد و كلي ذوق و شوق برگشتم خونه . خيلي دوست داشتم ببينم اون شب با اين لباساي شيك چه شكلي ميشم .
****
توي كل اين مدتي كه كفش و خريده بودم هر روز باهاش تو خونه راه ميرفتم تا يكم به پاشنش عادت كنم . انقدر كتوني پوشيده بودم كه اصلا به اينجور كفشا عادت نداشتم . ميشد گفت تا حدودي برام عادي شده بود ولي هنوزم عين ربات باهاش راه ميرفتم . ميترسيدم هر لحظه بيفتم ! حالا تو خونه اشكال نداشت ولي جلو چشم يه جماعت خيلي اُفت داشت ميشدم اسباب خنده ي ملت !
دو روز قبل از اينكه تعطيلات تموم بشه از خونه زدم بيرون . بايد يه عيدي واسه هيراد ميخريدم . ولي هيچ سر رشته اي در مورد اينجور خريدا نداشتم . تصميم گرفتم به سها زنگ بزنم وقتي گفتم ميخوام براي هيراد عيدي بخرم از اون خنده شيطانياش كرد و گفت :
- اوهو اوهو . چه خبره ؟
حوصله نداشتم يه ساعت دستم بندازه بي حوصله گفتم :
- سها لوس نشو ميخوام جبران عيدي كه واسه من گرفته رو بكنم .
- فقط جبران ؟
- سها ميگي يا قطع كنم ؟
- خيلي خوب بابا جوش نيار . ميتوني واسش كراوات بخري .
- كم نيست ؟
- نه چرا كم باشه ؟ الان يه كراوات خوب ميدوني چنده ؟
- باشه ولي من كه نميدونم چجوري و چه مدلي بخرم .
- كاري نداره كه برو تو مغازه به فروشنده بگو خودش كمكت ميكنه .
- خيلي خوب برم ببينم چيكار ميتونم بكنم . فعلا
گوشي و قطع كردم رفتم داخل به مغازه دلم ميخواست حالا كه اون انقدر تو عيدي دادن ولخرجي كرده منم يه كراوات خوشگل براش بخرم . فروشنده پسر جووني بود اومد سمتم و گفت :
- بفرماييد خانوم ميتونم كمكتون كنم ؟
- يه كراوات خوشگل و شيك ميخوام براي يه مرد حدوداي 30 سال .
- چه رنگي باشه ؟
- من زياد سر رشته ندارم .
پسر رفت و چند دقيقه بعد با چند تا كراوات برگشت . يكيش سرمه اي سير بود راه راه صاف سفيد داشت يكي ديگش نوك مدادي بود با راه راهاي اُريب صورتي پهن يكي ديگه هم كراوات آبي روشن بود توش راه هاي كج آبي تيره و شيري رنگ داشت . آخريه چشمم و گرفت وقتي فكر ميكردم كه اين كراوات قراره مال هيرادبشه كلي ذوق ميكردم . فروشنده كراوات و واسم توي يه بسته ي مخصوص پيچيد و تحويلم داد . خيلي دوست داشتم وقتي كادوم و ميبينه عكس العملش و ببينم !
****
تعطيلات تموم شده بود و دوباره بايد در دفتر و باز ميكرديم . خوشحال بودم . واقعا تو اين مدت حوصلم حسابي سر رفته بود . صبح زود از خواب بيدار شدم لباسام و پوشيدم و عيدي هيراد و توي كيفم گذاشتم و رفتم بالا . در و باز كردم و پشت ميز روياهام نشستم . چقدر خوب بود كه امروز هيراد و ميديدم . توي اين چند وقت انقدر بي معرفت بود كه حتي 1 زنگ بهم نزده بود ببينه حالم چطوره ! منم كه عمرا بهش زنگ نميزدم ! ولي دلم خيلي براش تنگ شده بود . خودمم دليلش و نميدونستم . ولي ميدونستم كه دوست دارم ببينمش . يه جورايي داشتم به خودم اعتراف ميكردم كه از اون اخلاق گَندِ عبوسِ خودخواهش خوشم اومده ! ولي فقط خوشم اومده نه بيشتر نه كمتر !
دستپاچه بودم تا وقتي بياد مدام وسايل رو ميزم و جابه جا ميكردم و زير چشمي به در نگاه مينداختم . صداي حرف زدن هيراد و فريد و توي راهرو شنيدم . " خونسرد باش سرمه چته ؟! " نفس عميق كشيدم و سرم و روي دفتري كه جلوم بود انداختم . جفتشون اومدن تو سرم و گرفتم بالا اول به فريد و بعد به هيراد سلام كردم . فريد با خوش رويي سلام كرد و عيد و تبريك گفت نگاهم روي هيراد چرخيد چند ثانيه با مكث رو صورتم خيره شد و بعد خيلي آروم سلام كرد . هر كدومشون به سمت اتاقاشون رفتن . نميدونستم كي عيدي رو بهش بدم بهتره .
تا حدوداي ساعت 11 دست دست كردم ولي بالاخره كه بايد كادوش و بهش ميدادم . از جام بلند شدم كادو رو از تو كيفم در آوردم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم صداي بفرماييدش و شنيدم آروم رفتم تو . سرش پايين بود و داشت يه چيزي رو ياد داشت ميكرد
اهمي كردم سرش و گرفت بالا و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
دستپاچه بودم تا وقتي بياد مدام وسايل رو ميزم و جابه جا ميكردم و زير چشمي به در نگاه مينداختم . صداي حرف زدن هيراد و فريد و توي راهرو شنيدم . " خونسرد باش سرمه چته ؟! " نفس عميق كشيدم و سرم و روي دفتري كه جلوم بود انداختم . جفتشون اومدن تو سرم و گرفتم بالا اول به فريد و بعد به هيراد سلام كردم . فريد با خوش رويي سلام كرد و عيد و تبريك گفت نگاهم روي هيراد چرخيد چند ثانيه با مكث رو صورتم خيره شد و بعد خيلي آروم سلام كرد . هر كدومشون به سمت اتاقاشون رفتن . نميدونستم كي عيدي رو بهش بدم بهتره .
تا حدوداي ساعت 11 دست دست كردم ولي بالاخره كه بايد كادوش و بهش ميدادم . از جام بلند شدم كادو رو از تو كيفم در آوردم و به سمت اتاقش رفتم تقه اي به در زدم صداي بفرماييدش و شنيدم آروم رفتم تو . سرش پايين بود و داشت يه چيزي رو ياد داشت ميكرد
اهمي كردم سرش و گرفت بالا و گفت :
- كاري داشتي ؟
آروم به سمت ميزش رفتم بسته ي كادوپيچ شده ي كراوات و روي ميزش گذاشتم و گفتم :
- اين و به عنوان عيدي براتون گرفتم . ببخشيد دير شد .
نگاه متعجبش و بين من و كادو به گردش در آورد و گفت :
- راضي به زحمت نبودم .
سريع گفتم :
- زحمتي نبود خودم دوست داشتم بخرم .
دستش و به سمت كادو برد و گفت :
- در هر صورت مرسي .
دلم ميخواست جلوي خودم بازش كنه و از سليقم تعريف كنه ولي كادو رو برداشت و توي كشوي ميزش گذاشت حالم گرفته شد حتي نخواست نگاه بهش بندازه . گفتم :
- بازش نميكنين ؟
سرش و گرفت بالا و گفت :
- نه بعدا بازش ميكنم .
ديگه هيچي نميتونستم بگم . حالا هي سها بگه اين برج زهر مار عوض شده . آخه كجاش عوض شده ؟ حتييه نيم نگاهم بهش ننداخت . عقده اي فقط دوست داره هي بزنه تو پر و بال يكي !
با حرص از اتاقش اومدم بيرون و سر جام نشستم . تلفن دفتر زنگ خورد برداشتمش و خيلي جدي جواب دادم صداي سها از اون ور غافلگيرم كرد :
- شيري يا روباه ؟
- سها تويي ؟
- آره خنگول . چي شد ؟كادو رو بهش دادي ؟
با لب و لوچه ي آويزون گفتم :
- آره
- اوه اوه اوه از صدات معلومه كه طرف بدجور زده تو پَرِت !
- نخيرم اصلا هم تو پَرَم نزده . فقط يكم بي ذوقه . كادو رو بهش دادم ميگم بازش نميكنين برگشته ميگه نه بعدا بازش ميكنم . من كه بهت گفتم اين برج زهر ماره حالا تو هي بگو خوش اخلاق شده . با يهمَن عسلم نميشه خوردش !
روم و برگردوندم سمت در اتاقش تا يه بد و بيراهي زير لبي نثارش كنم كه ديدم دست به سينه با يه نيشخند وايساده داره من و نگاه ميكنه . دستپاچه شدم از جام بلند شدم و گفتم :
- سلام آقاي كياني .
با دست اشاره كرد بشينم گفت :
- بفرماييد به صحبتتون ادامه بدين مزاحم حرفاتون نميشم .
سرم و با خجالت پايين انداختم خوب شد زود برگشتم و بقيه ي فحش و بد و بيراهام و نشنيد . اي بي سها بشم راحت شم . حالا يكي نيست بگه ميمردي الان زنگ نميزدي ؟ منم سفره ي دلم و برات باز نميكردم . همينجوري تلفن دستم بود و با گردن كج وايساده بودم جلوش كه گفت :
- كاري نداشتم فقط اومدم بگم بابت كراوات ممنون . خيلي قشنگ بود . به بقيه ي غيبتات برس .
اين و گفت و به سمت اتاقش رفت . كم مونده بود اشكم در بياد تلفن و گرفتم كنار گوشم . صداي خنده ي سها ميومد با عصبانيت گفتم :
- يهو خفه بشي از دستت راحت شم . ديدي چي شد ؟يه تريلي فحش بارش كردم سر و كلش پيدا شد .
سها خندش بند نميومد گفت :
- واي خيلي خوب بود سرمه تركيدم از خنده . در عوض حالا فهميدي از كراواتت خوشش اومده .
- گمشو سها اعصابت و ندارم .
- چيزي نشده كه فحش دادي پاش وايسا خوب حقيقتم گفتي ديگه .
- بمير سها . خداحافظ .
هنوز صداي خندش ميومد كه گوشي رو قطع كردم حالا چه گلي به سرم ميگرفتم ؟ تقصير سهاي بنده خدا چي بود آخه تقصير اين دهن لامصب خودمه كه هيچ وقت بسته نميمونه .
داشتم هي دست دست ميكردم كه فريد از اتاقش اومد بيرون و گفت :
- سرمه خانوم من ميرم جايي كار دارم قراري كه امروز ندارم ؟
با گيجي نگاهي به دفتر مقابلم انداختم و گفتم :
- نه ندارين .
- پس خداحافظ .
فريد رفت و من هنوزم به صندلي خودم چسبيده بودم . بالاخره كه بايد ازش عذر خواهي ميكردم . از جام بلند شدم هميشه از اين حركت بدم ميومد . پشت در اتاقش نفس عميق كشيدم و تقه اي به در اتاقش زدم با صداي بفرماييدش رفتم تو . با ديدن من سرش و انداخت پايين و گفت :
- كاري داري ؟
يكمي مكث كردم . سرش و گرفت بالا و گفت :
- چي شد ؟
من من كردم و گفتم :
- اومدم عذر خواهي كنم .
خودكارش و گذاشت رو ميز و دستاي و دور هم قلاب كرد گفت :
- خوب ؟ براي چي ؟
- نباس اون حرفا رو ميزدم .
- ولي زدي .
- عمدي نبود شاكي شده بودم .
- خوب منم الان شاكي شدم بايد غير عمدي اخراجت كنم ؟
از فكر اخراج تنم لرزيد سرم و انداختم پايين . ديگه بيشتر از اين غرورم قبول نميكرد كه ازش عذر خواهي كنم . گفت :
- خوب داشتي ميگفتي من برج زهر مارم . ديگه چه چيزايي پشت سرم رديف ميكني ؟
جوابي بهش ندادم حق داشت عصباني باشه . ولي جالب اينجا بود كه لحن صداش عصباني نبود . بيشتر مثل اين بود كه داره تفريح ميكنه ! از رو صندليش بلند شد و اومد به لبه ي ميزش تكيه داد و دستاش و رو سينش قلاب كرد . دوباره گفت :
- حالا من و داشتي به كي معرفي ميكردي ؟
بازم سكوت كردم گفت :
- پشت تلفن كه خوب حرف ميزدي زبونت و گربه خورده ؟
سرم و گرفتم بالا و گفتم :
- فقط ميتونم بگم شرمندم همين .
تو چشماش نگاه كردم اونم زل زده بود بهم . لبخند محوي نشست رو لباش و گفت :
- باشه معذرت خواهيت و قبول ميكنم .
نفس راحتي كشيدم . بدون جنگ و دعوا تموم شده بود همه چي . دوباره گفت :
- بابت عيديتم ممنون قشنگ بود .
خوشحال بودم ولي سعي كردم لبخند نزنم سري تكون دادم و گفتم :
- قابلي نداشت .
بعد بلافاصله گفتم :
- ميتونم برم ؟
بدون اينكه جوابم و بده گفت :
- فريد رفت ؟
- بله گفتن جايي كار دارن .
سر تكون داد از پشت ميزش بلند شد و چند قدمي اومد جلو تر . يه لحظه خوف كردم كه نكنه كاري بخوادبكنه . داشتم خودم و ميكشيدم سمت در كه يهو رفت كنار پنجره وايساد و با يه نيشخند به من گفت :
- ميتوني بري .
مسخره كرده بود مارو ! سريع از اتاقش رفتم بيرون . كلا يه حال و هواي ديگه اي بود انگار ! ولي جدي جدي مهربون شده بودا ! اگه قبلا همچين چيزايي رو ازم ميشنيد سر به تنم نميذاشت ! نفسم و محكم دادم بيرون. مثل اينكه به خير گذشته بود !
فصل دهم
بالاخره با اون همه تب و تابي كه سها داشت روز عروسيش رسيد . فريد كه اصلا از صبح دفتر نيومد البته حقم داشت داماد كه روز عروسيش سر كار نميره ! ولي از صبح هيراد و كچل كرده بود از بس بهش زنگ زده بودكه بره پيشش . بالاخره حول و حوش 10 بود كه هيراد از اتاقش اومد بيرون . نگاه پر تعجبي به من انداخت و گفت :
- تو هنوز اينجايي ؟
گنگ نگاهش كردم گفتم :
- پس بايد كجا باشم ؟
- چه ميدونم . آرايشگاهي جايي . اصلا امروز واسه چي اومدي دفتر برو به كارات برس .
- آخه كاري ندارم !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- مگه ميشه ؟ منم دارم ميرم توام درارو قفل كن زود برو . شب ميبينمت . فعلا .
نذاشت حرفي بزنم . خودش سريع از در رفت بيرون . منم نيم ساعت بعد درارو قفل كردم و رفتم سمت انباري .هيراد بيراهم نميگفتا . واسه چي نشسته بودم اينجا ؟ يعني بايد ميرفتم آرايشگاه ؟ خوب همه ي زنا ميرن آرايشگاه مگه نه ؟ ولي من فرق داشتم . اصلا چه فرقي ؟ از جام بلند شدم . ياد اين كتابچه تبليغاتيايي افتادم كه برامون چند وقت يه بار ميومد . يكيشون و داشتم برداشتم و ورقش زدم . توش آدرس يه آرايشگاه همون دور و ور بود . احتمالا خدا تومن ميخواست ازم بگيره ولي مي ارزيد عروسي سها بود . خوشحال يه مقدار پول گذاشتم تو كيفم و به سمت آرايشگاه حركت كردم .
مسيرش سر راست بود و تونستم راحت پيداش كنم . زنگ و زدم و رفتم بالا . وارد كه شدم همهمه اي بود توي سالن . از يه طرف صداي سشوار و از يه طرف حرف زدن زنا با هم حسابي شلوغ كرده بودش . رفتم سمت ميز منشي و گفتم :
- سلام
منشي تا من و ديد گفت :
- سلام عزيزم . وقت داشتي ؟
- نه .
- بايد وقت ميگرفت خانومي . حالا چيكار داري ؟
- ميخوام ابروهام يكم تميز شه موهامم ميخوام درست كنم .
نگاهي به سر تا پام انداخت و همونجوري كه آدامسش و ميجويد گفت :
- باشه عسلم ولي چون وقت نگرفتي يكم معطلي داره ها اشكال نداره ؟
نگاهي به ساعتم كردم . تازه 11 بود . هنوز خيلي وقت داشتم . گفتم :
- باشه عيب نداره .
روي يكي از صندلي هايي كه اونجا بود نشستم . تازه تونستم يه نگاه به اطراف بندازم . هر كسي داشت يه كاري رو انجام ميداد يكي اومد طرفم و گفت :
- لباساتون و ميخواين بدين به من ؟
با گنگي از جام بلند شدم و مانتو روسريم و بهش دادم . چشمم دنبالش بود ببينم كدوم وري ميره كه ديدم رفت سمت يه كمد و لباسارو آويزون كرد . شانس آورده بودم كه زير مانتوم يه لباس درست و حسابي پوشيده بودم وگرنه آبروم ميرفت ! خيالم راحت شد دوباره مشغول ديد زدن آرايشگاه شدم .
حدوداي نيم ساعت نشسته بودم كه يه خانومي صدام كرد رفتم طرفش روي صندلي مخصوص نشستم نگاهي بهم كرد و گفت :
- ابروهات و چجوري بردارم ؟
- نميدونم فقط نازك نشه .
سري تكون داد و مشغول شد . يكم روي ابروهام كار كرد . موهاي صورتمم برداشت وقتي خودم و توي آينه ديدم حس كردم دارم به يه توپ باد كرده ي قرمز نگاه ميكنم ! صورتم ملتهب شده بود و اصلا هيچي معلوم نبود نگاه دقيق تر و گذاشتم بعدا به خودم بندازم . يه سمت ديگه يه دختر جووني صدام كرد انگار قرار بود موهام و درست كنه . از وقتي كه توي دفتر مشغول به كار شده بودم ديگه موهام و كوتاه نكرده بودم . الان تقريبا تا پايين شونم موهام ميرسيد . هميشه خيلي ساده با يه كش پشت سرم جمعشون ميكردم . بلد نبودم زياد به موهام مدل بدم !
صداي دختره من و از فكر در آورد گفت :
- خوب چيكارش كنم ؟ مدل خاصي تو ذهنت هست ؟
- نه هيچ مدلي .
- بسپرش به خودم .
لبخندي زدم و خونسرد نشستم روي صندلي انقدر سشوار داغ و روي سرم گرفته بود كه حس ميكردم هر لحظهممكنه پوست سرم وَر بياد ! بوي مُخ پخته ميومد . بالاخره كارش با سشوار تموم شد و باعث شد يه نفس عميق بكشم .
بعد از كلي ور رفتن به موهام لبخندي زد و گفت :
- خوشگل شدي .
يه آينه پشت سرم گرفت تا بتونم قشنگ موهام و ببينم . كل موهام و صاف كرده بود و پايين موهام و يهكوچولو حالت فِر بهشو داده بود جلوي موهام و صاف حالت داده بود به سمت بالا و به قول خودش فُكُل كرده بود كناره هاي صورتمم چند تا دسته از موهام و فر كرده بود و روي صورتم ريخته بود . ساده بود و شيك . التهاب صورتمم از بين رفته بود كامل ميتونستم مدل ابروهامم ببينم . نميتونستم از خودم چشم بردارم. از دختر جوون تشكر كردم ميخواستم برم سمت منشي تا پول و بدم كه ديدم يكي يه گوشه داره يه دختري رو آرايش ميكنه . به سرم زد كه بگم آرايشمم بكنن . " نه خودم ميتونستم يه كارايي بكنم " ولي آخه من كه بلد نبودم . بالاخره تصميم گرفتم رفتم سمت ميز منشي و گفتم :
- ببخشيد ميخواستم صورتمم آرايش كنن .
- حتما عزيزم .
بعد رو به همون دختره گفت :
- مهربون جون ايشون باهاتون ميك آپ دارن .
دختر سري تكون داد و گفت :
- بفرماييد اينجا بشينيد تا كار اين خانوم و تموم كنم .
رفتم كنارشون نشستم . داشتم به صورت دختره نگاه ميكردم يه آرايش مليح و ساده داشت . خودشم خوشگل بود . واي اگه هيراد من و با اين ريخت و قيافه ميديد چيكار ميكرد ؟ از فكرشم ته دلم ذوق ميكردم . بالاخره كار اون دختره تموم شد و به من گفت برم رو صندلي مخصوصش بشينم . بهش گفتم :
- نميخوام زيادي آرايشم كني فقط در حد يه آرايش ساده و كم رنگ مثل همون دختر خانومي كه الان اينجا آرايشش كردين .
- باشه عزيزم . خيالت راحت .
چشمام و بستم و خودم و به دستاش سپردم . بعد از چند دقيقه گفت :
- خيلي خوب تموم شد پاشو خودت و ببين . با ذوق از جام بلند شدم و توي آينه خودم و نگاه كردم . اصلا نشناختم خودمو . اين كي بود ؟ من واقعا سرمه بودم ؟ خيلي خوب شده بودم . دلم ميخواست بپرم بغلشون و تك تكشون و بوس كنم .
جلوي خودم و گرفتم و به همون تشكر اكتفا كردم . خوشحال به سمت ميز منشي رفتم . حساب نجومي جلوم گذاشت ولي انقدر خوشحال بودم كه به اين چيزا فكر نكنم . فقط دوست داشتم عكس العمل هيراد و ببينم . واي من عاشق غافلگير شدنشم .
لباسامم گرفتم . جلوي در آرايشگاه تاكسي دربست گرفتم و خيلي راحت جلوي در دفتر پياده شدم . زيادي ولخرج شده بودم ولي دست خودم نبود . نميتونستم با اين همه دَك و پُز با اتوبوس برگردم كه .
سريع رفتم سمت اتاقم دوباره خودم و توي آينه ديدم . واقعا من اون سرمه ي قديم نبودم . چقدر احساس خوبي داشتم . دلم ميخواستم بال در بيارم از شادي .
نگاهي به ساعت كردم عدد 5 و داشت نشون ميداد انقدر محو آينه بودم كه اصلا زمان و گم كرده بودم . سريع به سمت لباسام رفتم . با احتياط پوشيدمش و به سختي زيپ پشتش و بالا كشيدم . كفشامم پام كردم . خدا خدا ميكردم كه امروز با مَلاج نيام رو زمين ! هنوزم يكم باهاش كج و معوج راه ميرفتم ولي از اولين بار كه پوشيدمشون خيلي بهتر شده بودم .
مانتومم تنم كردم شال آبيمم روي سرم انداختم . كاملا حاضر بودم ساعت 6 بود گوشيم زنگ خورد سريع جواب دادم :
- بله ؟
- سلام . حاضري ؟
هيراد بود گفتم :
- بله چطور ؟
- ميام دنبالت با هم بريم .
- ممنون خودم ميتونم برم .
- تعارف نكن انقدر . من تا 10 دقيقه ديگه اونجام .
ا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 8 از 14:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA