انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین »

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


مرد

 
- ممنون خودم ميتونم برم .
- تعارف نكن انقدر . من تا 10 دقيقه ديگه اونجام .
اين و گفت و گوشي و قطع كرد . با شنيدن صداي هيراد تازه ياد گوشواره هاي اهداييش افتادم . از توي جعبه درشون آوردم و گوشم كردم . يه خانوم به تمام معنا شده بودم . كي باورش ميشد من بلبل باشم ؟ يا يه زماني چه لباسايي كه نميپوشيدم . همه ي اينارو مديون سها بودم .
با صداي زنگ گوشيم دوباره به خودم اومدم :
- بله ؟
- من دم درم .
- الان ميام .
گوشي رو قطع كرد . نگاه آخر و تو آينه به خودم انداختم و با قدماي آهسته به سمت در رفتم .
عمو رحيم جلوي در ورودي وايساده بود بهش سلام كردم برگشت سمت ولي بي حركت موند گفتم :
- چيزي شده عمو ؟
به خودش اومد گفت :
- عمو خودتي ؟ چقدر خانوم شدي . ماشالله .
از تعريف عمو سرم و انداختم پايين دوباره گفت :
- خيلي خوشگل شدي عمو .
- مرسي .لطف داري عمو .
- جدي ميگم عمو . خيلي فرق كردي .
وقت واسه ناز كردم و خجالت كشيدن نداشتم هيراد توي ماشين منتظر بود ته دلم قنج رفت واقعا نميدونستم چه برخوردي ميكنه . گفتم :
- عمو با اجازتون من برم .
همينجوري كه چشم ازم بر نميداشت لبخند مهربوني به لب آورد و گفت :
- برو عمو خوش بگذره .
خداحافظي كردم و به سمت در رفتم . ماشين هيراد و ديدم كه جلو تر از ساختمون دفتر پارك شده بود با اون كفشاي پاشنه بلند آروم و با احتياط به سمت ماشينش قدم برداشتم . دل تو دلم نبود قلبم تند تند ميزد . دوباره نگاهم به ماشين هيراد افتاد انگار يه زن جلو نشسته بود . دلخور شدم . يعني اون زن كي بود ؟ نخواستم بد به دلم راه بدم به سمت در عقب رفتم و آروم بازش كردم با صداي در هيراد برگشت عقب نگاهي كرد ولي ديگه صورتش برنگشت . روي من خيره مونده بود آروم سلام كردم و به سختي سوار شدم . در ماشين و بستم زني كه جلو نشسته بود برگشت طرفم با ديدنم لبخندي بهم زد . زن مسني بود گفت :
- سلام به روي ماهت عزيزم . خوبي ؟
گنگ نگاهش ميكردم اين كي بود ؟ كلا حواسم از نگاه خيره ي هيراد پرت شد لبخندي زدم و گفتم :
- سلام ممنون .
زن رو به هيراد كه هنوز با دهن باز داشت من و نگاه ميكرد گفت :
- هيراد جان معرفي نميكني عزيزم ؟
هيراد انگار به خودش اومد سري تكون داد آب دهنش و قورت داد و گفت :
- سرمه خانوم هستن . همكارم .
بعد رو به من گفت :
- ايشون مريم جون هستن . . . مادرم .
سعي كردم متين رفتار كنم . مادرش بود ! بالاخره مريم جون و ديده بودم . مادرش رو به من گفت :
- خوشبختم سرمه جون . چقدر تو نازي .
از اين تعريفش جلوي هيراد خجالت كشيدم . خداروشكر پوستم سبزه بود و زياد تغييرات درونيم و نشون نميداد گفتم :
- ممنون . خوشبختم .
مريم جون همچنان با لبخند نگاهم ميكرد . هيرادم هنوزم روي صورتم خيره بود انگار داشت تك تك اعضاي صورتم و نگاه ميكرد مريم جون با خنده اي كه توي صداش بود گفت :
- هيراد جان حركت نميكني مامان ؟ شب شد .
هيراد به خودش اومد گفت :
- هان ؟ . . . چرا . . . چرا الان حركت ميكنم .
ديدن هيراد توي اون حال دستپاچه اي كه داشت واسم لذت بخش بود . هيراد به زور نگاهش و ازم گرفت و به جلو دوخت . همينجوري كه استارت ميزد از آينه ي جلو بازم به من نگاه ميكرد . سرم و انداختم پايين نگاهاش معذبم ميكرد . از طرفيم باعث ميشد ته قلبم حس خوبي بهم دست بده .
تازه داشتم معني توجه جنس مخالف و ميفهميدم . تازه داشتم حس ميكردم منم چيزي دارم كه يكي رو جذب كنه يا زبونش و بند بياره .
ماشين حركت كرد ولي هيراد هنوزم خيره مونده بود رو آينه . حس ميكردم به زور نگاهش و كنترل ميكنه . يه جا مريم جون گفت :
- هيراد حواست كجاست عزيزم ؟ الان تصادف ميكنيما .
هيراد به سختي از آينه دل كند و نگاهش و به روبه رو دوخت . انگار داشت با خودش ميجنگيد كه كمتر تابلوبازي در بياره گفت :
- حواسم هست مريم جون .
چند لحظه اي سكوت برقرار شد . دستام از هيجان يخ بسته بود مدام توي هم ميپيچيدمش . شالم و روي سرم الكي مرتب كردم . مريم جون از هممون راحت تر و خونسرد تر بود گفت :
- هيراد خيلي ازت تعريف ميكنه عزيزم واقعا مشتاق بودم ببينمت .
هيراد ؟ يعني گوشام درست ميشنيد ؟ از چي من تعريف ميكرد يعني ؟
هيراد نگاه چپ چپي به مريم جون انداخت و زير لب گفت :
- مريم جون !
بيشتر صدا كردنش مثل اخطار ميموند انگار داشت بهش ميگفت ديگه چيزي در اين مورد نگو ولي مريم جون با لبخند به سمت عقب برگشت و گفت :
- چه خوب شد كه فريد ازدواج كرد تا من بتونم از نزديك ببينمت دخترم .
دوباره خجالت زده سرم و انداختم پايين . انگار بلبل و اون وراجياش يه جايي توي من گم شده بود اصلا لبم به حرف زدن باز نميشد . دوباره مريم جون گفت :
- چند سالته عزيزم ؟
سرم و گرفتم بالا نگاهي به صورت پر چين و چروك مهربونش انداختم و گفتم :
- 21 البته آخر فروردين ميرم تو 22
سري تكون داد نگاهم روي آينه چرخيد هيراد به محض اينكه من و ديد نگاهش و از آينه دزديد منم سرم و دوبارهپايين انداختم . دل تو دلم نبود دلم ميخواست يه حرفي بزنه . تحسينم كنه . ازم تعريف كنه ولي ميدونستم كه هيراد حالت عاديش حرفي نميزنه چه برسه به الان كه جلوي مريم جون بود .
انگار به خودش مسلط تر شده بود چون كمتر بهم نگاه مينداخت . مريم جونم ساكت بود منم از پنجره ي كنارم به بيرون چشم دوخته بودم .
قلبم تند تند ميزد . از يه طرف حضور مريم جون و از يه طرف ديگه نگاهاي گاه و بيگاه هيراد از تو آينه بدجور معذبم ميكرد . اصلا نميدونستم كه هيراد من و به مريم جون چي معرفي كرده يا چجوري با مامانش اومده دنبال من !
بالاخره با اون همه ترافيك رسيديم جلوي در يه خونه ي خيلي شيك و بزرگ . نگاهم روي خونه مونده بود هيراد و مريم جون از ماشين پياده شدن در و باز كردم كه بيام پايين ولي با كفشا اصلا راحت نبودم ميترسيدم بپرم پام پيچ بخوره از يه طرف ديگه با اون پيرهن زياد راحت نبودم داشتم با خودم كلنجار ميرفتم كه دستي اومد جلوي صورتم سرم و گرفتم بالا هيراد داشت نگاهم ميكرد گفت :
- دستت و بده به من كمكت كنم .
نگاهي به مريم جون انداختم پشتش و به ما كرده بود و آروم آروم داشت به سمت ساختمون ميرفت . خجالتميكشيدم از هيراد كمك بخوام آروم گفتم :
- مرسي خودم ميتونم .
ولي هيراد به حرفم گوش نداد آروم دستم و تو دستش گرفت . گرماي دستش دست يخ بستم و گرم كرد با كمكش از ماشين اومدم پايين دزدگير و زد هنوزم دستام و گرفته بود ! آروم دستم و از توي دستاش كشيدم بيرون دوباره بهم خيره شد گفت :
- چقدر دستات سرده .
نميخواستم بفهمه كه مضطربم گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- نه . . . نه سردم نيست .
سري تكون داد و هيچي نگفت . قدمام و آهسته بر ميداشتم هيرادم هم پاي من ميومد سعي ميكردم تند تر راه برم ولي واقعا نميتونستم هر لحظه منتظر بودم كه پخش زمين شم !
مريم جون جلوي در ورودي منتظر ما مونده بود بهش رسيديم لبخندي به من زد و گفت :
- بريم تو .
هيراد سر تكون داد و همه با هم رفتيم تو . چند تا مرد دم در وايساده بودن هيراد خيلي گرم و خودموني دو تا از مردارو بوسيد و بهشون تبريك گفت مريم جونم انگار ميشناختشون چون خيلي صميمي با هم حرف زدن و تبريكات رد و بدل شد ولي من فقط به يه سلام خشك و خالي اكتفا كردم .
وقتي چند قدمي ازشون دور شديم هيراد كنار گوشم گفت :
- يكي از اون مردا باباي فريد بود يكيشونم داداشش بود .
از اينكه براي من معرفيشون كرده بود جا خوردم . ولي ازش ممنون بودم كه گفت سر تكون دادم و دوباره راه افتاديم وارد سالن اصلي كه شديم تازه نگاهم به جمعيت افتاد . زن و مرد با لباساي آنچناني وسط سالن مشغول رقص بودن . اصلا فكر نميكردم كه مختلط باشه . ترس بدي همه ي وجودم و گرفت دلم ميخواست سها رو خفه كنم . چرا بهم نگفته بود . حالا با اين لباس كه هيچ جارو نداشت چجوري بين اين همه آدم مينشستم ؟!
مريم جون به سمت زني كه صداش كرد رفت و با هيجان با هم سلام و احوال پرسي كردن . هيرادم به زن سلام كرد ولي من هنوز مات و مبهوت به جمع داشتم نگاه ميكردم . صداي زن من و به خودم آورد . رو به مريم جون گفت :
- ديدم يه مدت پيدات نيست نگو سرت شلوغه . كي عروس گرفتي كلك ؟
مريم جون نگاهي به من كرد و لبخند زد بعد رو به زنه گفت :
- عزيزم تو چقدر ساده اي هيراد كه دم به تله نميده . اين خانوم خوشگله هم عروسم نيست همكار هيراده .
با اين حرف مريم جون تازه فهميدم كه دارن در مورد من حرف ميزنن ! عروس ؟! من زن هيراد باشم ؟! يا خدا اينا فكر من و نميكنن امشب ؟! سرم و گردوندم سمت هيراد كه پشت سرم وايساده بود ديدم سرش پايينه و لبخندي رو لبشه ! يا من امروز يه مرگيم شده يا هيراد زيادي سر خوشه امشب !
زن دستش و پشت كمر مريم جون گذاشت و گفت :
- بيا اينجا كلي كار دارم باهات .
همينجوري كه با خنده دور ميشدن زن رو به من گفت :
- عزيزم تو اتاق ته راهرو ميتوني لباسات و عوض كني .
دوباره ياد لباس ناجورم افتادم . هنوز وايساده بودم داشتم دست دست ميكردم ميخواستم اول سها رو پيدا كنم ببينم بايد چه خاكي تو سرم بريزم ولي توي اون جمعيت نديدمش . صداي گيراي هيراد و كنار گوشم شنيدم :
- نميخواي لباسات و عوض كني ؟
برگشتم با ترس به چشماش خيره شدم . انگار انتظار داشتم اون راهنماييم كنه . يا بگه بايد با لباسم چيكار كنم . نگاهي به چشماي نگرانم انداخت و گفت :
- چيزي شده ؟
- نه . . . نه من ميرم لباسام و عوض كنم .
هيراد سر تكون داد و گفت :
- ميخواي اينجا منتظرت بمونم ؟
از فكر اينكه هيراد اولين نفري باشه كه من و اونجوري ميبينه لرزه به تنم افتاد سريع گفتم :
- نه ! شما بريد تو من خودم ميام .
هيراد كه از نه قاطع من تعجب كرده بود گفت :
- خيلي خوب . زود بيا .
بدون اينكه جوابي بهش بدم به سمت اتاقي كه اون خانومه اشاره كرده بود رفتم . در اتاق و كه باز كردم چندتا دختر جوون مشغول بودن . اتاق به جز چند تا آينه ي قدي بزرگ و يه دست راحتي و چند تا ريل كه كلي بهش مانتو آويزون بود چيز ديگه اي نداشت . دو تا خدمه هم گوشه اي وايساده بودن و مانتو هارو از دستمون ميگرفتن و آويزون ميكردن .
نگاهم روي لباساي دخترا چرخيد نسبت به لباسايي كه اونا پوشيده بودن من انگار چادر رو خودم كشيده بودم! شايد ميتونستم به جرات بگم كه يكيشون انگار فقط 50 سانت پارچه رو دور خودش تنگ پيچيده بود ! يكم اعتماد به نفس گرفتم . مانتوم و آروم از تنم در آوردم و با شالم به خدمه دادم .
حس ميكردم چند تا از دخترا كه اونجان خيره نگاهم ميكنن و اين معذب ترم ميكرد . توي آينه نگاه به لباس خودم انداختم . به جز يكي از سر شونه هاش كه كاملا لخت بود لباسم نسبتا ميشد گفت كه پوشيدست ولياين باعث نميشد كه بد و بيراه به سها نگم !
اصلا خودم چقدر خنگ بودم كه چيزي نپرسيده بودم ! سعي كردم قسمتي از موهام و بيارم جلو كه روي شونه ي لختم و بگيره ولي انقدر موهام كوتاه بود كه با هر گردش سرم موها دوباره برميگشت عقب ! اين باعث ميشد اين دفعه به خودم بد و بيراه بگم كه مدام ميرفتم موهام و پسرونه ميزدم ! حالا اگه موهام و كوتاهنكرده بودم تا كمرم ميومد !
كاريش نميشد كرد از اتاق زدم بيرون و مدام زير لب به خودم اميدواري ميدادم . اصلا انقدر دختر سخاوتمند ! اونجا ريخته بود كه كسي به من با اون لباس پوشيده نگاه نميكرد !
دوباره وارد سالن اصلي شدم . نگاهم و دور تا دور سالن چرخوندم بالاخره تونستم صندلي كه عروس و داماد روش نشسته بودن و پيدا كنم . يه راست به همون سمت رفتم . سها فوق العاده شده بود . يه لحظه حواسم كلا از لباسم و مهموني مختلط و نگاهاي خيره ي هيراد پرت شد . فقط داشتم به دوستي نگاه ميكردم كه بزرگترين نقش و تو زندگي من داشت .
كنار فريد و سها رسيدم گفتم :
- سلام تبريك ميگم .
فريد تنها نيم نگاهي انداخت و گفت :
- ممنون خانوم خوش اومدين .
حس كردم كه من و نشناخت سها به سمتم برگشت جيغ خفه اي كشيد و گفت :
- الهي فدات شم سرمه خودتي ؟
خنديدم و گفتم :
- مگه شك داري ؟
فريد بهت زده گفت :
- سرمه خانوم شمايين ؟ چقدر تغيير كردين .
دوباره سرم افتاد پايين سها من و بغل كرد و نگاه دقيقي بهم انداخت گفت :
- خيلي جيگر شديا . عروس و ميخواي از سكه بندازي ؟
- ديوونه خيلي ماه شدي توام .
- اصلا نشناختمت .
سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- هيراد اينجوري ديده تورو ؟
- با مانتو و اينا آره ولي با لباس نه .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سرش و كنار گوشم آورد و گفت :
- هيراد اينجوري ديده تورو ؟
- با مانتو و اينا آره ولي با لباس نه .
- من برم بگم يكي يه ليوان آب قند آماده كنه .
خنديدم و گفتم :
- اينا فقط ساخته ي ذهن توئه !
- من اشتباه نميكنم آدم شناس خوبيم .
يهو ياد لباس افتادم و گفتم :
- آها راستي چرا به من نگفتي مختلطه مهمونيتون ؟
خنده ي شيطوني كرد و گفت :
- اِ نگفته بودم ؟!
با مشت آروم به بازوش زدم و گفتم :
- خيلي پَستي يه لباس پوشيده تر انتخاب ميكردم اگه ميدونستم .
- لباست خيليم پوشيدست .
- آره جون خودت .
سها خنديد دورشون شلوغ شد بيشتر از اين نتونستم كنارشون وايسم دوباره تبريك گفتم و ازشون دور شدم . دنبال يه صندلي خالي ميگشتم كه ترجيحا كنار هيراد نباشه . دلم ميخواست تا آخر امشب ازش فرار كنم . من و با مانتو داشت ميديد كم مونده بود قورتم بده چه برسه به اين لباسه ! " چرا انقدر سخت ميگيري ! انقدر دختراي جيگر اينجا هستن كه تو توشون عددي نباشي ! " خودم حال خودم و گرفته بودم ! روي اولين صندلي خالي كه جلوم بود يه گوشه ي دنج كه ديد چنداني نداشت نشستم .
نگاهم و دور سالن چرخوندم . ميخواستم هيراد و پيدا كنم . يكي نبود بگه تو كه ميخواي ازش فرار كني واسه چي ميخواد الان پيداش كني ؟! به صداي توي سرم توجه نكردم . با چشمم كل سالن و گشتم بالاخره يه گوشه پيداش كردم كه كنار همون پسري كه دم در گفته بود برادر فريده وايساده بود و باهاشحرف ميزد . انگار اونم با چشماش داشت دنبال كسي ميگشت . تازه چشمم به تيپش خورد كم مونده بود از خوشي سكته كنم !
كت و شلوار مشكي رنگ پوشيده بود با يه پيرهن آبي خيلي كم رنگ كه بيشتر به سفيد ميزد . كراوات عيدي من و هم زده بود . دلم ميخواست همون لحظه بپرم بغلش و ماچش كنم . تا حالا انقدر ذوق نكرده بودم .
چقدرم بهش ميومد و شيك شده بود . با حسرت داشتم نگاهش ميكردم . بين مردايي كه تو اون مجلس بودن يه سر و گردن بلند تر بود .
زماني به خودم اومدم كه ديدم از دور با لبخند بهم خيره شده . سريع سرم و گردوندم يه سمت ديگه . دلم ميخواست خودم و خفه كنم . دختره ي بي حيا انگار ته دلش دارن قند آب ميكنن ! زل زده به پسر مردم خجالتم نميكشه !
خدا خدا ميكردم كه نخواد بياد سمت من . ولي انگار خدا باهام لج كرده بود چون ديدمش كه از برادر فريد جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من ميومد
خدا خدا ميكردم كه نخواد بياد سمت من . ولي انگار خدا باهام لج كرده بود چون ديدمش كه از برادر فريد جدا شد و آروم آروم داشت به سمت من ميومد
دلم ميخواست همون لحظه غيب بشم . يا سريع بپرم زير ميز و قايم بشم . " احمق نشو سرمه انقدر خودت وضايع نكن . اعتماد به نفس داشته باش . يه نفس عميق بكش خونسرد بهش زل بزن " يه نفس منقطع كشيدم كه هيچ شباهتي به نفس عميق نداشت زل زدنم كه اصلا تو خونم نبود سرم و انداختم پايين فقط ميموند خونسرديم كه اونم با دستايي كه هي تو هم گره ميخوردن واقعا شدني نبود !
صداي هيراد باعث شد سرم و بيارم بالا توي چشمام خيره شده بود و لبخندي رو لبش بود نسبتا دوستانه به نظر ميرسيد گفت :
- ميتونم بشينم ؟
خواهش ميكنمي زير لب گفتم و اون صندلي كناريم و كشيد بيرون و نشست روش . سعي كردم نگاهم و ازش بگيرم و به وسط سالن بدوزم ولي انقدر خيره خيره و با اون لبخند كذايي كه واقعا جذابش ميكرد نگاهمكرد كه تسليم شدم ! به سمتش برگشتم سعي كردم يكم جديت قاطي حرفام كنم گفتم :
- چيزي شدي ؟
خونسرد گفت :
- نه چطور ؟
عصبي لبخند زدم و گفتم :
- آخه يه ساعته زل زدين به من .
- اين تيپ و قيافه ي جديدت برام تازگي داره .
نگاهم و ازش گرفتم از كي تا حالا اين انقدر وقيح شده بود ؟ دوباره صداش باعث شد به سمتش برگردم . گفت :
- چقدر اين گوشواره ها بهت مياد .
الان اين تعريف از سليقه ي خودش بود يا قيافه و ظاهر من ؟! گفتم :
- ممنون .
نگاهم به كراواتش خورد . خوش به حالش چقدر راحت دور گردنش جا خوش كرده بود ! نگاهم و گرفتم احساس تشنگي شديدي ميكردم يكي از خدمه ها طرف ديگه ي سالن داشت نوشيدني به مهمونا تعارف ميكرد ميخواستم پاشم و براي خودم يه چيزي بيارم كه اين تشنگي لعنتيم رفع بشه ولي وقتي ياد كفشام ميفتادم و صحنه اي كه مجبور بودم عين پنگوئن جلوي هيراد راه برم ناخود آگاه تشنگي رو به ضايع شدن ترجيح دادم ولي بدجور نگاهم دنبال اون خدمه بود . وقتي ديدم آخرين ليوان نوشيدني هم توسط يه خانوم مسن برداشته شد و خدمه از سالن خارج شد آه جگر سوزي كشيدم و سعي كردم ذهنم و منحرف كنم.
هيراد دوباره گفت :
- تشنت نيست ؟
نميدونم ذهنم و خوند يا واقعا خودش تشنش شده بود . گفتم :
- اي يكم .
لبخند معني داري زد شايد منظورش اين بود كه خودتي من كه ميدونم الان هلاك يه قطره آبي ! از جاش بلند شد و به سمت يكي ديگه از خدمه ها كه تازه وارد سالن شده بود رفت دو تا گيلاس كه از يه مايع خاصي پر شده بود و يكيش نسبتا رنگش به زردي ميزد و يكيش قرمز بود به سمتم برگشت . گيلاس قرمز رنگ و به سمتم گرفت و گفت :
- بفرماييد .
اوه چه مودب كي ميره اين همه راه و ! گيلاس و ازش گرفتم و يه نفس رفتم بالا . اصلا يه نگاه به اطرافم ننداختم كه ببينم چقدر اين كارم ميتونه بي كلاسي باشه ! وقتي عطشم خوابيد گيلاس و روي ميز گذاشتم شربت آلبالوي خوشمزه اي بود . دوباره نگاهم به هيراد افتاد كه با لبخند آروم آروم از محتويات گيلاسش داشت ميخورد .
هيراد گيلاسش و روي ميز گذاشت و گفت :
- اين لباس خيلي بهت مياد . هر روز داري بيشتر سرمه ميشي .
خيلي عادي و خونسرد گفتم :
- مرسي .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- اين لباس خيلي بهت مياد . هر روز داري بيشتر سرمه ميشي .
خيلي عادي و خونسرد گفتم :
- مرسي .
هر كي نميدونست فكر ميكرد روزي 200 نفر ازم تعريف ميكنن كه اين تعريفا ديگه واسم عادي شده ! ولي توي دلم غوغايي بود . سعي ميكرد خونسرد باشم جلوش . همون لحظه برادر فريد اومد جلو و با خنده به هيراد گفت :
- خوش ميگذره ؟ معرفي نميكني ايشون و ؟؟
تو دلم گفتم بر خرمگس معركه لعنت ! اين سالي 1 بار دهنش به تعريف باز ميشه حالا هم كه استارتش و زده بود اين عين خاك انداز پريده بود وسط ! كاش ميشد خفه اش ميكردم . سعي كردم لبخند متين و خانومانه اي بزنم . ولي هيراد اخم ظريفي كرده بود از جاش بلند شد و گفت :
- ايشون خانوم راد هستن يكي از همكاراي من و فريد .
بعد رو به من اشاره به پسر كرد و گفت :
- اينم فربده برادر فريد .
لبخندي زدم عجب اسمي يه نقطه باهام فرق داشتن ! دستش و آورد جلو و گفت :
- خوشبختم خانوم راد ببخشيد اسم كوچيكتون ؟
با تعجب به دستش نگاه ميكردم كه هيراد دستش و تو دست خودش گرفت و با لبخند عصبي بهش گفت :
- بيا بريم انگار بابات داره صدات ميكنه .
فربد لبخندي بهم زد و گفت :
- بازم خدمتتون ميرسم . از خودتون پذيرايي كنين .
لبخند مصنوعي تحويلش دادم و هيراد هم آروم گفت :
- بذار سر اين و به طاق بكوبم بر ميگردم !
تعجب كردم از يه طرفم خندم گرفته بود . اين مدل رفتار از هيراد بعيد بود !
يهو نور سالن كم شد و يه آهنگ خيلي آروم پخش شد همه دست زدن سرم و چرخوندم ديدم فريد و سها دست تو دست هم دارن ميان وسط سالن . لبخندي رو لبم نشست . چقدر به هم ميومدن . دست زدنا متوقف شد فريد سها رو تو آغوش كشيد و آهسته و نرم با هم شروع به رقصيدن كردن .
وسط سالن خالي از جمعيت رقصنده بود . تنها كسايي كه ميرقصيدن فريد و سها بودن .
وقتي تو چشم هم نگاه ميكردن قشنگ ميشد احساساتشون و خوند . از ته دل آرزو ميكردم كه خوشبخت بشن .
يكم كه رقصيدن كنار رفتن تا بقيه هم با جفتاشون بيان وسط و برقصن . دوباره وسط سالن از جمعيت پر شد گرماي دستي رو روي شونه ي لختم حس كردم سرم و برگردوندم تا ببينم كيه . با ديدن صورت هيراد اونقدر نزديك به خودم جا خوردم صورتش و آورده بود كنار گوشم . هنوزم گرماي دستش و رو پوستم حس ميكردم . چشماش درست توي يه سانتي چشمام بود نگاهي بهم انداخت و گفت :
- افتخار يه دور رقص ميدين ؟
فكرشم خنده دار بود . من با اون كفشا همينم مونده بود كه پاشم برقصم ! تازه اگه كفشامم راحت بود مشكل اينجا بود كه من رقص بلد نبودم . دستپاچه شده بودم گفتم :
- من رقص بلد نيستم .
سرم و انداختم پايين دوباره صداش و شنيدم :
- تو پاشو بقيش با من .
عجب گيري كرده بودم . ميترسيدم يه سوتي بدم و تا آخر شب مسخرم كنه . ولي بر خلاف ميلم و صدايي كهتوي مغزم مدام ميگفت پا نشو . از جام بلند شدم . لبخند مهربوني بهم زدم نگاهم به سمت چال روي گونش كشيده شد دلم ضعف رفت واسه خندش . خودمم نميدونستم داره چم ميشه ! فقط فهميدم كه هيراد دستام و توي دستاش گرفت و با خودش برد وسط سالن . يكي از دستام و روي شونش گذاشت و يكي ديگشم تو دستش گرفت . دست ديگه ي خودشم دور كمرم بود . فشار دستش و روي كمرم حس ميكردم . يه جورايي من و به طرف خودش انگار داشت هُل ميداد ! عين آدماي مسخ شده ميموندم . توي چشماش خيره بودم . آروم قدماش و به چپ و راست بر ميداشت . تقريبا منم با خودش به همون سمت ميكشيد . سرش و آورد پايين و كنار گوشم گفت :
- هر كاري من ميكنم توام تكرار كن كار سختي نيست .
سعي كردم ذهنم و متمركز كنم ولي اون دو تا چشم عسلي مهربونش هر كاري رو واسم سخت ميكرد .
يكم كه گذشت توي چشماش غرق بودم كه دوباره كنار گوشم گفت :
- آماده اي ميخوام چرخ بزني .
گنگ داشتم به حرفش فكر ميكردم كه دستش و از دور كمرم برداشت و دستم و با دستش گرفت بالا با حركت دستش آروم چرخ خوردم و دوباره من و گرفت توي بغلش .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
همیشه یکی هست(9)
كم مونده بود قلبم از هيجان وايسه . احساس گرماي شديدي ميكردم . كم كم داشتم به خودم ميومدم . حس ميكردم همه ي اينا خوابه و بالاخره از اين خواب شيرين ميپرم ولي فشار دست هيراد و دوباره روي كمرم حس كردم . اين يعني كه خواب نبودم . نگاهم و از چشماي هيراد دزديدم فشار خفيفي به دستم آورد و گفت :
- من و نگاه كن . نميتونستم نگاهش كنم . من بين اون همه آدم غريبه با اون سر و وضع توي بغل هيراد چيكار ميكردم ؟ يه لحظه به خودم اومدم با دستش كمرم و خم كرد يه لحظه ترسيدم بيفتم محكم دستم و دور گردنش حلقه كردم . نيم تنه ي اونم به موازات تن من خم شده بود حالا از ترسم كه شده بود خيره مونده بودم به چشماش . جاي دستم و محكم تر كردم با اين حركت من لبخند روي لبش عميق تر شد . بعد از چند ثانيه دوباره من و آورد بالا وتونستم نفس راحت بكشم . دوباره به حركات آرومش ادامه داد گفت :- چي شد ؟ ترسيدي ؟ فقط آروم سرم و تكون دادم گفت :- نترس من هيچ وقت كاري نميكنم كه بهت آسيب برسه . باورم نميشد كه اين هيراده . همون برج زهر ماري كه توي دفتر با يه من عسلم نميشد خوردش ! نگاه مشكوكي بهش انداختم . اصلا چرا انقدر مهربون شده بود ؟ سعي كردم جدي بشم . اخمام و كشيدم تو هم و گفتم :- چرا انقدر امشب مهربون شدين ؟ - خودت گفتي عين برج زهر مارم . خوب دارم سعي ميكنم اونجوري نباشم . سرش و نزديك سرم آورد و گفت :- چيه ؟ ازاين هيراد خوشت نمياد ؟ خودم و عقب كشيدم گفتم :- پام درد گرفت ميخوام بشينم . - باشه بريم بشينيم . اميدوار بودم واسه ي يه لحظه تنهام بذاره تا بتونم يكم با خودم كنار بيام .داشتم ميرفتم سر جام بشينم كه نگاهم به سها افتاد با شيطنت داشت نگاهم ميكرد . فقطبهش يه لبخند زدم . با قدماي لرزون و نا مطمئن به سمت صندلي كه قبلا نشسته بودم رفتم و تقريبا خودم و روش پرت كردم . هيراد گفت :- الان بر ميگردم . خوشحال بودم از اينوقفه ي چند دقيقه اي . خودم و با دست باد زدم . هيراد با يه ليوان آب برگشت كنارم و به سمتم گرفتش . دوباره يكم جدي شده بود و از لبخندش خبري نبود . گفت :- اين و بخور خنك ميشي . ازش گرفتم و تشكر كردم . هيراد نگاهش و دور سالن چرخوند و بعد با دست به كسي اشاره كرد . رد نگاهش و گرفتم و به مريم جون رسيدم رو به من گفت :- بيا بريم پيشمريم جون . فكر كرده من اسيرشم هر جا ميخواد بره منم دنبالش بايد برم ! گفتم :- ممنون من همين جا ميمونم . شما برين . يكم جدي نگاهم كرد و گفت :- مريم جون داره اشاره ميكنه بريم پيشش . بلند شو .همش زور ميگفت . به خاطر مريم جون از جام بلند شدم . با لبخند مهربوني نگاهي به من انداخت و گفت :- خوش ميگذره ؟منم لبخند بهش زدم و گفتم :- ممنون . هيراد يه سمتش و سمت ديگشم من نشستم . با اينكه مادر و پسر بودن ولي صورتشون هيچ تشابهي با هم نداشت . هيراد قد بلند و چهار شونه بود ولي مريم جون كوتاه قد بود و جثه ي ريزي داشت . حدس زدم بايد به باباش رفته باشه . راستي باباش كجاست ؟ دلمميخواست توي زندگيش كنجكاوي كنم مريم جون با لبخند به جمع رقصنده اي كه وسط سالنميرقصيدن نگاه ميكرد و ساكت بود . هيرادم تكيه زده بود به صندلي و به يه گوشه خيره شده بود . انگار داشت با خودش كلنجار ميرفت . كلافه به نظر ميومد . حوصلم سر رفته بود . دوست داشتم برم كنار سها و باهاش حرف بزنم ولي انقدر دور و ورش شلوغ بود كه انگار اين كار غير ممكن بود . چند لحظه اي به سكوت گذشت كه مريم جون رو به هيراد گفت :- داشتم با خانوم صارمي حرف ميزدم . هي از عروسش تعريف كرد . يه لحظه دلم گرفت . هيراد كه انگار اين حرفا بارها و بارها براش تكرار شده بود رو به مريم جون گفت :- مريم جون . الان نه . - وا من كه چيزي نگفتم . بعد رو به من گفت :- من حرف بدي ميزنم سرمه جون ؟ بهش ميگم سنت داره ميره بالا يه فكري واسه زندگيت كن . بد ميگم ؟ تو بگو .مردد بودم كه چي بگم . نگاهم به چشماي خيره ي هييراد افتاد . نگاهش و از من گرفت و همينطوري كه از جاش بلند ميشد گفت :- من ميرم پيش فريد . اين و گفت و از جاش بلند شدولي به محض اينكه خواست بره فربد به سمت ميز ما اومد و هيراد نا خود آگاه دوباره نشستسر جاش و با اخماي تو هم اومدن فربد و نگاه كرد . مريم جون آروم كنار گوش هيراد گفت :- چي شد ميخواستي بري كه . هيراد چپ چپ نگاه كرد و گفت :- مريم جون ! مريم جون خنديد و گفت :- اين حس و حالي كه تو الان داري يه زماني شوهرم واسه من داشت . من و نميتوني گول بزني بچه . از حرفاشون سر در نمي آوردم . چرا گفت شوهرش ؟ مثلا نگفت باباي هيراد ؟ زيادي زندگيش مرموز بود . همون جا قسم خوردم كه يه جوري سر از زندگيش در بيارم ! فربد كنار ميزمون رسيد يكي از صندلي هايي كه كنار من بود و اشغال كرد و رو به مريم جون گفت :- خوش ميگذره خانوم كياني ؟ - آره عزيزم . خيلي جشن خوبيه . خوشبخت بشن . - ممنون . سرش و به سمت من گردوند و گفت :- خوش ميگذره به شما خانوم راد ؟ سعي كردم حرفاي سها رو يادم بيارم . هميشه ميگفت وقتي يه پسر باهات حرف ميزني زيادي احساس خودموني بودن نكن . متين و مودب باهاش رفتار كن . آخه راست ميگفت انقدر با حسن و اكبر گشته بودم كه فكر ميكردم همه مثل اونان ! سعي كردم يه لبخند بزنم و گفتم :- بله خيلي خوبه . - من هنوزم اسم كوچيكتون و نميدونما . خيلي ساده و خونسرد گفتم :- سرمه هستم . - چه اسم زيبايي . خوشبختم از آشناييتون . سري تكون دادم هيراد و ديدم كه از كنار مريم جون بلند شد و صندلي كنار فربد و انتخاب كرد و نشست . قيافش جدي و تا حدوديم عصباني بود . فربد نگاهي بهش كرد و گفت :- هيراد جان نميخواي بري يه دور برقصي ؟هيراد خونسرد تكيه داد به صندلي و گفت :- نه تازه رقصيدم . حاضر بودم شرط ببندم كه فربد حسابي تو دلش داشت به هيراد فحش ميداد ! ولي اين حالت لجبازش من و به خنده مينداخت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فربد بي توجه به هيراد به سمت من برگشت و دستش و هايل صندلي من كرد گفت :- چقدر فريد خوش شانسه كه شما همكارشين . فقط لبخند زدم . چيزي نداشتم كه بگم . مثلا ميگفتم آره خيلي شانس داره ! دوباره گفت :- خوب اونجا چيكار ميكنين ؟با افتخار گفتم :- منشي هستم اونجا . سر تكون داد و گفت :- همچين منشي باعث ميشه آدم صبح زود از خونه بزنه بيرون به قصد كار ! خجالت زده سرم و انداختم پايين . واقعا اين تعريفارو داشت از من ميكرد ؟! هيراد بين حرفاش پريد و گفت :- فربد بابات داره علامت ميده كارت داره . فربد بدون اينكه نگاه خيرش واز روي من برداره گفت :- ميتونه صبر كنه . نگاهم به صورت عصباني هيراد افتاد . پوفي كرد و ساكت شد . نميدونم چرا انقدر از حرف زدن من و فربد ناراحت بود ! دوباره فربد گفت :- واقعادوست دارم بيشتر باهاتون آَشنا شم ! داشتن قند تو دلم آب ميكردن تا حالا يه پسر اونم به اين خوش تيپي واسه حرف زدن و آشنايي باهام اصرار نداشت . ناخود آگاه لبخند از روي لبم كنار نميرفت . حس كردم نبايد عين آدماي دست و پا چلفتي ساكت بمونم گفتم :- شغلتون چيه ؟هيراد با چشماي به خون نشستش انگار داشت واسم خط و نشون ميكشيد . فربد خوشحال از اينكه من سر صحبت و باز كردم گفت :- من توي كارخونه ي پدرم كار ميكنم . شغلم آزاده . سر تكون دادم كه دوباره گفت :- من مثل فريد زياد اهل درس نبودم و ديپلمم و كه گرفتم شروع به كار كردم . كلا فكر ميكنم درس خوندن وقت تلف كردنه . درس چنداني نخوندم ولي در عوض الان كلي دارايي دارم و توي شغلمم موفقم .يكي از خدمه ها داشت از كنارمون رد ميشد فربد صداش كرد و و براي جفتمون نوشيدني برداشت . رو به مريم جون گفت :- شما نوشيدني ميخوريد براتون بردارم ؟ مريم جون لبخندي زد و همينجوري كه از جاش بلند ميشد گفت :- نه عزيزم . من يه سر برم پيش مامانت . حالا عروس دار شده سرش شلوغه . برم ببينم چه حال و هوايي داره مادر شوهر شدن . اگه خوبه منم واسه هيراد آستين بالا بزنم ! فربد خنديد سرش و برگردوند طرف هيراد كه با اخم نشسته بود و گفت :- با اين اخما كي مياد زنش بشه ؟ مريم جون گفت :- نگو اينجوري بچم خيليم خوش خلقه . بايد ديد اين اخما از كجا آب ميخوره . بعد سرش و به طرف من برگردوند و لبخند زد . متوجه نشدم ولي منم بهش لبخند زدم . مريم جون داشت ميرفت . تازه نگاهم به لباساش افتاد . دامن مشكي بلند و كت خوش دوخت سنگ دوزي شده ي مشكي پوشيده بود . موهاش و خيلي ساده براش بالاي سرش جمع كرده بودن و ميشد گفت كه زن خوش تيپيه . با داشتن پسر به اين بزرگي سنش و بين 40 تا 50 تخمين ميزدم . با صداي هيراد نگاهم و از مريم جون گرفتم و به سمت هيراد و فربد برگشتم :- فربد بابات بال بال زد . پاشو ديگه . فربد كه انگار نميتونست دل بكنه رو به من گفت :- چند لحظه من و ببخشيد . از جاش بلند شد . هيراد سريع صندلي فربد و اشغال كرد . انگار با حرفاي فربد اعتماد به نفس پيدا كرده بودم . با آرامش ليوان نوشيدني و به لبهام نزديك كردم و يكم خوردمش . اين بار سعي كردم با كلاس تر رفتار كنم و به حرفاي سها عمل كنم . هيراد كه سعي ميكرد صداش و كنترل كنه كه بالا نره گفت :- خوب دل ميدادي قلوه ميگرفتي .نگاهش كردم . بي تفاوت گفتم :- پسر بدي به نظر نمياد . دندوناش و رو هم فشار داد . انگار ميخواست حرفي بزنه ولي جلوي خودش و ميگرفت . لبخندي رولبم نشست يكي نبود بهش بگه خوب تو چرا بال بال ميزني ؟ حتما فكر ميكرد من نميتونمبه قول خودمون مخ هيچ احدي رو بزنم ! كور خوندي هيراد جون . ديدي كه طرف نميخواست از كنارم پاشه ! ساعت حدوداي 9:30 بود كه همه رو براي شام دعوت كردن تو باغ . از جام بلندشدم هيراد تا اون لحظه از كنارم جُم نخورده بود . حتي اشارات فريدم هيچ تاثيري نداشت و اونهمچنان كنارم جا خوش كرده بود . شونه به شونه ي هيراد از ساختمون رفتيم بيرون . ميز بزرگي رو وسط باغ گذاشته بودن . روش انواع و اقسام غذاها بود . حتي من تا حالا بعضياشون و نديده بودم . كنار اون ميز بزرگ چند تا ميز و صندلي ديگه هم گذاشته بودن كه هر كي غذاش و ميكشيد روي اون صندليا غذاشو ميخورد . از ديدن اون همه غذا به وجد اومده بودم . هيراد بشقاب به دستم داد ازش گرفتم نگاهي به مهمونا انداختم كه تو ظرفاشون يكم غذا ميكشيدن و از ميز دور ميشدن . ياد عروسي حسين افتادم مهموناي اونا كجا و اينا كجا . اصلا انگار نه انگار كه كسي غذا كشيده ميز همينجوري دست نخورده مونده بود . يه لحظه دلم گرفت . اگه اينا داشتن زندگي ميكردن پس ما بدبخت بيچاره ها فقط داشتيم اكسيژن حروم ميكرديم تو اين دنيا ! يه لحظه دلم گرفت . خدايا شكرت . به يكي انقدر دادي كه اينجوري بريز و بپاش كنه اونوقت يكي ديگه محتاج نون شبشه . با اين فكرا بي ميل به غذاها نگاه انداختم صداي هيراد و كنار گوشم شنيدم :- چي ميخوري ؟بكش ديگه .برگشتم سمتش . اين امروز چرا انقدر هي به من ميچسبيد ؟ يكم فاصله گرفتم ازش و گفتم :- ميكشم . غذاهايي رو كهنميشناختم كه طرفشونم نرفتم . يكم جوجه كشيدم و خواستم برم سر ميز كه هيراد گفت :- فقط همين ؟- آره اشتها ندارم زياد . هيرادم غذا كشيد و با هم سر يه ميز نشستيم . مريم جون كنارمون اومد و صندلي بيرون كشيد و نشست گفت :- واي كه چقدر عروسشون و دوست دارن .عين فريماه و فرزانه دوستشون دارن . اينايي كه گفته بود ديگه كي بودن ! هيراد گفت :- سهادختر خوبيه . بايدم همينجوري باشن . مريم جون نگاهي به هيراد كرد و گفت :- ولي من قول ميدم هيچ كس مثل من نميتونه عروس دوست بشه ! هيراد چنگالش و گذاشت تو بشقابش و گفت :- مريم جون دوباره شروع كردين ؟ مريم جون با خنده گفت :- من چيزيو تموم نكرده بودم كه حالا بخوام شروع كنم . بالاخره من يه عروس خوب واسه خودم پيدا ميكنم . حالا تو ببين . هيراد اخمي روي صورتش نشوند . مريم جون رو به من گفت :- كار كردن با هيراد بايد خيلي سخت باشه نه ؟ با تعجب نگاهش كردم . هيراد سر تا پا گوش شده بود . لبخندي زدم و گفتم :- نه زياد . مريم جونم لبخند زد و گفت :- خودم ميدونم هيراد يكم بد قِلِقه ! ولي خوبتو دلش كلا چيزي نيست . هيراد گفت :- من كجام بد قلقه مريم جون ؟ شما هم آره ؟مريم جون گفت :- آدم بايد حقيقت و بگه . دوست ندارم الكي ازت تعريف كنم عزيزم . - دست شما درد نكنه . هيراد از روي صندلي بلند شد و به سمت فريد و سها كه يكم دور تر از ما نشسته بودن رفت . مريم جون با لبخند رفتنش و نگاه ميكرد . حدس ميزدم كه خيلي بايد هيراد و دوست داشته باشه . گفت :- عين باباي خدا بيامرزش ميمونه . آهي كشيد و مشغول خوردن شد . دلم ميخواست يه جوري از زير زبونش حرف بكشم گفتم :- اصلا به شما نمياد كه پسر به اين بزرگي داشته باشين . خنديد به سمت من برگشت و گفت :- لطف داري عزيزم . دوباره ساكت شد . بِخُشكي شانس حالا اگه يكم آمار داد ! گفتم :- چند سالگي هيراد و به دنيا آوردين ؟همينجوري كه با غذاش داشت بازي بازي ميكرد گفت :- من به دنياش نياوردم . شاخام داشت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
؟همينجوري كه با غذاش داشت بازي بازي ميكرد گفت :- من به دنياش نياوردم . شاخام داشتدر ميومد گفتم :- مگه ميشه ؟- آره چرا نشه ! خوب يكم آمار بده ديگه ! جرات نداشتم سوال ديگه اي بپرسم هر لحظه منتظر بودم بگه تورو سَنَنَه ! به زور چند تا تيكه جوجه خوردم . خواستم چيز ديگه اي بگم كه حركت دست سها رو از دور ديدم . رو به مريم جون گفتم :- ببخشيد سها داره صدام ميكنه . مريم جون كه انگار بدجوري توي خاطرات و افكارش غرق شدهبود گفت :- برو عزيزم راحت باش . دوباره عذر خواهي كردم و به سمت سها رفتم . حالا وقت صدا كردن بود آخه ! از كنار فريد و هيراد رد شدم كنار هم وايساده بودم و حرف ميزدن . هيراد نيم نگاهي بهم انداخت و دوباره سرش به حرف زدن با فريد گرم شد . قدمام و تند تر برداشتم تا به سها برسم . نگاهم به سمتش كشيده شد توي اون لباس سفيد عروس عين فرشته ها شده بود . پيرهن دكلته ي ساده اي پوشيده بود كه دور كمر و روي دامن لباس كار شده بود يه قسمتي از موهاش و جمع كرده بودن و يه قسمتيش باز بود . تور كوتاه خوشگليم بين موهاش كار كرده بودن . نگاه خيرم روي برق تاجي كه روي سرش بود موند . انقدر قشنگ بود كه ديدنشم آدم و به وجد مياورد . تقريبا بهش رسيدم تا من و ديد به دختري كه كنارش وايساد گفت :- اينم سرمه . دختر خنديد . دستش و جلو آورد و گفت :- سلام سرمه جون . من سحرم . خواهر سها . لبخند زدم دستش و فشردم دوباره گفت :- نميدوني سها چقدر ازت تعريف ميكنه . نگاهي به سها انداختم داشت با لبخند بهم نگاه ميكرد . گفتم:- واقعا سها ؟ بهت نمياد . سحر دوباره گفت :- تقريبا هر شب مخ من و ميخوره انقدر از تو ميگه واقعا خوشحال شدم از ديدنت . - مرسي منم خوشحال شدم از آشنايي باهات . يكم با سحر حرف زديم و اون جمعمون و ترك كرد . سها با دست اشاره به زني حدوداي 40 سال كرد و گفت :- اون خانوم و ميبيني ؟ - هموني كه پيرهن سبز پوشيده ؟ - آره . اون مامانمه . - واي راست ميگي ؟ چقدر شبيهين به هم . - آره همه بهمون ميگن . بعد دستش چرخيد و يه مرد و نشونم داد و گفت :- اون آقا خوشتيپم كه اونجاست بابامه . - فكر كنم سحر به بابات رفته . - اينمهمه ميگن ! مشغول معرفي خانوادشون بود كه فربد نزديكمون اومد با خنده به سها گفت:- زن داداش احيانا دوستي نداري كه به من معرفيش كني؟ واسه امر خير و اينا ! بعد با چشمك اشاره اي به من كرد . سها خنديد و من خجالت زده سرم و انداختم پايين . به نظرم فربد پسر بدي نميومد فقط زيادي سيريش بود ! حتما هر جور بود ميخواست سر صحبت و باز كنه و منزياد از اين اخلاقش خوشم نميومد ! ولي انقدر خوشتيپ بود كه بشه اين سيريش بودنش و فراموش كرد ! قيافه ي چندان جذابي نداشت . ميشد گفت كه معمولي بود . شايد معمولي رو به پايين ! سها با شيطنت رو به فربد گفت :- ترگل دوست دانشگاهم و نديدي ؟ اون كيس خوبيه ها . - زن داداش يكم بين دوستاي نزديك ترت بگرد . سها اداي فكر كردن و در آورد و گفت :- پريسا چطوره ؟ اون دوست نزديكمه . فربد كلافه گفت :- زن داداش مارو گرفتي ؟ - اختيار داري من اصلا بهم مياد تورو بگيرم ؟فربد گفت :- من كه ميدونم منظورم و گرفتي حالا هي خودت و بزن به كوچه علي چپ . بالاخره كه من ميدونم تو يه قدم خير واسه من بر ميداري . اصلا به دلم افتاده كه بختم به دست تو باز ميشه . با هم زدن زير خنده ولي من ترجيح دادم به يه لبخند كوچيك اكتفا كنم . سرم و برگردوندم تا ببينم هيراد در چه حاله . برام عجيب بود كه دوباره نيومد تا به فربد بگه باباش كارش داره ! داشتم دنبالش ميگشتم با چند تا پسر ديگه فريد و دوره كرده بودن و با هم حرف ميزدن ولي همه ي حواس و نگاهش جايي بود كه ما وايساده بوديم . از اون فاصله زياد صورتش و حالتش معلوم نبود ولي حس ميكردم خونسرد تر شده . حرصم گرفت . دلم ميخواست عصباني بشه . داد بزنه . چرا انقدر بيخيال يه گوشه وايساده بود ؟ يعني ديگه براش مهم نبود كه فربد چي بهم ميگه ؟ لعنتي! با صداي سها دوباره سرم و به سمتش برگردوندم ديدم خبري از فربد نيست با گيجي گفتم :- اِ فربد كجا رفت ؟ سها خنديد و گفت :- ديد هر چي ميگه تو تو باغ نيستي بدبخت گذاشت رفت ! اين يكي رو ديگه چرا از راه به در كردي . - من ؟ اصلا من كاري بهش نداشتم خودش هي ميومد جلو سر صحبت و باز ميكرد . سها خنديد و گفت :- خوب بدبخت حق داره . منم وقتي ديدمت ميخواستم بيام جلو سر صحبت و باهات باز كنم . به بازوش زدم و با خنده گفتم:- مرده شور چشماي هيزت و ببرن سها ! مشغول خنديدن بوديم كه فريد و هيراد بهمون نزديك شدن . فريد دستش و دور شونه ي سها حلقه كرد و گفت :- خسته نيستي عزيزم ؟سها هم با عشق تو چشماي فريد نگاه انداخت و گفت :- نه امشب بهترين شب عمرم بود . فريد لبخند مهربوني به روش زد و گونش و بوسيد هيراد گفت :- تبريك ميگم دوباره . خوشبخت بشين . هر دوشون تشكر كردن . هيراد از جيب كتش بسته ي كوچيكي رو در آورد و به سمت سها و فريد گرفت گفت :- يه كادوي ناقابله . از طرف من و مريم جون . . . و سرمه ! حتي نيم نگاهي به صورتم ننداخت تا قيافه ي متعجب من و ببينه . سها من و تو بغلش گرفت و فريد هم هيراد و سها كنار گوشم گفت :- ناقلا راجع به امشب بعدا بايد حسابي برام حرف بزنيا . از وقتي اومدين چسبيده بهت ! يكم از حالت بهت در اومدم خودم و آروم از بغل سها كشيدم بيرون . دلم ميخواست يه نگاه بهم بندازه تا ازش بپرسم چرا اين كار و كرد ولي هيراد مشغول حرف زدن با فريد بود . راستش اگه اون كادو رو از طرفم نميداد كلي شرمنده ميشدم چون خودم هيچ كادويي رو واسشون در نظر نگرفته بودم . هيراد شده بود فرشته ي نجاتم ولي زيادم خوشم نيومد . اصلا چرا اون بايد جُرِ من و بكشه ؟ صداي دختري از دور حواسم وپرت كرد :- واي هيراد . از اول شب دارم دنبالت ميگردم . معلومه كجايي ؟ چطوري؟ بدون تعارفاومد جلو و هيراد و بغل كرد . يه لحظه حرصم گرفت . ميخواستم سرش و از تنش جدا كنم . نگاهي به صورت هيراد انداختم صورتش ناراضي به نظر نميرسيد ! چه خوش خوشانشم شده ! كاش تيزي حسن و با خودم آورده بودما ! دختر و هيراد داشتن با هم حرف ميزدن آروم سرم و كنار گوش سها بردم و گفتم :- اين كيه ؟- چيه حسوديت شد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سرم و كنار گوش سها بردم و گفتم :- اين كيه ؟- چيه حسوديت شد ؟نگاه عاقل اندر سفيهي بهش انداختم و گفتم :- نخير . فقط ميخواستم ببينم كيه كه انقدر باهاش خودمونيه ! - يكي از خواهر شوهرامه . فريماه . چند باري اسمش و زير لب تكرار كردم . انگار ميخواستم واسش خط و نشون بكشم ! مطمئن بودم اگه نگاهش سمت من ميفتاد حتما بهش چشم غره ميرفتم ولي انقدر محو حرف زدن با هيراد بود كه حتي فريدم كه سعي ميكرد هي وارد بحثشون بشه رو ناديده ميگرفت ! سها دوباره كنار گوشم گفت :- اون خانوم قد بلنده رو ميبيني ؟ همونكه پيرهن شيري پوشيده . سر تكون دادم . گفت :- اونم فرزانه يكي ديگه از خواهر شوهرامه . ازدواج كرده . دوباره نگاهم به فريماه افتاد . قدش بلند بود . بدن كشيده و لاغري داشت . ميشد گفت خوش هيكله ولي قدش زيادي واسه يه دختر بلند بود . " اوه اوه اوه چهنظر كارشناسانم ميده ! " هيراد به طرز عجيبي خوش خلق شده بود و حسابي داشت خوش ميگذروند . دلم ميخواست نگاهشون نكنم ولي مدام صورتم بر ميگشت سمتشون . خدايا پسكي اين دختره ميره ؟ از شانس خوبم يكي صداش كرد و با عذر خواهي از كنار هيراد رفت . نگاه هيراد به صورت تو هم و عصباني من افتاد خيلي خونسرد نگاهش و گرفت و رو به سها و فريد گفت :- بابت مهمونيتون ممنون . همه چي عالي بود . ما ديگه رفع زحمت كنيم . فريد گفت :- كجا ؟ تازه كه اول مهمونيه . - نه ديگه بريم . مريم جونم خسته ميشه . سها گفت :- ايشالله يه روز دعوتتون ميكنيم خونمون . هيرادم لبخندي زد و گفت :- ممنون . با فريد و سها خداحافظي كرد و رو به من گفت :- بريم ؟ نگاهم به سها افتاد يه لنگه ابروش و داده بود بالا و مشكوك مارو نگاه ميكرد گفتم :- باشه . منم خداحافظي كردم و از كنارشون دور شديم . ديگه دلم نميخواست تو ماشين هيراد بشينم . حس خوبي نداشتم . كاش حوصله داشتم و خودم ت نهايي ميرفتم . ولي اين موقع شب با اين كفشا و لباسا تقريبا غير ممكن بود . بدون اينكه به هيراد نگاه كنم گفتم :- من ميرم لباسام و بر دارم . - باشه . سريع به سمت ساختمون رفتم . پاهام توي اون كفشا حسابي درد گرفته بود بالاخره مانتو و شالم و تحويل گرفتم و دوباره برگشتم تو باغ هيراد و مريم جون كنار هم وايساده بودن و منتظر بودن تا بيام . با ديدنم هيراد جلو تر حركت كرد و من و مريم جونم كنار هم . مدام اين سوال و از خودم ميپرسيدم كه بين اون دو تا من چه كاره بودم ؟از پدر و مادر فريد و خانواده ي سها خداحافظي كرديم و تقريبا به در رسيديم . حس ميكردم پاهام ديگه جون نداره . فكر ميكردم يه ميخ بزرگ كف پامفرو كردن . يه لحظه به سرم زد همون جا رو زمين بشينم ولي فقط اينجوري خودم و ضايع ميكردم . داشتم افتان و خيزان خودم و به ماشين ميرسوندم كه يهو يكي از قدمام و بد برداشتم و پام پيچ خورد . جيغي كشيدم و افتادم رو زمين . پام حسابي درد گرفته بود كف دستامم با آسفالت برخورد كرده بود و حسابي زخم شده بود . مريم جون با نگراني اومد سمتم و گفت :- واي چي شد ؟ خوبي ؟ چرا يهو افتادي ؟از درد نفسم بالا نمي اومد . هيراد كه انگار صداي مريم جون و شنيده بود برگشت عقب و با ديدن من كه عين يه كدو تنبل پخشزمين شده بودم سريع به سمتم اومد و گفت :- چي شد ؟ نفسم يكم جا اومد گفتم :- پام پيچ خورد . - ميتوني راه بري ؟ جوابي ندادم واقعا نميدونستم كه ميتونم يا نه . هيراد سوييچ و به سمت مريم جون گرفت و گفت :- مريم جون شما برين سوار ماشين شين منم سرمه رو ميارم . - چيزيش نشده باشه ؟ - فكر نكنم چيز مهمي باشه . يكم دردش كمتر شه ميارمش .مريم جون سر تكون داد و ازمون دور شد ! هه فكر ميكنه چيز مهمي نيست ! اگه نصف درد من و ميكشيد حاليش ميشد . لعنت به اين كفشاي پاشنه بلند . اصلا من و چه به اين حرفا . گفتم بالاخره با اين كفشا يه سوتي ميدم ! هيراد دوباره گفت :- ميتوني راه بري ؟ چشمم به چشماي هيراد افتاد گفتم :- ميتونم . - دستت و بده من كمكت كنم . - خودم ميتونم . دستش و كشيدكنار و منتظر موند تا پاشم . دستم و به زمين گرفتم و سعي كردم بلند شم . ولي به محض اينكه پام و گذاشتم زمين تير كشيد تا خواستم دوباره بيفتم زمين دستاي هيراد مانع شد و گفت:- وقتي ميگم كمكت كنم هي لجبازي ميكني . - خودم ميتونم . دستم و ول نكرد گفت :- باشه تو ميتوني فهميدم . به جاي اين حرفا حواست يكم جلو پات باشه . بهم برخورد خواستم كفشم ودوباره بپوشم كه ديدم اصلا نميتونم تحملش كنم . با صداي ناله مانند گفتم :- آخ آخ نميتونمكفشام و بپوشم . هيراد نگاهي به كفشام كرد و گفت :- خوب درشون بيار . - بدون كفش راه بيام ؟- مگه چاره ي ديگه اي هم هست ؟ با عصبانيت كفشام و از پام در آوردم . صداي تو سرمبا حالت مسخره گفت " دلت ميخواست بغلت كنه ؟ آخي چقدر تو ساده اي ! " هيراد كفشام و ازم گرفت دستش و دور كمرم انداخت و گفت :- سنگينيت و بنداز رو من راه بيا . تا خواستم چيزي بگم با عصبانيت گفت :- به خدا اگه يه بار ديگه بگي خودم ميتونم همين جا ميذارمت و ميرم . عصبي لبهام و به هم دوختم و ساكت شدم . تا جايي كه ميشد سعي ميكردم پام و رو زمين نذارم . به هر بدبختي كه شد رسيديم به ماشين ، هيراد كمكم كرد و سوار شدم . مريم جون برگشت سمتم و گفت :- چي شد ؟ بهتر شدي ؟- اي بهترم . هيرادم سوار شد و گفت :- مريم جون اول شمارو ميذارم خونه بعد سرمه رو ميبرم درمونگاهي جايي . مريم جون سر تكون داد .اين چرا واسه خودش ميبريد و ميدوخت ؟ گفتم :- مرسي من و برسونين خونه بهترم . هيراد از تو آينه خشن نگاهم كرد و گفت :- همين كه گفتم . چقدر اين امشب زورگو شده بود ! هيچي نگفتم . پام انقدر درد ميكرد و ضعف داشتم كه اصلا حوصله ي كل كل كردن با هيراد و نداشتم. هيراد جلوي يه خونه ي ويلايي خيلي خوشگل نگه داشت مريم جون خداحافظي كرد و پياده شد. هيرادم سريع دور زد و به راه افتاد . توي خودم بودم . اونم با اخماي تو هم ساكت بود .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بالاخره سكوت و شكست و گفت :- وقتي بلد نيستي با اينجور كفشا راه بري اصلا واسه چي ميپوشيشون ؟خيلي بهم برخورد . احساس ميكردم قلبم و با اين حرفش شكست ! ناراحت گفتم:- دلم ميخواست دنياي زنونه رو تجربه كنم . دوست داشتم حس كنم كه يه زنم . خسته شدم از بس اون چيزي كه بايد باشم نبودم . امشب همه به خاطر تيپم ، قيافم ، لباسام و رفتارم دورم جمع شده بودن . امشب من مركز توجه بودم . چرا نبايد كفشايي رو بپوشم كه 1 ثانيه راه رفتن باهاش برام عذابه ؟ مگه من چيم از بقيه كمتره ؟ اصلا به چه حقي ميتوني من و متهم كني ؟ چرا دوست داري همش خوردم كني و بگي كه مثل بقيه نيستم . چرا هي تفاوتا رو به رخم ميكشي ؟ هيراد كه از اين حمله ي يه دفعه اي من شوكه شده بود . از آينه نگاهي بهم انداخت حس ميكردم صورتم خيسه . دستي روي گونم كشيدم من كي گريه كرده بودم ؟ لعنتي جلوي هيراد ؟ چرا انقدر ضعيفي ؟ هيراد گفت :- من چيزي رو نخواستم به رخت بكشم . ولي به نظرم اينجور چيزا رو زنا فقط واسه خود نمايي استفاده ميكنن . اخم كردم گفتم :- چرا يه درصد فكر نميكني كه شايد يه زن واسه دل خوشي خودش يه چيزي رو ميپوشه ؟ همه فقط لَنگِ يه نگاه شمان ؟؟؟ حتما منتظرن تا شماها بهشون اشاره كنين و اونا با سر بيان طرفتون ؟ هيراد هنوزم به من خيره شده بود . با پشت دستم اشكام و پاك كردم . يه لحظه با خودم فكر كردم . حالا چه بلايي سر اون همه آرايش مياد ؟ واي خدا حالا چه وقت گريه بود آخه ؟ سعي كردم سرم و بندازم پايين . خيلي از هيراد دلگير شده بودم . هيراد گفت :- نميخواستم ناراحتت كنم . - ولي كردي . - عمدي نبود . - مهم نيست . از پنجره نگاهم و به بيرون دوختم . هيراد از جلو بهم يه دستمال داد و گفت :- پايين چشمات سياه شده . دستمال و ازش گرفتم و زير چشمم كشيدم . دم آخري خوب خودم و خوشگل كرده بودم با اين گريه ي كذايي ! هميشه از گريه كردن بدم ميومد . احساس ميكردم ضعيفم ! باورم نميشد كه من اون حرفارو به هيراد زده بودم . واقعا اين من بودم كه داشتم از زنا دفاع ميكردم ؟ يه روزي اصلا دلم نميخواست زن باشم ولي حالا . . . ماشين وايساد هيراد به سمت در ماشين اومد و بازش كرد گفت :- بيا پايين رسيديم . دستش و آورد جلو ولي نگرفتمش . به زور و لنگون لنگون خودم و رسوندم به در درمونگاه . درد پام نسبتا كمتر شده بود . وقتي پام و نشون دكتر داديم گفت :- چيز خاصي نيست فقط پيچ خورده . تو آب گرم ماساژش بدين و با باند سفت ببندينش . خوب ميشه . احتياجي به گچ نداره . فقط زياد زمين نذارينش و يه مدت بهش استراحت بدين . از اتاق دكتر اومديم بيرون . هيراد گفت :- نشنيدي دكتر چي گفت ؟ نبايد زياد پات و بذاري زمين . - مگه چارهي ديگه اي هم هست ؟ تقريبا به در رسيده بوديم يهو حس كردم از رو زمين بلند شدم . جيغ خفه اي كشيدم خودم و تو بغل هيراد ديدم گفت :- هميشه يه چاره اي هست ! خجالت زده گفتم :- خودم ميتونم . پام درد نميكنه . - من فقط يه بار در سال از اين كارا ميكنما . پس غر غر نكن. گرماي آغوشش با بوي عطرش حسابي داشت مستم ميكرد كه گفت :- در ماشين و باز كن . درو باز كردم و اون آروم من و روي صندلي جلو گذاشت . قلبم تازه به تپش افتاده بود . خودشمسوار ماشين شد خيلي خونسرد بود . منم خودم و خونسرد نشون دادم . ماشين و روشن كرد و راه افتاد . بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :- راستي در مورد كادوي عروسي هم ممنون . يادم رفتهبود . - خواهش ميكنم . - سهم من چقدر ميشه ؟ بگين تا پولش و بهتون بدم . برگشت طرفم نگاهي بهم كرد و گفت :-مهم نيست . - ولي من ميخوام پولش و بدم . چپ چپ نگاهمكرد . از جذبش ترسيدم ولي به روي خودم نياوردم منم زل زدم تو صورتش . بالاخره كم آورد سرش و گردوند و زير لب يه چيزي گفت كه نشنيدم ناخود آگاه گفتم :- فحش دادين ؟با تعجب نگاهم كرد گفتم :- همين الان زير لبي يه چيزي گفتين فحش بود ؟ خنده اش گرفته بودولي سعي ميكرد نخنده گفت :- نه . - پس قيمت بگين .- بعدا . داشت من و از سر خودش باز ميكرد . سمج گفتم :- مثلا كي ؟ نفسش و پر صدا بيرون داد . انگار كلافه شده بود گفت:- گير نده سرمه . من كي بهش گير دادم ؟ ديگه هيچي نگفتم . سرم و به طرف پنجره گردوندم . دلخور شده بودم . ولي سعي كردم به روي خودم نيارم . تا آخر مسير هيچ كدوممون حرفي نزديم . جلوي در دفتر ترمز كرد بدون اينكه نگاهش كنم گفتم :- ممنون . در وباز كردم نميدونستم چجوري بايد برم پايين . پام حسابي درد ميكرد با صداي هيراد سرم و به طرفش چرخوندم گفت :- ازم ناراحت شدي ؟ ناراحت بودم ولي نميخواستم فكر كنه نازك نارنجيم ! گفتم :- نه ! - پس چرا كل مسير و ساكت بودي ؟ شونه هام و بالا انداختم گفتم :- چون ديگه دلم نميخواست گير بدم ! لبخند زد و گفت :- ببخشيد . يكم دلم آروم گرفت هيراد مغرور عذر خواهيم بلد بود ؟! جَل الخالق ! گفتم :- بابت ؟ سرش و چند ثانيه انداخت پايين . انگار داشت با خودش ميجنگيد كه چيزي رو بگه يا نه ! دوباره سرش و گرفت بالا و گفت :- وقتي گفتم اين كفشارو چرا پوشيدي نميخواستم بگم كه تو نميتوني يه خانوم باشي . يا نميتوني از اين چيزا بپوشي . فقط نگران پات شده بودم . نميدونستم چجوري بايد ابرازش كنم . يكم مكث كرد . انگار داشتن جونش و ميگرفتن ! دوباره گفت :- در مورد قيمت كادو هم منظورم از گير نده اين نبود كه ساكت باشي . فقط نميخواستم در مورد پول كادو بحث كنيم . از نظر من مهم نيست كه پول كادو چقدر شد يا اينكه چقدرش و بايد به من پس بدي . ولي اگه اصرار داري ميتوني فردا بهم پولش و بدي . البته بازم ميگم اصلا دوست ندارماين پول و بهم بدي . سرش و گرفت بالا و تو صورتم نگاه كرد گفت :- ولي در مورد امشب. چشماش و تو چشمام دوخته بود . يه حس عجيبي داشت . يه حالتي كه تا حالا نديده بودم . گفت :- امشب خيلي بهم خوش گذشت . يكم مكث كرد و دوباره گفت :- چون كه . . . چون كه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
. چشماش و تو چشمام دوخته بود . يه حس عجيبي داشت . يه حالتي كه تا حالا نديده بودم . گفت :- امشب خيلي بهم خوش گذشت . يكم مكث كرد و دوباره گفت :- چون كه . . . چون كه تو اونجا بو دي . و مطمئن باش چه اون كفشارو بپوشي و چه بدون اون كفشا باشي تو يه خانوم به تمام معنايي و هيچ كسم نميتوني اين و انكار كنه ! با حرفاش شوكه شده بودم . دلم ميخواست يه دونه ميزدم تو صورت خودم كه ببينم خوابم يا بيدار . هيراد انگار حرفاش تموم نشده بود . همچنان داشت با خودش كلنجار ميرفت . خنده ي عصبي كرد و گفت :- نميدونم چرا دارم اينارو بهت ميگم . حقيقتش منم نميدونستم چرا داره اينارو بهم ميگه ! ولي ته دلم احساس ذوق ميكردم . نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :- تموم شد ؟ من برم ؟انگار انتظار نداشت همچين چيزي رو بگم . خودمم انتظارش و نداشتم ! انگار يكي ديگه داشت به جاي من حرف ميزد !يكي كه با هيراد لج بود و ميخواست بزنه تو حس و حالش ! چقدرم موفق شد . چندلحظه من و مات نگاه كرد و بعد اخماش و كرد تو هم . دوباره شد همون هيرادي كه انتظارش وداشتم سر تكون داد و گفت :- آره . تموم شد . با خونسردي كه تو اون شرايط ازم بعيد بود برگشتم سمت در و سعي كردم آروم از ماشين بيام پايين . با صدايي كه انگار از ته چاه در ميومد . آروم گفت :- ميخواي كمكت كنم ؟ - نه خودم ميتونم . پام بهتره .فقط سر تكون داد و به رو به رو خيره شد . الهي . ببين چجوري زدي تو پر بچه ! ميخواستم چيزي بگم ولي نميدونستم در اين مواقع بايد چي ميگفتم ! گفتم :- مرسي كه رسوندينم . خداحافظ . دوباره فقط سر تكون داد در ماشين و بستم و لنگ لنگون به سمت دفتر راه افتادم . خوب نميتونستم راه برم ولي دلمم نميخواست دوباره كمكي از هيراد بگيرم . هنوزم همون جا وايساده بود . انگار منتظر بود كامل برم تو ساختمون بعد بره . در و باز كردم نيم نگاهي به سمتش انداختمكه ديدم ماشينش و روشن كرد رفتم تو صداي حركت كردن ماشينش و شنيدم . انگار تازه وقتيكامل صداي ماشينش محو شد به خودم اومدم . چرا اينجوري باهاش حرف زدم ؟ به زور خودم و به انباري رسوندم . با همون لباسا جلوي آينه وايسادم . اين سرمه رو نميشناختم . مغرور تر از هميشه بود . واقعا همين 4 تا دونه لباس به اين روز درم آورده بود ؟! كاش ميشد برگشت به عقب . آخه چرا نذاشتم حرفش و كامل بزنه ! هميشه عجولي ! تو كه اين همه هيچي نگفتي خوب اينم روش ! از دست خودم حسابي شاكي بودم لباسام و در آوردم و سعي كردم بخوابم ولي همش تو فكر هيراد بودم . ****صبح با افكار مختلف از خواب بيدار شدم . حرفاي ديشب هيراد بدجور تو سرم مانور ميداد . نميدونم چرا دلم ميخواست ازم خوشش بياد . حرفاي ديشبشيه نور اميدي و تو دلم روشن كرده بود . حس ميكردم يه خبرايي هست . واسه ي برخورد امروز باهاش خيلي هيجان داشتم . اگه چيزي بود مطمئنا امروز بايد ادامه پيدا ميكرد . خودمم نميفهميدم چرا انقدر هيراد برام مهم شده . كل ذهنم و گرفته بود . مانتوي مشكي رنگم و پوشيدم به جاي اون شلوار گَل و گُشاد مشكي رنگ اون شلوار لي كه از ديدنش نفسم بند ميومد و پوشيدم . ياد تعريف هيراد افتادم . اون شبي كه رفته بوديم رستوران .نميدونم چرا اين كارارو براش ميكردم ولي ميدونستم كه دلم ميخواد همه چي تموم باشم . ميخواستم ثابت كنم كه بلبل نيستم . من واقعا سرمه بودم . ديگه نبايد ميذاشتم بلبل وارد زندگيم بشه . من الان آدم جديدي بودم . مقنعه ي مشكيمم سرم كردم جلوي آينه وايسادم . يه نگاه به وسايل آرايشي كردم كه سها برام خريده بود . وسوسه شدم براي اولين بار ازش استفاده كنم . ريمل و برداشتم چند باري ديده بودم كه سها چيكار ميكنه . سعي كردم همون كارو تكرار كنم وقتي تموم شد نگاهي به خودم انداختم . همه ي مُژه هام به هم چسبيده بود و خيلي بد تركيب شده بود . اصلا شبيه اون چيزي كه مُژه هاي سها ميشد نشده بود . عصباني شدم از دست خودم . چرا نبايد بلد باشم از اين چيزا استفاده كنم ؟ دستمال و برداشتم و سعي كردم پاكش كنم . با حرص روي پلكم و مُژه هام ميكشيدمش . ديگه وقتي پلكم به سوزش افتاد ولش كردم . نگاهم به برق لب افتاد اين و كه ديگه ميتونستم بزنم . با دقت روي لبم كشيدمش . نگاهي تو آينه به خودم كردم . با اينكه رنگ چنداني نداشت ولي همين برقش فُرم لبم و قشنگ تر كرده بود . يكم راضي شدم از قيافم . بهتر از هيچي بود . بيخيال بقيه ي لوازم آرايش شدم ! از انباري اومدم بيرون . همون لحظه ذكاوت ماشينش و پارك كرد تعجبكردم . چه زود اومده بود امروز ! وقتي من و ديد سري تكون داد و سريع از ماشين پياده شد لبخند زد و گفت :- سلام سرمه خانوم . - سلام . چه زود اومدين امروز . - كاري داشتم اومدم يه سري وسايل بردارم . خوبين شما ؟ يكي نبود بگه مگه تو مُفَتِشي كه چرا دير اومده يا زود اومده ؟ گفتم :- ممنون شما خوبين ؟- اي بدك نيستم . اين روزا زياد اوضاع جالبي ندارم . هيچي نگفتم . سرش و انداخت پايين و با صدايي كه رنگ خجالت داشت دوباره گفت :- راستش دلم يه جايي گير كرده . خوب به من چه ! گفتم :- پس به سلامتي شما هم دارين ازدواج ميكنين ؟ خنديد گفت :- نه بابا هنوز به طرف نگفتم . با چشماي گرد شده گفتم :- نگفتين ؟ چرا ؟- راستش از جوابش مطمئن نيستم . - وا خوب بگين بهش اينجوري كه تو بي خبري بدتره ! - حق با شماست ولي من طاقت جواب منفي ندارم . - بالاخره از بلاتكليفي در مياين . - درسته . احتمالا توي همين روزا باهاشون حرف ميزنم . چه سر صبحي درد و دلش گرفته بود ! كسي بهتر از من پيدا نكرده بود راهنماييش كنه ؟! گفتم :- اميدوارم جوابش مثبت باشه براتون . - منم اميدوارم . تشريف ميبرين بالا ؟- بله .با دست اشاره كرد و گفت :- پس بفرماييد . جلو ترراه افتادم لنگ لنگون راه ميرفتم اونم دزدگير ماشينش و زد و كنار من به راه افتاد . گفت :- براي پاتون مشكلي پيش اومده ؟ - آره ديشب پام پيچ خورد . نگراني تو صورتش معلوم بود گفت :- الان بهترين ؟ نميخواين دكتر برين ؟ - ديشب رفتم . الان خيلي بهتره . درد نداره زياد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 9 از 14:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

There Is Always Somebody | همیشه یکی هست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA