انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

افسانه هاى كهن و داستانهاى شيرين


مرد

 
♥♥♥♥آب حیات و بختک♥♥♥♥
مى‌گويند اسکندر که بر عالم حکم مى‌کرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مى‌کند. عزم کرد که آب حيات را به‌دست بياورد. با سپاه بسيار به‌سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسب‌ها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مى‌ترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پير گفت: 'ماديان‌ها را جلو بکشيدتا اسب‌ها به‌دنبال آنها بروند' . همين کار را کردند و نتيجه داد. اسکندر گفت: 'بى‌پير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني' بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و به‌دوش خود آويخت و به‌همان طريق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراقکردند. اسکندر که مشک آب را نمى‌بايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آن‌را بهدرختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند.غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد.کلاغى که از آنجا مى‌گذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آن‌را سوراخ کرد و آب حيات گران‌قيمت‌ را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و به‌صورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوان‌ها مى‌افتد اما چون دماغ او بريده نمى‌تواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوان‌ها نبايد توى اطاق‌ها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مى‌گيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچ‌چيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشماو را پر کند.
- آب حيات و بختک- قصه‌هاى ايرانى. جلد دوم
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥♥آدميزاد♥♥♥♥
از اين افسانه روايت‌هاى مختلف در دست است.در جنگلى بزرگ حيوانات با هم زندگى مى‌کردند. اما آدميزاد آنهارا راحت نمى‌گذاشت. هر روى عده‌اى از آنها را شکار مى‌کرد. حيوانات از دست آدميزاد به تنگ آمده بودند و تصميم گرفتند که از اين وضع شکايت به شير ببرند. حيوانات جنگل نزد شير رفتند و گفتند که آدميزاد با تفنگ زندگى را به ما و بچه‌هاى ما سياه کرده است.شير از شنيدن درد دل حيوانات خيلى ناراحت شد و به آنها گفت من او را پيدا مى‌کنم و به سزاى اعمالش مى‌رسانم برويد وخيالتان راحت باشد. شير رفت و رفت و به گاوميش بزرگى رسيد اما گاوميش گفت که من آدميزاد نيستم. آدميزاد از من بزرگ‌تر است. اگر آدميزاد مرا ببيند شيرم را مى‌دوشد و عاقبت هم مرا مى‌کشد و گوشتم را مى‌خورد. شير دوباره به‌راه افتاد و به يک فيل رسيد. فيل هم از دست آدميزادناليد و گفت آدميزاد موجود عجيب وغربى است. شير به‌راه افتاد و به‎ ‎شترى رسيد شتر هم از دست آدميزاد آه کشيد و گفت که آدميزاد اگر او را ببيند به گرده‌اش بار خواهد گذاشت. شير رفت و به خرى رسيد. اما خر هم دل پرى از آدميزاد داشت. شير باز هم رفت و رفت تا به نجارى رسيد که جعبهٔ نجارى‌ خود را در کنار خود گذاشته و مشغول کار بود. نجار از شير ترسيد. شير نزديک نجار رفت و گفت توآدميزادي. آدميزاد گفت بله خودم هستم. شير گفت تو با اين جعبه‌ات چرا حيوانات را آزار مى‌دهي؟ نجار فکرى کرد و گفت حالا تو از جان من چه مى‌خواهي. شير گفت بايد تو رانزد حيوانات ببرم تا ببينند چگونه تنبيه مى‌شوي. نجار گفت تو نمى‌توانى مرا تنيبه کني. شير گفت به چه دليل. نجار گفت کمى‎ ‎صبر کن. سپس جعبهٔ ابزار خود را خالى کرد و گفت اول بيا توى اين‎ ‎جعبه برو تا ببينم جاى تو مى‌شود يا نه. بعد معلوم مى‌شود که راست مى‌گوئى يا نه.شير غرشى کرد و داخل جعبه شد و نجار بلافاصله در جعبه را ميخ کرد و يک ديگ را که آب جوش در آن بود برداشت و آن را بر سر شير ريخت. شير تمام بدنش سوخت و با يک ضربه جعبه را شکست و فرار کرد. در راه شيرهاى دوست و رفيق او، او را ديدند و احوال پرسيدند. شير گفت آدميزاد اين‌طور به من کرده است. شيرها به‌دنبال شير سوخته به‌راه افتادند تا انتقام او را از آدميزاد بگيرند. آدميزاد که ازدور شيرها را ديد از درختى بالا رفت. شيرها به پاى درخت رسيدند. شير سوخته در زير قرار گرفت و بقيه شيرها روى هم سوار شدند تا آدميزاد را از درخت پائين بکشند. هنگامى که شير بالائى پنجه‌اش را براى گرفتن نجار دراز کرد فرياد زد: ديگ آب جوش. شير سوخته که اين جمله را شنيد خود را از زير ساير شيرها‎ ‎بيرون کشيد و فرار کرد. شيرهاى بالائى همه با سر و دست شکسته فرار کردند و به شير سوخته رسيدند و جريان را پرسيدند. شير گفت: ديگ آب جوش همان بود که مرا به اين روز انداخت.
آدميزاد- افسانه‌هاى مازندران
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥♥آدى و بودى♥♥♥♥
زن و شوهرى بودند به‌نام آدى و بودي. يکى از روزها به‌قصدديدن دخترشان که زن تاجر ثروتمندى شده بود، به‌راه افتادند. در آغاز سفر به بابادرويشى برخوردند و به او گفتند: 'اى بابادرويش ما به ديدن دخترمان مى‌رويم کليد خانه را هم دم در زير يک سنگ گذاشته‌ايم. توى تنور هم کله‌پاچه‌اى دارد مى‌پزد. کيسهٔ پولمان را هم در گوشهٔ اتاق مخفى کرده‌ايم. مبادا بروى و آنها را دست بزني.'بابادرويش عصبانى شد و گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم.'آدى و بودى به‌راه افتادند و بابادرويش هم رفت و کيسهٔ پول رابرداشت و خالى کرد. کله‌پاچه را خورد و ديگ را پر از چيز ديگرى کرد. آدى و بودى به خانه دخترشان رسيدند. شب اول رختخواب آن دو را در اتاق هل و ميخک و انداختند. نيمه‌هاى شب آن دو از بوى هل و ميخک بيدار شدند و به گمان اين که دخترشان در اثر کار زياد نمى‌تواند به دستشوئى برود و در آن اتاق قضاى حاجت مى‌کند تمام هل و ميخک‌ها را دور ريختند. دختر براى آنکه شوهر او از ماجرا بوئى نبرد مجبور شد دوباره هل و ميخک تهيه کند و اتاق را با آنها تزئين نمايد. شب بعد آدى و بودى را در اتاق آينه خواباندند و آدى و بودى به خيال آنکه تصاوير درون آينه‌هادشمنان دخترشان هستند همهٔ آينه‌ها را شکستند و ... تا اينکه دختر از دست آنها ذله شد. مقدارى چيت و دوشاب با يک اسب به آنها داد و آنها را راهى کرد که به خانه برگردند. در بين راه آدى و بودى به زمين که نگاه کردند ديدند زمين ترک خورده است. دلشان به رحم آمد و دوشاب را روى زمين ريختند. به خارى رسيدند که در اثر باد تکام مى‌خورد. بهتصور اينکه خار از سرما مى‌لرزد چيت را بر خار کشيدند. کلاغ لنگى رسيدند و اسب را به او دادند تا دير به خانه‌اش نرسد! در ميان راه بابادرويش را ديدند و به او گفتند: 'يک وقت نروى و چيت را از خار و اسب را از کلاغ بگيري!'بابادرويش گفت: 'مگر من بيکارم از اين کارها بکنم' .اما تا آدى و بودى دور شدند بابادرويش رفت و اسب و چيت را صاحب شد.آدى و بودى چون به خانه رسيدند ديدند که نه کيسهٔ پول هست و نه کله‌پاچه و توى ديگ هم چيز بدى است.
- آدى و بودى-
افسانه‌هاى آذربايجان
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥♥آفتاب و مهتاب♥♥♥♥
بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم آفتاب و مهتاب
بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا بهاو ندهند تا به حرف بيايد.اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند وعاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. 'بچه خياط' را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد 'بچه خياط' را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. 'بچه خياط' جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌هارا حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت ودو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسرخود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم از در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد.
- آفتاب و مهتاب- افسانه‌هاى شمال -
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥♥آقا جغده و خانم کبکه♥♥♥♥
جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جغده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. به‌سوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: 'اين چيه که اينطور سفيده؟'آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينى‌ام ببين، بينى‌ام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.اين‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اين‌طور خانم کبکه را صدا زد تابرگردد: 'اين کفوهو، هوهو، اين‌هو' . خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت.
- آقا جغده و خانم کبکه- افسانه‌هاى شمال
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥آقا موشه♥♥♥
آقا موشه از متل‌هاى فارسى است که به لهجهٔ تهرانى در نوشته‌هاى پراکندهٔ صادق هدايت آمده است.موشى بود که نمى‌توانست به سوراخ برود. جاروئى هم به دم خود بست آمد به سوراخ برود اما دم او کند شد. موش رفت پيش دولدوز و گفت: 'دولدوز دم مرابدوز' .دولدوز گفت: 'برو از جولا نخ بگير و براى من بياور تادم تو رابدوزم'موش نزد جولا رفت. جولا به موش گفت: 'برو براى من تخم‌مرغ بياور' موش نزد مرغ رفت. مرغ گفت: 'برو از علاف برايم ارزن بگيرد تا بخورم و به تو تخم بدهم' . موش نزد علاف رفت. علاف گفت: 'برو از کولى غربيل بگير' . موش رفت نزد کولي. کولى گفت: 'برو از بز روده بگير تا غربيل درست کنم' . موش نزد بز رفت. بز گفت: 'برواز زمين علف بگيرد' . موش نزد زمين رفت. زمين گفت: 'برو از ميراب آب بگير' . موش رفت سر جو، ديد يک قورباغه توى آب بالا و پائين مى‌پرد و غورغور مى‌کند. به گمان اينکه قورباغه‎ ‎ميراب است. گفت: 'قورباغه آب بده' . قورباغه جوابى نداد و فقط غورغور کرد و بالا و پائين پريد. موش هم اوقاتش تلخ شد و پريدروى قورباغه و آب او را برد.
- آقا موشه- نوشته‌هاى پراکنده
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥♥اسب♥♥♥♥
در زمان‌هاى قديم حاکمى بود، روزى زن حاکم مرد و پسر کوچک او خيلى عصه‌دار شد. حاکم براى اينکه او را از تنهائى و ناراحتى درآورد، اسب کوچک و قشنگى برايش خريد. پسر کم‌کم با اين اسب دوست شد و غم مرگ مادرش را از يادش برد. حاکم پس از اينکه خيالش از پسر راحت شد، زن گرفت. زن جديد حاکم در ظاهر با پسر خوب و مهربان بود ولى در باطن دشمن او بود. چند سالى گذشت. نامادى‎ ‎دنبال فرصتى مى‌گشت تا پسررا از ميان بردارد. روزى در غذاى پسر سم ريخت. پسر از مکتب‌خانه که برگشت يک راست رفت سراغ اسبش ديد، اسب ناراحت است علت را پرسيد: اسب گفت که نامادرى در غذاى او سم‎ ‎ريخته. پس غذا را نخورد. اين کار سه روز تکرار شد. نامادرى فهميد که اسب به پسر خبر مى‌دهد. پيش حکيم رفت، مقدارى جواهر به او داد و گفت: من خود را به مريضى مى‌زنم. وقتى به بالينم آمدي، به حاکم بگو دواى درد اين مريض جگر اسب است. بعد به خانه برگشت و خودرا به مريضى زد. حکيم همين را به حاکم گفت. حاکم تصميم گرفت اسب پسر را بکشد و جگرش را به زن بدهد. اسب ماجرا را به پسر گفت. پسر گفت: هر وقت خواستند تو را بکشند سه تا شيهه بکش. شيههٔ سوم من حاضر مى‌شوم.نامادرى به ملا سپرده بود که به پسر اجازه نده از مکتب بيرون بيايد. پسر در مکتب نشسته بود که شيههٔ اول را شنيد، از ملا اجاز خواست که بيرون برود. ملا نداد. شيهه دوم اسب را شنيد، اجازه خواست. ملا نداد. شيهه سوم، پسر يک مشت خاکستر در چشم ملا ريخت و فرار کرد. به خانه آمد ديد، اسب را مى‌خواهند بکشند. گفت: حالا که مى‌خواهيد اسب را بکشيد بگذاريد يک‌بار ديگر سوار آن بشوم. سوار اسب شد و به‌همراه اسب ناپديد شدند.شدند.پسر در سرزمين ديگرى شاگرد يک شيرنى فروش شد. از آنجا به پدرش نامه نوشت و همهٔ ماجرا را تعريف کرد. حاکم وقتى ماجرا را فهميد نامادرى را کشت و پسر و اسب را به نزد خود بازگرداند.
- اسب- افسانه‌هاى شمال
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥اسکندر و آب حيات♥♥♥
روايت ديگرى را از اين قصه تحت عنوان 'آب حيات و بختک' نوشتيم.
اسکندر پس از فتح سرزمين‌هاى زياد تصميم گرفت کارى کند تا هميشه زنده بماند. به او گفتند: بايد از چشمهٔ آب حيات بنوشى و اين سفر هفتاد سال طول مى‌کشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بيست ساله را به‌دنبال خود برد. پدر يکى از اين همراهان که پيرمردى بود پنهانى با آنها همراه شد. پس ازهفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسيدند. اما ظلمات به‌قدرى تاريک بود که اسب‌ها نمى‌توانستند پيش بروند. پيرمرد پنهانى به پسر خود گفت: تو از جلو مقدارى کاه بريز تا اسب‌ها از سفيدى آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر اين کار را کرد و مورد تشويق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسيدند اما اسکندر نمى‌دانست کدام‌يک چشمهٔ آب حيات است. پسر به‌سراغ پدرش رفت. پيرمرد به او گفت: اين ماهى‌ها خشک شده را بردار و توى چشمه بينداز. توى هر چشمه‌اى که ماهى زنده شد، آن چشمه آب حيات است. اين کار را کردند و در يکى از چشمه‌ها ماهى زنده شد.اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمدو به تعجب افتاد. از او پرسيد که چطور اين ابتکار به ذهنت رسيد. پسر حقيقت را گفت، اسکندر انعام خوبى به آنها داد. مقدارى آب حيات برداشتند و آمدند. وقتى اسکندر خواست از آب جشمهٔ حيات که همراه آورده بودند بخورد. صدائى شنيد که مى‌گفت: 'سلام من به تو اى اسکندر ذواالقرنين. آب حيات مبارک باد.' اسکندر خوب نگاه کرد ديد يک جوجه تيغى است که اين حرف را مى‌زند. جوجه تيغى گفت: من هم از آب حيات نوشيده‌ام و به اين شکل درآمده‌ام. عمرم جاودانه است ولى به اين‌صورت که مى‌بيني. اسکندر از خوردن آب حيات پشيمان شد و دستور داد آب حياتى که به‌دنبال خود آورده بودند پاى درخت‌هاى مرکبات و نخل و کاج بريزند. 'از آن به‌بعد اين درختان با زحمات اسکندر به سبزى جاودانه رسيده‌اند.'
- اسکندر و آب حيات- قصه‌هاى ايرانى
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥الاغ آوازه‌خوان و شتر رقاص♥
صاحب شترى که زخمى شده بود، آن‌را در جزيره‌اى رها کرد. خرى هم به اين سرنوشت دچار شد. شتر و خر مدتى خوردند و خوابيدند و سالم و چاق شدند. شبى قافله‌اى از آنجا عبور مى‌کرد. خر صداى زنگ قافله را شنيد و شروع کرد به عرعر خواندن. شتر هرچه گفت: نخوان! الان صداى تو را مى‌شنوند و مارا پيدا مى‌کنند و با خود مى‌برند. خر گفت: من صداى زنگ رفقا را شنيدم. آوازم گرفته است. شتر گفت: نخوان. يک وقت هم نوبت رقص من مى‌شود! خرتوجهى نکرد.صبح، چند نفر که صداى خر را شنيده بودند، از قافله جدا شدند وبه جست‌وجو پرداختند تا خر را پيدا کنند. گشتند و گشتند تا خر و شتر را يافتند و با خود بردند و بار بر پشت آنها گذاشتند. مدتى رفتند. خر خسته شد و نمى‌توانست راه برود. بار خر را برداشتند و بر پشت شتر گذاشتند.رفتند و رفتند تا به رودخانه‌اى رسيدند. خر جلوتر نرفت. هر کار کردند، خر تکان نخورد. تصميم گرفتند خر را بر پشت شتر بگذراند و از رودخانه رد شوند. همين‌کار را کردند. شتر به‌ميان رودخانه که رسيد شروع کرد به لگد پراندن. خر گفت: چه کار مى‌کني؟ شتر گفت: من رقصم گرفته مى‌خواهم برقصم. گفت: اين جا توى رودخانه جاى رقصيدن نيست. شتر گفت: آن‌وقت که گفتم آواز نخوان، گيرمى‌افتيم، تو گفتى که من خواندنم مى‌آيد. حالا من هم رقصم مى‌آيد. خر را انداخت توى رودخانه، بار را هم ساحل رودخانه انداخت و فرار کرد.
- الاغ آوازه خوان و شتر رقاص- قصه‌هاى مشدى گلين خانم
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
مرد

 
♥♥♥♥امتحان رفقا♥♥♥♥
تاجرى بود،يك پسر داشت. اين تاجر روزى ده تومان به پسر مى‌داد.پسر هم پول را خرج سينما و گردش خودش و رفقاش مى‌کرد. روزى تاجر به پسرش گفت: اين ده تومان را که به تو مى‌دهم چه کارش مى‌کني؟ پسر گفت: با رفقا به گردش و سينما مى‌رويم. پدر او را نصيحت کرد که من به تو ده تومان مى‌دهم تا کاسبى کنى و آن‌را زياد کني، کار خوبى نيست که همه را خرج رفقات مى‌کني. اگر من مردم تو گدا مى‌شود. من صد سال از خدا عمر گرفتم و يک رفيق کامل پيدا نکردم، تو با بيست سال سن بيست تا رفيق داري؟ اينها رفيق جيب تو هستند. قرار شد که رفقاى پسر را امتحان کند.تاجر گوسفندى خريد و به قصاب داد سرش را بريد. بعد نعش گوسفند را در عبائى پيچيد و به کول پسر گذاشت. پسر نعش به دوش رفت در خانهٔ يکى از رفقاى صميمى‌اش. در زد. رفيقش آمد. پسر به او گفت: با يک نفردعوايم شد، به او چاقو زدم و او مرد. حالا جنازه‌اش را آورده‌ام اينجا تا فکرى بکنيم. رفيقش گفت: من با مادرم حرفم شده، بهتر است جنازه را به‌جاى ديگرى ببري. پسر رفت در خانهٔ يکى ديگر از رفقايش. او هم بهانه آورد که با زنش دعوايش شده. پسر در خانه هر کدام از رفقايش رفت، بهانه‌اى آوردند و او را به خانه راه ندادند. تاجر به پسرش گفت: 'حالا فهميدى که آنها رفيق نيستند. حالا بيا برويم در خانهٔ اين نصف رفيقى که من دارم. رفتند و در زدند.مرد، دم در آمد.تاجر به او گفت: پسر من يک نفر را کشته و حالا جنازه‌اش را آورده‌ايم تا فکرى بکنيم. مرد عبا را که توى آن، نعش بود از دست پس گرفت و رفت توى زيرزمين خانه‌اش گذاشت، بعد آفتابه را آب کرد و چند قطره خونى را که جلوى در ريخته شده بود، شست. لباس‌هاى پسر تاجر را هم که خونى شده بود، از تنش درآورد وبه زنش گفت که آنها را بشويد. بعد نشست به خوش و بش کردن با تاجر و پسرش. ديد تاجر ناراحت است و از کار پسرش گله مى‌کند. گفت: اگر مى‌خواهى بنشينى و از اين حرف‌ها بزنى برو به خانه‌ات. تاجر گفت: پس جنازه را چه‌کار مى‌کني؟ مرد گفت: تو به آن کارى نداشته باش. اگر شده آن‌را تکه‌تکه کنم و بخورم ازدر خانه بيرونش نمى‌دهم. آو وقت تاجر رو کرد به پسرش و گفت: حالا ديدي؟ تازه من اين مرد را رفيق کامل نمى‌دانم. بعد ماجرا را براى آن مرد تعريف کرد.مرد بلند شد رفت عبا را باز کرد ديد نعش گوسفند است. آن‌را کباب کردند و خوردند.
- امتحان رفقا- قصه‌هاى مشدى گلين خانم
دلم طواف نگاه تو را طلب کرده
تمام روز مرا چشمهات،شب کرده
شعار نيست که بيمارم از تبسم تو
بيا معاينه کن اين وجود تب کرده
♥♥♥♥♥
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

افسانه هاى كهن و داستانهاى شيرين

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA