انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Falling Under | به زیر افتاده


زن

 
فصل نهم:


چهارده ساله شدی. دوست صمیمیت محشره، میتونی بدون اینکه دل و رودت رو بالا بیاری مشروب بخوری، و مامانت فوق لیسانس گرفته. بدون توجه به اینکه حالا دیگه طرفدار حقوق زنان شده. تو این روزها میگی "لعنت" به نظر میرسه که منظورت همینه. ولی آرزو میکنی که ایکاش بابات بیشتر شبیه بابای برنادته بود. بابای برنادته به کارهای مربوط به حیاط رسیدگی میکنه، در پختن غذا کمک میکنه، گلف و تنیس بازی میکنه، و سر میز شام درباره ی وضعیت سیاسی بحث میکنه. بابای برنادته یک هفته رو طی نمی کنه بدون اینکه لباسش رو عوض کنه یا پیش برنادته گریه کنه و بگه چقدر زندگیش افتضاح هست. بابای تو اینطوریه.


اون هرگز نمی دونه که شبهای جمعه کی از راه میرسی. در ابتدا با برنادته، وانمود میکنی که هیچ چیز اشتباه نیست، اما اون با تو به خونش میاد، و این سخت میشه که نسبت بهش بی تفاوت باشی. یکی از عصرهای جمعه که توی پیاده رو بودیم و به طرف خونه ی بابا میرفتیم.


اون گفت: این میتونه آپارتمان اون باشه.


-منظورت چیه؟


-خب، نمی خواهم دلخور بشی، اما ....


-خب ....؟


-اونجا زشت هست.


-ها. درسته. تو فکر میکنی این ....


-اون رو افسرده میکنه.


-من فکر نمی کنم که اون بتونه خونش رر عوض کنه، بی


-کجایی، هنرمند خوش استعداد، من درباره ی جابه جایی حرف نمیزنم.


بابا کلا" ملایم هست و حتی اجازه داده که دیوارهای اتاقت رو به رنگ ارغوانی با ستاره های نقره ای نقاشی کنی.


یکشنبه صبح، وقتی که برنادته دیوارهای آشپزخونه رو به رنگ پرتوهای خورشید، رنگ زرد در آورد. تو آماده میشی که اولین دیوار رو شروع کنی ،بابا بیرون ایستاده و تو رو تماشا میکنه.


گفت:پس تو در کلاس هنر موفقی، من این رو نمی دونستم.


شانه هات رو بالا میندازی.


-من چیزی درباره ی موفقیت نمی دونم، فقط بهش علاقه دارم.


-خب برنادته میگه که تو موفقی. استعدادش رو داری.


من فقط در مقایسه با بقیه خوب به نظر میرسم چون بقیه اون رو آسون میگیرن، بی هم شاملش میشه.


یک قلموی متوسط برمیداری و یک قدم به سمت عقب بر میداری و از دیوار فاصله میگیری. چه نوع منظره ای بابا رو خوشحال میکنه وقتی که اینجا تنهاست؟


-مامانت میدونه؟


-درباره ی کلاس هنر؟


زمین بیسبال خوبه؟ هم. نه.


-نه. درباره ی من، آه، بعضی از وقتها ناامید میشه.


-چی؟ نه. نه، من درباره ی تو چیزی بهش نمیگم.


-اوه، باشه، خوبه.


میگی: بعلاوه، تو خوبی. فقط خسته شدی، مضطربی، درسته؟ منظورم این هست که همه مضطرب میشن.


-اون هم هست؟


میگی: کی؟


جوری میگی انگار نمیدونی که اون منظورش مامان هست. اگر بگی مامان شرایط سختی داره دروغ گفتی. اگر بگی که اون خوبه، این باعث میشه که اون حسادت کنه، تلخ هست، اون رو نابود میکنه. چون خشم این جدال هنوز وجود داره. مامان، بابا رو عذاب میده با کلمات خودش، با تحصیلاتش، و با موفقیت هاش. بطریقی اون به هر چیزی که دست پیدا میکنه یک چیزی از بابا میگیره اون این رو میدونه، بابا هم این رو میدونه. بابا به عقب رفت با اون چشمهای قشنگش، با اون لبخند جذابش وانمود میکنه که بیخیال هست. و اون با تو به مامان صدمه میزنه با این واقعیت که تو دوستش داری. چرا اون از این استفاده میکنه، اون چه جوری میدونه که این تاثیر گذار هست، این یک معماست. اما این مامان رو دیونه میکنه. انگار که عشق و علاقه ی تو یک جور دارایی هست، سلاح هست، عیب هست. مامانت نمی خواهد که بابات رو دوست داشته باشی. اون میدونه که داری جنگ و جدال اونها ادامه داره بعد از ازدواج، بعد از طلاق، بعد از هر برهان و منطقی که میتونی ببینی.


سوال بابا رو نادیده میگیری و تصمیم میگیری که یک ساحل رو به تصویر بکشی. با صبح یکشنبه، اونجا یک آسمون آبی هست، یک خورشید هست، موجها به ساحل میرسن، و شنهای کمرنگ. بد نیست، اما تو تصمیم میگیری که بابا رو هم اضافه کنی، با یک نما از اون، در منظره.


صدا میزنی: بابا ؟


-بله ؟


اون در حالی که در تمیز کردن آشپزخونه به برنادته کمک میکنه جوابت رو میده.


-بیا اینجا بهت نیاز دارم تا مدل پاهات رو بکشم.


وقتی که وارد میشه میخنده. آهسته روی دیوار، پاهای بابا رو به اضافه ی قسمت پایین یک صندلی راحتی رو اضافه میکنی،اینطوری به نظر میرسه که اون اونجاست توی ساحل. با فکری دوباره، پاهای خودت رو هم اضافه میکنی، روی صندلی کنار اون. و بعد .... شاید دختری با لباس شنا؟ اون خوشش میاد؟ اون خوشش میاداما نه، جلف هست تو اسمش رو میزاری توی ساحل با بابا.


چند قدم به عقب میری. که چشم انداز رو ببینی. اواو. ساحل و آب خوب به نظر میرسه .... اما پاهای روی صندلی .... اونها مثل پا توی جعبه های راه راه به نظر میرسن که از شن ها اومده بیرون. بیشتر شبیه توی ساحل با پاهای بریده هست. تو میتونی پاهای مامان رو هم به اونجا اضافه کنی و اسمش رو بزاری خانواده ای از پاها.


برنادته گفت: بذار ببینم.


و میاد کنارت می ایسته. سعی میکنه جلوی خندش رو بگیره، اما شروع کرد به خندیدین و بعد تبدیل شد به قهقه و بعد بابا به سرعت وارد شد و انقدر خندید که نشست کف زمین.


تو با صدای بلند میگی: من روی این رو نقاشی میکنم.


فریاد میکشی و با دست میزنی روی پاها.


بابا گفت: حق نداری، من هر دفعه که بهش نگاه میکنم خوشحال میشم.


به هر حال این دلیل خوبی برای نقاشی کشیدن هست. دو هفته بعد برنادته باهات برمیگرده. توی پیاده رو یک کیف زخیم همراهت هست که یک پرده زیبا داخلش هست، تو خودت اون رو دوختی. روی اونها طرح درخت نخل هست.


بابا هنوز به خونه نیومده، وارد خونه میشی، پرده ها رو وصل میکنی، و کارت رو تحسین میکنی. بعد یکی به در میزنه. همینطور که به سمت در میری میگی:


-بابا؟ کلیدات رو یادت رفته ؟


بابا پشت در نیست، بلکه صاحب خونش اونجاست، چاک.


-سلام، چاک، چه خبر ؟


-متاسفم، کوچولو، اما دیدم که اومدی داخل و خواستم بهت بگم که، احتمالا" پدرت امشب نمیاد خونه.


-چرا؟


-اون، آه ....


اون با بیقراری پاهاش رو حرکت میده و دستش رو به میون موهاش میبره.


-اون چی؟


-کوچولو اون توی زندانه.


چارچوب در دور سرت میچرخه، اما تو با دستت اون رو میگیری.


چاک گفت: هی، چیز مهمی نیست.


-فقط یکی دیگه از شلوغ کاریهای مستی بود.


برنادته میاد کنارت میاسته و دستش رو روی بازوت میزاره.


پرسید: اون کجاست ؟


گفتم که، اون بازداشت شده. از بعد از ظهر ببین، اون می خواست که توی راهرو خرابکاری کنه. اون نمیتونه چنین رفتاری داشته باشه، به همین دلیل من زنگ زدم به پلیس.


-وای خدای من.کجا .... ما باید ....


برنادته گفت: چی. بازداشتگاه. اونها اون رو بردن اونجا ؟!


چاک جوابش رو داد. اونم در رو توی صورتش بست.


گفت:حالت خوبه؟


-لعنتی


-خوب نیستم، خوب نیستم، خوب نیستم!


-بابام نمیتونه توی زندان بمونه.


-میدونم. بیا بریم بیاریمش.


-بی، نیازی نیست که تو بیای


گفت:میشه ساکت بشی، بیا بریم.


خودم رو انداختم روی یکی از صندلی های کافی شاپ مرکز شهر و منتظر موندم تا سرم که گیج میرفت آروم شه. برنادته روبروم نشست.


گفت:مرسی از اینکه طفره میری.


-ببخشید کنترل همه چیز از دستم خارج شد.


من گذاشتم برنادته من رو متقاعد کنه که امروز عصر در اجتماع حقوق بشر شرکت کنم. وقتی که زنگ زد، من توی اتاق کارم بودم و به اطرافم خیره شده بودم، بخاطر خاطراتی که با اریک داشتم آشفته بودم ،و اتفاقاتی که اون روز عصر با هوگو برام پیش اومده بود آشفته ترم کرده بود.اگر صدها نفر یکصدا با هم جیغ بکشن چیز بی مقداری به حساب میاد در مقایسه با سر در آوردن از زندگی شخصی من. اما این ایده ی بدی بود. برنادته و من از هم جدا شدیم و من توی اون شلوغی تا حد مرگ پیش رفتم. برنادته پیدام کرد، بازومو گرفت و من رو از اونجا کشید بیرون، اما من خیلی داغون بودم. فکر میکردم سرم داره منفجر میشه.


گفتم:هی، اشکالی نداره.


و کمی از شیر گرم رو خوردم. امروز نباید بیشتر از این کافئین بخورم. شاید باید مغزم رو جراحی کنم.


-من تجربه های نزدیک به مرگ رو دوست دارم. من رو سرزنده نگه میداره.


گفت: ها، واقعا"، ازت ممنونم. میدونم که یک کم توی شلوغی اذیت میشی.


-خوب میشم.


گفت: پس .... چطوری؟ چه خبر؟


این معمولا" یک سوال احمقانه هست و ما هر دومون این رو می دونیم، اما اون باز هم به پرسیدن ادامه میده. با این وجود امروز، میدونم که از کجا باید شروع کنم. اریک یک موضوع غیر ممکنه و من هنوز آمادگی ندارم درباره ی هوگو حرف بزنم.


گفتم: مثل همیشه.


به موقع مسیر صحبت رو عوض کردم.


-تو؟ چه خبر از اون زن که دیدی؟


برنادته می خواست جواب بده، که یک چیزی یا یک کسی پشت سرم نظرش رو جلب کرد. و زمزمه کرد: خدای من !


-چیه ؟


-آروم برگرد عقب، به من بگو اون کیه، که اونجا ایستاده.


سعی کردم که عادی رفتار کنم، و همون کاری رو انجام بدم که اون گفته بود. وای خدای من. سرمو برگردوندم.


برنادته گفت: همونی هست که من فکر میکنم؟ اون فیت هست ؟


گفتم: فکر کنم


و از روی صندلی خودم رو پایین تر کشیدم.


پرسید: چه جوری به نظر میرسم؟


و شروع کرد به رژلب زدن.


-چی؟ تو که نمی واهی بری به ....


-شوخیت گرفته؟ همیشه امیدوار بودم که فیت رو ببینم از زمان، خب، از دوران دبیرستان. موهام چطوره ؟


-خوبه، اما بی ....


اون بلند شد و ژاکتش رو صاف کرد.


گفت: من رفتم، دعا کن خوش شانس باشم.


نکردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دهم:


مترو صدای گوش خراشی رو ایجاد میکنه و تو حتی گوشهات رو نمی گیری.


از برنادته میپرسی: تا حالا زندان رو دیدی؟


گفت: توی تلویزیون


-مثل من


توی بازداشتگاه بعد از اینکه از پیش یک نفر میری سراغ یکی دیگه، بالاخره بهت اجازه میدن که بابا رو ببینی، اما تا وقتی که جریمه رو پرداخت نکنی نمیتونه بیاد بیرون. برای مست شدن و خرابکاری کردن پول زیادی به نظر میرسه. تو برنادته کیف پولتون رو خالی میکنید، اما فقط 15 دلار دارین.


تو میگی: خوب این موقعیت خوبی هست تا پول جیبی بیشتری تقاضا کنم.


و برنادته دهنش رو پنهان میکنه تا خندیدنش رو مخفی کنه.


گفت: تو دیوونه ای


اون منتظرته و تو سریع میری داخل. درها به روت باز میشن و بعد از اینکه عبور میکنی پشت سرت قفل میشن. بابا وقتی تو رو می بینه گریه میکنه.


گفت: اوه. عزیز دلم، متاسفم، به من قول بده که فراموش میکنی چنین اتفاقی افتاده .


-سعی میکنم.


-خواهش میکنم؟


در اینجور مواقع بزرگترها ازت انتظار دارن همه چیز رو از ذهنت پاک کنی بدون اینکه روی تو تاثیری داشته باشه، واقعا" احمقانست.


-مطمئن باش، بابا، قول میدم.


گفت:خواهش میکنم به مامانت چیزی نگو.


و با اون چشمهای درشت بهت خیره میشه.


-معلومه که نمیگم.


اون سرش رو به سمت جلو و عقب حرکت میده و ناله میکنه. ظاهرا" اون هنوز مسته، چه صحنه رقت انگیزی.


-بابا، من پول کافی برای پرداخت جریمه ندارم و نمیدونم چه جوری بیارمت بیرون.


گفت: اشکالی نداره، من با یکی از دوستهام تماس گرفتم و اون صبح میاد اینجا. به هر حال اونها آزادم میکنن. اما باید تا فردا صبر کنم.


-اما .... میتونی اینجا بمونی ؟


-آره، آره. برای مابقی آخر هفته برو خونه ی برنادته، باشه ؟


-باشه.


صورتش رو در هم میکشه و دستت رو توی دستش میگیره.


-متاسفم، من برات پدر بدی بودم. من پدر خیلی بدی بودم.


-نه اینطور نیست، تو خوبی.


خیلی از پدرها هستن که بخاطر مست بودن توی زندان هستن ! نگران نباش !


نگهبان آمد که بهت بگه وقتت تموم شده .


گفت: دوست دارم.


- منم دوست دارم بابا


-هیچوقت از دوست داشتنم دست نکش. خواهش می کنم.


اگر بتونی. شاید بهتر باشه اگر بتونی. در واقع، خیلی بهتره اگر کلا" خانواده ای نداشته باشی. با این فکر احساس میکنی که یک خنجر رو فرو میکنن توی دلت. از خودت خجالت میکشی. به اتاق انتظار و پیش برنادته بر میگردی. وقتی که اون میاسته که حالش رو از تو بپرسه یک بغض بزرگ توی گلوت گره میخره که نمی تونی اون رو فرو بدی.


میگی: مست بود، ترحم برانگیز. همونطور که انتظار میرفت.


-و تو ؟


-خب الان ساعت 9 جمعه شب هست و بقیه ی بچه ها الان دارن فیلم می بینن، به مهمونی میرن، یا دارن تکالیفشون رو انجام میدن. و من اینجام.


گفت: آره


دستش رو دور شونه هات حلقه میکنه و نوازشت میکنه. تو خسته ای، داغونی، بی تجربه ای.


میگی: احساس میکنم پیر شدم.


گفت: میدونم


خانواده ی برنادته عالین، اما تو دوست نداری توضیح بدی که چرا این موقع شب زمانی که باید خونه ی بابات باشی اونجایی. وقتی که توی اتاق نشیمنی و داری وسایلت رو جمع میکنی که به خونشون بری ، به نظر میرسه که برنادته ذهنت رو می خوانه.


-چرا اینجا نمونیم ؟


تو هم با سر تایید میکنی.


-توی فریزر ودکا هست.


اون پوزخند میزنه.


-همین الان.


شب خوبی برای مشروب خوردن هست. برنادته خیلی عاقل و شیرینه و میدونه که نباید کنجکاوی کنه. میدونه که تو دوست نداری همه چیز رو بریزی بیرون . این که همه چیز رو بریزی بیرون احمقانه هست. تو میتونی گریه کنی و فریاد بکشی و خودت رو خالی کنی. اما باز هم خالی نمیشی.


ودکا و آب پرتقال. سیگار. پات رو بالای میله ها میذاری و اونها رو تاب میدی. برنادته دودها رو که شبیه حلقه هستن فوت میکنه و تو به آسمون نگاه میکنی.


میگی: ستاره ای نیست.


گفت: شهر خیلی روشنه.


-یک چیزی درباره ی .... نمی دونم، توی کلاس علوم گفتن مگه نه؟


-نمی دونم، اهمیتی نداره.


-نه، نداره.


خوبی به آهستگی توی بدنت جریان داره. احساس کرختی میکنی. آخرین لیوان رو روی زمین میذاری. برنادته به پشت میخوابه و تو هم همراهیش میکنی. همه چیز شروع میکنه به چرخیدن.


گفت: وها ....


-آره


گفت:خب، حداقل در طراحی پرده کارمون خوبه.


-پارچه ها رو حروم کردیم.


-نه


-بجاش باید پرده های زندان رو درست میکردیم.


و میخندی حتی زمانیکه احساس میکنی دوباره داری درد میکشی.


-و به جای طرح ساحل روی دیوار، باید یک چیز دیگه میکشیدم.


برنادته ناله میکنه. به الکل بیشتری نیاز داری، چون دیگه اثری نداره، اثرش از بین رفته.


میگی: بیا


و می ایستی. وقتی میری داخل چشمت میخوره به قوطی رنگ.


-بی !


گفت: ششش، آروم تر.


و به دیوار تکیه داد.


-چیه ؟


-من فکر میکنم اونجا هنوز کمی .... اون چه رنگیه ؟


و بهش اشاره میکنی.


-ارغوانی


-آره. هنوز کمی از رنگ ارغوانی هست.


این جالبه، این خیلی جالبه. خیلی مضحک هست. قلم رو پیدا میکنی برنادته کنارت تلو تلو میخوره. قلم رو توی قوطی رنگ فرو میکنی.


گفت: صبر ک، تو در حقیقت نباید .... دیوار رو خراب نکنی، این نباید ....


میگی: ششش، نگران نباش.


و به سمت در ورودی میری.


گفت: باشه.


و سر خورد و بعد خودش رو گرفت.


میگی: الکلی


روی دیوار کنار در مینویسی : g

و چند قدم بعد :g


و توی اتاق نشیمن:g


برنادته گفت: اوووه


روی در دستشویی:g


هاه، هاه، هاه، لعنتی. و بعد ..... توی دستشویی ..... از زندان بیا بیرون.


عالیه. در حالی که قلم رو توی دستت گرفتی ایستادی و میخندی. برنادته نمیخنده.


-چیه؟ خیلی باحاله!


گفت: آره، اما شاید خیلی ..... خیلی زیاده ؟


و این هم خیلی جالبه. این جالبه عالیه چون تو ترجیح میدی که بخندی و بعد گریه کنی. اون فقط بهت نگاه میکنه. دوباره خندت میگیره. اما این بیشتر شبیه فریاده. خیلی بلنده. خیلی بلنده و همه چیز خیلی کوچیکه .....


میگی: مغزم تعطیله، تعطیل.


گفت: من هم همینطور.


-به هر حال لعنت بهش. اما من خوبم، خوبم، خوبم، همیشه خوبم. کار من خوب بودنه.


-ششش، میدونم.


اشک از چشمهات فرو میریزه. برنادته اینجاست.


برنادته گفت: به من تکیه بده.


و بعد صدای کلید رو توی در میشنوی. اوووووه. و بعد میبینی که برنادته روی زمین کنار مبل نشسته.


گقت: وای خدای من.


-گندش بزنن ..... اومد خونه.


میشینی روی مبل. بابا با یک زن که شلوارک پوشیده و موهای بلوند داره وارد خونه میشه. اون اول تو رو میبینه و دستش رو روی بازوی بابا میزاره.


-هنری؟

-اوه. سلام. عزیزدلم، برنادته.




تو و برنادته یک صدا میگین "سلام"


-من فکر کردم.... مگر قرار نبود تو و برنادتهتوی خونه ی برنادته بمونید ؟


تو میگی: ام ....


برنادته گفت: دیر وقت بود و ما .... برای شما نگران بودیم.


بابا شما رو به دوستش معرفی میکنه، اما تو بلافاصله اسمش رو فراموش میکنی. همه سعی میکنن که خوب رفتار کنن، اما تو بوی الکل میدی و بابا شب رو توی زندان گذرونده. چه خانواده ی خوبی.


تو از اون خانم میپرسی: پس تو جریمه رو پرداخت کردی ؟

-بله




-مرسی. تو باید دوست خوبی باشی.


اون این پا و اون پا میکنه.


-خب، ما، ام، با هم کار میکنیم.


به معنای واقعی تو رو میپیچونه.


تو میگی: اها


-هنری، من باید برم و تو رو.....


بابا گفت: باشه، باشه.


اون رفت و بابا در رو پشت سرش بست. و تازه وقتی که اون در دستشویی رو پشت سرش میبنده تو همه چیز رو یادت میاد.


برنادته با ناله گفت: وای نه. وای لعنتی.


صدای در دستشویی رو میشنوی و بعد اون برگشت و جلوت ایستاد. به سختی به چشماش نگاه میکنی .


گفت: اون چیه؟


و با دست به راهرو اشاره میکنه.


میگی: هیچ چی.


-هیچ چی ؟


-فقط .... یک شوخی بود.


-شوخی


-من فقط گیج بودم، بابا ما مشروب خوردیم و .....


میتونی ببینی که چونش میلرزه و شونه هاش خمیده میشه. تو دیگه حرف نمیزنی. احساس میکنی که برنادته کنارته، تند تند نفس میکشه.


گفت: خب، تو هم مثل مادرتی اینطور نیست ؟


چشمات رو میبندی و آب دهانت رو فرو میدی.


-متاسفم، منظوری نداشتم.


گفت: خیلی دیره، خیلی دیره.


دو قدم برداشت و روی صندلی نشست. این بدترین دقایقی بود که داشتم. بابات، چیزی اهمیت نداره، اون بابایی هست که تو دوستش داری، بابایی هست که بهش احتیاج داری، بابایی که هرگز دوست نداری صدمه ببینه .... رنج بکشه، کوچیک بشه، اون توسط تو آسیب دیده. به گریه افتاده، زخمی شده، با تو خاموش شده، از تو ضربه خورده، میلرزه، قلبش بخاطر تو شکسته.

خواهش میکنم، خواهش میکنم، اینو بزرگش نکن.
اما این چیز خیلی بزرگیه.
تو یک آشغالی.

-بابایی


دستت رو به طرف شونهاش میبری اما اون خودش رو کنار میکشه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل یازدهم:


من همیشه در عجب بودم که چه اتفاقی برای فیت افتاد بعد از اینکه با رسوایی دبیرستانمون رو ترک کرد، اما افکارم هیچوقت شامل اشتیاق برای صرف قهوه با اون نمیشد. برنادته و من خودمون رو به فیت رسوندیم انگار که تا به حال ما سه نفر برای هم بهترین دوستان بودیم . چیزی که به یاد میارم قلب شکسته ی برنادته هست، بدترین دعوایی بود که با هم داشتیم، تقصیر فیت بود دوران بدی بود.


درسته، اون هنوز هم عالی به نظر میرسه، موهای زرد رنگی که لخت و مرتب هستند، چشمهای درشت قهوه ای و مژه های بلندش و لباسهاش شال کشمیری یاسی رنگ، شلوار مشکی، بوتهای چرم که قدیمی اما شیک هستن.


برنادته به فیت گفت: خب، سودی نداره، این قابل تحسین هست. تو خوشت میاد؟


فیت تایید کرد.


-ما هیچوقت به اندازه ی کافی درآمد نداریم ،مطمئنا"، اما کسایی که من باهاشون کار میکنم شگفت انگیزن. خانوادت چطورن؟


برنادته قرمز شد: خوبن.


-برادرهات هنوز باهات سر و کله میزنن؟


-اوه، چند سال پیش حال مارتین رو گرفتم، و مارتین این روزها باوقار تر از اونی هست که سر به سرم بذاره. باورم نمیشه که هنوز یادته.


-خوب


به پایین و دوباره به بالا نگاه کرد.


-تو همیشه بدنت کبودی داشت


باشه، واوووو، یکدفعه شاید بهتر باشه اگر من اینجا نباشم. عذر خواهی کردم و به دستشویی رفتم، جایی که برای چند دقیقه مخفی شدم. تظاهرات، مکان پر از داد بیداد، و حالا فیت انگلیسی این روزها واقعا" دارن منو میکشن.


وقتی که برگشتم سر میز بهش گفتم: بی من باید برم خونه.


اون طوری نگاهم کرد انگار فراموش کرده من کی هستم.


-اوه، آره،متاسفم.


بیرون توی پیاده رو ما هردو به فیت دست دادیم.


-خیلی خوشحال شدم از اینکه شما دوتا رو دیدم... جدی، جدی خوشحال شدم.


گفتم: امم


برنادته گفت: دقیقا"


-آره


نرفت


-تو گفتی که توی یوکلید زندگی میکنی؟


صورت برنادته درخشید گفت:303 A


-عالیه، عالیه. خوب، شاید بعدا" .... اون اطراف دیدمت.


برنادته گفت: شاید. خداحافظ، فیت.


و دور شد. چند بلوک بالاتر، برنادته گفت: تو فکر میکنی زنگ بزنه؟


-تو شمارت رو بهش دادی؟


-نه


-تو فکر میکنی که اون دقیقا" آدرست رو به یاد بیاره؟


-فیت حافظه ی خوبی برای اعداد داره.


-بی فکر نکنم .... من مطمئن نیستم که این .... برات خوب باشه.


برنادته به این حرف من با دهان بسته خندید، و ما به راه رفتن ادامه دادیم. احساس خوبی نداشتم. حالت تهوع داشتم، شقیقه هام ضربان گرفته بودن، و احساس کردم که یک اتفاق بدی می خواهد بیفته، توی گوشهام، توی سرم صدای تپش قلبم رو می شنیدم. به اطرافم نگاه کردم. یکی از دوستهای قدیمی برنادته ممکن بود از هرجا سر برسه و به قصد انتقام به اون آسیب برسونه، یک سگ هار یا راکون ممکن بود که به ما حمله کنه. ما روبروی شاپو بودیم وقتی که یکدفعه من دیگه نتونستم از این جلوتر برم. حالت حمله ی قلبی بهم دست داد، یک ضربه. من باید بشینم، اما هیچ نیمکتی نیست و زمین خیلی کثیفه. آب، آلودگی .... من دیگه هرگز خونم رو ترک نمیکنم.


هوگو فردا شب فکر میکنه که من منتظرش گذاشتم و از من نا امید میشه، مردم فکر میکنن که نقاشی هام مزخرف هست و دیگه اونها رو نمیخرن، سال من رو اخراج اخراج میکنه و من خونم رو از دست میدم، و باید به اجبار اونجا رو تخلیه کنم، همه چیز تموم شده، و من توی پارک زندگی میکنم تا زمانی که برنادته پیدام کنه و اون موقع من خیلی بیمارم . بیماری سل، سوء تغذیه .....


-مارا !


چشمام رو دوبار باز و بسته کردم و دیدم برنادته در حالی که دستاش رو روی شونه هام گذاشته روبروم ایستاده. درسته. من توی خیابان کلیسا هستم در یکی از روزهای سرد فصل پاییز. اشک توی چشمام حلقه زده بود و میلرزیدم.


-مارا ؟


-هان. آه، چی شده ؟


-چی شده ؟ چی شده! چه اتفاقی افتاد؟ ما داشتیم با هم حرف میزدیم که تو یکدفعه رفتی. تو وسط پیاده رو ایستاده بودی.


-من خوبم، چیزی نشده. من، آه، خسته ام.


-و این باعث شده که گریه کنی؟


دستش رو دور کمرم حلقه کرد و دوباره هر دومون رو به سمت جلو حرکت داد.


-فکر کنم فقط یک کم دست پاچه شدم.


-اما الان خوبی ؟


گفتم: خوبم، مثل همیشه خوبم.


اون از آسودگی آه کشید.


گفت: باشه


و من رو به خودش فشرد.


-پس در این صورت تو رو ببریم خونه.


-مرسی


-متاسفم، بعضی از وقتها فراموش میکنم که تو حساسی.


-اشکالی نداره، من خوبم.


-گوش کن خوش تیپ، تو خیلی من رو ترسوندی.


گفتم: خواهش میکنم من رو خوش تیپ صدا نکن، چون این من رو میترسونه.


معمولا" یک روز بودن توی تخت چیز مهمی نیست.


من میتونم اینجا مخفی بشم تا زمانی که دنیا دوباره امن بشه. اما امشب هوگو منتظرم هست و من نمی تونم از سر جام بلند بشم، نمی تونم کاری انجام بدم. دست پاچه ام، خسته ام، عصبی هستم. از این متنفرم، از خودم بخاطر این متنفرم.


و آیا من شمارش رو دارم که بتونم زنگ بزنم و قرار رو لغو کنم ؟ حتی شمارش رو دارم؟ نه، چون پارانوید هستم، یک احمق مضحک هستم.


آه کشیدم. شکست اجتناب ناپذیراست. همین جا دراز میکشم و به سقف خیره میشم، به دستشویی میرم، به دقایق و ساعت ها خیره میشم که میگذرن همانطور که شانس من برای عشق سپری میشه. فکر و خیالم به سمت بدترین قسمت سناریو کشیده میشه، اما ممکنه من همین الان هم به اونجا رسیده باشم.


خداحافظ هوگو.


پتو رو به سمت بالا میکشم تا جایی که به زیر چونم میرسه. ملافه ها گرم و نرم هستن ،خیلی نرم هست، اما من راحت نیستم، و هر ثانیه که میگذره، احساس بدتری پیدا میکنم. اون الان اونجاست، و پشت میز همیشگی کنار پنجره ی جلویی منتظر هست، احتمالا" الان سودا سفارش داده، اونجا نشسته و به حباب هایی که از پشت تیکه های یخ بالا میان و توی هوا از هم میپاشن خیره شده، هرچقدر که اون بیشتر منتظر میمونه حباب ها آرومتر حرکت میکنن، تا زمانی که بالاخره از بین میرن، نوشیدنی صاف میشه، و عصر به پایان میرسه. اون اونجاست، اون اونجاست، بدون من.


چند لحظه صبر کن ..... اون اونجاست.


سریع از سر جام بلند شدم، قسمت بالایی بدنم رو در معرض هوای خنک اتاق خواب قرار دادم، فامیلش رو نمیدونم یا شمارش رو ندارم، اما سلام؟!


شاپو یک مغازه هست، و مغازه تلفن داره، دستم رو به سمت میز کناری دراز کردم و گوشی رو برداشتم.


زیاد فکر نکن، ماراش، دربارش فکر نکن، فقط ....


شماره 411 رو گرفتم.


حتی نیاز نبود که تختم رو ترک کنم.


وقتیکه شماره شاپو رو گرفتم تمام وجودم رو هیجان در بر گرفته بود، صدای بوق ها رو شمردم تا این که تلفن رو برداشتن، و از متصدی بار خواهش کردم که تنها مرد توی بار رو پیدا کنه و از ازش بخواهد که بیاد پای تلفن.


بهش گفتم: درباره ی مرگ و زندگیه.


اون گوشی رو روی میز گذاشت و من به منتظر شدم، و بعد صدای فریاد رو بین سر و صدای بار شنیدم، صدای خنده ای توی گوشم پیچید، و اون اونجا بود.


با صدای بلند گفت: مارا؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
گفتم: آره! سلام!


-نمی تونم صدات رو بشنوم، کنار بلندگو هستم.


-آره، آره، هوگو، خودمم


-وای خدای من!من فکر کردم شاید ..... چی شده؟تو کجایی؟


-خونه. من امم، حالم خوب نیست


-صبر کن، خیلی بده، اگر بهت شمارم رو بدم دو دقیقه ی دیگه به من زنگ میزنی تا بتونم از اینجا برم بیرون؟


-آره


-خودکار داری؟


-آره


اون شمارش رو با صدای بلند گفت و من اونها رو پشت قبض برق نوشتم


گفتم: باشه بهت زنگ میزنم، خداحافظ .


گفت: صبر کن


-چیه؟


-قول میدی که زنگ بزنی؟


-آره


-چون اگر غیر از این باشه خودم رو میکشم.


خندیدم، اما اون حق داره که فکر کنه من زیر قولم میزنم.


گفت: تو هم شمارت رو به من میدی؟


-باشه


میتونستم بهش شماره ی پیتزا پیتزا رو بدم، اما این کارو نکردم . هر دو قطع کردیم و من شروع کردم به شمردن . قبل از اینکه به عدد 16 برسم تلفن زنگ زد.


وقتی گوشی رو برداشتم گفتم: چه خوش قول!


-این همون خانم فراری هست که مثلا" من باهاش قرار نمیذاشتم.


-آره


-اون اونجا نیست؟


-چه بامزه


-سلام


-سلام


گفت:خب، چی شده؟


گفتم: یه جورایی مریضم، از دیروز تا حالا توی تخت بودم.


-بیماریت واگیردار هست؟


-اممم ....


بهش بگم؟ شاید باید سعی کنم و براش توضیح بدم.


دقیقا". هوگو، در هر صورت، بعضی از وقتها بدون اینکه قاطی کنم نمیتونم توی خیابون راه برم و گاهی اوقات خیلی دست پاچه میشم و صبح نمیتونم از تخت بیام بیرون، بعد از اینکه اونشب تو رو دیدم، حتی زمانی که فکر میکردم واقعا" ازت خوشم اومده، رفتم و با معشوقه ی احمقم رابطه برقرار کردم کسی که یک دفعه داره عجیب و غریب رفتار میکنه، دیگه چه مشکلی دارم .... آره، این جواب میده.


گفتم: نه، واگیردار نیست.


-میگرن یا چیزی شبیه این هست؟


-تقریبا". بیشتر شبیه سردرد عصبی هست.


این به حقیقت نزدیکه، درسته؟


گفت: این خیلی بده.


-آره


-به نظر میرسه که به گرما و محبت نیاز داری.


-اینطور فکر میکنی ؟


گفت: فکر کنم، نظرت چیه که من بیام اونجا؟


مثل احمق ها گفتم: اونجا؟


-اینجا؟


میان خنده هاش با صدی بلند گفت:خب، آره، اونجا.


-اوه، اممم.


-آدرست چیه ؟


-نه، نه. ندارم .... نمیتونی ....


گفت: با خودم سودای رژیمی میارم.


-این ....


-و غذای گرم.


اشتهام، تحریک شد،شکمم صدای بلند و کوتاهی داد. تسلیم شدم و آدرسم رو دادم.


لعنتی.


کی به كافئين نیاز داره؟ کی به درمان نیاز داره؟ یک مرد رو به خونت دعوت کنی در حالی که دندونهات کثیفه و یک لباس خواب تیره ، کثیف و نشسته رو به تن داری. بلند شدم!


دوش گرفتم، موهام رو با حوله خشک کردم، لباس پوشیدم، و نزدیک بود که دندونهام رو با کرم صورت بشورم.


خونه بوی نا گرفته بود، مثل آدمهای مریض.


پنجره ها باز شدن،شمع ها روشن شدن ...


اما حالا خیلی رمانتیک شده، چیزی که من مطمئنا" آمادگیش رو ندارم. به علاوه من و هوگو حتی یک بوسه هم نداشتیم یا رسما" با هم یک قرار ملاقات نداشتیم و من حتما" باید درباره ی اریک یک کاری بکنم قبل از اینکه همه چیز از این خرابتر بشه، مثلا" دیگه باهاش رابطه نداشته باشم. شمع ها رفت بیرون، هوا تهویه شد، لعنتی!


دینگ دانگ.


من برای این آمادگی ندارم.


میتونم از در عقبی فرار کنم. چی پیش خودم فکر کردم؟ چه بر سر محتاط بودنم اومد؟ آهسته گرفتمش ؟


اوه، نه، من نه! روزهای مقاومت و بعد در طول یک هفته من اون رو توی خونم دارم.


اه، اه،اههههههه


دینگ دانگ.


با پاهای بازندم رو به سمت در حرکت کردم، تو یک بدبخت احمقی. یک مرد نازنین اون بیرونه. اون با خودش غذا داره، راست، چپ، راست، چپ. ناگهان انگشتهام حرکت کردن. دستم به سمت دستگیره رفت. چرخش، کشیدن.


قبل از این که فرصت کنه دهانش رو باز کنه گفتم: من آمادگی داشتن بچه رو ندارم.


گفت: ناکی (یک نوع غذای ایتالیایی) چطور؟


-چی؟


-آمادگی داشتن ناکی رو داری؟


-اوه


از جلوی در کنار رفتم و گذاشتم که وارد راهرو بشه.


گفت: مطمئن نیستم دیگه چی توی ذهنت داری.


و به من خیره شد. کیسه ی غذا رو ازش گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم.


گفتم: من رو نادیده بگیر، من عجیب و غریبم.


-حالت چطوره ؟


-بهترم


گفت: خوبه


و من رو دنبال کرد.


-میتونم خونه رو ببینم؟


به منظره ی اتاق خوابم فکر کردم.


گفتم: امروز نه. کمکم کن که غذا رو باز کنیم و بعد توی اتاق جلویی میخوریم.


کنار من جلوی میز ایستاد شکمم صدا داد و ما هردو خندیدیم. در اپتدا غذا خوردن ناراحت کننده بود. من فراموش کرده بودم که یک موسیقی بزارم، بنابراین تنها صدایی که شنیده میشد صدای جویدن و فرو دادن غذا بود. اما غذا بوی خوبی میداد و من از دیروز چیزی نخورده بودم، پس با خودم گفتم که تمومش کنم.


غذا خوردم و گرما تمامی وجودم رو در بر گرفت. اهه. وقتی که غذا خوردنمون تمام شد، ظرف غذا رو کنار گذاشتیم و هر کدوم یک سمت مبل قرار گرفتیم و پاهامون رو بالا گذاشتیم.


گفتم: خب، تو درباره ی خانواده ی من شنیدی، تو چطور؟


گفت: من خانواده ی خوبی دارم


و بیشتر توی مبل فرو رفت.


-برادر و خواهر دارم فکر کنم قبلا" دربارشون گفته بودم.


-آره، گفتی که برادرت خیلی .... اهل رقابت هست.


-دقیقا". با وجوداین، آدم بدی نیست. من طاقت این رو ندارم. اگرچه خواهرم عالیه. ما همیشه با هم رابطه ی نزدیکی داریم.


-و پدر و مادرت ؟ اونها با هم زندگی میکنن؟


اون با سر تایید کرد.


-خوشبخت هستن ؟


-فکر کنم. گاهی اوقات با هم دعوا میکنن اما باعث خنده ی همدیگه هم میشن. مادر دوست داره که بدی ها رو از پدرم دور کنهو اون هیچوقت اهمیتی نمیده. اونها اونجا دوستهای زیادی دارن، میدونی، شام و مهمونی و اینجور چیزا.


-واووو، زندگیت عادی به نظر میرسه.


اون خودش رو عقب کشید.


-نه، این خوبه. این مطلوبه.


بهش اطمینان دادم.


-و میدونی، به نظر میرسه که خیلی .... شلوغ هست. در مقایسه با تک فرزند بودن، من اینطور فکر میکنم.


گفت: من شنیدم که تک فرزندها روابط قویی با خانوادشون دارن، خوب یا بد.


گفتم: هاه


-به نظر میرسه که درباره ی تو همینطوره.


-همینطوره. به علاوه ی طلاق، اخلاق، کشمکش .... اعتیاد. آره، این قوی هست. خرجی و رنجش.


اون خندید.


گفتم: اما این کسل کننده هست. بیا درباره ی یک چیز دیگه حرف بزنیم.


-مثلا" چی؟


-اممم


پاهامون به هم خورد.


هوگو پرسید: اینجا همون زمانی نیست که ازم میخواهیباهات رابطه داشت باشم؟


سعی کردم بخندم اما شبیهش نبود و بیشتر شبیه نفسهای بریده بریده بود.


گفتم: نه.


-چرا نه؟


-چون که.


گفت: بر میگرده به افکار شخصی قدیمیت، برای چی؟


-چون تو الان توی خونه ی منی.


- این برای من به عنوان یک مانع به نظر نمیرسه.


-و چون الان من از تو خوشم میاد.


-تو قبلا" هم از من خوشت میومد.


-شاید.


-پس تو الان از من بیشتر خوشت میاد؟


-شاید.


-و این به این معنی هست که تو دیگه از من نمی خواهی که باهات رابطه داشته باشم؟


اخم کرد.


خندیدم.


-نه


-پس چی؟


گفتم: تو میدونی من واقعا" چی میخواهم؟


گفت: نمیتونم برای شنیدنش صبر کنم.


-موهات


-هاااا ؟


-موهات، این رو میخواهم، دوستشون دارم.


خندید و دستش رو بالا برد که اونها رو بکشه.


پرسید: باید نگران باشم؟ تو من رو اینجا گرفتار کردی تا بتونی برام لالایی بخونی و گیجم کنی تا توی خواب پوست سرم رو بکنی؟


-آره.


-میدونم که یک چیزی درباره ی تو عجیبه.


-اول موهات، و بعد شخصیتت!


گفت: وای بر من، شخصیت ... بهش توجه کرده بودی؟


-تو توانایی اعجاب انگیزی داری، هوگو.


-دوست داری با موهام چیکار کنی. مارا؟


احساس کردم که پوست پشت گردنم دوباره داغ شد. نگاهم رو به پایین دوختم و شونه هام رو بالا انداختم.


-اوه، نمیدونم. فکر کنم فقط دوست دارم که .... کلی از اونها رو توی دستم بگیرم، و اونها رو بین انگشتهام حرکت بدم.


گفت: میتونی


به سمت جلو خم شد، و سرش رو در اختیارم گذاشت. خودم رو به سمت جلو کشیدم. یکی از دستهام رو دراز کردم و لمسش کردم.


موهاش نرم بود. منحصر به فرد بود محکم و مثل ابریشم نرم بود. صورتهامون به هم نزدیک بود و اون چشمهاش رو به چشمام دوخته بود.


گفت: میتونی از هر دو دستت استفاده کنی.


-واقعا"


-اهاااا


اون یکی دستم رو بلند کردم. و هر دو طرف سرش رو توی دستهام گرفتم، انگشتهام رو از هم باز کردم و جستجو کردم. هوگو آه کشید و چشمهاش رو بست.


موهاش بلوند و قهوه ای بود، اما توی مغز هنریم آبی احساس میشد .... آبی مثل آسمون با ابرهای نرم و سفید.


گفت: اممم


زمزمه کردم: پوست سرت ارغوانی هست و موهات آبی دوست داشتنی.


گفت: اممم، چیزی گفتی؟


پشت سرش و گردنش رو ماساژ دادم. اما وضعیتمون .... پاهامون روبروی هم بود .... روبروی هم قرار گرفته بودیم، ناراحت کننده شده بود. پاهام رو حرکت دادم تا بهش نزدیکتر بشم.


چشماش باز شد، و ما چند سانتی متر از هم فاصله داشتیم.


گفت: سلام


-سلام


-اینجا همون جایی هست که از من می خواهی باهات رابطه داشته باشم؟


-نه


گفت: لعنت


-اگرچه اینجا همون جایی هست که ازت می خواهم منو ببوسی.


گفت: اه


و من رو بالا کشید و در آغوش گرفت.


-این امکان پذیر هست من میتونم این کار رو انجام بدم.


دستام هنوز توی موهاش گم شده بود. پاهام رو دورش حلقه کردم. لبهاش داغ بود اون من رو بوسید تا زمانی که سرم به دوران افتاد تا زمانی که از اون هم گذشت. اوه، پسر، من نباید این مرد رو می بوسیدم، من نباید در نفس هام با اون سهیم می شدم یا ضربان قلبش رو احساس میکردم. من نباید اون رو به سمت خودم می و کشیدم و اجازه میدادم تا چیز احمقانه ای رو احساس کنم که مردم به اون میگن عشق.


من نباید عاشق بشم.


چون عشق من رو به زیر میکشه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل دوازدهم:


من با لوکاس هستم. موهاش کم رنگ بود و از چشمهاش چیزی خونده نمی شد، همیشه وقتی کار میکرد همینطور بود. من روی تخت توی آپارتمانمون در خیابان بلمونت بودم. هیچ لباسی به تن نداشتم، دستهام رو روی هم گذاشته بودم، پاهام رو روی هم انداخته بودم، چشمام باز بود.


زیر دستاش، توده ای از خاک رس داشتن شبیه به من شکل میگرفتن. این من هستم، اما نه من. جدا از من،منحصر به فرد بود برای ظرافتش، پر رمز و راز بودنش، و زیباییش.


شست دستش رو حلقه کرد تا قوزک پا رو شکل بده، بعد زانو، بعد ران ....


از خواستن لرزیدم، و بعد به زیباییش حسادت کردم، نیمی از دیگری شکل گرفته بود. او قسمتی از اون رو برش داد تا استخوان ناهموار ران رو نمایان کنه، بعد پشت ظریفش. من تندتر نفس میکشم. اون نگاهم میکنه، این رو می بینه، اما دستهاش هنوز روی اون هست. شاید اون از من بهتره. آره. این چیزی هست که اون بهش نیاز داره، چیزی که خیال میکرد من بودم.


اما شاید اینجا، شاید توی این ساعت من بتونم به اندازه ی کافی بخواهمش تا کاری کنم که بمونه.


آره.


اون شروع کرد به نفس کشیدن و بعد خودش رو به گرمای دستهای بی احساس اون فشرد.


پوستم آتیش میگیره. اسمش رو زمزمه می کنم.


-خواهش میکنم.


گفت: قول میدی؟


آب دهانم رو فرو میدم.


-خواهش می کنم؟


اون رو رها کرد، روبروی من ایستاد، دستش رو دراز کرد.


چشمام رو به چشماش دوخته بودم. باید این کار رو می کردم، باید این کار رو میکردم، یا اون ناپدید می شد. سر انگشتش رو روی آرنجم گذاشت، و من پشت سرش اون رو دیدم. بدنش نرم بود، صورتش آب می شد، فرو می ریخت. اون به من نیاز داره، اون امد.


اما خاک رس پشت سرش شکلی نداشت، سرد بود، و همینطور من. حتی توی رویاهام، من شکست خوردم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سیزدهم:

آرون دیتر پارتی سال رو برگزار میکنه.

هیچ خانواده ای نیست، استخر سرپوشیده و سونا، و DJ ! تمام شب ادامه داره، و کل مدرسه به جز اونهایی که دعوت نشدند اونجا حضور دارند.

برنادته گفت: من میمیرم اگر نتونیم بریم، مارتین میتونه کمی پوشاک برامون تهییه کنه، اما ما باید به مادرهامون بگیم که خونه ی همدیگه می مونیم.

-این یک حقه ی قدیمی نیست؟

-ما باید ریسک کنیم. خیلی بده که این آخر هفته نوبت بابات نیست.

-چون اون از نظر اختیار در حد صفر هست و براش مهم نیست که چه اتفاقی برای من میوفته؟

گفت: درست نیست، مار، درست نیست، خب، شاید قسمت اختیارش درست باشه. هی، حتی فیت هم میره، و اون سخت گیر ترین خانواده ی دنیا رو داره.

-چطور ؟

-اون در حزب یادگیری تمرکز شرکت میکنه.

-اون از اون احمق ها چی یاد گرفته؟

برنادته با صدای بلند نفس کشید.

-این زیبا ترین چیزی نبود که تا به حال گفتی.

-حالا تو چرا ناراحت شدی؟

-بی خیال. هیچ چیز.

این راحته که توی استخر شگفت زده بشی. و چیزهایی که از مارتین گرفتیم عالی هستن. توی سونا حتی احساس بهتری داری، اگرچه باعث میشه که احساس تشنگی کنی. یک نفر آبجو و چیپس با خودش میاره، و تو و برنادته میجوید و می نوشید تا زمانی که به سختی می تونی نفس بکشی.

تو میتونی تمام مولکول ها رو در همه جای هوا احساس کنی. خیلی عالیه.

به برنادته میگی: برای این هست که به استخر میرم! ها هاه! دارم شعر میگم!

برنادت گفت: این درباره ی زمانه!

و به تو نگاه میکنه.

-تو نابغه ای. دوست داری بیای؟

چند نفر در رو باز میکنن و وارد میشن، اوه، این عالیه هوا خیلی دلپذیره. برنادته به تازه واردها نگاه میکنه و در آرامش به تو اشاره میکنه.

-من سردمه. در عرض چی بهش میگن، یک دقیقه، تا یک دقیقه دیگه بر میگردم.

-باشه

-خیلی خوابم میاد، اما هوا خوبه. سرده و روی آب شناوری و هیچ کس مزاحمت نمیشه.... بالاخره یک حس عجیب به دستها و پاهات دست میده.

دمری.

هاهاه.

یک چیزی هست که باید به بی نشون بدی.

بی کجاست .... ؟

سونا

صبر میکنی تا اون دستها و پاهات رو ببینه .....

در سونا رو پیدا میکنی، اما خیلی سنگینه. شونهات رو نزدیکش میبری، و بعد وارد میشی.

گرمه، گرمتر از قبل.

و اون چیه ؟

اوه نه، ننننننننننننننه.

یک چیزی در مورد برنادته اشتباهه. اون گداخته شده، سرخ شده، اون .... چندتاست!

خدای من !

برنادته دو سر داره، چهار بازو داره که در هم پیچیده شدن ....

نه، نه نمی تونه اینطوری باشه.

از سر جاش میپره.

-مارا !

-بی ! چی شده، چی شده ! آیا تو .....

چی _ ؟

وای . لعنت ! اون دست ها و سر دیگه مال اون نیست، اونها به فیت تعلق دارن.

برنادته لباسی به تن نداره، سرت فریاد میکشه:

-تو الان باید توی استخر باشی !

-م_متاسفم

تو اونجا ایستادی و اونها رو نادیده میگیری، سعی میکنی که از ذهنت چیزهایی رو که دیدی پاک کنی.

برنادت گفت: برو بیرون! نمی تونی ببینی که اینجا کسی تو رو نمی خواهد.

-اما ....

-برو بیرون، برو بیرون، لعنتی برو بیرون! کسی تو رو نمی خواهد!

ترو نمی خواهد.

میری، میری و شروع میکنی به دویدن، از در خارج میشی، توی حیاط آدم ها دسته دسته لبخند میزنن، آواز می خوانن، شوخی میکنن. پشت خونه یک فرو رفتگی هست و تو میری اونجا، دور از سر و صدا، دور از همه ی اینها.

برنادته قبلا" هیچوقت باهات اون طوری حرف نزده بود، هرگز، هیچوقت. بدتر از این، واقعا"، چون تو این رو توی چشمهاش دیدی. اون ازت متنفره.

من باید یک کاری بکنم.

و الان تو تنهایی.

دوباره تنها شدی، احتمالا" برای خوبی.

توی جنگل تنهایی حوله ی حمام به تن داری، پاهات برهنه هست. با سری که داره گیج میره.

خب، کی اهمیت میده؟ به درخت تکیه میدی و چیپس هایی رو که خوردی بالا میاری. انقدر می ایستی تا سرت از چرخیدن بایسته و حس لرزیدن زمین متوقف بشه.

سردت میشه.

وقتی به خونه برمیگردی همه ی لباسهات رو پیدا میکنی به جز جورابهات. یک نفر جورابهای لعنتیت رو دزدیده.

حرومزاده ها.

-آبجو میخواهی؟

آرون دیتر هست، با اون پوستش که از بازیه اسکی برنزه شده، و اون پیراهن رگبیش.

-تو برنادته رو دیدی؟

-فکر کنم رفت، آبجو می خواهی یا نه؟

-لعنتی_چرا باید هوشیار باشم؟

اون احساس ها شروع میکنن به برگشتن و پاهات دارن یخ می بندن. آرون یک آبجو بهت میده.

-میتونم یک جفت جوراب ازت قرض بگیرم؟ مال خودم رو گم کردم.

گفت: حتما"، با من بیا.
دیوارهای اتاقش پر شده از پوسترهای ِDavid wilcox هست.
-اینجا

اون بهت یک جفت جوراب پشمی خاکستری با راه راه آبی میده، خودت رو کنار تختش پرت میکنی و اونها رو میپوشی. یک جرعه ی طولانی از آبجو مینوشی و سعی میکنی که به برنادته فکر نکنی که فریاد میکشه که تو رو نمی خواهد. اما تو این رو میشنوی، دوباره و دوباره، و این دردناکه . خیلی دردناکه و تو هر کاری میکنی که ازش خلاص بشی.

برنادته رفته.

هیچکس نرفته.

آرون جلوی در منتظر هست.

تو بهش لبخند میزنی. شونه هاش پهن و دلچسب هست. اون جورابهای تمیز داره و شیرین به نظر میرسه.

ازش میپرسی: تا حالا این کار رو انجام دادی؟

-چه کاری؟

-رابطه داشتن.

صورتش و گردنش قرمز شد.

جذابه.

گفت: مسلما"، معلومه.

-من اینکارو نکردم.

به چهارچوب در تکیه داد.

گفت: اوه

-پس، احتمالا"، تو میدونی که داری چیکار میکنی، درسته؟

-او .....

کمی از نوشیدنیت میخوری.

-خوب پس، دوست داری اینکارو انجام بدی؟

با صدای بلند گفت: الان؟

-ارون تو مرد جوانی هستی، نباید چنین پیشنهادی رو رد کنی.

-من این کارو نمی کنم!

-خوب پس بذار من این آبجو رو تموم کنم.

شیشه ی خالی رو روی زمین کنار تخت میذاری.

به آرون که همچنان مثل یک احمق کنار در ایستاده میگی:

-تو میتونی بیای داخل و در رو ببندی.

-اوه، درسته، درسته.

اون در می بنده، قفل می کنه، و میاد و روی تخت می شینه. تو برای اولین باره که با کسی رابطه داری اون هم با پسری که ملافه ی تختش سپایدر من هست.

آرزو میکنی که وقتی اون این کار رو انجام میده خیلی درد داشته باشه و برای یک مدت طولانی همین طور ادامه پیدا کنه تا زمانی که درد نداشتن دوست صمیمی، نداشتن خونه، نداشتن کسی که بتونی روش حساب کنی رو از بین ببره. آرون دیتر لباسهاش رو از تنش خارج میکنه و تو هم همینطور. صدای موسیقی از بلندگوهای بیرون به گوش میرسه.

اون ازت دست میکشه.

گفت: متاسفم.

عاری از هر نوع احساسی بود.

-چقدر طول میکشه تادوباره بتونی این کار رو انجام بدی؟

-دوباره؟

-آره، دوباره، تو دوباره میتونی این کار رو انجام بدی، نمی تونی ؟

-امم ....

اون دوباره و دوباره این کار رو انجام میده. و بالاخره، بالاخره .... خیلی مست، ، به خواب میری. نزدیکهای 4 صبح از خواب بیدار میشی. دهانت خشک هست، و طعم بدی میده.

آرون رفته، احتمالا" به پارتی برگشته.

نمی تونی این فکر رو تحمل کنی که اینجا بمونی و به خونه ی برنادته نری. لعنتی، تصمیمت رو میگیری، تا خونه ی مامان یک پیاده روی طولانی رو شروع میکنی.

سعی میکنی ساکت باشی وقتی که داری وارد میشی، آروم قفل رو می چرخونی، و روی نوک پا راه میری تا به پله ها برسی. اما صدای جیغت در میاد وقتی که می بینی یک دفعه چراغ روشن شد و مامان با چوب بیسبال بالای پله ها ایستاده.

میگی: نزن، منم.

و سعی میکنی که راست بایستی.

-خدای من، تو اینجا چیکار میکنی ؟

زیر لب میگی: مردم به پرسیدن این از من ادامه میدن، اینجا چیکار میکنی، برو بیرون، برو بیرون."من اینجا زندگی میکنم".

مامان چوب بیسبال رو میذاره روی زمین.

گفت: برنادته کجاست ؟

-نمیدونم.

-تو نمیدونی ؟

-اون رفت، مامان. اون رفت.

و شروع میکنی به گریه کردن.

-رفت!

رفت، رفت، بدون من رفت. دیگه برنادته ای نیست. ازم دزدیدنش.

احساس میکنی که پاهای مامان داره از پله ها پایین میاد، و اون میاد و جلوت قرار میگیره.

شتابزده گفت: مارا !

-ممم

و آب بینیت رو بالا میکشی.

-لازمه که من با خانواده ی برنادته، یا پلیس تماس بگیرم ؟

-نه.

-اون توی دردسر افتاده، یا فقط با هم دعواتون شده؟

زیر لب میگی: اتفاقی نیافتاده، اون احتمالا" توی خونه هست.

-اون هم مسته ؟

اوه اوه

-مست ؟

مامان دستهاش رو زیر سینش جمع میکنه و سرش رو تکون میده.

-من دیروز به دنیا نیومدم، دختر جوان. فکر نکن که میتونی من رو احمق فرض کنی.

تو سرت رو خم میکنی، که حس میکنی مثل درون یک طبل هست. یک ناله ی دیگه از دهانت خارج میشه.

مامان گفت: اوه، برو توی تختت. منزجر کننده ای.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل چهاردهم:


8 صبح: به فضای اطرافم خیره شدم.
9 صبح: قلم رو به دست میگیرم، باید کار کنم، اما به جای اون به فکر فرو میرم. به هوگو فکر میکنم، به صداش، به دهانش، و بعد لوکاس، توی خواب دیشبم زنده بود.
صفحه ی نمایش تلفنم سه تماس از اریک رو نشون میداد، اما هیچ پیغامی نبود. اریک زنگ نمیزد. هرگز. سعی میکنم که بهش فکر نکنم و حالا به این.
امروز صبح چی دارم که به عنوان کارهام نشون بدم؟
یک حباب.
جدا از اشکال هندسی، به دور از تفکر مثل یک حباب زرد رنگ که زمینه ی آن حبابهای قرمز کوچکتر باشه.
باید بهش بگم، کریسمس پوچ، یا کریسمس حباب، هم یک انتخاب دیگه هست. رقت انگیزه.
فقط اون نیست، اما من امروز صبح خوابیدم، و هیچ مقدار از قهوه نمی تونه من رو به سودمندی برگردونه. اساسا" عشق برای هنر بد هست. و هوس هم همینطور، مگر اینکه چیزی رو در برداشته باشه.
با صدای ضربه هایی که به در پشتی خورد یکه خوردم و از باتلاق افسوس خوردن برای خودم خارج شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم که یک مرد میانسال چارشانه با کت و شلوار سیاه توی حیاط پشتی ایستاده.
سال کسی که شبیه صاحب کارم نیست و یک دوسته.
نقاشی رو چرخوندم و در رو باز کردم.
گفتم: مرسی از این که من رو زهر ترک کردی.
گفت: اوه این برات خوبه، گذشته از این به نظر نمیرسه که کار زیادی انجام میدادی.
احساس کردم که صورتم سرخ شد.
گفت: هی شوخی کردم.
بعد من رو برای بوسیدن گونه هام به سمت خودش کشید و هم زمان پشتم رو نیشگون گرفت. من هم نیشگونش گرفتم.
گفت: یووو
-سلام، سال.
-هی، کوچولو.
هیچکس به جز سال هرگز من رو کوچولو صدا نکرده، اما هر جور هست این از اون میرسه، و تاثیر داره. سال یک مرد امروزی هست،از نسل دوم کانادا، یک مرد خود ساخته با کفش های گران قیمت، یک suv
گفت: خب، کوچولو، پیغامت رو شنیدم، چیا برام داری ؟
پنج نمونه از کارهام را پیش دیوار عقبی گذاشته بودم، اما ترجیح میدم که اون کارهای امروزم رو نبینه.
گفتم: بیا بریم توی آشپزخونه.
وقتی رفتیم داخل، به سال یک شیشه گراپا(نوعي كنياك خالص و بي رنگ ايتاليايي) که مخصوص اون نگه میداشتم تعارف کردم، اما اون نپذیرفت.
گفت: خیلی زوده
اون روی صندلی نشست در حالی که پاهاش رو با فاصله از همدیگه قرار داده بود و با کف دستهاش به روی ران پاش زد.
-قهوه داری؟
گفتم: البته.
و سعی کردم که لبخندم رو پنهان کنم.
-چیه؟
-هیچ چیز
-اینو تحویلم نده، چی جالبه ؟
-تو واقعا" میدونی چه جوری باید کل صندلی رو بگیری، سال.
-تو از من انتظار داری پاهام رو مثل پری ها روی هم بندازم؟
و دوباره با کف دست به روی پاهاش ضربه زد و من سرم رو تکون دادم.
-خوشحالم از اینکه می بینمت، سال.
-منم همینطور.
قهوه رو به دستش دادم و روی میز نشستم. و اون صورتم رو بررسی کرد.
-تو حالت خوبه؟ یکم .... به هم ریخته به نظر میرسی.
-من حالم خوبه، سال، خوبم.
-خسته ای؟
-یک کم.
گفت: باشه. اما دوست ندارم اینطوری ببینمت .... میدونی که.
-میدونم
اون منظورش این هست که دوست نداره من رو در حالی که داغونم ببینه. وقتی که من و سال همدیگه رو دیدیم من در بهترین حالتم نبودم. لوکاس رفته بود و من بیکار بودم، هر شب مست بودم، و نمی تونستم نقاشی بکشم. برنادته از نگرانی دیوونه شده بود. خانوادم، حتما"، خوشحال بودن از این احتمال میدادن من همیشه خوبم. نبودم. من به عنوان نگهبان امنیتی شیفت شب در یک ساختمان سر کار میرفتم، جایی که کلی وقت داشتم تا به چگونگی و پیچیدگی زندگیم فکر کنم و از فلاسکی که زیر میزم نگه میداشتم بنوشم. سال یکی از اهالی اونجا بود که کمی رنجیده بود کسی که دیر وقت می آمد و دوست داشت که به میزم تکیه بده و درباره ی دوست دخترش، سهامش، و درباره ی باری که اونشب اونجا بوده حرف بزنه. دیدار با اون از یکنواختی کار من کم میکرد، به هر جهت، من عادت کردم که برای دیدنش منتظر بمونم. یک شب یک نفر زنگ زد و از سر وصدا شکایت کرد و من خودم رو توی راهروی پنت هوس زیبای سال پیدا کردم. اون من رو دعوت کرد که توی پارتی شرکت کنم، اما من نپذیرفتم.
یک هفته بعد، از من دعوت کرد که برای نوشیدنی بعد از شیفتم برم بالا.
من احتمالا" باید میگفتم نه، اما دو چیز باعث شد که موافقت کنم، اول اینکه: ازش خوشم میومد، دوم اینکه: توی اون مدت زمانی که در راهروی خونش گذروندم، دیوارش رو دیدم، و اونجا پشت سر هم با نقاشی های غیر عادی و شگفت انگیز پوشیده شده بود. این مرد سلیقه ی باورنکردنی داشت، یا یک طراح با سلیقه ای باور نکردنی داشت. در هر دو حالت، اون یک کلکسیون داشت، و من باید یک نگاه دیگه بهش می انداختم.
فهمیدم که این سلیقه ی خودش هست. سلیقه ی اون، کلکسیون اون.
وقتی که ازش پرسیدم چی شده که به هنر علاقه مند شده گفت:
-تو فکر میکنی که من بی یک کلکسیونر شبیه نیستم ؟
من مست بودم، بنابراین رک گفتم:
-این کاملا" در خور تو نیست.
اون توی صندلی چرمش فرو رفت، کراواتش رو شل کرد و لبخند زد.
-همسر اولم، بهترین بود، هر جور بود من رو دوست داشت، حتی با وجود اینکه میگفت من مثل یک گردن کلفت رفتار میکنم. بهش گفتم، یک گردن کلفت ثروتمند.
گلوش رو صاف کرد.
-به هر حال ..... اون به هنر علاقه داشت. من رو با خودش به موزه و گالری و اینجور جاها میبرد. برام کسل کننده بود اما احساس میکردم خیلی خوش شانسم از اینکه اون رو دارم، هر کاری بود میکردم . بعد به اینجا رسیدم. ما یک چیزهایی خریدیم و من فکر کردم، درسته، این یک سرمایه گذاری بزرگه. بهتر بود که یک چیز رو یاد میگرفتم.خوشم نمیومد که زنم بیشتر از من بدونه، میدونی؟ بنابراین یک کم تحقیق کردم، به کتابخانه رفتم، با چند نفر حرف زدم، و به این رسیدم.
-واووو
-اون حالا رفته، اما من به عشق و علاقم رسیدم.
-و کلکسیون.
-آره،همینطوراون.
-چه اتفاقی براش افتاد؟
اون آه کشید، بعد به جلو خم شد و دوباره لیوانم رو پر کرد.
-از من یک چیز دیگه بپرس کوچولو، این سوال رو دوست ندارم.
این چیزی بود که میتونستم درک کنم.
-یا اینکه میتونم اینجا رو کامل بهت نشون بدم، میتونم بگم که خیلی کنجکاوی تا اینجا رو ببینی.
-این عالیه.
اون نمونه هایی که روی دیوار خونش بود من رو وسوسه میکرد، باعث میشد که احساس کنم به اون بالاها رسیدم، دیوونم، بی پروا هستم.
سال شروع کرد به نزدیک شدن به من، وقتی که از یک کار هنری به سمت دیگری راهنماییم میکرد دستش رو روی شونم یا دور کمرم میگذاشت. کنارش می ایستادم. نفسهاش گردنم رو غلغلك میداد. تا به حال با یک مرد به خاطر کلکسیون هنریش رابطه داشتی ؟
معلومه که نه.
بخاطر سلیقه ی بسیار خوبش باهاش رابطه داشتی ؟
احتمالا نه.
بخاطر روح هنریش که پشت ظاهر محکم بی مانندش هست باهاش رابطه داشتی؟ چون مست بودی و تنها و کار بهتری نداشتی که انجام بدی؟
امکان داره.
تو به رابطه داشتن باهاش ادامه میدی چون ازش خوشت میاد، حتی با وجود اینکه چاق و طاس هست و با وجود اینکه حداقل سه دوست دختر دیگه هم داره اگر به همسر سابقش و دخترش که هم سن تو هست اشاره نکنی؟
آره.
برای یک مدت این کار رو انجام میدی و برای یک مدت تقریبا" خوشحالی، اگر تهی دست نبودن و داشتن یک رابطه خوب برابر با خوشحالی باشه، که بعضی از وقتها هستن.
بعد سال، کمکم کرد که به یک آپارتمان جدید نقل مکان کنم، فهمید که من نقاشی میکشم.
گفت: واهاااا کوچولو، تو با همه ی اینها چیکار میکنی؟ تو این کار رو انجام دادی؟
-این کار رو انجام میدادم.
-این کار رو انجام میدادی احمقانست! تو چت شده؟
-سال، نمی تونم. نمی تونم دربارش حرف بزنم. میتونی این جعبه رو با نوار چسب ببندی؟
-ما کاری انجام ندادیم دربارش حرف بزن.
-باشه. شاید یک روز دیگه، قبوله؟
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
تا چند ماه بعد، سال هنوز از من خواهش میکرد.
-داری روی چی کار میکنی؟ چرا نقاشی نمیکشی ؟ تو داری چیکار میکنی نگهبانی ؟ میخواهی بذاری که هدر بره، کوچولو، یا میخواهی ازش استفاده کنی؟ و ادامه بدی.
من ازش فرار میکردم و دودل بودم و سوالاش نادیده میگرفتم تا اینکه خسته شدم.
یک روز، روی تختش دراز کشیده بودم و از مصرف الکل گیج بودم، و اون دوباره شروع کرد.
گفت: تو آشفته ای اینطور نیست؟
-هااااه ؟
-درباره ی هنر، تو یک جوری بهش نگاه میکردی انگار که میخواهی بخوریش یا یک چیزی شبیه به این، اما حالا ......
-چی؟
گفت: حالا اینطوری نیستی.
-پس؟ من این کار رو میکردم. این رو میدیدم. ترجیح میدم به تو نگاه کنم.
گفت: احمقانست.
از روی تخت بلند شد و شروع کرد به قدم زدن دور اتاق.
-تو این رو نادیده میگیری. اون کستابی که توی راهرو هست؟ همونی که همیشه عادت داری جلوش بایستی؟ همین امروز دیدم که نگاهت رو ازش گرفتی، انگار که ممکنه تو رو به آتیش بکشه.
-من ساکت بودم.
گفت: تو فکر میکنی که من چیزی نمیدونم، شاید به چشم تو احمق به نظر میرسم.....
-نه.
-یا شاید من ..... روشن فکر به نظر نمیرسم، یا هر چیزی که خانوم ها این روزها میخواهند، اما من احمق نیستم، ومن وقتی که یک هنرمند میبینم میتونم اون رو تشخیص بدم. و همینطور آدمهایی که زندگیشون رو هدر میدن هم میشناسم .
گفتم: میتونم یک نوشیدنی بخورم؟
-و این یک چیز دیگه هست.
-چی؟
-خودت میدونی.
نگاهم رو ازش گرفت.
-سال، من خوبم.
-نمیخواهد من رو احمق فرض کنی، کوچولو. این من رو داغون میکنه.
نگاهم رو به سمتش برگردوندم. اون پایین تخت ایستاده بود، چشماش میدرخشید و دستاش رو پشتش گذاشته بود، شبیه یک بول داگ( نوعی سگ بزرگ)شده بود.
-خب باید چی کار کرد که تو رو از حالت تاسفی که داری بیرون کشید؟
-من نمیخواهم ازش بیام بیرون، من خوبم.
-درسته. گوش کن، از اونجایی که فکر میکنم تو خیلی داغونی، فکر نمیکنم زیاده روی در نوشیدن و رابطه داشتن خیلی برات دوام بیاره.
شونه هام رو بالا انداختم.
گفت: خوبه، اینطوری پیش بری باید برای خودت یک مراسم تشیع جنازه بگیری، کوچولو.
و از اتاق خواب خارج شد و در رو به هم کوبید.
خیلی داغونم. هووووف.
یک ساعت بعد در حالی که از پنجره به منظره ی یک میلیون دلاری از مرکز شهر خیره شده بود پیداش کردم. دستم رو دراز کردم که بازوش رو لمس کنم.
-سال ....
گفت: من یک فکری دارم، میخواهم تو رو اخراج کنم.
-چی؟
-از طبقه ی پایین.
-خیلی جالبه.
-من جدی هستم.
چشمام رو چرخوندم.
-فکر خوبیه.
-و می خواهم همه ی چیزهات رو بخرم.
-چی!
-بعضی از اونها، اما بعضی هاشون رو هم نه. میتونم یک کارایی باهاشون انجام بدم.
-مثلا" چی؟
-مثلا" چی؟ مثلا" بفروشمش، منظورت از " مثلا" چی" چیه؟
-اوه،خب ....
ادامه داد: صبر کن، هنوز حرفم تموم نشده. و بلافاصله نگو نه.
-باشه.
-من کارهات رو میخرم، و میشم، چی بهش میگی؟ صاحبکار. میشم صاحبکارت. بهت حقوق میدم تا نقاشی کنی، اما تو باید منظم باشی،و این کار رو هر روز انجام بدی.
-و ؟
-و تو باید از نوشیدن دست بکشی .... این برات خوب نیست، کوچولو، و بدتر هم میشه.
-شاید، دیگه چی؟
-چیز زیادی نیست ..... فقط من صاحب چیزهایی میشم که تو ارائه میدی.
-اگر من چیزی ارائه ندم چی میشه ؟
-نقاشی نباشه، پولی در کار نیست.
-اگر تو هیچ کدوم رو دوست نداشته باشی چی میشه؟
-اونوقت این برای من بده، اما انتظار دارم که چنین اتفاقی بیفته، کوچولو.
رفتم که روی مبل بشینم.
گفتم: سال، من نمیدونم که از پسش برمیام. من ..... این خیلی دردناکه که از اون نوع کارهایی که قبلا" کار میکردم رو نقاشی کنم، این من رو در شرایطی قرار میده.
-هی، ساده شروع کن، میدونی؟ خلاصه.برای مثال، من از اون کارهای مستطیلی خوشم میاد. میتونی بیشتر این کار رو انجام بدی؟
من به فکر فرو رفتم.
-شاید، اما ...
-زود باش، چی میگی؟
معلومه که میگم نه.
معلومه که اون امتناع من رو نمی پذیره و به جای اون من درموردش فکر میکنم. بعد اون یک قرارداد تنظیم میکنه و اون رو به همراه یک چک با مبلغی زیاد برای کارهای تکمیل شدم به من میده که وفاداریش رو ثابت کنه... اون چک به اندازه ی کافی زیاد هست که بدهی هام رو از بین ببره.
تصادفا"، اخراج شدم. چون خانم تیمن از طبقه ی پنجم به گفته بود که نفس های من بوی الکل میده و به مدیر ساختمان گفته بود که با یکی از اهالی صمیمی شدم. بدبختانه، همه ی اینها درست بود.
من قرارداد رو پیش وکیل مادرم بردم، کسی که پیشنهاد داد توش یک تغییراتی ایجاد کنیم، شامل یک بند میشد که به ما اجازه میداد که هرساله قیمت ها رو ارزیابی کنیم.
زمانش رسیده بود که خودم رو از نو بسازم. وقتی که من قرارداد اصلاح شده رو به سال دادم یک لبخند روی صورتش نمایان شد. ما اون رو امضاء کردیم، و برای شام رفتیم تا باهم جشن بگیریم.
بهش گفتم: بهت قول میدم که بعد از امشب دیگه مشروب نخورم.
گفت: دختر خوب.
و یک شیشه نوشیدنی سفارش داد. به گونه ای رفتار کردیم که انگار این آخرین شب ما روی زمین هست. تا اینکه بالاخره من سرم رو توی گردنش پنهان کردم.
-خب، کوچولو.... همینه هااااه؟ منظورم رابطمون هست.
سرم رو خم کردم و آب دهانم رو فرو دادم.
-احتمالا". آره. تو اینطور فکر نمیکنی؟
-من متوجه شدم که این یک معامله هست وقتی که تو موافقت کردی.
-خب، میدونی، در غیر این صورت این یک مقدار ......
-میدونم، کوچولو، میدونم.
-باشه
-به هر حال این همیشه ادامه پیدا نمیکنه.
-آره
بهش لبخند زدم و سرم رو روی سینش گذاشتم.
-دلم برات تنگ میشه. یک جورایی دوست دارم.
گلوم فشرده شد.
گفتم: من هم همینطور.
سال، محسور کننده بود.
اون عملا" زندگیم رو نجات داد، اون از پنج نمونه کار جدید خوشش اومد، به پشتم ضربه زد، من کمکش کردم که اون ها رو به صندوق عقب SUV یش ببریم.
گفت: اینها خوب هستن.
و بعد دوباره گونه هام رو بوسید، سوار ماشینش شد، و رفت.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل پانزدهم:


تو باید تنبیه بشی.
اگر تنبیه شده بودی،در کنار اینکه الان یک هفته هست که برنادته باهات حرف نزده چیز دیگری هم بود که بهش فکر کنی. احساس میکنی که یک سال گذشته.
و کدام مادری هست که این حقیقت رو نادیده بگیره که دخترش مست و سخت ( نه اینکه اون همه چیز رو بدونه) در اون لحظه از ساعات صبح میاد روی پله ها؟
در آخر میپرسی: توی دردسر یا چیزی نیافتادم؟
ابروهاش رو بالا میبره و از بالای لیوان " مامان شماره یک" که پارسال بهش هدیه دادی بهت خیره میشه.
پرسید: شماره دوش هم هست؟
و شما هر دو میخندید.
گفت: دردسر؟ برای چی؟
-برای آخر هفته ی پیش.
گفت: نه
و برگشت به کارهایی که سرمیز صبحانه میکرد.
-اما من مست بودم.
-آهااااه
اون حتی سرش رو بلند نکرد.
-و گیج
-آهااااه
-خب .....
تو بهش خیره میشی، آماده ای که سرش رو بلند کنه، که به هر طریقی جوابت رو بده. هیچ چیز. لعنت بهش.
-خب اگر من رو تنبیه میکردی، حدس میزنم که اجرا کردنش سخت بود.
گفت: چرا تنبیه؟
و با شتاب مشغول نوشتن شد.
-تو در حقیقت باید خونه باشی، میدونی، که من رو تنبیه کنی، تو در حقیقت باید .....
احساس میکنی که چونت شروع میکنه به لرزیدن، لبهات رو به هم فشار میدی.
با صدای آرام و صافی گفت: متاسفم؟ قسمت آخرش رو نشنیدم.
میدونی که بهتر تحکیم کنی وقتی اون صدا رو میشنوی، اما اشک از چشمهات فرو میچکه. و اون واقعا" داره بهت توجه میکنه.
میگی: تو باید اهمیت بدی.
قبل از اینکه از روی صندلیش بلند بشه یک مکث کوتاه، و تیره بود. صندلی میافته و با زمین برخورد میکنه.
با صدای فریاد مانندی زمزمه کرد: تو خودخواهی سگ کوچیک.
بازوت رو میگیره و روی صندلی بلندت میکنه.
گفت: طبقه ی بالا.
و تو رو پشت سر خودش میکشه، بازوت رو سریع میکشه. توی اتاق خوابت، به در فشارت میده سرش رو بلند میکنه و بهت خیره میشه، با صورتی سرخ، چشمهایی خشم آلود، یکدفعه خیلی سریع ازت دور میشه انگار که پوستت داره اون رو به آتیش میکشه و تو کنار در خم میشی، زانوهات سست هستن.
اون چمدانت رو بر میداره، و شروع میکنه به ریختن چیزهات توی اون، و تمام مدت یاوه سرایی میکنه.
-تواز من می خواهی که به اون PTAلعنتی بپیوندم؟ تو از من می خواهی که اگر تو زندگیت رو به گند کشیدی من مسولش باشم ؟ کی برای این خونه ی لعنتی پول پرداخت میکنه؟ کی هست که اضافه کاری میکنه، و همه ی روز باهاش مثل یک.... رفتار میشه و برای همه ی چیزهایی که میگیره باید بجنگه؟ کی بابت دندان پزشک و دکتر و کتابهات و لباسهات و غذات پول میده ؟ کی هست که برای تو هر کار لعنتی میکنه که تو مجبور نباشی که توی کثافت با اون بابای لعنتی، بدرد نخور، شکست خورده و احمقت زندگی کنی.
-مامان ....
-تو نمی خواهد به من بگی که به چی اهمیت میدم ، تو حق نداری، تو هیچ چیز نمیدونی. تو فکر نمیکنی که منم آرزو هایی دارم؟ تو فکر نمیکنی که منم زندگیی بهتراز این میخواهم؟
-اما...
اون در چمدان رو بست، بلندش کرد، و بردش طبقه ی پایین. تو با پاهایی لرزان و بی جون میری دنبالش، قلبت از وحشت فریاد میکشه.
جلوی در ورودی، اون بدترین ترست رو تایید میکنه.
گفت: برو بیرون.
-مامان، نه!
-برو با بابات زندگی کن، ببین چطوری ازش خوشت میاد.
از درون خرد میشی. دوباره با بغض اسمش رو به زبون میاری، اما چشماش یخ زدن.
گفت: وقتی سپاسگذار بودی برگرد.
و از جلوی در هلت میده بیرون و در رو پشت سرت قفل میکنه.
سال رفته و من برگشتم به فکر کردن درباره ی هوگو و این حقیقت که شاید عاشق شدم. من واقعا" باید بهتر میدونستم. باید به تیبت فرار میکردم، گوش هام رو میکندم بهتر بود از اینکه در دام احمقانه، خطرناک، پر نیرنگ عشق بیفتم. اما فکر میکردم چه اتفاقی میافته؟
فهمیدم که میتونم پیشرفتش رو کنترل کنم، این همونه. من فکر کردم که محتاطانه به سمت عشق قدم برداشتم، ساعات کوتاهی دورش قدم زدم، شاید وقتی خیلی بهش نزدیک میشدم بهش ضربه زدم. من احمقم.
و الان پرپر میزنم، می خوام قلب و گل رو نقاشی کنم ..... حتی پرنده ها، بخاطر خدا.
اما اونجا هیچ کدام از اینها نیست. شاید امروز یک چیز متفاوت بسازم. هر جور هست، نمیتونم فکر یک دایره، مربع، مثلث دیگر رو تحمل کنم. شاید مسیر قبلی رو در پیش گرفتم، راه عمیق تر و تاریکتر .....
به حباب زرد رنگ از صبح خیره شدم و یک نفس عمیق کشیدم. خیلی وقت پیش بود.
آهنگ رو خاموش کردم و چشمام رو بستم. حس عجیبی دارم، انگار توی خلسه ام، بطوریکه که آمادگیش رو دارم.
قلم رو توی رنگ فرو میبرم، و رنگ رو روی صفحه. حباب رو پهن تر میکنم در پیچکهایی مثل مار بیرون میخزه، رشته رشته میشه. بعد رشته ها دور هدف می پیچند. اونها هر هدف رو فشرده میکنن، می کشند و به دام می اندازند و بعد سنگدلانه خارج میشن.
و بعد صفحه پر میشه، اما حباب حریص هست .... اون بیشتر نیاز داره.
دومین صفحه، در سمت چپ اولی قرار میگره. هدف بزرگتر میشه و همینطور مردم.
اون میان رشته ها گیر افتاده، میجنگه، میبره، فشار میده، له میکنه. توده ای از اونها که ریختند و جمع شده باقی موندن. اونها از شجاهت خرد شدن، امید، از شکست پر شدن، توده ای از شکست، درماندگی، اندوه.
این دیگه من نیستم که نقاشی میکشم. انگشتهام، قلم، هیچ چیز مال خودم به نظر نمیرسه. من ساده ایستادم و تماشا میکنم که صفحه پر میشه و وقتی که آخری تکمیل میشه دیگری رو میسازه. انگشتها به قلم، قلم به نقاشی، نقاشی به حریصی، و حبابی که امیدواره بخوره. قلم کافی نیست، و سر انگشتها جاش رو میگیره. بعد غروب شد و من چراغ ها رو روشن میکنم. وقتی که چشمها و بازوهام سنگین میشن. من کلوچه میخورم و اونها رو با آب میوه فرو میدم. نقاشی. فقط نقاشی، عشقی نیست، عاشقی نیست، دوستی نیست، خانواده ای نیست، هیچ چیز نیست. نقاشی رو آبی تیره میکنم، نا امیدی رو پرت میکنم، خیانت و تاریکی رو بیرون میکنم و اجازه میدم که همه چیز رو با بینایی بخوره. اون هر چیزی رو که من لمس میکنم میگیره، حتی من. شروع کردم به دور شدن از نقاشی، اما اون کامل نشده. کامل نشده، باید تموم بشه.
شش تابلو و شب ساکت و تاریک هست.
قیچی رو پیدا کردم و تابلو رو سوراخ کردم .... دهانه ای با لبه ی تیز، راهی به ناکجا. ضربه، ضربه، پاره کردن، بریدن. و بعد تمام تابلوهایی که داشتم پر شدن، اما میتونم احساس کنم، میدونم، که این هنوز کافی نیست.
چسب رو باز میکنم، اون رو با رنگ باقی مونده مخلوط میکنم. حالا چی؟
همه ی زندگیم و همه ی جهان خارج از اینجا، از من پرتاب شد و به تابلو رفت.
دیگه به چه چیزی نیاز داره؟ چی باقی مونده؟
برای جواب منتظر موندم.
و انتظار ....
و بعد .....
من.
من بیشتر به خودم نیاز دارم، منی که پرت شد، منی که شکافته شد. حتما".
دستها به قیچی، قیچی به مو، یک دسته. دسته به چسب، و اون رو جا دادم، رشته به رشته روی تابلو. اون باد و دسته رو به زیر می کشید، و وقتی بیشتر نیاز داشتم، به سمت سرم میرفتم و بیشتر برمیداشتم. میچیدم، چسب میزدم، نقاشی میکردم، می چسباندم و آویزان میکردم.
خورشید بالا آمد و هر چیزی که من رو تقویت میکرد شروع کرد به تکان خوردن و بعد خارج شد. من ایستادم و به کار غول پیکری که خلق کرده بودم خیره شدم و هیچ چیزی احساس نکردم. من خالی هستم، فاقد نقاشی، فاقد چسب، فاقد مو، و دیگر چیزهای ساده.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل شانزدهم:


اگر مامانت از خونه پرتت کنه بیرون و دوستت رو از دست داده باشی و مجبور باشی که با بابات توی آپارتمان کوچیکش زندگی کنی .... ولش کن. صبح که با چمدون سنگینت به اونجا رسیدی، بابا سعی میکنه که همدردی کنه، اما این کمکی بهت نمیکنه که اون درباره ی اینکه مامان چه کثافتی هست یاوه سرایی کنه و بعد با مشت به دیوار کنار یخچال بکوبه، اون شب آسیب ببینه و روز بعد قبول نکنه که بره سر کار.
مطمئنا" در کل مهربونی و حمایت خیلی بدتر از هیچی هست. بابا میگه که دوشنبه میتونی به مدرسه نری و باهاش توی خونه بمونی، چیزی که تو رو از در بیرون میکشه و به مترو سریعالسیر میبره.
آرون دیتر جلوی کمدت ایستاده.
-من درباره ی دوستت شنیدم. اون این کار رو با تو هم کرده؟
-هاه؟
گفت: اواو، مهم نیست، متوجه شدم که میدونی. به هر حال، می خواستم بدونم، می خواهی آخر هفته بری بیرون؟
-یک لحظه صبر کن، درباره ی برنادته چی گفتی؟ منظورت چیه؟
یک پوزخند روی صورتش ظاهر شد و نزدیک اومد.
-اینکه همجنس باز هست. همه درباره ی این حرف میزنن که چرا تو باهاش حرف نمیزنی، اینکه اون سعی داشته تو رو اذیت کنه.
-نه، اون این کار رو نکرده، خدای من.
احساس میکنی که سرت می خواهد منفجر بشه.
گفت: پس، نظرت درباره ی این آخر هفته چیه؟ با هم هستیم؟
-نه.
-اوه. سرت شلوغه؟
-نه.
-ابروهاشو برد بالا و دستهاش رو بالا گرفت.
-متاسفم. اون زمان از ماه هست؟
تو با این احمق رابطه داشتی. خدای من.
-گمشو، آرون.
اون سرش رو حرکت داد و رفت.
وقت ناهار سینی ماکارونی درهم و برهمت رو میگیری و پشت یک میز خالی می شینی. قبل از این که اولین گاز رو بزنی، چند میز دورتر متوجه برنادته میشی. یک اتفاقی افتاده. فیت و دسته دوستهای با کلاسش، شلبی، جینی و ربکا، دور برنادته ایستادن.
شلبی گفت: همه میدونن تو چیکار کردی.
دست برنادته با هویجی که در اون بود،در نیمه ی راه به دهانش از حرکت ایستاد. اون از فیت به شلبی و برعکس نگاه کرد.
جینی گفت: آره. فیت به ما گفته که تو بهش آسیب رسوندی.
شلبی گفت: اون ازت بیزار شده. اینطور نیست فیت؟
شلبی به فیت خیره شد تا زمانی که اون با سر تایید کرد.
شلبی ادامه داد: من اون رو دیدیم که بعدش از سونا بیرون دوید. اون باید میرفت و بالا آورد، اون خیلی به هم ریخته بود.
گونه های برنادته سرخ شد، و تو نگرانی که ممکنه به گریه بیافته. از سر جات بلند میشی، نزدیکتر میری. برنادته و اونها همزمان متوجه تو میشن.
میگی: تنهاش بذارین.
شلبی گفت: تو چرا به ما نگفتی، مارا.
-چی میگفتم؟
-همه میدونن که تو دیدی. تو دیدی که اون فیت رو گرفته بوده.
میگی: اینطور نبود.
برنادته گفت: مارا، خفه شو.
-اما بی، این چیزی نبود که ات....
دوباره گفت: خفه شو
و "ه" و "و" رو باقوت تلفظ میکنه.
تو میگی: منظورم این هست که، این اتفاق نیافتاد. هیچ اتفاقی نیافتاد.
شلبی گفت: درسته.
و پوزخند زد.
-به چرت و پرت گفتن ادامه بده.
برنادته گفت: این احمقانست.
و از سر جاش بلند شد.
-همه ی اینها احمقانست.
میگی: دقیقا".
گفت: خواهش میکنم، خفه شو مارا تو هیچ کمکی نمیکنی.
بعد کوله پشتیش رو برداشت و سلف رو ترک کرد. وقتی داشت میرفت همه پوزخند میزدن و اسمش رو صدا میکردن. اون راست ایستاده بود و به پشت سرش نگاه نمیکرد.
اون برای یک هفته به مدرسه نیومد.
بعضی از بچه ها، که توسط آرون تحریک شدن، هم جنس باز و هم جنس گرا صدات میکنن. تو سرت رو پایین می اندازی و چیزی نمیگی. چند بار گوشی رو بر میداری تا به برنادته زنگ بزنی، اما بعد از اینکه همه چیز رو خراب کردی، چرا باید بهت اعتماد داشته باشه؟ دنبال یک راه میگردی که درستش کنی، چیزی که بتونی در برابر دوستی با اون بدی.
یک روز، در طول کلاس جبر، دنبال فیت به دستشویی میری. وارد اتاقک کناریش میشی، روی توالت فرنگی می ایستی و روی دیوار خم میشی.
-سلام، فیت.
اون جیغ میکشه.
میگی: ششش
و انگشتت رو روی لبهات قرار میدی.
گفت: داری چیکار میکنی؟
میگی: من دیدمت.
-من رو دیدی که چی؟
و به سمت پایین نگاه کرد.
-من دیدمت، تو حتی همراهیش میکردی.
-تو نمیفهمی که داری چی میگی.
-من دیدم که تو هم می بوسیدش. تو بر خلاف کسی که منزجر شده به نظر میرسیدی.
از این زاویه موهای بلوندش زیبا به نظر نمی رسید. اون از هر نظر عالی بود به جز اینکه دروغگو و متقلب بود و زندگی برنادته رو به نابودی کشونده بود.
پرسید: تو لعنتی چی می خواهی؟
-حقیقت رو بگو. اگر برنادته همجنس باز هست، پس تو هم هستی.
-ششش. خفه شو، نیستم.
تو میگی: هیچ کس اینجا نیست، و من میتونم در رو ببینم.
فیت زمزمه میکنه: نیستم. من اونطوری نیستم. اون ممکنه باشه، اما من نیستم.
-پس باید حرفت رو پس بگیری.
-میشه خواهش کنم تنهام بذاری؟
-بگو که دروغ گفتی. نیازی نیست کسی بدونه که کجاش رو دروغ گفتی.
اون سعی میکنه که بخنده، اما بیشتر شبیه بریده بریده نفس کشیدن بود. تو براش متاسفی.
میگی: یا میتونی بگی که شوخی کردی.
-کی باور میکنه؟
-نمیدونم.همینطور، اهمیتی نمیدم. اما امسال برات سال طولانی میشه اگر این رو درستش نکنی. زندگی من همین الان هم خوب پیش نمیره، و وقت زیادی دارم که پاپی تو بشم. و میتونم به همه بگم که چی دیدم.
-اونها حرفت رو باور نمیکنن، من محبوب تر هستم.
-پس چیز بیشتری از دست میدی.
اون در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده سرش رو بالا میگیره و بهت نگاه میکنه.
در آخر میگه: خواهش میکنم. تو نمیفهمی.
-لازم نیست.
حالا واقعا" داره نفس نفس میزنه.
-اگر خانوادم بفهمن.... مردم فراموش میکنن، اما خانوادم .... خواهش میکنم چیزی نگو.
-متاسفم. نمی تونم.
تنهاش میذاری تا گریه کنه و به سر کلاس برمیگردی.
در آخر هفته تنها توی اتاقش هستی، فیت مقدار زیادی رم(عرق نیشکر) خورده و حالش بد شده بود. خانوادش پیداش کرده بودن و خیلی سریع اون رو به بیمارستان رسونده بودن جایی که شکمش رو تخلیه میکنن. صبح روز دوشنبه این رو میشنوی و همه ی روز احساس بدی داری. اونها گفتن که خانوادش اون رو به یک مدرسه شبانه روزی فرستادن.
روز سه شنبه زود به مدرسه میری، و بالاخره میبینی که یک خانم باریک با موهای تیره داره کمد فیت رو خالی میکنه. نمی تونی جلوی خودت رو بگیری، و بهش نزدیک میشی.
میپرسی: شما مامان فیت هستین؟
اون با چشمانی باریک، و خیره به سمتت برمیگرده.
-متاسفم، من ....
خدای من، به نظر میرسه که می خواهد یک نفر رو بکشه.
-فقط می خواستم بدونم..... فیت حالش خوبه؟
پرسید: تو دوستشی؟
-یک جورایی.
-اسمت؟
-اممم، مارا. مارا فاستر.
اون با نگاهی طولانی تو رو میسنجه، و یکدفعه متوجه رگه ی صورتی رنگ توی موهات و پارگی تزیینی روی زانوهای شلوار لویستLevi’s میشی.
گفت: متوجه شدم. آیا خانوادت میدونن که بچشون داره به چه شیطانی تبدیل میشه؟
شیطان؟
-اممم.....
-خانوادت میدونن؟
لعنتی. اون درباره ی برنادته میدونه. اون میدونه که تو فیت رو تهدید کردی. اون تو رو میکشه، با سیخ داغت میکنه!
گفت: خداوند مجازات میکنه، خداوند تو رو به سزای عملت میرسونه.
اون حتما" یک چیزی میدونه.
-دنبال راهی برای نجات باش. آتش جهنم سوزاننده هست.
وهااا. اگر چشماش آتش جهنم بود، همین الان می سوختی.
گفت: سیگار! کثافت کاری و الکل نوشیدن! موسیقی شیطان پرستها!
و به پوستر بون جاوی که مال فیت بود اشاره کرد.
-الان میدونم. فیت قبل از اینکه به این مدرسه بیاد معصوم بود، و دوباره معصوم خواهد شد.
اووووه.
میگی: گوش کنید. فکر نمیکنم که فیت،هممم، کثافت کاری میکرد یا سیگار میکشید یا ....
بازوش رو حرکت میده و با انگشت به تو اشاره میکنه.
-سلیطه! از دختر من دور شو.
-اممم....
اون نزدیکتر میشه و با چشمهایی خشمگین به چشمات خیره میشه. بوی نفتالین و بوی نای عرق نزدیکه که بهت غلبه کنه.
-ازش دور شو. تو و همه ی دوستات .... بهشون بگو که ازش دور شن.
چشمات رو میبندی و باز میکنی.
اون به سمت کمد بر میگرده، و پوستر رو پاره میکنه و از روی تاقچه دو کتاب شیمی بر میداره و اونها رو توی کیفش فرو میکنه.
تو باید بدوی، اما فقط می ایستی و نگاه میکنی. اون در رو محکم میبنده، صداش تکانت میده. وقتی که دستش رو دراز میکنه و به بازت چنگ میزنه و محکم میگیره خودت رو عقب میکشی.
با صدای بلندی میگه: می خواهم که دخترم برگرده.
و اشک توی چشماش حلقه میزنه.
-دخترم رو بهم برگردون.
لعنتی. تو دستت رو عقب میکشی و یک قدم به سمت عقب بر میداری.
این بار بلندتر تکرار میکنه: دخترم رو بهم برگردون!
وای خدای من، وای خدای من.
به راهت ادامه میدی، اما اون دنبالت میاد.
-دخترم رو بهم برگردون!
به کسی که پشت سرت هست برخورد میکنی، روی پاشنه ی پات میچرخی و با آخرین سرعتی که میتونی میدوی، خارج از مدرسه، توی حیاط و تمام راه تا ایستگاه اتوبوس.
نمی تونی بایستی و اون رو نگاه کنی، اون چشمها با دردی که دارن به درونت رسوخ میکنن. صداش به جنون نزدیک بود. خیلی دیره، تمام قلبت از ترس برای فیت پر شده، کسی که باید به در چیزی شبیه جهنم زندگی کنه.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Falling Under | به زیر افتاده


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA