سه هفته.صورت و بدنش رو به ذهن سپردی، با رفتارش آشنا شدی، به کارهاش نگاه کردی. نقاشی ها و تبلو هات رو با خودت میاری و زمانی که کار میکنه کار میکنی، اما اون نظری نمیده و چیزی رو بهت یاد نمیده. تو با سکوتت ازش می خواهی که چیز بیشتری بهت یاد بده اما اون این کار رو نمیکنه.شاید چیز متفاوتی می خواهد.یک روز صبح وقتی که داره قهوه درست میکنه به پشتش خیره میشی، شونه هاش پهن هست، انگار که لباس فوتبال( نوعی ورزش به اسم فوتبال آمریکایی که توپی بیضی شکل دارد) پوشیده و اون سمت راستی رو بالا تر از اون یکی نگه داشته، اون تناسب زیبایی داره، اگر در بعضی از قسمتها لاغر تر و در برخی دیگه صاف تر بود بهتر میشد.-کالب؟بدون این که صورتش رو برگردونه گفت: چیه.-دوست دختر داری؟چرخید. قبل از اینکه به سمت دیگه ای نگاه کنه برای چند لحظه به چشمهات خیره میشه.گفت: نه.-دوست پسر؟با این کوتاه، با صدای بلند میخنده.-نه.در حالی که آرنجت روی کابینت هست و چونت رو به دستت تکیه دادی به سمت جلو خم میشی. دوباره پشتش به سمت تو هست. برای یک نشانه یا اثر به پشتش خیره میشی. یک سیب از توی ظرف بر میداره و شروع میکنه به خورد کردنش.همزمان با این که کارد رو توی سیب فرو میکنه و بدون این که فشار بده از وسطش عبور میده.میگی: میدونی، من مجازم.اون سیب رو چرخوند به توری که روی قسمت صافش قرار گرفت، دو طرفش رو برید و آماده شد که دوباره از وسط نصفش کنه.-برای چی مجازی؟-میدونی.کارد رو کنار میذاره و میبینی و میبینی که شونه هاش سفت و سخت میشه.-نه، نمی دونم.میگی: حدس بزن.از روی کابینت میای پایین و میری کنارش می ایستی. برای خودت از قهوه ی تازه توی لیوان میریزی، بعد دستت رو دراز میکنی تا یک قطعه از سیب رو برداری.-مرسی.و میچرخی و از راهرو عبور میکنی و به سمت اتاق کار میری. به سختی میتونی نفس بکشی و احساس میکنی که می خواهی شلوارت رو خراب کنی، اما با احتیاط سیب رو گاز میزنی، میجوی، فرو میدی، قهوت رو کنار میذاری و شروع میکنی به کار کردن.تمام صبح، نمی تونی بهش نگاه کنی. احساس میکنی که اون هم سعی میکنه بهت نگاه نکنه. هیچ چیزی به جز خط نقاشی نمیکنی ... مواج، پیچ در پیچ، خط های درهم و برهم.وقتی که داری اونجا رو ترک میکنی میگه:-من فردا اینجا نیستم.-چرا نیستی؟گفت:اوه، من .... یک کاری دارم..... اینجا نیستم.احساس میکنی که گونه هات آتش گرفته و نگاهت رو به زیر میندازی و به دستهات خیره میشی تا به چشمهاش نگاه نکنی.میگی: باشه.داغونی، واقعا" داغونی.اون منظورت رو متوجه شده و تو رو نمی خواهد و حالا همه چیز ناراحت کننده هست. پس فردا چطور؟ هفته ی بعد؟بهتره که نپرسم.بهش لبخندی که امیدواری نرمال باشه میزنی. دستت رو به علامت خداحافظی حرکت میدی، و میچرخی، و به سمت راه پله میری. در باید پشت سرت بسته بشه، اما تو چیزی نمی شنوی. پشت سرت رو نگاه میکنی. هنوز اونجا ایستاده، نگاهت میکنه.میگی: چیه؟سرش رو حرکت میده.-بهتره بری.برنادته به اردو رفته و تو کسی رو نداری که بهش بگی، کسی رو نداری تا کلمات یا نگاه کالب رو وقتی که بهت گفت بهتره بری برات تفسیر کنه، تمام راه برگشت به خونه ی بابا اون صحنه رو توی ذهنت مرور میکنی. بعدش چی میشه؟بعدش نوبت بابا هست که با همه ی وسایلش روبروی ساختمان توی پیاده رو ایستاده.صداش میکنی.-بابا؟به سمتش میدوی.-چی شده؟اون در حالی که روی چمدان قدیمی سیاه رنگش نشسته به سمت بالا نگاه میکنه.گفت: جا به جا میشم.-هاااه؟-چاک درست میگه، از اینجا میریم.-چی شده؟اون به یک سمت دیگه نگاه میکنه و سرش رو به زیر می اندازه.-تقصیر من نبود. عوضی.-کدوم عوضی؟سریع ایستاد و فریاد زد.-کسی که بیرونمون کرد. چاک عوضی.دوست دختر جدید بابا دعوتت میکنه که با بابا بری خونش. اون داستان رو باور میکنه که بابا چک اجاره رو به چاک داده و بعد اون منکر این قضیه شده که بابا پرداخت کرده.زنهایی که بابا باهاشون قرار میذاره همه احمق هستن، اما با این وجود ازش متشکرم. بعد از همه چیز، اون بابا رو از بی خانمانی نجات داد و پیشنهاد داد که چنین کاری رو برای تو هم انجام بده. اما نمی تونی تصور کنی که بقیه ی تابستان رو روی مبل خونه ی اون بشینی.میگی: فکر کنم چند روز پیش برنادته بمونم.اون نمی دونه که برنادته به اردو رفته.به نظر میرسه که خلاص شده و وقتی داری کوله پشتی کوچیکت رو جمع میکنی نگاهت میکنه. خانواده ی برنادته به پاراگوئه رفتن و در خونه قفله و دزدگیر روشن هست. وسایلت رو زیر اثاثه توی ایوان پشتی میذاری، سوار اتوبوس میشی و به مرکز شهر میری.قبل از اینکه جرات پیدا کنی تا به سمت در خونه بری و در بزنی به مدتی طولانی زیر پنجره ی خونه ی کالب توی خیابان تاریک می ایستی.ممکنه تو رو فریبنده یا حتی شاید جذاب ببینه، اما اون معشوقه و دوست تو نیست و شاید حتی از تو خوشش نمیاد. بیشتر به نظر میرسه که اون فکر کنه تو یک بچه ی زودرسی و کمی با استعداد که برنامه ای برای تابستونش نداره. اما درد و نیازمندی تو رو به اون سمت میکشونه و تو امشب جایی برای موندن نداری.پس در میزنی.مدت زمان زیادی میگذره تا به سمت در بیاد.
مدت زمان زیادی میگذره تا به سمت در بیاد. در اون مدتی که منتظر ایستادی سعی میکنی افکارت رو از بابا که به صورت تاثرآور ودر حالی که مست بود، اواسط عصر توی پیاده رو نشسته بود دور کنی. به خونه ی مامان فکر نمی کنی، سرد و نامهربان، و مامان که از هفته ی پیش که از خونه انداختت بیرون ظاهرا" خونسرد به نظر میرسه. یک سری از افکار مشخص، یک سری از خاطرات مشخص، حفره هستند .... حفره هایی که درونت رو میشکافن، از میان هر سختی که عبور میکنی خواسته شدن برات باقی میمونه، نیاز داشتن، شکاف ها باز میشن.احساس از ته دل خندیدن، تعلق داشتن، راحت و آسودگی از درونت فوران میکنه، ردپاشون رو به جا میمونه اما نه خودشون. و تو خالی و تهی باقی میمونی، یک اسکلت، یک پوست که با وزیدن یک باد فرو میریزه و نابود میشه، به سختی زندگی میکنی.... کمی استخوان، بدون خون.و بعد اون در رو باز میکنه.دوست داری بگی:کمک، کمکم کن، نمی تونم بدنم رو احساس کنم.اما فقط بهش نگاه میکنی.اون هم بهت نگاه میکنه، دستهاش رو توی جیبهاش فرو میکنه.گفت: من شبها کار نمی کنم.-می دونم.گفت: درس هم نمیدم.-مطمئنی؟برمیگرده و میره داخل، در رو باز میزاره واضح هست که میتونی بری داخل. میری و در رو میبندی، بعد دنبالش تا آشپزخونه میری.اون برای خودش نوشیدنی میاره اما به تو تعارف نمیکنه، وقتی که لیوان بر میداری و برای خودت میریزی جلوت رو نمیگیره ،به کابینت تکیه میده و همینطور که جرعه جرعه مینوشه بهت نگاه میکنه.وقتی که بهت نگاه میکنه، بدت دوباره اونجاست. این خوبه. این حتی بهتر میشه اگر لمست کنه.میپرسی: می خواهی با من باشی؟-من سی و چهار سالمه.-خب؟لیوانش رو روی کابینت میزاره، صدای کلیک مانند لیوان رو روی سنگ میشنوی. تو هم لیوانت رو میزاری زمین. با دو قدم روبروت قرار میگیره دستهاش رو دورت حلقه میکنه و تو رو به سمت خودش میکشه.اون فقط چند سانتی متر ازت بلندتره، اما هنوز نگاهش رو به زیر انداخته و به چشمهات خیره شده. خیره خیره نگاهت میکنه. ها. اون دوست نداره که تو رو بخواهد اما می خواهد.-من دوست پسرت نیستم.نفس های گرمش رو روی صورتت احساس میکنی.-می دونم.اضافه میکنه: و دوستت هم ندارم.-نباید داشته باشی.چشمهاش رو میبنده و میگه: لعنتی.به سمت کابینتها فشارت میده و سرش رو توی شونت فرو میبره، خیلی زود سرمای کف زمین آشپزخونه رو پشتت احساس میکنی در حالی که لباسی به تن نداری، اون به بدن عریانت خیره میشه، تو دستها و پاهات رو دورش حلقه میکنی اینطوری دیگه نمی تونه ترکت کنه، نگاهتون در هم گره خورده و حرکت دستهاش رو روی بدنت احساس میکنی.با هر حرکتی تمام ناراحتی ها و ترس ها که فریاد میکشن باهات همراه هستن و روی شونت سنگینی میکنن، اما تو اون ها رو پس میزنی و کالب اونها رو پس میزنه.با خودت میجنگی که در کنار این به چیزی فکر نکنی، چیزی رو احساس نکنی.بعدش کالب پرسید: خانوادت کجا هستن؟ منظورم این هست که، کسی منتظرت نیست؟میگی: کسی منتظرم نیست.در حالی که بیداری دراز کشیدی و به صدای شهر گوش میدی. توی تخت کالب هستی، نگاهش میکنی، دوست داری بیدارش کنی تا دوباره باهات باشه، اما اون همین الانش هم اعتراض کرده که یک مرد بزرگ سال هست، نه یک آدم شانزده ساله.خیلی سخته که فکر نکنی چقدر تنهایی.از روی تخت بلند میشی، یک تیشرت میپوشی، و با نوک پا به سمت آشپزخونه میری. با نوری که از پنجره میاد میگردی و یک لیوان و یک چیزی برای نوشیدن پیدا میکنی. یکم ازش میریزی، یک جرعه مینوشی، و وقتی که داره از مری عبور میکنه و درونت رو به آتیش میکشه ازش لذت میبری.تلفن رو میبینی و زمانی به خودت میای که متوجه میشی بهش خیره شدی. بعد از اینکه نوشیدنی دوباره به آتیشت میکشه، گوشی رو بر میداری و شماره میگیری. بعد از شش بوق مامان گوشی رو بر میداره.گفت:خب، عوضی، الان می خواهی مزاحم بشی.تو می خواستی وقتی که صداش رو شنیدی گوشی رو زمین بزاری، اما حالا این کار رو نمیکنی.گفت: الان ساعت چهار صبحه، تو لعنتی چی می خواهی؟به تلفن چنگ میزنی، و لبهات رو خیس میکنی.گفت: برای چی الان داری به سختی نفس میکشی؟اون ترسیده، و الان تو هم ترسیدی.زمزمه میکنی: مامان؟ چیزی نیست.منم.-مارا؟-تصادفی شمارت رو گرفتم. ببخشید که ترسوندمت. حالت خوبه؟-خوبم، یک مزاحم مدام زنگ میزد. با کی هستی که داری این وقت شب زنگ میزنی؟-هیچکس. برنادته.-همه چیز خوبه؟-خوبه. عالیه.-پیش پدرتی؟نگاهت رو به زیر می اندازی و به پاهای عریانت خیره میشی.-معلومه. حتما".و بعد یک مکث طولانی، یک مکث طولانی ناراحت کننده که خیلی از حرفهای ناگفته رو میگه.مامان بعد از مکث میگه: اتاقت کثیف شده.-واقعا"؟-وقتی که اومدی اینجا باید حسابی همه جا رو تمیز کنیم.-اممم.... حتما".-و همینطور به لباس جدید نیاز داری. با هم میریم خرید.بی خطر هست، حداقل الان بی خطر هست. بهبود پیدا کرده، گمان میکنم با رفتنم بهبود پیدا کرده.از حس انتقام میلرزی،الان که دوست داره برگردی می خواهی که با دور ماندن ازش اون رو تنبیه کنی. میری، اما نه امشب. چون الان برای خودت یک چیزی داری که زنده نگهت داره.در حقیقت، دو چیز .... هنر و کالب.این خیلی عجیب و غریب هست که توی تخت با یک مرد از خواب بیدار بشی، نور صبح گاهی باعث میشه که صورت کالب ناهموار و عمیق به نظر برسه. اون یکدفعه رنگ پریده، لاغر و پیر به نظر میرسه.و ملافه ها تمیز نیستن.حالت تهوع داری، از ته دلت احساس میکنی که از خودت بدت میاد و نفس کشیدن برات سخت میشه. دلت می خواهد که توی اتاق خودت توی خونه ی مامان باشی، زیر ملافه ها، پتو و بالش تمیز خودت باشی. از همه ی چیزهایی که درباره ی خودت و این دنیا کشف میکنی در امان باشی. و میتونی برگردی، بعد از تماسی که با مامان داشتی می دونی که میتونی برگردی.بلند میشی، سعی میکنی که پتو رو حرکت ندی.تو میری، همین الان.تو میری پیشش و اون آروم لبخند میزنه و بغلت میکنه، بهت میگه که چقدر دلش برات تنگ شده و این که آرزو میکنه که ای کاش هیچ وقت دعوا نمی کردی. اون ازت حمایت میکنه چون مادرته و دوستت داره و میبینه که بهش نیاز داری و همه چیز رو درست میکنه.لباس پشمیت رو میپوشی و روی تخت خودت می خوابی و هیچ غریبه ای رو به اونجا دعوت نمیکنی. و هیچوقت با چنین احساسی از خواب بیدار نمیشی.فقط باید از این تخت بری بیرون.و لباسهات رو پیدا کنی.به اون سمت تخت میری، و چشمهات رو از کالب دور نگه میداری.به محض اینکه پات رو میزاری روی زمین ، دستهای گرمی پشتت رو لمس میکنه، نمی تونی حرکت کنی.کالب پرسید: کجا میری؟صداش به خاطر خوابیدن خش دار و آروم بود.تشک تکان میخوره و دستهاش رو دورت حلقه میکنه، بدنت رو به سمت خودش میکشه.-من ....تو رو سر جات بر میگردونه، دوباره سرت روی بالش قرار میگیره، خودش رو به سمتت میکشه.میگی: اوه....دوست داری بزنیش کنار، و بری، اما این کار رو نمیکنی، تو ازش خواستی، تو این وضع رو به وجود آوردی، اولش هیچ کاری نمی کنی اما بعد همراهیش میکنی و بعد اون دیگه ادامه نمیده. به اون سمت تخت میره، به آرنجش تکیه میده و نگاهت میکنه.در آخر گفت: اه.-چیه؟-امروز مثل یک دختر بالغ نیستی.نگاهت رو ازش میگیری.گفت: بذار یک چیز دیگه رو امتحان کنیم.تو نمی خواهی که چیزی رو امتحان کنی، تو می خواهی بری خونه، مامانت رو می خواهی، از این مرد متنفری، از این که باهاش هستی از خودت متنفری.میگی: باشه.دستش رو روی شکمت میزاره. میلرزی.اوه. واوووو.به سختی میتونی نفس بکشی.زمزمه میکنه: تو دیشب من رو نمی خواستی.-چرا، می خواستم.گفت: در حقیقت نه.سرش رو به سمتت میاره.-اعتراف کن.بریده بریده میگی: نمی دونم.نگاهت رو به زیر می اندازی، و به بالش خیره میشی.-من.... فکر میکردم می خواهم.-تو چند دقیقه پیش هم من رو نمی خواستی، اما آماده بودی که انجامش بدی.-آره، اما الان...گفت: می خواهم که من رو بخواهی.دستهاش رو حرکت میده، تا به حال چنین احساس خوبی نداشتی.پرسید: الان من رو می خواهی؟خوت رو به سمتش میکشی.-آره.گفت: خوبه.و بعد همه ی اون گرما از بین میره.گفت: وقت نقاشیه.برمیگردی و بهش خیره میشی.اون نمی تونه اینطوری ترکت کنه.نمی تونه انتظار داشته باشه که اینطوری کار کنی.پوزخند میزنه و از اتاق خواب میره بیرون.در اتاق بسته میشه.عوضی.
فصل بیست و دوم:به تصمیمی که گرفته بودم ادامه دادم، هر روز بعد از نقاشی میرفتم بیرون و سعی میکردم مثل یک آدم عادی احساس و رفتار کنم. پیشرفت کردم روزنامه می خریدم و توی کافی شاپ می خوندم!(وووهووو)من همیشه از خوندن آگهی سالگرد تولد و وفات دوری میکردم اما حالا اونها رو می خوندم.... حالا چرخه ی زندگی رو پذیرفته بودم، اجتناب ناپذیر بودن مرگ رو.جمعه شب از هوگو پرسیدم:-اگر میتونستی آگهی فوتت رو بنویسی، چی مینوشتی؟ما توی خونه ی اون بودیم، که طبقه ی دوم یک خونه ی زیبا بود. وسط ایستگاه مترو ایستادم و تا پانصد شمردم. سه قطار عبور کرد و دست فروش هایی که هات داگ می فروختن شروع کردن به تنه زدن به من، اون موقع به طور کلی خیلی گیج بودم.پاهام هنوز میلرزه، اما من خونه ی هوگو هستم، زنده ام در حالی که توی دستم آبمیوه هست و حالم خوبه. حالم خوب بود. واقعا".گفت: اگر میتونستم آگهی فوتم رو بنویسم....هم....و به کنار مبل چرمی قرمز رنگ تکیه داد تا روبروم قرار بگیره.گفتم:چیزهای عجیب و غریبی درباره ی مردم نوشته میشه.-تنها راه پیشگیری از اون این هست که خودت بنویسی.گفت: فکر نکنم که بخواهم برای خودم بنویسم. ترجیح میدم که باور کنم کسی که عاشقم هست این کار رو برام میکنه، من هم برای اونها چیزهای خوبی مینویسم. من با استانداردها خوشحالم .به چنين وچنان و بعضی از جزئیات توی زندگی اعتقاد دارم. چیز خیالیی نیست.بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، گفت همون جایی که هستم بمونم. پولوک کوچولو، که از زمانی که وارد شده بودم با بدگماني به من خیره شده بود، از سر جاش زیر میز بلند شد، چند قدم به سمتم برداشت و گفت وووف.گفتم: سلام.دمش رو تکان داد و دوباره رفت سر جاش.به هوگو گفتم: اون گفت وووف. یعنی از من خوشش میاد؟گفت: معلومه که از تو خوشش میاد.در ماهیتابه رو باز کرد و چیزی که در اون بود رو بررسی کرد.-اون فقط خجالت میکشه.-باشه.-پس، تو یکی نوشتی آره؟-آگهی فوت؟ نه، اما بهش فکر کردم. با این حال بیشتر، به این فکر میکردم که چه چیزهایی رو نمی خواهم بگم.پرسید: مثلا"؟برگشت تا من رو همراهی کنه.-تنها زندگی میکرد. در رسیدن به اهدافش شکست خورد ... اینجور چیزا.گفت: فکر نمیکنم کسی درباره ی تو این چیزها رو بنویسه.-میدونی چی جالبه؟ که هر دو رو داشته باشی.دوست دارم ببینم چه تفاوتی بین چیزهایی که مردم درباره ی دیگری و چیزهایی که مردم درباره ی خودشون مینویسن وجود داره.هوگو با سر تایید کرد و گفت: برنامه ی جالبی میشه.گفتم: یا یک تئاتر، فیلم. این اعجاب انگیزه، اینکه سعی کنی پشت حرفهایی که مردم میزنن حقیقت رو پیدا کنی، پشت باورهای خودشون و دیگران.هوگو دوباره بلند شد تا به غذا سر بزنه. عصبیه. چه دلفریب.گفت: اگر بابام بخواهد بنویسه این رو میگه، هوگو وارن، پسر محبوب باب و ورنا بارن. بازی هاکیش بد نبود، ریاضیش خوب بود، باید یک دکتر واقعی میشد.-دکتر واقعی؟هوگو لبخند کجی زد و گفت: رویاش این بود که جراح مغز و اعصاب بشم.-آه ها.-تقریبا" به همه چیز آلرژی داره، بنابراین حیوانات رو دوست نداره.گفتم: میدونی، این عجیبه ....-چی؟-اولین باریه که نام خانوادگیت رو میشنوم.خندید.-درسته.پولوک به سرعت به سمت هوگو رفت و چشمهاش رو به روی کابینت توی آشپزخونه دوخت.هوگو گفت: نمیشه رفیق.اما پولوک راست ایستاد و ناله کرد.-قسم می خورم که تا به حال ازاینجابهش غذا ندادم.-وووف.(صدای سگ)-رفیق، تو داری باعث میشی که بد به نظر برسم.بلند شدم و رفتم اونجا.-اممم، دلواپسیش از جدایی چطوره؟اقرار کرد: دارم روی سیستم پیچیده ی رشوه دهی کار میکنم.-تا زمانی که چیز خوبی برای خوردن بهش بدم وقتی میرم آروم میمونه.-آه ها.-تنها مشکلی که داره این هست که باید خوردنش به اندازه ی کافی سخت باشه تا طول بکشه، اما نه اونقدر سخت که ازش دست بکشه، و باید مقدار زیادی ازش باشه.-گرفتم.هوگو با ناراحتی گفت: بنابراین بطور اساسی به زودی واقعا" چاق میشه. و من مثل یک دامپزشک نالایق به نظر میرسم.به سمت یخچال رفت و یک ظرف آورد بیرون.-تا به حال گوشت خوک با کره ی بادام زمینی و گوشت گاو امتحان کردی؟-هاااه؟پوزخند زد و ابروهاش رو حرکت داد.-این غذای مخصوص منه.هیچوقت احتمال نمی دادم که هوگو آشپز پر مخاطره ای باشه .... یا از من بخواهد که همراهیش کنم. به کاسه اشاره کردم گلوم رو صاف کردم و گفتم:-مطمئنم که .... خوشمزه هست.خیلی دیره که وانمود کنم گیاه خوار هستم؟ آره. با بقیه چیزهایی که میتونه بد پیش بره. من این رابطه رو بخاطر یک غذا خراب نمیکنم.اضافه میکنم: به نظر میرسه ....ادویه ی زیادی داره. نمی تونم صبر کنم!با نگاه عجیبی به من خیره شد.بعد با صدای بلندی خندید. کاسه رو بالا آورد، و من دیدم که توش سالاد هست.-چی انقدر بامزه هست؟با خنده گفت: متاسفم. منظورم این نبود..... یعنی .... برای سگ بود....برای سگ؟اوه....اوه!مردن از خجالت یکی از نگرانی هام نبود، اما امکان پذیر به نظر میرسید. یا این یا می تونستم بخندم. اگر بخواهم بمیرم، شاید بهتر باشه بخندم، درسته؟شروع کردم به خندیدن بعد پولوک شروع کرد به زوزه کشیدن، و خیلی زود ما انقدر زیاد خندیدیم که اشک روی صورتمون جاری شد.در طول شام، که یک ماکارونی خوشمزه و سالاد مذبور بود، هوگو و من آگهی فوت بامزه ای برای هم ساختیم و چند بار درباره ی همون جوک غذای خوک با هم حرف زدیم. در طول دسر درباره ی رویاهامون حرف زدیم.گفتم: تا الان که ازم پرسیدی، فکر نمیکردم دیگه رویایی داشته باشم.-تو اونها رو خطرناک دیدی؟-فکر کنم، ولی فکر کنم هنوز دارمشون.اون دستهام رو گرفت و چشمهاش من رو به فردا امیدوار کرد.هوگو گفت: مارا لیندزی فاستر. صد و بیست سال زندگی کرد. با جرات غذای سگ رو امتحان میکرد، فعال، نقاش پیشگام، با روحی فرزانه، دوستی باوفا .... شجاع و مورد علاقه ی هوگو.مورد علاقه ی هوگو .... کلمه ی علاقه درونش هست، و با اون نگاهی که توی چشمهاش هست، منظورش همین بود.وووش هوا به درون ریه هام وارد میشه. همه چیز می خواهد با سرعت از درونم خارج بشه، که خیز بردارم و هردومون رو برای همیشه به همدیگه پیوند بدم، قلب و روح و جسم.گفتم: تو فقط چند هفته هست که من رو میشناسی.گفت: که با مدت زمانی که در آینده میشناسمت قابل مقایسه نیست.که این به سمت در آغوش کشیدن و بوسیدن میره و یک شب طولانی و آرام عشق.می خواستم اشک بریزم، که هنوز میتونه به سمت یک شب طولانی و آرام عشق بره.به جز اینکه بوسه ها، اشک ها رو متوقف نمیکنن و خیلی زود آب از بینیم جاری و باید برم دستشویی و پانزده دقیقه خودم رو توی دستشویی زندانی میکنم و در اون مدت سگ زوزه میکشه و همسایه های هوگو بخاطر سر و صدا به دیوار ضربه میزنن.توی آینه به صورت رنگ پریدم نگاه میکنم. راهی برای رفتن.
کالب گفت: می خواهم بهت تمرین بدم.تا امروز صبح، این حرف تو رو هیجان زده میکرد، اما الان تمام چیزی که می خواهی این هست که دوباره اون رو به اتاق خواب برگردونی.-تمرین؟به دیوار آجری اتاق کار اشاره کرد.-اون رو بکش.-دیوار رو؟با سر تایید میکنه و به سر کارش برمیگرده.-تو واقعا" می خواهی که من ....-وقتی دارم کار میکنم حواسم رو پرت نکن، شانزده ساله.-می خواهی درس یاد بگیری؟ یک دیوار خوب به من تحویل بده.خوبه. اون می خواهد اعصابت رو خرد کنه، اما تو اون دیوار لعنتی رو میکشی، شکی نیست که این سادیستمی(كسيكه از زجر دادن ديگران لذت ميبرد) آجرها رو می شماره.از ردیف وسطی شروع میکنی.آجر. همه ی چیزی که میخواهی این هست که با کالب به اتاق خواب برگردی و ....واووو! دیوار آجری، دیوار آجری.صبح طولانیی بود.بعد از ظهر، یادت میاد که اساسا" بی خونه هستی.به کالب که هنوز نزدیکت نیومده میگی: باید برم.-میتونم ....؟گفت: من اینجا هستم.-باشه، خداحافظ.هیچی. شاید کمی لبخند جلوی در. مرد وحشتناک. برمیگردی پیش بابا، اما دوست دخترش تو رو بیرون میبینه تا بهت بگه که اون درباره ی کارش دروغ میگفته .... سه ماه پیش اخراج شده.... و به نظر نمیرسه که بتونه از مبل دل بکنه. ازت خواش میکنه که براش روانپزشک و کار پیدا کنی، به طور کلی، تو متوجه میشی، به عنوان یک آدم شانزده ساله، باید با همه ی اینها روبرو بشی.به سمت مترو برمیگردی، و متوجه میشی که داری به سمت شمال میری.روبروی خونه ی مامان، می ایستی و بهش خیره میشی.سایه ی برگهای درخت افرا در اطراف خونه به آرومی در حرکتند. خونه بامزه ، و کوچکتربهنظر میرسه. تو همون آدم نیستی، همون دختری نیستی که اینجا زندگی میکرد. تو کم و زیاد، نارحتری، عاقلتری.... سیاهتری. آیا وقتی دوباره مامان رو میبینی، حتی تو رو میشناسه؟اون تو رو میشناسه و یک لحظه هم تردید نمیکنه که اینطور نیست. و در کل این از همه ناراحت کننده تر هست.پس .... حتی اگر برگردی، نمی تونی برگردی. اونجا جای امنی نیست.هرجور هست باید از پسش بر بیای.بقیه ی بعد از ظهر رو توی شیرینی فروشی میشینی و به لیست خیره میشی، شاید بابا فقط به انگیزه، و کمی کمک نیاز داره. شغلهایی که ممکنه خوشش بیاد، و ممکنه پیدا کنه رو در نظر میگیری. تنها کاری که تا به حال انجام داده کار کردن توی رستوران بوده، پس انتخابها محدود هستن. و ناراحت میشی، از اونجایی که میدونی دودی و با لباسهایی که بوی روغن میدن، با زانوهایی که درد گرفتن وارد خونه میشه و درباره ی آدم های بد و انعام های بد حرف میزنه. توی این چند ماه این قصه ها دیگه وجود نداشته، ساخته میشده. به این فکر میکنی که اون عصرها رو کجا میگذرونده که هر شب دقیقا" همون بوی همیشگی رو میداد.کالب دوباره این کار رو میکنه ... کاری میکنه که اون رو بخواهی، اونقدر زیاد که فکر میکنی میمیری، و بعد دست میکشه. وقتی که دستت رو دراز میکنی تا اون رو به سمت خودت بکشی لبخند میزنه، ولی چند قدم به سمت عقب برمیداره و بجاش بهت مشروب تعارف میکنه.اگر این رویه ادامه پیدا کنه به کمی مشروب نیاز داری. نمی تونی از نگاه کردن بهش دست بکشی، باورت نمیشه که می خواستی از پیشش بری.حالا نشان میدی که اون رو میخواهی، بهش نیاز داری .... و اون این رو میدونه. باهاش درباره ی بابا حرف میزنی، اون با دقت گوش میده. اما چیزی شبیه ترحم رو توی چشماش میبینی و این رو نمی خواهی.میگی: در واقع چیز مهمی نیست.شانه بالا می اندازی و داستان رو کوتاه میکنی.-میتونم برم خونه ی مامان. گذشته از این، دارم فکر میکنم که برای خودم یک خونه ی جدا بگیرم.گفت: واقعا"، کجا؟حرفت رو باور نمیکنه.یک جرعه ی دیگه از اسکاچ می خوری.میگی: یک جایی توی مرکز شهر.آتشی که توی سینه ات پخش میشه رو احساس میکنی.-چرا نمی خواهی که باهام رابطه داشته باشی؟-داری بحث رو عوض میکنی؟-آره. چرا نمی خواهی؟-این کار رو کردم.اگر درست یادم باشه، شب اول.-میدونی منظورم چیه.از نوشیدنیش خورد.گفت: برای یک مدت میتونی پیشم بمونی، اگر این چیزی هست که می خواهی.-هاااه؟-و من به این فکر کردم، که به همین دلیل دیشب با من بودی.-تو فکر کردی من باهات بودم چون جایی برای موندن می خواستم؟گفت: اشکالی نداره. این جور چیزها.... خانواده.... داغونت میکنه.-من به این دلیل نمی خواستم که ....-خوبه. عليرغم این، میتونی اینجا بمونی. اما نباید با هم رابطه داشته باشیم.میگی: این مکالمه ی عجیبیه.و شروع میکنی به خندیدن.-بخصوص وقتی که تو لباسی تنت نیست.گفت: درسته.و اون هم به شدت خندید. یک جرعه ی بزرگ از اسکاچ می خوری و نزدیکه که بخندی و بعد شروع میکنی به سرفه کردن، و وقتی اون با دستش میزنه پشتت با شدت بیشتری شروع میکنین به خندیدن.روی مبل می خوابونیش.-من نمی خواهم این طوری باشه.-من نمی خواهم فکر کنی که باید ....اوه!بهت میگه وقتی همسن تو بوده دخترهایی مثل تو وجود نداشتن، آرزو میکنه که ای کاش بودن. به این فکر میکنی که "دخترهایی مثل تو" یعنی ....(خودتون نقطه چین رو حدس بزنید) اما مهم نیست.کالب بهت خیره شده، دستهاش، بوی بدنش تو رو دور میکنه، تو رو از خودت دور میکنه، و رو به جایی میبره که میتونی بری و خودت رو از لبه ی اون پرت کنی و برای همیشه سقوط کنی و عاشق این سقوط باشی و یک لحظه به این فکر نکنی که کجایی و کی هستی.زمانی که پشتت ایستاده و دستش رو روی آرنجت قرار داده و نفس های داغش رو پشت گردنت احساس میکنی ازت می خواهد که به کار کردن ادامه بدی.این شاید یک شیوه ی آموزش عادی نباشه. اون گفت عشق، نظم، برابری و کار کردن عواملی برای هنرمند شدن هستند.اون راه حل جالبی برای ترکیب این دو داشت.گفت: هرچیزی که بخواهی رو میتونی یاد بگیری، همه ی کاری که باید انجام بدی این هست که ببینی چی توی وجودت هست. ببین چه جوری میتونی اون رو از سرت خارج کنی و روی کارت پیاده کنی.-اما...-خفه شو، شانزده ساله، دارم کار میکنم.صبح ها با هم کار میکنید، ساکت و با تمرکز. اما تمام مدت منتظرشی، هم امیدواری، هم میترسی. گاهی اوقات قلمش رو میزاره زمین و میاد به کارت نگاه میکنه، بعضی وقتها پشتت می ایسته و توی گوشت درباره ی چگونه حرکت دادن قلم، یا اینکه با نور چه کار کنی حرف میزنه.
فصل بیست و سوم:هوگو آهسته به در دستشویی ضربه زد.-مارا؟از پشت در گفتم:-نگران نباش. توی دستشویی غرق نشدم.-حالت خوبه؟یک نفس صدا دار کشیدم، چشمام رو پاک کردم و گفتم:-خوبم. خوب میشم.مکث کرد بعد دوباره گفت:-من خیلی متاسفم، اما، اوه، پولوک باید کاراش رو انجام بده.-اون....اوه، باشه.-با این حال دلم نمی خواهد که تو رو اینجا تنها بذارم. فکر میکنی بتونی با ما بیای؟ شاید هوای تازه بتونه....گفتم: من رو به یک آدم عادی تبدیل کنه؟پرسید: این جکی هست که الان ساختی؟در رو باز کردم.-شاید.به چشمام خیره شد انگار می خواست من رو در آغوش بگیره، اما من گفتم:-بهتره این کار رو نکنی.دستمال کاغذی هایی که توی دستم بود رو بهش نشون دادم و گفتم:-ممکنه دوباره شروع کنم.-باشه.-قدم بزنیم؟گفت: آره. فقط بذار برم قلادش رو بیارم.برنادته از اردو برگشت با سری تراشیده شده و پوستی برنزه و همه ی چیزی که پوشیده بود یک لباس تنگ و کوتاه بود با یک کراوات. محشر به نظر میرسید.به این فکر میکنی که تو هم سرت رو بتراشی.اما کالب موهات رو دوست داره.گاهی از وقتها همونطوری بهت نگاه میکنه که به یک تابلوی تمام شده نگاه میکنه، نگاهش روت سر میخوره و بهت خیره میشه. خاطرات اون نگاه باعث میشه که اتفاقات بامزه ای برای نفس هات بیفته و تنها کاری که میتونی بکنی این هست که جلوی خودت رو بگیری تا از کنار برنادته بلند نشی و تمام راه رو تا خونه اش ندوی و کاری بکنی که اونطوری بهت نگاه کنه.برنادته گفت: دوباره بگو چند سالشه؟-سی و چهار.-و تو فکر نمیکنی که داره ازت سوء استفاده میکنه؟-نه.-اما اون گفته که دوست پسرت نیست؟ دوست دختر داره؟ اون میتونه ازدواج کرده باشه.-نه، بی، فکر نمیکنم.-اما نمیدونی.-خب، نه، اما ....-فکر نمیکنی این عجیبه که می خواهد با یک شانزده ساله رابطه داشته باشه؟-نه، تمومش کن! نمی تونی برای من خوشحال باشی؟اون بهت خیره میشه، و دستش رو به فرق سرش میکشه.آه کشید و گفت:-خوب. رابطه داشتن باهاش خوبه؟و بعد اون نگاهت رو دید.گفت:اه. دارم میبینم.در ماه آگوست صبح ها کار میکنی، عصرها رو با برنادته میگذرونی، و شبها به خونه ی کالب برمیگردی. اون خیلی حرف نمیزنه، اما همیشه تو رو می خواهد. مطمئنا" این کافیه.گاهی وقتها خودت رو توی نورت یورک میبینی، در حالی که دوباره روبروی خونه ی مامان ایستادی. شاید در حالی که مریض هست از سر کار برگرده خونه و تو با سرعت بری داخل تا کمکش کنی، بری کنار تختش بشینی و پیشونیش رو با یک دستمال خیس و سرد نوازش کنی.و اون میگه: من بدون تو سردرگمم. خواهش میکنم برگرد.یا شاید با یک ماشین تصادف کنی، نه اونقدر بد که بمیری، اما اونقدر که تو رو با دست و پای شکسته توی پیاده رو پیدا کنه. تو خونریزی داری، اما در حقیقت خیلی درد نداری اون میدوه، پشیمانی توی چشماش موج میزنه، و تو رو به آرومی بلند میکنه و میبره بیمارستان و یک هفته مرخصی میگیره که تا زمانی که با چوب دستی عادت کنی بهت کمک کنه.اما تو احمقی که برای خودت یا مامان آرزوی بیماری داری. چه کسی میدونه که ذهنت چقدر قوی هست؟ اگر خدا بخواهد، شاید دعات رو مستجاب کنه و با ماشین تصادف کنی و به جای پات دستت بشکنه و نتونی نقاشی کنی و نتونی وارد مدرسه ی هنر بشی چون دیگه صلاحیتش رو نداری. مامان میتونه مریض بشه و بمیره و این تقصیر تو هست چون تو بهش داری فکر میکنی.از بین آگهی های نیازمندی که براش انتخاب کردی، بابا به چند مصاحبه ی شغلی دعوت میشه. تو و برنادته پیشنهاد میکنین که برای روحیه دادن باهاش برید، اما اون درونت رو میبینه.گفت: تو باور نکردی که میرم.تو میگی نه و برنادته سرش رو حرکت میده. بابا میشینه روی مبل و پاهاش خیره میشه.گفت: خیلی ممنون.چند بلوک دورتر، قدمهات رو با احتیاط برمیداری و قبل از این که اشکهات جاری بشه خودت رو سفت میگیری. برنادته نگهت میداره و میذاره که شونه هاش رو خیس کنی و وقتی با گریه میگی که اون یک احمق هست باهات موافقه.چند هفته ازش دور میمونی، اما در آخر خیلی نگرانی.میبینی که بابا از این طرف به اون طرف میره و آهنگ میخونه، اون کار پیدا کرده.گفت:و نه از اون کارای سطح پایینی که تو برای من پیدا کرده بودی. یک کار واقعی جایی که اونها به یک نفر با استعداد، شخصیت و مهارت مثل من نیاز دارن!اون تلويزيون و سینما خانواده میفروشه و اون مطمئن هست که از الان به مدت شش ماه اونجا رو اداره میکنه. و این همه چیز نیست .....-من رفتم چاک رو دیدم و اون برای خونه ی قبلی نتونسته مستاجر پیدا کنه. ما میتونیم برگردیم!میگی: واقعا"؟-واقعا". و من فکر میکنم که ما سه نفر به خوبی میتونیم با هم کنار بیایم.این یعنی دوست دخترش هم میاد. شاید باید اسمش رو یاد بگیری.بابا گفت:عزیزم، میدونم که دوست داری پیش برنادته بمونی. اما ما نمی خواهیم که خانوادش فکر کنن که تو یک بار اضافه هستی.-معلومه که نه.-و ما نمی خواهیم که م....مکث کرد و گلوش رو صاف کرد.-ما نمی خواهیم که کسی فکر کنه که بابات نمی تونه ازت مراقبت کنه، درسته؟میگی: درسته.و سعی میکنی که لبخند بزنی.-کی برمیگردیم؟-1 سپتامبر.نه تنها کلاسهای هنرت که صبح ها هست داره تموم میشه، بلکه کمتر از سه هفته باقی مونده که توی تخت کالب بخوابی. و بعد دوباره یک دختر دبیرستانی هستی.اه.بازم درس داری.و کلاس.و کسایی که توی خونه هستند و زمانی متوجه تو میشن که شب اونجا نباشی.چند وقت دیگه اون بازم تو رو می خواهد؟تو هرگز عصرها کالب رو ندیدی، اما حدس میزنی که کار میکنه. امروز زود به اونجا بر میگردی. امیدواری که یک جای امن پیدا کنی، امیدواری که دوباره اطمینان پیدا کنی. میری داخل و اسمش رو صدا میکنی.هرگز بدون اون اینجا نبودی.بی هدف به سمت اتاق کار میری، و روبروی قطعه ای که اون روش کار میکنه می ایستی، قطعه ی هنری و نحوه ی رنگ آمیزیش رو بررسی میکنی.کنار سه پایه جایی هست که طرح افکار اولیه اش رو اونجا قرار میده بهش نگاه میکنی تا طرح اصلی رو با تابلو مقایسه کنی. اوه خدای من.چیزی که داری بهش نگاه میکنی یک منظره نیست، بلکه طرحی از تو هست توی تخت خواب.انگشتهای تیره ای اطرافت هستند، یکی از اونها احتمالا" کالب هست، با این وجود سخته که تشخیص بدی چون روح مانند و تیره اند، در حالی که دور اندام عریانت هستند.همه چیز قابل تشخیص هست. تو ملایم و هشیار به نظر میرسی. با این زاویه: آرنج دستهات، گونه و زانوهات که برآمده هستند و انگشتهایی شبیه قیچی، موهایی شبیه سوزن، روی بالش پراکنده شدند.و این انگشتها مطعلق به کسانی هست که اطرافت رو در بر گرفته؟ هیچ کدوم تو رو لمس نمی کنند اما یک احساس خاص توی این طرح هست و یک چیز ترسناک. این یعنی چی؟ این چیه که اون می بینه؟به جلو خم میشی و یک قدم به سمت عقب بر میداری، همونطوری که کالب بهت یاد داده، تا ببینی چیز متفاوتی رو میفهمی، یا واضح تر میشه. از دور چیز کمتری از "خودت" و بیشتر از "اون" متوجه میشی.از این چشم انداز چیزی که بیشتر نظرت رو جلب میکنه چشمها هستن، که درشتن در حالی که روی اونها سایه افتاده و شکننده به نظر میرسند. چشمهایی که ازت سوالهایی میپرسن. از جایی که طرح ها هستند یا سه پایه مستقیما" به هنرمند نگاه میکنند.کالب اهل طراحی نبود، اما الان داره طراحی میکنه. و دیده که تو توسط سایه ها محاصره شدی. اون همه ی زاویه ها و پیچ و خم بدنت رو میدونه، بهتر از خودت صورتت رو میشناسه. اون شب تو به سختی به بدنش چنگ می اندازی، و می خواهی که زبان بدنت رو متوجه بشه، چون هرگز از کلمات استفاده نمیکنی. هیچکس، مطمئنا"، تا به حال چنین احساسی نداشته.بعدش، کنارش دراز میکشی، چند دقیقه ساکتی بعد زمزمه میکنی:-کالب؟
-بله.-آیا .... میتونی.....پرسید: چیه؟میپرسی: از من خوشت میاد؟میخنده، یه جورایی نفسش رو از بینیش میده بیرون و به سمتت برمیگرده.گفت: آره. همینطوره.-نه، اما....گفت: نگران نباش، شانزده ساله،اینکه ازت خوشم بیاد مسئله ای نیست.خب، در حقیقت یک مشکل هست، اما نه از اون مشکل ها.-به زودی هفده سالم میشه. توی اکتبر.گفت: تولدت مبارک.و گونه ام رو بوسید.-پیشاپیش.-تو میتونی همون روز این رو بهم بگی.-حتما".چشماش رو بست.-و اونوقت باید صدام کنی هفده ساله.اون با این حرف خندید و چشمهاش رو باز میکنه تا دوباره بهت نگاه کنه.میپرسی: چطور ممکنه که دوست دختر نداشته باشی؟گفت: وابستگی ها پیچیده هستن. مردم چیزهای خیلی زیادی از همدیگه می خواهند. وارد یک رابطه میشی و بعد یک نفر ازت می خواهد که عوض بشی، که به یک آدم دیگه تبدیل بشی، موهات رو کوتاهتر کنی، فیلم های دیگه ای ببینی، ظاهرت رو عوض کنی، زندگی روزانه و روش زندگیت رو تغییر بدی، اونها می خواهند که به جای رویاهای خودت، رویاهای اونها رو دنبال کنی.-من نمی خواهم.-چی رو نمی خواهی؟-انتظار داشته باشم که عوض بشی، ازت بخواهم که رویاهات رو رها کنی.-گوش کن، شانزده ساله....-میتونی مارا صدام کنی.-شانزده ساله، من این کار رو نمیکنم ..... ما نمی تونیم....-چرا هیچوقت من رو نمی بوسی؟ تو هرگز من رو نبوسیدی. فکر نمیکنی که این عجیبه؟-من ....-تو کسی نیستی که بد ببوسی، هستی؟دستت رو دراز میکنی و انگشت اشاره ات رو روی لب پایینیش میزاری و آروم نوازشش میکنی.-نگو که نمی دونی چه جوریه.نفسش رو حبس میکنه و پلک چشمهاش رو پایین میاره. شما توی جای خودتون هستین و روبروی هم قرار گرفتین. میتونی گرمای بدنش رو احساس کنی. صورتش رو میاره جلو، پیشونیش رو به پیشونیت میچسبونه، بعد حرکت میکنه گونه به گونه میشین و بعد مژه هاش رو که به شقیقه ات برخورد میکنه احساس میکنی. دوست داری که دستت رو دورش حلقه کنی و اون رو به سمت خودت بکشی، اما در عوض کاملا" بی حرکت باقی می مونی. اون صورتش رو حرکت میده به طوری که لبهاتوت فقط چند سانتی متر با هم فاصله دارن. تو چشمهات رو میبندی و آب دهانت رو فرو میدی و امیدواری که اون احساس نکنه که چقدر عصبی هستی، با توجه به کارهایی که با هم انجام دادین این احمقانست، که برای یک بوسه عصبی باشی.اما تو این کار رو نکردی.تا به حال لبهاش رو روی لبهات احساس نکردی،قبل از اینکه شروع کنه صدای یک ناله رو از عمق گلوش میشنوی، تا به حال صورتت رو توی دستهاش نگه نداشته و تو این گرما رو روی لبهات که باعث میشه فکر کنی بدنت توی آتیش هست رو احساس نکردی.اما حالا اینها رو داری. و دنیا به یک جای دیگه تبدیل شده. در آغوش همدیگه فرو رفتین و برای چند دقیقه، تو تنها نیستی.این غم انگیز هست که از اون حالت خارج بشی، اگرچه هنوز بازوهای کالب دورت حلقه شده و هنوز گرمی. اون پتو رو روت میکشه و برای اولین بار قبل از اینکه توی رویا فرو بره پشتش رو بهت نمیکنه. اما روزت عوض شده و حالا نمی تونی بخوابی، بالاخره از بازوهای کالب میای بیرون و از روی تخت بلند میشی. یک تیشرت میپوشی و روی صندلیی که کنار پنجره هست میشینی و به بیرون نگاه میکنی. ماشینها با صدا توی خیابون عبور میکنند. خودت رو خیلی بی حرکت نگه میداری، به آسمون خیره میشی و پشت روشنایی چراغ ها فقط تاریکی میبینی، ذهنت به سمت رنگها کشیده میشه و به نبودن اونها که تاریکی رو به وجود آورده، و به عظمت جهان که تو توش خیلی کوچیکی. و این افکار تو رو به سمت کالب برمیگردونه، پشت سرت روی تخت، و کوچک بودن هردوتون، کالب که با چشمها و دستهای هنرمندش تو رو کشیده، کالب که جذاب، با استعداد و فراریه .... و امشب مال تو بود. اون نمی خواهد که مال تو باشه، و به زودی تو به دبیرستان برمیگردی و اون تو رو به عنوان یک بچه به یاد میاره و چیزی که امشب با هم داشتین از بین میره، چطور این رو تحمل میکنی؟با زمزمه به شب میگی: خواهش میکنم، خواهش میکنم بذار این رو داشته باشم.
وقتی درباره ی کالج هنر آنتریو حرف زدی کالب گفت:-این مدرسه عالیه، اما از اونها درباره ی من نپرس! من چند سال اونجا تدریس کردم.-خوب نبود؟شونه هاش رو بالا میندازه و از پشت میز بهت پوزخند میزنه.گفت: دانش آموزها از اینکه کم حرف و تندخو بودم شکایت کرده بودن. و در استاد بودن سیاست خوبی نداشتم.برای شام اومدید بیرون..... یک قرار.....یک پیشرفت!کالب به جای شلوار جین و تیشرت همیشگی شلوار و یک لباس دکمه دار پوشیده با صورت جدی و رنگ پریده اش جذاب به نظر میرسه. تو یک لباس با کفش های پاشنه بلندپوشیدی و رژلب زدی. از شراب قرمز رنگ توی لیوان مینوشی.میخندی.-تندخو، هااا؟ اون دانش آموز ها نمیدونن چی رو از دست دادن.-همه مثل تو به خوبی قدر سیرت رو نمیدونن، شانرده ساله.الان و بعد اون دستش رو دراز میکنه تا دستهات و صورتت و زانوهات رو لمس کنه. برای اولین بار درباره ی کتابها، موسیقی و فیلم حرف میزنید. خدا رو شکر که برنادته تو رو میکشوند به سینما چون در واقع تو میدونی که بروسلی کیه و خیلی از فیلم ها رو دیدی، اگر نخواهیم به فیلم هایی که وودی آلن ساخته اشاره کنیم. کالب میخنده و سرش رو حرکت میده و میگه که تو اعجوبه ای.اون قهوه ای ایرلندی سفارش میده و بعد هر دو دستت رو توی دستهاش میگیره و خم میشه و میبوستت. هیچ چیز توی زندگیت به این خوبی نبوده.دسر سفارش میده و وقتی که از راه میرسه قاشق رو بر میداره و روش ضربه میزنه و وقتی که باز شد قاشق رو توش فرو میبره و اون رو به سمت دهانت میاره. چشمهات رو میبندی تا اون رو بچشی، بعد بازشون میکنی که بهش بگی محشره ..... و همه چیز در درونت یخ میزنه چون مادرت پشت سرش ایستاده.یک عشق عظیم در درونت طغیان پیدا میکنه و تو دوست داری که از روی صندلی بپری و بری توی بغلش، چقدر احمق بودی که فکر میکردی در برابر عشقش در امان هستی.... هرگز نمی تونی باشی. و عشق چیزی هست که توی چشمهای اون هم میبینی و نیاز به بزرگی مال تو.بعد صورتش تغییر میکنه. اون عشق از بین میره و حالتی به خودش میگیره که میتونه یک اقیانوس رو منجمد کنه، صداش مثل یک تازیانه هست.گفت: فکر کردی داری چیکار میکنی؟اون وقتی این شکلیه خیلی ترسناکه.-سلام، مامان.-بابات کجاست؟-فکر کنم توی خونه هست.مامان،آه، این.....این دوستمه، کالب وایت، کالب، مامانم هستن.اون گلوش رو صاف میکنه، از تو به اون نگاه میکنه و برعکس، بعد دستش رو دراز میکنه تا دست بده.-سلام،خانم....خانم....اهم......خو شبختم.بعدش بهش میگی: اون منظورش این نبود. و اون نمیتونه باهات کاری بکنه، اون حتی نمیدونه چه جوری پیدامون کنه.گفت: تو زیر هجده سال سن داری و فامیلم رو بهش گفتی.-اوه، اوپس.آه میکشه.-اون ازت شکایت یا هر چیزی رو که تهدید کرد انجام نمیده. و برام مهم نیست که چه فکری میکنه.گفت: این برای بابات هم دردسر ساز میشه، اینطور نیست؟نگاهت رو به زیر می اندازی.-اون بهش زنگ میزنه و یکم فریاد میکشه.-و اون دوستت چطور؟ همون که بهش گفتی پیشش میمونی؟لبت رو گاز میگیری.-درستش میکنم.موقع خواب سرت رو روی سینش میذاره و صبح باهات یکی میشه.آخر هفته از برنامه ی کاریش صرفنظر میکنه و تو رو برای نهار میبره بیرون و توی خیابون باهات پشمک میخوره. شب آبجوی خنک میخوری و اون روی گونه ها و شونه های آفتاب سوختت آلوورا میماله.صبح روز 5 سپتامبر بهت یک هدیه میده، طرحی که از تو کشیده.وقتی که ازش میپرسی چرا اینا رو بهت میده میگه "ششش" و میبوستت و نوازشت میکنه و برای اولین بار اسمت رو صدا میکنه. اون رو بارها و بارها تکرار میکنه.یک روز صبح از خواب بیدار میشی و میبینی که لباس پوشیده و پایین تخت نشسته. چیزی که از توی صورتش می خونی خواب رو از چشمات دور میکنه. بلند میشی.-چی شده؟گفت: من همچین آدمی نیستم ، شانزده ساله.-چه جور آدمی؟گفت: کسی که میتونه.....من نمی تونم این کار رو بکنم......ما نمی تونیم این کار بکنیم.به سمتش میری اما اون خودش رو عقب میکشه.گفت: بذار صادق باشم. در دراز مدت، این رابطه نمی تونه ادامه پیدا کنه.-چرا میتونه! میتونه، من بهت قول میدم.....-تو نمیتونی همیشه اینجا قایم بشی. تو باید دبیرستان رو تموم کنی و بعد یک جایی هنر رو ادامه بدی و یاد بگیری تو نیاز داری با آدم هایی همسن خودت باشی و نباید خودت رو از خانوادت قایم کنی، مهم نیست که چقدر بد باشن.-نه.-و تو من رو ترک میکنی، شانزده ساله، یک روزی من رو ترک میکنی. من آدم خوبی نیستم و تو عملا" یک بچه ای، و من پیر و بد اخلاق و مزخرفم....با سماجت گفتم: منم مزخرفم! ما مثل هم هستیم.-تو من رو ترک میکنی، یا من تو رو ترک میکنم. ما از رابطه داشتن با هم خسته میشیم و تو متوجه میشی که باید پیش مادرت برگردی و مدرسه ات رو تموم کنی. از من متنفر میشی.تو گریه نمیکنی. تو گریه نمیکنی.-من همه چیزی رو که درباره ی هنر لازم هست از تو یاد میگیرم. این تنها تحصیلاتی هست که اگر بخواهم هنرمند بشم بهش نیاز دارم. و من این کار رو نمیکنم..... ما اینطوری نمیشیم چون.....وقتی که احساس میکنی صدات داره ضعیف میشه مکث میکنی و بعد ادامه میدی، حتی با وجود اشکهایی که روی صورتت جاری شدن.-کالب ما همدیگرو دوست داریم، میدونی که اینطور هست، و اون میتونه هرچقدر که دلش میخواهد تهدید کنه....من میجنگم. من آماده ی جنگیدنم. و از این گذشته من تا یک سال دیگه هجده سالم میشه و میتونم هرکاری که دلم می خواهد بکنم.نگاهش رو به زیر می اندازه و به پاهاش خیره میشه و میبینی که آب دهانش رو به سختی فرو میده.گفت:مارا. تو جوان و شجاعی، اما بیشتر از من زندگی نکردی. تو نمیدونی بیگانه بودن با خانواده و نداشتن پول و موفقیت وقتی که یک مشت آدم بی استعداد یک چیز چرند رو به قیمت گزافی میفروشن چه احساسی داره. تو فکر میکنی که به اندازه ی کافی شجاعی، اما قلبت میتونه بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکنی بشکنه.زمزمه میکنی: من اینها رو نمی دونم. اما می دونم، به همین دلیل هست که همدیگرو درک میکنیم.-چیزات رو جمع کن، شانزده ساله، و بعد من تو رو میبرم خونه پیش مادرت.-نه.-بذار واضح بگم، من این رو نمی خواهم. من نمی دونم که این درسته، یا غلطه، اما نمی خواهم که همه چیز خراب بشه. همه ی چیزی که می خواهم و نیاز دارم این هست که همه روز کار کنم بدون این که توسط تو حواسم پرت بشه، و همه ی چیزهایی که با بودن تو به وجود میاد. متاسفم.-نه.-بهتره که الان آسیب ببینی و همه چیز تموم بشه.در حالی که داری روی تخت گریه میکنی میره تا وسایلت رو جمع کنه. وقتی که کارهای هنریت، مسواکت، شلوارک ها، تیشرت ها، صندل ها و لوازم آرایشت کنار در جمع میشه، با لباسهای دیشب به تخت خواب برمیگرده و مجبورت میکنه که اونها رو بپوشی، با وجود اینکه با صورت ورم کرده و اشک ریزانت آخرین تلاش رو برای جلب توجهش میکنی.
تو رو محکم در آغوش میکشه و تو احساس میکنی که داره میلرزه.میگی: تو این رو نمی خواهی. تو من رو دوست داری و من این رو میدونم..... تو نمی خواهی که این کار رو بکنی. خواهش میکنم.-ششش.دیدن تو، با حالتی مچاله و تیره بخت جلوی در خونه، مامان رو با مهربونی بیرون میکشه، و اون با ملایمت کمکت میکنه که بری داخل. تو رو به حمام میبره.گفت: میدونم دردناکه، عزیزم، اما تو تمومش کردی.-تو هرگز این کار رو نکردی.-ببخشید؟-با بابا.-من این کار رو کردم.-حتما". برای همینه که هنوز هم ازش متنفری. برای همین که دوباره با کسی قرار نذاشتی.رنگش از روی صورتش میپره و از حمام میره بیرون، احساس میکنی که داری میمیری. تو حتی قلبی نداری که ازش متنفر بشی چون که باعث شد تنها مردی رو که تا به حال دوست داشتی از دست بدی.آخرین سال دبیرستان باید چیز مهمی باشه، اما وقتی که مدرسه شروع میشه تو به سختی میتونی توی کلاس ها شرکت کنی.بعد از یک هفته،در راه برگشت به خونه از مسیر منحرف میشی، و به در خونه ی کالب با دست ضربه میزنی.اون در رو باز میکنه و بهت نگاه میکنه و تو لبخند میزنی، سعی میکنی شجاع باشی و مثل یک بزرگ سال رفتار کنی نه مثل همون احمق دماغویی که آخرین بار دیده.زیر چشماش گود افتاده و سیاه شده و از وقتی که رفتی صورتش رو اصلاح نکرده.میگی: میتونیم دوست باشیم، دلم می خواهد که با هم دوست باشیم.اون شونه هاش رو بالا می اندازه و اشاره میکنه که بری داخل و پشت سرت در رو میبنده.میگی: میتونم بغلت کنم؟ دوستها همدیگرو بغل میکنن. و به نظر میرسه که به در آغوش کشیده شدن نیاز داری.صبر نمی کنی تا جواب بده، دستهات رو دورش حلقه میکنی و اون رو به سمت خودت میکشی.گفت:اممم.و اون هم تو رو در آغوش میکشه.بعد از چند لحظه هیچکدومتون از همدیگه جدا نمیشید. اون خودش رو بیشتر بهت فشار میده و تو فکر میکنی "ها".و خیلی زود لباسهات درمیان و روی زمین کنارت پخش میشن....***از سپتامبر تا نوامبر، اواخر عصر میری پشت در خونه اش و هربار طوری با هم هستید که انگار بار آخره.زیاد نمی مونی. و ازش نمی خواهی که حرف بزنه.خودت رو در اختیارش قرار میدی و هرچیزی رو که میده ازش میگیری و شبها رو تنها توی خونه ی مامان میگذرونی و به مدرسه میری، حرص می خوری و یواشکی با برنادته فرار میکنی سیگار میکشی و درباره ی این حرف میزنید که چقدر همه چیز احمقانست.وضعیت کارنامه ی میان ترمت خوب نیست.زندگیت عالی پیش نمیره.اما همه ی کاری که باید انجام بدی این هست که امسال رو بگذرونی و کاری بکنی که بتونی وارد مدرسه ی هنر بشی و بعد هجده ساله میشی. و اون هنوز تو رو می خواهد و بالاخره میذاره که بری خونه اش زندگی کنی و هیچکس نمی تونه کاری بکنه یا چیزی بگه. این بهترین برنامه نیست، اما بهترین کاریه که میتونی انجام بدی. منتظر میمونی تا همه چیز تموم بشه.فقط، یک روز اون اونجا نیست.و وقتی کلیدت رو توی قفل فرو میبری، کار نمیکنه. وقتی از تلفن عمومی زنگ میزنی، شماره ای موجود نیست.جلوی ساختمان می ایستی و به سمت بالا و پنجره ی خونه اش خیره میشی اما هوا کم کم تاریک شده و چراغی روشن نیست.توی خونه، وقتی کتابت رو از توی کیفت در میاری، یک پاکت نامه که اسمت روش نوشته شده پیدا میکنی. توش یک نامه، طرحی از صورتت و عکسی از کالب که قبلا" روی در یخچالش چسبیده بود هست.پشت عکس، میگه:مارا، گفتی از این عکس خوشت میاد. نگهش دار.کالب.و نامه میگه:من رفتم، شاید برای بهتر شدن، و یکی از دوستام خونه ام رو اجاره میده، بنابراین دیگه من رو اونجا نمیبینی.متاسفم.عشق، اگر همون باشه، همیشه پیروز نمیشه، شانزده ساله. هوس، حتی کمتر پیروز میشه.سخت کار کن و یک آدم موفق باش. سعی کن من رو فراموش کنی.کالب وایت.
فصل بیست و چهارم:هوگو دستم رو توی جیب کوتش فرو کرد تا گرم بمونه. خیابان ساکت و تاریکه، حیاط کوچک خونه های مردم حتی در این موقع از سال به خوبی آرایش شده.به آرامی به سمت پارک رفتیم. وقتی به اونجا رسیدیم هوگو توپ تیره ای رو که با خودش آورده بود پرتاب کرد، قلاده ی پولوک رو باز کرد و اون رو کناری گذاشت. بعد اون رو تشویق کرد و سگ کوچولو به دنبال توپ دوید و اون رو برگردوند. در حالی که دمش رو با انرژی حرکت میداد، منتظر پرتاب بعدی شد. این بازی تا زمانی که پولوک چند قدم اونطرف تر نشست ادامه داشت، زبونش از یک گوشه ی دهانش اومده بود بیرون و آویزان بود.گفتم: خیلی زیباست.با لبخند گفت: پولوک؟ آره بد نیست.گفتم: و تو. هردوتون با هم.لبخند زد و سرش رو پایین انداخت. این هم زیباست.گفتم: ممنون از اینکه بهم فرصت دادی تا دوباره خودم رو پیدا کنم.طوری با سرش تایید که انگار کار مهمی انجام نداده.پولوک رو آماده کردیم و آماده شدیم که به خونه ی هوگو برگردیم.گفت: پس ....-بله؟-اون، گریه ی خوشحالی بود یا نه؟بهش تنه زدم و اون که غافلگیر شده بود داد کشید.گفت: پس خوب بوده.و اون هم بهم تنه زد.گفتم:آره. خوب بود.گفت: باشه.-هوگو؟-بله؟-میتونیم چند لحظه بشینیم؟و به نیمکت کنار پارک اشاره کردم، به اونجا رفتیم و نشستیم. پولوک برگهای زیر نیمکت رو بو کشید، یک تیکه گوشت پیدا کرد، کنار پاهای هوگو اومد تا اون رو بجوه.اون به من گفته بود محبوب و شجاع. من احساس نمیکنم که خیلی شجاع باشم اما باید سعی خودم رو بکنم.پرسید: چی شده؟هنوز دستم رو توی جیبش نگه داشته بود.-نمی خواهم فکرت رو مشغول کنم.... اما......آخرین دوست پسرم .....-خب؟-اون مرده.هوگو چند لحظه بی حرکت باقی موند اما بعد گفت: وای.-آره.گفت: خدای من مارا ! خدای من. عجیب نیست. خدای من.-متاسفم که.... میدونم که این.....ادامه ندادم، نمی دونستم دیگه چی باید بگم.گفت: گوش کن، نباید متاسف باشی. خوشحالم که بهم گفتی.-تو کاری نکردی که بخواهی متاسف باشی.دستش رو نوازش کردم.-آه..... چه موقع این.... منظورم این هست که، نباید دربارش حرف بزنی اما.....-پنج سال پیش .... اون....اون یک تصادف بود.-واووو.-اسمش لوکاس بود.نشستیم و آسمان رو که از پشت ساختمانهای بازسازی شده صد ساله پدیدار شده بود رو تماشا کردیم. اون گوشه یک مغازه ی قدیمی بود که همه چیز داشت و من در این فکر بودم که ممکنه من و هوگو تابستان بیایم اینجا و بستنی قیفی بخریم، مثل آدم های نرمالی که خوشحالن و عاشق همدیگه هستند. بعد به این فکر کردم آیا لوکاس میتونه من رو ببینه، اگر با صدای بلند اسمش رو صدا بزنم اون بهم نزدیکتر میشه. به این فکر کردم که اون الان درباره ی من چی فکر میکنه، در حالی که کنار هوگو نشستم و درباره ی آینده خیال بافی میکنم. در این فکر بودم که آیا زمانی میشه که از هوایی تنفس کنم که از روح اون باشه.گفت: پس، دیگه با کسی قرار نذاشتی. از وابسته شدن میترسیدی .... دلیلش این بود.-فکر کنم همینطور باشه. اما این مربوط به خیلی وقت پیش هست. باید تمومش کنم.گفت: روح اونطوری که فکر زمان رو تجربه میکنه، زمان رو تجربه نمیکنه. پیش مشاور یا هرچیزی رفتی؟-اممم، یک جورایی.-یه جورایی؟-من با مردم حرف زدم.برنادته، بابام ....-و ....؟گفتم: و حرف زدن کمکم کرد و بعد این مربوط به ...... زمان هست. فکر کنم. زمان و به جلو حرکت کردن. و من این کار رو انجام میدم.-همم.گفتم: راستش، راه کارهای مشاورها به خوبی برای من جواب نداد. مدت کوتاهی تاثیر داشتن.گفت: خب، این برای همه نیست.-نه.پولوک پاهامون رو بو کشید و خسته به نظر میرسید، پس از روی نیمکت بلند شدیم و به آرومی به سمت خونه ی هوگو رفتیم. وقتی وارد شدیم، من رو به سمت مبل راهنمایی کرد. دستهام رو گرفت و اونها رو بین دستهاش سایید تا گرم بشن.گفتم: مرسی.نگاهم کرد.-چیه؟-من فقط داشتم حرفات رو هضم میکردم. تو یک بازمانده ای.نفسم رو با صدا بیرون دادم و به یک سمت دیگه نگاه کردم.گفت: هستی.و بعد پوزخند زد.-ستیزه جویی.-ستیزه جو؟-دقیقا".گفتم: خب، این یک صفت رمانتیک نیست هرگز.در جوابم ابروهاش رو حرکت داد.خندیدم و دستم رو دراز کردم و یک دسته از موهاش رو در دست گرفتم، و بهش نگاه کردم وقتی رهاش کردم به سر جاش برگشت. اون غافلگیر شد و من دوباره این کار رو کردم.گفتم: دلم می خواست این کار رو بکنم.گفت: موهام در اختیار تو هست.شروع کردم به خندیدن.-حواست به حرفی که میزنی باشه، من کارهای عجیبی با موها میکنم.-واقعا".پرسیدم: پسدیدم هنوز داره طور به من نگاه میکنه که انگار جدی، جدی از من خوشش میاد.-آخرین دوست دخترت خسته کننده ترین زن جهان یا چیزی شبیه به این بوده؟-چی!-چون سعی کردم که بفهمم چرا از من خوشت میاد، و تمام چیزی که فهمیدم این بود که تو از اشک ریختن با یک نفر در گذشته خسته شدی و حالا داری بر خلاف اون عمل میکنی.با یک نگاه شیطون گفت: فکر میکردم که نمی خواهی این کار رو بکنی.-چه کاری؟-فکر کنم که بهش میگفتی "عریضه".گفتم: اوممم.....چند لحظه گیج شدم.گفت: آه ها! اما حالا کنجکاوی. دلت میخواهد یک چیزایی درباره ی من بدونی.-کوته فکر نباش.جواب داد: مطمئن نباش.گفت:خب، باشه!دستهام رو از هم باز کردم.-دلت می خواهد درام یا یه یک چیزی وجود داشته باشه که باز هم از من خوشت بیاد. مثلا": گیج باشی، اجتماع گریزی، با پدری دیوونه، مادری بیگانه، دوست پسری مرده، همه چیز تکمیل ، اون مال منه.متوجه شدم که رابطه ی قبلیت باید خسته کننده بوده باشه.گفت: نه. خسته کننده نبود، فقط آدم درستی نبود.-در طول دوران دانشگاه و چند سال بعدش یک دوست دختر داشتم. همه چیز فقط..... خوب پیش نرفت. اون دلش می خواست که به مسافرت بره، من از کار کردن توی اداره بیمه خسته شده بودم و دلم می خواست که به دانشگاه برگردم و دامپزشک بشم. ما شروع کردیم به برنامه ریزی کردن و اونها شامل با هم بودنمون نمی شد. این ناراحت کننده بود، اما این فقط..... تموم شد.-و بعد از اون؟گفت: و بعد از اون با کسی رابطه ی جدی نداشتم. واقعا" از کسی خوشم نیومد.-و از من خوشت میاد؟ همینه؟گفت: همینه. بعلاوه تو محکم، باهوش، زیبا .....-اوه خدای من.-و جذابی.-آه ها.-اما شاید این فقط بخاطر این هست که تو من رو به خنده می اندازی.-اوه هااا.گفت: یا شاید بخاطر اینکه دوست دارم تو رو بخندونم.و بعد به سمتم اومد و شروع کرد به غلغلك دادنم تا زمانی که با جیغ ازش خواستم که ولم کنه.و بعد برای یک مدت روی مبل همدیگرو بوسیدیم، و با وجود اینکه هر دومون گرم شده بودیم تند، تند نفس میکشیدیم، کار دیگه ای انجام ندادیم. احتمالا" نباید دوباره مثل یک آدم چهارده ساله باشم، بجز اینکه وقتی چهارده ساله بودم چنین دورانی نداشتم. حالا آرزو میکنم که ای کاش اینطور نبود.
فصل بیست و پنجم:6 صبح: نقاشی میکشم.یک حباب رو میکشیدم، در کنارش به خودم و هوگو، برنادته و فیت، و پدر که انقدر با افراد مختلف زندگی کرده بود و به هم زده بود که برام اهمیتی نداشت که به یاد بیارم....خفه شو و نفاشیت رو بکش، مارا.قلم رو توی رنگ سفید فرو بردم و مرحله ی دیگه ای از طرح رو شروع کردم، وقتی تموم شد بیشتر شبیه تخم مرغ شکسته بود تا حباب.اوه، بله، فهمیدم، متوجه شدم غیر ممکنه که بتونم مثل سابق زندگی کنم. رنگهای بیشتری رو استفاده کردم، از اونجایی که رنگ روغن زودتر خشک میشه از اون استفاده میکنم، و اون چیز تخم مرغ شکل رو روشن تر و ضخیم تر کردم. کرمی و آبی و کمی از رنگ طلایی.اون یک تخم مرغ نورانی و عجیب بود، که هر لحظه امکان داشت از میان اون حبابهایی که اطرافش رو پر کرده بودن بچکه.چه اتفاقی داره میوفته؟ من نامتقارن بودن رو دوست ندارم. من از خطوط واضح و اشکال معین خوشم میاد. چیزهایی که شروع،یک نقطه میانی و پایان داشته باشن. می خواهم که روی قوه ی خلاقیتم کنترل داشته باشم و اگر این متناقض باشه برام اهمیتی نداره.اتاق کار رو زود برای نهار ترک کردم.و به عنوان تمرین برای اینکه مثل یک آدم عادی رفتار کنم تصمیم گرفتم که برای نهار برم بیرون. وووهوووو کارای خطرناک.من یک برنامه دارم: کنار خیابون راه میرم، یک ساندویچ میخرم و یک چای سرد و کیک. اونها رو توی رستوران میخورم. و بعد از همون مسیر برمیگردم خونه.مردم اینجور کارا رو هر روز انجام میدن، درسته؟ منم هر روز این کارا میکردم، حداقل، فکر کنم اینطور بود.و امروز یک سلاح محرمانه دارم....یک جایی خوندم که اگر یک تکه کش رو دور مچ دستت ببندی و هروقت افکار منفی داشتی اون رو بکشی، این باعث میشه که اونها از بین برن مثل یک جور شوک الکتریکی ضعیف. این ممکنه یک وسیله برای ترک سیگار باشه.... درست یادم نمیاد.... اما متوجه شدم که این به خوبی برای من کار میکنه.پس رفتم بیرون یک کش ضخیم آبی رنگ دور مچ دستم هست. به اون طرف خیابون رفتم، کش رو تا آخرین حد کشیدم، صدا و دردی که روی مچ دستم ایجاد شد کاملا" راضی کننده بود. دوبار دیگه کش رو کشیدم تا سالم به رستوران رسیدم.سعی کردم بدون این غذا رو به خودم زهر کنم اون رو بخورم، با این وجود ممکنه بعدا" حالم بد شه، میتونم همه ی دل و روده ام رو بالا بیارم و وقتی که آب بدنم خشک شد، با عجله برای خشکی آب بدن به بیمارستان برم. البته اگر بتونم با اون حال خودم رو به تلفن برسونم، اگر یادم رفته باشه قبض تلفن رو پرداخت کنم چی کار کنم!یادم رفته؟ خودم رو به تلفن میرسونم اما قطع شده، پس با گیجی خودم رو به کامپیوتر میرسونم و تقاضای کمک میکنم، وبعد میمیرم و روی زمین میفتم. تنها و مرده. تنهای، تنها، و کسی نمیدونه که من کجا هستم یا چه اتفاقی افتاده. مرگ، مرگ، مرده، شروع میکنه به تجزیه شدن....میکشم! میکشم! میکشم!اوووو.در راه برگشتن به خونه، به دو نفر خیره شدم با این وجود یکیشون گفت:"چیه؟" احتمالا" زیادی خیره نگاه کردم. احتمالا" نباید به غریبه ها نگاه کنم. ممکنه به یک نفر بد نگاه کنم و اون سرم داد بزنه و کتکم بزنه.....میکشم، وقتی وارد ذهنم میشه ضربه دورش میکنه!از میان پارک به سمت خونه میرم، سعی میکنم که از هوای تازه لذت ببرم. خیال میکنم که رفتم بیرون از شهر: جایی رفتم و چادر زدم، توی قایق پارو میزنم، مثل اسکیموها رفتار میکنم، و با هوگو و پولوک دور آتش میشینیم، با هم آهنگ می خونیم و روی آتش غذا درست می کنیم یا هرکاری که مردم انجام میدن. از اینکه به مالاریا مبتلا بشم یا گم بشم نمی ترسم چون یک آدم جدید هستم. یک آدمی که گم نمیشه. وقتی که در ورودی رو پشت سرم بستم مچ دستم سرخ شده بود. اما بهترم. من باید بهتر بشم. برنادته بعد از کار به دیدنم اومد پنج دقیقه درباره ی رئیسش حرف زد تا اینکه گفت:-من عاشق فیت شدم.آه کشیدم.-این همون چیزیه که ازش میترسیدم.-من از دوران دبیرستان عاشقش بودم، مار، دست خودم نیست.خودش رو روی مبل انداخت و یک دسته از موهاش رو دور انگشتش پیچید.به سختی به من نگاه کرد و گفت:-معلومه که داری فکر میکنی دیوونه شدم.نشستم.-اون دختر خوبیه، من فقط.....با خنده گفت: از مادر نشدنم نگرانی؟-آره، شاید.-نگران نباش، من دختر سختی ام.-باشه.-و خوشحالم.از سر جاش بلند شد و به سمتم اومد.-خب، چه خبر از هوگو پسر مرد آدم؟ هنوز باهاش هستی؟احساس کردم که صورتم قرمز شد.گفت: آهااا! خیلی باهاش هستی!-خوب پیش میره، اما من، آه، دست خودم نیست که بهش فکر نکنم ..... تو میدونی.-به هوگو گفتی؟-دیشب. اون خوب برخورد کرد.با دست روی زانوم زد و گفت: این چیزیه که ازش انتظار داشتم. ازش خوشم میاد.-منم همینطور.گفت: باید یک سالی شده باشه.-از چی؟-از اینکه من و تو خوشحالی و شادی رو پیدا کردیم.نفسم رو با صدا بیرون دادم.اون از من خندید..... و به سمت در خروجی رفت.و بعد لوکاس.