فصل سی و دومهوگو بهم خیره شده. زمان زیادیم هست که بهم خیره شده، در حالیکه تنها صدای ایجاد شده تو این مدت مربوط به سطل زباله ی اتاق خواب بوده که من انداختمش .من اون کارو کردم.طوری محکم هولش دادم که از تخت روی زمین پرت شد و توی این حین بازوش با میز برخورد کرد، که حتما زخم شده.هیچ اخطاری ندیده بودم ولی اینکارو کردم. باید می دونستم. انگار پوست بدنم، یک دفعه مثل یه زخم باز شده بود و درونم میدون جنگ بود. هیچ فکری نبود که پی اون رو بگیرم، قبلش هیچ لحظه اخطاری وجود نداشت، و باز هم من باید می دونستم که نمی تونم اینکارو بکنم.مهم نبود قلبم چه التماسی می کرد، بدنم اجازه عاشق شدن بهم نمی داد. هوگو بهم اطمینان داد که حالش خوبه ولی می دونستم داره منو از اول تحلیل می کنه، یه حقیقت تازه سر هم می کنه، یه چیز تازه می بینه... اون چی می بینه؟اگه قرار بود خودم رو نقاشی کنم، یه آدم نصفه می کشیدم، زنی که هیولاها در تعقیبشن، پاهاش رو گرفتن، دارن لباساش رو پاره می کنن. اونا توی تاریکی یه کوچه پنهان شدن و یه دفعه بیرون پریدن و اونو که داشته راهشو می رفته گرفتن. تکه های بدنشو می کنن و قورت می دن. اون دستشو برای گرفتن عشق دراز می کنه، به سمتش می دوئه، اونو می گیره و برای یه لحظه ی زیبا، قبل از این که همه چیز زشت بشه و اونو به درون زشتی اش بکشه، عشق رو تو دستش نگه می داره.من ملودرامی رو که تصور کردم می بینم و هوگو احتمالاً فقط منو به عنوان یه آدم عصبی می بینه. یه نمونه از نابود شدنه یه چیز خوب .لباسام رو پیدا می کنم و می پوشم. اونم همین کارو می کنه .در سکوت می ریم به اتاق نشیمن. دور از رختخواب، اتاق خواب و هر چیزی که تو اونه و در منتهی الیه کاناپه دور از هم می شینیم .آب دهانم رو قورت می دم:_ متاسفم.با چشمای باریک شده بهم خیره می شه و سرشو تکون می ده:_ مارا من نمی دونم اینجا چه خبره، ولی خوشم نمی آد از رختخواب پرت شم بیرون._ البته که خوشت نمی آد._ خوب، پس...وقتشه، به خودم می گم دیگه پنهان کردن بسه، دیگه نباید دروغی باشه، دلسوزی هم نباید._ من بعضی مواقع تو رختخواب مشکل پیدا می کنم، در حقیقت بیرون از رختخواب هم همین مشکل رو دارم._ بذار واضح تر حرف بزنیم._ روزایی هست که نمی تونم از خونه خارج بشم، روزایی که اصلاً نمی تونم از رختخواب در بیام. نمی تونم هیچ کاری انجام بدم. بقیه اوقات حالم خوبه، از زمانیکه تو رو دیدم بهتر شدم، دارم روش کار می کنم._ بنابراین تو چیز... چی بهش می گن؟_ مردم گریز؟ نه دقیقا.سعی می کنم توضیح بدم این به سادگیه یک اختلال نیست و من دقیقا تو این تعریف نمی گنجم. توضیح می دم فقط دائم در حال مبارزه ام و ایمانم رو از دست دادم و یه ذهن شدیدا خیالپرداز و بیمار دارم .اون می گه:_ بذار حدس بزنم، سعی نکردی که از یه حرفه ای کمک بخوای._ نه دقیقا اینطور نیست، من فقط..._ به کسی اعتماد نداری...و به فکر کردنم پایان داد:_ به جز شاید برنادت.می گم:_ تو متوجه نیستی، این خودمم که اطمینان ندارم و تو واقعاً می خوای بدونی که من یک ساعت پشت خط عایر ایستادم چون نمی تونستم خودمو مجبور کنم از خیابون رد شم؟ می خواستی منو ببینی که تو ایستگاه مترو خودمو به دیوار چسبونده بودم و دنبال تروریست ها می گشتم و فکر می کردم می خوان منو هل بدن زیر مترو؟ فکر می کنی بتونی اونقدر دور و بر من بمونی که اینا رو ببینی؟اون می گه:_ ما هیچ وقت اینو نمی فهمیم، می فهیم؟متوجه شدم که اون جواب مثبت به سوالم نداد._ تا به حال سعی کردی اینو به من بگی؟به دستام خیره هستم، از جوابی که داشتم شرمنده بودم.اون می گه:_متوجهم... خوبه.حرف زدن در مورد رابطمون سخته، سعی می کنم ببینم چطور می تونم شروع کنم، ولی هوگو قبل از من شروع به حرف زدن می کنه:_ خوب در مورد اون موضوع...با سر به اتاق خواب اشاره می کنه:_ در اون مورد چی؟لبمو به دندون می گیرم:_ تا به حال همچین کاری نکرده بودم، راست می گم، تا به حال کسی رو اینطوری هول نداده بودم._ چه افتخاری!اون با یه لبخند تلخ اینو می گه._ ولی من قبلاً هم مشکل داشته ام، یک دفعه با این تضاد احساسات و تجمع اونا مواجه می شم و یه دفعه احساس می کنم بهم حمله شده، اینا به یک باره برام پیش میاد، سعی می کنم ازش بگذرم و عادی باشم، اونو عقب برونم تا بتونم حرف بزنم ولی یه دفعه به جایی می رسه که... خب آسیب می زنه.
_ تو موقعی که رابطه داشتیم همچین حسی داشتی و ادامه دادی؟ و چیزی به من نگفتی؟احساس می کنم صورتم قرمز می شه، با این حال به چشماش نگاه می کنم و با سر تایید می کنم. بهم خیره می شه، نگاهش زخمدیده و عصبانیه، مشتاش باز و بسته می شن، میگه:_ لعنت به تو مارا._ متاسفم._ منم همینطور، این... حسابی گند زده شده._ منم همینطور فکر می کنم._ تو فکر می کنی من چه جور عوضی هستم؟ تو فکر کردی من با کسی که احساس می کنه بهش تجاوز می کنم، عشق بازی می کنم؟_ من نگفتم احساسم مثل این بوده که..._ «با خشونت باهام رفتار می شه» این جمله تو بود، ولی بذار خیلی گیر ندیم._ این به خاطر تو نیست، یعنی در مورد تو نیست در مورد منه._ حدس بزن چی...صداش رو بالا می بره:_ این منم که با تو توی رختخوابم، یعنی ما دو نفریم که درگیر این قضیه ایم و تو به نظر می آد این نکته رو نا دیده گرفتی._ منظورم اینه که این مشکل منه، قبلاً هم پیش اومده._ چی؟ با اونی که مرده؟ذهنم به زمانی که با لوکاس بودم کشیده میشه...می لرزم و به زمان حال بر می گردم:_ بله، قبلا هم با لوکاس پیش اومده بود._ خوب این هنوزم به اعتماد برمی گرده، چیزی که ما ظاهرا نداریم._ می دونم، یه چیزایی هست که باید بهشون سرو سامون بدم.هوگو سکوت می کنه ._ هوگو؟سعی می کنم محکم باشم، ولی صدام می لرزه:_ شاید بهترین کار این باشه که...منتظره و تقریبا بهم خیره شده._ من به زمان احتیاج دارم... یه مدت جدا از هم..._ تو می خوای بهم بزنی؟آب دهانم رو قورت میدم و اون ادامه می ده:_ فکر می کردم عاشق منی، یعنی تصور کردم؟ این که انتظار داشته باشم برام اعتبار قائل بشی توقع زیادیه؟ البته که زیاده، برای تو که همه ی کارا رو باید تنهایی انجام بدی...داره به طرف اتاق جلویی می ره._ هوگو..._ چقدر از این ماجرا واقعی بوده مارا؟ جدی می پرسم، داریم بهم می زنیم؟ من فکر می کردم عاشقتم، فکر می کردم تو هم عاشق منی، ولی ظاهراً من عاشق یه تصویر ذهنی بودم. تو به من دروغ گفتی، گذاشتی باهات رابطه داشته باشم درحالیکه ازش متنفر بودی. من بزرگترین احمقم.از روی کاناپه می پرم و دستم رو برای گرفتن بازوش دراز می کنم:_ هوگو... نه... من..._ و حالا تو می خوای نمومش کنی...خودشو عقب می کشه و به سمت در می ره:_ این رابطه حتی شروع هم نشده بود._ مظورم این بود که یه مدت کوتاه استراحت می خوام، چند وقت.ژاکتش رو می پوشه و کفشاش رو به پا می کنه، ادامه میدم:_ خواهش می کنم.نگاهم می کنه، منم بهش نگاه می کنم، تمام احساسم رو می ریزم تو نگاهم:_ اون ساختگی نبود، خواهش می کنم حرفامو باور کن، چیزای خیلی مهم واقعی بودن، وافعی هستن.درحالیکه دستش روی دستگیره است می گه:_ ای کاش باور می کردم، من باید برم.وقتی اون رفت، پشت در ایستادم، برای اینکه بتونم سر پا بایستم به در تکیه داده بودم. فکر می کردم به اندازه کافی شجاع بودم، من و برنامه ربزی کوچولوم برای بهتر کردن حالم، قطع کردن رابطه ام با اریک، همه چی. فکر می کردم دارم پیشرفت می کنم، دارم تبدیل به یه آدم کامل می شم. پس چطوریه که هم زندگی عاشقانه ام و هم شغلم به گند کشیده شده و از همیشه احساس بدتری دارم.به اون اندازه ای که لازم بوده برای فرار سریع نبودم.اریک!... اون حرومزاده، چشماش رو می بینم، داره می خنده، بیرحمه و زیادی عاقل به نظر می آد.من هرگز فرار کردنو متوقف نکردم، فقط خودمو تو این فکر که متوقفش کردم غرق کردم. حالام به اینجا رسیدم مثل همیشه به گند کشیده شدم و به همه چیزایی که ازشون فرار می کردم چسبیدم؛ پدرم، مادرم، لوکاس، اریک. من تموم شدم، با کلماتی خشن مورد حمله قرار گرفتم، با عشقی که تبدیل به نفرت شد، به وسیله مردمی که همدیگه رو ناامید می کردن و بهم خیانت می کردن و هرگز بهبود پیدا نمی کردن.من گرفتار اشتباهات خودم هستم، با چنین مصداق های نامناسبی برای بهتر زندگی کردن، برای بهتر بودن .بیشتر از همه درگیر اشتباهی بودم که موجب کشته شدن لوکاس شد. فکری که به محض ورود به ذهنم درد شدیدی تو شکمم ایجاد می کرد. راه افتادم و درون آشپزخانه تاریک خزیدم. چطور فکر می کردم چیزی مثل عشق می تونه با این درد همزیستی داشته باشه؟ اگه فرار کردن جواب نمی داد، پس باید چیکار می کردم؟ چطور می تونم هر روز با این درد زندگی کنم؟ جایگزین فرار کردن، ایستادن و مبارزه کردنه ولی چطور؟ با چی؟صداهای وحشتناکی ازم در میاد، بدتر از ناله، بدتر از هز چیزی. من خاطراتم رو نمی خوام ولی اونا بیرحمن و وقتی نوبت به آخرینشون برسه من می میرم، می دونم که می میرم، خدایا! من کمک می خوام.کابینت رو باز می کنم و یه بطری بر می دارم. می دونم اینکار هوگو رو بر نمی گردونه یا لوکاس رو ولی بهش نیاز دارم. الان به چیزی احتیاج دارم که اون جاهای خالی رو پر کنه، جریان خاطرات رو کند کنه، منو از دست حقیقت نجات بده.لبهامو روی بطری می ذارم و مایع تلخ و گرمو از گلوم پایین می فرستم. مزه اش وحشتناکه، سرفه می کنم و یه جرعه دیگه می خورم، گندش بزنن، فایده هوشیار بودن چیه؟ من علیل شدم و دارم فنا می شم، ضعیفم، عصبی ام و یه ترسوی لعنتی ام. یه ترسوی لعنتی که حتی نمی تونه از خیابون رد بشه.هر هر هر...وقتی به جک تلخ خودم می خندم، اشکام شروع به ریختن می کنن و تاثیر الکل شروع می شه، می فهمم که حتی خونه ام هم امن نیست. امنیت خونه یه تصور ذهنی بود، همیشه یه خیال بوده چون خاطره هام همینطور بر می گردن .باشه، لعنت به خونه.نوشیدنی رو میذارم تو کابینت، دوان دوان و تلو تلو خوران از در جلویی می دوم بیرون و از پله ها میرم پایین و می رم تو پیاد رو. ماه دسامبره و من در حالی که فقط جوراب پامه، بدون هیچ کتی، ولی کی اهمیت می ده؟من هوگو رو از دست دادم، هرگز اونو نداشتم، مهم نیست، خاطره ها بر می گردن، گلوم می سوزه، درد تو قلبم می پیچه .می رم به سمت پایین خیابون. چند دقیقه ای طول می کشه تا پیاده می رسم به مسیر عبور تراموا، نگاه مردم از روم می گذره، من کسی هستم که اونا آروز می کنن ایکاش وجود نداشت، گریه می کنم، نیمه عریانم و تو خیابونای تورنتو ول...شروع می کنم به دویدن، صورت لوکاس رو می بینم، صداش رو می شنوم، ازش فرار می کنم، از خاطره هاش فرار می کنم، می دوئم تو خیابون، به سمت تراموا، وسط ریل، با پاهای زخمی و یخ زده. بدنم اما آتیش گرفته و بطری هنوز تو دستمه.شاید این همون چیزیه که فرار کردن رو متوقف می کنه، اینکه زیر آسمون وایسی و منتظر بشی تا بیاد، اینکه بیاد منو در خودش غرق کنه و بعد از این که تموم شد ببینم زنده می مونم یا نه؟همه چیز انگار حرکت آهسته می شه، رنگ های سفید و قرمز جلو می آن.زمزمه می کنم:_ لوکاس کجایی؟ و بعد فریاد می زنم .بی حرکت و محکم ایستادم و منتظر یه نشونه ام .یه انتخاب دارم، اینکه بذارم بخوره بهم... یا اینکه برم جلوش، در آخرین لحظه، موقعی که راننده نمی تونه منو بببینه، نمی تونه سرعتشو کم کنه... مثل کاری که لوکاس کرد.من به تراموا نگاه می کنم و لوکاس اونجاست، تمام این مدت منتظر من بوده، با چشم های بازی که رو من ثابت شده. جمجمه اش شکسته و بدن زیباش با یه زاویه غیر طبیعی رو زمینه.و بعد دوباره اون، چند لحظه قبلش، در حالیکه حقیقت رو فهمیده، داغون شده، عصبانیه، داره فریاد می زنه و بعد یه دفعه خیلی سریع می ره جلوش.و من دارم فریاد می زنم، جیغ می کشم و بهش هشدار می دم ولی نه اونقدر سریع و اونم به هر حال گوش نمی کنه چی می گم.ایستاده ام و همه چیز رو با یه حرکت آهسته می بینم.سالهاست که ایستادم و دارم اینو می بینم، جایی که ایستادم تاریکه و راننده ممکنه به موقع منو نبینه، می بینم که داره اتفاق می افته.در بطری رو بر می دارم و بوش، الکل خالص، می زنه بیرون.هنور هم داره می آد و اون به اندازه من فرصت نداشت در موردش فکر کنه، واقعاً می خواست اینکار رو بکنه؟ مهم بود؟ بطری رو گذاشتم رو لبهام، یه جرعه آتشین خوردم، چراغ ها رو که هر لحظه بزرگتر می شدن نگاه کردم، حالا هر لحظه...اون داره می آد، اون داره می آد و من نمی ترسم، بدنم جزئی از شب شده، بخشی از هوا. من ایستادم با لوکاس که داره با اون چشمای بچه گونه اش به من نگاه می کنه و منو به مبارزه می طلبه. منم بهش خیره می شم و می گم متاسفم.می گم متاسفم، از سر راه می رم کنار و راهمو می گیرم و می رم.تو راه خونه چیزی نمونده بود با یه ماشین تصادف کنم.توی خونه در حالیکه دارم جوراب هامو در می آرم، می فهمم که چقدر خنده داره و اونقدر می خندم تا بالا می آرم، بعد تو تاریکی می شینم و ته اون بطری نفرت انگیز رو در می آرم. با خدا حرف می زنم و یه جایی وسط حرفام از هوش می رم، چه کار دیگه ای می شد کرد؟
فصل سی و سوماز بقیه ی خوشیه مست شدن می گذرم، با این حال چند روزی هست که با لباس خوابم تو خونه می گردم و آگاهانه خودمو تو حس دلسوزی برای خودم غرق می کنم. گریه می کنم، شعرای بدی می گم، نامه هایی می نوسم که نمی فرستمشون (مخصوصا برای لوکاس، هه هه). پیتزا سفارش می دم، غلات صبحانه ام رو خشک می خورم، حموم نمی کنم و برنادت رو برای تهیه ی پنج مدل بستنی بیرون می فرستم.از توی همون جعبه اش می خوریم و یه گفنگوی طولانی در مورد زندگی، عشق، وضعیت حساب بانکی من از زمان فرار سل داریم.اون اصرار داره که 500دلار بهم قرض بده تا این ماهم رو بگذرونم و کلی در مورد مفهوم دوست خوب بودن برام سخنرانی می کنه و روی مواردی مثل صداقت، روراستی و اعتماد تاکید می کنه.می گه:_ هر موقع بهم نیاز داشته باشی هستم._ تو الان اینجایی.سرشو تکون می ده و فردا صبح با بسته های بیشتری از خوراکی، یه سری کتاب با موضوع کمک به خود و کیسه های زباله بر می گرده.می گه:_ وقتشه، پاشو دوش بگیر.در موردش بحث می کنیم و اینکه هنوز زنده ام اما بدنم داره مورچه می ذاره. چیزایی هست که باید باهاشون رو به رو بشم و موهای چرب و لباس خواب این کارو سختر می کنن.عصر شنبه برنادت جلوی خونه ام ظاهر می شه، برای مهمونی کریسمس لباس پوشیده، به شلوار طلایی، چکمه های نقره ای همراهه پیراهن نیمه طلایی.قبل از این که دهنش رو باز کنه می گم: نه!_ نه چی؟_ همون چیزی که می خوای منو قاطیش کنی._ تو مجبوری، من دروغ نمی گم، از این متنفری ولی باید بیای.چکمه هاش رو در می آره، می ره تو اتاق و کمد لباسم رو باز می کنه._ موضوع چیه؟در حالیکه کمدم رو زیرو رو می کنه جواب می ده:_مهمونیِ روز مقدسِ میسیونری انگلیسی.و برای تاکید رو کلمه ی مقدس انگشتاش رو بالا می آره و ادامه میده:_ حدسم اینه که یه مهمونی با کلی صحبت در مورد مسیح و بابانوئل و بقیه چیزای مذهبی باشه. نمی خواستم مزاحم تو بشم، بخصوص که تو درگیره... همین چیزی هستی که درگیرشی... ولی..._ ولی چی؟_ ولی من با فیت سر این قضیه ی مخفی کاری بهم زدم._ اوه... بی._ می دونم، افتضاحه ولی امروز بعد از ظهر بهم زنگ زد و التماسم کرد که به مهمونی مامانش برم، می گفت باید یه چیزی نشونم بده، من شک دارم که تغییری تو کل ماجرا بده ولی خیلی مشتاق تنبیهم. می آی؟مهمونی تو شمال تورنتوئه و با ماشین یه مسیر طولانی. به محض اینکه راه افتادیم، برف گرفت و جاده یخ زد. داشتم مشتاق می شدم، ولی لحظه ای رو که تراموا داشت به سمتم میومد رو نصور کردم و بعد آرامشی رو که بعد از کنار رفتن از روی ریل حس کردم به یاد آوردم .یه جورایی باعث شد حس بهتری داشته باشم... عالی نه ولی بهتر.خانم انگلیش طبقه دومه یه انبار دوست داشتنی رو برای برنامه اش انتخاب کرده بود. ما برفای روی چکمه هامونو تکوندیم، لباسامون رو چک کردیم و به سمت راه پله هایی که با روبان تزیین شده بودن حرکت کردیم .لباس برنادت با نگاهای زیر چشمی و غافلگیر شده روبه رو شد. ولی اون انقدر حواسش به دیدن فیت بود که متوجه نشد و من نگران به دنبال خانم انگلیش بودم. فیت رو چون قد بلندتر بود زودتر دیدم.گفتم: اونجاست...و دست تکون دادم.برامون دست تکون داد و از بین جمعیت به سمت ما اومد ._ ممنون که اومدین.و گونه هر کدومون رو بوسید.برنادت گفت:_ خب، اون چی بود که می خواستی نشونم بدی؟
_ صبر کن تا ببینی.گویا مجبور نبودیم مدت طولانی صبر کنیم.موزیک قطع شد و خانم انگلیش بر روی سکویی که گوشه اتاق کتار شومینه ساخته بودن رفت. کت و دامن خوش دوختش از چیزی که توی خاطرات زمان مدرسه ام ازش به یاد داشتم طبیعی تر به نظر می رسید. با گفتن «عصر بخیر دوستان» وارد بحث کارای انجام شده در طول سال شد.کنار من برنادت در حالیکه لباشو بهم فشار می ده ایستاده و هر چند لحظه یکبار موهاشو پشت گوشش می زنه، فیت دستاشو قلاب کرده و موهای بلوندش جلوی صورتش رو پوشوندن.بخش بعدی سخنرانی در مورد سرمایه گذاری ها، ارزش های خانوادگی و مبارزه در مورد فساد و تجزیه اخلاقیه. خیلی سعی می کنم به روم نیارم، به برنادت نگاه می کنم، با نگاهش اشاره می کنه.خانم انگلیش ادامه داد:_ و یه مورد شخصی، با اینکه من به مخالفت خودم صریحانه در مورد ازدواج همجنس گرایانه و سقط جنین ادامه خواهم داد...فیت و برنادت هر دو بی حرکت موندن._ اما تصمیم گرفتم به این موضوع با عشق بیشتری در قلبم نگاه کنم و امید داشته باشم که دعا کردن، اونایی رو که توی این راه غلط هستن به جایی که بهش تعلق دارن برگردونه، خداوند همه رو دوست داره، ما هم باید همینطور باشیم، برای همتون در این سال آرزوی خوش دارم و ممنون که اومدین.در حالیکه جمعیت متفرق می شد ما سه نفر به هم نگاه کردیم، یعنی فیت و برنادت به هم خیره شدن و منم به اون دوتا.برنادت پرسید:_ تو بهش گفتی؟فیت تایید کرد:_ به همه خانواده ام گفتم.من می گم: خدای من!و برنادت در حالیکه دستش به سمت صورتش می ره می گه:_ خدای من! چطور این کارو کردی؟ حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاد؟فیت می گه:_ خیلی از شنیدنش خوشحال نشدن ولی همونطور که می بینی از اونی که انتظارشو داشتم بهتر بود.من می گم:_ اونا دعا می کنن تا به راه راست برگردین؟شکلکی در می آره و جواب میده:_ یه چیزی تو همین مایه ها، به هر حال منو حبس نکردن یا مجبورم نکردن ازدواح کنم، همین خودش کلیه.و به سمت برنادت بر می گرده و ادامه می ده:_ در مورده تو بهشون گفتم، گفتم که تو دلیلش بودی، که داشتم تو رو از دست می دادم و نمی تونستم بذارم...ناگهان هر دو گریه می کنن، برنادت دست دراز می کنه تا دست فیت رو بگیره.الان زمانیه که من باید برم ولی در عوض می ایستم و نگاهشون می کنم که اتفاقاً کار خوبی هم می شه چون خیلی آروم می گم:_ اون داره می آد.برناردت دست فیت رو رها می کنه و می پرسه:_ اون می دونه که منم؟فیت می گه:_ هیسس... مامان! سخنرانیه خوبی بود.مادرش جواب می ده:_ ممنون عزیزم.و بعد من و برنادت رو چک می کنه و می پرسه:_ کدوم یکی؟فیت سرخ می شه و برنادت دست دراز می کنه تا دستش رو بگیره. خانم انگلیش چشماش رو باریک می کنه و دست برنادت رو می گیره:_ به نظر می آد تو کسی هستی که رو دختر من تاثیر داره._ ااا...برنادت یه نگاه سوالی به فیت می اندازه و فیت می گه:_ مامان تو قول دادی.خانم انگلیش هنوز دست فیت رو تو دستش داره، لبخند می زنه و می گه:_ خواهی دید که منم آدم تاثیر گذاری هستم، من عاشق دخترمم.برنادت می گه:_ منم مشتاقم که با شما و خانوادتون بیشتر آشنا بشم. فیت محشره، شما باید به اون افتخار کنید.خانم انگلیش نگاهی به فیت میندازه و می گه:_ من گفتم سعی می کنم و سعی هم خواهم کرد، برای هر دوتون دعا می کنم.اینو می گه و می ره. سوت می کشم و به برنادت می گم:_ فامیلای خوب...فیت غرغر می کنه و برنادت می گه:_ کاش لباس دیگه ای می پوشیدم.فیت می گه:_ کاش زودتر ما رو از اینجا ببری.با اون همه عشقی که تو ماشین بود، نمی دونم چطور به تورنتو رسیدیم.
فصل سی و چهارملازم به گفتن نیست که من هیج وقت از کریسمس خوشم نمی اومده.همیشه شب کریسمس رو با خانواده برنادت می گذروندم و همه دعوت ها رو رد می کردم. سالها به خاطر این موضوع دعوا شدم، تحت فشار قرار گرفتم و همیشه احساس گناه داشتم که باید بین مامان و بابا انتخاب کنم. بعضی ممکنه فکر کنن خوب اونا در مورد دو تا نصف روز به توافق می رسیدن، ولی والدین من نه! چرا توافق کنن وقتی می تونن سرش جنگ و دعوا راه بندازن؟معمولاً من فقط نقاشی می کردم... ولی امسال رفتم سراغ کمدم و جعبه کفشی که مال لوکاس بود رو آوردم تو اتاق نشیمن .درحالیکه به طرز دیوانه واری دلم نوشیدنی می خواست در جعبه رو باز کردم.اولین چیزی که روی بقیه چیزا بود یه عکس فوری از فارغ التحصیلیمون، بازوهامونو دور هم گره زدبم و مثل بچه های 5 ساله لبحند می زنیم. خیلی بچه بودیم، لوکاس از عکس گرفتن خوشش میومد برای همین کلی عکس داریم. یکی یکی نگاشون می کنم، بین عکس ها چیزای دیگه هم هست، کارتای ولنتاین، کارت های تولد، یادداشت های عاشقانه ای که گاه و بیگاه روی بالشم گذاشته می شد. گلوم می سوزه، ولی خودمو مجبور می کنم کلمه به کلمه اش رو بخونم، به همه جزییات توجه کنم. به شعری برمی خورم که یه سال کریسمس برام نوشته بود:مارا، مارا، برای چی اینقدر ناراحتی؟اونم تو این فصل شاددرختای کریسمس و بابا نوئل تو رو دیوونه می کننو من نمی دونم دلیلش چیهبلند می خونمش و می خندم. وقتی تمام گنج گرانبهای جعبه بیرون می آد، سوال اینه که حالا باهاشون چی کار کنم، مسلما دیدن و مرور کردنشون لازم نیست، حتی یه ذره.تلفن زنگ می زنه.معمولاً روز کریسمس تلفنو جواب نمی دم، اما امروز اینکارو می کنم... مامانه! شاید به خاطر وضعیتی که الان توشم اینطور فکر می کنم، ولی یه چیزی تو صداش منو می گیره و مجبورم می کنه به یاد بیارم که عاشقشم. یک دفعه می بینم بهش پیشنهاد دادم ناهار رو با هم باشیم و داریم تو یه جای عمومی نزدیک محل زندگیه من قرار می ذاریم.بعد، تلفن پدر و شانا رو جواب می دم. انگار امروز، روز تسلیمه، شایدم بشه گفت روز تغییر. تصمیم می گیرم به وسایل لوکاس سر و سامون بدم. با ترتیب تاریخی شروع می کنم؛ چیزای مربوط به هر نیم فصلو روی هم می ذارم و بعد اونا رو به عکس ها، نامه ها، یادداشت ها، کارت ها، دسته بندی می کنم.بعداً یه جعبه بهتر می خرم، یکی که فایل ها هم تماما توش جا بشن، شاید هم خیلی هاش رو دور بریزم، شایدم بعضی هاش رو. ولی هنوز زوده، هنوز نه، یه سری طراحی های کوچیک هم هست، طرحهای کاری اولیه و بالاخره سه تیکه از مجسمه های توپ تنیس جلا داده شده لوکاس که من یه گوشه تاریک توی زیر زمین نگهش می دارم.هر کدومو که خوشم می آد، می ذارمش یه گوشه ی خونه، جایی که دید داشته باشه. عادت کردن به دیدن هر روزه اش سخت خواهد بود ولی فکر کنم این کار خوشحالش می کرد.از این اتاق به اون اتاق می رم، دنبال راهی می گردم که تکه های روحم و سر هم کنم، اونو درمان کنم، جایی برای خاطره های لوکاس پیدا کنم که کمتر دردناک باشه.آخر سر می رم تو استودیم و اونقدر نقاشی می کشم که دیگه نمی تونم چشمام رو باز نگه دارم یا انگشتام رو تکون بدم.***یه سالی می شه که مامان رو ندیدم، بنابراین خیلی حواسم به غذا نیست.مثل همیشه، تو لباس های نامرتب و شلوار جینم در مقابله مامان با کت و دامن پشمی، روسری ابریشمی و چکمه های گرون قیمت چرمی اش، احساس نامرتب بودن می کنم.حتی تو روز بعد از کریسمس اون لب تاپ، تلفن و PDA اش رو همراهش داره.می پرسه:_ حالت چطوره؟دستمالم رو تا می زنم:_ خوبم، واقعاً خوبم.لبخند می زنه و حتما بهم افتخار می کنه که اینطوری سرپا هستم. اون منو با داستانایی در مورد مار سرگرم می کنه و بعد از ناهار یه جعبه کادو می ده دستم._ مامان! تو مجبور نبودی.بازومو نوازش می کنه:_ بازش کن.کاغذشو باز می کنم، یه جعبه کوچیک بیرون می کشم، داخلش یه پالت طراحی کوچیک از جنس کریستاله... زبونم بند اومده... مامان رو صندلیش جا به جا می شه و می گه:_ اگه خوشت نیومده می تونی عوضش کنی._ نه... خیلی خوشگله._ می دونم که خیلی از هنر سر در نمی آرم ولی امیدوارم بودم ازش خوشت بیاد._ خوشم می آد._ کریسمس مبارک عزیزم.بعد از موفقیت نسبی تو قرار ناهار، تصمیم می گیرم یه دفعه یاغی بشم و عصرش برم خونه پدر و شانا. اونا منو برای شام دعوت می کنن و منم قبول می کنم.شانا یه گوشواره فیروزه مکزیکی بهم می ده و پدر درحالی که روی کاناپه نشسته و فیلم تماشا می کنه، سوالای معمولی می پرسه:_ برای اون دوست پسرت چه اتفاقی افتاد؟ اسمش هوگو بود دیگه؟_ ما به هم زدیم._ چطوری پیش اومد؟آهی می کشم:_ پیچیده است!_ رابطه داشتن برای تو آسون نیست، مگه نه؟_ نه پدر، آسون نیست.دست دراز می کنه و زانومو نوازش می کنه:_ یه روز آسون می شه، قول می دم.و با لبخند به شانا نگاه می کنه.شب کریسمس سر از خونه اریک در می آرم. زیر چشماش گود افتاده و رنگش پریده، افتضاح به نظر می آد.می گه:_ خب، خب..._ حق با تو بود، ما تکلیفمون با هم کامل روشن نشده.دست به سینه می ایسته:_ مارا، من امشب باهات نمی خوابم._ منم چنین چیزی ازت نخواستم.ابروش رو بالا می بره:_ ولی تو اومدی اینجا!سرخ می شم و اون پوزخند می زنه:_ نباید الان با دوست پسرت تو یکی از اون مهمونی های پر زرق و برق باشی؟_ می دونی، اینکار واقعا به تو نمی آد اریک._ حق با توئه، بهتر بیای تو.از کنارش عبور می کنمو داخل میشم، می رم سمت کاناپه و یه گوشه ی اون چمباتمه می زنم، اریک کنجکاوانه نگاهی بهم می اندازه و گوشه ی دیگش می شینه._ منو هوگو بهم زدیم، من رفتم بیرون و وسط خیابون ایستادم.اریک اخم می کنه:_ یه کم زیاده روی به نظر می آد، چند وقت بود که اونو می شناختی؟_ این به خاطره اون نبود، من رفتم روی خط تراموا ایستادم و تقریباً گذاشتم بزنه بهم، می خواستم بذارم این اتفاق بیفته.چشماش گرد می شه، ادامه میدم:_ ما باید در مورد لوکاس حرف بزنیم.سرشو تکون می ده._ اریک؟_ نه!و می ره سمت در اتاق و برمی گرده.میگم:_ تو هرگز چیزی در مورد اونشب از من نپرسیدی._ چه سوالی، اون قضیه لعنتی مال 5 سال پیش بوده.
لوکاس خوابش سنگینه... و یه چیزایی هست که تو باید در موردشون بدونی، چیزایی که فقط اریک می تونه بهت بگه.از رختخواب بیرون می آی، لباسات رو برمی داری و پاورچین پاورچین می ری اتاق نشیمن و اونا رو می پوشی. با تراموا می ری محل زندگی اریک، یه نور قرمز از پنچره پشت راه پله اضطراری بیرون می زنه. تو هفته هاست اینجا نیومدی و تصمیم داشتی دیگه نیای، الان بار آخره و فقط برای گرفتن جواب سوالات .از بعد از اون مهمونی شام مشقت بار تو سعی کردی اریکی رو که باهاش رابطه داشتی با برادر ناتنی که لوکاس ازش بدش می اومد تطبیق بدی. قلب و احساس وفاداریت باید با لوکاس می بود، ولی داستان کودکی اریک هم با تو حرف داشت. حالا می دونی چرا به سمتش کشیده شدی، فقط به خاطر زیبایی یا ظاهر فیزیکی اون نبوده، اونم مثل تو دردِ از دست دادن رو می فهمه، دردِ گم شدن رو. اون می دونه که دنیا می تونه چه جای وحشتناکی باشه و این چیزیه که لوکاس نمی دونه، دانشیِ که اون نداره. به نظر لوکاس دنیا جای خوبیه که آدما برای ابد توش خوشبخت زندگی می کنن. تو امیدوار بودی نظر اون روت تاثیر بذاره، تغییرت بده، روح بیچاره و آسیب دیدت رو درمان کنه.در عوض چیزی در اریک بود که تو رو به سمت خودش خوند و تو بهش جواب دادی. و بدتربن ترسهات رو به خودت ثابت کردی. تو محکومی که خودتو در نظر نگیری، محکوم به اینکه اونایی که دوستشون داری رو ناامید کنی، کسایی مثل والدینت. تو یه تیکه آشغال بی اعتقادی که لیاقت اینو که دوستت داشته باشن نداری. و تو این حس بد رو داری که اگه بری و سوالایی رو که می خوای بپرسی، اریک ثابت کنه به همون بدیه و یا حتی بدتره.می ری بالا و در می زنی. لای درو باز می کنه و یه نگاه به بیرون می اندازه، با دیدنت درو بیشتر باز می کنه تا بری داخل و سریع درو می بنده.می پرسی:_تو می دونستی؟و برای گرفتن جواب به صورتش خیره می شی .یه سیگار روشن می کنه و در حالیکه چشماش رو ریز کرده بهت خیره می شه .می گه:_ نباید می اومدی.***برمی گردم به زمان حال... اریک دوباره می پرسه:_ چه سوالی؟_ تو یادت می آد._ واقعاٌ نه، تازه این تو بودی که به لوکاس خیانت می کردی نه من._ خودم اینو می دونم._ نمی تونی ازش قرار کنی مارا، تو باید با این موضوع رندگی کنی._ می دونم، ولی یه وقتایی دلم می خواد خوشحال باشم، می خوام باور کنم هر چیزی که بهش دست می زنم خاکستر نمی شه.اون با گفتن «موفق باشی» شونه ای بالا می اتدازه ._ باید یه کاری باشه که ما بتونیم انجامش بدیم._ به غیر از با هم خوابیدن؟_ آره، به جز اون کار.غرغری می کنه و می گه:_ آهان فهمیدم، تو می خوای در مورد احساسات حرف بزنی و گریه کنی و از این دست مزخرفات._ باشه، حداقل می خوام حرف بزنم.یه خیز برمی داره:_ من نمی خوام...و می شینه رو یه چارپایه و به اون تکیه می زنه.می گم:_ سخته...و باز هم فشار می آرم:_ بذار با این شروع کنیم؛ اصلاً از اول تو چرا این رابطه رو با من شروع کردی؟سرشو بالا می آره و نگاهشو بهم می دوزه:_ فکر می کردم کاملاً مشخص بود.می تونم افکار ترسوی اونو بخونم، انگار که مال خودم باشن، ولی من حواسم پرت نمی شه یا منصرف نمی شم.خم می شم و اخم می کنم:_ گوش کن، بذار اینو روشن کنیم، من تمام این مدت نمی دونستم، الان باید بدونم.بشکنی می زنه:_ بسیار خوب، برو که بریم!_ تو و لوکاس از هم متنفر بودین._ دقیقا._ تو سالها بعد برگشتی و سعی کردی رابطتون رو شکل بدی، اما اون نخواست._ دقیقا._ اون یه موجود لوس و بیخود بود که زندگی عالی و بی نقصش با مال تو قابل مقایسه نبود و توی قلبش جایی برای همدردی یا بخشش وجود نداشت._ با این حرفا به چه نتیجه ای می خوای برسی مارا؟_ حالا هم که هست زندگیش طلاییه، با اون غرورش، هنرش، سپرده مالی که داره و دوست دختر ارزشمندش ...اریک می ایسته:_ بهتره خفه شی!منم می ایستم:_ خیلی سخت نبود، به محض این که کارو تو دانشکاه گرفتی، برای این که بفهمی دوست دخترش کیه، تو چه کلاسیه، این که دور و برش باشی و نگاه از گوشه تاریک روحت به اون بدوزی و چون لوکاس رو می شناسی بدونی بخشی از وجود اون دختر تشنه اون چیزیه که تو هستی.بازومو می کشه:_ تو یه هرزه لعنتی ای!_ من در مورد تو قضاوت نکردم اریک.هلم می ده عقب، سر و شونه هام می خورن به دیوار پشتم .دندونامو روی هم فشار می دم:_ من فقط می خوام بدونم.شونه هامو گرفته و اونقدر محکم فشارشون می ده که دردم می آد.هلش می دم عقب، می افته روی زمین و من بالا سرش می ایستم:_ من باید بدونم اریک، تو اونی نبودی که از اینجا رفتی بیرون و اونو دیدی که اونجا ایستاده، اونی نبودی که لوکاس بهش گفت هرزه، اونی نبودی که فریاد زد و گفت می خواد خودشو بکشه و ما متاسف خواهیم بود که...صدام با یادآروری این لحظات شکست؛ شوک دیدنه لوکاس جلوی در خونه ی اریک در حالیکه تو خواب ترکش کرده بودم، صداش وقتی بهم گفت می دونه من چیکار دارم می کنم، می دونه کی تو این خونه زندگی می کنه، رگ های گردنش زده بود بیرون، احساس تهوع می کردم. گیج شده بودم و از ترس نمی تونستم حرف بزنم. همونجا ایستاده بودم، سرمو تکون می دادم و نفس نفس می زدم، همه ی اون حرفای بی رحمانه رو قبول می کردم چون حقم بود و آخرش اون حرف «می خوام توی آشغال رو بکشم، هر دوتون رو می کشم، نه! یه کار بهتر، خودمو می کشم، اونوقت تاسف می خوری، اونوقت می فهمی چی رو از دست دادی.»یه دیوانگی و دردی تو نگاهش بود، یه تلخی، تنفر شدیدی که نسبت بهم تو نگاهش بود، وقتی چند قدم عقب رفت، یه قدم به سمتش بر می داری، چشمات به اون التماس می کنن که بمونه، که گوش بده، ولی اون بازم عقب می ره.دوباره می گه:_ تو تاسف می خوری.وقتی می بینیش تو ذهنت جیغ می کشی، اسمش می آد رو لبات، از اعماق وجودت، یه هشدار که خیلی دیر می رسه، یه لحظه قبل از این که گوشت و استخوان با فلز برخورد کنن، صدای شکسته شدن، بدنش مثل عروسک پارچه ای می چرخه و پرت می شه.بالاخره همه چیز متوقف می شه، فقط اونه با نگاه متهم کننده اش روی تو، اونه با بدن له شده و مرده اش.به حال بر می گردم. اریک بهم خیره شده، احتمالاً داره حرف می زنه یا تا همین لحظه داشته حرف می زده چون الان تو این لحظه مصیبت زده با منه، خشکش زده.صورتم از اشک پوشیده شده و نمی تونم خوب نفس بکشم.بالاخره نفس می کشه:_ خدایا..._ تو می تونی هر کاری می خوای با من بکنی.با صدای گرفته ای که انگار مال من نیست اینو می گم:_ ولی هیچ کدوم به این اندازه دردناک نخواهند بود، من حقمه، حقم بدتر از اینه.اشک و پشت اون ترس رو توی نگاه اریک می بینم. اون تیکه ی متهم شدن منو ندیده بود ولی صدا رو شنیده بود، صدای جیغ منو. دویده بود بیرون. اون بدن له شده و همون چشمها و نگاهی که تو اونا بود رو دیده بود. هر دومون داریم اون لحظه رو دوباره تجربه می کنیم، واقعیت اینه که هرگز از اون صحنه دور نشدیم.می گم:_ همونطوری که تو گفتی، هیچ وقت نمی تونیم به اندازه کافی سریع باشیم که ازش فرار کنیم._ نه نمی تونیم.روی زمین کنارش زانو می زنم:_ من نمی خوام تقصیر رو گردن شخصه دیگه ای بندازم، فایده ای نداره، فقط می خوام بدونم وسط این آشفتگی هیچ صداقتی هم وجود داشت... یا بعد از همه ی این حرفا من فقط یه احمق بودم که گذاشتم منو بازی بدی؟گونه هاش از اشک خیش شدن، چشماش رو می بنده:_ لعنت به تو به خاطر اینکه فکر می کنی من همچین کاری می کردم.یه چیزی درونم از بند رها می شه، جاری می شه و یه جایی برای نفس کشیدن باز می شه._ تو نمی دونستی من کیم؟برای اطمینان این جمله رو می گم، چشماش رو باز می کنه و سرشو تکون می ده.می گم:_ این خودش یه چیزه مهمه!توی دنیای اون بیرون سال جدید از راه می رسه.
لوکاس خوابش سنگینه... و یه چیزایی هست که تو باید در موردشون بدونی، چیزایی که فقط اریک می تونه بهت بگه.از رختخواب بیرون می آی، لباسات رو برمی داری و پاورچین پاورچین می ری اتاق نشیمن و اونا رو می پوشی. با تراموا می ری محل زندگی اریک، یه نور قرمز از پنچره پشت راه پله اضطراری بیرون می زنه. تو هفته هاست اینجا نیومدی و تصمیم داشتی دیگه نیای، الان بار آخره و فقط برای گرفتن جواب سوالات .از بعد از اون مهمونی شام مشقت بار تو سعی کردی اریکی رو که باهاش رابطه داشتی با برادر ناتنی که لوکاس ازش بدش می اومد تطبیق بدی. قلب و احساس وفاداریت باید با لوکاس می بود، ولی داستان کودکی اریک هم با تو حرف داشت. حالا می دونی چرا به سمتش کشیده شدی، فقط به خاطر زیبایی یا ظاهر فیزیکی اون نبوده، اونم مثل تو دردِ از دست دادن رو می فهمه، دردِ گم شدن رو. اون می دونه که دنیا می تونه چه جای وحشتناکی باشه و این چیزیه که لوکاس نمی دونه، دانشیِ که اون نداره. به نظر لوکاس دنیا جای خوبیه که آدما برای ابد توش خوشبخت زندگی می کنن. تو امیدوار بودی نظر اون روت تاثیر بذاره، تغییرت بده، روح بیچاره و آسیب دیدت رو درمان کنه.در عوض چیزی در اریک بود که تو رو به سمت خودش خوند و تو بهش جواب دادی. و بدتربن ترسهات رو به خودت ثابت کردی. تو محکومی که خودتو در نظر نگیری، محکوم به اینکه اونایی که دوستشون داری رو ناامید کنی، کسایی مثل والدینت. تو یه تیکه آشغال بی اعتقادی که لیاقت اینو که دوستت داشته باشن نداری. و تو این حس بد رو داری که اگه بری و سوالایی رو که می خوای بپرسی، اریک ثابت کنه به همون بدیه و یا حتی بدتره.می ری بالا و در می زنی. لای درو باز می کنه و یه نگاه به بیرون می اندازه، با دیدنت درو بیشتر باز می کنه تا بری داخل و سریع درو می بنده.می پرسی:_تو می دونستی؟و برای گرفتن جواب به صورتش خیره می شی .یه سیگار روشن می کنه و در حالیکه چشماش رو ریز کرده بهت خیره می شه .می گه:_ نباید می اومدی.***برمی گردم به زمان حال... اریک دوباره می پرسه:_ چه سوالی؟_ تو یادت می آد._ واقعاٌ نه، تازه این تو بودی که به لوکاس خیانت می کردی نه من._ خودم اینو می دونم._ نمی تونی ازش قرار کنی مارا، تو باید با این موضوع رندگی کنی._ می دونم، ولی یه وقتایی دلم می خواد خوشحال باشم، می خوام باور کنم هر چیزی که بهش دست می زنم خاکستر نمی شه.اون با گفتن «موفق باشی» شونه ای بالا می اتدازه ._ باید یه کاری باشه که ما بتونیم انجامش بدیم._ به غیر از با هم خوابیدن؟_ آره، به جز اون کار.غرغری می کنه و می گه:_ آهان فهمیدم، تو می خوای در مورد احساسات حرف بزنی و گریه کنی و از این دست مزخرفات._ باشه، حداقل می خوام حرف بزنم.یه خیز برمی داره:_ من نمی خوام...و می شینه رو یه چارپایه و به اون تکیه می زنه.می گم:_ سخته...و باز هم فشار می آرم:_ بذار با این شروع کنیم؛ اصلاً از اول تو چرا این رابطه رو با من شروع کردی؟سرشو بالا می آره و نگاهشو بهم می دوزه:_ فکر می کردم کاملاً مشخص بود.می تونم افکار ترسوی اونو بخونم، انگار که مال خودم باشن، ولی من حواسم پرت نمی شه یا منصرف نمی شم.خم می شم و اخم می کنم:_ گوش کن، بذار اینو روشن کنیم، من تمام این مدت نمی دونستم، الان باید بدونم.بشکنی می زنه:_ بسیار خوب، برو که بریم!_ تو و لوکاس از هم متنفر بودین._ دقیقا._ تو سالها بعد برگشتی و سعی کردی رابطتون رو شکل بدی، اما اون نخواست._ دقیقا._ اون یه موجود لوس و بیخود بود که زندگی عالی و بی نقصش با مال تو قابل مقایسه نبود و توی قلبش جایی برای همدردی یا بخشش وجود نداشت._ با این حرفا به چه نتیجه ای می خوای برسی مارا؟_ حالا هم که هست زندگیش طلاییه، با اون غرورش، هنرش، سپرده مالی که داره و دوست دختر ارزشمندش ...اریک می ایسته:_ بهتره خفه شی!منم می ایستم:_ خیلی سخت نبود، به محض این که کارو تو دانشکاه گرفتی، برای این که بفهمی دوست دخترش کیه، تو چه کلاسیه، این که دور و برش باشی و نگاه از گوشه تاریک روحت به اون بدوزی و چون لوکاس رو می شناسی بدونی بخشی از وجود اون دختر تشنه اون چیزیه که تو هستی.بازومو می کشه:_ تو یه هرزه لعنتی ای!_ من در مورد تو قضاوت نکردم اریک.هلم می ده عقب، سر و شونه هام می خورن به دیوار پشتم .دندونامو روی هم فشار می دم:_ من فقط می خوام بدونم.شونه هامو گرفته و اونقدر محکم فشارشون می ده که دردم می آد.هلش می دم عقب، می افته روی زمین و من بالا سرش می ایستم:_ من باید بدونم اریک، تو اونی نبودی که از اینجا رفتی بیرون و اونو دیدی که اونجا ایستاده، اونی نبودی که لوکاس بهش گفت هرزه، اونی نبودی که فریاد زد و گفت می خواد خودشو بکشه و ما متاسف خواهیم بود که...صدام با یادآروری این لحظات شکست؛ شوک دیدنه لوکاس جلوی در خونه ی اریک در حالیکه تو خواب ترکش کرده بودم، صداش وقتی بهم گفت می دونه من چیکار دارم می کنم، می دونه کی تو این خونه زندگی می کنه، رگ های گردنش زده بود بیرون، احساس تهوع می کردم. گیج شده بودم و از ترس نمی تونستم حرف بزنم. همونجا ایستاده بودم، سرمو تکون می دادم و نفس نفس می زدم، همه ی اون حرفای بی رحمانه رو قبول می کردم چون حقم بود و آخرش اون حرف «می خوام توی آشغال رو بکشم، هر دوتون رو می کشم، نه! یه کار بهتر، خودمو می کشم، اونوقت تاسف می خوری، اونوقت می فهمی چی رو از دست دادی.»یه دیوانگی و دردی تو نگاهش بود، یه تلخی، تنفر شدیدی که نسبت بهم تو نگاهش بود، وقتی چند قدم عقب رفت، یه قدم به سمتش بر می داری، چشمات به اون التماس می کنن که بمونه، که گوش بده، ولی اون بازم عقب می ره.دوباره می گه:_ تو تاسف می خوری.وقتی می بینیش تو ذهنت جیغ می کشی، اسمش می آد رو لبات، از اعماق وجودت، یه هشدار که خیلی دیر می رسه، یه لحظه قبل از این که گوشت و استخوان با فلز برخورد کنن، صدای شکسته شدن، بدنش مثل عروسک پارچه ای می چرخه و پرت می شه.بالاخره همه چیز متوقف می شه، فقط اونه با نگاه متهم کننده اش روی تو، اونه با بدن له شده و مرده اش.به حال بر می گردم. اریک بهم خیره شده، احتمالاً داره حرف می زنه یا تا همین لحظه داشته حرف می زده چون الان تو این لحظه مصیبت زده با منه، خشکش زده.صورتم از اشک پوشیده شده و نمی تونم خوب نفس بکشم.بالاخره نفس می کشه:_ خدایا..._ تو می تونی هر کاری می خوای با من بکنی.با صدای گرفته ای که انگار مال من نیست اینو می گم:_ ولی هیچ کدوم به این اندازه دردناک نخواهند بود، من حقمه، حقم بدتر از اینه.اشک و پشت اون ترس رو توی نگاه اریک می بینم. اون تیکه ی متهم شدن منو ندیده بود ولی صدا رو شنیده بود، صدای جیغ منو. دویده بود بیرون. اون بدن له شده و همون چشمها و نگاهی که تو اونا بود رو دیده بود. هر دومون داریم اون لحظه رو دوباره تجربه می کنیم، واقعیت اینه که هرگز از اون صحنه دور نشدیم.می گم:_ همونطوری که تو گفتی، هیچ وقت نمی تونیم به اندازه کافی سریع باشیم که ازش فرار کنیم._ نه نمی تونیم.روی زمین کنارش زانو می زنم:_ من نمی خوام تقصیر رو گردن شخصه دیگه ای بندازم، فایده ای نداره، فقط می خوام بدونم وسط این آشفتگی هیچ صداقتی هم وجود داشت... یا بعد از همه ی این حرفا من فقط یه احمق بودم که گذاشتم منو بازی بدی؟گونه هاش از اشک خیش شدن، چشماش رو می بنده:_ لعنت به تو به خاطر اینکه فکر می کنی من همچین کاری می کردم.یه چیزی درونم از بند رها می شه، جاری می شه و یه جایی برای نفس کشیدن باز می شه._ تو نمی دونستی من کیم؟برای اطمینان این جمله رو می گم، چشماش رو باز می کنه و سرشو تکون می ده.می گم:_ این خودش یه چیزه مهمه!توی دنیای اون بیرون سال جدید از راه می رسه.
فصل سی و پنجمدر حالیکه روی کاناپه اریک خوابیده ام، خواب لوکاس رو می بینم.معلقه، با صورتی توی مه و بخار و نگاهی که انگار چیزی می خواد، به من خیره شده. سعی می کنم بپرسم چی می خواد، ولی دهانم باز نمی شه و نمی تونم بدنم رو حرکت بدم.اریک صبح زود بیدارم می کنه، با هم از پلکان اظطراری بالا می ریم و در حالیکه طلوع خورشید رو نگاه می کنیم، می لرزیم. حاله هر دومون خیلی بده ولی می ریم پیاده روی چون اریک خوردنی تو یخچال نداره.دیشب اولین باری بود که شبو موندم. قهوه و کیک می خریم، توی مغازه می خوریمشون و در مورد لوکاس حرف می زنیم؛ چیزای کوچیک، خاطرات روزمره ، اینکه برای هر کدممون لوکاس کی بود، چیزای خوب، چیزای بد.بعدا موقعی که دوبار رو کاناپه نشستیم، اریک در مورد مادر و پدر خونده اش حرف میزنه، اینکه از موقعی که لوکاس رو از دست دادن چقدر پیر شدن. اونا به اریک نگاه می کنن و منتظر جوابایی هستن که اون نمی تونه بهشون بده. اونا انتظار دارن اریک بجای هر دو پسر خوبشون باشه و اون حتی یه بار هم نتونسته اونطور باشه.می پرسم:_ الان می تونی بهتر باشی، نه؟_ شاید.اشک ها میان و میرن.شب بعد هنوزم خونه اریکم، زمان از دستم در رفته، برای برنادت پیغام می ذارم که بدونه زنده ام.روی رختخواب نامرتب اریک دراز می کشیم، هیچ وقت خیلی حرف نزدیم ولی حالا، خیلی آروم و تیکه تیکه، بدون هیچ نظم و ترتیب خاصی، داستان زندگیمون رو با هم به اشتراک می ذاریم، بعضی موقع ها می خندیم ولی بیشتر مواقع گوش می کنیم.اریک می پرسه:_ در مورد اون چی؟ اون دوست پسرت؟تصویر هوگو یه دفعه میاد تو ذهنم، نگاه مهربان و خندانش. با این حس که از رختخواب بپرم بیرونو برم دنبالش مبارزه می کنم، پلکی می زنم، اضطرار از بین رفته:_ نمی دونم، من عاشق شدم، اونم عاشم شد... ولی عشق به اندازه کافی قوی نیست، من از رختخواب انداختمش بیرون.اریک می خنده._ اینطوری نبود، وسط کار ترسیدم و اونو خیلی محکم هل دادم، نه برای خنده، نمی خواستم بهم دست بزنه، برای هفته ها این حس که لمس شدن برام خوشایند نبود داشت شکل می گرفت. سعی کردم ظاهر سازی کنم تا بگذره ولی به جاش بدتر شد._ واو..._ آره، همچین چیزی با لوکاس هم پیش اومد.برای یه لحظه چشماش رو می ینده، سر تکون می ده و می گه:_ آهان._ مشکل صمیمت و نزدیکی، به گمونم...بینیم رو چین می دم و ادامه می دم:_ اتفاقی که به نظر می آد هر بار عاشق می شم، می افته.اون تایید می کنه. به پهلو می چرخم و بهش نگاه می کنم:_ وقتی با تو آشنا شدم، فکر می کردم آدم سردی ام، وقتی دیدم جذبت می شم خیالم راحت شد چون معنی اش این بود که سرد نیستم. من عاشق لوکاس بودم ولی می خواستم تو منو برگردونی، بدنم رو برگردونی، ولی هر چی رابطه ام با تو بهتر می شد با اون بدتر می شدم._ وقتی تمومش کردیم چی؟_ افتضاح شده بود.یه لبخند غمگین بهش زدم.اون می گه:_ من اغلب به بعد از اون ماجرا فکر می کنم، بعد از این که اون مرد._ به چیش فکر می کنی؟_ به خودمون... به اینکه چطور می تونستیم باز هم... چرا اونکار رو ادامه دادیم؟ از شدت نا امیدی بود؟ یا برای فرار از نا امیدی؟می خنده و می ره به سمت اتاق دیگه، منم دنبالش می رم._ تو گوشه های تاریک وجودمو دیدی، هم قبل از اون ماجرا و هم بعدش، فقط بعدش بدتر بود، نمی تونستم تنهایی تحملش کنم، شاید غلط بود ولی فهمیدم که..._ که تا الان بهاش رو پرداختی؟_ آره.اریک به زمین خیره می شه و با سیگارش بازی می کنه، نگاهش می کنم، چهره اش رو با دقت می بینم، شباهتاش با لوکاس رو می بینم؛ رگ های روی چونه ش، مدل شانه ها، و انگار این بار مردی متفاوت از چیزی که چند روز پیش ازش می شناختم، می بینم. انگار اون دیواری نیست که من مقابلش ایستاده بودم، دشمنی که برای نادیده گرفتنش مدت ها مبارزه می کردم... در عوض انگار شکننده است، زخم خورده و بکره، مثل خودم.تغییر تنفسش بهم می گه می خواد یه چیزی بگه:_ صرف نظر از قضیه لوکاس، به نظرت ما می تونستیم یه چیزی داشته باشیم، یه چیز دیگه؟می گم:_ شاید...و دردی از توی گلوم توی سینه ام پخش می شه._ بنابراین..._ اوه اریک. ما می تونیم در موردش حرف بزنیم، می تونیم بگیم «بدون در نظر گرفتن لوکاس» ولی اون وجود داشته، می دونی؟_ می دونم.روشو بر می گردونه، آب دهانشو قورت می ده:_ ولی می شه برای یه مدت کوتاه فقط خودمون دو تا باشیم؟_ اینکارو نکن.می ایسته:_ من فکر کنم می تونیم...بهم خیره شده، چشمهای تیره اش ثابت موندن، انگار برهنه ان:_ نمی تونم کاریش کنم، من هنوزم تو رو می خوام.
دوباره اون آتش تو وجود من شعله می کشه._ لعنتی! ما می تونیم.میاد یه سمتم، بازومو می گیره و بلندم می کنه تا جلوش بایستم، زانو هام می لرزن._ اریک، من فکر نمی کنم که...دستاشو خیلی نرم می ذاره رو شونه هام و می گه:_ گوش کن، تو اومدی اینجا و خواستی حرف بزنیم و حرف زدیم. خوب بود. شاید از اینجا به بعد هر دومون بهتر بشیم. شاید .ولی تو هنوزم می ترسی و بدنت به این خاطر اوضاعش افتضاحه، اساساً احساس امنیت نمی کنی.سعی می کنم نگاهمو برگدونم، ولی نمی تونم._ هیچ کس احساس امنیت نمی کنه، اینو می فهمی مارا؟_ فکر کنم... می فهمم._ پس ماها در امنیت نیستیم، لعنت به این موضوع، ولی اینو بپذیر، یه چیزیه که می خوام بهت بگم..._ چیو میخوای بهم بگی؟_ واقعیت رو...و با یه نفس عمیق ادامه می ده:_ من ممکنه عاشقت بوده باشم.شنیدن این کلمات مثل اینه که یه بمب درونت منفجر شده باشه. دستاش همچنان روی شونه هامه، دارم می لرزم._ برای تو شاید چیز دیگه ای بود، مهم نیست چون ما نمی تونیم زمان رو، ولی من می خوام تو بدونی که عاشقت بودم، این چیزی بود که من حس می کردم.این حقیقت بیشتر از همه چیزای دیگه ناراحت کننده بود و من به سختی زمزمه می کنم:_ می فهمم._ گریه نکن!_ متاسفم._ و متاسف هم نباش!دستاش سر می خورن تا پایین و منو رها می کنن. نزدیک هم ایستادیم:_ شاید برای امروز خوب باشه...صداش دو رگه شده، ادامه می ده:_ فقط امروز، نه این که، نه انگار که هیچ کدوم از این اتفاقا نیافتاده، فقط اینکه..._ اریک من نمی خوام ما به همدیگه آسیب برسونیم یا تظاهر کنیم._ منظورم این نبود که تظاهر کنیم، منظورم اینه که خودمون رو آزاد بذاریم تا اونی رو که می تونستیم احساس کنیم، تجربه کنیم. هر چیزی رو که الان ممکنه احساس کنیم، احساسش کنیم.می دونم منظورش چیه و چی می خواد، چون، منم همون رو می خواهم. و باز هم بنظر نمی رسید که بتونم حرفی بزنم یا حرکت کنم._ مارا، تو هنوز اینجایی، ما باهم حرف زدیم، با هم همه چیز رو پشت سر گذاشتیم، اما تو هنوز هم اینجایی و کار ما با همدیگه تموم نشده.نزدیکتر اومد، دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت، گفت:_ خواهش می کنم.«خواهش می کنمی» که از دهان اریک خارج شد کار منو تموم کرد._ باشه.دستهاش رو دورم حلقه کرد و لبهاش روی لبهام گذاشت و با همدیگه وسط سالن چرخیدیم.هردومون حریص و مشتاق و گرم بودیم، اما برای اولین بار، چشمهامون صادق بود. و هرچیزی رو که تا بحال بزور از همدیگه می گرفتیم، حالا بهم دیگه تقدیم می کردیم، و بعد به اعماق می رفتیم تا چیز بیشتری پیدا کنیم.بعدش، اریک رفت سراغ باربیکیو و آتیش کوچیکی روشن کرد تا همبرگر درست کنه. هوای سرد ماه ژانویه بهش تازیانه زد و من متوجه شدم که بینیش سرخ شد.گفتم:_ میدونی، هیچوقت نمی دونستم که غذا می خوری.از پشت شانه هاش بهم نگاه کرد و لبخند نصفه نیمه ای زد._ فقط توی مواقع خاص. معمولا با مشروب و رابطه داشتن زندگی می کنم. و شکلات کاکائویی، تنقلات، حشیش، که بطور غیر قانونی بدستش میارم._ معلومه.بعد از شام منو روی پاهاش نشوند.گفت:_ خب، قبلا... از دستم عصبانی می شدی؟ یا دلت می خواست که بهم مشت بزنی؟_ تو می دونستی._ شاید هم نه. هیچکس دیگه ای هم متوجه نشد._ اریک! (رابطه ام) با تو فرق می کنه._ بذار وانمود کنیم که اینطور نیست.با دستش موهام رو نوازش کرد و منو بوسید._ اون، نه، من..._ شاید بتونم کمکت کنم. چطوره درباره ی اون چیزایی که اذیتت می کنه فکر کنی؟_ نمی خواهم، اریک..._ چطوره چیزهای عاشقانه توی گوشت بگم... و اینطوری نوازشت کنم؟_ اوه، نه... اوه، لعنتی...یک دفعه بخودم پیچیدم، ماهیچه هام به طور غیرعادی منقبض شد و اون درد قدیمی برگشت. اگر می دویدم و از در میرفتم بیرون، اریک دنبالم میومد، و مثل همیشه میتونست بهم برسه و من رو بگیره. بسمت پرتگاه پرت شدم و خودم رو توی نقطه ی تاریک ذهنم پیدا کردم. به تمام جعبه ها با شکل ها و سایزهای مختلف برخورد کردم. تمام خاطره ها و تصاویر بسمتم هجوم آوردن. تمام اون خاطرات و چیزهای زشت. تمام نقاشی ها و صداها و نسخه ای از خودم که عجیب و ناراحت بود. کوچیکتر بود، منی که غصه دار بود، منی که ناراحت بود، پدر و مادری رو دیدم که سر همدیگه فریاد میزدن، منی که دختر بودنش رو بدون عشق از دست داد، منی که کالب رو از دست می ده، برنادته رو می بوسه، با غریبه ها رابطه داره، با سال در حال خندیدنه، دلتنگ مامانه، از بابا حمایت می کنه، به لوکاس وابسته هست، دلش می خواهد، آه، دلش می خواهد با اریک باشه، می نوشه، دود می کنه، و دست به دسته هوگو قدم می زنه، خواب لوکاس رو می بینه، در حال نقاشی کشیدنه، پیتزا درست می کنه، قایم میشه، باز هم قایم میشه، در حالی که دستهام رو دور پاهام حلقه کردم یک گوشه نشستم، خودم رو کوچیک می کنم تا کسی سرم داد نزنه و بهم چیزی نگه، تا اتفاقی بدی برام نیفته چون واقعا اینجا نیستم، خوشحال نباشم، چون اگر کسی می دید، ممکن بود بهم آسیب برسونه. آدم ها به اندازه ی کافی مهربون نیستن و اگر تو کوچیک باشی، بعضی وقتها تو رو نمی بینن، بعضی اوقات هم می بیننت و خوردت می کنن، اما گاهی وقتها هم نمی بیننت، و نمی فهمن که تو اون پشت، اون گوشه، نشستی، وبعد تو رو تنها میزارن و میرن و در رو می بندن، و تو برای همیشه تنها می مونی. و در امانی؟ نه! باز هم در امان نیستی. اگر کار اشتباهی بکنی، اگر وقتی که قوی نیستی از اون اتاقک تاریک بری بیرون، دیگه دیواری پشت سرت نیست تا نگهت داره... هرکسی که بتونه لمست کنه بهت آسیب می رسونه... مگر اینکه ازت متنفر باشن و تو هم از اونها بدت بیاد و حتی اون موقع هم دیواری نیست که ازت حمایت کنه، تا بخشی از وجودت رو مخفی کنه، اگر اینها برات مهم نباشه، اون موقع اونا می تونن دنیای بیرون رو داشته باشن، اونا می تونن اون رو داشته باشن چون حالا دیوارهای تو این داخل هستن، بیشتر فرو میری. اونها دستشون بهت نمی رسه چون تو توی اعماق فرو رفتی. اما عشق تو رو بیرون می کشه، تو رو با قلب و بدنی برهنه بیرون می کشه تا با همه چیز روبه رو بشی. جایی که می تونی شکست بخوری چون نا امیدی از آن تو هستش. شکست خوردن از آن تو هست و تو همیشه اینو می دونستی.اما اریک...اریک هم با توی توی این تاریکیه. اون تو رو به بیرون و روشنایی نمی بره، هنوز نه، اما می تونه این کار رو بکنه. اون عشق و محبت خیلی زیادی داره. اما اینجاست و حقیقت اینه که، حقیقت این هست که اون تو رو ناامید کرده و تو هم اون رو شکست دادی. هردوتون بدترین کار ممکن رو کردین و اینکه روح و بدن برهنه ای داشته باشید اهمیتی نداره.وقتی که دستهاش تو رو در بر می گیرن در حالیکه نفس نفس می زنی می پرسی :_ منو دوست داری؟_ آره، دوستت دارم.با گوش نوازترین کلمات و با محبت ترین نوازش ها و با بزرگترین روح بی آلایش، بهت همه چیز می ده.
فصل سی و ششم:خوابیدیم.با آرامش و با حسی نو از خواب بیدار می شم.قبل از اریک از خواب بیدار شدم و نوری که آسمان صبحگاهی رو در بر می گرفت تماشا کردم. شنیدم که شهر از خواب بیدار شد. من هنوز اینجام و احساس بهتری دارم، خیلی بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم.روی نک پنجه ی پاهام راه میرم تا قهوه درست کنم و همینطور که داره دم می کشه پیغام هام رو چک می کنم.دو روز گذشته اما فقط چهارتا پیغام دارم.مامان: سلام عزیزم. می دونم سرت شلوغه، اما گاهی وقتها اگر تونستی بهم زنگ بزن.برنادته: باشه، ممنون از اینکه زنگ زدی تا بگی حالت خوبه، اما کدوم گوری هستی؟ بهم زنگ بزن، زود زنگ بزن، نگرانتم.سال!: عزیزم، دوبار اومدم خونه ات اما نبودی. ما باید با هم حرف بزنیم. بهم زنگ بزن، دفعه ی بعد در رو می شکنم.برنادته: خواهش می کنم بهم زنگ بزن، من باید باهات حرف بزنم. موضوع مهمیه. خدای من! کدوم گوری هستی؟7 صبح؛ اریک از خواب بیدار شد و اومد روی مبل نشست تا باهام قهوه بخوره.7:10؛ اریک منو بیشتر به سمت خودش کشید و بدون اینکه حرفی بزنیم کنار همدیگه نشستیم... و بدون اینکه قهوه بریزیم و بخوریم.بالاخره گفت:_ باید بری، اینطور نیست؟_ خونه ام ممکنه نابود بشه._ این دلیله واقعیت نیست._ نه. این فقط مربوط به زمانه. گوش کن، تمام دیشب و..._ شیشش._ باشه._ جالبه، من حتی نمی دونم تو کجا زندگی میکنی._ توی خیابون دانفورت._ می تونیم تا اونجا قدم بزنیم._ چی؟_ می تونم تا اونجا باهات بیام. ببرمت خونه._ شوخیت گرفته، اون بیرون هوا خیلی سرده. بیشتر از یک ساعت طول می کشه._ خوبه، هرچی بیشتر بهتر.توی حمام موهاش رو شستم.اون نگهم داشت و باهمدیگه از آب گرم استفاده کردیم .پرسیدم:_ بنظرت داریم بهش بی احترامی می کنیم؟گفت:_ من اینطور فکر نمی کنم. به هر حال، نه این دفعه._ امیدوارم اینطور نباشه.همونطور که قدم می زدیم، دستهای همدیگرو گرفته بودیم. برای خریدن نان شیرینی با مربا و پنیر خامه ای و قهوه یکجا ایستادیم. یک سگ دیدم و اون پولوک رو به یادم آورد و قلبم زیر و رو شد، اما صاحبش یک زن جوان آسیایی بود، نه هوگو.ایستادیم و به بزرگراه نگاه کردیم._ اریک؟_ بله؟_ کاش همه چیز یک جور دیگه بود._ می دونم. شاید توی اون دنیا._ ما همیشه... به اون وابسته ایم._ می دونم.صورتم رو بسمت خودش چرخوند و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند._ عاشق تو بودن خیلی خوب بود.درده توی صداش خیی عمیق بود. گفتم:_ حداقل برای چند ساعت._ می دونی که بیشتر از اینا بود._ آره. منم همینطور.صبح روز چهارشنبه در ماه ژانویه ما وسط پل ایستادیم و همدیگرو در آغوش گرفتیم و اجازه دادیم که برای یک بار دیگه قلبهامون با هم آمیخته بشه.وقتی احساس کرد دارم میلرزم، گفت:_ بهتره بریم._ باشه.دستهامون رو دور کمر همدیگه حلقه کردیم و به همون حالت به خونه ام رسیدیم. روبروش ایستادیم. گفت:_ ازش خوشم میاد._ ممنون.منو بیشتر به طرف خودش کشید و گونه ی سردش رو به گونه ام چسباند و آه کشید. گفتم:_خب.و کلید رو درآوردم._ این راحتترش نمی کنه، می کنه؟گفت: نه._ می خوای... چند دقیقه بیای داخل؟_ بهتره این کار رو نکنم. شاید هیچوقت نتونم برم.با سر تایید کردم و یک قدم بسمت عقب برداشتم.و اون رفت.