انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7

Falling Under | به زیر افتاده


زن

 
فصل سی و هفتم:

تق، تق، تق.
ششش.
بنگ.
بنگ.
بنگ، بنگ.
_ چی....؟
با سرعت از روی تخت بلند شدم.
من الان کجام؟
خونه.
درسته. خونه.
اوه اوه.
الان توی خونه ام و یک نفر داره در میزنه، چیزی که منطقی به نظر نمی رسه مگر اینکه...
صبح شده؟ اوه 8 صبحه ومن خواب بودم، باید از دیروز زمانی که اریک رفت و من اومدم توی خونه و خودم رو روی تخت پرت کردم و... بنگ، بنگ، بنگ.
خدای من!
توی آشپزخونه بودم و گوش دادم و متوجه شدم که صدای در زدن از پشت خونه میاد.
در اتاق کارم رو که نادیده می گرفتمش باز کردم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
سال.
لعنتی.
وقتی منو دید با صدای بلند گفت:
_ خودتی عزیزم! چی شده؟
آخرین باری که پیغامم رو چک کردم، سال می خواست من رو بکشه اما حالا دوستانه بنظر می رسید. و در حقیقت، اگر می خواست منو بکشه، تا الان مرده بودم. اگر هدف سال واقعا همین بود، کارش رو سریع انجام می داد، پس چی شده؟
با چشمهای نیمه باز به خورشید صبحگاهی نگاه کردم، بعد لنگان لنگان بیرون رفتم تا درو باز کنم.
وقتی خوب بهم نگاه کرد گفت:
_ اوه، عزیزم. فکر کردم اون رفیقت داره راستش رو میگه.
_ هان؟
_ قهوه خوردی؟
_ آره، فکر کنم.
و به طرف آشپزخونه رفتم.
_ بیا تو، اوه، تو با برنادته حرف زدی؟
سال گفت:
_ کی؟
و پشت میز آشپزخونه نشست.
_ اوه، آره، همون دختر جذابه. اون گفت که دوست صمیمیته.
_ همینطوره.
_ خب، خوبه، ازش خوشم اومد. قهوه چی شد؟ خواب آلود به نظر میرسی.
_ او اوه، آره، چند لحظه صبر کن.
سعی کردم از خواب بیدار بشم. قهوه درست کردم و سال برام از بازی بسکتبال دیشب گفت که ازش پول برده بود.
بهش یه لیوان قهوه دادم و روبه روش نشستم.
_ برنادته رو دیدی؟
_ اوه. آره، بهت نگفته؟
_ نه.
_ باید بهت می گفت.
_ برام پیغام گذاشت، اما من... یه جایی بودم.
_ فیزیکی یا احساسی؟
_ اوه، هردو.
_ باشه... خب...
_ چی؟
_ اون اومد پیشم. اولش زیاد از من خوشش نیومد، اما گفت که،خب، تو به کمکم نیاز داری. اینکه تقریبا توی دردسر افتادی.
_ اوه.
_ گفت با یه مرد مشکل داری.
_ اممم...
_ از نظر روحی مشکل داری.
_ اون گفت که من...
_ صبر کن، نه. اون گفت که از نظر احساسی با مشکل مواجه شدی. اینکه مشکلات احساسی و مشکلاتت با اون مرد باعث خلق اون اثر شده... اما تو این رو متوجه نمی شی.
_ اوه.
_ و به من درباره ی اون مردی که مرده هم گفت، عزیزم! کاش اون موقع ها می دونستم که تو کی هستی، شاید می تونستم کمکت کنم.
_ اشکالی نداره، سال.
_به هرحال، می خواهم بهت بگم که متاسفم، اینکه متاسفم اون طوری باهات برخورد کردم. من اون موقع خیلی بهم ریخته بودم.
_ اوه، سال، مهم نیست. اشکالی نداره. من باید بهت راستش رو می گفتم.
_ اشکالی نداره، پس همه چیز رفع شد.
_ آره.
اما دیگه چطوری می تونم مربع و دایره بکشم؟
_ عزیزم! موضوع اینه که، من می خواهم قراردادمون رو پاره کنم.
_ چی؟ چرا؟
اوه اوه. من گفتم که نمی خواهم نقاشی بکشم؟ من عاشق نقاشیم! قرارداد رو برگردون، متوازي الاضلاع رو برگردون!
_ خب، می دونی اون دوست کله قرمزت همون که...
_ سال! زشته.
_ متاسفم، متاسفم، به هرحال، اون یکی از کارهات رو که داشتی روش کار می کردی برام آورد...
_چی؟ چطور تونست...
_ بهش کلید خونه ات رو داده بودی.
_ اوه. درسته.
_ پس، اون یکی از کارات رو آورد پیشه من و گفت فکر می کنه من باید اونو بذارم توی گالریم که توی خیابون کوئینه.
_ نباید این کار رو می کرد.
_ خب، تو باید نظرت رو در این مورد عوض کنی، چون به فروش رفت، عزیزم. خیلی سریع فروخته شد.
_ چی؟
سال سامسونتش رو برداشت و از توی اون یک پاکت در آورد و داد دستم.
_ بازش کن.
_ صبر کن ببینم، من هنوز توی فکر اینم که برنادته چطور نقاشی من رو کش رفته و تو هم بردیش توی خیابون کوئین...
_ بازش کن.
_ باشه، اما...
_ فقط بازش کن!
در پاکت رو باز کردم.
توش یک چک سه هزار و پانصد دلاری بود.
سه هزار و پانصد دلار!
_خدای من!
احساس کردم سرم به دوران افتاده. سال گفت:
_ کمتر از پنجاه درصد، البته اگر موافقت کنی من نماینده ات باشم.
طوری لبخند میزد انگار دیوونه شده. گفتم:
_ واو، واو، واو، باشه.
همچنان سرمو حرکت می دادم و چشمهام رو باز و بسته می کردم.
_ کجا رو باید امضاء کنم؟
_ نه، نه. اول درباره اش فکر کن.
_ باشه.
_ و در طول این مدت، کارهایی داری که باید انجام بدی. بچه! طوری داری رفتار می کنی که انگار یک چیز عجیب بهت نشون دادن، بهتره تمومش کنی.
_ سال، حالم خوبه... یا بزودی خوب میشم.
_ چندتا نقاشی جدید داری؟
_ چند تا جدید...؟ نمی دونم، ده؟ اگر اون فروخته شده رو کم کنیم میشه، نه تا. البته اگر اونهایی رو که نصفه کاره کنار گذاشتم رو هم در نظر بگیریم احتمالا" بیشتر از هفتا میشن. اما عجله ای نیست، این پول که کمتر از پنجاه درصده، برای یک مدتی کافیه البته اگر برنادته برای خیریه ازم نگیرتشون.
فکر کردم، بعدا می تونم بهش پول بدم.
سال به پاش ضربه زد و انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت:
_ گوش کن! یک چیز دیگه هم هست که امیدوارم ذهنت رو آشفته نکنه، اما...
_ بله؟
_ توی اون گالری که اولین کارت رو فروختم، اونها از کارهات خوششون اومد. اونا می خوان کارهات رو به نمایش بزارن، یک نمایشگاه کوچیک، بهشون گفتم تا مارچ بیست تا تابلو داریم.
اگر نیافتادم روی زمین فقط بخاطر این بود که انقدر تعجب کرده بودم که نمی تونستم حرکت کتم.
_ دیوونه شدی؟
_ خب، من قرارداد رو برات امضاء نکردم، جون فکر کردم خودت دوست داری این کار رو انجام بدی. بعلاوه، تو زود پیش میری، درسته؟
_ سال...
_ اینجاست: گالری اوز از هنرمند عزیز مارا فاستر تقاضا دارد که... بیا ببین.
یک ساعت بعد، قرارداد رو امضاء کردم، برای برنادته پیغام گذاشتم، رفتم حمام و بعد با وحشت جلوی یک تابلوی نو و سفید، توی اتاق کارم نشستم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دوتا آدم دیگه یعنی اریک و هوگو هم بودن که دوست داشتم بهشون زنگ بزنم و این خبر خوب رو بهشون بگم، اما این کار رو نکردم. اریک هنوز در درونم تازه بود و زنگ زدن بهش قول ناگفته مون رو در هم می شکست.
و بودن توی خونه خاطرات هوگو رو برام زنده می کرد. از اینکه بهم زنگ نزده یکم ناراحت بودم، اما شاید اینطوری بهتر باشه. قبل از اینکه سال بره با همدیگه تابلوهام رو شمردیم در حقیقت هشت تا بودن. و من تا چند هفته ی دیگه باید حداقل دوازده تای دیگه می کشیدم. ممکن بود خسته بشم، اما حداقل سرگرم می شدم.
به ساعت نگاه میکنم.
10 صبح: شروع.
چشمهام رو می بندم و دعا می کنم که خلاقیتم شروع به فعالیت کنه. رنگ به قلم، قلم به تابلو... و نفس می کشم؛
من اومدم خونه.
شاید بعد از همه ی اینها عشق خوبه.
حتی اگر یه عشق از دست رفته، یه عشق گیج کننده... یه عشق مرده باشه، من براش می بارم، روز به روز، و خیلی زود دوازده تا تابلو دارم.
برنادته از خوشحالی روی پا بند نبود و من پنج برابر برای فرار کردن با نقاشی اولی بخشیدمش. کارهای جدید عجیب بودن، تیره و مرموز، که سال هم بهشون میگه «عجیب و غریب» و برنادته بهشون میگه «کارهای روحانی».
یک هفته قبل از شروع نمایشگاه یک ون جلوی خونه نگه داشت و من و سال بین برف ها راه می رفتیم تا نقاشی ها رو جا به جا کنیم.
وقتی که داشتیم از ترافیک عبور می کردیم تا بسمت گالری بریم به سال گفتم:
_ تمام هفته با اونها چیکار می کنن؟
_ اول خودش می خواهد انتخاب کنه که کدوم یکی رو می خواهد بعد...
_ چند لحظه صبر کن، من فکر می کردم بیستاش رو می خواهد؟
_ عزیزم بیست تا می خواست تا از بینشون انتخاب کنه. اونجا یک گالری بزرگه، متوجه میشی؟
_ تو گفتی بیستا، منم اینطور فکر کردم.
_ درسته، اما تو هنوز مشهور نشدی، و ما دیگه به مغازه های مبلمان فروشی چیزی نمی فروشیم. اونا هنرمندایی هستن که با هنرمندهای خیلی بزرگ کار می کنن. تو هم یکی از اونهایی.
_ درسته. من تا بحال چنین کاری نکردم. و توی چند سال گذشته هم زیاد از خونه بیرون نمی رفتم، یادته؟
_ آره یادم میاد.
و با دستش به پام زد.
_ به هرحال، اون، چیزی رو که می خواد انتخاب می کنه و بعدشم که خودت می دونی، می خوان تصمیم بگیرن که اونها رو چه جوری بچینن و کجا بذارن و از این جور چیزا.
_ می دونستم که باید بشینم و ببینم دارن کارهام رو از هم جدا می کنن.
_ عزیزم، ورودت به دنیای هنرمندها رو تبریک می گم. باید تا زمانی که بازدید کننده ها میان صبر کنی! شاید این بار اینطور نباشه، اما این اتفاق میافته. بازدید کننده ها می تونن بیرحم باشن.
_ سال، اگر داری اینها رو برای آروم کردنم میگی، باید بگم که بهتر نشدم.
_ استرس نداشته باش، این آدم هنر رو می شناسه، من بهش ایمیل زدم، همه چیز به خوبی پیش میره.
زمانی که به اونجا رسیدیم، برای جا به جا کردن تابلو ها به اتاق پشتی گالری، من و سال و دستیارشون حتی با وجود اینکه کت هامون رو درآورده بودیم حسابی عرق کردیم، دیگه نیازی نیست که بگم برای همه ی این وقایع دچار حمله ی قلبی شده بودم.
یکی از شرکای گالری، که یک مرد خیلی لاغر بود بنام مایکل بود، با یک شیشه آب ما رو دعوت به نشستن کرد و رفت تا شریکش رو پیدا کنه.
با حالت زمزمه واری به سال گفتم:
_ شاید تو بتونی بقیه ی کارا رو بکنی. من از این قسمت خوشم نمیاد. من فقط می تونم یه تاکسی بگیرم و برم خونه، تو بعدا می تونی بهم بگی که کدوم یکی رو انتخاب کرد.
سال با یه پوزخند بهم یادآوری کرد:
_ تو نمی دونی از این قسمت خوشت نمیاد، چون تا بحال این کار رو نکردی. مثل آدم بشین و با عمو سال ریلکس باش.
ناله کردم:
_ سال، من تو رو عمو صدا نمی کنم. این غیرعادیه.
_ هرجور راحتی، اما تو اینجا می مونی. یارو مخصوصا گفت که می خواهد وقتی داره کارها رو انتخاب می کنه هنرمندشون هم اینجا باشه.
_ باشه.
مایکل گفت:
_ خب دیگه...
و پوشه ای که به دست داشت رو جا به جا کرد.
_ من با آقای وایت صحبت کردم الان میان، آها، اومدن! مارا فاستر، سال آنجلو، و معرفی می کنم کالب وایت.
حالم انقدر بد بود که نزدیک بود غش کنم. حتی نمی تونستم دست دادن بهش رو تحمل کنم.
کالب.
کالب وایت.
اوه... واو.
خوشبختانه سال بازموم رو گرفته بود و این می تونست من رو سرپا نگه داره.
با صدای خش داری گفتم:
_ از آشنایی با شما خوشوقتم.
بهم خیره شد و یک لبخند عجیب و قدیمی زد، انگار که روی خورده شیشه ایستاده.
_ من هم... از دیدنتون خوشحال شدم.
صداش آهسته تر از من بود با کمی لهجه ی انگلیسی.
خیلی دلم می خواست یک چیزی مثل «دنیای کوچیکیه نه!» و «هی مایکل تو اینجا تنها کسی هستی که باهاش رابطه نداشتم!» بگم. بجاش در بطری آبم رو باز کردم و کمی آب خوردم که کمیش روی گردن عرق کرده ام ریخت.
سال حرف زد و حالا کالب و بعد دوباره سال. بقیه ی دیدارمون خیلی محو بنظر می رسید. من فقط نشستم و تماشا کردم.
بالاخره همه چیز تموم شد. کالب و مایکل هردو بهم دست دادن و من همونطور که محکم نرده ها رو گرفته بودم از پله ها پایین می رفتم.
سال منو به خونه رسوند. پرسید:
_ می خوای اون کارت دعوت ها رو به کسی بدی؟
به کاغذهای سفید رنگی که توی دستم بود خیره شدم و به ایمیلی که هفته ی پیش از هوگو بدستم رسیده بود فکر می کردم.
عنوانش این بود «می خواستم حالت رو بپرسم».
و پیغام عکسی از پولوک که دستمال دستشویی رو بصورت یک نوشته از هم باز کرده بود «در این فکرم که چطوری و کجایی».
نمی دونستم چطور باید جواب بدم و هنوز ده تا نقاشی دیگه باقی مونده بود، بعد آخرش متوجه شدم که این می تونه به بعد موکول بشه.
حالا نمی دونستم چی باید بهش بگم، از اینکه بفهمه چه اتفاقی بین منو اریک افتاده چه واکنشی نشون میده، آیا دوباره آمادگی عاشق شدن رو دارم...
اما اون شب بیدار موندم و بهش فکر کردم، و آرزو کردم که ای کاش پیشم بود تا برم بغلش.
و بعد، تصور اینکه برم توی بغل هوگو من رو یاد اریک انداخت، اینکه تنها توی تختش با حالتی خواب آلود توی این شهر تنهاست، از اینکه دوباره نمی دیدمش ناراحت بودم.
به سال گفتم:
_ شاید.
و بعد رفتم توی خونه. دعوتنامه ها رو به آدرس بابا و شانا، مامان، برنادته، فیت، چندتا از اساتیدم و بعد با دستی که می لرزید برای هوگو فرستادم.
پایین کارت هوگو یک یاداشت کوتاه نوشتم «امیدوارم بیای. مارا».
تمام کاری که باید بکنم اینه که در رو باز کنم، درسته؟
صبح، با حوصله و با پای پیاده به سمت اداره ی پست رفتم و نامه ها رو ارسال کردم. به خونه برگشتم و بهشون زنگ زدم.
پیک یکی از نقاشی هام رو که کالب انتخاب نکرده بود برگردوند. همون نقاشی که شامل سه تا حباب میشد، توی اون دنیا، من یک زندگی دارم که لوکاس جزئی از اون نیست، و اریک با من همراه میشه. و توی این یکی، اون می دونه که من درست می گم، و اینکه گاهی وقتها بهش فکر می کنم، احتمالا اخبار آنلاین رو می خونه، البته اگر در این مورد چیزی وجود داشته باشه، و وقتی به من فکر می کنه لبخند میزنه. احتمالا وقتی من اونجا نیستم به گالری میاد و کارهامو می بینه. اگر این کار رو بکنه، خودش رو می بینه و لوکاس رو که همه جا توی عمق کارهام پنهان شده.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل سی و هشتم:


الان موهاش نقره ایه و هنوز هم بلنده و به صورت دم اسبی بسته، با پیراهنی بدون یقه و شلوار کتان. چشمهاش هنوز همون شکلی بود.
وقتی رفتم تا به کارها رسیدگی کنم گفت:
_ صبح بخیر خانوم فاستر.
_ سلام، کالب.
چشمهاش رو برای مدتی که بی انتها بنظر می رسید به چشمام دوخت.
_ سلام، شانزده ساله.
و همون پوزخند قدیمی رو زد.
_ از دیدنت خوشحالم.
گفتم:
_ منم همینطور. تازه تونستم با شوکی که بهم وارد شد کنار بیام.
_ در اون مورد متاسفم. می تونستم بهت بگم اما اونطوری پیشنهادم رو قبول نمی کردی.
_ شاید نه.
_ خب... زندگی چطور باهات برخورد کرد؟ فوق العاده بنظر می رسی، بزحمت بیشتر از هفده سال بنظر می رسی.
_ یه چیزی برای تفریح پیدا کردی ها؟ این جدیده.
خندید و دستش رو به موهاش کشید. گفتم:
_ زندگی خوبه. همچنان دارم یاد می گیرم و به نصیحتت عمل کردم.
_ هان؟
_ «سخت کار کن تا آدم موفق بشی و سعی کن منو فراموش کنی.» یادت میاد؟
_ آره. حدس می زدم ازم به عنوان یک عوضی بی عاطفه یاد کنی.
_ بعضی وقتها.
_ اما تو آدم موفقی شدی شانزده ساله.
_ خیلی به خودت افتخار نکن.
و یه لبخند به حرفم اضافه کردم.
_ نمی کنم، منو فراموش کردی؟
خندیدم.
_ خب، احساسی که نسبت به تو داشتم خیلی قوی بود.
_ تو هم همینطور، شانزده ساله، تو هم همینطور.
گلوش رو صاف کرد، یک قدم بسمت عقب برداشت و به دیواری که کارهای من روی اون قرار داشت اشاره کرد.
_ از نوع چیدمانشون خوشت میاد؟
چند لحظه صبر کردم و بعد گفتم:
_ آره، خیلی معقولانه ست، من نفهمیده بودم اونها خیلی...
_ خوبن؟
_ نه، یعنی، مرسی. می خواستم بگم قوی هستن.
_ آه.
_ اما من واقعا بعد از اینکه یک کاری رو تموم کردم دیگه بهش نگاه نمی کنم، فقط ادامه میدم.
_ جالبه.
_ چیزه... تو هنوز هم نقاشی می کشی، کالب؟
_ معلومه. البته بیشتر گالری ماله میشله، بجز زمانی که به یک نفر علاقه مند میشم.
_ مثل من.
_ آره، مثل تو.
تامل کردم، بعد پرسیدم:
_ می دونستی منم؟ اولین کاری که سال آورد؟
_ نه تا روزی که اون رو فروختیم. اما یک چیزی توش بود... که با من حرف میزد.
_ تو خیلی چیزها بهم یاد دادی.
_ خوبه. فردا شب موفق باشی، مارا. امیدوارم بذاری یکم احساس سربلندی کنم.
برنادته و فیت مجبورم کردن یه کفش پاشنه بلند و یک لباس جدید بخرم. لباسم قرمز رنگ و خیلی کوتاه بود و من سعی می کردم نادیده بگیرمش. همینطور سعی می کردم بیاد داشته باشم نباید به موهام که طوری درست شده بود که راست رو به بالا بایسته چنگ بزنم.
زمانی که سال اومد دنبالم یه سوت کشید.
_ به نظرت جلف نشدم؟
_ عزیزم، تو باید جلف باشی. تو همزمان هم جذابی هم ترسناک.
_ اوه، آره.
_ خوبه، خوبه. حالا بریم.
تمام دنیای هنری تورنتو اونجا نبود، اما هنوز هم غیر قابل باور بود. میشل و کالب منو بسمت جلو حرکت می دادن، لبخند می زدم و دست می دادم و سعی می کردم به سوالهایی که درباره ی سبکم و تکنیکم و تواناییم بود جواب بدم.
جالبه که از آبی استفاده شده.
داره سیاست زمان ما رو تفسیر می کنه.
با جراته.
باشکوه.
پراکنده ست.
آیا من می تونم همزمان باشکوه و پراکنده باشم؟
این من رو سر شوق میاره.
بعضی ها هم کمتر نظرات مثبت می دادن و من تمام مدت سعی می کردم به خوبی باهاشون برخورد کنم.
جلفه.
با من حرف نمی زنه.
دو دل هست.
ملودرامه.
سرده.
آدم رو عصبی می کنه.
و این حرفا همچنان ادامه داشت.
برنادت توی اون لباس کشباف صورتی رنگ پر جلوه بنظر می رسید و دست در دست فیت دور گالری می چرخید. اونها می رفتن کنار مردم می ایستادن و با صدای بلند از کارام تعریف می کردن. من بردمشون یک گوشه ای و ازشون خواستم این کار رو نکنن، اما فیت فقط می خندید و برنادته هم بهم چشمک می زد و می رفت.
به فیت گفتم: می تونی یک کاری بکنی؟
اما اون سرش رو به معنی نه تکون داد.
یک نفر ازم پرسید این حقیقت داره که من با ویتنی در ارتباطم، و من دیدم که برنادته داره از دور انگشت شصتش رو بهم نشون میده.
گفتم: نه!
و اون آدم بیچاره که به نظر می رسید گیج شده رفت. مامان اومد، نگاهی به کارهام انداخت و قبل از اینکه تلفنش زنگ بخوره و با تلفن مشغول حرف زدن بشه سری به معنی موافقت تکون داد و رفت. بعدش بابا و شانا اومدن، که با تحریک شدن توسط برنادته به شایعاتی که درباره ی ویتنی بود دامن زدن.
برنادته گفت:
_ هرچقدر دلت می خواهد انکارش کن. باید با همین چیزا بازاریابی کرد. کی می دونه که تو با ویتنی در ارتباطی یا نه.
_ حتما.
سال بهم سودای رژیمی می داد و متوجه شدم که به در خیره ام و از اینکه زمان می گذره و هوگو نمیاد احساس ناامیدی می کنم. شاید باید بهش زنگ می زدم و شخصا دعوتش می کردم.
باید، باید، باید این کار رو می کردم. انقدر این جمله رو به خودم گفته بودم که دیگه زمانش رسیده بود از بکار بردنش جلوگیری کنم.
و دوباره اون حس احمقانه ی کشش بطرف اریک گریبان گیرم شده بود.
چون محیط کوچیک بود جمعیت بیشتر بنظر می رسید، و بالاخره زمانی رسید که تونستم نفس بکشم و با نقاشی هام باشم. نه اینکه تا بحال اونها رو مصاحب خوبی نمی دونستم. اما اینها خاص بودن و توی این شب خاص همه چیز متفاوت بود.
افکارم رو تا جایی که شاید لوکاس بود وسعت دادم. به این فکر کردم که اون امشب درباره ی من چه فکری می کنه، و آیا خودش رو اینجا روی این دیوارها می بینه. شاید برام خوشحال باشه، شاید ازم می خواهد که بذارم بره، تا بذارم زمان به کثافتکاری که همه مون باعثش بودیم التیام ببخشه. یا شاید اینو نخواد. شاید باید بپذیرم که هیچوقت این رو نمی فهمم.
و درباره ی چیزی که دلم می خواهد فکر می کنم.
و اون موقع شاید لایقش باشم.
نیمه شبه. میشل میره تا در ورودی رو قفل کنه، اما آخرین بازدید کننده ازش می خواهد که اجازه بده بیاد داخل.
_ متاسفم، فردا بیاید.
می خواست در رو ببنده که من دیدمش.
با صدای بلند گفتم:
_ صبر کن. می شناسمش.
اجازه داد داخل بیاد و خودش رفت تا با کالب بازم شامپاین بخوره. گفتم:
_ سلام.
_ سلام.
کنار در ایستادیم. اون با بی قراری این پا و اون پا کرد، من لباسم رو کشیدم.
پرسید:
_ خیلی که دیر نکردم؟
_ احتمالا نه. چرا نمیای داخل؟
_ باشه.
با انجام دادن این کار به تنهایی مشکلی نداشتم.
اما احتمالا اینطور نیست!


پـــــــــــــــــــــــــــایـــــــــــــــــــــــــــــانـــــــ
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7 
خاطرات و داستان های ادبی

Falling Under | به زیر افتاده


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA