tinahot: خیلی کتاب قشنگی هست من خوندمش بله همینطورهبا صدای زیر و جیغ جیغویش فریاد زد:- از رو نمی روی؟ زنیکه پررو؟ حالا من هم بروم کنار، تو با آن ریخت از دنیا برگشته ات رویت می شود از خانه بیرون بروی؟ والله دیدنت کراهت دارد. خیال می کنی ....حرفش را قطع کردم و آرام پرسیدم:- پس نمی خواهی کنار بروی؟- نه.آهسته خم شدم و جعبه را در گوشه دالان گذاشتم. چادر از سر برداشتم و آن را از میان تا کردم و روی صندوقچه نهادم. سپس به سوی او چرخیدم. دست چپم را پیش بردم و از روی چارقد موهایش را چنگ زدم و در حالی که از لای دندان ها می غریدم:- مگر به تو نمی گویم برو کنار؟با تمام قدرت موهایش را بالا کشیدم. به طوری که از روی پله بلند شد و فریاد زد:- الهی چلاق بشوی.و کوشید تا از خودش دفاع کند و مرا چنگ بزند. با دست راست دستش را گرفتم و آن را چنان محکم گاز گرفتم که احساس کردم دندان هایم در گوشتش فرو خواهند رفت و به یکدیگر خواهد رسید. چه قدر لذت داشت. چنان فریادی کشید که بدون شک هفت همسایه آن طرف تر هم صدایش را شنیدند. آن وقت من، نه از ترس فریاد او، بلکه چون خودم خواستم، گوشتش را رها کردم. جای دو ردیف دندان هایم صاف و مرتب روی مچ دستش نقش بسته بود. با دست دیگر جای دندان های مرا می مالید و هر دو در یک زمان متوجه برتری قدرت من شدیم. جثه ریز و کوچکی داشت. مثل یک بچه سیزده ساله و من از این که چه گونه این همه سال از این هیکل ریزه حساب می بردم و وحشت داشتم تعجب کردم. نمی دانم چرا زودتر این کار را نکرده بودم! شروع کرد به جیغ و داد و ناله و نفرین. گفتم:- خفه شو. خفه شو ....تحمل فریادهای او را نداشتم. صدایش مثل چکش در سرم می کوبید. باز گفتم:- خفه می شوی یا نه؟با یک دست دهانش را محکم گرفتم و با دست دیگر پس گردنش را چسبیدم. از ترس چشمانش از حدقه بیرون زده بود. او را به همان حال کشان کشان بردم و در قسمت چپ دیوار حیاط، همان جا که زمانی جنازه پسرم را قرار داده بودند، پشتش را محکم به دیوار کوبیدم. دلم می خواست بدون این که من بگویم، خودش می فهمید که می خواهم لب هره دیوار بنشیند و چون نفهمید، با یک پا به پشت ساق پاهایش زدم. هر دو پایش به جلو کشیده شد.مثل ماهی از میان دو دستم لیز خورد. کمرش ابتدا به لب هره باریک خورد و از آن جا هم رد شد و محکم بر زمین افتاد. با ناله گفت:- آخ، استخوان هایم شکست. وای کمرم به دیوار مالید. زخم و زیلی شدم. مرا که کشتی. الهی خدا مرگت بدهد.و به گریه زد.به صدای بلند ضجه و مویه می کرد. با مشت به سینه اش می کوبید و فحاشی می کرد. جلویش چمباتمه زدم. مانند معلمی که به شاگردی نافرمان هشدار می دهد انگشت به سویش تکان دادم و گفتم:- مگر نمی گویم خفه شو؟ نگفتم صدایت در نیاید؟ گفتم یا نگفتم؟و باز دهانش را محکم گرفتم. از قدرت خودم تهییج شده بودم و لذت می بردم. باز گریه می کرد. ولی این بار بی صدا.- گریه نکن. گفتم گریه هم نباید بکنی. صدایت در نیاید.گره چارقدش را در زیر گلو گرفتم و سرش را نزدیک صورت سیاه و متورم و کبود خود آوردم و با صدایی آرام و رعب انگیز گفتم:- خوب گوش هایت را باز کن ببین چه می گویم. من از این در بیرون می روم.چرخیدم و با انگشت دست چپ در جهت دالان و در کوچه اشاره کردم:- تو همین جا می نشینی تا آن پسر لات بی همه چیزت به خانه برگردد. وای به حالت اگر سر و صدا کنی. اگر پایم را از خانه بیرون بگذارم جیغ و داد به راه بیندازی، اگر صدایت را از آن سر کوچه هم بشنوم برمی گردم. خفه ات می کنم و نعشت را می اندازم توی حوض تا همه فکر کنند خفه شده ای، خوب فهمیدی؟با نگاهی وحشتزده سرش را به علامت تایید تکان داد. از ترس قدرت تکلم نداشت. انگار احساس کرده بود که من شوخی نمی کنم. انگار می دید که دیوانه شده ام و این کار را از من بعید نمی دانست. خودم نیز کمتر از او وحشتزده نبودم. چون ناگهان دریافتم که به راحتی قادر به این کار هستم و آن را با کمال میل انجام خواهم داد. تهدید نبود. برای ترساندن نبود. واقعا به آنچه می گفتم اعتقاد داشتم و عمل کردن به آن برایم سخت نبود. متوجه شدم که با یک کلام دیگر از طرف او، با شنیدن یک ناله یا دیدن یک قطره اشک فورا خفه اش خواهم کرد.یک دقیه ساکت نشستم و به او خیره شده. در انتظار یک حرکت، یک فریاد. از خدا می خواستم که ساکت بماند و بهانه به دست من ندهد. این دفعه خداوند دعایم را مستجاب کرد. پیره زن ترسیده بود. ساکت نشست. خشکش زده بود. آرام از جا بلند شدم. با لگد به رانش کوبیدم. رحیم چه معلم خوبی بود. استاد آزار و شکنجه، و من چه شاگرد با استعدادی از آب درآمده بودم. آیا رحیم هم از کتک زدن من همین اندازه لذت می برد؟! گفتم:- این همه سال به تو عزت و احترام گذاشتم. خودت لیاقت نداشتی. نمی دانستم زبان فحش و کتک را بهتر می فهمی. سزایت همین بود.آرام چادرم را به سر کردم. جعبه را زیر بغلم زدم. برنگشتم به حیاط نگاه کنم. به خانه نگاه کنم. به جای خالی پسرم نگاه کنم. جای او را می دانستم. در قبرستان بود. می توانستم بعدا به سراغش بروم. نگاه خداحافظی نبود. در را باز کردم و بیرون آمدم و آن را محکم پشت سرم بستم و آزاد شدم. دیگر اسیر او نبودم. دعای پدرم مستجاب شده بود. همان فصلی بود که در آن ازدواج کرده بودم.از کوچه ها می گذشتم. مرده ای از گور برخاسته که راه می رفت. بسیار خسته بودم. در سرم هیاهو بود. در خیابان صدای پای اسب ها، چرخ درشکه، گاری دستی، سر و صدای فروشنده ها، ازدحام مردم، عبور گه گاه و به ندرت اتومبیل، سرم درد می کرد. کجا بروم؟ کجا؟ پدرم گفت تا زن او هستی دختر من نیستی. به این خانه نیا. کجا بروم؟ خانه خواهرهایم؟ با این ریخت و قیافه؟ بروم و آبروی آن ها را هم جلوی شوهرانشان ببرم؟ بروم خانه عمه جان کشور؟ مادرم را دشمن شاد کنم؟ بروم خانه عمویم؟ پیش زن عمو؟ با این سر و وضع خودم را سکه یک پول کنم؟ کجا بروم؟ می روم خانه میرزا حسن خان. پیش عصمت خانوم. هووی مادرم. هر چه باداباد.می دانستم خانه اش دو کوچه پایین تر از خانه عمه جانم است. می دانستم تعلیم تار و ویلن می دهد. می دانستم در محله سرشناس است. به سوی خانه عمه ام رفتم. آرام و با پای پیاده. عجله برای چه؟ در این دنیا کسی در انتظار من نبود. از برابر در باغ پر درخت عمه رد شدم و با حسرت شکوه طلایی رنگ نوک درختان را در زیر آفتاب پاییزی نظاره کردم. دو کوچه شمردم و به طرف چپ پیچیدم. دیوار باغ عمه ام در طرف راست گویی تا بی نهایت ادامه داشت. پرسان پرسان خانه را پیدا کردم. یک در چوبی که چکشی به شکل سر شیر داشت. پشت در ایستادم. این جا چه کار می کردم؟ چه بی آبرویی دارم به راه می اندازم! باید برگردم اما به کجا؟ پل ها را پشت سرم خراب کرده بودم. جای برگشتن باقی نگذاشته بودم. دیگر چاره ای نداشتم. غم در دلم جوشید و تا گلویم بالا آمد. مردد شدم. سرمای پاییزی را احساس کردم. بی هدف به چپ و راست نظر افکندم و قبل از این که منصرف شوم، دستم، انگار بدون فرمان مغزم، سر شیر را در چنگ گرفت و یک بار کوبید. در بلافاصله باز شد. نوجوانی لای در را گشود. کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی بر سر نهاده بود. حدس زدم باید هادی باشد. پسر عصمت خانم. معلوم بود که قصد خروج از منزل را داشته. رویم را محکم گرفته بودم. گفتم:- سلام.لحن صدایم آن قدر محزون بود که خودم بیشتر تعجب کردم. این همان صدایی نبود که صبح از گلویم خارج می شد.- سلام از بنده، فرمایشی بود؟- من با عصمت خانم کار دارم.- اسم شریف سر کار؟!- من ... من ... دختر آقای بصیرالملک هستم. به عصمت خانم بفرمایید محبوبه.در را گشود و با دستپاچگی گفت:- ببخشید. نشناختم. بفرمایید تو. منزل خودتان است.از جلوی در کنار رفت. صحن حیاط پاکیزه و روشن بود. قدم به درون گذاشتم. در را پشت سرم بست و گفت:- الان مادرم را صدا می کنم.چند قدم برداشت و از دری در سمت چپ در داخل ساختمان از نظر ناپدید شد. چشم به دور حیاط گرداندم. ناگهان از هیاهوی میدان نبرد به آرامش دیر رسیده ام. از بازار مسگرها گذاشته ام و به خلوت کتابخانه ای پای نهاده ام. چه قدر ساکت. چه قدر آرام. چه قدر متین. مثل این که خود خانه، خود ساختمان، سنگ ها، آجرها، و پنجره ها هم متانت داشتند. شرف و آرامش و سکون داشتند.حیاطی بود نقلی و کوچک. تر و تمیز. کف حیاط آجر فرش بود. وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد و کوچکی قرار داشت. در سمت چپ یک درخت موی پر شاخ و برگ با کمک داربست و لبه دیوار بر سر پا ایستاده بود. در گوشه باغچه چند بوته گل داوودی دلربایی می کردند – بر خلاف خانه خودم که رحیم حتی یک بار هم در باغچه آن چیزی نکاشت. من صد بار گفتم و فایده نداشت. ذوق نداشت. با زیبایی و لطافت بیگانه بود.رو به روی من، در انتهای ایوانی به عرض یک متر که با پله ای از حیاط جدا می شد، سه در سبز رنگ با پنجره های مربع شکل که از داخل با پشت دری های سفید و ساده تزیین شده بود نگاه را به خود می کشیدند. کمر پشت دری ها از میان بسته بود. انگار سرهای دو مثلث سفید را بر یکدیگر نهاده بودند. آفتاب از لا به لای برگ های مو رد می شد و بر در و پنجره ها می تابید و روشنایی درخشان آن که انگار روغن خورده باشد، به همراه تکان های شاخ و برگ ها بر در و پنجره می رقصید. همه جا شسته و تمیز بود. خانه آن قدر آرام بود که اگر عصمت خانم دیرتر می رسید من ایستاده خوابم می برد. ولی او سر رسید و هادی به دنبالش.عصمت خانم تا آن روز مرا ندیده بود. هیچ یک از ما را ندیده بود. هیچ یک به جز پدرم. ما هم او را ندیده بودیم. دلشوره داشتم که چه شکلی دارد. ولی با دیدن قیافه اش آرام شدم. قد بلندبود و لاغر. به نظرم بسیار مسن تر از مادرم آمد. سن بود یا سختی روزگار، نمی دانم. لب هایی نازک داشت که لبخندی شرم آگین بر آن ها نقش بسته بود. بینی قلمی کوچک. چشمانی نه چندان درشت و موهایی تیره که از زیر چارقدش نمایان بود. ابروهای باریکش را بالا برده و چشم ها از حد معمول گشوده تر بود. معلوم نبود از روی نگرانی است یا استفهام.صورتش سفید و کک مکی بود. پوستش، در زیر چشم ها، چروک خورده بود. روی هم رفته قیافه مظلوم و بی ادعایی داشت. قیافه ای معمولی. چهره کسی که مشتاق است که به ولی نعمت خود خدمت کند. نه به خاطر بهره برداری و نفع شخصی. بلکه فقط به خاطر دلخوشی او. از آن آدم هایی بود که برای همه دل می سوزانند. از آن آدم هایی که نمی شود دوستشان نداشت. تا چشمش به من افتاد در سلام پیش دستی کرد:- سلام محبوبه خانم. چرا این جا ایستاده اید؟ بفرمایید تو. خوش آمدید.در میانی را که به مهمانخانه ای کوچک ولی بسیار تمیز با نیم دست مبل سنگین و قالی های ارزانقیمت باز می شد، گشود. معلوم بود که از آن اتاق کمتر استفاده می شود.- ببخشید محبوبه خانم. بفرمایید تو. صبحانه میل کرده اید؟ هادی جان بدو یک چیزی بیاور.به دروغ گفتم:- بله خانم. لطف شما کم نشود. نه هادی خان. زحمت نکشید.دلم از گرسنگی مالش می رفت. گفت:- حالا یک پیاله چای هم این جا میل کنید. قابل نیست.چنان لبخند مهربانی به رویم زد که لبم را گاز گرفتم تا بغضم نترکد.در اتاق را باز گذاشت. من توی اتاق نشستم. روی یک مبل کنار پنجره. او پشت دری را کنار زد تا آفتاب بیشتر به درون بتابد. نور خورشید بر نیمه چپ بدن من افتاد. چه قدر لذت می بردم. دست گرمی بود که نوازشم می کرد و به بدن سرد و خسته ام حرارت می بخشید.مدتی به رفت و آمد و فعالیت گذشت. هادی آمد، یک سینی مسی گرد نسبتا بزرگ در دست داشت. مادرش که به دنبالش بود یک میز عسلی را جلوی من کشید. گفتم:- زحمت نکشید.- چه حرف ها! زحمت چیست؟ کاری نکرده ایم! مایه خجالت است.هادی سینی را روی میز گذاشت. چای و قند و شکر و نان و کره و مربای آلبالو.عصمت خانم انگار درس روانشناسی خوانده بود. گفت:- تا شما میل بفرمایید، من دو دقیقه می روم مطبخ. الان برمی گردم خدمتتان.با هادی بیرون رفتند. توی حیاط با هم پچ پچ کردند. ظاهرا هادی را که از بیرون رفتن منصرف شده بود، به دنبال خرید فرستاد و خود به آشپزخانه رفت.تا عصمت خانم از نظرم ناپدید شد، مثل یک گربه چاق شکمو زیر آفتاب نشستم. لبه چادرم را رها کردم و در حالی که به حیاط، به گل ها و به آفتاب درخشان پاییزی نگاه می کردم سیر خوردم.عصمت خانم آمد و سینی صبحانه را برد. آرامش آن ها مرا به حیرت می افکند. سیر طبیعی زندگی از یادم رفته بود. عصمت خانم برگشت و کنارم نشست. دوباره رویم را محکم گرفته بودم و او با تعجب نگاهم می کرد. معلوم بود از خودش می پرسد چرا از او هم رو می گیرم. می دانستم هزار سوال بر لب دارد. چرا من آن جا هستم؟ شوهرم کجاست؟ بدون شک بو برده بود حدس هایی می زد ولی با نزاکت تر از آن بود که به روی خود بیاورد. حد خود را خوب می دانست. با متانت پرسید:- آقا چه طور هستند؟ چه طور ایشان تشریف نیاوردند؟رشته افکارم پاره شد. گیج بودم. با حواس پرتی پرسیدم:- بله؟ چی فرمودید؟- شوهرتان. پرسیدم شوهرتان چه طور هستند؟گفتم:- دیگر شوهر ندارم.اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را زیر انداختم که او آن ها را نبیند
قسمت سی و سومچشمانش گرد شده بود. دهانش باز مانده بود. با شگفتی پرسید: - ای وای، چرا؟ مگر چه شده؟ بینتان شکرآب شده؟ قهر کرده اید؟همچنان که سر به زیر داشتم گفتم:- کار از این حرف ها گذشته.- چرا؟ مگر چه کار کرده؟چادر را از سر انداختم و صورت کبود و متورمم را به طرف او برگرداندم. با دست راست به پشت دست چپ کوبید و گفت:- آخ، خدا مرگم بدهد. الان می گویم هادی برود دکتر بیاورد. - نه عصمت خانم. تو را به خدا این کار را نکنید. دکتر لازم نیست. خودش خوب می شود. دفعه اول که نیست. - دفعه اول نیست؟ باز هم دست روی شما بلند کرده بوده؟ وای خدا مرگم بدهد. ای بی انصاف. ببین چه کرده!گفتم:- عیبی ندارد. من به این چیزها عادت دارم. بگذارید هادی خان برود سر درس و مدرسه اش.- امروز که مدرسه تعطیل است. روز عید مبعث است. هادی داشت می رفت جای دیگر. کار مهمی هم نبود.پس امروز عید بود. دیگر حساب عید و عزا هم از دستم در رفته بود. پرسیدم:- امروز تعطیل است؟ حسن خان هم خانه هستند؟- داداشم رفته اند بیرون. ولی برای ظهر برمی گردند. ای کاش زودتر برگردند ببینم باید چه کار کنم! خیلی درد دارد؟- صورتم؟ نه. این جا درد دارد.و به قلبم اشاره کردم و ناگهان اشکم مانند چشمه جوشید. دیگر نتوانستم جلویش را بگیرم. می ریخت و من حریفش نبودم. بدون آن که بخواهم مظلوم نمایی کنم. بدون آن که بغض کرده باشم. بدون آن که هیچ میلی به گریستن داشته باشم. می ریخت و می ریخت و می ریخت. نمی خواستم جلوی این زن گریه کنم. نمی خواستم اظهار عجز کنم. از این که ضعف و بدبختی خود را به نمایش بگذارم شرم داشتم. می ترسیدم این اشک ها مرا در چشم او خوار و خفیف کنند. ولی دست خودم نبود. منی که شمر جلودارم نبود. منی که از غرور سر به آسمان می ساییدم، حالا مایه ترحم این و آن شده بودم. کاش چشمه اشکم می خشکید. کاش پایم می شکست و به این جا نمی آمدم. چه مجازات سنگینی بود برای چشمی که دید و دلی که خواست. حالا این جا، توی این خانه بنشین، توی خانه این زن، هووی مادرت، این زن از همه جا بی خبر بنشین تا او با دهان باز و مبهوت نگاهت کند. تا پسرش از توی حیاط معذب دست ها را به یکدیگر بگیرد و زیر چشمی با افسوس و ترحم تماشایت کند. تا حسن خان بیاید و فکری به حالت بکند. خود کرده را تدبیر نیست. گریه کن تا خوب براندازت کنند. ولی نه، عصمت خانم بیشتر از من اشک می ریخت. گریه امانش نمی داد. گفتم:- ببینید روز عیدی چه طور مزاحمتان شده ها! اوقات شما را هم تلخ کردم. هیچ یادم نبود که امروز عید است. من رفع زحمت می کنم.گفت:- اختیار دارید. این چه فرمایشی است. این جا منزل خودتان است. مگر من می گذارم شما بروید؟ به خدا اگر از این حرف ها بزنید دلگیر می شوم. پدرتان کم به ما خوبی کرده؟ .... و حالا که دخترش یک روز مهمان آمده به منزل ما بگذاریم با این حال برود؟باز اشکم سرازیر شد. چرا ولم نمی کرد. چرا برخلاف میل من فوران می کرد؟ ولی با این همه چه قدر راحت بودم. چه قدر آرام بودم. دلم می خواست سر بر شانه اش بگذارم و انگار که سنگ صبور من باشد برایش درددل کنم. چه قدر این زن صمیمی بود. از من دور و بسیار به من نزدیک بود. گفتم:- می دانید اول خودم عاشقش شدم؟می دانست.- می دانید به زور زنش شدم؟می دانست. برادر خودش رحیم را برده بود و برایش کت و شلوار خریده بود.- می دانید پسردار شدم؟می دانست. پدرم برایش گفته بود.- می دانید پسرم توی حوض خفه شد؟می دانست.- می دانید چه قدر دلم سوخت؟می دانست. با اشک هایش می گفت که می داند. که می فهمد. آخر او هم یک پسر داشت.اذان ظهر بود که ناهار کشید. هر چه اصرار کردم صبر کند تا حسن خان تشریف بیاورند قبول نکرد. به نظر او من گرسنه بودم. ضعیف شده بودم. از دیشب تا به حال چیزی نخورده بودم. گفت:- صبحانه که چیز قابلی نبود.باید غذا می خوردم. باید کمی جان می گرفتم. در همان مهمانخانه، روی سفره ای که بر کف اتاق گسترده شد، با هادی و مادرش ناهار خوردیم. هادی زیر چشمی به صورت من نگاه می کرد ولی حرفی نمی زد. بگذار او هم ببیند. من که آب از سرم گذشته چه یک نی چه صد نی.بعد از ناهار دوباره به اصرار عصمت خانم روی مبل کنار پنجره لم دادم و چای نوشیدم. راحت بودم. آسوده خاطر و آرام بودم. پاهایم را دراز کرده بودم. سر را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از آفتاب پاییزی لذت می بردم. دیگر دلشوره آمدن رحیم را نداشتم. دیگر از حرص مادرش دندان ها را به یکدیگر نمی ساییدم. همه این ها خیلی از من دور بودند. مال گذشته ها بودند. همان جا خوابم برد.حدود ساعت سه بعدازظهر نوازش ملایم دست عصمت خانم بر پیشانی ام مرا از خواب بیدار کرد. چشم باز کردم و کوشیدم به یباد آورم کجا هستم. آفتاب از روی بدن شده بود و گوشه ای که در آن بودم در سایه واقع شده بود. رحیم است؟ مادرش است؟ نه. آهان، چه قدر خوب، این عصمت خانم است که با صدای ملایم مادرانه اش می گوید:- محبوب جان، عزیز دلم بیدار شو. حسن خان می خواهد با تو صحبت کند.حسن خان جوان تر از آن بود که تصور می کردم – گرچه موهایش فلفل نمکی شده بود. قدی متوسط و بینی نسبتا بزرگی داشت. لب های او درشت و بالا تنه اش اندکی به جلو متمایل بود. معلوم نبود خم شده یا قوز کوچکی دارد. صدای بم و پدرانه ای داشت. وقتی وارد شد چادر روی شانه هایم افتاده بود. تا به خود بجنبم، به من سلام کرد. جلوی پایش بلند شدم. هنوز ننشسته گفت:- خانم، این مرد چه به روز شما آورده؟ چه طور این کار را کرده؟ چه طور دلش آمده؟ آن هم با خانم محترمه ای مثل شما؟به خودم گفتم اگر گریه کردی نکردی ها! سخت جلوی خودم را گرفتم. با این همه چشمانم مرطوب شد. پرسید:- حالا چه تصمیمی دارید؟ می خواهید من پا درمیانی کنم؟- نه. می خواهم طلاق بگیرم.نه یکه خورد و نه مخالفت کرد.- پدرتان اطلاع دارند؟- نخیر. اول این جا آمدم. گیج بودم. نمی دانستم چه کار می کنم. ولی حالا رفع زحمت می کنم. می روم منزل پدرم.- نخیر خانم، به هیچ وجه صلاح نیست. صلاح نیست خانم مادرتان شما را به این وضع ببینند. صبر کنید اول پدرتان را خبر کنم تشریف بیاورند وضع شما را ببینند و خودشان تصمیم بگیرند چه کنند!عصمت خانم گفت:- داداشم راست می گویند. اگر بعد از این همه سال شما با این حال و رنگ و رو جلوی مادرتان آفتابی شوید دور از جان دق می کنند. باید بفرستیم دنبال آقاجانتان.باور نمی کردم که هوو برای هوو دل بسوزاند، آنچه من در این شش هفت سال تجربه کرده بودم مرا سنگدل بار آورده بود. بر این تصور بودم که همه مردم دنیا وحشی و پرخاشگر و منفعت طلب هستند. اندک اندک اصول انسانیت یک به یک یادم می آمد و در ذهنم جای می گرفت. حسن خان گفت:- هادی، می توانی یک نوک پا بروی منزل آقای بصیرالملک؟هادی حاضر به یراق گفت:- چرا نمی توانم دایی جان، البته که می توانم.دل او هم به حال من سوخته بود. می خواست برایم خوش خدمتی کند. مادرش آهسته گونه اش را چنگ زد و گفت:- خدا مرگم بدهد. هادی که تا به حال به خانه آقا نرفته. آقا غدقن کرده اند که هیچ کدام از ما آن جا برویم. یک وقت خانم می فهمند و ناراحتی و کدورت پیش می آید.حسن خان دستی از سر بی حوصلگی تکان داد:- من می دانم چه می کنم.از اتاق خارج شد و سپس با یک پاکت سر بسته بازگشت. آن را به دست هادی داد و گفت:- می روی در منزل آقای بصیرالملک در بیرونی را می زنی و می گویی با آقا کار دارم. مبادا بروی تو! اصرار هم بکنند نمی روی. بگو ماذون نیستم داخل شوم. فقط پاکت را می دهی دست یکی از آدم ها و سفارش می کنی فقط به دست خود آقا بدهند. بگو فوریت دارد.با نگرانی پرسیدم:- توی نامه چه نوشته اید؟با همان لحن ملایم آرامبخش گفت:- نترسید دخترم، خیلی آب و تاب نداده ام. نوشته ام تشریف بیاورید این جا در مورد مشکل سرکار خانم محبوبه خانم حضورا صحبت کنیم. اسم خودم را هم امضا کرده ام. فقط همین.از شرم خیس عرق بودم. در دل به رحیم ناسزا می گفتم. سر خود را بلند کردم و خطاب به هادی گفتم:- می بخشید هادی خان، باعث دردسر شما هم شده ام. خسته می شوید.لبخند معصومانه ای زد و با مهربانی و دستپاچگی بچگانه ای گفت:- نه به خدا، جان خانم جانم خسته نمی شوم. الان می روم و زود برمی گردم.چه ساده بود، چه بی گناه بود. شانزده سالگی، سن معصومیت. سن خوش بینی. دوران بی خبری. دوران عشق و دوستی. همان دورانی که پای آدم می لغزد و با مغز به سنگ می خورد. همان طور که من خوردم.هادی رفت و قلب من به تپش افتاد. دیگر طاقت نشستن نداشتم. راه می رفتم. می نشستم. دست ها را به یکدیگر می مالیدم. بعد از این همه سال پدرم می آمد. پدرم را می دیدم. البته اگر می آمد، اگر می خواست مرا ببیند.
حسن خان و عصمت خانم دلداریم می دادند. دهانم خشک شده بود. تنم یخ کرده بود. عصمت خانم شربت به دستم داد. حال خودش هم بهتر از من نبود. حسن خان لب ایوان نشسته و آرنج را به زانو تکیه داده تسبیح می انداخت و سر را به علامت تاسف تکان می داد. صدای در بلند شد. هر سه بر جا خشک شدیم. حسن خان گفت: - شما بروید توی اتاق تا من آماده شان کنم.دویدم توی مهمانخانه و از کنار پشت دری نگاه کردم. عصمت خانم در را باز کرد. ابتدا پدرم را دیدم که وارد شد و هادی به دنبالش بود که دیگر چشمانم او را نمی دید. دلم نمی خواست پدرم مرا در آن حال ببیند. یک زن مفلوک تو سری خورده درد کشیده به جای دختر نازنازی شاداب سرحال که مثل کبک خرامان راه می رفت و از چشمانش برق غرور می تراوید. پدرم به محض ورود صدا زد:- حسن خان. ولی لازم نبود که او را صدا کند. حسن خان به استقبال او رفت. پدرم مشغول گفت و گو با آن ها بود. چهره اش را از پشت پنجره می دیدم. موهای شقشقه اش، درست در بالای گوش ها، سپید شده بود. صورتش باریک تر و قیافه اش پخته تر شده بود. در سبیلش رگه های سفید دیده می شد. لاغرتر شده بود و باز هم مهربان تر و ملایم تر می نمود. با این همه چهره اش تلخ و گرفته و عبوس بود و مهم تر از همه نگران و هر لحظه با پچ پچ هایی که رد و بدل می شد این نگرانی بیشتر می شد. لباس هایی مثل همیشه اتو کشیده و تمیز و مرتب بود. زنجیر طلای ساعتش را روی جلیقه می دیدم، دست چپ را در جیب جلیقه کرده بود با دست راست چانه را نگه داشته و خیره با نگاهی که استفهام و شگفتی از آن می بارید، با دقت به حسن خان نگاه می کرد و گاه به عصمت خانم که در میان حرف های برادرش می دوید نظر می انداخت.بعد سکوت کوتاهی برقرار شد. آن گاه پدرم نفس عمیقی کشید و سوالی کرد. حسن خان که پشت به من داشت با انگشت شست به پشت سرش و به سوی مهمانخانه اشاره کرد. آفتاب می رفت که غروب کند. پدرم با عجله دو قدم به سوی در اتاق برداشت و ایستاد. انگار حال او هم دست کمی از حال من نداشت. صدا زد:- محبوبه!اشک در چشمان من جمع شد. یک قدم دیگر جلو آمد:- حالا چرا بیرون نمی آیی؟صدایش آرام و اندوهگین بود.سر پایین انداختم. در را گشودم و به لنگه راست در تکیه دادم. نیمرخ ایستاده بودم. طرف چپ صورتم، قسمت سالم چهره ام رو به حیاط بود. سرم پایین بود و موهایم از دو طرف چهره ام را پوشانده بود. پنجه هایم را درهم می فشردم تا اشکم نریزد. آهسته گفتم:- سلام.با نهایت حیرت متوجه شدم که صدایم را شنید و گفت:- سلام.و جلوتر آمد. رو به رویم ایستاد. نیمه آسیب دیده صورتم در زیر موها و به طرف مهمانخانه پنهان بود. پدرم می کوشید تا صورت مرا ببیند. می خواست بعد از سال ها چهره دخترش را ببیند و من از نشان دادن چهره ام به او وحشت داشتم. نگاهم به نوک کفش های سیاه و براقش بود. آهسته گفت:- سرت به سنگ خورد؟گفتم:- سرکوفتم نزنید آقاجان.و اشکهایم روی زمین، جلوی پاهای هردوی ما چکید. در تمام عمرم قطرات اشکی به این درشتی ندیده بودم. گفت:- نه، سرکوفتت نمی زنم. خوب کردی آمدی. ضرر را از هر جایش بگیری منفعت است.صدایش می لرزید. ساکت شد و نفس عمیقی کشید. به خود مسلط شد. بعد گفت:- سرت را بلند کن. به من نگاه کن ببینم.تکان نخوردم.- از من دلگیر هستی؟سرم را به علامت نفی تکان دادم.- پس چرا نمی خواهی توی صورتم نگاه کنی؟بغض آلود گفتم:- می خواهم ....و بعد، آهسته سرم را بلند کردم.چشمانم غرق اشک بودند. ابتدا هیچ واکنشی از خود نشان نداد. فقط چشمانش از حیرت گشاد شدند. با دقت بیشتری به من خیره شد. انگار شخص دیگری را به جای دخترش به او قالب کرده اند. حسن خان و خواهرش با تاسف و ترحم به ما دونفر نگاه می کردند. ناگهان پدرم به خود آمد. انگشتان دست چپ را در میان موهایش فرو برد و سر را با غیظ به عقب کشید و گفت:- وای ....و بعد ساکت شد. دستش را از سرش برداشت و به من نگاه کرد. چنان که گویی با خودش صحبت می کرد گفت:- ببین چه کار کرده!و در حالی که جواب را از قبل می دانست پرسید:- چه کسی این بلا را به سرت آورده؟- رحیم، آقاجان، رحیم.و هق هق کنان زیر گریه زدم. مثل شیری که در قفس گرفتار باشد به راه افتاد. به چپ و راست می رفت و دوباره به کنار من برگشت.- شوهرت با تو این کار را کرده؟ یک مرد؟ با زن شرعی خودش؟ با زن نجیب و بی پناه خودش؟ با ناموس خودش؟ ای تف بر آن ذاتت مرد!حسن خان به آرامی گفت:- و گویا دفعه اولش هم نبوده.پدرم به من نگاه کرد:- راست می گویند؟ و تو باز ماندی؟ تحمل کردی؟ زندگی کردی؟- می گفتم شاید درست بشود، آقاجان.- درست بشود؟ نه جانم. اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است. این همه مدت تو را کتک می زده و تو هم صدایت در نمی آمده؟ ولش نمی کردی؟ ببین با تو چه کرده؟ عجب حیوان غریبی است! آن هم با دختری که به خاطر وجود بی وجود او پشت پا به همه چیز زد. با دختر من. دختری که از گل نازک تر نشنیده بود ....صدا در گلویش شکست. یک لحظه برق اشک در چشمانش دیدم. فورا پشت به من کرد و به قدم زدن پرداخت. بعد از مدتی ادامه داد:- مظلوم گیر آورده؟ دمار از روزگارش درمی آورم. آخر چرا ماندی دختر؟ چرا این همه مدت دندان سر جگر گذاشتی، محبوبه؟ چرا؟صدایش آرام و سرزنش آمیز بود. گفتم:- به خاطر پسرم، آقاجان.هیچ نگفت ولی رنگش مثل گچ سفید شد. از آنچه گفته بودم پشیمان شدم. دست ها را به پشت زد. پشتش تا شده بود. به زمین خیره شد. ساکت ماند. عصمت خانم بی صدا اشک می ریخت. پدرم گفت:- می دانم، خیلی زجر کشیده ای.از میان هق هق گریه گفتم:- آقاجان، هیچ کس نمی داند، هیچ کس!گذاشت تا گریه ام فروکش کند. چند بار دهان گشود تا صحبت کند. لب هایش می لرزید و نمی توانست. آن گاه گفت:- خوب، تمام شد. دیگر حرفش را هم نزن. دیگر غصه نخور. خودم همه چیز را رو به راه می کنم. حالا هم طوری نشده. قدمت سر چشم. خوش آمدی. ضرر را او کرد که زنی مثل تو را از دست داد. من که نمی فهمم چه طور قدر جواهری مثل تو را نشناخت. این هم از بدبختی خودش است. از بدبختی این طور آدم ها یکی هم همین است که قدر نعمت هایی را که خداوند به آنها می دهد نمی شناسند.حسن خان گفت:- واقعا درست گفتید آقا. خر چه داند قیمت نقل و نبات؟به اتاق رفتیم و نشستیم. هادی چای آورد. پدرم گفت:- حالا می خواهی چه بکنی؟- می خواهم طلاق بگیرم.- کار صحیح همین است. ولی با این همه باز خوب فکرهایت را بکن.- از یک سال بعد از عروسیم داشتم فکرهایم را می کردم. آقاجان.پدرم فکری کرد و گفت:- من که نمی توانم تو را با این حال به خانه ببرم. مادر بیچاره ات از پا در می آید.حسن خان گفت:- نظر بنده هم همین است.پدرم رو به حسن خان کرد:- اجازه می دهید محبوبه چند صباحی این جا بماند؟ آن قدر که کبودی های صورتش از بین برود. بعد خودم می آیم و می برمش. حسن خان و عصمت خانم با هم گفتند:- اختیار دارید. این جا منزل خودشان است. تا هر وقت دلشان بخواهد تشریف داشته باشند.وقتی پدرم می رفت دست در جیب کرد و مشتی اسکناس در دستم نهاد. نه هنگام آمدن مرا بوسید و نه وقت رفتن. می دانستم چرا! آخر من هنوز زن رحیم بودم. شب ها عصمت خانم تمیزترین رختخواب خود را در اتاق دست راستی برایم پهن می کرد. هر چه لازم بود، از شانه و آیینه و حوله برایم در اتاق گذاشت. همه نو. همه تمیز. حتی یک روز به بازار رفت و برایم یک پیراهن و لباس زیر و یک جفت جوراب خرید. هرچه اصرار می کردم پولی از من قبول نمی کرد. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. می گفت: - تو ضعیف شده ای دخترجان. من که از شستن یک بشقاب اضافه یا زیاد کردن آب آبگوشت خسته نمی شوم. تو به فکر خودت باش.شب ها کنار بسترم می نشست و در حالی که به اصرار مرا وادار می کرد در رختخواب دراز بکشم، یکی دو ساعت با یکدیگر درددل می کردیم و از مصاحبت هم لذت می بردیم. گاهی بعدازظهرها همه با حسن خان در مهمانخانه دور هم می نشستیم و از هر دری گفت و گو می کردیم و گه گاه حسن خان به آرامی تار می زد. با هادی از دارالفنون گفت و گو می کردم. پسر جاه طلب با استعدادی بود و از درس خواندن لذت می برد. پدرم مسئولیت تحصیل او را به عهده گرفته بود. قول داده بود تا هر زمان که درس می خواند مخارج او را تامین کند. شب ها که با عصمت خانم تنها می شدیم سفره دل را می گشودم:- عصمت خانم، دیگر بچه دار نمی شوم. می خواهم دوا و درمان کنم. نمی دانم فایده دارد یا نه؟- چرا ندارد جانم. انشالله فایده دارد. ولی زیاد خودت را عذاب نده. بچه می خواهی چه کنی؟ تو خودت هنوز بچه هستی. به خدا بچه مایه عذاب است. هرکس دارد خدا بهش ببخشد. ولی آن ها هم که ندارند اگر غصه بخورند والله بی عقل هستند.- عصمت خانم، من از آن بی عقل ها هستم. غصه نمی خورم. دیگر از غصه گذشته. جگرم می سوزد. ناقص شده ام. عقیم شده ام. اجاقم کور شد. همه اش هم از دست این مرد نابکار.عصمت خانم خم می شد. سرم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کرد. آنچه مرا مجذوب این ساختمان نقلی تر و تمیز می کرد، سکوت و نظافت و نظم و ترتیب آن بود. آنچه مرا شیفته این زن مهربان و برادر و پسرش می کرد، آرامشی بود که در خانه آن ها برقرار بود. اوایل از این که کسی صبح زود در حیاط لخ لخ کنان کفش هایش را بر زمین نمی کشید، تعجب می کردم. از این که کسی به صدای بلند غرغر نمی کرد و با جیغ و داد یکدیگر را صدا نمی زدند حیرت می کردم. چرا در این محله هر شب سر و صدا راه نمی اندازند و مرده های یکدیگر را توی گور نمی لرزانند؟ابتدا به همه کس و همه چیز بدبین بودم. بدبینی را از آن خانه کفر گرفته نفرین شده همراه خودم به ارمغان آورده بودم. هر حرکت و حرفی را تفسیر می کردم. هر اشاره ای را حمل بر سوءنیت صاحبخانه می نمودم. اگر عصمت خانم به پسرش لبخند می زد، فکر می کردم مرا مسخره می کند. اگر هادی دیر به من سلام می کرد، در دل می گفتم دلش می خواهد زودتر از این خانه بروم تا جای آن ها گشاد شود. اگر حسن خان در مقابل من دست در جیب می کرد و پولی به عصمت می داد تا هادی را بفرستد قند و شکر و توتون و چای بخرد، تصور می کردم حتما از من خرجی می خواهد. ولی اندک اندک آرام شدم. عادت کردم و به زندگانی معمولی خو گرفتم. دوباره با آداب و رسوم شرافتمندانه گذشته آشنا شدم.دنائت و پستی اکتسابی از سرم افتاد. عاقبت قادر شدم خود را از لجنزار بیرون بکشم. معنای زندگی را بفهمم. معنای این که وقتی مرد خانه شب از کار برمی گردد دل زن از دم غروب از وحشت نلرزد. نوازش های عصمت خانم و ملایمت های پسر و برادرش نه تنها چهره کبود و لبان متورم مرا شفا بخشید، بلکه بر دل خسته ام نیز مرهم نهاد. آرام گرفتم. بعضی شب ها حسن خان اجازه می گرفت و نرم نرمک برایمان تار می زد. با این که می دانستم به شراب علاقه دارد، ولی هرگز در تمام مدتی که در آن خانه اقامت داشتم، ندیدم که در حضور من لب به مشروب بزند. *****روز یکشنبه که روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا دید. ورم لبم خوابیده بود و کبودی صورتم زرد شده بود. گفت:- دیگر چیزی نمانده. حالت خیلی بهتر شده. خودم صبح جمعه می آیم دنبالت.گفتم:- آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟- نه. به هیچ کس نگفته ام. شب جمعه خودم کم کم ذهنش را آماده می کنم.عصمت خانم در اتاق نبود. سر پایین افکندم و با شرمندگی گفتم:- بهشان می گویید که من این مدت در این جا بوده ام؟- چاره ای نیست. غیر از این چه چیزی می توانم بگویم؟شاید این اولین و آخرین باری بود که پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان می راند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازی ها و خیره سری های من. به خاطر اشتباه من.تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف می خوردم. صبح زود از خواب می پریدم و ساعت ها در رختخواب غلت می زدم و با افکار خود کلنجار می رفتم. زندگیم مثل پرده سینما از برابر چشمانم رژه می رفت و عاقبت وقتی از عرق خیس می شدم، وقتی تحملم به پایان می رسید، با حرکتی ناگهانی در بستر می نشستم. سر را میان دو دست می گرفتم و می گفتم:« آه که عجب غلطی کردم . »صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور کالسکه پدرم را شناختم. فیروزخان با همان سیبیل های کت و کلفت و موهای وزوزی، آن جا، روی صندلی سورچی نشسته بود. انگار به موهایش گچ پاشیده بودند. کمی سفید شده بود. مرا از زیر چشم با کنجکاوی و اندوه برانداز می کرد. درشکه هم مانند سورچی و اربابش کهنه شده بود. مثل این که پدرم فکر مرا خواند. با لحنی پوزش طلبانه گفت:- این درشکه هم دیگر زهوارش در رفته. باید کم کم به فکر یک ماشین باشم.فیروزخان گفت:- سلام خانوم کوچیک!با این جمله مرا به دنیای شیرین گذشته بود. باز بغض گلویم را گرفت و به زحمت در حالی که سوار می شدیم گفتم:- علیک سلام فیروز خان، پیر شدی!- خانم، ما و اسب ها و درشکه هر سه تا پیر شده ایم. باید بفرستندمان دباغ خانه.اشاره اش به گفته پدرم و تصمیم او مبنی بر خرید اتومبیل بود پدرم گفت:- کالسکه و اسب ها را شاید، ولی تو باید یک کمی به خودت زحمت بدهی، دست از بخور و بخواب برداری و بروی تمرین ماشین بردن بکنی.و خندید. سورچی در حالی که به اسب ها شلاق می زد، خنده کنان از فراز شانه گفت:- از ما گذشته دیگر، آقا. ما فقط بلدیم به اسب ها شلاق بزنیم.- من هم آن قدر به تو شلاق می زنم تا یاد بگیری.هر سه خندیدیم. هر سه شاد بودیم. هر یک به سبک خود. هر یک با افکار و آرزوهای خود.آه دوباره آن خیابان، همان کوچه، همان بازارچه کوچک و .... و همان دکان لعنتی نجاری که خوشبختانه هنوز درش تخته بود. بعد ... دیوار باغ خانه مان و .... رسیدیم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حال خودم را نمی فهمیدم. پدرم گفته بود که خواهرانم با شوهرها و بچه هایشان ناهار به آن جا می آیند تا مرا ببینند. ولی هنوز نرسیده بودند.
قسمت سی و چهارمتا وارد شدم انگار ملکه وارد شده. دایه جانم، دده خانم، حاج علی و حتی کلفت جدیدی که مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند. پس مادرم کجا بود؟ منوچهر کو؟ دایه جان و دده خانم و کلفت جوان مرا به یکدیگر پاس می دادند و می بوسیدند و من چشمم به پنجره های ساختمان بود. با حواس پرتی پرسیدم:- حاج علی احوالت چه طور است؟- ای خانم، پیر شدیم دیگر. گوشمان هم که دیگر به کل نمی شنود. حسابی سنگین شده.انگار قبلا سنگین نبود. پدرم که سرحال بود یا تظاهر می کرد، گفت:- خوب، خوب، حاج علی قورمه سبزی ات سوخت. بویش دارد می آید.حاج علی خندید و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ بقیه بیرون کشید و گفت: - دیگر بس است. خانم بزرگ هستند؟دایه جانم گفت:- توی پنجدری. از صبح تا حالا افتاده اند روی یک مبل. نا ندارند از جایشان بلند شوند.به سوی ساختمان به راه افتادیم. سر بلند کردم و دلم فرو ریخت. بالای پله ها، پسر بچه ای پشت جرز پنهان شده و از آن جا با کنجکاوی سرک می کشید. اصلا شکل الماس نبود. ولی این طرز رفتارش عینا از اداهای الماس بود. گفتم:- منوچهر!خود را کنار کشید و پشت جرز مخفی شد. دو پله یکی بالا دویدم و بغلش کردم. بغض کرده بود. پدرم گفت:- پسرجان به خواهرت سلام کن. این محبوب است.منوچهر گفت:- سلام.او را می بوسیدم و می بوییدم. جلوی روی او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم می گشتم. در آغوش من سربلند کرد و به پدرم گفت:- نزهت آبجی من است. خجسته آبجی من است.او را فشار دادم و بوسیدم:- من هم هستم، قربانت بروم، من هم هستم.در پنجدری را گشودم. مادرم روی مبل مخمل نشسته بود. دم در اتاق ایستادم و گفتم:- سلام خانم جان.دست هایش را دراز کرد و نالید:- آمدی محبوب؟ آمدی؟ گفتم می میرم و نمی بینمت. گفتم نمی آیی. نمی آیی تا یک دفعه سر خاکم بیایی.چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دویدم. به آغوشش پناه بردم که آن قدر بوی مادر می داد. بوی آرامش می داد. بوی بچگی های مرا می داد. سر و صورتش را بوسیدم. دست هایش را بوسیدم. همان دست هایی که زمانی مرا نیشگون گرفته بودند، ولی آن قدر محکم که باید می گرفت. سرم را بر سینه اش گذاشتم که از غم من لبریز بود و آرام شدم.منوچهر بغض کرده بود. از این که من در آغوش مادرمان بودم، از این که او مرا آن قدر گرم و مادرانه می بوسید حسودیش شده بود. زیر گریه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بین من و او فاصله انداخت و در بغل مادرم نشست. مادرم اشک هایش را پاک کرد و خندید:- ای حسود! دیگر بزرگ شده ای، مرد شده ای، خجالت بکش.منوچهر مرا نشان داد و گفت:- این که بزرگ تر است! چرا او خجالت نمی کشد؟حرف حساب جواب نداشت. خواهرانم از راه رسیدند – با شوهر و فرزندانشان.پدر و مادرم شکسته شده بودند. مادرم آن طراوت و شادابی سابق را نداشت. نمی دانم از گذر ایام بود یا از اندوه شکست من. رفتار پدرم آرام تر و پخته تر شده بود. شوهر نزهت جا افتاده شده بود. ولی بچه ها بزرگ شده بودند. خجسته شوهر داشت. خدمتکار جدید و شاد و فرز و چابک بود. شاید وجود من نیز در چشم آنان عجیب و دیدنی بود. انگار از دنیای دیگری آمده بودم. به محض آن که روی برمی گرداندم با دقت و کنجکاوی براندازم می کردند و وقتی برمی گشتم خود را بی توجه نشان می دادند. همه قیافه های محترم و سر و وضع مرتبی داشتند. از سخن گفتن آرام و رفتار خالی از ستیزه جویی آن ها، از این که با فریاد سخنی نمی گفتند و به قهقهه نمی خندیدند، تعجب می کردم.رحیم را با شوهران خواهرانم مقایسه می کردم و خودم از خجالت خیس عرق می شدم. یک بار خجسته در همین خانه از من پرسیده بود که از چه چیز او خوشم آمده؟ و من رنجیده بودم. حالا خودم این سوال را از خود می پرسیدم و پاسخی نمی یافتم.نزهت سه تا بچه شیطان و تپل و مپل داشت. همه یه شکل. انگار آن ها را قالب زده بودند. شیر به شیر زاییده بود. اولی یک پسر و دوتای دیگر دختر. هنوز شوهر نزهت برای هیکل تپل و گرد و قلمبه همسرش ضعف می کرد. اما خجسته چه خانمی شده بود. باریک و بلند و متین. خوش صحبت و شیک پوش. گفتار و رفتارش شیرین و ملیح بود. وقتی پیانو می زد انسان حظ می کرد. بوی عطرش آدمی را مست می کرد. یک دختر ششماهه داشت که مثل عروسک نرم و لطیف بود. خواهرها مرا بوسیدند. با تاسف، با دلسوزی.من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه های آن ها را می بوسیدم که با خجالت و سر به زیر عقب عقب می رفتند. شوهر خجسته آقایی به تمام معنا بود. مصاحبتش به من آرامش می بخشید. مودب و محترم. با مهربانی کنارم نشست و با محبت دستم را در دست گرفت و سخنانی طبیبانه، و تسکین بخش بر زبان راند که چیزی نمانده بود دوباره اشکم را جاری سازد. به تدریج خانواده ام با من آشنا می شدند. کم کم دوباره در فامیل خود جای می افتادم. نزهت مرا به کناری کشید و گفت:- محبوب، باید چند دست لباس مرتب بخری.پدرم در تمام مدت کلامی از شوهر من و زندگی زناشویی ما بر زبان نراند.صبح روز بعد، پس از صرف ناشتایی، پدرم دایه جانم را صدا کرد:- دایه خانم، می روی سراغ این مرتیکه و می گویی دوشنبه بعدازظهر، یک ساعت به غروب، این جا باشد.همه می دانستیم مرتیکه کیست.یک ساعت به غروب باز قلبم می زد. تشویش داشتم. این بار نه از روی عشق، بلکه از سر نفرت و وحشت. باز نفس از گلویم بالا نمی آمد. خداوندا، چه قدر این بدن باید بلرزد؟ تا کی این سینه باید تنگ شود؟ تا چند این گلو باید خشک شود؟ تا کی؟ تا چند؟ آن قدر سست و ضعیف بودم، چنان لرزان و از درون تهی بودم که احساس می کردم اگر بادی شدید برخیزد مرا با خود خواهد برد. نزدیک غروب پدرم توی پنجدری نشست. به من نگفت که به نزدش بروم. صلاح هم نبود. پشت در ایستادم. درست مثل روزی که او به خواستگاریم می آمد. فیروز به دستور پدرم روی پله ورودی اندرونی نشست. حاج علی کنار حوض ایستاده و دست ها را مودبانه به یکدیگر گرفته بود. دده خانم می رفت و می آمد. صدای دایه خانم بلند شد:- بفرما، از این طرف.نمی گفت بفرمایید. بفرمایید مال آدم های متشخص و محترم بود. آدم های تحصیلکرده. مال دامادهای حسابی. ولی بیا گفتن هم سبک بود. زشت بود. چون هر چه بوداو هنوز شوهر من بود. صدای پایش را شنیدم که از پلکان بالا آمد و گفت:- یا الله.و وارد پنجدری شد. ناگهان از طرز کفش از پا کندنش، سلام گفتنش، دست روی دست نهادن و متواضعانه و سر به زیر ایستادنش، از تمامی حالات و حرکاتش، احساس اشمئزاز کردم. نه از او، از خودم که او را خواسته بودم.حالا او را به چشمی می دیدم که باید شش، هفت سال پیش می دیدم. روزی که به خواستگاریم آمد. همان روزی که خجسته پرسید تو این را می خواهی؟! یک مرد عامی، سبک سر، بی سواد، بی کمال، لات مآب که گر چه این بار کت و شلوار به تن داشت، باز یقه چرک گرفته اش گشوده بود. نه از سر شیدایی و شورآشفتگی که از سر لاقیدی و شلختگی. کت و شلوارش چروک و جا انداخته. سر و وضعش پریشان. موها درهم و بی قرار. انگار مدت ها شانه نشده اند. ته ریش درآورده بود. لب ها خشک و ترکیده. صورت افسرده و عبوس. حتی حضور او در این خانه نامناسب و بی جا می نمود چه رسد به آن که داماد این مرد مسن و پخته و محترمی باشد که این طور با وقار نشسته و سراپای او را برانداز می کند. گیج بود و به نظر می رسید کمی مست باشد. مدتی سر به زیر مکث کرد. سپس آهسته سر برداشت و به در و دیوار نگریست – مبهوت و با دهان نیمه باز. مثل آن که دفعه اولی است که آن جا را می بیند. مثل این که باور نمی کرد دختر این خانه همسر او باشد. انگار خواب می دید.پدرم آهسته و آمرانه گفت:- بنشین.خواست چهارزانو روی زمین بنشیند. پدرم با دست به مبلی در دورترین نقطه اتاق اشاره کرد و گفت:- این جا نه. روی آن.تاریخ تکرار می شد. هر دو همان رفتاری را داشتند که در روز خواستگاری من داشتند. او اطاعت کرد و نشست. سکوتی برقرار شد و سپس پدرم گفت:- دستت درد نکند.او سر به زیر، در حالی که با لبه کلاهش ور می رفت گفت:- والله ما که کاری نکرده ایم!پدرم به همان آرامی گفت:- دیگر چه کار می خواستی بکنی؟ دخترم برای تو بد زنی بود؟ در حق تو کوتاهی کرده بود؟ چه گله و شکایتی از او داشتی؟من، در پس این ظاهر آرام پدرم، خشم او را احساس می کردم. آرامش قبل از توفان را به چشم می دیدم. آتشفشانی آماده باریدن آتش و آماده سوزاندن. ولی رحیم ساده لوح و احمق بود. قدرت تشخیص نداشت. موقعیت را درک نمی کرد. خام بود و از دیدن ملایمت پدرم و شنیدن لحن پرسش او شیر شد. طلبکار شد و ناگهان تغییر حالت داد و گفت:- دست دختر شما درد نکند! نمی دانید چه به روز مادر من آورده!پدرم با همان آرامش و متانت پرسید:- مثلا چه کار کرده؟- چه کار کرده؟ چه کار نکرده؟ تمام زندیگم را به آتش کشیده. دست روی مادرم بلند کرده. پیره زن بیچاره کم مانده بود از وحشت پس بیفتد.پدرم حرف او را قطع کرد:- زندگیت را به آتش کشیده؟ کدام زندگیت را؟ چه چیزی را سوزانده؟ بگو تا من خسارتش را بدهم.رحیم کمی من من کرد و سپس گفت:- خوب، البته جهاز خودش بوده. قالی ها، رختخواب ها ....پدرم گفت:- خوب، این که از این. حالا برویم به سراغ مادرت. ماهی چند بار مادرت را کتک می زده؟رحیم با لحن کسی که چغلی بچه شروری را می کند گفت:- فقط همان روز که قهر کرد و از خانه رفت.پدرم پرسید:- فقط همان یک روز؟ این که نشد. من باید او را به شدت تنبیه کنم. و خواهم کرد. چون اگر من جای او بودم و شش هفت سال از دست این زن عذاب کشیده و خون جگر خورده بودم، هفته ای هفت روز کتکش می زدم. دخترم باید به خاطر این بی عرضگی که به خرج داده تنبه شود. این را گفت و با غیظ پوزخند زد.
رحیم سر برداشت و با تعجب او را نگاه کرد. تازه می فهمید که پدرم او را دست انداخته است. چهره او را از درز در به وضوح می دیدم. زیر چشمانش پف کرده بود. مسلما این ده پانزده روز از مشروب غافل نبوده. تمام مدت را در مستی و بی خبری گذرانده بود. پس او نیز به روش خودش زجر کشیده بود. ولی دیگر دل من برایش نمی سوخت. ذره ای احساس ترحم نداشتم. از عذابی که می کشید لذت می بردم.پدرم با لحنی خشمگین گفت:- مردک، تو حیا نکردی دختر مرا این طور زیر مشت و لگد خرد و خمیر کردی؟ تازه به خاطر ننه ات شکایت هم می کنی؟ آخر یک مرد حسابی، یک مرد آبرودار، مردی که یک جو غیرت و شرف سرش بشود، زن خودش، ناموس خودش را کتک می زند؟ آن هم یک زن بی دفاع را که همه چیزش را گذاشته دنبال آدم لات بی سر و پایی مثل تو راه افتاده؟ این را می گویند مردانگی؟ تو حیا نمی کردی طلاهای زنت را برمی داشتی، پول هایش را می گرفتی، دار و ندارش را می بردی عرق خوری یا توی محله قجرها صرف زن های بدتر از خودت می کردی؟در پشت در اتاق خشک شدم. چشمانم از فرط حیرت گرد شدند. چشمان رحیم هم همین طور. بهت زده گفت:- من؟ کی؟ کی گفته من به محله قجرها می روم؟ محبوبه دروغ می گوید.- خفه شو. اسم دختر مرا بی وضو نبر. او دروغ می گوید؟ او روحش هم خبر ندارد. من گفته بودم زاغ سیاهت را چوب بزنند. من این شش هفت سال مراقبت بودم کی حیا می کنی! کی کارد به استخوان دختر من می رسد! کی از عرق خوری ها و کثافتکاری های تو خسته می شود و توی بیچاره قدر این زن را ندانستی. قدر این فرشته ای را که خداوند به دامنت انداخت را نفهمیدی. هیچ کس این قدر با یک شوهر لات آسمان جل مدارا نمی کند که او کرد. رحیم گفت:- دیگر چه طور قدرش را بدانم؟ بگذارم روی سرم و حلوا حلوا کنم؟کم کم داشت پررو می شد و پدرم هم فورا این را با ذکاوت دریافت و گفت:- مثل آدم حرف بزن. این حرف ها دیگر زیادی است. باید فورا دخترم را طلاق بدهی. سه طلاقه. غیرقابل رجوع. فهمیدی؟رنگ از روی رحیم پرید. من خوب او را می شناختم. وقتی منافعش در خطر بود. وقتی عصبانی می شد. وقتی می ترسید. تمام واکنش هایش را به خوبی می شناختم.- چرا طلاقش بدهم؟ زنم است. دوستش دارم. طلاقش نمی دهم.- دوستش داری؟ دوستش داری که با مشت و لگد کبودش کرده ای؟ اگر مرده بود چه می شد؟ هان؟ چنان بلایی به سرت بیاورم که یاد بگیری یک مرد چه طور باید با زنش رفتار کند. نه این که فکر کنی دختر من به خانه ات برمی گرددها! .... نه بلکه برای این که آدم بشوی. برای این که با یک بدبخت دیگر که بعدها به تورت می افتد و به آن جهنم وارد می شود، این طور رفتار نکنی. که عبرتت بشود.با وقاحت گفت:- خوب، همه زن و شوهرها دعوا و مرافعه می کنند! قهر می کنند! شما عوض آن که نصیحتش کنید که به سر خانه و زندگیش برگردد آتش را تیزتر می کنید؟ محبوبه مرا می خواهد، من می دانم. من هم او را می خواهم. زن طلاق بده هم نیستم.پدرم صدا زد:- محبوبه بیا تو ببینم.سر برافراشته، در لباس کرپ دوشین تازه ام که با دایه جان رفته و خریده بودم، با موهای آراسته، کفش قندره، عطر زده، بزک کرده، مغرور و بی اعتنا، بدون حجاب وارد اتاق شدم. مخصوصا می خواستم در این روز شیک و زیبا و بی نقص باشم. می خواستم یک بار دیگر و برای آخرین بار مرا با چشم بصیرت ببیند. از حیرت دهانش باز ماند. مدتی بر و بر مرا نگاه کرد.به آرامی از جا برخاست و گفت:- سلام.جوابش را ندادم. خانمی بودم که با خادمش طرف می شد. تنها احساسی که نسبت به او داشتم، حس برتری و کینه توزی بود. از این که او روزگاری به بدن من دست زده احساس نفرت داشتم. از او، از خودم، و از جسم خودم بیش از همه بدم می آمد. هرچه در حمام خود را میشستم، هرچه لباس های کهنه را دور می ریختم و نو می پوشیدم، باز راضی نمی شدم. گفت:- محبوب!- زهرمار.از خودش یاد گرفته بودم. روزگاری بود که من در خانه او، در چنگال او، گرفتار بودم. چون کبوتری پرشکسته اسیر او و مادرش بودم. فحش و ناسزا می شنیدم و چون بی پناه بودم، یکه و تنها بودم، دم برنمی آوردم. حالا جای ما دو نفر عوض شده بود. مستاصل و درمانده نگاهی به پدرم و نگاهی به من کرد و روی مبل افتاد: - آقا جانت می خواهند طلاق تو را بگیرند.- آقا جانم نمی خواهند، خودم می خواهم.- چرا؟- عجب آدم وقیحی هستی! هنوز نمی دانی چرا؟- تو که خاطر مرا می خواستی؟- یک روزی می خواستم. حالا دیگر نمی خواهم. بچه بودم. عقلم نمی رسید. اگر می رسید یک لش بی سر و پا مثل تو را انتخاب نمی کردم.ناگهان با لحنی محکم و برنده گفت:- پس من هم طلاقت نمی دهم. آن قدر بنشین تا موهایت رنگ دندان هایت بشود.پایم لرزید. روی یک صندلی کنار پدرم نشستم و به او نگاه کردم. از همین می ترسیدم. می دانستم چنین حرفی خواهد زد. از این حربه استفاده خواهد کرد. او را خوب می شناختم. از جا بلند شد و خندید. همان خنده وقیح و شیطنت بار. پدرم گفت: - نیشت را ببند و بنشین.او صدایش را بلند کرد. حالا که برگ برنده در دستش بود، باز یاغی شده بود. باز گردن کلفتی می کرد. می خواست با داد و بی داد، با بی حیایی و آبروریزی در مقابل کلفت و نوکر، پدرم را بیشتر مرعوبل کند. فریاد زد:- دیگر حرفی نداریم که بنشینم. حرف زور می زنید. بابا من زنم را طلاق نمی دهم. دوستش دارم و طلاقش نمی دهم. ای مسلمان ها به دادم برسید. مگر شما انصاف ندارید؟ این مرد می خواهد یک زن و شوهر را به زور از هم جدا کند. گوشت را از ناخن جدا کند.آتشفشان منفجر شد. دریا طوفان شد. عقده پدرم سر باز کرد و نعره زد:- مرتیکه پدرسوخته صدایت را بیاور پایین. مرا از نعره ات می ترسانی، بی شرف بی همه چیز؟ با دخترم هم همین طور معامله می کردی؟ بلد نیستی دو کلمه حرف حسابی بزنی؟ چه خبرت است؟ این جا هم گردن کلفتی می کنی؟ فکر می کنی باز هم از ترس آبرو با تو آدم بی همه چیز می سازد. تف به گور پدر پدرسوخته ات. هرچه با تو انسانیت کنند، هر چه نجابت کنند، وقیح تر می شوی؟ خیال می کنی ما بلد نیستیم صدایمان را سرمان بیندازیم؟ آدم بی چاک و دهان تر از خودت ندیده ای. فکر نکن من از آبرویم می ترسم! من اگر آبرو داشتم دخترم را به دست تو نامرد حرامزاده نمی دادم. از تو بی شرف ترم اگر طلاق دخترم را نگیرم ....من همان طور نشسته بودم. مثل مجسمه. نوکرها بهت زده آماده بودند تا به طرفداری از اربابشان در قضیه دخالت کنند. دایه جان و دده خانم در میان حیاط به صورتشان چنگ می زدند. مادرم با چادر سیاه سر را از لای در داخل اتاق کرد و به اعتراض گفت:- آقا!! آقا!!پدرم برای نخستین بار در عمرش به او تشر زد:- بروید بیرون و در را ببندید خانم.و مادرم رفت و در را بست. پدرم با لحنی آرام ولی آمرانه گفت:- خوب گوش هایت را باز کن ببین چه می گویم. صلاحت در این است که طلاقنامه را امضا کنی. به نفع خودت است. اگر کردی، اگر نکردی، یک ....با انگشت هایش یکی یکی می شمرد.- اول این که تا نفقه دخترم را ماه به ماه و در حضور من به دخترم ندهی و رسید نگیری، دخترم به خانه ات نمی آید. نفقه هم باید مطابق شان و شئونات زن باشد. خدا و پیغمبر گفته اند، قانون هم می گوید. دختر من باید کلفت داشته باشد. فرش و رختخواب و وسایل زندگی داشته باشد. باید اقلا سالی دوبار خرج لباس و کفش و چادرش را بدهی. پول حمام و دوا و درمان و خرج خانه را بدهی. این که از این. دوما به اطلاع جنابعالی می رسانم که دخترم دکان و خانه را به اسم بنده کرده، بنابراین باید برایش خانه هم بگیری .....رحیم میان حرف او پرید:- از کجا بیاورم؟- آهان، موضوع همین جاست. تازه این که چیزی نیست. اصل مطلب مانده. باید مهریه اش را هم تمام و کمال بپردازی. می دانی که پول کمی هم نیست. می دانی که مهریه مثل قرض است و عندالمطالبه باید بپردازی. یعنی زن هر وقت که بخواهد می تواند مهرش را بگیرد. حالا چه قبل از طلاق و چه بعد از آن. شیر فهم شد؟رحیم کف دستش را دراز کرد:- کف دستی که مو ندارد نمی کنند!دستش به نظرم خشن و بدقواره آمد. آیا من قبلا کور بودم؟ پدرم گفت:- ولی من می کنم. می دهم آن قدر کف این دست چوب بزنند تا مو در بیاورد. دخترم مهریه اش را هم به من بخشیده است. یا مهریه را می دهی یا می اندازمت توی هلفدونی تا آن قدر آن جا بمانی که موهای جنابعالی هم مثل دندان هایتان سفید شود.رحیم ساکت شد. از بلبل زبانی افتاده بود. پدرم ادامه داد:- اما اگر راضی به طلاق بشوی، اولا مهریه اش را می بخشم. در ثانی دکان را هم به اسم خودت می کنم.- پس خانه چی؟- خانه توی گلویت گیر می کند. عجب پررو و وقیح است. مرتیکه پدر سوخته!- من خانه را هم می خواهم. نمی توانم توی بیابان زندگی کنم که!پدرم گفت:- خلاصه خوب فکرهایت را بکن. فقط دکان. اگر هم قبول نکنی، می فرستم عموی آژان و برادرهای لات معصومه خانم بیایند. تمام قضیه را برایشان شرح می دهم. دکان و مهریه دخترم را هم به اسم معصومه خانم می کنم. دخترم در هر دادگاهی که لازم باشد شهادت می دهد که تو زیر پای این دختر نشسته ای تا هم مجبور بشوی او را بگیری و هم افسارت به دست او و برادرهای لات و پاتش بیفتد. حالا دیگر خودت می دانی.آخ که چه قدر دلم خنک شد. می خواستم بپرم و آقاجانم را دو تا ماچ محکم بکنم. راست گفته اند که کار را باید به دست کاردان سپرد.رحیم عاجز شده بود. بیچاره و مستاصل شده بود. کارد می زدی خونش درنمی آمد. پرسید:- کی باید طلاقش بدهم؟ کجا بروم؟- همین فردا صبح علی الطلوع. می آیی این جا دم در منزل، با فیروز خان می روی محضر. من تمام دستورات را داده ام. امضا می کنی. فهمیدی؟ سه طلاقه. بعد که امضا کردی و تمام شد، من روز بعدش مهریه و دکان را به تو می بخشم و در همان محضر دکان را به اسمت می کنم.- از کجا که بعدا زیر حرفتان نزنید؟!- از آن جا که من مثل تو پستان مادرم را گاز نگرفته ام.از حاضر جوابی پدرم، از پختگی و تجربه او کیف می کردم. رحیم پرسید:- پول محضر را کی می دهد؟پدرم گفت:- من.و از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. معنای حرکت آن بود که رحیم باید برود. من نیز برگشتم تا از اتاق بیرون بروم. رحیم گفت:- محبوب!پدرم به تندی برگشت و با خشونت پرسید:- چه کارش داری؟از این که پدرم این چنین محکم پشتم ایستاده بود غرق مسرت و سربلندی بودم. گفت:- اجازه بدهید دو دقیقه تنها با او صحبت کنم. نمی گذارید خداحافظی کنم؟
قسمت سی و پنجمپدرم مردد ماند. نگاهی به من افکند. می ترسید دوباره سست بشوم. او هم می دانست که رحیم قصد دارد باز مرا فریب بدهد. باز در دلم رخنه کند. می ترسید طلسم او دوباره در من کارگر افتد. این دو مرد، هم رحیم و هم پدرم، تصور می کردند قلب من هنوز هم همان لطافت و نازکی قدیم را دارد. هنوز هم قلب همان دختر چشم و گوش بسته ساده لوح و خوش خیالی است که به ترفند نگاهی و لغزش حلقه مویی به دام بیفتد. راستی که مردها چه ساده هستند. مثل بچه ها هستند. به طرف رحیم رفتم و در برابرش ایستادم و با لحنی سرد و مصمم و محکم و آمرانه، با لحن بیگانه ای که با بیگانه ای دیگر صحبت می کند گفتم: - بگو ببینم چه کار داری؟پدرم در حالی که از اتاق خارج می شد گفت: - من همین نزدیکی ها هستم.روی سخنش بیشتر با رحیم بود تا من. مبادا بخواهد مرا آزار بدهد! مبادا دوباره دست به رویم بلند کند. خارج شد و در را بست. رحیم سربلند کرد و به چشمان من نگاه کرد. لبخند محزونی بر گوشه لب ها نشاند. موها بر پیشانی اش ریخته بود و آن رگ سیاه که روی عضله گردنش بود بیرون جسته بود. تمام کوشش خود را به کار برد تا نگاه عاشق کشی به چشمان من بیندازد.- چه قدر خوشگل شده ای، محبوب.به سردی گفتم:- دیگر دوره این حرف ها تمام شده.با بیچارگی به دو طرف خود نگاه کرد و گفت:- رفتی؟ بی خداحافظی!گفتم:- تو که شب قبلش حسابی با من خداحافظی کرده بودی!و به طعنه افزودم:- راستی، حال مادرت چه طور است؟- راهیش کردم رفت خانه پسرخاله.- راستی؟ شش سال دیر به صرافت افتادی.- بیا از خر شیطان پیاده شو محبوب. برگرد سر خانه و زندگیت.گفتم:- نه. دیگر کلاه سرم نمی رود. دیگر پشت گوشت را دیدی مرا هم دیدی.- دیگر دوستم نداری محبوب؟ساکت شدم. به سوالش فکر کردم. در قلبم جست و جو کردم و عاقبت پاسخش را یافتم:- نه. خودت نگذاشتی. سیرتت صورتت را پوشاند.همچنان در برابرش ایستاده بودم. سرد و خشن و او به التماس سربلند کرد و به من نگریست:- می دانم بد کردم. ولی به خدا پشیمان هستم. تقصیر خودت هم بود. هرکار می گفتم می کردی. همیشه کوتاه می آمدی. کاری کرده بودی که من فکر می کردم آن قدر عاشقم هستی، آن قدر خاطرم را می خواهی که نباید دست و دلم برایت بلرزد. حالا می فهمم که اشتباه می کردم. توبه می کنم محبوبه جان، توبه می کنم.پوزخند می زدم. از احساس برتری و تفوق خود لذت می بردم.- هاه .... توبه گرگ مرگ است. به محض این که برگردم، دوباره دکانت را پاتوق زن های به قول پدرم بدتر از خودت می کنی.- قول می دهم. غلط کردم. بده دستت را ببوسم. تو خودت مرا بد عادت کردی. به خودم می گفتم وقتی نه خانه ای داشتم و نه دکانی، زنی مثل محبوبه عاشق من شد. دنبالم افتاد. پا از دکانم آن طرف تر نگذاشت. پس لابد حالا که ... حالا که ....- حالا که چی؟ حالا که تنبانت دو تا شده؟- تو هرچه دلت می خواهد بگویی بگو. فکر می کردم باز هم مثل تو گیرم می آید. بهتر از تو نصیبم می شود. خیلی مظلوم بودی. فکر می کردم بچه هستی. چیزی سرت نمی شود. دارم راستش را می گویم. تقصیر خودت بود. خودت مرا بد عادت کردی. خوب من هم جوان بودم. صد سال که از عمرم نرفته بود. به خدا تو هم به من مدیون هستی. حالا بگذار دستت را ببوسم.گفتم:- راست می گویی. من هم به تو مدیون هستم. بدجوری هم مدیون هستم. حالا وقتش رسیده که حساب ها را تصفیه کنیم. شش هفت سال بود که می خواستم این دین را به تو بپردازم؟دست راستم را بالا بردم و با تمام قدرتی که در بازو داشتم، مثل صاعقه بر صورتش فرود آوردم. ضربه چنان شدید بود که سر او به سمت راست چرخید. موهای پریشانش پیچ و تابی خورد و دوباره لرزان بر پیشانی اش فرو ریخت. کف دست خودم از زبری ته ریش او و از شدت ضربه درد گرفت. داغ شد و به گز گز افتاد. یک لحظه به همان حالت ماند. بعد سر خود را خم کرد. دست راست مرا گرفت و به لب برد و آهسته بوسید. پشت دستم داغ شد. آیا اشک هایش بود که بر دستم می چکید؟ با خشونت دست خود را عقب کشیدم. اشک نبود. دستم از خونی که از بینی او می ریخت مرطوب شده بود. با نفرت و کینه پشت دستم را به گوشه دامنم مالیدم و پاک کردم. سر بلند کرد و گفت:- خون مرا ریختی محبوب جان. حالا راحت شدی؟ دلت خنک شد؟دلم خنک شده بود. نه به اندازه ای کافی. جای پنج انگشتم حالا بر صورتی نقش بسته بود که روزگاری اگر گرد و غبار بر آن می نشست، از شدت حسرت و اندوه از پای در می آمدم. حالا نگاهم به آن گردن و آن رگی خیره بود که روزگاری آرزو داشتم تمام هستی خود را بدهم فقط به آن شرط که یک بار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بمیرم. از مرگ چه باک؟ ولی اکنون؟ .....دهان گشودم و گفتم:- نه. راحت نشدم. اگر می توانستم این رگ بی غیرتی را با تیغ از هم بدرم، آن وقت راحت می شدم. موقعی دلم خنک می شد که این خون از رگ گردنت بیرون بریزد دوباره مچ دستم را محکم گرفت والتماس کرد:- من این پلنگ را دوست دارم محبوبه ؛این پلنگ را. نه آن بره مظلوم وبی دست وپا را که در خانه داشتم .طلاق نگیر محبوبه جان .من ازدست می رو م.با خنده ای سرشار از خشم وپیروزی گفتم :- پس من به چشم تو یک بره بی دست و پا بودم ؟اگر زنی بساز باشد بره بی دست وپا ست؟دستم را از دستش بیرون کشیدم وگفتم :- ولم کن برو گمشو.ناله کنان از پشت سرم گفت :- محبوب محبوبه جان چه طور دلت می آید ؟و وقتی وقتی در را پشت سرم می بستم گفت:- ای بی انصاف . پس فردای آن روز مطلقه بودم .رحیم خانه ام را تخلیه کرده وکلید آن را به دست فیروزخان سپرده بود .گفتم در آن را ببندند .طاقت دیدن دوباره آن خانه را نداشتم .باشد تا ببینم چه باید بکنم پدرم که در اتاق پنجدری نشسته بود ومن که دفتر را امضا کرده بودم وارد اتاق شدم .مانند روز عقد من سرش را به پشت مبل تکیه داده بودو پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود .مچ دستهایش بر دسته صندلی تکیه داده بود .با دست چپ تسبیح می گرداند .جلو رفتم وگفتم :- تمام شد آقا جان راحت شدم . کنار مبل زانو زدم وپشت دست راستش را بوسیدم.دست خود را با محبت بر سرم کشید .مدتی موهایم را نوازش کرد وآن گاه دوباره زمزمه کرد :- دوباره دختر خودم شدی .همین دیگر هرگز نه از دهان او ونه از دهان هیچکس دیگر کلامی مبنی بر سرزنش نشنیدم .پدرم قدغن کرده بود .- محبوب جان کحا میروی ؛مراهم با خودت ببر .محبوب جان ؛امشب پهلوی تو می خوابم .باید محبوب جان لباسم را عوض کند . منوچهر مثل کنه به من می چسبید. سری از من سوا نبود. دیگر مرا شناخته بود. در کنج دلم جا کرده بود. می ایستادم، می دوید و می آمد پاهایم را بغل می کرد. وقتی راه می رفتم، سایه به سایه ام می آمد. پسر من شده بود. برادرم شده بود. جان شیرینم بود. می خندیدم و به شوخی می گفتم:- منوچهر باز سریش شدی؟قلقلکش می دادم. ریسه می رفت. می نشستم از عقب روی سرم می پرید. مرا می بوسید و با لبان خیسش مرا تفی می کرد. وقتی به فکر فرو می رفتم به سراغم می آمد و به سر و گوشم ور می رفت. می گفتم:- ولم کن منوچهر. امشب حوصله ندارم ها! فورا متوجه می شد که شوخی نمی کنم. راست می گویم. آرام کنارم می نشست و از زیر چشم نگاهم می کرد و لبانش را به یکدیگر می فشرد. آماده برای گریستن. می گفتم:- منوچهر جان، برو بازی کن. الان سرم خوب می شود.می گفت:- من هم سرم درد می کند و حوصله بازی ندارم.لحظه به لحظه نگاهم می کرد و آن قدر می پرسید:- حالا خوب شدی آبجی؟ حالا خوب شدی آبجی؟ که خنده ام می گرفت و آغوش به رویش می گشودم.- عجب سمج هستی بچه!توی بغلم می پرید و غش غش می خندید.مادرش شده بودم. دایه اش شده بودم. معلمش شده بودم. در عوض از وجود کوچکش آرام و قرار می گرفتم.همه برای دیدنم آمدند. عمه کشور سراپایم را با فضولی برانداز کرد. زن عمو که لبخند پیروزمندانه و در عین حال محزونی بر لب داشت، از چشمانش سرزنش و تاسف می بارید. خاله که پسرش، همان مرغ پا کوتاه، با دختری پا کوتاه تر از خود ازدواج کرده بود، که از حسرت ازدواج سعادتمندانه خجسته و از اندوه اعتیاد پسرش به تریاک که رنگ و رو و لب و دندان او و زندگی خاله را سیاه کرده بود، می سوخت و دل سوخته مادرم را خنک می کرد.همه آمدند. همه به جز منصور. منصور و زنش که می گفتند شش ماهه حامله است. من اصلا گله مند نبودم. چشم انتظار نبودم. حق داشت. بدجوری با او تا کرده بودم. اصلا یبه یادش هم نبودم. زمستان رسیده بود و کشف حجاب شده بود و ذهن همه ما در اثر این رویداد غیرمنتظره مشغول تر از آن بود که نگران دید و بازدید این و آن باشیم. کم و بیش خواستگارانی داشتم. همه آن ها مردانی محترم ولی اغلب جا افتاده و زن طلاق داده یا زن مرده بودند و یا احتمالا همسرانی پیر و از کار افتاده داشتند و همگی بدون استثنا با بچه هایی کوچک و بزرگ که به دنبال خود یدک می کشیدند. تنها نفس خواستگاری آن ها از من برایم دردآور بود. از سرنوشتی که پیدا کرده بودم، از آینده ای که در پیش رو داشتم، بیمناک بودم. تنها دلخوشی من آرامش روحی ای بود که دوباره در خانه پدرم به چنگ آورده بودم و منوچهر هشت ساله که بهتر از هرکس می توانست زخم های دل مرا با نوازش دست های کوچکش تسکین دهد.
مادرم و دایه جانم مثل پروانه ای دورم می چرخیدند. مادرم بدون مشورت من آب نمی خورد. گاهی به سراغ حسن خان می رفتم. به مادرم نمی گفتم. نه این که بخواهم از او مخفی کنم، ولی نمی خواستم نسبت به شخصیت او بی حرمتی کرده باشم. مادرم می فهمید و به روی خود نمی آورد. خود به خوبی می دانست که آن ها چه لطفی در حق دخترش کرده اند. می پرسید:- محبوب جان، کجا می روی؟- کار دارم.منوچهر بالا و پایین می پرید و می گفت:- من هم می آیم، من هم می آیم.مادرم که می دانست کار دارم یعنی چه، می گفت:- نه جان دلم، نمی شود تو بروی. آن جا که جای بچه نیست!و به من می گفت:- محبوب، این ظرف مربا را هم با خودت ببر، محبوب، این دیس باقلوا را هم ببر، محبوب، اگر چای و کله قند بدهم می بری؟حتی یک بار یک شال کشمیر به دستم داد و گفت:- این را هم با خودت ببر.انگار با رمز با هم سخن می گفتیم:- خانم جان کسی از من انتظار ندارد.- نقل انتظار که نیست. من خودم دلم می خواهد این را ببری.از منزل حسن خان باز گشتم، وقتی به خانه رسیدم، دایه داشت سفره ناهار را می چید. مادرم در اتاق نبود. بی خیال گفت:- دیشب زن منصور آقا زاییده.خار حسادت در دلم فرو رفت. خاری از تاسف و اندوه:- خوب، انشالله مبارک است. چی زاییده؟- دختر. آقا منصور با دمش گردو می شکند. وقتی به نیمتاج گفته اند دختر زاییده ای گفته همین را از خدا می خواستم، منصور آقا هم .....مادرم که از در وارد می شد متوجه حالت روحی من شد و گفت:- اوه ... زاییده که زاییده. دایه خانم چه خبره؟ مگر فتح خیبر کرده! روزی صد نفر می زایند، این هم یکی.ولی داغ نازا بودن دوباره در دل من سر به سوزش برداشته بود. می دانستم که هرگز نمی توانم مثل نیمتاج یا هر زن دیگری به آرزوی دلم برسم. دیگر هرگز نمی توانستم مادر بشوم. خدا لعنتت کند رحیم.دو سه روز بعد مادرم گفت:- محبوب جان، می آیی به دیدن نیمتاج خانم برویم؟- من نمی آیم.- اوا، خدا مرگم بدهد. چرا نمی آیی؟ زن پسر عمویت زاییده.- مگر منصور به دیدن دختر عمویش آمده که من به دیدن زنش بروم؟ مگر نیمتاج خانم سراغی از من گرفته؟- بیچاره نیمتاج که اصلا از خانه اش پا بیرون نمی گذارد. خودش به همه می گوید والله من شرمنده ام. ولی گرفتار رسیدگی به این خانه و بچه داری هستم. خوب، آخر بیچاره قلبش هم مریض است. زایمان هم برایش ضرر دارد. خدایی بود که جان سالم به در برد......دایه میان حرفش پرید:- خانم این ها همه حرف است. عیب از جای دیگر است. می خواهد کسی رویش را نبیند. والله صورت که نیست، انگار کلاغ ها نوکش .....مادرم حرف او را قطع کرد:- بس کن دایه خانم. جلوی من از این حرف ها نزن که بدم می آید. زن به آن نازنینی، آزارش به مورچه هم نمی رسد.گفتم:- شما بروید. من هم می روم خانه نزهت. امشب شوهرش مهمان است و نزهت تنهاست.دایه و منوچهر هم همراه مادرم رفتند. منوچهر به ذوق دیدن بچه راه افتاد و گرنه مرا ول نمی کرد. وقتی برگشتند پرسیدم:- خوب، بچه چه شکلی بود؟مادرم با بی اعتنایی گفت:- خوب بچه بود دیگر. بچه ای که تازه به دنیا آمده چیزیش معلوم نیست.و از اتاق بیرون رفت. دایه به دنبال او نگاه کرد تا مطمئن بشود دور شده و بعد آهسته گفت:- یک دختر عین دسته گل. سرخ و سفید و تپل مپل. چشم هایش به درشتی ته استکان. آدم حظ می کند نگاهش کند. مگر منوچهر ولش می کرد! می خواست او را با خود به خانه بیاورد. آن قدر ماچش کرد، و فشارش داد که بچه به گریه افتاد. مادرتان هم یک پشت دستی محکم به منوچهر زد.پرسیدم:- نیمتاج چه می گفت؟- هیچی. بیچاره اصلا به روی خودش نمی آورد. مرتب می گفت خوب بچه است، بگذارید باهاش بازی کند. ولی معلوم بود که دل توی دلش نیست.- اسمش را چه گذاشته اند؟- منصور آقا می خواهند اسمش را بگذارند ناهید.دوباره نوروز فرا رسید. نوروزی که برای من عید واقعی بود. همان هیجان های گذشته. همان شادی شیرینی پختن که از خاطرم رفته بود. همان خانه تکانی ها. همان خرید کردن ها و همان چهارشنبه سوری هفت سال پیش – مثل قبل از زمانی که من خودم را بدبخت کنم و دستی دستی توی آتش بیندازم. نزهت و بچه هایش، خجسته و دکتر و دخترشان، برای چهارشنبه سوری به خانه ما می آمدند. مادرم عمه جان و عمو جان و دخترهایشان را هم که یکی ازدواج کرده و دیگری نامزد بود دعوت کرد. منصور هم که دعوت شده بود با دو تا پسرش آمد. پسر نیمتاج و پسر اشرف خدا بیامرز. خیلی رسمی و مودب بود. حتی تا حدودی سرد می نمود. با من سلام و احوالپرسی کرد. انگار هنوز از من دلگیر بود. دلزده بود. قیافه او نیز مثل سایر افراد فامیل پخته تر و جاافتاده تر شده بود. مثل همیشه شیک و اتو کشیده، مودب و خوش برخورد بود ولی ساکت تر شده بود. خشک و جدی.با دختر عموها و خواهرها و بچه های فامیل سر و صدا راه انداختیم. از روی آتش پریدیم. منوچهر را بغل کردم و دوتایی از روی آتش پریدیم. دختر خجسته را بغل کردم و از روی آتش پریدم. دست دکتر را کشیدم و مجبورش کردم از روی آتش بپرد. شوهر نزهت می ترسید که کت و شلوارش آتش بگیرد. آن گاه با یکی یکی پسرهای منصور از روی آتش پریدیم. موهای بلندم در اطراف صورت و روی شانه هایم بازی می کرد. چهره ام در مجاورت آتش روشن و سرخ می شد. دامن چین دو قلو پوشیده بودم و بلوز گرمی به تن داشتم. راحت و آزاد بودم. منصور پشت به دیوار ساختمان دست به سینه و عبوس ایستاده بود.لهیب آتش چهره او را نیز روشن می کرد. بی تفاوت، مرا، بچه ها را، خواهران خودش و خواهران مرا تماشا می کرد و گه گاه کلامی چند با شوهران خواهرهای من یا خودش صحبت می کرد. در تمام مدت حتی لبخند هم نزد.خسته و نفس زنان کنار کشیدم. عمو جان سر مرا میان دو دست گرفت و بوسید. می دانستم که خیلی دوستم دارد. گفت:- تو که می خندی انگار دل من روشن می شود.عید آن سال شیرین ترین نوروز من بود. ***** نزهت گفت:- زن عمو همه را برای سیزده بدر به باغ شمیران دعوت کرده که نیمتاج هم باشد.بی حوصله گفتم:- من که نمی آیم. از این جا بکوبیم و تا شمیران برویم که چه؟نزهت خندید:- خوب نیا. دعوا که نداریم. پس کجا برویم؟- می رویم باغ آقا جان، قلهک.رفتیم قلهک. دایه جانم دایره آورده بود. ما بودیم و نزهت و خجسته و شوهرانشان و دختر عموها که به هوای من باغ پدری را رها کرده و به قلهک آمده بودند. همه دلشان می خواست با من باشند و من دلم می خواست بین همه باشم.دختر عموی بزرگم گفت:- محبوب، لاغر و قد بلند شده ای. خیلی شیرین شده ای.نزهت انگار که من کنارشان نیستم، انگار که از شیئی سخن می گوید، سر به سر دختر عمویم گذاشت و گفت:- معنی شیرین را هم فهمیدیم. نا ندارد نفس بکشد. دست دو طرف کمرش بگذاری انگشتانت به هم می رسند. من که می گویم به جای آن که این همه لباس و عطر و کیف و کفش بخری، کمی هم به خورد و خوراکت برس. انگار آن محبوبه چاق و کپل چند سال پیش را برده اند و این را جایش آورده اند.الحق که آن محبوبه رفته بود. مرده بود.با خواهرانم، با دختر عموهایم و با بچه ها به راه افتادیم. راه پیمایی کردیم. کفش ها را کندیم و به آب زدیم. آب خروشان کف بر لبی که خنک و گوارا وارد باغ می شد و غلتان و موج زنان از سمت دیگر خارج می شد. از درخت بالا رفتیم. سوار الاغ شدیم و نزهت با آن هیکل چاقش هن هن کنان دنبالمان می دوید و ما از خنده ریسه می رفتیم. مردها که همگی به پیاده روی رفته بودند، تا ظهر باز نمی گشتند و من، به اصرار همه و در مقابل چشم همه، سبزه گره زدم. دوبار. یکی خنده کنان به نیت شوهر و بار دوم با دلی گرفته در حسرت فرزند.بعدازظهر، همین که بساط کاهو سکنجبین و باقلای پخته و آش رشته و چای پهن شد، موقعی که مردها تخته نرد بازی می کردند و دده خانم دایره به دست می خواند:« از درخت نرو بالا، پاهات خراشیده میشه، لباسات گلی میشه، »سر و کله شورلت سیاهرنگ منصور پیدا شد و منصور و دو پسرش که به قول خجسته مثل دو طفلان مسلم دو طرف او راه می رفتند از راه رسیدند.آمد، سلام و احوالپرسی کرد و نشست. با نشستن او همه از زن و مرد آرام شدند. از شور و شر افتاد. عبوس نبود. بد خلق نبود. ولی به قول نزهت مثل عصا قورت داده ها بود. خجسته یواشکی در گوش من و نزهت غر زد:- این دیگر از کجا سر و کله اش پیدا شد؟نزهت آهسته گفت:- آمده ماشینش را به ما نشان بدهد.و بی صدا خندید. هیکل گوشتالودش از شدت خنده تکان می خورد و من و خجسته را نیز به خنده وا می داشت. مادرم نگاه تندی به ما کرد و بلند شد تا کاهو را جلوی دست منصور بگذارد. منصور لب تخت روی گلیم نشسته بود. پا را روی پا انداخته و با دکتر، شوهر خجسته، گرم گفت و گو بودند. من از خجالت می کشیدم ولی او اصلا توجهی به من نداشت. انگار او هم مثل من در فکر بدبختی خودش بود. منصور الحق و الانصاف مرد خوش قیافه ای بود. شیک پوش بود. خوش برخورد بود. آداب معاشرت را به کمال به جا می آورد. یک فرنگی مآب کامل. ولی در چشم من فقط نقش دیوار بود. خوب می دانستم هنوز از من دلگیر است. کینه مرا دارد. آیا فقط آمده تا شکوه و جلال و تعین خود را به رخ من بکشد؟از جا برخاستم. دایه را صدا کردم و همراه او چند دور شدم و گفتم:- دایه جان، آش مانده که برای شوفر آقا منصور ببری؟ چای هم برایش ببر.به جای مادرم که خسته بود و ترجیح می داد استراحت کند، اکنون من فرمانروای خانه شده بودم. مادرم با کمال میل کدبانوگری را به من واگذار می کرد و خیالش راحت بود. دایه رفت. من همان جا ایستادم. به باغ نگاه می کردم و غرق فکر بودم. منوچهر با بچه های دیگر گرگم به هوا بازی می کرد و دور دامن من می دوید. من انگار خواب بودم. افکار همیشگی به سراغم آمده بودند، دلم آب می شد. از غم گذشته ها، از اندوه آینده. نه، این طور که نمی شد. باید می رفتم مدرسه ناموس و امتحان می دادم و درس می خواندم بعد می رفتم معلم می شدم. باید سر خودم را گرم می کردم. وجودم عاطل و باطل بود. باید کاری می کردم تا از بلتکلیفی دیوانه نشوم. بله، دلم می خواست معلم بشوم.باز منوچهر دور من چرخید. دامنم را گرفت و خنده کنان از پشت من به سوی همبازی هایش سرک کشید. بی حوصله دستش را از دامنم جدا کردم و گفتم:- منوچهر، برو یک جای دیگر بازی کن. من حوصله ندارم.و برگشتم. فقط آن وقت بود که در یک لحظه کوتاه برقی گذرا دیدم. برق چشمان منصور که به سراپای من خیره بود. جدی و دقیق. فقط یک لحظه کوتاه. آن گاه روی برگرداند. زمان آن قدر کوتاه بود که به خود گفتم خیال کرده ام. ولی دل در سینه ام فرو ریخت. نه از عشق منصور بلکه از وحشت آن که دریافتم چه چیز امروز منصور را به این باغ کشانده. تا غروب و موقع برگشتن هر دو معذب بودیم. هم من و هم منصور. تا غروب منصور به قول نزهت همان طور عصا قورت داده نشست و جز چند کلمه ای بر زبان نیاورد. حتی لبخند هم نمی زد. خیلی جدی تر از این حرف ها بود. مادرم برای این که با او هم حرفی زده باشد، از سر ادب پرسید:- ناهید جان حالش چه طور است؟ناگهان چهره منصور روشن شد. مثل آفتابی که طلوع کند، لبخند بر لبانش آمد و پاسخ داد:- خوب. خیلی خوب. بچه شیرینی شده. دست شما را می بوسد.مادرم گفت:- روی ماهش را می بوسم.خجسته دنبال حرف مادرم را گرفت:- راستی راستی که ماه است. من بچه به این خوشگلی ندیده ام.باز حار اندوه در دل من خلید. بی جهت نسبت به منصور عصبانی شدم. نگاهی بر او افکندم که با نگاه سرد و بی تفاوت او رو به رو شد. چشمانم اگر قدرت داشتند، همچون گلوله توپ شلیک می کردند. منصور به فراست دریافت و همچنان سرد و بی تفاوت به چشمانم خیره شد.
قسمت سی و ششمتابستان گذشت. پاییز تمام شد و زمستان از راه رسید. در این مدت گاه منصور را می دیدم. در خانه عمو جان. در خانه خودمان. در خانه نزهت یا دختر عمو هایم. ولی دیگر هرگز آن نگاه دزدانه تکرار نشد و من از این بابت خوشحال بودم. شاید اصلا از اول هم اشتباه کرده بودم. درست نیست. این نگاه ها درست نیست. همان بهتر که نباشد. هیچ احساسی نسبت به منصور نداشتم. از نگاه تحسین آمیز او خوشم آمده بود، گرچه گذرا بود. من هم مثل هر زنی از برانگیختن تحسین دیگران، از شنیدن ستایش این و آن لذت می بردم. ولی اگر مردی تصور کند که این لذت از تحسین به معنای امکان تسلیم است، سخت در اشتباه است. عشق یک بار مرا اسیر کرد و از پای در آورد. سپس انگار دریچه ای در دلم بود و بسته شد. یا شاید بزرگ تر شده بودم. عاقل تر شده بودم. شاید طبیعت وظیفه خود را درباره من به انجام رسانده بود. سیر خود را طی کرده و به حال رهایم کرده بود. آرزو داشتم که یک بار دیگر عاشق شوم. عاشق یک نفر. مثلا منصور. با همان حرارت، با همان اشتیاق، با همان کشش. ای کاش دوباره بیمار می شدم. بیچاره و بی اختیار می شدم. ولی می دانستم که دیگر ممکن نیست. دیگر تمام شده بود. به قول پدرم سرم به سنگ خورده بود. بدجوری هم خورده بود. *****برف و باران مخلوط می بارید. من پالتو و کلاه، چتر به دست از بیرون رسیدم. از پله ها بالا رفتم. پالتو را بیرون آوردم. چتر را به دست دایه جانم دادم. دایه ام معذب بود. مثل همیشه نبود. می خواست چیزی بگوید، نمی توانست. لابد مادرم غدقن کرده بود. چراغ راهرو روشن بود. پرسیدم:- منوچهر کجاست دایه خانم؟- توی اتاق خودش. مشق می نویسد.مادرم ظاهر شد. با صدایی آهسته در حالی که با دست اشاره می کرد گفت:- محبوب، بیا کارت دارم؟- چی شده خانم جان؟- منصور آقا از عصر آمده این جا نشسته می گوید با محبوبه کار خصوصی دارم. آمده ام با او صحبت کنم.- با من؟- این طور می گوید.- حالا کجاست؟- توی پنجدری.- شما هم بیایید تو خانم جان.- نه. خودت برو ببین چه کارت دارد. دیگر مرا می خواهی چه کنی؟هم من، هم دایه جان، هم مادرم شستمان خبردار شده بود. چشمان مادرم در چشم دایه می خندید.- سلام.رو به پنجره و پشت به در اتاق داشت. آرام برگشت. خشک و رسمی. دست ها را به پشت خود زده بود.- سلام از بنده است.- نمی دانید بیرون چه برفی می بارد!- چه طور نمی دانم؟ دارم می بینم.لبخند زدم. حرف مزخرفی زده بودم. دنبال موضوعی می گشتم که سکوت را بشکند. سکوت خطرناک بود. او را صمیمی تر می کرد. رویش را باز می کرد و حرفی می زد که من نمی خواستم بشنوم. به سوی بخاری رفتم و دست هایم را روی آن گرفتم. صدای ترق و ترق هیزم را می شنیدم. پرسیدم:- چیزی خورده اید؟- بله. همه چیز صرف شده.به طرف در رفتم و با صدای بلند چای خواستم.- حالا یک چای دیگر هم بخورید. نمک ندارد. من که دارم از سرما یخ می بندم. چای در این هوا خیلی می چسبد.گفت:- هر چه شما امر کنید من اطاعت می کنم.به چشمانش نگاه کردم. سرد و جدی بود. اما حرف هایش خیلی معنا داشت. با دستپاچگی گفتم:- حالا چرا ایستاده اید؟ بفرمایید بنشینید.یک صندلی را کنار بخاری کشیدم و نشستم. او هم، در میان بهت و نگرانی و حیرت من، صندلی دیگری را آن طرف بخاری کشید و نشست. دایه چای آورد و تعارف کرد. خوشحال شدم. هر چه اتاق شلوغ تر باشد من آسوده تر هستم. دیگر حال لیلی و مجنون بازی ندارم. دیگر حوصله بچه بازی ندارم. دیه یک میز عسلی کوچک هم کنار دست ما گذاشت و رفت. می دانستم پشت درز در به تماشا ایستاده. ولی بلافاصله فراموشش کردم. چون منصور صاف رفت سر اصل مطلب.- محبوبه، آمده ام با تو صحبت کنم. حالا دیگر وقتش شده.دستپاچه شدم. خواستم از جا برخیزم. استکان چای را که در انگاره نقره بود روی میز گذاشتم و گفتم:- خوب، پس بگذارید خانم جانم را هم صدا کنم.خم شد. مچ دستم را گرفت و وادارم کرد که بنشینم، ولی دستم را رها نکرد:- گفتم فقط با تو.دست من روی زانویم زیر دستش بود. انگار نزهت دست مرا گرفته باشد. انگار خجسته دست مرا گرفته باشد. ولی دیدم که صورت او سرخ شد. دستم را فشار نمی داد. فقط سرش را پایین انداخت. یک لحظه به دست هایمان نگاه کرد و بعد، آهسته دستش را پس کشید. مدتی سکوت برقرار شد. دیگر تلاشی برای شکستن سکوت به خرج ندادم. او حرف خود را زده بود. پا روی پا انداخت و دست ها را به سینه زد و به شعله بخاری خیره شد.- محبوبه، من هنوز هم می خواهم با تو ازدواج کنم.بدنم لرزید. قیافه رنج کشیده زنی در نظرم مجسم شد که با همه متانت و اصالت، آبله صورتش را از بین برده بود. که یک دختر شیرخوار داشت. که یک پسر از خودش و یک پسر از هوویش را سرپرستی می کرد. نسبت به منصور خشمگین شدم. خودم را در حد کوکب دیدم. منصور حتی از من خواهش هم نکرده بود. لحن صدایش تقریبا آمرانه بود. مثل این که من حق مسلم او بودم. انگار منتظر چنین پیشنهادی بوده ام و در آرزوی چنین ساعتی دقیقه شماری می کرده ام. گفتم:- من هم هنوز حاضر نیستم زن تو بشوم.ز جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشای برف ایستاد. دست هایش در جیبش بود. مدتی سکوت کرد و بعد خیلی آرام، مانند پدری که فرزندش را تشویق به پریدن از جوی آبی می کند، گفت: - می شوی. باید بشوی.دهانم از حیرت باز ماند. گفتم:- منصور، تو زن به آن خانمی داری. من که ندیده ام، ولی شنیده ام. مهربان، متشخص، با فضل و کمال. از خانمی او سخن ها شنیده ام. دارد بچه هوویش را، پسر تو را، مثل دسته گل بزرگ می کند. آن وقت، هنوز یک سال نشده که زنت زاییده، تو آمده ای مرا بگیری؟!
دست را به پیشانی گرفت. انگار درد می کشید. انگار شرمزده بود. گفت:- خیال می کنی خودم این چیزها را نمی دانم؟ صد بار به نیمتاج گفته ام. از همان روزی که شنید تو طلاق گرفته ای، گفت باید محبوبه را بگیری. گفت اگر تو نروی خواستگاری، خودم می روم. من زیر بار نمی رفنم. حامله بود. نمی خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شیر می داد. قلب چندان سلامتی هم ندارد. ولی حالا دیگر بچه را از شیر می گیرد. او می خواهد. او وادارم می کند. سر اشرف هم همین جریان پیش آمد. آن دفعه من نمی خواستم. ولی حالا می خواهم. تو را واقعا می خواهم محبوبه. رو به من چرخید. جلو آمد و دستش را به پشت صندلی من گذاشت. آن قدر خم شد که گفتم الان مرا می بوسد و بلافاصله پیش خودم حساب کردم اگر این کار را بکند یا باید بلند شوم و از اتاق خارج شوم یا توی صورتش بزنم. ولی مرا نبوسید. فقط گفت:- محبوبه، من تو را می خواهم. از اول هم می خواستم. باید زنم بشوی. خودت هم این را خوب می دانی. فقط بگو کی؟- هیچ وقت.- چرا؟- برای این که تو زن داری. زن خوبی هم داری. من هم یک بار عاشق شدم. دیوانه شدم. شوهر کردم که غلط کردم. دیگر نمی توانم کسی را دوست داشته باشم منصور. نه این که هنوز به فکر آن مردک بی همه چیز باشم ها! نه اصلا این طور نیست. فقط دیگر آن حال و هوا را ندارم. آن میل و آرزو دیگر در دلم نیست. دیگر آن تمنا نسبت به هیچ کس پا نمی گیرد. دیگر از هر چه شوهر و عشق و عاشقی است بیزار شده ام. اگر هوس بود، یک بار بس بود. شاید هم این از بخت سیاه من است که رحیم نجار یک لا قبا را می بینم و با یک نظر دل از دستم می رود. مثل سگ پا سوخته دنبالش ورجه ورجه می کنم. اما تو را که می بینم منصور، با این متانت، با این آقایی، با این حشمت و شوکت، آن وقت انگار برادرم هستی. بدت نیاید ها! .... ولی من که تو را نمی خواهم. پس چرا زنت را زجرکش کنم؟ من خودم طعمش را چشیده ام. می دانم اگر آدم مردی را دوست داشته باشد و آن مرد با زن دیگری سرگرم شود. یعنی چه! چه حالی به انسان دست می دهد! چه مزه ای دارد. این را خوب می دانم. در ضمن خیلی خوب می دانم که نیمتاج خانم چه قدر تو را می خواهد. چرا دلش را بشکنم؟ به خدا گناه دارد. منصور نشستو با لحنی بی نهایت ملایم و مهربان گفت:- می دانم که عاشق من نیستی. توقعی هم ندارم. ولی تو از بد دری وارد شده بودی. تو فکر می کردی زندگی زناشویی یعنی عشق کورکورانه و عشق کورکورانه یعنی سعادت ابدی. بعد که دیدی رحیم آن بتی نبود که تو در خیالت ساخته بودی، از همه چیز بیزار شدی. هان؟ ولی این طور نیست محبوبه. سعادت از عشق کور مثل جن از بسم الله فرار می کند. یک بار اشتباه کردی، دیگر نکن. اگر عیبی در من سراغ داری، مرا جواب کن ولی در غیر این صورت بیا و زن من بشو. بگذار این دفعه محبت ذره ذره در دلت جا باز کند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه ای را که به رحیم داشتی ندارم. ولی بگذار به تو خدمت کنم. بگذار غم هایت را تسکین دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. باید بگذاری سال ها بماند تا آرام آرام جا بیفتد و طعم خود را پیدا کند. تا سکرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق می کند. به من فرصت بده. شاید بتوانم خوشبختت کنم.- درست گفتی منصور. چه تب تندی بود که به هلاکم انداخت. می گفتم خدایا چرا عذابم می دهی؟ چه گناهی به درگاهت کرده ام که غضبم کرده ای؟ که رحیم را می خواهم و منصور با این همه محسنات در دلم راه ندارد؟ چرا؟! .....حرفم را برید:- گردن خدا و پیغمبر نینداز محبوبه. چه دلیلی دارد که خداوند با یک دختر پانزده شانزده ساله لج کند؟ او را غضب کند؟ این کار شیطان است. جبر طبیعت است. راز بقاست که یقه دختر بصیرالملک را می گیرد و به در دکان نجاری می کشاند و واله و شیدای یک جوانک شاگرد نجار شوریده حال می کند. این را بعدها فهمیدم. اوایل، وقتی تو زن او شدی، همان زمان که سخت به من برخورده بود، به غرورم، به شخصیتم که تو زیر پا گذاشتی، به خود می گفتم ببین مرا به چه کسی فروخته؟! ولی بعد که به صرافت افتادم، به خودم گفتم لیلی را باید از چشم مجنون دید. تف بر تو ای طبیعت قهار. رفتم و نیمتاج را گرفتم. مادرم می گفت نکن منصور، با خودت این طور نکن. گفتم خانم جان، من محبوبه را می خواستم نشد. حالا که نشد فقط به خاطر دل شما زن می گیرم. دیگر به حال شما چه فرقی می کند که چه کسی را می گیرم؟ زشت است یا زیبا؟ انگار با خودم هم لج کرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت خدا لعنت کند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرینش کن. نفرینش کن تا آهت دامن مرا بیشتر بگیرد. خدا او را لعنت کرد که من بیچاره شدم. حالا باز هم نفرینش کن! ....گفتم: - منصور، دیگر بس کن.- نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده ای، نشده ای؟ تو می گویی دیگر هر چه سعی می کنی نمی توانی کسی را دوست داشته باشی. خوب، پس بیا و زن من بشو. اقلا دل مرا خوش کن. بیا و این روغن ریخته را نذر امامزاده کن. محبوبه، من تو را می گیرم. چه بخواهی چه نخواهی. آن دفعه هم اشتباه کردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازی درآوردم. باید همان موقع که گفتی مرا نمی خواهی، کوتاه نمی آمدم. باید مصرانه می بردمت محضر و هر طور شده عقدت می کردم. این طوری به صلاح هر دوی ما بود.اگر بگویم از صحبت کردنش، از تحسین کردنش، لذت نمی بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت:- کجا؟- می روم چای بیاورم.- بنشین. من امشب از بس چای خوردم مردم. من می خواهم تو زنم بشوی. وقتی نگاهت می کنم، تعجب می کنم. این چند ساله چه قدر عوض شدی. این رنج ها و عذاب ها به جای آن که پیرت کند، خموده ات کند و تو را درهم بشکند، زیباترت کرده. طنازتر شده ای و خودت نمی دانی. آن چاقی دوران نوجوانی ات از میان رفته. باریک تر و بلندتر شده ای. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و شیرین تر. رفتارت ملیح تر شده. بی خود نیست که من از بچگی آرزو داشتم زنم باشی.گفتم:- پس نیمتاج خانم؟!- آهان! بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و تازه دامادها، شب ازدواجمان فقط نشستیم و حرف زدیم. او گفت:« من خیلی زجر کشیده ام. آن قدر به من گوشه و کنایه زده اند که خدا می داند. از این که خواهران کوچک ترم شوهر کردند و من ماندم. از این که کسی در خانه مان را به هوای من نزد. از همه این ها زجر می کشیدم. آن وقت با خدای خودم راز و نیاز کردم. از خدا خواستم که شوهر سرشناس محترمی به من عطا کند. حتی اگر شده فقط اسما شوهر من باشد. من می دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو هستم. هیچ توقعی هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشید. حتی اگر شب ها هم کنار من نباشید اهمیتی ندارد. من راضی هستم. همین قدر که بگویند نیمتاج چه شوهر خوبی گیر آورده برای من کافی است. از همین امشب آزاد هستید که هر وقت خواستید زن بگیرید. یک زن جوان و زیبا و سالم. باید هم بگیرید. نباید پاسوز من شوید. فقط یک قول به من بدهید. که احترام مرا حفظ می کنید. که سرکوفتم نمی زنید و نمی گذارید دیگران هم مرا خوار کنند. همین و بس. »- از آن زمان به بعد من به او از گل نازک تر نگفته ام. خودش پافشاری کرد و رفت و به زور اشرف را برایم گرفت. می گفت می دانم برای مرد جوان خوش بر و رویی مثل شما زندگی با من سخت است. من از اول با اشرف شرط کردم. از اول قرار و مدارهایم را گذاشتم. ولی او از همان یکی دو ماه اول دبه درآورد. می گفت چرا نیمتاج خانم بزرگ باشد و خانم کوچیک؟ چرا یک شب به اتاق او می روی و یک شب پیش من می آیی؟ چرا او را طلاق نمی دهی؟ و من گفتم: « تو را طلاق می دهم ولی نیمتاج را طلاق نمی دهم. این زن فرشته است. » - بعد از طلاق گرفتن تو نیمتاج به من گفت:« می دانم خاطر محبوبه را می خواهی. برو و او را بگیر. »- گفتم: باز دنبال دردسر می گردی؟ « گفت: نه، او با اشرف زمین تا آسمان فرق دارد. از خون توست، پدر و مادردار است، و بچه ... » منصور حرف خود را قطع کرد. لبخند زنان سخنش را تکمیل کردم:- و بچه دار هم نمی شود. هان؟ همین را گفت؟ نگفت اگر یک دختر جوان بچه سال بگیری پس فردا که شکمش آمد بالا باز زنت از چشمت می افتد؟ همین را نگفت؟- بله. همین را گفت. گفت آدمی مثل تو تیشه به ریشه او نمی زند. بچه های مرا از چشمت نمی اندازد تا بچه های خودش را عزیز کند. گفت من باید عاقبت یک روز زن بگیرم و تو از هر حیث برای من مناسب هستی. راست می گوید محبوبه. تو فقط احترام نیمتاج را نگه دار. بگذار او خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش باشد. صاحب دل من تو هستی.رنجیده خاطر گفتم:- حقش این بود که اول با آقا جانم صحبت می کردی.- که باز هم مرا سنگ روی یخ کنی؟ که باز بگویی نمی خواهم؟ پانزده سالت که بود یاغی بودی. خودسر بودی. حالا باید با آقا جانت صحبت کنم؟ دیگر گوش به حرفت نمی دهم. من تو را می خواهم محبوبه. تو فقط نیمتاج را قبول داشته باش. بقیه اش با من.- من که هنوز بله نگفته ام که تو شرط و بیع می کنی؟!- می گویی. باید بگویی. خوب فکرهایت را بکن.سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها که توی باغ عمو جان بودیم و با غضب گفتم:- سرکوفتم می زنی؟ پانزده سالگی مرا به رخم می کشی؟ آقا جانم به من سرکوفت نزده، تو چه حقی داری؟ من بچه دار نمی شوم. خیلی از این موضوع خوشحال هستی؟ مرا به خاطر روحم نمی خواهی، می خواهی زشتی نیمتاج را جبران کنم، برای اینکه او اصل باشد و من بدل.خوب می دانستم که نباید این طور صحبت کنم. می دانستم که بدجوری صدایم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحیم فریاد می کشیدم. سخنان نیشدار بر لب می رانم. ولی دست خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجی داشتم. با این همه فقط خشم نبود که مرا به خروش می آورد. فقط تاسف و اندوه نبود. گرچه از بلایی که بر سر خود آورده بودم رنج می کشیدم و به فغان آمده بودم. از این که خود را ناقص کرده بودم. از این که دیگر بچه دار نمی شدم. از این که خداوند مجازاتم می کرد عاصی شده بودم. ولی تنها این نبود. من در این شش هفت ساله در مجاورت رحیم نجار درس خود را خوب آموخته بودم. یک شاگرد ساعی بودم. درس پرخاشگری، ستیزه جویی، بی حیایی را از بر شده بودم. به آسانی از کوره در می رفتم و متانت و آرامش و کف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر سابقم از خصوصیات مثبت اخلاقی تهی شده بودم. تا حد او تنزل کرده بودم. چشمم را می بستم و دهانم را می گشودم.منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار این رفتار و گفتار را از من باور نداشت. دیدم در چشمانش برق اندوه درخشید. دیدم که چانه اش که به چانه خودم شباهت داشت از غصثه لرزید. همچنان که چانه من از غضب می لرزید. خیره به من نگاه کرد و بعد آرام، خیلی آرام گفت:- اگر دلت می خواهد این طور حساب کن.ناگهان دلم می خواست که بار دیگر از من تقاضا کند. نکرد و گفت:- فکرهایت را بکن و رفت. *****مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو خوشحال بودند. نمی دانستم چه کنم. در دلم به دنبال عشق منصور می گشتم که وجود نداشت. حتی محبتی و کششی هم در کار نبود. آخر دیگر اصلا دلی در کار نبود. سرد سرد. سنگ سنگ. روزی صد بار می گفتم می روم و می گویم نه، نمی خواهم. این چه گناه بی لذتی است؟ من که او را نمی خواهم چرا دل نیمتاج را بشکنم؟ چرا عذابش بدهم؟ ولی نگاه مشتاق مادرم را می دیدم. چشمان آرزومند پدرم را می دیدم. سکوت پر التماس و درخواست آن ها مرا ناگزیر می کرد. نمی خواستم دوباره آن ها را ناراحت کنم.هر وقت صحبت از منصور می شد چشمان مادرم برق می زد. پدرم لبخند می زد. می دانستم آقا جان از مادرم خواسته که در این باره با من صحبتی نکند. مرا تحت فشار نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود که مرا مجبور به ازدواجی اجباری کند. از شکست دوباره من بیم داشت. از روحیه شکننده من می ترسید. ولی من خوب می دانستم که دیر یا زود باید ازدواج کنم. ولی با که؟ مسلما دیگر شانس چندانی برای ازدواج من وجود نداشت. هیچ مرد جوانی حاضر به ازدواج با بیوه زنی که بچه دار هم نمی شد نبود. همه این ها نه تنها به دلیل آن بود که من به رحیم بله گفته بودم، بلکه به این دلیل نیز بود که با رقیه با جنوب شهر رفتم و قسمتی از وجود خود را جدا کردم و به دور افکندم. با یک پر مرغ همای سعادت را در درون خود کشتم. خوب می دانستم که دیگر چنان عشق دیوانه واری وجودم را به آتش نخواهد کشید و امیدوار بودم که آن نفرت سنگین و تلخ را نیز هرگز دوباره تجربه نکنم.حالا که آنچه را شوریده و مستانه می خواستم به چنگ آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روی گردان بودم پشت سر نهاده بودم، می دانستم که تنها راه نجات من از این زندگی یکنواخت، از تکرار بیدار شدن در صبح و خوابیدن در شب، از بیکار بودن در طول روز و گریستن در نیمه های شب، از احساس پوچی و از آرزوی مرگ، ازدواجی مجدد است. گر چه تبدیل به زنی سرد و بی احساس شده بودم، با این همه می دانستم که منصور تنها مردی بود که می توانستم وجودش را در کنار خود تحمل کنم. می خواستم آرامش پیدا کنم. در زندگی خود به دنبال هدفی می گشتم. خوشحال بودم که مادر و پدر دلشکسته خود را راضی می کنم و با چشم عقل می دیدم که بهتر از منصور برایم متصور نیست. این دفعه می خواستم با عقل و منطق تصمیم بگیرم. با نظر پدر و مادرم. از من می خواستند که بقیه عمر خانم کوچک باشم. چاره دیگری نبود، هرچه بود بهتر از تنهایی بود. این تجربه را به بهایی گزاف به چنگ آورده بودم. برای منصور پیغام فرستادم:- زنت می شوم.سه دانگ از باغ شمیران را پشت قباله ام انداخت. ولی هیهات. کسی از جشن عروسی حرفی نزد. نمی شد جشن گرفت. به خاطر نیمتاج.
قسمت سی و هفتمدلش می سوخت. این دیگر فوق طاقت او بود. یک شب عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر عموها با همسران با بچه هایشان، و خاله جان و عمه جان به تنهایی به منزل ما آمدند. مثل یک مهمانی. خودم هم به همراه دایه پذیرایی می کردم. نشستیم و گفتیم و خندیدیم. چای و شیرینی خوردیم و آقا آمد و ما را عقد کرد. باز آرزوی جشن عروسی به دلم ماند. منصور مرا به باغ شمیران، به خانه خودش برد. ساختمان مفصل باغ در قسمت شمال به نیمتاج و بچه هایش تعلق داشت. مرا به قسمت جنوبی برد. ساختمان نوساز نقلی با دو سه اتاق که از ساختمان شمالی حدود صد متر فاصله داشت. این فاصله با یک حوض پرآب، درخت های میوه و چند باغچه در جلوی ساختمان شمالی و یک باغچه در مقابل ساختمان جنوبی، پر شده بود. ساختمان جنوبی را برای اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد.نیمتاج خانه نبود. با بچه هایش یک ماه به زیارت رفته بود. به مشهد رفته بود. می دانستم چرا. خانه را برای ما گذاشته بود. می دانستم امشب که دل منصور شاد است، در دل نیمتاج چه غوغایی برپاست.در خانه کوچکم چیزی کم و کسر نبود. یا پدرم جهاز داده بود و یا منصور تهیه کرده بود. با خانه قبلی ام زمین تا آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود. شوریده حالی او گذشته خودم را به یادم می آورد. به او محبت داشتم. دلم برایش می سوخت ولی نسبت به او سرد و بی تفاوت بودم و می کوشیدم به این راز پی نبرد.رختخواب های ساتن را روی تخت خواب فنری که پایه و میله های برنزی داشت انداخته بودند. کنار پنجره ایستاده بودم و به ساختمان نیمتاج نگاه می کردم. قسمت اصلی این خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و تماشایم می کرد.- می دانی محبوبه، فقط موهای پریشانت که روی شانه ات ریخته نیست که دل مرا می برد. فقط صورتت نیست که این قدر زیباست. انگار مست و مخمور شده ای، صوفی من شده ای.خندیدم و گفتم:- وقتی در جمع هستی این همه شوریده نیستی. سرد و عبوس هستی. هیچ کس باور نمی کند که منصور از این حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوری یادت می آید؟ آن قدر خشک و جدی و بد اخلاق بودی که دلم می خواست بپرسم در چه فکری هستی! چرا از همه عالم و مافیها فارغی؟ چه تصوراتی تو را سرگرم کرده که از زندگی و شرکت در شادی دیگران غافل مانده ای!گفت:- راستی؟ می خواستی بدانی؟ همان موقع که از روی آتش می پریدی، که موهایت پریشان و صورتت سرخ شده بود، همان موقع که اعتنایی به من نداشتی، نگاهت می کردم و در نظرم مصداق مجسم این شعر بودی:« زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مستپیرهن چاک و غلخوان و صراحی در دست »- و می دانستم مرا در ته دلت می خواهی که شاید خودت هنوز نمی دانستی.با ناز خندیدم:- چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فکر تو نبودم.- پس چرا به من اعتنا نمی کردی؟ چرا همه را کشیدی که از روی آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر به سر من می گذاشتند ولی تو مرا ندیده می گرفتی؟ اگر به دیگرانش بود میلی سبوی من چرا بشکست لیلی؟ لبخند می زد و آرام صحبت می کرد. صدایش محکم و مردانه و در عین پختگی تسکین بخش بود.دلم می خواست او حرف بزند و من گوش کنم. او، با آن لحن آرام و ملایم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم می خواست آتش در بخاری دیواری هرگز خاموش نشود. سخنانش مهربان و ملایم بود و از معلومات عمیق و غنای فرهنگی او حکایت می کرد. روح خسته من که تشنه محبت و در جست و جوی نوازش بود، با گفتار شیرین او آرامش می یافت. نگاه عمیق و نوازشگرش مانند مرهمی زخم های دل مرا شفا می بخشید. می دانستم که می توانم به او متکی باشم. می دانستم که حمایتم خواهد کرد. مردی بود که برای همسر خویش احترام قائل می شد.برایم تار می زد – تنها برای من و برای دل خودش. روزهای زندگی، آرام و بی شتاب، مثل جویباری که در سراشیب می لغزد، می گذشت. چراغ خانه نیمتاج فقط یک ماه خاموش بود. *****روزی که نیمتاج با بچه های خودش و پسر اشرف از زیارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و آرام در کنار منصور خوابیده بودم.سر و صدای رفت و آمد و جیغ و داد بچه ها بیدارمان کرد. منصور از جا پرید و از پشت پنجره بچه ها را دید. یک روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشید و در همان حال مرتب می گفت:- لباس بپوش محبوب. خانم آمد. باید به دیدنش برویم.از تخت پایین پریدم. دور خودم می چرخیدم. در گنجه ام را باز و بسته می کردم تا لباس مناسبی پیدا کنم، سرم را شانه کنم، تا بروم دست و رویم را بشویم. ولی خانم خانم گفتن منصور دیوانه ام می کرد. این که می گفت باید به دیدار او برویم آزرده ام می ساخت. احمق که نبودم. خوب می دانستم چه وظیفه ای دارم. پس کاش منصور دست از فرمان دادن برمی داشت و این قدر دستپاچه ام نمی کرد. با این همه لبخند می زدم. حالا داشتم کفش هایم را می پوشیدم.- چشم منصور جان، الان حاضر می شوم.و در عین حال خشم در درونم می جوشید. دلم می خواست تمام این زندگی را به آتش بکشم.آرایش نکردم. نمی خواستم زیاد به خودم برسم. لازم نبود. چه احتیاجی به خودنمایی داشتم؟ وقتی که رقیب ضعف خود را پذیرفته باشد. وقتی که پیشاپیش باخته است. منصور دوباره گفت:- موهایت را جمع کن محبوب جان. نگذار این طور آشفته و پریشان باشد.نمی فهمیدم. اگر واقعا این قدر که می گوید مرا می خواهد، چرا این همه سعی دارد که دل نیمتاج را به دست آورد؟ دهان گشودم و گفتم:- چشم منصور جان.و به صورتش خندیدم. داشتم با موهایم ور می رفتم که کلفت نیمتاج پیغام آورد که خانم دارند به این جا تشریف می آورند. رفته اند آبی به دست و صورتشان بزنند. تا چند دقیقه دیگر به اینجا می رسند.تازه موهایم را بسته بودم که در باز شد و خانمی با چادر نماز سفید گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهمیدم که نیمتاج است. فقط چشم هایش بیرون بود و آن چشم ها، گر چه بسیار درشت و کشیده بود، ولی باز هم لطمات آبله بر پلکها پیدا بود.- سلام.صدایش شاد و خندان بود. سنجاقی که با عجله بر موهایم زده بودم باز شد و موهایم رها شد. شاید اگر منصور این قدر تاکید نکرده بود، سنجاق را محکم تر می زدم یا به جای یک سنجاق سه چهار تا می زدم. گفتم:- آه، من می خواستم بیایم خدمت شما.نگاهش سراپایم را برانداز کرد:- چه فرقی می کند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستید. وظیفه من بود.در کلامش ذره ای رشک و طعنه کنایه نبود. لحن کلامش خصم را خلع سلاح می کرد. منصور را فراموش کردم.- بفرمایید توی مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاری هم که روشن نیست!- نه. نه. مزاحم نمی شوم. می آبم توی اتاق نشیمن. همانجا زیر کرسی راحت تر است.- بفرمایید. قدم به چشم.قدش بلندتر از من بود. تقریبا هم قد منصور. زیر کرسی نشست. آتش کرسی سرد شده بود. بخاری دیواری را روشن کردم. نگاهش را بر پشتم، بر گیسوانم، بر سراپایم احساس می کردم. گفتم:- الان خدمت می رسم. باید ببخشید.کلفتم چای آماده کرده بود و آورد. شیرینی و سایر تنقلات را هم آورد. زیر چشمی به من و او نگاهی کرد و رفت. بخاری گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره همان ظاهر جدی و عصا قورت داده را به خود گرفته بود. یک وری روی لحاف نشستم و تعارف کردم:- خیلی خوش آمدید خانم بزرگ.و با به کار بردن این لقب نشان دادم که برتری او را قبول دارم. ساکت نگاهم کرد و گفت:- راستی که خیلی خوشگلی.و بعد بسته ای از زیر چادر بیرون کشید و به دست من داد:- از آب گذشته. سوغات مشهد است.نبات بود و یک عالم زعفران.- زحمت کشیدید. دست شما درد نکند.آن گاه یک جعبه کوچک را توی سینی مسی بالای کرسی گذاشت:- باید زودتر از این ها خدمتتان می رسیدم، برای عرض تبریک. ولی خوب، سفر بودم. این یک چشم روشنی ناقابل است. قبولش کنید.جعبه را باز کردم. یک سینه ریز طلا بود. رشوه بود، اعلام تسلیم بود. پیشکش حکمران ضعیف به سلطان فاتح. دلم به حالش سوخت. آهسته و زیر لب گفتم:- لازم نبود. واقعا لازم نبود. ناگهان خانه از هیاهوی بچه ها پر شد. پسرها، پسر خودش، پسر اشرف خدا بیامرز، هر دو تر و تمیز، هر دو یکسان. هیچ تفاوتی بین این دو بچه نگذاشته بود. به شک افتادم. برگ برنده در دست که بود؟ من یا او؟ به خواهش من کلفتش را فرستاد و خواست تا کلفتش ناهید را بیاورد. پسرها را بوسیدم. هر دو در عین شیطنت بسیار مودب بودند. آشکارا خانمی که وظیفه مادری آن ها را به عهده داشت وواقعا شایسته بود. ناهید را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم ضعف رفت. می خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در بغل من غریبی نکرد. فقط خود را به سوی تنقلات روی کرسی می کشید و هر چه می خواست به چنگ می آورد. از بس شیرین بود، از بس خواستنی بود، هر چه از هر کس می طلبد به چنگ می آورد. پسرها خسته بودند و رفتند. ناهید خوابید. لحاف کرسی را رویش کشیدم که سرما نخورد. نرم و لطیف بود. نمی دانم چه شد که هوس کردم با نیمتاج درد دل کنم. گفتم:- خوشا به حالتان.یکه خورد:- خوشا به حال من؟- بله. با این بچه های ماشالله دسته گلی که دارید.چشمانش حالت محزونی به خود گرفت و ساکت شد. سپس آهسته چادر از سر برداشت و گفت:- خوب ببین که افسوس نخوری.تکان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و گردنش و بنا گوشش جای سالم نبود. از همه بدتر موهایش بود. می شد آن ها را دانه دانه شمرد. بیچاره به آن ها حنا بسته بود. به این امید که شاید پر پشت تر شود. حالا خوب می فهمیدم که چرا منصور از من می خواست موهایم را ببندم. احساس شرم کردم. حس کردم که آدم خبیثی هستم. از موهای بلند و پر پشتم خجالت کشیدم. تحت تاثیر شخصیت قوی و مهربان او قرار گرفتم. او را اخلاقا از خود برتر یافتم. قابل احترام یافتم. ناگهان مهرش در دلم نشست. نمی شد فهمید که در روزگار سلامت زشت بوده یا زیبا! فقط لب های درشت و برجسته اش تا حدی از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و اندوهگینی زد و پرسید:- باز هم خوش به حالم؟بی اراده گفتم:- من هم آفت زده هستم. بچه دار نمی شوم.و اشک در چشمانم حلقه زد.- می دانم.ساکت شد. آن گاه در حالی که سر به زیر انداخته بود، آهسته گفت:- آمده ام خواهشی از شما بکنم، نخواهید مرا از چشم منصور بیندازید چون من سوگلی نیستم، مخصوصا حالا که شما را می بینم. من بچه دار هستم. راضی نشوید بچه هایم بی پدر شوند. در به درمان نکنید. فقط همین.در عین زشتی، در عین استیصال و درماندگی، در حالی که التماس می کرد، چنان شخصیت و وقاری داشت که شیفته اش شدم. گفتم:- من غلط می کنم. از اول هم می دانستم که شما بچه دارید. اگر هم آقا بخواهند در حق شما کوتاهی کنند، من نمی گذارم. اول مرا بیرون کند، بعد هر چه دلش خواست با شما بکند.از صمیم قلب می گفتم. ریا و تظاهر نبود. حتی در برابر او به خود اجازه نمی دادم شوهرم را منصور خطاب کنم. نمی خواستم صمیمیت بین من و او را احساس کند. نمی خواستم زجر بکشد. گفت:- مبادا یک وقت فکر کنید من از منصور خواسته ام یک شب در میان پیش من باشد ها! من همین قدر که شوهری داشته باشم که سایه بالای سرم باشد، همین قدر که خدا بچه ها را به من داده، همین قدر که دیگر دشمن شاد نیستم، دیگر توقعی از او ندارم. فقط یک احترام خشک و خالی. فقط اسمش روی من باشد. سایه اش بالای سر این بچه ها باشد.گفتم:- من راضی نمی شوم خار به پای بچه های شما برود خانم. به پای هیچ بچه ای. من خودم یک پسر داشتم.و اشک به پهنای صورتم فرو ریخت. به خود گفتم:« ای زهر مار. دوباره به زر زر افتادی؟ باز جلوی خودت را نگرفتی؟ دوباره ... » ولی این زخم کهنه درمان نمی شد. هیچ وقت درمان نمی شود. دستپاچه شد و گفت:- ببخشید ناراحتتان کردم. اول صبحی .....- شما ناراحتم نکردید. خودم این عذاب را برای خودم درست کردم. خودم این بدبختی را به جان خریدم. روزی نیست که نگویم عجب غلطی کردم.از جا برخاست. سر مرا بوسید و با لحنی صمیمی گفت:- خیلی ها دلشان می خواهد به جای تو باشند. یکیش خود من.و چادر به سر کرد و رفت. تنها کنار کرسی نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم. از بازی سرنوشت حیرت زده بودم. ما سه نفر مثلث مضحک و اندوهباری را تشکیل می دادیم. همه چیز داشتیم و هیچ نداشتیم. نیمتاج فقط بچه می خواست و این که اسم شوهر رویش باشد، سایه مردی بالای سرش باشد، بقیه اش دیگر برای او مهم نبود. منصور زن جوان و زیبا می خواست که جبران چهره آبله زده همسرش را بکند و من که وای به حالم. شوهر داشتم و نداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم بود و نبودم در زندگی آن ها بی تاثیر بود. دو زن بودیم که هریک مکمل دیگری و ناگزیر از تحمل رقیب بودیم. با وجود هم خوشبخت و از حضور یکدیگر ناشاد و در رنج بودیم. این بود تقدیری که برای من رقم خورده بود و این قسمتی بود که با قلم من برای منصور و نیمتاج ثبت شده بود. در سرمای زمستان، در گوشه دنجی که داشتیم، در خانه کوچک ته باغ، ما گرم بودیم و من، با داشتن کلفت و نوکر و باغبان کار چندانی نداشتم که انجام بدهم. اصلا کاری نداشتم. دری از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز می شد. قبل از در ایوان بود که در بهار گل های کاغذی و توری و در تابستان گلدان های پر گل یاس را جا به جا در آن می گذاشتند. داخل ساختمان پاگرد کوچکی بود که من قالیچه ای میان آن انداخته بودم. کنار در میز چوبی منبت کاری شده ای نهاده و بر بالای آن آیینه نسبتا بزرگ برنزی نصب کرده بودم. همیشه روی این میز گلدان پر گلی قرار می دادم. در سمت چپ، درست رو به روی آیینه، یک جالباسی از چوب گردو به دیوار نصب بود. بعد از میز و آیینه، دری بود که به مهمانخانه من گشوده می شد. اتاق ها مملو از فرش و مبلمان سنگین بود و با تابلو های نقاشی ای که منصور دوست داشت و خریده بود، تزیین شده بود.