انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

Bamdad Khomar | بامداد خمار


زن

 
خانه شکوه عارفانه ای داشت. با این همه، من اندوهگین بودم. مثل روح سرگردان در این ساختمان پرسه می زدم و آرزو داشتم تمام این زندگی را با پسر بچه ای کوچک عوض کنم. پسری که عرق چین رنگارنگ به سر داشته باشد و کنار حوض آب بازی کند.

منصور عاشق نقاشی بود. عاشق تار بود. عاشق کتاب بود و گه گاه اندکی می نوشید. در طرف چپ ساختمان دو اتاق تو در تو قرار داشت که با یک در از هم جدا می شدند. اتاق خواب ما پنجره ای به باغ داشت و اتاق نشیمن که در پشت آن بود و از شرق نور می گرفت، یک بخاری دیواری داشت که بعدها جای خود را به بخاری نفتی داد. من این اتاق را خیلی دوست داشتم. اتاق نسبتا بزرگی بود. کنار پنجره یک نیمکت گذاشته بودم. دو مبل سنگین در دو طرف بخاری دیواری قرار داده بودم که مقابل هر یک میز کوچکی بود که با رومیزی هایی که خودم گلدوزی کرده بودم تزیین شده بود.

با این همه، زمستان ها در مقابل بخاری دیواری یک کرسی کوچک هم می گذاشتم. کرسی تمیز و با سلیقه ای که پای همه از دیدنش سست می شد. با این که کتابخانه منصور در خانه نیمتاج قرار داشت که خود اهل مطالعه بود، کتاب هایی نیز برای مطالعه در شب هایی که نزد من بود به ساختمان من آورده بود و در قسمت بالای اتاق، رو به روی پنجره، در قفسه چیده بود. کتاب هایی که توجه هر شخص اهل خردی را به خود جلب می کرد. زمستان ها که برف شمیران همه جا را سیپید پوش می کرد و باز دانه دانه از آسمان می بارید، هنگامی که نوبت من بود – که یک شب در میان نوبت من بود – برایش چای درست می کردم. با دست خود غذایی را که دوست داشت در آشپزخانه کوچک عقب ساختمان، رو به حیاط خلوت، می پختم.

شیرینی هایی را که خودم پخته بودم و حالا به دلیل بیکاری و تنها بودن در پختن آن ها استاد شده بودم، روی کرسی میان سینی مسی می گذاشتم. لباس های زیبا می پوشیدم. عطر می زدم. موهایم را تا کمر می ریختم تا او بیاید. می آمد و می نشست. دیگر عبوس نبود. دیگر عصا قورت داده نبود. از در که وارد می شد، نرم می شد، شیدا می شد، و صدا می زد:

- محبوب جان.

و من از حسد می مردم که آیا نیمتاج را هم این طور صدا می کند؟ با همین لحن؟ به او هم جان می گوید؟ در مقابل من که او را خانم صدا می زد. ولی مرا هم در حضور او خانم خطاب می کرد. خودم از این حسادت بی جا تعجب می کردم. من که دلباخته منصور نبودم. پس چرا تمام وجود او را می خواستم؟ قلب و روح او را یک جا می خواستم؟ می خواستم منحصرا به من تعلق داشته باشد. فقط ناز مرا بکشد. خوی زنانه در من سر برداشته بود. مانند هر زنی، یا شاید شدیدتر از هر زنی انحصار طلب شده بودم.

می نشست و مرا تماشا می کرد. شام می خورد، کتاب می خواند، و باز دوباره به من خیره می شد که راه می روم. کار می کنم. ظرف ها را می چینم و جمع می کنم. می خندم یا دلگیر می شوم. می گفت:

- مبادا موهایت را کوتاه کنی محبوبه! بگذار روی شانه هایت بریزد.

و هر وقت صدایم می کرد:

- محبوب جان.

و به یاد رحیم می افتادم و انگشت ندامت به دندان می گزیدم. اگر با خودم این طور رفتار نکرده بودم، اگر آن انتخاب غلط را نکرده بودم، حالا خانم کوچیک نبودم، عقیم نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم. گر چه بچه های او نیز مانند فرزند خودم بودند، ولی میان ماه من تا ماه گردون، تفاوت از زمین تا آسمان است.

هر روز که نوبت نیمتاج بود به خود می گفتم خودت او را به دامن نیمتاج انداختی و هر روز که نوبت من بود دلم از شادی دیدار او، تصاحب او و همصحبتی او پر می شد. به خود می گفتم این احساس از عشق نیست. به خاطر میل برتری جویی بر نیمتاج است. ولی کسی در درونم فریاد می کشید، جواهر گرانبهایی را از دست داده ای. برای خودت شریک تراشیدی و حالا مجازات می شوی. من بر این مجازات گردن نهادم.

منصور پیش من می آمد و برایم تار می زد.

- منصور جان، یواش بزن. نیمتاج می شنود و ناراحت می شود.

می خواست کنارم بنشیند:

- منصور جان، پرده را ببند. نیمتاج می بیند. گناه دارد.

روزها که منصور دنبال کارش می رفت، بچه ها آزادانه و دوان دوان نزد من می آمدند. دور و برم آن قدر شیرین زبانی می کردند که هر چه تنقلات در خانه داشتم در اختیارشان می گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به این خیل بی خیال ملحق می شد. من از صدای جیغ و داد کودکانه و شیطنت و بازیگوشی آن ها لذت می بردم و با حسرت تماشایشان می کردم.

بی اراده کیسه کیسه شاهدانه می خریدم و همه بچه ها می دانستند که اگر هوس گندم شاهدانه دارند باید پیش من بیایند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب می دانستند که من شیفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست داشتند. دستور غذا با نیمتاج بود. استخدام و اخراج نوکر و کلفت با نیمتاج بود. تربیت بچه ها با نیمتاج بود.

وقتی بچه ها به سراغم می آمدند، ناهید هم تاتی کنان دنبالشان می دوید. آن قسمت از ساختمان که به نیمتاج تعلق داشت، دو طبقه و بسیار وسیع تر و مجلل تر از منزل من بود چرا که نیمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن طرف می رفتم. نیمتاج کمتر به ساختمان من می آمد. نه از روی بدجنسی که از سر گرفتاری. او در خانه فقط روسری به سر می کرد و روی خود را از هیچ کس پنهان نمی کرد. کلفت نیمتاج که خود نیمتاج را هم بزرگ کرده بود و او را بی نهایت دوست داشت به دیدن من رو ترش می کرد. در آن خانه او تنها کسی بود که دل خوشی از من نداشت. گاه به بچه ها درس می دادم. با ناهید بازی می کردم که دندان در می آورد و دلش می خواست دست مرا گاز بگیرد. بچه ها بزرگ می شدند و بزرگ ترها پیر می شدند و پیرها، مثل پدرم ......



تلفن مغناطیسی زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر و کول یکدیگر می زدند و دستشان به تلفن نمی رسید. خانم جانم بود. دلم فرو ریخت. می دانستم آقا جانم مریض هستند. اغلب به عیادتشان می رفتم. ولی در آن روز، مادرم با صدای گرفته گفت که پدرم مرا خواسته. دخترش را خواسته بود. هنگامی که با شورلت سیاهرنگ منصور به آن جا رسیدیم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم یک یک فرزندانش را می خواست و با آن ها حرف می زد. هریک به نوبه با چشم گریان از اتاق او خارج می شدند.

پدرم مرا صدا کرد و پرسید:

- محبوب نیامده؟

داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت:

- آمدی دخترم؟

کنار تختش زانو زدم:

- بله آقا جان. حالتان چه طور است؟

- خراب دختر جان. خیلی خراب.

باز چانه ام می لرزید. کی اشک مرا رها می کرد؟ نمی دانستم. گفتم:

- آقا جان ....

گفت:

- گریه نکن دخترجان. مرگ حق است.

- اوه نه. من که گریه نمی ....

منصور کنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود. دست پدرم را گرفت:

- سلام عمو جان

- پیر بشوی پسرم. محبوب را به دست تو می سپارم. خیالم راحت است که از او سرپرستی می کنی. می دانی وقتی با محبوبه ازدواج کردی، چه قدر سربلندم کردی؟

منصور لبخند محزونی زد:

- این حرف ها را نزنید عمو جان.

- نه. نه. تعارف نکن. گوش کن محبوبه، خانه ای را که سابقا برایت خریده بودم و برای طلاق گرفتن به اسم من کردی، فروختم. کاربدی کردم؟

منظره پسرم زیر ملافه سپید، کنار دیوار در نظرم مجسم شد. کاش می توانستم آن تکه از زمین و فضای خانه را قیچی کنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توی این صندوقچه می گذاشتم. گفتم:

- نه آقاجان، کار خوبی کردید.

پدرم که از طرف من وکالت تام داشت، گفت:

- در عوض در قلهک یک تکه زمین برایت خریدم. کنار باغ خودمان. البته کمی هم پول از خودم روی آن گذاشتم. چهارصد یا پانصد متر بیشتر نیست. ولی بالاخره این هم برای خودش چیزی است. خواستم بدانم راضی هستی؟

- همیشه از شما راضی بوده ام آقا جان.

- محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهایت هم گفته ام. منوچهر باید تحصیل کند. باید به هر جا که لازم باشد برود. از خرج مضایقه نکنید. البته از سهم خودش. ولی باید به بهترین مدارس برود. من تو را مسئول او می کنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شاید بخواهد برود فرنگ و مادرت از روی عاطفه مادری رضایت ندهد. ولی تو باید پشتش بایستی. هر کار صحیحی که بخواهد بکند مختار است. هر کار که باعث ترقی و پیشرفتش باشد. تو مسئول او هستی. تو جانشین من در این مورد هستی. فهمیدی؟

فهمیده بودم که باید منوچهر را به چشم پسرم نگاه کنم. به چشم پسری که دیگر وجود نداشت. ولی گریه امانم نمی داد. امانم نمی داد که نفس بکشم چه برسد به آن که صحبت کنم. منصور گفت:

- عمو جان، مرا هم قبول دارید؟ من از جانب محبوبه و خودم قول می دهم. خیالتان راحت باشد.

پدرم گفت:

- پیر بشوی پسرم. خیال من راحت است.

سکوت کرد و آن گاه وصیت کرد. آنچه از اموالش به من و منوچهر مربوط می شد. یکی یکی توضیح داد. اگر چه قبلا رسما ثبت کرده بود، آن گاه گفت:

- محبوب جان، می دانم که اغلب به سراغ عصمت خانم می روی. ولی سفارش می کنم باز هم به او سر بزنی. از کمک به او و پسرش مضایقه نکن. کسی را ندارند.

- البته که می روم آقا جان. اگر شما هم نمی گفتید من آن ها را ول نمی کردم.

خندید و دست بر سرم کشید و گفت:

- هنوز هم آتشپاره هستی. حالا بلند شو برو. می خواهم بخوابم.

اشک رهایم نمی کرد.

- بلند شو دختر. این اداها یعنی چه؟ من که هنوز جلوی رویت هستم!

از جا برخاستم. صحنه شب های شعر حافظ. شب تولد منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزی که رحیم برای طلاق به خانه ما آمد و فریادهای پدرم، همه به ترتیب از مقابل چشمم رژه می رفتند. بالاتر از همه، فحش های رحیم به یادم آمد. ناسزاهایی که مرا بدان خطاب می کرد. که به من می گفت، پدر سگ، پدر سوخته. که به این مرد شریف بی آزار ناسزا می گفت. ناگهان آرزو کردم این جا بود تا شاهرگش را می زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم بود. پرسیدم:

- آقا جان؟ ....

دوباره بغض راه گلویم را گرفت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- آقا جان .... مرا .... بخشیده اید؟

کاش لال شده بودم و نپرسیده بودم. اشک در چشمانش حلقه زد. دست مرا، دست من رو سیاه را محکم فشرد. بالا برد و پشت دستم را بوسید.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و هشتم


دوباره زندگی روی غلتک همیشگی افتاده بود. دوباره بهار و پاییز و زمستان و تابستان. من دیوانه بودم. بچه می خواستم و ممکن نبود. چرا باید همیشه در آرزوی چیزی باشم که محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات خانگی شروع کردم. هر که هر چه گفت انجام دادم. باجی های بی سواد، پیرزن ها، جادو و جنبل، هیچ کدام فایده نداشت. خودم هم از اول می دانستم. خودم بهتر از همه می دانستم که چه به روز خود آورده ام. می ترسید به سراغ پزشکان تحصیلکرده بروم. جواب آن ها را از قبل می دانستم. با همه این ها به منصور گفتم که می خواهم به طور جدی به دنبال معالجه بروم. خندید و گفت:

- چه کار خوبی می کنی محبوب جان.

ولی چندان مشتاق به نظر نمی رسید. احساس می کردم که برایش بی تفاوت است. این حرف ها را فقط به خاطر دل من می زد. او بچه داشت. کمبودی نداشت. این را خوب می دانستم و خون خونم را می خورد. نیمتاج می دانست که به دنبال معالجه هستم و نگرانی از چشمانش می بارید. از شوهر خجسته کمک خواستم. مرا به چند همکار متخصص خود معرفی کرد. می رفتم و با نگرانی در اتاق انتظار آن ها می نشستم. بوی دارو در دماغم می پیچید و امیدوارم می کرد. دلم مانند همان روزی که شادمان برای سقط جنین به جنوب شهر رفتم می تپید و می خواست از حلقومم خارج شود. پزشکان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند می زدند. خوش بین بودند. می گفتند برای خانمی به جوانی من جای امیدواری هست. ولی بعد از مدتی، وقتی معاینه می شدم، وقتی از داروهایشان استفاده می کردم و نتیجه ای نمی گرفتم، لبخند از چهره هایشان رخت برمی بست. عبوس و جدی می شدند. سری از روی تاسف تکان می دادند و من من می کردند. من به دهان آن ها خیره می شدم. انگار می خواستم پاسخ مثبت را از آن بیرون بکشم. انگار محکومی بودم که منتظر کلام آخر قاضی است. فرمان عفو یا دستور مرگ.
آن ها که حالت مرا درمی یافتند، پشت به من می کردند که چشمشان در چشمم نیفتد و به آرامی می گفتند که نباید ناامید بشوم. که خدا بزرگ است. که اگر بخواهد همه چیز ممکن خواهد شد. باز پزشکی دیگر و دوره طولانی معالجه و دوباره همان جواب.

چنان از پای در آمدم که دست از همه چیز شستم. بیمار شده بودم. حساس و دل نازک شده بودم. تند خو شده بودم. ولی فقط نسبت به منصور.

در برابر سایرین جلوی خودم را می گرفتم. حرمت نیمتاج را حفظ می کردم. خودداری می کردم و فقط شب ها کنار منصور اشک می ریختم. روزگار را به کامش تلخ می کردم و خود می ترسیدم که بیش از پیش به آغوش نیمتاج پناه ببرد. عاقبت به نزهت روی آوردم:

- نزهت، دارم از غصه می میرم.

غمگین نگاهم کرد:

- نکن محبوب، با خودت این کار را نکن.

صدایم بلند شد:

- چه کنم؟ دست خودم نیست. به نیمتاج حسادت می کنم. دلم می خواهد منصور زجر بکشد و خوش نباشد. می خواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگی کند .....

نزهت کلامم را قطع کرد و با لحنی سرزنش بار و در عین حال پند آمیز گفت:

- محبوبه، بدت نیایدها، ولی تو پرخاشجو شده ای. آشوب طلب شده ای. دنبال دردسر می گردی. مثل این که آرامش به تو نیامده. مثل مادرشوهرت شده ای. مثل مادر رحیم .... آقا جان و خانم جان ما را این طور بار نیاورده اند. این رفتار از تو بعید است. زورگو شده ای. دنبال بهانه می گردی که گناه خودت ره به گردن این و آن بیندازی. دلت می خواهد آدم های مظلوم را اذیت کنی. به نیمتاج بیچاره هم که حتما هر لحظه دیدار تو، دیدار سر و رو و بر و موی تو برایش عذاب است حسادت می کنی؟ این مصیبت تقصیر خودت است. باید آن را به گردن بگیری. خود کرده را تدبیر نیست.

راست می گفت. درست همان چیزی را می گفت که قبلا خودم صد بار به خود گفته بودم. ناله کنان پرسیدم:

- پس چه کنم نزهت؟ بگو چه کنم؟

- برو سفر. یکی دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگیت دور شو. برو مشهد. برو امام رضا ( ع ) دخیل ببند. شاید حاجتت روا شود. برو استخوان سبک کن. تا هم تو قدر منصور را بیشتر بدانی، هم او قدر تو را.

پوزخند تلخی زدم:

- فکر نمی کنم بود و نبود من برای او تفاوتی داشته باشد!

نزهت به من چشم غره رفت.



*****

منصور حیرت زده پرسید:

- دو ماه؟ .....

- آره منصور. دو ماه. باید بروم. باید آرام شوم.

با لبخندی مهربان به من نگریست:

- تو؟ آرام می شوی؟ من که باور نمی کنم. من آدمی آتشین مزاج تر از تو ندیده ام. آرامشی در کارت نیست.

و خندید و ادامه داد:

- و همین است که وجود مرا می سوزاند.

با دایه جانم راه افتادیم. تنها کسی بود که درد مرا می فهمید و در آن شریک بود. تنها کسی بود که پسر مرا دیده بود. در منزل تر و تمیز یکی از منسوبین دور مادرم اقامت کردیم. هر روز کار من رفتن به حرم بود. ساعت ها می نشستم و به ضریح خیره می شدم. انگار ارتباطی قلبی بین من و این ضریح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد درونم را بیرون می ریختم و آرام می شدم. یک ماه اول هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا می خواستم.

- فقط یک پسر. فقط یکی.

هر روز تکرار یک خواهش. مثل این که ذکر گرفته ام. هر روز صبح می گفتم:

- دایه جان، دیشب خواب کبوتر دیدم.

- خیر است مادر. بچه دار می شوی.

- دایه جان، خواب استخر آب زلالی را دیده ام.

- انشالله خیر است. درمان می شوی مادر. آب روشنایی است.

- دایه جان، خواب یک آقای نورانی را دیده ام. یک آیینه به من داد.

- به به، شفایت را از امام رضا گرفته ای.

بعد، کم کم چشمم بر واقعیات گشوده شد. حقیقت را می پذیرفتم، به تدریج و با تانی. انگار کسی با منطقی فیلسوفانه مرا آرام کرده باشد. انگار کسی با پند و اندرزی حکیمانه دلداریم داده باشد، تسکینم داده باشد.

می ترسیدم این آرامش موقتی باشد. این آبی که ناگهان بر آتش درونم پاشیده شده بود با برگشتن به تهران و با دور شدن از امام رضا ( ع ) ، به یک باره چون حبابی که بر آب است بترکد. شعله درونم باز سر برکشد و مرا بسوزاند. روزگارم را سیاه کند. از خودم اطمینان نداشتم. از احساسات تند خودم وحشت داشتم. در ماه دوم هر روز و هر شب ذکر می گفتم:

- ای اما رضا ( ع ) ، دلم را آرام کن. این که دیگر می شود! این که دیگر مشکل نیست! قلب دیوانه مرا سرد کن. یا از مرگ سردم کن یا از آتش دلم را سرد کن.

دیگر اشک نمی ریختم. التماس نمی کردم. به تسلیم و رضایی عارفانه رسیده بودم. بیچارگی خود را با استیصال پذیرفته بودم و هنگامی که باز می گشتم مشتاق دیدار منصور بودم.ه تهران و به شمیران رسیدم. همه به استقبالم آمدند. بچه ها که شادمانه انتظار سوغات داشتند و ذوق می کردند. ناهید که روز به روز خوشگل تر می شد و نیمتاج که شرمسار می خندید و می گفت جای من خیلی خالی بوده. منصور در خانه نبود. وقتی رسید که همه ما در ساختمان نیمتاج دور میز غذا جمع شده بودیم. مثل همیشه سرد و جدی وارد شد. انگار فراموش کرده بود که من در سفر بوده ام. اول به نیمناج سلام کرد. جواب سلام بچه ها را داد و آن گاه رو به من که مثل خود او جدی و متین نشسته بودم کرد و گفت:

- رسیدن شما به خیر. خوش گذشت؟

نمی دانم چرا به یاد شب چهارشنبه سوری افتادم به یاد:


اگر با دیگرانش بود میلی

سبوی من چرا بشکست لیلی؟

با همان حالت رسمی پاسخ دادم:

- به خوشی شما بد نبود.


در نور زیر چراغ سقفی دیدم که رگه های سپید کم و بیش در سرش ظاهر شده. کم کم موهای جلوی پیشانی اش کم پشت می شد. چهارشانه تر شده بود. اندکی چاق تر. بچه ها همگی سالم و با نشاط بودند. پسر اشرف مثل همیشه ناآرام بود. شیطنت می کرد. از زیر میز پای برادرش را لگد می کرد. روبان سر ناهید را می کشید و صدای آن ها را درمی آورد. همه، حتی نیمتاج، شاداب و خوش آب و رنگ و چاق و فربه تر از پیش به نظر می رسیدند. انگار غیبت من برای همه مغتنم بوده است. لبخند ملایمی بر گوشه لبم نشست. منصور نگاهی به سویم افکند که برق تعجب را در آن دیدم. فقط یک لحظه. بعد دوباره همان نگاه سرد و جدی که بیانگر فاصله و برتری رئیس خانواده بر اهل بیتش بود جای آن را گرفت. خوب می دانستم در زیر این چهره خشک و سرد آتش التهاب زبانه می کشد. آتشی که به مجرد ورود به اتاق من سر بر می دارد و این مرد سرد و بی تفاوت را نرم و هیجان زده و شیدا می کند.

وقتی شب به خیر گفتم و به ساختمان خودم رفتم، منصور آن قدر در مطالعه روزنامه غرق بود که حتی جواب مرا هم نداد. در اتاقم آرام توی مبل لم داده بودم. پیراهن کرشه راه راه آبی و صورتی که دامنی بلند داشت به تن داشتم. گیسوانم را بر شانه ریخته بودم. گردن بند اشرفی را که منصور به من داده بود به گردن داشتم. من این گردن بند را خیلی دوست داشتم. نه به خاطر آن که قیمتی بود. بلکه به این دلیل که هدیه منصور بود.

آرام از در وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست. خیره به من نگاه می کرد. انگار یک مجسمه چینی را تماشا و تحسین می کند. محو جمال من شده بود. دستم را دراز کردم. مطیع و مشتاق نزدیکم آمد و بازوانش را از هم گشود. فقط گفت:

- دیگر تا وقتی که من زنده هستم نباید بی من به سفر بروی.

خندیدم. چراغ روشن بود. بر مخده ای که به جای کرسی گذاشته بودم نشسته بود و تار می زد و اندک اندک می نوشید. گفتم:

- منصور، ناهید دختر خوشگلی می شود.

جرعه ای از نوشابه اش را نوشید و بی خیال پاسخ داد:

- آره، شکل مادرش می شود. اگر آبله نگرفته بود زن خوشگلی بود. ناهید به مادرش رفته.

گفتم:

- اوهوم.

و از حسد داغ شدم. سرش گرم شده بود. پر حرف شده بود. گفت:

- بیچاره زشت نبوده. آبله او را از بین برده. تا سر شانه غرق آبله است.

پس بقیه اندامش سالم بود. پس هیکلش شکیل و زیبا بود. حتما بود. با قد بلند و باریکی که داشت، با آن پوست سفید، وقتی که راه می رفت می خرامید. رفتارش، قدم برداشتنش، شازده وار بود و هر کس او را از پشت می دید کنجکاو می شد که چهره این هیکل زیبا را ببیند. که این طور! حرفی از تن و بدنش نمی زد. پس زیباست. پس قشنگ است. گفتم:

- ولی مثل این که چاق شده.

بی اعتنا، بی تفاوت و شاید با بی علاقگی گفت:

- آخر دوباره حامله است.

ضربه بر سرم فرود آمد. رشک و غضب در درونم سر برداشت. آن همه دعا و عبادت، آن آرامش صوفیانه، دود شد و به هوا رفت. باز خصلت زنانه در درونم جوشید. میل به تملک مشتاق اول بودن. بی میل به آن که مرد زندگی خود را با دیگری تقسیم کنم. در انتظار آن که قلبی که در سینه همسرم بود فقط به خاطر من بتپد. انتظار ساده ای که از روز اول برای من ممنوع شده بود. میوه را خورده و از بهشت رانده شده بودم. چه انتظاری داشتم؟ چرا خودم را گول می زدم؟ چرا نمی خواستم باور کنم که منصور او را نیز در کنار دارد؟ مثل زنی که برای نخستین بار مچ همسر خود را در حین ارتکاب خیانت می گیرد ولی سعی کردم خود را آرام نگه دارم. دیگر نمی خواستم سر خود کلاه بگذارم.

- چند ماهش است؟

- سه ماهش تمام شده.

درست. پس همان هنگام که من پاشنه مطب پزشکان را از پای درمی آوردم. منصور در کنار او به ریش من می خندیده. همان شب ها و روزها که من در مشهد به درگاه خداوند تضرع می کردم، نیمتاج ویار داشته و برای منصور ناز می کرده. مرا بازی می داده اند. مغزم جوشید. گفتم:

- مبارک است.

از فرط ناراحتی و حسد صدایم دو رگه شده بود. منصور نفهمید یا به روی خودش نیاورد. از جا برخاستم تا از اتاق بیرون بروم. منصور گفت:

- محبوب، بیا بنشین پهلوی من.

- سرم درد می کند منصور. می روم بخوابم.

عاشقانه نگاهم کرد و با سرزنش گفت:

- آن هم امشب که من این جا هستم؟

احساس می کرد که غضبناک هستم و خوب می دانست چرا. خودم بیش از او از این حسد در شگفت بودم. آیا این فقط خوی زنانه من بود، یا کم کم پا بند منصور می شد؟ آیا اندک اندک به او علاقه مند شده بودم؟ بله، دوباره عاشق می شدم. این بار ملایم و نرم نرمک. شراب داشت جا می افتاد. برای همین دوباره حسود شده بودم.

بی خود نبود که شب ها به امید او می نشستم و روزها به شوق او از خواب برمی خواستم. عادت نبود، محبت بود. محبتی که حتی نمی خواستم به خود نیز اقرار کنم. می ترسیدم. می ترسیدم که عاشق بشوم و نمی دانستم که شده ام. هنوز جسمم جوان بود و با روح خسته ام جدال می کردم. از جسم خود نیز وحشت داشتم زیرا که می دیدم بر من پیروز شده. قلبم دوباره گرم شده بود و مرا که آرزو داشتم ترک دنیا کنم و گوشه خلوت بگیرم، با خود به میان لذت ها و شیرینی های حیات می کشید، ولی این بار آرام و آهسته، پخته و سنجیده. آیا گوشه ای از دعاهایم مستجاب شده بود؟

به سوی در برگشتم. منصور التماس کرد:

- از من رو بر نگردان محبوبه.

گفتم:

- یک شب که هزار شب نمی شود رحیم جان.

و بلافاصله زبانم را گاز گرفتم. مثل برق زده ها خشک شد. به من خیره شد. من نیز به او.

بعد تار را بر زمین کوبید. در دل گفتم شکست. جلو آمد و شانه هایم را گرفت و گفت:

- به من نگاه کن. خوب به من نگاه کن. من منصور هستم، رحیم نیستم. آن نیستم که می خواهی. این هستم که گرفتارش شده ای. همان که از او فراری هستی.

شانه مرا رها کرد و به قدم زدن پرداخت. یک دست را به لبه در تکیه داد و با دست دیگر پیشانی خود را فشرد. طرز حرف مرا تقلید کرد:
- منصور جان چراغ را خاموش کن. تار نزن. پرده را بکش. این کار را نکن. نخند. بمیر. نیمتاج می شنود .... این ها بهانه است محبوبه. همه این ها بهانه است. مرا نمی خواهی، می دانم. ولی چه کنم که نصف آن قدری که من تو را می خواهم تو هم به من میل پیدا کنی؟ این را دیگر نمی دانم. دلم می خواهد هر چه دارم بدهم تا تو عاشقم بشوی. از همان اول که مرا رد کردی حسرت رحیم جان تو را خوردم تا امروز. من، به قول خودت با این دنگ و فنگ، حسرت داشتم که جای او باشم. بگو محبوبه، بگو چه کنم که مرا بخواهی؟ حسادت دارد مثل خوره مرا می خورد.

خشمگین بود. صدایش می لرزید. ولی نعره نمی زد. فحش نمی داد. کتک نمی زد. دعوا و مرافعه اش هم متین بود. ولی من هم چندان آرام نبودم. خشمناک بودم. از کوره در رفته بودم و هنوز در اثر زندگی در خانه رحیم وحشی بودم. زمان لازم بود تا آرام شوم. گفتم:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
اشتباه کردم منصور. این اسم از دهانم پرید. هفت سال با او زندگی کردم. نه به خوشی. ولی هر روز صدایش می کردم، به حکم اجبار. عادت کرده بودم. حالا هم نه از سر علاقه، بلکه از روی عادت از دهانم پرید. تو حسود هستی؟ پس من چه بگویم؟ من آدم نیستم؟ من دل ندارم؟ مگر من از آهن هستم؟ تو ملاحظه مرا می کنی؟

زنت حامله است. من در بدر مطب پزشکان بودم و تو آن طرف سرگرم او بودی. من می بینم و دم برنمی آورم. نه این که گله مند باشم. نه اینکه او زن بدی باشد. فقط از بدبختی من است

دست خودم نیست. زجر می کشم. تا کی بسوزم و بسازم؟ نمی توانم تو را در کنار او، در اتاق او ببینم.

ببین من چه هستم منصور؟ یک خاشاک در باد. من چه دارم؟ بچه های تو را دوست دارم. منوچهر را دوست دارم.

ولی از خودم هیچ ندارم. هیچ کس وابسته به من نیست. بود و نبود من تفاوتی ندارد. هر روز از خود می پرسم، محبوبه این جا چه می کنی؟


میان این خانواده، مثل استخوان لای زخم چه می کنی؟ به خود می گویم مایه سرگرمی هستی. الحق که خوب اسمی رویت گذاشته اند. همان محبوبه شب هستی. ولی باز صدای پای تو را می شنوم و دلم می لرزد. باز منتظرت هستم. و از دیدن تاری که شب ها می نوازی، از دیدن کتاب هایت، کلاهت، عصایت، پیراهنت که روی تخت افتاده به یادت می افتم و دلم آرام می گیرد.

سعی می کنم خود را با آن نیمه وجودت که به من تعلق دارد راضی و خرسند نگاه دارم. روزگاری رحیم را دیوانه وار دوست داشتم، ولی حالا از او، از خودم و از این دنیا بیزارم. به خاطر این کج سلیقگی که به خرج دادم هرگز خود را نمی بخشم. ولی نمی دانم، شاید اسم رحیم برای من مظهر عشق باشد. معنای محبت بدهد. شاید وقتی به تو می گویم رحیم جان یعنی تو را دوست دارم، یعنی جز تو هیچ کس و هیچ چیز ندارم. من مثل نیمتاج نیستم.

این من هستم که فقط تو را دارم. به تو وابسته ام و از صمیم قلب تو را می خواهم. دروغ نمی گویم، دیگر آن احساس داغ گذشته در من زنده نمی شود. کاش می شد. ولی نمی شود. با این همه، اگر به ذوق تو از خواب بیدار شدن و اگر شب ها تو را به خواب دیدن عشق نیست، پس چیست؟ پس عشق یعنی چه؟

پرا بی انصافی می کنی؟ اگر از حسد سوختن و به روی خود نیاوردن، اگر زجر کشیدن برای آن که تو راحت باشی، تو خوش باشی، عشق نیست پس چیست؟ اگر هنگامی که با غضب یبر سرم فریاد می کشی و در همان لحظه من آرزو می کنم که در کنارت باشم عشق نیست پس چیست؟ به من فرصت بده. درد مرا بفهم. کاش می توانستم آن طور که یک سال رحیم را دوست داشتم تو را دوست داشته باشم. آن طور کور و کر، آن طور چشم و گوش بسته، آن طور ... آن طور وحشی و افسار گسیخته. ولی آن که عشق نبود، هوس بود. منصور، هوس، که مثل برق زد و سوخت.ُُُُُُُُُُُُُُُُُُ

منصور مات و متحیر به من نگاه می کرد و من گیج و بهت زده به او. آن گاه تازه دریافتم که چه گفته ام. چه کرده ام. تازه فلسفه شش هفت سال زجر کشیدن برایم روشن شد و آرام، مثل کسی که در خواب حرف می زند، گفتم:

- آره منصور، تازه می فهمم. راستی که هوس بود.

منصور رفت و آهسته روی مبل نشست. آرام شده بود. سر را به کف دست و آرنج ها را به زانو تکیه داده بود. پیراهن و شلوار و جلیقه به تن داشت. شریف بود. با شخصیت بود. دوستش داشتم. خیلی زیاد. آرام و افسرده گفت:

- ولی من تو را آن طور دوست دارم. همان طور دیوانه وار. خدا لعنتت کند محبوبه. ببین با خودت و با من چه کرده ای؟ خیال می کنی من بی تو خوشم؟ با تو خوشم؟ از این وضع، از این زندگی راضی هستم؟ .....

با دست راست اشاره ای به ساختمان کرد و ادامه داد:

- روزی صد بار می گویم ای کاش محبوبه حامله می شد. ای کاش این بچه ها مال او بودند. شب ها چشمانم را می بندم تو را در وجود نیمتاج جست و جو می کنم. خیال می کنی آسان است؟

من، آدمی که ادعای روشنفکری دارد دو تا زن داشته باشم؟ با یکی از مهمان پذیرایی کنم و با دیگری به کوچه و خیابان بروم؟ به مهمانی بروم. به کافه بروم.

از زن های جورواجور بچه های جورواجور داشته باشم؟ همه این ها را تو به سر من آوردی. تو مرا هم بیچاره کردی محبوبه. ولی نمی دانم با این همه بلایی که به سرم آورده ای، با این اخلاق تند و تیزت چرا باز این قدر تو را می خواهم. انگار مهره مار داری. می بینم که خوب با نیمتاج می سازی. خانمی می کنی. دلم می خواست نیمتاج ناسازگار از آب درمی آمد. طلاقش می دادم و خلاص می شدم.

ولی چه کنم که مظلوم است. بی آزار است. از روی عشق و علاقه با او زندگی نمی کنم، دلم به حالش می سوزد. او هم از من انتظار محبت ندارد. من خودم هم عذاب می کشم. تحمل زنی که با ترحم با نزدش می روم نه با تمایل، کم زجرآور نیست. پس تو دیگر عذابم نده. بیچاره ترم نکن.

ساکت شد و از جا برخاست. شروع به قدم زدن کرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. پایش به تار خورد و صدا کرد. حتی خم نشد تار را بردارد. غرق فکر بود. مثل این که نمی دانست از کجا باید شروع کند. سرانجام رو به من کرد و ادامه داد:

- یادت می آید چه قدر بی رحمانه به من گفتی که مرا نمی خواهی؟ که یک شاگرد نجار را به من ترجیح داده ای؟ می دانی چه به روزم آوردی؟ نه. تو فقط به فکر خودت بودی. فقط تو مهم بودی و خواسته هایت.

دلم می خواست اختیارت را داشتم و نمی دانستم چرا این را می خواهم؟ برای این که زیر پا خردت کنم یا در آغوشت بکشم؟

می دانی که آن روز سوار بر اسب شدم و تا عصر تاختم؟ و وقتی صورتم از اشک تر شد خودم هم تعجب کردم؟

می دانی دلم نمی خواست به خانه برگردم؟ با شاه عبدالعظیم رفتم و دو روز آن جا ماندم. می خواستم جایی باشم که غریب باشم. که کسی از من سوال و جواب نکند. که دردم، درد غرور جریحه دار شده ام، درد عشق بی رحم تو آرام آرام فروکش کند. می دانی که دو ماه پاییز آن سال را در باغ شمیران سپری کردم؟ روزها با تظاهر به بی خیالی سراغ مادرم می رفتم تا از کنجکاوی ها و سوال و جواب هایش آسوده باشم.

که نگاه غم گرفته و حیرت زده پدرم را نبینم. و شب ها به شمیران باز می گشتم. این همه راه می آمدم و می نشستم و تار می زدم. پدر نیمتاج که چراغ خانه ما را روشن دیده بود از باغ مجاور به سراغم می آمد. می نشستیم و گفت و گو می کردیم. یا من به خانه آن ها می رفتم. مرد فاضلی بود. از من نپرسید چه ناراحتی دارم. چه دردی در سینه دارم. ولی سخنان عارفانه می گفت. فلسفه می بافت. می گفت:

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دیگر روزگار چون شکر آید

من می خندیدم و می گفتم:

- آری شود ولی به خون جگر شود.

- کم کم از مصاحبتش آرامش می گرفتم و دوباره بر خود مسلط می شدم.

سپس برایم از بدبختی های چاره ناپذیر صحبت می کرد. می خواست درد مرا آرام کند. می خواست به زبان بی زبانی به من بگوید درد تو که درد نیست. درد یعنی این. اندوه یعنی این. یعنی دختری که مثل پنجه آفتاب باشد و در دوازده سالگی آبله بگیرد. که پدر و مادر روزی صد بار مرگ خود و مرگ او را از خدا بخواهند. درد یعنی این.

بقیه اش ناشکری است. نیمتاج از من رو نمی گرفت. اصلا به فکرش هم نمی رسید که من از او بخواهم که همسرم بشود. می آمد و می رفت و با ترحم به من نگاه می کرد. دلش به حال من و دردی که نمی دانست از چیست می سوخت.


ناگهان، خودم هم نمی دانم که چه طور شد که نیمتاج را از پدرش خواستگاری کردم. شاید در دل گفتم من که بدبخت شده ام، بگذار یک نفر دیگر را خوشبخت کنم. شاید می خواستم از تو انتقام بگیرم. از خودم انتقام بگیرم. با زمین و زمان لج کرده بودم. چشمانم را بستم و تصمیم گرفتم. نه مخالفت های پدرم و نه ناله و نفرین های مادرم، هیچ کدام اثری نداشت. آخر خون تو در رگ های من هم بود ولی وضع من از وضع تو بدتر بود. نمی دانی شب ها که کنار نیمتاج بودم از حسد این که تو در خانه آن مردک نجار خوابیده ای چند بار تا صبح از خواب می پریدم و زجر می کشیدم! خدا لعنتت کند محبوبه. چرا باعث می شوی این چیزها را برایت بگویم؟ می خواهی خردم کنی؟

روی مبل افتاد و به زمین خیره شد. کنارش زانو زدم تا به چشمانش نگاه کنم. سر بلند نکرد. پرسیدم:

- با من قهری منصور؟

جوابم را نداد. بغضم ترکید و گفتم:

- با تو درد دل کردم تا سبک شوم. بگذار درددل کنم منصور جان، بگذار گاهی درددل کنم. وگرنه دق می کنم.

هق هق می کردم و پرسیدم:

- به من نگاه نمی کنی؟

- نه. نمی خواهم اشک هایت را ببینم.

در حالی که اشک از چشمانم فرو می ریخت، لبخند زدم و گفتم:

- حالا چه طور؟ حالا که می خندم.

به رویم خندید:

- نگفتم مهره مار داری؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و نهم


خواب دیدم که می دویدم. کوچه خانه مان را تا زیر گذر دویدم. چادر به سر داشتم و نداشتم. اشک به چشم داشتم و نداشتم. کسی نگاهم می کرد و هیچ کس نبود. نفس زنان به دکان رحیم رسیدم. هوا تاریک و روشن بود. نسیم ملایمی می وزید. مثل این که بهار بود. بوی گل می آمد. بوی محبوبه شب.

رحیم در سایه ایستاده بود. پشت به من داشت. به خودم گفتم خدا را شکر. دیدی همه این ها را در خواب دیده بودم! من که هنوز با رحیم ازدواج نکرده ام. تازه می خواهیم عروسی کنیم. آنچه اتفاق افتاده همه کابوس بوده. کابوسی هولناک. رحیم این جا ایستاده. معصوم و بی گناه. بی خبر از همه چیز. بی خبر از همه جا. آهسته، به آهستگی یک آه، التماس کنان صدا زدم:

- رحیم ....

و صدایم مانند نفسی که از سینه برآید، یک نفس عمیق، کشیده شد. آرام برگشت و به سویم آمد. رحیم نبود. منصور بود. جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد و با اشتیاق گفت:
- آمدی کوکب؟ بیا.

از خواب پریدم و واقعیت را دیدم. همه چیز را همان طور که بود دیدم. همان طور که بود پذیرفتم. منصور را قبول کردم. وضع خود را قبول کردم. حاملگی نیمتاج خانم را پذیرفتم. واقعیت این بود که من کوکب بودم. که کم کم دالبسته و وابسته منصور شده بودم. که این سرنوشتی بود که بر پیشانی ام رقم خورده بود. که بهتر و بیشتر از این زندگی برایم میسر نمی شد.

کلفت نیمتاج آمد و با این که می دانست می دانم، او نیز به نوبه خود با موذیگری مژده حاملگی نیمتاج را به من داد. به او پول دادم. مژدگانی دادم. مژدگانی آن که سعادت رقیبم را به اطلاعم رسانده بود. برای نیمتاج آش رشته پختم. کاچی پختم. ویارانه پختم. منتظر نشستم تا نیمتاج یک پسر زایید. ناهید نور چشم منصور شد.



*****

خانه پدری را فروختیم و دو سه سال بعد منوچهر به اروپا سفر کرد. برای مادرم خانه ای در یکی از خیابان های شمالی تر شهر خریدیم که با دایه که پیر شده بود به آن جا نقل مکان کرد. بعد از منوچهر پسر منصور به خارج سفر کرد. به انگلستان رفت. پسر اشرف خانم ذات مادرش را داشت. یاغی بود. درس درست و حسابی نخواند. تمام دار و ندار خود و مادرش را به باد داد. همیشه مایه عذاب بود و هست. منصور از دست او زجر می کشید و او عین خیالش نبود. می دید که پدرش نگران آینده اوست و ترتیب اثر نمی داد. بعد وضع قلب نیمتاج خراب شد. حالش روز به روز وخیم تر می شد. هر چه او بدحال تر می شد بچه ها بیشتر به دور من جمع می شدند. جوجه هایی بودند که می خواستند به زیر پر و بال من پناه بیاورند. نیمتاج خانم مرا خواست و بچه هایش را به دست من سپرد و گفت:

- ناهید را محبوبه خانم، ناهید را دریاب. آن سه تا پسر هستند، مرد هستند. گلیم خودشان را از آب می کشند. ناهید جوان است. چند سال دیگر وقت ازدواجش می رسد. بی مادر ....

گفتم:

- نیمتاج خانم، این حرف ها چیست که می زنی؟ شما که چیزیتان نیست!

- نه. تعارف که ندارد. به حرف هایم گوش کن. دستم از قبر بیرون است. به خاطر ناهید ... وقت ازدواج در حقش مادری کن.

گفتم:

- راستش را بگویم. دلم می خواهد ناهید زن منوچهر بشود. نمی دانم شما رضا هستید یا نه؟

منوچهر در اروپا، خوب درس می خواند. جوان بود. از عکس هایش چنین برمی آمد که زیباست. دستش به دهانش می رسید. می دانستم که نیمتاج به این ازدواج بی میل نیست، گرچه ناهید هم دست کمی از منوچهر نداشت. خوشگل، خوش لباس، درس خوانده و فرانسه را بسیار روان صحبت می کرد. نقاش خوبی بود. اهل ورزش بود. منصور تمام آرزوهایش را در او خلاصه کرده بود. علاوه بر این ها و مهم تر از همه این ها، دختر باشعور و فهمیده و مهربانی بود. سنجیده صحبت می کرد. سنجیده رفتار می کرد. محبت مخصوصی به من داشت بدون آن که مادرش را بیازارد.

نیمتاج ساکت بود و فکر می کرد. پرسیدم:

- شما راضی هستید خانم؟

- اگر خودش بخواهد. اگر خودش بخواهد.

سپس دستم را به التماس گرفت و گفت:

- به زور نه محبوبه جان. به زور نه. راهنماییش بکن ولی به هیچ کار مجبورش نکن. این را از تو می خواهم چون می دانم هر چه تو بخواهی منصور هم همان را می خواهد. نظر او نظر توست. می ترسم یک وقت خدای ناکرده به خاطر دل تو به زور به او بگوید که باید زن منوچهر بشود. آخر منصور تو را خیلی دوست دارد. نمی خواهد ناراحت بشوی.

خندیدم و گفتم:

- اولا ناهید از آن دخترها نیست که زیر بار زور برود. دیگر زمان این حرف ها گذشته است. ثانیا منصور نه شما را دوست دارد نه مرا. تا آن جا که من می دانم، منصور در تمام دنیا فقط یک زن را دوست دارد. یک زن را می پرستد. آن هم ناهید است. شما خیالتان راحت باشد.

لبخند زد و آرام شد. باز هم من وصی شدم.

ن بودم و منصور. من بودم و بچه ها و آن خانه بزرگ. هنوز حسرت بچه داشتم. ولی حالا منصور را داشتم. تمام و کمال. دیگر لازم نبود او را با کس دیگری تقسیم کنم. بچه ها پس از مرگ مادرشان دامن مرا رها نمی کردند. انگار می ترسیدند که مرا هم از دست بدهند. ناهید که از مدرسه می آمد، ناهید که از مهمانی می آمد، خواستگار که می آمد، می دوید دنبالم و مرا پیدا می کرد. برایم حرف می زد. از این اتاق به آن اتاق هر جا که می رفتم دنبالم می آمد. بعد که خسته می شد داد می کشید:

- اه، بس است دیگر. بنشینید. می خواهم چهار کلمه جدی حرف بزنم. خسته شدم بسکه دنبالتان دویدم.

می گفتم:

- پس تا به حال شوخی می کردی؟
و خنده کنان هر کار که داشتم می گذاشتم و می نشستم. هرگز عیب ناحق روی خواستگارهایش نگذاشتم. نظرم را می گفتم. خوبشان را می گفتم، بدشان را هم می گفتم. بعد می گفتم:

- حالا برو با پدرت بنشین و تصمیم بگیر.

او نمی دانست در دل من چه آشوبی برپاست و وقتی جواب رد می دهد چه قدر آرام می شوم.

منوچهر از سفر برگشت و ما همگی به دیدنش رفتیم. شب همه فامیل منزل مادرم مهمان بودیم. ناهید نزدیک بیست سال داشت. دوپیس کرم رنگی به تن داشت. آرایش ملایمی کرده و موها را روی شانه ریخته بود. وقتی به او نگاه می کردم، از آبله ممنون می شدم که صورت مادرش را از بین برده بود. خوب می فهمیدم که اگر نیمتاج آبله نگرفته بود، من اصلا شانسی نداشتم. به صورت ناهید نگاه می کردم و حظ می کردم. زن منوچهر باید چنین دختری باشد. منوچهر مرا به کناری کشید:

- این کیه آبجی؟

- ناهید است دیگر.

- د؟! همان دختر لوس زردنبو؟

- مزخرف نگو. لوس بود ولی هیچ وقت زردنبو نبود. خواستگارهایش پاشنه در را از جا کنده اند.

- پس تا رندان او را نبرده اند خواستگاریش کن دیگر.

روزی که مهربران بود من شدم مادر عروس. مهر باید فلان قدر باشد. عروسی باید چنین و چنان باشد. باید سهم قلهک منوچهر پشت قباله اش باشد.

نزهت نیمه شوخی و نیمه جدی گفت:

- وا؟!! آبجی شما طرف عروس هستید یا داماد؟

و زورکی خندید. ناهید آهسته در گوشم گفت:

- من معتقد نیستم که مهر خوشبختی می آورد.

من هم معتقد نبودم ولی مسئول بودم. رو به نزهت کردم و گفتم:

- من طرف هر دو هستم آبجی. اگر ناهید دختر خودم بود او را دو دستی مفت و مجانی به جوانی مثل منوچهر می دادم. دختری مثل ناهید محترم تر از آن است که بر سر مهریه اش چانه بزنند. ولی من الان وظیفه اخلاقی دارم. مسئولیت روی دوش من است. هرکار می کنم باز به خود می گویم شاید اگر مادرش بود بهتر می کرد. شاید مادرش هنوز راضی نباشد. شاید دارم کوتاهی می کنم. حالا اگر شما هم نخواهید منوچهر ملک خودش را پشت قباله بیندازد من زمین قلهک خودم را به نامش می کنم.

همه ساکت شدند. منصور به روی من لبخند می زد. ناهید کنارم نشسته بود و خدا می داند چه قدر آرزو داشتم که او دختر من و منصور بود. خدا می داند که چه قدر به گذشته تاسف می خوردم.

ناهید ازدواج کرد و رفت. من ماندم و منصور و پسر کوچکش. منصور کنارم بود. تکیه گاهم بود. به من می گفت:

- محبوبه به سراغ حسن خان رفته ای؟ هادی کجاست؟ چه کار می کند؟

هادی خان مدیر کل شده بود.

ندگی گرم ما هفت سال دیگر دوام داشت. من صاحب یک خانواده کوچک و گرم بودم. خوشبخت و راضی بودم. کم کم گذشته را از یاد می بردم. ولی طبیعت نگذاشت آب خوش از گلویم پایین برود. همه چیز با یک آخ شروع شد. منصور از خواب پرید و پهلویش را گرفت:

- آخ!

سراسیمه پرسیدم:

- چه شده؟

- چیزی نیست. مثل اینکه سرما خورده ام.

ولی سرما نخورده بود. سرطان بود. تازه شروع به نشان دادن خود کرده بود.

من سراسیمه و پریشان نمی دانستم چه کنم. تازه قدر وجودش را می دانستم. ارزش حیاتش را در زندگیم درک می کردم. هرچه ضعیف تر و لاغرتر می شد، بیشتر او را می خواستم. بر در تمام مطب ها و بیمارستان ها خیمه زدم. اثری نداشت. خواستم او را برای معالجه به خارج بفرستم، گفتند بی فایده است. دیر شده بود. می دیدمش که زار و نزار در بستر افتاده. پوستی شده بر استخوان. رنگش زرد شده و باز می خواستمش. به یاد زندگی گذشته ام می افتادم که در مجاورت او دلچسب بود. به یاد نگاه دزدانه اش در سیزدهبدر می افتادم و می خواستم فریاد بزنم. زندگی آرام و شیرینم مثل آب از لای انگشتانم می لغزید و به هدر می رفت. می کوشیدم تا نگهش دارم، قدرت نداشتم. نمی خواستم او را از دست بدهم. این دیگر انصاف نبود. شب و روز خود را نمی فهمیدم و دیوانه شده بودم. به هر دری می زدم. این عشق بود؟ اگر نبود پس چه بود؟ می گفت:

- محبوبه، از پیشم نرو. بنشین کنارم و برایم صحبت کن. موهایت را پریشان کن که یک عمر پریشانم کرده بودند. لباس تازه بپوش که چشمم از دیدنت روشن شود. بگذار دل سیر تماشایت کنم که وقتی می روم عکس تو در چشم هایم باشد.

من التماس می کردم:

- منصور، این چه حرفی است؟ تو هیچ جا نمی روی.

- دلم می خواهد ولی نمی شود، چاره چیست! دست خودم که نیست! خودم هم باور نمی کنم. نمی خواهم قبول کنم.

شوهر خجسته مرتب به عیادتش می آمد. می نشست و از هر دری سخن می گفت. منصور هنوز خوش مشرب بود. تا وقتی درد نداشت همان منصور مهمان نواز و ادیب و خوش صحبت بود. خوب یادم است که شبی منصور با لحنی نیم شوخی و نیم جدی گفت:

- آقای دکتر، حلالمان کنید. خیلی به شما زحمت دادیم.

و خنده کنان با بی حالی افزود:

- از ما راضی باشید تا آتش جهنم بر ما گلستان شود.

دکتر هم با تاثر خندید و گفت:

- شما که بهشتی هستید آقا، بهشت با تمام حوری هایش دربست مال شماست. یکی باید به فکر ما باشد.

منصور مرا نشان داد و گفت:

- والله نمی دانم چه اصراری که از این بهشت بیرونم بکشند:

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبم دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

تب داشت. حالش خوش نیست. درد می کشید. خیس عرق می شد. دستش در دستم بود و با جملات فیلسوفانه مرا تسلی می داد. گفتم:

- منصور، خدا می داند چه قدر پشیمانم. کاش آن روز توی باغ به زور کتک مرا می بردی و عقدم می کردی.

به زحمت لبخندی زد و پاسخ داد:

- آدم باید خیلی بی ذوق باشد که تو را کتک بزند.

دلم غرق خون بود. منصور مکثی کرد و گفت:

- نگران پسرم هستم محبوبه. من که نباشم چه بر سر ته تغاری من می آید؟

دلم فشرده شد ولی گفتم:

- پس من چه کاره ام؟ مرا به حساب نمی آوری؟ مگر من به جای مادرش نیستم؟ مگر تا به حال زحمتش را نکشیده ام؟ بزرگش نکرده ام؟ مگر کوتاهی کرده ام؟ فکر نکنی فقط به خاطر تو بودها! خودم هم دوستش دارم. وقتی کنارم می نشیند، انگار پسر خودم است. یک ساعت که دیر کند دیوانه می شوم.

- می دانم محبوبه. ولی تو هنوز جوان هستی. باید ازدواج کنی. من هم مخالف نیستم. گرچه حسادت می کنم .....

حرفش را قطع کردم. از جا برخاستم و قرآن را از سر طاقچه آوردم. کنارش نشستم و پرسیدم:

- قرآن را قبول داری منصور؟

- چه طور مگر؟

- به همین قرآن قسم که من بعد از تو هرگز ازدواج نمی کنم. خیالت راحت باشد و به همین قرآن قسم که در حق پسرت مادری می کنم. هم به خاطر تو و هم برای دل خودم. خدا را شکر کن که من بچه دار نشدم. راضی باش که پسرت مال من باشد. خدا او را به جای پسر خودم به من داده.

آهی از سر حسرت کشید و چشمانش را بست. ضعیف شده بود. گفت:

- خدا می داند که چه قدر آرزو داشتم این پسر در اصل از تو بود. همه شان از تو بودند.

گفتم:

- جزای من همین است. ولی من هم در عوض بچه های تو را دزدیدم.

و خندیدم. خندید:

- خدا لعنتت کند محبوبه.

- کرده دیگر، دیگر چه طور لعنت بکند؟

خم شدم. پیشانی و لبان تبدارش را بوسیدم.

گفتند برای سلامتیش نذر کن. چیزی را که پیشت از همه عزیزتر است بفروش و پولش را با دست خودت به سه نفر بیمار تنگدست بده. رفتم گردنبند اشرفی را که خودش به من داده بود آوردم که بفروشم. همه گفتند حیف است. این را نفروش. ببر و قیمت کن و معادلش پول بده. گفتم حیف تر از خودش که نیست. فروختم و پولش را صدقه سر او کردم. فایده نداشت. به هر دری زدم، نتیجه نداد. دستش در دست من بود. نگاهش به نگاهم بود. مرا صدا می کرد که مرد. تنها شدم. ناگهان پناهم از دستم رفت. تازه معنای بی کسی را فهمیدم و می کوشیدم تا نگذارم پسر نوجوان او نیز چنین احساسی داشته باشد. صمیمانه برای آخرین فرزند مردی که زندگی مرا دوباره ساخته بود مادری کردم. قلبم از مرگ او آتش گرفته بود. خام بدم، پخته شدم، سوختم. منصور همه کسم بود. کسی بود که به امید او روز را شروع می کردم و شب می خوابیدم. به امید او نفس می کشیدم و زندگی می کردم. علاقه ای که نسبت به او پیدا کرده بودم آرام آرام در دلم ریشه دوانیده بود و حالا بیرون کشیدن و دور افکندن این ریشه با مرگم برابر بود.

اگر چه منوچهر و ناهید هرگز اجازه ندادند که تنها بمانم و تنها زندگی کنم، ولی همیشه جای او در قلبم خالی است. هنوز تارش در گوشه اتاق من به دیوار آویخته و شب ها به آن نگاه می کنم. وقتی به یاد گذشته می افتم، به آن نگاه می کنم. انگار پشت آن نشسته و آرام آرام زخمه بر تار می زند. لبخند می زند و می گوید خدا لعنتت کند محبوبه. نگاهش مهربان و تسکین بخش است. یاد خاطراتش به من آرامش می دهد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت چهــــــــــــلم و آخـــــــــر


عمه ساکت شد. شب از راه رسیده بود. چراغ های حیاط در سرمای زمستان نور مه گرفته ای از خود پخش می کردند. هیچ یک به فکر روشن کردن چراغ نبودند. هیچ کدام طالب نور شدید نبودند. عمه جان اشک هایش را پاک کرد. سودابه هم اشک های خود را پاک کرد و خم شد و پشت دست عمه جان را بوسید. این دست پیر و پر چروکی را که انگشتری عقیق ظریفی آن را زینت می داد. این دست کوچکی که زمانی بوسیدن آن آرزوی جوانان بود.



· عمه جان گفت:

روزگاری فکر می کردم که هنوز یک دعای پدرم مستجاب نشده. این که دعا کرد عبرت دیگران بشوم. امشب فهمیدم که اشتباه کرده ام. من عبرت دیگران شدم سودابه، عبرت تو شدم که عزیز دلم هستی. شبیه خودم هستی. انگار اصلا خود من هستی. دلم می خواهد خیلی مواظب باشی سودابه جان. دلم می خواهد بدانی که شب سراب نیر زد به بامداد خمار.




· عمه جان ساکت شد به فکر فرو رفت. ناگهان به یاد درد پای خود افتاد و نالید:


مردم از این درد.



· سپس سر به سوی آسمان برداشت:



خداوندا، بس است دیگر. نخواه که صد سال بشود. خدایا بیامرز و ببر.



در صندوقچه را قفل کرد. کلید را به گردنش آویخت.



در کوچه باز شد و اتومبیل منوچهر وارد شد. با پسر و دختر جوانش از اسکی برمی گشتند. عمه جان لاز جا برخاست تا پیش از آن که بچه ها شادمانه به اتاق بدوند و از دیدن اشک های او پکر شوند، پیش از این که منوچهر که ته مانده سپید موهایش به صورت شریف و مهربان او شخصیت بیشتری می بخشید وارد شود و از دیدن اندوه خواهرش که به او به چشم مادر می نگریست افسرده گردد، عصا زنان به اتاقش برود.

· سودابه گفت:



ولی مورد من فرق می کند، عمه جان. نه من دختر پانزده ساله هستم، نه او ....



· بقیه حرف خود را خورد. عمه جان همان طور که ایستاده بود، به رویش لبخندی مهربان زد و حرف او را تکمیل کرد:



بله، نه تو دختر پانزده ساله هستی و نه او یک شاگرد نجار. دنیای شما دو نفر نیز به نوعی با هم تفاوت دارد. اگر این طور باشد، اگر دو نفر با هم عدم تجانس داشته باشند، حال به هر نوع و به هر صورت، این می تواند زندگی آن را خراب کند، بدبختی که یک نوع نیست سودابه! انواع و اقسام مختلف دارد.



عمه جان به راه افتاد. سودابه سخت در فکر فرو رفته بود. می کوشید تصمیم بگیرد ولی دیگر کار ساده ای نبود. شراب شبانه را می طلبید و از خماری بامداد بیمناک بود. شاید این طبیعت بود که می رفت تا دوباره پیروز شود. آیا تاریخ بار دیگر تکرار می شد؟



عمه جان می رفت و سودابه با حیرت و تحسین از پشت آن هیکل مچاله شده را تماشا می کرد. به زحمت می توانست او را جوان، رعنا، با لباس هایی فاخر و موهای پرپشت پریشان. با دلی شیدا و رفتاری مالیخولیایی در نظر مجسم کند. با این همه حالا به شباهت با او افتخار می کرد. احساس می کرد این زن پیر و شکسته دل از غم ایام را ستایش می کند و عمیقا دوست دارد. گنجینه ای از تجربه ها بود که می رفت و سودابه نمی دانست که عمه جان زمستان آینده را نخواهد دید.




پایـــــــــــــــــان
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
و اما بعد از کتاب بامداد خمار کتابی با عنوان شب سراب آمد که قصه زندگی از شخصیت رحیم بازگو می شد!!!


نگاه سوم مروری بر «بامداد خمار» و «شب سراب»




مدتی بود که جامعه نشر کتاب و کتابخوانی درگیر ماجرای دو کتاب «بامداد خمار» و «شب سراب» بود. از آن جایی که کتاب دوم بر اساس همان شخصیتها و رویدادهای کتاب اول نوشته شده بود، بحث سرقت ادبی پیش آمد و این در حالی بود که نویسنده دوم ادعا

داشت هرگز چنین قصدی نداشته است.

به هر حال، این دو کتاب با دو نگاه متفاوت منتشر شد و ما نیز در نگاهی سوم و به دور از واکنشهای مثبت و منفی محافل مطبوعاتی و انتشاراتی و اینکه چاپ کتاب دوم احتیاج به اجازه نشر، از مؤلف و ناشر کتاب اول داشته است یا نه، قصد داریم این دو کتاب را بهانه ای قرار داده و به بررسی نگاه متفاوت قهرمانان اصلی این کتابها بپردازیم.

«بامداد خمار» در سال 73 با قلم «فتانه حاج سیدجوادی» که 54 سال، سن دارد نگاشته شد. خود وی در مصاحبه ای اذعان کرد آنچه را که به قلم آمده، اگر نمی نوشت، فراموش می کرد. او که ساکن اصفهان است، به تهران آمد و کتابش را توسط یکی از ناشرین تهرانی به چاپ رساند و در حال حاضر این کتاب چاپ شانزدهم خود را هم پشت سر گذاشته است.

اما از سویی دیگر، خانم نویسنده ای که در آستانه 60 سالگی می باشد و لیسانس ادبیات فارسی را داراست با نام مستعار «ناهید.ا. پژواک» اقدام به چاپ کتابی با نام «شب سراب» می نماید که گویا برگرفته از این بیت شعر سعدی است:

«به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار»

وی در سال 75، طی 27 روز کتابش را در رشت می نویسد و انگیزه اش را از این کار، مظلوم نمایی بیش از حد شخصیت زن «بامداد خمار» اعلام می کند. او می گوید که یک بار از نزدیک شاهد بوده که چطور زنی هنگام دعوا با شوهرش، وسایل خانه را تکه و پاره کرده است و خواندن همین صحنه در کتاب «بامداد خمار» او را بر آن داشته که از دید شوهر این زن، وقایع را بازنویسی کند.

کتاب اول از دید شخصیت زن اصلی یعنی «محبوبه» روایت شده و کتاب دوم از نگاه شخصیت مرد اصلی، «رحیم» نگاشته شده است.

بعد از خواندن «بامداد خمار» وقایع زندگی محبوبه چنین در ذهن ماندگار می شود. او که دختر یکی از اعیان دوره سلطنت پهلوی است، دلباخته شاگرد نجار محله شان می شود و چنان در خواسته اش پافشاری می کند و به خواستگارانش از جمله منصور جواب رد می دهد، تا اینکه خانواده اش به ازدواج او با رحیم رضایت می دهند. پدر دختر، خانه و مغازه ای کوچک به نام محبوبه خریداری کرده و در یک مراسم بی سر و صدا دخترش را با رحیم روانه آنجا می کند و می گوید تا وقتی که همسر رحیم می باشد حق آمدن به منزل پدری را ندارد. در واقع محبوبه ای که شانزده سال در مال و مکنت پدری غوطه ور بوده از خانه او طرد می شود و مجبور به زندگی در محلات پایین شهر می گردد. کم کم سختیها و تلخیهای زندگی روی خود را به این عروس جوان نشان می دهد، طوری که دیگر رحیم هم در نظر او زیبا نیست و رفتارهایش برای محبوبه نابهنجار و دور از فرهنگ اشرافی است. مشکل دختر از زمانی افزایش می یابد که مادر رحیم به خانه آنها نقل مکان می کند و تربیت پسر او را به عهده می گیرد. محبوبه که از وضعیت جدید ناراضی است فرزند دومش را بدون اطلاع شوهر سقط می کند و همین مسأله باعث نازایی ابدی او می شود.

شوک بعدی وقتی به محبوبه دست می دهد که پسرش در حوض خانه همسایه می افتد و می میرد و او برای همیشه بی فرزند باقی می ماند. در این میان نیز رحیم کم کم تغییر رفتار داده و تبدیل به مردی هرزه و بی خیال می شود. او که در ابتدا خود نیز خواهان محبوبه بوده است حال از خانه فراری است و گاه و بیگاه همسرش را به باد کتک می گیرد و از او می خواهد که خانه و مغازه را به اسم وی نماید.

محبوبه که از این شش سال زندگی مشترک به ستوه آمده، دیگر بیش از این تحمل تحقیر را ندارد. لذا طی مشاجره ای با مادر رحیم، وی را کتک زده و به خانه پدری برمی گردد. عاقبت پدر او در حالی که رحیم حاضر به طلاق نیست، طلاق دخترش را می گیرد.

بعد از این ماجرا «منصور» خواستگار و خواهان اولیه محبوبه که قبلاً هم دو بار ازدواج کرده است به سراغ محبوبه می آید و بعد از مخالفتهای او، بالاخره با وی ازدواج می کند. پس از مدتی منصور نیز در اثر بیماری از دنیا می رود و محبوبه با برادرش و بچه های شوهر زندگی را ادامه می دهد.

در واقع کل ماجرا از زبان محبوبه برای دختر برادرش حکایت می شود. سودابه که در زمان حاضر به سر می برد، شنونده سرگذشت عمه محبوبه خود می باشد، تا در ازدواج خویش چون او شتابزده عمل نکند و به یک دید، دلباخته همسر آینده اش نشود.

کتاب دوم نیز همان طور که اشاره شد به ذکر همین وقایع می پردازد اما از دید رحیم. از آن جایی که همیشه در نقل قول «من راوی» روایت کننده فقط می تواند از وقایعی که شاهد آنهاست سخن بگوید، در نتیجه به نوعی جای خالی افکار و احساسات بقیه شخصیتهای داستان، کاملاً مشهود می باشد. «پژواک» در کتاب خود از همان طریق روایت «من راوی» استفاده کرده ولی این بار از دید «رحیم». پس تمام وقایع زندگی این مرد و مادرش که در کتاب اول اشاره خاصی به آن نشده بود، از قلم «پژواک» در کتاب دوم نقش می بندد. ولی، به طوری که کوچکترین اشکالی از لحاظ زمانی و مکانی و گفتگوهای رد و بدل شده بین اشخاص پیش نیاید، همین داستان را از نگاه شوهر محبوبه پرداخت کرده و واکنش او را در موارد متعدد نشان داده است.

همان گونه که قبلاً اشاره شد راوی فقط می تواند از مسایلی که بر آن احاطه دارد سخن بگوید. در واقع محبوبه فقط می تواند از روی رفتار شوهرش پی به افکار او ببرد و نمی تواند به طور صریح بیان کند که در فکر مرد چه می گذرد پس وی تصورات خود را از شوهرش عنوان می کند، و همین تکنیک نویسندگی این امکان را به «پژواک» داده است تا بتواند این ماجرا را از دید رحیم و به دور از تصورات خوب و بد محبوبه، و آن طور که به اعتقاد خودش، حرف دل رحیم بوده به روی کاغذ بیاورد. به طور حتم اگر کتاب اول از زاویه دید دانای کل نوشته می شد و این نویسنده بود که به جای محبوبه، در مورد رفتار این زوج قضاوت می کرد؛ هرگز جایی برای پرداخت کتاب دوم باقی نمی ماند، چرا که در آن شکل روایتی، به طور موازی و زندگی هر دو نفر بررسی می شد و نویسنده حق داشت به تخیل و افکار هر دو رجوع کند و به عنوان شخصیتی برتر و از دیدی بالا روی زندگی آنها قضاوت نماید.

در هر حال، این فن نویسندگی این امکان را ایجاد کرده است که بتوان ماجرا را از دید شخصیت متقابل هم بررسی کرد.

«شب سراب» نیز درست از همان زمانی شروع می شود که «بامداد خمار» شروع شده است. در کتاب اول مخاطب با خانه اشرافی و خانواده متمول محبوبه و خواستگاران او آشنا می شود و به رفت و آمدهای پی در پی اش به مغازه رحیم، و کتاب دوم با خانه فقیرانه و شروع کار رحیم در مغازه نجاری آغاز می شود. وی در ابتدا فقط نامی از پدر محبوبه شنیده است چرا که او مشتری آن مغازه محسوب می شده است. رحیم در عین فقر و نداری و یتیمی، شخصیتی کاملاً مثبت دارد و به قول معروف سرش به کار خودش گرم است تا اینکه مادرش به وی پیشنهاد ازدواج می دهد و او این کار را خیالی بیش نمی داند، چرا که با وضعیت موجود آنها جایی برای عروس نیست. پس رحیم تمام فکرش کار و پیشرفت در حرفه نجاری می باشد تا اینکه اولین برخورد میان او و محبوبه پیش می آید.

دختر به عنوان یک مشتری به مغازه رفت و آمد می کند و می انگارد که شاگرد نجار نیز به وی علاقه دارد. (از دید کتاب اول) اما از دید رحیم ماجرا به شکل دیگری برداشت می شود. او اصلاً در فکر چنین مسایل نیست و رفتار محبوبه را حمل بر بچگی اش می کند. (از دید کتاب دوم)

این دیدار از دید «بامداد خمار» چنین است. «دلم می خواست او را می دیدم که روی چوبها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم جلوتر که رفتم، یکه خوردم. «سلام خانم کوچولو.» از روی مشتی الوار که در عقب مغازه چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش می رسید ... دوباره گفت: «سلام عرض کردیم ها!» بی اختیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کس نبود. «علیک سلام. شما ظهرها تعطیل نمی کنید؟» «وقتی منتظر باشم نه.» «مگر منتظر بودید؟» «بله.» «منتظر کی؟» «منتظر شما.» باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلا افتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او صورت مرا که شله گلی شده بود نمی دید ... با این همه باز با صدای آهسته پرسیدم: «کاری با من داشتید؟» «مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟ خوب، برایتان ساخته ام دیگر.» از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف من دراز کرد ... گفتم: «ولی من که اندازه نداده بودم.» «خوب، شما یک چیزی خواستید، ما هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها اینجا منتظر می نشینم.» دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویم دراز کرد ... از حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی خوشی دارد ... وای مگر می شد بوی چوب این همه مستی آفرین باشد؟ ... اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتم: «شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟»

«من زن ندارم.» «کسی را هم نشان کرده ندارید؟» «چرا.» باز دلم فرو ریخت حالا راضی شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن وقت تو، دختر بصیرالملک، این طور خودت را سکه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم گفت: «خوب به سلامتی، کی هست؟» توی دلم به خود گفتم آخر به تو چه دختر. دختر فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد نجار محله کی هست؟ گفت: «نوه خاله مادرم.» ... پرسیدم: «چقدر تقدیم کنم؟» «بابت چه؟» «بابت قاب» با غروری زخم خورده به طوری که جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت: «ما آن قدرها هم نالوطی نیستیم.» «آخه» «آخه ندارد. ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.» دو قطعه کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت: «دو تا تکه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد قبولش کنید.» ... بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بناگوش سرخ شده و ...»

نویسنده «شب سراب» در کتابش تمام این وقایع را از دید رحیم از همه جا بی خبر چنین نقل می کند:

«پشت دکان بالای الوارها با مسطره طول و عرض الوارها را اندازه می گرفتم، دیدم همان دختربچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد می آید، خدا را شکر قاب را درست کرده بودم پریدم پایین. «سلام خانم کوچولو.» رفتم طرف میز وسط دکان که قاب عکس را رویش گذاشته بودم، دنبالم آمد تو، جواب سلامم را نداده بود. دوباره گفتم: «سلام عرض کردیم ها!» مثل اینکه می ترسید کسی درون

دکان باشد، از آدمیزاده رم می کرد، اطراف را نگاه کرد و بعد از کلی تأخیر گفت: علیک سلام، شما ظهرها تعطیل نمی کنید؟

توی دلم گفتم آی کلک، اگر فکر می کردی که ظهر اینجا تعطیل است پس چرا حالا دنبال قاب عکست آمدی؟ گفتم: وقتی که منتظر باشم نه؟

ـ مگر منتظر بودید؟

ـ بله.

ـ منتظر کی؟

ـ منتظر شما.

... خیلی جالب بود با یک وجب قد برای خودش قاب عکس سفارش می داد، تنهایی دنبال سفارشش می آمد، حرفهای گنده گنده می زد ... آخه این بچه بزرگتر نداره؟ صاحب نداره؟ خودش با پای خودش آمده بود اما از من پرسید: با من کاری داشتید؟ ماشاءاللّه عجب زرنگ است؟ تُخس است. یک لحظه فکر کردم عوضی گرفتم پرسیدم: مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟ خب برایتان ساخته ام دیگر. و قاب را از روی میز برداشتم و به طرفش دراز کردم. مثل اینکه قاب بزرگتر از آنی بود که در نظر گرفته بود، نپسندید و گفت: ولی من که اندازه نداده بودم. حوصله دوباره قاب درست کردن را نداشتم. اصلاً حوصله جر و بحث نداشتم؛ گفتم: خب شما یک چیزی خواستید؟ ما هم یک چیزی ساختیم دیگر، اگر باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید.

دلم برایش سوخت بچه بود داشت بزرگ می شد نخواستم دلش بشکند. اضافه کردم: یکی دیگر می سازم. بعد برای اینکه رویش نشد دوباره بخواد گفتم: بیشتر از یک هفته است که ظهرها این جا منتظر می نشینم. توی دلم گفتم دِ بگیر قال قضیه را بکن. طوری که دستش به قاب برسد به طرفش رفتم و قاب را به سویش دراز کردم ... از نظر من کار تمام بود و می بایست تشریف مبارکش را می برد اما با کمال تعجب از من پرسید: شما که ظهرها خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟ با بی حوصلگی گفتم: من زن ندارم. با سماجت که از آن قد و قیافه بعید بود پرسید: کسی را هم نشان کرده ندارید؟

عجب بلایی بود! راست گفتند فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه ...

از رو نرفت پرسید: خب به سلامتی، کی هست؟ راستی کی بود؟ معصوم که خواهر نداشت، نوه خاله مادرم را هم که نمی خواستم، اما مادر که می خواست.

ـ نوه خاله مادرم.

واللّه من از رو رفتم، خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم شاید این یک وجبی هم خجالت بکشد و بزند به چاک، اما برّ و برّ از زیر پیچه منو نگاه می کرد، نگاهش سنگین بود و من با چشمهای به زیرانداخته احساس می کردم، نخیر منتظر جواب من بود ...

یعنی چه؟ این دختره چه جوری جرأت می کند با پسر عزبی توی یک دکان این جوری حرف بزند؟ راست می گویند آخرالزمان شده.

ـ چقدر تقدیم کنم؟

ـ بابت چه؟

اصلاً اصل قضیه فراموشم شده بود، قاب عکس یادم رفته بود! ... آه بلی، قابی ساختم آمده ببرد، اما از یک پایه نردبان مادرم ساخته ام، زحمتی هم نداشت هر چند که موقع بریدن پدرم درآمد اما بعدا با چهار تا میخ به هم وصلش کردم تمام، گفتم: ما آنقدرها هم نالوطی نیستم.

ـ آخه.

ـ آخه ندارد، ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.

این را از اوستا یاد گرفته بودم اوستا گفته بود هر چند که بچه است اما بچه همین محل است و مسلما ما را مدیون هم محله ایها می دانست، دو تا چوب روی میز بود برداشتم و نشانش دادم و گفتم: دو تا تکه چوب اینقدری هم قابلی دارد که شما حرفِ پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد. باید سرش را می انداخت پایین و می رفت، اما نفهمیدم نه تنها نرفت بلکه تعمدا پیچه اش را بالا زد و با چشمهایش توی تخم چشمهای من خیره شد. انگاری آب داغی را از فرق سرم ریختند تا پایین. دخترک بزرگ بود شانزده، هفده ساله درشت قابل به شوهر، گوش به زنگ خواستگار ...»

همین اختلاف نظرهای کوچک و بزرگ است که تا پایان هر دو کتاب امتداد یافته و به شیرینی و تلخی زندگی این دو می پردازد. محبوبه از دید خودش کار درستی انجام داده و می انگارد همه تقصیرها بر گردن مادر رحیم و دخالتهای بی جای او در زندگیش است. او خانواده خویش و پدر و مادرش را بر رحیم و مادرش ارجح می داند و دایم در آرزوی رفاه خانه پدری است.

از دید رحیم، محبوبه خودش تن به چنین زندگانی داده و بیهوده سعی در بر هم زدن زندگی جدیدشان دارد. مادر او زن زحمت کش و دلسوزی است که وی را با زحمت و نداری بزرگ کرده و سعی می کند محبوبه را نیز کمک کند. آن دو می کوشند این دختر اشرافی در آن خانه محقر سختی نکشد و به راحتی زندگی کند. از نظر آنها این دختر هیچ کاری بلد نیست و حیف است که دستهایش برای کار خانه خراب شود.

نویسنده کتاب دوم، با آگاهی کامل به متن اول و با تکیه بر همه رفتار و گفتار آدمهای «بامداد خمار» تمام آن جزییات را از دید رحیم دوباره مورد بررسی قرار می دهد که خود این مسأله احتیاج به دقت و حوصله بسیاری دارد. از دگر سو «پژواک» کوشیده تا کاملاً با نثر «حاج سیدجوادی» پیش برود تا در جاهایی که دیالوگهای رحیم و محبوبه را از کتاب اول تکرار می کند دچار مشکلی نشود. تمام شکها و سوء تعبیرهایی که محبوبه نسبت به رحیم دارد و انگار که وی به او خیانت می کند در کتاب دوم از دید رحیم کاملاً متضاد عنوان می شود. رحیم در دنیای خودش است و بی خبر از تصورات محبوبه، و محبوبه در دنیای خیالی خویش غرق است و هر رفتار شوهرش را به بی مهری وی نسبت می دهد و از هر رفتار او و مادرش، برداشت دیگری دارد.

دلیل گویای این مطلب در جامعه کنونی به وفور دیده می شود که گاه چه سوءتفاهمهایی، چه فجایعی را به بار می آورد در حالی که تمام آنها جز تصورات غلط زوجهای جوان چیز دیگری نیست. مهمتر از همه نگاه ظاهری به ماجرا و پی نبردن به عمق قضیه و عدم بحث دوطرفه، در مورد یک واقعه مشترک، به اوهام و سوءتفاهمهای احتمالی دامن زده و پایه اختلافات بعدی را بنا می گذارد. به فرض در کتاب اول آمده است که در یک گردش عصرانه محبوبه می بیند رحیم به زنی لبخند می زند. در حالی که در کتاب دوم از دید رحیم ماجرا به شکل دیگری روایت می شود. هنگامی که رحیم در حین گردش می خواهد برای محبوبه چغاله بادام بخرد، زنی ناگهان یک چغاله کش می رود و همین ماجرا موجب لبخند رحیم می شود.

محبوبه شوهرش را عیاش و شرابخوار معرفی می کند که هر شب از خانه فرار می نماید ولی از دید رحیم، خانه در اثر مشاجرات زن و مادرش تبدیل به جهنمی شده است و او برای فرار از این قضایا شبها را در دکانش به صبح می رساند و برای جلب محبت و ترحم محبوبه، مقداری لاک الکل را که در کار نجاری از آن استفاده می کند در دهانش می چرخاند، تا دهانش بو بگیرد و به محبوبه بفهماند که او هم می تواند مثل پدر وی عمل کند و دست به کارهای ناشایست بزند و ادعای اشرافیت و اصالت بکند.

اما همان طور که ذکر شد گویا هرگز زوجهای جوان در پی رسیدن به نقاط مشترک نیستند و هر کدام از دید خودشان فرضیّاتی را جان می دهند و آن را به شریک زندگیشان نسبت می دهند. اگر ماجرای این کتاب واقعیت داشت و واقعا تمام رفتارهای رحیم خیرخواهانه بوده و محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و خود را مورد ظلم می دیده است، آیا او نباید از حق خود دفاع می کرده و سعی در برطرف نمودن اشتباهات خودش و شوهرش می نموده و از طرف دیگر اگر رحیم می پنداشته که تفکرات محبوبه اشتباه است و بی دلیل او را محکوم می کند و نسبتهای ناروا به وی می دهد، آیا او نباید در یک نشست مسالمت آمیز حرف دلش را به محبوبه می گفته است. چنین برمی آید که هر دو شخصیت گناهکار هستند و طرفداری دو نویسنده از یکی از شخصیتها مشکلی را حل نمی کند، چرا که هیچ کدام از شخصیتها قدمی در راه همفکری و همدلی برنداشته اند و هر کس ساز دل خودش را می زند و خود را محق می داند.

محبوبه می انگارد شوهرش به شبگردی می رود و از او سیر شده است. در حالی که رحیم در دلش زنش را می ستاید و خود را آدم بی پناه و تنهایی می بیند که از خانه فرار کرده تا این دو زن زندگیش با هم آشتی کنند.

از دید رحیم، مادرش در کارهای خانه و تربیت پسرشان کمک مهمی است و از دید محبوبه مادر رحیم فردی بدجنس است که می خواهد میانه پسر و عروسش را به هم بزند و نوه اش را خودش بزرگ کند و او را لاتی چون رحیم بار آورد.

در قسمتی که پدر محبوبه می خواهد طلاق او را بگیرد. دخترش چنین می گوید: «روزگاری بود که من در خانه او، در چنگال او، گرفتار بودم. چون کبوتری پرشکسته اسیر او و مادرش بودم. فحش و ناسزا می شنیدم و چون بی پناه بودم، یکه و تنها بودم، دم برنمی آوردم. حالا جای ما دو نفر عوض شده بود. مستأصل و درمانده نگاهی به پدرم و نگاهی به من کرد و روی مبل افتاد: «آقاجانت می خواهند طلاق تو را بگیرند.» «آقاجانم نمی خواهند، خودم می خواهم.» «چرا؟» «عجب آدم وقیحی هستی! هنوز نمی دانی چرا؟» «تو که خاطر مرا می خواستی؟» «یک روزی می خواستم. حالا دیگر نمی خواهم. بچه بودم. عقلم نمی رسید. اگر می رسید یک لش بی سر و پا مثل تو را انتخاب نمی کردم.»

اما همین ماجرا از دید رحیم چنین عنوان می شود. «هیچ فکر نمی کردم در شرایط روحی بسیار بدی که داریم یا باید داشته باشیم محبوبه این طوری هفت قلم آرایش کرده باشد...

من بیچاره از آن روز تا به امروز نه تنها ریشم را نتراشیده ام بلکه موهایم را هم شانه نکرده ام، اصلاً از آن روز غذا نخورده ام یعنی این زن از متلاشی شدن زندگی مشترکمان هیچ نگرانی ندارد؟ واقعا ما نمی توانیم اینها را درک کنیم، واقعا وصله تن ما نیستند، هیچ کارشان شبیه کار آدمیزاد نیست نه عشقشان نه طلاق و جدایی شان ... مستأصل و درمانده نگاهی به هر دو کردم و روی مبل نشستم، دیگر لایق اینکه مورد خطاب قرار گیرد نبود گفتم: آقاجانت می خواهند طلاق تو را بگیرند.

ـ آقاجانم نمی خواهند، خودم می خواهم.

ـ چرا؟

می خواستم خودش بگوید که به خاطر اینکه کتکم زدی و بگویم تو هم مادر مرا زدی، بگوید عیاشی می رفتی و بگویم بهتان است، بگوید طلاهایم را به زور گرفتی، بگویم دست نخورده توی اطاقت گذاشته ام.»

هنوز هم هر دو نفر حرفهایی برای گفتن دارند و توجیهاتی برای جدایی از هم، ولی هرگز این حرفها به میان نمی آید و فقط در دل و اندیشه هر دو طرف باقی می ماند. اگر قرار باشد حقیقت هیچ وقت عنوان نشود و آدمها به اندیشه مشترکی در زندگی نرسند آیا آن وقت خراب کردن و ساختن یک زندگی مجدد در میان جوانان این کشور به راحتی نوشتن کتاب دیگری در توجیه اعمال همسر و شریک زندگی آسان خواهد بود؟

پژواک نیز در انتها کتابش را چون «بامداد خمار» با نصیحت به پایان می برد و رحیم که دیگر استادی پیر شده به «سیروس» که پسر یکی از دوستانش است توصیه می کند که گول عشق و محبت ظاهری را نخورد و با دیدی باز اقدام به ازدواج نماید.

جدای از تمام محاسن و معایب هر دو کتاب، همین که مخاطب با مطالعه آنها پی ببرد شریک زندگی وی هم صاحب حقی است و او نباید همه چیز را به میل و دلخواه خود پیش ببرد، جای بسی خوشحالی است. خاصه آنکه این کتابها می کوشند نتیجه هوس و عشقهای کاذب و زودگذر را به جوان خام و کم تجربه ای که در خیالات رنگین خود سیر می کند باز نمایاند.

آدمها را نمی توان کاملاً سیاه و یا سفید دانست. بالاخره هر شخصی در درجه هایی از طیف خاکستری به سر می برد و بدی و خوبی در نهاد او در هم آمیخته است. نه می توان حکم کرد که تمام دختران ثروتمند از دید «حاج سیدجوادی» عاشق مظلوم هستند و نه می توان پنداشت که از نگاه «پژواک» تمام پسران فقیر عاشقی محقر و توسری خور.

عشق به مادر، عشق به پدر، عشق به فرزند، عشق به زندگی و ... در جای جای این دو کتاب و در دل تک تک شخصیتهای آن جاری است و تنها کدورتها و سوءتعبیرهاست که زندگی را به کام همه تلخ می کند. ما هم امیدورایم که این ناملایمات و عشقهای کور و هوسهای آنی و زودگذر فقط در کتابها باشد و بس.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
خاطرات و داستان های ادبی

Bamdad Khomar | بامداد خمار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA