ارسالها: 6216
#11
Posted: 15 May 2012 23:38
"برگشتم یه نگاهم به مانی کردم که سرش رو انداختپایین و گفت"
- بجون تو قفط میخواستم شیر فهمت کنم
"تو همین موقع کارگردان ترمهرو صدا کرد و۳ تایی رفتیم تو خونه که خیلی قشنگ و شیک تزیین شده بود یه خونه دوبلکس بزرگ با وسایل گرون قیمت و یه پیانو وسط سالن و یه بار مشروب خالی یهگوشه و چیزای قشنگ دیگه یه ربع بیست دقیقه بعدهرکی سرجای خودش واستاد و همه ساکتشدن و آماده فیلم برداری ترمه و همون هنرپیشه هه
با یه خانم مسن که مثلا مادرترمه بود وسط سالن واستاده بودن و آماده که شروع به بازی کردن کارگردان یه خرده ازنور پردازی ایراد گرفت که درستش کردن و بعدش دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکتداد و یه مرتبه ترمه با حالت عصبانی شروع کرد به داد زدن و گفت"
صحرا- تو اونجاچیکار میکردی کامبیز
کامبیز -چرا داد میزنی
صحرا -دلم میخواد بگو اونجا چیکارمیکردی
کامبیز- تو خودت اونجا چیمار میکردی
صحرا- من با مردم بودم
کامبیز-خوب منم بپدم
صحرا- سوار موتور اونم با صدتا موتور دیگه
مادر صحرا -خب مادرحتما با دوستاش بوده
صحرا -آره با دوستاش بوده حتما بوده
مادر صحرا- خب مادرمگه چه عیبی داره
صحرا -هیچی هیچی
مادر صحرا -خب پس صلوات بفرستین تمومش کنیندیگه
صحرا- حتما تمومش میکنیم اما بعد از اینکه فهمیدم این اونشب با اون دوستایعجیب غریبش اونجا چیکار میکرده
مادر صحرا -خب حتما اونم رفته بوده دانشجوها روتماشا کنه
صحرا -تماشا کنه یا ....
"بعد یه مرتبه عصبانی تر شد و سر همون پسرهداد زد و گفت"
- اونجا چیکار میکردی چرا همه دوستات دور و ورت بودن و هی سید جوادسید جواد میکردن جواب بده بگو
-"اینو گفت و از روی بار مشروب یه گیلاس خالی رو ورداشتو پرت کرد طرف همون هنرپیشه که اونم جا خالی داد و گیلاس پرت شد و شکست بلافاصلهکارگردان کات داد بعدشم دوباره اونایی که اونجا بودن برای ترمه دست زدن و بعدشکارگردان گفت که صحنه رو دست نرنن و یه ربع بعد دوباره فیلمبرداری میکنن تو همینموقع دو سه نفر با چند تا سینی که توش چایی و شیرینی بود اومدن طرف ماها ترمه ماومد پیش ما و۳تایی رفتیم رو چند تا مبل نشستیم که مانی گفت"
- تموم شد
ترمه - نهیه خرده دیگه مونده
مانی -معمولا هرشب چقدر فیلمبرداری میکنین
ترمه -حدود ۲دقیقه
مانی -راست میگی این که خیلی کمه
ترمه- نه اگه هرشب بتونیم ۲ دقیقه فیلمبرداری مفید داشته باشیم عالیه نگاه به این صحنه نکن این شانسی خوب در اومد معمولاسر یه صحنه گاهی وقتا ۲ ساعت معطل میشیم حالا بگو کارم چه جوری بود
مانی -نه واقعا عالی بود
ترمه -ممنون عجب یه تعریف کردی
مانی -خب وقتی خوب بازی میکنیباید از تعریف کرد دیگه
ترمه -مرسی
مانی- تو جدا خیلی خوب تونستی تقش یه زنفوضول و دیونه رو بازی کنی انگار اصلا خود خودتی
ترمه -زهرمار
مانی- مخصوصاهمون لحظه که گیلاس رو پرت کردی دقیقا انگار همون لحظه از دیوونه خونه آورده بودنتاینجا واقعا عالی بود
ترمه-تو چه میفهمی بازی طبیعی چیه هامون خان شما بگینبازیم چطور بود
خیلی خوب بود طبیعی و با احساس
ترمه- ممنون شما خیلی فهمیدهاین
مانی -چون ازت تعریف کرد فهمیده س حالا اگه یه ایراد ازت میگرفت میشد خرنفهم
بی ادب
ترمه- هامون خان چایی یخ کرد ولش کنین این بی سلیقه رو
"توهمین موقع کارگردان دوباره همه رو صدا کرد و ترمه م بلند شد و رفت سرجای اولشواستاد کامبیزم سرجاش واستاد و نور وصدا و چیزای دیگه رو درست کردن که کارگردان حرکت داد داشتن از بقیه داستان فیلم برداری میکردن صحرا با همون حالت عصبی رفت طرفیه میز و سوییچ و از روش برداشت و رفت طرف کامبیز و جلوش واستاد و سرش دادکشید
و گفت تا من نفهمم شغل تو چیه نمیتونم باهات زندگی کنم
اینو گفت وبرگشت طرف در خونه و دوسه قدم تند برداشت و انگار دوباره پشیمون شد و برگشت طرفکامبیز و یه مرتبه خیلی سریع پیراهن کامبیز رو که رو شلوارش انداخته بود رو شلوارشزد بالا و از زیرش یه چیزی شبیه یه موبایل بزرگ با یه آنتن تسبتا بزگ رو در آوردوتا کامبیز خواست جلوشو بگیره محکم پرتش کرد طرف دیوار یه مرتبه مادرش زد توصورت
خودش و بلند داد زد"
- چیکار میکنی دختر زده به کله ت
"صحرا یه چپ چپ به مادرش نگاه کرد و دویید طرف در خونه و وازش کرد و رفت بیرون که کارگردان دوباره کات داد و فیلمبرداری قطع شد و همه به همدیگه خسته نباشین گفتن که کارگردان به یه نفرگفت یادت نره یه پلان چند ثانیه ای از جلو دانشگاه بگیری موقع تعطیل دانشجوآ برو کهیه شلوغی طبیعی باشه بعدشم صحنه کامبیز و چندتا موتورسوار و دوستاش رو مونتاژ کنینروش دو سه تا چوب م دستشون باشه بعدش دوباره صحنه رو آماده کردن و کارگردان حرکتداد و یه تیکه کوتاه بود کامبیز بعد از یه لحظه نگاه کردن به اون موبایل آنتن بلندکه شبیه بیسیم بود و افتاده بود رو زمین دویید طرف درو از خونه اومد بیرون وکارگردان کات داد و فیلم برداری تموم شد و من ومانی رفتیم و به کارگردان خستهنباشین گفتیم که ترمه یه خرده بعد لباس شو عوض کرد و اومد پیش ما و از اون هنرپیشههه و بقیه خداحافظی کردیم و مانی رفت ماشینش رو آورد جلو خونه و من وترمه سوار شدیمو حرکت کردیم و از محوطه فیلم برداری اومدیم بیرون که ترمه به مانی گفت خب چطور بودآقای منتقد"
مانی -واقعا عالی بود کاشکی نیکولاس کیج و نیکول کیدمن هردو اینجابودن و نیکولاس بازی کامبیز و نیکول بازی ترو بعدش با خجالت برمیگشتن هالیوود ودیگه م سرشونو جلو مردم بلند نمیکردن من جای هیات داوران بودم جای سیمرغ بلورین چهلمرغ بلورین به شما میدادم تازه برای این بازی چهل تا کمه دروغ نگفته باشم برای همینیه صحنه ۶۰ یا ۷۰ تا مرغ لازمه اون وقت میگن چرا سینمای ایران گیشه نداره خب بههنرپیشه هامون مرغ نمیدن بخورن جون بگیرن و درست بازی کنن
ترمه- اسم مرغ روبردیگرسنه م شد
مانی -خب اگه قرار باشه تو هرشب بعد از فیلم برداری گشنه ت بشه و هوسمرغ بکنی دیگه موقع تقسیم جوایز مرغ نمیمونه که سی تاش و بدن به تو
ترمه- جدییعنی انقدر بد بازی کردم
-ترمه خانم این عادتشه که چرت و پرت بگه وگرنه بازی شماخیلی خوب بود
ترمه- ممنون هامون خان کاشکی شما جز هیات داوران بودین
مانی- توغصه نخور فعلا بازیت رو بکن من به ضرب پول وپارتی بازی برات خود سیمرغ واقعی رو ازقله قاف میگیرم و
می آرم میدم بهت
ترمه- دیگه اینکارو نمیشه با پول کرد
مانی- تو خبر نداری امروز روز با پل میشه مرده رو زنده کرد دخترجون
ترمه- من سیمرغ واقعی رو نمیخوام همون سیمرغ بلوری رو اگه بهم بدن برام کافیه
مانی -اونم راه داره فعلا بذار یه سیخ جوجه از نوادگان همون سیمرغه بعت بدم که در حال حاضربرای آدم گشته از صدتا سیمرغ بلوری بهتره
-کجا میخوای بری
مانی- همین نزدیکیااغذیه فروشیه کوچیکه اما غذاش خوبه و شبانه روزیم هس الان میرسیم
"اینو گفت وپیچید تو یه خیابون و از اونجا انداخت تو خیابون اصلی
یه خرده که رفتیم جلو دیدیم که ته خیابون رو بستن و دارن ماشین ها رو می گردن!مانی سرعت را کم کردو گفت:"
-مردشور این شغلت رو ببرن ترمه!بیا!حالا باید امشب رو تو بازداشتگاه به صبح برسونیم!آخه اینم کاه که تو داری؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#12
Posted: 15 May 2012 23:39
"برگشتم به طرف ترمه که دیدم رنگش پریده!آروم بهش گفتم:"
-ناراحت نشو چیزی نیس!
ترمه-اگه بگیرنمون چی ؟!
مانی-اگه بگیرن؟!دل خوش داری آ؟!با دست بند ترتیبمون رو می دن!البته با یه خورده ادویه وچاشنی!
ترمه-با چی؟
مانی-فحش خواهر مادرو بقیه چیزا!
ترمه-نمیشه از همین جا دور بزنیم و برگردیم؟
مانی-فکر کردی که این فیلمه که کامبیز خان یه دور آرتیستی بزنه و فرار کنه و هیچ کسم نتونه بگیردش؟ می دونی تا من بخوام یه دور بزنم با یه بی سیم زدن و چهار تا از اون موتورا که اونجاس گرفتنمون و اون وقت دیگه جای چاشنی ساده یه پیاز داغ نعنا داغی برامون درست می کنن که نگو!
اینو گفت و یه گاز دادو رسید همونجا که خیابون رو بسته بودن ترمز کرزد که یه پسر جوون اومد جلو ماشین و به مانی سلام کردو گفت: لطفا مدارک ماشین.
مانی از تو داشپورت ماشین مدارک رو د آوردوبهش داد. یه نگاه سر سری بهشون انداخت و بلافاصله گفت:
-ببخشین کجا تشریف می برین؟
مانی- والا گشنمون شده داریم می ریم جهار تا سیخ سیمرغ بخوریم. یعنی جوجه کباب بخوریم.البته اگر لطف شما شامل حال ما بشه!
یه خنده ای کردو گفت:
-شما با خانم چه نسبتی دارین؟
مانی- خواهر برادر! من برادر این خانمم،این آقا برادربنده است! شما برادر این خانمین،بنده برادر شمام و الی آخر!یعنی در واقعد غریبه نیستیم با هم دیگه!
پسره خندید و از همونجا داد زدو یه نفردیگه رو صدا زد و با خنده به مانی گفت
-کار گیرپیدا کرد!
مانی- ببخشین گیرش چند پیچه اس؟
- به اندازه کافی پیچ داره!
آروم به مانی گفتم: سربه سرشون نزار! دیوونه ای آ!؟
ترمه ام که خیلی ترسیده بود آروم و با التماس گفت:
مانی تروخدا باهاشون درست و مودب صحبت کن!منم دارم تند تند دعا می خونم!حتمنا ولمون می کنن! بهش بگو دختر عمه پسر دایی هستیم!
مانی-می گم ولی اگه بادعا می شد کاری کردبا نفرین الن ترتیبشو داده بودم!
اینو گفت و از تو ماشین پیاده شد.ت همین موقع یه مرد دیگه جلو اومد و با اون پسر جوونه یه خرده صحبت کردویه دستی به ریشش کشید واومد جلوبه مانی گفت:
-خوب جوون این وقت شب با خانم کجا دارین می رین؟
مانی- اولا سلام عرض کردم!
-سلام علیکم!
مانی- دوما خسته نباشین!
خندیدو گفت:سلامت باشین!
مانی-سوما عرضم به خدمتتو که بنده مسافر کشم!
- با این ماشین!؟ این هیچی هیچی سیصد ملیون قیمتشه؟!
مانی- عرض می کنم به خدمتتون!بنده گاه گداری مسافر کشی می کنم!امشب داشتم می رفتم منزل که دیدم این خانم و آقا ایستادن کنار خیابون و هی دارن با هم دیگه حرف می زنن و به یه چیزی نگاه می کنن!
-خوب موضوع جالب شد!
مانی- قربون دهنتون!حالا جالب ترم میشه! جونم فداتون که بعله،داشتن با هم دیگه حرف می زدن و هی به یه کاغذ نگاه می کردن!منم از اونجاکه آأم کنجکاوی هستم زدم رو ترمز!یعنی گفتم نکنه واسه این خواهرو برادرمون اتفاقی افتاده باشه!
یارو خندیدو گفت: کار خوبی کردین!
مانی-تصدق سرتون!پیاده شدم و پرسیدم: برادر خواهر اتفاقی افتاده؟ آقایی که شملا باشین این آقا که الان عین ماست نشسته تو ماشین دستشو آورد جلو بنده و اینو بهم نشون داد!
تو همین موقع کیفش رو از تو جیبش در آورد و از توش یه چک بانکی در آورد و نشون یارو دادو گفت:
-بعله!عرض می کردم!این چک پنجاه هزار تومنی رو به بنده نشون دادو گفت که همراه این خواهر تو خیابون پیداش کردن!
یارو-خوب خوب
مانی-جونم براتون بگه! ععقلامونو ریختیم رو هم وگفتیم چی کار کنیم این وامونده روکه این خواهر گفت: می ریم جلو بالاخره به یه آدم خوب مثل شما بر می خوریم!تا برخوردیم اینو می دیم بهش تا بده دست صاحبش!
-یارو خندیدو گفت: فکر بسیار خوبی کردن!
مانی-صدالبته!
مانی چک رو به یارو دادو گفت:
-خدمت شما دیگه از گردن ما برداشته شد!
یارو- دست شما درد نکنه!اما مطمئن هستید که فقط همین یه چک بوده؟!
مانی-کاملا! همین یه دونه یه دونس! خوب حالا که دیگه وظیفمونو انجام دادیم،اجازه داریم بریم به استراحتمون برسیم؟
-البته! بفرما یین خواهش می کنم! از بابت این خیالتون راحت راحت!
مانی- خیالمون راحت راحته! ما اصلا از اول که شما را دیدیم قید اینارو زدیم! یعنی همین فکرو کردیم!
-حالا تا دیر نشده بفرمایین!
مانی-ببخشین،جلوتر بازم خیابون بسته هست؟
-چطور مگه؟
مانی- می گم اگه یه چک دیگه پیدا شد بدیم به اونا!
یارو دوباره خندیدوگفت: فکر نکنم احتمال اینم که شما یه چک دیگه پیدا کنین خیلی کمه! بفرمایین!
مانی-راسته اگه لازم به تحقیق در مورد این خانم و بنده و این آقاست در خدمت هستیم آ!
-شما که این قدر صداقت در اعمالتون دارین حتما در گفتارتون هم همین قدر صادق هستین!
بفرمایین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 15 May 2012 23:39
مانی- خدا امواتتون رو بیامرزه که آخر شبی زابرامون نکردین!
یارو- خدا اموات شمارو بیامرزه!
مانی سوار شدو یه دست واسه یارو تکون داد و حرکت کرد و یه خرده که رفتیم ترمه یه مرتبه آه بلندی کشیدو گفت:
- وای که داشتم از ترس سکته می کردم!
مانی- تاحالا نگرفتنت؟!
ترمه- نه به خدا!؟
مانی- یه چهار مرتبه که بگیرنت عادت می کنی!اما دعا هات زود مستجاب میشه ها!البته با یه خرده کمک من!
ترمه- مانی تو واقعا دیگه چه موجودی هستی!؟
مانی- چطور مگه؟
ترمه- خونسرد، آروم ،حاضر جواب!
-پس کجاشو دیدن؟
ترمه- جدا ابن حرفا و داستان رو از کجا گیر آوردی؟ دارم کم کم ازت می ترسم!
مانی- من کم کم باید ازت بترسم!با اون اجابت سریع دعاهات!
ترمه- آره حواست باشه چون من دلم پاکه هرچی از خدا بخوام زود بم میده!
مانی-پس تو دعا کردی که من قسمتت بشم و دعات مستجاب شد!
ترمه- اون که نفرین بود دامن گیرم شد!
مانی-پس دامن متبرکی داری قدرشو بدون!
ترمه- ولی حالا جدی بهت می گم مانی! تو واقعا حیفه که استعدات حروم بشه!من اگه جای تو بودم ویزا می گرفتم می رم آمریکا یه راست می رفتم هالیوود!تو ذاتا یه هنر پیشه ای! راستی چرا تا حالا نرفتی آمریکا!؟ مطمئنم اگه بری سفارت بهت ویزا میدن! رسیدی آمریکا یه راست برو هالیوود! قدو هیکل و قیافتم برا هنر پیشگی عالیه!
مانی- اتفاقا یه بار رفتم!
ترمه-کجا؟
مانی-یه بار رفتم دوبی و رفتم سفارت آمریکا ولی نشد!
ترمه- چرا؟
مانی- والا رفتم تو اتاق سفیرو و سلام کردماونم جواب دادو گفت بفرمایین.اومدم بگم می خوام برم آمریکا هول شدم گفتم مرگ بر آمریکا!
ترمه- راست می گی؟
مانی- آرهخ به جون هامون!
ترمه- خوب سفیره چی گفت؟
مانی- خوب اونم زود گفت مرگ بر اسراییل!
ترمه- راست می گی؟
مانی- تو چه ساده ای؟
ترمه- خوب پس چی گفت؟!
مانی-هیچی دیگه به دوتا از نگهابانا گفت بیایین این دیوونه رو بندازین بیرون!هرچی گفتم بابا من حواسم پرت شد و اشتباه گرامری دستور زبان انگلیسی بوده گوش نکردن و سفیر گفت:فعلا برو هر وقت دستور زبانت خوب شد برگرد!
ترمه- عیب نداره یه بار دیگه برو منم همین جوری هی برات دعا می خونم حتما بهت ویزا میدن!
من دعاهام رد خور نداره!تا حالا هرکی رو دعا کردم کارش درست شده! هرکی که دلم رو شکونده نفرین کردم یه بلایی سرش اومده! من یه نفرو می شناسم که کارش درسته!
مانی- پس خبر نداری که من هزار نفرو می شناسم که کارشون از اون یه نفر هزار بار درست تره!
من زدم زیر خنده که برگشت به طرف من و با خنده گفت:انگار توام اون هزار نفرو میشناسی ها!
ای شیطون!هاپو مشعوف!
-زهر مار!
ترمه-وا قعا که مانی من دارم جدی باهات حرف می زنم! یه نفر هست که گاهی برای من دعا می نویسه! همیشم یکی دوتا از اون دعاها رو تو کیفم دارم!هرجا کارم گیر می افته اونا به کمکم می ان! حالا این دفعه رفتم دوتا برای شما می گیرم! یع وردی بهم یاد داه که هر وقتمی خونم به یه نفر فوت می کنم زبونش قفل میشه! یه ورد دیگه بلدم که خیلی گرون برام تموم شده!بیست هزار تومان ازم گرفته تا یادم داده!این وردو هر وقت کسی برام سر سختی کنه و جلوم سد بشه و نذاره کارم رو بکنم می خونم و فوت می کنم بهش!در جا طرف شل میشه و کارم رو را می اندازه!
مانی-راست می گی جون من؟!
ترمه-آره به خدا!
مانی- خریدم ازت بیست و پنج تومن! این ورد خیلی به کارمن می خوره!اصلا گره از کارم وامی کنه!ترو خدا اینو یادم بده!
ترمه- مگه کارت جایی گیر کرده؟
مانی- خوب بالاخره اگه آدم یه همچین چیزی ته جیبش باشه که ضرر نمی کنه! بیست و پنج تومن چیه؟!والا مفته!
خوب دفعه دیگه که برم پیشش برات می گیرم!
مانی- دستت درد نکنه!اگه اینو داشتم باشم به هرکی برسم و بخواد در مقابلم مقاومت کنه یه فوتی بهش می کنم که شل بشه عین خمیر!راستی اگه رفتی از این یارو بپرسش باطل السحرشم داره؟
ترمه- یعنی چی؟
مانی- یعنی این که یه ورد دیگه بهمون یاد بده که اگه بعد از ورد اولی بخونیم که طرف از حالت خمیری شکل و شل در بیاد ؟! پولشم هرچی باشه میدم!
ترمه- مسخه می کنی؟ بترس آ!
مانی- ترمه جون میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
ترمه- بگو!
مانی- ببخشین میشه در دکونت رو تخته کنی؟ ببخشین آ؟!
ترمه-باور نمی کنی!؟
مانی- این همه سال گذاشتنت درس بخوانی که بری سرغ جادو جنبل؟ خجالت نمی کشی واقعا؟ حتما تو کیفت ناخن مرده و پیه گرگ و نخ کفن مرده رو هم داری؟!
ترمه- اینا دیگه قدیمی شده!
مانی- راستم می گه ها! الان دیگه مرده ها قبلش مانیکور کردن و ناخن ندارن و گرگا می رن کلاس بدن سازی دیگه پیه تو تنشون نمونده!
-فقط می مونه نخ کفن مرده!
مانی- اونام اگه به جای کفن بیکینی بپوشن مشکل حل میشه!
ترمه- تو اعتقاد نداشته باش اما من دارم!
مانی-واقعا شرم آوره نکنه یه قفل مفلی به ما بزنی!
ترمه- تو باور نکن من یه دوست دختری داشتم که طفلک همیشه بد می آورد! دست به هرکاری می زدخراب می شد!رفت یه مدتی منشی شد بیرونش کردن!رفت یه مدت تو کارخونه استخدام شدو چند وقت بعد بیرونش کردن!رفت تو یه آژانس اما چند وقت بعد صاحب آژانس ازش ایراد گرفت و بیرونش کرددیگه موندهبود چی کار کنه!طفلک باید اجاره خونه ام می داد!بالاخره یکی این آقاهه رو بهش معرفی کرد! یه بار رفت پیشش و جریان زندگیشو براش تعریف کرد. اونم بهش چند تا طلسم داد و بعدش زندگی دوستم از این رو به اون رو شد!
الان بیا ببین تو دبی چه دم و دست گاهی داره!
تا اینو گفت من و مانی یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده کهمانی گفت: آره شنیدم دخترای ایرانی تو دبی کارشون خیلی گرفته!
ترمه- شاید منم یه روز رفتم دبی!
مانی- شما خیلی غلط می کنی!
ترمه- باز بی ادب شدی؟
مانی-یعنی منظورم اینه که اگه بری من تنهایی این جا چی کار کنم؟ در ضمن طلسم این آقا هه برای دوست تو کاری نکرد در واقع ویزای دوبی کارشو درست کرد
بعد برگشت طرفمنو گفت:
-می بینی کار مردم به کجا ها رسیده!؟
برگشتم طرف ترمه و گفتم: ترمه خانم می دونی دخترای ایرانی تو دبی چه کارایی می کنن؟
ترمه-این از اون کارا نمی کنه تو یه شرکت استخدام شده!
-همشون تو یه شرکت استخدام شدن!به قول قدیمیا باید کلامونو بزاریم بالا تر!
مانی یه نگاه از تو آینه به ترمه کردو گفت:
-هاپو الان غیرتی آ!!
اینو گفت و جلو یه اغذیه فروشی نگه داشت و پیاده شدیم و رفتیم تو. غذاش خیلی خوب بود.
نیم ساعت بعد ترمه رو رسوندیم خونشون. و خودمون رفتیم خونه و از ترس عمو و پدرم صبح زود بلند شدیم و رفتیم کارخونه.
ادامه دارد..
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 15 May 2012 23:45
فصل پنجـــــــــــــــم
"ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت"
-چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون
-کجا
مانی -بیرون دیگه
-بیرون کجای
مانی- تو بیرون رو معمولا به کجا میگی
-دستشویی
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده
-یعنی چی
مانی -آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی
-خب معمولا به دستشویی میگن بیرون
مانی- حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی
-شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیرون کجاس
مانی- همون دستشویی دیگه
-ا لوس نشو کجا بریم
مانی -بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که
-مثلا کجا
"دوباره یه نگاه به من کرد و گفت"
-هیچی بابا همون دستشویی رو میگم
-آخه تو بگو کجا
مانی- بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره
-خب مثلا کجا
مانی- یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی
-تو جاشو در نظر گرفتی
مانی -خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم
-خب تو بگو کجا
مانی- مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم
-شوخی میکنی
مانی- نه ترو با دستای خودم کفن کردم
-تو که اهل این چیزا نیستی
مانی- چرا تازگی آ اهل شدم
-یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه
مانی- آره به مرگ تو
-الان که کتابخونه وانیس
مانی- ا... چه بد شد
-خب شایدم واباشه
مانی -اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم
"یه نگاه بهش کردم و گفتم"
-داری مسخره م میکنی
"تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت"
-میوه بخورین
"من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت"
-چته مانی چی شده
مانی -دارم غصه میخورم عزیز
مادرم- چرا مادر
مانی- آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم
"مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت"
-مگه تو میخوای کتاب بخونی
مانی -آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد
"مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت"
-موزت رو خوردی
-خوردم
مانی -میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم
-اه لوس نشو
مانی- پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم
-آخه کجا
مانی- یه جای خوب
-پس ترمه رو چیکار میکنی
مانی- هیچ کار
-یعنی چی
مانی- د ترمه به من چه مربوطه
-یعنی چی به تو چه مربوطه
مانی -بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب
-ا زهرمار و خب
مانی- خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون
-کدوم یکی زندگیمون
مانی- همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون
-باز چرت و پرت بگو
مانی- پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش
-اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی
مانی- من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی
-خب حالا میخوای چیکار کنی
مانی -دو تایی بریم بیرون دیگه
-من نمی آم
مانی- چرا
-باید برم سراغ عمه
مانی- سراغ عمه یا رکسانا
-به تو چه
مانی- خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی
-حالا دارم میگم نمی آم
مانی -به درک من اصلا با تو می آم
-می آی چی کار
مانی- میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد
-تو چیکار به کار من داری
مانی -چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن
-یعنی چی
مانی- یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو
-خیلی بی ادبی
مانی- دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه
-والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه
مانی- صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم
"تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت"
-بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش
-کیه
مانی-دختر عمه جونت
"بعد موبایلش رو جواب داد و گفت"
-بعله بفرمایین
"ترمه بود"
مانی- علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو
"یه خرده گوش داد بعد گفت"
-چاخان میکنی
"بهش گفتم"
-چی میگه
مانی- میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل سگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده
-چیه ساکت شدی
"دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت"
-خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم
"بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد"
-کجا
مانی- میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم
-زهرمار
"بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن"
-بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا
"همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم"
-بدبخت زن ذلیل
"سرش رو از لای در آورد تو و گفت"
-بعله؟
-برو جوراب بخر براش بیچاره
مانی- چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟
-واقعا که بیچاره ای
مانی- هم بیچاره م هم بدبخت اما فعلا بای مرد قدرتمند و سالار خونه و سایه بالا سر زن به توام پیشنهاد میکنم زودتر بلندشی بری خونه عمه جون شاید دست تورو هم یه جا بند کنه
"درو بست و رفت منم زود بلند شدم و رقتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومد پایین و از مادرم خداحافظی کردم و ماشین رو از تو پارکینگ در آوردم و راه افتادم طرف خونه عمه"
"نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو کوچه پارک کردم و زنگ خونه شونو زدم رکسانا جواب داد"
-بفرمایین
-هامون هستم رکسانا خانم
رکسانا- سلام خوش اومدید
-ممنون
رکسانا- بفرمایین تو
"درو واکردم و رفم تو و تا از حیاط رد شدم و زود اومد و در راهرو رو واکرد و امد تو تراس و سلام کرد جوابش رو دادم گفت"
-به دلم افتاده بود امروز میاین اینجا
-شما خوب هستین
رکسانا- مرسی
-عمه خانم خونه هستن
رکسانا-ممنون بفرمایین تو
"صبر کردم خودش اول بره تو و بعدش من رفتم و از راهرو رد شدیم و رفتیم تو هال و بعدش اتاق پذیرایی و با تعارف رکسانا رو یه مبل نشستم و گفتم"
-کجا هستن
رکسانا -عمه خانم رفتن دکتر
-دکتر برای چی
رکسانا -گاه گداری میرن دکتر
-کی برمیگردن
رکسانا -الان دیگه باید بیان
-خب اگه اجازه بدین من یه کاری دارم میرم و یه ساعت دیگه برمیگردم
"یه نگاه به من کرد و گفت"
-میترسین با یه دختر تنها باشین
-ترس برای چی یعنی راستش اینجاها یه کاری داشتم یعنی زیادم کار ضروری ای نیس یعنی اگه برم بد نیس اما اگه نرفتمم نرفتم یعنی
رکسانا- پس بمونین
"یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم "چشم
رکسانا-الان براتون چایی میارم
-قهوه لطفا برام از اون قهوه ای که اون دفعه درست کردین بیارین
"یه نگاه بهم کرد و خندید و رفت طرف آشپزخونه داشتم از پشت نگاهش میکردم موهاش طلایی سیر بود که بعضی جاهاش رگه های روشن داشت قدش بلند بود و حرکاتش خیلی ظریف
سرمو انداختم پایین و یه خرده بعد یه سیگار در آوردم و روشن کردم و تکیه رو دادم به مبل و شروع کردم دور و ورم رو نگاه کردن رو یه میز یه دسته از گل های مصنوعی دیدم که تو روزنامه پیچیده شده بودن بلند شدم و رفتم جلو میز و ورشون داشتم و نگاهشون کردم که یه مرتبه رکسانا با یه سینی اومد
تو و تا دید دارم به گل آ نگاه میکنم گفت"
-قشنگن
"شونه هامو انداختم بالا که گفت"
-خوشتون نیومد
-اگه قرار باشه که دیگه دلمونو به گل مصنوعیم خوش کنیم فکر نکنم دیگه اینجا جای موندن باشه وقتی دور ور مونو فقط چیزای مصنوعی و بدلی بگیرن اون موقع س که وقت زندگی آدما تموم شده
"اینو گفتم و دسته گل مصنوعی رو گذاشتم سر جاش رکسانا یه نگاهی به من کرد و بعد سینی رو گذاشت رو میز و اومد جلو من واستاد و گفت"
-و اون کسی م که باعث به وجود اوندن این چیزا میشه چی
-اگه امروز یه چیز مثل گل که نماد وسنبل خیلی چیزاس مصنوعی بشه دیگه چیزاییم که به اونا تشبیه شون میکنیم میشه مصنوعی تر از خودشون عشق مصنوعی دوستی مصنوعی محبت مصنوعی آدمای مصنوعی
حالا ببینین که به این اصطلاح هنرمند داره چیکار میکنه
"یه لحظه به من نگاه کرد و بعدش دوباره خندید بی اهتیار تو صورتش نگاه کردم یعنی میخواستم نگاه کنم برای همین خجالت و گذاشتم کنار و نگاهش کردم واقعا دختر قشنگی بودقشنگی و خوشگلی یه دختر ایرانی که با ظرافت و تر کیب ارو پایی آ قاطی شده بود تا خالا اینطوری مستقیم و طولانی نگاهش نکرده بودم موهاش تا پایین تر از شونه هاش میرسید رنگ پوستش یه جور عجیبی بود یه رنگ خیلی قشنگ دماغ کوچیک و سربالا درست شبیه یکی از این هنرپیشه های خارجی بود تمام این چیزا یه طرف چشماش یه طرف درشت و با یه رنگ قهوهای خیلی خیلی روشن
داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه رفت طرف گلها و ورشون داشت رفت طرف یه سطل آشغال و انداختشون توش تا اومدم حرف بزنم تا اومدم حرف بزنم گفت"
-بذارین حداقل من تو این خیانت سهمی نداشته باشم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 15 May 2012 23:46
"یه نگاه به گل آ کردم و گفتم"
-مگه شما درستشون کردین
"سرش رو تکون داد و گفت"
-از این به بعد دیگه نمیکنم
"یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-میتونم ازتون یه سوالی بکنم که برای چی اینکارو میکنین
رکسانا -منم میتونم ازتون یه سوالی بکنم
-خواهش میکنم
رکسانا -میتونم بپرسم شما چرا انقدر بد اخلاقین
"یه نگاه بهش کردم که گفت"
_انگار نباید این سوال رو میکردم
-نه خواهش میکنم خودم اجازه دادم اما من بداخلاق نیستم
رکسانا- چرا هستین
-نه نیستم
رکسانا -پس چرا اینجوری هستین
-چه جوری
رکسانا- یه جور خاص نمیشه به راحتی بهتون نزدیک شد
"رفتم رو مبل نشستم و سیگارم رو روشن کردم و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا -دیدین اصلا نمیشه باهاتون ارتباط برقرار کرد
"دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت"
-دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین
"یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود
یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم"
-شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم
رکسانا -آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین
-من؟
رکسانا- اوهوم
"خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت"
-میشه یه سیگار به من بدین
رکسانا -روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم
"بعدش یه مرتبه گفت"
-اگه ناراخت میشین نکشم
"بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت"
-حالا شما سوال تو نو بکنین
-چه سوالی
رکسانا-همونو که میخواستین بپرسین
"آروم گفتم"
-شمام خیلی دختر چیزی هستین
"جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم"
-قشنگ
رکسانا -اینو میدونم دیگه چی
-فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم
رکسانا -برام سخته که باور کنم
"شونه هامو انداختم بالا و گفتم"
-پس عمه کی میان
رکسانا- باز غریبگی کردین
"یه لبخند زدم که گفت"
-اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین
"سیگارم رو خاموش کردم وگفتم"
-اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان
رکسانا -اینا سواله یا اعتراض
-سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم
"قهوهاش رو ورداشت و گفت"
-قهوه تون یخ کرد
"فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت"
-اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم
-چرا
رکسانا- چرا عجب سوالی
-معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین
رکسانا- نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده
-برای چی
"بهم خندید و گفت"
-شما اینجا زندگی نمیکنین؟
-خب چرا
رکسانا -شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین
-میشه بیشتر توضیح بدین
رکسانا -تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج
"اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت"
-ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این
-تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم
رکسانا- تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن
فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن
"خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت"
-میشه یه خواهش ازتون بکنم
"نگاهش کردم که با خنده گفت"
-بهم نه نمگین
"سرم رو تکون دادم که گفت"
-یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی
-به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه
"یه لبخند بهم زد و گفت"
-پس چرا قبول کردین بهم نه نگین
"یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت"
-مرسی
"یه سیگار دیگه روشن کردم"
-رکسانا خیلی سیگار میکشین
-سوال هامو جواب نمیدین
"سیگارش رو خاموش کرد وگفت"
-پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن
-چرا
رکسانا -همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه
-چرا
رکسانا -وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس
-چرا هس
"بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت"
-یه دنیا علامت سوال این تو هس
"یه مرتبه جا خوردم و خودمو جمع و جور کردم وگفتم"
-یعنی چی
"و یه دنیا حرف برای گفتن
نگاهش کردم که دوباره گفت"
-یه دنیا غرور یه دنیا سکوت یه دنیا فداکاری یه دنیا خشم
"بعد یه مرتبه جدی شد و با تعجب پرسید"
-اما خشم برای چی
"داشتم نگاهش میکردم که زنگ درو زدن یه نگاه به من کرد و گفت"
-عمه خانم ن
"بلند شد و رفت درو واکرد و یه خرده بعد در راهرو واشد و عمه م اومد تو هال و بعدش با رکسانا اومد تو پذیرایی که جلوش بلند شدم و سلام کردم"
-سلام عمه
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-سلام عمه جون چطوری اگه میدونستم میای اینجا نمیرفتم دکتر
-دکتر برای چی رفتین
عمه -همینجوری گاه گداری میرم معاینه بشم بشین عزیزم الان میام پیشت
"اینو گفت و از اتاق پذیرایی رفت بیرون که رکسانا اومد جلو میز و فنجون منو ورداشت و باخنده بهم گفت
هنوز درست نگاهش نکردم
بعدش دوباره خندید و از اتاق رفت بیرون که بی اختیار دنبالش راه افتادم تا دم در رفتم که تازه اونجا متوجه خودم شدم و زود برگشتم سرجام نشستم
یه خرده بعد عمه ام اومد که بازم جلوش بلند شدم و واستادم تا نشست گفت"
-پیری و هزار و یه دردسر بشین عمه جون مانی کجاس
-رفته پیش ترمه
"یه خنده ای کرد و گفت"
-چشمای تو چی شده اون چیه تو چشمات
"زود یه دستی به چشمام کشیدم و گفتم"
-چیزی نیس
عمه -چرا یه برق نشسته تو چشمات یه برق که من خوب میشناسمش
"حسابی جا خوردم زود پاکت سیگارم رو در آوردم و بهش تعارف کردم که یکی ورداشت براش روشن کردم و یکی م برای خودم که گفت"
-توام ترمه رو دیدی
-دیشب
عمه -چطور بود
-خوب
"یه نگاه به در اتاق کرد و وقتی مطمین شد که تنها هستیم گفت"
-عمه تو چی میگی
-در مورد چی
عمه- مانی ! مانی و ترمه
-ترمه رو نمیدونم اما مانی انگار خیلی ازش خوشش اومده اگه البته منظورتون اینه
عمه- مانی رو چه جوری میبینی
-آقا محکم با معرفت
"سرش رو تکون داد و یه پک به سیگارش زد و گفت"
-فنجون تو بود دست رکسانا
"سرم رو تکون دادم"
عمه -برات فال گرفت
-فقط چند تا کلمه بهم گفت
عمه -از زندگی شم برات گفت
-فقط اونجایی که پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن
"دوباره یه پک به سیگارش زد و رو مبل یه خرده جابجا شد و یه مرتبه چشمش افتاد به سطل آشغال و گل آرو توش دید و برگشت طرف من که زود گفتم"
-گل آیی که رکسانا خانم درست کردن
عمه -تو سطل چیکار مکنن
-خودش انداختشون اون تو
عمه -چرا
-چون من گفتم که این کار خیانت به واقعیت هاس
عمه- پس زندگیشو رو چه جوری میخواد بگذرونه اگه این کارم نکنه دیگه درآمدی نداره اون دختر پاکیه تن به هر کاری نمیده
-برام گفته
عمه- خب
"یه لحظه با خودم فکر کردم و بعدش بلند شدم ورفتم گل آرو از تو سطل در آوردم و بردم گذاشتم رو میز جلوی خودم وگفتم"
-از این به بعد خودم ازشون میخرم
"عمه بهم خندید و یه پک دیگه یه سیگارش زد و خاموشش کرد که رکیانا با یه سینی چایی تو یه دستش و یه سبد میوه تو دست دیگه ش برگشت و تا چشمش رو میز به گل آ افتاد همونجا واستاد و یه نگاه به من کرد و گفتم"
-هرچی باشه نمادی از گل واقعیه جاش تو سطل آشغال نیس
"سبد میوه رو گذاشت رو میز و چایی رو اول به عمه و بعدش به من تعارف کرد و سینی رو هم گذاشت رو میز و رو یه مبل نشست و گفت"
-به چه دردتون میخوره
-میخوام بخرمشون از این به بعد شما درست کنین و بفروشین شون به من
"خندید و گفت"
-دیگه گل مصنوعی درست نمیکنم
عمه- پس میخوای چیکار کنی عزیزم
رکسانا -یه فکری میکنم نگران نباشین
"سرمو با چایی گرم کردم و صبر کردم تا عمه چاییش رو بخوره و بعدش گفتم"
عمه- بقیه سرگذشتتون رو برام تعریف نمیکنین
عمه- الان؟
-راست میگین الان خسته این بد موقع مزاحم شدم
عمه - نه عزیزم اولا که ت مزاحم نیستی و همیشه در این خونه روت وازه بعدشم بذار یه میوه بذاریم دهنمون اون وقت برات میگم اگه واقعا برای شنیدن سرگذشت من اینجا اومده باشی و اینها بهانه نباشه
"تا اینو گفت رکسانا یه نگاه به من کرد و از جاش بلند شد و گفت"
-پس من میرم یه خرده درس بخونم با اجازه
"اینو گفت و زود از اتاق رفت بیرون و وقتی در اتاق بسته شد عمه م بهم گفت"
-دوستش داری
-نمیدونم
عمه- ازش خوشت اومده
-آره اما در مورد دوست داشتن مطمین نیستم
عمه- تا حالا عاشق نشدی
-نه
"بهم خندید که هول شدم و گفتم"
-نمیدونم چی شده دوست دارم همه ش باهاش حرف بزنم
عمه- پس برای حرف زدن با اون اومدی
-نه میخوام شما رو بهتر بشناسم
عمه -تو از اونایی هستی که هرجا میری زیادی خودتو درگیر میکنی این برات خوب نیس ممکنه کار دست بده
-یه چیزی ازتون میخوام
عمه- چی میخوای عزیزم
-اجازه دارم به رکسانا خانم تلفن بزنم
"خندید وگفت"
-دیدی درست گفتم انگار کار دستت داده شده
"سرم رو انداختم پایین که گفت"
-خجالت نکش خجالت نداره تا زمانی که همه چیز پاک باشه
"بعد نگاهم کرد که گفتم"
-میفهمم چی میگین
"دوباره بهم خندید و ته چایی ش رو خورد وبه عقب مبل تکیه داد وگفت"
-خسته تر از اونی هستم که بخوام نقالی کنم اما چیزی رو شروع کردم نمیتونم بی نتیجه ولش کنم
"یه نفس عمیق کشید و گفت"
-شماره اینجا رو از خودش بگیر از خودشم بپرس که میخواد بهش زنگ بزنی یا نه
"سرمو تکون دادم یه خرده نگاهم کرد و گفت"
-وردار یه میوه پوست بکن
-ممنون میل ندارم
عمه- برای من پوست بکن
"یه موز برداشتم و پوستش رو کندم و با چاقو تیکه تیکه ش کردم و گذاشتم جلوش که یه دونه خودش ورداشت و بشقاب رو گذاشت جلو من و گفت"
-توام بخور
"یه تیکه گذاشتم دهنم که یه سیگار روشن کرد و چند تا پک زد و بعد خیره شد به من و یه خرده بعد گفت"
-ببین اول صحبت هام بهت گفتم این دفعه قضیه برعکسه باید بچه هامون بزرگتراشونو بفهمن و درک کنن گوشی دست ته
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#16
Posted: 15 May 2012 23:50
"سرمو تکون دادم که یه نفسی کشید و سیگارش رو خاموش کرد و گفت"
-داستان زندگی خانواده منم اینطوری گذشت مادربزرگم بعد از اون جریان عروسی ش در اتاق خواب و قفل میکنه و هیچکس رو توش راه نمیده یکی دو روزم که لب به هیچی نمیزنه و بعدشم که گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاره فقط اجازه میده که خدمتکارا سینی غذاش رو براشون بذارن پشت در اتاقش و برن دنبال کارشون و اونم ورداره بخوره
آقایی که شما باشین تا دو سه هفته ای این بساط برقرار بوده خدمتکارا آب و دونش رو میبردن میذاشتن پشت در اتاقش و دیگه هیچکس کاری به کارش نداشته یعنی پدر بزرگم فکر میکرده که این جریان یه ضربه روحی بزرگ برای زنش بوده و گذاشته بوده که یه چند وقتی ازش بگذره و ماد بزرگم کم کم فراموش کنه و روحیه اش به حالت اول برگرده اما دو سه هفته ای که میگذره میبینه نخیر موضوع انگار خیلی جدیه این میشه که چند بار میره پشت در اتاق باهاش حرف میزنه و جونم عمرم قربونت برم و این چیزا دیگه بلکه م مادر بزرگم راضی بشه ودر اتاق رو واکنه اما هرچی از این یکی اصرار میشه از اون یکی انکار جواب میگیره و عاقبت یه شب پدر بزگم همه خدمتکارا رو مرخص میکنه و مشروب سیری میخوره و وقتی خوب مست میشه از پله ها آروم آروم میره بالا و خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادربزرگم و در اتاق رو میشکونه و میره تو مادر بزرگم که طرف رو میبینه گوشی دستش میاد که توپش خیلی پره برای همینم میاد از اتاق فرار کنه که پدر بزرگمم یه چک میزنه تو صورتش که طرف بیهوش میشه و تو بی هوشی عمل زفاف انجام میشه
حالا مادربزرگم یه ربع بعدش نیم ساعت بعدش سه ربع بعدش یه ساعت بعدش به هوش میاد دیگه نمیدونم اما وقتی بهوش میاد و جریان رو میفهمه شروع میکنه به گریه زاری کردن و جیغ و فریاد کشیدن پدربزرگمم که به مقصودش رسیده بوده طرف رو ول میکنه که هر چقدر میخواد فریاد بکشه
اون شب میگذره و میشه فردا صبحش که خدمتکارا میان سرکار و پدر بزرگم میره بیرون و پشت سرشم نجار میادتو خونه و قفل درو درست میکنه و میره مادر بزرگه که این جریان رو میبینه فکر میکنه پدر بزرگم در عالم مستی یه همچین کاری کرده و از عمل خودش پشیمونه اما وقتی دوباره شب میشه پدربزرگم مثل شب قبل خدمتکارا رو مرخص میکنه و بازم خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادر بزرگم اول یه دستی به دستگیره میزنه و تا میبینه که بازم در قفله با یه لگد قفل درو میشکنه و میره تو و جریان شب قبل تکرار میشه اما این دفه دیگه گویا از چک و بی هوشی خبری نبوده وفقط همون جیغ و فریاد و اعتراض مادربزرگم بلند میشه
جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه
مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی
این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه
مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا
حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه
آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین
مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن
این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم
"اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت"
-راحت باش عمه خودتو معذب نکن
-این قرصا چیه
عمه -هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن
"اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم"
-اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس
"یه خنده ای کرد و گفت"
-من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن
"از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت"
-امان از نصیحت پیرزنا
"خندیدم و گفتم"
-اختیار دارین
"یه پک به سیگارش زد و گفت"
-بگم
-سراپا گوشم
عمه- ببین حتما میپرسی که برای چی دارم سرگذشت که برای چی دارم سرگذشت پدربزرگ و مادر بزرگم رو برات میگم اما مقصود دارم بیخودی نه وقت ترو تلف میکنم نه خودمو خسته
-مگه رفتار زشتی از من سر زده
عمه -نه عمه اما دلم میخواد اینارو بگم و توام خوب گوش کنی اما وسطاش گاهی خودم پشیمون میشم و گاهی م فکر میکنم تو از دونستن سرنوشت من پشیمون شدی
-اصلا اینطوری نیس
"یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت"
-واسه ماهام فقط همینا مونده که شادمون کنه برای من و امثال من که خیلی هاشون رفتن زیر خاک و بقیه شونم تو یه خونه میون هزار تا خاطره دارن خاک میخورن و منتظرن که کی نوبتشون میشه حالا بگذریم داشتم برات میگفتم پدربزرگ و مادر بزرگم اینطوری با همدیگه آشتی میکنن و نه ماه بعدش مادر من به دنیا میاد یه دختر خوشگل و قشنگ که اسمش رو میذارن ناتاشا
به دنیا اومدن مادرم همانا و عوض شدن روحیه پدربزرگ و مادربزرگم همان دیگه این ۲ نفر و خونواده هاشون تو دنیا غمی نداشتن و مادبزرگمم کم کم جریان عروسیش رو که براش خیلی خیلی تلخ بوده فراموش میکنه و میرسه به زندگیش یه سال از این ضیه میگذره و دیگه تو خونه شون جز شادی و خوشی چیزی نبوده و اونام همه ش شکر خدا رو میکردن که یه مرتبه یه اتفاقی میافته که همه چیز رو میرزه بهم
یه روز صبح که مادربزرگم از خوب بیدار میشه و مثلا میره تو تراس خونه شون یه مرتبه میبینه که یه چیزی یه گوشه اوفتاده میره جلو میبینه ای وای یه گنجیشک کوچولو انگار از سرما یخ زده و مرده اما تا از رو زمین ورش میداره میبینه که تو سینه ش خونیه یه نگاه میکنه که نوک انگشتش تو سینه گنجیشکه میوره به یه چیزی پرهاشو میزنه کنار که میبینه یکی یه سوزن کرده تو قلب اون زبون بسته تا اینو میبینه و یه جیغ میکشه و غش میکنه میافته زمین خدمتکارا که صدای جیغ خانومشونو میشنون میدوین بیرون و اونام شروع میکنن به جیغ و داد کردن که پدربزرگم سر میرسه و زنش رو بغل میکنه و میبره تو و میاد بفرسته دنبال دکتر که مادربزرگم بهوش میاد همه خوشحال میشن اما میبینن که طرف بهوش اومده اما زبونش حرکت نمیکنه که حرف بزنه و مرتب داره با داد و فریاد و علم و اشاره یه چیزی میگه یه خرده صبر میکنن و شربتی بهش میدن و آبی به سر و صورتش میزنن که حالش جا میاد و با گریه و زاری جریان رو میگه یه دفعه همه میریزن تو تراس اما هرچی میگردن از گنجیشک خبری نبوده
پدربرگم شروع میکنه به دلداری دادنش و بهش میگه که حتما فکر کرده یه همچین چیزی دیده و خلاصه هرجوری که هس قضیه رو رفع و رجوع میکنه این جریان میگذره تا ۳ روز بعد سه روز بعدم بازم یه صبحی مادربزرگم از خواب بیدار میشه چون دیگه رو این مساله حساس شده بوده آروم از تو اتاقش میره تو تراس که چشمش از دور به یه چیزی میافته آروم با ترس و لرز میره جلو که یه مرتبه یه جیغ میکشه و بازم غش میکنه حالا خودمونیم عجب مادر بزرگی داشتم من همه ش تو غش بوده
خلاصه با صدای جیغش همه میریزن تو تراس و این دفعه دیگه میفهمن جریان چیه یه کبوتر زبون بسته رو با یه میخ بلند کشته بودن و انداخته بودن تو تراس دیگه این یکی رو همه دیده بودن و خواب و رویا و خیال نبوده
صحبت جادو جادو میافته بین خدمتکارا مخصوصا با سابقه ای که برای پدربزرگم و مادربزرگم بوده هرچند که با یه توپ و تشر پدربرگم همه ساکت میشن اما حرفی بوده که گفته شده و صحبتی که در اومده بوده دیگه م نمیشده کاریش کرد حرف تا موقعی که تو دهن آدمه وقتی زده شد عین تیری که از چله کمون در رفته دیگه نمیشه جلوش رو گرفت
حالا گلوی منم خشک شده و رکسانام نیس که برامون یه قهوه درست کنه
-من میرم درست میکنم
عمه- مگه بلدی
-یه چیزایی بلدم
عمه- مثل جریان دلمه
"خندیدم که گفت"
-حالا قهوه باشه برای بعد بذار یه چایی بریزم بیارم
"زود از جام بلند شدم و گفتم"
-من میریزنم
عمه -دستت درد نکنه فنجون همونجا رو کابینت هس سماورم روشنه
"رفتم تو آشپزخونه و دوتا چایی ریختم و برگشتم و تعارف کردم و نشستم
عمه م فنجونش رو ورداشت و گفت"
-دلم خیلی برای این دختره تنگ شده
-برای ترمه؟
عمه -آره البته حقم داره براش یه ضربه بود
-به امید خدا درست میشه
"یه سری تکون داد یه خرده از چاییش خورد و بعدش گفت بعله همه چی درست میشه فقط صد سال اولش سخته
خندیدم که چاییش رو خورد و گفت"
-خلاصه صحبت جادو ورد زبون همه میشه و خبر به بیرون درز میکنه که دارن این خانواده رو جادو میکنن اون موقع هام این حرفا شوخی نبوده مردم خیلی بهش اعتقاد داشتن هرچند که الانم دوباره جادو جنبل و این چیزا شروع شده والا آدم چیزایی میشنوه که باورش نمیشه حالا اگه اینارو از دهن یه آدم بیسواد میشنید بازم یه چیزی اما متاسفانه آدمای تحصیل کرده مونم افتادن تو این خط
"یه سری تکون داد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت"
-حالا من هی سیگار روشن میکنم تو پا به پام نیا
"خندیدم و گفتم چشم یه پک زد و گفت"
-خدا نکنه که برای یه نفر یا یه خونواده حرف در بیاد همین خودی ها روی دلسوزی جون طرف رو میگیرن دیدی تا حالا تو یه مرغ دونی وقتی مثلا رو پشت یه مرغ یه لکه سیاه کوچولو باشه تموم مرغا تا چشمشون به اون لکه میافته فکر میکنن دونه س و یه نوک بهش میزنن هر مرغی که از بغل اون زبون بسته رد میشه یه نوک بهش میزنه انقدر نوکش میزنن تا اون لکه روی پر که هیچی م نبوده بشه یه زخم و مرغ زبون بسته رو بکشه
حالا کار ما آدمام همینجوریه گویا از اون به بعد هرکدوم از فامیل که از قضیه با خبر میشن به هوای دیدن و دلداری دادن میرن خونه ش و هرکدوم یه چیزی برای باطل کردن این جادو براش تجویز میکنن و با این حرفشون مساله رو جدی میکنن و طرف اگه اعتقادی م به این چیزا نداشته باشه کم کم با حرفاهای دور و ری آ و مثل هاشونو و داستان های دروغیشون باور میکنه یکی میرسه و بهش میگه آره ما یه دوستی داشتسم که همچیت بلایی سرش اومد داشت بیچاره میشد که فلان کارو کرد جادو باطل شد یا یه فامیل داشتیم که همچین جادویی براش کردن داشت زندگیش از دست میرفت که فلان کارو کرد و جادو برگشت به خود طرف و از این حرفا
مادر بزرگ منم تو همچین وضغیتی گیر کرده بود و با لطف دوستان و اقوام روز به روز باورش بیشتر میشد و روحیه اش خرابتر تا اتفاق بعدی که دیگه انداختش تو رختخواب
گویا یه روز دیگه یه گربه مرده تو خونه پیدا میکنن با یه چیزی شبیه سیخ کشته شده بوده مادربزرگم با دیدن این یکی دیگه پاک تعادل روانیش رو از دست میده و حالش وخیم میشه همه ش فکر میکرده که یه نفر میخواد یه سیخی یه چیزی بکنه تو قلب بچه ش مادرم که یه ساله ش بوده میچسبونده به خودشو و نمیذاشته کسی بهش نزدیک بشه
پدر بزرگم که اوایل مساله رو جدی نگرفته بوده حالا با مشکل روحی روانی مادربزرگم روبرو میشه که دیگه جدی بوده هرچی هم دکتر میارن فایده نداشته البته همه میدونستن که قضیه از کجا آب میخوره اما نمیتونستن کاری بکنن چون اولا مدرکی نداشتن و بعدشم نمیتونستن کسی رو که این چیزا رو میاره و میندازه تو خونه شون پیدا کنن
کم کم یکی دوتا از خدمتکارا از اونجا میذارن میرن و همین رفتنشون کار رو خرابتر میکنه و اثر بدی رو بقیه میذاره و کار به جایی میرسه که پدر بزگم مجبور میشه دست زن و بچه ش رو میگیره و در خونه شونو قفل میکنه و با دو سه تا از خدمتکارا که ولشون نکرده بودن میره یه شهر دیگه
اونجا یه خونه میخره و اسباب و اثاثیه و شروع میکنن به زندگی کردن به خدمتکارام میسپره که دیگه کلامی از جادو این چیزا به زبون نیارن خودشم چند وقتی تو خونه میمونه و به مادر بزرگ و مادرم مییرسه تا کم کم وضع روحی مادربزرگم بهتر میشه گویا از این جریان چند ماهی میگذره و دیگه موضوع کهنه میشه و میره پی کارش اونام داشت زندگیشونو میکردن و مادرمم که نزدیک ۲ سالش شده بوده و زبون وا کرده بوده خونه زندگیشونو گرم میکرده و با شیرین زبونی هاش غم وغصه رو از دلشون میبرده که دوباره شب مادربزگم با جیغ و داد میپره و تا پدربزرگم چراغ رو روشن میکنه که میبینه داره از در و دیوار اتاق سوسک بالا میره این دفعه دیگه خود پدر بزرگمم جا میخوره و ترس میافته تو دلش.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 250
#17
Posted: 16 May 2012 00:36
خسته نباشی خیلی قشنگه
ولی خیلی غلط داره چرا؟
در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست
همه روزی چند وعده گول میخورند......
ارسالها: 6216
#18
Posted: 16 May 2012 11:15
زود مادر بزرگم وا مادرم رو از اتاق میبره بیرون و در اتاق رو میبینده و زیر در رو با یه کهنه میگیره و میره سراغ مادربزرگم که دوباره حالش بد شده بوده.اما این دفعه دیگه چیزی نداشت بهش بگه و دلداریش بده چون خودش دیکه باور کرده بود که اینا همه ش کاره جادوئه.
بالاخره همون شبونه دکتر خبر میکنن و یه قرص و شربت به مادربزرگم میدن و میخوابونش اما این مادربزرگ دیگه نه برای من مادربزرگ میشه و نه برای مادرم مادر ونه برای پدر بزرگم زن!میره تو یه عالم دیگه!روز به روز بیشتر تو خودش میره و کمکم شروع میکنه با درو دیوار حرف زدن.
پدر بزرگ بدبختم هم که دیگه مستاصل می شه،به هر کی میرسیده دس به دامنش میشده تا اینکه یکی یه کشیش رو که نیمچه دکترم بوده بهش معرفی میکنه!کشیش م که از جریان با خبر میشه دامن همت به کمر میبنده و شبو روز به مادر بزرگم میرسه.و براش حرف میزنه و براش موعظه میگه و ازش اعتراف میگیره و چی چی و چی چی و و بالاخره بعد از دوماه مبگه که من از طرف خداوند و سریوژا ترو بخشیدم و تو دیگه گناهی نداری.
دردسرت ندم باز تختشو کرم لول میزنه حالش از قبل هم بدتر میشه ایندفعه هر چجی کشیشه میگه من از طرف خداوند ترو بخشیدم و فایده ای نداره.یعنی دیگه مادربزرگم هیچی نمیفهمیده.فقط رفته بود تو یه اتاق و دوروبرش رو پر کرده بود از صلیب و نشسته ذبوده
وسط!
چند وقته دیگه که میگذره یه روز یه مرتبه همه از بیرون صدای کروپ میشنون اول کسی توجه نمیکنه اما بعدش میبینن که دارن با جیغ و لگد میزنن به درو سرو صدا میکنن!اینا تا درو وا میکنن میبینه بعله جنازه مادر بزرگم جلوی خونه افتاده.
-کشته میشه؟!
عمه- نمیدونم والا ولی اگه کسی از هفت هشت متری خودشو با کله پرت کنه رو سنگفرش کشته میشه ردیگه!
- به همین سادگی؟
عمه- واال ساده که نبود ولی وقتی ادم میزنه به کلش دیگه این فکرارو نمیکنه!
-واقعا خودکشی کرده بود؟
عمه- اینطوری به من گفتن.یعنی مادرم اینطوری برام تعریف کرد که اونم از پدرش شنیده بوده.
- اون چریان چی؟گربه و سوسکو گنجشگ و این چیزا؟واقعا جادو بوده؟
" خندیدو گفت"
- مگه تو به این چیزا اعتقاد داری؟
-نه!
عمه-پس حتما نبوده!
(ص 164 تا 167 اسکن نشده ندارمش)
پدر بزرگم هم میره یه شهر دیگه و اونجا یه خونه ی بزرگ میخره و پرستارو خدمتکارو این چیزا استقدام میکنه و شروع میکنه به تربیت مادرم.چون مار گزیده بوده دیگه سعی میکنه کمتر وارد مسائل مذهبی خرافی و این چیزا بشه!در نتیجه یه دختره خوب ومنطقی تربیت میکنه.
یه دختر که تحصلکرده بوده و به زبون خارجی غیر روسی تسلط داشته و با موسیقی بزرگ شده و خودش دوتا ساز میزنه و رقص و تائتر و چ ی چی چی چی !از نظر مالی م که وعضشون عالی بوده!
خلاصه با پدره پدربزرگت دوست میشه و جس از خارج براشون میرفستاده ایران.
همینجوری دوستیشون محکم و محکمتر می شه و بعد از چند سال سری از هم سوا بودن!اینطور که شنیدم پدر پدر بزرگت مرد بسیار خوب و قابل اعتمادی بوده و در دوستی محکم!طوری اینا با همدیگه دوس میشن که انگار چهل ساله همدیگرو میشناسن!از همینجام بوده که پدر بزرگت مادره منو میبینه و عاشقش میشه اما از ترس باباش صداشو در نمیاره!
خلاصه این جریان بوده بوده بوده تا انقلاب روسیه!حتما تو کتابا خوندی که جریان نقلاب روسیه چی بود.تمام پولدارا تا بوی انقلاب به دماغشون میخورد و سعی میکنن که خونه و زمینو زندگی و هرچی دارن بفروشن و از روسیه فرار کنن!پدربزرگ منم که یکی از ملاک ها بوده همین کار رو میکنه و راه میفته اعیران.حالا چرا ایران؟چون هم پدربزرگ نو براش مثه برادر بوده و هم قبلا یکی دو بار اومده بوده ایران و هم با ایران داد و ستدد داشته!
القرض!پدر بزرگم دسن مادرم رو میگیره و میاد خونه ی پدر بزرگ تو که اونم قدم مهمونش رو میذاره رو چشمش و مشغول پذیرایی از اونا میشه!حالا مادر من اون موقع چند سلش بوده؟شونزده هفده سالش!یه دختر با سواد و خوشکل شیک پوش تحصیل کرده ی روسی!
دیگه داریم کم کم میرسیم به داستان زندگی خودم..تو اون موقع تو ایران چه دوره ای بوده ؟ ارای قاجار..حاال حساب کن تهران اون موقع چه حالو روزی داشته!اینو داشته باش تا بریم سر پدربزرگ تو!
اقایی که شما باشین گویا پدر بزرگت چند وقت قبلش یه کاروان جنس فرستاده بوده روسیه.بدون اینکه به پدر بزرگ من خب داده باشه!اونم بی خبر اومده بوده ایران .یعنی در وافع جونش رو برداشته بوده و فرار کرده بوده.این میاد ایران و جنس هیی که از ایران اومده بوده میرن روسیه!اونجام که شیر تو شیر بوده مردم همشونو غارت میکنن.
چند زور بعدش خبر مال التجاره ش میرسه به دستش و اون بیچاره هم دو ساعت بعدش سکته میکنه و میمیره!ورشیکست شده بوده دیگه!یعنی هر چی داشته و نداشته جنس خریده بوده و فرستاده بوده روسیه به هنوای اینکه این مرتبه یه استفاده ی زیادی میکنه!غافل از اینکه دارو ندارشوئ از دست میده و براش فقط همین یه خونه میمونه!
خلاصه اقا از غصه و ورشیکستگی و خجالت جلو دوستا و اشنایاش سکته میکنه و ازش میمونه یه خونه و زن و بچه هاش که یکی ش همین پدر بزرگک تو بوده!یعنی پدر خوده من!
"دوباره یه سیگار روشن کرده دوتا پک بهش زدو نگاه کرد به من و گفت"
- ببین عمه جون من تازه به شماها رسیدم!شمام همینطور!نه من درست حسابی شماها رو میشناسم و نه شماها منو.اما تو این یکی دو نوبت که دیدموتون میدونم بچه های خوبی هستین!خدا به پدر مادرتون ببخشتون.به نظرم اومده بود که تو جوون فهمیده و منطقی ای باشی.حالا اگه طاقت شنیدن داری بگو تا بقیش رو برات تعریف کنم.اگرم جرات دونستن حقیقت رو نداری تا همینج که دونستی کافیه.
الان م که دیگه زیادی حزف زدم و خسته شدم و باید برم استحراحت کنم.تو ام برو فکراتو بکن تا بعدا که دیدمت.اگه خواتی حقیقت رو بدونی بگو تا بقیه سرگذشتم رو برات تعریف کنم."یه فکری کردم و گفتم"
- مگه چیزایی هس که تحمل شنیدنش سخته؟
عمه - ببین عمه جون.توشاید تصویر خیلی خوبی از پدر بزرگت درست کرده باشی.
"هیچی نگفتم که بلند شد منم جلوش بلند شدم که گفت"
- تو بشین الان میگم رکسانا بیاد.
"دوباره نشستم که چند دقیقه بعد رکسانا بایه سینی چای اومد تو اتاق و گفت"
- چند دقیه پیش چایی دم کردم .تازه دمه.
" بلند شدم وسینی رو ازش گرفتم و گفتم"
- میشه بشینین چند دقیقه ای با هم صجبت کنیم؟
" یه نگاهی به من کرد و گرفت نشست.منم نشستم اما نمیدونستم چی باید بگم.یه سیگار روشن کردم که یه نگاه بهم کردو خندید.زود بهش تعارف کردم و براش روشن کردم و دوباره سکوت برقرار شد.دیدم اینجوری خلی بده یه خرده به خودم فشار اوردم و گفتم"
- میخوام در مورد شما بیشتر بدونم.
رکسانا - منم همینطور.
- خب.
رکسانا - زندگی رو چه جوری میبینی؟
- بله؟!
رکسانا - چه توقعی از زندگی دارین؟
- متوجه نمیشم.
رکسانا - دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
"تا اومدم جواب بدم که زنگ درو زدن و رکسانا از جاش بلند شد و یه خرده بعد برگشت و گفت"
- مانی خان هستن.برم راهناییشون کنم.
- احتیاج نیس.اخلاق اون با من فرق میکنه.الان خودش میاد تو . تعارف نداره.
"تا اینو گفتم مانی درو وا کردو اومد تو هال و بعدشم بعدش همنجور که داشت میمود تو اتاق پذیرایی شروع کرد"
- سلام عمه جون.الهی درد شما بخره تو سره هر چی خاله ی بی معرفته.
"بعد در اتاق پذیرایی رو وا کرد و در حال تعظیم کردن گفت"
- سلام!
"من و رکسانا جوابش رو دادیم که سرش رو بلند کرد و یه نگاه به ما دوتا کرد و وقتی دید که عمه نیس گفت"
- زهره مار.به شما ها سلام کردم که جواب میدین!
" تو همین موقع م عمه از پشت سرش گفت"
- علیک سلام عمه جون
" زود برگشت و گفت"
- دست بوسم عمه جون جون جونم.
عمه - کجا بودی عمه؟
مانی - پیش منسوجات شما.از صنایع نساجی دیدن میکردم.
عمه - چی؟!
پیش ترمه خانم!
" عمه یه نگاه بهش کرد و شروع کرد به خنیددن و بهش گفت"
- خب ! چه خبر؟!
مانی - این قواره ترمه شما اولا که جنسش خشکه.دوما ده تا رنگ داره و یک رنگ نیس.بعدشم این از من حقه بازتره.
عمه- اومده اینارو بهم بگی؟
مانی- نه اومدم بگم اینو اخرش با ما چند حساب میکنی؟
"تا عمه اومد یه چیزی بگه که مانی زود گفت"
- گرونه خداشاهده
عمه- منکه عنوز چیزی نگفتم پدر سوخته
مانی. دارم زودتر میگم که قیمت پرت ندین.اصلا یه دقیقه بیاین این طرف نمیخوام جلوی اینا حرف بزنم.
"دست عمه رو گرفت برد تو هال یه دقیه بعد تنها برگشت و گفت"
- اخبار به عمه خانم رله شد.خب شماها چطورین؟
رکسانا- خلی ممنون.
مانی- راستی اقا هامون سلام
" نگاه کردم که رکسانا با ختده بلند شد رفت براش چایی اورد که من به مانی گفتم"
- داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که شما اومدین
مانی- خب شماها ادامه بدین.اصلا منو ادم حساب نکنین.
" رکسانا زد زیر خده که من گفتم"
- من مفهوم سوالتون رو نفهمیدم میشه دوباره بگین
رکسانا- باید همون دفعه گوش میکردین.
- منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی- یعنی محیط زندگی
- تو حرف نزن
رکسانا- من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی- دارین مسئله ی هندسه حل مکیکنین؟
- باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی- شمال طول بعلاوه عرض ضربدر 2.میشه کل پیرامون.
" رکسانا خندید گفت"
-همین؟!
مانی- مساحت رو که نخواسته بودین!
" یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم"
- حتما شما از این ایده های انچنانی دارین؟
رکسانا - میتونه اینطوری باشه.
- خلق و توده و...!
رکسانا- اینا هم جزیی از زندگیه.
مانی- اجازه؟یعنی طول و عرض دیگه بدرد نمیخوره؟
" رکسانا دوباره خندید"
مانی- دارین درس و مشق کار میکنین.خوش به حالتون . واقعا شاگردان ممتاز به شما میگن.اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه ی اول رو کسب میکنن دیگه.تا تنها میشن میرن سر طول عرض و پیرامون.ترو خدا بهمنم یاد بدین شاید عکس منم به عنوان شاگرد نمونه انداختن تو روزنامه.
" رکسانا دوباره خندید و گفت"
- خیلی دلم میخواد از اونجایی که شما ها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه و ببینم از اون بالا این ادما چه اندازه ای ن!
"مانی یه نگاه بهش کرد بعد اروم به طوری که رکسانا بشنوه بهم ن گفت"
- اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو اتیشس!
" بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
- به به . به خدا روحم تازه شد.گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شدآ.به به . دست حق به همراهتون.راستی اقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟اقا بزرگ؟از اسالین خان چه خبر؟سرشون سلامته؟چشمم کف پاشون.چه اوبوهتی.ادم چشمش که به سیبیلای مبارک و پرپشتشون میفته بی اختیار وادار به تحسین میشه!
ترو خدا سلام اتیشن مارو به خدمتشون برسونین.ای وای خدا منو مرگ بده.داشت یادم میرفت. از اقای چه گوارا چه خبر؟چند وقتی یه خبری ازشون نیس.سلامتن؟کاشکی یه روزی این مسکو ما رو میطلبید میرفتم پابوس این بزرگ وار.
"اومدم یه چیزی بگم که ارو م گفت"
- بدبخت پاشو بریم که عجل داره پشت سرمون پر پر میزنه!این دختره چپی یه!الان میره تو اشپرخونه از تویه قابلمه یه شصت تیر روسی در میاره و میبندتمون به رگبار.پاشو تا زوده در ریم.نگاه به نازو ادا و خنده هاش نکن.از اون سنگدلای بی رحمه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 16 May 2012 11:58
فصــــــــــــل ششــــــــم
اون شب ساعت نه رفتم گرفتم خوابیدم.خیلی خسته بودم .تازه خوابم برده بود که دیدم یکی صدام میکنه.چشمامو وا کردم دیدم مانی بالا سرم واستاده
مانی-گرفتی خوابیدی باز؟
-ببخشین ا،پس ادم باید شب چیکار کنه؟
مانی-حتما بگیره بخوابه
- خب برای خوابه دیگه
"به من یه نگاه کردو گفت"
-من تو این کار خدا موندم که ترو واسه چی خلق کرد.خب تراکتور بود دیگه.صبح یه استارت بهش میزدیم و روشنش میکردم و شب خاموش!
دیگه ترو برای چی افرید؟
"پتو رو کشیدم رو سرمو از همون زیر گفت"
- به تو چه؟مگه تو فوضولی؟
مانی- فضول نیستم اما بازرس سازمان حقوق بشرم.وظیفه مم اینکه گهگاهی به ادمایی مثل تو که فراموش کردن ادم ن تذکر بدم که در زندگی چیزای دیگه ای م جز کار کردن و درس خوندن و نظاقت کردن و خوردن و خوابیدنم هس.اخه مرد حسابی تازه ساعت نه و نیمه . مرغام الان هنوز نخوابیدن که تو گرفتی خوابیدی.
- چرا مرغا تا هوا تاریک میشه و میرن تو لونه شونو میخوابن.
" همونجور که پتو رو از روم میکشید کنار گفت"
- اون مرفا مر غای قدیم بودن.مرغای الانی تا هوا تاریک میشه دست یه خروسی رو میگیرن و میرن دیسکویی رستورانی جایی.بلند شو خجالت بکش.
بابا من خوابم میاد حرف حالیت نیست؟
مانی_بخدا ترو جادو جنبل کردن و یه قفل زدن بهت!
به مرتبه یادم افتاد واز جام بلند شدم و گفتم:آهان یادم رفته بود!عصری دیدمت اومدی از بغل من رد شدی رفتی !اونا کی بدون تو مایشینت؟
یه نگاه بهم کرد و پتو رو انداخت روم و همونجور که از لبه تخت بلند میشد گفت:بگیر بخواب بابا!
غلامی رفت که اب جوی آرد
آب جوی آمد و غلام ببرد
من اومدم به تو طرز زندگی کردن رو یاد بدم و از این حالت سکون و خمودی نجاتت بدم داری منم به حالت سکون در می آری؟بابا آبم اگه همینجوری یه جا ولش کنی میگنده!
پتو رو زدم کنار و گفتم:از من میشنوی توام برو بگیر بخواب کم خوابی داری!
یه نگاه دیگه بهم کرد و بعد نشست لبه تختم گفت:ببین یه چیزی ازت میپرسم اگه درست جوابم رو دادی که قانع شدم منم پشت پا به تموم زندگی میزنم و همین الان میرم میگیرم کپه مرگم رو میذارم!اما اگه نتونستی باید قول بدی که دوباره با دنیا آشتی کنی باشه؟
خب بپرس.
مانی_باید اول قول بدی و قسم بخوری.
خب قول میدم.
مانی_باید قسمم بخوری.
قول دادم دیگه.
مانی_باید قسمم بخوری تا بگم.
به چی قسم بخورم؟
مانی_به تمام فرمولها و معادلات ریاضی و فیزیک و شیمی و مثلثات و نمیدونم حساب و هندسه و خلاصه هر چی کتاب درسی تو دنیاس!چون میدونم فقط بخاطر اینا داری زندگی میکنی.
گمشو!
مانی_خب همون قولت رو قبول دارم حالا بگو ببینم تو زندگی رو چه جوری میبینی؟
هر جوری که ببینم مثل نو سطحی نمیبینم.
مانی_باشه!یعنی به حالت عمقی و معنوی میبینی دیگه؟
تقریبا یه همچین چیزی.
مانی_یعنی یه نگاه عرفانی بزندگی داری؟
یه همچین چیزی.
مانی_خب حالا بگو ببینم حافظ رو به استادی در عرفان قبول داری یا نه؟
خب معلومه که آره!
مانی_بیا دستتو بگیرم ببرم پیش 4 نفر استاد حافظ شناس تا بهت بگن حافظ خودش چی جوری زندگی میکرده بدبخت بیچاره!بلند شو قیافه خودتو تو آینه ببین!فقط یه ریش کم داری و یه تشکچه و یه قلیون و یه سماور که عین این پیرمردای 80 ساله یه تخته پوست بندازی زیرت و بنشینی گوشه یه اتاق و قلیون و سماورم بذاری یه طرفت و سی چهل تا کتاب حافظ و مولوی و خیام و شمس تبریزی و ابوریحان بیرونی و عارف قزوینی و سعدی شیرازی و فردوسی طوسی و عطار نیشابوری و محمد بن حسین بیهقی و نظامی گنجوی و محمد جوینی و ناصر خسرو قبادیانی و عروضی سمرقندی و ده دوازده تا از این عرفای دیگه رو هم بچینی یه طرفت و خودتم اون وسط بشینی و یه خرده از این بخونی و یه چایی بخوری!یه خرده از اون بخونی و یه دم به قلیون بدی!یه خرده از اون یکی بخونی و بعدشم هی اون وسط سرتو تکون تکون بدی و کیف کنی!
داشتم بهش میخندیدم که گفت:اسم عارفی رو که از قلم ننداختم؟
جرا معاصر ها رو نگفتی!
مانی_بدبخت اینارو که گفتم همه هم عصر توان!تو ایده هات و طرز فکرت مال همون وقتاییه که تازه مولوی میخواست بره مدرسه!
زدم زیر خنده که خودشم خنده ش گرفت و گفت:آخه قربونت برم اگه بخودت رحم نمیکنی به این بیچاره ها رحم کن ! آخه اینام خونه زندگی دارن!یه ساعت ولشون کن برن به زن و بچه شون برسن!خون که نکردن کتاب نوشتن.والا آدم معلمم که میگیره بین دو تا درس میذاره یه نفسی تازه کنه تو که حق التدریس یه ساعتشونم که بهشون نمیدی یه پول دادی و یه کتاب خریدی و 24 ساعته استخدامشون کردی و ازشون کار میکشی!
خندیدم و گفتم:خیلی خب حالا بلند شم چیکار کنم؟
مانی_هیچی!بلند شو یه آب به صورتت بزن و یه چیزی ام بخور و دوباره برو بگیر بخواب!بابا به خدا اگه تو همینجوری پیش بری تا سال دیگه همینموقع نابود میشی.
آدم باید از لذتهای مادی بگذره تا به معنویت برسه.
مانی_آدمی که از زندگی و لذتهاش بگذره فقط به خریت میرسه!تازه اون دنیام میبرن و میبندنش تو طویله و صبح به صبح مواخذش میکنن که چرا از مواهب الهی استفاده نکرده.
خیلی خب بابا سرم رفت!حالا که نخوابیدم و بلند شدم!بگو چیکار کنم!
مانی_برو مثل بچه آدم یه زنگ بهش بزن.
به کی؟به رکسانا؟نشنیدی چی بهم گفت؟بجون تو میخواستم باهاش صحبت کنم اما اصلا ولش کن!اون وقت قبلش بمن میگه نمیشه بهت نزدیک شد و غیر قابل نفوذی.
مانی_خب این یکی رو راست گفته خودمم تاحالا صد بار بهت گفتم!آخه باباجون توام آدمی!یه خرده شل بذار یه چیزیام تو تو نفوذ کنه!یعنی بذار محبت تو دلت نفوذ کنه!
زهرمار بی ادب.
مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن.
کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن.
یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ!
چطور یادت مونده؟
مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی!
نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه!
اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟
خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک.
مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست.
پس بهم نگو تا وقتش.
مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری.
خب چی هس حالا؟
مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب.
عزیز:صندلی چرخدار.
عمو:یه رادیو کوچیک دو موج.
بابام:یه عینک ته استکانی.
منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟
داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟
بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟
خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟
یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما!
دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده.
همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن.
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار.
تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو.
آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو.
رکسانا_سلام هامون خان.
باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟
رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟
چرا! یعنی نه!یعنی داشتم.
شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون.
دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟
مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن!
زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی.
آره اما چی بگم؟
زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن.
گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم.
زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم.
زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم.
رکسانا_چرا که نه.
خیلی ممنون.
رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟
موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود.
مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟
مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری.
مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم.
رکسانا_چرا؟
نمیدونم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 16 May 2012 12:13
رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام.
نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام.
رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام.
اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام.
رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم.
اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم.
مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟
رکسانا_مانی خان هستن؟
مثل همیشه چرت و پرت میگه.
رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟
مثل بقیه چیزایی که همیشه میگه.
خندید و گفت:اگه دلتون بخواد یه وقت دیگه با هم صحبت میکنیم که شما راحتر تر باشید.
نه نه همین الان خوبه راحتم!فقط یه لحظه گوشی خدمتتون.
به مانی اشاره کردم که بره از اتاق بیرون از جاش بلند شد و گفت:باشه من میرم تا شما راحت بتونین از همدیگه طلب بخشش کنین.منم تو اون یکی اتاق براتون طلب آمرزش میکنم.
اینو گفت و رفت بیرون و در رو بست.وقتی خیالم راحت شد که دیگه تنها هستم و مانی اذیت نمیکنه به رکسانا گفتم:مانی رفت.
رکسانا_خب.
یعنی میگم الان دیگه تنهام.
تا اینو گفتم و یه مرتبه در اتاق باز شد و مانی پرید تو اتاق.
الهی قربون اون تنهایی و بی کسیت برم اینجوری حرف نزن دلم میترکه!
پاکت سیگارم رو پرت کردم طرفش که فرار کرد و رفت!حالا دوباره میخوام با رکسانا حرف بزنم اما خنده ام گرفته.
رکسانا_چی شد؟
هیچی دوباره برگشت تو اتاق و شوخی کرد.
رکسانا_حالا رفته؟
نمیدونم والا.
رکسانا_خب داشتین میگفتین.
من میگفتم؟
رکسانا_اره شما داشتین صحبت میکردین.
راستش یادم رفت چی میگفتم.
رکسانا_در مورد اینکه الان دیگه تنها هستین.
بله؟
رکسانا_انگار فکرتون جای دیگه است.
راستش دارم اینور و اونورو نگاه میکنم که نکنه مانی پشت در یا تو تراس وایساده باشه.
رکسانا_این مانی خان خیلی شیطونن.
آتیشه!بلاس!شیطون چیه؟باور کنین تو این محل آبرو برای ما نذاشته!
رکسانا_مگه چیکار میکنن؟
اگه بگم چه کارایی میکنه که دیگه اسم منم نمیارین!حالا بگذریم انگار واقعا رفته!
رکسانا_خب؟!
راستش دلم میخواد بیشتر شمارو بشناسم.
رکسانا_بیشتر روحیاتم رو بشناسین یا بیشتر گذشته ام رو بدونین؟
هر دو!
و یه خرده ساکت شدم و گفتم:اگه ناراحت میشین...
رکسانا_نه اما نمیدونم باید بگم یا نه؟
پس بهتره در موردش صحبت نکنیم.
رکسانا_من تاحالا به هیچکس نگفتم.
چی رو؟
گذشته ام رو.
حتی عمه؟
فقط عمه خانم میدونن.
بیاین حرف رو عوض کنیم.
رکسانا_نمیدونم میتونم بهتون اعتماد کنم یا نه؟
یه خرده ناراحت شدم اما دیدم حق با اونه برای همین گفتم:من خودم همیشه سعی کردم یه زندگیه معمولی داشته باشم البته اگه مانی بذاره من همیشه سرم به کار خودمه اما این مانی نمیذاره.
تا قبل از اینکه شمارو ببینم و بفهمم که عمه ای دارم صبح به صبح بلند میشدم که برم کارخونه البته اگه بازم مانی برنامه ای جور نمیکرد...
رکسانا-وقتی مادر و پدرم از همدیگه جدا شدن سرپرستی منو به مادرم که ایرانی بود واگذار کردن!مدتی تو فرانسه زندگی کردیم حدود یازده و دوازده بود .یه شب به مادرم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده اونم برای مشخص کردن ارثیه اش برگشت ایران.ثروت زیادی بهش رسیده بود!یه خونه بزرگ و چندتا ملک و پول نقد و این چیزا اون موقع مادرم سی و خرده ای سالش بود.
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:هامون برای چی میخوای اینارو بدونی؟
یه مرتبه موندم چی بگم یه لحظه فکر کردم و اومدم یه جوری بهش بگم که ازش خوشم اومده یا بگم که فکر میکنم دوستش دارم که زود گفت:اون مرتبه که شما برای اولین بار منو دیدین برای من مرتبه اول نبود.
متوجه نمیشم.
رکسانا-قبلش چندبار با عمه خانم اومده بودیم دم خونه تون و کارخونه تون.
برای چی؟
رکسانا-عمه خانم میخواست شماهارو ببینه هم شماها هم برادراشو.
نمیفهمم!
رکسانا-وقتی چند بار شما رو دید احساس کرد که میتونه ازتون کمک بخواد.
خب؟
رکسانا-از همون دفعه اول که شما رو دیدم دلم میخواست بهتون نزدیک بشم!بهترین بهانه رو هم داشتم!وقتی ام که دیدمتون وانمود کردم که نمیشناسمتون.
دوباره ساکت شد منم چیزی نگفتم که به مرتبه گفت:هامون برو دنبال زندگی ات.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد اصلا مونده بودم چرا همچین کرد!ردیال تلفن رو زدم و دوباره شماره ش رو گرفتم 3 تا بوق رد تا تلفن رو برداشت.صداش گریه ای بود.
الو رکسانا خانم.
رکسانا-گوش میدم.
این حرفها معنیش چیه؟
رکسانا- یه نقشه!
نقشه چی؟
رکسانا-که سعی کنم شما عاشقم بشین.
نقشه کی بود؟
رکسانا- دلم.
از کجا میدونین که عاشقتون شدم؟
یه خنده تلخی کرد و گفت:اگر یه دختر اینو نفهمه که دیگه هیچی!
خب حالا برفرض که اینطور باشه!ناراحتی تون برای چیه؟نقشه تون که عملی شده.
رکسانا-حالا وجدانم عذابم میده.
آخه چرا؟
رکسانا-حرف منو گوش کنین برین دنبال زندگیتون من بدرد شما نمیخورم.
از کجا میدونین؟
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:خواهش میکنم دیگه تلفن نکنین از این به بعدم وقتی شما اومدین اینجا من سعی میکنم که خونه نباشم خاداحافظ هامون.
صبر کنین من هنوز حرفام تموم نشده این عادلانه نیس که شما حرفاتونو بزنین بعد برین.
رکسانا-این به نفع خودتونه.
شما از کجا میدونین نفع و ضرر من چیه؟
رکسانا- من باید دیگه تلفن رو قطع کنم!خواهش میکنم همه چیز رو فراموش کنین خواهش میکنم.
من یه سوال دارم و تا جوابش رو بهم ندین دست بردار نیستم.
رکسانا- چه سوالی؟
برای چی دلتون این نقشه رو کشید؟
ساکت شد.
تا جواب ندین ول نمیکنم.
یه خرده دیگه ساکت بود بعدش گفت:چون عاشقتون شدم.
یه مرتبه احساس خیلی خوبی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم بهم دست داد!انگار یه مرتبه همه جا و همه چی برام قشنگ شد!تو دبم یه جوری شد!دستام خواب رفت و بی اختیار یه خنده نشست رو لبهام!یه حالت عجیبی داشتم نمیتونم بگم چی بود اما هر چی بود انگار تمام تنم رو پر کرده بود!اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزی با یه جمله اینطوری بشم.
رکسانا-جوابتون رو گرفتید؟
هیچی نگفتم.
رکسانا-حالا دیگه برین این براتون بهتره از من قبول کنین.
دارم میام اونجا.
رکسانا-کجا؟
خونه شما.
رکسانا-الان؟
فعلا خداحافظ.
رکسانا-صبر کنین !هامون خان!خواهش میکنم!ترو خدا اینکارو نکنین!
تا 20 دقیقه دیگه شایدم کمتر اونجام!اگه از طبقه بالا تو خیابون رو نگاه کنین متوجه میشین!باید مستقیما باهاتو صحبت کنم.
رکسانا-ترو خدا نیاین گوش کنین هامون خان!اصلا بهتون دروغ گفتم!من ازتون نفرت دارم!اصلا من از شما و اون اخلاتون بدم میاد!هامون خان ترو خدا!هامون...
تلفن رو قطع کردم و شروع کردم لباسامو عوض کردن و تو این فکر بودم که ماشینم تو پارکینگه و نمیتونم درش بیارم چون پدرم اینا میفهمیدن!دوییدم و از اتاق رفتم بیرون و از پشت بوم رفتم رو پشت بوم مانی اینا و رفتم پایین و آروم که صدا بلند نشه رفتم طبقه دوم اتاق مانی!یواش در زدم اما جواب نداد!خدا خدا میکردم که جایی نرفته باشه در رو وا کردم و رفتم تو که دیدم گرفته خوابیده!اومدم بیدارش کنم که دیدم یه کاغذ با سنجاق وصل کرده به پتوش روش نوشته:هر کس از خواب ناز و گران مرا بیدار کند خر است
یه تکونش دادم که سرشو از زیر پتو در آورد:مگه سواد نداری؟میخوای خر باشی؟
پاشو مانی وقت شوخی نیس.
بلند شد و گفت:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
ماشینا تو پارکینگن الانم باید برم خونه عمه اینا نمیخوام مامان اینام بفهمن.
مانی-اونجا برای چی؟
میخوام رکسانا رو همین الان ببینم.
یه نگاه بمن کرد و گفت:جدی میگی؟
آره بابا آره.
مانی-یعنی تا صبح نمیتونی خودتو نگه داری؟
باید همین الان ببینمش.
مانی-میگما از یک تا صد بشمری یه خرده هیجانت کم میشه و بعدش یه لیوان اب خنک و ...
یه نگاه بهش کردم و راه افتادم که زود بلند شد و گفت:اومدم بابا اومدم.
ماشینو چیکار کنم؟
مانی-من همیشه برای این مواقع اورژانسی ماشینم رو بیرون میزارم فقط انقدر بمن وقت بده و هولم نکن که تنبونم رو عوض کنم بقیه ش همه چی حاضره.
زود لباساشو عوض کرد و گفت:مانی حاضر!آماده برای اجرای هر گونه عملیات شوم و پلیده شبانگاهی!بزن بریم که تازه زندگی رو درک کردی!
راه افتادیم طرف پشت بوم و همینجور که میرفتیم گفت:زندگی یعنی همین!تصمیم!اجرا!بجون خودت اگه همین الان یه زنگ به حافظ و مولوی و صائب و خلاصه هرکدومشون بزنی خونه نیستن !یعنی حقم دارن!24 ساعته که نمیشه شعر گفت و عارف بود!
رسیدیم روی پشت بوم و رفتیم طرف خونه همسایه مون که یه جارو بهم نشون داد و گفت:بیا اینجا جای پا داره پاتو بذار و برو بالا.
بریم رو پشت بوم همسایه؟
مانی- آره دیگه.
بعدش چیکار کنیم؟
مانی-اونوره پشت بومشون یه درخته چناره از اون میریم پایین.
اگه یکی ببینه چی آبرومون میره.
مانی-دیگه اینه یا ابرو یا رکسانا.
من نمیام.
مانی-پس برو بشین سر کتابات تو اینکاره بشو نیستی برادر.
ا...دیر شد مانی!
مانی-خب من چیکار کنم؟خبرت برو بالا دیگه از اونورم از درخت آروم میریم پایین.
چیزه دیگه ای نیس ازش بریم پایین؟
مانی-والا مهندسه این ساختمون دیگه فکر این وقتا رو نکرده که یه آسانسور پانوراما واسه این ساختمون بذاره!حالا اگه تا صبح صبر کنی من اونوقت یه زنگی بهش بزنم و ..
اه...لوس نشو مانی یه فکر دیگه بکن.
مانی-خدا منو از دست تو مرگ بده ببینم اونجا چقدری کارداری؟
ده دقیقه یه ربع!
مانی-بگیر دوساعت.
نه بابا همون ده دقیقه کافیه برام.
مانی-الان داری میگی چشمت به یار که افتاد هی زمان رو تمدید میکنی
یالا دیگه!
مانی-بیا بریم پایین.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....