ارسالها: 6216
#21
Posted: 16 May 2012 12:14
دست منو گرفت و رفتیم پایین تو راه پله ها گفت:میریم پایین اگه به کسی برخوردیم که حتما بر میخوریم میگم تو دل درد گرفتی و داریم میریم بیمارستان حالا دلت رو بگیر یعنی درد میکنه.
زود یه دستم رو گذاشتم رو دلم و اومدم برم پایین که دستمو کشید و گفت:این چه مدل دل درده؟دستت رو عین ناپلئون بناپارت گذاشتی رو سینه ات ؟میگم دلت رو دو دستی بگیر آدم که مسموم میشه و دل درد میگیره عین مار بخودش میپیچه.
آخه چه جوری؟
تا اینو گفتم با مشت محکم زد تو دلم که درد تو تمام تنم پیچید.
مانی-اینجوری.
دو دستی دلم رو گرفتم که بازوم رو گرفت کشید.
واقعا دیوونه ای مانی جدی حالا دل درد گرفتم.
مانی-...بیا!عوضش طبیعی طبیعی شد.
تا رسیدیم پایین که دیدم عموم تو سالن نشسته و داره تلویزیون تماشا میکنه چشمش که بما افتاد از جاش پرید و اومد جلو و گفت:چی شده؟چته عموجون؟
مانی-چیزی نیس هول نکنین یه مسمومیت ساده اس.
عموم-نبات اب داغ میدادی بهش.
مانی- دادم از یک تا صدم شمردم.
عموم-چی؟
مانی-یعنی صبر کردم تا نبات آب داغ اثر کنه اما نکرد ما رفتیم باباجون.
عموم-نکنه آپاندیسش باشه؟
مانی-خب باید دکتر ببینه دیگه.
عموم-صبر کن منم بیام.
مانی-نه نه شما اینجا باشین که اگه عزیز یا عمو فهمیدن نگران نشن.
عموم-حالا کجا میبریش.
مانی-رکسانا کلینیک!بخش مسمومیت.
عموم-کجا هس؟
مانی نزدیکه.
عموم-لقمان دو له ام هستا.
تا عموم اینو گفت مانی برگشت طرف من و گفت:لقمان رو میخوای یا رکسانا رو؟
خنده ام گرفته بود اما انقدر دلم درد میکرد که نمیتونستم بخندم.
مانی-لقمان الدوله خیلی دوره این یکی نزدکیتره خداحافظ بابا.
عموم-رسیدین زنگ بزنین.
مانی-چشم چشم
عموم-یادت نره پسر.
مانی-چشم بابا.
بازوم رو کشید و رفتیم توی حیاط و رفتیم تو کوچه و سوار ماشین مانی شدیم و روشنش کرد و مثل برق راه افتاد.
مانی واقعا که دیوونه ای.
مانی- دستمزدمه؟
بخدا واقعا دلم درد گرفته.
مانی-دل که نه در راه عزیزان بود
خیک گرانیست کشدین به پشت
زهرمار حالا تندتر برو.
مانی-میخوای داغ داغ ببینیش ؟یعنی تا یخ نکرده ملاقاتش کنی که از دهن نیفته؟
لوس نشو.
مانی-آخه بگو چی شده؟تو که انقدر حرارتی نبودی ترو امسال یه وشگون میگرفتم سال دیگه میگفتی آخ چی شده که امشب انقدر قبراق شدی؟
جریان رو براش تعریف کردم هم چیزایی رو که عمه برام گفته بود و هم حرفای رکسانا رو گفت:عجیبه ها!
آره خیلی شک برانگیزه.
مانی-یعنی در واقع تو الان داری میری اونجا که شکیاتت رو درست کنی دیگه؟
گمشو.
مانی-پس عاشق طرف شدی هان؟
نه بابا ازش خوشم اومده.
مانی-بر پدر ومادر آدم دروغگو.
ا...تندتر برو منتظره!
مانی-بابا این ماشینه هواپیما که نیس تازه دارم 140 میرم.
گاز نمیدی که!سیصد و خورده ای ملیون دادی اینو گرفتی؟خب ژیان میگرفتی تندتر میرفت.
مانی-ببند اون کمربند شل و بی صاحاب مونده تو که رفتم.
یه مرتبه پاشو همچین گذاشت رو گاز که سرعت ماشین مثل جت شد.
همچین رفت که خودم ترسیدم و گفتم:انقدرم تند نگفتم الان تصادف میکنیم.
مانی-هرگز نرسیدن بهتر از دیر رسیدن است!یا قالیچه حضرت سلیمان مدد!
سه چهار دقیقه بعد سر گیشا بودیم و رفیتم بالا و دو دقیقه بعد جلو خانه عمه اینا زد رو ترمز و گفت:مسافرین محترم هم اکنون در فرودگاه گیشا بزمین نشستیم دمای هوا شصت هفتاد درجه بلکم بیشتر امیدوارم بازم با پرواز ما تشریف بیارید بریم اینور و اونور.
اومدم پیاده شم که دستم رو گرفت و گفت:ببین هامون!اگه الان بری دیگه همه چی تمومه ها !دیگه نمیتونی برگردی!فکراتو کردی؟این رکسانا مسلمون نیس ا کار پر زحمتی رو داری شروع میکنی اگه بخودت مطمئن نیستی همین الان برگرد که بعدش دیگه نمیشه.
مطمئنم.
مانی-تو هنوز با خودت و من تعارف داری و جرات اینکه بگی دوستش داری رو نداری!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:دوستش دارم مانی!
یه خنده ای کرد و گفت:میدونی ترمه در مورد رکسانا بهم چی گفت؟
چی گفت؟
مانی-میگفت این تهیه کندهه اول به رکسانا پیشنهاد بازی داده بعد به ترمه!یعنی رکسانا قبول نکرده!میگفت رکسانا درست شبیه شارون استونه!راست میگه دقت کردی؟
نگاهش کردم و خندیدم که گفت:حالا برو.
دستت درد نکنه تو برگرد خونه من خودم میام.
مانی-من هیچوقت سگم رو تو خیابون تنها ول نمیکنم برم برو دیر میشه.
صورتش رو ماچ کردم و پیاده شدم از همونجا تو تراسشونو نگاه کردم.رکسانا تکیه داده بود به نرده ها و داشت منو نگاه میکرد.یه سیگار در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوی درشون وایسادم.یه دقیقه بعد در وا شد و اومد بیرون.یه تی شرت و یه شلوار پوشیده بود بدون اینکه چیزی بگم نگاهش کردم مانی و ترمه راست میگفتن!درست شبیه شارون استون بود!یه مرتبه همون احساس خوب بهم دست داد!اصلا یادم رفت که کجا هستم و دور و ورم چه خبره!دلم میخواست همونجوری وایسم و نگاش کنم!نه میخواستم که خودم حرفی بزنم نه اون انقدر برام اون لحظات قشنگ بود که نمیخواستم تموم بشه.
رکسانا-چرا اومدی؟
اومدم که یه جواب دیگه ازتون بگیرم.
رکسانا-و بعدش یه جواب دیگه!
شاید!روپوشتون رو بپوشین یه خورده با هم قدم بزنیم اگه خواستین به عمه ام بگین که با من هستین.
یه لحظه نگاهم کرد اما تو صورتش اثری از خوشحالی نبود !مثل اینکه اختیاری از خودش نداشته باشه در رو ول کرد و اروم رفت تو خونه و 5 دقیقه بعد برگشت.همون روپوش اونروزی رو پوشیده بود با یه روسری شال مانند.
آروم در خونه رو بست و برگشت طرف من.منتظر بود که من بگم از کدوم طرف بریم.
راه افتادیم طرف ته کوچه همه جا خلوت بود و هیچکس از کوچه شون رد نمیشد چند قدم راه رفتیم بهش گفتم:حالا برام بگین.
یه نگاه بهم کرد و گفت:من بدرد شما نمیخورم.
اینو نگفتم بگین.
رکسانا-چیز دیگه ای برای گفتن نیس.
چرا هس.
رکسانا-پس من بلد نیستم.
چرا اول میخواستین که...
برگشت دوباره نگاهم کرد یه لحظه مکث کردم و گفتم:چرا میخواستین عاشقتون بشم؟
فقط نگاهم کرد و جواب نداد دوباره پرسیدم:چرا شما بدرد من نمیخورین؟
راه افتاد و دو سه قدم رفت جلو از پشت داشتم نگاهش میکردم.یه مرتبه دیدم یه حرکتی با دست روی سینه اش کرد و بعد برگشت و گفت:میخواستم دلتونو بسوزونم میخواستم به یه بچه پولدار نشون بدم که همه چیز رو نمیشه با پول خرید میخواستم دلم خنک بشه همین!
همین؟
رکسانا-اوهوم حالا خیالت راحت شد؟
آره راستش موفق شدین چون خیلی دلمو سوزوندین حالا دلتون خنک شد؟
رکسانا-آره.
خب حالا بهم بگین چرا بدرد من نمیخورین ؟سوال دومم این بود!
یه نگاه بمن کرد و گفت:چرا حرف حالیت نمیشه ؟اصلا من از تو خوشم نمیاد!نه از خودت نه از اون اخلاق گندت !انقدر اخلاقت گنده که اولا نمیشد باهات حرف زد!مانی در موردت راست میگفت واقعا باید همون هارون صدات کرد!مثل عصا قورت داده هایی حرف زدنم بلد نیستی!
بعد شروع کرد ادامو در آوردن.
موفق شدین دلمو بسوزونین!دلتون خنک شد!هنوز فکر میکنی داری با عمت صحبت میکنی!ترو چه به این کارا!تو از اون بچه لوسهای ننر هستی که باید پدر و مادرت یه دختر رو برات در نظر بگیرن و خواستگاری و بقیه کاراشو بکنن و تازه بعدش اسم طرف رو بهت بگن!برو دنبال کارت.
اینارو گفت و همونجور زل زد بمن!خیلی بهم برخورد.اگه اینارو آروم میگفت زیاد ناراحت نمیشدم اما تقریبا داشت داد میزد!خیلی جلوی خودمو گرفتم که یه سیلی بهش نزنم !فقط یه نگاه بهش کردم و برگشتم و دو سه قدم رفتم!حالا روم نمیشد برگردم پیش مانی!برگردم بهش چی بگم؟اینهمه راه رو با اون وضع آوردمش حالا بهش بگم رکسانا این حرفهارو بهم زده.
سرجان خشکم زده بود پاهام پیش نمیرفت یه خورده همونجوری وایسادم و یه سیگار دیگه روشن کردم و برگشتم طرفش و تا اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:واقعا چه رویی داری.
داشتم از ناراحتی خفه میشدم!کاشکی مرد بودم تا جوابشو میدادم!فقط در حالیکه بغض گلومو گرفته بود آروم اما با خشم و ناراحتی بهش گفتم:برگردین برسونمتون خونه.
اینو که گفتم پشتش رو بهم کرد و گفت:عجب دردسری دارما!
اینو گفت و دوباره با دستش یه حرکتی مثل دفعه قبل روی سینه اش انجام داد دیگه خیلی عصبانی شده بودم بهش گفتم:چرا داد میزنین؟
رکسانا-برای اینکه دست از سرم برداری و بری دنبال کارت بابا من نامزد دارم میفهمی؟
اومدم بگم به جهنم که نامزد داری اما جلو خودم رو گرفتم و گفتم:خیلی خب میرم تموم شد.
برگشتم اینطرف که دیدم مانی از پشت یه درخت اومد جلوم.یه آن جا خوردم!نزدیک بود تلافی حرفای رکسانا رو سر اون طفلک د ربیارم اما جلو خودمو گرفتم و با عصبانیت بهش گفتم:بریم مانی.
مانی-کجا؟
خونه دیگه؟
مانی-داد نزن آروم باش چقدر تو ساده ای پسر.
نگاهش کردم یه اشاره بهم کرد و پشت سرم رو بهم نشون داد!برگشتم طرف رکسانا دیدم تکیه اش رو داده به درخت و داره منو نگاه میکنه و آروم آروم اشک از چشماش میاد پایین.دوباره برگشتم طرفم مانی اصلا نمیفهمیدم جریان چیه که مانی خندید و گفت:اینا وقتی میخوان مثلا یه دروغ مصلحت آمیز بگن قلبش رو سینشون صلیب میکشن و از خداوند میخوان که ببشدشون.
دوباره برگشتم طرف رکسانا که یه مرتبه همونجور که تکیه اش رو درخت بود نشست زمین و سرش گذاشت رو زانوهاش.
مانی-خره داشت برات چاخان میکرد و هی تند تند صبیب میکشید!عب کلکیه این دختر!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت طرف ماشین برگشتم طرف رکسانا و رفتم پیشش و جلوش نشستم و گفتم:داشتی بهم دروغ میگفتی؟
هیچی نگفت:من شنیده بودم که مسیحی ها دروغ نمیگن.
همونجور که سرش رو زانوش بود با صدای گریه ای و گرفته ای هق هق کنون گفت:اگر دروغ گفتم بخاطر خودت بود و گرنه اینکارو نمیکردم.
آروم بهش گفتم:تو که نمیدونی چی برای من خوبه چی بد.
دوباره همونجور گفت:من برای تو خوب نیستم.
یه دفعه دستم بی اختیار رفت طرف موهاش !روسریش افتاده بود روی شونه اش !آروم نازش کردم!یه مرتبه سرشو بلند کرد و دستم رو گرفت و ماچ کرد و گفت:ترو خدا منو ببخش خیلی تمرین کردم تا وقتی تو رسیدی اینجا اینارو بهت بگم.
خیلی طبیعی ام بهم گفتی.
رکسانا-نه!بخدانه!همه اش دروغ بود!ولی تو خیلی چیزارو نمیدونی!
آروم سرمو بردم دم گوشش و بهش گفتم:با من ازدواج میکنی؟
یه لحظه مکث کرد و بعد مات شد بمن.
آره؟
رکسانا-میفهمی چی داری میگی؟
سرمو تکون دادم که گفت:تو اصا از من هیچی نمیدونی!اگه بدونی...
منم که گفتم میخوام بدونم.
دوباره یه خرده نگاهم کرد و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت:باشه!بهت میگم!وقتی فهمیدی خودت میزاری و میری.
روسریش رو از رو شونه هاش انداختم رو سرش.یه نگاه بهم کرد و خندید.دوتایی شروع کردیم به قدم زدن یه سیگار دیگه روشن کردم.
رکسانا-یکی ام بمن بده.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#22
Posted: 16 May 2012 12:14
پاکت رو گرفتم جلوش که یه دونه برداشت و براش روشن کردم.یه خرده دیگه که با هم راه رفتیم که گفت:وقتی اومدیم ایران من حدود یازده دوازده سالم بود.اومدیم تو خونه مادربزرگ که بالای شهر بود.مادر تمام زمینهایی که بهش ارث رسیده بود فروخت.البته اونموقع من خیلی کوچک بودم اما فهمیدم که پول زیادی دستش اومده.
ببخشین چرا مادر و پدرت زا همدیگه جدا شدن؟
رکسانا-اینو بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم!یعنی وقتی خاطراتمو مرور میکردم به چیزایی برمیخوردم که در زمان خودش زیاد برام مفهموم نبود اما وقتی بزرگتر شدم معنی همشونو فهمیدم.
همونجور که راه میرفتیم چشمم افتاد به پشت روپوشش که خاکی شده بود.بازوش رو گرفتم و نگه ش داشتم و پشتش رو تکوندم که بهم خندید و گفت:ترو خدا کاری نکن که بیشتر عاشقت بشم.من همینجوریشم دارم زجر میکشم و خودمو بخاطر اینکار سرزنش میکنم.
دلیلی برای اینکارت وجود نداره چرا اینکارو میکنی؟
رکسانا-نمیدونم اما بعدا معلوم میشه.
سیگارش رو انداخت رو زمین و گفت:من هیچوقتب بیرون از خونه سیگار نمیکشم !الان واقعا احساس کردم که بهش احتیاج دارم.
بهش خندیدم که سرش رو برگردوند و راه افتاد و گفت:پدرم فرانسوی بود و تو یه شرکت فرانسوی که تو ایران فعالیت داشت کار میکرد!یعنی رییس یه بخش از اون شرکت بود که یه شعبه تو تهران داشت!حالا نمیدونم به چه صورت اما یه جوری با مادرم آشنا میشه و بعد از چند بار دیدن و صحبت کردن با همدیگه عاشقش میشه و بهش پیشنهاد ازدواج میده.
بعد برگشت طرف من و گفت:مادرم خیلی زن قشنگی بود.
یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم:معلومه.
خندید و دوباره راه افتاد و گفت:اینطوری بهت بگم پدرمو ساده گیر آوردن شرایط سختی براش در نظر گرفتن اینارو پدرم بهم گفت!ازش طلا و جواهر خواسته بودن اونم خیلی زیاد و چیزای دیگه البته چون عاشق مادرم بوده همه رو قبول میکنه و ازدواج سر میگیره تقریبا یه سال بعد مادرم برخلاف میل پدرم حامله میشه حالا چه وقتیه؟دو سه سال بعد از انقلاب!
وقتی اینجا انقلاب میشه یه مدت بعدش اون شرکت بزرگ فرانسوی شعبه اش رو تو تهران تعطیل میکنه و پدرم مجبور میشه برگرده فرانسه مادرمم از خدا خواسته باهاش میره.
پدرتون از اینجا خوشش نمی اومده؟
رکسانا-چرا همیشه میگفت که عاشق ایرانه!ولی خب دیگه باید برمیگشته چون اینجا کاری نداشته!خلاصه دو تایی برمیگردن فرانسه و چند وقت بعد من اونجا متولد میشم تا چند سالم زندگی شون خیلی خوب بوده اما بعدش یه مرتبه همه چی عوض میشه.
یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:مادرم عاشق پدرم نبود!دوستش نداشت!فقط بخاطر شاید چشم و همچشمی یا پز دادن جلو فامیلش با پدرم ازدواج کرده بود!خب شوهر فرانسوی داشتن تو اون موق خیلی حرف بوده!اونم یه شوهر پولدار!اگر چه چهارده پونزده سال از خودش بزرگتر بوده باشه!آخه پدرم همینقدر از مادرم بزرگتر بود!
از کجا میدونی دوستش نداشته؟
رکسانا-از رفتارش!پدرم خیلی آروم بود!همیشه آروم صحبت میکرد!حتی زمانیکه مادرم ازش بیخودی بهانه میگرفت و دعواشون میشد پدرم حرف بد نمیزد و همیشه م بخاطر من اون کوتاه می اومد و همین مسئله مادرم رو جری تر میکرد خب قوانین اونجام با اینجا فرق میکنه و از زن حمایت میکنه!اویال علت این کارای مادرم رو نمیفهمیدم اما بعدش کمی متوجه شدم!البته نه بطور کامل اما یه چیزایی فهمیدم و شاید همین فهمیدن من بود که باعث شد از همدیگه جدا بشن!
بخاطر تو جدا شدن؟
رکسانا-نه!بخاطر یه چیز دیگه!مادرم یه اخلاق مخصوصی داشت!اهل خونه نشستن و سختی کشیدن و سوختن و ساختن و خونه داری و بچه بزرگ کردن و این چیزا نبود!اون منم دوست نداشت و اگر حامله شده بود شاید بخاطر این بود که موقعیت خودش رو از نظر ویزا و اقامت محکم کنه!اینارو وقتی بزرگتر شدن فهمیدم.
از دو سه سالگی منو گذاشت مهد کودک پدرم مخالف بود اما اون میگفت که باید بچه اجتماعی بار بیاد !من شاید مربی مهد کودکم رو بیشتر از مادرم در طول روز میدیدم!از صبح تا ساعت سه چهار اونجا بودم !پدرم ساعت 4 می اومد مهد و منو با خودش میبرد خونه.وقتی میرسیدیم خونه مادرم خواب بود و پدرش خودش بمن میرسید و مثلا لباسامو عوض میکرد و غذا بهم میداد و باهام بازی میکرد و این چیزا تا مادرم بیدار میشد!اکثر شبام که باید پدرم میبردش بیرون رستوران دیسکو اینجور جاها!برای منم یه پرستار گرفته بودن که وقتی اونا نبودن از من مواظبت میکرد.وقتی ام اونا برمیگشتن خونه که من خوابیده بودم.
یه مرتبه برگشت طرف من که دیدم داره گریه میکنه گریه اش خیلی عجیب بود فقط قطره های اشک همینجوری از چشماش می اومد پایین.
خیلی ناراحت شدم با دستهام اشکاشو پاک کردم که خندید و گفت:مادرم حتی بمن شیرم نداد!میگفت اندامش خراب میشه میفهمی؟
دوباره راه افتادیم که یه خرده بعد گفت:این برنامه من بود تا موقع مدرسه رفتنم شد.
ببخشین!تو فارسی رو خیلی خوب حرف میزنی بدون لهجه.
یه مرتبه با حالتی برگشت طرف منو گفت:برای اینکه من یه ایرانی هستم.
خندیدم و گفتم:خب باشه.
یه مرتبه حالتش عوض شد و گفت:ببخش من رو این مسئله خیلی تعصب دارم.
سرمو تکون دادم که گفت:مادرم اوایل اصرار داشت که من باید یه مدرسه خیلی خوب برم !مدرسه ای که ساعت درسش زیاد بود اما پدرم مخالفت میکرد بالاخره مادرم حرفش رو پیش برد و منو به مدرسه گذاشتن که از صبح تا ساعت 5 بعدازظهر اونجا بودم البته من عادت کرده بودم و بهم سخت نمیگذشت.
خلاصه برنامه درسی ام هر روز تا ساعت 5 بود غیر از یه روز که تا یک بیشتر مدرسه نبودم.اون روز باید مادرم می اومد دنبالم چون پدرم سرکار بود.روزای دیگه طبق معمول پدرم می آوردم مدرسه و برم میگردوند.
یادمه کلاس چهارم بودم که پدرم ماموریت گرفت برای یه شهر دیگه!آخه ما تو پاریس زندگی میکردیم.اما پدرم مجبور شد که برای سه سال بره مارسی کار شرکتشون بیشتر اونجا بود.یعنی چیزایی که وارد و صادر میکردن بیشتر از طریق بندر مارسی با کشتی به جاهای دیگه فرستاده میشد و پدرم باید برای ماموریت میرفت اونجا یه روز اومد و جریان رو به مادرم گفت اما مادرم اول منو بهانه کرد و بعدشم گفت که من به اینجا عادت کردم و نمیتونم تو مارسی زندگی کنم و این چیزا!پدرمم که خیلی دموکرات بود قبول کرد و از مادرم خواست که مواظب من باشه.
بعد از رفتن پدرم سرویس مدرسه می اومد دنبالم.یعنی سر یه ساعت میرفتم دم در و اتوبوس مدرسه می اومد سوارم میکرد و عصرم برم میگردوند.چند وقتی وضع بهمین صورت بود تا اینکه یه روز که از مدرسه برگشتم هر چی زنگ زدم مادرم در رو برام باز نکرد.فکر کردم حتما خونه نیست و مثلا برای خرید رفته بیرون.همونجا جلوی د رنشستم تا حدودا نیم ساعت بعد دیدم که مادرم لباس پوشیده از خونه اومد بیرون!خیلی تعجب کردم تا اومدم حرف بزن که دست منو گرفت و در آپارتمان رو بست و گفت میخواد بره یه کادو بخره!وقتی ازش پرسیدم که چرا در رو برام باز نکرده بهانه آورد که قرص خواب خرده بوده و متوجه نشده که من زنگ میزنم.من زیاد برام مسئله مهم نبود که بهش فکر کنم اما این جریان چندبار اتفاق افتاد!اما بازم برام چیز مهمی نبود.
تقریبا دو سه ماه بعدش یه روز که از مدرسه برگشتم مادرم بهم گفت که امشب پرستار میاد که مواظبم باشه.گفت قراره با دوستاش شام برن بیرون این برام زیاد مهم نبود یعنی میگفتم خب حق داره که گاهی با دوستاش بره بیرون !در واقع چون زیاد مادرم رو نمیدیدم و بهم محبت نمیکرد بودن و نبودنش زیاد برام اهمیتی نداشت.اوایل این برنامه هفته ای یه شب بود اما بعدا زیاد شد هفته ای دو شب سه شب.
کم کم شاید یه چیزایی میفهمیدم اما با تربیت و فرهنگی که اونجا داشتیم زیاد مهم جلوه نمیکرد خب میدونی که اونجا خیلی چیزا با اینجا فرق داره.
حتی این مسائل؟
نه!در واقع یکی از دلایلی که پدرم با مادرم ازدواج کرده همین مسائل بوده!میخواسته با زنی ازدواج کنه که به مسائل اخلاقی پای بندتر از زنهای فرانسوی باشه!اما اشتباه کرد.
پدرم هر روز به خونه تلفن میزد و اول با من بعدش با مادرم صحبت میکرد.اکثرا عصری تماس میگرفت که من تازه از مدرسه رسیده بودم خونه!شاید میخواسته مطمئن بشه که حتما دختر کوچولوش از مدرسه اومده باشه خونه!برای همینم عصرها بهمون تلفن میکرد.گاه گداری دوستای پدرم بهمون زنگ میزدن و حالمونو میپرسیدن اما کم کم این تلفنها زیاد شد!یه عده شون کسایی بودن که من میشناختم و چندتاشون کسانی که من نمیشناختم!بعدشم گردش رفتن روز یکشنبه با دوستای پدرم.
همیشه م یه کادو با سفارش که مامان درست نمیدونه از این گردشا به پاپا چیزی گفته بشه چون اون از ما دوره و ممکنه غصه بخوره !منم چون این سفارشا همیشه همراه با یه کادوی خوب بوده قبول میکردم و چیزی به پدرم نمیگفتم البته پدرم هر ماه دو روز به پاریس می اومد و برمیگشت.
خلاصه چند ماهی به این صورت گذشت تا اینکه یه شب ساعت حدود 9 بود که پدرم تلفن کرد.من رفته بودم تو رختخواب پرستار با پدرم صحبت کرد و بعدش منو صدا کرد پدرم ازم پرسید که مامان کجاس و چرا بازم پرستار برای من گرفته؟نمیدونستم چی بگم!همینقدر یادم بیاد مثلا برای اینکه بابا چیزی نفهمه و غصه نخوره بهش گفتم که فقط دو هفته ای دو یا سه شب پرستار میاد واز من مواظبت میکنه.
اینو گفت و زد زیر خنده یه خرده که خندید گفت:خبر نداشتم که چقدر اوضاع رو با این حرفم خراب کردم !با عقل کوچیک خودم میخواستم که مثلا کار رو درست کنم اما انگار یه عذر بدتر از گناه برای پدرم آورده بودم.
خلاصه چند روزی گذشت مادرم هفته ای دو سه شب میرفت بیرون و منم با پرستار تو خونه تنها میموندم و سر وقت میرفتم میخوابیدم و یه ساعت بعدش پرستار میرفت !منم دیگه عادت کرده بودم یا وقتم رو با درس خوندن پر میکردم یا با اسباب بازیهام بازی میکردم و یا تلویزیون تماشا میکردم و روزها را میگذروندم تا اینکه یه روز بالاخره اون اتفاق افتاد.
گویا پدرم بعد از اون تلفن از شرکتش مرخصی میگیره و برمیگرده پاریس اما خونه نمیاد و میره یه هتل یواشکی حرکات مادرم رو زیر نظر داشته و تعقیبش میکرده و بالاخره یه شب سر بزنگاه مچش رو میگیره.
اون شبه یادمه شنیدم که مادرم از پرستار خواست که کمی دیرتر از خونه ما بره فهمیدم که حتما خودشم قراره دیرتر برگرده خونه!البته اکثرا حدود ساعت دوازده یا یک برمیگشت ولی حتما اونشب قرار بوده که یه سئانس اضافه خوش بگذرونه!
پدرم از همون اول شب تعقیبش میکنه و میبینه که با یکی از دوستای صمیمی خودش رفتن یه سینما و بعدش یه رستوران.
تا اینجای کار شاید از نظر پدرم اشکالی نداشته اما وقتی بعد از رستوران با همدیگه میرن خونه دوست صمیمی پدرم دیگه براش همه چی روشن میشه!فقط اشتباهی که میکنه این بوده که خودش شخصا اقدام میکنه و یه وکیل یا یه کارآگاه خصوصی استخدام نمیکنه که بتونه قانونی مسئله رو حل کنه!
خلاصه اونشب یه مقدار صبر میکنه و بعدش از در پشتی وارد خونه میشه و میبینه بعله!مادرم و دوست پدرم در یه وضعیت بدی هستن!اونم کنترل خودشو از دست میده و به هر دوشون حمله میکنه و با یه چیزی هر دوشونو زخمی میکنه در اثر سر و صدا و شلوغی همسایه ها به پلیس خبر میدن و پلیسم پدرم رو دستگیر میکنه.
متاسفانه تو این فرصت مادرم ودوست خائن پدرم فرصت پیدا میکنن که صحنه رو درست کنن و مدارک جرم رو از بین ببرن بطوری که وقتی پلیس میاد خونه هر دو لباساشونو پوشیده بودن و هیچ مدرکی دلیل برکار غیر اخلاقی وجود نداشته.
دادگاهشون دو سه ماه طول میکشه.با شهادتی که من و پرستارم در مورد گردشهای شبونه مادرم تو دادگاه دادیم و دفاع وکیل پدرم و شک بردن دادگاه به حرکات و اعمال زشت مادرم و پاک بودن سابقه پدرم بعد از یه جریمه زندانی شدنش منتفی میشه اما سرپرستی منو میدن به مادرم.
به مادرت چرا؟
رکسانا-برای اینکه مدرکی وجود نداشته که مادرم کار غری اخلاقی انجام داده درسته که هیئت منصفه و قاضی خیلی چیزارو فهمیده بودن اما چون پدرم نمیتونسته چیزی رو ثابت کنه اونام نمیتونستن به نفعش رای بدن.
آخه همونکه مادرت اون موقع شب تو خونه یه مرد غریبه بوده خودش مدرکه دیگه!
رکسانا-نه اونا تو دادگاه گفتن که با همدیگه یه دوستی ساده داشتن.
بعدش چی شد؟
رکسانا-وکلای مادر و دوست پدرم به دادگاه گفتن که پدرم تعادل روانی نداره برای همین به اونا صدمه زده.
خب هر مرد دیگه ای ام جای پدرت بود اینکارو میکرد داشته از حیثیتش دفاع میکرده.
رکسانا-نظر دادگاه چیز دیگه ای بود!اونا میگفتن که اون مرده مادرم رو بزور برده به خونه ش عمل پدرم قابل توجیه بوده اما مادرم با خواست خودش رفته اونجا!و اگر پدرم دلایلی در دست داشته باید از طریق قانونی عمل میکرده نه اینکه خودش شخصا قاقدام کنه!در ضمن میگفتن که اگر به همسرش مشکوک بوده باید با مراجعه به یه وکیل یا یه آژانس کارآگاهی دلالی محکمی جمع آوری میکرده و اونموقع میتونسته علیه مادرم اقدام کنه و قانونم ازش حمایت میکرده!تازه اون موقعشم فکر میکردی مادرم رو چیکار میکردن؟هیچی فقط پدرم میتونسته سرپرستی منو ازش بگیره و نصف اموالشم بهش نده!همین!اونجا میگن اگه یه زنی به شوهرش یا شوهری به زتش علاقه نداره نباید تا آخر عمر بشینه و بسوزه و بسازه!اونا معتقدن که آدم یه بار دنیا میاد.
فکر نکنم این درست باشه.
رکسانا-منم تاییدش نمیکنم مگه اینکه اشکالی تو زن یا شوهر باشه.
خب؟
رکسانا-هیچی دیگه اونا از همدیگه جدا شدن و نصفه دارایی پدرم میرسه به مادرم!بعدشم پدرم تحت نظر یه روانپزشک قرار میگیره و بهش اجازه نمیدن تا 2 ماه منو ببینه!تازه بعد 2 ماهم با تایید روانپزشک و گواهی سلامت عقلش اجازه پیدا میکرده.
روانپزشک برای چی دیگه؟
رکسانا-خب مادرم تو دادگاه گفته بوده که فقط یه آدم روانی ممکنه دو نفر رو که نشستن و دارن خیلی دوستانه با همدیگه صحبت میکنن مجروح کنه!ببین هامون!اونجا هیچکس حق نداره خودش قانون رو اجرا کنه اونجا یه زن آزاده که مثلا با یه مرد دوستی داشته باشه البته یه دوستی ساده مرد هم همینطور.
بالاخره چی شد؟
رکسانا-چند وقت بعدش خبر رسید که مادربزرگم فوت کرده و مادرمم از خدا خواسته با من برگشت ایران.سرپرستی منم مجبوری قبول کرد و گرنه اون اهل این حرفا نبود.
چرا مجبوری؟
رکسانا-چون تو اونجا قاضی عادل و هشیاره!هیئت منصفه هشیارن!وکلا تو اونجا قدرت و آزادی عمل دارن!مادرم اگه سرپرستی منو قبول نمیکرد تو زحمت می افتاد و ممکن بود که وکیل پدرم ثابت کنه که شک پدرم درست بوده!اونوقت پولی به مادرم نمیرسید تازه بعد از جریان دادگاهم دیگه نمیتونست مثل قبل هر کاری که دلش بخواد بکنه چون فکر میکرد تحت نظره.
تحت نظر کی؟
رکسانا-وکیل پدرم!اگه میتونست فقط یه دونه عکس در یه حالت غیر اخلاقی ازش بگیره خیلی چیزا عوض میشد.
در هر صورت مادرم منو برداشت و اومد ایران.حالا من چقدر سختی تو مدرسه کشیدم بماند.
از چه نظر غریبگی میکردی؟
رکسانا-اصلا!تازه بچه های مدرسه انقدر بهم مهربونی میکردن و هرکدوم دلشون میخواست باهام دوست بشن که عاشق اینجا و مدرسه شده بودم!چون رنگ پوست و موهام با بقیه فرق داشت و کمی لهجه داشتم به عنوان یه مهمون باهام رفتار میشد منم لذت میبردم.
فارسی بلد بودی؟
رکسانا-آره فارسی خوب حرف میزدم اما نمیتونستم بخونم و بنویسم چون تو خونه مادرم همش باهام فارسی صحبت میکرد.
یه سیگار در آوردم و روشن کرد و گفتم:خب؟
رکسانا-نمیخوای بری خونه؟
نه مگه تو خسته شدی؟
رکسانا-نه اصلا فقط مانی خان تو ماشین نشسته ها!
ای وای یادم رفت.
ساعتم رو نگاه کردم 12 شده بود.
رکسانا-برگردیم؟
آره اما وقتی رسیدم خونه بهت تلفن میکنم که بقیه اش رو برام تعریف کنی!فردا دانشگاه داری؟
رکسانا-نه.
پس برگردیم.
رکسانا-هامون!
بله؟
رکسانا-تا اینجا که برا تعریف کردم نسبت بمن چه احساسی پیدا کردی؟
برات فوق العاده ناراحت شدم چون زندگی سختی داشتی.
رکسانا-همین؟
مگه باید چه احساسی پیدا کنم؟
رکسانا-از اینکه مادرم؟
ارتباطی بتو نداره.
تو چشمام نگاه کرد و خندید.منم دستشو گرفتم ودوتایی برگشتیم طرف کوچه شون یه خرده که رفتیم گفت:میتونم بهت تکیه کنم؟
ادامـــــه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#23
Posted: 17 May 2012 16:51
فصـــــــــــــل هفتـــــــــــــم
فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
چیکار داری؟
کارت دارم!
خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
زهر مار!
مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
چی رو؟
همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
جدی هس!
همین اش بده دیگه!
بد برای چی؟!
رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
نمی تونم!
مانی- برای چی؟
دوستش دارم.
تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
بی تربیت!
مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
خیلی بی ادبی مانی.
دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
یعنی از همه پنهونش کنم؟!
مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
زدم زیر خنده که گفت:
مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
پس چیکار کنم آخه؟!
مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
گفتم که نمی شه.
حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
د نیگا کردم دیگه!
مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!
واقعا نامردی مانی!
مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!
پس کمکم می کنی!؟
آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!
پس رکسانا چی میشه؟
به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.
خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.
اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.
مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:
ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!
پس ترمه چی؟
واسش یکی خریدم.
از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:
او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟
مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!
ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!
مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
داره چرت و پرت میگه.
مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
اش.
ترمه- چرا؟
مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
ترمه- یعنی چی؟
مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
ترمه یه جیغ کشید و گفت:
مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
زهر مار!
ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
سگ خودتی!
بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
خیلی لوس واز خود متشکره.
برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
مانی برگشت طرفش که گفت:
بیا لوس نشو دیرم شده.
مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
مانی- توام که هیچ کار نکردی.
ترمه- نه چیکارت کردم؟
مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
مانی- آره به خدا.
ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
مانی- خب جوابم رو بده.
یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
مانی- مثل تو هاره.
خیلی بی ادبی مانی.
ترمه- واقعا که!
رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#24
Posted: 17 May 2012 16:51
ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
ترمه- با خداس!
مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.
طوری شده؟
ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
فقط به خاطر همین.
نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
برای چی؟
ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
از همون چیزایی که میگه می فهمم!
ترمه-چطور مگه؟
آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
فکر می کنم.
ترمه- عجب دیوونه ایه.
داره می آد!
مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!
ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
ترمه- اصله؟
مانی- دست شما درد نکنه.
ترمه- خریدیش؟
مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
دوباره خندیدم.
مانی- خیلی ممنون.
باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
دوباره خندیدم که مانی گفت:
رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
مانی- چیزی نگفتم که؟
ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
مانی- نه!
ترمه- پس از کجا آوردیش؟
مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
ترمه- پس صاحبش کیه؟
مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
ترمه- دلم خنک شد.
مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!
مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
ترمه- پاشو مانی زشته!
زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.
ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.
مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.
پاشو خجالت بکش پسر!!
مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.
جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.
خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!
مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.
تومه اومد پشت سر من و گفت:
راست می گه هامون خان؟
بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:
وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!
من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:
ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.
مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:
نمی خوام، نمی خوام.
ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.
نمی خوام، نمی خوام.
بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.
نمی خوام، نمی خوام.
بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.
نمی خوام، نمی خوام.
وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.
نمی خوام، نمی خوام.
-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.
نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.
ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.
مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!
ترمه- نه! غلط می کنم.
مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!
ترمه- باشه، بیار.
مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.
من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:
تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.
ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:
باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.
مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.
مانی بلند شو، زشته بخدا.
رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:
ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.
به درک، مرده شورتو ببرن!
ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!
مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!
اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.
من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:
بیایین دیگه!
مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!
مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.
ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:
شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.
بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:
پات بهتره؟
مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟
ترمه- نمی دونم.
مانی- زود تمومش کن بریم.
ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.
مانی- نه، کارترو بکن.
یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:
عوضش شب شام مهمون منی!
بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.
بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.
بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:
الو! بفرمائین.
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#25
Posted: 17 May 2012 16:52
یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:
یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!
ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟
کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.
کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:
الو! بفرمائین!
سلام و زهرمار، برو گمشو.
غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!
خوبم، چه خبر!
نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟
چی؟!
بلندتر بگو!
کجا؟!
جلو دانشگاه؟!
با موتور؟ موتور برای چی؟!
اشتباه نمی کنی؟!
مطمئنی؟!
نه!
نه!
می گم نه، نمی غهمی!
این حرفا چیه؟!
زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!
خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!
گم شو کثافت! خفه شو آشغال!
بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:
اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.
هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.
ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.
ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
پارازیت اش قطع شد؟
دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.
کارگردان اومد جلو ترمه گفت:
عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.
ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:
درد پات کم شد؟
مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!
ترمه- مرسی عزیزم.
مانی- چه باهام خوب شدی.
ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:
همه اش به خاطر اینه عزیزم.
مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.
ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.
-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟
ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.
-چرا؟!
ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.
-برای چی؟1
ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.
مانی- خب راست می گن؟
ترمه- چرا؟
مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!
ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!
مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!
ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!
-حالا چی کار می خوان بکنن؟
ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.
-اینکه دیگه به درد نمی خوره.
مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.
سانسور کلا چیز بدیه!
مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!
-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!
مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!
ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.
مانی نگاهش کرد و خندید:
همون خنده ات جواب منو داد.
مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.
ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.
مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.
ترمه- چرا؟!
مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.
ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!
مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.
ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟
من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!
ترمه همیجوری نگاش کرد!
مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.
ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!
مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.
ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟
مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!
ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!
مانی- چه فیلمی؟
ترمه- زندگی پس از مرگ!
مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.
ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟
مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.
ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.
مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.
ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.
مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.
ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.
ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.
سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.
ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.
الو! نوشین!
این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.
آره انگار درست می گفتی.
هنوز درست فهمیدم.
از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.
بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:
می دونم! می دونم! اما چطوری؟
آره اما برام خیلی سخته.
باشه، سعی می کنم.
نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.
باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.
نه، فعلا به کسیچیزی نگو.
باشه، خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:
عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.
بعدش به یه نفر گفت:
یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.
ترمه اومد پیش ما و گفت:
فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!
از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.
ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟
کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!
ترمه- اینکه خیلی مشکه!
کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.
مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!
کاگردان- آره! مشکل کون همینه.
مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.
کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:
عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.
اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:
بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.
ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.
بعد رفت که لباساشو عوض کنه.
-شماها چه برنامه ای دارین؟
مانی- نمی دونم! بذار بیاد!
-پس من می رم.
مانی- کجا؟
-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!
مانی- نمی آی باهم بریم؟
نه! شماها برین.
مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.
خودم می رم!
مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.
یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.
بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.
تا منو دید، خندید و گفت:
چه زود رسیدی؟
توام چه زود حاضر شدی؟
رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
پس چرا بهم نه میگی؟
دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:
بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.
رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:
ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.
فقط رنگش فرق می کنه.
-خیلی گروف قیمته؟
سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.
رکسانا- کجا می خوایم بریم؟
یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.
هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:
چرا ساکت شدی؟
ساکت نشدم!
خب پس بگو.
چی بگم؟
بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟
یه خرده نگاهم کرد و گفت:
چه فرقی می کنه؟
خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!
یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:
اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟
نگاهش کردم.
رکسانا- کنجکاوی؟
-در مورد تو؟!
رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.
-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.
-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.
مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.
دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.
یعنی باید آزمایش اش می کردند؟
نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.
به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.
من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.
-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.
یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!
هیچی نگفتم که گفت:
البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!
یه خرده ساکت شد و بعد گفت:
در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.
تو آگاهی داشتی؟
داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.
از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟
متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.
ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.
یه مکث کرد و بعد گفت:
سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس
یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:
اسمش چیه؟
اسم چی؟
دخترخالت.
کی؟؟
دخترخالت که گفتی؟
آهان! چیز! سمیرا.
سمیرا؟
آره. چطور مگه؟
هیچی همینجوری پرسیدم.
خب بعدش چی شد؟
من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.
دوباره ساکت شد که گفتم:
خب؟
افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.
یعنی چی؟
تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.
متوجه نمیشم.
مادرم!
برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:
یه دقیقه صبر کن هامون!
چی شده؟
من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.
یعنی چی؟!
رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!
چرا؟
اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟
خندیدم و گفتم:
حسودی می کنی؟
اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.
دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!
خندید و گفت:
می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.
از کجا می دونی؟
بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.
بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:
یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!
غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.
جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.
این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟
ساعت چند می اومدی خونه؟
سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#26
Posted: 17 May 2012 17:10
روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا دوباره صبح بشه و من برم مدرسه. اونجا بیشتر بهم خوش می گذشت. مهربونی، دوستی، محبت برام فقط تاونجا بود. تو خونه فقط انجام وظیفه بود اونم در حد پایین اش.
خلاص چند سال تقریبا بهمین صورت گذشت. یادمه حدوده شانزده سالم بود. تابستون بود و من همه اش تو خونه. یه شب که از صبحش مادرم کلافه و بی قرار بود، صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. راستش من دختر سر براهی بودم. یعنی شاید نشه گفت سربراه، باید بگم یه دختر با یه روحیه پر و بال نگرفته. می فهمی معنی اش چیه؟ فکر نکنم! چون روحیه تو با من فرق می کنه. تو در دوران کودکی و نوجوانی از هر جهت ارضا بودی. پدر و مادرت نهایت سعی خودشونو کردن که تو کمببودی نداشته باشی اما من چرا! نبود پدر! سر به هوایی مادر! محبت ندیدن از کسی که باید سنبل محبت و مهر باشه. برای همین میگم روحیه من پر و بال نگرفت. من همیشه شادی رو تو دخترای دیگه می دیدم. من همیشه خندیدن از ته دل رو با صدای بلند از دهن دوستام می شنیدم. من حرف زدن از این در و اون در و چیز تعریف کردن رو همیشه فقط شاهد بودم و شنونده. آخه چیزی از کسی برای گفتن نداشتم. از موقعی که از مدرسه می اومدم تا وقتی که دوباره برمی گشتم مدرسه شاید ده تا جمله با مادرم حرف نمی زدم. اون حتی مثل یه هم اتاقی هم برام نبود. چه برسه به یه مادر.
رسیدیم تو پاساژ که گفت: سمیرا چه جور سلیقه ای داره؟
چی؟
سمیرا، نمی شناسی؟؟
آهان! با سلیقه خودت بخر.
چی مورد نظرته؟
همه چی. کفش، کیف، روپوش، روسری، عطر. همه چی؟
برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت:
می خوای همه رو بخری؟
من از طرف خودم ومانی و مادرم و عموم می خوام بخرم. از طرف هر کدوم یه چیز!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:
آخه سایزش چیه؟
ددرست اندازه توئه.
رفتیم تو یهکفش فروشی و دو جفت کفش انتخاب کرد و خریدیمش و از یه جا دیگه دو تا روپوش خیلی قشنگ با دو تا روسری و بعدش اومدیم بیرون و گفت:
دیگه چی می خوای؟
شلوار و عطر.
رفتیم یه جا دیگه و دو تا شلوار و سه تا تی شرتم خریدیم و اومدیم بیرون و گفت:
دخترخالت باید خیلی خوشحال باشه که شماها انقدر دوستش دارین و براش یه همچین کادوهای گرون قیمتی می خرین.
حتما خوشحال میشه. اگه دوتا عطر خوش بوام براش بخریم دیگه تمومه.
رفتیم تو یه طبقه دیگه که عطرفروشی بود و رفتیک تو مغازه که گفت:
انتخاب عطر دیگه خیلی مشکله. هر کسی هر نوع عطری رو دوست نداره.
عطر رو باید خودم براش انتخاب کنم.
رکسانا- چی؟
باید با سلیقه خودم باشه. تو فقط اسم عطرایی که خودت خوش ات میاد بگو.
ابروهاشو انداخت بالا و به فروشندده چند تا اسم گفت که من از بین اونا، دوتا شو انتخاب کردم که خیلی ام گرون و خوش بو بود.
وقتی فروشنده داشت کادوشون می کرد، رکسانا فقط داشت با یه حالت عجیبی به جرکات دست فروشنده نگاه می کرد.
پول عطر رو دادم و اومدیم بیرون که گفت:
می دونی هامون یه وقتی آرزو داشتم یه نفری برای منم یه همچین کاری بکنه؟!
اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:
نه! نه! اشتباه نکن. این آرزو در یه زمان برام خیلی مهم بود، نه حالا! بعدش در کیفاش رو باز کرد و از توش یه بسته کادویی درآورد و گرفت جلو من و گفت:
این برای توئه هامون.
برای من؟ به چه مناسبت؟
همینطوری!
آخه برای چی؟!
برای خیلی چیزی! برای دل ام، برای آرزوهام. برای خیلی چیزهایی که نداشتم.
بهش خندیدم و بسته رو ازش گرفتم و واکردم. یه ادکلن خیلی گرون قیمت بود! تقریبا هم اندازه پولی که بهش داده بودم.
همه اون پول رو برام کادو خریدی؟
لذتش برام از هر چیزی بیشتر بود. ازش خوشت می آید؟
عالیه، از همین همیشه می زنم.
منم صد تا ادکلن رو تو یه فروشگاه امتحان کردم تا فهمیدم از این می زنی.
جدی میگی؟
سرشو تکون داد که گفتم:
حالا توام هدیه های خودت رو بگیر.
چند تا نایلونی رو که دستم بود دادم بهش! یه نگاه بهم کرد و بعد اخماش رفت تو هم و گفت:
تلافی می کنی؟
نه! اینا رو برای تو گرفتم! من اصلا خاله ندارم.
یه آن مات شد بهم! تو چشماش اول حالت خشم رو دیدم و بعدش شادی و مهربونی رو. انگار خودش فهمید و گفت:
ببخش هامون. من بعضی وقتا نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین و عصبانی.
الان چطور هستی؟
فقط ترو خدا زودتر یه جایی رو پیدا کن که من بتونم یه خرده گریه کنم تا آروم بشم.
بهش خندیدم که گفت:
دارم جدی بهت می گم.
زود عینک اش رو از تو کیف اش درآورد و زد و راه افتاد طرف اون قسمت پاساژ که خلوت بود. منم دنبالش راه افتادم. جلو یکی یکی مغازه ها یه خورده صبر می کرد و قطره های اشک رو که از زیر عینک اش می اومدن پایین با دستمال پاک میکرد و می رفت جلو مغازه بعدی. مونده بودم که چه شه! خیلی براش ناراحت بودم. اعصابم خورد شده بود اما نمی دونستم باید چیکار کنم. برای همین صبر کردم که خودش آروم بشه.
یه ده دقیقه ای همین جوری گریه کرد تا آرم شد و بعد برگشت طرف منو گفت:
ناراحتت کردم؟
انگار من ترو ناراحت کرد.
نه. تو خوشحالم کردی.
پس چرا گریه کردی؟
رکسانا- یه زمانی شادی بیشتر از غم احتیاج به گریه و اشک ریختن داره! حالا جدی اینارو داشتی برای من می خریدی؟
آره بخد. من اصلا خاله ندارم.
یه مرتبه بتزوم رو گرفت و گفت:
مرسی هامون، نمی دونم چی بهت بگم. تو واقعا امروز خوشحالم کردی. نه بهخاطر چیزایی که برام خریدی. به خاطر نفس کارت. خیلی وقته که کسی به فکرم نبوده.
از این به بعد هس.
بازوم رو تو چنگ اش فشار داد که گفتم:
گرسنه ات نیست؟
چرا!
بریم همینجا یه چیزی بخوریم.
عالیه.
راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط اش و تو یکی از اون رستورانها و دو تا پیتزا سفارش دادیم و رفتیم طبقه بالاش و نشستیم تا حاضر بشه که گفت:
اون شب مادرم صدام کرد که باهام حرف بزنه. نمی دونستم چی می خواد بگه. یعنی باید انتظارشم داشتم. می دونی چی گفت؟ با یه لحن بد و حالت عصبانی گفت: ببین رکسانا من که نباید به پای تو بسوزم و بسازم.
گفتم چی؟ گفت: ازدواج من و اون بابات از اول اشتباه بود. یه تجربه تلخ! اون موقع من بچه بودم و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم! چون تو زندگی مشکلاتی داشتم و می خواستم زودتر از این وضع خلاص بشم. برای همین باهاش عروسی کردم و گرنه اصلا دوستش نداشتم. اشتباه دومم این بود که بچه دار شدم.
یه لحظه مکث کرد و بعدش بهم خندید و گفت:
ترو خدا نیگا کن ببین یه مادر به دخترش چی میگه. به من میگه که یه اشتباهم. مهر مادری رو ببین!
شاید منظورش چیز دیگه ای بوده.
رکسانا- اصلا! دقیقا همین که گفت بود. می گفت که دلش نمی خواد که زندگیش فنا بشه. می گفت می خواد از زندگی اش لذت ببره. می گفت که نمی خواد وقتی که پیر شد بشینه و حسرت بخوره که چرا کارایی رو که دلش می خواسته نکرده.
دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:
و کرد! هرچند که از خیلی وقت پیش کرده بود اما حالا دیگه علنی اش کرد. از همون فرداش دست یه مرد رو گرفت و آورد تو خونه. یعنی یه روز عصر که تو خونه نشسته بودم و نوار گوش می دادم، دیدم در واشد و مادرم با یه مرد اومد تو. اول فکر کردم که همسایه ای چیزیه! تیپ و قیافه اش خیلی خوب بود. اما بعدش فهمیدم که قضیه از چه قراره.
مادرم آوردش و بهم معرفی کرد و گفت که دوست شه. بعدشم در کمال وقاحت گفت که از این به بعد با ما زندگی می کنه.
به همی راحتی؟؟؟
آره! به همین راحتی!!
-اون وقت تو هیچی بهش نگفتی؟
رکسانا- چی بهش می گفتم؟! تو که نمی دونی چه جور آدمی بود. یه زن بد دهن و دست و رو شسته. دست بزنم که داشت.منم یه دختر شانزده ساله که بیشتر نبودم. چیکار می تونستم بکنم.
-یعنی همینجور دست یه مرد رو گرفت و آورد خونه، نه عقدر نه چیزی؟
عقد که نه! اگه حداقل باهاش ازدواج می کرد، یه چیزی اما اونو به عنوان دوست پسرش آورده بود خونه! هر چند بعد از یه ماه از ترسشون رفتن محضر و صیغه ش شد. اما فقط به این خاطر که تو خیابون کسی کاری به کارشون نداشته باشه. در واقع اون مرد همون دوست پسرش بود اما به یه صورتی مسئله رو جنبه محترمانه بهش داد! خنده داره، نه؟
نه، اصلا!
رکسانا- پس چندش آوره؟
نمی دونم.
باید یه چیزی باشه دیگه! یا باید خوب باشه یا بد.
نمی دونم صیغه چیز خوبیه یا نه! اصلا نمی فهمم چیه!
من می فهمم چیه!
از پایین شماره فیش ام روصدا کردن.بلند شدم و رفتم غذامونو گرفتم و آوردم بالا و نشستیم.دوتایی یهخ ورده خوردیم کهگفت:
وسط غذا خوردن حرف بزنم ناراحت نمی شی.
من نه اما خودت ناراحت می شی.
رکسانا- باید حرف بزنم! حالا که شروع به گفتن کردم باید بگم!
خب بگو!
یه خورده نوشابه خورد و بعدش گفت:
طرف دو ماه بیشتر باهاش زندگی نکرد. حالا تو اون دو ماه من چی کشیدم، نمی تونم بگم. توام نمی تونی بفمهمی! من از اون یارو می ترسیدم. همچین بهم نگاه می کرد که تن ام می لرزید. دیگه تو خونه راحت بودم. از ترس شلوار و بلوز آستین بلند می پوشیدم و همه اش تو اتاقم بودم. مضل یه زندانی.
خب می رفتی ازش شکایت می کردی؟
چه شکایتی؟ صیغه اش بود.
هیچی نگفتم که یه خورده پیتزاش خورد و گفت:
یه شب یه مرتبه صدای داد و فریاد و فحش و فحش کاری بلند شد. داشتن با همدیگه کتک کاری می کردن و هرچی از دهن شون درمیومد به همدیگه می گفتم. من از ترسم در اتاقم رو قفل کردم و گوشامو گرفته بودم که چیزی نشنوم.
خلاصه فرداش صیغه رو فسخ کردن و شکر خدا تموم شد و من یه چند وقتی راحت بودم که دوباره بعد از سه چهار ماه شروع شد.
دوباره؟!
رکسانا- آره!
یعنی چی؟
رکسانا- خب اون یه بیوه پولدار بود و مردای جوونم دنبالش. هم پول داشت و هم خونه و ماشین. قیافه شم بد نبود. حدودا چهل سالش بود و از قیافه نیفتاده بود.
-دوباره صیغه همون شد؟
نه،یکی دیگه!
خب بهش می گفتی بره خونه مرده!
رکسانا- کدوم خونه! همه اینایی که صیغه شون می شد آس و پاس بودن و دنبال پولش.
یه خورده نوشابه خورد و گفت:
این یکی فقط پنج شش سال از من بزرگتر بود. واقعا شرم آور بود. ورداشته بود یکی از این جوونایی رو که موهاشونو بلند می کنن و ابروهاشونو برمیدارن آورده بود خونه. این یکی رو که دیگه باورم نمی شد. جای پسرش بود. حالا اینا به درک. همچین خودشو براش لوس می کرد که انگار دختر هیجده ساله رو برای یه پسر بیست و یکی دو ساله عقد کرده بودن.
خوشبختانه این یکی دیگه به دو ماه ام نرسید. درست حدود یه ماه و نیم بعدش رفتن و صیغه رو باطل کردن.
-چرا؟ این یکی چرا؟
این یکی تقصیز من بود!
تقصیر تو؟
رکسانا- آره. پسره تا چشمش به من افتاد مادرمو فراموش کرد. می دونی من از اول هم قدم بلند بود. رشدم زیاد بود. شاید بخاطر اینکه پدرم فرانسوی بود. مثلا وقتی شانزده سالم بود، جثه ام مثل یه دختر نوزده ساله نشون می داد. خلاصه پسره تا منو دید، گل از گل اش شکفت و کلی ذوق کرد. حتما حساب می کرده که با یه تیر دو نشون زده!
همه اش می اومد طرف من و سعی می کرد سر حرف رو باهام باز کنه. منم که همه اش تو اتاقم بودم. شده بودم مثل یه زندانی. یعنی تا برمی گشتم خونه و می رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل می کردم و همونجا بودم تا فرداش. فقط برای دستشویی و حمام کردن می اومدم بیرون. اونم با ترس و لرز. ناهارم که دیگه هیچی. یعنی تو مدرسه یه چیزی می خوردم و فقط می موند شام که صدام می کردم. یعنی مادرم از روی اکراه و اجبار صدام می کرد. اونم به اصرار اون پسره که دلش می خواست منو ببینه و بهم گیر بده. جالب اینجا بود که وقتی می دید من حتی نگاش هم نمی کنم، گیتارش رو برمی داشت و شروع می کرد به زدن. در طاهر برای مادرم اما من می دونستم منظورش چیه! حالا کاشکی خوب می زد که حداقل آدم سرسام نگیره. انقدر خراب و غلط می زد که من بالا نمی تونستم درس بخونم.
هیچی به مادرت نمی گفتی؟
اصلا مگه می شد در موردش با مادرم حرف بزنم. جون و عمرش اون پسر بود. همین جور پول می ریخت زیر دست و بالش. براش یه موتور خرید به چه گرونی. می رفت می اومد شلوار، تی شرت، ادکلن، زنجیر طلا، انگشتر. نمی دونی چقدر دوستش داشت.
بالاخره چی شد؟
اوایل با همدیگه خیلی خوب بودن. عین لیلی و مجنون. اما کم کم وضع عوض شد. انگار وقتی آتیش مامان یه خورده خاموش شد، تازه متوجه شد که پسره چشمش دنبال پول اون و عشق منه. دیگه از ترسش خرید نمی رفت یا اگه می خواست بره، به زور پسره رو هم دنبالش می برد. پسره ام که تنبل بود و از خونه تکون نمی خورد. برای همین مادرم مجبوری منم برای خرید می فرستاد. خب خیلی از چیزا رو می آوردن خونه اما مثلا بعضی از چیزها مثل نون رو باید دیگه خودمون می رفتیم و می گرفتیم. منم که درس داشتم. پسره ام که نمی رفت. مادرمم که جرات تنها گذاشتن ما رو با همدیگه نداشت. کم کم خودشم مثل من شد یه زندونی.
چند وقتی که گذشت یه روز باید قبض تلفن و آب و برق رو می برد بانک بده و پول ام بگیره. نمی دونم چه فکری به کله اش زده بود که به هوای بانک رفت بیرون اما بلافاصله یواشکی برگشته بود خونه.
پسره تا دید اون از خونه رفت بیرون زود اومد پشت در اتاق من و در زد! من چون می دونستم مادرم خونه نیس، اصلا جوابش رو ندادم که خودش به زبون اومد و گفت«رکسانا، چرا اینقدر از من دوری می کنی! حالا چون فهمیدی من عاشقت شدم خودتو واسه من میگیری؟!» من هیچی نگفتم که گفت« نکنه از اینکه مادرت رو صیغه کردم ناراحتی؟! حسودی می کنی؟!» اینو گفت و قاه قاه خندید. حالا من اونجا داشتم از عصبانیت و ترس می مردم و هی تو دلم بهمادرم فحش می دادم که گفت« چه انتظاری از یه جوون داری؟ وقتی این اوضاع مملکته، یه جوون چی کار میتونه بکنه>! به خدا قسم به هر دری که زدم روم بسته شد. مجبوری اینکارو کردم و گرنه کی دلش می خواد یه زن به سن و سال مادرش رو صیغه کنه؟!!»
هنوز این جمله تو دهن اش بود که یه صدای گروپ شنیدم و پشت سرش صدای فریاد پسره و جیغ مادرم رو! نگو یواشکی اومده تو خونه و گوش واستاده بوده و ان احمق نفهمیده.
خلاصه نمی دونم با چی زده به سر پسره که سرش شکسته بود و خون همهجا رو گرفته بود. حالا شانس آورده بودکه به دست مادرم کشته نشده بود. آخه تو مادرم رو نمی شناختی! وقتی اون روی سرش درمی اومد دیگه هیچی جلودارش نبود.
کار کشید به کلانتری و شکایت و اینچیزا! آبرو برامون تو محل نموند. هرچند من سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف و خودمو به نفهمی می زدم. همه اهل اون محل جریان مادرممرو می دونستن. اما خب چیکار می تونستم بکنم. بالاخره منو برای شهادت خواستن کلانتری و بعدش چندبار رفتیم و اومدیم تا مسئله تموم شد. فقط آخرش تو کلانتری، یه سرهنگه برگشت به مادرم گفت« اگه می خوای صیغه بشی،حداقل یه کسی رو پیدا کن که به سن و سالت بخوره و تا سرت روبرمیگردونی نره سراغ دخترت.»
مادرت چی گفت؟
مادرم که این حرفا حالی اش نبود.
غذات یخ کرد.
یه خورده خرد بعدش گفت:
دوباره یه مدت راحت شدم! یعنی دیگه کسی رو نیاورد خونه اما به یه مصیبت دیگه گرفتار شدم. افتاده بود تو سرش که منو شوهر بده! یعنی می خواست به یه صورت از شر من خلاص بشه. به همه سپرده بود که اگه کسی رو سراغ دارن حاضره منو شوهر بده! اتفاقا خیلی آ پیدا شدن! حالا فکر نکنی از خودم تعریف می کنم آ!
نه! راستش هر کی ترو ببینه عاشقت میشه! کاملا قبول دارم. تو درست عین شارون استونی!
حالا تو اونو دوست داری یا منو؟
خندیدم و گفتم:
ترو!
خندید و گفت:
توام غذاتو بخور، مال توام یخ کرد.
یه خورده خوردم و گفتم:
خواستگارا چی شدن؟
اولی که پاشو گذاشت تو خونه، مادرم رو تهدید کردم که اگه دومی پاش به خونه برسه خودکشی می کنم! اونم از ترسش دیگه دنبال قضیه رو نگرفت.
بالاخره یه چند وقتی گذشت و شد تابستون. اون سال تابستون رو من حسابی درس خوندم وامتحان دادم و قبول شدم. یعنی یه سال رفتم جلو. البته یه خورده بهم فشار اومد و وقتی مهر شد و مدرسه ها باز شد، من یه مرتبه مریض شدم. چند روز تو خونه خوابیدم تا حالم خوب شد و رفتم مدرسه و چون چند روز غیبت داشتم گفتن که باید مادرم بیاد و غیبت ام رو موجه کنه. عصرش جریان رو به مادرم گفتم و قرار شد فرداش بیاد مدرسه که تا دو روز نیومد و بالاخره روز سوم اومد.
مدیر مدرسه ما یه خانم بود که یه برادر داشت که گاه گداری می اومد مدرسه و بهش سر می زد. تقریبا چهل و دو سه سالش بود، شایدم کمتر. یه مرد بلند قد خوش تیپ بود. از اونایی که موهای دو طرف سرشون جوگندمی شده بود. همیشه ام یهادکلن خیلی خوش بو می زد و وقتی از تو حیاط رد می شد، بوش همه جا می پیچید. یه ماشین قشنگ ام داشت وهمیشه ام کت و شلواری شیک می پوشید.
خلاصه اون روز که مادرم مدرسه، اونم اونجا بود. یعنی من بعد فهمیدم. موقع اومدنش سر کلاس بودم و زنگ تفریح بود که من یه مرتبه دیدم مادرم از تو دفتر با این مرده اومد بیرون. وای خدای من! عرق سرد نشست رو تن ام! همه اش خدا خدا می کردم که مامانم منو نبینه و نیاد سراغم. مادرم همینجور باعث آبروریزی بود، وای به اینکه با این مرده در حال قدم زدن باشه! تو نمی دونی مادرم چه جوری می اومد تو خیابون. مثلا می گفت که می خوام لج کنم اما دروغ می گفت. مخصوصا اونطوری می اومد بیرون.
چه طوری؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#27
Posted: 17 May 2012 17:10
یه لباس می پوشید که دخترای هیجده ساله نمی پوشیدند. همچین آرایش می کرد که صد رحمت به...! چی بگم آخه! خلاصه طوری خودشو درست می کرد که تو خیابون همه نگاش می کردن. همیشه ام یه روپوش می پوشید که یقه اش تا کجا باز باشه و گردنبندای گرون قیمت اش معلوم باشه و همه بفهمن که پولداره. حالا لباس پوشیدنش به کنار، راه رفتن اش خیلی مضحک بود. همچین با ادا راه می رفت که انگار یه مانکن داره یه لباس و نمایش می ده. من تا اونجا که می تونستم باهاش تو خیابون راه نمی رفتم. اصلا این زن بیمار بود.یهکارای عجیب و غریبی می کرد.
ماشینش همیشه آخرین مدل بود. مصلا وقتی داشت رانندگی می کرد اگه این طرف یا اون طرفش یه مرد خوش قیافه تو یه ماشین نشسته بود،مخصوصا می پیچید جلوش. یارو تا می اومد یه چیزی بهش بگه یه خنده تحویلش می داد و گاز می داد می رفت و یارو هم دنبالش. یه بار خدا می دونه کاری کرد که من از هیچ دختر هیجده نوزده ساله ندیدم.
یه روز با همدیگه تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم یه جا. سر یه چهار راه خوردیم به چراغ قرممز. جلومون یهماشین شیک بود که توش یه جوون نشسته بود وصدای ضبط شم بلند کرده بود. می دونی مادرم چیکار کرد؟! پاشو آروم از رو ترمز برداشت و با ماشین آروم زد به ماشین پسره. من اصلا مونده بودم چرا اینکارو کرد. سرمو انداختم پایین که دیدم در ماشین پسره باز شد و یه لحظه بعد صدای مادرم رو شنیدم که با عشوه ازش عذر خواهی می کرد و دیگه بقیه اش بماند. بعد از این قضیه تا اونجایی که می شد باهاش هیچ جا نرفتم.
خلاصه اون روز تو مدرسه ام، با همین حالت از دفتر اومد بیرون و همینجوری که راه می رفت با برادر مدیرمونم حرف می زد و می خندید.
من زود خودموکشیدم پشت یکی از دوستام تا من نبینه! یه مرتبه همه دوستام متوجه شده بودند. داشتم خدا رو شکر می کردم که نفهمیدن اون مادر منه که چشمم افتاد به همون دوستم که پشتش قایم شده بودم! همه چی رو فهمیده بود!
از فرداش که رفتم مدرسه همه بچه ها فهمیده بودند که اون زن مادر منه. حالا اینش به کنار، حرفی دراومده بود برام عذاب آور بود. متوجهی که چی میگم؟ برادر مدیرمون همینجور وقتی می اومد مدرسه انگار داشت با چشمش بچه ها رو می خورد. انقدر هیز بود که نگو. همه بچه ها می گفتن موقعی که راه می ره از تو جیب اش شماره تلفن اش رو که روی کاغذای کوچیک نوشته، میندازه زمین که دخترا بردارن و بهش تلفن کنن. هرچند دروغ می گفتم اما تو چشم چرونی اش شکی نبود.
اون با مادرت چیکار کرد؟
بعدا فهمیددم!یعنی تا اون روز فقط تو خونه عذاب می کشیدم و تو مدرسه آرامش داشتم اما بعد از این جریان دیگه محیط مدرسه هم شده بود برام جهنم. چه حرفایی که بچه ها از خودشون درنمی آوردن!چه چیزایی که درگوشی بهم نمی گفتن؟
چرا مگه دوستات نبودن؟حسادت! من به خاطر دورگه بودن و درس خوندن و رنگ مو و اگه تعریف از خودم نباشه خوشگلی ام، توی مدرسه مورد توجه دبیرا بودم. همینم حسادت بچه ها رو تحریک می کرد. همیشه سعی می کردن یه جوری منو ناراحت کنن. شاید ته دلشون اینو نمی خواستن اما اینطوری بود. وقتی همکه یه همچین سوژه ای به دستشون افتاده بود که دیگه واویلا! حالا بقیه اش رو گوش کن. اینا که خوبه اش بود.
چند روز بعد یه مرتبه دیدم که زنگ خونه مون رو زدن و برادر مدیرمون که اسمش فرامرز بود اومد تو! نمی دونی چه حالی شدم. مادرم برام معلم خصوصی گرفته بود اونم چه درسی؟! چیزی دیگه پیدا نکرده بود، برای فارسی ام معلم گرفته بود.
فارسی؟؟
رکسانا- آره! اخه اکثر درسام عالی بود و فقط یه خورده تو ضعرای فارسی ضعیف بودم. اونم نه زیاد! مثلا فارسی ام می شد شونزده هیفده! اون وقت مادرم یه مرتبه به فکر تقویت فارسی ام افتاده بود . برام معلم گرفته بود.
چیکاره بود؟
منم بالاخره نفهمیدم! اما می دونستم تو یه اداره کار می کنه. از صبح تا ساعت چهار، پنج سرکار بود.
ببین رکسانا یه سوال برام پیش اومده؟
رکسانا- چی؟
تو که تریب اروپایی داشتی چرا انقدر از رفتار مامانت ناراحت می شدی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:تو در مورد اروپایی آ چی می دونی؟
خیلی کم.
ببین! یه زن با یه مرد وقتی چهاچوب ها رو بشکنه، رفتار و اعمالش میشه یه چیز عجیب. حالا ممکنه این چهارچوبها، کلیشه های بد و سنت های پوسیده باشن که فقط دست و پای آدم رو بستن و جلورشد و ترقی شون رو میگیرن و باعث ناراحتی شون میشن! اون موقع شکست شون اعجاب انگیز و مورد قبول جامعه است! کسی ام که اینکارو کرده، می شه نوآور. این حرکت هم میشه یه حرکت به سمت رشد. پس چیزخوبیه! نمونه اش رو هزار تا داشتیم! آزادی زنها! تساوی حقوق بین زن و مرد! رنسانس! تحول افکار، شکل گیری جوامع پیشرفته.
از نظر صنعتی ام که دیگه خودت می ددونی. صنعت، تکنولوژی،اختراعات، اکتشافات. همه شونم در جهت آسایش و راحتی بیشتر مردم بوده! اما یه چهارچوب هایی هست که شکستن شون نه تنها افتخاری نداره ومورد قبول عام نیست، بلکه خیلی زشت و ناپسنده! مثل چهارچوب خانواده!
مادر من این چهارچوب مقدس روشکست. اونجا هیچکس با اینکه یه دختر، دوست پسر بگیره مخالف نیست اما وقتی یه مادر کانون خانواده رو به لجن می کشه، تو هر جای دنیا نفرت انگیزه!
اون می تونست خیلی با شهامت بهپدرم بگه که دیگه دوستش نداره وازش جدا بشه وبعدش دیگه آزاد بود که هر کاری که دلش می خواد بکنه اما اون حریم مقدس خانواده رو آلوده کرد. اینم توی همه جای دنیا زشته. بعدشم کی دوست داره مادرش یه زن شهوت ران باشه؟! حالا چه با خوندن صیغه یا غیر از اون. عمل مادر من همین بود! برای همینم من از داشتن یه همچین مادری شرمسار بودم! همیشه!
سرشو انداخت پایین و ساکت شد و منم سرمو با پیتزا گرم کردم که یه خورده بعد گفت:
بریم؟
بریم.
دوتایی بلند شدیم و رفتیم پایین و از رستوران اومدیم بیرون که گفت:
بریم یه جا قدم بزنیم.
رفتیم همون پارکی که نزدیک پاساژ بود. یه پارک کوچیک و قشنگ و خلوت. دوتایی شروع کردیم به قدم زدن. بدون حرف.
ده دقیقه ای که گذشت نشستیم رو یه نیمکت. خیلی ناراحت بود. دوتا سیگار درآوردم و روشن کردم یکی اش رو دادم بهش که یه لبخند بهم زد و ازم گرفتش. گذاشتم کمی آرومتر بشه و بعد گفتم:
من دیگه نمی خوام بقیه سرگذشت رو بدونم!
رکسانا- چرا؟ می ترسی چیزی بشنوی که نتونی قبولشون کنی؟
نه! نمی خوام ترو ناراحت کنم!
من همیشه به خاطر گذشته تاریکی که دارم ناراحتم.
وقتی تکرارشون میکنی ناراحت تر میشی.
برعکس! اینا رو که برات تعریف می کنم، انگار آرومتر شدم.
خب اگه اینطوره بقیه اشم بگو.
سیگارش رو انداخت زمین و گفت:
خلاصه برام معلم فارسی گرفت. منم چیکار می تونستم بکنم؟ می دونستم منظورش چیه اما مگه جرات داشتم به برادر مدیر مدرسه مون نه بگم؟! جالب اینجا بود که این کلاس تقویتی هر روزه بود! عصر به عصر آقا فرامرز تشریف می آوردن منزل ما و شروع به تدریس فارسی می کردن! حالا جالب تر طرز تدریس شون بود!
کتاب کلیله و دمنه رو خریده بود و با خودش می آورد و به من درس می داد! زاغ و بوم، روباه و شیر، کبوتر و طوقی،دیدی چقدر نثر مشکلی داره؟! حالا مجسم کن یه دختر نیمه فرانسوی، کلیله و دمنه بخونه! حالا اگه فقط خوندن بود عیبی نداشت! برای اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه که کاری به کارشون نداشته باشم، از هر درسی که بهم می داد، یه مشقی ام بهم می داد. منم با وجود اون همه درس اول باید می رفتم و لغت های درس رو حفظ می کردم و بعدشم از رو درس یه مرتبه می نوشتم و آماده می شدم برای دیکته فردا عصر. البته هرچند که خیلی سخت بود اما فارسی و دیکته ام از ایرانیا بهتر شد. خلاصه درس رو بهم می داد و منو می فرستاد تو اتاقم و خودشون تنها می شدن.
-چرا مادرت مثل دفعه های قبل عمل نمی کرد؟!
-چشمش ترسیده بود! می خواست اول این یکی رو امتحان کنه بعد باهاش ازدواج کنه.
-مگه باهاش ازدواج کرد؟
آره! ازدواج کرد و این یکی شد ناپدری من!
خب؟!
هیچی دیگه! وقتی فارسی من عالی شد و معلوم شد که اقا فرامرز معلم بسیار خوبیه، مادرمم بعنوان پاداش باهاش ازدواج کرد. تو مدرسه که همه فهمیدن! دفعه های قبل اگه به اون دو نفر کم محلی می کردم و تحویل شون نمی گرفتم، کاری نمی تونستن بکنن اما این یکی مستقیم با مدرسه ام در ارتباط بود. یعنی اویل ازدواجشون من یهخورده بد قلقی کردم که انعکاسش رو تو مدرسه و توسط مدیرم دیدم.
یعنی چی؟
رکسانا- هیچی! بهش سلام نمی کردم و جواب سلامشم نمی دادم! یکی دو روز که گذشت، مدیر مدرسه از تو صف کشیدم بیرونو جلو همه بچه ها ناراحتم کرد.
خوب دیگه اون مدرسه نمی رفتی!
کی باید از اونجا می آوردم بیرون و تو یه مدرسه دیگه ثبت نامم می کرد؟ خب مادرم! اونم که از این کارا نمی کرد! تا بهش حرف می زدم می گفت بهترین مدرسه همینجاس که تو میری! هم بچه هاش خوبی و هم مدیرش خواهر شوهرمه!
یه آه کوتاه کشید و گفت:
اگه هنوز تو فرانسه بودم و تو دوران قدیم! تو دویست سال پیش فرانسه! اون وقت این مادرم رو به جرم روسپی گری از طرف کلیسا می گرفتن و آتیشش می زدن!
جدی اینکارو می کردن؟!
نه تنها اونارو، هر کسی که به نحوی تو کارشن دخالت می کرد یا ممکن بود باعث ناراحتی شون بشه! مثلا یه دانشمند که با مواد شیمیایی کار می کرد، می گفتن جادوگره، یا اگه فرضیه ای توسط یه دانشمندعنوان می شد و مثلا می گفت زمین مسطح نیست و گرد و کرویه، درجا بهش می گفتن یا توبه کن یا می سوزونیمت.
اونو که می دونم! در مورد مثلا خانمهایی که یه همچین کارایی می کردن چی؟
رکسانا- خب حتما یا شلاق شون میزدن و یا با گیوتین اعدامشون می کردن و یا یه کار دیگه مثل اینا. توحش یعنی همین دیگه.
خب بالاخره چی شد؟
انگار از سرگذشتم بدت نیومده ها؟!
خندیدم و گفتم:
زندگی عجیبی داشتی.
فقط عجیب! باید حتما تو یه همچین محیطی زندگی کنی تا بفهمی معنی اش چیه! باید حتما یه دختر باشی تا بفهمی که وقتی صبح به صبح از خواب بلند می شی و یه مرد هیز رو کنارت ببینی که به هر طریق سعی می کنه خودشو بهت نزدیک تر کنه، چه زجری رو باید تحمل کنی! وقتی پناهی نداری، ناامیدی تمام وجودت رو میگیره. اگرم ضعیف باشی که تسلیم میشی! منشانسی که داشتم تربیت ام تو اون ده یازده سال اول زندگیم بود! تو مدرسه، یعنی تو همون دبستان به ما یاد می دادن که محکم باشیم! به ما یاد می دادن که در مقابل مشکلات ایستادگی کنیم. مخصوصا تو دوران قبل از دبستان که مهدکودک می رفتم! اونجا بصورت علمی و با بازیهایی که باهامون می کردن این مقاومت وپایداری رو بهمون یاد می دادن! مثلا یکی از بازیها این بود که یه تعداد زیادی از این لوگو ها بهمون می دادن! اینام طوری بود که باید روهم روهم بچینیشون و باهاشون چیزی درست کنی. طوری ام درستشون کرده بودن که اگه یه خرده بی دقت به همدیگه وصلمی کردی، کمی که ساخته می شد، یه مرتبه می ریختن پایین و همهاش خراب می شد. اون موقع باید دوباره درستشون می کردی و این مرتبه با دقت.
برای ایجاد انگیزه ام، همیشه یه جایزه خوب براش در نظر می گرفتن! خود من موقعی که این بازی رو می کردیم، بارها و بارها که مثلا یه ساختمون می ساختیم که چند بار خراب می شد تا بالاخره بتونیم درستش کنم! یا بازی های دیگه که همه شون هدف دار بود و شخصیت بچه ها رو می ساخت و محکم می کرد.
چه جالب! کاشکی می شد برای بچه های ما هم یه همچین روشی پیاده بشه! یعنی بازیایی درست کنن که همینطور هدف دار باشه!
رکسانا- هست! اما روش درست کار نشده یا نسبت بهش بی توجه شده! مثل عروسک بازی! هیچ می دونی همون عروسک بازی که یه دختر بصورت خیلی ساده می کنه توش چقدر آموزش و پرورش روحی یه؟! یهدختر وقتی یه عروسک براش می خری در واقع روح و احساسش رو پرورش میدی! با بازی با عروسک، حس مادری، عشق، دوستی، احساس مسئولیت و خیلی چیزای دیگه توش بوجود می آد ورشد می کنه! یا مثلا وقتی براش از این وسایل موچیک آشپزخونه می خری، در واقع با آشپزی آشناش می کنی که بعدها همون، حس سامان دهی به کانون خانواده است. غذا! گرمی! جمع کردن اعضا یه خوانواده دور همدیگه و خیلی چیزای دیگه! یا همون عروس دوماد بازی.
اینا همه چیزای خوبین که باید روشون کار بشه البته در کنار تربیت درست برای شکل گیری و ساختن شخصیت یه دختر کوچولو که بعدها میشه پایه و رکن خانواده. می شه مادر! می شه همسر! می شه اولین مربی و معلمبچه ها! اینا خیلی مهمه. یه بچه اولین چیزی که یاد می گیره از مادرشه! همین مادر شخصیت بچه اش رو می سازه! فقط باید در کنار این بازیا، بهش یاد بدیم که در زندگی نقش کلیدی داره! باید بهش یادآوری کنیم تا متوجه بشه که آشپزی فقط برای سیر کردن شکم خانواده نیست! یا بازی با بچه اش وقت تلف کردن و فقط سرگرمی بچه نیست. اینا همه نقش های اساسی در پایداری خانواده است. و کار بسیار مهمی هم است که از پول درآوردن شوهر مهم تره! اینا رو باید اول به دختر کوچولو آموزش داد و آگاهش کرد که در آینده چه مسولیت بزرگی رو باید قبول کنه.
یه چیز ساده بهت بگم. همین دلبری و حرکات طریف و ناز که یه دختر از خودش نشون میده! می دونی در تعیین سرنوشت یه خونواده چقدر مهمه. هر دختر یا زن با حرکات زیبا و دلفریب چشم، ابرو، موها، دستها و خنده های خودش باعث بوجود آمدن عشق و محبت می شه که استحکام خونواده روتضمین می کنه.
داشت منو نگاه می کرد که یه مرتبه خندیدم که خودشم خندید و سرش رو انداخت پایین و ساکت شد که گفتم:
اوتم این چیزا رو یاد گرفتی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#28
Posted: 17 May 2012 17:12
بلافاصله بردنم پیش سفیر فرانسه، خیلی گرم، مهربون، مودب و پدرانه!
یه آدم، مثل پدرم!
مثل پدرم بغلم کرد، به سرم دست کشید، برام غصه خورد، و حمایتم کرد.
نمی دونم چرا وقتی سرگذشتش به اینجا رسید یه مرتبه بی اختیار خندیدم که با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:
خنده ام از خوشحالیه! از اینکه پنجاه درصد پدرت کمکت کرده!
اونم خندید و گفت:
بلافاصله همه مراحل فرستادن به فرانسه آماده شد. به همین راحتی! یعنی وقتی برای سفیر سرگذشتم رو تعریف کردم، با وجود اینکه سعی می کرد آروم و خونسرد مثل یه سیاستمدار رفتار کنه اما موفق نمی شد. می فهمیدم که درونش انقلاب به پا شده! برای همینم سریع کارام رو انجام داد و از همونجا با فرانسه تماس گرفت وخواست که پدرم رو پیدا کنن!
بعد برگشت طرف منو و گفت:
یه سیگار دیگه بهم میدی؟
زود دو تا سیگار درآوردم و روشن کردم و یکی اش رو دادم بهش. یه خورده ساکت قدم زدیم که گفت:
متاسفانه دیگه پدرم وجود نداشت. خودکشی کرده بود! یعنی اینطوری فکر می کردن! باماشین رفته بود ته دره! نه مشروب خورده بوده و نه ماشین ایرادی داشته و نه سرعتش زیاد بوده! فقط خواسته بودکه بره ته دره! همین! شاید مثل من که فقط می خواستم با تیغ رگم رو بزنم.
برام ضربه بزرگی بود اما یه پیامم برام داشت. پیام عشق! پیام محبت! عشق و محبت پدرم! این خیلی برام مهم بود!
اونجا بعد ازچند ساعت بهمگفتن که با رفتن ما از فرانسه، پدرم دچار یه بحران شدید روحی شده بوده! براش همه چیز تموم شده بوده! زنی رو که دوستش داشته بهش خیانت کرده ودختری که عاشقانه می پرستیده ازش دزدیده بودن!
اونم انگیزه اش رو از دست داده بوده!
یه خرده دیگه قدم زدیم و بعدش سیگارش رو اندخت زمین وگفت:
وقتی این مسئله رو فهمیدم مایوس شدم. همیشه این فکر که یه نفر یه جایی هست که برام نگرانه و دوستم داره و منتظرمه، بهم آرامش می داد. حتی همون شب قبلش. همون موقع که تیغ دستم بود و می خواستم رگم رو بزنم!
یه لحظه ساکت شد و بعد برگشت طرف من و گفت:
تازه اون لحظه متوجه شدم که شب قبل چه کسی منو صدا کرده! صدای پدرم بود! صدای قشنگ پدرم که داشت برام لالایی می خوند. لالایی که نجاتم داد! آهنگ شبهای ترس و تنهایی.
این لالایی رواز مادرش یاد گرفته بود و شبایی که خوابم نمی برد یا مثلا ترسیده بودم، می اومد می نشست کنار تختم و برام این آهنگ رو با صدای قشنگش می خوند.
همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگهای هست! همیشه چیز تازه ای هست! و همیشه زندگی تازه ای هست!
خلاصه اون روز تو سفارت خیلی گریه کردم اما چیزی که آرومم کرد وجود آدمایی بود که مثل خودم بودن و درکم می کردن و میخواستن ازم حمایت کنن و کردن.
همه دورم جمع شده بودن دلداری ام می دادن. نوازشم می کردن و بهم می گفتن که دوستم دارن. همینم باعث شد اون ضربه رو تحمل کنم.
اون روز بعد از چند ساعت، بعد از خوردن نهار با سفیر و چند نفر از اعضا سفارت، با یه اسکورت بردنم خونه! معاون سفیر، دوتا از پلیس های سفارت و یه وکیل، همراه با دوتا از مامور نیروی انتظامی منو بردن خونه. دلم می خواست اونجا بودی و قیافه فرامرز و مادرم رو میدیدی. واقعا تماشایی بود!
وقتی زنگ خونه رو زدم و فهمیدن که منم، در رو روم باز نکردن! مثلا می خواستن تنبیه ام کنن، اما وقتی مامور انتظامی دستش رو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت، یه خرده بعد دوتایی اومدن دم در! توپ هر دوشون پر بود! آماده شده بودن که مثلا یه بلایی سرم بیارن که تا چشم شون به اون همه آدم افتاد، رنگ شون پرید و به تته پته افتادن!
معاون سفیر ازشون اجازه خواست که بریم تو خونه صحبت کنیم و اونام از جلو در رفتن کنار و همگی رفتیم تو!
وقتی تو سالن خونه نشسته بودیم، اول یکی از مامورهای انتظامی، اعضا سفارت رو به فرامرز و مادرم معرفی کرد و بعدش هم وکیل سفارت خیلی قشنگ وشمرده، اول به فرانسه و بعدش فارسی گفت:«این دختر خانم تبعه کشور فرانسه هستن، و تحت حمایت دولت فرانسه. از این به بعد هر گونه سخت گیری، تنبیه بدنی، آزار روحی و روانی نسبت به ایشون از نظر دولت فرانسه خشونت علیه یک فرانسوی تلقیمی شه و جرم به حساب میاد وقابل پیگیری قانونی یه! از این به بعد طبق اجازه ای که از دادگاه رسمی ایران خواهیم گرفت، هفته ای یک یا دو روز، مددکار فرانسوی ما اینجا میاد و با ایشون ملاقات خواهد داشت! ما از این به بعد در مورد وضعیت تحصیلی و زندگی ایشون توجه خاصی خواهیم داشت! دولت فرانسه امیدواره که از این به بعد مشکلی به وجود نیاد!»
وقتی وکیل سفارت اینا رو به فرامسه گفت، فرامرز داشت از ترس سکته می کرد! همه اش به مادرم نگاه می کرد تا زودتر بفهمه موضوع چیه! وقتی ام که برای دوم به فارسی گفت: دیگه قیافه فرامرز دیدنی بود! اصلا لال شده بود، هر دوشون لال شده بودند!
بعد از وکیل سفارت، یکی از مامورهای نیروی انتظامی بهشون اخطار داد که مواظب رفتارشون باشن چون من تحت حمایت دولت فرانسه ام!
بعد از گفتن این حرفا، همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم تا دم در دنبالشون رفتم که اونجا بهم شماره سفرات رو دادن و گفتن به محض اینکه مشکلی پیش اومد، با سفارت تماس بگیرم.
بعد از رفتن اونا، منم بدون حرف و چیزی، رفتم تو اتاقم و راحت گرفتم خوابیدم و صبح اشم بلند شدم و رفتم مدرسه و تا رسیدم اونجا بچه ها بهم گفتن که برم دفتر مدرسه! حدس زدم جریان چیه!
گویا قبل از من، وکیل سفارت اومده بود اونجا و با مدیرم صحبت کرده بود چون تا منو دید، از جاش بلند شد و اومد طرفمو خلاصه خیلی بهم احترام گذاشت و بعد از اون دیگه تو مدرسه ام راحت بودم! هم از دست مدیرمون و هم بچه ها! یعنی وقتی دوستای نزدیکم کم و بیش از وضع زندگی ام باخبر شدن، طبق عادت ایرانیا، دوباره باهام مهربون شدن و فضای مدرسه برام قابل تحمل شد.
حدودا یه سال از این جریان گذشت. نمی خوام با جزییات خسته ات کنم. اون دوتا زندگی خودشونو داشتن و من زندگی خودمو. نهایتاً تو 24 ساعت اگرم همدیگه رو می دیدیم، یه ساعت بود. بعدش من می رفتم تو اتاقم و اونجا زندگی مو می کردم و اونام اون طرف خونه تو سر و کله همدیگه می زدن! یه روز دعوا د اشتن و یه روز آشتی! یه روز چشم نداشتن همدیگه رو ببینن و یه روز اونقدر نسبت به همدیگه مهربون می شدن و رفتار زشتی از خودشون نشان می دادن که من خجالت می کشیدم! اینا به کنار، مشکل من رفتار فرامرز بود! بعد از حدود یه سال، تازه با من مهربون شده بود و یه جور دیگه آزارم می داد!
خیلی بهت مهربونی می کرد؟
یه خنده تلخ کرد و گفت:
بطور چندش آور!
یه خرده دیگه ساکت شد و گفت:
دیگه از هرچی عید و تولد و جشن بود متنفر شده بودم. مثلا تحویل سال، به هوای تبریک گفتن و این چیزا، با چنان شهوت و حالت بدی بغلم می کرد و منو می بوسید که حالت تهوع بهم دست می داد. همه اش خدا خدا می کردم که هیچ عیدی پیش نیاد.
یا مثلا می اومد و ورقه های امتحانی ام رو و می داشت و اگه نمره ام خوب شده بود به عنوان تشویق، بغلم می کرد. همچین می چسبوند به خودش که دلم می خواست با هر چی دستم بود بزنم تو سرش! حرفم نمی تونستم بزنم چون اگه چیزی می گفتم، یا اون یا مادرم می گفت که تو به خودت شک داری! این بود که تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم و سعی می کردم که کمتر بهانه ای برای تبریک گفتن و تشویق کردن وجود داشته باشه.
ورقه هامو که باید امضا می شد، یه وقتی که اون نبود به مادرم نشون می دادم و می گفتم ک امضا کنه و بعدش قایم شون می کردم! روزای عیدم که دیگه نمی شد کاری کرد، صبر کردم تا وقتی دوتایی با همدیگه ان، برم پایین و تا می اومد طرفم، دروغکی می گفتم که سرما خوردم و یه جوری جلوشو می گرفتم اما همیشه که نمی شد! ولی چاره ای نبود! تحمل می کردم و همین کارم باعث شده بود که گستاخ تر بشه!
چند بار جسته و گریخته در این مورد با مادرم حرف زدم اما هیچی حالی اش نبود! درست مثل گاو! انقدر مثل کبک سرشو تو برف کرده بود که اصلاً نمی فهمید دور و ورش چه خبره! فکر می کرد فرامرز عاشق بیقرارشه! بالاخره مجبور شدم که علنی بهش بگم! می دونی چیکار کرد؟!
سرم داد زد و گفت که من عقده ای شدم! می گفت چون همه عاشق اون می شن من حسودی می کنم! می گفت چون کسی طرف تو نمی آد، داری می ترکی! ترو خدا افکار یه مادررو ببین! هرچند که بیش از اون ازش انتظاری نمی رفت!
بالاخره چند وقتی گذشت. نمی دونم چه جوری مادرمو گول زد و خامش کرد که به های ساختمون سازی، ازش پول گرفت! یعنی اون یکی دوتا زمینی که بهش ارث رسیده بود فروخت وپولش رو داد دست فرامرز واونم یه سند داد دستش و شروع کرد به ساختمان سازی.
یکی دو ماهی گذشت و مادرم خوشحال بود که تا چند وقت دیگه پول رو پولش می آد و اون ساختمون ساخته می شه و می تونه کلی ازش استفاده ببره! فرامرزم هر شب می اومد خونه و می گفت امروز فلان کار رو کردیم و فلانی اومد و گفت انقدر رفته رو زمین و خونه و آپارتمان و متری انقدر همین الان استفاده می ده و فلان و فلان و فلان. مادرمم که اینا رو می شنید کیف می کرد تا اینکه یه شب مادرم گفت که ساعت چهار بعدازضهر فردا بیاد یه دفتر خونه. می گفت باید چند تا چیز رو امضا کنه. یعنی باهاش یه قرار گذاشت و بهش گفت اگه یه کم دیر اومد صبر کنه.
اینجا که رسید واستاد و برگشت طرف من و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت:
همینجاست که حتما تصمیمت در مورد من عوض میشه! حالا می خوای بقیه اش رو برات بگم یا نه؟
سرمو تکون دادم که گفت:
فرداش من طبق معمول رفتم مدرسه و بعدازظهرم برگشتم خونه. می دونستم که مادرم خونه نیست. لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن که دیدم صدای در حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم که دیدم فرامرزه. گفتم حتما چیزی جا گذاشتن که اومدن ببرن.
تند اومد تو خونه واومد تو سالن و تا من بلند شدم که برم تو اتاقم یه مرتبه از پشت موهامو گرفت و کشید. اصلا فکر نکردم که حتی جیغ بزنم! همچین با ممشت زد تو صورتم که بیهوش شدم!
داشتم نگاهش می کردم! اونم داشت مستقیم تو چشمام نگاه می کرد! منتظر بودم بقیه اش رو بگه اما هیچی نگفت! وقتی که دید انگار متوجه نشدم گفت:
بقیه اش رو فهمیدی؟
فقطنگاهش کردم که آروم گفت:
وقتی بهوش آمدم که دیگهکار از کار گذشته بود.
انگار یکی با چوب زد تو سرم! یه مرتبه چشمام سیاهی رفت! هیچی رو ندیدم! تموم عضلاتم منقبض شده بود! اصلا فکم تکون نمی خورد! شوک بهم دست داده بود! تو یه وضع خیلی بدی گیر کرده بودمً هزار تا فمر تو سرم بود. حتی نمی تونستم یکی اش رو به زبون بیارم. حتی یه فحش، یه حرف بد یا یه اظهار ناراختی یا هر چیز دیگه ای ام نمی تونستم بکنم! یه مرتبه احساس کردم که انگار زیر پاک خالی شده! داشت زانوهام تا می شد اما هر جوری بود جلوشو گرفتم! می دونستم داره عکس العملم رو می بینه! می خواستم مواظب رفتارم باشم اما نشد. در یه آن شاید هزار تا صحنه جلو چشمم مجسم شد! صحنه های زشت و بد! صحنه های کثافت!
سرمو یه تکون دادم که اونا از تو مغزم بره بیرون! می خواستم نگاهش کنم اما تطابق چشمم بهم خورده بود و جلومو مات می دیدم! شقیقه هام تیر می کشید و یه درد از تو رگ های گردنم می زد تو سرم! وقت داشت می گذشت و باید یا یه چیزی می گفتم و یا یه کاری می کردم.
یه مرتبه سرم رو محکم دادم عقب که صدای شکستن رگ هایی گردنم رو شنیدم! یه تکون خوردم و متوجه دور و برم شدم.
رکسانا جلوم نبود! برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم که دیدم آروم داره می ره! از همونجا داد زدم و گفتم:
رکسانا! کجا؟!
رکسانا- دنبال زندگی ام!
برای چی؟!
رکسانا- که توام راحت بری دنبال زندگی خودت!
همینجوری جوابم رو می داد و بدون اینکه برگرده طرف من، داشت راهش رو می رفت! دوئیدم دنبالش و دستش رو گرفتم و نگه اش داشتم. واستاد اما پشتش بهم بود! رفتم جلوش که دیدم بازم همونجوری داره اشک از چشماش می آد پایین! آروم با دستام اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
چرا اینطوری می کنی؟!
رکسانا- دارم کارت رو راحت می کنم. اینطوری راحت تر می تونی بذاری بری! منم از اون خونه میرم تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!
آخه برای چی؟!
یه زهرخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت:
مگه تو ایرانی نیستی؟
آره!
خب؟!
خب چی؟!
رکسانا- حرفامو نشنیدی؟
چرا!
خب!
خب!
یعنی برات اهمیت نداره؟!
چرا! برام خیلی مهمه!
پس برای چی اومدی دنبالم؟!
چرا نیام؟!
رکسانا- این اومدن معنی خاصی داره ها! اگه اومدی باید همیشه بیایی!
می آم!
رکسانا- و به اتفاقهایی که به من افتاده فکر نمی کنی؟!
چرا، فکر میکنم! فکر می کنم و ناراحت می شم! ناراحت از اینکه برات یه حادثه پیش اومده و تو اون حادثه روح و روانت صدمه دیده و مجروح شده، همین.
سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفتم:
این فقط یه حادثه تلخ بوده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد! مثل یه تصادف رانندگی! فقط تو اونجور تصادف جسم آدم صدمه می بینه و تو این یکی روح آدم.
واقعا اینطوری فکر می کنی؟!
آره!
ولی من سالهاست که به خاطر این مساله خودمو نبخشیدم.
مگه تو کاری کردی که خودتو نبخشی؟!
نه به خدا!
پس دلیلی برای این کار وجود نداره!
من نتونستم از خودم مواظبت کنم!
خیلی ها نمی تونن! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!
یعنی هیچ وقت دیگه این مساله رو به روم نمی آری؟!
این حرفا چیه؟ بیا بریم! کیسه نایلون ها رو کجا گذاشتی؟!
برگشتم طرف همونجا که قبلش واستاده بودیم و دیدم کیسه نایلون ها رو گذاشته همونجا! رفتم برشون داشتم و رفتم پیش اش و بهش گفتم:
دیگه از این به بعد اینقدر گریه نکن! همچین آروم گریه می کنی که آدم نمی فهمه که زودتر جلوشو بگیره! بیا بریم!
دو تایی آروم راه افتادیم که چند قدم جلوتر زیر بازوم رو گرفت و بعدش سرشو تکیه داد به من! برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:
ببینم! گریه که نمی کنی؟!
نه، دارم می خندم!
راست میگی؟!
آره، می دونی؟! فاصله دل بدست آوردن و شکستن فقط یه نگاهه! یعنی حتی با یه نگاه می شه یه دلی رو شاد کرد یا شکوند!
از موقعی که برای اولین بار دیدمت، همه اش تو این فکر بودم که چه جوری باید گذشته ام رو برات بگم! بعدا تو فالت دیدمت که با من هستی اما نمی دونستم چه طوری!
یعنی چی؟!
یعنی بودنت رو می دیدم اما نمی فهمیدم چه طور بوندیه!
نمی فهمم این چیزا رو!
بعدا بهت میگم. حالا نمی خوای بقیه ماجرا رو بدونی!؟
چرا! می خوام بدونم بالاخره چی شد؟
یه خرده دیگه راه رفتیم که گفت:
با درد و ضعف به هوش اومدم! صورتم بقدری درد می کرد که نمی تونستم سرم رو تکون بدم! فقط یه لحظه بلند شدم و نشستم! یعنی اولش نفهمیدم چی شده اما وقتی دیدم که لباس تنم نیس و ...
نذاشتم بقیه اش رو بگه و گفتم:
مادرت کجا بود؟!
وقتی اون حالتم رو دیدم از غصه می خواستم دق کنم! همونجور خوابیدم و گریه کردم. داشتم فکر می کردم که حالا دیگه چیکار کنم که مادرم رو بالا سرم دیدم! داشت گیج منگ منو نگاه می کرد و حالا دیگه همه چیز رو فهمیده بود. هم حرفهایی که من بهش زده بودم، هم تبریکهای صمیمی ومهربونی فرامرز به من! هم نیومدن فرامرز سر قرار رو. هم عشق آتشین فرامرز نسبت به خودش رو! هم پول دست فرامرز دادن! هم ساختمون سازی رو!
همه رو فهمیده بود ما احمق نمی خواست باور کنه! نمی دونم این زن چی از زندگی می خواست؟! نمی دونم چه جور فکر می کرد؟! هنوز تو عالم خودش بود. می دید که چه اتفاقی افتاده اما هنوز نمی خواست باور کنه که همه چی تموم شده! هنوز می خواست به خودش بقبولونه که اینا اشتباهه و یه همچین چیزی امکان نداره!
یعنی اینقدر ساده بود؟
نه! ساده بود، احمق بود و تو رویا! همیشه دنبال یهچیز دیگه می گشت! همیشه تو رویا بود اما وقتی من از جام بلند شدم و آروم و با درد لباسمو پوشیدم و یه سیلی محکم زدم تو صورتش دیگ فهمید که اینا واقعیته و رویا نیست!
زدیش؟!
آره! زدمش و هر چی دلم می خواست بهش گفتم! بهش گفتم که فقط یه فاحشه پیره! بهش گفتم که هیچوقت لیاقت پدرمو نداشته! بهش گفتم که این چند نفر و بقیه، اونو فقط برای لذت چند ساعته یا برای پولش می خواستن. همه اینا رو بهش گفتم. اگه به خودش می اومد و می فهمید که چقدر زندگی رو باخته و باعث فنا شدن زندگی منم شده و سعی می کرد که یه جوری گذشته رو جبران کنه شاید می بخشیدمش! یعنی اگر هر کسی بود حتما می فمید. تمام پول و داراییش رو از دستش درآورده بود! فقط براش همون خونه باقی مونده بود!
یعنی فرامرز گذاشت و فرار کرد؟!
آره! شکایت و این چیزام به جایی نرسید! کثافت همه کاراشو کرده بود و حتی بلیت هم گرفته بود!
پس ان سند که گفتی چی بود؟
یه سند جعلی!
یعنی همه پول آرو برداشت و رفت.
آره! بعدش ما موندیم و همون یه خونه! مادرمم که دید دیگه کاری نمی یتونه بکنه و پولی هم تو دستش نیست، خونه رو گذاشت برای فروش که بعدش یه آپارتمان بخره و یه پولی هم دستش بیاد! منم فکر کردم که پشیمون شده! هرچند کههنوز دلم آروم نشده بود اما فکر می کردم از اون به بعد درست می شه اما نشد!
یعنی بازم؟!
یه لبخند زد و گفت:
دیگه نه! یعنی من دیگه طاقتش رو نداشتم! همه چیزم رو از دست داده بودم. یه عمر سختی کشیده بودم و همه شم مقصر این زن بود! اگه قرار بود که بازم گذشته تکرار بشه که دیگه هیچچی!
پس چیکار کردی؟! یعنی چی شد؟!
یه روز که داشتیمبا همدیگه می رفتیم آپارتمان برای خرید رو ببینیم، وقتی داشتیم دوتایی از خیابون رد می شدیم، یه مرتبه چشمم افتاد به یه جوون که اون طرف خیابون تو یه ماشین خیلی شیک نشستته بود و داشت منو نگاه می کرد و می خندید. احمق فکر نکرد که اون پسرهداره منو نگاه می کنه نه اونو! یه مرتبه طبق عادت شروع کرد به عشوه و ناز کردن! یه آن کنترلم رو از دست دادم. ازش که متنفر بودم، متنفرتر شدم! تموم گذشته اومد جلو چشمم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم! یعنی همونجور که می خواستیم از این طرف حیابان برین اون طرف، یه مرتبه خودم ایستادم و اونو هلش دادم جلو! تو همون موقع یه ماشین رسید و زد رو ترمز اما اگرچه سرعتش گرفته شد ولی محکم زد بهش و پرتش کرد اون طرف!
مرد؟!
نه متاسفانه اما بدجوری پرت شد! یه مرتبه همه ریختن دور و برمون! بیچاره رانندهه خیلی ترسیده بود. منم زود بهش گفتم که حرکت کنه و بره! اونم از خدا خواسته پرید تو ماشین و رفت!همه گفتن خانم چرا همچین کردی؟ گفتم تقصیر ما بود و اون بیچاره گناهی نداشت!
مادرت چی شد؟
رکسانا- هیچی! یه خرده بعد از جاش بلند شد و بدون حرف اومد طرف من! آروم بهش گفتم متاسفم که هنوز زنده ای! یه نگاه بهم کرد و هیچی نگفت! منم سرمو انداختم پایین و رفتم! دنبالم دویید و دستم رو گرفت و گفت که کجا میری؟ گفتم هرجا اما مطمئن باش که دیگه منو نمی بینی! بعدش هم هلش دادم عقب و بهش گفتم تو برو دنبال هرزگی ات.
بعدشم گذاشتم و رفتم!
یه خرده ساکت شد و واستاد منو نگاه کرد و گفت:
می خواستم بکشمش!
اومدم یه چیزی بگم که موبایلم زنگ زد. تا جواب دادم دیدم مانی یه و خیلی ام عجله داره! فقط بهم گفت زودتر خودتو برسون خونه. منم تلفن رو قطع کردم و جریان رو برای رکسانا گفتم و دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و اول اونو رسوندم خونه و بهش گفتم بعدا خودم می آم دیدن عمه و بزورم یه چک پنجاه تومانی دیگه بهش دادم و ازش خداحافظی کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#29
Posted: 17 May 2012 19:52
فصــــــــــــــــل هشتـــــــــــــــــم
((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا بالا!
-بیام توی خونه مردم؟!
مانی-ا...!اینجا مثل خونه خودمونه! بیام بالا خجالت نکش!
-آخه نمیگن امدی توی خونه ما چیکار؟!
مانی-نترس!هیچکس بهت چیزی نمیگه! سلام کن بیا بالا!
((بعدش از اون بالا یهچیزی به پایین گفت که یه خورده بعد در و شد.منم مجبوری رفتم جلو و رفتم تو خونه همسایمون!حالا همه ش خجالت میکشم که اونجا چیبگم!
حیاط رو راد کردم که یکی گفت))
-بفرمائین تو!مانی خان بالا منتظرتونن!
-ببیخشید خانم که مزاحم شدیم!بابا اینا خوبن؟!
-خیلی ممنون، سلام مئرسونن. بفرمائین.
((رفتم تو ساختمون و از پلها رفتم بالا و از طبقه دوم رفتم رو پشت بوم و تا رسیدم به مانی گفتم))
-تو خجالت نمیکشی؟!
مانی-برای چی؟!
-آخه فکر نمیکنی این همسایههای روبرو وقتی تورو اینجا ببینن چیمیگن؟!
مانی-اینا از بس منو بالا پشتبوم این خونه و اون خونه دیدن هماشون فکر میکنن تمومه این خونهها مال ماس!حالا اینا رو ولش کن!بابا و عمو غضبمون کردن!
-برای چی؟!
مانی-خوب قرار بود مثلا امروز خونه باشیم و حضرت عالی استراحت کنین!آمدن خونه و دیدن ماها نیستیم و داد و فریادشون رفته هوا!عزیز بهشون گفت که یه ذره پیش رفتن بیرون یکمی قدم بزنن و زود زنگ زد به من!
-پس چرا به من نزد؟
مانی-زده جواب ندادی!
-خوب حالا چیکار کنیم؟!
مانی-فعلا بیا خونه ما تا بهت بگم!
-تو کجا بودی؟مگه با ترم نبودی؟
مانی-چرا!
-پس اینجا چیکار میکنی؟!
((همون جور که داشت میپرید رو پشت بوم خونشون گفت))
-شیفت اونجام تموم شد اومدم اینجا!
-واقعاً که مانی!
مانی-آ... این روزا یه شغل داشتن که زندگی آدم رو تامین نمیکن!باید دو شیفت سه شیفت کار کرد تا چرخ زندگی بچرخه!حالا زود بپر و مسائل اقتصادی رو این وست وا نکن!
((از اون بالا پریدم رو پشت بوم مانی اینا و دوتایی رفتیم تو اتاق مانی که گفت))
-زود لباس تو خونه بپوش.وقتی رفتیم پیش بابا اینا، بگو نیم ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم و بد برگشتیم خونه.همین!توضیح دیگه ندی آ!
-تو ناهار خوردی؟
مانی-جات خالی!دلت نخواد!دوبار خوردم!یکی شیفت اول،یکی شیفت دوم!بیا بریم دیر شد!
((دوتایی از پلهها رفتیم پائین و رفتیم تو حیاط و از اونجا رفتیم تو حیاط خونه ما که مانی گفت))
-آروم راه برو!مثل اینکه هنوز بی حالی!
((دو تایی رفتیم تو خونه و سلام کردیم که یه مرتبه پدرم گفت))
-کجا بودین؟
مانی-خونه ما بودیم عمو!
عمو-پس چرا صداتون کردم جواب ندادین؟!
مانی-حتما رفته بودیم بالا پشتبوم!شما کی صدا مون کردین؟!
عمو-ده بار صداتون کردم!
مانی-ما بیست دقیقه رفتیم بیرون قدم زدیم و این دوبار یه خورده دلش درد گرفت و برگشتیم خاناوا لباسمون رو عوض کردیم و رفتیم تو اتاق من و بعدش حوصلمون سر رفت و رفتیم رو پشت بوم!
پدرماونجا میرین چیکار؟!
مانی-شهر رو از اون بالا نگاه میکنی!اینقدر قشنگ عمو جون!
((پدرم و عمو یه نگاه به ه ما کردن و یه نگاه به لباسمون کردن و دیگه هیچی نگفتن که مادرم زود گفت))
-ناهار خوردین؟!بیاین بشینین تا براتون بکشم بخورین!
مانی-اصلا اصلا این هنوز تو پرهیز!
مادرمخوب ضعف میگیرد تون!
مانی-بیرون که بودیم یه ابپرتقل ساده بهش دادم بس شه!
مادرم-خودت چی؟!
مانی- هیچ اشتها ندارم!یعنی امروز نه اینکه فعالیت نکردم،گشنه م نشد!
عموم- خیلی خوب!حالا بیاین بشینین باهاتون کار داریم.داداش میخوان باهاتون صحبت کنن.
((دو تایی نشستیم که پدرم آروم گفت))
-باز پیش عمتون رفتین؟!
مانی-عمه مون؟!عمه مون کیه؟!
عموم- باز شروع کردی؟
مانی-آهان همون خانم؟!نه بابا!بعدا معلوم شد که کلاه بر داره و میخواد ازمون اخاذی کنه و ما م ولش کردیم!
عموم- بخدا قسم هرچی جلو دستم باشه پرت میکنم تو سرت ا!
مانی- برای چی؟!
عموم- درست جواب عموت رو بده!
مانی-چشم شما سوال کنین ما جواب میدیم!
عموم- اون دختر چیشد؟!
مانی-کدوم شون؟!یعنی کدوم دختر؟!
عموم- همون که باهاش بودی!
مانی-سوال مبهم!اگه میشه اطلاعات بیشتری بدین!
عموما ه.......!همونکه گفتی خیلی خوشگل و فلان و فلانه!
مانی-سوال مبهم تر شد!
عموم- میزنم تو سرت ا!
مانی-ا....!چرا زور میگین؟!با این مشخصات صد تا اسم وجود داره!
((مادرم یه مرتبه زد زیر خنده و رفت تو آشپز خونه!پدرمم روش رو کرد اون طرف خندش معلوم نشه که عموم گفت))
-همونکه گفتی هنر پیشست!
مانی-آهان خوب سرچ محدودتر شد!عرضم به حضورتون که اون دختر الحمدو للّه سالم و خوبه!خدا همه رو در پناه خودش سالم حفظ کنه!
عموم- میگم کارش با تو چی شد؟!
مانی-کدوم کارش؟!
((اینو که گفت من و پدر هردو سرمون رو انداختیم پایین که خندمون معلوم نشه!))
-لا اله الله!پسر کلافم کردی!
مانی-آخه بابا جون اولا قرار بود عمو با ما صحبت کنه!فعلا که همش شما دارین صحبت میکنین!بعدشم شما بگین کدوم کارش، من جواب بدم!
عموم- مگه نیومدی بگی میخوایی باهاش عروسی کنی؟!
مانی-میخواین مقدمات عروسی رو فراهم کنین؟!
عموم- نخیر!
مانی-پس برای چی میپرسین؟!
عموم- یعنی میخوام بهت بگم که عروسی بی عروسی!
مانی-یعنی همینجوری بیارمش خونه عیبی نداره؟
((من دیگه نمیتونستم از خواند سرم رو بلند کنم!پدرمم به هوای سیگار کشیدن بلند شد و رفت انطرف سالن!عموم خودش خندش گرفته بود اما به زور جلو خودشو میگرفت!))
عموم- پسر سر به سر من نظر بد میبینی ا!
مانی-جوون مرگ بشم اگه بخوام سر به سر شما بذارم اما سوالات شما خیلی دوپهلوئه!
عموم- میگم ازدواج تو سن شما هنوز زوده!
مانی- شما که همیشه میگفتین پسر تا ریش و سبیلش در اومد باید زنش داد و دختر تا چیز شد...
عموم- زهر مار ادم این چزارو جلو بزرگ ترش نمیگه!
مانی-چشم!
عموم- من این حرفا رو اون موقعها میگفتم که هنوز ریش و سبیلتون در نیومد بود!میگفتم که مثلا به راههای بد نیفتین!وگر نه خود تو شونزده سالگی ریش و سبیلت در اومده بود!باید زنت میدادم؟!
مانی-ببخشین!پس تو سنّ و ساله ما استاندارد زن گرفتن چیه؟ یعنی چی مون باید در بیاد تا واجد شرایط باشیم؟!
عموم- زهر مار!بازم از این حرفا زدی؟!ادم جلو بزرگ ترشحیا میکنه!
مانی-ببخشین!حواسم نبود!
عموم- من میگم این همه جوون تو این مملکتن!دارن چیکار میکنن؟!همشون تا بهٔیه دختر رسیدن میگن میخواییم باهاش عروسی کنیم؟!معلومه که نه!می گه به هر باغرسیدی گلی بچین و برو!
مانی-ببخشین!این حرف شما جنبه بد آموزی داره ها!
عموم- نه!اصلا! من هیچوقت نمیگم که کار بدی انجام بدین!منظور من اینه که شما هم فعلا همون کاری رو بکنین که بقیه جوانهای هم سنو سالتون میکنن!
مانی-یعنی بریم معتاد بشیم؟!
عموم- مگه همهٔ جوونا معتاد میشن؟!
مانی-تقریبا!حالا همشون نه اما خیلیهاشون از بد بختی و بیچارگی دارن معتاد میشن.حالا اگه صلاح میدونین ما حرفی نداریم!
عموم- من گفتم برین معتاد بشین؟!گفتم فعلا برین برای خودتون همین جوری یه چند وقتی بگردین تا بد!
مانی-بعد یعنی کی؟!وقتی چهل سالمون شد؟!نکنه شما خیال دارین پاتختی مون و شب هفتمون رو یه جا بگیرین؟!
((من دیگه داشتم همین جوری میخندیدم!پدرم که گذاشت از سالن رفت بیرون!صدای خنده مادرمم از تو آشپز خونه میومد!
عموم داشت همینجوری مانی رو نگاه میکرد که مانی گفت))
-ببخشین بابا جون اما یعنی ما نباید از خودمون هیچ دفاعی بکنیم؟!
عموم- مگه داریم اینجاسر تونو میبریم که میخوایین از خودتون دفاع کنین؟!
مانی-نه اما شما میگین زن گرفتن واسه تون زوده!بعد میگین برین واسه خودتون بگردین و تو باغا گل بچینین!بعدش هم میگین کار بد نکنین!بعد میگین هرکاری جوانهای دیگه کردن شما هم بکنین!بعد صبر کنیم که چهل سالمون بشه اونوقت بهمون زن بدین!حتما م توی اون سنّ و سال یه دختر سی و هفت هشت ساله رو عقد کنیم!خوب سرمون رو ببرین که راحت تره!آخه کجای دنیا دیدین به یه جوون که وقت زن گرفتن شه بگن برو تو خیابون بگرد و کار بدم نکن؟!حالا گیریم ما بریم تو خیابون بگردیم!مردم نمیگن این دو تا دیوونه شدن و هی تو خیابونا دوره خودشون میچرخن؟!
عموم- چرا دوره خیابونا؟!برین دنیا رو بگردین!پول که الحمدو للّه هست!
مانی-خوب اگه میخواستین که ما جهان گرد بشیم پس چرا به زور وادارمون کردین درس بخوانیم و کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه و لیسانس بگیریم؟!خوب از همون اول یکی یه کل پشتی برامون میخریدین و هم خودتونو راحت میکردین هم مارو!
عموم- باز چرتو پرت گفتی؟!
مانی-ببخشین!چشم!فقط اگه جسارت نیست بفرمائین که ما دوتا باید پیاده جهانگردی کنیم یا با دوچرخه؟!یعنی میگم اگر قراره با دوچرخه بریم، فکر باشیم و یه بادی به لاستیک شون بزنیم!بعدشم سفر رو اول از هندوستان شروع کنیم یا خاور دور؟!
عموم- پاشو برو دنبال کارت!لازم نکرده اصلا حرف بزنی!پاشو برو ببینم!
((دو تایی بلند شدیم و از خونه امدیم تو حیاط که شنیدیم عموم اینا دارن سه تایی میخندن!همونجوری که خودمم داشتم میخندیدم به مانی گفتم))
-آنقدر سربه سر عمو نذار!
مانی-اینو ببین!بابام مخصوصاً کاری میکنه که من از این چیزا بگم که بعدش تنها میشه یادشون بیفته و بخنده!کیف میکنه از داشتن یه همچین پسری!راستی!بریم یه ساعت یه چرت بزنیم که شب خونه ترمه دعوت داریم!رکسانا و توام گفت بیان!
-چه خبره؟!
مانی-همین جوری گفت دوره هم باشیم!
-من خوابم نمیاد الان!
مانی-ولی من خوابم میاد!خستم!
-مگه چیکار کردی؟!
مانی-بابا آدم وقتی دو تا شیفت کار میکنه احتیاج به یه ساعت خوابم داره دیگه!تازه باید تجدید قوا کنیم و آماده بشیم واسه سفر هندوستان!
((دوتایی رفتیم خونه مانی اینا و اون رفت گرفت خوابید و منم برگشتم خونه خودمون و یه دوش گرفتم و بعدش دراز کشیدم و اونقدر نوار گوش دادم تا خوابم برد!))
ساعت حدود پنج و نیم بود که مانی صدام کرد.بیدار شدم و تا کارم رو کردم ساعت شیش شد و زنگ زدم به رکسانا و جریان مهمونی رو گفتم و قرار شد حاضر بشه که برم دنبالش.
دوتایی از خونه امدیم بیرون و رفتیم طرف خونه عمه و نیم ساعت بعد رسیدیم و رفتیم تو که هم عمه رو ببینیم و هم رکسانا رو ورداریم بریم.
یه رب بیست دقیقه بیشتر اونجا نموندیم.یعنی وقتی رسیدیم رکسانا حاضر نبود و تا ما یه چایی بخوریم حاضر شد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#30
Posted: 17 May 2012 19:53
وقتی اومد تو اتاق باور نمیکردم که این رکسانا همون رکسانا باشه!یعنی لباسایی رو که خریده بودم پوشده بود که خیلی بش میومد و موهاشم قشنگ درست کرده بود و یه کمی م آرایش!اینقدر خوشگل شده بود که دلم نمیومد چشم ازش ور دارم!
یه خورده بعد از عمه خداها فظی کردیم و رکسانا م یکی از همون روپوش هارو پوشید که خوشگل تر شد و یه شالم انداخت رو سرش و سه تایی راه افتادیم سه رب بعد رسیدیم دم خونه ترمه و پیاده شدیم و زنگ زدیم و رفتیم بالا.
ترمه م خودش رو خیلی خوشگل درست کرده بود و منتظرمون بود و تا رکسانا رو دید دوتایی زدن زیر گریه و همدیگه رو بغل کردن!من و مانی یخورده سر بسرشون گذاشتیم و خلاصه رفتیم تو خونه.
خونه ترمه یه آپارتمان قدیمی دو اتاق بود.یکی اتاق خواب و اونیکی هم اتاق پذیرای و یه هال کوچولو.
ترمه رفت که برامون چایی بیاره و رکسانا هم رفت کمکش و من و مانی رو دوتا مبل نشستیم که به مانی گفتم
-مگه قرار نبود که ترمه خانم به سلامتی رخت سفر ببنده!
مانی-خدا از دهنت بشنوه!ایشاله هرچه زود تر این ترمه خانم رخت سفر ببنده!
-زهر مار!منظورم اسباب کشی!مگه قرار نبود بیاد خونه بالا؟
مانی-چرا اما نمیاد!
-چرا؟
مانی-چه میدونم!
-خوب یه مقدار وسایل تهیه کن که اونجا آماده بشه!
مانی-امادس!یه چیزیی خریدم و بردم اونجا اما ایشون فعلا تشریف نمیارن!
-آخه چرا؟!
امنی-یه ایدههایی برای خودشون دارن!
-اونوقت توم هیچی بهشون نگفتی؟!
مانی-چرا گفتم!
-چی گفتی؟
مانی-گفتم بدرک که تشریف نمیارن!
-والا حق داره اگه نیاد!منم بودم نمیومدم!
((تو همین موقع ترمه با یه سینی چایی اومد تو پذیرایی و پشت سرش رکسانا با یه ظرف میوه و همونجر که ترمه چایی بهمون تعارف میکرد گفت))
-خیلی ممنون هامون خان!میدونم که شما کاملا مانی رو میشناسین!برای همین م من فعلا نمیتونم روی این هیچ حسابی بکنم!
مانی-چرا نمیتونی حساب کنی؟
ترمه- برای اینکه بهت اعتماد ندارم!
مانی-مگه چی از من دیدی؟
ترمه- چیزی ندیدم ولی هنوز بهت اعتماد ندارم بفرمائین!چایی تون رو ور دارین!
مانی-توش چیز میز که نریختی؟
ترمه- چی توش نریختم؟!
مانی-از این جادو جنبل ا و مهر و گیاه و گرد محبت و این چیزا!
ترمه- برو گمشو!من احتیاجی به این چیزا ندارم!اصلا لازم نکرده چایی بخوری!
((مانی زود چاییش رو برداشت و گفت))
-تو و عمه و این رکسانا خانوم و اون دو تا دوستاتون همه با هم دیگه دست به یکی کردین و طبق یه نقش حساب شده، دو تا شوهر مثل من و هامون برای خودتون دست و پا کردین!واقعا بهتون تبریک میگم!این دو تا شوهر سی سال گارانتی کارخونه و پنجاه سال تضمین قطعات یدکی و خدمات پس از فروش!
ترمه- امشب اینجا مهمونیه، جوابت رو نمیدودم!
((یه خورده از چایی ش رو خورد و گفت))
-چاییت چرا مزهٔ د د ت میده؟!نکنه مسمومم کنی و تو حالت مسمومیت یه نفر رو بیاری که واسه من عقدت کنه؟!اون عقد باطله ها!از الان بهت گفت باشم ها!هرچند تو اگه جای د د ت به من سیا نورم بخورونی امکان نداره بتونی از من بعله بگیری!
((ترمه همونجر که مییخندید و میرفت طرف آشپز خونه گفت))
-خدا از ته دلت بشنوه!
((رکسانا اومد بغله من نشست و شروع کرد برامون میوه گذاشتن که مانی گفت))
-رکسانا خانوم، شما یه خورده با این دختر حرف بزنین و نصیحتش کنین!بهش بگین که داره به بخت خودش لگد میزنه!امشب آخرین باریه که بهش افتخار همسری خودم رو میدم!به ارواح خاک پدرم قسم اگه امشب بگذره اگه پشت گوشش رو دید منم میبینه!
رکسانا- پدرتون که در قید حیات هستن!
مانی-منظورم همون مادرم بود!
((تا اینو گفت ترمه شروع کرد تو آشپز خونه بلند بلند خندیدن!مانی آروم گفت))
-رو آب بخندی!
((ترمه سرش رو از آشپز خونه اورد بیرون و گفت))
-چی گفتی؟!
مانی-گفتم الهی قربون اون خندههات برم که چقدر شیرین!
((ترمه خندید و برگشت تو آشپز خونه که مانی دوباره آروم گفت))
-مگه این که تو زن من نشی!کاری میکنم که آرزوی یه لبخند به دلت بمونه!دختر ور پریده به من میگه بهت اعتماد ندارم!مردم میان دخترشون رو امانت میسپرن دست من و یه ماه یه ماه میرن مسافرت!اون وقت این ناله دلٔ زده میگیه بهت اعتماد ندارم!تورو خدا ببین کار ما به کجا کشیده!ایشالا خیر نبینی عمه خانم که یه همچین نو نی تو دامن من گذشتی!
-خیلی بی ادبی مانی!
مانی-ا....!تو هم عمه شناس شدی واسه من!
-خوب راست میگم ترمه خانم!
مانی-دروغ میگه مثل چیز!یعنی مثل یه دروغ گو!این از اون وقتی که منو شناخته دیگه بدون من نمیتون زندگی کنه!دو ساعت میگذر و بهش تلفن نمیزنم،عین مرغ سر کنده بال بال میزنه!به حالاش نگا نکنین که میگه به من بی اعتباره!
-به من بی اعتباره یعنی چی؟!
مانی-اه....!اصطلاح قدیمیه!یعنی ازم خاطر نا جمعه!
-این یکی یعنی چی؟!
مانی-برو از ننه بابت بپرس یعنی چی!
-بی تربیت!
((یه مرتبه ترمه از آشپز خونه اومد بیرون و به مانی گفت))
-چی میگی تو؟!
مانی-هیچی به خدا!
ترمه- چاییت رو خوردی؟!
مانی-اره دست شما درد نکنه!خیلی عالی بود اما هنوز جادو جنبل ش اثر نکرده!
ترمه- من و رکسانا اونقدر خوشگل هستیم که احتیاج به گرد محبت و این چیزا نداشته باشیم!حالا اگه میخوای پاشو بیا تو اشپزن ثابت کن که صادقی!
مانی-من مانی م، صادق بابامه!
ترمه- لوس نشو!پاشو بیا!رکسانا جون توام روپوشت رو در بیار و راحت باش.
((رکسانا بلند شد و روپوشش رو در آورد و به من گفت))
-بلند شو بیا هامون!
-کجا؟
رکسانا- تو آشپز خونه!
-آشپز خونه؟!برای چی؟!
رکسانا- بیا میفهمی!
ترمه- بلند شو مانی که وقت امتحانه!
مانی-همین الان میخوایی ازم امتحان بگیری؟!
-بعله!
مانی-من مداد پاک کنم رو نیوردم که!
ترمه- مداد پاک کن لازم نیست!فقط خودت بیا!چیه؟!میترسی؟!
مانی-ترس!عجب خیال خامی!
((بعد همونجور که تند از جاش بلند میشود،رفت طرف آشپز خونه و گفت))
-منو همین الان ول کن بین یه فوج دختر!به جون این هامون اگه یه سر سوزن ترس تو دلم باشه!
((تو همین موقع رسید جلو داره آشپز خونه و یه نگاه کرد و بعد برگشت به طرف ترمه و گفت))
-اینا چیه؟!صفا خونه وا کردی؟!
((بلند شدم و رفتم طرف آشپز خونه که دیدم رو یه میز وسط آشپز خونه، یه سینی گذاشتن و توش یه چیزی حدود بیست سی تا شمع روشن کردن!))
مانی-جشن تولد گرفتی برام؟!حالا که وقتش نیست!
ترمه- به این میگن بازی راستی و حقیقت!برو بشین پشت میز!
مانی-من سی سال نمیرم اونجا بشینم!یعنی چی؟!میخواین بفهمین آدم راست میگه یا نه خوب بگین براتون صد تا شاهد و گواه بیارم!اصلا بیاین تو محل استشهاد جمع کنین!دیگه این کارا یعنی چی؟!بیا بریم هامون!جایی که در مورد دو تا جوون پاک و صادق این قدر شک و شبه وجود داره نباید پا گذشت!توف به این روزگار که توش اعتماد بین آدما از بین رفته!بیا بریم هامون!
((تا اینو گفت ترمه هلش داد تو آشپز خونه و بعدشم بلوزش رو گرفت و کشید و به زور نشوندش رو یه صندلی پشت میز!))
مانی-چرا هل میدی؟!خوب بگو برو بشین میرم میشینم دیگه!
((من و رکسانا رفتیم بغله هم دیگه رو دو تا صندلی نشستیم که ترمه چراغ رو خاموش کرد و اونم اومد نشست که مانی یه نگاه به ماها کرد و گفت))
-وای!قیافههاتون چقدر ترسناک شده!من میترسم چراغ و روشن کن!
ترمه- ساکت!دیگه موضوع جدیه!
مانی-میخواین چیکارمون کنین!من به بابام گفتم میام اینجا ها!اگه یه ساعت دیر کنم میاد دنبالم!
ترمه- کولی بازی در نیار مانی!
مانی-وای صورتت چه ترسناکه ترمه جون!شدی عین اون دختر تو فیلم جنّ گیر!
((راست میگفت نور شمع از زیر افتاده بود تو صورتمون و قیافهامون خیلی عجیب شده بود!
ترمه- این بازی سی و سه شمع!رکسانا بلده!جریان شمع اینجوری که ماها هر کدوم از یه نفر که دلمون بخواد سوال میکنیم.اگه اون راست جواب داد که شعلهها تکون نمیخورن!اما اگه دروغ بگه شعلهها میلرزن!حالا آماده این؟!
((من سرم رو تکون دادم که برگشت طرف مانی و گفت))
-اگه به خودت اعتماد داری همین الان بلند شو برو!
مانی-من اعتماد ندارم؟!از اون حرفا گفتی ا!شروع کن ببینم!
ترمه- خوب دستا تون رو بدین به همدیگه!
((دستهای همدیگه رو گرفتیم.یه طرفم مانی بود و اون طرفم رکسانا!یه مرتبه برگشتم نگاهش کردم!انگار اون هم همین احساس رو داشت که بهم خندید!))
مانی-مگه دسگیرهٔ در رو گرفتی که اینقدر فشار میدی!یواش ندید بدید!
((همه زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-خوب! مانی خان شما چند سالته؟!
((مانی یه نگاه به ترمه کرد و یه نگاه به شمع ا و آروم گفت))
-بیستو هفت،بیستو هشت.
((شعلهها اصلا تکون نخوردن))
مانی-دیدین هیچ تکون نخوردن!پاشو چراغها رو روشن کن که من روسفید شدم!پاشو ببینم!
ترمه- تازه اول کار!صبر داشته باش!
مانی-خوب دیگه نوبت من تمام شد!این هامون رو امتحانش کنیم!
ترمه- نوبت هامون خان م میرسه!حالا تو بگو ببینم تاحالا به چند نفر غیر از من گفتی که دوستشون داری؟!
مانی-هیچ کس!
((تا اینو گفت تموم شعله شمعها شروع کرد به لرزیدن!من و رکسانا زدیم زیر خنده!))
مانی-عجب شمعهای کهنیی آن!اینا رو دونهای چند خریدی؟!دو زار؟!
ترمه- اشکال از شمع ا نیست!مطمئن باش!
مانی-یعنی چی؟!خوب آدم وقتی حرف میزنه نفس از تو دهانش در میاد بیرون و آتیش سر شمع تکون میخوره دیگه!به راست و دروغ مربوط نیست!
ترمهخیلی خوب همین سوال رو از هامون خان میکنیم!رکسانا جون تو بپرس!
((رکسانا برگشت طرف من و بهم یه لبخند زد و گفت))
-ناراحت نمیشی اگر یه همچین سؤالی ازت بکنم؟!
مانی-بیا یاد بگیر خانم!اصلا این سوال یجور توهین به آدم!اونم به یه کسی مثل من!من دیگه بازی نمیکنم!
ترمه- بگیر بشین تا اون روی سگم در نیومد ها!ماهیتابه یادت رفت؟!
مانی-عجب بدبختی ییگیر کردیم ا! بابا آدم شب با آتیش بازی کنه تو جاش بارون میاد!ول کن دیگه!
ترمه- بلند میشم ا!
مانی-اه....!هی تهدید میکنه آدمو!
ترمه- ساکت!
((برگشتم به رکسانا گفتم))
-هرچی میخوای بپرس!
رکسانا- به چند نفر تاحالا گفتی که دوستشون داری؟!
((برگشتم مانی رو نگاه کردم!ذول زده بود به شمع ا! آروم گفتم))
-چهار نفر!
((شعلهها اصلا تکون نخورد))
رکسانا- به کیا گفتی؟!
-مانی،پدرم،مادرم و عموم
((این دفعه شعلهها تکون خوردن!که یه مرتبه مانی بلند گفت))
-آخ!ایشالا چلاق بشی ترمه!
ترمه- هامون خان دوباره جواب بدین!این از اینجا شمع ا رو فوت کرد که تکون بخورن!
((سه تایی زدیم زیر خنده که من دوباره گفتم))
-مانی،مادرم،پدرم و عموم
((شعلهها تکون نخوردن!))
ترمه- دیدی مانی خان این بازی حقیقت!
مانی-چی چی حقیقت!این هامون بیحال جون نداره حرف بزنه!برای همین م آتیش اینا تکون نمیخر!من چون پر حرارتم حرارت به حرارت طبق قانون فیزیک باعث لرزش میشه!به همین سادگی!اصلا یه سوال دیگه ازم بکن!
ترمه- باشه! تو اصلا آدم صادقی هستی یا نه؟!
مانی-معلو میکه..........
((تا اینو گفت شعلهها لرزید!))
مانی-یعنی چی؟!اینا من جواب نداده میلرزن!اینکه قبول نیست!
ترمه- خوب داری دروغ میگی دیگه!
مانی-من که هنوز نگفتم معلومه که چی؟!شاید بگم معلومه که نه!اینا هنوز کلمه آخر رو نشنیده میلرزن!
ترمه- تو فقط بگو آره یا نه!
مانی-خوب سوالت رو تکرار کن!
ترمه- تو آدم صادقی هستی یا نه؟!
((مانی سرش رو تکون داد که یعنی آره!))
ترمه- با سر نمیشه جواب داد!باید حتما حرف بزنی!
مانی-نخیر!اصلا اینطوری نیست!جواب جواب دیگه!اگه این شمع ا آدم باشن جواب من رو میفهمن!
ترمه- باید حرف بزنی!با سر نباید جواب بدی!
مانی-تو داد گاهم اگه داد ستان یه سوال بکنه و مثلا بگه آقا شما یه آدم کشتین و طرف با سر جواب مثبت بده ازش قبول میکنن و بلا فاصله اعدامش میکنن!حالا این چارتا دونه شمع کله به این گندگی من رو قبول ندران؟!
((من و رکسانا زدیم زیر خنده که ترمه گفت))
-مانی داری عصبانیم میکنی ا!
مانی-آخه تو میخوایی به زور از من اعتراف دروغ بگیری!حق دارم از حیثیتم دفاع کنم یا نه؟!
ترمه- تو فقط آروم بگو آره یا نه!همین!شعلهها خودشون میفهمن که تو راست میگی یا دروغ!
مانی-آخه این چهار تا دونه شمع چه میفهمن که راست و دروغ چیه؟!بابا باد بیاد میلرزن، باد نیاد نمیلرزن!
ترمه- جواب بده مانی و گرنه ناراحتم میکنی!
مانی-آخه سوال تو یه سول کلی!صادقی یعنی چه؟!آدم یه جاهایی باید یه چند تا دروغ مصلحتی بگه دیگه!مثلا همین دیشب!برای اینکه این هامون خان رو به دیدار رکسانا خانوم برسونم صد تا چاخان کردم!این شمع ا که این چیزا رو از همدیگه تشخیص نمیدن آخه!یه مرتبه میلرزن و آدم رو دروغ گو معرفی میکنن!خبر ندران که اون لرزش مال دروغ یه مصلحتی بوده یا چیز دیگه!
ترمه- باشه من سوال رو عوض میکنم!
مانی-آهان!این درست شد!بگو!
ترمه- تو غیر از دروغهای مصلحتی که به خاطر انجام کارهای خوب میگی بازم دروغ میگی؟!
((مانی یه نگاه به شمع ا کرد و یه نگاه به من و آروم گفت))
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....