ارسالها: 6216
#41
Posted: 19 May 2012 07:10
دستگیر شدن همانا و کار بالا گرفتن همانا! دانشجوای دیگه م که دیدن دوستاشون به اشتباه دستگیر شدن از این طرف شروع کردن به شعار دادن! مسئله جدی شد! رفتم اون طرف که دیدم یکی از مأمورا داره با بی سیم تماس میگیره که ضد شورش بفرستن! برگشتم این طرف که یه مرتبه بین دانشجوایی که دستگیر شده بودن چشمم خورد به رکسانا! دوئیدم طرفش که چند تا مأمور جلومو گرفتن! منم برگشتم این طرف و دوئیدم طرف فرماندشون که داشت هنوط با کارگردان بحث می کرد! رسیدم جلوش و سلام کردم و گفتم:
- ببخشین! حتما متوجه شدین که جریان چیه؟!
یه نگاهی به من کرد و گفت:
شما؟!
- جناب سرهنگ اگه یه خرده غفلت کنین ممکنه دیر بشه! مأموراتو اشتباها دانشجوآ رو گرفتن! الان مسئله حاد میشه!
تا اینو شنید و گفت:
کجا؟!
بالای خوابگاه!
بیچاره دوئید اون طرف! منم دنبالش دوئیدم و تا رسیدم اونجا و داد زد شر مأمورا و گفت:
دارین چیکار می کنین؟! دانشجوآ رو اشتباهی گرفتین!
اینو که گفت یه مرتبه دانشجوآ ساکت شدن و زود به مأموراش گفت:
- هرکی کارت دانشجویی داشت ازش عذرخواهی کنین و آزادش کنین! اصلا همه شونو آزاد کنین! بفرمائین خانوما! بفرمائین آقایون! اشتباهی شده! بدون مجوز داشتن فیلمبرداری می کردن! بفرمائین خواهش می کنم!
((مأمورا از دانشجوآ عذرخواهی کردن و رفتن و اون سرهنگم از همه عذرخواهی کرد و برگشت پایین و همه با همدیگه شروع کردن به رد کردن ماشینا و مردم! برگشتم طرف رکسانا اینا که سه تایی کنار نرده ها واستاده بودن! رفتم جلوشون و گفتم)
- بیایین بریم! ماشینو وسط خیابون ول کردیم اومدیم!
رکسانا - تو اینجا چیکار می کنی؟!
- بیاین بریم تا بهتون بگم!
دستش رو گرفتم و از پیاده رو رفتم تو خیابون که یه مرتبه مانی با ماشین جلومون زد رو ترمز! ترمه م باهاش بود! یه نگاه به مانی کردم و گفتم:
- الهی تو بمیری با این ایده هات! نزدیک بود الان اینجا بی خودی خون و خونریزی بشه!
مانی - بابا من چه می دونستم اینا بدون اینکه به کلانتری خبر بدن می آن واسه فیلم برداری! حالا سوارشین بریم!
در ماشین رو وا کردم و سارا رفت جلو بغل ترمه و من و رکسانا و مریم نشستیم عقب که همه یه سلام و علیک کوتاه با همدیگه کردن که رکسانا گفت:
- فیلم برداری دیگه چیه؟!
زود جریان رو بهش گفتم که گفت:
پس این چماق به دستا کی بودن؟!
- بچه های خود فیلم برداری بودن!
رکسانا - کی یه همچین حرفی زده؟!
مانی - بابا کارگردان نفری پنج هزار تومن به چند نفر داده بود که با چوب و چماق بیاین وسط مردم و دانشجوآ!
رکسانا - صدنفر چوب به دست اینجا بودن! چند نفر چیه؟!
- اینا همش فیلم بوده رکسانا!
رکسانا - فیلم بوده؟! پس فیلمت رو نگاه کن!
یه مرتبه دولا شد و شلوارش رو زد بالا! ساق پاش کبود شده بود! یه نگاهی به پاش کردم و گفتم :
- خوردی زمین؟!
رکسانا - نخیر! یکی از هنرپیشه هاتون وقتی داشتم از جلوش فرار می کردم با پوب زد تو پام! بعدشم کیف چند نفر و از دست شون قاپیدن و فرار کردن!
یه آن موندم! برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم :
- مگه کارگردان نگفت اینا همه فیلمه؟!
مانی - والّا همینو گفت!
ترمه - قرار بود اینجوری باشه! بعدشم ، 7،8 نفر بیشتر نبودن!
رکسانا - تموم شیشه های خوابگاه رو خُرد کردن! جلو خودم چند تا از دوستامو همچین زدن که بیهوش شدن! فیلم کجا بود؟!
بغض گلوش رو گرفته بود! خودمم همین طور! چشمم که به پاش افتاد اصلا حالم بد شد! به مانی گفتم :
- حرکت کن برو!
مانی م گاز داد و راه افتاد و همینجوری که از جلو خوابگاه رد می شدیم دیدیم که رکسانا راست می گه! یه عده سرشون شکسته! یه عده از دماغشون داره خون میاد! شیشه ی اتاقای خوابگاه خُرد شده!
برگشتم به مانی گفتم :
- عجب فیلم مستندی شد!
مانی م با دستش بغل خیابون رو نشون داد! تو چند تا اتوبوس یه عده دختر و پسر نشسته بودن که همشون یا زخمی شده بودن و یا داشتن گریه می کردن!
یه مرتبه یه خرده جلوتر رکسانا داد زد و گفت :
- اوناهاش! همون دو تا پسرا که دارن با همدیگه می رن پایین! اون یکی که با چوب منو زد!
تا اینو گفت به مانی گفتم :
- نیگه دار!
رکسانا - می خوای چیکار کنی؟!!
- نیگه دار مانی میگم!
مانی زد رو ترمز و تا من در ِ ماشین رو وا کردم که رکسانا آویزون شد به من و زد زیر گریه و گفت :
- ترو خدا نرو هامون! ول کن کثافتارو! اصلا دروغ گفتم! اینا نبودن که!
آستین م رو از دستش درآوردم و پیاده شدم و رفتم جلو اون پسرا که پشت سرم مانی م اومد و تا رسیدم بهشون گفتم :
- وایسین ببینم!
دوتایی واستادن و یکی شون گفت :
- بفرمائین!
- کدومتون با چوب اون خانومو زدین؟!
رنگ شون پرید و یکی شون گفت :
- ما نبودیم به خدا! اشتباهی گرفتین!
تا اینو گفت رکسانا پرید پایین و همونجور که گریه می کرد اومد جلو و به همون پسره گفت :
- غلط کردی! خودت بودی! با همین دوست آشغالت! دور و ورت خالی شده ترسیدی؟!
پسره یه نگاهی به پشت سرش کرد و یه مرتبه یه خنده ای کرد و گفت :
- ترس برای چی؟ اگه من شما رو زده بودم که می گفتم!
تا اومدم یه چیزی بگم که از پشت سر دو تا جوون دیگه اومدن جلو و یکی شون گفت :
- حسین چی شده؟!
پسره برگشت طرف اون دو تا و گفت :
- الان می فهمی!
بعد یه نگاه به من کرد و گفت :
- آره! من بودم که زدمش! حالا حدیثی یه؟
تا اینو گفت همچین با مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمین! اون یکی دوستشم تا خواست حرفی بزنه مانی یه چک زد تو صورتش که از دماغش خون وا شد! برگشتم طرف اون دو تا که هر دو تایی یه قدم رفتن عقب!
زود پسره رو از جا بلند کردم و گفتم :
- فکر کردی خیلی شجاعی که با چوب دخترا رو می زنی؟! حالا منو بزن ببینم! بی شرف تو شلوغی کیف دزدی می کنین؟!
دوباره یه مشت دیگه زدم تو صورتش که لب ش پاره شد و خون زد بیرون!
رکسانا زود دست منو و گرفت و گفت :
- جون من هامون بیا بریم! ولش کن! بسُه شه دیگه! جون من بیا بریم!
یه نگاه به پسره کردم و گفتم :
- برو از این به بعد یکی رو بزن که یه سر و گردن از خودت گنده تر باشه که دور و وری آ بهت باریک الله بگن!
صداش در نیومد! ماهام عقب عقب رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و چند دقیقه بعد رسیدیم سر گیشا که به مانی گفتم :
- همینجا! نگه دار!
مانی - بازم می خوای با کسی درگیری کنی؟!
- نه! کلینیکه! می خوام پای رکسانا رو نشون بدم.
رکسانا - چیزی نشده هامون! یه خرده کبود شده! بریم تو رو خدا!
- شاید مو ورداشته باشه!
رکسانا - نه به خدا! هیچی نشده! فقط بریم خونه!
یه اشاره به مانی کردم که حرکت کرد و یه خرده بعد پیچید تو کوچه ی عمه اینا و جلو خونشون نگه داشت و همه جز ترمه پیاده شدیم! رکسانا رفت جلو ترمه که تو ماشین نشسته بود و گفت :
- نمی آی تو؟!
ترمه - نه رکسانا جون! فعلا نه!
رکسانام یه نگاهی بهش کرد و بعد دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و اومد این طرف و ماهام از ترمه خداحافظی کردیم و مانی سوار شد و حرکت کرد و رفت. من و رکسانا و مریم و سارام رفتیم خونه ی عمه اینا.
تا در رو واکردیم و رفتیم تو،عمه یه نگاهایی به ماها کرد و یه مرتبه رنگش پرید و گفت :
- چی شده؟!
- چیزی نشده عمه! جلو خوابگاه تظاهرات شده بود!
عمه - وای خدا مرگم بده! کسی م طوریش شده؟!
- خُب یه عده زخمی شدن دیگه!
عمه - تظاهرات چی بوده؟!
بعد برگشت طرف رکسانا اینا و گفت :
- شماهام برای همین رفتین؟!
رکسانا اینام هیچی نگفتن که عمه شروع کرد :
- صدبار بهتون گفتم تو این چیزا نرین! بابا سیاست پدر مادر نداره! برین بشینین درستونو بخونین آخه! شماها چیکار به این کارا دارین اگه خدای نکرده بگیرن ببرن تون من چه خاکی تو سرم کنم؟! کجا بیام دنبالتون؟! مگه بهم نگفته بودین دیگه نمی رین تو تظاهرات؟! دل مون کم غصه داره که غصه رو غصه ش بذاریم؟! کتک م زدن تون؟!
- چیز مهمی نیس!
عمه - زدن شون؟! الهی دست شون بشکنه! ایشالا خدا ازشون نگذره! ایشالا سر عزیزاشون بیاد! بیاین ببینم چی شده!
مریم - چیز مهمی نشده عمه خانم پای رکسانا یه خرده زخمی شده!
عمه - با باتون زدنش؟!
زیر بغل رکسانا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پذیرایی و رفتیم تو و رو یه مبل نشوندمش. بقیه م اومدن نشستن.
عمه - کدوم پاشه؟!
جلو رکسانا نشستم رو زمین و شلوارش رو زدم بالا که دیدم ساق پاش هم کبود شده و هم زخمی و اندازه ی یه گردوام باد کرده! دلم یه جوری شد! سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش کردم که زود گفت :
- اصلا درد نداره! خودتو ناراحت نکن!
- چی چی درد نداره! اولا که داره! بعدشم اگه خدای نکرده جای پات خورده بود تو سرت چی؟!
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت که عمه رفت بیرون و کمی بعد با یه کاسه آب و پنبه و باند و مرکورکروم برگشت. کاسه ی آب رو ازش گرفتم و پنبه رو زدم توش و آروم آروم خون رو پاش رو باهاش پاک کردم و یه خرده مرکروم کروم زدم رو زخمش و به عمه گفتم :
- تتراسایکلین دارین؟!
عمه - برای اینکه چرک نکنه؟! آره انگار!
دوباره رفت بیرون و با یه پماد برگشت. ازش گرفتم و یه خرده مالیدم رو زخم و بعدش شروع کردم با باند براش بستن. عمه م داشت غُر می زد!
- کار یه دفعه می شه! می گن یکی حقّ و یکی ناحق! اگه این باتوم تو چشم و چارت خورده بود که یه عمر علیل شده بودی! بابا ول کنین این کارا رو! یه لقمه نون دارم،با همدیگه می خوریمش دیگه! حالا گیرم رفتین و 4 تا شعارم دادین! فکر می کنین چی میشه؟! هیچی به خدا! این رئیس رو ورمیدارن جاش یه رفیق دیگه شونو میذارن که از اون بدتره! میگن هیچ بدی نرفته که جاش خوب بیاد! این یکی رو ورمیدارن میذارن سر اون مقام و اون یکی رو می آرن جای این یکی! فعلا که این طوریه! یخور بخوره! اون مرتبه که سر غذا اعتصاب کردین چی شد؟! غذاتون بهتر شد؟! نه! فقط چند نفر رو از تو دانشگاه اخراج کردن و یه عده رو هم زندانی! الان چند نفر تو زندانن؟! حالا از این به بعد تا شما پاتونو از خونه بذارین بیرون باید این تن من بلرزه تا برگردین! کم بدبختی خودم دارم؟! بشینین بابا درستونو بخونین و مدرک تونو بگیرین و وقتی یه کاره ای شدین،شماها خوب باشین! شماها دزدی نکنین! رشوه نگیرین! مال مردم رو نخورین! اینجوری مملکت درست می شه! از اینکه برین و هی داد بزنین که چیزی عوض نمی شه! می زنن تون و یا اخراج تون می کنن و یا میندازن تون زندان!
زخمش رو بستم و شلوارش رو آروم کشیدم پائین و یه نگاه دیگه بهش کردم و رفتم رو یه مبل نشستم که عمه گفت :
- می خوای ببریمش دکتر؟!
- خواستم ببرمش! نیومد!
عمه - از بس که لجبازه!
بعد رفت از اتاق بیرون. ماهام همین جوری ساکت نشستیم. یه خرده بعد رکسانا آروم بهم گفت :
- دستاتو بشور.
فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یه مرتبه اول سارا و بعد مریم و بعدشم رکسانا زدن زیر گریه! تازه بغض شون وا شده بود!
اون دو تا بلند گریه می کردن و رکسانا آروم! از صدای گریه شون عمه دوئید تو اتاق و یه نگاهی بهشون کرد و گفت :
- ترسیدین؟! حق م دارین! آخه شماها که طاقت این کارارو ندارین برای چی می رین جلو؟!
بعد دوباره رفت و یه خرده بعد با 3 تا لیوان آب قند برای اونا و دو تا چائی م برای من و خودش برگشت و یکی یه لیوان به مریم و سارا داد و یکی م به رکسانا که سرشو انداخته بود پائین و داشت آروم آروم گریه می کرد!
از جام بلند شدم و رفتم لیوان رو از دستش گرفتم و با یه دستمال کاغذی اشک هاشو پاک کردم و لیوان رو بردم جلو و یه خرده ازش خورد. یه مرتبه متوجه شدم که مریم و سارا دیگه گریه نمی کنن! برگشتم طرف شون که دیدم همونجور که چشماشون هنوز گریه ایه، دارن می خندن و من و رکسانا رو نگاه می کنن! خجالت کشیدم و اومدم لیوان رو بذارم رو میز برگردم سر جام بشینم که عمه م گفت :
- بده بهش بخوره عمه! فشارشون افتاده پائین! بده بخوره!
دوباره لیوان رو بردم جلو و دادم یه خورده دیگه خورد و بهش گفتم :
- پات درد می کنه؟
بهم خندید و سرشو تکون داد. دوباره یه خرده دیگه بهش آب قند دادم و گفتم :
- آروم شدی؟
بازم خندید و سرشو تکون داد. منم لیوان رو گذاشتم رو میز و رفتم سرجام نشستم که عمه فنجون چایی رو داد بهم و گفت :
- حالا جریان چی بوده؟! مانی کجاس؟! شماها رفتین چی شد؟! کجا پیداشون کردین؟!
همونجور که چایی م رو می خورم جریان رو براش گفتم که گفت :
- خدا رحم کرده که شماها به موقع رسیدین اما همیشه اینجوری نمی شه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#42
Posted: 19 May 2012 07:15
حالا کی بود اون پسره؟! مال فیلم برداری بوده؟!
- معلوم نشد! ماهام نفهمیدیم! انگار از این کیف زنا آ بودن! ارازل و اوباش!
رکسانا - می گم شاید سی ، چهل نفر بیشتر بودن!
مریم - دروغ می گن!
سارا - حالا ببین چند تا از بچه ها گم و گور میشن!
عمه - ایشالا که چیزی نمیشه!
« سیگارمو در آوردم و به عمه تعارف کردم و خودمم یکی ور داشتم و روشن کردم.تازه داشتم فکر می کردم که اگه اتفاقی برای رکسانا افتاده بود من چیکار می کردم؟! اگه با چوب زده بودن تو سرش چی؟! انقدر اعصابم خرد شد که از جام بلند شدم و یه عذرخواهی ردم و رفتم تو حیاط و رو پله های تراس نشستم و درختا و گنجشکایی رو که رو شاخه هاشون این ور و اون ور می پریدن نگاه کردم که در راهر واشد و رکسانا اومد بیرون و گفت :»
- بیام پیشت؟!
نگاهش کردم که خندید و گفت :
- دعوام نمی کنی؟
از جام بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم :
- نمی تونم ساکت باشم و چیزی بهت نگم! اگه این چوب جای پات،توی سرت خورده بود چی؟! اگه خدای نکرده گرفته بودن تون چی؟!
رکسانا - تو رو خدا دعوام نکن! بریم یه دقیقه تو حیاط!
راه افتادم برم که دیدم نمی تونه درست راه بره! برگشتم طرفش و تکیه ش رو دادم به خودم و آروم آروم بردمش دم پله ها و ازشون رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط که گفت :
- بریم وسط باغچه.
دسش رو گذات رو شونه م و همونجور که پاش لنگ می زد، آروم رفتیم وسط باغچه زیر درختا و همونجور رو چمن آ نشستیم
- درر گرفته؟
رکسانا - یه کمی.
- اولش گرم بود متوجه نشدی!
و یه نگاهی بهم کرد و گفت :
- از همون لحظه که یه مرتبه تو ر وسط جمعیت دیدم دیگه متوجه نشدم! تا اون موقع خیلی ترسیده بودم! احساس می کردم تنهام! اما تا چشمم به تو افتاد،دیگه نترسیدم! بعد از اون کتکی که به اون پسره زدی، دیگه اگه پامم قطع کنن مهم نیس!
می دونی موقعی که داشتم از وسط خیابون فرار می کردم و اون پسره چوب رو برام بلند کرد ، دلم می خواست زورم م رسید و چوب رو ازش می گرفتم و با همون می زدم تو سرش تا دیگه از این غلطا نکنه!
راستش یه چیزی مثله غدّه تو گلوم گیر کرده بود! وقتی تو می خواستی از ماشین پیاده بشی و بری سراغ پسره ، هم دلم نمی خواست بری و هم می خواست! دلم نمی خواست چون می ترسیدم بلایی سرت بیاد و دلم نمیخواست چون بهم زور گفته بود و باید جوابش رو می دادم!
یعنی باید یکی ازم حمایت می کرد و فکر می کردم تنهام و کسی رو ندارم! اما وقتی تو کتکش زدی دلم خنک شد! احساس کردم منم کسی رو دارم که مواظبم باشه و ازم حمایت کنه! ای خیلی عالیه! مخصوصا برای دختری مثل من که همیشه بی کس بوده! مرسی هامون! مرسی به خاطر اینکه اومدی دنبالم! مرسی به خاطر اینکه از دست پلیس آ نجاتم دادی!
مرسی به خاطر اون کتکی که به اون پسره زدی و ازم حمایت ردی! مرسی به خاطر اینکه رو زخمم مرهم گذاشتی! هم زخم پام و هم زخم دلم! و مرسی از اینکه به فکرم هستی! دوستت دارم هامون! تا حالا کسی رو اینطوری و اینقدر دوست نداشتم!
یه مرتبه دولا شد و دستم رو گرفت و تا خواستم جلوش رو بگیرم،ماچ کرد!
زود دستم رو کشیدم کنار و گفتم :
- چرا اینکار ر کردی؟!
رکسانا - برای اینکه بفهمی تا چه اندازه قر محبت ها تو میدونم! خیلی دوستت دارم هامون! از همون دفعه ی اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روزم عشقم بهت بیشتر شده!
- منم دوستت دارم رکسانا! برای همین م دیگه نمیخوام بری توی تظاهرات!
بهم خندید و آروم خودشو کشید نزدیکم و سرشو تکیه داد بهم و گفت :
- این اولین باره که بعد از سال های سال احساس آرامش و امنیت می کنم!
می دونم که نباید انتظار داشته باشم که تو ام این احساس رو داشته باشی چون تو همیشه تو زندگی کسایی رو داشتی که برات نگران باشن و حمایتت کنن و با شادی ت شاد بشن و با غم ت غمگین! امّا من نه! پس قدر این لحظات رو میدونم و ازش لذت می برم!
- منم همینطور! درسته که من همونجور که گفتی کسایی رو داشتم که مواظب باشن امّا این دلیل نمیشه که این احساس رو نداشته باشم! منم از همون دفعه ی اول که دیدمت عاشقت شدم اما عشق رو نمی شناختم! وقتی ام که شناختم سعی کردم که به روم نیارم! یعنیهمش با خودم جنگ می کردم و می گفتم که نه این عشق نیس اما بود! شاید اگه اومدم طرف عمه م و به حرفاش گوش کردم دلیل اصلی ش تو بودی! می اومدم که تو رو ببینم!
رکسانا - اینا رو راست میگی هامون؟!
- چرا باید دروغ بگم؟
« یه مرتبه سرشو بلند کرد طرف آسمون و رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»
- خدا جون ازت ممنونم! مرسی که جوابمو دادی! مرسی!
« بعد یه مرتبه شروع کرد آروم گریه کردن!»
- گریه برای چیه دیگه؟ تو ر خدا اینجوری گریه نکن! دیوونه میشم من!
رکسانا - تو نمیدونی بعد ازاون اولین باری که با عمه اومدیم دم خونه ی شما و چشمم به تو افتاد چه کشیدم! چقدر با خدا راز و نیاز کردم که ی جوری بشه که توام منو ببینی و از من خوشت بیاد و دوشتم داشته باشی! همیشه میرفتم تو فکر و هزار جور برای خودم رؤیا درست می کردم! خودمو یه دختر خیلی پولدارمی دیدم که با یه ماشین شیک و گرون قیمت دارم میرم و مثلا با تو تصادف می کنم و بعدش تو از ماشین پیاده میشی و تا چشمت به من می افته عاشقم می شی!
بعدش می گفتم این ممکن نیست! من کجا و پولداری کجا!
یا مثلا تو رؤیای خودم می دیدیم که تو یه جوری گرفتار شدی و من اومدم نجاتت دادم و توام عاشقم شدی! اما بازم فکر می کردم که آخه تو با این وضع زندگی ت چه جوری ممکنه گرفتار بشی که من بتونم نجاتت بدم و مشکل ت به وسیله ی من حل بشه! خنده دار بود! بعدش خودمو می دیدیم که مثلا فارغ التحصیل شدم و شدم یه مهندس فوق العاده و اومدم تو کارخونه ی شما و یه کارخونه ی شما و یه کار خارق العاده کردم یا یه چیز اختراع کردم و تو متوجه شدی و اومدی جلو و باهام حرف زدی و بعدش عاشقم شدی!اما بازم به رؤیام می خندیدم چون این عملی نمی شد! یعنی هرچی فکر می کردم هیچ راهی برای رسیدن به تو برام وجو نداشت! همیشه فال می گرفتم و تو رو تو فال می دیدم اما بودنت تو فالم رو همون دوست داشتن یه طرفه ی خودم فرض می کردم! اصلا فکر نمی کردم که یه روزی تو مال من بشی!
همیشه م آخرین رؤیام این بود که...
« یه مرتبه مکث کرد و بعدش گفت »
- نه! نه! اون رؤیا رو اصلا نمی خواستم!
- چه رؤیایی رو؟
رکسانا - هیچی! ولش کن!
- نه،بگو!
رکسانا - آخه اونو اصلا دوست نداشتم! همیشه م تا می اومد تو فکرم و زود سعی می کردم به یه چسز دیگه فکر کنم تا از ذهنم بره بیرون!
- رؤیا چی بود؟
رکسانا - ولش کن!
- می خوام بدونم!
- رکسانا - آخه دوستش ندارم!
- حالا بگو!
« یه خرده خندید و بعد گفت :»
- همیشه وقتی تموم درها به روم بست می شد این رؤیا ته ذهنم جون می گرفت که مثلا خدای نکرده یه بیماری بد گرفتی که احتیاج به پیوند داتی و من می فهمیدم و زود می اومدم و بهت می دادم!
- مثلا احتیاج به کلیه داشتم؟!
- رکسانا - نه!
- پس چی؟
رکسانا - ول کن دیگه!
- نه! برام جالب شده! مثلا احتیاج به چی داشتم؟!
« یه خرده صبر کرد و بعد آروم گفت : »
- قلب! تو رؤیام می دییم که تو احتیاج به یه قلب داری و من قلبم رو بهت می دادم!
- اون وقت خودت چی؟!
رکسانا - دیگه بعدش زندگی برام مهم نبود! مهم این بود که قلبم تو سینه ی تو می طپه! مهم این بود که از اون به بعد تو سینه ی تو هستم و جون تو هم بسته به ون منه! این زندگی خیلی شیرین تره! من معتقدم که قلب فقط یه تلمبه نیست! من ایمان دارم که قلب ما فقط وسیله ی خون نیست! ما با قلب مون احساس میکنیم اگرچه که می دونم همه ی اینا بستگی به مغز آدم داره اما همه ش نه! عشق همیشه تو قلبه!
این همیشه آخرین رؤیام بود که همیشه ازش فرار می کردم!
- چرا؟!
رکسانا - چون بعد از اینکه این می اومد تو مغزم،پشت سرش چیزای دیگه م می اومد تو مغزم که آزارم می داد و آخرش گریه م می گرفت و از این رؤیام متنفر می شدم!
- آخه چرا؟!
رکسانا- چون بعدش به این فکر می کردم که نکنه یه مرتبه من متوجه نشم که تو بیمار شدی! نکنه دیر بهت برسم! نکنه مثلا قلبم به تو نخوره! و هزرا تا نکنه ی دیگه! اون موقع از خودم که به خاطر خودخواهی خودم حاضر شده بودم باری رسیدن به تو،درد و زجر تو رو ببینم،بدم می اومد و از خداوند طلب بخشش می کردم و زود برای تو دعا می کردم که همیشه سالم باشی اما دست خودم نبود! همیشه این آخرین رؤیام بود! شایدم آخرین راه برای یه آدم خاکی با فکر کوچیک خودش!
اما از قدرت و مهربونی خداوند غافل بودم که چطوری یه مرتبه کاری می کنه که تو بیای پیش من! یعنی اصلا این مسئله به فکرمم نمی رسید تا خودش اتفاق افتاد!
- چه اتفاقی؟!
رکسانا - حالا عمه خودش برات میگه!
« یه مرتبه دستم رو گرفت و گفت : »
- می دونم الان می گی که دیوونه م اما ی چیزی ازت می خوام!
- بگو!
رکسانا - قسم بخور که دوستم داری! به چیزی که برات خیلی مقدسه قسم بخور!
« محکم دستم رو توی دستاش گرفته بود و یه لرز خفیف رو توش احساس می کردم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم:»
- به مهربونی خداوند قسم می خورم که دوستت دارم رکسانا! خیلی دوستت دارم!
« یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین اما می خندید و سرشو بلند کرد طرف آسمون و بازم رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»
- مرسی! مرسی!مرسی! دوستت دارم خدا جون! مرسی!
« برگشت طرف من و با ذوق گفت :»
- می خوای اتاقمو بهت نشون بدم؟!
- آره،اما جلو عمه بد نیس؟
رکسانا - ازش اجازه می گیریم! اصلا با مریم اینا می ریم بالا! خوبه؟!
- آره.
« بلند شدم و زیر بغلش رو گرفتم و آروم لندش کردم و تکیه ش رو داد به منو راه افتادیم و ازپ له ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و رفتیم تو هال که عمهاومد جلومون و گفت :»
- بهتری عمه؟!
رکسانا - خیلی ممنون. بهترم. عمه خانم جازه هست با هامون بریم اتاقمو بهش نشون بدم!
« عمه یه خنده ای کرد و گف :»
- آره عمه! برین!
« یه مرتبه رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و گفت : »
- شما یه تیکه جواهرین عمه خانم!
« بد دست منو گرفت و از در راهرو اومدیم بیرون و کمک کردم تا آروم آروم از پله ها رفتیم بالا! اونجام مثل پایین بود. در راهرو رو واکردیم و رفتیم تو.
درست شبیه پایین بود اما با وسایل کمتر.
خلاصه رفتیم تو هال و از اونجا رفتیم جلو یه اتاق و رکسانا گفت : »
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#43
Posted: 19 May 2012 07:17
-اگه بهم ریخته بود ببخشین چون با عجله از خونه رفتم،نتونستم مرتب ش کنم! ولی فکر نکنی که همیشه اینطوریه ها! این
دفعه اتفاقی اینطوری شد!
"بهش خندیدم که در رو وا کرد و رفت تو اتاق و دست منم کشید و گفت :"
- بیا تو!
"بعد خودش زود رفت و یه لباس تو خونه رو که رو تختش بود ورداشت و گذاشت تو کمدش. یه نگاهی به اتاق که کاملا مرتب بود
کردم و گفتم :"
- کجاش بهم ریخته س؟
"همونجور که می رفت طرف میزش گفت :"
- همین لباسا و کتابا دیگه!
زود کتاباشو مرتب کرد و گذاشت تو کتابخونه ش و گفت :
- حالا مرتب شد ، بیا بشین رو تخت!
- تو بشین که پات درد می کنه!
" بعد دور و ورم و نگاه کردم . به دیوار اتاقش چند تا شعر با خط نستعلیق درشت و قشنگ بود. همین! نه عکس خواننده ی
ایرانی یا خارجی! نه هنرپیشه ای ، چیزی ، هیچی نبود! فقط یه گوشه بالا سر تختش یه صلیب بود.
یه زیلو کف اتاق بود و یه میز ساده و یه صندلی. یه ضبط دستی کوچیک. یه تخت ساده. یه کمد دیواری. همین!
رکسانا - اتاق دانشجویی دیگه!
"برگشتم دیوار این طرف رو نگاه کردم. یا همون خط قشنگ نستعلیق،بزرگ رو یه مقوا نوشته بود (( زنگی به اون سختی ها که
فکر میکنی نیس!))
یه نگاهی بهش کردم و گفتم :
- ساده و قشنگ!
رکسانا - مرسی!
(بعد رفت در کمدش رو وا کرد و یه گیتار از توش در آورد!)
- می تونی بزنی؟!
رکسانا - آره! دوست داری؟!
- معلومه! بیا بشین بزن! خوب بلدی یا نه؟
رکسانا - حرفه ای نه اما بد نمی زنم!
( دستش رو گرفتم و برمدش دم تختش و نشست و گیتار رو گرفت تو بغلش و گفت )
- صندلی رو بکش بشین.
رفتم نشستم رو صندلی که گقت :
- چی دوست داری بزنم؟
- هرچی که خودت دوست داری!
بهم خندید و شروع کرد زدن. اولش چند تا آکورد گرفت و بعد یکی از آهنگهای ...رو زد یه مرتبه شروع کرد به خوندن! صداش
خیلی قشنگ بود!
باورم نمی شد! ولی خیلی قشنگ می خوند!
دَر به در همیشگی کولی صد ساله منم
خاک تمام جاده هاس جامۀ کهنه تنم
هزار راه رفته ام هزار زخم خورده ام
تا تو مرا زنده کنی هزار ار مُرده ام
بعد آهنگ رو قظع کرد و گفت :
- حالا هزار بار زنده شدم!
- خیلی قشنگ می خونی! صدات خیلی قشنگه ها!
رکسانا - مرسی! گوش تو قشنگ می شنوه!
- نه ! جدی میگم!
رکسانا - یعنی بازم برات بخونم؟
- آره! بخون!
یه مرتبه در زدن
رکسانا - بله؟! بفرمایین!
در وا شد و مریم و سارا اومدن تو و گفتن :
- مهمون نمی خواین؟
رکسانا - چرا نمی خوایم! بیاین تو!
دوتایی اومدن تو و رو تخت بغل رکسانا نشستن و رکسانا گفت :
- گروه موزیک کامل شد! حالا چه آهنگی رو برات بخونیم؟
- هرچی دوست دارین!
رکسانا - پس گوش کن! این آهنگی ِ که این روزا همه باید بخونن!
(( بعد به مریم و سارا نگاه کرد و سه تایی خندیدن و خودش شروع کرد به گیتار زدن. نفهمیدم چه آهنگی یه که یه مرتبه سه تایی شروع کردن با همدیگه خوندن!))
یار دبستانی من ...با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما... بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ...رو تن این تخته سیاه
تَرکِۀ بیداد و ستم ...مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما... هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب... بد اگه بد
مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این... پرده ها رو پاره کنه
کـــــــــی می تونه... جـــــــز من و تو
دردِ ما رو چاره کنه
یار دبســـتانی من... با من و همراه منی
چوب ِ الف بر سر ما... بغض من و آه منی
حک شده...
(( داشتم گوش می دادم. شعر خیلی قشنگی بود و اونام داشتن خوب می خوندنش! با حرارت و محک از ته دل! همین م قشنگ ترش کرده بود!
تو همین موقع موبایلم زنگ زد! زود جواب دادم که آهنگ رکسانا اینا خراب نشه! مانی بود! تا سلام کردم و صدای آهنگ رو شنید، ساکت شد و یه خرده بعد گفت :
- سلام! آهنگ های درخواستی؟! گُل پری جون رو می خواستم و بعدشم تقدیم می کنم به تموم دخترای فامیل مون!
(( تلفن رو قطع کردم و جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد و این مرتبه رکسانا اینا آهنگ شونو قطع کردن و رکسانا پرسید ))
- کیه؟
- ببخشین! آهنگ تونو خراب کرد!
رکسانا - نه ! این چه حرفیه!؟ کیه؟
- مانی یه.
رکسانا - خب جوابشو بده!
(موبایل رو جواب دادم که مانی گفت)
- چرا قطع می کنی؟! خب گل پری جون رو نداری ، جاش این چیز کجه،کی میگه کجه رو بذار! یعنی این دست کجه،کی میگه کجه!
((هیچی جوابشو ندادم که داد زد و گفت))
- عمه جون تلویزیون 24 ساعته زده؟!
- چیکار داری؟
مانی - این چه طرز حرف زدنه!
- کجایی؟
مانی - نزدیک خونه ی عمه اینام! اونجایی هنوز؟
- آره ، بیا.
مانی - اومدم.
(تلفن رو قطع کرد و ده دقیقه نشد که رسید و زنگ زد و یه خرده بعد اومد بالا و از همونجا یه سلام بلند کرد و اومد تو و تا چشمش به ماها افتاد،یه خنده ای کرد و گفت)
- کاشکی لباس عربی مو آورده بودم! دنبک تون کو؟!
((همه زدیم زیر خنده که گفت ))
- مجلس بی ریاس؟! بده من اون میکروفونو! بزن سرود پدر رو!
رکسانا - سرود پدر چیه؟!
مانی - همون بابا کَرَمه خودمونه دیگه! هامون پاشو یه حرکت موزون برامون انجام بده ببینیم!
- بشین انقدر سر و صدا نکن!
مانی - کجا بشینم؟ برم تو کمد؟! جا نیس بشینم که!
(مریم زود بلند شد و رفت از تو اتاقش یه صندلی آورد و مانی گرفت نشست و گفت )
- بده من اون گیتارو ببینم! چقدری بلدی بزنی؟
رکسانا - مبندی م هنوز!
مانی - پس بلد نیستی، دست به ساز نزن خواهش می کنم!
- الان یه آهنگ خیلی قشنگ خوندن!
مانی - منم الان یه آهنگ قشنگ تر می زنم!
(گیتار رو گرفت و شروع کرد به زدن و خوندن! و واقعا که هم قشنگ زد و هم قشنگ خوند! طوری که رکسانا اینا فقط به پنجه هاش نگاه می کردن! بعدش که تموم شد همه براش دست زدن و اونم بلند شد و تعظیم کرد و گیتار رو داد به رکسانا و برگشت سرجاش نشست و گفت :
- عرضم خدمتتون که داشتم میومدم بالا ، عمه جونم که خیلی ناراحت بود ازم خواست یه ارزن نصیحتتون کنم. حالا بگید ببینم این چه بساطی بود که درست کرده بودین؟!
تموم اذهان عمومی و خصوصی و نیمه خصوصی و غیرانتفاعی رو مشوّش کردین که!
متهم ردیف یک! رکسانا خانم! بفرمائین ببینم! شیرکاکائو با کیک چه ربطی داره به تظاهرات شما؟!
(رکسانا خندید و از جاش بلند شد و گفت
- دعوا سر شیر کاکائو نبود قربان!
مانی - پس سر ِ چی بود؟!
رکسانا - اولش من اونجا نبودم! یعنی بعدش رسیدم!
مانی - اولش کی اونجا بوده!؟
رکسانا - دوستامون! ما که رسیدیم اونجا بزن و بگیر بود!
کریم - یه عده داشتن دوستامونو می زدن!
مانی - ساکت! اولا کی به شما اجازه ی حرف زدن داد؟! در ثانی ، دوست تو کتابه! دوست تو دفتره! دوست تو مداده! بشین!
سارا - خب داشتن اینا رو می زدن دیگه!
مانی - یعنی اومده بودن و با چوب کتاب ، دفتر و مدادتونو کتک می زدن؟!
سارا - دانش مونو کتک می زدن!
مانی - حرف نزن دخترۀ گستاخ! این امکان نداره! دانش چون ذات نیس پس نمی شه کتک ش زد!
- چرا قربان! اگه دانش تو مغز یک دانشجو باشه و احیانا با چوب تو مخ ش بزنن،بی شک دانشم لطمه می بینه!
مانی - تو دیگه کی هستی؟!
- وکیل اینام!
مانی - آدم زنده وکیل وصی نمی خواد اما اون استدلالی رو که کردی قبول دارم! مخ دانشجو اگه فتیله فتیله از دماغش بیاد بیرون،به احتمال قریب به یقین دانش م همراهش خارج می شه! خب حالا شما بفرمائین ببینم اصلا اونجا رفته بودین چیکار؟!
رکسانا - رفته بودیم داد بزنیم تا اونایی که باید بفهمن و بدونن،صدامونو بشنون!
مانی - که چی؟!
رکسانا - که بگیم بهشون اعتماد داره از دست میره! ایمان داره از دست میره! امنیت داره از دست میره! صداقت ها شده خریت! صفا و سادگی شده هالویی! دزدی شده زرنگی! مال مردم خوری شده عاقبت اندیشی!
مانی - ساکت! از شما گنده تر آدم نبود که اینا رو بگه؟! بشین حرف نزن! شورشی!
تو بلند شو ببینم! اینا که این گفت یعنی چی؟!
سارا - یعنی اینکه مثلا یه کارمند بانک که یه عمر صادقانه و پاک خدمت کرده و حالا بازنشسته شده و دستش خالی مونده ، زن و بچه ش به خاطر پاکی و صداقت ، تشویقش نمی کنن! می زنن تو سرش و از صبح تا شب ، نداری ش رو به رخ ش می کشن و بهش می گن بی عرضه!
مانی - حرف نزن! بشین! آشوب گر!
تو بلند شو بگو این کارمنده که این گفت چرا یه چیزی دستش نمی گیره که دستش خالی نمونه؟!
مریم - وقتی به یه آدم چندرغاز حقوق می دن که اندازه ی اجاره خونه شم نمی شه، یعنی چی؟! یعنی اینکه بهش اجازه ی رشوه و دزدی و همه چیز رو می دن!
مانی - رشوه نه ! هدیه! بعدشم ، شما سه نفر رفته بودین که با دوستاتون یه
چيزي بدين دست كارمنده؟
مريم-نخير.ما رفته بوديم كه اينارو با صداي بلند داد بزنيم
سارا-بعله.رفتيم و داد زديم
ماني-حالا وقتي بخاطر عربده كشي انداختمت زندون ميفهمي كه نبايد خيلي چيزارو داد زدو گفت.بشين.اخلالگر
تو بلند شو بگو اين داد زده چي گفته
ركسانا-داد زديم و گفتيم كه دهقان غداكارا كجان؟پسركي كه وقتي شبا پدرش ميخوابيد..بلند ميشد و تو نوشتن ادرس رو پاكت آ به پدرش كمك مي گرد تا بتونه پول بيشتري در بياره كجاست
ماني-شما بيجا كردين.يه شما چه مربوطه كجاس.يكي شونو راه اهن سراسري يا وزارت كشاورزي حتما ميدونه كجاس و اون يكي رو هم اداره ي پست.شماها رو سن نه؟
سارا-رفتيم بگيم چرا اينهمه دزدو قاتلو هرويين فروش تو خيابونا ريخته و كسي جمعشون نميكنه و همه حواسشون رفته به اينكه كجا يه دخترو پسر دارن بغل همديگه راه ميرن/
مريم-رفتيم بگيم كه ما براي شاد بودن به دنيا اومديم.براي شاد زندگي كردن.من..شما..همه.براي همينم خداوند ما رو جوري خلف كرده كه بتونيم بخنديم اما حيووناي ديگه نميتونن
ماني-اصلا اينطور نيس.من خنده ي گربه رو ديدم.لبخند الاغ م ديدم.
سارا-حتما به زندگي ماها لبخند ميزدن
ماني-ساكت.بيتربيت.اصلا بگين ببينم اگه ماراي شاد بودن و خنديدن به دنيا اومديم پس چطور گريه م ميتونيم بكنيم/؟
ركسانا-گريه براي وقتيه كه جايه شادي .. مردم رو غمگين ميبينيم.اون وقت اگه ادميم بايد گريه كنيم
ماني-ببخشين شعار نده وگرنه بازداشتي ها
ركسانا- رفتيم بگيم هيچ چيز زوركي نميشه حتي اگه بهشت باشه
ماني-خب اينا رو نميتونتيسن مثه ادميزاد بگين؟حتما بايد نعره بزنين و هي مشتتونو به اين ورو اون ور حواله بدين؟
سارا-چرا ميتونستيم اگه ميذاشتن حتما همينطوري ميگفتيم
"ماني يه مرتبه جدي شدو گفت"
-فكر ميكنين اونايي كه بايد اينا رو بدونن نميدونن؟فكر ميكنين از وضع مردم بي خبرن؟نه به خدا.همه رو ميدونن خوبم ميدونن.يه روزيم در پيشگاه خدوند بايد جواب پس بدن.وقتي يه اسلحه رو كسي به يه ديوونه داد و اونم چند نفر رو كشت مستقيما مسئول قتلا اون كسي كه به يه ديوونه اسلحه داده.وقتي به يه نفر اونقدر حقوق نميدن كه اجاره خونهشو بده.. اگه دخترشو زنش به فساد كشيده شدن مسئولش اون سازمان يا اداره اس. و بايد جواب پس بده.جوابم پس ميده.وقتي ادم نداري و بدبختي رو تو مردش ميبينه دلش به درد مياد.نميدونم اونا چرا دلشون به درد نمياد.خدا ميدونه وقتي ميشتوم اشك يكي در اومده يا يه جوون رو شكنجه شده يا تو اسارته يا كتك خورده بغض گلومو ميگكيره.واسه اينه كه ديگه نميخوام ببينم كسي شلاق خورده.ديگه نميخوام زجزو درده مردم رو ببينم.همين.
"مريم يه لبخند زدو گفت"
-شما كه با اين وضع خوبه ماليتون غمي نبايد داشته باشين
"ماني يه نگاه بهش كردو خنديدو گفت"
-ما هم يه روزي دانشجو بوديم آ
مريم- يه دانشجو كه اصلا نفهميد دوران دانشگاه چجوري اومدو چجوري رفت
"دوباره ماني بهش خنديد و بعد يه مرتبه بلند شدو استينه منو زد بالا و بازوم رو نشون داد و گفت"
- اين يادگار موقعيه كه كسي حق نداشت تو دانشگاه استين كوتاه بپوشه
"سه تايي يه تگه به زخم بازوم كردن و هيچي نگفتنگ
ماني-حيف خجالت ميكشم وگرنه...
"بعد خنديدو گفت ولش كن.خلاصه منم از دوران دانشجويي يه يادگاري هايي دارم.
"بهد از جاش بلند شد و گفت"
-ديگه بياين پايين.عمه تنهاست و ناراحت
"بعد خودش رفت پايين كه ركسانا گفت"
-شلاق خورده؟
-نه يه درگيري تو دانشگاه داشتيم
ركسانا-توهم بودي/
-اره
مريم-عجب خريتي كردم و اون حرف رو زدم.اصلا كار امروزتون يادم نبود
-مهم نيس.حالا بريم پايين
"چهرتايي رفتيم پايين و يه نيم ساعتي هم پيش عمه نشستيم و بعدش ازشون خدافظي كرديمو با ماني برگشتيم خونه.ساعت چهارو نيم بود.زري خانم غذارو برامون گرم نگه داشته بود.تا رسيديم يه خرده بعد هم مادرم كه رفته بود پيش يكي از دوستاش رسيد و فهميد كه ما هم تزه رسيذيم خونه.شروع كرد باهامون دعوا كردن كه چرا موبايامون خاموش بوده.هرچي براش قسم خورديم كه خاموش نبوده باور نكرد و از دست هردومون ناراحت شد و شروع كرد به غر زدن.دوتايي بلند شديم و ماچش(اه اه) كرديم و از دلش در اورديم و ناهارمونو خورديم و دوتايي رفتيم گرفتيم خوابيديم
ساعت حدود هفت و نيم بود كه از خواب بيدار شديم.پدرم و عموم از شمال برگشته بودن.ماني رفت خونشون كه يه دوش بگيره و منم رفتم حموم كردم و لباسامو پوشيدم و اومدم پايين
پدرم تو سالن نشسته بود و ماهواره تماشا ميكرد.سلام كردم و نشستم كه زري خانم برام چايي اورد و با پدرم شروع كرديم صحبت كردن.اول در مورد ويلا و زميناي شمل بعدش در مورد كارخونه و بعدشم در منورد ترافيكو شلوغيو وضع مردم و تظاهرات دانشگاه و پدرم موضوع رو كشوند سمت ازدواج من و گفت"
-ديگهع بايد كمك كم به فكر باشي
-براي چي؟
پدرم-ازدواج-تشكيل خانواده.ديگه سنتي ازت گذشته پسرم.
"ساكت شدم كه گفت"
-ميخوام با يكي از دوستا قرار بذارم كه بريم خواستگاريه دختراش.چطوره/
"نميدونستم چي بگم"
پدرم - دوتا دختر داره مثل ماه.خانم.نجيب.خوشگل.وضع پدرشونم عاليه.حالا ميريم اگه خوشتون اود كه چه بهتر دست به كر ميشيم . اگرم نه كه ميريم يه جايه ديگه.
"اومدم يه چيزي بگم كه خونه ي ماني اينا سرو صدا بلند شد و يه خرده بعد اول ماني و بعش عموم اومدن اونجا.بلند شدم و سلام كردم كه اصلا جواب سلامم نداد و رفت نشست رو يه مبل.اونقد عصباني بود كه نگو.مني يه سلام به پدرم كرد و اومد بغل من نشست كهع پدرم گفت"
-چي شده باز؟
عمو-از اقا بپرسين
پدر-چي شده ماني جان؟
ماني-بابام يه جفت لاستيك نو گير اورده ميخواد بده به ما
عمو-باز حرف زدي؟
ماني-لاستيك رو من بايد بگيرم اونوقت حرفم نزنم؟
پدر-لاستيك چيهع؟
عمو-دوقلو هاي اقاي اعتضادي رو ميگه
"پدرم خنديد كه ماني برگشت و به م ن گفت"
-ميخوان برامون يه دوقولو بگيرن
-دوقلو چيه؟
ماني-بستني دوقلو نديدي/؟
-بستني دوقلو چيه؟
ماني-زن بابا.زن.ميخوان دوتا دختر دوقلو رو برامون بگيرن
"رنگم پريد.زبونم بند اومد كه ماني گفت"
-ماشين ميخواين بخرين برامون يه جور ميخرين.خونه ميخواين بخرين يه جور ميخرين.شورت يه جور شلوار يه جور جوراب يه جور.اخه بابا ديگه بذارين زنامون تا به تا باشن.مرديم از بس اين شورت منو پوشيد من جوراب اونو.اخه فكر نميكنين اگه زنامون با هم قاطي بشن ما چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم/؟
عمو-كره خر اخه مگه زن م با همديگه قاطي ميشه؟
ماني-چرا نميشه؟وقتي دوقلو باشن . شكل همديگه جچوري ميشه از هم تشخيصشون داد؟جورابو شورتو حداقل ميتونستيم يه جاشو با نخ بدوزيم يا يه علامكتي روش بذاريم كه اون مال منو ورندره يا من مال اونو ور ندارم.زن رو كه ديگه نمشه يه جاشو دوخت كه عوض بدل نشه.
"پ1درم شروع كرد به خنديدن.از صداي دادو بيداد مادرم با زري خانم اومدهن تو سالن نشستن كه عمو گفت"
-خب بگين يكيشو موهاشونو قهوه اي كنه اون يكي مشكي.يا اصلا لباساي شبيه هم نپوشن
پدر-بابا اروم باشيد با دادو بيداد كه مسئله حل نميشه
"عموم اروم و شمرده شمرده گفت"
زن ادم با زنه كسه ديگه هر چقدرم شبيه هم باشن قاطي نميشه.اصلا خوده زن ميره طرف شوهرش
"ماني م اروم و شمرده مثل عمو گفت"
-اگه يه روزي اين دوقلو ه خواستن شيطوني كننو سر به سر ما بذارن چي؟
عمو-شما ديگه بايد اونقدر زرنگ باشين كه گول نخورين و با همديگه قاطيشون نكنين.
ماني-يه چيزي من بگم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ویرایش شده توسط: mahsadvm
ارسالها: 6216
#44
Posted: 19 May 2012 07:20
عمو-لازم نكرده
پدر-بابا اخه بذار حرفشو بزنه.بگو عمو جون
مانی_میگن یه روز دو تا همشهری یه جفت گاو خریدن و برای اینکه با همدیگه عوض بدل نشن یکی شون شاخ گاو خودش رو شیکوند!فردا یه اتفاقی افتاد و شاخ او یکی م شکست!این یکی دمب گاوش رو برید!از قضا فرداش دمب اون یکی هم کنده شد!این یکی چشم گاوش رو کور کرد که دیگه همدیگه قاطی نشن!اتفاقا فرداش چشم اون یکی گاوم در اثر یه حادثه کور شد!خلاصه این دو تا که اینجوری دیدن نشستن به فکر کردن که یه مرتبه یکی شون گفت گضنفر!چه طوره اون قاو سیفیده مال من باشه اون قاو سیاه مال تو؟!
همه غیر از عموم زدیم زیر خنده که مانی گفت:البته بلانسبت اون خانما!دور از جونشون!اما اگه این دوقلوها رو برای ما بگیرین باید مثلا من یه چشم یکی شونو دربیارم که با مال هامون قاطی نشه!یا مثلا بزنم یه پاشو چلاق کنم!حالا شما بگین یه زن کور یا چلاق به چه درد من میخوره؟
عموم_اینا انقدر خوشگلن که نمیشه تو صورتشون نیگا کرد الاغ!ما که چیز بد براتون پیدا نمیکنیم!تا حالا شده براتون مثلا چیزی بخریم و بد از اب در بیاد؟!
مانی_خداییش نه!الان اون یه جفت شورتی که آخرین برامون خریدین سه ساله داره کار میکنه!میشوریم و میپوشیم آخم نگفتن تا حالا!
همه زدیم زیر خنده!
مانی_یعنی این دوقلوها مثل این شورتامون دووم دارن؟!
عموم_همه چیزو مسخره بگیر.
همه داشتن میخندیدند!خود عمومم میخندید!
مانی_حالا یه عکسی چیزی ازشون دارین یه نظر ما ببینیم؟
عموم_پس چی؟دیگه انقدر تجربه داریم که عقلمون به اندازه تو برسه!
مانی_پس کاتالوگ رو بدین ما روش مطالعه کنیم بعد نظرمونو بگیم!
عموم_بلند شو برو تو اتاق من زیر متکام یه عکسه وردار بیار.
مانی_عکس زن ماها زیر متکای شما چیکار میکنه آخه؟
عموم_لال شو!از ترس تو گذاشتم اونجا!پاشو برو و بیارش!
مانی بلند شد و رفت طرف خونه شون.حالا من اصلا حال خودمو نمیفهمیدم!نمیدونستم باید چی بگم!چه جوری بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم!اگه بفهمن رکسانا مسلمون نیست چی!یه خورده بعد مانی که داشت به یه عکس نگاه میکرد رسید و آروم اومد جلو و سرش رو از رو عکس بلند کرد و گفت:بابا جون اینکه هفت هشت سال از ما بزرگتره!
عموم_باز چرت و پرت گفتی!
مانی_والا این کم کم سی و پنج شش رو راحت داره!
عموم_این طفل معصوما بیست و یکی دو بیشتر ندارن!دری وری چرا میگی؟
مانی_حالا اون هیچی!اینا دارن از همین الان سر ما رو کلاه میزارن!
عموم_یعنی چی؟
مانی_حتما انقدر شبیه هم هستن که عکس یکیشونو بیشتر بهتون ندادن!
عموم_غلط کردی!عکس دو نفره س!
مانی_عکس دونفره هس!البته یکیشون آشناس و خودم کاملا میشناسمش!اون یکی برام غریبه!
عموم_یعنی چی؟بده به من ببینم!
تا عموم اینو گفت مانی جوری که عکس رو کسی نبینه بردش و یواش گرفت جلو صورت عموم که یه مرتبه رنگ عموم مثل لبو سرخ شد و قاپ زد و عکس رو از دست مانی گرفت کشید و از جاش بلند شد و بدون اینکه یه کلمه م حرف بزنه گذاشت و رفت!
ماها همه هاج و واج داشتیم بهش نگاه میکردیم که یه مرتبه پدرم زد زیر خنده و یه نگاه به مانی کرد و گفت:تو دیگه چه جونوری هستی؟!
مانی_این حرفا چیه عموجون!گفت برو از زیر متکام یه عکس بردار بیار منم رفتم آوردم!دیگه بقیه ش بمن مربوط نیست!
بعدش اروم اومد و بغل من نشست.پدرمم همونجور که جلو خودشو گرفته بود که نخنده بلند شد و از سالن رفت بیرون که یواش به مانی گفتم:عکس چی بود؟
مانی م آروم گفت:چتر نجات ما!
-چی؟
مانی_عکس بابام بود با یه خانمه که تو پارک با همدیگه انداخته بودن!انگار صیغه ای چیزیشه!
-جون من؟
مانی_آره خیلی وقت پیش از تو اتاقش پیدا کرده بودم و گذاشته بودمش برای روز مبادا.
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده!مادرم که اصلا نمیفهمید قضیه چیه گفت:عکس کی بود؟
مانی_عکس مادرم خدابیامرز!بابام تا نیگاش کرد و یاد خاطراتش افتاد غمگین شد و رفت!مسئله دوقلوهام فعلا متفی شد.
مادرمم که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:خیلی خدا بیامرز رو دوست داشت.
مانی_آره!برای همینم بعد از اون خدا بیامرز بابام تارک دنیا شد و پشت کرد به همه چیز.
بعد آروم گفت:اینم عکس عمم بود تو پارک جمشیدیه!
حالا خنده م گرفته بود اما جلو مادرم خودمو نگه میداشتم!آروم بهش گفتم:الهی تو بمیری مانی!چطور یاین کلک به فکرت رسید؟
مانی_حالا اینم جای دستت درد نکنه س؟!
_آخه بیچاره عموم مثل لبو سرخ شده بود!
مانی_من اگه از پس بابام برنیام که پسر بابام نیستم!خیال کرده ما بچه ایم که یه بستنی دوقلو بده دستمونو ساکتمون کنه.
آرومتر در گوشش گفتم:مانی کارت دارم.
مانی_بعدا بگو.
_باید الان بگم.
مادرم_چی در گوش هم پچ پچ میکنین؟
مانی_بو سوختنی میاد؟
مادرم_ای وای غذام رفت.
اینو گفت و بلند شد رفت طرف آشپزخونه و زری خانمم دنبالش رفت که به مانی گفتم:میخوام جریان رکسانا رو به پدرم بگم.
مانی_من صلاح نمیدونم بگی!
_باید بگم!
مانی_لج نکن!اوضاع خراب میشه ها!
_هر چی میخواد بشه بشه! من دیگه طاقت ندارم!
تو همین موقع موبایلش زنگ زد ترمه بود.شروع کرد باهاش حرف زدن و منم بلند شدم رفتم پیش پدرم که تو اتاقش بود و در زدم و رفتم تو و گفتم:پدر باهاتون کار دارم.
پدرم_بیا!بیا بشین!
رفتم روی مبل نشستم و ساکت زمین رو نگاه کردم که گفت:چی شده ؟راحت باش!
-برام گفتنش سخته پدر!
یه خرده مکث کرد و گفت:بگو من آماده ام!
یه خرده دیگه دست دست کردم و بعد آروم گفتم:من یه دختر رو دوست دارم!یه دختر خیلی خیلی قشنگ رو!
یه آن جا خورد و یه خرده بعد گفت:خب بالاخره عاشق شدن و دوست داشتن یه چیز طبیعیه!مخصوصا تو این سن و سال من به سلیقه و فکر تو اعتماد دارم!میدونم حتما دختر خوبی رو انتخاب کردی!
_دختر بسیار خوبی یه پدر!مطمئن باشید!
پدرم_مطمئنم عزیزم!حالا بگو اسمش چیه؟
_رکسانا.
پدرم_چه اسم قشنگی!خونواده ش چه جوری هستن؟یعنی شغل پدرش چیه؟
_راستش پدرش فوت کرده.
پدرم_خدا رحمتش کنه!عروس خانم الان چیکار میکنه؟
_درس میخونه پدر دانشگاه میره.
پدرم_آفرین!آفرین!اون خدابیامرز وقتی در قید حیاب بوده چه شغلی داشته؟
یه خرده مکث کردم و گفتم:پدرش ایرای نبوده؟
پدرم _یعنی چی؟
_فرانسوی بوده و توی یه شرکت فرانسوی قبل از انقلاب تو ایران شعبه داشته کار میکرده گویا مهندس بوده!
پدرم یع خرده ساکت شد و بعدش گفت:الان ایرانن؟
_بعله تو تهران زندگی میکنه!
پدرم_میکنه؟یعنی تنهاست؟
_تنها که نه!
پدرم_با مادرش دیگه؟
_با مادرش که نه!یعنی مادرش رفته خارج!
پدرم_پس اینجا چیکار میکنه تنهایی؟
_درس میخونه!
پدرم_اینو که گفتی!منظورم اینه که در آمدش از کجاست؟مادرش براش پول میفرسته؟
_نه پدر خودش کار میکنه!یعنی میکرد!
پدرم_نمیفهمم!یعنی چی خودش کار میکنه؟!
_اخه مادرش وقتی رکسانا کوچیک بوده از پدرش جدا شده!
پدرم ساکت شد و اخماش رفت تو هم!منم هیچی دیگه هیچی نگفتم!راستش پشیمون شدم اصلا چرا گفتم!
یه خرده که هر دو ساکت شدیم فکر کردم و دیدم حالا که همه رو گفتم بذار این یکی م بگم.
_پدر راستش رکسانا چیزه!یعنی مسیحیه!
تا اینو گفتم یه مرتبه فریاد پدرم رفت هوا!
_منو مسخره کردی؟!یعنی چی؟!میخوای سکته م بدی!خانم!خانم!
شروع کرد مادرم رو صدا کردن که یه مرتبه مادرم در رو وا کرد و دوئید تو اتاق تا حالا سابقه نداشت پدرم اینجوری داد بزنه!خودمم جا خورده بودم!برگشتم و پشتم رو نگاه کردم ببینم مانی کجاس که مادرم پرسید:چی شده؟!چرا داد میزنی؟!چی شده هامون؟!!
پدرم_از ایشون سوال کنین!
مادرم_چی رو؟!
پدرم_هامون خان برای مادرتونم توضیح بدین!
سرمو انداختم پایین که یه مرتبه دوباره فریاد پدرم بلند شد و گفت:برامون عروس فرنگی پیدا کرده آقا!
مادرم یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت:چی؟!
نمیدونستم باید چی بگم!مثل سگ پشیمون شده بودم که یه مرتبه صدای مانی از پشت سرم اومد!
_چه خبره بابا؟!چرا داد میزنین؟!بچه الان از غصه دق میکنه!زهره ش الان میترکه!این مثل من نیس که تحمل این چیزارو داشته باشه!
پدرم همونجور که داد میزد گفت:خیلی م تحمل داره!
مانی_دق کرد مرد گردن شماس آ!این نازلی پپه س!یه چیزی بهش بگین زده زیر گریه!حالا حواستون باشه!
پدرم_شما خبر دارین آقا چه دسته گلی به آب داده؟!
مانی_این؟!والا اگه با چشمای خودمم ببینم باور نمیکنم!
پدرم_منظورم اون دسته گل آ نیس!
مانی_ا...؟!دسته گل جدیدم اومده بازار؟!
پدرم_آقا میخواد دختر خارجی بگیره!یه دختر فرانسوی!
مانی_خب حالا چرا ناراحت شدین؟!فرانسوی که از کره ای و سنگاپوری بهتره و مطمئنتره!
پدرم_شوخی نکن مانی دارم جدی حرف میزنم!
مانی_دختر فرانسوی کیه؟!
پدرم_همون دختره!اسمش چی بود؟!
مانی_ژانت؟!
پدرم_نه!
مانی_کریستین؟
پدرم_نه!نه!
مانی_پائولا!
پدرم_اه...!نه!
مانی_ژاکلین؟
پدرم_منو مسخره کردی؟!
مانی_نه خدا شاهده عمو جون!آخه من چه میدونم اسامی فرانسوی چیه؟!
آروم خودم گفتم:رکسانا!
پدرم_بعله !همین!
مانی_عموجون رکسانا که اسم فرانسوی نیس!
پدرم_چه میدونم!هر چی هس!رفته برای من یه دختر مسیحی پیدا کرده!
مانی_عمو جون رکسانا که مسیحی نیس!!
پدرم_پس چیه؟!
مانی_به مسیح یه خرده علاقه داره!
پدرم_یعنی چی؟!
مانی_یعنی از مسیحیت همین صلیب کشیدنشو بلده!
پدرم_منو دست انداختین؟!
مانی_بجون بابام اگه دروغ بگم!اصلا رکسانا دین و ایمون درست حسابی نداره که!خودشم نمیدونه چی هس!مسیحیه!مسلمونه!کلیمیه!زر تشتیه!
پدرم_مگه یه همچین چیزی میشه؟!
مانی_چرا نمیشه؟!وقتی پدر مسیحی باشه مادر مسلمون عمو کلیمی خاله زرتشتی خب بچه چی از اب در میاد؟!
پدرم_اصلا تو حرف نزن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#45
Posted: 19 May 2012 07:21
بعد برگشت بطرف من و گفت:اینه نتیجه زحمات ما؟!اینطوری قدردانی میکنی؟!
سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم که مانی زود گفت:غلط کرد!چیز خورد!دیگه از این کارا نمیکنه!پاشو دست بابات رو ماچ کن دو تا لعنت به رکسانا بفرست تا ببخشن ت!پاشو بهت میگم!
پدرم_اصلا این دختره رو از کجا پیداش کردین؟!
مانی_تو خیابون جلو در خونه!
برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت:خب مگه اولین بار همینجا جلو در خونه ندیدیمش؟!
آروم گفتم:رکسانا با عمه زندگی میکنه!
پدرم یه آن ساکت شد که زود گفتم:مگه شما همیشه بمن نگفتین و یاد ندادین که مرد باشم؟!مگه بهم یاد ندادین که فقط به ظاهر توجه نکنم؟!
مانی_بابا اینا همه قصه س!اینارو پدر و مادرا وقتی دارن برای بچه هاشون چاخان پاخان میکنن میگن!تو چرا باور کردی؟!
پدرم_تو حرف نزن میگم!
مانی_چشم!
پدرم_درسته!من اینا رو بهت یاد دادم اما نگفتم برو یه دختر خارج از دینت پیدا کن!
مانی_عمو جون ترو خدا اینقدر حرص نخورین!واسه قلبتون خوب نیستا!من خودم اینو نصیحت میکنم!
پدرم_یکی میخواد تو رو نصیحت کنه!
مانی_باشه!من اینو نصیحت میکنم و اینم منو نصیحت میکنه!خوبه؟!
سرمو بلند کردم و به پدرم گفتم:پدر!من رکسانا رو خیلی دوست دارم!خیلی خیلی زیاد!اما اگه شما بفرمایین چشم!باهاش ازدواج نمیکنم و دیگه م حرفش رو نمیزنم!اما با هیچکس دیگه م ازدواج نمیکنم!
پدرم ساکت شد و روش کرد اونطرف!برگشتم طرف مادرم که دیدم داره یواش یواش گریه میکنه!بی اختیار اشک از چشمای خودمم اومد پایین که یه مرتبه مادرم تند از اتاق رفت بیرون!مانی که دید من دارم گریه میکنم اومد طرفم و لبه مبل نشست و با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت:خبه!نره خر!مرد که گریه نمیکنه!پاشو برو تو اتاقت!
آروم از جان بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم بالا تو اتاقم و یه ساک ورداشتم و چند تا تیکه لباس گذاشتم توش و یه سیگار روشن کردم و نشستم تا مانی بیاد.
ده دقیقه بعد اومد و تا ساک رو دید گفت:این چیه؟!
_میخوام برم.
مانی_کجا؟!
_نمیدونم!یه هتلی چیزی.
مانی_برای چی؟
_خچالت میکشم توی صورت پدرم نگاه کنم!
مانی_چرا؟
_تاحالا اینطوری باهام حرف نزده بود!
مانی_همین؟!
_نه آخه این وسط موندم!نه میتونم رکسانا رو فراموش کنم و نه میتونم رو حرف پدر و مادرم حرف بزنم!
مانی_عزیز که چیزی نگفته!
_بالاخره!حالا تو کاری با من نداری؟
مانی_یعنی میخوای تنها بری؟
_آره دیگه!تو که مشکلی با پدرت نداری!
مانی_بدبخت من باهات نباشم تا سر کوچه م نمیتونی بری!
_نه دیگه اینطوری م نیس!تو بمون خونه!تو که دعوات نشده!
مانی_یه دقیقه صبر کن الان میان.
از اتاق بیرون رفت و درست 5 دقیقه بعد از خونه شون سر و صدای عمو بلند شد!صدای داد و بیدادش تا اتاق من میاومد!دو دقیقه بعد مانی با یه ساک اومد جلو اتاقم و گفت:پاشو بریم که منم با والدینم مشکل پیدا کردم!
_چیکارش کردی داد میزنه؟!
مانی_هیچی بابا!من همین حرف معمولی م به بابام بزنم دادش در میاد چه برسه به اینکه بهش بگم همون دختره که عکسش رو بهم نشون دادی خوبه و بریم خواستگاریش!پاشو قهر کنیم بریم دیگه دیر میشه!
_رفتی بهش اینو گفتی؟!
مانی_آره پس چی؟!رفتم گفتم من یه دل نه صد دل عاشق صاحاب این عکس شدم!معطل نکن که دیگه طاقت ندارم!
_عمو چیکار کرد؟!
مانی_من دیگه وانستادم ببینم داره چیکار میکنه!دوئیدم تو اتاقم و ساکم رو ورداشتم و اومدم!
_هیچی بهت نگفت؟!
مانی_نه!هنوز داشت دنبال یه چیزی میگشت که بزنه تو کلم که من اومدم!پاشو دیگه!
از جام بلند شدم و ساکم رو برداشتم و یه نگاه به اتاقم کردم و دنبال مانی راه افتادم و از پله ها رفتیم پایین که به مانی گفتم:یه نیگا بکن ببین کسی نباشه!
مانی_خره بذار ببینن که داریم قهر میکنیم!
_نه خجالت میکشم!یه نیگا بکن دیگه!
مانی یه نگاه کرد و گفت:بیا!کسی نیس!
دوتایی تند از سالن گذشتیم و رفتیم تو حیاط و زود رفتیم از خونه بیرون که مانی گفت:ماشینت رو نمیاری؟
_نه وقتی آدم از پدر و مادرش قهر میکنه ماشینی رو که براش خریدن ورنمیداره بره!
مانی_بابا تو چه قوانین سختی برای قهر کردن به مرحله اجزا میذاری!حالا پول چی؟
_خودم میرم یه جا کار میکنم پول در میارم!
مانی_برو گمشو با اون قهر کردنت!ما ندیده بودیم آدم طبق اصول اخلاقی با کسی قهر کنه!حتما پس فردا باباتم به دوئل دعوت میکنی!عین جنتلمن آ قهر میکنه!
_پس چیکار کنم؟!
مانی_ماشینو وردار و پولم وردار بریم عشق!
_نه!من طبق اصول اخلاقی خودم قهر میکنم!
مانی_گشنگی که مردی میفهمی ادا اصول اخلاقی یعنی چی!
رفت طرف ماشینش و درش رو وا کرد و سوار شد.رفتم اونطرف سوار شم که در رو قفل کرد و گفت:ببین!این ماشینم جز اموال و ماترک بابا و عموئه!طبق اولین بند ادا و اصول اخلاقی شما حق سوار شدن نداری!من چون به این مزخرفات پای بند نیستم.سوار میشم.شما باید با تاکسی دنبال من بیای!تازه پول تاکسی م جز دارایی اوناس!پس باید پیاده دنبال من بدوئی!
_پس اینهمه وقت که تو کارخونه کار کردم چی؟!
مانی_ا...!اعتراضت از همین الان شروع شد؟بیا بالا تا بابای بدبختت رو نکشوندی دادگاه!
سوار شدم و حرکت کردیم که گفت:خب!آقای جنتلمن حالا کجا بریم؟
_بریم ببینیم میتونیم یه آپارتمان یه خوابه طرفای میدون ولیعصر و اون طرفا پیدا کنیم!
یه نگاه بهم کرد و گفت:خب چرا اینکارو بکنیم؟!میریم زندان خودمونو معرفی میکنیم راحت تره که!
_پس چیکار کنیم؟!
مانی_تو قهر کردی که چی؟!که بری و ریاضت بکشی؟!یا میخوای نفست رو تادیب کنی؟!
_چه میدونم بابا میگم بریم اونطرفا که ارزونتر برامون تموم بشه!
مانی_خب میگم بریم یه مسافر خونه تو ناصر خسرو!مفت مفت برامون تموم میشه!
_خب برو!بد نیس!
مانی_برو گمشو!
اینو گفت و انداخت تو پارک وی و یه خرده بعد جلو یه هتل شیک نگه داشت که دربون زود اومد جلو و در ماشین رو وا کرد.دوتایی پیاده شدیم و مانی سوئیچ رو داد بهش و یه هزار تومنی ام بهش داد و گفت که پارکش کنه و خودمون رفتیم تو و من تو لابی نشستم و یه کمی بعد مانی صدام کرد و با آسانسور رفتیم بالا یه سوئیت خیلی خیلی شیک گرفته بود.
مانی_1500 تومن بدون سرویس با سرویس میشه 1600 تومن خوبه؟
_1600 تومن انعام اینجاس!
مانی_حالا ما یه جوری باهاشون کنار میایم!تو ناراحت نباش.فکر کن اینجام یه مسافر خونه تو ناصر خسروئه!حالا شام چی میخوری؟
_هیچی اشتها ندارم!
مانی_ناهار درست و حسابی م که نخوردیم!
_باشه اشتها ندارم!
مانی_نکنه واسه پولش میگی؟!
_اه...!حوصله ندارم!
مانی_ببین!به جون تو الان میپرم همین بغل و یه نون سنگک و نیم کیلو انگور و یه سیر پنیرمیگیرم و میشینیم دور هم و نون و پنیر و انگور میخوریما!
جوابشو ندادم که زنگ زد رستوران و شام سفارش داد و نمیدونم بهش چی گفتم که دستش رو گذاشت رو تلفن و گفت:همه چی دارن اینجاها زهرماری با شامت میخوری بگم بیارن؟
با سر بهش اشاره کردم نه که اونم فقط همون شام رو سفارش داد و تلفن رو قطع کرد و اومد بغلم نشست و گفت:دیگه اوقاتمونو تلخ نکن!ول کن دیگه!
_ناراحتم!
مانی_برای چی؟
_برای همه چی!رکسانا!پدرم!مادرم!
مانی_نترس!خیالت راحت باشه!الان که بفهمن ماها قهر کردیم ده نفرو بسیج میکنن که پیدامون کنن!عالم پولداری و یکی و یه دونه پسر!برو دلت رو بذار پیش اونایی که نون ندارن بخورن!
داشت اینارو میگفت که در زدن!بلند شد و رفت در رو وا کرد.داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه خندید و گفت:سلام عرض کردم!ما مرغ سفارش داده بودیم چطور برامون کبک فرستادن!
از اون طرف صدای خنده اومد که برگشت طرف من و گفت:تو که گشنه ت نیس!این دو تا کبک رو برای خودم وردارم یا نه؟!
بلند شدم و رفتم طرف در و تا نگاه کردم یه حال بدی شدم و زود یه عذرخواهی کردم و دست مانی رو گرفتم و کشیدم تو و در رو بستم و بهش گفتم:اینکارا یعنی چی؟!
مانی_بمن چه؟!الان همه جا اینجوریه دیگه!
_تو داری چرت و پرت میگی و میخندی؟!
مانی_مگه خنده رو هم علامت ممنون زدن؟!
_اینا کی بودن؟!
مانی_برو از هتل بپرس.
یه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که گفت:ترو خدا اظهار تاسف و این چیز نکن!اینه دیگه!من و توام نمیتونیم چیزی رو عوض کنیم!کار از دست همه در رفته!پس هیچی نگو و شعارم نده!اینام اینکارو میکنن که فقط شیکمشون سیر بشه!از این راه تاحالا هیچکس میلیادر نشده هیچ آخرشم با یه مرض مرده یا یه جوری کشته شده!
خودشم خیلی ناراحت شده بود!رفت تو دستشویی و آب زد به صورتش و برگشت و گفت:شیکم گرسنه نون میخواد!دختر 18 ساله باشه 19 ساله باشه 20 ساله باشه!بالاخره باید نون بخوره!کارم گیر نمیاد!اگرم بیاد کاریه که در کنار این کار باید برای صاحاب کار انجام بدن!یعنی هرجایی بره باید هم این کارو بکنه و هم کار دیگه ش رو!
_آخه به کجا میخوایم برسیم؟!
مانی_ولش کردن تا ببینن خودش به کجا میرسه!دیگه م حرفش رو نزن که الان شام واقعیمون رو میارن و میخوام با لذت بخورم!استیک سفارش دادم!استیک اینجام حرف نداره!
تو مین موقع موبایلم زنگ زد.نگاه کردم دیدم شماره خونه مون افتاده!فهمیدم مادرمه!موبایل رو دادم به مانی که جواب بده.گوشی رو گرفت و روشنش کرد و گفت:بفرمایین!
_الو سلام عزیزجون!
_کجاییم؟کجا باید باشیم یه مسافر خونه کثیف تو جنوب شهر!
نمیفهمیدم مادرم داره چی میگه و فقط حرفای مانی رو میشنیدم!
به اون دو تا زورگو!به اون دو تا دیکتاتور بگو که ما از دست فشارهایی که هر روز و هر ساعت از بالا و پایین و عقب و جلو بهمون می آوردن سرگذاشتیم به بیابون!شدیم مثل این دخترا که از دست خونواده شون فرار میکنن و چند وقت بعدشم عکسشونو میندازن تو روزنامه که با روسری خفه شون کردن!
_شام اینجا کجا بود؟!سر راه یه دونه نون بربری گرفتیم و خوردیم!
_نه خیالتون راحت باشه خودم مواظبشم!
_چشم!اما به اون دو تا مرد جبار بگو دیگه پسراشونو نخواهند دید!داریم فکر میکنیم که چه جوری خودکشی کنیم!یعنی تصمیمونو گرفتیم و فقط دنبال راه خودکشی میگردیم که کمتر درد داشته باشه!بهشون بگو که حجله دامادی مونو با حجله مرگمون یه جا باید بزنن!
_نه والا چه شوخی دارم بکنم!بهشون بگو شب عروسیمونو با شب هفتمون یه جا بگیرن که هزینشم کمتر بشه.
بعد برگشت طرف من و همونجور که میخندید با حالت گریه گفت:گریه نکن هامون جون!خدا بزرگه!
بهش اشاره کردم که مادرمو اذیت نکنه که دوباره گفت:ما از این دنیا هیچ خیری ندیدیم!هیچی م از پدرامون نخواستیم!فقط میخواستیم با دخترایی که دوستشون داریم ازدواج کنیم!همین!تف به پول!تف به مقام!تف به ثروت!اه اه اه!تمو گوشی تفی شد بذار پاکش کنم!
تو همین موقع در زدن و شاممون رو با یه میز چرخدار آوردن که مانی به مادرم گفت:پیداش کردیم!یعنی هامون پیداش کرد!
_نه عزیز جون راه خودکشی رو میگم!همین الان هامون پیداش کرد!اتفاقا راه دردناکی هم هس!ولی عیبی نداره!خداحافظ عزیز!دستت درد نکنه!شما برای ما دو تا خیلی زحمت کشیدی!او دنیا که رسیدیم و هزینه ش رو با ثواب میریزیم به حساب بانکی اون دنیات!
انگار مادرم زد زیر گریه که مانی زود گفت:چاخان کردم عزیز جون!چاخان کردم!
_نه به جون عزیز!الان تو یه سودیت تو یه هتل بالای شهریم و همین الانم برامون شام استیک آوردن!میخوایم به حد مرگ بخوریم اما جلو اونا نگی آ!
_نه !خیالت راحت!نزدیک خونه ایم!
_نه بخدا!هر دومون حالمون خوبه خوب!شما نگران نباشین!
زود گوشی رو ازش گرفتم و یه خرده با مادرم صحبت کردم و بعدشم خداحافظی کردم و دوتایی رفتیم سر شام!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#46
Posted: 19 May 2012 07:23
فصـــــــــــــل دهـــــــــــم
"فردا صبحش تو خواب و بيداري بودم كه ديدم ماني داره با موبايل حرف ميزنه.توجه نكردم و بلند شدم و رفتم حموم و يه دوش گرفتم و ومدم بيرون و لباسامو پوشيدم كه پنج دقيقه بعد ديدم در زدن و برمون يه صبحونه ي مفصل اوردن.دوتايي نشستيم به خوردن و هنوز دوتات لقمه نخورده بوديم كه دوباره در زدن ماني بلند شد و درو وا كرد.فكر كردم بزم برامون چيزي اوردن . داشتم اب پرتقلمو ميخوردم كه ديدم ركسنا در حالي كه چشماش سرخه اومد تو.اب پرتقال جست گلوم.حالا سرفه نكن كي سرفه بكن.ركسانا دوييد و شروع كرد زدن به پشتم.يه خرده بعد سرفه م قطع شد و در حاليكه صدام درست در نمي اومد گفتمگ
-تو اينجا چيكار ميكني؟
ركسانا-خودت اينجا چيكار ميكني؟
-با ماني اومديم اينجا كه ببينيم چيزه.
ماني-يعني يه شب تو مسافر خونه خوابيدن چه حالي داره.
ركسانا-ازخونه قهر كردين؟
-كي اين چيزارو به تو گفته؟
ماني-من گفتم
-تو غلط كردي.براي چي گفتي؟
ماني-تو خواب بودي و ركسانا خانم به موبايت زنگ زد و منم جواب دادم
ركسانا-ببين هامون.ينكار اصلا درست نيست.تو نبايد به خاطر من با پدر و مادرت قهر يا دعوا كني.من اصلا راضي نيستم.الانم زود كاراتو بكن و برگرد خونه.اونا برات دلواپسن.
"بهش خنديدم و گفتم"
-بشين صبحونه بخور.
ركسانا-حرفامو گوش نميدي/
-چرا گوش ميدم.
"براي كمي تخم مرغ و سوسيس سرخ شده گذاشتم تو بشقاب و گذاشتم جلوش كه گفت"
-من صبحونه خوردم هامون.
-پس اب پرتقال بخور
ركسانا-من هيچي نميخوام فقط ميخوام تو ئهمين الان برگردي خونه.
-من فعلا برنميگردم.
ركسانا-بايد برگردي.اگه منو
"بقيه حرفش رو خورد و برگشت به ماني كرد كه ماني م همونجوري كه صبحونه ميخورد گفتگ
-ترو جون اون كسي كه دوست دارين اصلا فكر نكنين من اينجام.اصلا منو ادم حساب نكنين و با دل راحت قربون صدقه ي همديگه برين.
"ركسانا يه لبخند زدو هيچي نگفت كه من به ماني گفتم"
-پاشو برو يه دوش بگير و بيا.
"همكونجوري كه داشت صبحونه ميخورد گفت"
-من تميز تميزم.
-حالا برو يه اب بريز تن ت.
مني-وقتي پاكه پاكم،براي چي اب بريزم تنم؟
-حالا برو يه دستي به سرو صورتت بكش و بيا.
ماني-اخه...
-باز لج كن حالا.
"يه لقمه گرفت و بلند شد و گفت"
-الهي درد بگيري هامون
"بعدش رفت طرف حموم كه ركسانا اروم بهش گفت"
-ببخشين ماني خان.
ماني-خواهش ميكنم اما تند تند حرفاتونو بزنين كه من گشنمه
"بعدش رفت تو حموم كه ركسانا گفت"
-چرا بخاطر من اين كارو ميكني؟منكه از اول بهت گفتم.سره راه منو تو مشكلات زيادي هست.اينم اوليش
-اخه مسئله اي پيش نيومده كه.
ركسانا-اين حرفا چيه هامون؟
-ببين ركسانا من ترو دوست دارم و حاضر نيستم ازت جدا شم.
بخاطر احترام پدر و مادرم ،يعني پدرم!چون مادرم حرفي نداره!براي احترام پدرم فعلا يه مدت صبر ميكنيم و ازدواج نميكنيم اما مثل دوتا نامزد با همديگه هستيم.
"تا اينو گفتم يه مرتبه صداي قاء قاء ماني از تو حموم اومد"
-زهر مار.كارتو بكن.
"از تو حموم همونجوري كه داشت ميخنديد گفت"
-صابون از دستم در رفت خندم گرفت
"دوباره برگشتم طر ركسانا و گفتم"
-من مطمئنم كه پدرمم به همين زوديا راضي ميشه.
"دومرتبه ضداي خندا ماني بلند شد"
-ماني ساكت ميش يا نه؟
ماني-سنگ پا از دستم افتاد خنده م گرفت.
ركسانا-ازدواجي كه اولش اينجوري باشه،اخرش فكر ميكني چي ميشه؟
-بري من مهم تويي!بقيه چيزا خود به خود حل ميشه.بهت قول ميدم.
"دو مرتبه ضداي خنده ماني بلند شد"
-ماني خجلت نميكشي؟
ماني-كيسه از دستم پرت شد خنده م گرفت.
-اگه يه بار ديگه بخندي من ميدونمو تو
ركسانا-ببين هامون،اين صحبت هر رو بعدا ميتونيم بكنيم تو فعلا برگرد خونه.
-ببين ركسانا!تو فقط به من چند روز مهلت بده.قول ميدم كه همچيدرست ميشه.من مطمئنم كه هيمين الانم مادرم داره با بابام در مورد ما صحبت ميكنه.
"بازم صداي خنده ي ماني بلند شد.اين دفعه رفتم پشت در حموم و گفتم"
-ماني مگه اينكه منو تو با هم ديگه تنها نشيم((اوه اوه))
"اومدم برگردم پيش ركسانا كه ماني گفت"
ببين هامون جون.من الان سه دست سرمو شستم و دو دست كيسه كشيدم و يه دست ليف صابون زدم.اگه فكر ميكني پاك و تميزم بيام بيرون.
-حالا يه خرده ديگه صبر كن.ميميري؟
ماني-اخه اين حرفا كه شماها دارين به هم ميزنين چيزه مهمي نيس كه نتونين جلو من بزنين.منم كه دارم از ينجا ميشنوم چي دارين ميگين.خب بذار بيام بيرون صبحونه مو بخورم مردم از گشنگي.
ركسانا-بفرمايين ماني خان.شما درست ميگين.بفرمايين خواهش ميكنم.
ماني-خيلي ممنون.هامون قربونه دس پنجول ت.اون حوله رو بده من.
"تا برگشتم اين ور رو نگاه كنم كه ببينم حوله كجاس كه در حوم رو وا كرد و همونجوري كه ميومد بيرون گفت"
-يالله!
"يه مرتبه ركسانا جيغ كشيد و روشو كرداون طرف .برگشتم يه چيزي بهش بگم كه ديدم با همون لباسي كه رفته بود حموم اومد بيرون.سرشم خشك خشك بود"
-مگه حموم نميكردي؟
ماني-نه
-پس صداي دوش چي بود؟
ماني-صداي ريزشه اب.
-حموم نكردي؟
ماني-ادم گشنه كه جون نداره كيسه بكشه و ليف بزنه.
-پس داشتي چيكتار ميكردي اون تو؟
ماني-نشسته بودم حرفاي شما رو گوش ميكردم
-ميدوني به حرف كسي گوش كردن كاره بديه؟
ماني-يعني مثلا وقتي ميگن يه بچه حرف گوش كنه،يعني بچه ي بديه؟
"ركسانا زد زير خنده و مان م رفت سر ميز و شرع كرد به خوردن"
ركسانا-ببين هامون.من ترو اينجا تنها ول نميكنم
ماني-يعني بنده ام اينجا برگ چغندرم ديگه؟
ركسانا-اختيار دارين ماني خان.
-ميشه تو صبحونت بخوريو حرف نزني؟
ماني-چرا نميشه؟آن آن.
-اينطوري زل نزن به ما
ماني-پس چيكار كنم؟
-صبحونت رو بخور.
ماني-دارم ميخورم ديگه
-خب مارو نيگا نكن.
ماني-پس كي رو نيگا كنم؟
-صبحونت رو.حداقل بفهمي چي داري ميخوري
ماني-باشه.هر چي تو بگي
"سرشو انداخت پيين كه به ركسانا گفتم"
-من اينجا راحتم ركسانا
ركسانا-اخه من ناراحتم
-تو نبايد نا راحت باشي
ركسانا-ولي من نا راحتم
-دليلي براي نا راحتي تو وجود نداره
ركسانا-حيلي دلائل وسه ناراحتي من وجود داره
ماني-اه..!مگه سوزنتون گير كرده.يه حرف ديگه بزنين.موضوع صحبت رو عوض كنين.خير سرم دارم صبحونه ميخورم اخه.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#47
Posted: 19 May 2012 07:25
- به تو چه مربوطه؟!
مانی - خب شما میگین ناراحتم ، ناراحتم ، لقمه راحت از گلوم پایین نمی ره!
(( یه چپ بهش نگاه کردم که دوباره سرش رو انداخت پایین))
رکسانا - پس اگه برنمی گردی خونه ، بیا خونه ما!
- نه نمی خوام مزاحم کسی بشم!
رکسانا - این حرفها چیه؟! چرا اینقدر تعارف بی خود می کنی! اونجا دو ، سه تا اتاق خالی هست! یکی شو تو وردار!
(( یه مرتبه مانی که یه لقمۀ بزرگ تو دستش بود ، یه نگاه به رکسانا کرد و گفت ))
- ببخشین ! این اتاقای خالی که فرمودین تو کدوم طبقه س؟
رکسانا - بالا!
مانی - اون وقت اونجا دیگه کیا اتاق دارن؟
رکسانا - من و مریم و سارا.
مانی - یعنی مریم خانم و سارا خانم ناراحت نمی شن ماهام بیایم و همسایه شون بشیم؟
رکسانا - چرا ناراحت بشن؟! خیلی م خوشحال میشن!
مانی - منم خیلی خوشحال میشم! یعنی ماها هردومون خوشحال میشیم!
اون وقت ببخشین! مریم خانم و سارا خانم ريال شبا تا ساعت چند معمولا بیدارن؟
یعنی منظورم اینه که خوشحالی ما تا چه اندازه ادامه داره؟
(رکسانا شروع به خندیدن کرد و منم یه چپ چپ به مانی نگاه کردم که ساکت شد و لقمه اش رو گذاشت تو دهنش))
رکسانا - عمه خانم وقتی فهمید که شما اومدین هتل خیلی خیلی اصرار داشت که ببرمتون اونجا ! الانم منتظرتونه!
- من هنوز تکلیفم معلوم نیس!
رکسانا - تکلیف نداره! جای اینکه اینجایی ، بیا اونجا ! دلت نمی خواد پیش من باشی؟ هان؟
- چرا !
رکسانا - هم پیش منی و هم بچه ها اونجا هستن! اونقدر بهمون خوش میگذره!
عمه خانمم که هستن!
- اینو که رکسانا گفت ، مانی آروم بلند شد و رفت کنار تختش ، ساکش رو برداشت و برگشت نشست و ساکم گذاشت بغل پاش!
یه نگاه بهش کردم و به رکسانا گفتم :
- درست نیس ما بیایم اونجا!
رکسانا - چرا درست نیس؟
مانی - بریم خونۀ عمه مون درست تره یا بمونیم اینجا که پر کبک و چیزای دیگه س؟!
رکسانا - کبک چیه؟
مانی - یه پرنده س که سرشو می کنه زی برف!
رکسانا - خب؟!
مانی - اینجا شبا تو راهروهاش پُر کبکه! هی بال شونو می زنن بهم و سر و صدا می کنن و چون بیرون سرده ، میخوان بیان تو اتاق آدم!
رکسانا - پرنده تو راهروئه اینجاس؟!
- داره چرت و پرت می گه ولش کن!
رکسانا - پس بشین و صبحونه ات رو بخور و بریم!
برگشتم یه نگاه به مانی کردم که گفت :
- اگه امشب اینجا بمونیم دیگه انواع و اقاسم پرنده ها می آن دم در اتاق مون آ!
اون وقت تا صبح نمیذارن بخوابیم از سر و صدا !
- هیچی نگفتم ، یه لیوان آب پرتقال رو ورداشتم وشروع کردم به خوردم و چند دقیقه بعد مانی رفت پایین و حساب هتل رو کرد و سه تایی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونۀ عمه م و نیم ساعت بعد رسیدیم و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو.
تا چشم عمه بهمون افتاد زود اومد جلو در حالیکه گریه می کرد ، منو بغل کرد و گفت :
- مگه عمه ت مرده مه میری هتل پسر؟! درسته که عمه حسابی براتون نبودم! درسته که یه مرتبه چند روزه سر و کله م پیدا شده اما انقدر همّت دارم که شما دو تا رو ، نه حالا مثل یه برادرزاده ، مثل یه دوست و بچه های خودم ، رو چشمام نیگه دارم ! خجالت داره والا!
- بعدشم مانی را بغل کرد و هر دوتامون با خودش برد تو پذیرایی و یه خورده بعد رکسانا برامون چایی آورد و بهمون تعارف کرد و بعدش از اتاق رفت بیرون که صدای مریم و سارا رو شنیدم اما نمی دونم چرا نیومدم تو!
چایی مونو ورداشتیم که عمه م گفت :
- پدرت مخالفت کرد یا مادرت ؟
- پدرم!
- چی می گفت؟
- در مورد اینکه رکسانا مسیحیه ایراد گرفت! یعنی بیشتر سر ِ اون!
عمه م هیچی نگفت و چایی ش رو برداشت که مانی گفت :
- عمه جون شما چرا قهوه نمی خورین؟!
عمه م خندید و گفت :
- یعضی وقتا می خورم ولی کم. یعنی می ترسم!
مانی - بعدش چی داره که می ترسین؟
عمه - رکسانا و ترمه بهتون نگفتن؟
مانی - چی رو؟
عمه - فال ! فال قهوه! من فال خوب میگیرم! از همینم می ترسم! یعنی تا قهوه می خورم دیگه نمی تونم جلو خودمو بگیرم و زود فنجون رو ((دَمَر)) می کنم که باهاش فال بگیرم! یعنی فال که چه عرض کنم! خوب لدم روحیه ی آدما رو بشناسم و براشون چاخان سر ِ هم کنم!
مانی - خب حالا که انقدر خوب بلدین فال بگیرین ، یه دونه م برای ما بگیرین!
عمه - حرف شم نزن! آدم بهتره که آینده ش رو ندونه! چون اینا همش دروغه و چاخان پاخان! یه حالت تلقین برای آدم به وجود می آره و ناخودآگاه آدم کشیده می شه طرفش! آینده رو فقط خدا می باید بدونه که می دونه! بعدشم اینا اکثرش مزخرف و دروغه! آدمم معتاد می کنه! بعد از چند وقتم امر به خود آدم مشتبه می شه! یعنی اینطوری بگم که مثلا توبه کردم که دیگه آدما -
رو گول نزنم!
چایی مونو خوردیم که عمه گفت :
- ناراحتی؟
- یه خرده! می ترسم برای پدرم اتفاقی بیفته! قلبش کمی ناراحته!عمه - ایشالا چیزی نمیشه! زمان خودش همه چیز رو حل می کنه!
از بالا سر و صدا می اومد! صدای جا به جا کردن اسباب اثاثیه! یه خرده بعد رکسانا و مریم و سارا اومدن تو پذیرایی و با ماها سلام و احوالپرسی کردن که رکسانا گفت :
- اتاق تون حاضره!
- داشتین برامون اتاق رو درست می کردین؟!
رکسانا - حاضر شد!
- آخه اینطوری که درست نیس!
عمه - دیگه حرف نزنین! پایشن برین ببینین خوبه یا نه!
مانی - آخه چرا انقدر زحمت کشیدین؟ هامون می اومد تو اتاق شما و منم می رفتم تو اتاق مریم خانم اینا! ماها اکثرا خونه نیستیم که ! همون شب به شب می اومدیم و یه گوشه میخوابیدیم تا صبح!
مریم اینا زدن زیر خنده که بلند شدم برم ببینم چیکار کردن. مانی م بلند شد و با رکسانا اینا رفتیم بالا که دیدم رکسانا اتاق خودشو داده به من! یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- خودت چی؟
رکسانا - اون یکی اتاق رو برداشتم.
- بریم ببینیم!
رکسانا - برای چی؟
- میخوام ببینم!
تا اومد حرف بزنه و رفتم طرف همون اتاقی که نشون داده بود و درش رو وا کردم. طفلک فقط میز تحریرش رو برده بود اونجا و یه دست رختخوابم گذاشته بود گوشۀ اتاق! همین ! برام این کار خیلی ارزش داشت! بغض گلومو گرفت ! یه نگاه بهش کردم و گفتم :
- فکر می کنی من اینجوری راحتم؟
رکسانا-باید راحت باشی!چون من اینجوری راحتم!
فقط نگاهش کردم که زود مانی گفت:
مریم خانم،سارا خانم،اتاق مونو بهم نشون نمی دین؟
اونام زود فهمیدن چی می گه و راه افتادن طرف اتاق رکسانا.موندیم من و رکسانا تو همون اتاق عقبی که گفتم
کارت خیلی برام ارزش داشت!
رکسانا-اینکه کاری نبود!من جونمم برات می دم هامون!من تا حالا عاشق نبودم و تا حالام کسی رو دوست نداشتم و یه دنیا عشق تو دلم جمع شده!حالا که تو رو پیدا کردم،همه ش مال توئه!تو که به خاطر من از پدرو مادرت قهر کردی،نمی ذارم تنها بمونی!این کار توام برای من ارزش داره!من تا آخر راه با توام هامون!
اروم دستش رو گرفتم و موهاشو ناز کردم!داشتم تو چشماش نگاه می کردم!پر عشق بود!
منم تا اخر راه با توام!
دستم رو محکم فشار داد و با پاش در اتاق رو پیش کرد!
دریای طلایی!موج به اندازه چین های مو!به بلندی خواب!به شیرینی عسل!به نرمی نگاه!به کوتاهی یه لحظه!
مانی-هامون!هامون!نمی آیین؟
یه مرتبه چند تا زد به در که تازه متوجه خودم شدم و خندیدم!
رکسانام خندید و آروم گفت
نفهمیدم یه مرتبه چه م شد!
منم نغهمیدم!نمی خوامم بفهمم!
یه مرتبه مانی از پشت در گفت
اما من فهمیدم!
دوتایی زدیم زدیم زیر خنده و در رو وا کردیم و رفتیم بیرون که مانی یه نگاه بهمون کرد و گفت
در رو شما بستین؟
نه!خودش بسته شد!
مانی-اِ...!چه در هوشمندی!چشم الکترونیک داره؟!
رکسانا سرشو انداخت پایین و رفت طرف اتاقش که به مانی گفتم
به تو چه مربوطه؟مگه تو فوضولی؟!بعدشم،باد زد،در رو بست!
مانی-می گم اگه اینجاها از این بادا می زنه،چطور اون طرف نمی زنه؟یعنی می گم یه پا دری بذار زیر در!
بیا بریم اینقدر چرت و پرت نگو!
تا رفتیم طرف اتاق رکسانا اینا که عمه م از پایین صدامون کرد.رکسانا اینام صداشو شنیدن و اومدن بیرون و همگی رفتیم پایین تو پذیرایی که عمه م گفت
خوب بود هامون جون؟!
مانی-عالی بود عمه جون!مخصوصا در اتاق خیلی عالیه!هامون که راضیه!
عمه م یه نگاه بهش کرد و گفت
چی؟!
مانی-می گم چه درو پیکر خوبی داره اتاقا!؟چوب خوب!محکم!هوشمند و وقت شناس!حرف گوش کن!
رکسانا دوباره سرشو انداخت پایین که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم
عمه از من پرسیدن نه از تو!
مانی-منم جای تو جواب دادم دیگه!
عمه-چیزای قدیمی رو خوب و محکم می ساختن!الانی آ جون نداره که!
مانی-حالا از جون داریش که بگذریم،فهمیدیگی این در باعث تعجبه!
یه مرتبه مریم و سارا زدن زیر خنده که عمه م گفت:
چی می گی تو پدر سوخته؟
این حرف درست ازش در نمی اد که!
عمه-ببینم تو که با بابات قهر نکردی که؟!
چرا!اینم قهر کرده!
عمه-این دیگه برای چی؟!
دید من قهر کردم،اینم رفت سر به سر عمو گذاشت و دادش رو دراورد و ساکش رو ورداشت و دوئید دنبال من!
من داشتم اینا رو برای عمه م می گفتم و مانی م داشت به در اتاق نگاه می کرد.وقتی حرفم تموم شد برگشت طرفم و گفت:
چطور این درا خودشون واز و بسته نمی شن؟
یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که زود گفت
آهان!باد فقط می زنه بالا!
این دفعه خودمم خنده م گرفت که عمه م گفت
باد بالا چیکار می کنه؟!
مانی-باد باد که نیس!یه نسیم ملایم باهوش سرشار!
دیدم دیگه داره گندش در می اد که گفتم
رکسانا امروز کلاس نداشتین؟
رکسانا-نه!فردا داریم.امتحانه!
عمه-پس پاشین برین سر درس و مشق تون دیگه!پاشین!
رکسانا برگشت و یه نگاه به من کرد که دلم لرزید!هر چی بیشتر نگاهش می کردم بیشتر دلم می خواست که پیش م باشه اما گفتم
عمه راست می گن!برین به درس تون برسین!اون مهمتره!
یه خنده قشنگ بهم کرد و سرشو برام تکون داد که موهاش قشنگش همه با هم ریخت یه طرف دیگه صورتش و خیلی خوشگل ترش کرد و از جاش بلند شد و گفت
کاری داشتی،صدام کن!
تا اینو گفت و مانی م زود گفت
منم اگه کاری داشتم می تونم مریم خانم اینا ر وصدا کنم یا نه؟
عمه-تو کاری داشتی منو صدا کن!
مانی-آخه زشته که هی به شما زحمت بدم!
عمه-مگه تو چقدر کار داری؟!
مانی-خیلی!من دم به ساعت برام کار پیش میاد!
عمه-ترمه م این اخلاقاتو می دونه؟
مانی-ترمه چیه؟همونکه باهاش طاق شال درست می کنن؟
مانی اگه بهش نگفتم!
مانی-بگو!مگه ازش می ترسم؟!
آره!مثل سگ!
همه زدن زیر خنده که مریم و سارام بلند شدن و ازمون خداحافظی کردن و سه تایی رفتن بالا.موندیم من و مانی و عمه که مانی گفت
عمه جون خوب کاری کردین اینا رو رد کردین رفتن!اخلاق آدمو خراب می کنن!هی می شینن جلو آدمو با آدم حرف می زنن و آدم رو به حرف می کشن و آدم یادش می ره مثلا نامزد داره!
وقتی به ترمه گفتم،اون حتما بلده یه کاری بکنه که همه چیزایی رو که فراموش کردی یادت بیاد!
مانی-تقصیر من چیه؟اینا هی باهام حرف می زنن!اینا رو دعوا کن!
این بدبختا کی با تو حرف زدن؟!
مانی-حرف که نمی زنن!بهم اشاره می کنن!اشاره م مثل حرف زدنه دیگه!
باز چرت و پرت بگو!
عمه-مریم اینا از این کارا بلند نیستن!
مانی-اِ....!می خواین عمه جون بهشون یاد بدم؟
عمه م شروع کرد به خندیدن که گفتم
عمه!بقیه سرگذشت تونو تعریف نمی کنین؟
عمه-اتفاقا اونا رو رد کردم که بقیه ش رو براتون بگم!
مانی-می شه شما بقیه ش رو به هامون بگین و من برم یه خرده تو درس و مشق به اینا کمک کنم؟من پایه ریاضیم خیلی قویه ها!
مانی می شینی یا نه؟
مانی-من که همه ش نشستم!
یعنی حرف دیگه نزن!
عمه م شروع کرد به خندیدن و بعدش گفت
ایشالله همیشه خوب و خوش باشین!ایشالله همیشه سایه ی پدر و مادر بالا سرتون باشه!امروز اینجا یه اتفاقی افتاد که دلم ریش شد!
چه اتفاقی؟
مانی-تو خونه تون؟
عمه-نه!تو کوچه مون!یعنی سر کوچه یه جوونی بود که من با مادرش دوستم.پدرش دو سال پیش بیچاره سکته کرد!یعنی از زور فشار زندگی سکته کرد!بیچاره دو جا کار می کرد!هشت صبح تا چهار بعد از ظهر یه جا و پنج تا ده شب م یه جا!دیگه وقتی می اومد خونه،عین جنازه بود!
یه حقوقش که می رفت پای اجاره خونه و اون یکی م اونقدر بود که یه نون و پنیری بده زن و بچه ش بخورن!اینطوری زندگیشون می گشت تا دخترو پسرش بزرگ شدن و برای دختره یه خواستگار پیدا شد و با قرض و قوله یه جهاز براش جور کردن و فرستادش رفت!موند پسره که اونم چند وقت بعد عاشق یه دختر شد!اینو دیگه نمی شد کاریش کرد!باباهه خودش خونه و زندگی نداشت!حالا چه جوری می خواست پسرش رو سر و سامون بده!بدبخت این آخریا شده بود عین یه ماشین!فقط کار می کرد!کاشکی حداقل می تونست صنار سه شاهی در بیاره!هر چی اخر برج می گرفت یا می رفت پای قرض و قوله ی جهاز دخترش یا اینکه اجاره خونه و چندرغاز بقیه شم که می خوردن!
خب،یه آدم چقدر مگه طاقت داره؟ماشین م اگه شب و روز ازش کار بکشی،خراب میشه!عاقبت این بدبختم همین شد!از زور غصه پسرش یه سکته زد و افتاد گوشه خونه!یعنی نون آور خونه،خونه نشین شد!پسره م دانشگاه ش رو ول کرد و رفت دنبال کار!اما کو کار!
خلاصه این در بزن،اون در بزن،شد آبدارچی و پادو یه شرکت!حالا چقدر حقوق؟!دیگه خودتون می دونین!یعنی اگه می گرفت،نصف اجاره خونه شونم نبود!درو همسایه که دیدن اینطوریه،همت کرد نو چند نفر با هم شدن و هر روز یکی شون این پسره رو دو ساعت صداش می کرد تو خونه که مثلا به بچه ش ریاضی درس بده!الان که تو حرف ریاضی رو زدی،این جریان یادم افتاد!
الغرض!به همت همسایه ها اجاره خونه شون اینجوری جور شد اما کو تا حالا چرخ زندگی بگرده؟خورد و خوراکشون یه طرف،خرج دوا درمون باباهه یه طرف!اینجا بود که مادرش،یعنی همین دوست من،دست به کار می شه و می ره دنبال کار که اونم یه پولی دربیاره!
اولش که ما نفهمیدیم کارش چیه،بعدا معلوم شد!رفته بود تو یه آژانس نظافتی و خدماتی کار می کرد!شده بود کلفت!حالا نمی دونم که شوهرش چه
جوری شد که فهمید!دیگه غیرتش قبول نکرد!برای اینکه سربار اینا نشه خودشو خلاص کرد!
-خودکشی کرد؟!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#48
Posted: 19 May 2012 07:25
عمه- آره بیچاره!نمیدونم شبونه چی خورد که صبح نعشش رو از تو رختخواب بلند کردن!یه نامه م نوشته بود که زیر متکاش پیدا کردن!نوشته بود که دیگه خجالت میکشم تو صورت زن و بچه م نگاه کنم!برای همین خودمو میکشم که حداق یه بار از رو دوش اینا ورداشته بشه!قربونش برم عزاهای ماهام که چند برابر عروسی هامون خرج داره!شام عروسی یه شبه و عزا چند شب!شکر خدام که تو این چند ساله یه عروسی میبینیم و ده تا مجلس ختم!دردسرتون ندم!بعد از اون خدا بیامرز پسره انقدر کار کرد و کرد و کرد اما به وصال اون دختر که نرسید هیچ!وضعش که خوب نشد هیچ!غم و غصه مادره که کم نشد هیچ!از بدبختی و بیچارگی پسره م رفت دنبال پدره!
-اونم خودکشی کرد؟!
عمه- نه!قلبش از کار واستاد!حالا این یکی ش از همه بدتره که طفل معصوم چطوری مرد!گویا شبش یه خرده قلبش ناراحتی داشته!مادرش هر چی ازش میپرسه چته هیچی نمیگه!شب که میخوابن حالش بدتر میشه!میره یه گوشه اتاق چهارزانو میشینه و همونجا سکته میکنه!مادره نمیدونین دیگه چیکار میکرد!این کوچه رو گذاشته بود رو سرش!جیغ میکشید و فحش آ میداد که نگو!به زمین و زمان فحش میداد طوری که ماها گفتیم الان میان میگیرن میبرنش!یعنی دیگه براش فرقی نداشت!انگار شبش که قلب پسرش ناراحت بوده تو خونه پول نداشتن که ببرنش به دکتر نشونش بدن!
یه سیگار روشن کرد و یه خنده تلخ کرد و گفت:دنیایی ها!
-چرا مادره نیومد از در و همسایه پول قرض کنه؟!
عمه- چندبار بیاد؟!از خود من سه بار قرض کرده بود و نتونسته بود پس بده!
-خب میرفت یه چیزی از تو خونه شون میفروخت و پسرش رو میبرد دکتر.
عمه یه نگاهی بهم کرد و خندید که مانی گفت:به یه نفر گفتن گندم نداریم گفت بدرک نون خالی میخوریم!
عمه- این گناهی نداره!یعنی این چیزارو ندیده!ایشالا هیچ وقتم نبینه!ایشالا هیچکس این روزا و چیزارو نبینه!
مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد بمن و سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد مانی که قیافه ش خیلی گرفته بود دست کرد و کیفش را از تو جیبش در آورد و لاش رو وا کرد و از توش هفت هشت تا چک پول در آورد و نگاهشون کرد!من و عمه م داشتیم نگاهش میکردیم که گفت:همیشه وقتی یه جا آتیش میگرفته آدما این کاغذا رو از جلو آتیش برمیداشتن و نجاتشون میدادن!حالا تو این یکی آتیش این کاغذا میتونن آدما رو نجات بدن!امروز دیگه این کاغذا سرنوشت آدما رو معلوم میکنن!
بعد برگشت ماهارو نگاه کرد و گفت:چی شد راستی؟!قرار نبود اینجوری بشه!
بعد چند تا از چک پولا رو گذاشت روی میز و کیفش رو گذاشت تو جیبش که عمه گفت:چرا گذاشتی شون اونجا؟!
مانی- من اینارو خرج ادکلن و کفش و شلوارو این چیزا میکنم که هم خوش بو باشم و هم خوش تیپ!حالا شما از طرف من اینارو بدین به اون مادر!اینطوری من بیشتر خوش بو و خوشتیپ میشم!حالا که پدر و پسر رفتن و بیخبر موندیم!مادر رو دریابیم!
عمه م یه نگاه بهش کرد و یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین و گفت:کاشکی از این دلا چن تام ت سینه اونایی بود که میتونن کاری بکنن!
بعدش از جا بلند شد و فنجونا رو ورداشت و از اتاق بیرون رفت!برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم:همیشه وقتی دستم به اینا میخورد یه حال خوبی پیدا میکردم!همیشه ازشون خوشم می اومد!یعنی خیلی برام قشنگ بودن اما الان به چشمم خیلی زشتن!
-نه! اینایی که الان اینجا رو میزنن خیلی قشنگن مانی!نگاشون کن!
برگشت و یه نگاه بهشون کرد و گفت:راست میگیا!دوباره قشنگ شدن!
-وقتی حالا به هر دلیل این تیکه کاغذای رنگی میرن که یه زندگی رو نجان بدن قشنگ میشن!
دو تایی ساکت شدیم که عمه م با سینی چای برگشت و گذاشت روی میز و گفت:وردارین یخ میکنه.
یکی یه دونه ورداشتیم که گفت:روزی که نشسته بودم تو درشکه و با پدربزرگتون و شوهر عمه هام برمیگشتیم خونه سعی میکردم که راه رو یاد بگیرم شاید یه روزی تونستم بیام سر خاک مادرم!اما یاد که نگرفتم هیچ دیگه م نتونستم برم سر خاکش!چندین سال بعدشم که رفتم اونجاها انقدر عوض شده بود که دیگه اگرم نشون قبرش رو درست درست بلد بودم پیداش نمیکردم چه برسه به اینکه هیچ نشونی م ازش نداشتم!یعنی بعد از چند سال همه اونجاها ساخته شده بود!
خلاصه اون روز برگشتیم خونه و وقتی عمه هام خیالشون راحت شد که مادرم رفته زیر خاک تو در و همسایه پر کردن که زن داداششون شبونه از خونه زده بیرون و کلی م طلا و جواهر از خونه دزدیده و برگشته روسیه!مردمم باور کردن و یه مدتم این جریان خوراک دور هم جمع شدنشون بود و بعدشم کم کم فراموش شد و رفت پی کارش!
حالا می آییم سر خودم!تا اینجا گه گفتم زندگی مادرم و پدرش پدربزرگ و مادربزرگش بود.
چایی ش رو خورد و یه سیگار دیگه روشن کرد و رو مبل جابجا شد و گفت:آقایی که شماها باشین تا چند روزی من عزیز بودم و یادگار زن خوشگل و خانم و نجیب پدربزرگتون!اما از اونجایی که این آدم یعنی پدربزرگتون یه مرد دنیا پرست مال دوست یلخی و بی قید وبند بود دوباره حواسش رفت پی مال دنیا و کم کم منو فراموش کرد!یعنی نه اینکه منو نمیدید و چهار کلام باهام حرف نمیزد!نه!اما درست شدم مثل یه دختر همسایه که اومده تو اون خونه که مثلا با بچه های اون خونه بازی کنه و بره!
وقتی منو میدید و بهش سلام میکردم یه جوابی میداد و زود ازم میپرسید نون چایی خوردی؟یا مثلا ناهار خوردی؟یا شوم خوردی؟!منم یا میگفتم آره که زود میگفت آهان!یا میگفتم نه که زود میگفت برو بخور!همین!همین!همین!
بابا به اون گندگی فقط همین چهار کلوم حرف رو با من داشت که بزنه!اما نه خدایا!دروغ نگم!شب عید به شب عیدم یه دست لباس با یه چادر برام میخرید یا میگفت بخرن و وقتی سر سفره هفت سین دور هم جمع میشدیم یه کلمه م اونجا باهام حرف میزد!یعنی وقتی لباس نو رو تنم میدید ازم میپرسید لباست قشنگه؟!اگه میگفتم اره که میگفت مبارکت باشه!اگرم میگفتم نه که بازم میگفت مبارکت باشه!سالم که تحویل میشد و همه اجازه داشتن بلند شن و دستش رو ماچ کنن منم آخر از همه این سعادت نصیبم میشد که دست بابامو ماچ کنم و اونم بهم بگه زیر سایه حق!
چند شب اولم با همدیگه تو همون اتاق خوابیدیم اما بعدش مادرش بهش گفت چه معنی داره دختر ده دوازده ساله پیش باباش بخوابه؟!من به سن و سال این یه شیکم زاییده بودم!
بعد از اون شبا جامو توی اتاق خودش انداخت و شدم کنیز دست به سینه خانم و لحاف تشکم رفت پایین پای خانم!میگم کنیز دست به سینه یعنی کنیز دست به سینه ها! نه اینکه فکر کنین یه مثال دارم میزنم!از صبح که از تو همون رختخوابش با یک پاش بهم میزد و صدام میکرد تا وقتی دوباره رختخوابش رو براش مینداختم و سروشو میذاشت زمین و میخوابید یه ریز خرده فرمایش داشت!عذرا رختخوابا رو جمع کن!عذرا سماور رو روشن کن!عذرا سفره رو بنداز!عذار استکان نعلبکی ها رو بشور!عذرا حیاط رو جارو بزن!عذرا رخت چرک آرو بشور!عذرا واسه مرغا دونه بریز!عذرا بشین سر سبزی!عذرا برنج رو پاک کن!عذرا فلان کار رو بکن!عذرا بهمان کار رو نکردی!عذرا تنبل شدی!عذرا اولا خوب کار میکردی!عذرا از بس که نشستی داری مثل خرس میشی!عذرا...!
بخدا قسم که یه دو دقیقه نمیذاشتن راحت باشم!کار این تموم میشد اون یکی صدام میکرد!کار اون تموم میشد اون یکی فرمایشش شروع میشد!بچه این یکی رو سرپا نگرفته اون یکی جیشش میگرفت!این یکی رو طهارت نگرفته اون یکی خودشو کثیف میکرد!چی بگم چی بگم چی بگم؟چه کشیدم خدا من از دست این مادربزرگ و اون دو تا عمه؟!اینم بگم که مادرش منو نمیزد!یعنی همیشه هر جا میشست میگفت چون عذرت یتیمه من از خدا میترسم و دست روش بلند نمیکنم اما جاش دو تا عمه هام تلافی میکردن!هر وقتم که مادره ازم ناراحت میشد و احساس میکرد باید کتم بزنه و مثلا از خدا میترسید یه اشاره به دختراش میکرد و اونا جای مادرشون زحما میکشیدن و کتکم میزدن که ترس از خدای مادرشون خراب نشه!
گذشت اما نه مثل برق و باد!6 ماهی از ای جریان گذشت!تو اون 6 ماه استراحتم موقعی بود که ده تا دسته سبزی رو میذاشتن جلوم که پاک کنم!این استراحتم بود و تفریحم موقعی که یه گونی برنج یا لپه یا عدس یا هر چیز دیگه رو میدادن بهم که چشم بگردونم!این یکی کارو دوست داشتم هر چند که وقتی بعدش از جام بلند میشدم دیگه نه اون پاها مال من بود و نه اون کمر!تا یه ساعت همونجور دولا میموندم اما برام کیف داشت!یه مجومه بقول ما و مجمعه به قول امرزی آ میذاشتن جلومو و سر گونی برنج رو سر میدادن توش و یه سفارش که تا برمیگردن پاکش کرده باشم و میرفتن!منم سرمو مینداختم پایین و شروع میکردم به کار کردن اما حواسم بود و تا دور و ورم خلوت میشد برنجای مجومه را تختش میکردم و رویاهام شکل میشدن و می اومدن تو مجومه!
یا برنجا رو قصری که مادرم با پدربزرگم توش زندگی میکردن میساختم!شکل مادرم رو که سوار اسب بود و تفنگ دستش بود میساختم!شکل مادرم رو میساختم که ده تا کلفت و نوکر دور و ورشن!اسم عمه هام و مادرشون و پدربزرگتونو و شوهر عمه هام رو میذاشتم رو کلفتا و نوکرا!
برنجارو تخت میکردم رو مجومه مثل اینکه همه جا برف نشسته و وسطش رو راه بندی میکردم و چند تا خونه و دخترا و پسرایی رو که وسط راه دست همدیگر رو گرفتن و دارن میرن!اونوقت خودم آوازهایی رو که مادرم بهم یاد داده بود میخوندم!همیشه م یه مشت ریگ و شن میریختم تو جیبم که اگه یه مرتبه عمه هام اومدن نشونشون بدم که یعنی دارم برنج پاک میکنم!
آره شازده ها!این تفریحم بود!شما میدونین چهل پنجاه کیلو برنج رو چشم گردوندن یعن یچه؟!شماها میدونین ده من سبزی پاک کردن چه معنی ای داره؟!یعنی یه دختر ده دوازده ساله از کله سحر بشینه یه گوشه و تا صلوات ظهر از جاش تکون نخوره!تازه اگه دستش تند باشه!اگر خدای ناکرده می اومدن و میدیدن سبزی آ حیف و میل شده که دیگه واویلا!
یادمه شبا که آخرین وظیفه م یعنی پهن کردن رختخوابا و تنگ آب گذاشتن بالا سر خانم رو به انجام میرسوندم اجازه داشتم زیر پاشون کپه مرگم رو بذارم!نرفته تو جا خواب منو با خودش میبرد!اما دریغ از یه خواب دیدن!آرزوم بود که یه شب مادرم رو تو خواب ببینم اما انقدر خسته بودم که یا اصلا خواب نمیدیدم یا اگرم میدیدم صبح یادم نبود!اونایی م که تک و توک میدیدم و یادم میموند همون کارایی بود که تو روزش کرده بودم!ظرفشوری رختشوری مستراح شوری زمین شوری چیز پاک کردن بچه سرپا گرفتن!
حالا همه اینا رو گل میکنیم و میزنیم به سرمون!اینا همه خوب!اینا همه محبت!اینا همه وظیفه!بدبختی چیز دیگه بود!موقعیکه خسته و مدره عین نعش میرفتم تو رختخواب!من چشمام از زور خستگی وا نمیشد و خانم تازه سخنرانی و نصیحت کردنش گل میکرد اونم چه چیزایی!چه آموزشی!چه پرورشی!تا میخواستم بخوابم میگفت عذرا بیداری؟!خب منم چی میتونستم بگم ؟!یعنی مگه جرات داشتم بگم نه؟!خانمم شروع میکرد!زن باید مطیع و مطاع شوورش باشه!اگه گفت بمیر بمیره!مادر پدر یعنی خدا!یعنی مقدس!وای به روزی که جواب سلامشونو بلند بدی؟!آتیش جهنم الو الو!هیزم نیم سوز خروار خروار!قیر داغ بشکه بشکه!عقرب جرار صد هزار!مار و افعی کرور کرور!
نمیدونم چی جوری و برای چی و از کجا همه اینا رو آماده کرده بودن واسه دختر بچه ای که تو این دنیا برای عمه هاش و مادرشون خوب کار نکنه و کلفت خوبی نباشه یا خدا نکرده براشون پشت چسم نازک کنه و یا زوبنم لال در مورد باباش فکرای بد کنه!طوری برام یه جهنم ساخته بود که اصلا یه تیکه زمین برای بهشت نمونده بود و اگر مونده بود آتیش جهنم همچین زبونه میکشید که تموم درختای بهشت رو میسوزوند و جزغاله میکرد!
یه بهشت کوچیک اندازه یه باغچه و یه جهنم بزرگ اندازه کشورمون!یه بهشت خلوت و خالی و یه جهنم شلوغ و پر و پیمون!بهشتی که درش روی همه بسته بود با دیوارای بلند و یه جهنم با دروازه های واز و بدون دیوار که از سه فرسخی آتیش معلوم بود و برای هر کسی که میمرد جا داشت!بهشتی که با یه کار نابجا و یه کلمه حرف بد از آدم گرفته میشد و جهنمی که با یه عمل کوچیک بد نصیب آدم میشد!بهشتی که برای وارد شدن بهش هیچ امیدی نبود مگه اینکه چشمت رو تموم شادی آ و خوشی آ و لذت آ خنده و استراخت و شوخی و چی و چی و چی ببندی و جهنمی که خیلی راحت واردش میشدی!آزمونی با یک صدم درصد سانش و نودونه و نودونه صدم درصد ناامیدی!دورنمای زیبا و دلفریب!فرشته های فعالی که ده تا ده تا مامور نوشتن کارهای بدمون بودن و یه لحظه چشماشونو هم نمیذاشتن یا نمیتونستن هم بذارن و یه دونه فرشته که همشم بیکار بود برای نوشتن کارای خوبمون که اکثرا کاغذاش سفید و دست نخورده میموند!
قبل از خواب نوید زندگی پس از مرگ!البته دیگه همه مسیر زندگی بعد از مرگ رو مو به مو بلند بودم!تا جون از تنمون میرفت بیرون و یه سوال جواب کوتاه چون تکلیفمون از همون اول معلومه و صاف تو جهنم!یه کارنامه سیاه دستمون و رومون از کارنامه مون سیاه تر منتظر نوبت بودیم که آتیش نصیبمون میشه یا قیر داغ یا هیزم نسوز یا عقرب و مار!
اما به همون خداوندی خدا تو همون عالم بچگی میرفهمیدم که این داره دروغ میگه!یعنی سوادش و فهمش به این چیزا نمیرسه!میدونستم که خداوند اونطوری که این میگه یه خدای نامهربون و بدون گذشت و بخشش نیست!میدونستم که خداوند اگه یه بدی مون رو ببینه ده تا شو ندیده میگیره و میبخشه!اما اون پیرزن ول کن نبود!انقدر میگفت و میگفت تا خودش خوابش بگیره!منم هی چرت میزدم و به مزخرفاتش گوش میدادم و بعدش که خرخرش میرفت هوا کپه مرگم رو میذاشتم تا دوباره یه روز دیگه برام شروع بشه!
بعد از 6 ماه یه روز دیدم عمه هام و مادرشون دارن در گوش همدیگه پچ پچ میکنن!فهمیدم یه خبرایی هس!خبرایی م بود!میخواستن پدربزرگتونو زن بدن!البته دیگه پدربزرگتون فقط شده بود یه پارچه آقا!ثروت مادرم رو حالا دیگه رو کرده بود!چند تا حجره و ملک و درشکه شخصی و چی و چی و چی!دیگه حالا باید از طبقه اشراف براش دختر میگرفتن!همین کارم کردن!یه دفته از شرع پچ پچا نگذشته بود که همه شون شال و کلاه کردن و راه افتادن که برن!دست آخر خانم بزرگ منو صدا کرد و گفت که امشب شام یه جا وعده گرفتمون و دیر برمیگردن.گفت مواظب خونه و باشم و کارامو بکنم و بعدش بگیرم بخوابم تا اونا بیان.بعدشم همه شون گذاشتن و رفتن!ما رو بگی!یه دفعه ترس ورم داشت!یه خونه دردنشت و یه دختر بچه ده دوازده ساله!
گیرگیرای غروب بود!خونه قدیمی م که مثل آپارتمانای امروزی نبودن که!یه حوض داشتن که نگو!در و دیوارای قدیمی و آجری بلند!زیرزمینای تاریک که هر کدوم هفت هشت تا پله میخوردن و میرفتن پایین!حیاط بزرگ!هشتی های ترسناک!اینا همه به کنار تاریکی!تو اون خونه به اون بزرگی دو تا دونه چراغ نفتی روشن بود که نزدیک خودشونم به زور روشن میکردن!حالا حساب کنین که من اون موقع چه حالی داشتم!تا اون روز تو خونه تنها نمونده بودم!یعنی هیچوقت اون خونه خالی نمیموند!اون شبم همه شون رفته بودن خواستگاری و نمیخواستن منو ببرن!برای همینم گذاشته بودنم خونه!
آقای که شما باشین اولش یه خرده ترسیدم اما بعدش زود چراغ نفتی رو برداشتم و رفتم تو اتاق خانم و رختخوابارو انداختم و رفتم زری لحافم و چشماشو بستم!حالا یه چیزایی اومد جلو چشمم و تو ذهنم بماند!شانسی که داشتم این بود که انقدر خسته بودم و تا سرمو گذاشتم زمین خوابم برد.
از فرداش کم کم ماجرا روشن شد و معلوم شد که بعله!پدربزرگتون قراره دختر یه تاجز بزرگ بازار رو بگیره.دیگه تو خونه چه خبر بود خدا میدونه!هر کی دنبال کار خودش بود و تموم کار افتاده بود گردن من!منم که دیگه جون نداشتم تنهایی اون خونه رو بگردونم اما چی میتونستم بگم؟!باید مثل قاطر کار میکردم!برو بیاهام شروع شده بود.این میرفت اون می اومد!اون میرفت این می اومد!پیغمو و پسغوم تا اینکه قرار شد که خونواده اونا بیان خونه ما مهمونی.
لباس نوآ از تو صندوقخونه در اومد!دیوار اتاق دوغ آب شد!آب حوض عوض شد!شیشه ها پاک شد و پرده ها شسته شد و خلاصه خونه شد مثل گل!همه اینارو هم غیر از دوغ آب اتاق کی کرد؟!کنیز مفت و مجانی خونه عذرا خوانم!دیگه آخری آ اصلا نمیفهمیدم این تن و بدن مال منه یا کس دیگه!سیندرلا کیه؟!عذرا!عذرا!اگه والا دشمن منو به اسیری برده بود انقدر ازم کار نمیکشید که اینا میکشیدن!دست آخرم که شب مهمونی رسید از یه ساعت قبلش منو کردن تو یه اتاق و بهم گفتن اگه صدام در آد تیکه تیکه م میکنن!منم که صدایی نداشتم ازم دربیاد!رفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم!سرمو گذاشتم به دیوار و گریه کردم!عجب سرنوشتی برام رقم خورده بود!یه روزی پدربزرگم برای اینکه نکنه ثروتش رو ازش بگیرن از دست سرخ آ فرار کرده بود و اومده بود اینجا!غافل از اینکه همه ثروتش به باد رفت و هم چون خودش و دخترش!حالام نوبت نوه اش بود!
خلاصه انقدر گریه کردم تا از حال رفتم.نه تاریکی رو فهمیدم و نه گشنگی و نه تشنگی رو!فقط از زور خستگی از حال رفتم و چه خوابی م کردم!حداقل اون مهمونی برای من این حسن رو دشت که تونستم چند ساعت بیشتر بخوابم!چند سال پیش این سریال اوشین رو میدیدم!هر بارم که میدیدم زار زار گریه میکردم!درست عین روزگار خودم بود!
خلاصه دردسرتون ندم!بعد از حدود یه ماه رفت و اومد عروسی سر گرفت و توران خانم رو آوردن خونه!چه جشنی!چه مراسمی!همه جا رو گل زده بودن!سه شب مطرب اونجا میزد و میکوبید!میگم مطرب سوء تفاهم نشه!همه شون هنرمند بودن اما اون وقتا شعور آدما این بود دیگه!به این گروهای هنری میگفتن مطرب!جاشونم محله سیروس بود که بهش محله کلیمی آ میگفتن!
منم بدم نمی اومد!هر چند که کارم چند برابر شده بود اما وقتی دسته مطربا میاومد خیلی کیف میکردم!مخصوصا وقتی که با یکی شون به اسم شهناز ضربی اشنا شدم و فهمیدم که مسیحیه!اونم وقتی فهمید من مسلمون نیستم و مسیحی م از تعجب داشت شاخ در می آورد تو اون شبام که میاومدن اونجا زندگیمو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم!نور به قبرش بباره چقدرم برام گریه کرد!چقدر غصه مو خورد!اون موقع بود که فهمیدم همه آدمام بد نیستن!
خلاصه شبا تا بعد از نصف شب اونجا بزن و بکوب بود!دسته مردا تو مردونه که تو قسمت بیرونی بود و دسته زنا تو زنونه که اندرونی بود .عروس خانم که اسمش توران خانم بود بد نبود!یعنی خوشگل نبود اما زشتم نبود!دیگه تو اون شبام کسی کاری به کارم نداشت!یعنی تو اتاق حبسم نمیکردن چون انقدر آدم تو خونه بود که کسی به کسی نبود و نمیفهمید من کی ام !بعدا فهمیدم که به توران خانم نگفتن که پدربزرگتون یه دختر از زن اولش داره!حالا این توران خانم کیه؟!حتما خودتون فهمیدین!مادربزرگتون!از من چیزی بزرگتر نبود!اونموقع که من ده دوازده سالم بود اون شونزده هفده سالش بیشتر نبود!
خلاصه توران خانم را با چه دبدبه و کبکبه ای آوردن خونه و واقعا سه روز و سه شب براش جشن عروسی گرفتن!منم همونجور کار میکردم چشم ازش برنمیداشتم بطوریکه هر بار نیگاش اتفاقی می افتاد طرف من میدید که دارم نگاهش میکنم!البته از دور چون نمیذاشتن نزدیکش برم!حتما اونم وقتی با اون لباسا که تنم بود منو میدید فکر میکرد که کلفت اون خونه ام!حقم داشت بیچاره!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#49
Posted: 19 May 2012 07:26
کار میکردم و دور ورم رو نگاه میکردم و یاد حرفای یکه مادرم از عروسی ش میزد می افتادم!برای اون بدبخت چه کردن و برای این یکی چه میکنن!شب عروسی اون چه جوری بود و شب عروسی این چه جوری!مادر بیچارم تک و تنها تو دست این قوم اسیر بود و راه نجاتی م نداشت و چه به روزش آوردن!
بغض گلومو گرفته بود!انگار تموم غم عالم ریخته بود تو دل من!نیگا میکردم و یاد مادرم می افتادم!نیگا میکردم و یاد خودم می افتادم!نیگا میکردم و هر دقیقه کینه م نسبت به پدربزرگتون و عمه هام و مادرش زیادتر میشد!انگار همین کینه باعث شده بود که تو چشمام برق نفرت بشینه!طوریکه توران خانم هر دفعه منو نیگا میکرد اخماش میرفت تو هم!اولا خیلی کم چشمش به من
می افتاد اما هر چی می گذشت انگار کنجکاوتر می شد و بیشتر نیگام می کرد بطوریکه از شب دوم خودش چشم مینداخت و منو لای آدمایی که اونجا بودن پیدا می کرد و نیگام می کرد!
بالاخره این جشن م تموم شد و غریبه ها رفتن و موندن چند تا از نزدیکای عروس و دو سه شب بعدش ، اونام رفتن! دیگه تو خونه همون آدمای قبلی موندن و یه تازه وارد که همون عروس خانم بشه. منم سرمو داده بودم به کار خودم. یعنی دلم نمی خواست کاری بکنم که جلو توران خانم عمه هام بهم فحش بدن یا کتکم بزنن یا زندانی م کنن! غرورم اجازه نمی داد! آخه وقتی چاک دهن شونو وا می کردن، حرفای بدی از دهن شون درمی اومد که طاقت شنیدنش رو نداشتم! حالا اگه به خودم می گفتن عیب نداشت و نحمل می کردم اما وقتی به مادرم می گفتن خیلی خیلی ناراحت می شدم!
خلاصه سرم به کارم گرم بود که یه مرتبه در اتاق توران خانم واشد و اومد بیرون! یه لباس قشنگ پوشیده بود و چارقدم سرش نبود! دهن همه از تعجب وامونده بود! برگشتم طرف عمه هام و مادرشون که دیدم اخمای همه شون رفته تو هم اما جیک شون درنمی آد!
توران خانم یه نگاهی به دور و ورش کرد و بعد صدا زد و گفت: "عذرا خانم، عذرا خانم!" سرمو برگردوندم طرفش! باور نمی کردم که یه نفر تو اون خونه منو خانم صدا کنه! زود رفتم و سلام کردم که جوابم رو داد و گفت دستتون خالیه؟ گفتم بعله که گفت بی زحمت یه دقیقه بیاین تو اتاق من یه خرده کار باهاتون دارم!
یه چشم گفتم و اومدم اون طرف که پله ها بود و رفتم تو ایوون و رفتم جلو اتاقش! حالا اتاقش کدوم بود؟! همون اتاق مادرِ خدابیامرزم!
کفشامو درآوردم و رفتم تو و یه نیگا کردم. از روزی که خانم بزرگ دیگه نذاشته بود اونجا پیش پدربزرگتون بخوابم دیگه پامو تو اون اتاق نذاشته بودم! نمی دونم چی شد که یه مرتبه زدم زیر گریه! یعنی چی شد که معلومه!اونجا اتاق مادرم بود ! چه شبایی که اونجا تا صبح بغل مادرم نخوابیده بودم! چه شبایی که بغلم نَنِشسته بود و برام قصه نگفته بود! چه شبایی که من اونجا سرمو رو پاهایش نذاشته بودم و ناز و نوازشم نکرده بود! چه شبایی که برام از کشورش و گذشته ش حرف نزده بود! چه شبایی که صورتش رو رو متکا نذاشته بود و زار زار گریه نکرده بود!
هر کاری می کردم نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم! همینجوری اشک از چشمام می اومد پائین! توران خانم روش اون طرف بود و داشت از تو یه صندوق یه چیزایی درمی آورد و حواسش به من نبود! یه دفعه برگشت و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت "بیا عذرا خانم! این چند شبه..." یه مرتبه چشمش افتاد تو صورت من و تا دید دارم گریه می کنم بقیه رفش رو شل و آروم گفت "خیلی زحمت کشیدی!" بعد یه دفعه اومد جلو من و بغلم کرد و گفت " چته؟! این چه جور گریه کردنه؟! این چه جور نگا کردنه؟! با اون چشمات منو این چند روزه کُشتی!"
راست می گفت! یعنی از نیگا کردنم خبر نداشتم اما از گریه م چرا! همچین گریه می کردم که تموم لباسش خیس خیس شد! زود سرمو کشیدم عقب و گفتم هیچی توران خانم! ببخشین! همینجوری گریه م گرفت! امری داشتین باهام؟! دستمو گرفت کشید تهِ اتاق و گفت بیا بشین ببینم! گفتم باید برم! کار دارم! گفت مگه من میذارم ؟! تا نفهمم تو کی هستی و چرا اونجوری منو نیگا می کنی و چرا اینجوری گریه می کنی نمیذارم پات رو از در این اتاق بذاری بیرون! بعد دستش رو دراز کرد طرفم . دیدم یه گُلِ سرِ قشنگ تو دست شه! اشک هامو پاک کردم و خندیدم که گفت " صدات کردم که هم اینو بهت بدم و هم ببینم تو کی هستی؟ " گل سر ور ازش نگرفتم و فقط بهش گفتم همونکه به یاد من بودین برام کافیه! این محبت شما دلمو گرم کرد! دستتون درد نکنه خانم! گفت تو کی هستی دختر؟ گفتم یه غریب اینجا! گفت غریب اینجا یعنی چی؟! گفتم یه آدم بی کس! گفت نمی فهمم! گفتم من دیگه جونِ کتک خوردن ندارم! ازم چیزی نپرسین! گفت یعنی چی؟! سرمو انداختم پائین که گفت بابات کیه؟ گفتم یه نامرد! گفت مادرت؟! گفتم یه فرشته! گفت اسمش چیه؟! گفتم ناتاشا! گفت چی؟! گفتم ناتاشا گفت ناتاشا؟! گفتم آره.گفت کجائیه؟ گفتم روسی! گفت مادرت روسه؟! گفتم بعله! گفت بابات چی؟! گفتم نه! گفت حالا دیگه اصلا نمیذارم از اتاق بری بیرون !همینجا یم شینی و قشنگ برام می گی که تو کی هستی و اینجا چیکاره ای!
تو همین موقع از بیرون عمه کوچیکم داد زد عذرا عذرا! برگشتم یه نیگا به توران خانم کردم و گفتم این صدا یعنی اینکه اگه یه کلمه دیگه با شما حرف بزنم ، هم فحش می شنوم هم کتک می خورم و هم زندانی می شم! گفت این کارا رو کی باهات می کنه؟! گفتم همه شون! گفته آخه چرا؟! تو که اندازه سه نفر کار می کنی ! برای چی اذیتت می کنن!؟ گفتم چی بگم؟!
یه مرتبه در اتاق واشد و عمه کوچیکم امد تو که توران خانم برگشت طرفش و تا عمه م اومد حرف بزنه گفت کی به شما اجازه داده همینجوری سرتو بندازی پایین بیای تو؟! مگه اینجا طویله س !؟
اینو که گفت عمه کوچیکم به پته پته افتاد و زود رفت بیرون و در رو بست که توران خانم عصبانی برگشت طرف من که یه چیزی بهم بگه اما یه مرتبه سرم رفت طرف سینه ش و گرفتمش تو بغلم و زار زار گریه کردم! اونم افتاد به گریه! حالا هی گریه می کرد و می خواست سرِ منو از رو شونه هاش بلند کنه که بپرسه جریان چیه ! منم ولش نمی کردم که گفت سرتو بلند کن ببینم آخه! دارم دیوونه می شم ! اینجا چه خبره!؟ تو کی هستی؟! گفتم تروخدا بذار یه دقیقه سرم رو سینه ت باشه!
دوباره بغلم کرد ! حالا اون گریه بکن و من گریه بکن! یه مرتبه سرمو ورداشتم و دولا شدم و دتسش رو ماچ کردم که زود دستش رو کشید و گفت ترو خدا بگو تو کی هستی؟! گفتم دستت درد نکنه! خوب نوک ش رو چیندی! اگه از همین الان جلو اینا درنیای، تیکه تیکه ت می کنن! گفت غلط کردن! منو تیکه تیکه کنن؟!گفتم آره ! با مادرمم همینکارو کردن! تروخد مواظب خودتون باشین! گفت بشین ببینم! پدرشونو می سوزونم ! بشین!
گرفتم نشستم که گفت حالا گریه ت رو تموم کن و بگو ببینم تو کی هستی!؟ از هیچی م نترس! من اینجام! گفتم شما که نباشین بیچاره م می کنن! گفت سگ کی باشن ؟! نترس! بگو! گفتم من روس م! مسلمونم نیستم! اما تروخدا به اینا نگین که من مسلمون نیستم ! مادرمو سر همین کشتن! گفتن مادرتو اینا کشتن!؟ گفتم آره! همینجا! تو همین اتاق! همین گوشه! همین عمه! همین خانم بزرگ! ریختن سرش و انقدر زدنش که تا صبح نکشید ! گفت چرا؟! گفتم چون داشت با خدا حرف می زد! چون داشت به زبون خودش خدا رو صدا می کرد!
یه مرتبه برگشتم و گوشه اتاق رو نیگا کردم! همونجایی که مادرم تا صبح زانوش رو گرفته بود تو بغلش و جون داد! اونم برگشت همونجا رو نیگا کرد! نمی دونم بهتون چی بگم! می دونم باور نمی کنین اما من مادرم رو دیدم! خب می گیم من چون اون شب یادم بود برام تداعی شد اما توران خانم چی!؟ اون که از چیزی خبر نداشت ! اما به همون خدا قسم که اونم مادرمو دید! تو همون وضع دید! می دونین از کجا اینو می گم؟! چون یه لحظه که تو چشمای مادرم نیگا کردم دیدم داره توران خانم رو نیگا می کنه! برگشتم طرف توران خانم که دیدم اونم داره مادرمو نیگا می کنه! یه مرتبه توران خانم زد زیر گریه و منو گرفت تو بغلش! همینجوری گریه می کرد و منو تو بغلش فشار می داد! شاید ده دقیقه همینطور دو تایی تو بغل همدیگه بودیم! تنِ توران خانم شده بود عین یخ! رنگش سفید عین دوغ آب دیوار! همچین ترسیده بود که منو ول نمی کد! مثل بید می لرزید! ده دقیقه ای که گریه کردم خودم دیدم که برگشت طرف اون گوشه ی اتاق رو نیگا کرد! اما این دفعه یه نفس بلند کشید و گفت " لااله الا الله " و همونجور موند! شاید پنج شیش دقیقه تکون نخورد! بعدش گفت جریان رو برام تعریف کن! منم همه رو براش گفتم! خوب که به حرفام گوش کرد، تکیه ش رو داد به دیوار گفت پس تو دختر شوهرمی؟! گفتم کلفت شونم ! دختر چیه؟! والّا با کلفت یان کاری رو که با من می کنن نمی کنن! با اسیر این کارو نمی کنن! گفت پس این ثروتی که اینا دارن مال مادر توئه؟! گفتم آره! گفت از کجا بدونم؟ گفتم سند دارم! گفت چیه؟! گفتم بعدا بهتون نشون می دم! گفت یه کاری برام می کنی؟ گفتم با دل و جونم! گفت اون اتاق پنج دری رو یه دست بکش من برم توش. اینجا کوچیکه! گفتم رو چشمم اما خودتون به اینا بگین! گفت می گم. پاشو بریم بیرون. گفتم فقط ترو خدا نگین که من بهتون حرفی زدم! گفت خیالت راحت باشه!
دوتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون. عمه هام و مادرشون یه گوشه حیاط واستاده بودن و با همدیگه پچ پچ می کردن که ما رفتیم تو ایوون و توران خانم داد زد و گفت خانم بزرگ! با اجازه تون این بچه می ره پنجدری رو نظافت کنه برای من! خانم بزرگ اومد جلو و یه خنده ای کرد و آروم گفت مگه تو این اتاق ناراحتی توران خانم؟ توران خانمم گفت ناراحت نه اما راحتم نیستم! بعدش برگشت طرف من و گفت: عذرا خانم یه زحمت بکش و اون اتاق رو تر و تمیز کن تا یه ساعت دیگه که دده خانم اومد ، با همدیگه اسباب اثاثیه رو بکشیم اونجا. بعدشم بدون اینکه به اوتا محلّ سگ م بذاره رفت طرف اتاقش که خانم بزرگ گفت "ببخشین توران خانم جون! اگه ناراحت نمی شی می خوام بگم یه چارقد بنداز سرت!" توران خانم برگشت طرفش و گفت "برای چی" خانم بزرگم همونجور آرام و با ملاحظه گفت " بالاخره زن باید رو بپوشونه دیگه!" توران خانمم همونجور که بر می گشت طرف اتاقش گفت " از کی ؟ از در و دیوار؟!"
بعدشم رفت تو اتاق و دَرَم پشتش بست!خانم بزرگ حسابی سنگِ رو یخ شد و زیر لبی یه چیزی گفت و برگشت پیش عمه هام که که داشتن چپ چپ به پنجره ی اتاق توران خانم نیگا می کردن! منم معطل نکردم و رفتم طرف پنجدری و رفتم توش و شروع کردم به نظافت ! از جون و دل براش کار می کردم! یه ساعتم بیشتر نکشید که اتاق شد مثل یه گل. یه خرده بعدشم یه خانمهکه دایه ی توران خانم بود اومد و یه سلام علیک با اونا کرد و رفت تو اتاق توران خانم و نیم ساعت بعد اومد بیرون و رفت و شاید دو ساعت بعد برگشت و با توران خانم و من رفتیم تو پنجدری و توران خانم گفت هر چی اثاث اونجاس بذاریم تو ایوون! خودشم رفت تو ایوون واستاد و دستاشو زد به کمرش و تا ما چند تیکه اثاث رو اوردیم بیرون، بلند به خانم بزرگ اینا گفت " خانم بزرگ قربون دستتون، این آت و آشغالا رو یه جا جابدینو الان آقاجونم اینا جاهازمو می آرن! اینا رو نبینن بهتره! آقاجونم بداخلاقه! یه دفعه یه چیزی از دهن ش در می ره باعث کدورت می شه!
خانم بزرگ اینا رو شنید، کجا گذاشتش و کجا ورداشتنش! لب ش همچین کلفت شد که اصلا نمی تونست یه کلام حرف بزنه ! فقط به عمه هام اشاره کرد که برن اثاث رو بیارن پائین! خودشم رفت تو اتاقش و در رو بست! منم زود رفتم تو اتاق و بقیه اسباب اثاثیه رو اوردم بیرون که نیم ساعت بعد درِ اندرونی وا شد و یه عده یالله یالله کردم و با چند تا طبق کش و مطرب و چی و چی و چی اومدم تو! خونواده ی توران خانمم باهاشون بودن! دیگه چه خبر شد اونجا! عمه هام و مادرشون جلو اینا موش بودن! پدر، مادر، خواهر ، برادر، عمو، خاله، عمه ف فک و فامیل! یه ایل بودن! همه م وضع شون خوب! مادرش طلا ریخته بود تو دستش از اینجا تا اینجا! جواهر از گردن خواهرش بالا می رفت! برادرش انقدر قد بلند بود که از در تو نمی اومد! باباش که یه ابروش رو انداخته بود بالا و جواب سلام هیچکدوم رو نمی داد! فقط وقتی توران خانم یه چیزی در گوشش گفت، آروم اومد طرف من و یه دستی رو سرم کشید و از جیب ش یه قرونی که اون موقع خیلی پول بود درآورد و داد به من!
خلاصه جاهاز توران خانم رو با چه مراسمی آوردن و همه ور چیندن تو حیاط و یه ساعتم اونجا موندن و همه شون رفتن جز مادرش و خواهرش و خاله هاش و همین دده خانم! عمه م یه سینی چایی آورد و خانم بزرگ میوه و شیرینی و تعارف و این حرفا شروع شد و زود اون عمه م یه فرش انداخت یه گوشه ایوون و خونواده ی توران خانم رفتن بنشینن که توران خانم یه اشاره به مادرش کرد و دوتایی رفتن تو اتاق توران خانم و یه یه ربعی اونجا بودم و بعدش برگشتن بیرون و اونام نشستن که مادر توران خانم رو کرد به خانم بزرگ و گفت والا یه صحبتایی از در و همسایه به گوش ما خورده! خانم بزرگ هول شد و گفت: چه صحبتی خانم؟
مادر توران خانمم گفت خانم بزرگ این دختر کیه؟ نوه ی شماس؟! چرا قبلا نگفتین؟! خانم بزرگ به تته پته افتاده بود گفت این اصلا به شما کاری نداره که! فکر کنین بچه ی خودمه! اینو که گفت اخمای همه رفت توهم و ساکت شدن و یه خرده بعدمادر توران خانم بلند شد و از اندرونی رفت بیرون. یه ساعت یه ساعت و نیمی نگذشته بود که تو بیرونی سر و صدا شد و مادر توران خانم اومد تو اندرونی و تا رسید بلند گفت " فعلا دست به جاهاز نزنین تا باباش تکلیف رو معلوم کنه" بعدشم خودش اومد و نشست پیش توران خانم و یه اشاره به دده خانم کرد که اونم رفت تو بیرونی. اینام همینجوری نشستن و یه کلمه با کسی حرف نمی زدن ! تو بیورنی، محشر کبری بود! بعدش در اندرونی واشد و چندتا یاالله گفتن و بابای توران خانم و برادرش و عمو و دایی ش با پدربزرگ تون اومدن تو اندرونی و یه اشاره کردن به مادر و خواهر و خاله های توران خانم و اونام رفتن تو پنجدری و پشت سرشون باباش اینام رفتن. بیرون پدر بزرگ تون مونده بود و هی تو حیاط راه می رفت! معلوم بود که حسابی حالش رو جا آورده بودن! از گوشه لب ش خون می اومد! دلم خنک شده بود! توران خانم دیگه مثل مادر من بی کس نبود ! عمه اینام جیک شون در نمی اومد! یه خرده که گذشت توران خانم اومد بیرون و منو صدا کرد و با خودش برد تو اتاق. تا رفتم تو، ترس ورم داشت که توران خانم یه دستی کشید به سرم و گفت "نترس عذرا خانم! چیزی نیس!"
رفتم یه گوشه و سرمو انداختم پایین که بابای توران خانم گفت "دخترجون ما تازه فهمیدیم که تو کی هستی! الان م دیگه کار از کار گذشته! اگر چه من اون مرتیکه رو ول نمی کنم! پدر همه شونو درمی آرم" بعد شروع کرد به داد زدن و فحش دادن! طوری که همه ی بیرونی آ بشنون!
خوب که فحش هاشو داد برگشت طرف من و گفت " توام حواست باشه! دور و ورِ دختر من نمی پلکی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#50
Posted: 19 May 2012 07:30
فهمیدی؟!" سرمو بلند کردم و گفتم یعنی نرم پیش توران خانم؟ داد زد و گفت نه! گفتم چشم. فقط اگه کاری داشتن یه صدا منو بزنن! گفت کاری با تو ندارن که! گفتم چشم، اگه خودشون خواستن می رم!یه قدم اومد جلو من و گفت خودشون نمی خوان ! گفتم چشم! گفت پا تو بذاری تو اتاق ش قلم پاتو میشکونم! فهمیدی!اگه بفهمم اذیتش کردی...
یه مرتبه دستش رو آورد بالا دستامو گرفتم رو سرم و گفتم نزنین آقا! من اصلا دیگه طرف توران خانم نمی رم!امروزم خودشون صدام کردم! گفت الان نمی زنم ت اما اگه کاری بکنی می زنمت! گفتم به خدا من تو این خونه هیچکس رو اذیت نمی کنم! اصلا با کسی حرف نمی زنم! کسیم با من حرف نمی زنه! من فقط کاراشونو می کنم! کارای توران خانمم می کنم! اگه دل شون بخواد! گفت تو الصا یه مرتبه از کجا پیدا شدی؟! سرمو بلند کردم و گفتم نمی دونم آقا! ببخشین تروخدا! اگه من دیگه به توران خانم نیگا کردم هر کاری خواستین باهام بکنین! به خدا من خیلی دوست شون دارم! اصلا نمی خوام اذیت شون کنم! مگه نه توران خانم؟! تروخدا بهشون بگین شما خودتون امروز صدام زدین! بیاین! این پول تونم پس بگیرین! من اصلا پول نمی خوام!
دست کردم جیب م و یه قرونی نقره رو درآوردم و گرفتم جلو بابای توران خانم که یه مرتبه صدای لااله الا الله و اعوذ بالله و استغفرالله بلند شد و یه دفعه مادر توران خانم گفت آقا!آقا!آقا! بچه یتیم جلوته ها! بترس!
اینو که گفت بابای توران خانم که خیلی عصبانی بود یه مرتبه رفت یه گوشه ی اتاق و پشتش رو کرد به ما و از جیب ش یه دستمال درآورد و برد طرف صورتش !
توران خانمم اومد طرف من که زود خودمو کشیدم عقب و گفتم تروخدا نه تورا خانم! بعد برگشتم و با ترس به باباش نیگا کردم! چاهام می لرزید! همچین دوره ام کرده بودم که از ترس داشت نفس م بند می اومد! دندونام داشت می خورد بهم! چیزی نمونده بود که خودمو خراب کنم! مادر توران خانم که وضع منو دید یه مرتبه حالش بد شد و رفت طرف شوهرش و با یه حالت بد گفت " آقا! از دلش زود دربیار تا آتیش نیفتاده تو زندگی مون!"
اینو که گفت بابای توران خانم برگشت طرف من و اومد جلو که منم از ترس م یه قدم رفتم عقب و خوردم به توران خانم! باباش اومد جلوتر و گفت " نترس باباجون! کسی با تو کاری نداره که!" بعد دست کرد تو جیب ش و یه پنجزاری درآورد و گرفت جلو من که دستامو بردم پشتم و گفتم " نه آقا ! نمی خوام ! تازه این چول تونم هس!" یه کم سبیلاشو گرفت لای دندون ش و گفت اسمت چیه دختر جون؟ گفتم لیا گفت چی؟! گفتم لیا گفتن مگه اسمت عذرا نیست؟! گفتم اینا بهم عذرا می گن! مادرم اسممو لیا گذاشته! گفت مادرت رو اینا کشتن؟! گفتم نه آقا! مادرم مریض شد خودش مرد! گفت راست بگو! گفتم راست می گم آقا! گوشه اتاق مرد! گفت چرا؟! هیچی بهش نگفتم و فقط نیگاش کردم که نشست جلوم و گفت اینا اذیتت می کنن؟! گفتم نه آقا! باهام خیلی خوبن! خیلی بهم مهربونی می کنن!
یه نیگایی به من کرد و یه دستی به ریش و سبیلش کشید و بلند شد و گفت خیلی خب! حالا برو! گفتم کجا برم آقا؟! گفت هرجا که هر روز می ری! برو بازی کن! گفتم آقا من هیچوقت بازی نمی کنم! گفت پس چیکار می کنی؟ گفتم کار می کنم! گفت خب برو به کارت برس! گفتم امروز باید حیاط رو جارو می زدم که جاهاز توران خانم رو الان چیندن توش! برم مستراح رو بشورم؟
اینو که گفتم یه مرتبه دیدم گلوش اندازه یه سیب باد کرد! اومد حرف بزنه نتونست که برادر توران خانم اومد جلو من و گفت مستراح شستن کارِ تو نیس که! گفتم چرا آقا! برین مستراح رو ببینین! مثل گُله! هر روز خودم می شورمش! توران خانم حتما دیدن!
هنوز جمله ی آخری رو نگفته بودم که مادر توران خانم چادرش رو کشید تو صورتش و شروع کرد گریه کردن! بابای توران خانمم تند رفت طرف درِ اتاق و وازش کرد و رفت بیرون! برادرشم پشت سر باباش رفت و تا رسید تو حیاط بلند گفت " عجب آدمای بی غیرتی پیدا می شن!"
منم که دیدم اینا رفتن، زود از اتاق اومدم بیرون و دوییدم تو حیاط و رفتم دمِ مطبخ و رو پله هاش نشستم! یه خرده بعدشم توران خانم اینا شروع کردن به چیندن جاهازش و یه ساعت از ظهر رفته، کارشون تموم شد و هر چی خانم بزرگ اصرار کرد که برای ناهار بمونن ، نموندن و رفتن خونه شون.
اون روز گذشت و شبش رسید و وقت خواب. طبق معمول رختخوابا رو تو اتاق خانم بزرگ انداختم و خودم رفتم تو جام اما تازه خوابم برده بود که یه مرتبه دیدم نفس م بالا نمی آد ! چشمامو که وا کردم دیدم عمه کوچیکم دهن م رو گرفته و اون یکی عمه م دستامو و خانم بزرگم پاهامو! تکون نمی تونستم بخورم! اصلا نمی دونستم چرا دارن اینکارو می کنن! فقط با چشمام بهشون التماس می کردم و از تو گلوم یه صدایی مثل ناله درمی آوردم که یعنی تروخدا اذیتم نکنین! تروخدا ببخشین! هر چند که نمی دونستم چی رو باید ببخشن اما با همون صدا، عین یه بچه گربه ناله می کردم که منو ببخشن اما کی به ناله ی من گوش می کرد! همه شون با همدیگه حرف می زدن! آروم آروم که نکنه صدا بره تو اتاق توران خانم! هر کدومم یه چیزی می گفتن!
"پتیاره خانم حالا واسه ما سوسه می آی؟! میتِ سگ کافر حالا چغولیِ ما رو می کنی؟! حالا واسه ما پشت و پناه پیدا کردی؟! الان که فرستادیمت لا دسِّ ننه...می فهمی دیگه کجا زبونت رو نیگه داری!..خان هار شدی!؟ شیکمت گوشت نو بالا آورده؟! حالا می بینی!" هر چی ناله کردم فایده نداشت! یه تیکه کهنه تپوندن تو دهن م و دست و پامو گرفتن و بردنم طرف زیرزمین و در رو واکردن و بردنم تو و با طناب از پشت دست و پامو بستن و ولم کردم اون وسط و در رو روم قفل کردن و رفتن!
راست می گفتن! شیکمم گوشت نو بالا آورده بود! شیکم من که از لاغری داشت می چسبید به پشتم! شیکم دختربچه ای که تا سرِ غذا می خواست دو تا لقمه اضافه تر بخوره سیر بشه، هر کدوم یه متلک بهش می گفتن!" کاه از خودت نیس! کاهدون که از خودته! مگه داری تو ... دشمن ت می کنی؟! داری میترکی گامبو!"
خلاصه منو تو تاریکی و سرما ول کردن و رفتن! چشمامو بسته بودم و وا نمی کردم! می دونستم وقتی چشمام به تاریکی عادت کنه چی می بینم! برای همین وازشون نمی کردم! زیرزمین پرِ موش بود! اونم چه موشایی! هر کدوم اندازه یه بچه گربه! عقرب داشت هر دوم انقدر! نفس م از ترس بند اومده بود!
با زور کهنه ای رو که تو دهنم تپونده بودن، تف کردم بیرون که بغل گوشم صدای خش خش شنیدم! با اینکه می ترسیدم اما یواش لای چشمامو وا کردم! چی دیدم خدا!!
درست یه وجبی صورتم یه موش سیاه واستاده وبد و زل زده بود به من! دیگه دست خودم نبود! خلاف ادب همونجا خودمو خیس کردم! شماها نمی فهمین من چی می گم! یعنی خب مرد جماعت از موش و سوسک و مارمولک و این چیزا نمی ترسه اما زن چرا! اونم چقدر!! هر چند اگه شماهام تو اون سن و سال ، اون وقت شب با اون وضع تو یه زیرزمین که اونوقتا بهش انبار می گفتن زندانی می شدین، شایدم از من بیشتر می ترسیدین! باید حتما براتون پیش بیاد تا بفهمین! من دست و پا بسته افتاده بودم رو زمین و جلو صورتم یه موش بزرگ و سیاه که چشماش تو تاریکی برق می زد، واستاده بود و منو نیگا می کرد! سیبیلاش همچین می لرزید که رعشه انداخته بود تو تنم! هیچ کاری م نمی تونستم بکنم! فقط یه چیزی یادم افتاد! یه دعایی که خانم بزرگ هر شب قبل خوابش می خوند و می خوابید! منم اون شب فقط تونستم همین کارو بکنم! عجیب اینکه جونورا از آدما انسان تر و با رحم تر و مروت تر وبدن و وقتی دیدن یه دختربچه یه گوشه افتاده و ازشونم می ترسه و از ترس خودشو خراب کرده، از خورد و خوراک اون شب شون گذشتن و خزیدن تو سوراخ شون! بازم به معرفت شما حیوونا! بازم به رحم شما حیوونا!
به جون هر سه تامون قسم که وقتی لای چشمم رو وا کردم و چشمای موشه رو دیدم دیگه مات شد بهش ! حس از تنم رفت! دلم می خواست داد بزنم اما نه جون تو تن م بود و نه جراتش رو داشتم! می دونستم تا صدا ازم بلند بشه و عمه هام می آن تو زیرزمین و حسابی حالم رو جا می آرن!
یه مرتبه زدم زیر گریه! آروم آروم و بی صدا گریه کردم و یواش اینو خوندم!
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
"بعد یه سیگار روشن کرد و یه پک بهش زد و گفت"
- نمی دونم از من ترسیدن ؟! فهمیدن! رحم کردن! نمی دونم! فقط همینو می دونم که همون موش سیاهه که جلو صورتم بود، آروم برگشت و رفت! پشت سرش رو هم نیگا کردم دیدم رو در و دیوار و رو اسباب اثاثیه ها و گوشه دیوار خلاصه همه جا موش لول می زنه! اما همه شون پشت سرِ موش سیاهه، یکی یکی آروم برگشتن و رفتن تو سوراخ شون! شاید خواستن بگم که ما مثل
آدما بی صفت و طالم نیستیم!
"یه پک دیگه کشید و چشماشو بست و زیر لب گفت"
ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!
"بعدشم بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت!
یه چند دقیقه بعد با یه سینی چای برگشت و یکی یه دونه به ما داد و خودشم یکی ورداشت و نشست و گفت"
- توران خانم یه سال بعد زایید و سال بعدشم همینطور. دو تا پسر شیره به شیره! باباهای شما! منم کمکش کردم. اون خدابیامرز سعی می کرد که هر روز دو. سه ساعت منو ببره پیش خودش که یه نفسی بکشم . اما خب بالاخره اونام خواهرشوهراش و مادرشوهراش بودن و نمی تونست زیاد باهاشون در بیفته! یه خرده ای کارم راحت تر شده بود اما هنوزم برنامه های سابق برام بود1 اما حداقل یه امید داشتم!امیدم به توران خانم بود و باباهاش ما که منو با صدای بچه گونه آبجی صدا می کردن! همه ش به خودم دلداری می دادم که یه روز اونا بزرگ می شن و وقتی بفهمن من چه سختی هایی کشیدم و چه بلاهایی سرم اومده، یه جوری جبران می کنن اما افسوس و صد افسوس!
بگذریم!خلاصه چندسالی این وصع بود تا اینکه توران خانم دیگه نتونست با مادرشوهر و خواهرشوهراش زندگی کنه! پدربزرگ تونم یه خونه ی دیگه خرید و از مادرش اینا جدا شد! اونجا بود که دیگه امیدم ناامید شد!
عمه هام و مادرشون نذاشتن توران خانم منو با خودش ببره! بیچاره سعی خودش رو کرد اما هم عمه هام و مادرشون نذاشتن و هم پدربزرگتون دلش نمی خواست صبح به صبح قیافه منو ببینه! این بود که من موندم تو اون خونه! واسه کلفتی شون می خواستنم دیگه!
روزای اول رو یه جوری گذروندم اما بی انصافا داشتن جبران اون چند سال رو که توران خانم یه ذره ازم حمایت کرده بود درمی آوردن! راستش دیگه طاقت نداشتم! یه چند سالیم بزرگتر شده بودم و جواب شونو می دادم! اونام بدتر می کردن! کارم فقط شده بود کتک خوردن و زندانی شدن و گرسنگی کشیدن! برای همینم یه روز از اون خونه فرار کردم! پشت بوم به پشت بوم رفتم و از اون خونه فرار کردم! قبلشم هر چی طلا و جواهر از مادرم مونده بود ورداشتم و دِبرو که رفتی!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
- اما قبل از رفتنم یه کاری کردم! حالا خدا می بخشه یا نه، نمی دونم اما من دیگه عوض شده بودم! دیگه دلم برای کسی نمی خوسخت! دیگه نه شکر خدا رو می کردم و نه شبا دعا معا می خوندم! با همه کس و همه چی قهر کرده بودم!
" دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش انگار که یه تصمیمی گرفته باشه، یه مرتبه گفت"
- می گم! هر چه باداباد!
"بعد یه نگاهی به ماها کرد و گفت"
- قبل از رفتنم یه آبگوشت خیلی خوشمزه دادم بهشون خوردن! یه آبگوشتی که هیچوقت هیچکس درست نکرده! یعنی به اون خوشمزگی نکرده! چند روز تو زیرزمین ،همون جایی که بارها و بارها شب و روز زندانی م کرده بودن، گشتن و چند تا عقرب و رطیل رو هر جوری بود گرفتم و هر کدوم رو انداختم تو یه شیشه خالیترشی! از این شیشه دهن گشادا! شاید سه چهار تا شدن! بعدش روزی که می خواستم فرار کنم براشون یه آبگوشت باز گذاشتم و این عقربا و رطیل آ رو اول یکی یکی کشتم و بعدش انداختم تو دیگ!
چه آبگوشتی شد! گوشت شم خوب کوبیدم و بردم سرِ سفره! خودمم به هوای اینکه یه خرده کار دارم گفتم که بعدا غذا می خورم!
نیم ساعت سه ربع بعد که برگشتم تو اتاق،همه شون کله پا شده بودن!
"من و مانی فقط مات بهش نگاه کردیم که مانی گفت"
- بچه هاشون چی؟!!
عمه- فکر کردی انقدر ظالمم؟!
مانی-خب بچه هام غذا می خورن دیگه!
عمه-دوتا بچه عمه بزرگم داشت و یکی کوچیکه! صبحش تا ظهر انقد بهشون هله هوله دادم خوردن و نون و کره و مربا تو حلق شون کردم که اون روز اصلا سرِ سفره نرفتن! یکی شون که از بس خورده بود حالش بهم خورد و دل درد گرفت! خودمم از پشت حصیر پنجره مواظب شون بودم که یه مرتبه نرن سرِ سفره! یکی شون که یه گوشه خوابیده بود و بهش نبات آبداغ می دادن و اون دوتای دیگه م داشتن اون طرف اتاق با همدیگه بازی می کردن!
مانی-خب بعدش چی شد؟!
عمه-عمه کوچیکم مُرد! یعنی همیجور افتاده بود و تکون نمی خورد! آخه همیشه مثل گاو غذا می خورد! اون دوتای دیگه م نعره می زدن که نگو! دیگه منم معطل نکردم که ببینم چی می شه! پریدم تو اتاق و بشقابا و دیگ آبگوشت رو ورداشتم و ریختم تو چاه مستراح و بقچه م رو ورداشتم و از اون خونه ی کثافت فرار کردم!
"یه سیگار دیگه روشن کرد و من و مانی م روشن کردیم و تا تموم نشد هیچکدوم حرفی نزدیم! یه خرده بعدش دوباره شروع کرد به گفتن!
- شماها باید تا همینجارو می دونستین که بهتون گفتم! بعدش دیگه به دردتون نمی خوره!
مانی-آخه بالاخره چی شد؟!
عمه-هیچی ! بدبختی! بیچارگی! رفتم و شدم زن یه رَمّالِ فالگیر! زن یه آدم زرنگ! واسه مردم، یعنی برای زن آ دعا می نوشت و فال می گرفت و سرکتاب وا می کرد و این چیزا! کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! ناخن خودش رو می گرفت و می ریخت تو یه قوطی و به مشتریاش به جای ناخن مرده می فروخت! آب از تو جوب ورمی داشت و جای آب مرده شور خونه بهشون می فروخت! کارایی می کرد که اگه بگم حالتون بهم می خوره! منم شدم دستیارش! یعنی از خریت و سادگی مردم سوء استفاده می کرد و نون می خورد! زن هایی م که شوهره یا سرشون هوو آورده بود یا بدخلاق بود یا کتک شون می زد یا هر مشکل دیگه داشتن می اومدن پیشش و این م بهشون از این کثافت آ و گند و گه ها می داد که یا خودشون بخوردن و یا بدن به شوهره بخوره!
پولی م ازشون می گرفت آ زنه می اومد پیشش که مثلا ببینه شوهرش با کس دیگه سَر و سِری داره یا نه! اونم می گفت باید یه گوسفن بخرم و بکشمش دلش رو یا جیگرش رو تازه تازه دربیارم و از وسط نصفش کنم و توش زندگیت رو ببینم! اون وقت پول سه تا گوسفند رو ازش می گرفت که یعنی این گوسفند یه گوسفند مخصوصه! بعدش می رفت یه گوسفند معمولی می خرید و می اورد جلو زنه می کشتش و جیگرش رو درمی آورد و یه سری چرندیات تحویل زنه می داد و بعدش دوتایی دل و جیگر گوسفند رو کباب می کردیم و می خوردیم و به خریت یارو می خندیدیم!
مثلا می اومدن پیشش که یکی رو قفل کنن! اونم پول ده تا قفل را می گرفت و یه قفل کهنه زنگ زده رو بهشون نشون می داد و می گفت این قفل قفله از ما بهترونه! به هر کی بزنی دیگه وا نمی شه!
خلاصه یه کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! یه گربه سیاه داشت که اندازه یه مغازه شیش دن ازش پول درمی آورد! به همه می گفت این گربه، جن و از مابهترونه! مردمم هی نذرش می کردن! منم همه فوت و فن ها رو ازش یاد گرفتم و وقتی م که اون مرد ، من نشستم سرِ جاش! فقط یه خرده مار رو مدرن تر کردم! فال قهوه و این چیزا! آخه دیگه یه خرده مردم روشن شده بودن و قوانین حمایت از خانواده اومده بو و مردا نمی تونستن دو تا زن بگیرن و این چیزا! اما این آخری آ دوباره همون کار و ماسبی رونق گرفته! هم فال قهوه، هم جادو جنبل!
اون موقع ها خودمم تجربه ش رو داشتم! بلایی که سر مادربزرگم اورده بودن! منم یه چیزایی به شوهرم یاد داده بودم که کلی ازش پول درمی آورد! گنجیشک می گرفت و یه سوزن می کرد تو قلب زبون بسته و میفروختش به طرف و می گفت ببر بنداز تو خونه هووت!
گربه مرده می فروخت! موش رنگ شده می فروخت! عقرب از تو خونه مون می گرفتیم و می کشتیم و می فروختیمش ! خلاصه تو خونه ِ ما هر جَک و جونوری پیدا می شد برامون پول درمی آورد1 می گه تا ابله در جهونه مفلس در نمی مونه! یعنی تا آدم خر تو دنیا امثال شوهر من و خودم گرسنه نمی مونن!
مانی-بعدش چی شد؟!
عمه-بیچاره اجاقش کور بود، اما با من خیلی مهربون بود! منم دوستش داشتم! یعنی بعد از اون همه سختی ، هم راحت شده بودم و هم داشتم از مردم انتقام می گرفتن! کینه های شتری! عقده های وانشده! دیگه م خسته شدم و نمی تونم حرف بزنم!
مانی-ترمه چی؟
عمه-مادرش باهام دوست بود! یعنی مشتری م بود! انقدر با فال قهوه و جادو جنبل و این چیزا بیچاره رو خَر کردم که رفت و از شوهرش طلاق گرفت! شوهرم رفت و یه زنِ دیگه گرفت! زنم وقتی دید داره سرش کلاه می ره ، رفت و شوهر کرد! شوهرم ترمه رو قبول نکرد! چون وجدانم ناراخت بود، ترمه رو که می خواست بذاره پرورشگاه ، آوردم و خودم بزرگش کردم. همینا رو فهمید که گذاشت و رفت! امان از خرافات! امان از خریت! شماها خبر ندارین که الان م چقدر مردم رو آوردن به این چیزا! اینام انقدر حقه بازن که فقط کافیه سرِ تیشه شونو بند کنن! یه چیزی به طرف می گن و میندازنش تو شک! وقتی شک افتاد تو دلش دیگه تمومه! چقدر زنها رو بی شوهر کردن! چقدر دخترا رو بی سرپرست کردن! همه شونم حقه بازن!
"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"
- چه کارا که نکردم! چه زندگی آ که با همین جادو و جنبل و خرافات از هم پاشیده نشد! خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه! اَمان از نادونی! اَمان از جهالت! امان از خرافات! شماها نمی دونین این خرافات چه لطمه ای به ما مردم زده! خیلی سال هس که دیگه همه ی این کارا رو گذاشتم کنار! خدا از سر تقصیراتم بگذره!
"دوباره بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت."
من و مانی یه نگاهی به همدیگه کردیم و مانی دو تا سیگار درآورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت"
- ای داد بیداد- تخمه بو داد- به من نمی داد- وقتی که می داد- پوسّ شو می داد- منم بو می دم- به اون نمیدم- اگرم بدم- پوسّ شو می دم!
- چیز از این قشنگ تر پیدا نکردی بگی؟
مانی-اگه پیدا کرده بودم که اونو می گفتم!
- حالا چیکار کنیم؟
مانی-چی رو ؟
- همین برنامه ی قهر و این چیزا رو دیگه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....