انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Roksana | رکسانا


زن

 
مانی-میخوای تو یه تلفن به بابات زنگ بزن و منم به بابام! یه کلمه بگیم که چیز خوردیم و غلط کردیم و برگردیم خونه!
- گم شو! تو که گفتی ما یکی یه دونه ایم و تا قهر کنیم ده نفر رو میفرستن دنبال مون! پس چی شد؟!
مانی-والا قاعدتا بچه یکی یه دونه قهراش به این صورت می شه! مگه اینکه ما اشتباه کرده باشیم و باباهامون یه جا دیگه هفت هشت تا تخم و ترکه مثل ما داشته باشن! منو باش که همیشه فکر می کردم بابام نجیبه و پای بند به خانواده!
- اگه نیان دنبال مون چی؟
مانی-معلوم میشه که من و تو هر دو خریم! یعنی تو خری و من از تو خرتر دنبالت اومدم!
- حالا وقت شوخیه؟!
مانی-ببین ! من اگه جای بابای خودم و خودت بودم آ ،دنبال این پسرای گُه و ناخلف که نمی رفتم هیچ، از ارث م محرومشون می کردم!
- برای چی؟!
مانی-بدبختا این همه برای ماها زحمت کشیدن آخرش که یه جفت زن برامون پیدا کردن اینطوری دستمزدشونو دادیم!
- عشق یعنی همین دیگه!
مانی-خریت یعنی همین!بدبخت اگه حساب بانکی مونم خالی کنن، جای عشق و عاشقی باید مثل بقیه جوونای آس و پاس بریم سراغ هروئین و گرد و دوا! حالا هی عشق عشق بکن!
- خب پاشو جای این چرت و پرتا یه فکری بکن!
مانی-پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم
حالا خوبه یه عمه تو بخت آزمایی بردیم وگرنه امشب باشد چه خاکی تو سرمون می کردیم!
- یعنی چی؟!
مانی-گوش بده تا برات بگم! یه روز انجمن لاک پشتا سه تا لاک پشت رو انتخاب می کنن که برن قله اورست رو فتح کنن و پرچم لاک پشتا رو بزنن اون بالا! خلاصه حرکت می کنن و پنجاه سال طول می کشه تا می رسن نزدیک قله که یه مرتبه یکی زا لاک پشتا می زنه زیر گریه! اون دو تای دیگه ازش می پرسن رفیق از خوشحالی داری گریه می کنی؟! این یکی جواب می ده نه رفقا! گریه م از اینه که یادم رفته پرچم رو با خودم بیارم!
- باز لوس شدی!؟
مانی-نه به جون تو! من دیشب بهت نگفتم که ناراحت نشی!
- چی رو؟!
مانی-من یادم رفته پرچم قبل از قهرو وردارم! یعنی عابر بانکم و دفترچه ی حسابم رو! دیشبم پول هتل رو که دادم، موند برام همین چک پول آ که حاتم بخشی کردم دادمشون به کار خیر!
- عجب دیوونه ای هستی توآ! حالا چه غلطی بکنیم؟!
مانی-خُبه خبه! مگه تو نگفتی می ریم سرِ کار و از دسترنج خودمون پول حلال به دست می آریم و از این مزخرفا!؟
- حالا تا بریم سرِ کار چیکار کنیم؟
مانی-هول نشو! من گدایی بلدم! تو دزدی بلدی؟!
- واقعا که مانی!
مانی-باز کاسه کوزه ها سر من شیکست؟! بابا تو مگه به هوای دفترچه ی حساب بانکی من قهر کردی؟!
- وقتی خودمون نداشتیم چرا بذل و بخشش کردی؟!
مانی-خودت یادت رفته چه شعارایی می دادی؟ چقدر این کاغذا الان قشنگ شدن و این حرفا! می گم چطوره از لاش یکی شو یواشکی وردارین؟! عمه که حساب اینا رو نداره!
- الان دیگه زشته!
مانی-زشته چیه؟! پول بنزینم نداریم! آن آن! من اگه تو جیب م پول باشه سیصد چهارصد تومنه! تو چی؟
- من اصلا کیف نیاوردم!
مانی-حالا وقت شه که هر دومون به خاطر این مصیبت وارده زارزار گریه کنیم! لعنت به پدر و مادرش که دیگه گول تو رو بخوره! داشتیم واسه خودمون راحت زندگی مونو می کردیم آ! حالا نمی شد تو عاشق نشی!؟
- تو خودت چی؟!
مانی-من حداقل عشق م هنرپیشه س و یه فیلم بازی کنه، پول رهن یه آپارتمان رو درمی آره! تو که عشق ت هنوز دانشجوئه چه خاکی می خوای تو سرت کنی؟! خیلی خیلی زود بزنه بتونه چهار تا شاگرد خصوصی بگیره که از گشنگی نمیرن!
" تو همین موقع رکسانا اومد تو اتاق و سلام کرد و گفت"
- ناهار حاضره!
- رفتی ناهار درست کردی؟!
رکسانا-خب آره!
- پس درست چی؟!
رکسانا – هم درس می خونم و هم ناهار درست می کردم!
- ما خودمون از بیرون یه چیزی می گرفتیم!
مانی-راست می گه رکسانا خانم! پول که بود! ما می رفتیم از بیرون گشنه پلو و خورشت دل ضعفه می گرفتیم می آوردیم و همه دور هم می خوردیم! آخه چرا زحمت کشیدین!
"برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"
- هامون جون ، حالا که زحمت کشیدن پاشو برین ناهاره رو بخوریم و ماها شب شام از بیرون بگیریم!
"دوتایی بلند شدیم و رفتیم تو آشپزخونه، سر میز نشستیم . سارا و مریم داشتن تند تند کار می کردن. یه خرده بعد عمه م اومد و ماها جلوش بلند شدیم که اونم اومد و نشست بغل ما و گفت"
- امروز رو فقرانه بگذرونین! غذای ما هر چقدرم خوب باشه در مقابل شماها نون و پنیره و به حساب نمی آد!
- اتفاقا برعکس! در شرایط فعلی ما این خوان هفت رنگه! ما الان انقدر نیازمندیم که به نونِ شب محتاجیم!
"محکم به پام زدم به پاش که گفت"
- یعنی از نظر محبت آ! یه قرون محبتهای شما رو رو چشممون میذاریم که شیکم مون سیر بشه ! ببخشین عمه جون ! نون سنگک الان دونه ای چنده؟ خشخاش نه آ! همین ساده ش!
عمه-میخوای چیکار؟
مانی-میخوام بدونم تا چند روز می تونیم زنده بمونیم!
عمه-با نون سنگک؟!
مانی-نه با بربری م باشه مسئله ای نیس.
"اون داشت چرت و پرت می گفت و من داشتم رکسانا رو که تند تند کار می کرد و به مریم اینا می گفت که چیکار کنن نگاه می کردم. موهای طلایی قشنگش موقع کار کردن این ور و اون ور می ریخت! مثل یه مزرعه ی گندم که باد خوشه های طلایی شونو این ور و اون ور خم می کنه و موج توشن میندازه!
تند و تند کار می کرد و هر چیزی که حاضر می شد می آورد و جلو من رو میز ، قشنگ و مرتب می چیند. ظرف ماست، سالاد، سبزی خوردن، نون بریده، ترشی. هز کدومم که میذاشت جلو من،تا روش رو بر می گردوند ، مانی می کشید و میذاشت جلو خورش!
ناهار خورشت قیمه درست کرده بودن . وقتی آماده شد و دیس برنج و ظرف خورشت رو آوردن و گذاشتن رو میز یه مرتبه رکسانا گفت"
- ای وای یادمون رفت نوشابه بخریم!
- عیبی نداره! الان مانی می ره می خره! مانی بپّر از همینجاها یه نوشابه بگیر بیار!
"مانی یه نگاه به من کرد و بعدش یه نگاه به همه و گفت"
- ببخشین عمه جون نوشابه خانواده الان چنده؟
عمه-الان که دیگه غذا رو کشیدیم که نمی شه بری نوشابه بخری! از دهن می افته غذا!
- هر جور صلاح می دونن. اصلا شب نوشابه می خریم!
عمه-حالا قیمتش رو برای چی می پرسی؟
مانی-نه اینکه از این به بعد می خوایم خانواده تشکیل بدیم ، لازمه که قیمت مایحتاج زندگی رو دونه به دونه بدونم که وقتی این پدر سگ یه چیزه اُرد میده بدونم چه قیمته!
"یه مرتبه همه زدن زیر خنده و رکسانا اینام نشستن سرِ میز که رکسانا گفت"
- ببخشین. ماها همیشه قبل از غذاخوردن دعا می کنیم! عیبی که نداره؟!
مانی-ببخشین ! دعای شما چند صفحه س ؟ یعنی می گم غذا از دهن نیفته!
- خجالت بکش مانی!
مانی-خب اگه بخواد نصف انجیل رو برامون بخونه که می شه ساعت سه بعدازظهر!
"دوباره همه زدن زیر خنده و بعدش همه چشماشونو بستن و دستاشونو به حالت احترام چسبوندن به هم و گرفتن جلو سینه شون و رکسانا گفت"
- پروردگارا ترا بخاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم.
مانی-الهی آمین!بسم الله!
"دوباره همه زدن زیر خنده و رکسانا گفت"
- تموم نشده بود مانی خان!
مانی-ببخشین! من فکر کردم تموم شد! یعنی برای یه خورشت همین قدر کافیه!
"با پام محکم زدم به همون پاش که درد می کرد که گفت"
- آخ! یعنی الحمدالله رب العالمین!
رکسانا-اجازه می دین دعا رو بخونم؟
مانیح بدیم ندیم از ناهار خبری نیس! پس زودتر بخونین که غذا یخ نکنه و کفران نعمت بشه!
"دوباره همه خندیدن و بازم چشماشونو بستن و دستاشونو گرفت چلوشونو رکسانا گفت"


- پروردگارا ترا به خاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم و از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی. آمین!
"همه گفتن آمین امّا عمه هم گفت آمین و هم گفت الحمدلله! بعد چشماشونو وا کردن که مانی گفت"
- تموم شد؟!
رکسانا – بعله اما شما آمین نمی گین؟
مانی – منکه همون اوّل گفتم الحمدلله! بعدشم خداوند خودش هر جور صلاح بدونه کار می کنه و به هر کی م نخواد نمی ده! به حرف من و شمام نیس!
رکسانا – چرا! وقتی ما برای همنوع مون دعا می کنیم خیلی اثر داره! شمام باید دعا کنین!
مانی – حالا یه روز خداوند روزی ما رو حواله کرده به شماها! یه عمر خوردیم و شکر نکردیم و بازم روزی مونو داده! امروز کارمون افتاده دست شما!
عمه – بخور همه جون! خدا احتیاجی به این چیزا نداره!
مانی – اصلاً من غذا نمی خورم! سالاد خالی می خورم که دعامُعا نداره! نکنه برای سالادم دعای مخصوص دارین شما؟!
"رکسانا اینا خندیدن و مریم گفت"
- نه! شما بفرمائین! ماها جای شمام آمین گفتیم.
مانی – بیخود گفتین! مگه من خودم لال م؟! اوّلش می گی بسم الله، آخرش می گی الحمدالله. دیگه دو ساعت دِکلمه کردن نداره که! از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی! دعا می کنین یا نمایشنامه شکسپیر رو می خونین؟!
- ببین! یه دقیقه نمی تونی خودتو نیگه داری!
مانی – دِ صبحی م منو فرستادین تو حموم و نذاشتین یه لقمه کوفتم کنم! الآنم که می خوام دو تا قاشق بذارم دهن م نمیذارین!
"زود عمه براش یه بشقاب برنج و خورشت کشید و همونجور که می خندید گذاشت جلوش و اونم شروع کرد به خوردن. رکسانام یه بشقاب ورداشت و برای من غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت"
- بخور ببین دست پخت م خوبه یا نه!
"بهش خندیدم و یه قاشق خوردم. خیلی خوشمزه بود!"
- عالیه!
رکسانا – راست می گی؟!
مانی – مجبوره بیچاره! اگه اینو نگه چی بگه؟!
- تو حرف نزن! کی از تو پرسید؟!
رکسانا – جدّی بد شده مانی خان؟!
مانی – نه بابا شوخی می کنم! اتفاقاً خیلی خوشمزه شده! فقط نمی دونم چرا تو خورشت قورمه سبزی تون سبزی نمی ریزین؟!
مریم – قورمه سبزی چیه؟! این قیمه س!
مانی – ای وای! پس چرا زودتر نگفتین! اتفاقاً خیلی م شبیه خورشت قیمه شده!
- به حرفای این گوش ندین! این عادت شه از این حرفا بزنه!
سارا – اتفاقاً تو ماها دست پخت رکسانا از همه بهتره!
مانی – البته! برای رژیم های طولانی مدت عالیه!
"همه زدن زیر خنده!"
- غلط کردی! خیلی م خوشمزه س!
مانی – مگه من غیر از این گفتم؟! اصلاً این قیمه، یه قیمه ی خاطره انگیزه! آدمو یاد خاطرات دوران سربازیش تو پادگان میندازه! یعنی اون لحظات شیرینی که با هم دوره ای آ این قیمه ها رو می خوردیم و ازش پند و عبرت می گرفتیم و به یاد غذای مادرامون آه می کشیدیم!
عمه – دختر تا تو خونه س دست پختش معلوم نمی شه! وقتی رفت خونه ی شوهر تازه خودشو نشون می ده!
مانی – حتماً نشونه شم بروز علائم مسمومیت در شوهرشه که توسط پزشک قانونی بعد از مرگ متوفّی کشف می شه!
سارا - پس آقایون که تا زن می گیرن و شیکم شون می آد بالا چیه؟! خب نشونه ی غذاهای خوشمزه ایه که خانمهاشون درست می کنن دیگه!
مانی - پس این گشنه های آفریقا که همه شیکماشون اندازه ی یه طبل اومده جلو، همه از زور سیری یه و خوردن غذاهای خوشمزه؟!
"جواب همه رو می داد و تند و تند غذاشم می خورد!"
مریم – آقایون که هر کاری خانمهاشون می کنن یه ایراد ازش می گیرن!
مانی – آخه خانما یه کارِ بی ایراد نمی کنن!
سارا - پس اگه خانما انقدر ایراد دارن چرا آقایون همه ش دنبال شونن؟!
مانی – واسه رضای خدا! هامون جون اون سبزی رو بده به من!
مریم – راسته که گفتن اگه می خوای دل شوهرت رو به دست بیاری باید از راه شیکمش وارد بشی!
مانی – خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نگفتین از راه دیگه ش باید وارد بشی یعنی منظورم اینه که خوبه نگفتین از راه سوراخ گوش و سوراخ دماغ و این سوراخا! عمه جون قربون دست تون اون ظرف ماست رو بدین این طرف!
رکسانا – براتون قیمه بکشم مانی خان؟
مانی – رکسانا خانم حالا از شوخی گذشته، جدّی این خورشت قیمه س؟!
- مانی ساکت می شی یا نه؟!
مانی – دِ همین ساکت شدیم که انقدر بلا سرمون اومد!
"بشقابش رو آورد جلو و رکسانا با خنده براش خورشت کشید و دوباره شروع کرد به خوردن و چرت و پرت گفتن! یه قاشق می خورد و یه چیزی به اینا می گفت! اونام همینجور می خندیدن.
ناهار رو که خوردیم، ظرفا رو جمع کردیم و سارا میز رو تمیز کرد و رکسانا رفت که ظرفا رو بشوره. بقیه م رفتن تو پذیرایی و منم واستادم که کمک رکسانا کنم. یعنی به این هوا می خواستم باهاش تنها باشم. یه دستمال ورداشتم و ظرفایی رو که اون می شست خشک می کردم و باهاش حرف می زدم."
- کِی امتحان داری؟
رکسانا – چند روز دیگه.
- بدموقعی ما اومدیم اینجا!
رکسانا – اصلاً! اتفاقاً چقدر خوب موقعی یه!
- آخه تو از درس خوندن می افتی!
رکسانا – برعکس! همونکه میدونم تو تو این خونه ای، یه آرامش خاطری بهم دست می ده که می تونم راحتِ راحت درس بخونم!
- راست می گی؟!
رکسانا – آره به خدا! فقط ناراحتی م از اینه که تو با خانواده ت قهری!
- راستی نمی خوای بقیه سرگذشتت رو برام بگی؟
رکسانا – چیزی دیگه نمونده که!
- از اونجا که از مادرت جدا شدی چیکار کردی؟
رکسانا – هیچی! همینجوری بی هدف راه می رفتم تا اینکه شب شد. جایی برای خوابیدن نداشتم! تو خیابونم که راه می رفتم مردم اذیت م می کردن! ولی خوب چیکار می شد کرد؟!
همینجوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه کلیسا و رو پله هاش نشستم. سرمو تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت! یعنی همونجوری که داشتم فکر می کردم، خوابم بُرد! یه مرتبه دیدم یکی داره صدام می کنه! چشمامو وا کردم و دو تا دختر با یه کشیش بالای سرم واستادن. زود از جام بلند شدم و یه ببخشین گفتم و خواستم برم که نذاشتم. دخترا دستم رو گرفتن و با خودشون بردن تو کلیسا و تا وارد شدم صلیب کشیدم که هر سه تا تعجب کردن! خلاصه بعد از اینکه فهمیدن تنهام و جایی رو ندارم، آوردنم اینجا!
- دخترا همین مریم اینا بودن؟
رکسانا – آره. عمه لیام خیلی گرم و صمیمی منو قبول کرد. همین.
- دیگه از مادرت خبری نداری؟
رکسانا – نه! نمی خوامم داشته باشم!
"یکی دو تا ظرف رو شست و بعدش گفت"
- هامون! یه چیزی ازت بپرسم؟
- بپرس!
رکسانا – ناراحت نمی شی؟
- نه!
رکسانا – دین من برات مهمّ نیس؟ یعنی برات مسئله ای نیست که من مسیحی م؟
- نه.رکسانا – بعداً چی؟ وقتی ازدواج کردیم منو وادار نمی کنی که دین م رو عوض کنم؟
- من ترو به هیچ کاری وادار نمی کنم!
"یه لحظه نگاهم کرد و خندید و گفت"
- بیا جلو!!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصــــــــــــل یازدهـــــــم

"ساعت حدود شیش عصر بود که با مانی از خونه ی عمه اینا اومدیم بیرون که یه خرده قدم بزنیم. راستش می خواستم یه خرده با مانی حرف بزنم. راه افتادیم طرف بالا و بهش گفتم"
- تو اصلاً عین خیالت نیس آ!
مانی – چی؟
- آخه بی پول و کار چیکار کنیم؟!
مانی – مگه عمه قرار نیس خرج مونو بده؟
- خودتو لوس نکن.
مانی – بابا انقدر نترس! اینا می آن دنبال مون!
- گیرم دو روز دیگه اومدن! فعلاً رو چیکار کنیم! یه قرون پول نداریم!
مانی – از این ناراحتی؟ اینکه کاری نداره! بیا!
"دستمو گرفت و از وسط خیابان رد شدیم و فتیم جلو بازار نصر. خیلی شلوغ بود! همونجا جلو پله هاش واستاد و گفت"
- الآن جورش می کنم!
- می خوای چیکار کنی؟!
مانی – گدایی!
- بیا برو گم شو این ور! خجالت نمی کشی؟!
مانی – ما که قراره چند وقت دیگه هم به گدایی بیفتیم، بذار حداقل از الآن تمرین کنیم!
- به خدا قسم به جون خودت اگه لوس بازی دربیاری دیگه اسمت رو صدا نمی کنم!
مانی - پس آخه چیکار کنم؟!
- یه فکر دیگه بکن!
"یه خرده فکر کرد و گفت"
- پیدا کردم اما علاج موقتی یه!
- چیکار کنیم؟!
مانی – تو برو دم اون گلفروشی واستا تا بهت بگم.
- آخه می خوای چیکار کنی؟!
مانی – تو برو تا بهت بگم!
- کار بدی نکنی آ!
مانی – نه بجون تو! خری آ!
"آروم چند قدم رفتم اون طرف تر که یه مرتبه شروع کرد به داد زدن و گفت"
- خانما! آقایون! خواهش می کنم یه لحظه تا نیروی انتظامی نیومده به حرفای من گوش بدین!
"تا اینو گفت از خجالت عرق نشسته به تن م! زود یه خرده رفتم عقب تر! چند تا دختر خانم و چند تا خانم دیگه تا مانی اینا رو گفت دورش جمع شدن!"
مانی – من یه جوونم که به خاطر افکارم از خونواده طرد شدم! بهتونم بگم که خونواده م بسیار بسیار ثروتمندن! به خاطر ثروت و دارایی شونم با افکار و ایده های من مخالفن! به همین دلیل م اونا رو ترک کردم! فکر کنم همه تون می دونین که جامعه ی ما یه جامعه ی جوونه امّا یه لحظه تأمل کنین و ببینین واقعاً کی به خواسته های ما جوونا بها داده؟! آیا فقط خواسته های خودتون رو به هر دلیل به ما تحمیل نکردین؟!
"اینا رو که گفت از تو پاساژم یه عده دختر و پسر و زن و مرد اومدن بیرون و دورش جمع شدن! داشتم از خجالت و ترس می مُردم!"
مانی – هر جا که لازمه از ما جوونا صحبت می کنن و پای ما رو می کشن وسط و از وجودمون سوءاستفاده می کنن امّا تا حالا قدمی برامون ورنداشتن! ایده های ما رو به هیچ عنوان قبول ندارن! ما رو نسلی سرکش می دونن! هیچکدوم از کارامونو نمی پسندن! اگه بخوایم با جنس مخالف مون فقط یه ارتباط سالم و معمولی برقرار کنیم و بلافاصله تنبیه می شیم! تفریح مون مواد مخدر! آرزوهامون تبدیل به حسرت شده! خنده هامون شده آه! جای حرف زدن فقط اجازه نگاه کردن داریم! سال های جوونی مون مثل روزهای پیریِ پدر و مادرامون داره میگذره! هیچ خاطره ی قشنگی با خودمون از جوونی نداریم! بزرگترامون دوران گذشته ی خودشون رو فراموش کردن! فراموش کردن که اونام یه روزی جوون بودن! فراموش کردن که خودشون تو جوونی چه کارایی کردن و چه جاهایی رفتن که ما حتی یه کدوم شونم نداریم! وقتی سرِ حال ن و برامون از گذشته هاشون می گن و مثلاً از دهن شون بعضی از چیزا در می ره، تازه می فهمیم که فقط بلدن برای ما موعظه کنن وگرنه خودشون واعظ بی عمل ن!
"همین ده دقیقه صحبت کافی بود که پاساژ خالی بشه و همه جمع بشن جلو در! هر جمله ای که می گفت جوونا تأییدش می کردن! کم کم با هر جمله ش براش کف می زدن! منم از ترس فقط این ور و اون ور رو نگاه می کردم که نیروی انتظامی پیداش نشه! دیگه از بس آدم دورش جمع شده بود خودشو نمی دیدم فقط صداشو می شنیدم!
-
مانی – به جوونای مسخ شده ی دور و ورتون نیگا کنین! روزی چند تا جوون رو می بینین که راه می رن و با خودشون حرف می زنن! چند نفر رو در روز می بینین که می خندن؟! اصلاً خنده ای می بینین؟! آیا انگیزه ای برای ماها مونده؟! یک نفر تا چه حد می تونه استرس و اضطراب رو تحمل کنه؟ فشارهای درس! هزینه های تحصیل! هول و هراس کنکور! در نهایت برای چی؟ که یه لیسانس بگیریم و با بدختی و التماس، تو یه شرکت یا مغازه بشیم پادو یا آبدارچی یا دربون؟! به چه شور و شوقی درس بخونیم؟! با چه انگیزه ای حرف و نصیحت پدر و مادرامونو گوش بدیم؟! پدر و مادرایی که خودشون تو خرج زندگی شون موندن؟! تا کِی باید دختری رو که دوستش دارم فقط نگاهش کنم و اونم منو نگاه کنه؟! تا کِی باید فقط با امید ازدواج دلش رو خوش کنم؟! تا کِی باید بهش دروغ بگم که حتماً تا چند وقت دیگه می رم سرِ کار و یه جا رو اجاره می کنم و با همدیگه ازدواج می کنیم و صاحب یه بچه ی خوشگل می شیم و ترو مامان صدا می کنه و منو بابا؟! مگه همیشه به ما یاد ندادین که دروغ نگیم؟! مگه به ما نگفتین که دروغ زشت ترین خصلت انسانی یه؟! پس تا کی باید یه انسان زشت سیرت باشیم؟!
"یه مرتبه همه براش کف زدن و سوت کشیدن که گفت"
- خواهش می کنم دست نزنین! دیگه این کف زدن آ و شعار دادن آ کافیه! این همه شعار حتی نتونست خستگیِ زبون مونو در بکنه! ذهن من سراسر علامت سؤاله! چرا؟! چرا؟! چرا؟!
جواب این چراها کجاس؟ کی باید به این چراها جواب بده؟ خواب های تعبیر نشده مونو کی تعبیر می کنه؟ چرا جوونا تو روی پدر و مادراشون وایمیستن؟! چرا پدر و مادرا همیشه خودشونو مثال می زنن که وقتی جوون بودم در مقابل بزرگتراشون همیشه سرشونو مینداختن پائین؟! برای اینکه بزرگتراشون می تونستن ازشون حمایت کنن امّا الآن خودشون نمی تونن حتی برای بچه هاشون رخت و لباس درست و حسابی بخرن چه برسه به حمایت های دیگه!
"دوباره همه براش کف زدن و سوت کشیدن!"
مانی – خواهش می کنم ساکت باشین! من نه می خوام شعار بدم و نه اینکه اعتقادی به این شعارا دارم! من فقط از پدرا و مادرا سؤال می کنم و ازشون جواب می خوام!
"یه مرتبه موبایلم زنگ زد و تا شماره ی روش رو نگاه کردم دیدم شماره ی خونه مونه! زود جواب دادم که صدای پدرمو شنیدم!"
پدرم – الو! هامون!
- سلام پدر!
- پدرم – کجایی تو؟!
- هستیم زیر سایه تون!
- پدرم – قهر کردی؟! از دستم ناراحت شدی؟!
- نه پدر! ازتون خجالت کشیدم! حرفای شما درست بود اما منم تقصیری نداشتم! دوست داشتن دست خود آدم نیس! شما و مامان برای من خیلی زحمت کشیدین! من نباید نمک به حرومی می کردم امّا به جون خودتون اصلاً یه همچین خیالی نداشتم! همه ی این جریانات خیلی سریع برام پیش اومد! پیدا شدن عمه لیا! فرستادنش دنبال مون! تعریف کردن سر گذشتش! کمک خواستن از ما! همه همچین اتفاق افتاد که تا اومدم بفهمم چی به چیه که متوجه شدم رکسانا رو دوست دارم! امّا شما مطمئن باشین که خلاف میل شما عمل نمی کنم! قول می دم!
"یه مرتبه دیدم که صداش عوض شد!"
- پدر! 1در! ترو خدا خودتونو ناراحت نکنین!
"یه مرتبه مادرم گوشی رو گرفت و گفت"
- هامون!
- سلام مادر!
مادرم – زود برگرد خونه! همین الآن!
- آخه!
مادرم – آخه نداره! همین که گفتم!
- چشم امّا مانی چی؟!
مادرم – همین الآن خان عمو زنگ می زنه بهش! زود دو تایی برگردین خونه! فهمیدی؟!
"تا اومدم جواب بدم که دوباره پدرم گوشی رو گرفت! صداش گرفته بود! آروم گفت"
- پسر! اون دختر خانمم با خودت بیار می خوام ببینمش.
- چی پدر؟!
پدرم – همون که شنیدی!
- رکسانا رو با خودم بیارم؟!
پدرم – آره! آره! اون دختر خانمم که مانی دوستش داره بیارین! برای شام دعوت شون کنین!
- مطمئنین پدر؟!
پدرم – آره! زود بیاین!
"انقدر خوشحال شده بودم که نمی دونستم چی بگم! فقط گفتم"
- قربون تون برم بابا جون!
«دوباره ساکت شد و یه خرده بعد گفت»
-بیاین دیگه!
«بعد تلفن رو قطع کرد! گریه م گرفته بود! برگشتم طرف مانی که دیدم »
بیا دیگه!
« بعد تلفن رو قطع کرد! گریه ام کرفته بود! برگشتم در طرف مانی که دیدم اونم موبایل دست شه و داره خرف می زنه! فهمیدم با عمومه!
از لای جمعیت رد شدم و به زور رفتم جل.! دروش پر از دختر و پسر همه م ساکت واستاده بودن و مانی رو نگاه می کردن و منتظر بودن که بقیه یحرفاشو بزنه! رفتیم جلو و رسیدم بهش که تلفن رو قطع کرد! آروم درِ گوشش گفقم»
خدا ذلیل ت کنه مانی!
مانی –چرا؟!
-آبرو برام نذاشتی! بیا بریم دیگه!
مانی –اینا رو چیکار کنم؟! الان دیگه می خواستم کم کم ازشون پول جمع کنم!
-پول دیگه الان می خوایم چکار؟!
مانی –آخه نمی شه که بعد از نیم ساعت سخنرانی همینجوری ول کنم برم!
-زودتر یه کاریش بکن الان پلیس می رسه آ!
« یه سری تکون دادو بلند گفت»
-بسیار خوب شما بفرمائین!
«بعد برگشت طرف دختذا و پسرا و گفت»
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-دوستان! همین الان به من اطلاع رسید که جای دیگه به وجود من احتیاج هس؟ من سخنانم رو کوتاه می کنم!
بعد از تمام این چیزا که گفتم و خود شما می دونستید باید پرسید که چاره چیه و راه حل کجاس؟! من به شما می گم! ای مردم بهتره جای حرف زدن بیائین همه با هم دعا کنیم که انشاالله هر چه زودتر این وضع رست بشه و جوونا مون سرو سامون بگیرن! لطفاً همگی دستاتونو به طرف آسمون بلند کنین و هر چی من می گم، شما بگین آمین!
الهی، پروردگاری، ترو به بزرگی ات قسم می دم که همه ی جوونای ما رو عاقبت بخیر کنی!
« مردم یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد دستاشونو بردن بالاو همه گفتن»
«الهی آمین!»
مانی –خدایا مریضای ما رو شفای عاجل عنایت فرما!
«الهی آمین!»
مانی –خدایا بلا وبدبختی رو از این مملکت به مملکت مجاور منتقل بفرما!
«الهی آمین!»
مانی –عاقبت ما را ختم به خیر بگردان!
«الهی آمین!»
مانی –خدایا کاسه چکنم چکنم رو از دست مردم کشور ما گرفته به دستمردم یک کشور دیگر برسان!
«الهی آمین!»
« یه مرتبه همه زدن زیر خنده که گفت»
-بگین الهی آمین!
«الهی آمین!»
مانی –هرکی تو هر لباسی ه این مردم خدمت می کنه موید و منصورش بدار!
«الهی آمین!»
مانی –هرکی به این ملت خیانت می کنه ذلیل و خوارش بگردان!
«الهی آمین!»
مانی –یواش تر! پرده گوشم پاره شد! حالا دستاتئنئ بکشین به صورت تون و از همین لحظه شروع کنین با جدیت و پشتکار، فعالیت کردن تا بتونم همه با هم چرخ این مملکت رو بگردونیم! ناراحتم نباشین که دعای خیر من بدرقه ی ره تونه! ببخشین م از اینکه وقتت تونو گرفتم!
ایشالا همیشه خوش و خرم و موفق باشین! خداحافظ شما! همه تونو به خدا سپردم!
«اینو گفت و یه اشاره به من کرد و خودشم از پله ها رفت پایین و از وسط خیابون گذشت و رفت طرف خونه ی عمه اینا و منم دنبالش را افتادم. سریه کوچه که رسید و ایستاد تا من بهش برسم. تا رسیدم بهش گفت »
-با بابات حرف زدی؟!
« سرمو انداختم پایین و همینجوری رفتم که گفت»
-مگه با تو نیستم؟1
-با من حرف بزن!
مانی- برای چی؟
-آقاجون من نمی خوام با تو حرف بزنم! همین!
« دویید دنبالم و گفت»
-آخه مگه چکار کردم؟!
-چیکار کردی؟! واقعاً که! کاشکی یه خرده از روی ترو خدا به من می داد!
مانی – آخه برای چی؟1
-می دونی اگه نیروی انتظامی سر می رسید چیکارت می کرد؟! مانی اصلاً به کارایی که می کنی فکرم می کنی؟!
مانی – بابا من یه خرده دلم گرفته بود، خواستم با مردم دو کلمه حرف بزنم و دلم واشه!
-برو برو! با من حرف نزن1
« تند تند راه می رفتم و اونم دنبالم می دونید و حرف می زند!»
مانی – اگه حرفام بد بود پس چرا همه ش برام کف می زدن؟!
-آخرش می خواستی چیکار کنی؟!
مانی – همون کاری که کردم! دعا کردم واسه همه ی جوونا و مردم!
-غلط کردی!می خواستی پول جمع کنی!
مانی- حالا که نکردم!
-اگه یه دقیقه دیرتر بهتون زنگ زده بودن کرده بودی!
مانی – خب حالا که به موقع زنگ زدن!
-می دونی اگه یه نفر اون وسط ترو شناخته بود چی می شد؟!
مانی- هیچی! می شد باعث افتخارم! بلافاصله تو فک و فامیل پُر می شد که مانی شده رئیس یکی از این سازمانها و تشکیلات و انجمن آ! فقط م کافی بود که یه عکس ازم بگیرن و بدن به این تلویزیون آ اونام بکنن ش « بَک گراندِ» خودشون! می دونی چقدر معروف می شد؟!
« واستادم یه نگاه کردم بهش و گفتم»
-تو آدم نمی شی!
مانی- باورکن اون لحظه که مردم رو صدا کردم، درست نمی دونستم چی باید بگم! اولش خواستم براشون یه آهنگ بخونم! دیدم گیتار نیس! بعدش خواستم براشون جوک بگم! دیدم جوک جدید ندارم! بعد یه آن فکر کردم و دیدم بهترین چیز اینه که مردم رو یه خرده یادِ خودشون بندازم! همین!
-بَدِتم نمی اومد یه خرده اون وسط کاسبی کنی!
مانی- اگه بابام زنگ نمی زد! نذاشت که!
-خجالت نمی کشی؟!
مانی- برای چی؟! مگه وقت و بی وقت این مردم رو برای همیاری و همکاری دعوت می کنن خجالت می کشن؟! اصلاً خجالت نداره که! یه وقته که باید پول جمع کرد برای دانش آموزای بی بضاعت! یه وقت باید پول جمع کرد واسه شب عید مردم بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران سرطانیِ بی بضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای بیماران تالاسمی بیبضاعت! یه وقتی باید پول جمع کرد برای معلولین بی بضاعت! خب حالا یه وقتی م باید پول جمع کرد برای دو تا جوون بی پول دیگه! حالا شانس آوردی که شماره حساب ندادم بهشون!
-بسَه دیگه! خجالت بکش!
مانی – خیلی خب بابا! من خجالت کشیدم! حالا بگو ببینم خوش ت اومد از پیش بینی م ؟! دیدی فرستادن دنبال مون!
-عمو بهت گفت که ترمه رو هم بگی بیاد؟
-اره!بذار بهش زنگ بزنم!
«زود موبایلش رو در آورد و شماره ترمه رو گرفت و جریان رو بهش گفت و تا قطع کرد و رسیدیم خونه و جریان رو به رکسانا گفتم! اولش خوشحال شد اما بعدش دیدم که انگار یه خرده ناراحته! صبر کردم تا رفت تو اناقش و منم دنبالش رفتم و در زدم»
رکسانا- بله!
-منم!
رکسانا- بیا تو!
« رفتم تو و دیدم نشسته رو تختش!»
-چی شده رکسانا؟
« خندید و گفت»
-راستش می ترسم!
« رفتم جلو و رو تخت، بغلش نشستم و گفتم»
-نترس! من باهاتم!
رکسانا- فکر می کنی برای چی می خوان منو ببینن؟
-به همون دلیل که می خوان ترمه رو ببینن!
رکسانا- میشه امشب من نیام؟
-اینطوری تا آخرش با منی؟
« یه نگاه بهم کرد و گفت»
-الان لباسامو عوض می کنم!
« بلند شدم و از تو اتاقش اومدم بیرون و رفتم پائین. مانی رفته بود که ماشین رو روشن کنه. رفتم جلو عمه م و بهش گفتم»
-شما صلاح میدونین که رکسانا و ترمه ببریم اونجا؟
عمه – آره عمه! باید اینکار بکنین!
« خندیدم و بعدش صورتش رو ماچ کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید! یه خرده بعد رکسانا اومد تو پذیرایی! یکی از همون لباسایی که براش خریده بودم پوشیده بود! روپوشی رو هم که دستش بود از همونا بود که خودم براش خریده بودم. یه عطرر خوشبو ام زده بود. یه نگاه بهم کرد و گفت»
-خوب م؟!
-خیلی!
« بعد رفت طرف عمه و گفت»
-شما با من کاری ندارین؟
عمه- نه عزیزم برو! برو به امید خدا!
« یه مرتبه خودشو انداخت بغل عمه م و شروع کرد یه گریه کردن! عمه مم بغلش کرد و نازش کرد و نازش کرد و به من اشاره کرد. منم رفتم جلو و بازوش رو گرفتم که از تو بغل عمه اومد بیرون و اشک هاشو پاک کرد و گفت»
-خداحافظ !
« بعد برگشت طرف من. احساس کردم که الان احتیاج به یه تکیه گاه داره! دستش رو گرفتم و تو دستم فشار دادم که بهم خندید و دوتایی درِ راهرو رو وا کردیم و رفتیم تو راهرو. نگه ش داشتم و گفتم»
-چه ت شده رکسانا؟!
رکسانا- می ترسم!
-از چی؟
رکسانا- از همه چی!
-آخه چی؟!
رکسانا – می ترسم همه چی خراب بشه!
-نمی شه!
رکسانا – می ترسم من و ترمه رو مخصوصا! دعوت کرده باش اونجا که..
-اونجا که چی؟!
رکسانا- که یه جوزی بهمون بفهمونن که در حد و اندازه ی شماها نیستم!
« بازوهاشو محکم گرفتم و خندیدم! اونم یه مرتبه سرشو جور قشنگی تکون داد که موهاشو ریخت یه طرف شده که نگو!»
رکسانا – فکر می کنی دیونه شدم؟
-نه! فکر می کنم خیلی خوشکل شدی!
« یه نگاهی بهم کرد و بعد یه نگاهی به کلید چراغ راهرو کرد و گفت»
-لامپ اضافه خاموش!
«بعد چراغ راهرو رو خاموش کرد!»


***« مانی تو ماشین نشسته بود داشت با ترمه حرف می زد. در عقب رو وا کردم و رکسانا رو سوار کردم و خودمم نشستم جلو که مانی برگشت طرف من و همونجور که نگاهم می کردبه ترمه گفت»
-الان سوار شدن! تو آماده باش که اومدم دنبالت! فعلاً خداحافظ.
« بعد موبایل رو خاموش کرد و همینجور که زل زده بود به من گفت »
-رنگ کاری داشتی؟

-چی؟
مانی-رنگ کاری! رنگ کاری!
-رنگ کاری چیه؟
مانی-رنگ کاری اونه که آدم با یه رنگ مخصوص مثلا قرمز کار کنه و احیانا صورتش یا لپش قرمز بشه! یعنی هیچ عیبی م نداره ها! البته به شرطی که بعدش رنگا رو از روی لپش پاک کنه!
"بعد یه دستمال کاغذی از تو جیب در آورد و داد دست من و یه دنده عقب گرفت و حرکت کردیم! من و رکسانام یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلو خونه ی ترمه اینا. ترمه دم در واستاده بود و تا ما رو دید اومد جلو و یه سلام و علیک با ما کرد و بعدش شروع کرد با مانی دعوا کردن!"
ترمه-معلوم هست کجایی؟ یه زنگ بهم نمی زنی! مگه نگفتی می رم و بر می گردم؟ این طوری قول می دی؟ خجالت داره والا!
"مانی یه نگاه بهش کرد و بعد از همون توی ماشین گفت"
-ذلکا ذلیلکا کمربسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!
"بعد فوت کرد به ترمه! ترمه همینجوری واستاده بود و نگاهش می کرد! بعدش اومد این طرف ماشین سوار بشه که مانی به من گفت:
-بابا این جادو جنبلا همه اش دروغه اگه راست بود الان این ترمه باید می شد چوب خشک!
"من شروع کردم به خندیدن و از ماشین پیاده شدم و با ترمه سلام و احوالپرسی کردم و در رو براش باز کردم و نشست بغل رکسانا و با اونم سلام و علیک دوباره کرد و بعد به مانی گفت"
-آداب معاشرت رو خوبه از هامون خان یاد بگیری!
-مانی-ذلکا ذلیلکا...
ترمه-زهر مار این دیگه چیه یاد گرفتی؟
مانی-کمر بسته خلیلکا جونورا نجنبینا نلولینا!
"من زدم زیر خنده و سوار شدم که ترمه گفت"
-کجا بودی تا حالا؟
رکسانا-خونه ما بودن ترمه جون.
ترمه-یه زنگ به من نزده. اگه من بهش تلفن نکنم اصلا یادش می ره که منو می شناسه دیوونه!
مانی-ذلکا ذلیلکا...
ترمه-بس کن دیگه. چیز یاد گرفته!
مانی-نخیر هیچ اثر نداره!
"بعد پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که ترمه گفت"
-حق نداری یه کلمه دیگه با من حرف بزنی، فهمیدی؟
مانی-پس برگرد خونه تون. وقتی من و تو قراره حرف نزنیم بالطبع ازدواجمونم منتفیه!
ترمه-نه اون سر جاش هس این یکی منتفیه.
مانی-کدوم یکی؟
ترمه-زهرمار!
-ترمه خانم فیلم به کجا رسید؟
ترمه-تموم شد رفت پی کارش!
-یعنی چی؟
ترمه-اون روز کارگردان و اون چند نفر که مثلا سیاهی لشکر بودن رو گرفتن و بردن کلانتری. فیلمم توقیف شد!
-آخه چرا؟
ترمه-بهش گفتن هم خودت باعث تشویش اذهان عمومی می شی و هم فیلمت! خب برای فیلمبرداری مجوز نگرفته بود و جلو خوابگاه دانشگاه رو هم شلوغ کرده بود! می دونین چند نفر بی گناه کتک خوردن و زخمی شدن و بعضی هاشونم زندانی؟!
-پس بقیه ی اونایی که چوب دستشون بود کیا بودن؟
ترمه-اصلا معلوم نشد. نون شد و سگ خوردشون. شماها چه خبر؟ اشتی کردین؟
-داریم می ریم که آشتی کنیم.
ترمه-راستش هامون من می ترسم.
رکسانا-منم همین طور.
مانی-منم همین طور!
ترمه-تو زهرمار.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
"زدم زیر خنده که ترمه گفت"
-تو رو خدا اون جا هوای ماها رو داشته باشین!
مانی- اصلا نگران نباش به خدا هیچی نیس!
ترمه-جون من راست می گی؟
مانی-اره به جون تو من تا حالا ده نفر مثل تو رو بردم خونه مون و به بابام نشون دادم و نپسندیده! ابم از آب تکون نخورده!
ترمه-ببین حالا خودت تنت می خاره ها.
-اصلا ناراحت نباشین. ما اونجاییم.
ترمه-ممنون. مگه اینکه دلم به شما خوش باشه. اینکه انگار نه انگار داره نامزدش رو می بره به پدرش معرفی کنه! ببینم هامون خان اخلاق پدرش چه جوریه؟
مانی-مگه می خوای زن بابام شی؟
ترمه-اگرم بشم حداقل هر چی باشه از تو بهتره. بدقول!
مانی-بابا اگه بهت زنگ نزدم برای این بود که وسط میتینگ بودم و داشتم برای هوادارام سخنرانی می کردم!
ترمه-گم شو خر خودتی!
مانی-بی تربیت.
ترمه-انقدر چاخان می کنی که دیگه هیچ کدوم از حرفات رو باور نمی کنم.
مانی-باور نمی کنی از هامون بپرس!
ترمه-آخه تو میتینگ چی کار می کردی؟ اصلا کدوم میتینگ؟
رکسانا-مانی خان همه ش خونه بودن.
مانی-پس اون موقع که با هامون رفتیم قدم بزنیم چی؟
رکسانا-یه ساعت بیشتر طول نکشید!
مانی-هامون براشون بگو بفهمن با کی طرفن!
"خندیدم و جریان رو براشون تعریف کردم. اولش باور نمی کردن اما وقتی فهمیدن راست می گم انقدر خندیدن که اشک از چشماشون اومد پایین! تا دم در خونه مون می خندیدن. اما اونجا که رسیدیم و مانی ماشین رو پارک کرد و تا چشمشون به خونه ی ماها افتاد هر دو گریه شون گرفت!
من و مانی پیاده شدیم و ترمه م پیاده شد و رفت پیش مانی اما رکسانا همونج.ر نشسته بود و به خونه ی ماها نگاه می کرد. سرمو بردم تو ماشین و بهش گفتم"
-چرا پیاده نمی شی؟
رکسانا-من این خونه تونو چند بار دیده بودم اما اون موقع این طوری بهش نگاه می کردم و ازش نمی ترسیدم!
-یعنی چی؟
"بعد همونجور که چشمش به خونه بود گفت"
-یعنی اون موقع فکر نمی کردم اصلا امکانش باشه که یه روز بخوام برم توش!
-بیا پایین زودتر بریم تو.
رکسانا-هامون من خیلی ترسیدم. راستش قبلا این طوری فکر نکرده بودم. یعنی می دونستم پولدارین اما نه انقدر!
-تو ارزشت خیلی بالاتر از این چیزاس.
رکسانا-داری شعار می دی!
-نه جدی می گم! من تو رو با تمام این خونه و ثروت و این چیزا عوض نمی کنم. خودتو دست کم نگیر.
"دوباره یه نگاهی به خونه مون کرد و بعد آروم پیاده شد اما ناراحت. مانی م ماشین رو قفل کرد و رفتیم به طرف خونه و در رو با کلید وا کردیم و رفتیم تو. وقتی داشتیم از حیاط رد می شدیم ترمه گفت"
-اینجا چند متره؟
مانی-شما واسه رهن می خواین یا اجاره؟
ترمه-لوس نشو!
مانی-مگه تو معاملات ملکی ای؟
ترمه-نه اما فکر کنم پدرت و عموت ما رو اینجا خواستن که اول یه خرده خجالتمون بدن و بعدش بیرونمون کنن که دیگه شماها رو ول کنیم و بریم دنبال کارمون!
"یه مرتبه مانی واستاد و بازوی ترمه رو گرفت و گفت"
-اولا که بابا و عموی من میشن دایی تو بعدشم اگه اینکارو بکنن ما دو تام با شماها از این خونه میایم بیرون!
"بعد برگشت طرف من که بهش خندیدم و سرمو تکون دادم که یه مرتبه مادرم از پشت پنجره ما رو دید و از نو خونه اومد تو تراس و تند از پله ها اومد پایین و استخر رو رد کرد و اومد طرف ما. من و مانی م تند رفتیم جلو که هر دومونو بغل کرد و زد زیر گریه! حالا هر چی ماچش می کنیم آروم نمیشه که!
بالاخره بعد از گریه و گلگی از ما دو تا اشکش رو پاک کرد و برگشت طرف رکسانا و ترمه که هر دو زود بهش سلام کردن!"
مانی-ترمه خانم! این عزیز مادر منم هس آ. منو عزیز بزرگ کرده!
"ترمه آروم گفت"
-مانی خیلی از شما تعریف می کنه. شاید شما رو از مادرشم بیشتر دوست داره!
"مادرم بهش خندید و گفت"
-می دونم که تو رو هم خیلی دوست داره!
"بعدش ترمه دستاشو وا کرد و مادرمو بغل کرد! مادرمم بغلش کرد و ماچش کرد و بعدشم به مانی گفت که برین تو.
برگشتم و یه نگاه به پنجره های قدی خونه مون کردم از سر و صدا پدرم اومد پشت پنجره و تا ماها رو دید زود پرده رو انداخت و رفت. فهمیدم رفت که لباساشو عوض کنه اما دل تو دلم نبود! می ترسیدم همونجور که رکسانا و ترمه گفته بودن باشه! هر چند می دونستم که پدرم اینا اهل این حرفا نیستن. برگشتم طرف مادرم که دیدم داره رکسانا رو نگاه می کنه. رکسانام صورتش سرخ سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین. آروم به مادرم گفتم:
-مامان این رکساناس.
مادرم-می دونم.
"رکسانا آروم سرشو بلند کرد. کیفش رو تو دو تا دستاش گرفته بود و همچین فشار می داد که مطمئن شدم هر چی توش بو له شد!
یه لحظه مادرم و رو نگاه کرد و بعد آروم گفت"
-ببخشین.
مادرم-چی رو؟
"دوباره یه نگاه به مادرم کرد و گفت"
-نمی دونم. همه چی رو! باعث ناراحتیتون شدم!
مادرم-از کجا می دونی؟
رکسانا-خودم می دونم!
مادرم-اخلاقت رو نمی دونم اما همیشه دلم می خواست یه عروس به خوشگلی تو داشته باشم.
"رکسانا سرشو انداخت و پایین و یه قدم رفت طرف مادرم اما دوباره خجالت کشید و واستاد اما یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل مادرم! اونم محکم بغلش کرد. چون مادرمو می شناختم فهمیدم که از رکسانا خیلی خوشش اومده. یعنی مادرم وقتی کسی رو اینجوری بغل می کرد که دوستش داشته باشه! خیلی خوشحال بومد. خیلی خیلی!
یک مرتبه مادرم با تعجب رکسانا رو یه خرده داد عقب و نگاهش کرد و گفت"
-چرا گریه می کنی؟!
رکسانا-نمی دونم.
مادرم-تو الان باید خوشحال باشی.
رکسانا-می دونم!
مادرم-نیگاش کن چه اشکی می ریزه.
"بعد با دست هاش اشکاشو پاک کرد و صورتش رو ماچ کرد و گفت"
-بریم تو منتظرمونن.
مانی-بیاین دیگه.
"بعد تا دید رکسانا داره گریه می کنه اروم به ترمه گفت"
-توام دو قطره اشک می ریختی بد نبودا. اینجور موقع ها اثر خوبی داره!
"ترمه یه چپ چپ بهش نگاه کرد و هیچی نگفت و همه راه افتادیم طرف خونه و از پله ها رفتیم بالا و از تراس رد شدیم و رفتیم تو.
اولین کسی که اومد جلومون زری خانم بود که اول با گریه ماها رو بغل کرد و بعدش رکسانا اینا و همونجور با گریه به مانی گفت"
-به خدا این چند وقته که نبودی تو این خونه صدا از صدا در نمی اومد!
مانی-یعنی راحت بودین؟
زری خانم-خدا مرگم بده نه والا! انگار یه چیزی گم کرده بودم.
"یه دفعه عموم در خونه رو وا کرد و اومد تو که زود مانی رفت پشت ترمه قایم شد و از همونجا گفت"
-سک سک! یعنی سلام باباجون!
"منم زود به عموم سلام کردم که اول اومد طرف من و بغلم کرد. تو چشماش اشک جمع شده بود و نمی خواست گریه کنه. می دونستم چقدر مانی رو دوست داره!
بعد برگشت طرف مانی که مانی م از پشت ترمه که داشت خودشو از جلو مانی می کشید کنار اومد طرف عموم و بغلش کرد و محکم فشارش داد به خودش و گفت"
-خیلی مخلصیم باباجون آ!
عموم-برو پدرسوخته ی چاخان!
مانی-به جون خودتو اگه این دفعه دروغ بگم! دلم خیلی براتون تنگ شده بود!
عموم-خیلی خب خیلی خب. برو کنار ببینم.
"بعد یه نگاه به ترمه کرد و یه مرتبه با تعجب گفت"
-این که چیزه!
مانی-ا... اگه خیلی چیزه بریم عوضش کنیم!
"همه زدیم زیر خنده."
عموم-باز چرت و پرت گفتی؟
مانی-آخه شما میگین چیزه.
عموم-یعنی همونه که تو اون فیلمه نقش چیز رو داشت!
مانی-عجب اطلاعا سینمایی دقیقی!
عموم-باز شروع کردی؟
مانی-آخه شما یه چیزایی میگین که آدم بالاخره...!
عموم-تو حرف نزن ببینم. حالا اسمش چیه؟
مانی-شما که گفتین حرف نزنم.
غموم-فقط اسمش رو بگو.
مانی-یه قواره طاق شال!
عموم-چی؟
"ترمه زود اومد جلو عموم و دستش رو دراز کرد و گفت"
-ایم من ترمه س. خوشبختم!
"عموم یه نگاه بهش کرد و بعد خندید و باهاش دست داد و گفت"
-ببینم اون فیلم که بازی کردی جریانش راست بود یا نه الکی بود؟
ترمه-تا یه مقدار. یه مقدارم دستکاری شده بود. یه خرده م سانسور شد!
عموم-کجاهاش؟
ترمه-اونجا که دختره و پسره...
عموم-نه اونجا رو میگم که دختره از خونه رفت بیرون. بعدش کجا رفت؟
ترمه-آهان. اونجاش درست بود. یعنی واقعی بود!
عموم-عجب. فیلمش خیلی قشنگ بودا! توام خوب بازی کرده بودی آ! بیا ببینم!
"دوتایی راه افتادن طرف سالن و ترمه م زیر بازوی عموم رو گرفت و شروع کرد باهاش حرف زدن! مادرمم به ماها گفت بریم تو سالن و خودش رفت طرف آشپزخونه که مانی به رکسانا گفت"
-ترمه خودشو جا کرد! حالا نوبت شماس!
"بعد همونجور که می رفت طرف سالن آروم گفت"
-هر چند بابای این...
"دیگه بقیه ی حرفش رو نزد که رکسانا آروم ازم پرسید"
-بابای تو چی؟ منظور مانی خان چیه؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بیا تا بهت بگم.
رکسانا-الان بگو!
-هیچی. فقط خودت باش!
رکسانا-مگه اخلاق پدرت چه جوریه؟
-دوست داره آدما رو همونجوذ که واقعا هستن ببینه. توام فقط خودت باش.
"بعد زیر بازوش رو گرفتم و بردم طرف سالن که تا نزدیک پله ها رسیدیم پدرم از طبقه ی بالا اومد تو پله ها و همونجا واستاد و ما رو نگاه کرد. من و رکسانا هر دو سلام کردیم که یه سری تکون داد و آروم اومد پایین. چشمش فقط به رکسانا بود. رکسانام داشت نگاهش می کرد که رسید پایین پله ها. دوباره سلام کردم که برگشت طرفم و گفت"
-برگشتی؟
-نرفته بودم!
"سرشو تکون داد که گفتم"
-پدر معرفی می کنم! رکسانا!
"دوباره یه نگاه به رکسانا کرد و رکسانا بازم سلام کرد و پدرو آروم جوابش رو داد و گفت"
-بفرمایین تو سالن.
"بعد خودش جلوتر رفت. جلو رکسانا خجالت کشیدم که رکسانا حرکت کرد طرف سالن. بازوش رو گرفتم و آروم در گوشش گفتم"
-می خوای برگردیم؟
رکسانا-نه! می خوام خودم باشم!
"یه لحظه تو چشمای قشنگش نگاه کردم و اراده رو توش دیدم و بهش خندیدم و گفتم"
-بریم!
"راه افتادیم طرف بالای سالن که مثلا مهمونخونه بود و چند دست مبل خیلی شیک چیده شده بود. پدرم رسیده بود سر جای همیشگی اما همونجا واستاده بود تا من و رکسانا رسیدیم بهمون اشاره کرد که بریم بالا. رکسانا گفت"
-مرسی. همین جا خوبه!
پدرم-بفرمایین اینجا کنار من.
"رکسانا آروم رفت طرف پدرم. برگشتم این طرف که ببینم مانی کجاس که دیدم داره میاد جلو و تا رسید سلام کرد و گفت"
-عمو جون چقدر تو این چند ساعته جوون شدین!
"پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت"
-نقشه طرح می کنی، هان؟
مانی-به جون شما اگه نقشه در کار باشه!
پدرم-نامرد تو کو؟
مانی-نمی دونم. شما ندیدینش؟!
"پدرم یه لبخند زد و فهمیدم که زیادم ناراحت نیس چون موقع ناراحتی اگه بانمک ترین شوخی ها رو هم باهاش می کردن براش فرقی نداشت!
خلاصه رکسانا بغل پدرم رو مبلی که پردم بهش تعارف کرد نشست و کیفش رو همونجا گرفت تو دستاشو فشار داد! خیلی براش ناراحت بودم. منم رفتم بغلش نشستم و مانی م رفت اون طرف پدرم نشست. که یه مرتبه پدرم بلند گف"
-زری خانم!
"زور زری خانم اومد جلو و گفت"
-برمایین آقا!
پدرم-قهوه! مهمان مسیحی داریم.
"بعد برگشت طرف رکسانا و گفت"
-شایدم مشروب میل داشته باشین!
"یه مرتبه اخمام رفت تو هم. برگشتم طرف مانی نگاه کردم که دیدم داره لبش رو گاز می گیره یعنی هیچی نگو! منم هیچی نگفتم که رکسانا گفت"
-خوردن یا نخودرن این چیزا دلیل بر چند گانگی نیس! نباید مسلک ها و مرام ها رو با نوشیدن و خوردن قضاوت کرد!
پدرم-آخه شنیدم که مسیحیا هم قهوه می خورن و هم مشروب!
رکسانا-و مسلمونا نه قهوه می خورن و نه مشروب!
"تا اینو گفت مانی قاه قاه زد زیر خنده که پدرم چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد به رکسانا گفت"
-حالا چی میل دارین؟
رکسانا-هیچی. ممنون!


پدرم : زری خانم هم قهوه بیار و هم چایی و هم مشروب!
زری خانم به چشم گفت و رفت.
پدرم – خوابگاه رو هم که شلوغ کردین!
یه مرتبه سه تایی به هم نگاه کردیم که مانی گفت
تعقیبمون می کردین؟
پردم – باید از وضعیت پسرم و برادر زاده ام با خبر باشم یا نه؟
رکسانا- ما شلوغ نکردیم ! فقط نخواستیم بهمون توهین بشه و پا روی حقمون بذارن!
پدرم-اما اگه شما حق کسه دیگه ای رو بردارین اشکا ل نداره؟
اینو گفت و به من نگاه کرد
رکسانا- حق ذات نیست! معنی یه ! منم فقط همون معنی رو خواستم ! اندازه ی کف دستم!
و بعد دستاشو که عرق کرده بود وا کرد و به پردم نشون داد و گفت :
و همینجوری خالی و لخت!
پدرم طعنه اش رو فهمید و هیچی نگفت.سکوت بر قرار شد که مانی گفت
واقعا دلمون براتون یه ذره شده بود عمو جون!این هامون که از دوری شما اشک می ریخت به پهنای صورتش!
پدرم – بی خود کرده! من اینطوری تربیتش نکردم! سعی کردم مثل مرد بارش بیارم مطمئنم هستم که مثل ادمایه ضعیف گریه و زاری نکرده!
مانی – بعلـــــــــــه ! اونکه درست ! تازه کلیم پشت سرتون براتون شاخ وشونه می کشید !یعنی ازتون تعریف می کرد که شما مرد بارش اوردین و مثل رستمه و از هیچی نمی ترسه! فقط دلم می خواست اونجا بودین و میدیدین موقع میتینگ چه جوری در رفت!
پدرم برگشت طرف رکسانا و گفت :
اگه اینجا به حقتون میرسین می تونین برین فرانسه ! چرا این کارو نمی کنین؟؟
رکسانا – چون نیمه ی ایرانیم بهم اجازه نمی ده این خیلی مهمه من با داشتن پناهگاهی مثل فرانسه ایرانم رو انتخاب کردم!
تو همین موقع زری خانم با یه سینی بزرگ امد نمی دونم چی شده بود که سرویس طلامونو اورده بود دم دست!
پدرم بهش اشاره کرد و اونم گذاشت روی میز و رفت کنار سالن و پار دستی رو که شبیه کالسکه ی بزرگ بود و ور داشت و اورد جلو گذاشت و کنار میز رفت !
رکسانا یه نگاهی به سرویس چایی خوری انداخت و هیچ نگفت یه خورده که گذشت پدرم گفت :
بعضی ها به رسم و رسومات پایبندن تا حدودی هم فکر می کنم باید اینجوری باشه! باید یه سری از سنت ها پا برجا باقی بمونه!
رکسانا – مثل قربانی کردن ادم ها در مقابل بت های سنگی؟!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و گفت :
البته نه رسومات خرافی!
رکسانا – هر رسم و رسومی شاید در زمان خودش معنا داشت هباشه ! بعضی هاشونم از روی ناچاری بوده و یا علتی داشته که در زمان خودش منطقی به نظر می رسیده اما بعد ها اون ناچاری یا منطق از بین رفته اما اون رسم هنوز باقی مونده!
پدرم : مثلا چی؟؟
رکسانا : نذر کردن و روشن کردن شمع توی کلیسا ها ! علت اصلیش نبودن برق بوده در قدیم ها برای روشنایی فضای کلیسا مردم شمع نذر می کردن و می اوردن اونجا روشن می کردن تا محیط روشن بشه و همه بتونن در روشنایی به عبادت و کار هایه دیگه شون برسن ! در اثر اختراع برق دیگه مسئله تاریکی مطرح نبوده! همه جا با نیروی الکتریسیته روشن بوده و علت خود به خود ار بین رفته بوده اما رسم شمع روشن کردن بصورتی دیگر باقی می مونه!!
پدرم یه نگاهی بهش کرد و یه لحظه مکث کرد و بعد پاش رو از رو پاش انداخت پایین و یه خورده از رو مبل اومد جلو طرف میز و برگشت طرف رکسانا و گفت :
خواهش می کنم بفرمایید چی براتون بریزم؟؟چایی یا قهوه؟؟
رکسانا : ممنون
پدرم : من اصرار می کنم!
رکسانا خندید و گفت:
قهوه لطفا!
پدرم : منم اکثرا قهوه رو ترجیح می دهم!
بعد یکی از قوری ها رو برداشت و شروع کرد به ریختن ! مانی م با دست جلو دهنش رو گرفته بود که نخنده!!
پدرم نرم شده بود.
رکسانا : من قهوه رو تلخ می خورم!
پردم : کار بسیار خوبی می کنین ! این قند بلای حون ما ایرانی ها ست!
یه فنجون به رکسانا داد و خودشم یکی رو برداشت و گفت :
شما به شطرنج علاقه دارین؟
رکسانا : خیلی زیاد ! تا حالام چند بار تو دانشگاه جایزه بردم!!
پدرم : جدی!! چه خوب می خواین تا شام حاضر بشه یه دست بزنیم ؟؟
یه مرتبه متوجه شد حواسش جلو ماها پرت شده و قافیه رو باخته اما
به رویش نیاورد و زود از جاش بلند شد و حرکت کرد طرف ته سالن که میز شطرنج بود اما دوباره برگشت و جلو رکسانا واستاد و یه لبخند بهش زد و بعد دستش رو دراز کرد طرفش!من و مانی همینجوری مات داشتیم بهش نگاه می کردیم که رکسانا فنجونش رو گذاشت روی میز و دست پدرمو گرفت از جاش بلند شد و خندید! پدرم بلند داد زد و گفت :
زری خانم !!زری خانم!!یه زحمت بکش این بساط ما رو بیار اون و ! دستت درد نکنه خانم ! بعد دست رکسانا روکشید . همونجور که با خودش می برد گفت :
من همیشه گفتم کسی که به شطرنج علاقه داره ادم با فکر و اندیشه ایه ! همیشه به این بچه ها هم گفتم برن این دانشو یاد بگیرن !! متاستفانه خانمم اصلا از شطرنج خوشش نمیاد ! ببینم بازیت در حد عالی نیست که نکنه زود ماتم کنی؟؟!!
رکسانا : اگربتونم مطمئن باشم که تو جلسه ی اشنایی این کارو نمی کنم!
یه مرتبه پردم شروع کرد قاه قاه خندیدن ودستش رو انداخت رو شونه ی رکسانا و گفت :
اولشس خیلی تند رفتم ! نه ؟؟
دیگه نشنیدم رکسانا بهش چی گفت اما بازم صدای خنده ی پدرم بلند شد! موندیم اونجا منو مانی که گفت :
ترمه اینا کجا رفتن؟؟
رفتن تو حیاط!
مانی : خاک بر سر من و تو کنن ! این باباهای ما زن می خواستن و انقدر ناز و نوز می کردن ! می گم پاشو بریم برایه خودمون دو تا پیدا کنیم این دو تا که نصیب اینا شد !
خندیدم و از جام بلند شدم و فنجون رکسانا و پدرم رو برداشتم و با مانی رفتیم طرفشون پدرم میز رو چیده بود همونجور که حرفم می زد بازیم می کرد!
رکسانا : کاملا صحیحه مثل دوست داشتن سیب یا گلابی ! اگر کسی سیب رو دوست داره ادم بدی نیست ! همون طور اون کسی که گلابی رو دوست داره!
فنجونا رو گذاشتم رو میز بغلشون که رکسانا یه نگاه بهم کرد و لبخند زد !منم بهش خندیدم !
پدرم : درسته ! ما خیلی بهشون بد کردیم !
رکسانا : حتما شنیده بودین که همشون رو کرده بودن تو دو تا ملحفه ی کثیف !
پدرم : درسته زمان قاجار بوده!
رکسانا : شنیدم زمانی که بارون می اومده حق نداشتن تو شهر رفت و امد کنن ! می گفتن چون بدنشون تر می شه و ممکنه تماسی با یکی داشته باشن و همون جور اون یکی نجس باشه پس نباید از لونشون بیرون بیان !
پدرم : درسته در واقع لونه بوده !
رکسانا : این خیلی بده !
پدرم خیلی بده شرم اوره نوبت شماست !
رکسانا یه حرکتی کرد که پدرم بهش نگاهی کرد و بعد شطرنج رو نگاه کرد و گفت :
چطوری حواسم به این نبود!
رکسانا : راه یکیه ! اگر کسی بخواد یه راه بره !همشونم یه چیز می گن و به یه جا می رسن بقیه اش خوبه !
پردم : درسته !
رکسانا : اگه او ن حرکت رو بکین کیش می شین!
پدرم : ای وای به مهره دست نزده بودما!
رکسانا خندید و گفت :
قبوله !
پدرم : قرون وسطا رو چطوری میبینی؟
رکسانا : دوران گذرا ! از بدویت نسبی به پیشرفت نسبی ! تکامل عقلانی شروع می شه ببخشید الان گارد می شین !
پدرم : ای بابا ! اینطوری که اسب می ره !
مانی : عیب نداره به جاش کلی خر داریم!
زدم زیر خنده که پردم برگشت نگاهی بهمون کرد و گفت :
شما اینجائین؟
مانی : کی می خواین بریم برنامه کودک نگاه کنیم؟؟
پدرم : برین حداقل یه جابشینین بالا سر ادم وایمسیتین ادم حواسش پرت می شه باختم دیگه!!
تو همین موقع در سالن وا شد و عموم و ترمه که داشتن می خندیدن اومدن تو که زود مانی گفت :
عمو جون! عمو جون ! پیداش کردم !
پدرم : چی رو ؟؟
مانی : نازمزدمو !
پدرم : ا کوشن ؟؟
عموم و ترمه اومدن جلو و عمو مگفت :
خان داداش پای شطرنج پیدا کردین ! اینم عروس منه ! ایشونم حتما رکسانا خانم هستن !
رکسانا و پدرم بلند شدن و عموم صورت رکسانا رو ماچ کرد و پدرم سر ترمه رو بعدش گفت :
خودش از تو فیلمش قشنگ تره ! هر چند تو فیلمشم خوشگل بود اما نوار کیفیت نداشت از رو پرده ضبط کرده بودن ! هامون دو تا مبل بکش جلو!
من و مانی دو تا مبل اوردیم جلو و عمو مو ترمه نشستن که مانی گفت :
بابا جون خیلی خوشحالی که من برگشتم خونه؟
عموم : هان؟؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مانی : هیچی ! براتون چایی بیارم ؟؟
عموم : دخترم تو چی می خوری؟؟
ترمه : اگه باشه چای.
عموم : مانی بپر یه فنجون چای بیار ! بدو !
مانی : چیز دیگه ای نمی خواین ؟؟
عموم : هان ؟؟
مانی : قندم بیارم ؟؟
عموم : برو دیگه !!
مانی رفت اون طرف و یه فنجون چا ریخت و برگشت و داد ترمه که ترمه یواشکی زبونش رو براش در اورد.
عموم : مانی ! این فیلمه رو چرا جلو شو گرفتن ؟؟ یادم بنداز به این رفیقم یه زنگ بزنم ازادش کنه!
مانی : اون فیلم خیلی بو داره با با جون!!
عموم : اصلا چرا رفتی تو این فیلم !
ترمه : خب ازم دعوت کردن !
عموم : یه فیلم مگه چقدر خرجش می شه؟؟
ترمه : حدود صد ، صدو خرده ای ملیون!
عموم : خب چیزی نمی شه که ! خودم می ذارم ! اتفاقا یکی دوتام کارگردان اشنا دارم ! این پسره رو می کنیم تهیه کننده اونام کارگردانی کنن و توام بازی کن!
ترمه : ممنون بابا جون
تا اینو گفت مانی مات به ترمه نگاه کرد که اونم بهش خندید
مانی : ممنون چی چی جون؟؟
عموم : باز حرف زدی؟؟
مانی : بابا نمی تونم که لال بشم؟؟!!
عموم : تو چرا نمی ری به کارت برسی؟؟
مانی : بابا من کارم همینه دیگه ناسلامتی اینا رو اوردیم اینجا که مثلا بگیریم شون!!
عموم : خب که چی؟؟
مانی : خب شما ها نمی ذارین که اصلا امون به ماها نمیدین!!
پدرم : بابا یه خرده ساکت ! اصلا بازی رو نمی فهمم!
برگشتم به رکسانا نگاه کردم داشت بهم می خندید تو دلم یه جوری شد!
پدرم : چه کردن با این مردم!!
رکسانا : تفتیش عقاید ! سوزوندن ! شکنجه !
عموم : چی؟؟
پدرم : قرون وسطا!!
عموم : گالیله رو ؟؟
پدرم : همه رو
عموم : یعنی خودشون نمی دونستن کی برمی گرده ؟؟
پدرم تنها گردیش نبود که !!
مانی : این حرفایه بی تربیتی چیه که می زنین!!
رکسانا و ترمه و من زدیم زیر خنده که پدرم و عموم یه نگاه به مانی کردن و پدرم گفت :
داریم زمین رو میگیم پسر!!
مانی : اهان!!
رکسانا : اونا می گفتن که زمین مرکز جهانه !!گالیله ثابت کرد که نیست!!
مانی : خب خیام مام که چند سال قبلش اینو گفته بود !!
رکسانا : گفته بود اما نه بلند بلند !!
عموم : چرا نگفته بود ؟؟

رکسانا : چون حتما در اون زمان بلافاصله اعدامش می کردن! چون ذهن کسی امادگی پذیرفتنش رو نداشت ! الانم همنیطوره! چون ذهن بعضی ها اماده ی پذیرفتن بعضی حقایق نیست پس کسی نباید بگه چون براش خطرناکه!!
عموم : ولی بعدش خیلی پیشرفت کردن !
رکسانا : شاید مهم ترین چیزی رو که فهمیدن این بود که یاد بگیرن تا منافع خودشون رو تو منافع جمع ببینن ! هر ملتی که اینو یاد گرفته موفق شده!!
پدرم : کاملا درسته ماها منافع خودمون رو فقط به صورت شخصی در نظر می گیریم!!
عموم : ما اصلا بلد نیستیم کا گروهی بکنیم ! همیشه اخرش دعواست !
مانی : مثل الان که اصلا اجازه نمیدین ما دوتام که مثل چنار اینجا وایستادیم بشینیم بغل شماها و یه کار گروهی بکنی!!
عموم : باز چرت و پرت گفتی؟؟
رکسانا : داستان کبوتر و طوقی رو شنیدین ؟؟ کلیله و دمنه!! موقعی که یه عده کبوتر تو دام یه صیاد گیر میوفتن!!
عموم : کدومه؟؟
رکسانا : هر کدوم به تنهایی سعی می کردن خودشون رو ازاد کنن ! برایه همین حرکت هایه تک نفره می کردن!!
پردم : رئیس شون یه کفتر طوقی بود ! بهشون دستور می ده همگی با هم و یه مرتبه پ
رواز کنن ! اونام گوش می دن و یه دفعه دام رو برمیدارن و با خودشون می برن هوا و ازاد می شن!!
رکسانا : و بعد توسط یک موش که دوست کبوتر طوقی بوده بند های دام جویده و پاره می شه ! اینم به اون معناست که هر جنسیت می تونه با جنسیت دیگه دوست بشه و به همدیگه کمک کنن!!
پدرم : کاملا صحیحه!!
مانی : خوش به حالت هامون!!ایشالا وقتی با رکسانا خانم ازدواج کردی شبا برات می شینه و از این قصه ها میگه که حوصله ات سر نره!!
عموم : پسر تو چرا نمیری یه جا دیگه؟؟
همه زدیم زیر خنده که پدرم به رکسانا گفت :
سرت به حرف زدن گرم شده مهره هاتو یکی یکی زدم!!
رکسانا : در هر بازی مهم نتیجه است!!
عموم : می گن تو اون وقت وقتی یه دانشمندی یه چیزی اختراع می کرد به جرم جادو گری می گرفتن و می سوزوندنش!!
پدرم : خیلی ترس و وحشت زیاد شده بود ! برای همینم مردم یه دفعه ریختن سر به شورش برداشتن!!
رکسانا: خدا ترسی باید تو وجود ادم ها باشه و فقط مربوط به خوشون و به میل و اراده ی خودشون و نباید کسیم توش دخالتی داشت هباشه !! اگه یه عده یان و مردم و وادار کنن که خدا ترس بشناین دیگه نمی شه خدا تزسی می شه ترس از بنده ها !! می شه ترس از ادم ها یا به ظاهر ماموران خدا!! اون وقت می شه یه چیز دنیایی دیگه !! اون وقت می شه براش تبصره گذاشت یا به هر صورت ازش گذر کرد یا دورش زد !! مثل پارک کردن ماشین در جای ممنوعه!! یا وارد شدن به خیابون یه طرفه !! تا زمانی که یه مامور راهنمای رانندگی سر و کله اش پیدا ندشه می شه این قوانین ورو نقض کرد یا دور از چشم قانون جنایت کرد!!کلاهبرداری کرد !! چرا ؟؟ چون اکثر ادم گیر نمیوفتهع !! اکثرا ادم خطاکار بدون اینکه جریمه یا تاوونی بده فرار می کنه!! چون نمی شه که برای هر یه نفر تقربا یه مامور گذاشت×× تازه اگرم بشه از کجا معلوم که ماموره رو با رشوه نمی خرن!!
عموم : به ! بیا ببین ایجا چه خبره ؟؟!کار نیست که با پول حل نشه !!
رکسانا : وقتی خدا ترسی تبدیل بشه به مردم ترسی این چیزا اجتناب ناپذیره !! وقتیم حقایق با دروغا امیخته بشه و کمی ام افراط توش بشه دیگه مردم واقیعت ها رو هم اور نمی کنن و اون موقع هست که دیگه گریز شروع می شه!! در اون زمان هام در اروپا این اتفاق افتاد ! وقتی با تمام وجود موانع معلوم شد که مثلا زمین مرکز جهان نیست و کشیش ها اشتباه می کردن!!
وقتی سطح عمومی کمی بالاتر رفت و مردم کمی از خرافات فاصله گرفتن و خیلی از واقعیت ها رو فهمیدن دیگه از هر چی کشیشه بدشون اومد واون اتفاقات رخ داد بعضی ها کلیسا ها رو تحریم کردن! بعضی ها دین و نهی کردن !! بعضی ها رسومات و رو که بعضی هاشون هم خیلی خوب بودن !!کار به جایی رسید که بعضی ها هم خدا رو انکار کردن ! هر چند بعد از یه وقفه و ارامش دوباره برشگتن اماخیلی چیزا اون وسط خراب شد و از بین رفت و جاشونو چیزایه بد گرفت!!
عموم : بعله ! باید مردم رو ازاد گذاشت تا هر جور که می خوان فکر کنن!!
رکسانا : اصولا ورود به ذهن ادما همیشه کار اشتباهی بوده !! هر بارم کسی خواسته این کارو بکنه شکست خورده و خیلی ها مجبور شدن به خاطر این شکست تاوان سنگینی بپردازن!!
داشتم حرفاشو گوش میکردم یه مرتبه سرشو بلند کرد و منو نگاه کرد و گفت :
شایدم این تاوان ارزش یه تجربه باشه!!تجربه ای خارج سنت ها و چهار چوب هایی که دور خودمون درست کردیم!!برای گذشتن از اینها بایدکم تاوانی پرداخت کرد!!
اینو که گفت دیدم که مخصوصا با پاش زد به میز ! یه مرتبه تموم مهره های شطرنج ریخت بهم ! بعدش زود شروع کرد به معذرت خواهی کردن و گفت :
واقعا عذر می خوام ! اصلا متوجه نشدم!! ببخشید پدر!!
خنده ام گرفت ! پدرمم همین طور !! با همون خنده ام یه نگاه به رکسانا کرد و گفت :
شاید لازم بود که تاوان ضعفم رو پرداخت می کردم!!ولی گریز قشنگی بود هم ثبوت برتری و هم ملاحظه ی بزرگتریم ! بازم اشتباه کردم !!تو داشتی برنده میشدی!!
رکسانا : شما عالی بازی می کنین !! جدی می گم!!
پردم : وتو عالی تر !! مهره های من بیشتر بود اما برد با تو بود !!
یه مرتبه از جاش بلند شد و سر رکسانا رو بوس کرد و گفت :
نباید قبل از دیدنت قضاوت م یکردم ! برایه عذر خواهی هم یه هدیه قدیمی دارم که گذاش
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــــل دوازدهــــــــــم


اون شب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم و شام مونو خوردیم و بعد از شام ، وقتی برگشتیم تو سالن و داشتیم چایی می خوریدم پدرم یه مرتبه بی مقدمه گفت :
- دو تا عقد میگیریم! یکی ماها ! یکی م تو کلیسا !
رکسانا - یه دونه کافیه! هر جوری م که باشه کافیه!
همون برای من مقدسه! من این عقد و قرار داد رو همون روزی که هامون رو برای اولین بار دیدم تو قلبم بستم! مگه منظور این نیست که انتخاب کنیم و وفادار بمونیم؟! پس یه قول کافیه! چون میشه زیر هر سندی زد و پشت به هر قراردادی کرد! اگه آدم ، آدم باشه یه قول کافیه! اما می دونم سنت هایی هست که باید رعایت بشه! پس هر جور که شما صلاح بدونین همونطور عمل می کنیم!
پدرم - این حرف تم درسته اما همونجور که گفتی باید یه چیزایی رو رعایت کرد! فقط چند تا مسئله حل نشده هست که باید حل بشه!
رکسانا - مربوط به منه؟!
پدرم - نه! مربوط به خودمه! یعنی مربوط به من و برادرم!
((فهمیدم منظور پدر چیه! داشت به عمه لیا فکر می کرد! یه خرده بعد برگشت طرف مادرم و گفت )
- خانم شما درست می گفتین! من در مورد رکسانا اشتباه کردم!
((مادرم خندید و بعدش از جاش بلند شد و رفت طبقۀ بالا تو اتاقش و یه خرده بعد برگشت و رفت طرف ترمه و دست چپ ش رو گرفت و یه انگشتر دستش کرد و گفت ))
- من به عنوان مادر مانی ، تو رو برای پسرم خواستگاری و نامزد می کنم! ایشالا

مبارکتون باشه،مانی خیلی پسر خوبیه.فکر کنم لیاقت تو رو داشته باشه.
ترمه ام که گریه اش گرفته بود از جاش بلند شد اول مادرم و بعد عموم رو ماچ کرد و مادرم اومد طرف رکسانا که رکسانا زودتر بلند شد.
داشتم نگاه شون میکردم.گریه م گرفته بود.مادرم انگشتر خودش رو از دستش درآورد و گفت:-این یادگاره مادرمه،خیلی دوستش دارم.بعد دست رکسانا رو گرفت و انگشتر رو دستش کرد و گفت:
-حرفاتو از تو آشپزخونه شنیدم.کاش مثل تو زیاد تر بودند،اونوقت آدما بهتر خودشونو میشناختن،از این به بعد تو نه تنها عروس منی،دخترمم هستی.
بعد بغلش کرد و ماچش کرد!رکسانا که فقط گریه میکرد!آروم و بی صدا!هیچیم نگفت!نه تشکری نه چیزی!فقط گریه میکرد!دلم میخواست از جام بلند شم و بغلش کنم و
نذارم گریه کنه،مادرمم گریه اش گرفت و رفت توی آشپزخونه،برگشتم دیدم که ترمه م هنوز داره گریه میکنه.خلاصه یه خورده که گذشت هر دو آروم شدن،پدرم گفت:
-یه روزی رو هم تعیین کنین برای جشن نامزدی.
عموم:-همین شب جمعه.
پدرم:-باید خودشون بگن.
مانی:-شب جمعه خوبه.
عموم:-تورو نگفتیم،منظور خان داداش ترمه و رکسانا جونه.
مانی:-پس ما نخودی ایم؟
ترمه:-منظور بابا جون این بود که باید به خانمها احترام گذشت.
مانی:-من بالاخره نفهمیدم تو قراره همسر من بشی یا نامادری ام؟از الان بگو من تکلیف خودمو بدونم.
ترمه:-واقعا که مانی.
-مانی:-آخه این بابام نه میذاره من یه کلمه حرف بزنم،نه میذاره یه نظر بدم،نه میذاره بیام طرف تو.خوب خودشم عقدت کنه و منم از این به بعد بهت میگم مامان ترمه.
همه زدیم زیر خنده که عموم گفت:-باز مزخرف گفتی؟خوب بیا بشین پیشش.
مانی:-الان که دیگه آخر شبه، و باید ببریم برسونیم شون خونه؟چه فایده داره یه نیم ساعت بیایم پیشش بشینم؟من میخواستم حداقل یه سئأنس پیشش باشم،این نیم ساعت هم خودتون همون جا بشینین.
پدرم شروع کرد به خندیدن و گفت:
-راست میگه طفلک،ما از سر شب یه ضرب اینا رو گرفتیم به صحبت،پاشین،پاشین باهمدیگه بریم تو حیاط،دوران نامزدیتون از همین الان شروع میشه،پاشین برین دیگه.
مانی زود از جاش بلند شد.منم یه لحظه اومدم بلند شم که دیدم رکسنا و ترمه همونجوری نشستن و سرشونو انداختن پائین،منم از جام تکون نخوردم که عمو به مانی گفت:
-ببین از همه بی حیا تر تو بودی،پسر یه دقیقه بشین و جلوی خودتو بگیر و حداقل دو تا تعارف کن بعد از جات بلند شو.
مانی:
-منم همین الان همین الان نمیخواستم برم تو حیاط که،اول میخواستم برم روشویی،بعدش میرفتم دستشویی،بعد دوباره بر میگشتم روشویی بعدش آیا بیام طرفه ترمه آیا نیام.دیگه بستگی به اقبال این خانم داره.
ترمه:-خیلی دلت م بخواد.
مانی:-کارد سلاخ به اون دلم بخوره انشاالله..
ترمه:-لگد اون دفعه یادت رفته؟جلو بابا اینا نمیخوام....
مانی:-میدونی چیه اصلا...؟من زن بگیر نیستم،اگه بخوام یه روزی زن بگیرم،میرم یه دختر خوب،فرمانبر پارسا رو میگیرم.تو برو زن بابام شو.
ماها همه زدیم زیر خنده.
ترمه:-من اصلا باور نمیکنم که تو پسر این بابا جون باشی،ایشان انقدر آروم،متین،خوب،آقا.اونوقت تو اینطوری.
مانی:
-پسر کوه ندارد نشان از پدر
تو از خود ندنش نخانش پسر.
جات خالی بود پریروز که یکی از عکسهای دوستان این پدر آروم و متین و خوب و آقا رو ببینی.اصلا بابام فتوگالری داره.
عموم:-باز چرت و پرت گفتی؟اون عکس خواهر یکی از دوستام بود که یادگاری باهم گرفته بودیم.
مانی:-خوش بحالتون با این دوستای روشنفکر.
عموم:-بابا تو وایسادی اینجا چیکار؟مگه قرار نشد برین تو حیاط قدم بزنین؟
مانی:-من که همون اول میخواستم برم،شما ازم انتظار شرم و حیا و از این چیزا داشتیم.
دوباره همه زدیم زیر خنده.
عموم:-بلند شین بچه ها،ترمه جون بلند شو.
ماها از جامون بلند شدیم که مانی گفت:-من دیگه از سر ذوق رفتم.میرم تلویزیون تماشا کنم.
و تا اینو گفت ترمه ترمه یه چپ چپ نگاهش کرد و بعد گفت:
-ببخشید تو رو خدا.
یه مرتبه از روی میز یه پرتقال برداشت و پرت کرد طرف مانی که مانی م رو هوا گرفتش.
عموم اینا شروع کردن به خندیدن و عموم گفت:
-الحمد الله که یکی پیدا شد از پس این پسره بر بیاد و انتقام منو بگیره..
مانی:-انتقام به اون دنیا س آقا جون،اینام از پس من بر نمیاد.خیالتون راحت.
چهار تایی با خنده رفتیم توی حیاط که ترمه یه نگاه به استخر و درختا کرد و گفت:
-اینکه حیاط نیست،باغه.
از پله ها رفتیم پائین و از استخر رد شدیم که دوباره ترمه گفت:
-این درخت چیه؟
مانی:-گیلاسه،اینم بابام کاشته،گیلاس ا میده این هوا.
ترمه رفت جلو و به یه درخت که بغل چرآخ تو باغ بود و گفت:-این درخت چیه؟
مانی:-درخت لامپه،اینو ادیسون کاشته.لامپ ا میده همه دویست وات.سیصد وات،مهتابی کم مصرف.
من و رکسنا زدیم زیر خنده که ترمه گفت:
-زهر مار بغلی ش رو میگم.
مانی:
-آهان اون چالبالویه.
ترمه:-باز چاخان کردی؟
مانی:-تو چرا همیشه فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟
ترمه:-آخه ما درخت چالبالو داریم؟
مانی:-چرا نداریم؟
حالا بذار داستانش رو برات بگم تا بفهمی چالبالو داریم یا نداریم.چند سال بابام پیش یه روز یه نهال کوچیک چنار خرید و آورد اینجا کاشت.برای اینکه نهال خم نشه،یه تکه چوب م کرد تو زمین،بغل چنار.خلاصه به این آب و کود و این چیزا رو داد اما از اونجایی که کار من بابام همیشه برعکس همه س یه مدت که گذشت چناره کم کم خشک شد اما جاش اون تیکه چوب ریشه داد و جوونه داد و شروع کرد به برگ دادن،دو سال بعد هم اون چوب خشک شد درخت آلبالو،ماهم به همین مناسبت اسمش رو گذشتیم چالبالو،یعنی چنار پیوند آلبالو،حالا دیدی دروغ نمیگم.
ترمه:-عجیبه والا.
مانی:-حالا بیا بریم اون ته باغ تا بهت نشون بدم اونجا بابام چی کاشته.
ترمه یه نگاهی بهش کرد و گفت:-دارم همینجا میبینم بابت چی کاشته.
مانی:-منو میگی؟منو که بابام نکاشته.
ترمه:-پس کی کاشته؟
مانی:-من خودرو م،خودم در اومدم.
بعد زیر بغل ترمه رو گرفت و همونجوری که حرف میزد رفتن اون طرف حیاط.
مانی:-ببین ما توی این مزرعه،یعنی بابام تو این باغ گٔل رز رو پیوند زده به گٔل کاکتوس.
ترمه:-آخه مگه میشه؟
مانی؛-چرا نمیشه؟مگه همین الان نیست که دارن منو پیوند میزنن به تو؟
دست رکسانا رو گرفتم و ماهم رفتیم این طرف.یه خرده که رفتیم بهش گفتم:
-داشتم حرفاتو گوش میکردم.چیزای قشنگی میگفتی که تاحالا بهشون فکر نکرده بودم.
رکسانا:
-تو تقصیری نداری.جوی که توش زندگی میکردی تو رو از خیلی چیزها دور نگاه داشته.
اگه یه مقدار از این جو خارج بشی،می بینی که داره چه اتفاقی میافته،یه اتفاق خیلی خیلی بد.
-مثلا چه اتفاقی؟
رکسانا:
-بی تفاوتی......
-اینکه اتفاق خیلی بدی نیست....
رکسانا:-چرا هست.وقتی توی یه جامه،جووناش که نیروی اصلی کار و آینده سازشن..،دچار بی تفاوتی بشن،جامعه به سقوط کشیده میشه.یعنی بی تفاوتی مهلکترین زهر برای یک جامه س.حالا تو هر طبقه و قشر.
-فکر نمیکنی این یه خرده اغراق.
یه نگاه بهم کرد و گفت:
-آها،یعنی من و دوستام یه نظری داریم،یعنی میگیم شعار و حرف زدن دیگه کافیه.حالا نوبت به عمل کردن.
-خوب این خوبه.
رکسانا:
-میخوای جای اینکه من برات توضیح بدم خودت ببینی؟
-خوب آره.
رکسانا:-میشه یه دقیقه موبایلت رو بدی؟
از تو جیبم موبایلم رو در آوردم و دادم بهش و گفتم:-پیش خودت باشه دیگه.
رکسنا:-خودت چی؟
-من دارم،پیش تو باشه.حالا هم شماره ی اینو بهت میدم و هم اونی که خودم بر میدارم.
رکسانا گفت:-خوب حالا باشه بعدا ازت میگیرم.
-دیگه تعارف نکن.
خندید و تشکر کرد و بعد یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت:
-الو،محمد جان،سلام.
برگشتم نگاهش کردم،یه لحظه حسودی ایم شد که انگار فهمید و تکیه ش رو داد به من و بهم خندید و به همون پسره که اسمش محمد بود گفت:-هنوز نرفتین؟باشه ببین.قرارمون جای همیشگی،تا سه روبه نیم ساعت دیگه میام اونجا.
بعدش خداحافظی کرد ساعتش رو نگاه کرد و گفت:
-ساعت الان یه خرده از ده گذشته،اگه زود بریم میرسیم.
-این کی بود؟
رکسانا:-همکلاسیم و دوستم.
نگاهش کردم که خندید و گفت:حسودی نکن عزیزم،اون فقط یه دوسته،شایدم یه همکار.
-حالا کجا باید بریم؟
-رکسانا:-مگه دنبال جواب نمیگردی؟
-چرا.
رکسانا:-پس بریم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
یه خرده مکث کردم و بعد مانی اینا رو صدا زدم که کمی بعد اومدن و بعد به مانی گفتم:
-من رکسانا میخوایم یه جایی بریم.شماها میایین؟
مانی:-کجا؟
-دنبال یه جواب.
بعدش یه نگاه به رکسانا کردم و خندیدم که مانی گفت:-خره جواب همین جاس. یعنی هم سوال اینجاس و هم جواب.اصلا سوال و جواب همینجاس.
-پس شماها همینجا بمونین،ما میریم.
ترمه:-اتفاقا منم باید برم.
مانی:کجا؟
ترمه:-برمیگردم.
مانی:-کجا برمیگردی؟
ترمه:-پیش مامانم.
یه دفعه همه مون ساکت شدیم و ترمه رو نگاه کردیم که یه لبخند زد و گفت:
-دلم براش تنگ شده.
سرمو تکون دادم و خندیدم و گفتم:-کار خیلی خوبی میکنین.
رکسانا:-عالیه.
مانی:-من جای تو بودم برنمی گشتم.
ترمه نگاهش کرد و خندید و گفت:-پس اون همه نصیحت چی بود که بهم کردی؟
مانی:-اشتباه کردم.حالا میخوای بری برو،اما وقتی رسیدی جلوی عمه سلام نکنی ا،بذار اول اون سلام کنه.
چهار تایی خندیم و برگشتیم تو خونه و رکسانا و ترمه از پدر و مادرم و عموم خیلی تشکر کردن و خداحافظی و من و مانی م رفتیم و کیف پول رو مون برداشتیم و از خونه امدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
یه ربع بعد جلوی در خونه ی عمه اینا بودیم.ترمه یه لحظه مکث کرد و بعدش پیاده شد.مانی م میخواست باهاش بره که ترمه گفت نه
.میخواست تنها با عمه روبرو بشه.حق م داشت.
خلاصه زنگ خونه رو زد و رفت تو.ماهام دوباره سوار شدیم و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد رسیدیم به جایی نزدیک دانشگاه و رکسانا یه خیابون رو بهمون نشان داد و رفتیم توش و بعدش رفتیم توی یه فرعی که از دور یک ماشین پیکان درب و داغون رو نشون مون داد و گفت جلوش پارک کنیم.
مانی م رفت جلوش پارک کرد و پیاده شدیم.توی ماشین سه تا پسر و چهار تا دختر همسن و سال رکسانا بودن.
تا رکسانا رو دیدن پیاده شدن و سلام و علیک کردن که رکسانا من رو نامزدش معرفی کرد که دخترا پریدن و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن.بعدشم به من تبریک گفتن و با پسرام آشنا شدیم که رکسانا گفت:
-زودتر بریم دیر نشه.
پسره که اسمش محمد بود یه نگاه به ماشین مانی کرد و گفت:
-با این ماشین که نمیشه.همه مونم که تو ماشین من جا نمیشیم.
مانی:-ببخشید،اونجا که میریم تپه ماهوره؟
محمد:-نه.
مانی:-خوب پس ماهام با ماشین خودمون میاییم دیگه.
محمد:-برای راهش نیست.منظورم اینه که با ماشین شما زشته بریم اونجا.
مانی یه نگاه بهش کرد و گفت:-یعنی انقدر موندبالان که بنزم واسه شون کمه؟
بعد یه نگاه به پیکان کرد و گفت:-ممد آقا منو گذاشتی سرکار؟
محمد:-نه بخدا.آخه این ماشین شما به درد بالای شهر میخوره.
مانی:-مگه این پارتی که قراره بریم پائین شهر؟
محمد:-پارتی؟
مانی خندید و گفت:-آره دیگه،یعنی پارتی که نه،یه مهمونی ساده اما گرم گرم.
یه مرتبه محمد و اون دو تا پسرا که اسم شون محمود و سعید بود و اون چهار تا دخترا زدن زیر خنده.
مانی:زهرمار،خنده تون واسه چیه؟
اینو که گفت من و رکسانا هم زادیم زیر خنده که محمد گفت:
-مانی خان ما پارتی نمیخوایم بریم.
مانی:-پس کجا میخوایم بریم؟آهان از اون مهمونیهای خصوصیه که،...فهمیدم،عجب کلکی هستین شماها،میترسین چشم شون به این ماشین بیفته و یه خرده بیشتر تیغ مون بزنن،عیبی نداره فدای سرتون.پول واسه همین چیزاس دیگه.اصلا همه تون مهمون خودمین.
دوباره محمد اینا زدند زیر خنده.

مانی:-حناق،بازم که میخندین.
محمد:-مانی خان ما داریم میریم طرف یه جایی که تقریبا میشه گفت مردمش زاغ نشینن..
مانی:-زاغ نشینا پارتی گرفتن؟
محمد که میخندید گفت:-تقریبا یه همچین چیزی.
.مانی:-دستشون درد نکنه.کمیته ممیته نریزه اونجا.یعنی فکر اینا ش رو کردن؟
محمد:-خیالتون راحت.اون طرفا هیچ کمیته ای پیداش نمیشه...

مانی:
-خوب،الحمد الله،پس زودتر بریم دیر نشه.
رکسانا:-مانی خان اونجا که ما میریم پارتی نیست.
مانی:-میدونم بابا،همین که یه عده دختر و پسر جمع بشن کافیه دیگه.حالا اسمش رو پارتی نذاریم بذاریم انجمن،گردهمایی،میتینگ.چه فرقی واسه ما داره؟
دوباره همه زدن زیر خنده.
مانی:-درد بی دوا و درمون.چرا شما انقدر کشکی میخندین؟
رکسانا:-مانی خان ما داریم میریم به یه عده آدم بیچاره ی فقیر کمک کنیم.یعنی ماهی یبار،پولامون رو جمع میکنیم و میریم اونجا کمک شون میکنیم.
مانی یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یکی یکی به محمد اینا نگاه کرد و بعدش برگشت طرف من و گفت:-جوابی که میگفتی دنبالشی اینه؟
بهش خندیدم که گفت؛
-مرتیکه من به هوای این جواب،نامزدم رو رد کردم و از خیر یه پارتی آنچنانی گذشتم.حالا منو میخوای ببری پیش فقیر فقرا؟الهی که خدا دردی بهت بده که درمونش نباشه.منو تو امشب از هستی ساقط کردی.انشاالله ننه ت سیاهتو بپوشه.نگاه کن عجب امشب مسخره ی اینا شدم.می دیدم اینا هی دارن میخندیدن.نگو تو دلشون داشتن منو مسخره میکردن.الهی هامون روی خوش از زندگی نبینی که منو مسخره ی خاص و عام کردی.
اینو گفت و راه افتاد طرف ماشینش که دویدم دنبالش و یه خرده جلوتر دستش گرفتم و گفتم؛
-کجا؟مانی:
-ولم کن وگرنه اینجا انقدر نعره میزنم تا همه ی مردم بریزن از خونه هاشون بیرون.
-ببین،اینطوری م که اینا میگن نیست.
مانی:-پس چیه؟
-اونجام یه جور پارتیه،فقط سطحش یه خرده پایینه.
مانی:-بگو به جون تو.
-مگه برای تو فرقی میکنه؟ببین این دختر و پسرا دارن میرن اونجا.
مانی:-اینا که میگن داریم پول میبریم واسه فقرا.
-بالاخره حتما برای پارتی پولام میدان دیگه.
برگشت یه نگاهی به دخترا که داشتن بهش میخندیدن کرد و یه مرتبه خندید و گفت:
-این پسرا میخوان به ما رکب بزنن که سر خر توشون نباشه.من از اینا زرنگ ترم،میام.چرا نیام؟انجام بهشون نشون میدم که سربسر آقا مانی گذاشتن یعنی چی.اگه گذشتم با یکی از این دخترا برقصن.همه شونو جمع میکنم دور خودم،حالا ببین،بیاین بریم.
خودش رفت سوار ماشین شد و منم رفتم و به رکسانا گفتم سوار بشه که دو تا از اون دخترا با ما اومدن و سوار ماشین شدیم و محمد اینا جلو تر حرکت کردن و ماهام دنبالشون.
یه خرده که همینطوری میرفتیم طرف جنوب شهر،مانی یه نگاه به من کرد و گفت:
-میدونم باز گول تو رو خوردم.
-برای چی؟مانی:بابا رسیدیم جنوب شهر،اینجا نزدیک چاله میدونه.آخه کی تا حالا تو چاله میدون پارتی گرفته که اینا بگیرن.
یه مرتبه اون دو تا دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت:
-مانی خان ما که گفتیم پارتی در کار نیست.
مانی برگشت یه نگاه بهشون کرد و گفت:-دختر انقدر به اون شیشه ور نرو،فیوزش سوخت.توام انقدر رو اون صندلی بالا پائین نپر.فنر تشک در رفت.
دختره-آخه شیشه ش برقیه آدم خوشش میاد بالا پایین میره!
مانی-آخه هر چی بالا و پایین رفت که هی نباید کشیدش پایین و دادش بالا!
رکسانا خانم جلو این رفیقاتو بگیر دیگه!ماشینم رو نابود کردن!
«یکی از دخترا که داشت می خندید گفت»
-مانی خان شما ازدواج کردین؟
مانی-نخیر!
دختره-چرا؟!
مانی-تومون رسم نیس!
دختره-یعنی چی؟!
مانی-یعنی تو خونواده ما ازدواج رسم نیس!نه بابام تا حالا ازدواج کرده و نه بابابزرگم و نه جَدم!
دختره-پس شما چه جوری به دنیا اومدین؟!
مانی-خیلی ساده!می خواین براتون تشریح کنم؟!
دختره-وای نه!خیلی ممنون!
مانی-پس آروم بشین واندرم به اون شیشه ور نرو!
دختره-چه بد اخلاق!
مانی-شمام اگه جای من بودین و امشب هم از نامزدبازی می افتادین و هم از یه پارتیِ گرمِ گرمِ گرم ، الان مثل سگِ همین جاها بودین!یعنی مثل سگِ نازی آباد!الان حدود نازی آبادیم دیگه؟!
رکسانا-نخیر مانی خان الان خیلی پایین تر از اونجاهاییم!
دختره-عوضش وقتی رسیدیم اونجا چیزای خیلی قشنگی هست که ببینین!مطمئنم که براتون خیلی جالبه!حتی جالب تر از اون پارتی!
«مانی یه نگاهی از تو ایینه به دختره کرد و بعد یه لبخند زد و گفت»
-مانی بمیره راست می گی؟!
دختره-خدا نکنه!ایشالا شما همیشه زنده باشین!
مانی-با شمای دوست!زیر سایه حق!
دختره-شما نامزد دارین؟
مانی-نامزدِ نامزد که نه!یعنی هر وقت بخوام می تونم بهمش بزنم!چطور مگه؟!
«دختره خندید و گفت»
-هیچی!همینطوری گفتم!
مانی-ترو خدا اگه پیشنهاد خوبی دارین ملاحظه نکنین و بگین!
«همه زدیم زیر خنده»
مانی-ببخشین!شما اسم تون چیه؟
دختره-کنیز شما ستاره!
مانی-تاج سَرَمین!چرا بیکار نشستین ستاره خانم؟!
ستاره-چیکار کنم؟
مانی-یه خرده با اون شیشه بازی کنین!
ستاره-آخه گفتین خراب می شه!
مانی-فدا سرتون!اصلاً این شیشه ها رو اینطوری سختن که هر کی سواز شد حوصله ش سرنره!بازی کن قربونت!بازی کن!
«برشت به اون یکی دختره ام گفت»
-شمام بپر بالا بپر پایین کن!دشک هیچی ش نمی شه!
ستاره-چه اخلاق تون خوب شد یه دفعه!
مانی-اخلاق بدم مالی این ترافیک بود!اما اونجا رسیدیم نرین طرف این محمد آقا ایناها!اون وقت بازم اخلاقم بد می شه ها!پیش خودم باشین که خودم مواظب تون باشم!
ستاره-چشم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مانی-چشمت بی بلا!آفرین دختر خوب!می گم آ!شکلات دوست دارین؟
ستاره-آره!خیلیم دوست داریم!
«مانی زود از تو داشپورت یه بسته شکلات خارجی در آورد و داد بهش و گفت»
-بخورین نوش جونتون!
ستاره-خارجیه؟!چه ماه!اینو میذارم واسه عبداله!
مانی-عبداله کوفت بخوره!اینو دادم شما بخورین!
ستاره-آخه عبداله گناه داره!
مانی-اصلاً عبداله کی هس؟!
ستاره-یه پسر کوچولوی بانمک!
مانی-عبداله منم که انقدر زود خر می شم!خیلی خب!اونو بذار واسه عبداله ، این یکی رو خودتون بخورین!
«یه بسته دیگه شکلات درآورد و داد عقب!حالا ماها فقط داریم می خندیم!»
مانی-ببین ستاره خانم!اینا وقتی اینجوری می خندن من شک می افته تو دلم که داره سرم کلاه می ره!
ستاره-نه!خیالتون راحت باشه!
مانی-من قول شمارو قبول دارمآ!
ستاره-اگه براتون جالب نبود خودم جبران می کنم!
مانی-خدا از بزرگی کمت نکنه دختر!
«مانی که دیگه سرحال اومده بود شروع کرد به شوخی کردن و خندوندن ما که چند دقیقه بعد پیکان محمد اینا پیچید تو یه کوچه و یه گوشه نگه داشت.مانی م پشت سرش پارک کرد و همگی پیاده شدیم.تا پیاده شدم و چشمم افتاد به خونه ها جا خوردم!صد رحمت به زاغه!از خونه فقط اسمش رو داشتن!دیوارای بیرونش که هر لحظه ممکن بود بریزه پایین!در و پیکر حسابی م که نداشتن!کوچه م که فقط یه تیر چراغ برق داشت با یه لامپ سوخته!وسطشم یه جوبِ آب کثیف بود پر از لجن که بوی گندش همه جا رو ورداشته بود!یه مرتبه از ته کوچه ده دوازده تا سگ اومدن جلو که محمد و دوستاش زود چند تا سنگ از رو زمین ورداشتن و پرت کردن طرفشون که اونام گذاشتن و در رفتن!نمی دونم چرا یه مرتبه غم عالم ریخت تو دلم!هر جا رو که نگاه می کردم غم بود و غصه!بغض گلومو گرفته بود!
مانی آروم اومد بغلم و همونجور که دور و ورش رو نگاه می کرد گفت»
-ببخشین ستاره خانم!این پارتی که گفتین تو کدوم یکی از این خرابه هاس؟!
«ستاره خندید و گفت»
-تو همه شون!
مانی-میگم دست خالی اومدیم عیبی نداره؟
ستاره-نه!مهم اینه که دلمون پُر باشه!
«محمد و دوستاش رفتن و صندوق عقب ماشینشون رو وا کردن و از توش چند تا کیسه نایلون در اوردن و بعدش به ما گفتن»
-حالا دیگه بریم تو.
«همگی راه افتادیم و دری اولین خونه رو هُل دادیم و رفتیم تو که کاشکی اصلاً نمی رفتیم!
خونه که چه عرض کنم!یه حیاط پنجاه شصت متری بود با چهار تا اتاق چهار طرفش!یه حوض کوچیکِ یه متر در یه متر وسطش بود با یه شیر آب.یه گوشه حیاطم بغل یکی از اتاقا یه درِ کوچیک بود که حتماً توالتشون بود!همین!
دو سه تا قدم که رفتیم جلو یه مرتبه یه زن حدود سی سال از تو اتاقش اومد بیرون و یه نگاهی به رکسانا اینا کرد و یه «ایشی»گفت و اومد که دوباره برگرده تو اتاق اما تا چشمش به من و مانی افتاد برگشت یه نگاهی به ماها کرد و خندید!داشتم نگاهش میکردم که بهم یه اشاره کرد!اولش منظورش رو نفهمیدم اما بعد متوجه شدم!داشت با سرش اشاره می کرد که بریم تو اتاقش!
برگشتم طرف رکسانا که آروم گفت»
-اگه برین بد نیس.
-چی؟!
رکسانا-برین ببینین چی می گه.
-یعنی بریم تو اتاقش؟!
«رکسانا سرشو تکون داد که یه خرده عصبانی شدم و گفتم»
-می دونی منظورش یه؟!
رکسانا-آره!
-پس چی داری میگی؟!
رکسانا-مگه دنبال جواب نبودی؟!برو جوابت رو بگیر!
«برگشتم طرف اون خانمه که دوباره بهم اشاره کرد!می دونستم داره چی می گه!دلم می خواست بدونم تو اون اتاق چه خبره!آروم رفتم طرفش که مانی بازوم رو گرفت و اروم گفت»
-کجا می ری؟!

ـ اون تو!
مانی ـ این همه جای خوب بردمت و تو اتاق نرفتی!حالا میخوای بری تو این اتاق؟!
ـ باید برم!میخوام ببینم!
«راه افتادم طرف اون خانمه و وقتی رسیدم جلوش زود سلام کرد و گفت»
ـ خوش اومدین!صفا آوردین!کلبه ی مارو روشن کردین!بفرمائین!بفرمائین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصـــــــــــــــــل سیزدهــــــــم


«آخر شب بود.محمد اینا با حدود سه میلیون تومن پول،خوشحال از پارتی رفته بودن.مانی م اونجا موند و قرار شد که یکی دو ساعت دیگه برسونن ش خونه.منم رکسانارو ورداشتم و با ماشین مانی ؛بردمش که برسونمش خونه شون.
دوتایی سوار ماشین شدیم واز اون خونه اومدیم بیرون.یه چیزی تو دلم بود که میخواستم بهش بگم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!یه خرده که رفتیم گفتم»
ـ تو دیگه باید کم کم به فکر زندگی باشی!یه زندگی زناشویی!
«خودشو کشید طرف من و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ هستم!
ـ منظورم اینه که دیگه تظاهرات و فعالیت دانشجویی و این چیزارو بذاری کنار!
رکسانا ـ درس م رو بذارم کنار؟!
ـ نه!نه!منظورم کارای سیاسی یه!
رکسانا ـ من کار سیاسی نمیکنم!
«یه خرده ساکت شد وبعد سرش رو بلند کرد وگفت»
ـ هامون!وقتی ما به فکر آدمای فقیر هستیم؛کار سیاسی یه؟!وقتی میخوام به اندازه ای داشته باشم که شیکمم سیر باشه؛کار سیاسی یه؟!آیا این نفت و گاز و هزار تا چیز دیگه؛مال همه ی ما هست یا نه؟اگه خواستم بدونم چی به چیه؛کار سیاسی یه؟!
ـ نه خب!اما من دلم شور میزنه!برات نگرانم!برای زندگی مون نگرانم!من نمیخوام ترو محدود کنم اما توام باید نگرانی های منو درک کنی!
«دوباره سرشو گذاشت رو شونه م و بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت»
ـ یه روزی شاید قصه های پدربزرگ آ و مادربزرگ آ می تونست مارو سرگرم کنه و برامون تازگی داشته باشه!یه روزی وقتی در مورد ماه و خورشید و این چیزا برامون قصه های تخیلی می گفتن شاید برامون جالب بود!اما حالا چی؟!جوون امروز؛جوون دیروزی نیست!معیارهای دیروزم نمیشه برای امروز در نظر گرفت و پیاده کرد!
یه روزی شاید جام جهان نما و قالیچه ی پرنده برای پدربزرگ هامون یه رویا بود،اما الان برای من واقعیت داره!من الان کامپیوتر و اینترنت رو دارم!اینا جام جهان نمای من هستن!هر وقت که دلم بخواد تو یک لحظه میتونم تموم دنیا رو ببینم و اگه اون سر دنیا یه اتفاق بیفته بلافاصله من از این سر دنیا ازش باخبر بشم!من دیگه قالیچه ی پرنده یا پرواز برام آرزو نیست!من هواپیمارو دارم که با یه بلیت میتونم از این سر دنیا تو یه مدت کوتاه برم اون سر دنیا!من الان با این تکنولوژی پیشرفته میتونم حتی تخیلم رو جامعه ی حقیقت بپوشونم!الان دیگه داستان جن و پری و غول و این چیزا برای من جذابیت نداره!الان زمان زمان واقعیت هاست!وقت شه که ماهام واقعی تر به دنیا نگاه کنیم!ازاینکه به این فحش بدم و آرزوی مرگ اون یکی رو بکنیم چه فایده؟!جز اینکه«بایکوت»بشیم چه نفعی برامون داره!زمان زمان قدرته!تکنولوژیه!اطلاعاته!
ما علاوه براینکه چیزی از خارجیا کم نداریم خیلی م از نظرهوشی از اونا سرتریم!فقط مغزهامون فرار کردن!بازم دارن فرار میکنن!چرا همینجا نگه شون نداریم و خودمون ازشون استفاده نکنیم؟!
چرا باید همه ی دنیا فکرکنن که ما عقب افتاده ایم؟!بهتر نیست که خودمونو به دنیا یه جور دیگه نشون بدیم؟!وقتش نشده که دنیا بفهمه ایرانی کیه؟!وقتش نشده که خودمونو،ذهن مونو پرورش بدیم؟!وقت شه که شاعرا حرفاشونو رک و صریح بزنن تا ماها مجبور نباشیم صدنوع تفسیر از شعرشون بکنیم!وقت شه که ترس آمونو بریزیم دور!وقت شه که رودربایستی هارو بذاریم کنار و خواسته های واقعی مون رو به زبون بیاریم!وقت شه که جای نفرین کردن و مرگ برای این و اون خواستن و خشم و کینه و نفرت،مهربونی ها بشینن!وقت شه که دست به دست همدیگه بدیم و این خونه رو دوباره بسازیم!دیگه وقتش رسیده که گذشته هارو بذاریم پشت سرمون و به آینده نگاه کنیم!دیگه وقت قصه ی لیلی و مجنون نیست!الان صحبت از تسخیر مریخه!الان صحبت از شبیه سازی آدماس!یه روزی اگه من احتیاج به اطلاعات داشتم باید میرفتم از پدربزرگم که مثلا دوره ی فلان پادشاه رو دیده بود می پرسیدم!اما الان اگه پدربزرم چیزی از اون دوره یادش رفته باشه باید بیاد از من بپرسه که براش ازتو کامپیوتر و اینترنت دربیارم وبهش بگم!به خدا هیچکدوم از اینا ؛کار سیاسی نیست هامون!اینا همه دلسوزیه!اینا همه عشق به وطن و مردمه!من مردمم رو
دوست دارم هامون!من دلم میخواد هرچی دارم با اونا قسمت کنم!یعنی نه همه ش رو!اما ازاون چیزایی که دوست دارم؛دلم میخواد یه سهمی م به آدمای دیگه بدم!!حتی دلم نمیخواد وقتی وقت مردنم رسید؛بدنم رو بیخودی بذارن تو خک که فاسد بشه و از بین بره!وقتی یکی از اعضای بدنم میتونه زندگی رو؛عشق رو؛شادی رو؛دوست داشتن رو در یکی دیگه زنده کنه و ادامه بده؛ادامه ی زندگی منه!وقتی قلب من تو سینه ی تو بتپه؛وقتی چشم من تو یه بدن دیگه باشه و ازش استفاده بشه مثل اینه که من زنده م!مثل اینه که من حس میکنم و می بینم و لذت میبرم!
«بعد یه نگاه به من کرد وگفت»
ـ ماها باید اینو یاد بگیریم که آدما در کنار همدیگه و با همدیگه زنده ن!تنهایی می میرن!الان وقت مردن نیست!وقت زنده بودن و شاد بودنه!
«بعدش سرشو دوباره گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ دوستت دارم هامون!وقتی سرمو میذارم رو شونه ت و حس میکنم که تو درکنارم هستی؛دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!به همه ی اون چیزایی که خواستم رسیدم!رویای من همین بود!این بود که تو دوستم داشته باشی!شاید من جز معدود آدمایی هستم که به رویای واقعی شون رسیدن!
«بعد سرشو بلند کردم و صورتم رو ماچ کرد و دوباره گذاشت رو شونه م و چشماشو بست!منم آروم آروم می رفتم طرف خونه ی عمه اینا!اصلا دلم نمیخواست که زود برسم!میخواستم این زمان طولانی بشه!آروم میرفتم و با خودم فکر میکردم!در مورد چیزایی که اون شب دیده و شنیده بودم!زنی که برای چرخوندن چرخ زندگی؛تن به هرکاری میداد و بازم به شوهرش وفادار بود!تن فروشی رو وقتی در جهت حمایت خونواده ش بود خیانت نمی دونست!جوونای پولدار که شاید تا اون لحظه جز به فکر لباس و آرایش و ماشین و طلا و جواهر و خوشگذرونی و این چیزا به هیچی فکر نکرده بودن اما با دو کلمه حرف رکسانا؛دست شونو دادن به دست خالی جوونای هم سن و سال خودشون و درد همدیگرو حس کردن!به این دختر نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی خوشگل و ظریف و قشنگ فکر کردم که با همه ظرافت و تنهایی چقدر محکم و با اراده س!چطور بین دو نیمه ی خودش نیمه ایرانی ش رو انتخاب کرده و برای مردمش کار میکنه!
همونجور رانندگی که میکردم برگشتم و نگاهش کردم!انگار خوابش برده بود!ساعت حدود چهار صبح بود!دیگه فردا شده بود!ولی چه فایده اگه فردامونم مثل امروز باشه و امروزمونم مثل دیروز؟!
حرفاش درست بود!یه لحظه حواسم رفت به ماشینی که سوار بودم!ماشینی که وقتی توش سوار بودی اصلا نمی فهمیدی که داره راه میره!
این ماشین م نوه نتیجه ی همون کجاوه های دیروزیه!اما درجا نزده و مثل همون کجاوه ها نمونده!پس ما چرا باید بمونیم؟!
دیگه تقریبا رسیده بودیم.آروم رفتم تو کوچه ی عمه اینا و اروم جلو خونه شون واستادم.دلم نمی اومد بیدارش کنم!همونجور سرجام نشستم و فقط نگاهش کردم!صورت ظریفش رو؛چشمای قشنگش رو؛موهای مثل طلاش رو!راحت راحت خوابیده بود!خودمم از اینکه اینجوری سرش روگذاشته بود رو شونه م و خوابیده بود لذت میبردم و دلم نمیخواست که بیدار بشه!میخواست بیشتر نگاهش کنم!سعی کردم تکون نخورم که بیدار نشه و این زمان برام طولانی تر بشه!تازه معنی عشق رو داشتم می فهمیدم!وقتی آرامش برقرار میشه تازه آدم احساس خودش رو میفهمه!
خیلی خیلی دوستش داشتم!برای همین م دلم نمیخواست کوچکترین اتفاق بدی براش بیفته!زندگی سختی داشته!دلم میخواست از اون به بعد دیگه غصه نخوره و ناراحتی نداشته باشه!
همچین معصوم خوابیده بود که دلم نمیخواست بیدار بشه!اما چرا از گوشش خون زده بود بیرون!معنی این چیه!؟نباید چیز بدی باشه!
لباساش خاکی و به جای روپوشش پاره شده!برای چی؟!حتما جایی گیر کرده!شایدم پاش سرخورده و خورده زمین!
روسری چرا سرش نیس؟!خب نیس که نیس!عوضش راحت گرفته خوابیده!ولی چرا انقدر اینجاها شلوغه؟!سروصدا نیس اما شلوغه!این همه آدم برای چی دارن می دوئن!چرا یه عده دارن اینارو میزنن و اینا فقط مشت آشونو گره میکنن و یه چیزی میگن؟!حالا خوبه سروصدا نمیکنن که رکسانا از خواب بپره!ولی این چیه از گوشش اومده؟!نکنه چیز بدی باشه؟!شاید سنجاق سرش رفته تو گوشش و خون ازش واشده!حتما همینه!اما چرا اینجارو زمین خوابیده؟!ما که اینجا نبودیم!تو ماشین بودیم که خوابش برد!سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو داشت برام حرف میزد که خوابش برد!اینجا چرا انقدر شلوغه؟!چرا این جوونا همه دارن می دوئن این ور و اون ور؟!
آروم از رو زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم!خدارو شکر خوابش سنگینه و هنوز بیدارنشده!سرمو دولا کردم و پیشونیش رو ماچ کردم!رو همه جای صورتش عرق نشسته بود!انقدر خوشگل شده بود که هرکاری میکردم نمیتونستم چشم ازش وردارم!رو دو تا دستام خوابیده بود و منم چسبونده بودمش به خودم!اما نمیدونم اینجا چرا انقدر شلوغه؟!باید ببرمش یه جا ساکت تر!اصلا می برمش خونه مون!
برگشتم که دیدم مانی پشت سرم واستاده!اون اینجا چیکار میکرد؟!اونکه تو پارتی مونده بود!چوب دستش چیکار میکنه؟!این دو سه نفر کی ن باهاشن؟!اونکه شبیه حاجی بازاریاس کیه؟!اون دوتا که ریش دارن کی ن؟!
میخواستم ازش بپرسم داره چیکار میکنه اما زبونم تکون نمیخورد!فقط چشمام کار میکرد!همه چیز رومیدیدم اما هیچی نمی شنیدم!یه مرتبه دیدم مانی از پشت سرم دست یه دختره رو کشید و آروم جلو !مریم بود!پشت سرشم سارا!بعد هردو رو انگار سپرد دست اون یارو که شبیه حاجیای بازار بود!بعد هر دو رو هل داد که یعنی با اون یارو از اونجا برن!بعد اومد طرف من!همونجور که رکسانا تو بغلم خواب بود بازوم رو گرفت و با خودش کشید و به زور لای یه در رو وا کردن و همگی با همدیگه اومدیم بیرون که یه مرتبه چندنفر با چوب حمله کردن طرف مون!من زود سر رکسانا روکشیدم تو بغلم که چوب تو سرش نخوره که خورد تو گردن من اما نه دردم اومد و نه اصلا حسش کردم!فقط دیدم مانی با چوب گذاشت تو صورت یارو!بعدشم اون یارو و دو تا پسر دیگه دور مارو گرفتن و دستاشونو دادن بهم که کسی نیاد طرف ما!اما بازم داشتن هجوم می آوردن طرف مون که یکی از اون پسرا لبه ی پیراهنش رو زد بالا!نمیدونم درست دیدم یا نه اما یه چیزی شبیه هفت تیر یا یه چیز دیگه بود!وقتی اونا که داشتن بهمون حمله میکردن این صحنه رو دیدن ول مون کردن و راه دادن که بریم!
همه جا پر دود بود!یه دود عجیب که چشم رو بدجوری می سوزوند!خدا رحم کرده بود که چشمای رکسانا وانبود وگرنه اشک از چشماش می اومد پائین!گله به گله وسط خیابون آتیش روشن کرده بودن!انگار چهارشنبه سوری بود!حتما جشن چهارشنبه سوری بود که هم آتیش روشن کرده بودن و هم این همه آدم ریخته بودن اونجا!
داشتیم از وسط شون رد می شدیم!چرا بهمون چپ چپ نگاه میکردن؟!اصلا اینجا و این صحنه ها چقدر برام آشنا بود!کجا دیده بودمشون؟!یادم نمی اومد!نمیدونم چرا همه ش دونفر رو می دیدم که شبیه پدرمو عموم بودن!؟
چقدر راه طولانی بود!تموم خیابون بسته شده بود!همه جا پر آدم و ماشین و این چیز بود!چرا مردم گریه میکردن؟!چهارشنبه سوری که گریه نداره!همه ش تو این فکر بودم که مانی اینجا چیکار میکنه؟!برای چی چوب دست شه؟!چرا انقدر این ور و اون ور من میگرده؟!مواظب چیه؟!اصلا نمی فهمیدم چه خبره!فقط محکم رکسانارو بغل کرده بودم که چوبی چیزی بهش نخوره!این دونفر که شبیه پدر و عموم بودن دو و ورمون میگشتن!نمیدونم مواظب چی بودن؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Roksana | رکسانا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA