انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

Lost In Suburbia | گم گشته


زن

 
طرز صحبت کردنش باعث شد که فکر کنم اون خرده حسابی با پارکر داره ولی دنباله ی موضوع رو نگرفتم. قصد نداشتم بحثی راه بیاندازم و در واقع تنها چیزی که در آن لحظات شیرین نمی خواستم بهش فکر کنم رئیسم بود. "آره، فکر می کنم حق با توئه."
نیشخند تمسخر آمیز تایلر منو عصبی می کرد. یعنی چه فکری توی سرش داشت؟ بدون هیچ دلیل موجهی دلم می خواست از پارکر دفاع کنم اما سعی کردم که غریزه ام رو نادیده بگیرم و نزاع درونی ام بین این دو مرد رو خاتمه بدم. دلم نمی خواست حرفی بزنم که بعدا از گفتنش پشیمون بشم.
دست هایم رو گرفت و گفت: "بریم داخل؟"
"چرا که نه."
گرفتن دست های او خاطرات شیرینی رو به من یادآوری می کرد و ذهن منو از تمام اتفاقات هفته ی گذشته دور می کرد. همه ی اتفاقات به جز این حقیقت که با وجود این که رئیسم روابط اجتماعی مزخرفی داشت اما بی شک مردی جذاب و خواستنی بود!
سرم رو تکونی دادم و تلاش کردم به مردی که دستهایم رو در دستانش گرفته بود توجه کنم. او هم جذاب بود؛ و البته در دسترس! او از بودن با من لذت می برد، با من به خوبی رفتار می کرد و در حرف هایش هیچ طعنه و کنایه ای نبود.
حداقل من این طور فکر می کردم!
با این حال صدای ضعیفی از اعماق ذهنم به من گوشزد می کرد که در برقراری رابطه با تایلر خیلی سریع پیش نرم. آن طور که همه ی اطرافیان می گفتند، تایلر آن قدرها هم که به نظر می رسید قابل اعتماد نبود. من برای ثابت شدن این موضوع به خودم نیاز به مدرک داشتم، گرچه خیلی هم دنبال این قضیه رو نگرفته بودم. شاید امشب دیگه وقتش بود که حقایق روشن بشن. من باید می فهمیدم که حقیقت چیه تا بتونیم بدون هیچ شک و شبهه ای به رابطه مون ادامه بدیم.
پشت میزی در گوشه ی رستوران نشستیم و نوشیدنی و پیش غذا سفارش دادیم. یک نوشابه ی رژیمی و سالاد برای من و آبجو و مرغ ادویه دار برای تایلر. در طول زمانی که منتظر بودیم تا غذا رو بیارن، به چهره ی او دقت کردم.
سنش بالا رفته بود اما حتی از زمانی که پسربچه ای کم سن و سال بود هم جذاب تر به نظر می رسید. اگر اونو به عنوان یک غریبه در خیابان می دیدم دیوانه وار مجذوبش می شدم ولی در حال حاضر قادر نبودم احساساتم رو در مقابل او سازمان دهی کنم و به چنان مرحله ی آتشینی برسانم. به دلایلی نمی تونستم به خودم اجازه بدم که بیش از اندازه بهش نزدیک شم. شاید رابطه ی ناکامی که با جرمی داشتم، برخی هوس ها و اشتیاق ها رو در وجودم کشته بود. اصولا باید از بودن در کنار تایلر در آسمان ها به سر می بردم ولی حالا با خودم درگیر بودم که من اصلا از این مرد خوشم میاد یا نه؟!
سکوت میانمان طولانی شده بود و من هر لحظه بیشتر تلاش می کردم خودم رو متفاعد کنم که او مرد بی نظیری برای من است. اما گویا حفاظی دور قلبم کشیده شده بود که اجازه نمی داد این کلمات در آن نفوذ کنند. حقیقت تلخی بود ولی ناچار بودم که قبول کنم تایلر دیگه مرد مناسبی برای من محسوب نمی شه. ما هیچ وقت به درد هم نمی خوردیم چرا که اگه چنین بود من نمی تونستم دوازده سال پیش اونو ترک کنم. این تفکر باعث شد که به او طور دیگری نگاه کنم. نگاهی شکاک و موشکفانه؛ و این باعث شد که توجهم به چیزی جلب بشه.
تایلر در حال چشم چرانی هر زنی بود که از کنار میز ما می گذشت!
او خیلی واضح این کار رو نمی کرد اما برای اولین بار در عمرم چشم هایم رو باز کردم تا چیزی که در مقابلم قرار داره رو ببینم. من نشانه هایی رو می دیدم که هیچ از آنها خوشم نمی اومد. امیدم برای بازگشت به تایلر و یک تجدید دیدار به یاد ماندنی در کمتر از ثانیه ای دود شد و به هوا رفت.
"تایلر؟"
او لبخند زد و نوک انگشت هایش رو روی دستم گذاشت و گقت: "هوم؟"
"گفتی تولد دوقلوها کِی ـه؟"
"بیست و چهارم دسامبر. اونا بچه های کریسمس ان."
قلبم فرو ریخت. تمام چیزی که نیاز بود بفهمم رو شنیدم. تمام آن سال ها یک احمق به تمام معنا بودم. اجازه نمی دادم که دوباره چنین اتفاقی تکرار بشه. درسته تایلر مرد جذابی شده بود ولی در آن زمان حتی یک لحظه هم نمی تونستم تحملش کنم. چشم هایم رو باریک کردم و دستم رو از زیر دست اون بیرون کشیدم.
"دسامبر؟ آره؟ فکر کنم گفتی میستی بعد از وقتی که من اینجا رو ترک کردم حامله شد؟"
چشم هایش گشاد شد و آب دهانش رو قورت داد. نگاه مضطربی به اطراف رستوران انداخت و دوباره توجهش رو به من برگرداند: "قسم می خورم که اون اتفاق فقط یک بار افتاد. تو که می دونی دبیرستان چقدر خسته کننده بود. یه شب توی پارتی داشتیم مشروب می خوردیم و... اتفاق افتاد دیگه. باور کن... قسم می خورم که اون رابطه ناخواسته بود و من از اون موقع تا حالا به خاطرش پشیمونم."

"فقط اتفاق افتاد؟!!" در کمال تعجبم صورتم داغ شد و اشک هام جاری شدند. شاید نیمی از اشک هایم به خاطر حساسیت دوران عادت ماهانه ام بود اما نیمی دیگر برای خیانت او بود. تا لحظه ای پیش خوشحال می شدم که زودتر از شرش خلاص بشم اما اعتراف او حتی پس از گذشت سال ها حالم رو حسابی به هم ریخت. اون به من دروغ گفته بود. اگرچه با حرف هایش انکار می کرد اما حقیقت در چشمانش کاملا پدیدار بود. به من می گفت دوستم داره، اما اگر این طور بود زمانی که هنوز با هم بودیم نمی رفت با زن دیگه ای رابطه برقرار کنه. دنیای کوچک آرزوهایم با تمام این دروغ ها به هم ریخت. 12 سال گذشته بود. من دیگه عاشقش نبودم. حتی مطمئن نبودم که زمانی اونو دوست داشتم یا نه. من با تایلری که در رویاهایم ساخته بودم خوش بودم. اما اون کسی بود که تنها بر حسب عادت اوقاتش رو با من می گذروند. خیانت او بیش از چیزی که تصورش رو می کردم منو اذیت می کرد.
"تایلر چطور تونستی این کار رو با من بکنی؟ با ما، با عشقمون؟" حرف هایم شبیه دیالوگ بازیگرهای آن برنامه های دراماتیکی که مادربزرگم نگاه می کرد شده بود اما اهمیتی ندادم. او باید می فهمید که دروغ هایش چقدر منو آزار داده، حتی بعد از 12 سال. من برای بار دوم بهش اعتماد کرده بودم و او باز هم اعتمادمو لگدمال کرده بود. صدای ذهنم می گفت که من از اول هم اونو نمی خواستم اما نمی تونستم جلوی ناراحتی خودم رو بگیرم. از دست خودم حتی بیشتر از او عصبانی بودم.
"صداتو بیار پایین آماندا. داری واسه ی بقیه یه صحنه ی نمایش درست می کنی." دستم رو گرفت و فشرد: "فقط یه لحظه به من گوش بده. من تو رو دوست داشتم، نه میستی رو. همیشه تو کسی بودی که عاشقش بودم. اگر نمی فهمیدم که از من حامله است امکان نداشت باهاش ازدواج کنم."
واقعا فکر می کرد که با این حرف هاش احساس بهتری پیدا می کنم؟! زیر لب غریدم.
در حالی که نا امیدی در چشمانش موج می زد تکرار کرد: "آماندا من همیشه عاشقت بودم. اون بچه های باید بچه های تو می بودن. بچه های ما... اما تو منو ترک کردی..."
بله، او باز هم منو ملامت می کرد! اینو در چشم هایش می دیدم. زندگی او یک بازار شام بود و اون اینو تقصیر من می دونست! اون منو نمی خواست. فقط قصد داشت که منو به خاطر کاری که فکر می کرد من با زندگی اش کرده ام تنبیه کنه.
ما دیگه نمی تونستیم با هم باشیم البته نه به دلایلی که اول فکرش رو می کردم. این من نبودم که شکست خورده بودم؛ او بود، او بود که همیشه یک مشکلی داشت و من آن قدر کور بودم که نمی دیدم. اما الان اوضاع فرق می کرد. حتی دوست بودن با او هم برای من همچون یک زهر کشنده بود. باید خیلی زود به هرچی که بینمون بوده و هست کاملا خاتمه می دادم. بغض کرده بودم، دلم می خواست از اون رستوران بیرون برم.
بیست دلار از کیفم درآوردم و به طرفش پرت کردم و گفتم: "می دونی چیه؟ چندتا نوشیدنی برای خودت بخر، مهمون من! شاید بتونی با چند تا زن دیگه هم رو هم بریزی و یه دوجین دیگه ام بچه دست و پا کنی و بعدش بیای منو سرزنش کنی که چرا ترکت کردم!"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
حتی به خودش زحمت نداد که به عقب نگاه کند، رستوران را ترک کردم و به سمت پیاده رو رفتم. اشکها روی صورتم می غلتیدند و می توانستم طعم شورشان را احساس کنم. صورتم داغ شده بود و تعجب می کردم که چرا تا الان شعله ور نشده است. قلب بیچاره ام شکست نه به خاطر این که از کنار شانسی که در خانه را زده بود، گذشتم؛ بلکه به خاطر تمام وقت هایی که به مردی اعتماد کرده بودم و آن اعتماد از بین رفته بود. این انصاف نبود. چرا وقتی همه خوشحال هستند من باید رنج بکشم؟ بعضی وقتها زندگی به آدم ضربه ی بزرگی میزند!
وقتی داشتم به طرف ماشینم می رفتم آرام شده بودم اما اشکهایم هنوز آزاد بودند که روی گونه هایم بغلتند. اینکه من و تایلر نمی توانیم دوباره باهم باشیم اذیتم نمی کرد. اگر واقعا با خودم صادق باشم
باید اعتراف کنم که افکارم راجع به گذراندن وقتم با او و بچه هایش یک جورهایی باعث میشد که از خجالت بخواهم فرار کنم و پنهان شوم! اما او امن بود، راحت بود، مثل یک تی شرت قدیمی پاره که نمی تونی دور بندازیش چون خیلی گرم و نرمه و درست اندازه توئه! ممکنه دلت بخواد تاپ جدید پرادا رو بخری اما همیشه بعد از یک روز سخت توی اون احساس آرامش می کنی!
نه من به خاطر جداشدن خودم و تایلر ناراحت نبودم. من ناراحت بودم چون به اندازه ی کافی احمق بودم که برای مدت زیادی به او اعتماد کنم و در تمام این مدت هیچ وقت تایلر حقیقی را ندیدم. زنی دیگر از او باردار شده بود در حالی که هرشب تایلر به من می گفت که چقدر دوستم دارد! این به من یاد آوری می کرد که من در تمام روابط گذشته ام شکست خوردم. همه ی مردها یک جور عمل می کنند! آنها از من مراقبت می کنند و من با وجود اینکه می دانم دارند به من آسیب می زنند هیچ کاری نمی کنم!
پس کی قرار است کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد؟
چرا قبل از اینکه شکست بخورم نمی توانم متوجه شوم که این رابطه غلط بوده است؟ چرا نمی توانم یک رابطه ی خوب و ساده و خاص داشته باشم؟!
هفته ها بود که رابطه ام با جرمی تمام شده بود. دیگر زمان آن آماندای قابل ترحم به سر آمده و وقتش رسیده که آماندای مصمم و با اراده ای که از پس همه چیز برمی آید وارد صحنه شود!
نشستن و ناله کردن نمی تواند به من کمک کند که زندگیم را به جلو ببرم اما در این لحظه یک احساس لعنتی خوبی دارم!
آهی کشیدم و خودم را روی نیمکت آهنی کنار پیاده رو، جلوی یک بنگاه رها کردم. دستمال کاغذی را از کیفم در آوردم و چشم هایم را پاک کردم.
"شب بدی داشتی؟"
صدای بمی سکوت را شکست و مرا از جا پراند. پارکر در حالی که دستانش در جیبش بود دور زد و جلوی نیمکت آمد. لباسش مشکی بود و کراواتش را محکم دور گردنش بسته بود. صورتش هیچ چیز از درونش را نشان نمی داد. هیچ چیز جدیدی!
"میشه گفت همین طوره."
"میتونم بشینم؟"
به من اجازه نداد تا جواب بدهم و احتمالا فهمید که میخواهم بگویم به جهنم بشین! به سرعت روی نیمکت نشست، درست کنار من. به جلو خم شد و بازوهایش را روی پاهایش گذاشت. سرش را به طرف من برگرداند و گفت: "کاری هست که بتونم برات انجام بدم؟"

"داری می میری که ازم بپرسی، ها؟ خب چرا نمی پرسی؟"
با نگاهی مبهوت به من خیره شد و گفت: "چی رو بپرسم؟"
"این که قرارم چطور گذشت."
یکی از شانه هایش رو بالا انداخت و پاسخ داد: "زندگی شخصی تو چندان برام اهمیتی نداره، راس."
اما لحن صدایش چیز دیگه ای رو می گفت. مثل این که می خواست به من بگه: من بهت گفته بودم این طور میشه! بهش غریدم. احتمالا تلاش داشت به من ثابت کنه که اون درست می گفته و من اشتباه می کردم.
از اشتباهم واقعا احساس حماقت می کردم.
با این فکر، آهی از سینه ام خارج شد. می خواستم قورتش بدم اما تلاشم ناکام موند و به دنبال آن سیل اشک ها جاری شدند. یادم نمیاد بعد از زمانی که جیمی استیونز در سال چهارم دامنم رو جلوی تمام بچه های کلاس بالا زده بود، این طوری گریه کرده باشم!
پارکر به آرامی گفت: "هِی... بی خیال، راس. گریه نکن... من متنفرم که گریه ی یک زن رو ببینم."
با هق هق گفتم: "خنده داره، قبلنا که این طور نبودی."
"ما اون موقع بچه بودیم. چیزهای زیادی عوض شده. تا کی می خوای گذشته رو به رخ من بکشی؟"
دستش رو روی شونه هایم گذاشت. تماس دست های او لرزشی به اندامم انداخت. اگر پیشنهاد شلدون رو رد نمی کردم، پارکر اولین انتخابم برای خوش گذرانی بود. من مجذوبش شده بودم. البته فقط از لحاظ فیزیکی. چرا که اگر قلبی هم داشتم، دو کیلومتر زیر یخ دفن شده بود!
در حال حاضر اصلا نمی تونستم به مردها، قرارهای عاشقانه یا رابطه ی جنسی فکر کنم. برایم عجیب بود که مردی که یک عوضی به تمام معناست مایه ی آرامش من باشه. من به شانه ای برای گریه کردن احتیاج داشتم و شلدون –اولین کسی که برای درددل پیش او می رفتم- کیلومترها از من دور بود. به پارکر نگاه کردم.
حتی فکر کردن به این که بخواهم به او تکیه کنم احمقانه بود! حتما بعدها از این موضوع علیه من استفاده می کرد. در حالی که هنوز به او نگاه می کردم از روی نیمکت بلند شدم و کیف و کلیدهایم را برداشتم.
او پرسید: "داری می ری؟" نا امیدی در چشمان آبی اش موج می زد.
"آره، دیروقته. باید برم خونه." این کلمات از دهانم خارج شدند اما به دلایلی پاهایم منو یاری نمی کردند تا از آنجا دور شم. حتی زمانی که او از روی نیمکت بلند شد، اومد و رو به روی من ایستاد، از جام تکون نخوردم. چانه ام رو میان دست های مردانه و گرمش گرفت. قلبم بی وقفه به سینه می کوبید و معده ام دگرگون شده بود.
"هرکاری که اون کرده، تو سزاوارش نبودی، راس. حتی یک ذره. تو خیلی از اون بهتری... این رو هیچ وقت فراموش نکن." کمی به طرف من خم شد و برای لحظه ای این خیال واهی به ذهنم رسید که ممکنه منو ببوسه، اما او در عوض دستش رو انداخت و گفت: "بیا بریم. من تا ماشینت همراهیت می کنم."
هم دردی؟ اون هم از طرف پارکر؟! امکان نداشت! "نه ممنونم. من حالم خوبه. واقعا می گم. می تونم خودم رو تنهایی به ماشینم برسونم."
"خواهش می کنم اجازه بده..."
لحن صدایش به من اجازه ی بحث بیشتری نمی داد اما توی اون لحظه دلم می خواست با کسی مجادله کنم گرچه درست نبود که عصبانیتم از تایلر رو سر پارکر خالی کنم ...
"جدی می گم پارکر. خوبم... هوا حتی تاریک هم نیست. خودم از پسش بر میام."
بدون این که به حرف من توجهی کنه، منو چون سایه ای تا محل پارک ماشینم همراهی کرد. حضورش منو در بر گرفته بود و به من احساس آرامش می داد. دلم نمی خواست چنین احساسی داشته باشم. از این که احساساتم برانگیخته بشن، عصبی می شدم. وقتی به ماشینم رسیدم حتما فحشی نثار او می کنم!
اما زمانی که به اونجا رسیدم و برگشتم تا بهش بگم که بره و دست از سر من برداره، او هم برگشته بود و داشت از اونجا می رفت.
"هِی! کجا داری می ری؟"
"خودت گفتی که دلت نمی خواد این دور و ورا باشم، یادته؟" از بالای شانه اش نگاهی به من انداخت. لبخندی جذاب و ویران کننده به لب داشت. زانوهایم به لرزش افتادند و ناچار شدم برای حفظ کردن تعادلم به ماشینم تکیه کنم.
روزگار دیگر چه برنامه ای برای من داشت؟! ظهر که فهمیدم اولین عشقم به من خیانت کرده و بعد از دوازده سال هنوز هم به من دروغ می گه و حالا متوجه شدم که بین این همه آدم به طور ناگهانی و دیوانه وار مجذوب رئیسم شدم. دیگه چه بلایی قرار بود سرم بیاد؟
حتی دلم نمی خواست بدونم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
وقتی به خانه برگشتم، در کمال تعجب دیدم که مادربزرگم روی کاناپه نشسته و برنامه ی "جهان واقعی" را نگاه می کند.
خودم را روی کوسن ها رها کردم و پاهایم را روی میز گذاشتم. با این که اشک هایم مدتی پیش قطع شده بودند، هق هقی از لب هایم خارج شد.
"شب بدی داشتی؟"
یه چیزی شبیه اینو قبلا نشنیده بودم؟ "میشه این طور گفت."
"قرارت چطور بود؟" او مشتی ذرت بو داده را که در ظرف مخصوص سالن های سینما قرار داشت، برداشت و در دهان ریخت.
ذرت های زرد و درخشان درون کاسه دهانم را آب انداخته بودند.
قرارم؟ افتضاح بود. کاملا افتضاح بود! "خوب بود."
"ولی به نظر نمیاد که خوب بوده باشه."
او چه می دانست؟ او تمام وقتش را صرف زندگی آشفته ی غریبه ها می کرد.
"جداً هیچی نیست."
"مندی باهام حرف بزن." و کاسه ی ذرت را به طرف من گرفت.
"ممنون اما من کربو هیدرات نمی خورم." البته اگر آن کربوهیدرات تکه ای از یک بستنی خوشمزه باشد، با خوشحالی حاضرم استثنا قائل شوم!
"این ذرته عزیزم، گیاهه."
دانه ای سرشار از چربی و نمک و و رنگ مصنوعی و... اه این دیگه چه کوفتیه! زندگی من به اندازه ی کافی بهم ریخته بود؛ دلم نمی خواست بیماری قلب و فشار خون و اضافه وزن هم به آن اضافه شود.
از آنجا که تایلر باعث شده بود شام را از دست بدهم، نیاز به چیزی برای خوردن داشتم.
مشتی از دانه های چرب ترکیده شده را در دهان ریختم و بلافاصله خودم را برای تسلیم شدن در برابر آنها لعنت کردم. یعنی چه فکری با خودم می کردم؟! باید بن و جری را فراموش می کردم چرا که غذای لذیذ مورد علاقه ام را پیدا کرده بودم!
به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و مشتی ذرت خوردم. سپس مشت دوم و بعد مشت های دیگر... وقتی نصف ذرت های درون کاسه را خوردم، مادربزرگ آن را از جلوی من کنار کشید.
"زیاده روی نکن. دل درد میگیری."
تقریبا خندیدم."بیرون رفتن با تایلر، قبلا این بلا رو سرم آورده."
"چه اتفاقی افتاد عزیزم؟"
آهی کشیدم. حتی اگر به او نمی گفتم، به زودی از دیگران قضیه را می شنید. به علاوه، او می توانست مشکل مرا حل کند. این موضوع خیلی شبیه به برنامه های تلویزیونی ای بود که مادربزرگم هر روز می دید. "فهمیدم که بهم خیانت کرده."
"با کی؟"
"میستی واکر."
"نه، با اون بهم خیانت نکرده." با زبانش صدایی در آورد و به طرز مادبزرگ گونه ای سرش را تکان داد گویی من یک بچه ی 2 ساله هستم که نمی دانم چه طور با چنگال غذا بخورم. "اون زنشه."
چشم هایم را چرخاندم."همسر سابقش. در ضمن منظور من الان نیست. راجع به دوران گذشته ی دبیرستان حرف می زنم."
مادربزرگ آه بلندی کشید. کاسه را روی میز بلوطی گذاشت و موهایش را با دستان چرب و نمکیش از عقب به جلو آورد و روی لباس گلدارش ریخت. وقتی برگشت که نگاهم کند، چیزی را درون چشمانش دیدم که در چشم های پارکر هم دیده بودم.
"این موضوع الان چه اهمیتی داره؟"
"من بهش اهمیت می دادم. بهش اعتماد کرده بودم."
"قبلا. نه الآن."
"الان هم همین طوره. من موافقت کردم که دوباره باهاش بیرون برم. نکردم؟ اگه بهش اعتماد نداشتم دوباره باهاش قرار نمی ذاشتم مامان بزرگ."
لبخند معناداری زد: "من کاملا مطمئن نیستم که این حقیقت داشته باشه."
چرا بقیه فکر می کردند مرا بهتر از خودم می شناسند؟ و چرا تصور می کنم که همه ی آنها درست فکر می کنند؟!
آهی کشیدم و صورتم را میان دست هایم پنهان کردم."معلومه که حقیقت داره. پس برای چی باید انقدر زود بعد از به هم زدنم با جرمی باهاش بیرون برم؟"
"چون تو داری دنبال یه پناهگاه امن میگردی."
"چیه امن؟"
"پناهگاه. جایی که تو رو از حقیقت مصون می داره. به دلایلی تو هنوز درک نکردی که این جاییه که در درون خودت قرار داره نه در شخص دیگه ای."
دست هایم را روی دامنم انداختم و بلند شدم. توجهم به نصیحت خردمندانه ی زنی جلب شده بود که در طول چهار سال گذشته، به ندرت حرف عاقلانه ای از دهانش خارج شده بود. "خیلی خب. حالا من برای پیدا کردن این پناهگاه امن چی کار باید بکنم؟"
"باید فکر کردن به اینکه با بودن در یک رابطه چه چیزهایی نصیبت میشه رو کنار بذاری و به این فکر کنی که خود تو می تونی چه چیزی رو به خودت هدیه کنی. تا وقتی که خودت رو نشناسی، توی عشق موفق نمی شی."
"من سی سالمه مادربزرگ، خیلی خوب می دونم که کی هستم."
"عزیزم این فقط ظاهر قضیه است. انتخابای زیادی برای تو هستن اما تو کسایی رو انتخاب می کنی که مناسب تو نیستن. تو داری کاری میکنی که قلبت بارها و بارها بشکنه تا زمانی که بفهمی واقعا چی میخوای. پس یک قدم به عقب برگرد و برای مدتی تنها بمون. به زودی خود واقعیتو کشف می کنی و من شرط می بندم زنی که می بینی تو رو غافلگیر میکنه."
از شوکی که به من وارد شده بود، پلک هایم به پرش افتاده بودند. "وای مادر بزرگ. شما کاملا درست میگین. از کجا این چیزا رو در میارین؟"
لبخند شیرینی به من زد و گفت: "دیشب توی سریال «جزیره ی پارتی» جیک هم به کِلی همین چیزا رو گفت."
ناله ای کردم. چطور به ذهن خودم نرسیده بود؟!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هفتم

قبلا گفته بودم که ممکنه من رام ترین زن روی زمین نباشم؟ ظاهرا بی عرضگی من به کارهای حیاط هم کشیده شده بود. تا امروز مادرم کسی رو استخدام می کرد که چمن های حیاط رو بزنه و علف های هرز رو بچینه اما با توجه به نصیحت های جعلی و نمایشنامه ایِ مادربزرگم، تصمیم گرفتم که در این کار به مادرم کمک کنم. به هر حال، من زن تقریبا جوانی بودم که از کاری به سادگیِ چمنزنی بر می آمدم. به علاوه من در پرداخت هزینه های خانه نقش چندانی نداشتم.
راستی این هم گفته بودم که تا حالا تو عمرم تجربه ی چمنزنی نداشتم؟!
گویا بعضی از ماشین های چمن زنی به طور خودکار حرکت می کردند ولی ماشینی که مادر من داشت، از آن مدل ها نبود.
بعد از یک ساعت درگیری با ماشین که بالاخره قلقش دستم آمد، کل بعد از ظهرم به حرکت دادن ماشین در حیاط گذشت. به همان اندازه که آن ماشین قراضه سر و صدا می کرد، من هم زیر لب غرغر می کردم. عرق از صورتم جاری شده بود و داخل چشمانم می ریخت، دست ها و لباس هایم روغنی شده بودند و بوی بنزین می دادم.
و بعد از تمام اینها، من تنها چمن های یک چهارم حیاط پشتی را زده بودم!
اگر بعد از اتمام دبیرستان در ایست ایدن می ماندم، تا حالا یاد گرفته بودم که چه طور با یک ماشین چمن زنی کار می کنند. اما در بوستون، تنها چیزِ شبیه به چمنی که در اطرافم پیدا می شد، بچه گربه ای از گونه ی «شیا» بود که دختر بچه ی همسایه از آن نگهداری می کرد.
بله، من کاملا شهری شده ام! و کارهای بی کلاسی مانند چمن زنی برایم آسان نیستند!
ماشین رو روشن کرده بودم که ادامه ی کارم رو انجام دهم که ناگهان کسی روی شانه ام زد و باعث شد از جایم بپرم. چیزی نمونده بود که پایم به ماشین گیر کنه و بیفتم. «جرِد» بود. چشم هایم رو تنگ کردم.
در میان هیاهوی موتور ماشین، با صدای بلند پرسیدم: "نکنه می خوای من سکته قلبی رو بزنم؟"
سرش رو تکون داد: "چی می گی؟"
جرد خم شد و ماشین رو خاموش کرد. سپس دوباره صاف ایستاد و لبخند زنان پرسید: "کمک می خوای؟"
با دهان باز به او خیره شدم. نکنه می خواست برای کمک کردن از من پول بگیره؟ در گذشته، تنها در صورتی جرد کاری رو برای کسی انجام می داد که در مقابلش پول دریافت می کرد.
البته اون زمان 15 سال بیشتر نداشت.
نگاهی به تی شرت مشکی و شلوار کتانش انداختم، کفش های تنیس رو بدون جوراب به پا کرده بود و موهایش رو به طرف بالا شانه زده بود. و عینکش... از کی تا حالا جرد عینکی شده بود؟
"نه، ممنون. راستش الان پول اضافه ندارم که بخوام بهت بدم."
"اوه." و خندید. دستش رو روی قلبش گذاشته بود و از شدت خنده در حال تلو تلو خوردن بود. "مندی ممکنه باورت نشه ولی تو تنها کسی نیستی که توی این 12 سال عوض شدی."
من در گذشته هم به ندرت اونو می دیدم چرا که او یا تا دیر وقت در سوپر مارکت محل کار می کرد و یا در اتاقش رو به روی خود قفل می کرد و به بازی های ویدیویی احمقانه مشغول می شد. صبح ها هم به طور مرموزی ناپدید می شد و به کسی نمی گفت کجا می ره. دلیلی نداشتم که باور کنم اون تغییر کرده. تنها چیزی که می دونستم این بود که زمانی که مادرم به کمکش احتیاج داشت، او این اطراف نبود.
"که تو تغییر کردی؟ آره؟" ثابتش کن ببینم!
"معلومه که تغییر کردم." رنجش در چشم ها و تن صدایش آشکار بود. "من دیدم که این کار برات سخته و اومدم که کمکت کنم. ولی اگه دلت نمی خواد با من درست رفتار کنی، به جهنم. من کسی رو که بهم احترام نمی ذاره کمک نمی کنم."
دست به سینه ایستادم و گفتم: "پس با من حرف بزن جرد. یه دلیل موجه برام بیار که چرا هیچ وقت خونه نیستی."
انتظار داشتم که بگوید تمام طول روز رو کنار ساحل و در حال خوش گذرونیه. اما تنها چیزی که انتظار نداشتم از دهان او خارج شد.
"من می رم دانشگاه. خب؟"
اعتراف او زبونم رو بند آورده بود. پلک هایم رو به هم زدم. نمی دونستم چی بگم. مطمئن نبودم که راست بگه.
"از چند ماه پیش، صبح ها تو کالج وسترلی درس می خونم و شب ها هم کار می کنم. درس خوندن و کار کردن هم زمان خیلی خسته ام می کنه. هر دقیقه ی آزادی که پیدا کنم می خوابم."
بغض کردم. من چقدر بی عقلم. یعنی تا الان یاد نگرفته ام که درباره ی کسی قضاوت عجولانه نکنم؟ "معذرت می خوام جرد. من درباره ی تو اشتباه قضاوت کردم و قبول دارم حماقت کردم."
شانه هایش رو بالا انداخت و با لبخند گفت: "عیبی نداره. تا الان دیگه عادت کردم که بقیه به بدترین شکل ممکن راجع بهم فکر کنن."
"رشته ات چیه؟ مامان هم می دونه تو درس می خونی؟"
"حقوق جنایی. بعد از این که مدرکمو گرفتم، می خوام پلیس شم. مامان چیزی نمی دونه. تو هم بهش نگو. یه بار بحث پلیس شدنم رو پیش کشیدم و چیزی نمونده بود که از عصبانیت منفجر بشه."
لبخند زدم. به برادرم افتخار می کردم و این احساس غریبی بود. تنها زمانی که احساسی به غیر از دشمنی درباره ی او داشتم، زمان به دنیا آمدنش بود. "قول می دم که هیچی بهش نگم."
"مرسی مندی." سپس بدون این که منتظر جواب من باشد، ماشین رو روشن کرد و سوت زنان به کارش مشغول شد.
برادرم با هفت تیر و نشان... کمی خطرناک به نظر می رسید اما من فقط می تونستم بهش افتخار کنم. اون هدف زندگی اش رو پیدا کرده بود.
وقتی اون این کارو کرده، من چرا نتونم؟! شاید الان دقیقا زمانیه که باید نصیحت شلدون رو عملی کنم.
آب گرم حمام روی موهایم می ریخت، پشتم رو خیس می کرد و اعصاب آشفته ام آروم می شد . من به جرد افتخار می کردم، درسته، اما هم زمان احساس سرخوردگی هم می کردم. باید می تونستم خیلی از کارها رو انجام بدم اما نمی تونستم.
مقداری شامپو کف دستم ریختم و به موهایم زدم. باید قضیه ی جرمی و شکست رو به کلی فراموش می کردم اما قسمتی از وجودم اجازه نمی داد. ای کاش تمام اینها اتفاق نیفتاده بود. ای کاش او زن سابقش رو به من ترجیح نمی داد. ای کاش دعوت او رو به شام قبول نمی کردم. لعنتی، حتی قسمتی از وجودم می گفتم ای کاش هیچ وقت ایست ایدن رو ترک نمی کردم.
نه! فکرای بد... فکرای بد...! دور شین!
دستی به بالا تا پایین بدنم کشیدم. خوشبختانه بعد از آن همه پرخوری هنوز ران هایم اندازه ی تنه ی درخت نشدن! نمیشه گفت خیره کننده ام، اما زشت یا بی رنگ و رو هم نیستم. جرمی همیشه از موهای بلوند و نرم و چشم های سبز تیره ام تعریف می کرد.
خنده ی تلخی در گلویم گیر کرد. چقدر بد که این رنگ جعلی بود! حتی حالت موهایم هم طبیعی نبود. من تمام دوران بچگی ام رو با موهای ضخیم و فرفری به رنگ قهوه ای تیره گذرونده بودم. شاید بعضی ها دوست داشتن به جای من اون موها رو داشته باشن ولی من از اون فرها خوشم نمیومد. برای همین موهام رو کمی تا زیر شانه هایم کوتاه و رنگ کردم. هر روز صبح با سشوار و اتوی مو و مواد براق کننده که کلی پولشون بود، به جون موهام میفتادم. وقتم را می گرفت اما می ارزید. قبلنا خیلی ها از موهای من تعریف می کردند.
الان هم با دو نظر رو به رو هستم. تایلر، که به نظرش به عنوان یک بلوند جذاب ترم و پارکر –البته نباید نظر اون برام مهم باشه- که مدل قدیمی رو بیشتر می پسنده.
شاید زمانِ یک تغییر بود، شاید هم نه.
یعنی جرئتش رو دارم که به شکل و قیافه ی قبلیم برگردم؟ من برای مدت ها یک بلوند بودم که این تغییر ناگهانی ممکنه بدنم رو دچار شوک کنه! ولی... امتحانش که ضرر نداره. شاید این همون تغییری باشه که بهش احتیاج دارم.
البته تصمیم جدیدم هیچ ربطی به نظر پارکر توی اولین روز ملاقاتمون نداره! جدی می گم! من مدت ها بود که دنبال یک تغییر میگشتم. می خواستم زندگی جدیدی رو شروع کنم. یک زندگی بدون اون جرمی عوضی، بدون شغل پر دردسر و همکارهای بی خود... ولی این که دیگه بلوند نباشم... دلم پیچ خورد. آن فرها خیلی خارج از مد بودند!
حالا انگار خیلی هم مد برای من مهمه!
خودم رو سریع آب کشیدم و از حمام بیرون اومدم. تاپ و شلوارک پوشیدم. حوله ای روی شونه هام انداختم که موهام لباسم رو خیس نکنه و به طرف سشواری که نزدیک آینه بود رفتم. اما دستم کمی لرزید و با تردید اون رو سر جایش گذاشتم.
قدم های کوچک برای تبدیل شدن به منِ جدید! گذاشتم موهام برای بقیه ی روز فر بمونه تا ببینم چی میشه. اگه نپسندیدم به اندازه ی کافی وقت داشتم تا برای فردا صبح دوباره صافشون کنم.
همون طور که در حال فکر کردن با خودم بودم، به اتاق خوابم رفتم؛ گوشی ام رو از روی میز توالت برداشتم و شماره ی شلدون رو گرفتم.
بعد از چهارمین بوق، در حالی که نفس نفس می زد تلفن رو برداشت.
با خودم فکر کردم نکنه وسط روز هم با کسی رابطه داشته و... من احیانا مزاحمشان شده ام! پرسیدم: "بد موقعی زنگ زدم؟"
"نوچ. همین الان از پیاده روی برگشتم. چه خبر؟"
چه خبر نبود؟! مادربزرگ گفته بود باید پناهگاه امنم رو درون خودم پیدا کنم. ولی من مخالفم. من پناهگاه امن دارم و اون هم شلدونه.
از تمام چیزهایی که در بوستون پشت سر گذاشتم، تنها دلتنگ شلدونم. و البته آپارتمان چهار خوابه ام با جکوزی ای که در حمامش داشت! احتمالادیگر همچین چیزی نخواهم دید!
"چند دقیقه وقت داری با هم حرف بزنیم؟"
"من برای تو همیشه وقت دارم."
لبخندی روی لب هایم نشست. "می دونی، اگه تو به زن ها گرایش داشتی..."
با لحنی شوخ حرف منو قطع کرد و گفت: "حتی اگه هم داشتم، ما به درد هم نمی خوردیم. هر دومون خوب می دونیم که به هفته نکشیده از دسته همدیگه دیوونه می شدیم."
باز هم درست می گفت!
تنها خندیدم. او ادامه: "خب بگو ببینم، تو شهر گاوها اوضاع چطوره؟"
بینی ام رو چین دادم: "من که این اطراف گاوی نمی بینم." شاید هم چندتایی وجود داشت اما به هر حال نمی دونم چرا دوست نداشتم اونجا رو ترک کنم. ادامه دادم: "همه چی خوبه، عالیه."
"جالبه! از صدات که به نظر نمیاد همه چه عالی باشه."
اوف، باز مچ منو گرفت! "خب، میشه گفت یه ذره عالی نیست. اما فقط یه ذره، شِل."
"تعریف کن."
"با یه نفر چند باری قرار گذاشتم."
"همون مرد جایگزین؟ برای خوش گذرونی؟"
هیجان زده به نظر می رسید. دوست نداشتم شادی اش رو از بین ببرم اما چاره ای نداشتم. اگر دروغ می گفتم می فهمید. او حس ششم قوی ای داشت!
"نه دقیقا."
آهی کشید: "نمی خوای بگی که باز سه سوته رفتی با یکی رابطه ی جدی برقرار کردی؟!"
"نه دقیقا."
"این قدر مثل طوطی یه حرفو تکرار نکن. بهم می گی چی شده یا نه؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"اون پسره رو که باهات راجع بهش حرف زده بودم یادته؟ همونی که وقتی اومدم بوستون ترکش کردم."
شلدون با لحنی شکاک جواب داد: "آره... خواهش می کنم نگو دوباره باهاش قاطی شدی و می خوای اون رابطه رو از همونجا که تموم کردی دوباره ادامه بدی!"
"نه دقیقا!" به آهی که از روی عصبانیت کشید خندیدم و ادامه دادم: "چند دفعه ای با هم قرار گذاشتیم. اون چهار تا بچه داره و طلاق گرفته. ولی من فهمیدم با زن سابقش حتی زمانی که هنوز با هم بودیم به من خیانت می کرده."
شلدون با لحنی جدی و نگران گفت: "پس باهاش به هم زدی دیگه، درسته؟"
"معلومه، من که احمق نیستم."
"آفرین. حالا می تونی روی اون مرد جایگزین تمرکز کنی."
نه، هیچ جایگزینی در کار نیست. حداقل نه اون جایگزینی که منظور شلدون بود! "تایلر همون جایگزین بود."
"اون توی تخت خواب خوب بود؟"
"نمی دونم. من با یه خیانتکار وارد رابطه ی جنسی نمی شم."
"نه! تو با هر مردی که حلقه ی نامزدیش دستت نباشه وارد رابطه ی جنسی نمی شی!"
بینی ام رو چین دادم. "تو با این موضوع مشکلی داری؟"
"نه منظورم این نبود. به هر حال تو شخصیتت این طوره و من هر چقدر هم نصیحتت کنم قرار نیست عوض بشی."
"کاملا درسته! حداقل بالاخره حاضر شدی اینو قبول کنی." اما این تنها یک پیروزی توخالی بود. یعنی اگر مرد زندگی ام رو پیدا نمی کردم، می توانستم تا آخر عمرم تنها بمانم؟
حتی مادرم هم شخص ایده آلش رو در پدرم پیدا کرده بود. پدرم تا لحظه ای که مرد، مادرم رو عاشقانه دوست داشت. نمی خوام روضه بخونم ولی مگه من لیاقت خوشبخت شدن رو ندارم؟
شاید... اما همیشه راه اشتباه رو در پیش می گرفتم. مشکل اینجا بود که نمی دونستم برای خوشبخت شدن چه کار باید بکنم.
به آرامی گفتم: "شِل؟"
"بله عزیزم؟"
"فکر می کنم باید خودمو درباره ی اون موضوع عوض کنم."
"مطمئنی؟"
"نمی دونم از کسی که الان هستم راضی ام یا نه." یا حداقل از کسی که بودم؛ زمانی که تنها برای شغلم و ازدواج کردن با یک مرد باپرستیژ، زندگی می کردم.
یعنی من عوض شده بودم؟ تنها زمان می تونست این موضوع را روشن کنه. اما مادربزرگ راست می گفت، حتی این بار بیشتر از شلدون. شاید دیگه نباید دنبال مرد زندگی یا جایگزین یا هر چیز دیگری می گشتم و تنها برای خودم زندگی می کردم.

***

"ای کاش هنوز این جا بودی." کنار قبر پدرم زانو زدم و دستم رو روی سنگ مرمرینش کشیدم. "مامان بهم گفته بود که هر وقت احساس شکست خوردگی می کنه، میاد با تو حرف می زنه. منم این دفعه تصمیم گرفتم راه اونو امتحان کنم."
بیشتر اوقات در زندگی ام، از قبرستان دوری می کردم. حمله ی قلبی پدرم، جای خالی بزرگی در زندگی ام ایجاد کرده بود. مدت زیادی طول کشید تا با واقعیت کنار بیام. اون جای خالی رو درونم دفن کردم و تظاهر کردم که اصلا وجود نداره. الان بیشتر از هر زمان دیگری از این کارم پشیمونم.
روی چمن های کنار قبر او نشستم و دست هامو دور زانوهایم حلقه کردم. باد گرمی از میان موهایم رد شد. موهایی که هنوز فر بودند و اطراف صورتم ریخته بودند. اشک روی گونه هایم سرازیر شد.
وقتی بچه بودم به پدرم خیلی نزدیک بودم. اون قدر نزدیک که هیچ وقت دلم نمی خواست پدرم بدون من خونه رو ترک کنه. قبل از شروع دبستان، بیشتر وقتم رو با اون توی مغازه ی سخت افزار فروشیش می گذروندم. اما نمی دونم چی شد که کم کم همه چیز عوض شد.
من بزرگ شدم و همیشه مشغول بازی با بچه های همسایه بودم. حتی به او که این قدر درباره ی من سخت گیر شده بود، توی دلم فحش می دادم. زمان گذشت و من به یک نوجوون تبدیل شدم. اون موقع دیگه اصلا همدیگه رو نمی شناختیم.
اون شب خونه ی جیل بودم که مادرم به من زنگ زد. بهم گفت که سریع خودم رو به خونه برسونم. پدرم موقع دیدن بازی فوتبال دچار یک حمله ی قلبی شدید شده بود. دکترها تلاش کردن که اونو به زندگی برگردونن، اما نشد. پدرم، کسی که همیشه قهرمان من محسوب می شد، برای همیشه رفته بود. و من حتی شانس اینو پیدا نکردم که باهاش خداحافظی کنم.
"می دونی بابایی، هنوزم دلتنگتم. یعنی همیشه دلتگت بودم." هق هقی کردم. "می دونم دوست نداری اینو بشنوی ولی زندگیم حسابی آشفته س. فکر می کنم گند زدم."
"شک دارم."
به شدت از جایم پریدم. یک لحظه فکر کردم پدرمه که داره با من حرف می زنه!
پارکر بود! و طبق معمول علاقه ي زيادي به ترساندن زن ها تا مرز مرگ داشت! حداقل درباره ي من که هميشه اين طور بود.
دست هايم رو به کمرم زدم و به او زل زدم. "تو اينجا چي کار مي کني؟"
"اومده بودم مادرم رو ببينم."
"متاسفم." احساس گناه مي کردم. باز هم قضاوت عجولانه... "واقعا متاسفم پارکر."
يکي از شانه هاي عضلاني اش رو با بي تفاوتي بالا انداخت.
در سکوتي به ظاهر تمام نشدني ايستاده بوديم که بالاخره او صحبت کرد.
"مي دونم هيچ حقي ندارم که ازت اين درخواستو بکنم... ولي دوست داري با هم يه قهوه اي، چيزي بخوريم؟"
اين ديگه چي بود؟!! يک درخواست خيلي خيلي غير منتظره! و شايد هم وسوسه کننده... به دلايلي کاملا قانع کننده دهانم رو باز کردم که بگويم نه و... "باشه!"
من بودم که اين حرف را زدم؟!
با لبخند گفت: "خوبه." لبخندش منو تا اعماق وجودم گرم کرد. با اين احساس خيلي راحت نبودم. به هر حال کسي پيدا شده بود که با من فنجاني قهوه بخوره، با من حرف بزنه و اين حالت سرخوردگي و شکست رو از من دور کنه. بنابراين به دنبال او راه افتادم و با هم از دروازه ي قبرستان عبور کرديم.
چند خيابان رو تا کافي شاپ «شارلا» طي کرديم، ميزي رو کنار پنجره انتخاب کرديم و سفارشمون رو داديم. چند دقيقه بعد قهوه مون رو آوردند و پارکر حتي يک کلمه هم حرف نزده بود.
ناگهان از دهانم پريد: "چرا از من خوشت نمياد؟" و در کمتر از ثانيه اي صورتم از شرم قرمز شد.
يکي از ابروهايش رو بالا انداخت، اما باز هم حرفي نزد.
من کسي بودم که صحبت رو شروع کردم و اين سکوت احساس خوبي به من نمي داد. ادامه دادم: "منظورم اينه که... تو خيلي کم با من حرف مي زني و حتي وقتايي هم که اين کارو مي کني لحنت اصلا دوستانه نيست. حتي ميشه گفت توهين آميزه."
اخم کرد. "اون توهينا عمدي نبوده."
"تو کلا زياد حرف نمي زني، نه؟"
"نه."
او خنديد. خنده اي آرامش بخش و عميق. خنده اي که واقعا صداش رو دوست داشتم و دلم مي خواست باز هم اونو بشنوم. شايد شارلوت حق داشت. او بيش از اندازه به کارش مشغول بود و بايد کمي هم خوش مي گذراند.
"خب، چرا؟"
جرعه اي از قهوه اش نوشيد و شانه اش رو بالا انداخت. "فقط وقتايي حرف مي زنم که حرفي براي گفتن داشته باشم."
"دلت براي مادرت تنگ شده؟"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
دستم رو داخل جیبم کردم که کلیدهایم رو دربیارم اما ناگهان کلیدها از دستم لیز خوردند و روی زمین افتادند. سریع خم شدم که اونها رو از روی زمین بردارم و پارکر هم، هم زمان همین کارو کرد. در نتیجه شونه هامون به همدیگه خورد و و من تعادلم رو از دست دادم و پشتم به در ماشین برخورد کرد.
وضعیت احمقانه ای بود. من بین در ماشین و پارکر که صورتش مستقیما رو به روی صورت من قرار داشت، گیر کرده بودم! ضربان قلبم یک دفعه تند شد. خدایا! اون چه بوی خوبی می ده... شاید به همون اندازه خوشمزه هم باشه...
بد...بد... آماندا! تو دختر بدی هستی!
این مرد، رئیس من بود... رئیس بی ادبم...
رئیس جذابم!
او هم احتمالا همین فکر رو درباره من می کرد چون قبل از اینکه دهانم رو باز کنم تا بهش بگم خودش رو از روی من کنار بکشه، لب هاش روی لب های من بود.
و اینجا بود که من برای اولین بار اون جرقه رو احساس کردم. یک الکتریسیته ی ناب و منحصر به فرد که از دهان او به دهان من منتقل می شد و همه ی عصب هام رو قلقلک می داد. این جرقه اون قدر منو غافل گیر کرد که حتی قبل از اینکه به اون بوسه اجازه ی شروع شدن بدم، سرم رو عقب کشیدم. پارکر هم به اندازه ی من گیج به نظر می رسید. سراسیمگی در چشم هایش موج می زد و دهانش هنوز باز مانده بود.
او ایستاد و چنگی درون موهایش زد. به همه جا نگاه می کرد غیر از من! "معذرت می خوام. فکر می کنم غافلگیرت کردم."
"این طور فکر می کنی؟" تلاش کردم آشفتگی ام رو با یک خنده بپوشونم اما فکر نمی کنم از پسش براومده باشم. "چیز مهمی نیست."
ولی بود! به وضوح می دیدم که دارم عاشق پارکر استون می شم و این یک اشتباه بود. عشقی یک طرفه که به زودی منو در هم می کوبید. من به اون شغل نیاز داشتم. هم به خاطر پولش و هم این که سرم رو گرم می کرد. من این موقعیت شغلی رو با حمله کردن به پارکر، هل دادنش روی زمین و دعوا کردن باهاش به خطر نمی انداختم. گرچه در اون لحظه این کار ایده ی جذابی به نظر می رسید! اون جرقه حقیقی نبود! یعنی نباید حقیقت می داشت! تمام اینها فقط و فقط زاییده ی تخیلم بود!
و من باید این موضوع رو در طول راه بازگشت به خانه مدام با خودم تکرار می کردم؛ چرا که حس لب های گرمش روی لب های من، لحظه ای منو ترک نمی کرد.
به من خيره شد. چشم هايش تيره و جدي بودند اما کم کم احساسي همچون رنج چشم هايش رو فرا گرفت. "آره... فقط سه ساله که اون رفته ولي خيلي برام سخته. مي دوني که چي ميگم."
"آره مي دونم." هيچ کلمه ي ديگري لازم نبود. هر چيزي که لازم به گفتنش بود، در سکوت ميانمان رد و بدل شد. اون منو درک مي کرد و به همون اندازه اي که من نياز به يک دوست داشتم، او هم به يک دوست نياز داشت. اين که در موضوعي با هم تفاهم داشتيم، خوشحالم مي کرد.
باز هم در سکوت نشستيم. البته سکوتي آرامش بخش تر از سکوت هاي قبلي. قهوه مون رو تموم کرديم و وقتي که پيش خدمت برگشت، من فنجان دوم رو رد کردم.
"مطمئني که يه فنجون قهوه ي ديگه نمي خواي؟" لحنش تا حدودي اميدوار بود شايد هم من اين طور فکر مي کردم. "يا يه چيز ديگه براي خوردن، من حساب مي کنم."
چشمم به کيک هاي خوشمزه ي روي پيشخوان افتاد و دوباره به مردي که رو به رويم نشسته بود نگاه کردم. از چشم هاي تيره اش هيچ چيز نمي شد فهميد ولي من ناخودآگاه در آن چشم ها غرق مي شدم.
واي نه. اون نه! اين جوري خيلي بد ميشه! به دو دليل بزرگ من نبايد عاشق اون بشم. يکي اين که اون بر خلاف حرفي که مي زنه از من خيلي خوشش نمياد. احتمالا براي لحظه اي ديوونه شده بوده که منو به قهوه دعوت کرد.
دليل دوم و مهم تر هم اينه که من قرار نبود با هيچ مردي وارد رابطه ي جدي بشم. شايد به قول شلدون کسي را براي خوشگذراني پيدا کنم ولي پارکر نمي توانست چنين کسي باشد. از يه طرف اون رئيسم بود و از طرف ديگه همون دليل اولي که گفتم.
"نه ممنون. بايد زودتر برم خونه. به مادربزرگم قول دادم که امشب باهاش تلويزيون تماشا کنم." آخرين قسمت «جزيره ي پارتي» امشب پخش مي شد و به هيچ وجه دوست نداشتم اونو از دست بدهم!
باز هم شانه هايش رو بالا انداخت و سرش رو تکان داد. "شايد دفعه ي بعد."
"خوب به نظر مي رسه." البته فکر مي کنم! هنوزم درباره ي رشته اي که بين من و او ايجاد شده بود کمي گيج بودم اما به هر حال بهتر از اين بود که هر روز دعوا کنيم!
او کيف پولش رو از جيبش بيرون آورد، صورتحساب رو پرداخت کرد و از رستوران بيرون آمديم. در راه برگشت به سمت ماشين او باز هم ساکت بود و من اين بار تمايلي به شکستن اين سکوت نداشتم.
وقتي به ماشين هايمان رسيديم، در ماشينم را برايم باز کرد و گفت: "ممنونم که منو همراهي کردي آماندا."
متوجه شدم که اين بار از اسم کوچک من استفاده کرد. شايد اون قدرها هم از من متنفر نبود. و شايد، فقط شايد، من هم از او متنفر نبودم. "به خاطر قهوه ممنونم."
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل هشتم

یک هفته گذشته بود و هنوز نتونسته بودم پارکر رو از ذهنم بیرون کنم. بهترین راه برای خراب کردن یک روز عالی فکر کردن به محل کارم بود! در واقع خود محل کار نه، بلکه مردی که اونجا بود و دلش می خواست زندگی من رو به یک جهنم زنده تبدیل کنه!
شاید کمی اغراق کردم. ولی این تنها راهیه که می تونم زندگی ام رو اینجا ادامه بدم. اگه خودم رو متقاعد کنم که از اون خوشم نمیاد اوضاع خیلی بهتر پیش می ره.
ظاهرا فراموش کردن آن بوسه آن قدرها هم آسان نبود. به یک برنامه ی جدی نیاز داشتم. برنامه ای که ذهنم رو از مردها و بوسه ها و جرقه های عشقی که اصلا وجود نداشت دور کنه! بهترین کاری که به ذهنم می رسید رو انجام دادم و تصمیم گرفتم به خرید برم. البته خرید دو نفری همیشه بهتر از تنها خرید کردنه برای همین تصمیم گرفتم جیل رو هم با خودم ببرم.
ما ساعت ده همزمان با باز شدن فروشگاه به آنجا رسیدیم. تا قبل از وارد شدن به فروشگاه جیل حرفی نزده بود. پیش از هر کاری به طرف کافی شاپ رفتیم و صبحانه سفارش دادیم. میزی رو انتخاب کردیم و نشستیم. جیل از بالای فنجانش به من خیره شد.
"تو یه چیزیت شده."
شونه ام رو بالا انداختم. "چیزی نیست. یه دفعه دلم خواست به جای خرید کردن توی سوپرمارکت آقای هریسون یا میلی ادوارد به یه فروشگاه بزرگتر برم."
"خواهش می کنم! درسته یه مدت از هم دور بودیم ولی من تو رو سال هاست می شناسم. وقتی موضوعی اذیتت می کنه متوجه می شم آماندا. بهم بگو."
"مطمئنی؟" شب قبل به شلدون زنگ زده بودم اما اون گوشی رو برنداشته بود. دلم می خواست با کسی حرف بزنم اما نمی دونستم لازمه جیل رو درگیر قضیه ی تایلر کنم یا نه.
"خب معلومه. پس دوست ها به چه درد می خورن؟"
لبخند کوچکی زدم. دلم برای جیل و صداقتش تنگ شده بود. در بوستون دوست های زیادی داشتم ولی هیچ کدوم مثل دوستهای قدیمیم نبودند. بعد از رفتنم از بوستون حتی یک نفر از آنها هم به موبایلم زنگ نزده بودند. البته به غیر از شلدون. فکر می کنم همیشه همین موقع هاست که دوست های واقعیت رو می شناسی. تعداد زیادی از اونا طرف جرمی رو گرفته بودن و من نمی تونستم سرزنششون کنم.
جرعه ای از چای نعنایم نوشیدم. "چیزای زیادی هست که ذهنم رو درگیر کرده. حتی نمی دونم از کجا باید شروع کنم."
لبخند جیل منو تشویق به ادامه دادن می کرد. "باشه. باشه. بهت می گم. اصلا تصور می کنیم کل جهان به یکی از برنامه های تلویزیونی مورد علاقه ی مادربزرگم تبدیل شده."
"منظورت چیه؟"
"هیچی ولش کن. بذار از اینجا شروع کنیم. من با جرد حرف زدم و واقعا خوشحال شدم وقتی دیدم تو کارهای خونه به مامان کمک می کنه."
"خب این که خیلی خوبه. بالاخره اون همه باید دست به کار می شد."
"آره. معلوم شد که اون صرفا یه آدم مفت خور تنبل نیست." روی میز خم شدم و دست هایم رو در هم گره کردم. "یه چیز دیگه هم هست. اون دانشگاه میره."
چشم های جیل گشاد شده بود. فنجانش رو روی میز کوبید وگفت: "داری شوخی می کنی!"
"نه. منم به اندازه ی تو غافلگیر شده بودم. داره حقوق می خونه و می خواد بعد از فارغ التحصیل شدنش پلیس شه."
"جدی؟ برام سخته که جرد رو با یه تفنگ تصور کنم!"
برای من هم سخت بود اما خوشحال بودم که هدفش زندگیش رو پیدا کرده. اون داشت تلاش می کرد که یه کار خوب انجام بده. خدای من! دیگه داشت مثل یک بزرگسال رفتار می کرد البته شاید بلوغش کمی بیش از اندازه طول کشیده بود! چطور می تونستم برای او خوشحال نباشم؟
جیل گفت: "حتما مادرت خیلی خوشحاله."
"یه وقت بهش چیزی نگی. جرد ازم خواسته به مامان حرفی نزنم."
"چرا؟ دلش نمی خواد مادرت بدونه که اون به زودی یه شغل واقعی پیدا می کنه؟"
جواب او حداقل برای من یکی روشن بود. "ما داریم راجع به مامانم حرف می زنیم! تصور می کنی توی اینتزنت چقدر درباره ی خطرهایی که یک پلیس رو تهدید می کنه خونده؟ اگه بفهمه حسابی عصبانی میشه."
جیل غرید: "حق با توئه. من بهش چیزی نمی گم. خب بگو دیگه چه خبر؟ مطمئنا این تنها چیزی که ذهن تو رو اشغال کرده نیست."
شانه هایم رو بالا انداختم که او ادامه داد: "تایلر چطوره؟"
وقتی داشتم جرعه ی کوچکی از چایم رو می خوردم اون این سوال رو پرسید و نتیجه این شد که چای از لوله ی اشتباهی پایین رفت و به سرفه افتادم! به سختی جواب دادم: "نمی دونم."
"دیگه اونو نمی بینی؟"
"ام... نه. تو درباره ی میستی... راست می گفتی."
"متاسفم آماندا."
"نه، همه چیز مرتبه. خوشحالم که این موضوع رو به جای بعدا، همین الان متوجه شدم."
"پس این همون موضوعی بود که اذیتت می کرد؟"
"آره." مکث کردم. از دروغم پشیمون شدم. "نه، راستش نه. یه موضوع دیگه هم هست."
"خب، می خوای راجع بهش حرف بزنی؟"
معلومه که می خواستم ولی جیل همراه ما در آن دفتر کار می کرد و دلم نمی خواست اونو وارد قضیه کنم. او دوستم بود و من مدت ها باهاش تماس نداشتم. نباید می گذاشتم بین من و او فاصله بیفته و حالا ممکن بود زمان زیادی ببره تا مثل قدیم به هم اعتماد کنیم و حرف هامون رو به هم بزنیم.
ناگهان از دهانم پرید: "پارکر منو بوسید."
صورتم آتش گرفت. قلبم توی دهنم اومده بود! ولی زنده موندم! خوشبختانه این صاعقه اون طور که انتظارش رو داشتم منو نکشت.
چشم های جیل گشاد شد، پقی زد زیر خنده و گفت: "اون این کارو کرده؟ الان؟"
سرم رو به نشانه ی مثبت تکان دادم. چرا نمی تونستم درباره ی این قضیه کمی باجنبه تر باشم؟ لعنتی! من سی ساله بودم نه سیزده ساله!
جیل پرسید: "حالا چه احساسی نسبت بهش داری؟"
"نظری ندارم."
با چهره ای توطئه آمیز روی میز خم شد. چشمان و لب هایش می خندیدند. "خب، الان دیگه حتما باید توضیح بدی. اون بوسه خوب بود؟"
"خوب؟" بهتر از خوب! لمس کوتاه لب هامون مثل خوردن یک مشت پر قدرت بود! اون بوسه جرقه داشت! که صد البته ساخته ی ذهن من بود. ولی تا جایی که یادم میاد بهترین بوسه ای بود که تجربه کرده بودم. "اون... خوب بود. آره، خوب بود!"
"یعنی عالی؟"
"اون حتی دو ثانیه هم طول نکشید."
جیل خندید. "مهم نیست. برای داشتن یک بوسه ی خوب حتما نباید زبونت تو حلق طرف بره!"
دهانم باز موند! تقریبا از صندلی ام پایین افتاده بودم. جیل یک مادر شاغل و یک همسر بود. چه اتفاقی براش افتاده بود؟ انگار ازدواجش خیلی هم اونو تغییر نداده بود. "فکر نمی کنم قبلا بوسه ای شبیه به این رو تجربه کرده باشم. ولی آره، احتمالا حق با توئه."
"پارکر خیلی... سفت و سخته. می تونم تصور کنم بوسه هاش چه جوریه."
سفت و سخت؟ من به شخصه اون بوسه رو این طور توصیف نمی کنم. یک لحظه ی لطیف و رویایی... معلوم-هست-چه-غلطی-داری-می کنی؟؟ بگذریم. به هر حال من بوسه ای به اون کوتاهی رو سفت و سخت محسوب نمی کردم.
ولی حرف های جیل منو به فکر فرو برد. این که در موقعیت خطرناکی قرار گرفته بودم. پارکر سخت و محکم بود! تیره و تاریک و خواستنی. یک مرد واقعی! هیچ وقت جذب چنین مردی نشده بودم ولی حالا این اتفاق افتاده بود. با فکر کردن درباره ی اون... دست های بزرگش روی بدنم و لب های خوش فرمش روی لبهام... می تونم تموم شب رو بیدار بمونم. اون از هر مردی که تا الان دیده بودم شهوت انگیزتر بود و قسمت بزرگی از این احساس مربوط و به جذبه و حس تملکش بود. بیش از اونی که به کسی بتونم اعتراف کنم از اون بوسه خوشم اومده بود. حتی به جیل و شلدون.
اما تنها چیزی که هنگام برخورد با رابطه ام با مردها خوب از پسش بر می اومدم انکار کردن بود! و این بار هم استثنایی در کار نبود. تصمیم گرفتم تمام علاقه ام نسبت به این مرد رو انکار کنم! گذشته از هر چیزی انکار کردن تخصص من بود!
"سفت و سخت نبود. سریع بود. توی چند ثانیه تموم شد." ای کاش به همون سرعتی که لب هامو از اون جدا کردم هم می تونستم اون بوسه رو فراموش کنم. "فکر کنم اون بوسه هر دوی ما رو به یک اندازه غافلگیر کرد. فکر نکنم به این زودی هم دوباره اتفاق بیفته."
"اوه، شک دارم. تو متوجه تغییرات اون نشدی؟ تازگی ها سر کار خیلی ساکته."
"که چی؟"
"به خاطر تایلر بهت گیر نداده، نه؟"
"نه. چون می دونه هفته ی پیش شرش رو کم کردم."
جیل بدون زدن حرفی لبخند زد. این کارش کمی منو عصبی کرد. آخرین جرعه ی چایم رو نوشیدم و از جایم بلند شدم. "می دونی الان به چی احتیاج دارم؟"
"این که شب رو با پارکر بگذرونی؟!"
چشم هام رو باریک کردم. "ها ها. خندیدم. نه خیر من به هیچ مردی احتیاج ندارم. به اندازه ی کافی مرد تو زندگیم داشتم! می خوام موهامو کوتاه کنم. باهام میای؟"
"حتما. جالب به نظر می رسه."
در حالی که زباله ها رو در سطل می انداختیم و از جایمان بلند می شدیم پرسیدم: "آرایشگاه خوب این اطراف سراغ داری؟"
جیل شانه هایش رو بالا انداخت. تکه ای از موهای قهوه ایش رو در دست گرفت و گفت: "داری از من می پرسی؟ من اینا رو هم خودم مرتب می کنم. طبقه ی بالا یکی هست. فکر می کنم خوب باشه."
فکر می کنه خوب باشه؟ این دقیقا جوابی نبود که دوست داشتم بشنوم. ولی من به این تغییر نیاز داشتم. ریسک بزرگی بود اما اونو پذیرفتم. دلم نمی خواست بیشتر از این صبر کنم. موهایم برای مدت زیادی به یک شکل آرایش می شد و دیگر مناسب زن جدیدی که داشتم به اون تبدیل می شدم نبود. من چیز دیگه ای در نظر داشتم!

***

"چطور به تو اجازه دادم که این کارو باهام بکنی؟" رشته ای از موهای فر قهوه ای براق رو دور انگشتم پیچیدم و به انعکاس چهره ام در ویترین یک مغازه خیره شدم.
جیل خندید. "من هیچ حرفی نزدم. همه ش ایده ی خودت بود."
درسته. ایده ی خودم بود. ولی احتمالا عقلم رو از دست دادم بودم چون هیچ دلیل دیگه ای وجود نداشت که بخوام این کارو انجام بدم! مدل جذابی بود ولی احساس می کردم نمی توانم بهش عادت کنم. این مدل شبیه «من» نبود. یا حداقل «منی» که طی دهه ی گذشته بهش عادت کرده بودم.
"آماندا این مدل خیلی بهت میاد. حداقل پنج سال جوون تر به نظر می رسی."
ذوق زده شدم. او کلمه های جادویی رو گفته بود. اگر عوض کردن یک مدل مو باعث میشد منی که به میانسالی نزدیک می شدم جوون تر به نظر برسم پس حاضرم باهاش کنار بیام. حالا مرحله ی بعدی چه بود؟ شاید باید دوباره به لباس های یقه ملوانی و شلوارهای گشاد رو می آوردم!
اما نه! همیشه یه کارهایی بود که نمی تونستم خودم رو هنگام انجام دادن اونا تصور کنم. من به لباس رسمی و یا حداقل پیراهن های راحت عادت کرده بودم و امکان نداشت تغییری در آن بدهم.
جیل سقلمه ای به من زد و گفت: "خیلی شوکزده ای."
"تو هم اگه یه متر از موهاتو می زدن همین جوری می شدی."
"اوه، دیگه این قدر اغراق نکن."
دوباره در شیشه به خودم نگاه کردم. "نمی کنم."
"آماندا!"
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
کم کم داشتم شبیه مادرم می شدم و از یه کاه کوه می ساختم. آرایشگر فقط 4 سانت از طول موهایم رو کوتاه کرده بود. ولی همان چند سانت وزن زیادی رو از روی سرم برداشته بود. احساس می کردم فر موهایم با انرژی بیشتری روی سرم می جهند! حالا قد موهایم به زور به شانه هایم می رسید. و رنگش... از سال سوم دبیرستان به بعد رنگ طبیعی اونا رو ندیده بودم. مطمئنا خیلی زمان می بره که به همه ی اینا عادت کنم.
با غرولند تایید کردم: "فکر می کنم خوب شده. فقط... یه ذره متفاوته."
"این همون رنگیه که باهاش به دنیا اومدی. حتما یه دلیلی وجود داشته که خدا این رنگ رو برات انتخاب کرده. نمی دونم چرا بیشتر مردم دلشون می خواد با طبیعتشون بجنگن. می دونی چقدر از زن ها حاضرن به خاطر داشتن موهایی شبیه به تو خودشونو بکشن؟!"
به خاطر اینه که اونا موهایی شبیه من ندارن! اونا می دونن چه احساسی داره وقتی می خوای به موهات حالت بدی و نمی تونی؟ می دونن هر کاری هم بکنی موهات مثل یک گلوله ی پفکی بزرگ روی سرت فریز شده؟
نه، معلومه که نمی دونن. اونا صبح با موهای لخت و صاف از خواب بیدار می شن و کسی فکر نمی کنه که دیشب با سیم برق بازی کردن!
"اون موقع ها صاف کردن موهام خیلی طول نمی کشید."
"هر روز صبح چقدر وقت صرف درست کردن موهات می کردی؟"
"فقط یک ساعت. شاید چند دقیقه هم بیشتر."
"یک ساعت؟؟ برای موهات؟؟!" چشمانش این قدر گشاد شده بود که فکر کردم چند لحظه دیگه از حدقه بیرون می زنه! سرفه ای کرد و ادامه داد: "خواهش می کنم بگو که داری شوخی می کنی!"
"چیه؟ چه اشکالی داره که دلم بخواد موهام خوب به نظر برسه؟"
"مگه چی کار می کردی؟ صبح ها موهاتو توی ظرف طلا شست و شو می دادی؟!"
"فکر خوبیه! ولی نه! باید زمان بذاری که خوب به نظر برسی."
"نکنه داری می گی که من خوب به نظر نمی رسم؟!"
به جیل نگاه کردم. موهای معمولی، آرایش کمی که باعث می شد زیبایی چهره اش طبیعی به نظر برسه، استخوان بندی ظریفش با شلوار جین و تاپ آبی رنگ. معلومه که خوب به نظر می رسید. البته نه اون قدر فریبنده که همیشه دلم می خواست باشم. کم کم داشتم متوجه می شدم زیبایی فریبنده ارزش چندانی نداره. فقط اون کارا رو می کردم که توجه همکارام رو جلب کنم و بعدش هم توجه نامزد پولدارم رو. حالا که نه همکاری داشتم و نه نامزدی... چه فایده داشت که تلاش کنم بقیه رو تحت تاثیر قرار بدم؟
"نه، معلومه که نه. منظور من این نبود. فقط دارم می گم که من مثل بقیه ی مردم نیستم."
"تو فقط داری به خودت تلقین می کنی." بازویم رو کشید و منو به طرف یک مغازه برد. "بیا بریم خرید کنیم که تو این یه مورد خیلی با هم تفاهم داریم."
وارد یکی از حراجی های لباس زنانه شدیم. با این که یه مدت به پولداری عادت کرده بودم ولی همیشه دنبال حراج ها می گشتم. دیدن برگه ی سی درصد تخفیف روی جنس ها حس خوبی بهم می داد که دلم می خواست بیشتر خرید کنم! این موضوع به دوران کودکی ام بر می گرده. موقعی که دوست داشتم برای خودم و برادرم و مادرم لباس های قشنگ بخرم اما باید منتظر می شدم که حراج فروشگاه ها شروع بشه. الان هم این عادت بدی شده بود که نمی تونستم ترکش کنم.
تعدادی لباس که واقعا احتیاجی به آنها نداشتم رو خریدم و بعد به اصرار جیل به قسمت لباس های زیر رفتیم.
او گفت: "هفته ی دیگه سالگرد ازدواجمه. می خوام یه چیز عالی برای «روی» بگیرم."
با وجود حسادتی که در وجودم شعله ور شد و قلبم که آتش گرفت، لبخند زدم. این عادلانه نبود که همه رابطه ها یا حتی ازدواج های موفق داشتند ولی من اول راه گیر کرده بودم. تنها. بی کس. پس عدل کجا بود؟!
عقلم می گفت زندگی ای که آنها دارند دقیقا چیزی نیست که من دلم می خواهد و در واقع مرد ایده آلم رو پیدا کردم. اما اون لحظه احساس می کردم که حتی شده برای چند دقیقه هم باید برای خودم متاسف باشم! همین چند هفته پیش زندگیم از هم پاشیده شده بود. یعنی شایسته تاسف خوردن نبودم؟!
یک نفس عمیق کشیدم. آماندا، بدبینی دیگه بسه! به خودم قول دادم. الان از خیلی از زمان های دیگر در زندگیم خوشحال تر بودم. عاقلانه نبود که با فکر کردن به اشتباه های وحشتناک گذشته ام این لحظه ها رو خراب کنم.
جیل روی شانه ام زد و من رو از فکر و خیال در آورد. سپس یک چوب لباسی که لباس خواب قرمز کوچکی به آن آویزان بود را در دست هایم انداخت.
حسابی گیج شده بودم. برای چی اون باید همچین چیزی رو به من بده؟!
"این دیگه برای چیه؟"
لبخند شیطنت واری زد. "رنگ مورد علاقه ی پارکر قرمزه."
حس سوزش عجیبی در بدنم حس کردم. لبم رو گزیدم که نخندم. "بس کن. من کاری به کار رئیسم ندارم. تو زندگی ام به اندازه ی کافی شکست خوردم که این اشتباه رو نکنم."
"پارکر فرق داره. اون احساساتت رو به بازی نمی گیره. فقط بهش یه فرصت بده."
آره. به همین خیال باش!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل نهم

یکشنبه شب، تمام فکر و ذکرم این بود که فردا صبح با این چهره ی جدیدم چطور سر کار برم. البته خانواده ام گفته بودند که از چهره ی جدیدم خوششون میاد ولی چاره ی دیگه ای نداشتند! اونها خانواده بودند! امتحان اصلی فردا بود. مردمی که هیچ تعهدی برای تملق من نداشتند موهای منو می دیدن و من کسی رو می شناختم که درباره ی گفتن نظر شخصیش به من هیچ رودربایستی نداشت! حالا که توی راه اداره هستم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشه. دستام می لرزن و زانوهام چیزی نمونده که خم بشن و منو روی زمین سخت و سرد پیاده رو بندازن! چرا؟! چون من بالاخره قبول کرده بودم که برای چی یه دفعه دست به چنین کاری زدم و رنگ موهام رو عوض کردم.
پارکر به من گفته بود وقتی سبزه بودم و موهای قهوه ای داشتم بیشتر از من خوشش میومده!
نه، این تنها دلیلش نبود. دلیل دیگه اش این بود که حداقل یه چیزی توی وجود گذشته م توجه کسی رو جلب کرده بود. توجهش رو جلب کرده بود و ازش خوشش اومده بود. من یه تغییر می خواستم و اون رو به دست آوردم، اما نه اون طور که انتظارش رو داشتم.
معلومه که الان احساس پشیمونی می کنم. پشیمونی و اضطراب با دُز بالا! جیل صبح ها برای قرار ملاقات هاش بیرون می رفت و من با پارکر توی شرکت تنها می مونم. واقعا دلم نمی خواد با پارکر مواجه بشم. ممکنه فکر کنه من تنها برای حرف اون که گفته قبلا بیشتر از من خوشش میومده، رنگ موهام رو عوض کردم.
و دوباره... فکر می کنم زیادی وسواسی شدم. پارکر شاید اصلا یادش رفته باشه که همچین نظری رو درباره ی من داده. مثلا من اون قدر براش مهمم که بخواد توهینی که دو هفته پیش بهم کرده رو یادش نگه داره! برو بابا!
دستگیره رو چرخاندم و وارد دفتر شدم.
پارکر جایی این اطراف نبود. شاید پشت در بسته ی اتاقشه، به هر حال برای من که خوبه. پشت میز نشستم و داشتم کارایی که امروز قرار بود بکنم رو برنامه ریزی می کردم که اون در اتاقش رو باز کرد و جلوی میز من ایستاد.
"صبح بخیر."
نگاه کوتاهی بهش انداختم و جواب دادم: "سلام."
اگر از لحن سردم تعجب کرده بود، اصلا به روی خودش نیاورد. نزدیک میز جیل شد و پوشه ای که همراهش بود رو روی اون گذاشت و از پنجره به خیابون خیره شد.
از من پرسید: "آخر هفته سرت شلوغ بود؟"
"چطور مگه؟"
آهی کشید. دستی به موهایش کشید و به طرف من برگشت. وقتی نگاه هامون در هم قفل شد سرش رو تکون داد و گفت: "ببین، من فقط دارم سعی می کنم که با هم حرف بزنیم، خب؟ مشخصه که دلت نمی خواد راجع به اون بوسه حرف یزنی پس من موضوعش رو پیش نمی کشم."
مشخصه؟! نکنه اون دیوونه بود؟ از وقتی که اون بوسه اتفاق افتاده دائما دارم بهش فکر می کنم.
"چرا فکر می کنی دلم نمی خواد راجع بهش حرف بزنم؟"
"تو تمام هفته از من دوری می کردی."
دیگ به دیگ میگه روت سیاه! بلند شدم و به طرف اون رفتم. دست هایم رو به کمرم زدم و گفتم: "نه که تو خیلی باهام دوستانه رفتار کردی..."
"خب درسته، من فقط..." سرش رو دوباره تکون داد و نفس خش داری کشید. "صادقانه میگم که نمی دونستم چی بهت بگم. ببین، فکر کنم هردومون باید این اتفاق رو فراموش کنیم، ها؟"
نه اصلا خوب نیست... "باشه، هر چی تو بگی!"
چهره اش تیره شد و لب هایش مثل یک خط ترسناک به نظر می رسیدند. "این جوری بهتره، نه؟ ما باید با همدیگه کار کنیم. دلم نمی خواد رابطه ی کاریمون با یه موضوع شخصی قاطی بشه."
دیگه خیلی دیر شده...
"خیلی خب، باشه." چرا حس می کردم اون با حرفاش قلب من رو لگدمال کرده؟ من که حتی از اون خوشم نمیومد!
انگار جوابم بیشتر اونو عصبانی کرده بود. دست هایش رو در جیب شلوارش کرد و به من خیره شد و تکرار کرد: "این طوری بهتره..." نمی دونستم که اون بیشتر قصد داره کدوم یکی از ما رو متقاعد کنه ولی احساس می کردم این حرفش هیچ تاثیری روی خودش نمی ذاره، همون طور که روی من نمی ذاشت.
"پارکر، اون یه اشتباه بود. فقط تو یه لحظه نفهمیدیم چی شد ...همین. هر دومون هم اینو می دونیم."
به نظر نمی رسید متقاعد شده باشه و پناه بر خدا... من هم متقاعد نمی شدم! البته قبولاندن چیزی به رئیس کله خرم یه اشتباه بود، همون طور که اون بوسه یه اشتباه بود!
و همون طور این که آرزو می کردم اون دوباره منو ببوسه یه اشتباه بود...
با خودم جنگیدم که به طرف اون خم نشم.
پارکر دستش رو دراز کرد و یکی از حلقه های موهایم رو میان شست و انگشت اشاره اش گرفت. با این کارش سوزشی در معده ام حس کردم. "من ازش خوشم میاد. قشنگه."
"عوض کردن رنگ موهام ربطی به تو نداره که بخوای راجع به قشنگ بودن یا نبودنش اظهار نظر کنی."
لبخندی گوشه ی لب هاش رو بالا برد. "من هم نگفتم که ربط داره!"
صورتم آتش گرفت. چرا باید چنین چیز احمقانه ای می گفتم. "نه. منم فکر نمی کردم که تو همچین فکری بکنی. من فقط..."
"آماندا؟"
"ها؟"
"داری چرت و پرت می گی."
مگه اون انتظار چیز دیگه ای داشت؟ این قدر منو گیج کرده بود که فکر می کردم حتی توانایی این رو ندارم که راه برگشت به میزم رو پیدا کنم. بینی ام رو چین دادم. "معذرت می خوام که با چرت و پرتام سرت رو درد میارم."
خنده ی کوتاهی کرد. "نه، اصلا این طور نیست."
"نیست؟"
"به هیچ وجه."
فرصت نکردم که فکرهام رو درباره ی کل این موضوع جمع و جور کنم چون ثانیه ای بعد، اون صورتم رو میان دست هاش گرفت و لب هاش رو روی لب های من گذاشت.
این بوسه نه تنها مثل دفعه ی قبل مختصر و امتحانی نبود، بلکه طولانی و گرما بخش و احساسی بود. لذت بخش بود... حتی بیشتر از لذت... اون بوسه منو تحریک کرده بود و این مایه ی خجالته! من نباید با یه بوسه این طوری از خود بیخود بشم، تازه اونم با اولین بوسه... ولی دست خودم نبود. خودمو از یاد برده بودم. بدنم به طرف اون کشیده می شد. با خودم می جنگیدم که یه وقت کار احمقانه ای نکنم.
ممکنه این کار، بعد از پنچر کردن چرخ های جرمی احمقانه ترین کاری باشه که توی عمرم انجام دادم ولی من به بوسه ی اون جواب دادم. اون جرقه رو هنوز بین خودمون حس می کردم که هنوز هم برام غافلگیر کننده بود. انتظار چنین چیزی رو ندشتم. خودمو قانع کرده بودم که اون جرقه فقط یک توهم بوده اما این طور که معلومه اشتباه می کردم. من پارکر رو می خواستم... و اهمیتی نمی دادم که این کار چقدر می تونه اشتباه باشه...
وقتی که اون بالاخره بوسه رو قطع کرد و یک قدم عقب رفت، شهوت و سراسیمگی نگاهش حالتی که من داشتم رو بازتاب می کرد. لب هام رو خیس کردم و نفس عمیقی کشیدم.
"متاسفم آماندا. من می دونم تو همچین چیزی رو نمی خوای. دیگه تکرار نمیشه." و قدمی برداشت که از اونجا بره.
قبل از این که مغزم فرصت فکر کردن پیدا کنه زبونم به کار افتاد. "هی، یه لحظه صبر کن."
"بله؟"
"من هیچ وقت نگفتم که اونو نمی خوام. فقط گفتم که این... ایده ی خوبی نیست. طی تجربه ی سختی که داشتم متوجه شدم نباید با کسی که براش کار می کنم رابطه داشته باشم، حتی اگه اون کار موقتی باشه."
چهره اش تیره شد و عضله ی فکش منقبض شد. "همیشه این طور نیست..."
"چرا، متاسفانه همین طوره." کیفم رو از زیر میز برداشتم و گفتم: "من میرم بیرون."
"بیرون؟ تو که تازه رسیدی."
"آره، خب... یه لحظه احساس کردم که به هوای تازه احتیاج دارم."
"خیلی خب. یک ربع دیگه اینجا باش." پارکر به اتاقش رفت و در رو بست.
احساس می کردم اون هم مثل من داره با کششی که بینمون به وجود اومده می جنگه. حتی شاید بیشتر از من... اما هنوزم دلیلش رو نمی دونستم. اون کسی بود که همیشه با من بدرفتاری می کرد. حالا ظاهرا قدرتش رو داشتم که اونو سر جاش بشونم البته اگه قصد داشته باشم حالشو بگیرم. که این اتفاق هرگز نمی افتاد. اون به اندازه ای که من فکر می کردم بد نبود. کم کم داشتم بهش عادت می کردم و این وقتی شارلوت قصد می کرد سرکارش برگرده برام مشکل بزرگی می شد.
باید تصمیم می گرفتم که چی کار کنم. زمان اشتباه کردن و دوری کردن از تصمیم های بزرگ، دیگه تموم شده بود. اگر قصد داشتم توی نیوهمپشایر بمونم، که به احتمال خیلی خیلی زیاد همین طور هم بود، باید مدرک آژانس مسکن مربوط به اینجا رو می گرفتم. باید یه تکونی به خودم می دادم و دنبال کلاس می گشتم. اگه اگه این مدرک رو نمی گرفتم تا چند ماه بعد از کار بی کار می شدم.
از دفتر بیرون اومدم و راه افتادم که به کافی شاپ برم. داخل شدم و پشت یه میز نشستم و قهوه و کیک کرم دار شکلاتی سفارش دادم. چه اهمیتی داشت که ساعت 9 صبحه؟ به انرژی احتیاج داشتم و تنها چیزی که می تونست این کارو برام بکنه قند و کالری بود.
چند دقیقه بعد از این که پیش خدمت سفارشم رو آورد، یکی از دوست های مادربزرگم کنار میزم ایستاد. خنده ی بزرگی تحویلم داد و دستی به روی سرم کشید! "سلام آماندا، از دیدن دوباره ت خوشحالم."
"سلام خانم مارج."
"شنیدم که توی شهر یه مشکلاتی داشتی."
معلومه که شنیده. جینی مارچ کارخانه ی تولید شایعه بود! "یه کم."
"مادرت حتما خیلی خوشحاله که پیشش برگشتی."
صد درصد. اون همیشه دنبال نفر جدیدی می گرده که بیماری های نداشته اش رو به اون اعلام کنه. همین امروز صبح کشف کرده بود که دچار ورم مغز شده. وقتی از خونه بیرون اومدم داشت تلفنی با دکتر صحبت می کرد. "فکر می کنم همین طوره."
"راستی اگه امشب سرت شلوغ نیست باید همراه مادربزرگت به میتینگ انجمن لحاف دوزها بیای."
لحاف دوزی؟ مگه قیافه ی من شبیه 80 ساله هاست؟!
و ناگهان واقعیت برایم روشن شد. اون فکر می کرد تا آخر عمرم می خوام تنها زندگی کنم و ترشیده بمونم! آب دهانم رو به سختی قورت دادم. از فکر کردن به این که بقیه ی عمرم رو تنها باشم دلم پیچ می خورد. "نمی دونم..."
"چند تا عضو جوون تر هم میان. فکر می کنم بهت خوش بگذره. این فرصت رو پیدا می کنی که با مردم اینجا آشنا بشی."
که این جوری سوژه ی جدیدی برای غیبت کردن پیدا کنین؟! شک دارم.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
آن دیوانگی زودگذر دوباره گریبان گیرم شده بود، چون ساعت 7 شب متوجه شدم که دنبال مادربزرگم راه افتادم و دارم همراهش به میتینگ لحاف دوزهای ایست ایدن می رم! وارد ساختمان مرکزی سرگرمی شدیم و به محوطه ی اصلی رفتیم که همه ی فعالیت های متفرقه ی ایست ایدن اونجا انجام می شد. از جمله مهمانی رقص مجردها که آخر هفته ی بعد برگزار می شد و مادرم مدام اصرار می کرد که حتما به این مهمونی برم.
صندلی های فلزی به صورت دایره وار دور اتاق چیده شده بود و من و مادربزرگم دو تا از اونها رو که نزدیک در بودند انتخاب کردیم و نشستیم. دلم می خواست اگر احیانا اتفاق عجیبی افتاد به راه فرار نزدیک باشم!
اتفاقی که شک نداشتم توی چند ساعت آینده حتما رخ می داد.
وقتی همه رسیدند هنوزم دنبال آدمایی می گشتم که سنشون زیر 50 سال باشه. به هر حال همچین قولی به من داده شده بود! خانم مارچ بلند شد و گفت: "خیلی خب. کسی خبر جدیدی داره؟"
گرتی هانسن از روی صندلی بلند شد. "با لحافی که ماه قبل فروختیم تونستیم 1000 دلار برای پناهگاه حیوانات جور کنیم."
و این برنامه برای چند دقیقه ای ادامه داشت. هر کسی بلند می شد و خبری رو اعلام می کرد. سپس خانم مارچ سر جایش نشست. همه وسایل مختلف لحاف دوزی رو از کیف هاشون در آوردن و مادربزرگ به من سه تکه پارچه و سوزن و یک قرقره داد.
"از اونجا که لحافی برای خودت نمی دوزی می تونی به من کمک کنی. دارم برای تخت جرد یه پتوی جدید می دوزم. اون قسمت از خونه خیلی سرده. تنها کاری که باید بکنی ایه که پارچه ها رو از جایی که علامت گذاری کردم به هم بدوزی."
به پارچه هایی که در بغلم ریخته شده بود نگاه کردم. ترکیبی از رنگ های صورتی و بنفش. غریدم. جرد حتما از اینا خوشش میاد!!!
با این حال زبونم رو گزیدم و حرفی نزدم. مادربزرگم از من کمک خواسته بود و درست نبود ردش کنم.
چند دقیقه بعد فهمیدم که دوخت و دوز، اون قدر ها هم که به نظر می رسه ساده نیست. در طول ده دقیقه سه تا از انگشت هایم چسب زخم خوردند و همه ی انگشت هایم کم کم به درد افتاده بودند.
یه چیز دیگه هم فهمیدم. ممکن بود که این خانم ها لحاف دوزهای ماهری باشند اما توی یه چیز دیگه هم استاد بودند. من دقیقا به وسط کارخانه ی شایعه سازی ایست ایدن پا گذاشته بودم. اگر چیزی بود که این خانم ها بیشتر از لحاف دوزی ازش لذت می بردند، اون صحبت کردن درباره ی زندگی مردم بود. حداقلش این بود که داستان های اونا این دفعه راجع به من نبود. اما از طرفی برای من بدتر بود.
همه ی اون ها راجع به تایلر حرف می زدند.
آنا دنوان گفت: "شنیدم که جکسون با پسراش دچار مشکل شده. زن سابقش می خواد دوباره ازدواج کنه و برای گرفتن حضانت اون وروجکا درخواست قانونی کرده."
زن دیگری خندید. "براشون خوبه. این جوری می تونن داشتن یه خانواده ی واقعی رو تجربه کنن."
آب دهانم رو قورت دادم. یعنی دلیل این که تایلر دوباره می خواست منو ببینه این بود؟ اون امیدوار بود من باهاش ازدواج کنم که بتونه حضانت بچه هاشو بگیره؟
اون ازم سوء استفاده کرده بود؟
این فکر نباید منو غافلگیر می کرد، ولی یه جورایی غافلگیر شدم. یخ کرده بودم. مطمئن بودم که اگه به میتینگ نرفته بودم اونا خیلی بیشتر از این درباره ی مشکلات تایلر حرف می زدند.
در طول یک ساعت بعد، تلاش کردم به صداهای اطرافم گوش ندم و حواسم رو روی دوختن پتو متمرکز کنم. وقتی که میتینگ تموم شد دلم می خواست سریع تر از اونجا بیرون برم. راه کوتاه آنجا تا خونه رو با ماشین و در سکوت طی کردیم.
وقتی به خونه رسیدیم، ماشینی جلوی در بود. ماشینی که من می شناختمش. بدون این که هیچ تلاشی بکنم لبخند بزرگی روی چهره ام جا خوش کرد. کسی که که بیشر از هر چیزی تو دنیا بهش احتیاج داشتم اومده بود که منو پیدا کنه.
شلدون این جا بود.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Lost In Suburbia | گم گشته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA