انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5

Lost In Suburbia | گم گشته


زن

 
حتما به خاطر دوران حاملگی بود که حساس شده بودم چون چیزی نگذشت که اشک های گرمی توی چشمهایم جمع شد و بعد آروم آروم از گونه هایم سرازیر شد و روی گردنم ریخت. و وقتی که من گریه ام می گرفت دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم. اول قضیه ی جرمی بود، بعد تایلر، بعد تصادف مادرم و حالا بچه ای که حتی نمی دونستم پدرش اون رو می خواد یا نه. شلدون حق داشت. من همیشه توی زندگیم گرفتار یه مشکل بودم و دائما به دنبال یه راه حل می گشتم.
ولی یه چیزی فهمیدم که قبلا متوجهش نشده بودم. من مشکلاتم رو حل کرده بودم. حداقل بیشترش رو. و به تنهایی این کارو انجام داده بودم! من جرمی رو ترک کردم. تایلر رو هم همین طور. و من از مادرم مراقبت کردم تا بعد از تصادفش حالش بهتر شه. من از پس تمام اینها بر اومده بودم و به محض اینکه قضیه ی بچه رو به پارکر می گفتم این مشکل هم تا حدی حل می شد.
به کافه ی کوچکی در مرکز شهر که جیل قبلا میزی رو اونجا رزرو کرده بود، رسیدم. وقتی جلو رفتم و روی صندلی چوبی مقابلش نشستم، لبخندی که روی صورتش بود به اخم نگرانی تبدیل شد.
"آماندا داشتی گریه می کردی؟"
عالیه، یعنی از کجا می تونست فهمیده باشه؟! چشمهای قرمز باد کرده ام یا رد سیاه ریمل روی صورتم؟! بینی ام رو بالا کشیدم. "نه، من خوبم."
نمی دونم توی چند ماه گذشته این جمله رو چند بار تکرار کردم!
"حتما همین طوره!"
پیش خدمت اومد، دو لیوان آب جلوی ما گذاشت و سفارش هامون رو گرفت. وقتی اون رفت، نصف لیوان آب رو یک نفس خوردم تا گلویم کمی از خشکی دربیاد. اخم جیل عمیق تر شده بود و حالا با انگشت هایش هم روی میز ضربه می زد.
"تو چه ات شده؟ مطمئنم که یه چیزیت هست."
"به خاطر استرسه. فقط همین. چیز مهمی نیست." به جز این که بچه ای توی وجودم بود، اونم از مردی که فقط یک شب باهاش بودم! "فقط فشار زیاد استرسه."
"خب، تو و پارکر هر دوتون این طوری شدین."
چشم هامو به زدم. "منظورت چیه؟"
"از وقتی رفتی اخلاقش افتضاح شده. حتی یه دقیقه هم نمی تونم تحملش کنم. طوریه که وقتی شارلوت اومد اداره و اخلاقش رو دید تصمیم گرفت بیشتر توی مرخصی بمونه."
قلبم فشرده شد و دلم پیچ خورد. "این خیلی بده."
جیل خندید. "به نتیجه ی مهمی رسیدی! تو باید قبل از این که من این یارو رو خفه کنم برگردی."
"فکر نمی کنم بتونم این کارو بکنم."
"چرا؟"
"چون نمی دونم پارکر هنوز دلش می خواد منو ببینه یا نه."
"داری شوخی می کنی؟ اگه برگردی اون ذوقمرگ میشه!" سرش رو تکون داد. "من نمی دونم چه اتفاقی بین شما دوتا افتاده ولی وقتی تو کنارش نیستی اون اصلا یه آدم دیگه ست. اگه حتی بتونی به طور نیمه وقت هم بیای سر کار، اون خیلی خوشحال تر از الانش میشه."
"شاید هم این طور نباشه. من باید چیزی رو بهش بگم که ممکنه از شنیدنش خیلی استقبال نکنه."
"چه چیزی می تونه این قدر بد باشه؟" چهره اش ته مایه ای از طنز و کنجکاوی داشت.
"من حامله ام."
اون برای یه مدت طولانی حرفی نزد و فقط نگاه نگرانش رو به من دوخت. سرانجام با صدای محتاطی پرسید: "لطفا حرف من رو بد برداشت نکن، اما این بچه مال دوست پسر سابقته؟ یا... مال تایلر که نیست، هست؟"
"مال پارکره."
چشم های جیل گشاد شد. دست هایش رو روی میز کوبید و به جلو خم شد. "تو به من نگفتی که با پارکر این قدر صمیمی شدی."
"فقط یه بار، اونم قبل از این که مادرم تصادف کنه این اتفاق افتاد. چیز بزرگی نبوده که تو ازش خبر نداشته باشی."
"ولی الان که هست."
خنده ی کوچکی کردم. "آره، مثل اینکه همین طوره."
"فکر می کنم هنوز به پارکر نگفتی."
"درست فکر می کنی."
"ولی باید این کارو بکنی." نگاهی به اطراف کافی شاپ انداخت و دوباره به من خیره شد. نگاهش نرم شده بود و به آرومی صحبت می کرد. "اگه ازش پنهان کنی خیلی عصبانی میشه."
"آره، می دونم. من هیچ وقت همچین کاری باهاش نمی کنم." اون شایسته ی چنین رفتاری نبود.
ولی این، هیچ چیزی رو آسون تر نمی کرد.
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل چهاردهم

وقتی یک ساعت بعد به خونه رسیدم، ماشین پارکر جلوی در بود. و خالی بود. ضربان قلبم به سرعت بالا رفت. عالیه! دقیقا چیزی که همین الان بهش احتیاج داشتم! دلم نمی خواست تا وقتی که تصمیم نگرفتم خبر حاملیگیم رو چطور بهش بدم، ببینمش. اگر می فهمیدم جرد قبل از این که من حرفی بزنم چیزی از دهنش پریده، خودم یه بلایی سرش می آوردم. دست هایم مشت شد و با قدم هایی صدا دار از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم.
اولین صدایی که به گوشم رسید، صدای خنده ی مادرم بود که آشپزخونه میومد. همراه با صدای جرد. و صدای پارکر! آب دهانم رو قورت دادم. پس اون اومده بود توی خونه ام و با خانواده ام صمیمی شده بود. یعنی امروز می تونست روز بدتری هم باشه؟
وارد آشپزخونه شدم و دیدم که همه ی اونها پشت میز نشستند. گلدان بزرگی از گل های رز هم وسط میز بود. ولی اونها گل های معمولی نبودند. سایه ی خاصی از بنفش کم رنگ داشتند و این زیباترین چیزی بود که تا حالا دیده بودم. و این پارکر بود که اون گل ها رو به مناسبت بهتر شدن حال مادرم آورده بود. هورمون هایم سریع شروع به فعالیت کردند و زانوهایم سست شد! آخه این پسر چطور می تونست این قدر خوب باشه؟
مادرم وقتی من رو دید با هیجان فریاد زد: "آماندا!" نگاه های جرد و پارکر همزمان به سمت من برگشت. نگاه جرد غافلگیرانه و نگاه پارکر مملو از عصبانیت و شکاکیت و هزار تا چیز دیگه بود که نمی تونستم تشخیص بدم. دلم می خواست برم جلو، گونه اش رو نوازش کنم و دستم رو میان موهاش فرو کنم. لبم رو از داخل سخت گزیدم.
"حالت چطوره مامان؟" خم شدم که گونه اش رو ببوسم.
"حالم از همیشه بهتره." به پارکر نگاهی کرد و لبخند زد. "خیلی به فکر بوده که برای دیدن تو اومده اینجا، نه؟"
"بله، خیلی عالیه."
"تازه این گل های قشنگ رو هم برات آورده."
"بله..." یه لحظه صبر کن. مادرم گفت اون گل ها برای منه؟! به پارکر که نگاه کردم لبخندش این موضوع رو تایید کرد. اون گل های بی نظیر برای من بودن. تا جایی که یادم میومد به جز برای عذرخواهی یا قرارهای آخر هفته، گل نگرفته بودم. و این بیشتر از چیزی که فکر می کردم منو خوشحال کرده بود. این یه حرکت فوق العاده بود، اونم از طرف مردی که حتی یه سلول بدنش هم از رمانتیک بودن چیزی سر در نمی آورد!
"تو مجبور نبودی این کارو بکنی."
"تا حالا نفهمیدی من از روی اجبار نیست که این کارها رو می کنم؟"
از اونجا که مادرم و جرد به تک تک کلمه های ما گوش می کردن، آشپزخونه رو سکوت عجیبی فرا گرفته بود. آهی کشیدم.
"موضوع مهمی هست که باید درباره اش باهات حرف بزنم." نگاه عبوسی به جرد و مادرم انداختم و دوباره به پارکر نگاه کردم. "میشه بریم قدم بزنیم یا یه همچین چیزی؟"
فقط یه جایی باشه برای دور شدن از این دو تا!
"حتما." از پشت میز بلند شد و به طرف من اومد. باز هم محو خوش تیپی اون لعنتی شدم؛ حتی با این که شلوار جین و یه تی شرت ساده پوشیده بود. آخه اون از یه زن مو قهوه ای بی خاصیت مثل من، چی می خواست؟!
واقعا اهمیتی نداشت که اون من رو بخواد یا نه، خواهی نخواهی تا چند ماه دیگه درگیر مسائل من میشد. مگر این که مسئولیت بچه رو نخواد به عهده بگیره.
ولی اون که این کارو نمی کنه، نه؟
لرزیدم. این موضوع تا حالا به ذهنم خطور نکرده بود. اگر بهم می گفت دیگه راجع به این بچه حرفی بهش نزنم چی؟ اگر پا روی وظایف پدریش می ذاشت و تظاهر می کرد که این بچه وجود نداره چی؟
شلدون، می بینی از عمل کردن به نصیحت تو چی نصیبم شد؟! دفعه ی بعد که ببینمت پدرت رو در میارم.
پارکر رو به طرف هال راهنمایی کردم. جایی که مادربزرگم طبق معمول روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون نگاه کرد. «عوامل وحشت». مطمئن نبودم ولی فکر می کردم قبلا دیده باشمش. تا حالا هزار جور فیلم دیده بودم که با روابط عاشقانه شروع می شد و بعد یه دفعه همه چیز خراب میشد و اتفاق های غیر منتظره می افتاد.
روی کاناپه ای دیگر نشستم و پارکر هم کنار من نشست. زانویم رو نوازش کرد و لبخند کوچکی زد. "خب، درباره ی چی می خواستی باهام حرف بزنی؟"
"خب..." مکث کردم. هنوز نمی دونستم چطور باید شروع کنم. حرفی نبود که یه دختر بتونه به سادگی به زبون بیاره. چنین چیزی نیاز به درک، مراقبت، احساس و __
"میشه شما دو تا چند دقیقه ساکت باشین؟" صدای مادربزرگ افکارم رو به هم زد. "می خوام ببینم کتی چه جوری کبد گاو رو می خوره."
حالت تهوع گرفتم. احتمالا به خاطر حاملگی بود. سریع بلند شدم و به طرف دستشویی دویدم و همه ی نهارم رو بالا آوردم.
بعد از مدتی که به نظرم به اندازه ی ساعت ها طول کشید، بلند شدم و دهانم رو آب کشیدم و دهانشویه ای با طعم نعناع غرغره کردم. وقتی رویم رو برگرداندم پارکر رو دیدم که در چارچوب در که حالا باز شده بود ایستاده بود و نه به من، بلکه به سطل آشغالی که حاوی محتویات معده ام بود خیره شده بود.
با چانه اش به سطل اشاره کرد. "این، چیزی بود که می خواستی بهم بگی؟"
"اوم... آره... یه جورایی."
"اوه." صورتش مثل گچ سفید شد و آب دهنش رو قورت داد. دستی میان موهایش کشید و به چارچوب در تکیه داد. "فکر کنم لازمه بریم قدم بزنیم. احساس می کنم به هوای تازه احتیاج دارم."
پارکر پرسید: "پس... امروز متوجه شدی؟" وقتی به پارک عمومی مرکز شهر رسیدیم، از حرکت ایستادیم. پارکر روی یکی از میزهای پیک نیکی نشست، پاهایش رو روی نیمکت و آرنجهایش رو روی زانویش گذاشت. من فقط ایستاده به یک تنه ی درخت تکیه دادم. می ترسیدم خیلی بهش نزدیک بشم. از حرفی که ممکن بود بزنه وحشت داشتم. سوالی که پرسید، اولین حرفی بود که بعد از خارج شدن از خونه از دهانش خارج شده بود.
"آره، امروز صبح."
"ولی حتما قبلا یه حدس هایی زده بودی که امروز تست رو انجام دادی."
سرم رو به نشانه ی مثبت تکون دادم.
"از چند وقت پیش؟"
"چند هفته ای میشه."
آهی کشید و سرش رو تکون داد. احساس نا امیدی ای که داشت، کاملا ملموس بود. "چرا بهم زنگ نزدی؟"
"راستشو بخوای نمی دونستم بهت چی بگم. بلد نبودم نقش بازی کنم. ما قبلا راجع به بچه ها حرف نزده بودیم. لعنتی! اصلا ما راجع به هیچی حرف نزده بودیم! فقط یه بار با هم بودیم و نتیجه این شد. به خاطر همین داشتم فکر می کردم که چطور باید بهت بگم."
"تصمیم داشتی بهم بگی که؟ نه؟"
خشم تمام وجودم رو پر کرد. اون فکر می کرد من چه چور آدمی ام؟! دست هایم رو مشت کردم. "معلومه که تصمیم داشتم بهت بگم. همون طور که گفتم، می خواستم بهترین راه رو برای گفتنش پیدا کنم. من خودم هم تازه دارم به این قضیه عادت می کنم."
"حالا چه احساس راجع بهش داری؟"
"من عصبی ام. می ترسم. ولی یه قسمت از وجودم هم مشتاق این بچه ست." موقعی که به حرف های دوستهام راجع به بچه هاشون گوش می دادم، متوجه می شدم که چه چیزی رو توی زندگیم کم دارم. عشق، یه خونه، خانواده... فکر می کنم شروع خوبی داشتم!
پرسیدم: "تو چه احساسی داری؟" بی صبرانه منتظر جوابش بودم.
در جوابم آهی کشید.
و این تمام چیزی بود که قلبم برای شکسته شدن بهش احتیاج داشت. هیچ کدوم از ما انتظار چنین اتفاقی رو نداشتیم ولی امیدوار بودم که پارکر از اتفاقات پیش اومده خوشحال باشه؛ حداقل یه کم خوشحال. "نگران نباش. من از تو هیچ انتظاری ندارم. اگر نمی خوای قسمتی از زندگی این بچه باشی، منم ازت چنین تقاضایی نمی کنم. اگر فقط خواستی آخر هفته ها ببینیش عیبی نداره. ما این قضیه رو با هم حل می کنیم. این طور نیست که..."
دوباره به من اونجوری نگاه کرد. نگاهی که خیلی وقت بود ندیده بودمش. با وجود تمام اتفاق هایی که افتاده بود هنوز هم تاثیر گذشته رو داشت. دهانم رو بستم!
"احساس می کنم اگه الان ازت تقاضای ازدواج کن ردش می کنی."
حرفش من رو غافلگیر کرد. چطور وقتی نمی تونست درباره ی احساساتش حرف بزنه، درباره ی ازدواج حرف می زد؟
اهمیتی نداره بقیه چه فکری کنن، من از روی احساس مسئولیت با اون ازدواج نمی کنم. "درسته. من هر دومون رو فقط به خاطر این که بچه دار شدیم، بدبخت نمی کنم."
چهره ی تیره شده اش کاملا به من فهموند که برای گفتن حرفم از کلمات مناسبی استفاده نکردم. "احساسی که درباره ی من داری اینه؟ من تو رو بدبخت می کنم؟"
"منظورم این نبود. من فقط سه تا نامزدی ناموفق توی زندگیم داشتم. نمی خوام یکی دیگه بهشون اضافه بشه."
برای مدتی طولانی حرفی نزد. مادری که در حال دنبال کردن دو تا دختر کوچولوی مو بلوند خندان بود، از جلوی ما رد شد. قند توی دلم آب شد. چند وقت دیگه منم یه کوچولوی خندون قنداقی توی بغلم داشتم. وقتی به پارکر نگاه کردم، از این که اون هم همین اشتیاق رو توی چشمهایش داشت غافلگیر شدم.
"من یه بار ازدواج کردم." انگار که امری بدیهی باشه ادامه داد: "چند سال پیش."
نفس در سینه ام حبس شد. اون که قبلا بهم گفته بود تا حالا اشتیاقی به ازدواج کردن نداشته. هیچ وقت حرفی از وجود یک زن توی زندگیش نزده بود. "واقعا؟"
سرش رو تکون داد.
"چه اتفاقی افتاد؟"
"دوست پسر سابقت."
"تایلر؟"
"آره. به نظر می رسید که اون توی تایلر چیزهای خیلی جذاب تری نسبت به من پیدا کرده."
پس دلیل دشمنی اونها این بود. چرا قبلا بهم نگفته بود؟ چرا حداقل یه نفر درباره ی این موضوع حرفی به من نزده بود؟!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
"متاسفم"
"چیز مهمی نیست. هر چی بوده گذشته و تموم شده. فقط می خواستم بدونی تو تنها کسی نیستی که تو زندگیش شکست خورده؛ تنها کسی نیستی که همیشه مراقب کنترل کردن احساساتشه." برای مدتی به یک نقطه ی دور خیره شد و دوباره به من نگاه کرد. "دیگه نمی خوام این طوری باشه. می خوام یه فرصت به خودمون بدم. توی این کار به من کمک می کنی؟"
"من نمی خوام فقط به خاطر این که حامله شدم با تو ازدواج کنم."
"می دونم. منم چنین چیزی رو از تو نمی خوام. بیا اینجا." پاهایش رو از هم باز کرد و به من اشاره کرد. وقتی به اندازه ی کافی نزدیک شدم منو به سمت خودش کشید و محکم بوسید. وقتی بوسه رو تموم کرد، سرش رو عقب برد و لبخند زد. "داشتم فکر می کردم که ما باید با هم قرار بذاریم و بیرون بریم."
اصولا این قرار گذاشتن ها نباید برای قبل از حاملگی باشه؟! "تو می خوای با هم قرار بذاریم؟"
"آره. می خوام. فکر نکن راهی وجود داره که بتونی منو از زندگی بچه ام دور نگه داری. من توی زندگی اون به اندازه ی تو سهیمم. از هر لحاظ. چه ما با هم باشیم و چه نباشیم."
حرفش باعث خوشحالی من شد. من دلم می خواست بچه داشته باشم ولی هیچ وقت دنبال این نبودم که یه بچه رو تنها بزرگ کنم. "خوبه، خوشحالم."
"من می خوام تو رو بیشتر بشناسم. ما آروم آروم پیش می ریم، ولی میشه یه لطفی بهم بکنی؟"
"چه لطفی؟"
"بذار این شانس رو واقعا به خودمون بدیم. منو از خودت دور نکن. من دلم می خواد با تو باشم." پیشانی ام رو به آرومی بوسید. "من عاشقت میشم. از همین الان می دونم. لعنتی، از ماه ها پیش اینو می دونستم. پس خودت رو راحت بذار، و بذار ببینیم چی میشه. سعی هم نکن که منو بپیچونی، خب؟"
کمترین کاری که می تونستم بکنم این بود که قبول کنم به خودمون یه فرصت بدیم. اون گفت عاشق من میشه. اون قدر صاف و ساده حرفش رو زد که تحت تاثیر قرار گرفتم. باید قبول می کردم، البته بیشتر به خاطر این بود که خودم هم چنین حسی داشتم. می تونستم آینده ی خودم رو ببینم که عاشق پارکر شدم و بقیه ی زندگی ام رو با اون می گذرونم. اما این مربوط به آینده بود. در حا حاضر باید یکی دو تا قرا با هم می ذاشتیم.
"باشه. قبول."
"خوبه."
چیزی در نگاه آسوده اش وجود داشت که احساسات در هم پیچیده ی من رو آروم می کرد. بعد از مدت ها، برای اولین بار بود که حس می کردم از این تصمیمم پشیمون نمیشم.

***


وقتی اون بعد از ظهر از پارکر خداحافظی کردم و برگشتم خونه، سریع به اتاقم رفتم و با موبایلم شماره ی شلدون رو گرفتم.
ازم پرسید: "تست رو انجام دادی؟" اون تنها کسی بود که جرئت کرده بودم بهش بگم امکان داره حامله باشم. "آره، مثبت بود."
سوت بلندی کشید. "واو. حالا می خوای چی کار کنی؟"
"اینجا می مونم و بچه ام رو بزرگ می کنم."
"چه عمل شجاعانه ای." خندید و ادامه داد: "واکنش اون پسر چطور بود؟"
"بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم."
"پس کی شیرینی عروسیت رو می خوریم؟"
"عروسی ای در کار نیست. البته فعلا. باید منتظر بمونیم و ببینیم چنین اتفاقی میفته یا نه. قراره با هم بیرون. فردا بعد از ظهر."
"قرار، ها؟ فکر می کنم این یه شروع باشه."
می شد اسمش رو یک شروع گذاشت. این به اندازه ی کافی برای من و پارکر خوب بود و امیدوار بودم بقیه هم بتونن اینو درک کنن. "اون از من خواستگاری هم کرد، ولی گفت خودش می دونسته که جواب من منفیه."
"خانومی که هر یه سال در میون نامزد عوض می کنی! این حقیقت داره؟"
"این دفعه فرق می کنه."
"آره خب. این بار دیگه برای همیشه به این یارو گره خوردی. چه بخوای باهاش رابطه داشته باشی چه نه."
"این یه قسمتشه ولی چیزی نیست که من دارم درباره اش حرف می زنم." این فقط موقعیت نبود که فرق داشت، بلکه احساسم متفاوت بود. چیزی درونم عوض شده بود. نمی دونستم به خاطر این بود که قرار بود مادر بشم، یا رابطه ی جدیدی که می خواستم با پارکر شروع کنم، یا چیز دیگه ای. ولی من دیگه اون آدمی که چند ماه پیش به ایست ایدن اومد، نبودم. من یه نفر دیگه شده بودم. یکی که خیلی بیشتر از شخصیتی که قبلا داشتم، دوست داشتمش.
"چطور؟"
"احساس متفاوتی دارم. احساس نمی کنم که لازمه پارکر رو درگیر تعهداتش کنم، اون قدر هم مشتاق نیستم که بخوام سریع حلقه ی ازدواج تو دستم بندازم."
"می دونی چرا؟"
انتهای آهم به خنده تبدیل شد. "نه، ولی مطمئنم تو بهم می گی."
"معلومه که میگم. من چه جور دوستی هستم اگه نخوام نصیحتت کنم؟"
"یه دوست خوب!"
"اوه خفه شو."
خندید و ادامه داد: "تو عجله ای برای نامزد کردن نداری، چون خودتم یه جورایی می دونی که این مرد همیشه باهات می مونه. بالاخره یکی از اون خوب هاشو پیدا کردی! کسی که برای تو مناسبه. من برات خوشحالم مندی. فقط امیدوارم که همیشه با من در تماس باشی و برای دیدنم به اینجا بیای."
"معلومه که این کارو می کنم. تو هم باید پیش ما بیای. مادرم حتی پیشنهاد کرده که با اون زندگی کنی."
"بهت نگفتم؟ نگفتم دلشون رو به دست میارم؟"
سرم رو تکون دادم. باز هم که حق با اون بود!

***

چند ساعت بعد، در ایوان خونه نشسته بودم و به صدای جیرجیرک ها توی شب گوش می دادم. اینجا آرامش بخش بود. با زندگی توی شهر که مدت ها بهش عادت کرده بودم خیلی فرق داشت. حتی نمی تونستم تصور ترک کردن اینجا رو هم بکنم. دست هایم رو روی شکمم گذاشتم و آروم گفتم:
"عزیزم، با این که این جا یه کم عجیبه، ولی تو عاشقش می شی." البته من مطمئنا کوچولو رو به مسافرت های زیادی می برم که اینجا خیلی حوصله اش سر نره. قرار نیست طوری که من بزرگ شدم بزرگ بشه. قصد دارم اعتیادم به خرید رو به نسل بعدی راس ها هم منتقل کنم.
راس ها نه. اِستون ها. زمان می برد که به این اسم عادت کنم. نام فامیلی من که روی بچه ام گذاشته نمیشه.
بلند شدم برم داخل که موبایلم زنگ زد. گوشی ام رو برداشتم و شماره ی روی صفحه رو دیدم. پارکر بود.
وقتی دکمه ی پاسخ رو فشار دادم گفت: "سلام."
"سلام. چی شده؟"
"فقط زنگ زدم که حالت رو بپرسم. هنوز هم حالت تهوع داری؟"
خندیدم. "تا وقتی که برنامه ای رو نبینم که توش مردم دل و روده ی حیوون ها رو می خورن حالم خوبه."
"خوبه. نگرانش بودم. می دونی که اگه به چیزی احتیاج داشتی، به هر چیزی، می تونی به من زنگ بزنی، درسته؟ گوشی من همیشه روشنه. حتی اگه نصفه شب هم ویار کردی اهمیتی نداره. فقط به من زنگ بزن و بگو، راس."
وقتی از اسم فامیلم استفاده کرد خنده ام گرفت. گرچه خیلی مناسب موقعیتی که گرفتارش شده بودیم نبود، ولی خیالم رو راحت می کرد که چیز یادی عوض نشده. "ممنونم. به هر حال، حال من خوبه."
"می دونی... می تونی به من تکیه کنی."
و می تونستم بعضی کارها رو هم خودم انجام بدم. "فردا ظهر می بینمت، درسته؟"
"آره. طرف های ساعت یک میام."
"عالیه. پس بعدا باهات صحبت می کنم."
"خوب بخوابی آماندا."
این سه کلمه ی کوچک چنان منو ذوق زده کرد که برام قابل درک نبود!
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
زن

 
فصل پانزدهم (فصل آخر)

برای قرارم با پارکر، بیشتر از چیزی که باید اضطراب داشتم. ناسلامتی بچه ی اون مرد تو شکم من بود! وقتی بهم گفت عاشق من میشه، باید به خودم اعتراف می کردم که من هم همین حس رو دارم. همین الان هم می دونستم که یه جورایی عاشقشم. با این حال ترجیح دادم نادیده اش بگیرم و نذارم اوضاع خیلی سریع پیش بره.
می دونستم که اگه ادامه ی زندگی ام رو با پارکر باشم خوشبخت میشم اما نمی خواستم عجله کنم. نمی خواستم به خاطر وجود یه بچه خودم رو گم کنم. خیلی از زن ها این روش رو انتخاب می کردن. خیلی ها هم حتی بچه شون رو به تنهایی بزرگ می کردن، بدون هیچ مردی. اگر چند ماه پیش بود، اون قدر قوی نبودم که درباره ی این قضیه به تنهایی تصمیم بگیرم. ولی حالا یه آدم جدید شده بودم. قدرت درونی ام رو پیدا کرده بودم. دیگه نیازی نبود به شلدون تکیه کنم، خودم از پس همه چیز بر میومدم.
همون طور که لباسم رو می پوشیدم، با فکر کردن به این موضوع لبخندی زدم. وقتی شلوار جین و تی شرتم رو پوشیدم و آماده شدم –تازگی ها هورمون ها بداخلاقم کرده بودن و پوشیدن لباس راحت در اولویت قرار داشت!- به آشپزخونه رفتم و از بطری داخی یخچال کمی آب خنک برای خودم ریختم.
مادرم با عصاهای زیر بغلش وارد آشپزخونه شد و گفت: "بعد از ظهر بیرون می ری؟"
"آره. قرار دارم."
"با پارکر؟"
سرم رو به نشانه ی مثبت تکون دادم.
چهره اش تیره شد و سرش رو تکون داد. "برادرت بهم گفت چه خبره. امیدوارم بخواد باهات ازدواج کنه."
"اون ازم خواستگاری کرد." شانه هایم رو بالا انداختم. "ولی من هنوز آمادگی ازدواج ندارم."
"چند ماه دیگه که بچه به دنیا بیاد چی میشه؟"
"هر وقت چند ماه بعد رسید درباره اش تصمیم می گیریم." و خوشبختانه امروز هم راجع بهش حرف می زدیم.
"من نمی خوام توی این قضیه تنها باشی." چهره اش نرم شده بود. آهی کشید و ادامه داد: "بزرگ کردن بچه حتی با وجود پدر و مادر هم سخته، دلم نمی خواد ببینم که به عنوان یه مادر تنها، داری بچه ات رو بزرگ می کنی."
"من تنها نمی مونم. حتی اگه با هم ازدواج نکنیم هم پارکر مراقب بچه هست. تازه هر وقت به کمک احتیاج داشته باشم شما و مادربزرگ هستین."
خنده ی بزرگی روی چهره اش نشست. خنده ای که مصنوعی و از روی اجبار نبود. تصادفش واقعا وسواس شدید اون نسبت به بیماری ها رو از بین برده بود. البته امیدوار بود وسواسش چند وقت دیگه دوباره برنگرده! قسمت کوچکی از وجودم دلش برای اون حالت ها تنگ می شد. به هر حال مدت زیادی اون همین اخلاق رو داشت و بخشی از شخصیتش شده بود. و بالاخره من فهمیدم که مادرم هر چقدر هم عجیب غریب باشه، من دوسش دارم. از صمیم قلبم. اون مادرم بود، من رو بزرگ کرده و ازم مراقبت کرده بود. من خیلی بیشتر از اینها مدیونش بودم.
"هر کاری نیاز داشته باشی من برات انجام می دم. فکر نمی کردم روزی برسه که نوه ام رو ببینم."
چشم هایم رو به هم زدم. می خواستم اعتراض کنم که ادامه داد:
"اگرچه این کارو از راه سنتی اش انجام ندادی، ولی من برات خوشحالم."
اون بهم نگفت «ولی ترجیح می دادم که اول ازدواج می کردی» اما اینو توی چشماش می دیدم. "ممنونم."
من هم خیلی برای خودم خوشحال بودم. عصبی بودم، می ترسیدم، راجع به هیچ چیزی اطمینان نداشتم، ولی حداقل می دونستم توانایی اش رو دارم که اوضاع رو مدیریت کنم. مطمئنا کار آسونی نخواهد بود. در واقع سخت ترین کاریه که توی زندگیم انجام دادم.
اما من آماده ام.

***

انتظار داشتم که پارکر منو به یه رستوران مجلل ببره و کارهایی بکنه که من تحت تاثیر قرار بگیرم ولی دوباره من رو غافلگیر کرد. به جای این که من رو ببره خارج از شهر و به یه رستوران شیک و گرون قیمت دعوت کنه، من رو برای پیک نیک به پارک برد.
زیر اندازی به رنگ آبی کمرنگ رو روی چمن ها انداخت و دستگاه خنک کننده ای رو که از صندوق عقب ماشینش برداشته بود روی اون گذاشت. روی زیر انداز نشستیم و اون ساندویچ ها و سالاد سیب زمینی رو از داخل دستگاه خنک کننده بیرون آورد.
"امیدوارم که این خوب باشه. من اصلا نمی دونستم چه غذایی ممکنه حالت رو بد بکنه."
"من حالم خوبه. فقط صبح ها که بیدار میشم کمی احساس مریضی می کنم اما چیز مهمی نیست." بعد از شنیدن داستان هایی که جیل برام تعریف کرده بود، فهمیده بودم که یکی از حامله های خوش شانسم!
"خوبه. گوشت گاو می خوری یا بوقلمون؟"
"بوقلمون." گوشت گاو کمی حالت تهوع بهم می داد ولی حرفی بهش نزدم. اون دچار مشکلات زیادی شده بود و من به خاطر همه ی کارهایی که برام می کرد ممنونش بودم.
پوشش ساندویچی که به من داد رو کنار زدم و گاز کوچکی زدم. "اوضاع دفتر چطوره؟"
"خوبه. بالاخره شارلوت رو متقاعد کردم که برگرده."
"باهاش خوب رفتار کن وگرنه یه بلایی سرت میارم!"
با صدایی گرم و شاد خندید. با رنجشی مصنوعی گفت: "من همیشه خوش رفتارم."
"خنده داره. من که چنین چیزی رو به یاد نمیارم. حداقل نه توی محل کارت."
"پس حالت واقعا خوبه؟"
سرم رو تکون دادم.
"هر موقع وقت دکتر داشتی به من هم می گی؟ می خوام باهات بیام."
"حتما." دیگه داشت شبیه پدرها می شد. و من این رو دوست داشتم. اون با من صادق بود. تظاهر نمی کرد و دروغ نمی گفت. بی شک داشتم عاشقش می شدم.
وقتی من رو به خونه برگردوند احساس آرامش می کردم. بالاخره، برای اولین بار توی زندگیم... می دونستم که به کجا تعلق دارم.
سه سال بعد

اوضاع کم کم مرتب شدند. من بالاخره با پارکر ازدواج کردم، گرچه وقتی چند ماه از تولد دخترمون اشلی گذشته بود بهم پیشنهاد ازدواج داد. زمان بندی اش فوق العاده بود. اگه یه خرده زودتر بهم گفته بود امکان داشت رد کنم و مادرم و برادرم و تمام اعضای انجمن لحاف دوزهای ایست ایدن رو ناامید کنم!
نمی تونم بگم همه چیز عالیه. این فقط یه دروغه. پارکر هنوز هم سرتق و کله شقه، منم دیوونگی های خودم رو دارم. ولی اگه رابطه مون کاملا بدون مشکل بود من نگران می شدم. زندگی سختی های خودش رو داره، اما لحظه های خوش هم توش هست. ما فقط باید درک کنیم که هر اتفاقی به یه دلیلی میفته.
وسواس مادرم به بیماری، بعد از تصادفش کاملا از بین رفت. چند ماهی هست که با یه مرد خوب آشنا شده و این منو خیلی خوشحال می کنه که دوباره می تونم شاد ببینمش.
جرد درسش رو تموم کرد و الان توی اداره پلیس محل کار می کنه. چند ماهی طول کشید تا تونست به مادرم بگه. به نظر می رسه مادر هم با این قضیه کنار اومده –البته اگه چند هفته ی اول که هر جا می رفت یه جعبه دستمال کاغذی دستش بود و اشکهاش رو پاک می کرد و ناله می کرد که چه جوری قراره تنها پسرش رو به خاطر تیراندازی از دست بده، کنار بذاریم!- هر چی هم بهش می گفتیم درصد جرایم تو این منطقه نزدیک به صفره آروم نمی شد. بالاخره یاد گرفت که این موضوع رو قبول کنه.
مادربزرگ سال پیش فوت کرد. به خاطر یه سرطان بدخیم. دیگه نمی تونم بدون این که اشک توی چشمام جمع بشه جلوی تلویزیون بشینم. فقط از این خوشحالم که به ایست ایدن برگشتم و تونستم سال های آخر زندگی اش رو باهاش باشم. وقتی که حامله بودم، اون بهترین تکیه گاه من بود. کسی بود که مداوم به مادرم و دوست هاش یادآوری می کرد که من یه زن بالغم و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم. مادربزرگم به اونها گفت که من قوی ام. در ضمن به من هم می گفت که پارکر مرد خوبیه و اگه از دستش بدم هیچ وقت منو نمی بخشه! این حرف های تهدید آمیز هنوز هم که هنوزه منو می خندونه.
شلدون هم جفت خودش رو پیدا کرد. چند بار در هفته تلفنی باهاش حرف می زنم. اون بهترین دوست منه و خواهد بود. اگه به نظر یا پیشنهادی احتیاج داشته باشم همیشه می تونم روی اون حساب کنم، حتی اگه از پیشنهادش خوشم نیاد. و بله، با این که خیلی روی اعصابه ولی هنوز هم حق با اونه!
الان که توی ایوان نشستم و پارکر و اشلی رو می بینم که توی حیاط دارن با هم بازی می کنن، دستم به سمت شکمم میره و به بچه ای که اون جا در حال رشده فکر می کنم. هنوز به پارکر نگفتم. ولی احساس می کنم این بار راه خیلی ساده تری رو در پیش دارم.

پـــــــــــــــــایـــــــــــــــــانـــــــــــــــــــ
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
صفحه  صفحه 5 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5 
خاطرات و داستان های ادبی

Lost In Suburbia | گم گشته


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA