ارسالها: 6216
#91
Posted: 2 Jun 2012 08:58
قسمت بیست و هشتم
کامیار-بخودم بگوعزیزم!اینو ولش کن!اتفاقا چشمای من چندوقته که سوش کم شده!این دکتری رو که می گی چه وقتی می تونیم باهمدیگه بریم پیشش؟
دختره-هروقت بخوای!
کامیاراِ قربون این دکتر برم که انقدر زود به ادم وقت میده!
زوددفترش روواکرد وگفت:
-خب این ازدرد مفاصل م وسائیدگی استخوان م ودیسک کمرم وکم سویی چشمام!مونده فقط کبد وطحال و این دوتاکلیه به نظر شما کلیه هامو بدم دسست کی خوبه؟چی صلاح می دونین؟
دخترازدن زیر خنده که اروم بهش گفتم:
-نصرت الان پیداش می شه ها!
برگشت واروم بهم گفت:
-دروغ می گی!می خوای منو ازاینجا بلند کنی!
-نه به جون تو!می گی نه ازمیترا بپرس!
کامیار-میترا خانم قراره نصرت خان تشریف بیارن اینجا؟
میترا سرشو تکون داد که کامیار به دخترا گفت:
خیلی خوب من فعلا باید برم اما یادتون نره که هنوز چک اپ کامل انجام نشده!من حالا حالاها به دکتر وپزشک وطبیب احتیاج دارم اما بقیه ش باشه برای جلسه بعدی!
یکی ازدخترا گفت:
-اِ حالا زوده که بری!
کامیار-به مرگ بابام خودمم همین اعتقاد رودارم اما چه کنم که داره سرخر برام می اد!
میترا زدزیر خنده که کامیار بلند شدوگفت:
-وای ازاین اسپاسم عضله!
دخترا دوباره زدن زیر خنده که دست شو گرفتم وکشیدم که گفت:
-بابا صبر کن ویزیت روبدم!
بعد گارسن روصدا زد وحساب میز دخترا روداد ومنم رفتم ازمرجان اینا تشکروخداحافظی کردم وبا میترا وکامیار از کافی شاپ اومدیم بیرون وکامیار 3تا سیگار روشن کرد ودوتاش روداد به من ومیترا وگفت:
-یادم باشه این بابامم ببرم پیش این دکترا!اونم بیچاره گرفتار این دیسک وامونده س!
بهش یه چپ چپ نگاه کردم که میترا گفت:
-آژانس اشنا سراغ دارین؟
کامیار-آژانس واسه چی؟
جریان روتند براش گفتم که گفت"
-اره اشنا دارم بد فکریم نیس بذارین نصرت خان بیاد بعدش می ریم یه جا وترتیبش رومیدیم!
یه ده دقیقه یه ربعی گذشت تانصرت پیداش شد واومد جلو وسلام واحولپرسی کردوگفت:
-خبری نشد؟
میترا-نه فر نکنم اینجاها بشه پیداش کرد احتمالا خونه یکی ازدوستاشه
نصرت-اگه کاری چیزی دارین وازدست من برمی اد مضایقه نیس!
ازش تشکر کردم که کامیار گفت:
-چرانصرت خان یه کاری هس!یعنی یه مسئله ای هس!
نصرت-هرکاری که باشه بادل وجون انجام می دم!
کامیار-دستت درد نکنه می خواستم ازت اجازه بگیرم وچند بار حکمت خانم رو ببینم می خوام ببینم اخلاق ایشون چه جوریه! بااخلاق من سازگاره یانه!
برگشتم نصرت رونگاه کردم همینجوری توچشمای کامیار نگاه می کرد!واسه شاید ی دقیقه نفسم توسینه م حبس شده بود نمی دونستم عکس العمل نصرت چیه!بااین حالتی که کامیار حرف روشروع کرد فکر می کردم الان نصرت یه دری وری بهش بگه وبذاره بره اما بعد ازاینکه شاید یه دقیقه یه دقیقه ونیم توچشمای کامیار نگاه کرد یه لبخندی زد و گفت:
-توچشمات پدرسوختگی نیس!می بینم!کی می خوای بری دنبالش؟
کامیار-همین الان
نصرت یه خنده دیگه م کرد وازجیب ش موبایلش رودراورد ویه شماره گرفت ویه خرده بعد گفت:
-الو حکمت جون
-سلام عزیزم خوبی؟
-نه طوری نشده فقط می خواستم یه چیزی ازت بپرسم!
-نه گفتم که چیزی نیس
-این اقا کامیار ما می خواد باهات حرف بزنه می خواد ببیندت!بیاد دنبالت؟
یه خرده سکوت برقرار شد وبعدش نصرت خندید وگفت:
-حالا واسه درس خوندن وقت هس فقط راحت به داداش بگو بیاد دنبالت یانه!حرف دلت روبزن!
انگار حکمت جوابی نداد که نصرت خندید وگفت:
-سکوت علامت رضاس!می گم بیاد دنبالت!حاضر شو که نزدیک اونجائیم!
-باشه عیبی نداره خاطرت جمع جمع باشه
-برو به امید خدا
بعدش تلفن روقطع کردوبه کامیار یه خنده ای کردوگفت:
-خواهرم دستت سپرده تاوقتی باهمدیگه حرفاتونو بزنین ترو برادر خودم می دونم برین به امان خدا!
اینوکه گفت من یه نفس راحت کشیدم که نصرت دوباره بهمون خندید ودستش رواورد جلووباهامون دست داد وباهاش خداحافظی کردیم بامیترام خداحافظی کردیم ورفتیم طرف ماشین.
دم ماشین که رسیدیم کامیار گفت:
-توام بیا بریم
-نه دوتایی برین بهتره فقط مواظب باش که خواهرش رودست توسپرده
کامیار-انقدر حیا توچشماون مونده شازده
-می دونم
کامیار-توچیکار می کنی؟
-می رم خونه
کامیار-پس بذار برسونمت
-نه خودم می رم توبرو دیر نشه فقط کدوم اژانس اشناته؟
کامیار-برو اژانس...که نزدیک خونه س مدیرش اشنامه بگومنو کامیار فرستاده ازهمونجا یه زنگ به من بزن تا خودم جریان روحالی ش کنم!
-پس موبایلت روخاموش نکن
کامیار-نه،نمی کنم
-زودترم حکمت روبرسون خونه شون
کامیار-باشه می رسونم
-خودتم زودتر بیا خونه
کامیار-باشه می آم
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#92
Posted: 2 Jun 2012 08:59
-یعنی می گم جای دیگه نرو
کامیار-نه نمی رم
-من منتظرم آ
کامیار-منم منتظرم
-منتظر چی هستی؟
کامیار-منتظرم توبری منم خبر مرگم برم دنبال این دختره
-می گم واقعا ازش خوشت اومده؟یعنی مطمئن مطمئنی؟
کامیار-به اون نون ونمکی که باهم دیگه خوردیم قسم که من ازتمام دختر خانما خوشم می اد!تنها حکمت نیس که!
-زهر مار منظورم اینه که خیال ازدواج داری؟
کامیار-من از6سالگی باهمین خیال زندگی کردم تاحالا!
-آخه برام عجیبه!چطور تویه مرتبه عاشق شدی؟
کامیار-برای خودمم عجیبه!شایدم یه هوس زود گذر باشه!اصلا می خوای دوساعت بشینیم وراجبش صحبت کنیم؟؟
بعد یه مرتبه دادزد:
-بابا اگه منو اینجا به حرف بگیری دختره هنوز زنم نشده تقاضای طلاق می کنه ها!برو دنبال کارت دیگه!چه ادم سمج وقت نشناسی ها!
-رفتم بابا گفتی آژانسه کجاس؟
کامیار-ببین همین کوچه خونه مونو می گیری ومی ری پائین انقدر میری تابرسی سر قبر پدرت!همون بغل قبر باباته! برو دیگه!
-خفه شی کامیار
دوتا فحش م زیر لب بهم داد ورفت سوار ماشینش شد که لحظه اخر بهش گفتم:
-این حکمت م ازمن داری آ!یادت نره!
بی تربیت شیشه روزد پائین وشست ش روبهم نشون داد وگفت:
-به امید موفقیت!
بعدشم گاز داد ورفت!
واستادم وبهش خندیدم یه مرتبه احساس کردم که تنها شدم!تاوقتی پیش کامیار بودم اصلا مجال فکر کردن وناراحت شدن وغصه خوردن روپیدا نمی کردم اما همچین که تنها می شدم غم عالم می ریخت تودلم!
خلاصه رفتم توخیابون ویه خرده بعد یه ماشین سوارم کرد ورفتم جایی که کامیار بهم نشونی ش روداده بود یه آژانس شیک وبزرگ بود رفتم تو وسراغ مدیرش روگرفتم وتارفتم پیشش وخودم رومعرفی کردم خیلی تحویلم گرفت معلوم شد که کامیار خودش بهش زنگ زده وترتیب کار روداده!
بعدازاینکه برام گفت قهوه بیارن ازم جریان روپرسید ومنم مشخصات گندم رودادم بهش اونم به یه کارمندش گفت که توکامپیوترش چک کنه!
تازه برام قهوه اورده بودن که کارمندش بایه لیست اومد جلو وگفت که اسم گندم تویکی ازتورهاشونه که قراره سه روز دیگه بره ترکیه!اصلا باورم نمی شد!فقط مات به کارمنده نگاه می کردم که مدیر آژانس گفت:
-البته مامعمولا اسامی افراد رودراختیار کسی قرار نمی دیم اما دیگه وقتی اقا کامیار دستور فرمودن سرپیچی غیر ممکنه!
-خیلی خیلی ممنون فقط می خواستم بدونم که اشتباهی نشده؟
مدیر آژانس به کارمندش نگاه کرد که اونم گفت:
-خیر تمام مشخصات درسته
-ببخشین ایشون گذرنامه م داشتن؟
کارمند-بله گذرنامه شون همینجاس!
-ممکنه ادرس وشماره تلفنی رو که بهتون دادن لطف کنین؟
کارمنده یه نگاه به مدیر آژانس کرد که اونم یه اشاره بهش کرد وکارمندم رفت طرف میزش ویه دقیقه بعد بایه ورق کاغذ برگشت ودادش به من.تند نگاهش کردم!ادرس شقایق دوستش بود!یه آن فکر کردم نکنه الکی این ادرس روداده باشه!برام خیلی عجیب بود که تونسته باشم جای گندم رو پیدا کنم!برای همینم به کارمنده گفتم:
-ببخشین شما مطمئن هستین که ایشون ساکن همین ادرس هستن؟
کارمنده باتعجب گفت:
-بله من دیروز خودم باهاشون تلفنی حرف زدم اتفاقا قرار بود امروز بلیط وپاسپورتشون روبراشون بفرستم!
-ممکنه که بلیط وپاسپورت رو من براشون ببرم؟!
دوباره به مدیرش نگاه کرد که اونم گفت:
-اشکالی نداره فقط جسارتا عرض می کنم ایشون نسبتی باشمادارن؟
-دختر عمه م هستن!
مدیر آژانس یه اشاره به کارمندش کرد واونم رفت که بلیط و پاسپورت روبیاره ومنم توهمین مدت به مدیر گفتم:
-می شه یه خواهش دیگه م ازتون بکنم؟
مدیر-خواهش می کنم امر بفرمائین
-اگه ممکنه تلفنی الان بااین شماره تماس بگیرین می خوام منم گوش بدم ببینم خودشون جواب می دن یاهمینجوری ادرس روداده!
نمی دونم مدیره باکامیار چه سروسری داشت که بیچاره بهم نه نمی گفت!زود تلفن روورداشت وشماره رو گرفت وبه منم گفت که اون یکی تلفن رو وردارم!منم زود گوشی روورداشتم که صدای یه دختر اومد فکر کنم شقایق بود! مدیر سلام وعلیک کردوخواست باگندم حرف بزنه!یه خرده بعد گندم اومد پای تلفن وتاگفت الو به مدیر اشاره کردم که خودشه اونم بعد ازسلام واحولپرسی بهش گفت که تانیم ساعت دیگه بلیط پاسپورتش رومی فرسته براش درخونه! بعدشم خداحافظی کردوتلفن روگذاشت سرجاش!انقدر ذوق زده شده بودم که بعد ازتشکر زیاد خداحافظی کردم و یادم رفت که بلیط وپاسپورت رووردارم وکارمند بیچاره دنبالم دوئید وتوخیابون اونا رو بهم داد!سریع ازهمونجا یه ماشین گرفتم ورفتم طرف خونه شقایق اینا.بیست دقیقه بعد رسیدم وپیاده شدم وحساب تاکسی روکردم وگذاشتم بره.یه سیگار در اوردم وروشن کردم ویه خرده صبر کردم تایه کمی اروم بشم.بعدش زنگ دررو زدم شقایق جواب دادو منم بهش گفتم که ازطرف آژانس اومدم وباید بلیط وپاسپورت روتحویل خود گندم بدم اونم دررو زد وگفت الان خودش می اد! دیگه چه حالی داشتم بماند!فقط این یکی دودقیقه ای که گذشت تاگندم دررو واکنه انگار برام یکی دوسال شد!اما بالاخره درواشد وگندم اومد بیرون!قیافه اون تماشایی تر بود!تاچشمش به من افتاد فقط تکیه ش روداد به در که نخوره زمین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#93
Posted: 2 Jun 2012 08:59
دوسه دقیقه همینجور فقط همدیگرو نگاه می کردیم که بهش گفتم:
-من کار خودو کردم!به دیر دیرم نرسیدم!
گندم-بیاتو
-نه همینجا خوبه!
گندم-چه جوری تونستی؟
-بگم تونمی فهمی!فرقی م نداره!فقط اینو بدون!خواستم وپیدات کردم!
گندم-حالا می خوای به زور برم گردونی خونه؟
-نه
بلیط وپاسپورت روگرفتم طرفش وگفتم:
-هیچ زور واجباری درکار نیس!بگیر!
دستش رو دراز کرد وپاکت روازم گرفت
-من دیگه می رم
اومدم راه بیفتم که صدام کرد وباتعجب گفت:
-کجا؟!
-خونه!!
گندم-دیگه دنبالم نیستی؟
-وقتی پیدات کردم دیگه دنبال چی باشم!؟
گندم-حالا می خوای بری؟
-این بازی دیگه تموم شد!مثل بازیای بچه گی وقتی برای ناهار یا شام صدامون می کردن!یامثل وقتی که توباغ قایم موشک بازی می کردیم واونی که چشم میذاشت همه رو پیدا می کرد!
منم ترو پیدا کردم بازی دیگه تموم شده!
گندم-ومن باختم!
-نه!توبردی!چون منودنبال خودت کشوندی!
گندم-یعنی توباختی؟
-نه منم بردم!چون ترو پیداکردم!حالا دیگه هرکاری که دلت می خواد بکنی بکن خودت می دونی!
گندم-من دیگه تواون خونه نمی ام
یه نگاه بهش کردم وبرگشتم طرفش وگفتم:
-جاشه الان یه سیلی بهت بزنم!به خاطر خودم!به خاطر کامیار طفل معصوم که چقدر دنبالت گشته!به خاطر اون اقابزرگ بیچاره که چقدر داره غصه می خوره!وبه خاطر پدرومادرت که یه چشم شون اشک ویه چشم شون خون! اما اینکارو نمی کنم چون...
دیگه بقیه ش رونگفتم که زود گفت:
-چون چی؟
-چون ازت بدم می اد!چون ضعیفی!
اینو گفتم وراه افتادم تاچندقدم رفتم یه مرتبه دنبالم دوئید ودستمو گرفت ونگه داشت وگفت:
-کمکم کن سامان!
-من نمی تونم کاری برات بکنم!تنها کسی که می تونه کمکت کنه خودتی!
رفت تکیه ش روداد به دیوار پیاده رو وگفت:
-خودم نمی دونم باید چیکار کنم!
سرش داد زدم وگفتم:
-واقعیت رو قبول کن!
اونم داد زد وگفت:
گندم-واقعیت اینه که من خونواده ای ندارم!
-داری!همون مردوزنی که شب وروز دارن برات گریه می کنن!
گندم-اونا پدرومادر من نیستن!
-چراهستن!پدرومادرتو همونان!
گندم-اگه قراره کسی پدرومادر من باشه چرانرم دنبال پدرومادر واقعی بگردم!؟
-تومی دونی پدرومادر واقعیت کیا بودن؟اصلا می دونی اگه پیش اونا بودی چه سرنوشتی داشتی!؟
گندم-هرچی که بودن حداقل واقعی بودن!
-آره راست می گی!اما بدون بدبختی یه واقعیته!بیچارگی یه واقعیته!نداری یه واقعیته!گشنگی یه واقعیته!اینا همه واقعیت هایی که توحتی یه کدوم شونم نمی تونی تحمل کنی!
گندم-اونا عشق ومحبت پدرومادرم روازم گرفتن!
این مرتبه دیگه سرش فریاد زدم وگفتم:
-اگه پیش پدرومادر واقعیت بودی هیچ عشق ومحبتی روپیدانمی کردی!اصلا مهر ومحبتی درکار نبوده!فقط بدبختی وبیچارگی بوده!فقط حسرت!حسرت حتی یه غذای خوب!اما حالا تمام اینا رو که داری هیچی خیلی بیشتر ازظرفیت تم بهت عشق ومحبت دارن!اما تو فقط دنبال یه رویایی!مثل این فیلما!
گندم-مگه توپیداشون کردی؟
-گشتم دنبالشون وفهمیدم که اززور نداری ترو فروختن!می فهمی یعنی چی؟یعنی ترو به عمه اینا فروختن که شاید یه سال خرج زندگی شونو دربیارن!
فقط نگاهم کرد!رفتم جلوش وبازوهاش روگرفتم وباهر جمله ازحرفم یه تکون محکم به بدنش دادم وگفتم:
-می فهمی؟ترو فروختن!می دونی کامیار اسم شونو چی گذاشته!؟گربه!گربه ای که وقتی چندتا بچه می زاد یکی شونو می خوره!می فهمی؟
دیگه اصلا دست خودم نبود!انقدر ازدستش عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!یه وقت به خودم اومدم که نزدیک بود بازوش روبشکونم!یه مرتبه دیدم شقایق به حالت دوئیدن اومد بیرون وتامنو دید جاخورد وهمونجا جلو در خشکش زد!گندمم زد زیر گریه ونشست روزمین!ازخودم بدم اومد که چرااینکارو کردم!یه سیگار از توجیبم دراوردم وروشن کردم ورفتم جلوتر وتکیه م رودادم به یه درخت وپشتم روکردم بهشون!
شقایق اروم رفت طرف گندم وکنارش نشست یه چنددقیقه ای هرسه تامون ساکت شدیم وقتی سیگارم تموم شد رفتم طرفش وبهش گفتم:
-پدرومادرت همونایی هستن که بزرگت کردن وبهت عشق ورزیدن!همونایی که حرف ازدهنت درنیومده هرچی که خواستی برات حاضر کردن!همونایی که توپرقوبزرگت کردن!به خاطر هیچی م حاضر نیستن ترو بفروشن!حالا اگه خدا براشون نخواسته وبچه دارنشدن دلیل براین نمی شه که نتونستن پدرومادر خوبی باشن!پدرومادر بودن وخوبم بودن! اگه ترو از پدرومادر واقعیت گرفتن مطمئن باش که خیلی بیشتر ازاونا دوست داشتن وازت نگه داری کردن! واقعیت اینه!
اینارو گفتم وراه افتادم طرف خیابون تودلم خداخدا می کردم که دنبالم بیاد اما نیومد یه آن باخودم گفتم که برگردم اما گفتم فایده ای نداره!باید خودش تصمیم بگیره!
سرمو انداختم پائین وراه رورفتم اخرای خیابون بود که صدای دوئیدنش روشنیدم اما برنگشتم نگاهش کنم که یه مرتبه ازدور صدام کرد!
-سامان!سامان!
واستادم وبرگشتم!داشت می دوئید!تارسید بهم بغلم کردوگفت:
-کمکم کن من نمی دونم چی خوبه وچی بده!کمکم کن!
اروم موهاشو ناز کردم وبرگشتم طرف خونه شقایق اینا رو نگاه کردم شقایق همونجا واستاده بود ونگاه مون می کرد!
دستش روگرفتم وباخودم بردم وسرخیابون جلویه ماشین روگرفتم وسوار شدیم وبهش ادرس خونه رودادم!
***
فصل هفتم
تقریبا بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه وحساب ماشین روکردم ودررو باکلید واکردم ورفتیم تو که مش صفرازتو پنجره خونه شون مارو دیدودوئید بیرون وتارسید به ما زدزیر گریه ونشست روزمین روماچ کردوبلندشد!
مش صفر-کجائی خانم جون؟یه خدا این جیگرم تیکه تیکه شد!اخه یه دختر خانم فهمیده مثل شما ازاین کارا می کنه؟
گندم بهش سلام کردویه لبخند زد که مش صفر اشک هاشوپاک کرد واومد جلو وسر گندم روماچ کرد وگفت:
-الهی صدهزار مرتبه به درگات شکر!به خدا نذر کرده بودم که اگه پیدات کنن یه شقه گوشت بگیرم وبدم به یه فقیر
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#94
Posted: 2 Jun 2012 09:01
قسمت بیست و هشتم
یه مرتبه زن مش صفرم درحالیکه نصفه نیمه چادرش وسرش کرده بود ازخونه دوئید بیرون وگریه کنون خودشو رسوند به ما وتارسید خودشو انداخت توبغل گندم!حالااون گریه بکن وگندم گریه بکن!
به مش صفر اشاره کردم که زنش روصداکنه وبعدش دست گندم رو گرفتم وبردم طرف خونه اقابزرگ وهمونجور که می رفتیم گفتم:
-عشق یعنی این!محبت یعنی این!اینا که دیگه ترو ندزدیدن!پس چراانقدر دوستت دارن؟!
یه مرتبه واستاد ودور وورش رونگاه کرد وگفت:
-چقدر دلم برای این باغ تنگ شده بود!
-چرا؟!مگه تواین باغ رودرست کردی که دوستش داری دلت براش تنگ می شه؟!مگه تواین درختا روکاشتی که اگه چند روز نبینی شون دلت براش تنگ می شه؟!
یه نگاهی به من کردوهیچی نگفت ودوباره دستش رو گرفتم وبردم طرف خونه وقتی دستش تودستم بود یه حال عجیبی بهم دست داد وبی اختیار دستش رومحکم تودستم فشار دادم که برگشت و توچشمام نگاه کرد وبهم خندید!
خلاصه تارسیدیم دم خونه اقا بزرگ که دیدم انگار ازپشت شیشه ماهارو دیده واومده بیرون!زود دست گندم روول کردم که اقابزرگ ازپله ها اومد پایین وگندم پرید توبغلش!فهمیدم که دلش خیلی برای اقابزرگ وباغ وخلاصه همه تنگ شده!شایدم تواون مدت می خواسته که ماها بریم ودنبالش بگردیم وپیداش کنیم که حداقل این احساس رو داشته باشه که می خوایمش ودوستش داریم!
وقتی یه چنددقیقه ای دوتایی گریه کردن اقابزرگ یه نگاهی به من کردوگفت:
-کامیار کو؟
-اونم رفته جای دیگه روبگرده!
آقابزرگ-زنگ بزن بهش زودتر بیاد
-چشم.
اقابزرگ-خودتم برو به عمه ت خبر بده که گندم برگشته فقط اروم اروم بهش بگو یه دفعه نگی آ حالش بد میشه!
-چشم
اینو گفت ویه دستی به موهای گندم کشید وباخودش بردش تو لحظه اخر گندم برگشت طرف من ونگاهم کرد!اصلا دیگه دلم نمی خواست یه ثانیه م ازش جدابشم!اما مجبوری رفتم طرف خونه خودمون وتارسیدم دوباره مامان وبابام شروع کردن باهام دعوا کردن!یکی این می گفت یکی اون می گفت!منم فقط واستاده بودم ونگاه شون می کردم که مامانم پرید به بابام وگفت:
توچراانقدر داد میزنی سرش؟!
بابام-خودتم داری داد میزنی که!
مامانم-من مادرشم!
بابام-خب من باباشم دیگه!
مامانم-ولش کن حالا خسته س!
بابام-آخه من نباید بدونم این پسره کجاس؟
رفتم جلو وصورت هردوشونو ماچ کردم وجریان روبهشون گفتم که مامانم یه جیغ کشید وزد زیر گریه!بابامم مرتب خدا رو شکر می کرد که بهشون گفتم می رم به عمه اینا خبر بدم!
راه افتادم طرف خونه عمه م وتارسیدم یاد روزی افتادم که یواشکی داشتم گندم رو نگاه می کردم وبرای اولین بار احساس کردم که دوستش دارم!
این چندوقته خونه شون شده بود عین خونه اموات!همه چراغاش خاموش بود وصداازتوش درنمی اومد!بیچاره ها چه کشیده بودن!فقط ازترس اقابزرگه بود که به پلیس خبر نمی دادن وگرنه تاحالا عکس گندم رفته بودتو روزنامه ها!
یه نگاه به خونه کردم گفتم شاید خونه نباشن اروم چندتاتقه زدم به در وصبر کردم که یه مرتبه درواشد واقای منوچهری اومد بیرون وتامنو دید زدزیر گریه وگفت:
-عمو چه خبر؟!
بیچاره صورتش انقدر لاغر شده بود که انگا ر شش ماهه که رژیم گرفته!
-سلام اقای منوچهری حالتون چه طوره؟
یه سری تکون داد وگفت:
-خبری ازش نداری؟
-چرا بی خبر بی خبرم ازش نیستم
هول شد وگفت:
-تلفن کرد؟!فهمیدی کجاس؟!
-الان خدمتتون عرض می کنم عمه کجان؟
-تواتاقش حالش خوب نیس!کی تلفن کرد؟
-اگه اجازه بدین یه سری م به عمه بزنم
تازه فهمید که جلو درواستاده!زود رفت کناروگفت:
-بیاتو عزیزم!ببخشین!ببخشین!شدم درست عین گاو!
-اختیار دارین بلا نسبت شما
دوتایی رفتیم توخونه تمام چراغا خاموش بود انقدر دلم گرفت که نگو!اقای منوچهری چراغا رو روشن کردوکفت:
-عمه ت نمی ذاره توخونه چراغ روشن کنم حقم داره واله انگار بمب گذاشتن توخونه وزندگیمون نمی دونم کدوم چشم ناپاکی نظرمون زد!
-به امید خدا همه چی درست میشه!خودتونو ناراحت نکنین!
ازصدای من عمه ازتواتاقش توطبقه بالا اومد بیرون وتارسیدم دم پله ها دیدم بالای پله واستاده وداره منو نگاه می کنه! رنگش شده بود عین گچ دیوار!لاغر،ضعیف،بی جون!دلم براش اتیش گرفت!
-سلام عمه جون!
اصلا صداش درنمی اومد اروم یه چیزی مثل جواب سلام بهم داد که زود رفتم بالا وباخودم اروم اروم اوردمش پایین بیچاره رو پاش بند نبود!
بردم طرف اتاق پذیرایی ونشوندمش رویه مبل که یه نگاه به من کردواروم گفت:
-خبری ازش نشد عمه ؟بعد ازمردن من می خوای پیداش کنی!
اینو گفت وزد زیر گریه اما صدای گریه ش دیگه مثل صدای سرفه شده بود!
-عمه جون بی خبرم نیستم ازش!خیلی ارومتر شده!
تااینو گفتم چشماش واشد!
-داره نرم می شه عمه جون!ممکنه توهمین چندروزه جاش روپیداکنیم!
به خدا باچشم خودم دیدم که انگار یه جون تازه رفت توتن عمه م وشوهر عمه م!
عمه م-کجاس عمه؟!چی بهت گفته؟کی باهاش حرف زدی؟
-اروم باشین عمه جون!همچین یه خرده پیش باهاش حرف زدم!
-چی گفت عمه جون؟!چطور بود حالش؟باکی بود؟
-اروم باشین تروخدا حالش خوب خوبه
عمه م-منوچهری روشن کن چراغا رو ببینم!
اقای منوچهری م که یه تکونی خورده بود زود تموم چراغا روروشن کرد که گفتم:
-ببخشین اگه زحمت نیس یه لیوان اب..
حرفم تموم نشده بود که عمه م مثل فنر ازجاش پرید واقای منوچهری جلوتر دوئید طرف اشپزخونه!منظورم این بود که کم کم بهشون بگم!چون باحال وروزی که اینا داشتن اگه یه ضرب می گفتم گندم برگشته هردوجابه جا سکته می کردن تابرام اب اوردن یه خرده خوردم وگفتم:
-انگار می خواد برگرده!ماباهاش خیلی حرف زدیم!
عمه م-الهی پیش مرگت بشم عمه الهی خیر ازجوونی ت ببینی!کی برمی گرده عمه جون؟کی؟
-فردا پس فردا انگار می خواد برگرده خونه!
یه مرتبه اقای منوچهری که گریه ش گرفته بود دولاشد وسجده کرد وگفت:
-ای قاضی الحاجات شکرت!ای رحمان الرحیم شکرت!ای...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#95
Posted: 2 Jun 2012 09:04
عمه م که فقط سرش روگذاشت روشونه من که بغلش رومبل نشسته بودم ویه صداهایی ازتوگلوش درمی اومد که یه خرده شبیه صدای گریه بود!خودمم گریه م گرفته بود اما چیکار می تونستم بکنم!؟باید کم کم بهشون می گفتم یاد کارای کامیار افتادم که این وقتا چیکار می کرد!
-ببخشین یه میوه ای چیزی ندارین توخونه؟
اقای منوچهری دوئید طرف اشپزخونه ویه خرده بعدش برگشت ویه سیب چروکیده باخودش اورد وگفت:
-ببخشین عموجون اما فقط همینو داریم اخه این چندوقته...
نذاشتم حرفش تموم بشه وگفتم:
-واله شرمنده م امامن مخصوصا این طوری می کنم که شماها یه خرده اروم بشین وبتونم حرف بزنم!
بعدش شروع کردم به خندیدن که بفهمن براشون یه خبر خوش دارم!دوتایی فقط تودهن منو نگاه می کردن که گفتم:
-یه خبر خوش دیگه م براتون دارم!
عمه م فقط دستمو گرفت وفشارداد که گفتم:
-فقط باید اروم باشین!باشه؟
عمه م-ترو جون بابات بهم زودتر بگو!تروجون مادرت زودتر بهمون بگو!
-باید اروم باشین عمه جون!هیجان برای شما خوب نیس!
عمه م-باشه باشه!من اروم ارومم!فقط بگو خبر خوشت چیه؟
-گندم الان اینجاس!توخونه اقابزرگه!
تااینو گفتم که عمه م منوهل داد یه طرف وازجاش بلند شد وپابرهنه ازخونه دوئید بیرون وپشت سرشم اقای منوچهری دوئید!موندم من تک وتنها توخونه!انقدر سریع حرکت کردن که باورم نمی شد!ازخودم خنده م گرفت وبلند شدم ودنبالشون دوئیدم!پامو که ازخونه گذاشتم بیرون دیدم عمه اینا اصلا نیستن!
دوئیدم طرف خونه اقابزرگ که دیدم مامانم وبابام اونجان!عمه م افتاده بود روی گندم ودرواقع داشت ازفرق سرش تا نوک پاش روماچ می کرد!اقای منوچهری که همون کنار غش کرده بود وبابام داشت بادش می زد!مامانمم داشت به زور عمه م رو ازگندم جدا می کرد!گندمم چسبیده بود به عمه م وولش نمی کرد!واقعا صحنه دیدنی وقشنگی بود!صدا ی گریه گندم ازهمه بلند تر بود!گریه می کرد وجیغ می کشید!برگشتم اقابزرگ رونگاه کردم که داشت گریه می کرد! اونم یه نگاهی به من کردوخندید!یه نیم ساعت سه ربعی این برنامه ادامه داشت تااون التهاب اول فروکش کرد!
ازپله های خونه اقابزرگ اومدم پائین ورفتم طرف درباغ ویه سیگار روشن کردم وشروع کردم به کشیدن وراه افتادم! می خواستم زودتر کامیار برگرده تاجریان روخودم بهش بگم!موبایلمو دراوردم ویه زنگ بهش زدم که جواب نداد رفتم رو یه نیمکت نشستم انقدر امروز این ورواون ور رفته بودم که پاهام دردگرفته بود!
یه ساعتی که گذشت صدای بوق ماشین کامیار روشنیدم ودوئیدم طرف گاراژ وتامش صفر بخواد بیاد بیرون دررو واکردم وکامیار باماشین اومد تو وتاپیاده شد جریان روبهش گفتم اونم خیلی خوشحال شدودوتایی دوئیدیم طرف خونه اقابزرگ وازپله ها رفتیم بالا!بابای کامیار ومامانش دوکاملیا وکتایون وافرین ودلارام وعمه وعباس اقا م جمع شده بودن اونجا!مش صفر همه شونو خبر کرده بود!همه ساکت نشسته بودن وفقط گندم بود که گریه می کرد!تا کامیار رسید وچشمش به فامیل افتاد گفت:
-چشم شما روشن!چشم همه مون روشن!مبارکا باشه!ایشاله همیشه خندی وشادی وخوشی باشه!ایشاله..
اینارو می گفت وروزمین رونگاه می کرد بعددولا شد ویه لنگه کفش ورداشت ورفت طرف گندم وگفت:
-من این پدرواون پدرتو می سوزونم پدرسوخته ورپریده اتیش به جون گرفته!زندگی واسه من نذاشتی این چندوقته! پدرمودراوردی!اینا به توبد کردن موبایل وعابر بانک من چه گناهی کرده بود!؟
اینا رو می گفت وبالنگه کفش می رفت طرف گندم که گریه گندم شدید تر شد!
کامیار-خیلی خب!کولی بازی در نیار!ازسر تقصیراتت گذشتم!بس کن دیگه!نمی زنمت!فقط زود اون موبایل رو بده که ازغصه دوریش 3کیلو اب شدم!
همه زدن زیر خنده وگندم ازتوجیبش موبایل وکارت عابر بانک کامیار رودراورد وداد بهش وخندید!کامیارم هردو رواز تودستش کشید بیرون وگفت:
-مرده شور اون دست کج ت رو ببرن!حالا بلندشو هرجا می خوای بری برو خوش اومدی سارق بی حیا!
بعد همینجور که موبایل وکارت رومی ذاشت توجیبش برگشت طرف افرین ودلارام وباخنده گفت:
-حال شماها چطوره دخترا؟این چندوقته نرسیدم یه دستی سروگوش شماها بکشم!یعنی یه حالی ازتون بپرسم!
همه زدن زیر خنده که افرین گفت:
-تودوتا موبایل می خوای چیکار اخه؟
کامیار-موبایلای من زنونه مردونه س!شماره یکی شو میدم به خواهرا شماره یکی شومیدم به برادرا که نکنه خدای نکرده خط رو خط بیفته ویکی اون وسط حرفای بی ناموسی بزنه!
دوباره همه زدن زیر خنده!برگشتم به گندم نگاه کردم که دیدم اونم داره منو نگاه می کنه!یه مرتبه دوباره همون حالی که اون روز جمعه نسبت بهش پیدا کرده بودم بهم دست داد!
داشتم نگاهش می کردم وبهش می خندیدم که کامیار اروم زد توپهلوم وگفت:
-تاتو نگاه می کنی کار من اه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟!
برگشتم طرفش که باچشماش دلارام روبهم نشون داد تاچشمم به دلارام افتاد تنم لرزید همچین داشت به من وگندم نگاه می کرد که اگه دستش می رسید هردومونو می کشت!
سرمو انداختم پائین وتاهمه داشتن باهمدیگه حرف می زدن ازخونه اقابزرگه اومدم بیرون وروپله ها نشستم که یه دقیقه بعد کامیارم اومد پیشم نشست وگفت:
-حالا می خوای چیکار کنی؟
-چی رو؟
کامیار-گندم رو دیگه؟
-هیچی !همون کاری که قبلا می کردم!
کامیار-یعنی می خوای فقط دزدکی نگاهش کنی؟خاک برسرت کنن!این همه زحمت کشیدیم تاپیداش کردیم حالا فقط می خوای نیگاش کنی!؟واله توخوب صبر وتحملی داری!
-گم شو کامیار منظورم این نبود که!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#96
Posted: 2 Jun 2012 09:05
کامیار-پس منظورت ازاینکه گفتی همون کاری که قبلا می کردم چی بود؟اهان!داستان ماجایی تموم شد ه می خواستی رودرخت قلب بکشیم!یعنی تومی خوای بری ازاونجا ادامه بدی!؟
-اِ لوس نشو!
کامیار-پس می خوای چه غلطی کنی؟
-فعلا می خوام برم بگیرم بخوابم که ازخستگی روپام بند نیستم!توام خسته ای بروبگیر بخواب!
کامیار-نمی خوای بدونی جریان من باحکمت چی شد؟
-فردا برام بگو!
کامیار-من طاقت ندارم تافردا خودمو نیگه دارم!
-اخه من الان دیگه مغزم کار نمی کنه!
کامیار-مغزت رو می خوام چیکار؟!همون دوتا گوش ت دراختیارم باشه کافیه!
-خب بذار فردا سرفرصت همه رو برام بگو!
کامیار-تافردا دیر میشه!
-مگه قراره من کاری برات بکنم که تافردا دیر میشه؟
کامیار-هرچیزی همون موقع که گرمه جالبه!ازش بگذره دیگه فایده نداره!
-خب بابا!بگوببینم چیکار کردین؟
کامیار-ببخشین سامان جون!مسائل خانوادگی رونمی شه برای هرکسی گفت!
-زهر مار!توچه جون وحوصله ای داری!
کامیار-اصرار نکن که نمی تونم برات بگم!
-به درک!
کامیار-خب حالا که خیلی مشتاقی بدونی بهت می گم شام بردمش بیرون بهش جیگر دادم خورد
-جیگر؟دختره رو بردی بهش جیگر دادی بخوره؟
کامیار-آره خیلی م خوشش اومد
-دروغ می گی توازاین ادما نیستی!
کامیار-می گم به جون تو
-دختره رو بردی جیگرکی؟حتما بردیش میدون انقلاب!
کامیار-نه خره!بردمش رستوران...بهش جیگر لاک پشت دادم خورد!می دونی پرسی چند؟؟؟؟؟؟
-خب؟!
کامیار-خیلی دختر خوب وخانمیه!خیلی ازرفتارش خوشم اومد!
-خب به سلامتی مبارکه ایشاله!
کامیار-اما یه خرده باهم اختلاف سلیقه داریم
-خب اون اول زندگی طبیعیه!بعدا حل میشه!
کامیار-فکر نکنم!
-برای چی؟!
کامیار-ببین مثلا من دوست دارم ازدواج که کردم زنم بشینه توخونه وکهنه بشوره رخت بشوره جورابای منو وصله کنه اشپزی کنه بچه داری کنه!اون می خواد دکتر بشه ومریضارو معالجه کنه!من هشت تا بچه می خوام اون یه دونه! من اهل رفت وامدم اون نیس!من شولوغم اون ساکت!
-برو گم شو حوصله ندارم!راست بگو ببینم چی شد!
کامیار-هیچی وقتی داشتیم شام مونو می خوردیم ومن یه خرده باهاش صحبت کردم بهم گفت البته باخجالت زیاد باهام حرف می زد یعنی طفل معصوم خیلی محبوبه!مثل این گندم اینا گرگ نیس!
-خب بگو حالا
کامیار-هیچی بهم گفت ببخشین کسی توزندگی شما هس؟
-خب توچی گفتی؟
کامیار-گفتم بعله!بابام هس ننه م هس خوهرام هستن عموم هس زن عموم هس ...
-اِه... می رم آ
کامیار-خندیدوگفت منظورم نامزدی چیزی یه گفتم اصلا!تواولین واخرین کسی هستی که توزندگی من می آی!
-راست می گی؟؟
کامیار-خب اره!!
-اونم باور کرد!
کامیار-نمی دونم!
-چه جوری تونستی این حرف روبزنی؟
کامیار-خیلی راحت!مثل توباشم خوبه؟
-خب ادم باید حقیقت روبگه!
کامیار-به این دخترا فقط کافی بگی مثلا یه پیرزنه بود که وقتی من سه سالم بود منوماچ می کرده!دیگه خربیار وباقالی روبار کن!ازاون به بعد اگه ننجون تم یه روز بهت یه تلفن بزنه وامصیبتا!
-خب بعدش چی شد؟
کامیار-هیچی گفت چه طور به فکر ازدواج افتادی؟منم گفتم چون من درتمام طول عمرم یه پسر سر بزیر ونجیب بودم پدرم تصمیم گرفت که بهم زن بده که نکنه خدای نکرده ازراه بدر شم!
-اونم باور کرد؟
کامیار-نمی دونم ولی خیلی خوشش اومد!
کامیار-دیدی حالا جریان شام خوردن ما چه قدر بانمک وهیجان انگیزه؟
-خب بگو ببینم!
کامیار-بهم گفت شما برای ازدواج چه بررنامه ای دارین؟منم گفتم همون برنامه ای که قبل ازازدواج داشتم
مرده بودم ازخنده
-خب!
کامیار-گفت شما کلا باچه تیپ ادما یی دوست هستین ومی گردین؟منم گفتم من تایادم می اد یاسرم تودرس ومشق وتحصیلم بوده یاکاروحرفه وپیشه!تنها دوستی م که داشتم همین سامان بوده!گفت سامان خان چه جور جوونی هستن؟ گفتم یه جوون برازنده یبس مادر زادی!گفت ازچشماشون معلوم بود گفتم حکمت خانم باور کنین اگه این سامان رو تو یه فوج دختر ول کنین ازاین ور نجیب می ره تو ازاون ور نجیب تر می اد بیرون!
داشت ازخنده اشک ازچشمام می اومد پائین!
-باور کرد؟!
کامیار-اره دیگه!ترو هرکسی بااین قیافه ببینه باور می کنه ازت بخار بلند نمی شه!
-زهر مار
کامیار-نجابت ترو باور کرد ولی انگار توپاکی من شک کرد!
-چطور؟
کامیار-هیچی اخرای شام مون بود که گفت خیلی عجیبه که پسری بامشخصات شما هیچ تفریح وسرگرمی نداشته باشه! منم گفتم من تفریح وسرگرمی داشتم!سینما می رفتم،روزنامه می خوندم،کتاب می خوندم،حتی چندبارم لونا پارک رفتم!
-خب چی گفت؟
کامیار-زد زیر خنده منم دیدم داره گندش درمی اد صحبت روکشوندم به مسائل پزشکی ودانشگاه واین چیزا!
-خب پس به خیر گذشت؟
کامیار- نه بابا چی به خیر گذشت؟داشت راجب دوران پرستاری واین چیزا صحبت می کرد که من یه مرتبه تحت تاثیر جو قرار گرفتم وازدهنم پرید و گفتم الهی من بمیرم واسه این دوران شیرین!قدیما می گفتن توبه گرگ مرگه ها! من باور نمی کردم!
-توبه برای گرگ مرگه!واسه توفکر نکنم مرگم باعث توبه بشه!
کامیار-دیگه اینجوری هام نیس که تومی گی!
-چرابرای توهس
کامیار-یعنی می گی اگه من بمیرم هنوزم این اخلاقام رودارم؟
-حتما داری
کامیار-یعنی تومی گی من می تونم به اون دنیام امیدوار باشم؟
-بلندشو برودنبال کارت!من رفتم بخوابم
کامیار-نمی خوای بقیه ش روگوش کنی؟
-مگه بقیه م داره؟
کامیار-اصل کاریش مونده!فقط بیابریم وسط درختا یه سیگار بکشیم!اینجاتودید اقابزرگه ایم!
راه افتادیم دوتایی رفتیم وسط درختا ورویه نیمکت نشستیم!
-زود بگو که خوابم گرفته!
دوتاسیگارروشن کرد ویکی شو داد به من وگفت:
-هیچی دیگه تااینو گفتم مات به من نگاه کرد!دیدم ای دل غافل چه چرت وپرتی گفتم!این بود که زود گفتم مایه فامیلی داشتیم که پرستار بود هرشب که ازسر کار برمی گشت خونه انقدر اتفاقات شیرینی برای ما تعریف می کرد!مثلا می گفت یه مریض داشته می مرده که به موقع رسیده ونجاتش داده!یامثلا یه مریض دیگه داشته می رفته توکما که این گرفته وکشیدتش بیرون!انقدر مالذت می بردیم که این مریضارو نجات می دادن!
-باور کرد؟
کامیار-نمی دونم واله!حالامن گفتم ایشاله باور کنه!به دلت بد نیار!خلاصه شام که تموم شد دسر سفارش دادیم وتادسر رو بیارن یه چیزی گفت که پاک ناامیدم کرد!
-چی گفت مگه؟
کامیار-گفت من همیشه دلم می خواست بامردی اشنا بشم که سربزیر ونجیب وساکت واهل خونه وزندگی باشه!راستش هرچی گشتم یه کدو ازاین مشخصات روتوخودم پیدانکردم!حالا تومیگی چیکار کنم؟
-خب یه خرده اخلاقت رودرست کن!
کامیار-تومیگی مثلا چیکار کنم که نجیب بشم؟اصلا توچه جوری سربزیر ونجیبی؟
-ببین اول بگواین حکمت رودوست داری؟
کامیار-انگار اره
-خب باید به خاطرش خودتو اصلاح کنی!
کامیار-می کنم!
-خب افرین قدم اول اینه که این دوتا سیم کارت موبایلتو بفروشی ویه دونه نوبخری!
کامیار-نجابت چه ربطی به مخابرات داره؟
-ربطش اینه که اگه این موبایلات نباشن شماره تودست کسی نیس وتویه خرده درست می شی!
یه فکر ی کردوگفت:
-اون شماره هایی که توذهنم هس وحفظم روچیکار کنم؟
-اونا روهم باید به مرور زمان فراموش کنی!
کامیار-خب قدم دوم چیه؟
-قدم دوم اینه که ازفردا صبح مثل ادم بلندشی وبابابات بری کارخونه وبذاری منم برم کارخونه صبح بریم وعصر برگردیم اینجوری دیگه صبح تاعصر وقت نمی کنی بری دنبال کارای دیگه!
کامیار-عصر به بعد روچیکار کنم؟
-عصر به بعد باهمیم دیگه!
کامیار-یعنی اگه باهمدیگه بریم نجیبی مون خراب نمی شه؟
-نخیر منظورم اینه که اگه باهمدیگه باشیم جاهای ناجور نمی ریم!
کامیار-پس این همه جا رفتیم من باکی رفتم؟باتورفتم دیگه!
-اِ ه اون مال قدیم بود می گم ازحالا به بعد!
کامیار-یعنی ازالان به بعد می شینیم نجابت مونو می کنیم!
-آفرین
کامیار-کاری م باکار هیچکی نداریم
-آفرین
کامیار-یعنی یه کوچولو اندازه یه ارزن م کاربد نمی کنیم!
-آره آفرین
کامیار-اما اینجوری نجابت کردنم سخته ها!
-خب بعله ادمی که بخواد نجیب باشه باید یه چیزایی م تحمل کنه!
ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#97
Posted: 3 Jun 2012 11:47
بیست و نهم
کامیار-عوضش هرجاپاتو بذاری می گن این نجیبه!
-بعله بعله
کامیار-مدرک نجابتم به ادم می دن؟یعنی یه چیزی میدن به ادم که بشه همه جا نشونش داد؟
-مسخره می کنی؟
کامیار-نه به جون تودارم می پرسم!
-اخه نجابت مدرک داره؟
کامیار-خب اگه این همه سختی رو تحمل کردیم وکسی نفهمید چی؟
-حتما همه می فهمن یعنی مردم می دونن کی نجیبه وکی نیس دیگه!
کامیار-زکی!اگه قراره ازاین گواهی های شفاهی باشه که من همین الانشم جزء نجیبا محسوب می شم می گی نه برو از هرکدوم ازاین کاسبا ومغازه دارا بپرس!
-اونا که قبول نیستن؟
کامیار-پس کی قبوله؟
-ادمای دیگه
کامیار-مثلا کدوم ادما اگه بگن نجیبه حرفشون قابل قبوله؟
-باباهمین مردم دیگه
کامیار-خب همین مردم دارن می گن من همین الانم نجیب م دیگه!
-ول کن بابا!اصلا لازم نکرده تونجیب بشی!نجابت توخون تونیس!
کامیار-اون وقت توخون توهس؟
-ای!تقریبا
کامیار-یعنی توتقریبا نجیبی؟
-اره دیگه
یه فکری کردوگفت:
-نجابت تقریبی چه جوریه؟یعنی یه نفر می ره جلو می ره جلو تالب کثافت کاری م می رسه اما ازهمونجا برمیگرده اون وقت بهش می گن نجابت تقریبی داره؟
اومدم یه چیزی بهش بگم که سروکله افرین پیداشد وازلای درختا اومد جلو وتارسید به ما وگفت:
-نشستین اینجا توتاریکی چیکار می کنین؟
کامیار-داریم تقریبا نجابت می کنیم
افرین-چیکار می کنین؟
-ازخونه اقابزرگ اومدی؟
افرین-اره
-گندم داشت چیکار می کرد؟
افرین-نشسته بود وباخاله واقای منوچهری واقابزرگ اروم حرف می زد
-حالش خوب بود؟
افرین-اره بد نبود
بعد برگشت طرف کامیار وگفت:
-راستی کارت داشتم کامیار
کامیار-چی شده؟
افرین-فرداشب یه مهمونی دعوت دارم اگه بیای باهمدیگه می ریم
کامیار-مهمونی چی هس؟
افرین-یکی ازدوستام داره می ره خارج همه بچه هارو دعوت کرده!
کامیار برگشت طرف من وگفت:
-نجابت ما چند تاچنده؟
-چی؟
کامیار-یعنی ازچه ساعتی تا چه ساعتی یه؟9شب تموم می شه مابریم به کارمون برسیم؟
افرین-دارین شماها چی می گین؟نجابت چندتاچنده یعنی چی؟
کامیار-توازاین چیزا سردر نمی اری بیخودی م سوال نکن اینا مربوط میشه به تزکیه نفس وعرفان وفلسفه واین چیزا!
افرین-اهان ازاین جلسات عرفانی واین چیزاس؟
کامیار-اره اما ساعتش رونمی دونم چند تاچنده؟
افرین-بالاخره می ای یانه؟
کامیار-ببین!ما دیگه اون ادمای سابق نیستیم ما یه تصمیماتی برای خودمون گرفتیم یه برنامه ای می خوایم دوتایی اجرا کنیم!
افرین-چه برنامه ای؟
کامیار-یه چیزی شبیه رژیم غذایی یه!مثلا ازیه ساعت تایه ساعت هیچ کاری نمی کنیم می ریم کارخونه وبرمی گردیم بعدش م دوتایی باهمیم!
افرین-خب دوتایی بیاین تمام دوستام می ان اونجا!
کامیار یه نگاه به افرین کردوگفت:
-ابلیس کی گذاشت ما بندگی کنیم؟این مهمونی تون ازچه ساعتی شروع میشه؟
افرین-6-7 بعد ازظهر
کامیار-نه نه اصلا ما تا ساعت هشت نه شب تورژیمیم 9به بعد خواستی می ائیم
بعد برگشت طرف من وگفت:
-خوبه دیگه؟ازصبح تا نه شب نجابت 9به بعد استراحت!اینطوری تقریبا نجیبم فوقش بکشه تا12شب!سه ساعت توبیست وچهار ساعت اصلا حساب نمی شه!
داشتم چپ چپ نگاهش می کردم که موبایلش زنگ زد وزود ازجیبش دراورد ویه نگاه به ساعتش کرد وگفت:
-الان نزدیک 11س!یه ساعت وربع دیگه ازاستراحتم مونده!
اینو گفت وتلفن روجواب داد وتاگفت الو وبلند شدورفت اون طرف تروشروع کرد باحرف زدن با تلفن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#98
Posted: 3 Jun 2012 11:49
افرین یه نگاهی بهش کردوگفت:
-اصلا سیر مونی نداره
بعد نشست رونیمکت وگفت:
-خیلی زحمت کشیدین تاتونستین پیداش کنین؟
-ای چندتا ازدوستام کمک کردن
افرین-کجارفته بودحالا؟
-بالاخره یه جایی بود دیگه!دلارام چطوره؟این چندوقته ندیده بودمش
افرین-حالا که گندم برگشته خیال ازدواج باهاش روداری؟
-نمی دونم صحبتی دراین مورد نکردیم
یه چنددقیقه ای ساکت شد وبعد گفت:
-تصمیم خودت چیه؟
-فعلا هیچی
افرین-واقعا؟
-واقعا
افرین-پس کامیار چی به من گفت؟
-اون ازطرف خودش حرف زده
افرین-یعنی توعاشق گندم نیستی؟
یاد حرف میترا افتادم وگفتم:
-عشق که به این شلی آ نیس!
یه خرده دیگه صبر کرد وبعد گفت:
-توازدلارام بدت میاد؟
-نه برای چی؟
افرین-به خاطر کاری که کرده.
-اون مال گذشته س گذشته ها روهم باید فراموش کرد
خندیدوتااومد حرف بزنه که ازدور کاملیا پیداش شد وتامارو دید اومد طرف ما که من زود به افرین گفتم:
-ببین افرین ازت می خوام خواهش کنم که دیگه صحبت ازدواج و این چیزا رو نکنی من فعلا یه همچین تصمیمی ندارم
دوباره خندیدوگفت:
-باشه
کاملیا اومدوباهاش سلام واحوال پرسی کردم ویه دقیقه که گذشت کامیارم تلفن ش تموم شد واومد که افرین گفت:
-بالاخره چیکار می کنی؟می ای یانه؟
کامیار-می ام بابا!یعنی فردا بهت خبر میدم
افرین-پس یادت نره
اینو گفت وخداحافظی کردورفت که کاملیا گفت:
-داداش چیکار کردی برام؟
کامیار-اصلا غصه نخور به اقابزرگ گفتم خودش بابابا صحبت می کنه خیالت راحت باشه
کاملیا خندیدوبلند شدوکامیار رو ماچ کرد ورفت ودوتایی تنهایی شدیم که کامیار گفت:
-قاشق اول رو که گذاشت دهنش گفت...
-قاشق چیه؟
کامیار- قاشق اول دسر دیگه!
-چی؟
کامیار-دارم بقیه جریان روتعریف می کنم حواست کجاس؟
-آهان بگو
کامیار-قاشق اول دسر روکه گذاشت تودهنش گفت واقعا خوشمزه س!گفتم نوش جان قاشق دوم روکه خورد گفت واقعا عالیه گفتم گوارای وجود وقاشق سومی روکه ورداشت وبرد طرف دهنش،یه مکثی کردوبعدش گذاشت تودهنش وگفت چقدر خوش طعمه گفتم گوشت بشه به جونتون قاشق چهارم روکه...
-بروگم شو حوصله داری!
کامیار-نه به جون تو!سرهمین قاشق چهارم بود که دیگه نذاشت دهنش وگفت می دونین کامیار خان گفتم خیر نمی دونم اونم قاشق چهارم روگذاشت دهنش!
-پامی شم می رم آ
کامیار-دِ گوش کن دیگه دستش رفت واسه قاشق پنجم که گفت((من توخانواده فقیری...
دیگه نذاشتم حرف بزنه وگفتم من همه اینا رو می دونم اونم یه نگاهی به من کرد ودیگه هیچی نگفت ودوتایی شروع کردیم قاشق قاشق دسرمونو خوردن!اینم ازاین جریان!بهتم گفته باشم که دسرشم واقعا خوشمزه بود!
ازجام بلند شدم وگفتم:
-واقعا بی مزه ای کامیار
کامیار-کجا؟!
-می رم بخوابم اگرم جلومو بگیری همین جا می خوابم!
کامیار-خیلی خوب برو اما می گم کاشکی قبل ازخواب می رفتی یه بار دزدکی گندم رونگاه می کردی که شب راحت تر بخوای!
-لوس نشو انقدرم تودهن همه ننداز که من وگندم قراره باهم عروسی کنیم شب بخیر
راه افتادم طرف خونه مون واز جلو خونه اقابزرگ ردشدم ازکفشای دم درمعلوم بود که همه رفتن خونه شون وفقط گندم وعمه واقای منوچهری اونجان.رفتم طرف خونه خودمون اما دیگه مثل شبای قبل ناراحت نبودم!
تارسیدم دیدم مادرم برام شام نگه داشته اما اینقدر خسته بودم که یه تیکه نون ورداشتم ورفتم طرف اتاق خودم ولباسامو عوض کردم ورفتم توتختخوابم وهمونجا یه تیکه نون رو خوردم وزود خوابیدم.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#99
Posted: 3 Jun 2012 11:50
هنوز چشمام گرم نشده بود که دیدم یه چیزی روشکمم وول وول می کنه پتورو پرت کردم کنار وچراغ روروشن کردم که دیدم یه قورباغه س!
پاش روگرفتم وانداختمش ازاتاق بیرون وازپنجره سرمو کردم بیرون که دیدم کامیار زیر پنجره م نشسته!
-نمیذاری یه ساعت بخوابیم؟
کامیار-اخه من امشب خوابم نمی اد!
-خب من چیکار کنم؟
کامیار-بیا یه خرده باهمدیگه حرف بزنیم شاید خوابم بگیره!
-می ام اما فقط نیم ساعت آ!
کامیار-باشه نیم ساعت
پتو روپیچیدم به خودم وازپنجره پرید بیرون وباکامیار رفتم وسط باغ ورویه نیمکت نشستیم که دوتاسیگار روشن کردوگفت:
-چه هوایی؟چه اسمونی؟چه درختایی؟ادم همینجوری احساس عشق می کنه چه برسه به اینکه ازیه دخترم خوشش اومده باشه!
-پس انگار خیلی دوستش داری؟!
کامیار-نمی دونم!یعنی یه احساس بخصوصی بهش دارم شاید به خاطر اینه که می دونم خواهر گندمه یعنی باهاش احساس غریبه گی نمی کنم!راستش می خوام یه کاری برای نصرت بکنم!می خوام ببرم بخوابونمش بیمارستان وترکش بدم ویه کار درست وحسابی م براش جور کنم به نظر توچطوره؟
-خیلی عالیه!
کامیار-می ای فردا یه سر بریم پیشش!؟
-کارخونه روچیکار کنیم؟این چندوقته اگه بهمون چیزی نگفتن به خاطر گندم بود حالا که دیگه پیداش کردیم به چه بهانه ای اززیر کار دربریم؟
کامیار-خب دوباره می بریمش یه جاگم وگورش می کنیم وبعد می گردیم دنبالش تاپیداش کنیم!
-حالا کجا می خوای بری که باهاش حرف بزنی توهمون خونه؟
کامیار-فردا یه زنگ بهش می زنم!
بعدش دوباره اسمون رونگاه کرد وگفت:
عجب دنیایی یه ها!بعد ازاین همه سال دوباره برادرش روپیدا کردیم!
بعد یه نگاهی به من کردوگفت:
-وقتی باحکمت داشتم شام می خوردم خیلی دلم برات تنگ شده بود!
-راست می گی؟
کامیار-اره به جون تو!اصلا وقتی تونیستی آ انگار یه چیزی مو گم کردم!راستش اومدم الان اینو بهت بگم!
نگاهش کردم وبهش خندیدم وگفتم:
می خوای امشب بیای خونه ما!
یه مرتبه ازجاش بلندشدوگفت:
-هرکی زودتر رسید تخت مال اون!
بعدش دوئید طرف اتاق من ومنم دنبالش دوئیدم!
***
تقریبا ساعت 11صبح بود که رسیدیم دم خونه نصرت اینا کامیار قبلش بهم زنگ زده بود وباهاش قرار گذاشته بود وقتی ماشین روجلوی در پارک کردیم به کامیار گفتم:
-برگردیم صاحب ماشین نیستیم آ!
کامیار دزدگیرش رو زد وگفت بیا بریم تو به نصرت می گیم باماشین اومدیم یه کاریش می کنه دوتایی دررو واکردیم وپرده رو زدیم کنار ورفتیم تو خونه پر بود ازبچه های قدونیم قد یه نگاهی به بچه ها کردم وبه کامیار گفتم:
-امروز مگه تعطیلی ای چیزیه؟
کامیار-واسه بچه هامی گی؟
-اره
کامیار-فکر کنم اینا اصلا مدرسه نمی رن!
یه نگاه دیگه به حیاط کردم وگفتم:
-واقعا جای مزخرفیه اینجا!دارم خفه می شم!
کامیار-نصرت می خواست جای دیگه قرار بذاره اما من مخصوصا بهش گفتم می ائیم اینجا!
-چرا؟دیوونه ای؟
کامیار-نه دلم می خواست بازم اینجا روببینم بیابریم تو
-این بوی گند چیه می اد؟
کامیار-فکر کنم دارن سوخته های تریاک رومی جوشونن!
راست می گفت!جلوهر اتاق رونگاه می کردم یه چراغ نفتی یا گاز پیک نیکی بود وروش یه قابلمه سیاه ودود زده بغل بعضی هاشونم یایه پیرزن نشسته بود یایه پیرمرد یایه بچه!بوی گند تریاک سوخته واشغال داشت خفه م می کرد!
دوتایی راه افتادیم طرف اتاق نصرت که وسط حیاط یه جوونی ازاتاقش اومد بیرون وصدامون کرد وگفت:
-اقایون محترم یه دقه تشریف بیارین اینجا!
دوتایی واستادیم وخودش کفشاشو که پاشنه هاشو خوابونده بود پاش کردوکتش روهول هولکی انداخت رو شونه ش وبه حالت دوئیدن اومد طرف ما وتارسید گفت:
سلام عرض کردم خیلی خوش اومدین صفااوردین بااقانصرت کار دارین؟
داشت تلو تلو می خورد اصلا روپاش بندنبود!
کامیار-خیلی ممنون بعله بااقا نصرت کارداریم
یارو یه نگاه به طرف اتاق نصرت کرد واروم گفت:
-داداش اگه جنس می خواین عوضی رفتین آ!اقانصرت تویه خط دیگه حال می کنه جنس خوب واعلا می خواین خودم نوکرتونم!
کامیار-نه اقا جون دنبال این جور جنسا نیستیم!
یارو همینجوری چشماش می رفت روهم تااومدیم بریم که بازوی کامیار رو گرفت وگفت:
-هرجورشو که بخواین موجوده!قاطی پاطی م نداره!صاف صاف!فقط بگو چی طالبین؟
کامیار-مگه تعارف با شما داریم؟می گم نمی خوام دیگه!
یارو-شما یه بار ازما جنس ببر پول شم نده!اگه خوب بود بازم بیا سراغ مون!
کامیار-باباجون من خودم فروشنده م فقط خورده پا نیستم حالا خیالت راحت شد؟
یارو-اِ چه جوری معامله می کنی؟شرطی؟
توهمین موقع نصرت ازتواتاقش اومد بیرون وگفت:
-آقا جهانگیر ول شون کن اینا اینکاره نیستن!
یارو که اسمش جهانگیر بود برگشت طرف نصرت ویه مکثی کردوگفت:
سلام اقانصرت چشم روتخم چشمام امرتون مطاع!
بعد نصرت اومد طرفمون وباهمدیگه سلام وعلیک کردیم که کامیار گفت:
-نصرت خان باماشین اومدیم دم درپارکش کردیم!
نصرت-اِ اینجا ناجوره که!
بعدش رفت طرف در وتایه خرده ازمون دور شد جهانگیر که حالش خیلی خراب بود اومد جلوتر ویه مرتبه دولا شد ودست کامیار رو ماچ کرد وگفت:
-جون مادرت یه اقایی بکن ویه چیزی به من بده خیلی داغونم
کامیار دستش روکشید کنار وگفت:
-اگه برای چیزای دیگه می خواستی بهت پول می دادم اما برای این وامونده نه!
جهانگیر-کارمن ازاین حرفا گذشته دیگه جون هرکی دوست داری تااقا نصرت برنگشته کارمو راه بنداز!غلام تونم! کوچیک تونم!حالم خیلی خرابه نرسه بهم می میرم!
یه نگاه بهش کردم وگفتم:
-اگه بهت برسه چند وقت دیگه میمیری الانم بامرده فرقی نداری!
جهانگیر-راست می گی شما!کفاره مرده هاتونو بهم بدین خیر وخیرات اموات تونو بهم بدین!صدقه سری خواهر مادرتونو بهم بدین!به علی قسم ازدیشب تاحالا تنم سیم کشی میره!بذار پاتو ماچ کنم!
اینو گفت وخودشو انداخت روپای کامیار کامیار دولا شد که بلندش کنه اما مگه بلند می شد!همونجوری خودشو می کشید روخاک وخل ویه دقیقه پای منو می گرفت وتاازدستش درمی اوردم پای کامیار رومی گرفت داشت زار زار گریه می کرد حالم دوباره بد شد!کامیار بهش گفت:
-بلندشو پسر خجالت بکش اخه توناسلامتی مردی بلندشو می گم!
سرشو بلندکردوهمونجور که گریه می کرد گفت:
-به همون خدایی که می پرستین منم یه روزی مثل شما بودم!مادروپدر داشتم!خواهر داشتم!ماشین زیر پام بود اونم چه ماشینی!پول توجیبم بود!واسه خودم ادم بودم!به جون مادرم ازشماهام خوش تیپ تربودم وقتی ازجلوی دخترا رد می شدم همه شون برمی گشتن نگام می کردن به مرتضی علی دروغ نمی گم صبر کنین صبر کنین
اینو گفت وازجاش بلندشدو رفت تواتاقش ویه خرده بعد بایه جفت چکمه برگشت بیرون واومد جلومون وچکمه هارو نشون مون داد وگفت:
-ببینین!دروغ ندارم بهتون بگم!یه روز سرووضع م این بود!این چکمه هارو می پوشیدم ومی رفتم توخیابونا ادکلن می زدم که توخوابم کسی نمی دید شلوار برام ازخارج می فرستادن بولیز برام ازخارج می اومد!راه می رفتم مادرم قربون صدقه م می رفت!دِ نیگاه کنین دیگه!مگه نمی بینین این چکمه هارو!
یه مرتبه خودشو راست کردواون حالت خمیدگی پشتش رفت وگفت:
-قدمنو ببین!من این بودم!به حالام نیگانکنین!به قران مثل شماها بودم!زنجیر طلا گردنم بود این هوا!
بادستش یه چیز گرد رونشون داد
-روزی یه دست لباس عوض می کردم که نکنه بوی عرق بدم!به بوگند حالام نیگانکنین به این اشغالدونی نیگا نکنین شب تاصبح سه چهار بار پدرومادرم بهم سرمی زدن نکنه پتوازروم رفته باشه کنار!به الانم نیگا نکنین!به الانم نیگا نکنین! فکر نکنین براتون خالی می بندم بیا ببین!
دولا ششدوشروع کرد یه لنگه چکمه ش رو پاکردن چکمه های چرم قهوه ای شیک درست م اندازه پاش بود!
وقتی بلند شد دوباره داشت گریه می کرد یه خرده به لنگه چکمه ای که پاش بود نگاه کرد وبعد دولاشد واون یکی شم پاش کرد وبعددوباره خودشو راست نگه داشت وگفت:
-ازشماهام بلندترم چقدرم بهم می اد هان؟
من وکامیار یه نگاه به چکمه هاش کردیم وکامیار گفت:
-چرااینا رو نمی فروشی وکارت روراه نمیندازی؟
یه یه نگاه به چکمه هاش کرد ویه نگاه به ماها وگفت:
-دلم نمی اد به خدا!اینو مادرم از خارج برام اورد تاحالا صدبار رفتم که پول شون کنم اما دلم نیومده!
بعداروم گفت:
-اینو سراخرین جشن تولدی که برام گرفتن بهم داد!اینو بایه کاپشن چرم سرخودش!کاپشنش روفروختم اینو دلم نیومد!
بعد اروم دست کردتوجیبش ویه عکس دراورد ودستش رو گذاشت رونصفه عکس که معلوم نباشه وگرفت جلوی ما وگفت:
این منم نیگا کنین
من وکامیار نگاه کردیم!یه نگاه به عکس ویه نگاه به خودش راست می گفت!خودش بود!یه پسر خوش تیپ وخوش قیافه!
کامیار-اون یکی کیه تو عکس که نشون مون نمی دیش!؟
عکس روکشید کنار ویه نگاه یواشکی بهش کرد وگذاشت جیبش وگفت:
-خواهرمه نمی خوام چشم کسی بهش بیفته!
کامیار یه سری تکون داد وگفت:
-روعکسش خوب تعصب داری،روخودش چی؟چندوقته ندیدیش؟ازعکسش خوب مواظبت کردی ازخودش چطور؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#100
Posted: 3 Jun 2012 11:55
قسمت ســـــــــی ام
یه نگاه به کامیارکردوچشماش رفت روهم وگفت:
-چشمت چکمه هارو گرفته؟چندمیدی بالاش؟
کامیار-اگه چشمم عکس روگرفته باشه چی؟اون چند؟
تاکامیار اینو گفت پرید ویقه ش روگرفت که کامیارم یه دونه زد توسینه ش واونم محکم خورد زمین!
دست کامیار روگرفتم وکشیدم طرف اتاق نصرت که جهانگیر همونجور که افتاده بود روزمین سرشو بلند کرد وگفت:
-شماهام چندوقت دیگه عین من می شین!به همدیگه می رسیم اقایون!هرکی یه بار پاشو بذاره اینجا دیگه تمومه!اون دفعه که اومدین خوابوندنتون بدبختا!خودتون خبر ندارین!چندوقت دیگه به دیوثی می افتین!برین مادر...
تااینو گفت کامیار برگشت طرفش که بقیه ش رونگفت زود بازوی کامیار روگرفتم که کتکش نزنه وگفتم:
-کامیار!دست به این بزنی مرده ها!
جهانگیر-بذار دست بزنه بذار کتکم بزنه بذار بکشه منو بذار راحتم کنه خودم که عرضه شوندارم بذار حداقل این پفیوز بکنه!
کامیار یه نگاهی به من کرد وبعداروم رفت طرفش که جهانگیر دستاشو گرفت توصورتش که مثلا کامیار بالقد نزنه تو صورتش!دستاش همونطوری به حالت ترس جلوصورتش بود که کامیار نشست بغلش واروم موهاشو ناز کرد!می دونستم دلش طاقت نمی اره!نگاهش کردم ودیدم دوتا قطره اشک ازرو صورتش سرخورد وافتاد پائین!
یه مرتبه جهانگیر اروم دستاشو ازجلوصورتش برد عقب وبه کامیار نگاه کرد وبعد سرشو گذاشت رو پای کامیار وشروع کرد به گریه کردن!
خودم هم حالم بود وهم بغض گلومو گرفته بود!به خودم لعنت فرستادم اگه یه بار دیگه بیام اینجا!دلم می خواست فقط گریه کنم!
یه خرده که گذاشت کامیار سر جهانگیر رو ازروپاهاش بلند کرد وازتوجیبش بسته سیگارش رودراورد ویه دونه روشن کرد وداد بهش وازتوجیبش کیف پولش رودراورد و5تاهزار تومنی دراورد وگرفت جلوجهانگیر وگفت:
-بگیر اما بالاخره چی؟باید خودت یه تکونی بخوری!
اینو گفت وخواست بلند بشه که جهانگیر زد زیر گریه ودست کامیار رو گرفت وباالتماس گفت:
-تروخدا ازاینجا برین ودیگه برنگردین!تازوده همین الان ازاینجا برین!منم اگه پام اینجا وانمی شد الان اینجوری نبودم! شماها حیف ین!جون هرکسی که دوستش دارین ازاینجابرین!اینجابلاس!اینجا به خاک سیاتون می شونن!برین از اینجا!
کامیار دوباره نازش کردوگفت:
-خیالت راحت باشه!مابرای کار دیگه اومدیم اینجا!اهل این فرقه ها نیستیم!
بعد بلند شد که نصرت ازپشت سرمون گفت:
-ماشین روسپردم!
بعد رفت طرف جهانگیر وزیر بغلش روگرفت وبلندش کردولباسش روتکوند واروم بهش گفت:
-بروتواتاقت اقا جهانگیر!
جهانگیر باحالت دلواپسی برگشت ویه نگاه دیگه به کامیار کرد که نصرت بهش گفت:
-خیالت راحت باشه!اینا کار دیگه ای اینجا دارن بروتواتاقت!
جهانگیر بااستینش اشک هاشو پاک کرد وبرگشت طرف اتاقش!
ازپشت که نگاهش کردم دلم لرزید!یه جوون قدبلند وخوش قیافه که هروئین داغونش کرده بود!
چکمه های چرم قشنگش هنوز پاش بود واروم اروم پاهاشو روزمین می کشید ومی رفت طرف اتاقش!
تاازپله های اتاقش بره بالا هرسه تایی مون واستاده بودیم ونگاه ش می کردیم!
وقتی رفت تو وپرده اتاقش افتاد نصرت برگشت طرف من وکامیار وگفت:
-سربزیری یه جوون قیمت داره که باید براش بدیم،نجابت یه دخترم یه قیمتی داره که باید براش بدیم!سالم موندن یه جوون که قراره چرخ این مملکت روبچرخونه م قیمتی داره که باید براش بدیم!حالا این قیمت روکی باید بده؟
من وکامیار نگاهش کردیم که گفت:
-می دونین کی باید بده؟من باید بدم!امثال من باید بدن!امثال میتراها باید بدن!ماها باید بدیم تایه عده جوون دیگه سالم وسربزیر ونجیب بمونن!
-اقانصرت ببخشین آ اما ادم باید یه خرده ارداه ش قوی باشه!
یه مرتبه داد کشید وگفت:
-مگه تواین مملکت به این بزرگی جابرای یه عده ادم ضعیف نیس؟مگه این همه ادم که برامون تصمیم می گیرن ومی گن چیکار کنیم وچیکار نکنیم نمی تونن مواظب ادمای ضعیف باشن؟مگه اینجا قرارنبود ازضعیفا مواظبت کنن؟پس چی شد؟اره بابا جون ماضعیفیم!من ضعیفم!میترا ضعیفه!اما چون ضعیفیم باید این بلاها سرمون بیاد؟مگر اینجا جنگله که هر کی قوی تره پدرضعیف تر ها رو دربیاره؟
صداش که رفت بالا پرده چند تااتاق رفت بالا واز توهر کدوم چند تا کله اومد بیرون که نصرت دوباره داد زدوگفت:
-برین تولاشخورا!هنوزخبری نیس!هنوز کسی اینجا تموم نکرده که بدوئین بالا سر جنازه ش ولختش کنین!
داد روکه کشید کله ها دوباره رفت تو!بعددوئید طرف ن وزود صورتم روماچ کردوگفت:
-سامان جون به خدامن مخلص توواین اقاکامیارم هستم آ!فکر نکنی سر توداد زدم آ!بدبختی مو داد کشیدم!بیچارگی مو داد کشیدم!ضعیفی مو داد کشیدم!داد کشیدم شاید حداقل صدام به گوش خودم برسه!کسای دیگه که این صداها رو نمی شنون!
بعد برگشت ویه نگاه به اتاق جهانگیر کردوگفت:
-گاه گداری خواهرش بایه ماشین شیک یواشکی می اد اینجا ویه سری بهش می زنه ویه پولی بهش میده ومیره! الان یه دوماهی هس که پیداش نشده وکفگیر این ته دیگه خورده!
بعد زیر بازوی من وکامیار روگرفت وگفت:
-بریم توبابا لجن روهر چی بیشتر هم بزنی بو گندش بیشتر بلند می شه!
راه افتادیم طرف اتاقش که همونجور گفت:
-ازخونواده پولداریه!یعنی این هروئین وامونده پولدار و گدا سرش نمی شه!همه رویه اندازه بدبخت می کنه منتها اونی که پولداره دیرتر به فلا کت می افته!
رسیدیم تواتاق وکفشامونو دراوردیم ورفتیم بغل گاز پیک نیکی نشستیم ودستامونو گرفتیم روش!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....