انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین »

Gandom | گندم


زن

 
نصرت-سردتونه؟

کامیار-نه اما می چسبه!

شروع کرد چایی دم کردن وگفت:

-می ترسم اقا کامیار

کامیار-ازچی؟

نصرت-ازاین برنامه

کامیار-کدوم برنامه؟

نصرن-همین که شروع کردی!

کامیار هیچی نگفت که نصرت کتری روگذاشت روگاز وزیرش روکم کرد وبرگشت طرف ماوگفت:

-می ترسم دوهوائه بشه حکمت!

کامیار-برای چی؟

نصرت-ماشین اخرین مدل ورستوران درجه یک وخوراک جیگر لاک پشت!

کامیار-جیگر گوسفند بود جا جیگر لاک پشت بهمون دادن!

نصرت-اگه اشتباه کرده باشم باید واسه جبرانش باید جیگر خودم روبدم آ!

کامیار-نه اشتباه نکردی

نصرت پاکت سیگارش رو گرفت جلومون ویکی یه دونه ورداشتیم وروشن کردیم که گفت:

-اما خیلی خوشحال بود!تاحالا اینجوری ندیده بودمش!

کامیار-همه روبهت گفته؟

نصرت-اره همیشه می گه!

کامیار-افرین بارک اله!

یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-توچیکاره ای؟

کامیار-یه بچه پولدار

نصرت-اره اما خلق وخوت به اونا نمی خوره یه جوری هستی!ازهمون شب نمایش شناختمت!خیلی محکمی!حالاکجا بار اومدی خدامی دونه!

کامیار-دیشب می خواست ازگذشته ش برام بگه نذاشتم گفتم نصرت همه روبرام گفته!

نصرت-خوب کردی!بهم گفت!هروقت حرف گذشته می شه تاچندوقت ناراحته ونمی تونه درست به درسش برسه!

کامیار-راستش می خواستم ازتون بیشتر بدونم!

دوباره یه نگاه بهمون کرد وبعد به کامیار گفت:

-ازخودت مطمئنی؟

کامیار-فکر کنم اره

نصرت-اگه شک داری همینجا تمومش کن بری جلوتر دیگه نمی شه ها!

کامیار-شک ازخودم ندارم فقط می ترسم اون نتونه منو قبول کنه اون وقت همه ش احساس کمبود می کنه!

نصرت یه سری تکون داد وگفت:

-خوب می فهمی واله!

کامیار-حالا بیشتر برام بگو!

سیگارش روخاموش کرد ودوتا چایی که هنوز درست دم نکشیده بود برای ماریخت وگذاشت جلومون وگفت:

-تاشماها بخورین من برم بیرون وبرگردم!

تاخواست کامیار بلند بشه که کامیار دستش روگرفت وگفت:

-اگه نری چی میشه؟

دوباره نشست ویه فکر کرد وگفت:

-شماها تاحالا یه معتاد روکه بهش مواد نرسیده دیدین؟

کامیار-فقط توفیلما

نصرت-پس بهتره همون جلو چشم تون باشه که فقط توفیلمه!اگه الان تانیم ساعت یه ساعت دیگه دوا به من نرسه این زمین رو گاز می گیرم یه ساعت بعدش حاضرم هرکاری بکنم که یه سانت دوا بره تورگم!برامم دیگه هیچی مهم نیس!

بعد بلندشد وازاتاق رفت بیرون من وکامیار فقط همدیگرو نگاه ی کردیم!

ده دقیقه طول نکشید که برگشت نشست سرجاش ویه چایی برای خودش ریخت وهمونجور که تواستکانش رونگاه می کرد گفت:

-ببخشین رفقا

کامیار-تااونجا گفتی که خدابیامرز خواهرت اونجوری شد!

یه خرده دیگه بااستکانش بازی کرد ودوباره یه سیگار روشن کرد وپاکتش روگذاشت جلوما ویه زانوش روگرفت توبغلش وشروع کرد به سیگار کشیدن چشماشو بسته بود وسیگار می کشید!

اخرای سیگارش بود که چشماشو واکرد وگفت:

-ادم یه وقتی ازیه نفر دلخوره ومی خواد ازش انتقام بگیره!می ره ویه بلای سرش می اره حالا هرجوری که باشه!اما ادم یه وقتی از تموم مردمش وازخاکش وهمه چیزش دلخوره اون وقت دیگه حریفشون نمی شه ونمی تونه ازشون انتقام بگیره! اون وقته که می ره ویه کاری می کنه وبعدش می فهمه که چه کرده!

منم همین کا ررو کردم!هروئینی شدم وازشون انتقام گرفتم!

کامیار-توازخودت انتقام گرفتی!

نصرت-نه!اشتباه می کنی!من ازکشورم انتقام گرفتم!کشورم منو ازدست داد!منو که شاید می تونستم خیلی کارا بکنم! منو که می تونستم خیلی چیزا اختراع یاکشف کنم!مگه همین ادما وجوونای تحصیلکرده ای مثل مانیستن که می رن اروپا وامریکا واسه خودشون کسی می شن؟مگه همین جوونایی مثل مانیستن که خبرش می رسه اونجا فلان چیز وفلان چیز رو اختراع کردن!؟

اونایی که ازاینجا میذارن ومیرن وهوش وعلم ودانش خودشونو ورمی دارن وباخودشون می برن مگه انتقام ازاین کشور ومردمش نمی گیرن؟حالااونا یه جور انتقام می گیرن وماهام که معتاد وعملی می شیم یه جور!ولی اخرش یه چیزه!این مملکت که قدر ماها رو ندونست مارو ازدست داد اگرم همینجور چرخ بچرخه کی می خواد این چرخ وفلک روبچرخونه؟

سیگارش روخاموش کردوگفت:

-بروتواون چمدون رونگاه کن وببین چندتا طرح توش داره خاک می خوره!شامپویی که همین پارسال یکی اختراع کرد که ادم مو دربیاره!صابونی که به همه پوستی می سازه!پودر لباسشویی که فلان می کنه وخیلی چیزای دیگه! همه شون اونجا تلنبار شدن وکسی که قرار بود یه روزی اونا به ثبت برسونه وبسازدشون اینجا جلو روتون نشسته ویه وقت خماره ویه وقت نئشه!این هم بدبختی کشیدم ومدرکم روگرفتم که بشم به عملی ودیوثی کنم!

دومرتبه شروع کرد دادکشیدن!روش روکرده بود طرف پنجره وداد می کشید!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-اهای معلم کلاس اولم کجایی که ببینی؟بابدبختی مداد رودادی دستم ویادم دادی جای اینکه سیگار لای انگشتم بگیرم مداد دستم بگیرم!حالا کجایی که ببینی شاگردت چی شده؟اهای اقامدیرا که 10تا ازمون وامتحان برگزار کردین تا بذارین بیام تومدرسه تون درس بخونم بیاین نگاه کنین شاگرد اول مدرسه تون شغلش چیه!ای روزنامه ای که عکس منو انداختی وزیرش نوشتی نفر...کنکور سال...!بیا الان یه عکس ازم چاپ کن وبنویس نفر اول دیوثی دررشته...!

یه دفعه ازجاش بلندشد ورفت طرف پنجره وواستاد وداد کشید وگفت:

-بیاین افتخارتونو ببینین!کجایی که هروقت شلوار کهنه وپارم رومی دیدی می زدی روشونه هامو می گفتی توفقط درست رو بخون که همه اینا جبران میشه؟!مگه تموم نمره هامو ازت بیست نگرفتم؟پس کواون وعده هایی که بهم دادی؟اون بیست ونوزده ها یه قرون ارزش نداشت!

یه مرتبه شروع کرد سرش روبه دیوار کوبیدن یه جمله می گفت ویه بار سرشو می کوبید به دیوار!

-ریاضی بیست!فیزیک بیست!شیمی بیست!ریاضی بیست!فیزیک بیست!شیمی ...

کامیار ومن دوئیدیم طرفش وازپشت گرفتیمش گریه می کرد ومی خواست سرشو بکوبونه به دیوار کامیار بغلش کردوگفت:

-نصرت جون چرا همچین می کنی اخه؟

نصرت-اخه تونمی دونی من چی می کشم!من قرار بود نابغه شیمی بشم!همه بهم می گفتن تواخرش یه چیزی می شی! خودمم می دونستم بالاخره یه چیزی واسه خودم میشم اما نمی دونستم این میشم!نمی دونستم کارم به اینجاها می کشه! کجایی اقاناظم که ببینی شاگردت دخترای مردم روواسه...می فرسته دبی!

کامیار-اگه بخوای اینکارارا روبکنی میذاریم میریم آ!داریم باهم حرف می زنیم دیگه!چراخودتو داغون می کنی؟

اروم بردیمش وسرجاش نشوندیم وکامیار سه تاسیگارروشن کرد ویکی داد به نصرت ویکی م به من ودیگه یه کلمه م هیچکدوم حرف نزدیم!

سیگار که تموم شد سرشو بلند کردوگفت:

-خواهره ه مرد پول نداشتیم جنازه ش روبلندکنیم!این دفعه م دیگه همسایه ها بهمون رونشون ندادن!یعنی بیچاره هام دست شون خالی بود!

من وبابام وحکمت نشسته بودیم بالاسرجنازه وزانوی غم بغل گرفته بودیم ونمی دونستیم چیکار کنیم!نمی دونستم این وسط کدوم شیر پاک خورده ای رفت به همون یارو که ازش عرق می گرفتم خبر داد یه وقت دیدم درواشد واومد تووتا چشمش به ما وجنازه افتاد زدزیر گریه وازاتاق رفت بیرون بلندشدم رفتم پیشش که بهم سرسلامتی داد ودست کردجیبش ویه مشت اسکناس دراورد و گذاشت توجیبم وگفت اگه کمه بگو!

خداعوضش بده همسایه ها که دیدن پول اومد توجیب من یکی یکی پیداشون شد وجنازه روحرکت دادیم!وقتی رسوندیمش تومرده شور خونه رفتم یه گوشه نشستم!نه گریه می کردم نه چیزی!فقط نگاه می کردم!همسایه ها دور وور بابامو گرفته بودن ومثلا داشتن ارومش می کردن!

یه وقت دیدم این حکمت جلو غسالخونه واستاده وگریه می کنه واین ور واون وررونگاه می کنه دوئیدم طرفش وبغلش کردم ودیدم به هق هق افتاده!خواستم ارومش کنم اما مگه می شد!هق هق می کرد وهی میگفت داداشی چراحشمت رواینجوری می شورن؟فهمیدم رفته تومرده شورخونه وازپشت شیشه این چیزا رودیده!دعواش کردم که چرارفتی اونجا وبعدش گرفتمش توبغلم وانقدر نازش کردم وباهاش حرف زدم که یه خرده اروم شد!

همینجوری که داشتم باحکمت حرف می زدم یه خانمی اومد دم مرده شور خونه وبلند داد کشید وفامیلی مارو صدا کرد دوئیدم طرفش که گفت تو فامیل حشمت ... هستی؟

گفتم اره گفت کیش می شی؟گفتم داداش شم گفت اسمت چیه؟گفتم نصرت یه نگاه به من کرد وبعد یه پاکت روداد به من وگفت این لای لباساش بود بگیرواسه تونوشته!

پاکت رو ازش گرفتم ورفتم یه گوشه نشستم حکمتم اومد بغلم نشست وگوشه بلیزم رو گرفت تودستش!طفل معصوم ترسید!

پاکت روواکردم که دیدم توش یه نامه س!درش اوردم وشروع کردم به خوندن!

بلند شد واروم رفت سریه صندوق چوبی وازتوش یه چمدون دراورد وتوش رویه خرده گشت وبایه پاکت برگشت وپاکت رو گرفت طرف کامیار

کامیار پاکت روواکرد وازتوش یه نامه دراورد سرمو بردم جلو وشروع کردم به خوندن!

((سلام داداش نصرت می دونم الان که داری این نامه رومی خونی من دیگه تواین دنیا نیستم.داداش نصرت دستت روماچ می کنم الهی من پیش مرگ توداداش خوب ومهربون وباغیرت بشم که می دونم دارم میشم راضی راضی م هستم همیشه ازخداهمینو خواستم که اگه قراره توطوری بشی من جات بشم داداش نصرت من می دونم توچقدر زحمت کشیدی ازوقتی کوچیک بودی کار کردی تاماها یه خرده راحت تر زندگی کنیم اما می دونم که توخودت الان شم یه بچه ای.اما باهمین سن کم ت اندازه یه مرد بزرگ کار کردی وزحمت کشیدی.

داداش نصرت من خیلی وقته که درددارم اما نگفتم چون می دونستم که کسی نمی تونه هیچ کاری برام بکنه هرچی خدا بخواد همون میشه فقط ازت یه چیزی می خوام اولا وقتی من مردم برا گریه وزاری نکنی وغصه نخوری ونذار حکمت غصه بخوره الان دیگه نه مامان هس نه من هستم.خرج مون کم شده دیگه فقط بذار حکمت هرچقدر می خواد درس بخونه خودتم درست روول نکن اگه منو دوست داری که می دونم داری یه کاری کن که هردوتون برین دانشگاه ارزوی من فقط همینه می دونم که مرده اگاهه وهمه چیز رومی فهمه تاهروقت که شماها درس بخونین منم اون دنیا خوشحال میشم مامانم خوشحال میشه فقط بهم بده که درس بخونین.

صدهزار دفعه روی تووحکمت روماچ می کنم وازتون خداحافظی می کنم ایشاله ایشاله ایشاله صدوبیست سال باخوبی وخوشی زنده باشین ازبابام خداحافظی کن یادت نره که من ازت قول گرفتم.

داداش جون واسه مردن من ناراحت نباش من دارم خیلی درد می کشم همین الان که دارم این نامه روبرات می نویسم انقدر پهلوهام درد می کنه که می خوام فریاد بکشم اما جلو خودمو می گیرم بعد ازمن غصه نخور که من راحت می شم.الهی قربون توداداش باغیرت برم الهی قربون اون خواهر خوشگلم برم نمی خوام ازت کارای سخت بخوام اما وقتی به امید خدا به امید خدا مدرک تونو گرفتین وهرکدوم دکترومهندس شدین برین سراغ عزت وپیداش کنین شاید وضعش خوب نباشه.

داداش نمی خوام این دم اخری دلت روبسوزونم اما همیشه دلم می خواست یه چیزی ازت بپرسم اونم اینه که چرا باید وضع ما اینطوری باشه که ارزوی یه موز خوردن به دلمون بمونه ارزوی یه شیکم سیر غذا به دلمون بمونه.

داداش نصرت،حکمت رو به تو،توروهم به خدا می سپرم اون دنیا بامامان برات پیش خدادعا می کنیم.یادت نره بهم قول دادی سپردمتون به خدا ذستت روماچ می کنم خیلی خیلی خیلی خیلی دوست تون دارم.

خداحافظ تون باشه داداش جون.خداحافظ تون باشه داداش جون.

پیش مرگت حشمت))

نامه که تموم شد کامیار دستش روگرفت جلوچشماش وهمونجوری نشست

نامه رواز دستش گرفتم ودوباره خوندم!دفعه اول که خوندم بغض گلومو گرفت!این دفعه عرق شرم نشست روتنم!

نامه روگرفتم طرف نصرت.خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم!

نامه روازم گرفت وماچ کرد وگذاشت توپاکتش وگفت:

-نور به قبرت بباره خواهر قشنگم!من به قولم وفا کردم هم خودم درسم روتموم کردم وهم گذاشتم حکمت درس بخونه وبره دانشگاه!ایشاله تاچندوقت دیگه م یه دکتر کامل ازاونجا می آد بیرون اما حشمت جون درس ومشق واسه من اومد نداشت!

یه سیگار روشن کردوگفت:

-نکته اصلی متن زندگی یه نفر نیس!نکته اصلی لحظات تغییر وتحول توزندگی یه!لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر ازاین روبه اون رو بشه!برای منم این تغییر وتحول اینجوری شد!

یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رویه دکتر ببرم!یه وقتی شرف داشتم ولی پول نداشتم یه کیلو پرتغال بخرم بدم خواهرام بخورن!یه وقتی شرف داشتم اما نمی تونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه وبپزم وبدم خواهرام بخورن که جون بگیرن!

حالا شرف ندارم اما خواهرم تویه خونه خوب زندگی می کنه حالا غیرت ندارم اما رخت ولباس خواهرم خوبه!حالا ابرو ندارم اما کتاب ودفتر خواهرم جوره!حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه وکلاس تضمینی ورفت وامدوخورد وخوراک خواهرم به موقع س!

یه وقتی برای تموم اینا که داشتم یکی حاضرنبود یه قرون کف دستم بذاره واسه اینم که بی ناموسی وبی شرفی وبی غیرتی م ازیادم بره هروئین می کشم

-اون وقت یادت می ره؟

نصرت-نه ادم وقتی بی ابرو شد هیچ وقت یادش نمی ره!

دوتا پک به سیگارش زد وگفت:

-یه وقتی که بیست سالم بود دلم می خواست بایه دختر دوست بشم باهم حرف بزنیم رفت وامد کنیم دردودل کنیم!کشش عجیبی نسبت به جنس مخالف خودم داشتم اون وقت نه پولش روداشتم نه امکانش رو حالا امکاناتش برام فراهمه!این همه دختر که همه شونم اینکاره ن تودست وبالم ریخته اما دیگه اون میل وکشش توم کشته شد!

یه جوون دنیایی واسه خودش داره صبح دست میذاره تواین دنیا وتااخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش وفقط کافی یه که وقتی داره باهمکلاسی ش نودنیا قدم می زنه بگیرنش!تموم اون دنیا براش میشه اشغال!

من چیز زیا دی ازاین زندگی نمی خواستم اقاسامان یه شیکم سیر غذا برای خودم وخونواده م یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش!یه درس ومشق ومدرسه برای همه مون!اینا چیز زیادیه؟نه بخدا!

الان دیگه تواین دوره وزمونه حق ماست که یه خرده راحت تر وازاد تر زندگی کنیم!هزار پیش که نیس دیگه الان! این همه اختراع!این همه تکنولوژی!این همه پیشرفت!یه وقتی اگه می خواستی یه خبری ازفامیلت تو یه شهر دیگه بگیری یه سال طول می کشید!حالا ازاون وردنیا تویه دقیقه باخبر می شی!خب وقتی همه دارن تواین مملکت ازاین تکنولوژی استفاده می کنن یه چیزایی م توحاشیه ش هس دیگه!مثلا کسی که می خواد سوار ماشین میشه ومی خواد صد کیلومتر رو جای چندروز تویه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه!

گاهی فکر می کنم قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن!پدربزرگا ویکی دوپشت قبل ازما!نه هوای الوده!نه این همه پدرسوختگی!الان تکون می خوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تاجوون رومی کشه توی خودش!

وقتی به یه نفر مزه ی یه چیزی روچشوندی وبهش نشون دادی دیگه نمی تونی ازش منعش کنی!قدیمیا خیلی ازاین چیزایی روکه ماها دیدیم ندیدن!تنقلات شون گندم وشاه دونه بوده وماماجیم جیم!خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن براشون سقز می گرفتن!حالا توهر سوراخی که سر می کنی توویترین ش هزار جور شکلات وادامس وپفک وچی وچی وچی گذاشتن!باید ده تامشت بزنی توشیکمت وبهش بگی که ازاین چیزا نخواد!

تلویزیون سریال درست می کنه که دختر وپسر عاشق هم می شن ومیرن باهمدیگه وحرف می زنن وحالا باهمدیگه عروسی می کنن یانمی کنن!اون وقت تامی خوای بایه دختر صحبت کنی چپق ت رو برات چاق می کنن!اون چیه؟ این چیه؟

منم این وامونده رو شروع کردم که چی؟که وقتی می کشمش یا تورگم تزریقش می کنم برای خودم یه کشور بسازم که توش یه نفرم گشنه نباشه!یه بچه به خاطر ندری ازدرس ومدرسه نیفته!یابخاطر اینکه مدادش روزود به زود می تراشه ازباباش کتک نخوره!

برای خودم یه ایرانی بسازم که همه توش خونه وزندگی ورخت ولباس داشته باش!اما وقتی این وامونده رومصرف کنی فقط بد بختیا می اد جلو چشمات!

کتری رو ورداشت واستکانامونو پرکرد وگفت:



ادامه دارد....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و یکم


-شعر حافظ وسعدی وبقیه روباید یه بار دیگه معنی کردویه طور دیگه!باید براش معنی پیداکرد که باوضع الان ما جور باشه اصلا می خوام بدونم که اینا این شعرارو برای کیا گفتن؟برای پیر مردا وپیرزنا؟یابرای ما جوونا!یااصلا برای دل خودشون شماها می گین اگه حافظ همین الان زنده بود وقرار بود دوباره شعر بگه چه جور شعرایی می گفت؟

کامیار سرشو بلند کردوگفت:

-شاید اصلا دیگه شعر نمی گفت ومی افتاد توکار بساز بفروشی!

نصرت- کامیار جون به نظرتو سقراط کار درستی کرد یاگالیله؟بهتر نبود که اونم توبه می کرد وکشته نمی شد!؟

کامیار-به نظر من ازهمه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفهایی که میزد نکشتنش!

نصرت-اونام دنبال ازادی بودن وهرکدوم ازادی روبه یه شکل شناختن وپیداش کردن حالا باید ببینی ازادی اصلا چیه وچه شکلی یه؟

کامیار-ازادی م یه چهار چب کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش میکنیم وقبولش داریم وهرکی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم!

پس ازادی م یه چیزی که میشه تغییرش داد!

نصرت-پس همه این ادما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه هاشو درست کردن وبازم به اندازه هاش نرسیدن؟!

چایی ش روبرداشت وشروع کرد به خوردن یه خرده بعدش گفت:

-حشمت روکه خاک کردیم وبرگشتیم همسایه ها رفتن وموندیم من وحکمت وبابام!خونه عجیب خالی شده بود سه نفر ازیه خونواده رفته بودن دیگه دست ودلم به هیچی نمی رفت!خونه ساکت،سرد خالی!

اما روزگار همیشه کار خودش روکرده ومی کنه برای ماهام کرد!روزا وشبا اومدن ورفتن وازمادرم وعزت وحشمت فقط یه خاطره برامون موند!اما فکر نکنین یه خاطره خوب آ!نه!یه خاطره بد!خاطره ضعف وناتوانی!یه مهر قرمز تو کار نامه زندگی!

سه چهار سال گذشته بود حکمت حدود یازده دواز ده سالش شده بود ومنم دیپلمم روگرفته بودم یه روز که ازبیرون برگشتم خونه دیدم حکمت نیس!ازبابام پرسیدم حکمت کجاس؟گفت بیابشین کارت دارم گفتم اول شما بگو حکمت کجاس؟بعدا گفت خونه همسایه هاس!گفتم برای چی؟گفت می خوام همونو برات بگم دیگه!بیا بشین رفتم بغلش نشستم که گفت ببین بچه جون توهنوز خودت بچه ای!کار وبار درست وحسابی م که نداری!خیال کار کردنم که توکله ت نیس! منم که دیگه جون وقوه فعله گی ندارم!امروز بیفتم خونه یافردا!این چندوقته خیلی فکر کردم!دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم!هم یه ثواب بزرگ کردیم وهم یه خاکی تو سرخودمون ریختیم!گفتم چه فکری؟ گفت این ممد اقا شاطر خاطر حکمت رومی خواد چندوقته که برای من پیغام پسغوم می فرسته منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم خودش راضی یه!یعنی می بینه که بالاخره یه سروسامونی می گیره!چه فایده داره که سوی چشمش روازبین ببره وهی بره مدرسه وکاغذ سیاه کنه؟بالاخره ش چی؟دختر باید شوهر کنه یانه؟اولش خودشم حالیش نبود ولی وقتی یه خرده باهاش حرف زدم فهمید!الانم رفته خونه ممد اقااینا ومادر ممد اقا داره باهاش حرف می زنه توام حرف بفهم!اینجوری برای توام بهتره!بذاراون طفل معصوم یه چیزی اززندگیش بفهمه!

یه نگاه بهش کردم وگفتم اخه باباجون شما می فهمین دارین چیکار می کنین؟گفت اره دوتا پیرهن بیشتر ازتوپاره کردم اینطوری دست وبال توام وامیشه ومی تونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی!گفتم اگه پیرهن پاره کردنه که من ازروزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده!ادم اگه پیرهنشم پاره میشه خوبه که یه خرده عقل وتجربه پیداکنه!این بچه هنوز دوازده سالشم نشده شما می خواین بدینش به یه مرد چهل وخرده ای ساله!این عقله؟!

گفت اگه من باباشم واختیارش دست منه که می گم باید زن ممد اقا بشه!گفتم شما باباش هستی ولی اختیارش دستت نیس! گفت داری...زیاد تر ازدهنت می خوری آ!گفتم شمام احترامت دست خودت باشه!نذار چیزایی که یه عمر تودلم سنگینی کرده بهت بگم آ!گفت بگو ببینم گفتم مرد حسابی خدابهت چندتا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی؟ یکی شونو که فروختی اون یکی شونم که ازنداری دردکشیدوصداش درنیومد تامرد!حالا نوبت این یکی شده؟!اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن؟مردم ارزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چندتا ازاین بچه ها داده یکی یکی شونو داری پخش وپلا می کنی؟گفت اگه من بزرگ شماهام عقلم به این چیزا می رسه!توبرام بزرگتری نکن گفتم شمابزرگ ماهستی اما فقط ازنظر سن وسال اگه فقط یه کوره سواد داشتی می تونستی بشینی وباانگشتات حساب بدبختی هامونو بکنی!

اینوفتم وازجام بلند شدم که اونم بلند شد وگفت کجا؟!گفتم می رم حکمت روبیارم گفت اگه پات رو از اتاق گذاشتی بیرو دیگه منو بذار کنار!بهش گفتم اخه من چی بهت بگم؟مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی؟یه روز سرکاری سه روز توخونه!اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمی تونی بدی!گفت مرده شور توواون پولت روببرن که دم به سساعت تو سرما نزنی ش!گفتم من دارم جون می کنم وکا رمی کنم ودرس می خونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه! اون وقت توداری ازسر خودت وازش می کنی؟دارم بهت می گم اگه حکمت ازاین خونه بره منم رفتم!اون وقت خودت می دونی بایه هفته کار وسه هفته خونه نشینی!

اینو گفتم وازاتاق اومدم بیرون ورفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد اقا شاطر بود وبامادرش زندگی می کرد ازپشت شیشه درشون نگاه کردم ودیدم حکمت یه گوشه نشسته داره گریه می کنه ومادر ممد اقا داره باهاش حرف می زنه وممد اقام یه خرده اون طرف ترنشسته ویه کمر بندم گذاشته جلوش!دیگه حال خودمو نفهمیدم وفشار به دردادم ورفتم تو که ممد اقا ازجاش پرید وتامنو دیدخندید وگفت((خوش اومدی عمو...))که معطلش نکردم ودم تخته سینه ش که چسبید به دیوار ورفتم جلو که حکمت پرید توبغلم!

دستش روگرفتم واومدم باخودم بیارم بیرون که ممداقا جلوم شاخ شدوگفت کجا؟گفتم مرد بلا نسبت حسابی خجالت نمی کشی؟این جای بچه توئه!گفت خیال بد که ندارم می خوام زن بگیرم!گفتم این شوهر بکن نیس!گفت بده می خوام خوشبخت بشه؟گفتم باکمر بند؟!

تااود که جریان کمر بند رورفع ورجوع کنه که ازتواتاقش اومدیم بیرون ورفتیم طرف اتاق خودمون وتا رسیدیم حکمت زار زار شروع به گریه کرد!نازش کردم وبهش گفتم چیزی نیس داداش تموم شد!دیگه م تابه من نگفتی کاری نکن! گفت اخه بابا گفته که من سربار توام!برگشتم یه نگاه به بابام کردم وگفتم باباجون یادت نره چی بهت گفتم حکمت باید دکتر بشه!به ارواح خاک مادرم!به ارواح خاک حشمت اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی وفرزندی رومیذارم کنار وهرچی ازدستم بیاد انجام می دم!یادت نره!

اشتم اینا رو می گفتم که مادر ممد اقا شاطر اومد پشت اتاق مون ودرزد واومد تو ویه پشت چشم برای من نازک کرد وبه بابام گفت ممد اقا گفته یااون امانتی ماروبده یا پول روبرگردون!

تازه شستم خبردار شد که جریان چی بوده!برگشتم یه نگاه به بابام کردم که اونم ازتوجیبش یه پاکت دراورد وداد به مادر ممداقا واونم گرفت ورفت!تاپاشو ازاتاق گذاشت بیرون به بابام گفتم این یکی رومی خواستی چند بفروشی؟هیچی نگفت وازاتاق رفت بیرون که گریه حکمت زیادتر شد!بغلش کردم ونازش کردم که گفت داداش من سربار توام؟ گفتم تورو سر من جاداری!گفت اخه واسه توسخته گفتم اگه یه بار دیگه ازاین حرفابزنی دیگه داداشت نیستم!

اشک هاشو پاک کردم وبهش گفتم اگه می خوای همیشه دوستت داشته باشم اولا درست روخوب بخون وبعدشم همیشه هراتفاقی که می افته به داداش بگو!

طفل معصوم چه ذوقی کرد!خندیدوپرید بغلم وماچم کرد!دیگه م اون کجا حالا کجا؟همیشه درسش روعالی خونده وهمیشه م همه چیز رو به من گفته!

یه سیگار دیگه روشن کرد ودوتا پک زدوگفت:

-یه دوسه سال گذشت من دانشگاه بودم وحکمت رفته بود دبیرستان که یه روز برامون خبر اوردن که بیاین وجنازه باباتونو جمع وجور کنین!اصلا باورمون نمی شد!بایکی دوتا ازهمسایه ها دوئیدیم ورفتیم سرساختمونی که داشت کار می کرد ودیدیم که یه گوشه جنازه ش روخوابوندن ویه تیکه پارچه م کشیدن روش وچندتا مامورم اونجان ودارن گزارش می نویسن رفتم جلووبغل جنازه نشستم وروش روزدم کنار!خودش بود!صورت درب وداغون وخسته ورنج کشیده!ازبابام دل خوشی نداشتم اما هرچی بود بابام بود!یه ادم بی سواد که زنده بودن رو بانفس کشیدن اشتباه گرفته بود!

پرسیدم چی شده؟گفتن ازبالا ساختمون افتاده پایین گفتم چرا؟یکی ازعمله ها گفت صبح که اومد دوتادونه حب انداخت بالا وشروع کرد به کار کردن اون بالا سرش گیج رفت وافتاد پایین!

فهمیدم جریان چی بوده این اخریا هم تریاک می خورد وهم قرص!هروقت تریاک اشغال گیرش می افتاد قرص م می خورد که کمی نشئه گیش روجبران کنه!

خلاصه باپول صاحب کارش جنازه ش روور داشتیم وخاک کردیم ویارو حقوق یه ماهشم اضافه بهمون داد وپرونده بزرگ خاندان ما بسته شد!به همین راحتی!

-حق بیمه ای چیزی؟

نصرت-کدو بیمه برادر؟بابام اگه توهفته می تونست دوروز کار کنه کلاهش رومینداخت هوا!

-سریع بردین خاکش کردین؟شکایتی چیزی؟

نصرت-به کی شکایت کنیم؟بعدش همه شاهد بودن که بابام تریاکی وقرصی بوده!

خلاصه موندیم من وحکمت اون موقع دور وور بیست سالم بود توبیست سال چهار نفر ازخونواده م روازدست داده بودم! سه بار جنازه رو دست م مونده بود!پرونده درخشانی ها!

اومد بقیه حرفش روبزنه که ازبیرون سروصدا اومد!یکی داشت جیغ می کشید والتماس می کرد!من وکامیار بلند شدیم ورفتیم پشت پنجره که دیدیم سه تامرد دست یه پسر بچه ده دوازده ساله رو گرفتن دارن به زور می برنش تواتاق وپسره م هی زور می زنه ومی خواد فرار کنه!برگشتم به نصرت گفتم:

-چی شده؟این کیه؟

نصرت-چیزی نیس بیاین این طرف!

دوباره یه نگاه توحیاط کردم که صدای پسره مثل ضجه ی پیرزنا شده بود!دوباره به نصرت گفتم:

-نصرت خان جریان چیه؟

نصرت-بگم ناراحت می شین!

-این پسربچه رواوردن اینجا چکار؟

نصرت-اوردن بی سیرتش کنن دیگه!

اینو که گفت برگشتم یه نگاه به کامیار کردم ودوتایی یه مرتبه پریدیم وکفشامونو پا کردیم ودوئیدیم بیرون طرف همون اتاقی که پسره روبرده بودن!

عوضی رفتیم تویه اتاق دیگه وبرگشتیم بیرون ورفتیم توهمون اتاق که چی دیدیم!!!داشت حالم بهم می خورد!!

دوتاازاون مردا داشتن لباس پسره رو به زور ازتنش درمی اوردن ویکی دیگه شونم دردهن پسره رو گرفته بود که جیغ نزنه!یه مرتبه خون جلو چشمم روگرفت وپریدم وبامشت زدم توصورت یکی شون وکامیارم یکی شونو گرفت وپرت کرد یه طرف وپسره رو بلند کرد وگرفت پشت خودش!مردا جاخورده بودن که یکی شون ازتو جیبش چاقو دراورد وکامیارم یه صندلی چوبی رو ورداشت وبلند کرد روهوا واماده بود بزنه توسرش که پرده رفت کنار ونصرت اومد تو اتاق وباتشر به یارو گفت:

-بذار تو جیبت اون گزلیک رو!

یارو یه نگاه به ما کرد ویه نگاه به نصرت وچاقو روگذاشت توجیبش ومن وکامیارم دست پسره رو گرفتیم واوردیم بیرون وبردیمش دم در وتوکوچه که رسیدیم به پسره گفتم:

-خونه تون کجاس؟

همونجور که گریه می کرد ودماغش اویزون بود گفت:

-چندتا کوچه بالاتر!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یه مرتبه نصرت همچین زد توگوشش که خون ازدماغش فواره زد بیرون وکامیارم یه چک دیگه ازاون ور بهش زد ونصرت بهش گفت:

-اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت خودم سرتو گوش تاگوش می برم!بدو گمشو خونه تون!

پسره مثل برق دوئید وفرار کرد وپشت سرشم نگاه نکرد که نصرت گفت:

-هرچندوقت به چندوقت یه پسر بچه رو گول می زنن ومی کشونن اینجا وبلا ملا سرش میارن ومیندازنش توکار!

کامیار-برای توام دردسر درست کردیم!

نصرت-نه اتفاقا برعکس!احساس کردم که هنوز یه خرده ادمیت توم مونده!

-به خدا شما خیلی ادمتر ازخیلی هایی که ادعاشون می شه هستی نصرت خان!

یه نگاهی بهم کرد وخندید

کامیار-این یارو هارو چیکار می کنی؟

نصرت-اینا لاشخورای خودمونن فقط یه خرده پررو شدن!

کامیار-می خوای باهم دیگه برگردیم تو؟

نصرت-برای چی؟

کامیار-که تنها نباشی.

نصرت-اینا کارشون پیش من گیره خیالتون راحت باشه

کامیار-پس فعلا ما می ریم کاری چیزی نداری؟

نصصرت-نه به امان خدا بهم زنگ بزنین!

کامیار-می زنیم

نصرت-راستی اون فامیل تون چی شد؟

-پیداش کردیم

نصرت-خب به سلامتی کجا بود؟

-خونه یکی ازدوستاش میترا خانم حدس زد وبهمون گفت

دوباره خندید

-یه تشکر بزرگ بهش بدهکاریم

نصرت-همون که پیداش کردین برای میترا مثل صدتا تشکره!

کامیار-خب فعلا خداحافظ

دوتایی ازش خداحافظی کردیم ورفتیم طرف ماشین که یه پسر بچه دور ورش می پلکید نصرت خندیدوگفت:

-مواظب ماشین تون بوده!

کامیارم یه دستی به سرش کشید ویه هزار تومنی داد بهش که چشماش برق زد ودوئید رفت!

دوتایی سوار شدیم ویه دستی برای نصرت تکون دادیم وبامکافات ازتواون کوچه باریک اومدیم بیرون همونجور که داشتیم می رفتیم کامیار گفت:

-ای بر پدر ومادر اصلی وفرعی این گندم لعنت!ببین به چه روزی مارو واداشت!چه چیزا باید بااین چشمامون ببینیم!

-اما چه حرف قشنگی نصرت زد!باید شعرای حافظ وسعدی وبقیه رودوباره معنی کرد!

کامیار-شایدم باید شعرای جدید گفت

یه ساعت بعد رسیدیم دم خونه وماشین روزدیم تو وپیاده شدیم وازهمدیگه خداحافظی کردیم ورفتیم خونه مامانم اینا خوابیده بودن منم رفتم تواشپزخونه وناهارم روکه برام گذاشته بودن روگاز رو ورداشتم ویه خرده خوردم ورفت گرفتم خوابیدم

ساعت تقریبا نزدیک7بود که بیدار شدم هواداشت تاریک می شد یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردم وازخونه رفتم بیرون

مامانم وعمه م یه خرده جلوتر داشتن باهمدیگه حرف می زدن تاعمه م منو دید دوئید جلو وبغلم کرد وتند تند ماچم کرد هی منو ماچ می کرد وگریه می کرد وتشکر!

بعدش که یه خرده اروم شد گفت که گندم تقریبا وضعیتش رو قبول کرده!خیلی خوشحال شدم ازشون خداحافظی کردم ورفتم سراغ کامیار نزدیک خونه که رسیدم دیدم صدای گیتارش می اد!هروقت خیلی خوشحال بود یاخیلی ناراحت گیتار می زد! هم خوب می زد وهم خوب می خوند!صدای بم وقشنگی داشت!

ارو رفتم بغل پنجره اتاقش واستادم وبدون صدا یه سیگار روشن کردم وگوش دادم.

-یه دیواره،یه دیواره،یه دیواره

یه دیواره که پشتش هیچی نداره

تاکه دیوار و پوشیدن سیه ابرون

نمی اد دیگه خورشید ازتوشون بیرون

یه اهنگ ازفرامرز اصلانی روداشت می زد ومی خوند!شاید بگم ازخودشم قشنگ تر می خوند!

-یه پرنده س،یه پرنده س،یه پرنده س

یه پرنده س که ازپروازخود خسته س

گل بال ش روبستن دست دیروزا

نمی اد دیگه حتی به یادش فردا!

تکیه م رودادم به دیوار که گفت:

-می دونی امروز خیلی ازخودم خجالت می کشیدم!

((موندم داره باکی حرف می زنه))

-یه روزی خونه ای بود که تابستونا

روی پشت بومش ولو میشد خورشید

درخت انجیر پیری که توباغ بود

همه کودکی های مرا می دید!

یه خرده وسطش اهنگ زد ودوباره گفت:

-فکر می کنی چندتاجوون باید فنابشن تاچندتاجوون مثل من پولدار باشن وخوش بگذرونن؟

((فکر کردم حتما یکی تواتاقشه))
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-یه اوازه یه اوازه یه اوازه

یه اوازه که توسینه م شده انبار

یه اشکی که می چکه روی گیتار

به این ها عاقبت کی گیرد این کار

یه مردابه یه مردابه یه مردابه

یه مردابه توی تن ازفراموشی

یه چراغی که میره رو به خاموشی

نگردد شعله ور بیهوده می کوشی

یه خرده دیگه اهنگ زد وبعدش گفت:

-امروز خیلی ازت خوشم اومد وقتی یارو روزدی

تازه فهمیدم بامنه!رفتم جو پنجره وگفتم:

-ازکجا فهمیدی من اینجام؟

کامیار-حداقل کمتر اون ادکل خوشبوت روبزن که بوش همه جاروورنداره!

-یه خرده دیگه بزن کامیار

کامیار-چی دوست داری برات بزنم؟

-هرچی فقط بزن بخون

پرید ونشست لب پنجره وشروع کرد به زدن اهنگ فرهاد خدابیامرز رو زد!قسمت اولش رو به قدری قشنگ اجرا کرد که فقط به پنجه هاش نگاه می کردم ولذت می برد!

- گنجشگک اشی مشی-لب بوم مانشین-بارون می اد خیس می شی-

برف می اد گوله میشی-می افتی توحوض نقاشی

انقدر قشنگ می خوند وقشنگ می زد که اصلا متوجه نشدم یکی پشت سرم واستاده!

-کی میگیره فراش باشی-کی میکشه قصاب باشی-کی می پزه اشپزباشی-

کی می خوره-حاکم باشی-

گنجشگک اشی مشی
گیتار روگذاشت روپاش وگفت:

-سلام

برگشتم پشت سرمونگاه کردم که دیدم گندم وشقایق پشتم واستادن!یه مرتبه هردو شروع کردن براش دست زدن که گفت:

-خب شقایق خانم یکی طلب ما!

شقایق-باید ببخشید بخدا!چیکار کنم؟نمی تونستم به دوستم خیانت کنم!اما شماهام که خیلی خوب پیداش کردین!

برگشتم وبه گندم نگاه کردم داشت منو نگاه می کرد که شقایق گفت:

-کامیارخان سرقفلی سیم کارتتون خیلی گرونه ها!دقیقه ای یه زنگ می خوره ویه دختر خانم باصدای قشنگ حرف می زنه وشما رو می خواد!

کامیار-اِی بگم این مخابرات چطور نشه!شماره خوابگاه دختران افتاده رو من!می ان اونجا روبگیرن اینجا رو می گیرن!

شقایق-اگه اینطوریه چطور اسم شمارومی گن!

کامیار-ازبس من جواب دادم وشماره درست رو بهشون گفتم دیگه باهمه شون اشنا شدم اینه که گاه گداری م یه زنگ می زنن ویه حالی ازمن می پرسن!

شقایق وگندم زدن زیر خنده که به کامیار گفتم:

-یکی دیگه بزن

شقایق وگندمم شروع کردن براش دست زدن که گیتار رو ورداشت وشروع کرد اهنگی رو زد که من عاشقش بودم.

-بوی گندم مال من-هرچی که دارم مال تو

یه وجب خاک مال من-هرچی می کارم مال تو

اهل طاعونی این قبیله مشرقی م

تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ

پوستم ازجنس شبه پوست تو ازمخمل سرخ

رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ

بوی گندم مال من-هرچی که دارم مال تو-یه وجب خاک مال من-هرچی می کارم مال تو

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم

تواخه مسافری خون رگ اینجا منم

تن من خاک منه ساقه گندم تن تو

تن ماتشنه ترین تشنه یک قطره اب

به قدری قشنگ خوند که وقتی تموم شد رفتم جلو وماچش کردم که گندم گفت:

-ساقه گندم خاکم لازم داره

برگشتم دیدم داره منو نگاه می کنه اروم بهش گفتم"

-تنها پیدا کردن حقیقت مهم نیست!ظرفیت تحمل حقیقتم مهمه!

کامیار ازلبه پنجره پرید پایین وگفت:

-بریم توباغ شب وموسیقی و دختر خانمای خوشگل چی کم داره؟

شقایق-اقاپسرای خوش تیپ

کامیار-نه،یه اتیش باهیزم ویه کتری که توش چایی دم کنی!

چهارتایی خندیدیم ورفتیم وسط باغ ویه جا که درست وسط باغ یه الاچیق بود ویه باربیکو داشت اتیش روشن کردیم وکامیار رفت وازمش صفر یه کتری اب گرفت اومد وگذاشت رواتیش وچهارتایی نشستیم

شقایق-این چندروزه که گندم پیشم بود ازشماها خیلی تعریف می کرد!

کامیار-خداسایه شو کم کم ازسر ماکم نکنه این گندم خانم رو!

شقایق-شمار شته تحصیلی تون چیه؟

کامیار-خدمات وامور اجتماعی!

شقایق-چی؟

کامیار-ماازصبح راه می افتیم وفقط به دخترخانمها ومردم واینا کمک می کنیم!

شقایق-درامدم داره؟

کامیار-واله یارو گوسفندرو می دزدید ومی کشت وگوشتش رو خیر وخیرات می کرد ومی گفت گناه دزدی به ثواب خیر وخیرات در این وسط پوست ودنبه شم استفاده ما!

شقایق وگندم زدن زیر خنده!

شقایق-پوست دنبه شما این وسط چیه؟

کامیار-یه لبخند که بهمون بزنن اجرمون روگرفتیم بی توقعیم واله!

شقایق-اتفاقا منم یه دوست دختری دارم که اخلاقش همینطور یه!

کامیار-می ره کمک پسرا؟

شقایق-نه بابا!منظورم اینه که به مردم کمک می کنه!

کامیار-خب بگو بیاد باهم کار کنیم!

دوباره زدیم زیر خنده!

شقایق-شماها اصلا سرکار می رین جدی؟

کامیار-شعار ماتوزندگی اینه اول کار دوم کار سوم کار!

گندم-شماها که همیشه توخونه این!

کامیار-خب می مونیم توخونه که به کار شماها برسیم دیگه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و دوم



شقایق-کامیار خان شما چندسالتونه؟

کامیار-یه سال ازسامان بزرگترم!

شقایق-سامان خان چند سالشونه؟

کامیار-یه سال بعد ازمنه

شقایق-خوب دوتایی چند سالتونه؟

کامیار-یه سال باهمدیگه فرق داریم

شقایق و گندم زدن زیر خنده!

شقایق-یه اهنگ دیگه بزنین!خیلی قشنگ می زنین ومی خونین!راستی چرانرفتین خواننده بشین؟

کامیار-نشد یعنی نذاشتن!

شقایق-برای چی؟

کامیار-راستش قرار بود من واین سامان باهمدیگه کار کنیم یعنی من گیتار بزنم وسامانم ضرب بگیره اما گفتن ضرب اشکال نداره اما گیتار ممنوعه!

شقایق-پس این همه می آن تواین کنسرتا وگیتارمی زنن چیه؟

کامیار-اونا فرق می کنه!اونجا ازاده!

شقایق-مگه شما کجا می خواستین بزنین؟

کامیار-توخیابونا!قرار بود یکی یه عینک دودی م بزنیم ودوتایی راه بیفتیم توخیابونا وشب عیدا واسه مردم اهنگ بزنیم! بهمون گفتن فقط اکاردئون وسرنا وویلن ازاده!

شقایق-منو بگو که باور کردم!

کامیار-اخه شما ساده این!!

شقایق خندید وگفت:

-من همچین ساده ساده م نیستم!

کامیاریه نگاهی به شقایق کردوگفت:

-انگار یه اهنگ بزنم بهتره!

گیتارش رو ورداشت وشروع کرد

-میون این همه کوچه که بهم پیوسته کوچه قدیمی ما کوچه بن بسته

دیوار کاهگلی باغ خشک که پرازشعرای یادگاریه

مونده بین ما واون رود بزرگ که همیشه مثل بودن جاریه

یه خرده خوند وبعدش همونجور که اهنگ رو می زد گفت:

-من یه دختر بچه ای رومی شناسم که تواخرین لحظه عمرش دلش می خواست بدونه که موز چه مزه ایه!جالب اینکه حتی برادر بزرگترشم نتونست بهش بگه!

شقایق وگندم باتعجب یه نگاه به همدیگه کردن که کامیار دوباره خوند

-توی این کوچه به دنیا اومدیم توی این کوچه داریم پامی گیریم

یه روزم مثل پدربزرگ باید توهمین کوچه بن بست می میریم

اماما عاشق رودیم مگه نه نمی تونیم پشت دیوار بمونیم

مایه عمره تشنه بودیم مگه نه نباید ایه حسرت بخونیم

دوباره همونجور که اهنگ می زد گفت:

-بافاصله یه ساعت یه ساعت ونیم ازاین باغ من جایی رومی شناسم که ادما برای سیر کردن شیکم شون حاضرن خود فروشی کنن!من می دونستم که تویه ساعت میشه ازیه شهر به یه شهر دورتر رفت اما نمی دونستم تویه ساعت می شه ازیه دنیا به یه دنیای دورتر رفت!

شقایق وگندم فقط نگاهش می کردن اما من می فهمیدم داره چی میگه!یه نگاه به من کرد ویه لبخند زدودوباره خوند

-میون این همه کوچه که بهم پیوسته کوچه قدیمی ما کوچه بن بسته!

اهنگش که تموم شد شقایق وگندم براش دست زدن که یه مرتبه مش صفر بایه قوطی چای ویه کیسه قند وچند تا استکان سر رسید وگفت:

-مهمون نمی خواین؟

کامیار-چرا نمی خوائیم؟دم کن اون چایی رو ببینم مش صفر!

شقایق وگندم هورا کشیدن ومش صفر درکتری وکه جوش اومده بود ورداشت وتوش چایی ریخت وبعدش رفت رویه نیمکت نشست که کامیار بهش گفت:

-مش صفر تو این عمری که کردی فکر می کنی چه وقتی اوضاع جور بوده؟

مش صفر-وقتی که دل مردم خوش بوده!

کامیار خندیدوگفت:

-مش صفر یه شعر بخون منم برات گیتار می زنم!

مش صفر-دست وردار اقاکامیار

کامیار-خب بخون دیگه!

مش صفر-من شعر بلد نیستم اما ازیه شعری که همیشه می زنی ومی خونی خیلی خوشم می اد!

کامیار-کدوم

مش صفر-همون که توش میگه باغ الوچه منو یاد وقتی میندازه که تودهمون زندگی می کردم واقای خودم بودم ونوکر خودم!وقتی که یه کف دست زمین داشتم ومی کاشتم ومی خوردم ومجبور نشده بودم واسه نوکردی بیام شهر!

اینو گفت ونگاهش روانداخت به اتیش کامیار یه نگاه بهش کرد وشروع کرد به زدن وخوندن!مش صفر اهنگ فرهاد خدابیامرز رومی گفت

-یه شب مهتاب-مه می اد توخواب-منومی بره کوچه به کوچه-باغ انگوری-باغ الوچه-دره به دره صحرا به صحرا- اونجا که شبا-پشت بیشه ها-یه پری می اد ترسون ولرزون-پاشو میذاره-تواب چشمه-شونه می کنه-موی پریشون- یه شب مهتاب- ماه می اد توخواب-منو می بره-ازتوی زندون-مثل شب پره-باخودشون بیرون...

منم چشمام کشیده شد طرف شعله های اتیش!نمی دونم چرادرست وسط شعله ها فقط نصرت ومیترا واون دخترایی که داشتن می رفتن دبی و دخترایی که توکافی شاپ بودن رومی دیدم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
فصل هشتم

یه چایی که خوردیم شقایق ازمون خداحافظی کرد ورفت گندمم رفت که تادم در برسوندش مش صفرم استکانا وکتری رو ورداشت ورفت که کامیار بهم گفت:

-می خوام برم

-کجا؟

کامیار-سراغ حکمت

-الان؟

کامیار-دلم براش خیلی تنگ شده!

-اخه الان دیره!درست نیس!

کامیار-دست خودم نیس!یه چیزی منو هی می کشه طرفش!

-عاشق شدی آ

گیتارش روورداشت وبلندشدوگفت:

-می رم ببینم بامن ازدواج می کنه یانه.

این وقت شبی؟

کامیار-دوست داشتن وقت وبی وقت نداره که!

-اونم دوستت داره؟یعنی می خواد زنت بشه؟

کامیار-زنت بشه چیه دیکتاتور!بگو اونم می خواد باهات ازدواج کنه!

-خب همینکه گفتی!

کامیار-اره زنم می شه!

-زهر مار!

کامیار-خداحافظ دوست عزیز!خداحافظ یار مهربان!خداحافظ پسر عموی عزیزم!من می رم دنبال سرنوشت!ازاین به بعد کامیار دیگه میشه یه مردمتاهل وتوام مثل یه سگ تنها می شی!بعد ازاین باید تک وتنها وبی کس مثل این ادمای ننه مرده تواین باغ مثل یه روح سرگردان راه بری!

-بیچاره حکمت

کامیار-توام بهتره همین دختره کولی روبگیری

-بی ادب!

کامیار-بای بای!برای عروسی دعوتت می کنم!

گیتارش روورداشت ورفت!یه خرده که رفت بلند گفتم:

-ایشاله خوشبخت بشی!

ازهمون دور گفت:

-به تومربوط نیس

ازکاراش خنده م می گرفت راه افتادم برم طرف خونمون که گندم رسید وگفت:

-کامیار کو؟

-یه جایی کار داشت رفت

گندم-می خوام باهات حرف بزنم کاری نداری؟

-نه بگو

اومد نشست رویه نیمکت وگفت:

-این چندوقته خیلی فکر کردم به حرفای تو به حرفای کامیار

-خیلی م عوض شدی!

گندم-موقعیت جدیدم روقبول کردم یعنی چاره ای نداشتم!

-مگه نمی خواستی بری خارج؟

گندم-چرا اما اشتباه بود شقایقم حرفای شمارو بهم زد!اقابزرگم خیلی باهام صحبت کرد راستش فهمیدم پدرومادر اونی نیستن که بچه روبه وجوداوردن!کسایی که ادم روبزرگ می کنن ودوستش دارن پدرومادر اصلی ادم هستن!

-درهر صورت تصمیم درستی گرفتی!خیلی خوشحالم یعنی همه خوشحالن!

گندم-تو تواین چندوقته چیکار کردی وکجاها رفتی؟

-دیگه ولش کن هرچی بود تموم شد

گندم-بالاخره تونستی رودرخت قلب بکنی؟

بهش خندیدم وگفتم:

-نه خیلی بیکار بودم!

گندم-دستت چطوره؟

-اِی خوبه!

گندم-من واقعا ازت خجالت می کشم!اگه تونبودی...

-قرار شد دیگه حرفش رونزنیم

گندم-بیا بشین اینجا!

رفتم وبغلش نشستم که گفت:

-توهنوز جواب سوال منو ندادی آ!

کدوم سوال؟

گندم-همون سوالی که ازت کردم!

-که چراداشت دزدکی نگاهت می کردم؟

بهم خندید سرمو انداختم پایین راستش خجالت می کشیدم دولا شد وصورتش رواورد جلو صورتم وگفت:

-خوابیدی ؟

خندیدم وگفتم:

-نه!

گندم-برات گفتنش سخته یااصلا...!

-نمی دونم!

گندم-اون چیزایی که پای تلفن بهم می گفتی دروغ بود؟

-نه!

گندم-می خوای درموردش حرف نزنم؟

-نه منظورم این نبود اصلا

گندم-می دونی سامان این چندوقته چیزی که منو نگه می داشت توبودی وفکرت و...

بقیه ش رو نگفت

گندم-شاید چندبار به این فکر افتادم که برم توخیابون وخودمو بندازم جلویه ماشین اما فکر تونمیذاشت!

یه خرده مکث کردوبعد گفت:

-سیگارداری؟

-سیگاری شدی؟

گندم-ادم وقتی ازدامن خانواده ش دور میشه هزار تا بلا سرش می اد!

یه ان ترسیدم یه نگاه بهش کردم وگفتم:

-سرتوام اومد؟

گندم-نه فقط سیگاری شدم!یعنی یکی دوتا دونه می کشم!

یه سیگار بهش دادم ویکی م خودم ورداشتم وروشن کردم یه پک به سیگارش زدوگفت:

-هربار که احساس می کردم ترو دارم دلم گرم می شد!دلم می خواست یکی باشه که دوستم داشته باشه!به خاطر خودم! نه به خاطر اینکه فامیلشم!

وقتی می اومدی دنبالم توقلبم یه چیزی حس می کردم!یه چیز خوب!

وقتی از شعرایی که می خوند م جامو پیدا می کردی یه احساس عالی توم به وجود می اومد!راستی چه جوری فهمیدی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهش خندیدم که گفت:

-خوب خدمت اون دختره رسیدم!جات خالی بود موقعی که بااسپری رودیوار اتاقش اونا رو می نوشتم قیافه ش روببینی!

اروم وزیر لبی گفتم:

-دوستت دارم گندم

گندم-دیوار اتاقش مثل...

یه مرتبه ساکت شد وگفت:

-چی گفتی؟؟

-گفتم دوستت دارم

گندم-بااینکه می دونی دیگه دخترعمه ت نیستم؟

-برام ازاولشم فرقی نمی کرد!

گندم-مطمئنی؟

-خیلی!

یه نگاه بهم کردوگفت:

-توتموم اون مدت فقط عشق تومنو نگه داشت!اگه سالم موندم وبرگشتم فقط به خاطر توبود!حس می کردم دیگه فقط ترو دارم! می خواستم فقط پیش توباشم!دلم نمی خواست ترو ازدست بدم!خداخدا می کردم که سرنشی ومنو واقعا دوست داشته باشی وبیای دنبالم! هرجا که دنبالم می گشتی وخبرش بهم می رسید یه احساس غرور بهم دست می داد وضربه ایکه بهم خورده بود یه خرده جبران می شد!

یه مرتبه دستمو گرفت وگفت:

-خیلی دوستت دارم سامان!همیشه فکر می کردم توپسر لوس وشلی هستی اما اشتباه می کردم!یعنی اصلا بهت نمی اومد که انقدر محکم باشی!ازبس ساکتی ادم درموردت اشتباه فکر می کنه!

می خوای شلوغ باشم؟

گندم-نه نه!اصلا!من همینجوری دوستت دارم!ساکت ومحکم!

دستم رو تودستاش فشارداد وگفت:

همینجوری بمون!

بعد برگشت دور وورش رونگاه کردوگفت:

-یه موقع نسبت به این باغ احساس نداشتم اما حالا واقعا دوستش دارم!

بهش خندیدم که دوباره گفت:

-دیگه م نباید باکامیار بری جایی آ

برای چی؟

خندیدوگفت:

-این کامیار ترو ازراه به در می کنه!تودیگه تعهد داری!

-پس یه خبری بهت می دم!اما به هیچکس نگو!کامیارم ممکنه توهمین چندوقته متعهد بشه!

گندم-راست می گی؟

-اره

گندم-من که باور نمی کنم!این کامیار اگه ده تا زنم داشته باشه بازم یه دختر ازبغلش ردبشه وهمه چی یادش رفته!

-نه اینجوری نیس!اگه بدونی به خاطر توکجاها اومد وچیکاراکرد!

گندم-راست می گی؟

-اره خیلی زحمت کشید!

گندم-حالا اونی که دلش رو برده کی هس؟

-یه دختر

گندم-ازهمون دوستاشه؟

-نه

گندم-خوشگله؟

-اره شبیه یه نفره که نمی دونم کیه اما صورتش خیلی اشناس

گندم-تحصیلکرده س؟

-داره دکتر می شه

گندم-افرین!حالا کی به سلامتی...

داشت حرف می زد که مش صفر ازدور صداش کرد ود دستش روازتودستم دراورد وبلندشد که مش صفر رسید وگفت:

ببخشید گندم خانم اما خانم کوچیک دنبالتون می گردن

گندم-مرسی مش صفر الان می رم

بعد یه خرده صبر کردتا مش صفر رفت وبه من گفت:

-یه بار دیگه بهم بگو!

خندیدم وگفتم:

-دیگه خجالت نمی کشم!دوستت دارم گندم!

نشست جلومو گفت:

-منم خیلی دوستت دارم سامان!اصلا اگه هستم به خاطر توهستم!

بعد بلندشدودوئید طرف خونه شون وچندقدم اون طرف تر واستاد وبرگشت وبلند گفت:

-به مامانم اینا بگم؟

-بگو!

خندیدوبادستش یه حرکت قشنگ برام کردودوئید ورفت!!!

***

دوساعتی بود که روتختخوابم دراز کشیده بودم وفکر می کردم نمی دونستم چه جوری باید به مامانم اینا جریان روبگم! یعنی ازشون خجالت می کشیدم همه ش منتظر بودم که صبح بشه وجریان روبه کامیار بگم واون به مامانم اینا بگه!

اصلا خواب به چشمام نمی اومد خیلی خیلی خوشحال بودم!دلم می خواست بلندشم وبرم دم پنجره گندم وصداش کنم وباهاش حرف بزنم!راستش می ترسیدم که یه وقت یکی بیدار بشه وبد بشه!

ساعت رونگاه کردم نزدیک یک بعد از نصفه شب بود یه غلت توجام خوردم وپتوروکشیدم روسرم

چطور کامیار برنگشته بود خونه خیلی وقت بود که رفته بود بیرون!

داشتم فکر می کردم اگه باگندم عروسی کنم کجاباید زندگی کنیم؟توهمین فکرا بودم که ازبیرون یکی گفت:

-پیشت!

زود ازجام پریدم وازپنجره سرمو کردم بیرون کامیار باگیتارش نشسته بود زیر پنجره م!

-کی برگشتی؟

کامیار-همین الان

-خونه نرفتی؟

کامیار-نه

-پس این گیتار دستت چیکار می کنه؟

کامیار-خب ازسر شب دستم بود دیگه!

-باهمین رفتی سراغ حکمت

کامیار-اره مگه چیه؟

-دیوونه ای به خداکامیار!

گیتار روگرفت توبغلش وشروع کردبه زدن وخوندن!

-عاشقم من!عاشقی بی قرارم!کس ندارد!خبرازدل زارم!

ارزوئی جز تودردل ندارم!

یه مرتبه پنجره طبقه بالاوا شد وبابام سرشو اورد بیرون وخواب الود یه نگاهی به کامیار ومن کردوگفت:

-فرداکه ساعت7اومدی کارخونه سرکار دیگه شبامیری می گیری زود می خوابی!

کامیار-عمو عاشق شدم!

بابام یه خنده ای ردوگفت:

-حتما همین ساعت 1بعد ازنصفه شبی م به این درد مبتلا شدی!

کامیار-نه عمو جون!دوسه روز پیش بادش بهم خورد امشب خودشو نشون داد!یعنی دیروزم تک وتوک عطسه و سرفه می کردم!

بابام شروع کردبه خندیدن مامانم اومد لب پنجره وسرشو اورد بیرون وگفت:

-حالا کی هس این خانم خوشبخت!؟

کامیار-اسمش خانم حکمته نه خام خوشبخت زن عمو سلام!

بابام-حالا ی می خوای خر بشی؟

کامیار-فردا صبح خوبه عمو جون؟

بابام-برای خریت همیشه زوده!حالا چه شکلی هس؟زشت مشت که نیس!

کامیار-درست شبیه زن عمومه!

بابام زود خودشو جمع وجور کرد مرده بودم ازخنده!مامانم برگشت ویه نگاه به بابام کرد که بابام زود گفت:

-نه،پس خوشگله!

کامیار-عموجون حالا خریت برام زوده یانه؟

بابام یه سرفه ای کرد وگفت:

-خب اگه شبیه زن عموت باشه که هرچه زودتر باید دست بلند کنی!

کامیار-باشه عموجون همین فردا می ارمش خونه!

بابام-چی همین فردا میاریش خونه؟!

کامیار-مگه شما نگفتین هرچه زودتر باید دست بلند کنم؟

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت سی و سوم


بابام-یعنی هرچیزی وقتی داره ادابی داره!همینجوری که نمی شه!

کامیار-ادابی داره یعنی ادم هرچی دیرتر زن بگیره بهتره!

بابام دوباره هول شدوگفت:

-چراحرف تودهن من میذاری پسر من کی اینو گفتم!؟

مامانم برگشت وچپ چپ به بابام نگاه کرد که کامیار گفت:

-عمو جون شما بهتره برین بگیرین بخوابین وبرای خودتون اخر شبی شر درست نکنین!

بابام یه سرفه ای کردوگفت:

-حالا پدرش چیکاره س؟

کامیار-ازسازنده های خوب وقدیمی تهران!

بابام-افرین!خوبه!کجاها رو کار کرده؟

کامیار-اونش رودیگه خبر ندارم!

بابام-خونواده ش چه جوری ن؟

کامیار-من فقط برادرش رودیدم عمو.

بابام-برادرش چیکاره س؟

کامیار-دستش توصادراته!

بابام-پس خونواده خوبی باید باشن!

کامیار-خوب!عالی!حالا شما بفرمائین بخوابین که نزدیک صبحه!

با بابام ومامانم خداحافظی کرد واونام رفتن گرفتن خوابیدن که بهش گفتم:

-چرابی خودی دروغ بهشون گفتی؟بالاخره چی؟بابای نصرت کجاش سازنده س؟

کامیار-بالاخره عمله بوده دیگه!عمله نباشه اصلا کسی می تونه یه دیوار بسازه؟!نصرتم که خودمون دیدیم دختر صادر می کرد اون ور اب!کجاش رو دروغ گفتم؟

بعد یه مرتبه دستش روزد روپاش وباحالت گریه گفت:

-خدا به دادم برسه!من حالا چه جوری عمله رو جای بساز بفروش به بابام اینا بقبولونم؟

-باباش که دیگه حالا زنده نیس که!

کامیار-داداشش که زنده س!اگه خواستن دفتر شرکت واردات صادراتش رو ببینن چیکار کنم من؟!

-حالا من پر مکافاتم یاتو؟

کامیار-دِ این بدبختی م همه ش زیر سرتوئه دیگه!حالا برو بگیر بخواب تافردا خدابزرگه!بالاخره یه خاکی توسرم می کنم!

-می گم توام مثل گندم قهر کن وبذار برو!توکه رفتی حتما بابات اینا راضی می شن!

کامیار-بابام اینا ازخداشونه که یه چندروزی بذارم شون وبرم که یه نفسی بکشن!نه!این فایده نداره!

-حالا امشب چیکار کردی؟حتما این دفعه بردیش بهش کله پاچه دادی خورده!

کامیار-نه!رفتم درخونشون.پنجره شون وامی شه توکوچه طبقه اول ن!شروع کردم وگفتم می دونم حرفایی روکه بهت زدم باور نکردی راستش من جوون بودم ویه شیطونایی کردم اما باور کن این دفعه باتموم دفعه های دیگه فرق داره! این دفعه احساس می کنم که واقعا عاشق شدم!قصدمم فقط ازدواجه!اگه توراضی باشی هیچ سدی بین ما وجود نداره اصلا به فاصله طبقاتی ای که بین ماست فکر نکن!مهم اینه که دوتا جوون همدیگر رو دوست داشته باشن!بقیه ش حل می شه ازچاخانایی م که برات کردم معذرت می خوام!یعنی گناهی م ندارم آ!عادت وامونده رو سخت میشه ترک کرد! منم عادت کردم تابه هرکی می رسم وزود می گم تواولین واخرین کسی هستی که من دوستش دارم اما باور کن این دفعه دارم راست می گم!به جون مادرم به جون بابام اگه دروغ بگم!

فقط ازت خواهش می کنم بدون فکر تصمیم نگیر وجواب نده!من صبر می کنم تاتو فکرات رو بکنی!حالا فردا یاپس فردا!حالا حالا ها وقت داری اما بدون که من تاتو جواب بدی هرلحظه برام مثل یه سال طول می کشه!یه وقت نکنه فکر کنی که شماها پول ندارین وما پولداریم آ!هیچ اصلا!این چیزا که نباید مانع خوشبختی دوتا جوون بشه!

درضمن به جون بابام به جون مامانم به جون سامان اون دوتا دختراکه اون شب تورستوران برام دست تکون دادن رو اصلا اسم شون م نمی دونم چیه!یعنی یادم نیس!دیگه حالا خودت می دونی یادل یه جوون رومی شکونی وواسه اخرت خودت عذاب می خری یادلش رونمی شکونی ویه ضمانت نامه واسه اون دنیات می گیری!

اینا روکه بهش گفتم برگشتم وسرمو گرفتم بالا که نگاهش کنم ببینم حرفام چقدر روش اثر گذاشته که چشمت روز بد نبینه! اصلا امروز نمی دونم چراهمه ش بدشانسی اوردم!ازحواس پرتی پنجره اتاق روعوضی گرفته بودم من فکر می کردم حکمت داره به حرفام گوش میده نگو اینجا خونه پیرزنه صاحب خونه شونه!!!تاچشمم به پیرزنه افتاد نزدیک بود زهره ترک بشم!یه ان فکر کردم این پیرزنه حکمته که ارایش نکرده اومده جلوپنجره!زود ازش پرسیدم ببخشین خانم اسم شما که حکمت نیس؟ بیچاره گفت نه اسم من نسرینه پنجره خونه حکمت جون اون یکی یه!

گفتم خانم جون خب همون اول حرفام اینو بهم می گفتین!گفت اخه انقدر قشنگ حرف می زدی که دلم حرفاتو قطع کنم! گفتم حالا پس یه زحمت بکشین ودرخونه این حکمت خانم روبزنین وهرچی من به شما گفتم بهش بگین گفت وا ننه من که همه شو یادم نیس!گفتم عیبی نداره هرچی شو که یادتون هس بهش بگین!

اینو که گفتم یه مرتبه صدای خنده حکمت ودوستش ازاون یکی پنجره اومد!برگشتم دیدم دوتایی اروم پنجره رو وا کردن حرفامو شنیدن! رفت جلو وگفتم حکمت خانم اون دفعه که اومدم دنبالتون شما ازاین یکی پنجره بامن حرف زدین! چطور الان تواین یکی پنجره این؟!گفت اون شب رفته بودم پیش نسرین خانم که تنها نباشه گفتم اهان

پدرسوخته هاهمه ش داشتن می خندیدن!حکمت گفت کامیارخان حالا مجبورین تموم اون چیزایی روکه به نسرین خانم گفتین دوباره به خودم بگین!منم گفتم برای چی به شما بگم قسمت قسمتِ نسرین خانم بودکه ازش خواستگاری کنم قسمت م که نمی شه عوض کرد

اینو که گفتم نسرین خانم مرد ازخنده وازهمون پشت پنجره به حکمت گفت مادر حتما به این جوون جواب مثبت بده! خیلی قشنگ وصادقانه حرف زد!

تااینو گفت برگشتم بهش گفتم نسرین خانم جدی حرفامو باور کردین؟یعنی حرفام به نظر صادقونه می اومد؟

تااینوگفتم بادستش زد توصورتش وگفت وا خدابدور همه شو چاخان کردی؟گفتم نه بخدا ولی ازبس ازصبح تاشب چاخان کردم فکر نمی کردم یه دفعه م که راست بگم کسی حرفمو باور بکنه!حالا بالاخره چی؟جواب مثبت می دین یابرم دم اون یکی پنجره؟!

نسرین خانم زد زیر خنده که یه مرتبه درواشد وحکمت خودش اومد بیرون.اینم ازاین!

-خب!بعدش چی شد؟

کامیار-دیگه اوناش به تومربوط نیس!برو بگیر بخواب!

-مرده شورت روببرن کامیار دوساعت منو معطل کردی جریان پیرزنه رو بگی؟

کامیار-اخه اون قسمتا عمومی بود این قسمت دیگه خصوصی یه!برو بگیر بخواب که فردا باید بریم کار خونه!شب بخیر!

اینو گفت وراه افتاد طرف خونه شون!دوتا فحش بهش دادم وگرفتم خوابیدم!

صبح ساعت7بود که مامانم بیدارم کرد وزود کارامو کردم وصبحونه مو خوردم ورفتم که ماشینم رو وردارم وبرم کارخونه که دیدم کامیار دم گاراژ واستاده تامنودید گفت:

-چقدر دیر بیدار می شی!

-دارم میرم کارخونه ها!

کامیار-منم دارم می رم دیگه!بپر باهم بریم

دوتایی سوار ماشین کامیار شدیم ومش صفر درگاراژ رو واکرد واومدیم بیرون

همینجور که می رفت وحرف می زد یه وقت متوجه شدم که داره ازیه طرف دیگه داره میره!

-کامیار کجا داری میری؟

کامیار-کارخونه

-کارخونه که ازاین طرف نیس

کامیار-می خوام بندازم تواین بزرگراه راه نزدیکتر می شه

یه خرده دیگه که رفت دیدم اِه راهه خونه نصرته

-داری میری پیش نصرت؟!

کامیار-نه!

-غلط کردی!داری میری اونجا!

کامیار-بابا چه فرقی می کنه؟کار کاره دیگه!حالا یاکارخونه یانصرت!

-بابام بیچاره م می کنه!

کامیار-اگه اذیتت کرد به من بگو یه سوسه براش پیش اقابزرگه بیام تا خدمتش برسه!

-حالا میری اونجا چیکار؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیار-می رم خواستگاری دیگه!

یه سه ربع بعد رسیدیم دم خونه نصرت!اصلا تاوارد این قسمتای شهر می شدم دلم می گرفت!مجبوری پیاده شدم که همون پسره ه دفعه قبل مواظب ماشین بود اومد جلو وسلام کرد وگفت:

-اقا بازم مواظب ماشین باشم؟

کامیار-اره عزیزم مواظب باش کسی طرفش نیاد!

درماشین روبست ودزد گیرش روزد ورفتیم توخونه.تاپرده رو زدیم بالا درجا خشک مون زد!شاید حدود بیست،بیست و پنج شیش تاجوون دختر وپسر از18سال تا بیست وبیست وهفت هشت سال جمع شده بودن توحیاط

کامیار یه نگاه بهشون کرد که ازیه گوشه حیاط نصرت اومد طرف مون وتارسید کامیار بهش گفت:

-تظاهراته؟

نصرت-سلام میتینگ جوونای عملی یه!

تااینو گفت یکی ازهمون جوونا برگشت ویه نگاهی به نصرت کرد وگفت:

-دم شما گرم اقانصرت!داشتیم؟

نصرت-سرت توکار خودت باشه بچه!

-اقانصرت چه خبره اینجا؟

نصرت-اومدن دوا بگیرن.

کامیار-عجب داروخونه فعالی یه!

-اینا همه هروئینی ن؟

تااینو گفتم همون پسره بایه دختر دیگه سرشون روبرگردوندن طرف من وپسره زیر لب گفت:

-لااله الا لله!برخرمگس معرکه...

نصرت-دهن ت روجمع کن رامین!

پسره یه نگاه به ن کردوگفت:

-اخه اقاحرفا می زنن اقانصرت!

کامیار-ببخشین اقارامین!این دوست من متوجه نشد که شما دانشجوی رشته دارو سازی هستین!

تاکامیار اینو گفت پسره یه قدم اومد جلو وگفت:

-اولا خودت اینجا چیکار می کنی؟دوما که خودت چهار روز دیگه خودتم می شی عین ما!سوما که من رشته م دارو سازی نبوده!مهندسی پزشکی بودم!

من وکامیار ساکت شدیم نصرت بهش گفت:

-اینا واسه تحقیق اومدن اینجا.

رامین-اِ

دختره که بغلش واستاده بود یه نگاه به ماکرد وخیلی جدی گفت:

-پس وقتی تحقیق تون تموم شد ومقاله هاتونو نوشتین لوله ش کنین وبکنین تو هرچی نابدتر اون کسی که دستورش رو بهتون داده!اینطوری اثرش بیشتره!

تااینو گفت نصرت داد زد

-جمال!محجوب!اینو بندازینش بیرون!به صادق خان م بگو به این دیگه جنس نده!

تادختره اینو شنید وزدزیر گریه که دوتاجوون قلچماق اومدن طرفش!دختره خودشو انداخت روپای نصرت وباگریه گفت:

-گه خوردم نصرت خان غلط کردم!آن!آن

شروع کرد باکف دست رودهنش روزدن!همچین محکم می زد که گفتم الان دندوناش می شکنه!زود دوئیدم جلو ودستاشو گرفتم وگفتم:

-نزن!خیلی خب!می گم بهت جنس بدن!

دختره نصرت رو ول کرد وچسبید به پای من وگفت:

-الهی قربونت برم!الهی دردو بلات بخوره به جون من!الهی...

-بسه دیگه!بسه!می گم بهت جنس بدن اا یه شرط داره!

دختره-هرچی شما بگین!هرچی شما دستور بدین!چشم!چشم!

بلند شو یه دقیقه بیاتو اتاق باهات کاردارم

تااینو گفتم ازجاش پرید گفت:

-کجا برم اقا؟

اتاق نصرت روبهش نشون دادم که یه نگاه به همون پسره که اسمش رامین بود کرد و راه افتاد طرف اتاق نصرت کامیار اروم به من گفت:

-چیکارش داری؟

-می خوام بدونم چرابه این روز افتاده!

نصرت-اسمش فریباس زن این اقا رامینه!

-زن وشوهرن؟

نصرت-اره

یه نگاه به پسره کردم وگفتم:

-پس شمام بیا اقارامین

اینو گفتم وراه افتادم طرف اتاق انقدرحالم بد بود که دلم می خواست گریه کنم!همونجور که ازوسط حیاط رد می شدم همه اون دخترا وپسرا بهم نگاه می کردن!ازخودم بدم اومد!

رسیدم دم اتاق نصرت وتا رفتم توکه دیدم دختره که اسمش فریباس داره لباساشو درمی اره!یعنی بلوزش رو که دراورده بود!زود پشتم روکردم بهش وداد زدم وگفتم:

-چیکار می کنی؟!

فریبا-مگه شما نخواستین...

-نخیر!!بپوشین لباس تونو!

اینو گفتم وزود اومدم بیرون که نذارم شوهرش بیاد تو واین وضع روببینه!تاپام رو گذاشتم بیرون کامیار اینا رسیدن دم اتاق برای اینکه یه خرده وقت روتلف کنم به نصرت گفتم:

-اقانصرت عیبی نداره یه دقیقه بااینا حرف بزنیم؟

نصرت-نه بابا عیبی نداره!

-خیلی ممنون شما که همیشه به ما لطف داشتین می گم یه سیگار بکشیم چطوره؟

نصرت خندید وکامیار اروم درگوش من گفت:

دادی که توزدی به دختره صدات تا ته حیاط رفت!

سرمو انداختم پایین که نصرت باخنده گفت:

-پوشیدی فریبا؟

فریبا-اره اقانصرت اره!

دلم می خواست زمین دهن واکنه ومنو بکشه توخودش!ازخجالت نمی تونستم توصورت شوهرش نگاه کنم!

نصرت ورامین وکامیار رفتن تو ومنم دنبالشون رفتم دختره لباساشو پوشیده بود وهمون وسط واستاده بود سروروش کثیف بود اما معلوم بود که قیافه ش بدنیس!

رفتیم نشستیم ونصرت کتری رودادبه رامین وگفت:

-اقارامین بپر ابش کن بیار

رامین رفت اب بیاره که کامیار درگوشم گفت:

-می دونی وقتی بااین دختره رفتی رامین به نصرت چی گفت؟

-نه!

کامیار-گفت اقا نصرت جلوی من نه!

فقط نگاهش کردم که گفت:

-نصرتم بهش گفت اینا اهل این حرفا نیستن!

-خداعنتت کنه کامیار به خداقسم هربار که می ام اینجا ازخودم بدم میاد!

فریبا-اقانصرت بزرگی کن وبگو تاجنس تموم نشده مال مارو بهمون بدن

نصرت-جنس شما سرجاشه خیالت راحت باشه

فریبا-اخه خرابم باید خودمو بسازم رامین م خرابه

نصرت یه نگاهی بهش کردوازتوجیبش دوتا بسته دراورد وداد به فریبا که ازدستش قاپید وپرید ورفت بیرون

نصرت یه نگاهی بهش کرد وگفت:

-رامین سال دوم بوده واین سال اول.

-دانشگاه؟!

نصرت سرشو تکون داد کامیار سه تاسیگار روشن کرد ویکی یه دونه داد به ما وگفت:

-تانیومدن بهت بگم نصرت جون.من دیشب...

نصرت-خبر دارم!مبارک تون باشه!

بلندشدودست انداخت گردن کامیار وماچش کرد کامیارم ماچش کرد اما نصرت همونجور که دستش دور گردن کامیار بود شروع کرد به گریه کردن!یه ده پونزده ثانیه گذشت اما نصرت روول نکرد که کامیار همونجور که بغلش کرده بود گفت:

-اِ چته؟!گریه ت واسه چیه؟حالا که وقت گریه نیس!هزار تا کارباهات دارم!

نصرت دستاشو ازگردن کامیار واکرد وصورتش روپاک کرد وگفت:

دست تو سپردم خواهرمو!همین!دیگه تومی دونی وغیرت ووجدانت!

کامیاریه نگاه بهش کردوگفت:

من نمی دونم که می تونم خوشبختش کنم یانه اما بهت قول میدم همه چیزایی که باعث اسایشش می شه براش فراهم کنم وبذارم درسش روتموم کنه خوبه؟

نصرت خندیدوگفت:

-اره برادر خوبه!

داشتم دوتایی شونو نگاه می کردم ومونده بودم که سرنوشت چه بازیا یی داره که پرده رفت کنار وفریبا ورامین اومدن تو راستش دیگه حوصله نداشتم باهاشون حرف بزنم

نصرت کتری روازرامین گرفت که گفتم:

-اقانصرت من دیگه کاری ندارم!

نصرت-مگه نمی خواستی باهاشون حرف بزنی؟

-چرااما حالا دیگه نه!

نصرت-حالا اگه چیزی می خوای بپرسی بپرس ازشون

-می خواستم فقط بدون چه جوری اینطوری شدن اما دیگه برام مهم نیس

نصرت-هرجور صلاح می دونی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 11 از 12:  « پیشین  1  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Gandom | گندم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA