ارسالها: 6216
#11
Posted: 17 May 2012 11:57
-بروبابا نخواستیم روشن کن بریم!حالا کجا میخوای بریم؟
کامیار-وقتی جایی قراره بامن بیای سوال نکن بذاربریم!اگه بدبود اون وقت اعتراض کن.
ماشین روروشن کردوازگاراژاومدیم بیرون وقتی مش صفرداشت درگاراژروپشت سرمون می بست کامیاربهش گفت:
-های مش صفر!
مش صفر-بله آقا!
کامیار-اگه کسی پرسید این دوتا کجارفتن چی میگی؟
مش صفرکه می خندید گفت:
-چی بایدبگم آقا؟
کامیار-میگی آقاکامیار و آقاسامان تاازگاراژاومدن بیرون یه پیرزن رودیدن که یه عالمه باردستشه اونام سوارش کردن وبردنش برسوننش خونه ش ملتفت شدی؟
مش صفر-بله آقا!
کامیار-آفرین یادت نره که جاسوسی بی جاسوسی!
مش صفر-آخه آقا ما سختمونه که دروغ بگیم!
کامیار-چطورموقعی که زنبیل کلفت این خونه بغلی روبراش تاتوی خونه شون میبری وبه کوکب خانم میگی پاهام درد میکنه وجون دوتا قدم راه رفتن روندارم سختت نیست که دروغ بگی!
مش صفرکه یه دفعه رنگش پرید گفت:
-اِ..!چراداد میزنی آقاکامیار!
کامیار-خب جوابم روبده دیگه!
مش صفر-تروخدا دادنزن الآن این ضعیفه میشنوه ویه الم شنگه به پامیکنه!چشم چشم هرچی شمابگین منم همونو میگم خوبه؟!
کامیار-آفرین حالا دیدی دروغ گفتن زیادم سخت نیست!!!
اینوگفت وپاش روگذاشت روگاز وحرکت کردیم.
-کامیارتواین چیزاروازکجا می فهمی؟!
کامیار-تو این باغ اگه یه نفر آب بخوره آنی خبرش به من میرسه!
-غلط کردی خیلی چیزا م هس که ازش بی خبری!
کامیار-چه چیزایی؟مثلااون نامه که گندم دادبهت!
-اِ...!توازکجا میدونی؟
کامیار-حالا خودت مثل آدم جریان روبرام تعریف کن!ببینم جریان اون نامه چی بود!!!!!!
خندیدم وجریان نامه رو بهش گفتم که گفت:
-خب خره چرا نامه رو بهش پس دادی؟!
-ازاینکارا بدم میآد!
کامیار-جدی؟؟؟؟یعنی ازاینکارا ازطریق نامه بدت می آد؟ازطریق دیگه بی میل نیستی؟؟
-گم شو!بالاخره کجاداری میری؟
کامیار-بشین و حرف نزن!الآن دیگه میرسیم!
تقریبا نزدیک ساعت8بود که برگشتیم خونه ومستقیم رفتیم خونه ی کامیاراینا نزدیک خونشون که رسیدیم صدای نوار وکف زدن رو شنیدیم معلوم شدکه همه ی مهمونا اونجاجمن!دروواکردیم ورفتیم تو وازراهرو که ردشدیم ورسیدیم به مهمونخونه که مادرکامیار اومد جلوویه خرده باهامون دعواکرد وبعد هولمون داد طرف مهمونخونه تادرمهمونخونه رو واکردیم یه دفعه همه ساکت شدن وبرگشتن طرف ما!وچپ چپ بهمون نگاه کردن که کامیار ومن سلام کردیم همه یه سری بهمون تکون دادن که کاملیا خواهر کامیار ازجاش بلند شد واومد طرف ما وتارسید یه سلامی کرد وآروم گفت:
-داداش حواست باشه اوضاع خرابه !
اینوگفت ورفت اروم به کامیارگفتم:
-هی بهت می گم بلند شوکامیار هی میگی زوده!دیدی حالا الآن یه چیزی بهمون میگن اینا!
کامیاریه نگاهی به من کرد وگفت:
-بیابریم نترس!
دوتایی راه افتادیم وسط مهمونخونه که تابه مبل ها رسیدیم پدرکامیار که خیلی عصبانی بود گفت:
-معلوم هس تاحالا کجایی؟
کامیارهمونجور که روی مبل می نشست خیلی آروم گفت:
-معلومیش که معلومه باید مواظب مهمونی یه شما باشم که لونره!
یه دفعه گوشای همه تیز شد عباس آقا شوهر عمه ی بزرگم که دبیرباز نشسته بودگفت:
-کامیارخان لونره یعنی چی؟
کامیار-یعنی این که دایی جان ناپلئون خبردار نشه !که اینجا مهمونی گرفتن واونو دعوت نکردن!
یک دفعه همه باهم گفتن:
-دایی جان ناپلئون؟
کامیارخیلی آروم یه خیار ورداشت بایه زیردستی وگذاشت روپاش وگفت:
-حاج ممصادق خان رومیگم آقابزرگ روکه میشناسین !
تااینوگفت همه ازجاشون نیم خیز شدن که بلندشن.
کامیار-نترسین بشینین درسته دیراومدیم اما باهربدبختی بود درستش کردیم !
همه یه نفسی کشیدن ودوباره نشستن وعباس آقادرحالی که یه چاقوگرفته بودجلوی کامیار باخنده گفت:
-بگیر کامیارجون پوست بکن گلوت تازه بشه!ببینم جریان آقابزرگ چیه عزیزم!
کامیارچاقوروازش گرفت وگفت:
-ماتقریبا یه ساعت پیش رسیدیم خونه تاپامونو گذاشتیم توباغ که حاج ممصادق خان صدامون کرد
اینو گفت وشروع کرد به پوست کندن خیار حالا ایناکه دورتادور کامیارنشسته بودن دل تودلشون نبود وکامیارم داشت آروم آروم خیارپوست می کند خونه های ماها همه دوطبقه ی آجری بود وخیلی خیلی قدیمی اتاقای بزرگ باسقف های بلند وگچ کاری شده!مهمونخونه یه سالن خیلی بزرگ بود که ازدوقسمت تشکیل شده بود یه قسمت این طرف ویه قسمت اون طرف ووسطش مثل یه پارتیشن نرده های آهنی خیلی قشنگی بود که تقریبا دوقسمت روازهم جدامی کرد اما ازهر طرف میشد طرف دیگرو دید بین این نرده ها روهم ازاین گیاه های رونده پیچیده بودن که سالن روخیلی قشنگ کرده بود خونه ی اونای دیگه م همینطور بود همه دوطبقه مثل هم واقعا قشنگ بودن هرکدوم یه گوشه ی این باغ بزرگ وباصفا وپرگل وگیاه ودرخت امامن نمی دونستم که اینا چرا میخوان یه کاری بکنن که آقابزرگ همه رو بفروشه خلاصه همونجور که کامیار خیارش روپوست می کند وهمه منتظربودن که بقیه ی ماجرارو بفهمن پدرم بلند شد ویه نمک دون ازرومیز ورداشت ورفت طرف کامیار وداد بهش وبعد باخنده گفت:
-عموجون آقابزرگه چیکارتون داشتن؟؟؟
کامیارنمکدون رو ازپدرم گرفت وباخنده گفت:
-باماکارنداشتن باشماها کارداشتن !!!
یک دفعه رنگ از صورت پدرم پرید وآروم برگشت سرجاش .
اونجایی که ماها بودیم این قسمت مهمونخونه بود که مثلا بزرگترها نشسته بودن وجوون های فامیلم رفته بودن اون یکی قسمت!همیشه همین طوربود وقتی یه مهمونی می گرفتن بزرگترا این طرف میشستن وماهام میرفتیم اون طرف نرده ها!
عموم که پدرکامیارباشه وقتی اینو شنید گفت:
-باماکارداشتن؟یعنی چی درست حرف بزن ببینم.
کامیار-درست درست نمی تونم حرف بزنم یعنی همه چی رونمی تونم بگم.
پدرکامیار-یعنی چی؟
کامیار-یعنی بعضی چیزارونمی تونم بگم.
کامیار-بایدکلمه به کلمه شوبگی.
کاممیارکه خیاررو درست گذاشته بودتودهنش برگشت یه نگاهی به پدرش کرد وبعدیه نگاهی به پدرمن که پدرم بهش گفت:
-آره عموجون هر چی آقابزرگه گفتن بایدشمام به مابگی.
کامیارخیارروازتودهنش درآوردوگفت:
-آخه اینکارزشته!
یه دفعه همه شروع کردن باهم حرف زدن وهرکدوم یه چیزی می گفتن وکامیارم مرتب سرش رومی چرخوند طرف کسی که حرف میزد!
عمه بزرگم-بگوعمه!چی ش زشته!!
عمه کوچیکم-زشت اون که به مانگی!
عباس آقا-بگو کامیار جون!مطمئن باش حرف ازاینجابیرون نمیره!
مادرم-بگوکامیارجون ازهیچی م نترس!
پدرگندم که اونم بازنشسته بود گفت:
-بابابذارین بچه حرفشوبزنه آخه!
کامیارکه خیاردرسته هنوز دستش بود برگشت طرف یه خانم وآقا که ماها تاحالا ندیده بودیمشونو ودفعه اولی بود که تومهمونی شرکت میکردن البته بی سابقه نبود!هرکدوم ازماها گاهی یه فامیل یه یه دوست روباخودمون به مهمونی اون یکی می بردیم خلاصه کامیاریه اشاره ای به اونا کرد وگفت:
-جلومهمونا بگم زشت نیس؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#12
Posted: 17 May 2012 11:57
عباس آقا-نه کامیارجون!ایناکه غریبه نیستن!آقای فتحی ن با خانم شون!ازاقوام منن!راحت حرفت روبزن!
کامیارخیارش رودوباره نمک زد ودرسته گذاشت تودهنش وشروع کرد به خوردن!صداازصدادرنمی اومد ازهمونجا که واستاده بودم گندم وآفرین ودلارام وکاملیا وکتایون ویه دختردیگه روکه هم سن وسال گندم اینا بود می دیدم که اونام ساکت وبی صداداشتن ازپشت نرده ها این طرف رونگاه می کردن یعنی چشم همه شون به به کامیاربود که پشت به اونا نشسته بود.
بالاخره کامیار همونجورکه داشت بقیه رونگاه میکرد خیارش روقورت دادکه پدرش گفت:
-بالاخره میگی آقابزرگ چی گفتن یانه؟!
کامیارسرشو تکون داد وگفت:
-حاج ممصادق توایوون خونه ش واستاده بودکه مارسیدیم اشاره کردبه ما که بریم خونه ش !من وسامانم رفتیم طرف خونه ش!ازپله هارفتیم بالا توایوون!بعدرفتیم توخونه!دیدیم سرجای همیشگی ش نشسته!
کامیاراینارو آروم آروم می گفت واونای دیگه م هی سرشون روتکون تکون می دادن ومی گفتن خب!!!
کامیار-رفتیم جلوش نشستیم!یه نگاهی به مادونفر کرد وگفت:این کره خرا کجان؟!
یه لحظه سکوت کامل برقرار شد ویه دفعه گندم اینا ازاون طرف مهمونخونه زدن زیر خنده!حالا نخند کی بخند!خود من که این طرف داشتم ازخنده می ترکیدم!امابه زور جلوخودمو گرفته بودم.کامیارکه جدی جدی داشت به عمو وبابا وعمه هام نگاه می کرد اونام یه خرده خودشونو جمع وجور کردن وبعد شروع کردن به زور خندیدن که عموم گفت:
-آقابزرگ حتما شمادوتا رومی گفتن!
کامیار-نه اتفاقا شماچهار تارومی گفتن یعنی شما وعمو وعمه جون بزرگه وعمه جون کوچیکه!ببخشین ها!
پدرکامیار-اِ...!کره خر معلوم هس چی داری میگی ؟!
کامیار-من چیکارکنم باباجون؟!
پدرکامیار-آخه این چه حرفیه که تومیزنی ؟!
کامیار-به من چه مربوطه ؟!حاج ممصادق اینو گفت!
پدرکامیار-هرحرفی روکه نباید گفت!
کامیار-منم که نمی خواستم بگم!شما به زور مجبورم کردین!
یه دفعه همه شروع کردن به رفع ورجوع کردن وهرکی یه چیزی می گفت.
عباس آقا-عیبی نداره بابا!آقابزرگ شوخی می فرماین!
عمه کوچیکه-الهی قربون آقابزرگ برم من !چقدربانمکن!
پدرم-آقابزرگ گاهی ازاین شوخی ها میکنن!
عمه بزرگه-خدا نگهدارش باشه آقابزرگ رو!ازبس که دوست مون داره باهامون اینطوری شوخی می کنه!
اینا همینطوری داشتن هرکدوم یه چیزی می گفتن که پدرکامیارگفت:
-بالاخره تو چی گفتی؟؟
کامیار-هیچی!واسه هرکدوم یه بهانه آوردم.یکی روگفتم رفته خرید،اون یکی روگفتم رفته گردش،اون یکی روگفتم توخونه س!خلاصه یه جوری درستش کردم دیگه!
دوباره همه شروع کردن به حرف زدن وشکرخداروکردن!
پدرم-خب،شکرخدابه خیر گذشته!
عمه کوچیکه-الحمدالله!
عمه بزرگه-آفرین به این بچه!
عباس آقا-واقعا آفرین به موقع به دادمون رسیده!
کامیار-حالا تا گندش درنیومده زودتر بحث روشروع کنیم بره پی کارش!
پدرگندم-راست میگه!
عموم دوسه تاسرفه کرد وهمه ساکت شدن ویه خرده بعد گفت:
-شماها چه نظری درمورد این باغ دارین؟هرکی نظر خودشوبگه!
اول همه ساکت شدن که پدرم گفت:
-خان داداش شما خودتون چی میگین؟
پدرکامیار-واله چی بگم؟بالاخره یه سرمایه ای اینجا افتاده که خیلی م زیاده بایدیه فکری براش کرد دیگه!شما چی میگین؟
پدرم-به نظر منم همینطوره! می شه این سرمایه بلااستفاده،تبدیل بشه به یه چیزی که بشه ازش استفاده کرد!
عمه بزرگه-آره بابا آخه این همه زمین به چه درد می خوره؟
عمه کوچیکه – اونم این همه درخت!ازصبح باید جارو دستم باشه واین برگ هارو جارو کنم!ازاین ور جارو میکنی یه ساعت دیگه یه کوت برگ میریزه زمین!
پدرکامیار- پس شماها همه موافقین؟
همه شروع کردن به تصدیق کردن.
عباس آقا-فقط باید عجله کرد اگه شهرداری بوببره که قراره یه درخت قطع بشه جلو کارو میگیره!
پدرگندم-اونم راه داره این همه باغ روچه جوری ساختن باپول دیگه!پول باشه همه چی جور میشه!مگه نه جناب فتحی؟
آقای فتحی که داشت هندونه میذاشت دهنش گفت:
-پول بی زبون رو روی مرده بذاری بلندمیشه برات آواز میخونه دیگه چهارتا درخت که جای خودداره!
پدرکامیار-پس فقط میمونه ترتیب تقسیم!
پدرم-اونم که مسئله ای نیس.طبق قانون وراثت پسردوتا دختر یکی.
عمه هام یک دفعه ساکت شدن که عباس آقاگفت:
-خب بعله دیگه ازقدیم همینطوری بوده.
عمه هامم مجبوری تاییدکردن که پدرکامیارگفت:
-سرمایه،سرمایه چی میشه؟؟؟؟؟
آقای فتحی-اون بامن !
پدرم-شمانقشه رو آماده کردین؟؟؟
آقای فتحی-نقشه کاری نداره که،
پدرگندم-بابایه اتاق کاهگلی که نمیخوایم بسازیم صحبت یه برج سی چهل طبقه س!
آقای فتحی-اونش بامن!اصلا نگران نباشین
پدرم-پس دیگه مشکلی نمی مونه که!
پدرکامیار-بهتره شبونه اره بذاریم پای درختا آفتاب نزده کارتمومه!
کامیارکه تاحالا ساکت نشسته بود واونارونگاه میکرد یه دفعه گفت:
-چی چی اره بذاریم پای درختا؟مگه حاج ممصادق کره؟صدا اره تواین باغ بلندبشه باتفنگ دولولش اره و اره کش رو یکی میکنه!!!!!!!
یه دفعه همه ساکت شدن که عباس آقاگفت:
-این بچه راست میگه انگار عقل این ازهمه ی ما بیشتره !
کامیار-شماهمچین اینجا نشستین ودارین اموال رو تقسیم می کنین که انگارحاج ممصادق مرده طرف حی وحاضره دست به یه شاخه ی درختش بزنین ازارث محرومتون میکنه .
تااینو گفت رنگ همه پرید یه خرده بعدعمه بزرگم گفت:
-کامیارجون توخودت چه نظری داری؟؟؟
کامیار-آخه شماها برای چی میخواین اینکارو بکنین؟چی تون تواین زندگی کمه؟؟؟خونه ی خوب،جای خوب،باغ به این بزرگی وقشنگی،درآمد خوب،ماشین خوب،چی لازم دارین که ندارین؟؟؟
همه دوباره ساکت شدن که عمه کوچیکم گفت:
-یعنی توبااین کارمخالفی؟
کامیار-معلومه که مخالفم آخه شماحیفتون نمیاد دست به این باغ بزنید میدونین چه عمری تلف شده تااین باغ باغ شده؟
می دونین هرکدوم از این درختا چه سن وسالی دارن؟ناسلامتی زادگاه شماس،شماها وماهمه اینجا تواین باغ به دنیا اومدیم حالا چه جور ی دلتون راضی میشه که زادگاهتون رو بادست های خودتون خراب کنید.
ایناروگفت وناراحت وعصبانی تکیه ش روداد به مبل وساکت نشست منم ازاونجایی که واستاده بودم رفتم پیش کامیار رومبل بغل دستیش نشستم وآروم گفتم:
-منم مخالفم!
یه آن همه برگشتن به من نگاه کردن که عمه بزرگم گفت:
-چراعزیزم؟می دونی اگه اینجا ساخته بشه چه قدرپول گیرمون میاد میدونی فقط چقدر سهم تووبابات میشه؟
یه نگاه بهش کردم وگفتم:
-عمه جون همه چیز پول نیست اولا که ماهمین الآنشم همه چیز داریم آقابزرگه انقدربهمون داده که توزندگیمون هیچی کم ندارم!همین الآن ماشینی که زیر پای منه قیمتش برابر یه آپارتمانه پس دیگه چی میخوایم؟؟؟چرا باید خودمون بادست های خودمون تاریخمون رونابود کنیم؟آخه این همه پول رو برای چی می خوایم؟به خدا تموم این پولا ارز ش یه خاطره ی قشنگه تواین باغ رونداره!این کشورهای خارجی یه خونه قدیمی تو یه کوچه شون روصدها سال بهمون صورت حفظ می کنن!اون وقت ما یه همچین جایی رو میخوایم نابودکنیم!اونا برای آثارباستانی ما صدها ملیون دلار می دن ویه کاسه شکسته هفتصد هشتصد سال پیشمون روازاین دلال ها ودزدهای چیزای عتیقه می خرن اون وقت ماقدراین چیزامونو نمی دونیم!تواین چند وقته چقدرآثارباستانی مون روازکشور قاچاقی خارج کردیم وفروختیم به اونا درهای قدیمی لوحه های قدیمی مجسمه های قدیمی کتاب های قدیمی ظرف های قدیمی هر چی آثارباستانی داشتیم ازایران بردن !حواستون کجاس آخه ایناتمدن ماس!اینا تاریخ ماس!اینا گذشته های ماس اینا ریشه ها ی ماس !یه عده آدم دزد بی شرف تموم ایناروبردن وفروختن برای چی برای پول؟؟؟؟؟؟؟هیچکدوم فکر نکردن که دارن شرف وآبروی خودشون رو می دزدن وبه خارجیا می فروشن یعنی اگه شرف داشتن که اینکارا رو نمی کردن شما ببینین که تمدن ما ایرانی ها چقدرارزش داشته که این خارجیا برای یه کوزه ی قدیمی ش انقدر دلار می دن دزدن اینا وفروختنشون بافروختن خاک ایران چه فرقی داره!!!!!!!باخیانت به وطن چه فرقی داره!
خیلی عصبانی شده بودم ونتونستم حرف بزنم وساکت شدم که پدرم گفت:
-مگه اینایی روکه گفتی مابردیم فروختیم بروببین کدوم بی شرفه بی ناموسی فروخته!
-باشه حداقل بذارین اون چیزایی روکه برامون مونده حفظ کنیم یکیش همین باغ وساختموناش تواین باغ چند نسل زندگی کردن به دنیااومدن ومردن اینم یه چیز تاریخی شده دیگه!
دوباره ساکت شدم یه آن احساس کردم که یه نفربغل دستم واستاده!برگشتم طرفش که دیدم گندمه!کنارم واستاده بودو داشت بایه حالت عجیب نگاهم میکرد!اصلایادم رفت که داشتم چی می گفتم!فقط چشمم به گندم بود!چطور تاحالا انقدر قشنگی رو توگندم ندیده بودم!همونجور که سرم طرف گندم بود کامیار باپاش زدبه پام !تابرگشتم طرفش گفت:
-داشتیددرمورد میراث فرهنگی می فرمودید!ادامه بدید لطفا!
-هان؟!
کامیار-مرض می گم اول بحث میراث فرهنگی روتموم کن،بعدبرس به طبیعت زنده!
نگاهش کردم که یه چیز دیگه زیر لبی گفت وبعد روش روکرد به بقیه وگفت:
-ببینین!این درختا شناسنامه ماهاس!این گل وگیاه شجره نامه ماهاس.این خاک شرف ماهاس.ماباید باچنگ ودندون ازاینا محافظت کنیم!نبایداجازه بدیم که حتی یه وجب شم دست بخوره!دارم بهتون می گم!من یکی که صد در صد با قطع کردن یه شاخه ازاین درختا مخالفم چه برسه به اینکه بخواین تموم درختا ی اینجاروشبونه قطع کنین!به خداااگه دست یکی اره یاتیشه ببینم من میدونم واون!اصلا ازهمین امشب شروع میکنم تواین باغ نگهبانی دادن اصلااین دختر عمه هامم صدامی کنم که باهم تاصبح لای این درختا کشیک بدیم!کشیک مام ازنصفه شب شروع میشه تاسرآفتاب! وای به حال اون کسی که که نصفه شب به بعد توباغ پیداش بشه!خونش پای خودشه!ازهمین الآن من واین پسره سامان واین دخترعمه هام حامی این باغ ودرختاشیم!تاآخرین قطره خون مونم پاش واستادیم! دارم بهتون میگم آ!هیچ شوخی یم درکارنیس!حواس تونو جمع کنین!دیگه صحبت،صحبت خون خونریزیه!
ایناروگفت وساکت شد که ازپشت سرمون یکی شروع کرد نچ نچ کردنتا من وکامیاربرگشتیم وپشت سرمون رونگاه کردیم دیدیم آفرین ودلارام واون دختره پشت سرمون واستادن واون دختره نچ نچ می کنه وسرشون تکون میده!وقتی دید ماههداریم بهش نگاه می کنیم به کامیارگفت:
-شما واقعا می خواین به خاطر چندتا درخت آدم بکشین؟!
کامیار-من گه می خورم بذارم بخاطر تموم درختای دنیام یه قطره خون از دماغ کسی بیاد!
دختره باتعجب به کامیار نگاه کرد وگفت:
-مگه نگفتین اگه اره دست کسی ببینم ....
کامیار-نه نه نه!من درختای جوون ونهال هاروگفتم!این درختا که دیگه همه پیر شدن وامروز فرداس که ریشه شون کرم بذاره اصلا می دونین چیه؟باید ازهمین امشب هرکدوم ازماها یه تبرورداریم وبیفتیم به جون این درختا!صبح نشده باید این باغ روصاف ومسطح تحویل بدیم!اصلا وظیفه هر ایرانی اصیله که درختای کهن رواز بیخ وبن دربیاره شما اگه کمی دقت بفرمائین تواین چندساله شکرخداشکرخدا ماایرانی ها وظیفه مونو به خوبی انجام دادیم! باحداکثر قدرت وتوانمون افتادیم به جون این مملکت وباسعی وکوشش رسوندیمش به اینجا!ببخشین اسم شماچیه؟ چطور من تاحالا افتخارزیارت شمارونداشتم!
-من نگین هستم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#13
Posted: 17 May 2012 12:08
قسمــــــــــت پنجـــــــــــــــم
کامیار-به به چه اسم قشنگی!خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگین ش باشین!اجازه بدین من الآن می آم خدمتتون وتز کلی م رو درمورد طبیعت براتون شرح می دم!
اینو گفت واومد بلندبشه بره که دستش روگرفتم ونذاشتم بلندشه وبهش چپ چپ نگاه کردم که گفت:
- اصلا چرا شماپشت من واستادین؟زشته به خدا!تشریف بیارین اینجا بشینین تامن تکلیف این باغ رومعلوم کنم سامان بلند شو برویه جای دیگه بشین ببینم!
همه ساکت شده بودن وکامیاررو نگاه می کردن!نگین همونطور که ازپشت مبل کامیار می اومد جلوگفت:
-پس تکلیف آقابزرگ چی میشه؟!
کامیاراونش بامن شمااینجا بشین تابهت بگم!خودم هرجوری شده راضی ش می کنم به شرطی که شمامرتب بامن ارتباط داشته باشین وبه کمک همدیگه مشکل روحل کنیم پاشوسامان!مگه نمی بینی خانم سرپاواستادن؟
مجبوری ازجام بلندشدم ونگین یه تشکرازم کرد ونشست رومبل وگفت:
-اگه راضی نشدن چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کامیار-خب می کشیمش!اصلا باهمون اره ها وتبرا تیکه تیکه ش می کنیم!یعنی میدونین چیه؟عمر واسه پیرمرد 70سال واسه پیرزن 60سال کافیه!این حاج ممصادق نزدیک ده سالم اضافه براستاندارد جهان عمل کرده!تازگی هام چند تا گردوته باغ کاشته واون دفعه به من میگفت منتظرم گردوی اینارونوبرکنم!شماغافلین که گردو چندسال طول می کشه تابه بار بشینه!حداقل هفت سال!ببخشین فضولی می کنم آ!اما شمام دراین معامله ذینفع ین؟یعنی اگه این درختا قطع بشه واسه شما استفاده ای داره؟
نگین که می خندید وچشم ازکامیارورنمی داشت گفت :
-من دختر آقای فتحی هستم!
کامیار-اِ...!شما دختر عمرو عاصین؟
نگین-بله؟!
کامیار-مگه همون آقای فتحی رونمی گین که نقش عمروعاص روداشت؟
نگین-نخیر ماباایشون نسبتی نداریم پدرمن توکار برج سازی هستن!
کامیار-آهان!که اینطور!حتما قراره ایشون این برج روبسازن؟
نگین-اگه مشکل اینجا حل بشه.
کامیار-حتما حل میشه چراحل نشه اصلا بهتره ماجوونا کاری به کاراین چیزانداشته باشیم من میگم اصلا چطوره
تموم درختای این باغ رو حواله بدین به بابای شما!یعنی بسپریمش دست ایشون!ایشون خودش می دونه با این درختا باید چیکارکرد بهتره ماجوونابلندشیم بریم اون طرف سالن وبقیه بحث طبیعت زنده رودنبال کنیم چطوره؟پاشین!پاشین بریم که اصلانباید توکاربزرگترادخالت کرد پاشین دیگه!
اینوکه گفت اول خودش بلند شد وبعددست نگین روگرفت وبلندکرد وبه منم یه اشاره کردکه بلندشم وخلاصه همگی روراه انداخت طرف اون قسمت سالن ولحظه آخرخودش برگشت طرف عموایناوآقای فتحی وگفت:
-این درختا دست شما سپرده خودتون یه کاریش بکنین!
بعدبرگشت طرف ما وگفت:
تاشمابرین پشت اون نرده ها منم به این مش صفربگم برامون چهارتا چایی بیاره که گلومون تازه بشه،باشه؟
اینوگفت ودرحالی که بلندبلند مش صفرروصدامی کرد ازدرمهمونخونه رفت بیرون .آفرین ودلارام ونگین وکاملیا راه افتادن که برن اون قسمت مهمونخونه منم رفتم بغل گندم وبهش گفتم:
-مگه تونمی آی؟
همونجور که راه افتادوشروع کرد به خندیدن .
-چرامی خندی؟
گندم-ازحرفاوکارای این کامیار.میگه درختا روحواله بدیم به آقای فتحی!
منم شروع کردم به خندیدن که چندقدم اون طرف ترواستادوبرگشت توچشمای من نگاه کردوگفت:
-امروز برای چی اومده بودی پشت پنجره اتاقم؟
سرموانداختم پائین وگفتم:
-ببخشین کاربدی کردم خیلی ناراحت شدی؟
گندم-نه
-خب بیا بریم پیش بقیه.
گندم-می خوام جوابموبدی.
-نمی دونم چی بگم!
دوباره بهم نگاه کردوراه افتاد ودوتایی رفتیم پیش بقیه تارسیدیم پشت نرده ها وخواستیم بشینیم که کامیارپیداش شد وگفت:
-چرااومدین اینجا؟
-خودت گفتی بیایم اینجا!
کامیار-نه بابا اینجا چیه آدم خفه خون میگیره!بریم بیرون تو هوای آزاد!حیف نیس یه همچین هوایی روآدم ول کنه وبچپه توخونه؟بلندشین یاله!
تااومدم یه چیزی بهش بگم که یه چشمک بهم زدوهیچی نگفتم.دوباره همگی راه افتادیم طرف درمهمونخونه که کتایون خواهر کوچیکه کامیارم دنبالمون راه افتاد تاکامیارکتایون رودیدگفت:
-تودیگه کجا میآی بچه؟
کتایون-داداش من به طبیعت خیلی علاقه دارم می خوام حرفای شمارو درموردش گوش بدم.
کامیار-اِ...!توام به طبیعت علاقه مند شدی؟
کتایون-آره داداش خیلی!
کامیار-بیا بریم که خداآخروعاقبت ماروباتوبه خیرکنه که ماشاله هزار ماشاله علاقه به فراگیریت خیلی زیاده!
خلاصه همگی باخنده ازمهمونخونه اومدیم بیرون وازجلوخونه رد شدیم ورفتیم طرف باغ که آروم به کامیارگفتم:
-جریان چیه؟
کامیار-هیچی نگو که مش صفررو فرستادم دنبال آقابزرگ!
-راست میگی؟؟؟؟؟؟؟
کامیار-آره اما صداشودرنیار!
همگی بدون حرف شروع کردیم لای درختا قدم زدن.هواعالی بودمش صفریکی دوساعت قبلش باغ روآبپاشی کرده بود وبوی خاک نمزده بلندشده بود وهوا تاریک شده بود وچراغای باغ روشن بود یواش یواش رفتیم طرف وسط باغ ویه جایی رو دوتا نیمکت روبروی هم نشستیم که نگین یه نفس عمیق کشید وگفت:
-واقعا حیفه یه همچین جایی ازبین بره!
کامیاررفت کنارش واستادوگفت:
-ازاول تاریخ تاهمین الآن آدما به خاطر زمین وآب وخاکشون باهم دیگه جنگ کردن وکشتن وکشته شدن!
نگین-شمام میخواین همینکاروبکنین؟
کامیارفقط نگاهش کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#14
Posted: 17 May 2012 12:09
کتایون-داداش منم این باغ رو خیلی دوست دارم.
کامیاربهش خندید ورفت بغلش کرد ودست کشید به موهاش وگفت:
کتی!فکرمیکنی روچندتا ازاین درختا عکس قلب تیر خورده س.وروچندتاشون عکس دوتا قلب کنار هم؟
کتایون-ده تاداداش.
کامیاردوباره بهش خندید وگفت:
-نه بیشتر.
کتایون-بیست تا!
کامیاردوباره سرشو تکون داد.
کتایون-خودت بگوداداش!
کامیار-روهمه شون!
کتایون روهمه شون؟؟؟؟؟
کامیار-آره روهمه شون!
کتایون-مگه میشه داداش!
کامیار-چرانمیشه؟
کتایون-آخه خیلی زیادن!کی میتونه این همه قلب رودرختا بکشه؟؟؟؟
کامیار-خودم!نصف بیشترش روخودم کشیدم بقیه شم کسای دیگه!
تااینوگفت آفرین ودلارام وگندم وکاملیا باخنده همدیگرو نگاه کردن وکاملیاگفت:
-من تاحالا نکشیدم داداش!
کامیار-توام یه روزی می کشی!یعنی همه مون یه روزی رویه تنهی درخت میکشیم گاهی دوتا قلب پیش هم گاهی یه دونه تنها وتیرخورده من که این طوری بودم!
کتایون-داداش تعریف کن ببینم!چندتاقلب تاحالا کشیدی؟
کامیار-دخترتوچقدرکنجکاوی؟؟
کتایون-تروخداداداش بگو
کامیاربرگشت وبه بقیه نگاه کردکه همه فقط داشتن تودهنش رونگاه میکردن یه خرده صبرکرد وبعدگفت:
-همه ش روکه نمی شه گفت اما اولیش روبرات میگم.
بعدبلندشدوراه افتاد و ماهام همگی دنبالش راه افتادیم یه بیست متری که رفتیم لای درختا جلوی یه درخت بزرگ وقدیمی واستادوازتوجیبش فندکش رودرآورد وروشن کرد ودستش روگرفت بالا ویه جایی ازتنه درخت روروشن کرد وبه همه نشون داد وگفت:
-این دوتا قلب رونگاه کنین!
همه سرهامونو بلندکردیم ورفتیم جلوتر ودوتا قلبی رو که کامیارنشون میداد نگاه کردیم مثل این بود که یه جا زخم شده باشه ودوباره گوشت نوآورده باشن!فقط رنگش فرق میکرد مثل اینکه باماژیک سیاه وکج ومعوج دوتا قلب توهم کشیده باشن .
کامیار-تازه کلاس پنجم رو تموم کرده بودم همین روبروی درباغ یه خرده بالاتر یه خونه ای بود که الآن دیگه نیس چند سال پیش خرابش کردن وجاش این ساختمون جدیده روساختن ولی قبل ازاینکه خرابش کنن توش یه خونواده ای زندگی میکردن که یه دختر کوچولوداشتن اون دختر کوچولواسمش مریم بود وقتی من کلاس دوم بودم اون کلاس اول بود وقتی من رفتم کلاس سوم اون رفت کلاس دوم وهمینجوری تامن رفتم کلاس پنجم واون رفت چهارم !
بعدبرگشت طرف من .
کامیار-یادت اومد سامان؟
بهش خندیدم وسرمو تکون دادم که گفت:
-آره خلاصه من واین سامان همیشه تابستونا بااین مریم بازی می کردیم لی لی بازی هفت سنگ بالا بلندی وسطی خلاصه وقتی بچه ها جمع می شدن یه گردان میشدیم وباهم بازی میکردیم راه مدرسه هامونم یکی بود وقت مدرسه باهم ازتوی خیابون ردمی شدیم وموقع برگشتنم باهم ازیه خیابون تابستونام که صبح وظهروعصر بازی به راه بود یا دمه آخرای همون تابستون بود یه روز صبح که ازخواب بلند شدم نمی دونم چرا یه دفعه دلم برای مریم تنگ شد زود دست وصورتم رو شستم و صبحونه خورده نخورده ازباغ زدم بیرون نکته ی جالب قضیه این بود که تارسیدم بیرون دیدم بچه هادارن توخیابون بازی میکنن امامریم جلودرخونشون واستاده وداره به درباغ نگاه میکنه تاچشمم بهش افتاد ویه جوری شدم رفتم جلوواونم اومد جلو تابهش رسیدم گفتم:چرابابچه ها بازی نمی کنی؟اونم خیلی راحت گفت:توکه نباشی دوست ندارم بابقیه بازی کنم!
همین دوتاجمله که اززبون یه دختروپسر باسادگی دراومد کافی بود که مهر ومحبت وعشق رو تودلمون روشن کنه!
بعدازبازی وقتی برگشتم خونه اولین کاری که کردم این بودکه باچاقودوتاقلب اینجاکندم !البته اون موقع قدمن شاید یه مترونیم بیشترنبود.حالا این درخته اینقدررشد کرده ورفته بالا !اون موقع همون پائینش قلبا روکندم!
خلاصه،روزای آخرتابستون مثل برق وباد می اومدن ومی رفتن که یه روز صبح که رفتم باهاش بازی کنم دیدم چشماش گریه ایه ازش پرسیدم چی شده؟فکرمی کردم کسی اذیتش کرده امافهمیدم که تاچندروز دیگه قراره ازاونجا اسباب کشی کنن وبرن!برای اولین بارمعنی جدایی رو اون موقع فهمیدم!
چه نقشه ها که نکشیدم!یه تخته درست کردم که توش چندتا میخ کوبیده بودم که وقتی کامیون اومد بذارم زیر لاستیک ش که پنچر بشه!ونتونه اثاث مریم ایناروببره!یه قوطی رنگ ازتوگاراژورداشته بودم که بپاشم روشیشه کامیون که راننده هه نتونه جلوشو ببینه!یه سگ ازتوخیابون گیر آورده بودم وباطناب بسته بودمش جلوخونه مریم اینا!که وقتی کامیون اسباب کشی اومد بندازم به جون راننده هه!خلاصه هزارویک نقشه کشیده بودم که جلوی رفتن مریم روبگیرم
اونم بهم اعتماد کرده بود ودلش قرص شده بودکه من می تونم جلورفتنش روبگیرم منم مرتب بهش قول میدادم وازاین چیزا!
هربارکه می اومدم وبه این دوتا قلب نگاه می کردم اراده م قوی تر میشد تااینکه یه روز مونده به اسباب کشی شون بازوروکتک وپس گردنی منو وورداشتن وبردن شمال!اصلا وقت نشدکه برای آخرین بار مریم روببینم چه برسه به اینکه جلورفتن اونو بگیرم!
اینجای حرفاش که رسید یه نفس بلند کشید ویه نگاهی به دوتا قلب کرد وگفت:
-وقتی ازشمال برگشتیم خونه مریم اینا خالی بود.ازبچه هاکه پرسیدم معلوم شد فردای همون روز ازاون خونه رفتن فقط مریم یه چیزی برام باقی گذاشته بود یه یادگاری!یه پیغام!یه سرزنش!
بچه ها دستم روگرفتن وبردن جلوخونه مریم اینا روتنه یه درخت یه چیزی بهم نشون دادن می دونین چی بود؟عکس یه قلب!یه قلب تیرخورده!یادمه همون موقع پریدم وازدیوارشون رفتم بالا وپریدم توحیاط خونه شون!خونه خالی خالی بود وهمه چیز به هم ریخته پشت درحیاط شون نشستم وگریه کردم!
وقتی برگشتم توباغ خودمون اومدم زیر همین درخت وزیر این دوتا قلب یه قلب تیرخورده کشیدم!
دیگه ازاون به بعد یادم نمی آد که چندتا قلب صحیح وسالم کشیدم وچندتا تیرخورده!
این آخریا انقدردستم روون شده بود که تا چاقورو میذاشتم وخود چاقو برام دوسه تا قلب می کشید!
اینو گفت وبرگشت باخنده منو نگاه کرد که داشتم بهش می خندیدم!
کتایون-داداش منم می تونم یه روزی رواین درختا قلب بکشم؟
کامیارباخنده نشست جلوکتایون و گفت:
-آره عزیزم اما به شرطی که نه اون قلبا ونه این درختا رو به گند نکشی!این چیزا تازمانی قشنگن که به کثافت کشیده نشده باشن!
وبعد صورتش روماچ کردوبلندشد وبه نگین که ساکت داشت نگاهش می کرد گفت:
-فکرکنم وقت رفتن شماس نگین خانم!
نگین-چطورمگه؟
کامیار-آخه یه آدم پست بی شرف به آقابزرگه خبرداده که علیه باغش دارن توطئه می کنن!اوناهاش!اونم آقابزرگ که داره میره به کانون فتنه!
همگی برگشتیم طرف جایی روکه کامیارنشون میداد نگاه کردیم آقابزرگه داشت باعصاش جلومیرفت ومش صفرم دنبالش!یه دفعه همه به طرف خونه کامیاراینا دوئیدن فقط من وکامیاروگندم همونجاواستادیم!برگشتم طرف درختی که کامیارروش قلب کشیده بود وگفتم:
چقدرخوبه که خاطرات روتنه این درختا می مونن!
کامیار-اینا که خاطرات این ارتفاع از درختاس اگه بتونی ازهرکدوم ازاین درختا بالا بری خیلی قلبای دیگه روهم می بینی که توش خاطرات نسل های قدیمی ما خونه کرده!
دوتا قلب باخط عمو!یه قلب بایه تیر باخط بابا!دوتا قلب دیگه که خیلی م ظریف کنده شده باسنجاق سرعمه!
باتعجب بهش نگاه کردم وخندیدم وگفتم:
-راست میگی کامیار؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#15
Posted: 17 May 2012 12:09
کامیار-اینا که چیزی نیس!من مطمئنم که اگه بتونیم یه خرده بیشترازدرختا بریم بالا قلبای خیلی پیری روهم میبینیم که یاباچاقوی آقابزرگ تودرخت کنده شدن یابا سنجاق سر خانم بزرگ خدابیامرز عشقه دیگه!همیشه بوده وهمیشه م هس!
اینو گفت ویه خنده ای به من وگندم کرد وراه افتاد طرف خونشون!
دوتایی واستادیم ورفتن کامیاررو نگاه کردیم که گندم گفت:
-تواون دختر یادت هس؟
-آره یادمه!
گندم-چه شکلی بود؟خوشگل بود؟
-تواون سن وسال معلوم نمی شه یه دختر قشنگ هست یانه!
گندم-چرامعلوم میشه!
-منکه متوجه نمی شم!
برگشت طرف من وروبروم واستاد وتوچشمام نگاه کردوگفت:
-توام تاحالا رودرختا قلب کشیدی؟
-نه!
گندم-جدی میگی؟!
سرمو تکون دادم وگفتم:
-آره.
گندم-یعنی تاحالا یه دونه م نکشیدی؟
-نه یعنی میدونی این کارا به نظرم بچه بازیه مسخره س!
گندم-هیچم بچه بازی نیس!
-یعنی هرکه عاشق شدباید یه چاقوورداره بره درختاروزخمی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گندم-این زخمی کردن درختا نیس!به ثبت رسوندن یه احساسه،یه خاطره س،یه هیجانه،یه بلوغه!
-خب آدم می تونه اینارو یه جوردیگه درذهن وروحش ثبت کنه!
گندم-توبی احساسی تو هر چیزی رو فقط از جنبه منطقی ش نگاه می کنی!
-نه اصلا اینطوری نیس.فقط شاید...
گندم-شایدچی؟
-نمی دونم!
گندم-اصلا توتاحالا عاشق شدی؟
-نمی دونم شاید!
گندم-پس شدی!
-می دونی دبیرستان که بودم یه دختره بود که مسیرش بامن یکی بود.همیشه توراه مدرسه می دیدمش!صبحاکه با کامیارمی رفتیم مدرسه اونم ازهمون مسیر می اومد وهی به من نگاه می کرد منم نگاهش می کردم بعدازچند وقت متوجه شدم که بهش یه احساسی دارم.حالا نمی دونم عادت بودیاعشق!آخه دخترخیلی قشنگی بود وقتی به آدم نگاه می کرد یه جور خاصی بود که انگار...
گندم-خیلی خب!کافیه!نمی خواد انقدرمفصل برام توضیح بدی.
-ولی خودت ازم پرسیدی!
گندم-من فقط پرسیدم که تاحالا عاشق شدی یا نه؟همین!
-خب منم داشتم می گفتم دیگه!
گندم-تومیتونستی یک کلمه بگی آره یانه!
-آخه خودمم نمی دونم آره یانه!
گندم-دیگه بدتر!حتما برای عشق تون دوتا قلبم رودرختا کندی؟
-نه من اصلا بلد نیستم روکاغذ سفید بامدادیه قلب درست حسابی بکشم چه برسه روتنه درخت اونم باچاقو!
گندم-واقعاکه سامان بهتره هرچه زودتربری وکندن قلب رودرخت روباچاقویادبگیری!اینطوری حداقل میشه باهات حرف زد!
-چراعصبانی میشی؟
گندم-من اصلاعصبانی نیستم!
-پس چراداری دادمیزنی؟
گندم-توام داری دادمیزنی!
-خیلی خب!بهتره منطقی باشیم!ببین گندم!به نظرمن اگه یه پسربلدنباشه روی تنه درخت باچاقو قلب بکنه،این دلیل هیچی نمی تونه باشه ازنظرمنطقم درست نیس!
گندم-گوش کن سامان!من اصلاازهرچی منطق و آدم منطقیه بدم می آد!فهمیدی؟
اینوگفت وباعصبانیت برگشت ورفت!دوسه قدم که ازم دورشد برگشت وگفت:
-پسره شیربرنج شل!
یه دفعه زدزیر گریه ودوئید ورفت!مونده بودم چراهمچین کرد خیلی عصبانی شدم!دفعه اولی نبودکه ماها ازاین حرفابهم می زدیم توجمع تومهمونی ها توباغ وسط بازی ها خلاصه گاه گداری سربه سرهم می گذاشتیم وازاین حرفابهم میزدیم!اما ازامروز صبح به بعد که دید واحساسم نسبت به گندم،عوض شده بود این حرفش خیلی ناراحتم کرد خودشم این دفعه این حرفارویه جور دیگه زد!همیشه وقتی ازاین چیزا بهمدیگه می گفتیم بعدش می خندیدیم وشوخی می کردیم امااین دفعه باگریه گذاشت ورفت!
یه دفعه متوجه شدم که سروصداازطرف خونه کامیاراینا بالا گرفت خواستم برم اونجا ببینم چه خبره اما حوصله شونداشتم راه افتادم طرف خونه خودمون وتارسیدم ازپنجره پریدم تو اتاقم ورفتم تورختخوابم!
ازدست گندم خیلی عصبانی بودم که اون حرفاروبهم زده امایه احساس خوبی بهش داشتم که ازاحساس امروز صبح بهتروبیشتربود!
یه دفعه نمی دونم چراخندیدم وتودلم یه حال عجیبی حس کردم شایدعشق همین بود!یعنی عاشق شده بودم؟! عاشق گندم چه اسم قشنگی!
کم کم برگشتم به خاطراتم!یاده موقع هایی افتادم که من وکامیارباگندم وآفرین ودلارام وکاملیا بازی می کردیم یادمه موقع یارکشی همیشه گندم می اومدبامن!یادمه همیشه وقتی گرگم به هوابازی می کردیم وگندم مثلا گرگ می شد بااینکه می تونست منو بزنه اینکارونمیکردوبقیه رومیزد!
تواین فکرابودم که صدای پدرم ومادرم روشنیدم که داشتن می اومدن خونه وباعصبانیت باهمدیگه حرف می زدن!
تارسیدن به پنجره اتاق من پدرم صداکرد:
-سامان!
-بله.
پدرم-خوابیدی؟
-نه بیدارم...
پدرم-پس چراچراغ اتاقت خاموشه؟!
-همینطوری دراز کشیدم!
پدرم-تونفهمیدی آقابزرگ روکی خبرکرده؟
-نه!مگه چی شده؟
پدرم-شماها کجابودین؟
-باکامیاراینا توباغ بودیم طوری شده؟
پدرم-نه بگیر بخواب.
اینوگفت وبامادرم اومدن تو خونه.حوصله نداشتم درمورد این چیزا فکر کنم دوباره برگشتم به خاطراتم وهرلحظه روکه باگندم بودم آوردم تومغزم!
به هرکدوم که فکرمیکردم یه چیز تازه دستگیرم میشد!همیشه گندم یه جوری خواسته بود که خودشوبه من نزدیک کنه امامن متوجه نشده بودم!عجب آدمی م من!انگارحرفهایی که بهم زدهمش درست بوده.
دوباره خنده م گرفت!یه خنده ای که یه حالت ذوق توش بود!واقعا گندم حق داشت که بهم بگه شیربرنج شل!ازحرصش این حرف روبهم زد!حتمابعدازاین همه سال وقتی امروز صبح دیده که یواشکی رفتم جلوپنجره ش ونگاهش می کنم باخودش گفته که اخلاقم عوض شده وبه قول معروف مرد شدم وحتمامیرم جلووباهاش صحبت می کنم.بعدشم وقتی امروز چندبارخواست سر حرف روباهام واکنه من احمق صحبت روعوض کردم عجب خری م من!
تواین فکرا بودم که انگاریه دفعه چشمام گرم شد وخوابم برد!یه وقت بایه صداازخواب پریدم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#16
Posted: 19 May 2012 07:41
قسمـــــــــت ششــــــــــــم
کامیار-اهالی باغ آسوده بخوابید،باغ درامن وامان است آهای جونورا!نجنبینانلولینا!داروغه بیداراست!آهای دخترخانما
آقاپسرا آهسته بیائید!پدرومادر هنوز هشیاراست!
ساعتم رونگاه کردم یه خرده ازدوازده نصفه شب گذشته بود!نفهمیدم چطورخوابم برده!
کامیار-آهای!دخترعمه هاپسرعمه ها!دخترخاله ها!پسرخاله ها!دختر دایی آ!پسردایی آپاورچین وآهسته بیائید باغ هنوز
نسبتا بیداراست!
رسیددم در پنجره اتاق من که پدرم سرشو ازطبقه بالا کردبیرون وگفت:
-پسرمگه توخواب نداری؟نصفه شبی ول کن برودیگه!
کامیار-سلام عمو جون.
پدرم-تواین وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟!
کامیار-امشب نوبت کیشیک منه !حاج ممصادق بهم گفته امشب توباغ کیشیک بکشم!بعدازنصفه شب هرکی روتوباغ دیدم اسمش روبنویسم وصبح بدم بهش که تنبیه ش کنه!شمام زودتر بروبگیر بخواب تااسمتو ننوشتم آ!
پدرم یه چیزی زیرلب گفت وسرشو کرد تو وپنجره رو بست!
پریدم وازاتاق رفتم بیرون.
کامیار-کجایی تو؟
-خوابیده بودم.
کامیار-پس چرانیومدی خونه ما!نمی دونی چه خبربود!
-حوصله نداشتم.
کامیار-گندم کجارفت؟
-رفت خونشون.
کامیار-خب،چه خبر؟
-هیچی.
کامیار-چشمات میگن داری دروغ میگی!بگو ببینم چی شده!
-بیابریم وسط درختا تابهت بگم.
کامیار-نکنه باز یه جاواستادی ودزدکی گندم رو دیدزدی وحالا دنبال مفاد قانونی ش میگردی؟!
-گم شو!بیابریم یکی می شنوه!
دوتایی باهم رفتیم وسطای باغ ویه جاکه تاریک تربود واستادیم وباخنده گفتم:
-کامیارمن الآن واقعا احتیاج به کمک دارم!
کامیار-پسرجون توکی کمک خواستی ومن دریغ کردم؟!فقط جون مادرت دنبال ماده وتبصره وبندو این چیزانگرد وبی خودی ترس تودل ماننداز!
-نه به جون تو!این دفعه دیگه ازاین خبرا نیس!
کامیار-آفرین!حالا بگوببینم چه کمکی لازم داری تادراسرع وقت انواع واقسام خدمات رو ارائه بدم!
-می خوام یکی روپیداکنم که توعشق وعاشقی واین چیزاوارد باشه!
یه نگاهی به من کردوگفت:
-واقعا خاک برسرت کنن سامان!من اینجا بغل دستت واستادم اون وقت تو دنبال یه نفرمیگردی که تواین چیزا وارد باشه؟حالا اگه بایه پاره آجر بزنم توسرت حق ته یانه؟
-اِ...!می دونم منظورم به خودته دیگه!امابدون شوخی ولوس بازی آ!
کامیار-خب حالا شد یه حرفی!بگوببینم چی شده!
خندیدم وگفتم:
-امشب میدونی گندم بهم چی گفت؟
کامیار-انگارموضوع جدی یه!
-آره!پس چی؟!!!!!
کامیارکه حسابی شنگول شده بودباخنده گفت:
-انگار دنیا به کامت داره میگرده!بگوببینم چی گفت بهت؟!
-بهم گفت شیربرنج شل!اونقدراز دستم عصبانی شده بودکه نگو!
یه نگاهی بهم کرد وخنده رولباش خشک شدوگفت:
-بااین حساب بهتره جای گشتن دنبال یه متخصص درامورعشق وعاشقی دنبال یه متخصص در امور طناب وریسمان
بگردی که هرچه زودتر خودتو داربزنی بدبخت!
-یعنی چی ؟!
کامیار-آخه اینم چیزیه که انقدرباعث خوشحالی آدم بشه؟!نه!من می خوام بدون اصلاتوآدمی؟دختره درنخستین مکالمه عاشقانه بهت گفته شیربرنج شل اونوقت توجشن گرفتی؟واله خجالت داره سامان!اگه یه دختربه من یه همچین حرفی بزنه بی معطلی یه گلوله توشقیقه خودم شلیک میکنم اون وقت تواین حرف روشنیدی وداری اینجا پایکوبی می کنی؟
-صبر کن بذار بگم چه جوری گفت آخه!
کامیار-چه جوری گفتنش دیگه چه فرقی داره همون کلمه اولش برای خودکشی کافیه چه برسه به کلمه دومش!
-آخه لحن گفتن فرق می کنه!
کامیار-حتی اگه بابهترین لحن هاهم این حرف به یه پسر گفته بشه بازم نتیجه ای جز خودکشی نداره یاله معطل نکن تا آبروی ماپسرارو نبردی حداقل اینقدر همت داشته باش وآبرو وحیثیت همنوع خودت روبخر!یاله!
-باز شروع کردی اصلا برگرد برو خونتون.
کامیار-خیلی خب بابا!بگو ببینم لحن کلام چه جوری بوده.
-گندم چون خیلی عصبانی بود این حرف روبه من زد!
کامیار-حق داره واله!
-یعنی ازاین حرفش فهمیدم که اونم منو دوست داره!یعنی به طور غیر مستقیم بهم گفت که منو دوست داره!
کامیار-بهتر نیس که جای این همه جون کندن وتفسیر های مختلف روبررسی کردن وآخرش به یه نتیجه نیم بند غیر مستقیم رسیدن اون زبون صاحب مرده ت رویه تکون بدی وحرفت رومستقیم بزنی؟!
-اِ...!گوش کن حالا می دونی ازم چی خواسته؟
کامیار-یه جوعرضه!
-یه قلب یعنی دوتاقلب!
کامیار-واسه آدم مریض دنبال قلب میگرده؟
-نه!بهم گفته تایاد نگیرم روتنه درخت قلب بکشم باهام حرف نمی زنه!
یه نگاهی به من کردوگفت:
-چه شرایط سهلی کاشکی ازاین شرطا ازمن می خواستن به جون تو،دقیقه ای دوتاقلب منبت کاری شده تحویل شون میدادم حالا چی شد که یه همچین چیزی ازت خواست؟
-همه ش تقصیر توئه دیگه!ازتومهمونی همه رو ورداشتی بردی زیر یه درخت وخاطرات ده پونزده سال پیشت رو نشون بدی؟!
کامیار-خاطرات من به شماها چیکارداره؟!
-هیچی دیگه!ازم پرسید تاحالا قلب رودرخت کشیدی منم گفتم نه!گفت اصلا تاحالا عاشق شدی؟منم یه فکری کردم وگفتم نمی دونم بعدگفتم یه دختری بود که توراه مدرسه میدیدمش شاید عاشق اون شده باشم تااینو گفتم عصبانی شدو گفت حتما براش رو تنه درخت قلبم کندی؟!منم گفتم روکاغذ سفیدم بلد نیستم قلب بکشم چه برسه رودرخت!اونم گفت تایاد نگرفتی نیاطرف من!
کامیار-خب کاربدی کردی این حرف روبهش زدی!
-کدوم حرف رو؟
کامیار-همون که بهش گفتی شاید عاشق شده باشی به دخترا که نباید ازاین چیزا گفت خره!هروقت یه دختر باناز وادا ازت پرسید عزیزم تاحالا عاشق شدی؟باید مثل نوار ضبط شده فقط بگی نه تواولین وآخرین عشق منی !اگه بازم گفت عزیزم واقعا ازهیچ دختری خوشت نیومده؟دوباره باید بگی نه تواولین وآخرین عشق منی اگه یه دختر گفت عزیزم اگه کسی تو زندگیت بوده به من بگو بازم بلا فاصله میگی نه!تواولین وآخرین عشق منی!
-حالا باید چیکارکنم؟
کامیار-چی رو؟
-قلبا رودیگه!
کامیار-چاقوداری؟
-تواتاقم دارم.
کامیار-بپروردار بیار.
رفتم طرف خونمون وازپنجره رفتم تو ویه چاقوی کوچولوورداشتم وبرگشتم پیش کامیار که گفت:
-بیا. همین درخت خوبه.یاله بکن معطل نکن!
-بی تربیت.
کامیار-قلبا رومیگم!
رفتم جلودرخت وباچاقوشروع کردم به کند کاری که یه خرده بعد کامیار یه نگاه بهش کرد وگفت:
-مرده شور اون عشقت رو بااین قلب کشیدنت روببره!اینم قلبه کشیدی؟!ببینم توتاحالا یه قلب دیدی که مکعب مستطیل باشه ؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#17
Posted: 19 May 2012 07:42
یه نگاهی به قلبی که کشیده بودم کردم وگفتم:
-آخه این کارا یعنی چی ؟!
کامیار-بااحساس بکش الاغ داری این قلب رو برای دختری که دوستش داری میکشی !واسه معلمت که نمی کشی نمره بهت بده نیگاه کن!خیال میکنه سرجلسه امتحان علوم نشسته!واسه قلبش بطن ودهلیز چپ وراست روکشیده!خب یه بار کی سرخرگ آئورت و سیاهرگ ششی روهم بکش که نمره روکامل بگیری!
-آخه تاحالا ازاین کارا نکردم اونم توتاریکی!
کامیار-بدبخت اینکاراروفقط باید توتاریکی کرد روز روشن که نمیشه بری وسط باغ،جلوی باباوننه دختر،براش قلب بکشی!
-جون من کامیار بیاتوجای من بکش!
کامیار-به به!تقلب اونم اول عشق وعاشقی بدبخت تقلبت روبگیرن دیگه تجدیدی م نداره؟یه ضرب ردی؟
-آخه من بلد نیستم!
کامیار-میخواستی اون موقع ها جای درس خوندن بیای ازاین کارا بکنی.که حالا دنبال تقلب واین چیزانباشی.!
-جون سامان یه دونه برام بکش.
کامیار-بده به من اون چاقورو بدبخت خرالاغ گاونفهم!بروکنار ببینم!
چاقوروازم گرفت وگفت:
-اگه یه دفعه فرداخانم معلم گفت بیاجلوروی خودم بکش چه غلطی می کنی گیرم این دفعه من برات کشیدم؟
-بابا آخه من اصلا تواین خط ها نیستم!خودم که نیستم هیچی بابامم نبوده!
کامیار-بابای تو تواین خط آنبوده؟پس بیا ازدوتا ازاین درختا بریم بالا تا بهت نشون بدم!
-غلط کردی اصلابابام تواین برنامه هانیس!گاهی وقتا که مثلا سرشام یاناهار نشستیم ومی خواد منو نصیحت کنه ازپاکی دوران جوونی ش برام میگه ومامانمم تصدیق میکنه!
کامیار-همون فقط مامانت باید تصدیق کنه اتفاقا چند وقت پیش بالای یه درخت دوتا قلب پیداکردم که مهر وامضای بابا ی توپاش بود!عجیب اینکه قلبا روهم وارونه کشیده!حالا نمی دونم موقع کشیدن به درخت آویزونش کرده بودن یا خودش انحرافی چیزی داشته!
-اِ...!این چرت وپرتا چیه میگی؟دوتا قلب بکش کاروتموم کن دیگه!
کامیار-مگه به این شلی هاس؟
-خیلی خب شل که نیس هیچی خیلی م کار سختیه!حالا می کشی؟
کامیار-اول بگو ببینم چه نوع قلبی می خوای؟
-ازهمین قلبا دیگه!دوتابکش بره پی کارش دیگه!
کامیار-اولا اگه این قلبا روبکشی دیگه نمی ره پی کارش!تازه اول شه!یعنی به محض اینکه دست صاحب قلب دوم رو بگیری وبیاری اینجا وقلبا روبهش نشون بدی تازه بدبختی ت شروع میشه!عین یه سند محضریه!دیگه نمیشه زدزیرش چون به ثبت رسیده دیگه باید کاروزندگیت روبذاری کنارو برسی به این دوتا قلب که خشک نشن آب به موقع،کودبه موقع،وجین به موقع،هرس به موقع!باید صبح به صبح بیای ورگ های منتهی به قلب رو خوب پاک مرتب آمپر خونش روچک کنی که کم نباشه!اگه یه دفعه دیدی خونش کمه وزود باید ازتوجیگرت خون بریزی توش که یه دفعه قلبا گیرپاژنکنن!فشار خون ساعت به ساعت!میزان قندخون نیم ساعت به نیم ساعت!میزان ضربان دقیقه به دقیقه! شما رش تعداد گلبول قرمز ثانیه به ثانیه!
-بده به من اون چاقورو اصلانمی خواد بکشی!
کامیار-تقصیر منه که دارم راهنماییت میکنم!
-من که فقط می خوام دوتا قلب بکشم خودتو بگو که چه جوری به این همه قلب می رسی؟؟؟؟؟؟
کامیار-من تموم قلبایی روکه کشیدم کنترات دادم به بیمارستان که خودشون کاراشو بکنن!
-بابابکش بریم ساعت 1بعدازنصفه شبه!
کامیار-خب حالا چه قلبی می خوای؟
-مگه چند نوع قلب داریم؟
کامیار-خیلی!قلب بادیواره نازک!قلب بادیواره کلفت!قلب با دریچه میترال گشاد!قلب بادریچه میترال تنگ!قلب چروکیده! قلب صاف واتو خورده!قلب چاک چاک!قلب سالم!
پسر کجای کاری هرکدوم ازاینا نشون دهنده یه نوعشقه!قلب سنگدل داریم باعشق خاموش شده!قلب نازک باعشق بی دوام!اصلا تونوع عشقت روبگو من خودم اتوماتیک برات میکشم!عشق آتشین می خوای یاعشق به خاکسترنشسته؟ عشق تند می خوای یاعشق آروم؟عشق خونین می خوای یاعشق ملایم؟؟
-بابادیر شد!
کامیار-من که منتظر توام!بگو بکشم دیگه!
-دوتا قلب بکش که مبلغ عشق باشه همین!
کامیار-قلب تبلیغاتی می خوای؟بگیربرادر این چاقورو من کارتبلیغاتی نمی کنم سفارشت روببر جای دیگه بده!
اومدم یه چیزی بهش بگم که یه مرتبه ازته باغ ازخونه گندم اینا سروصدابلندشد!
دوتایی یه خرده گوش دادیم که کامیارگفت:
-دارن تئاتر اقتصادی فرهنگی اجتماعی سیاسی بازی می کنن یادعواس؟؟؟
-انگاردعواس!
کامیار-خونه عمه اینا ازاین خبرانبودکه!بیابریم ببینیم چی شده!
-من نمی ام زشته!توام نرو.به ماچه مربوطه!حتما یه اختلاف خونوادگیه!
کامیار-تواین باغ هراتفاقی بیفته به من مربوطه.تومی خوای نیایی نیا من که رفتم!
-اِ...!صبرکن اومدم
دوتایی ازلای درختا آروم آروم رفتیم طرف خونه گندم اینا وتا رسیدیم که صدای شیکستن یه شیشه بلندشد وپشت سرش یه شیشه دیگه!
دوتایی رفتیم پشت شمشادای جلو خونشون قایم شدیم که صدای گندم بلندشد:
-دزد!دروغگوها!چطوری دلتون اومد؟چرا؟چرا؟چرا؟
اینارومی گفت وجیغ می کشید وگریه میکرد همچین نعره می کشید وحرف می زد که مایه آن فکر کردیم خونشون دزد اومده!
گندم-چرااینکاروکردین؟چرا؟؟؟؟
گندم اینارو باگریه وداد وجیغ می گفت وعمه م وشوهرعمه م هی آروم قربون صدقه ش می رفتن!
گندم-حالا من چیکارکنم ؟تکلیف من چیه؟دزد!!!!!!!
من وکامیاریه نگاهی بهم کردیم که یه دفعه شیشه پنجره شکست ویه صندلی ازتوخونه افتادبیرون!
کامیار-توکه می خواستی قلب بکشی خب خبرمرگت یه خرده زودتر اقدام میکردی که این دختره رو انقدر نچزونیش!
-حالا وقت شوخیه؟بذارببینم سرچی اینطوری دعواشون شده!
کامیار-این هر چی هس یه دعوای معمولی نیس!می گم بیابریم تو!
-آخه یعنی درسته که مادخالت بکنیم؟؟؟؟
کامیار-یعنی همینجوری همین گوشه بشینیم؟
-نمی دونم!
یه لحظه صداها قطع شد ویه دفعه صدای شیون وگریه وزاری عمه م وشوهرعمه م بلندشد وبازم صدای شکستن لیوان وبشقاب و این چیزااومد!
کامیار-تونمی آی نیا منکه رفتم تو!
اینوگفت وپرید وازروشمشاداردشد ورفت پشت درخونه گندم اینا وشروع کرد به درزدن وعمه وشوهرعمه م روصداکردن!
کامیار-عمه آقای منو چهری گندم!
کامیاربلند بلند صداشون می کرد ومحکم می کوبید به در که یه دفعه صدای آقای منوچهری بلندشد !!!!!!
-کامیار!بیاتو!کمک!کمک!
تاکامیارصدای آقای منوچهری روشنید دیگه معطل نکرد وازاون طرف پنجره ای که شیشه ش شکسته بودپرید توخونه ومنم دنبالش!تارسیدیم توخونه دیدیم تمام اسباب واثاثیه شکسته ودرب و داغون شده وعمه م یه گوشه غش کرده وافتاده!دوئیدم طرف آشپزخونه که سروصدای گندم وآقای منوچهری ازاونجامی اومد.تارسیدیم دیدیم آقای منوچهری چاقوی آشپزخونه رو ورداشته وانگارمی خواد گندم روبکشه وگندم دستای آقای منوچهری روگرفته وداره از خودش دفاع میکنه!یه آن هردومون خشک مون زد که بافریاد آقای منوچهری یه تکون خوردیم !
آقای منوچهری-چراواستادین؟بیاین کمک دیگه!
اینوکه گفت دوتایی پریدیم طرف شون!کامیاررفت طرف آقای منوچهری ومنم رفتم طرف گندم که کامیاربه حالت فریاد گفت:
-بیایم کمک که دختره روباچاقوبکشی؟!
آقای منوچهری که هم داشت گریه میکرد وهم فریاد میکشیدگفت:
-داره خودشومیکشه!داره خودشومیکشه!
یه آن تازه مامتوجه شدیم که چاقودست گندمه!امادیگه دیر شده بود چون امیاردستای آقای منوچهری رو ازدستای گندم جداکرده بود ومنم حواسم به آقای منوچهری بود فقط خدارحم کرد که من وکامیار هردوباهم در یک لحظه پریدیم طرف گندم که چاقوروبرده بالا وداشت می آورد پائین طرف شکمش!دقیقا درلحظه ای دستای مارسید به گندم که چاقواومد پایین ولبه ش گرفت به بازوی من!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#18
Posted: 19 May 2012 07:45
یه دفعه خون مثل فواره پرید روهوا!
کامیار-کشتی سامان روبی انصاف!
اینو گفت وچاقورو ازتودستای گندم کشیدبیرون واومد طرف من!
کامیار-کجات خورده؟
-مواظب اون باش!
کامیار-میگم کجات خورده؟
-بازومه چیزی نیس!
برگشتم وبه گندم که مات شده بود به بازوی من نگاه کردم ازبازوم همینجوری داشت خون میرفت اونم دستاشو گرفته بود جلودهنش وفقط به بازوی من نگاه میکرد!
کامیارپرید ویه دستمال ورداشت وپیچید دوربازوی من ومحکم گره زد وبعد برگشت طرف آقای منوچهری وگندم وبا فریادگفت:
-این چه بساطی درست کردین؟؟؟؟؟
آقای منوچهری دستش روگذاشت روقلبش ونشست رویه صندلی وتااومد حرف بزنه که گندم ازتوآشپزخونه فرار کرد بیرون !
آقای منوچهری م که اینو دید باحالت نیمه غش فقط گفت:
-بگیرینش!نذارین بره!می خواد یه بلایی سر خودش بیاره!بگیرینش!!!
اینوکه گفت دوئیدم دنبال گندم!یه دستم به بازوم بود ومی دوئیدم دنبالش!کامیارم دنبال من می دوئید تارسید بهم بازوم روگرفت وگفت:
-بیابریم بیمارستان!
-گندم!بریم دنبال گندم!
کامیار-ولش کن پدرسگ چاقوکش رو!الآن باید به این زخم برسیم!
-نه!توبیاکاریت نباشه!
کامیار-خون ریزی داره الاغ!
-چیزی نیس بیابهت می گم!
دوتایی زدیم ازخونه بیرون!تارفتیم توباغ دیدیم همه اهل خونه ها بالباس خواب دارن می آن طرف خونه گندم اینا تا مار رودیدن یعنی وضع منو بااون لباس خونی وبازوی بسته دیدن یه جیغ کشیدن!
کامیارکه زیربغل منو گرفته بود ودوتایی داشتیم می دوئیدیم تااونا رودید نتونست خودشونگه داره وگفت:
-وای خدای مهربون چقدرآدم بالباس خواب چه صحنه هیجان انگیزی حیف که وقت ندارم وگرنه...
خنده م گرفته بود ازحرفاش!
-حالام ول نمی کنی بدو!
کامیار-وقت روکه تلف نکردم درحال دوئیدن گفتم!حیف بود سرراه یه نگاهی م به اینانکنیم!
دوتایی همونطورکه می دوئیدیدم زدیم زیر خنده که یه دفعه ازیه طرف دیگه باغ چشم مادرم افتادبه من وتادید لباسم خونی غش کرد!
کامیار-چه حادثه شومی!فقط سه تامجروح داشتیم!
-بدوکامیار!کجارفت گندم!
کامیار-اوناهاش داره میره ازباغ بیرون!
-توبدو ماشینوبیار!
کامیاررفت طرف گاراژومنم ازدرباغ رفتم بیرون ودوئیدم دنبال گندم!وسط خیابون رسیدم بهش وچ دستش رو گرفتم وکشیدم!
-واستاببینم!
گندم-ولم کن!
-می گم واستا!
تا خواست دستشو ازتودستم دربیاره که مچ دستش رویه فشاردادم که ازدرد جیغ کشید ونشست روزمین!
-چراهمچین می کنی دختر؟این چه دیوونه بازیه؟!
گندم که داشت گریه می کرد آروم گفت:
-ولم کن سامان!بذاربرم!
-آخه چرا؟کجا بری؟
گندم-نمی دونم توفقط بذار برم خواهش می کنم سامان!
-یعنی چی؟آخه چی شده؟
گندم-فقط بذاربرم!
-چراآبروریزی می کنی ؟پاشوببینم!
بلندشد وواستاد ویه نگاهی توچشمام کرد وبعد یه نگاهی به بازوم کردودوباره زد زیر گریه توهمین موقع کامیارم با ماشینش رسید وجلومون ترمز کرد واومد پائین وگفت:
-دختره دیوونه ببین چه بلایی سر این بچه اوردی؟!
-ولش کن کامیار
کامیار-سوارشین ببینم!
گندم-من نمی آم.
کامیار-میگم سوارشودختر!الان زخم این بچه ناسورمیشه!
درعقب ماشین روواکرد وگندم رونشوندیم توماشین وکامیارپرید پشت فرمون ومنم اون طرف سوارشدم که مش صفر رسید بهمون وگفت:
-چی شده آقا کجامیرین؟؟؟؟؟
کامیار-مش صفر این دفعه واقعا داریم میریم که کمک کنیم!خداحافظ.
اینوگفت وباسرعت حرکت کرد ده دقیقه بعد جلو بیمارستان زدروترمز وپیاده شد منم ازاون ورپیاده شدم ودرعقب ماشین روواکردم ودست گندم روگرفتم وخواستم پیاده ش کنم که گفت:
-ولم کن سامان!شمابرین من همینجاهستم!
-نمی شه توام باید بیای.
کامیار-بازبون خوش بیاپایین اگه یه مو ازسر این بچه کم بشه من می دونم وشماها بیاپایین بهت می گم!
خلاصه سه تایی راه افتادیم طرف اورژانس بیمارستان ورفتیم تو تایه پرستارچشمش به لباس من افتاد دوئید جلوومنو برد توبخش جراحی وپانسمان ودکترروخبرکرد تادکتربرسه پرستارباکامیار لباس منو درآوردن که پرستار گفت:
-چی شده این؟
کامیار-هیچی بابا بازی می کردیم سراسباب بازی رفت توبازوی این!
پرستار-بازی این وقت شب؟!
کامیار-بازی وقت و بی وقت نداره که!آدم بازیش که گرفت باید بازی کنه!
پرستارخنده ای کرد وشروع کرد به شستن بازوم کامیاریه نگاهی به من کرد ویه دستی به موهام کشید وگفت:
-درد داره؟
-نه
کامیار-بمیرم برات که چقدرخرمظلومی!
بعد یه سلقمه زد به گندم که پهلوی ماواستاده بود وداشت به من نگاه می کرد وگفت:
-بازی بچه قلوه کن شده!می بینی؟
گندم دوباره زدزیر گریه به کامیاراشاره کردم که کاریش نداشته باشه توهمین موقع دکتراومدوسلام کرد وماهام جوابش رودادیم ویه نگاهی به زخم من کردوگفت:
-پرستارگفت بازی می کردین سراسباب بازی رفته توبازوی این ا قا!درسته؟
کامیار-آره دکترجون سرش وامونده خیلی تیز بود!
دکتر خنده ای کرد وگفت:
-حتما اسباب بازی خطرناکی بوده؟
کامیار-بعله.
دکتر-حالا اسباب بازی چی بوده؟
کامیار-کاردآشپزخونه!
دکتر-کی باهاش بازی میکرده؟
کامیار-یه لات چاقوکش بی تجربه تازه کار.
دکتر-امان ازاین تازه کارا.
کامیار-که هرچی می کشیم ازدست اینا میکشیم دکترجون کارت روبکن!بچه ازدست رفت!
دکتر-نگران نباشین چیز مهمی نیس!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#19
Posted: 19 May 2012 07:45
کامیار-می خوام جاش روبازوش نمونه دکترجون!
دکتر-نمی مونه عمقی فرورفته.خودزخم کوچیکه.
کامیاربرگشت یه نگاه به گندم کردوگفت:
-پس دکترجون انگارخدارحم کرده اگه این زخم طرف سینه بود!
دکتر-اگه بود دیگه کاری ازدست کسی برنمی اومد.
کامیار-تف به گور پدرهرچی چاقوکش ناشی!
خلاصه دکترشروع کرد به بخیه زدن بازوم ووقتی تموم شد پانسمان کرد وبرام یه نسخه نوشت وداد دست کامیارو رفت اومدم ازتخت بیام پایین که نذاشت وگفت:
-یه دقیقه صبرکن من این دستورالعمل دواهارو ازاین خانم پرستاربگیرم وبیام.
-دستورش روکه دکترتونسخه نوشته حتما!
کامیار-باشه،یه باردیگه بپرسیم ضررنداره که!
-خب برو ازخوددکتربپرس.
کامیار-دکترسرش شلوغه مزاحمش نشم بهتره همین خانم پرستارمیگه می ره پی کارش دیگه!تویه دقیقه بخواب تا من برگردم.
داشت اینارومیگفت که همون خانم پرستار اومد طرف ما وتارسید گفت:
-شکرخدابه خیرگذشت!
کامیار-آره الحمدالله خداخیلی بهش رحم کرد ببخشین خانم پرستار این نسخه رو کجاباید بپیچم؟
پرستار-هرداروخانه که باشه!
کامیار-آخه ماتواین محله غریبیم نمی شه شمایه تک پا لطف کنین وبیاین به مادواخونه رونشون بدین؟
پرستار-آخه من الان شیفتم!
کامیار-خب ماها صبرمی کنیم هروقت شیفتتون تموم شد تشریف بیارین.
پرستار-پس مریضتون چی میشه؟
کامیار-گوربابای مریضمونم کرده،فعلاکه حالش خوبه!
خنده م گرفت خانم پرستارم خندید وگفت:
-آخه شیفت من صبح ساعت 9تموم میشه!
کامیار-خب بشه دیگه چیزی به صبح نمونده که الان ساعت2بعداز نصفه شبه تاچشم بهم بزنیم شده 9صبح این یه خرده روهم صبرمیکنیم چه عیبی داره؟
اومدم یه چیزی بهش بگم وازجام بلندبشم که به زورمنوخوابوند روتخت وگفت:
-بخواب!تومجروحی مثلا!
-بذاربریم خونه اخه!
کامیار-می دونی چقدرخون ازت رفته؟بخوا ب بذار مغز استخونت حداقل نیم لیتر خون تولیدکنه بچه!
-مغز استخون من تولیدکنه یامال تو؟
کامیار-ببخشین خانم پرستار این بچه جراحتش عفونی شده داره هذیون میگه می دونین حالا که فکر میکنم می بینم یه نفربایدتاچندوقت ازاین مجروح پرستاری کنه!چه کسی م بهترازشما؟اجازه میدین ادرس بدم خدمت تون تشریف بیارین منزل وزیر بال وپرماروبگیرین؟
توهمین موقع نگهبان بیمارستان اومد توقسمت اورژانس وبلندگفت:
-ببخشین آقا این بنز جدیده مال شماس؟
کامیار-بااجازه تون امری بود؟
نگهبان-لطفا تشریف بیارین جابجاش کنین ماشین می خوادازتوپارک بیاد بیرون.
تااینو گفت ازجام بلندشدم وگفتم:
-بروحساب بیمارستان روبکن بریم خونه دیرشد!
مجبوری رفت طرف صندوق ومنم ازپرستارکه می خندید تشکرکردم وباگندم راه افتادیم طرف درکه یه خرده بعدم کامیار اومد وسه تایی ازبیمارستان رفتیم بیرون وسوارماشین شدیم وراه افتادیم یه خرده بعد که رفتیم به گندم گفتم:
-چی بودجریان؟
کامیار-چیزی نبود!یه دعوای ساده ی خونوادگی بود که منجربه یه قتل ویه نقص عضوشد!
-بذارببینم چی شده کامیار!
گندم سرش روبرگردوند طرف شیشه ویه خرده بیرون رونگاه کرد وبعدگفت:
-سیگاردارین؟
من وکامیاریه دفعه برگشتیم طرفش!
کامیار-سیگارنداریم امامنقل بازغال خوب موجوده بیارم خدمت تون؟؟
یه خرده ساکت شد وبعدگفت:
-طرف خونه نرین!من دیگه اونجا نمی آم!
-آخه برای چی؟؟؟؟؟
بازم هیچی نگفت کامیاربهم اشاره کرد که ولش کنم منم دیگه چیزی نگفتم
چنددقیقه بعدرسیدیم جلودرباغ وواستادیم که یه دفعه گفت:
-حمال مگه بهت نگفتم اینجانیا!
ن وکامیارشوکه شدیم تاحالا سابقه نداشت گندم باکسی اینطوری حرف بزنه!اصلاشخصیت گندم اینطوری نبود!
کامیار-به من میگی حمال؟؟؟؟
گندم-به جفت تون میگم!
کامیار-توغلط میکنی بروپایین ببینم مرده شورتو واون ننه بابات روببرن بااین بچه تربیت کردنشون!
تااینوگفت گندم درماشین روواکرد وپیاده شد منم پیاده شدم.تاخواست بره اون طرف خیابون،رسیدم بهش ودستش روگرفتم وگفتم:
-این چه طرز حرف زدنه گندم؟ازتوبعیده!
گندم-توام بروبمیر.
یه نگاهی بهش کردم وگفتم:
-توهمون گندمی؟؟
گندم-من هیچکی نیستم!می فهمی؟؟
به زور می خواست دستش روازتودستم دربیاره!
گندم-ولم کن!می گم ولم کن!
-ولت کنم کجا بری؟
گندم-به تومربوط نیس!
-داری عصبانیم می کنی آ !
گندم-عصبانی شی چه غلطی می کنی ؟
-توچرااینطوری شدی؟؟؟
گندم-به توچه؟
-بیابریم خونه زشته آبروجلوهمسایه ها برامون نذاشتی تو!
گندم-من اصلا آبروندارم!
-یه باردیگه این مزخرفا ازدهنت دربیاد هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی فهمیدی؟
گندم-گم شو کثافت!
تااینوگفت همچین بازوش روفشاردادم که جیغ کشید ونشست روزمین!
یه لحظه به خودم اومدم وبهش گفتم:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#20
Posted: 19 May 2012 07:47
قسمت هفتم
-بلندشوبریم تو اگه مشکلی برات پیش اومده بازبون خوش بگوتا یه فکری براش بکنیم پاشوبریم!
بلندشد وهمونجور که بادست دیگه ش بازوش روگرفته بود گفت:
-احمق دستم شیکست!
-تقصیرخودته!بیابریم تو!
گندم-اگه نذاری برم جیغ می کشم!
-داری دیگه ازشوربدرش می کنی بیابریم!
اینوگفتم ودستش روکشیدم ببرم خونهه که شروع کرد جیغ کشیدن وکمک خواستن منم یه سیلی محکم زدم توصورتش! کامیارم ازماشین پریدپایین اصلامونده بودیم این گندم گه هیچ وقت کوچکترین حرف بدی ازدهنش بیرون نمی اومدچرا اینطوری شده!
کامیاریه اشاره بهم کرد که جلوخودموبگیرم اونقدر عصبانی بودم که نفهمیدم چیکارکردم اصلادست خودم نبودازدست خودم عصبانی بودم !
برگشتم به گندم که صورتش روتودستاش گرفته بود وآروم گریه میکرد نگاه کردم ازخودم بدم اومد!
کامیاردوتاسیگارروشن کرد ویکی ش روداد به من.تکیه م رودادم به ماشین وچشمام روبستم.نمی دونم چقدربه همون حالت موندم که کامیاربازوم روگرفت چشمامو واکردم بهم اشاره کرد که برم طرف گندم.
برگشتم وخونه های روبرو رونگاه کردم یکی دوتا پنجره واشده بود وچندتا ازهمسایه ها داشتن ماهارونگاه میکردن سیگارم روانداختم زمین ورفتم طرف گندم که همونجوری واستاده بود آروم نازش کردم یه دفعه صورتش روبرگر دو ند اونقدرتوچشماش کینه ونفرت بود که یه آن جاخوردم!
گندم-چیه؟!بازم میخوای بزنی؟بیابزن!
-معذرت می خوام گندم اصلادست خودم نبود!
اشک هاشوپاک کرد اومد یه چیزی بهم بگه که یه دفعه چشمش افتاد به بازوم که پانسمان شده بود حرفش روخورد وحا لت صورتش عوض شد!دیگه ازاون نفرت وکینه یه خرده پیش توصورتش خبری نبود دستش روگرفتم وگفتم:
-اگه دلت نمی خوادبریم خونه،خب نمی ریم بگوکجامی خوای بریم.
گندم-برام فرقی نمی کنه.
-پس بیاسوارماشین شو.
درماشین روبراش واکردم ونشست تو ومنم رفتم جلونشستم.
کامیار-من برم یه سرخونه بزنم وبیام.جایی نرین آ.
ده دقیقه بعدبرگشت وموبایل منو بهم داد ونشست پشت فرمون وگفت:
-کجادلت می خوادبریم گندم؟
یه نگاهی بهش کردم قیافه ش خیلی عوض شده بود یه اشاره بهش کردم که سرش روبرام تکون داد وماشین روروشن کرد وراه افتاد پیچیدتوکوچه پس کوچه وبعدش یه گوشه واستاد وبرگشت طرف گندم وگفت:
-اینوکی بتوگفته؟
گندم سرشوانداخت پایین وهیچی نگفت.
-چی شده کامیار؟چی روکی به گندم گفته؟
کامیار-یه کثافت آشغالی به گندم گفته که بچه عمه اینانیس!
-یعنی چی بچه عمه اینانیس!
کامیاریه نگاه چپ چپ به من کردکه تازه متوجه منظورش شدم وبرگشتم وبه گندم نگاه کردم همونجورتو چشمای من نگاه کرد وگلوله گلوله اشک ازچشماش اومدپاییین حتی یه مژه م نمی زد فقط تند تند قطره های اشک بود که ازچشماش می اوریخت روصورتش!داشتم دق می کردم!
-یعنی چی این حرفا؟این مسخره بازیاچیه؟کدوم کثافتی یه همچین حرفی زده؟توچراباورکردی؟چقدرساده ای تو؟اینا همه ش روغه!کی ایناروبه توگفته؟برگرد خونه ببینم کامیار!این دری وریاچیه دیگه!
تاایناروگفتم گندم آروم دستش روبرد زیر بلوزش ویه کاغذ زرد وکهنه رو درآورد وگرفت جلومن چشمم توچشماش بود امادستم رفت طرف کاغذ ازش گرفتم اماهنوز داشتم به چشماش که یه برق عجیب غریب توش پیداشده وبود نگاه می کردم یه حالت عجیبی پیداکرده بود!یه حالت ترسناک!
کامیارکاغذروازدستم گرفت وازماشین پیاده شدورفت جلوی چراغای ماشین ووازش کرد منم پیاده شدم ورفتم پیشش.
توکاغذنوشته شده بود:اینجانب قدرت...فرزندخود عزت راواگذارکردم سرپرستی نامبرده ازاین به بعد باخانواده...است واینجانب هیچگونه حقی نسبت به بچه ندارم.
بعدش نوشته بودامضاواثرانگشت!
سرموازروکاغذ بلندکردم وبه کامیارکه داشت ازتوپاکت سیگارش دوتاسیگاردر می آورد نگاه کردم وگفتم:
-این یعنی چی ؟اینکه دلیل...
نذاشت حرفم روتموم کنم وسیگارروروشن کرد وداددست من وگفت:
-شلوغش نکن سامان!
-این حرفاکه درست نیس کامیار؟مگه نه؟
فندکش روزد وسیگارخودشم روشن کرد ویه پک محکم زدودودش روتوسینه ش نگه داشت.دلم می خواست همین الان بامنطق همیشگی ش ثابت کنه که همه ی این حرفا دروغه!دلم می خواست بااون آرامش مطمئن ش بهم نشون بده که اینا همه ش دروغه!دلم می خواست همین الآن شوخی روشروع کنه وهمه مونو بخندونه وبهمون بگه که همه این حرفا دروغه!اما فقط جلوماشین واستاده بود وسیگارش رومی کشید وقتی دیددارم نگاهش می کنم گفت:
-سیگارت روبکش!واسه سرطان خوبه!
یه آن احساس کردم که بازوم درد می کنه تاالآن متوجه دردش نشده بودم خواستم برم یه گوشه بشینم که آروم به گفت:
-مواظب رفتارت باش سامان!گندم داره نگاهمون می کنه عکس العمل بدی نشون ندی
-کامیار!یعنی اینا همه راسته؟
کامیار-نمی دونم اماوقتی یه خرده پیش رفتم خونه،عمه وآقای منوچهری خیلی ترسیده بودن!
-خب یعنی چی؟
کامیار-یعنی اینکه یه چیزایی حتما هس!
-یعنی گند م دختراونا نیس!
کامیار-مگه برای توفرقی می کنه؟
-نه!
برگشت توماشین رونگاه کرد وگفت:
-امابرای اون طفل معصوم خیلی فرق می کنه!بی خودنیس که یه دفعه داغون شده!
-حالا باید چیکارکنیم؟
کامیار-هیچی!خیلی ازکارا هس که فقط زمان انجامش می ده فعلا بیابریم پیشش اون الان خیلی به کمک احتیاج داره!
-به کمک ما؟!
کامیار-نه!به کمک خدا!بیابریم تو!
سیگارامونو انداختیم دورورفتیم توماشین.گندم فقط به دهن مانگاه می کرد یه خرده سکوت کردیم وکامیارگفت:
-ببین گندم جون این یه ورق کاغذ چیزی رونشون نمیده...
گندم-خودشون گفتن!
-خودکیاگفتن؟
گندم-مامانم و...!
یه دفعه حرفش روخورد وگفت:
-اونا
کامیار-اونا کی ن؟
گندم-همون دوتا!
-کدوم دوتا؟
گندم-دیگه نمی تون بگم مامان وبابام!چون اونا پدرومادر من نیستن!
من وکامیاریه نگاهی به همدیگه کردیم که کامیارگفت:
-یعنی اونا صدات کردن وبهت گفتن توبچه مانیستی وبعدشم این رودادن دستت؟
یه دفعه زدزیر گریه همچین گریه می کرد که تموم بدن ماها می لرزید یه گریه ای که آدم فکر نمی کرد اصلا تمومی داشته باشه!امایه دفعه قطع شد!اصلاحالت طبیعی نداشت شروع کرد اشک هاشوپاک کردن وخندیدن وگفت:
-بچه ها ببخشین اگه حرف بدی بهتون زدم!اصلادست خودم نیس!نمی دونم چه جوری برتون بگم!مثل اینکه روهوام!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....