انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین »

Gandom | گندم


زن

 
انگارازیه جای بلندی ولم کردن پایین!نمی دونم چی باید بگم!نمی دونم چیکارباید بکنم!شماها کمکم می کنید مگه نه؟؟

هرچند که دیگه پسردایی هام نیستین امابالاخره یه موقع که باهمدیگه هم بازی بودیم!مگه نه؟این همه سال باهم بودیم دیگه!وسطی بازی می کردیم آ باهم استخرمی رفتیم باهم گرگم به هوا بازی می کردیم یادتونه که؟آره؟آره؟امروز صبح یادته سامان اومده بودی پشت پنجره اتاقم!داشتی نگاهم میکردی!یادته؟

یه دفعه جیغ کشید وگفت:

-یادته کثافت یانه؟؟؟؟؟

ازهمون صندلی که جلونشسته بودم دستش روگرفتم وگفتم:

معلومه که یادمه.این حرفا...

گندم-امشب م یادته؟دوتایی داشتیم حرف می زدیم آره؟آره؟

-اونم یادمه!چراباید یادم نباشه؟آخرشم بهم گفتی شیربرنج شل!

گندم-غلط کردم!غلط کردم!دیگه نمی گم!دیگه نمی گم!

داشت مثل بید می لرزید!نفساش به شماره افتاده بود!اصلاصدادرست ازتوگلوش درنمی اومد!دست منو وسط دستاش محکم گرفته بود وول نمی کرد!همچین دستش می لرزید که اصلا نمی تونستم نگه ش دارم!بریده بریده حرف می زد ورنگش شده بود مثل گچ دیوار!انگارکه یه روح دیده باشه داشت ازترس سکته می کرد!

-چیزی نیس گندم طوری نشده به خدا الان مامیریم...

گندم-نه نرین!تروخدا!تروخدا!من هیچ جایی روندارم برم!کجابرم؟چیکارکنم؟تروخداتنهام نذارین!

-گندم!!گندم!!

یه دفعه کامیارسرم داد کشید وگفت:

-بلندشوبروپیشش دیگه الاغ!

بعدشم ازماشین پیاده شد ودرماشین رومحکم کوبید به هم منم ازلای صندلی پریدم ورفتم عقب!



***

فصل دوم

چنددقیقه بعد کامیاردرماشین روواکرد وگفت:

-خیلی خب!بسه دیگه!چه خبره بابا؟گفتم فقط یه خرده دلداریش بده!

دیگه گندم نسبتا آروم شده بود تاکامیارسوارماشین شد گفت:

-آروم شدی دختر عمه جون؟

گندم-منکه دیگه دخترعمه شماها نیستم!

کامیار-این حرفاچیه ناسلامتی ماها آدمیم!اینکه نمی شه یه دفعه یه تیکه کاغذ بدن دست آدم وبعدش همه چی باطل بشه!

ویه عده یه مرتبه باهم غریبه ونامحرم بشن!بابااین کاغذاروماخودمون درست کردیم این قوانین وقاعده ها روخودمون ساختیم قرار نیس که همین کاغذا که درست شده دست خودمونن پدرخودمون رودربیارن ماها به خداهمه مون یکی هستیم!ریشه همه مون ازیه جاس!فقط توبازی روزگار وقتی یارکشی میکردیم هرکدوم افتادیم تو یه دسته!بازی که تموم بشه دوباره همه مون میشیم یکی بازیای خودمون که یادت هس؟!وقتی یارکشی میکردیم هرکدوم میرفتیم تویه دسته!باهم رقابت میکردیم همدیگرو می زدیم باهمدیگه بدمی شدیم!امابازی که تموم میشد دسته هابهم می خورد ودوباره همه باهم خوب می شدیم ودوباره می شدیم پسردایی ودختردایی ودخترعمه همدیگه!اگه قرار باشه که یه برگ کاغذ یه دفعه این طوری همه چیزو خراب کنه که دیگه سنگ روسنگ بند نمی شه!مثلافردا پس فردا ازتوصندوقچه ی بابای من یه تیکه کاغذ پیدابشه ومعلوم کنه مثلا من مسلمون نبودم ویه دین دیگه داشتم باید شماها بریزین سرمن و تیکه تیکه م کنین؟!اگه پس فردا مامانم بغچه ش روواکنه ویه بنچاق دربیاره وبه من بگه که مثلاجای آقابزرگه استالین بابا بزرگ من بوده وتوشلوغ پلوغی انقلاب روسیه منوآوردن ایران دیگه من میشم یه روس کمونیست!؟اگه یه هفته دیگه عمه بزرگه منو صدا کنه یه گوشه وبگه عمه جون بگیر این شجره نامه مال توئه منم ببینم که راست میگه واسم وفامیل ومشخصات من خورده تویه ورق پاره پوره ونشون می ده که من یکی ازنوادگان آتیلام باید بگیرن منو اعدام کنن؟

گندم-اگه یه همچین چیزی بشه تودیگه می تونی بگی یه روس یایه هون هستی!

کامیار-اماواقعا یه روس یایکی ازمردم قبایل هون که نیستم!یه ایرانیم!هرکسی همونی که پرورش داده شده!بذاربرات بهتربگم اگه همین فردا دانشمندا بخوان اسم موجودات روعوض کنن ومثلا به ادما بگن گاو وبه گاوابگن آدم ماها همه گاومی شیم وازهمون موقع باید شیرمون روبدوشن؟توالان خبرداری که بین ماایرانیا چقدرمون ازنوادگان عربائیم؟خود مونم خبرنداریم اون وقتی که عرباحمله کردن به ایران وزن ها ودخترای ایرانی روبه اسارت بردن توعربستان وکنیز شون کردن وازشون بچه دارشدن وبه خاطر آبروریزی زدن زیرش وبچه هارو به امان خداول کردن اون بچه ها چی شدن؟هیچی!اونام رفتن زن گرفتن وشوهرکردن وبچه دارشدن وبچه ها شونم همین کاررو کردن تارسیده به امروز! اگه یکی راه بیفته وتحقیق کنه یه دفعه دیدی همین سامان مظلوم وساکت ازخاندان عبیداله بن زیاده!پس بگیریم همین الان بکشیمش! قبل ازحمله اعراب به ایران همه اجداد ما زرتشتی بودن ماهام بچه های همونائیم اماهمه مون مسلمون شدیم خب حالا عربا بیان وبگن نخیر شماها هیچکدوم مسلمون نیستین؟اینکه نمی شه!آدماهمونن که خودشون می خوان باشن باورآدماس که می سازدشون !

گندم سرشو گرفت تودستش ویه خرده بعد گفت:

-بریم بیرون حالت خفگی دارم!

سه تایی ازماشین اومدیم پایین ورفتیم توپیاده روگندم به یه درخت تکیه داد وگفت:

-خواهش می کنم یه سیگاربهم بدین!

کامیارپاکت سیگارش رودرآورد وگرفت جلوش ویکی ورداشت وکامیاربراش روشن کرد چندتا پک زد که به سرفه افتاد وسیگاررو انداخت دور وگفت:

-تاحالا فکر میکردم که سیگارآدم رواروم میکنه!

کامیار-چیزی که آدم رواروم میکنه عقل آدمه!

گندم-شماها اگه جای من بودین چیکارمیکردین؟

کامیار- نمی دونم اماحداقل سعی می کردم که خوب فکرکنم.

گندم-خوب فکر کردن یعنی چی ؟یعنی اینکه تموم این اتفاقایی روکه افتاده فراموش کنم واصلادیگه بهش فکر نکنم؟ یعنی انگارنه انگارکه چیزی شده؟

کامیار-نه!تودیگه نمی تونی چیزی روفراموش کنی الان دیگه یه سوال پیش اومده یه سوالی که باید براش یه جواب پیداکرد حرفی که نباید گفته می شده گفته شده حالا دیگه اگه خودتم بخوای نمی تونی دنبالش نباشی!

گندم-پس چیکارباید بکنم؟

کامیار-باید وقتی به جواب رسیدی قبولش کنی مثل بعضیا نباشی که وقتی جواب رونفهمیدن وبراشون مسلم شد که جواب درسته بازم قبولش نمی کنن ودنبال یه جوابی می گردن که باب طبع شون باشه!حالا مهم نیس که درست باشه یانه!براشون مهم اینه که خودشون اونو بپسندن!

گندم-به من بگین الان روباید چیکارکنم؟من الان نمی دونم باید چیکارکرد!

کامیار-هیچی!مگه توگناهی کردی که باید حتما کاری بکنی؟توفعلا بیشترازهرچیز به استراحت وآرامش احتیاج داری!

گندم-استراحت وارامش توکجا؟؟؟

کامیار-خونه خودت!

گندم-اونجاکه دیگه خونه من نیس!

کامیار-اتفاقا توالان بیشتراز هرکسی تواون خونه سهم داری!اگه مسئله حقیقت داشته باشه وتوبچه اونا نباشی،اونا باید جواب خیلی چیزاروبهت پس بدن یه خونواده ازت گرفتن باید جاش یه خونواده خیلی بهتری بهت داده باشن واین حق توئه!حق تم باید تمام وکمال بگیری!

یه لحظه به کامیارنگاه کرد وبعدگفت:

-توبه اینا که میگی ایمان داری؟یعنی درای بهم راست میگی!

کامیار-چراباید بهت دروغ بگم؟

گندم-بهت زیاد اعتمادندارم!

برگشت طرف من وتوچشمام نگاه کردوگفت:

-سامان!اینایی که بهم گفت درسته؟

-آره گندم جون همه ش درسته!

گندم-تو!توخودت یادگرفتی رودرخت قلب بکنی؟

-نه!

گندم-چرا؟

-چون به این کاراعتقاد نداشتم همین امشب قبل ازدعوای شما ها به کامیارگفته بودم که جای من دوتاقلب رودرخت بکنه!

گندم-چرا؟

-چون توازم خواسته بودی.بااین که به اینکاراعتقادی نداشتم به خاطر توازکامیارخواستم که اینکارو بکنه.

گندم-می خواستی برای خودم وخودت قلب بکنی؟

-من نه،کامیارقرار بود بکنه!

گندم-بالاخره کند؟

-نه می خواست بکنه که ازطرف خونه شماسروصدابلندشد.

کامیار-باباانقدر بکن بکن نکنین الان یکی بشنوه چی فکر میکنه؟

تاکامیاراینو گفت گندم خندید وبهم گفت:

-چون دوستم داشتی می خواستی اینکاروبکنی؟

-آره!

گندم-الان چی؟

-الان برام همونطوره مثل قبل ازاین جریان!

گندم-هیچ فرقی برات نکردم من دیگه دخترعمه ت نیستم آ !

-اون وقتشم به چشم یه دخترعمه بهت نگاه نمی کردم من همین امروز صبح بی اختیارکشیده شدم طرف خونه شما! اونجا اومدنم به خاطر عمه نبود به خاطر توبود توبرای من همون دختری!گندم!نه عزت یا هرچیز دیگه ای که باشه!

گندم-چراعزت نه؟

کامیار-به خاطر این که سامان ترو بانام گندم باورکرده نه عزت!

نگاهم کرد وخندید یه دفعه چشمش افتاد به بازوم وگفت:

-بازوت چی شده؟؟؟؟؟!

بعدیه لحظه مکث کرد ویه دفعه صورتش روگرفت تو دستاش وشروع کرد به گریه کردن رفتم جلوش وروسریش روکه ازسرش افتاده بود درست کردم و بهش گفتم:

-گریه نکن دیگه!چیزی نشده که!

سرش روبلند کرد وگفت:

-به خدادست خودم نبود!اصلا نفهمیدم چی شد!

-خودتو ناراحت نکن همه چی درست میشه!

نازش کردم واشک هاشو ازتوصورتش پاک کردم یه دفعه دستمو گرفت وماچ کرد وگفت:

-بگوبه خدادوستم داری!

-به خدادوستت دارم گندم!

یه دفعه حالتش عوض شد دوباره مثل نیم ساعت پیش شد رنگش پرید ونفس هاش کوتاه کوتاه شد دستاش شروع کرد به لرزیدن ترس دوباره نشست تو چشماش!همچین نفس نفس می زد که انگار یه کیلومتر راه رودوئیده دستاشو گرفتم تو دستم اما آروم نمی شد!

-گندم!گندم!آروم باش!

گندم-ترخداتنهام نذارین!می ترسم!کجابرم الان؟کجابرم؟هیچکسوندارم هیچکسوندارم خدایاچیکارکنم؟خدایاچیکارکنم؟

تندوتند اینارومی گفت ومی لرزید بایه دستش بلوزمنو گرفته بود وبایه دستش بلوز کامیارو!مثل بچه ای که مثلا می خوان پدرومادرش می خوان توتاریکی ولش کنن وبرن،چسبیده بود به من وکامیاروولمون نمی کرد!

-گندم جون آروم باش!داری خودتو داغون می کنی!

گندم-باشه باشه هرکاری بگی می کنم فقط شماهانرین!

-ماجایی نمی ریم هرجاخواستیم بریم باهم می ریم!

اصلا آروم نمی شد همچین می لرزید که ازلرزش دستاش من وکامیارم داشتیم می لرزیدیم!

کامیارآروم بلوزش رو ازچنگ گندم درآورد ورفت طرف ماشین!تااینکاروکرد گندم بااون یکی دستش م چنگ زد به بازوی من درست همونجا که زخمی بود درد تو دلم پیچید اما به روم نیاوردم همچین منو گرفته بود که تکون نمی تونستم بخورم دودستی چسبیده بود به منو وهی کامیاربه کامیارمی گفت:

-نروکثافت!مگه به تونمی گم نرو!

-گندم!آروم باش!

گندم-داره میره حمال!

-کامیار!کجاداری میری آخه؟

کامیار-جایی نمی رم گندم جون!شماهام بیاین اینجا!بیاین دم ماشین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یه دفعه گندم همونجور که چنگ زده بود به بازو ولباسای من حرکت کرد به طرف ماشین ومنم باخودش کشوند ازدرد داشتم می مردم اما صدام درنمی اومد تااومد ازروی جدول لبه ی خیابون رد بشه پاش گرفت به جدول وافتاد منم بایه دست سالم ویه دست زخمی به زور روهوا گرفتمش!نزدیک بود جفت مون باسر بخوریم زمین اماهرجوری بود نگه ش داشتم !کامیارپرید طرفمون که باعصبانیت سرش دادکشیدم وگفتم:

-آخه کجاداری میری؟

کامیار-بیاین شماها بشینین توماشین!

دوتایی بردیم ونشوندیمش روصندلی عقب ماشین امامگه منو ول میکرد!

گندم-توام بشین سامان!توام بشین!

-باشه گندم جون!منم می شینم نترس!

دوتایی نشستیم توماشین وکامیاررفت ودرصندوق عقب ماشین روواکرد ویه خرده بعدبست وبرگشت ونشست پشت ماشین ویه بطری کوچولوداد به من وگفت:

-یه قلپ بهش بده بخوره!

یه نگاهی به بطری کردم وگفتم:

-اذیت نمی شه؟

کامیار-ازاینی که هس بدتر نمی شه!بده بهش!

دربطری روواکردم وگرفتم جلوگندم وگفتم:

-بیا گندم جون یه خرده بخور.

صورتش روآورد جلو منظورش این بودکه من با دست خودم بهش بدم بخوره!

دستاشو ازبازو و لباس من ول نمی کرد دودستی منو چسبیده بود طفل معصوم فکر میکرد اگه یه لحظه منو ول کنه فرار می کنیم!بغض گلومو گرفته بود!برگشتم ویه نگاهی به کامیارکردم که دیدم وضع اون بدتر ازمنه!بهم اشاره کرد که منم بطری روبردم جلووگذاشتم به لبش .اونم یه قلپ خورد وتامزهش روفهمید سرشو کشیدکناروگفت:

-این چیه؟این چیه؟

-چیزی نیس گندم جون،نترس!

گندم-من نمی خورم.

کامیار-بخور آرومت می کنه.

گندم-نه نمی خورم!

کامیار- ببین منم می خورم.

بطری روازمن گرفت ودوتا قلپ خورد ودوباره داد دست من وگفت:

-توام بگیر زهرمارکن دیگه!

-الآن؟!

کامیار-نخیر!اجازه بدین نیم ساعت دیگه ماست وخیارحاضر بشه بعد خب الآن دیگه!

ازش گرفتم ودوتا قلپ م من خوردم راست می گفت کامیار!واقعا بهش احتیاج داشتم!

تاته معده م روسوزوند کامیارازتوداشپورت یه بسته شکلات درآورد ووازش کرد ویه دونه داد به من ویه دونم خودش خورد وبقیه ش روگرفت طرف گندم وگفت:

-دیدی ماهام خوردیم؟حالا توبخور!

بطری روگرفتم جلو دهنش واونم دوتا قلپ خورد ویه مرتبه سرش روتکون داد!

گندم-خیلی بدمزه س!

کامیار-دواتلخه دیگه!بیا یه دونه شکلات بذاردهنت.

شکلات روگرفت جلوش امابازم دستاشو ازمن ول نمی کرد خودم یه دونه شکلات ورداشتم وگذاشتم دهنش وقتی خورد حالت صورتش که ازمزه تلخ توهم رفته بود درست شد.

کامیار-یه خرده دیگه م بهش بده.

یه قلپ دیگه م بایه شکلات بهش دادم وکامیارماشین روروشن کرد.تا صدای ماشین بلند شد گندم منو چسبید وبه کامیارگفت:

-کجا می خوای بریم؟!

کامیار-هیچ جا نترس!

-کامیار،بریم یه بیمارستانی چیزی!

گندم-من بیمارستان نمی آم!من بیمارستان نمی آم!

-گندم جون می خوایم یه قرصی چیزی برات بگیریم که آروم بشی!

یه دفعه شروع کرد به داد زدن وگفت:

کثافتا می خواین یه جوری ازشرم راحت بشین؟!

-نه گندم جون!

گندم-من جایی نمی آم!می فهمین؟

کامیار-باشه!دادنزن!هیچ جانمی ریم آن آن!

اینو گفت وماشین روخاموش کرد تاماشین خاموش شد یه خرده آروم ترشد.

کامیاردوتا سیگار درآورد وروشن کرد ویکی ش روداد به من وگفت:

-بگیر!وضع توانگارازاینم بدتره!

سیگاررو ازش گرفتم ویه پک زدم ویه خرده آروم شدم وبرگشتم به گندم نگاه کردم که بااون چشمای ترس خورده ش یه دقیقه منو نگاه می کرد ویه دقیقه کامیار رو!همچین دودستی منو گرفته بود که انگار دزد گرفته!

کامیار-گندم جون اون بازوش روول کن زخمی اون آخه!

بهش اشاره کردم که کاریش نداشته باشه هرچند که گندم به این چیزا گوش نمی کرد یعنی اصلا تویه حال و هوای دیگه بود!

خلاصه انقدرطول کشید که سیگارمون تموم شد سیگارکه تموم شد دستای گندمم شل شد انگاربهش اثر کرده بود لرزش دستاش کم کم افتاد وبازووبلوزم روول کرد که من یه نفس بلند کشیدم وبازوم رونگاه کردم دوباره اززخمم خون زده بود بیرون وازپانسمانم ردشده بود!

تازه انگارگندم به خودش اومده بود!یه نگاهی به دستش که خون خالی بود کردودوباره زد زیر گریه!

کامیار-ببینم زخم تو!حتما بخیه هاش واشده!

-نه،چیزی نیس چندتادستمال بده ،دستش خونی شده!

کامیارچندتا دستال کاغذی ازجلوماشین درآورد وداد به من ومنم دست گندم روگرفتم وشروع کردم به پاک کردن خون کف دستش وآروم آروم بهش گفتم:

-آخه چراداری خودتو داغون می کنی؟آروم باش عزیزم طوری نشده به خدا!

کامیار-ببین گندم جون اگه تواینکاراروبکنی به هیچ نتیجه ای نمی رسی هیچکس م به حرفات گوش نمی کنه!باید خودتو کنترل کنی!

بایه دستمال اشک هاشوازتوصورتش پاک کردم برگشت یه نگاه به من وبعدش به کامیارکرد وگفت:

-دست خودم نیس به خدا!یه مرتبه اینجوری میشم!

کامیار-حالا که آرومی؟

گندم-آره فقط یه خرده دیگه ازاون بده بخورم.

بطری روازرو صندلی ورداشتم ودادم بهش یه خرده دیگه خرد وکامیارم یه شکلات داد بهش وگفت:

-حالا میذاری ماشین روروشن کنم؟

گندم-کجامی خوای بری؟

کامیار-خونه!

یه تبسم کردوگفت:

-کدوم خونه؟

کامیار-خونه خودمون!خونه من،خونه تو،خونه سامان!حرفام یادت رفت؟!

برگشت واشین روروشن کرد وحرکت کردیم وچنددقیقه بعد جلوی گاراژخونه واستاد وتاخواست پیاده بشه که مش صفردر گاراژرو واکرد ودرحالیکه توصورتش غم وغصه معلوم بود اومد جلووسلام کرد ویه نگاهی توماشین انداخت ووقتی دید گندمم توماشینه یه مرتبه دستاشو بلندکرد طرف آسمونو گفت:



ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــت هشتــــــــــم


-الهی شکرت!

کامیار-چی شده مش صفر؟

مش صفر-آقاچرا تلفن تون روخاموش کردین؟!جون به سر شداین پیرمرد!

کامیار-پیرمرد کیه؟؟؟

مش صفر-آقابزرگ رومی گم!

کامیار-اون که همش میگه سی و یکی دوسالم بیشترنیس!

مش صفر-ا...!آقاکامیارسربه سرم نذارحال وحوصله ندارم!

کامیار-اهالی باغ کجان؟

مش صفر-جلوی خونه خانم کوچیک جمع شدن وهرکدوم یه تلفن دست شونه ودارن به شمازنگ می زنن!

کامیار-های مش صفر!شتردیدی ندیدی آ!من وسامان تنها اومدیم فهمیدی؟

مش صفر-یعنی به بقیه نگم که گندم خانم روبرگردوندین خونه؟

کامیار-آفرین!

مش صفر-امابه آقابزرگ نمی تونم دروغ بگم!

کامیار-خودمون داریم می ریم اونجا فقط فعلا توبه بقیه چیزی نگو بروکنارببینم!

حرکت کردورفتیم توگاراژوپیاده شدیم!

کامیار-سامان!یواشکی طوری که کسی نفهمه گندم رووردار ببر خونه آقابزرگ!

یه دفعه گندم بازوی من ودست کامیاررو گرفت وگفت:

-من فقط به شماها اعتماد دارم فقط به خاطر شما ها برگشتم اینجا!

کامیار-خیلی ممنون که به ماها اعتماد کردی اما جون هرکسی که دوست داری بازوی این بچه روول کن پاره پاره ش کردی ازبس چنگ زدی به بازوش!

یه دفعه گندم متوجه شد که بازم بازوی زخمی منو گرفته!تند ول کرد وگفت:

-ببخشید!ببخشید!

-چیزی نیس عیبی نداره!حالا فقط زود بیا تاکسی متوجه اومدن مانشده!

کامیار-برین زودتر ازهمین درعقب گاراژبرین!ازلای شمشادا برین طرف خونه آقابزرگ!کسی نمی بیندتون!

دست گندم روگرفتم وازدر پشتی گاراژرفتیم طرف خونه آقابزرگ وازپله هابالا رفتیم وآروم چندتا تقه زدم به در ورفتیم تو تاچشم اقابزرگ به ماها افتاد وپرید جلو وگندم روبغل کرد وزدزیر گریه!تاحالا گریه آقابزرگ روندیده بودم!

گندمم شروع کرد به گریه کردن!زار زار گریه میکرد!مونده بودم چیکارکنم!همینجوری همدیگرو بغل کرده بودن وگریه میکردن!

پریدم ازتوخونه بیرون وازبالای ایوون کامیار روکه داشت می رفت طرف خونه عمه اینا صداکردم وبهش اشاره کردم که تند بیاد

ازوسط راه دوئید طرف منو تارسید گفتم:

-کجاداری میری؟

کامیار-می رم این دخترعمه هارویه خرده دلداری بدم!

-عجب ادم وقت نشناسی هستی آ!الان که گندم اینطوری شده وقت این کاراس؟

کامیار-خب اینم دخترعمه مه اونام دخترعمه مم!استثناء که نباید قائل شد!

-بیاتوببین چه خبره!دوتایی همینجوری دارن گریه می کنن!

کامیار-بریم ببینیم!

دوتایی رفتیم توخونه وتاکامیارآقابزرگ وگندم رودید که دارن گریه می کنن بایه حالت دعوا بهشون گفت:

-خبه خبه!این لوس بازیا چیه درمی آرین؟برین یه گوشه بشینین ببینم!

آقابزرگ تاچشمش به کامیار افتاد گفت:

-کجابودی تاحالا دلم هزار راه رفت!

کامیار-اینم جای دستت درد نکنه س حاج ممصادق خان؟پدرمون دراومده تااین دختره رو آوردیم اینجا!

آقابزرگ-دست تو چطوره پسر؟؟

-خوبه آقابزرگ!

آقابزرگ-دررو ببندین وبیاین تو به کسی که چیزی نگفتین؟

کامیار-نه به مش صفرم گفتم به کسی چیزی نگه.

آقابزرگ-خوب کردین بیاین بشینین.

همگی رفتیم ونشستیم وکامیار برامون چایی ریخت ویکی یه استکان گذاشت جلومون وگفت:

-بخور دخترعمه جون.این چایی نصیب هرکسی نمی شه.

گندم-کامیارازت خواهش می کنم دیگه به من نگو دخترعمه.

آقابزرگ-برای چی عزیزم؟

گندم-برای اینکه من دختر عمه اینا نیستم نوه شمام نیستم اصلا هیچکس نیستم!یه دختر سرراهی م!می فهمین سرراهی یعنی چی؟

!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
آقابزرگ-این حرفاچیه می زنی به خدا...

گندم-ترخدادیگه لاپوشونی نکنین!دیگه هرکی ندونه شماکه می دونین یعنی شمابهتر از هر کسی می دونین!اینا بدون اجازه شما آب نمی خورن پس شمابهتر ازهمه این جریان رومی دونستین!

آقابزرگ لبش روگازگرفت وسرش روانداخت پائین!

کامیار-ترخداآروم باش گندم جون.چشم دیگه بهت دخترعمه نمی گم فقط حالا که ارومی به مابگو که جریان چی بود تواین موضوع روازکجا فهمیدی ؟

گندم به مخده تکیه داد وچشماشو بست وهیچی نگفت

-ببین گندم جون اگه به مانگی که موضوع حل نمی شه!

یه دفعه سرم داد کشید وگفت:

-چه موضوعی قراره حل بشه؟شماها چی رومی خواین حل کنین؟این یکی دیگه چیزی نیس که بشه باپول وقدرت وپار تی بازیه آقابزرگ حلش کرد!

کامیار-توفقط بگو چه جوری یه همچین چیزی روفهمیدی!عصبانیم نشو!

-اصل شاید همه ش دروغ باشه گندم!

گندم- خواهش می کنم سامان انقدر دلداری احمقانه به من نده!

-آخه شایدتواشتباه...

گندم-بس کن سامان!احمق خودتی!

-باشه من احمق،اما نباید مابفهمیم که جریان چیه؟

گندم-خفه شودیگه!

اینو که گفت ساکت شدم که کامیاراستکان چاییش رو گذاشت تونعلبکی وگفت:

-گندم خانم،حداقل حرمت بازوی زخمی ش رونگه دار.

گندم- توام خفه شو!

کامیار-ازاینکه من وسامان خفه شیم حرفی نیس!باشه خفه میشیم!امااگه الان دوسه ساعته دنبال شمائیم وهرچی گفتی حرف نزدیم وهرکاری کردی هیچی نگفتیم فقط به خاطر کمک به توئه دیگه قرار نیس که هرچی ازدهنت درمی آد بارمون بکنی!ناسلامتی تودخترتحصیلکرده این مملکتی اگه توام چشماتو ببندی ودهنت روواکنی چه فرقی بین تو ویه آدم بی سواده؟حداقل دونفر رو برای خودت نگه دار!

تاکامیار ایناروگفت یه دفعه ندم زدزیر گریه وهمونجور که گریه میکرد گفت:

-منو ازچی می ترسونی؟ازتنهایی؟ازبی کسی؟فکر می کنی مثلا الان که داری بهم کمک می کنی می تونی غلطی برام بکنی؟فکر می کنی الان که شمادونفر روبرای خودم نگه داشتم پشتم گرمه وتنها نیستم؟بدبخت من الان ازهربی کسی بی کس ترم شماها برای من غریبه این!من شماهاروازخودم نمی دونم که!بلند شو گم شو حمال!اصلا خودم می رم!

اینو گفت وبلد شدکه بره یه دفعه همه ماریختیم وگرفتیمش وکامیارگفت:

-بابا گه خوردیم ما غلط کردیم به خدا!اصلا من وسامان ازتوخواهش می کنیم که تعارف روکناربذاری ویه خرده راحت تر باما صحبت کنی!چیه مثل این ادما که تازه به همدیگه رسیدن لفظ قلم حرف می زنی؟حمال واحمق وکثافت چیه؟به خواهرمون یه چیزی بگو به بابامون دوسه تابگو!خلاصه یه کاری بکن که باهم نداربشیم واحساس غریبگی نکنیم!

یه دفعه آروم شد وتکیه ش روداد به مخده ودستاش روگرفت جلو صورتش وفقط گریه کرد.ماهام ولش کردیم وازدور ورش اومدیم کناروگذاشتیم یه خرده گریه کنه تاآروم تر شه.

یه خرده که گذشت ازتوجیب شلوارش یه کاغذ درآورد وانداخت زمین!من وکامیاروآقابزرگ یه نگاهی به همدیگه کردیم وتامن خواستم کاغذ رو وردارم کامیاربهم اشاره کرد که بشینم ودست بهش نزنم.

دوسه دقیقه طول کشید تاخود گندم به حرف اومد وگفت :

-دیشب که ازسامان جداشدم حوصله اینکه برم خونه رونداشتم برای همینم رفتم توباغ قدم زدم نمی دونم چقدرطول کشید بعدش رفتم طرف خونمون ورو پله های جلو ی درنشستم یه نیم ساعتی م اونجا بودم بعدش رفتم خونه.

یه خرده مکث کردوگفت:

-اونا تواتاق خودشون بودن.

آقابزرگ-اونا کی ن؟!

کامیار-به ننه باباش می گه اونا!اسم جدید براشون گذاشته

گندم برگشت یه نگاهی به کامیارکرد که زود کامیارگفت:

-گندم جون توزحمت نکش!الان خودم میگم!حمال شوخی نکن خوبه؟

گندم سرش روانداخت پایین ویه خرده بعدگفت:

-وقتی رفتم تواتا قم دیدم این کاغذ افتاده کف اتاق.اول فکر کردم سامان برام پیغامی چیزی گذاشته وقتی ورش داشتم وخوندمش یه دفعه اتاق شروع کرد دور سرم چرخیدن! سرم گیج رفت ووسط تاق خوردم زمین!

نمی دونم چقدرگذشت که یه خرده بهتر شدم اومدم کاغذ روپاره کنم امانتونستم!دلم نمی خواست چیزایی روکه توش نوشته شده بود باورکنم اماازشم نمی تونستم بگذرم!

بلندشدم ودوباره خوندمش بعدش یواش ازاتاق رفتم بیرون ورفتم سرکمد...!

دوباره مکث کرد ویه خرده بعد گفت:

-وقتی سر کمد اون!می دونست که یه چمدون داره که همه کاغذوسندو چیزای مهمش رومیذاره اون تو.رفتم سرکمد وچمدون رودرآوردم ووازش کردم.یکی یکی کاغذارو درآوردم که چشمم افتاد به یه پاکت کهنه که درش روچسب زده بود ودورش نخ بسته بود!وازش کردم که اون کاغذ رو پیداکردم دیگه بقیه ش رونفهمیدم چی شد انگار همونجا نشسته بودم وجیغ می کشیدم!

ایناروکه گفت ساکت شد.کامیارآروم کاغذ روورداشت ویه نگاهی بهش کرد ویه مرتبه ازجاش بلند شد ورفت طرف در!منم بااینکه جاخورده بودم تند بلند شدم ورفتم دنبالش که یه دفعه گندم مثل برق ازجاش پرید واومد طرف ما!دوقدم که ورداشت پاش لیز خورد وخورد زمین ودوباره ازجاش بلند شد ورسید به ما وچنگ زد به بلوزمن وکامیار وهمو نجور که نفس نفس می زد تند وتند گفت:

-نرین!نرین!نرین!

-کجا میری کامیار چی شده؟؟

کامیار-گندم جون توبرو پیش آقابزرگ تاما برگردیم.

گندم که دوباره حالش بد شده بود محکم تر چسبید به ما وباگریه وداد وفریاد گفت:

-نمی خوام!نمی خوام!

-خیلی خب!خیلی خب گندم!نمی ریم آروم باش!

دوباره شروع کرد به لرزیدن همچین نفس نفس می زد ومی لرزید که اقابزرگ ترسید وپرید طرف گندم وبغلش کرد اما گندم اعتنایی بهش نمی کرد وفقط چسبیده بود به من وکامیار!

آقابرگه-یه کاری بکنین زنگ بزنین به یه دکتری چیزی این الان پس می افته!

کامیار-نترسین چیزی نیس این تاحالا دوسه باراینطوری شده.

آقابزرگ-پس چیکار کنیم؟

کامیار-ازاون شیشه دوای خارجی باید دوتا قاشق بهش بدی بخوره تاآروم شه!

آقابزرگ یه نگاهی به کامیار کرد وبعد انگارخودشم یه چیزایی به عقلش رسیده باشه پرید طرف یه گنجه وازته گنجه یه بطری درآورد ویه استکانم ورداشت وبرگشت طرف ما وتاخواست بریزه تواستکان که کامیار بطری رواز تو دستش گرفت وگفت:

-زحمت نکش حاج ممصادق این بابطری می خوره!

بعد بطری روگرفت جلو دهن گندم که اونم همونجور که بلوزمارو توچنگش گرفته بود دوتاقلپ ازش خورد

کامیار-آقابزرگ حداقل یه چیزی بیار که پشت ش بذاره دهنش!

آقابزرگ دوئید ورفت ازتوگنجه یه خرده نخودچی وتوت خشک ورداشت اورد وبادستای خودش ریخت تودهن گندم!

دوباره همگی برگشتیم وسر جامون نشستیم یعنی گندم نمی ذاشت که ازجامون تکون بخوریم!اعتمادش ازهمه قطع شده بود وفقط به مادوتا اعتماداشت!باچشمای ترس خورده ش یه دقیقه به من نگاه می کرد ویه دقیقه به کامیار!درست مثل اینکه یه نفردوتا دزد رو گرفته باشه اونم من وکامیار رو گرفته بود ونمی ذاشت جایی بریم!ماهام ساکت نشسته بودیم واونم وسط مون یه دستش به بلوز من بود ویه دستش به بلوز کامیار!آقابزرگم اون طرف تر نشسته بود ومات به این صحنه نگاه می کرد!آدم گریه ش می گرفت دختری که تاچند ساعت پیش یه دختر سر زنده وشادو سالم بود توچند سا عت چقدر داغون شده بود دختری که شاید صبح همین امروز مثل خودمن عاشق شده بود!

یه ده دقیقه ای گذشت تاحالش کمی بهتر شد ودستاش روازبلوز ماول کرد وتکیه ش روداد به مخده کامیارآروم به آقابزرگه گفت:

-حاج ممصادق دیاز پامی چیزی تو خونه داری؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
آقابزرگه-آره،یعنی بدیم بهش بخوره؟

کامیار-آره دیگه!

آقابزرگه-بهتر نیس صبرکنیم تاصبح دکتری چیزی...

کامیار-این باید الان بگیره بخوابه شمااون قرص روبده کاریت نباشه.

آقابزرگه بلند شد ورفت سر گنجه ش ویه خرده بعد با یه دونه قرص ویه لیوان اب برگشت وبه کامیارگفت:

-ده میلیه نصفش کنیم؟

کامیار-نه بابا همون خوبه.

آقابزرگه یه سری تکون داد ورفت ونشست جلوی گندم وخواست قرص روبذاره دهنش که گندم یه مرتبه سرشو کشید کنارو باعصبانیت گفت:

-این چیه؟

کامیار-چیزی نیس گندم جون قرصه!آرومت می کنه!

قرص رو از آقابزر گ گرفتم وبردم جلودهنش یه نگاه تو چشمای من کرد وبعد دهنش روواکرد ومنم گذاشتم روزبو نش ولیوان آب رودادم بهش.خورد ودوباره تکیه ش روداد به مخده وچشماشو بست دیگه ماهام باهم دیگه حرفی نزدیم هرکدوم رفته بودیم توخودمون وفکر می کردیم منکه دلم می خواست زودتر گندم خوابش ببره تابتونم با کامیار حرف بزنم وبفهمم شکش به کی رفته که یه مرتبه ازجاش بلند شد و می خواست بره بیرون می دونستم که حتما یه چیزایی فهمیده برگشتم به آقابزرگ نگاه کردم اونم داشت به کامیار نگاه می کرد فکر کنم اون توهمین فکر بود اونم دلش می خواست بدونه که کدوم آدم بی رحمی این کاغذ روانداخته تواتاق گندم!آخه کی دلش می آد که با یه دختر به این قشنگی یه همچین عملی بکنه!

برگشتم به صورت گندم نگاه کردم واقعا حیف ازاین دختر!تاقبل ازاین جریان چه فکرایی باخودم می کردم چقدر خوشحال بودم اون چند دقیقه ای که تورختخوابم دراز کشیده بودم وفکر می کردم داشتم برای آینده مون نقشه می کشیدم می خواستم به کامیاربگم که با پدر ومادرم صحبت کنه که اگه بشه بریم خواستگاری گندم!

تورویام خودمو بالباس دامادی می دیدم واونو بالباس عروس چقدرم بهش می اومد که عروس بشه چقدر تولباس عروسی خوشگل می شد حیف!حیف!آخه کدوم بی شرفی یه همچین کار کثیفی کرده ؟آخه چرا؟این دختر که آزارش به کسی نرسیده اصلا کاری به کار کسی نداشته که یعنی کی باهاش انقدر دشمن بوده که حاضر شده بازندگی واحساس و روح این دختر بازی کنه؟!چه نفعی از این جریان می برده؟!اصلا چرا باید گندم دختر عمه م نباشه؟!یعنی خودشون بچه دارنمی شدن تواون کاغذ چی نوشته شده بود خط کی بود؟!

انقدر این جریان سریع اتفاق افتاده بود که وقت فکر کردن به این چیزا رو پیدا نکرده بودم وحالا تموم این سوال ها یه مرتبه اومده بودتو ذهنم!

کامیار-سامان!سامان!

چشمامو واکردم

کامیار-خوابی؟

-چی شده؟

کامیار-هیس !بلند شو!

برگشتم به صورت گندم نگاه کردم آروم خوابیده بود طفل معصوم پای چشماش کبود شده بود!

-خوابش برده؟

کامیار-آره بلند شودیگه!

-اول بذار گندم رودرست بخوابونیم بعد !

کامیار-نمی خواد!اینوالان دست بهش بزنیم بیدار میشه،ولش کن!

-پس یه پتویی چیزی بندازیم روش!سردش میشه!

کامیار-آقابزرگ میندازه.پاشوبریم.

بلندشدم وباکامیارازتواتاق رفتیم بیرون آقابزرگ بیرون توراهرو واستاده بود تادیدمش گفتم:

-آقابزرگ یه پتوبندازین روگندم.سرمامی خوره!

یه سری تکون دادوبعدبه کامیارگفت:

-حالا می خوای چیکارکنی؟

کامیار-اول بریم به عمه اینا خبر بدیم که دل شون شور نزنه بعدشم خدمت نویسنده این نامه برسم!

-مگه می دونی کی نامه رونوشته؟اصلا کواون کاغذش؟

کامیارکاغذ روداد بهم وازش کردم یه دستخط کج ومعوج بود!توش فقط نوشته بود((تویه بچه سرراهی هستی))همین!

برگشتم به کامیارنگاه کردم وگفتم:

-آخه اینوکی نوشته؟

کامیار-نفهمیدی؟

-ازکجابفهمم!

کامیار-بوش کن!

-چیکارکنم؟

کامیار-بوکن!کاغذ روبوکن!عطرش برات آشنانیس!

کاغذ رو بوکردم راست می گفت!ازش بوی عطر می اومد اماخیلی کم!

-شاید عطر گندم باشه!امانه!گندم یه عطر دیگه می زنه!نمی دونم!

کامیارکاغذ روازم گرفت وگفت:

-من صاحب این عطر رو می شناسم بیابریم!

بعد برگشت طرف آقابزرگ وگفت:

-این چه داستانیه آقابزرگ؟!

آقابزرگ یه مرتبه سرمون داد کشید وگفت:

-من نمی دونم برین ازخودشون بپرسین!

دوتایی سرمون روانداختیم پایین وازخونه آ قابزرگه اومدیم بیرون که گفت:

-آهای!جایی نرین!زودترم برگردین!این بچه اگه بلندشه وشماهارونبینه هول میکنه!

کامیاریه چشم گفت وبازوی منو گرفت که یه دادکشیدم!

کامیار-اه توام بااین بازوت همهش وسط دست وپاس!

-کامیار!این عطر کیه؟

کامیار-فعلا بیاتابهت بگم خودمم مطمئن نیستم!

دوتایی راه افتادیم طرف خونه عمه م همونجور که راه می رفتیم بهش گفتم:

-توشکت به کی میره؟

کامیار-همین چندساعت پیش بعدازدعوایی که آقابزرگ باعمه اینا کرد آفرین اومد پیش من مثلا اومده بود باهام حرف بزنه!

-درمورد چی؟

کامیار-باغ!می خواست خرم کنه که برم توجبهه اونا ویه کاری بکنم که اقابزرگ راضی بشه باغ روبفروشیم.

-خب!

کامیار-می گفت اگه این باغ فروش بره پول می آد دست مامانم ومی تونیم باهاش چندتا آپارتمان شیک و ویلاوچی وچی وچی بخریم!بعدشم تکلیف ماها روشن میشه!

-تکلیف چی؟

کامیار-منم ازش همینو پرسیدم که گفت تکلیف منو وتو دیگه!

-یعنی تکلیف توومن؟

واستاد ویه نگاهی به من کرد وگفت:

-سامان،همچین می زنم تواین بازوت که نعره ت هفت اسمون بره ها!

-واسه چی؟

کامیار-می گم تکلیف من وآفرین معلوم بشه!اونوقت میگی تکلیف توومن؟

-خب آخه جمله ت یه جوری بود!فکرکردم یه نقشه هایی برای من وتو کشیدن!

کامیار-بابا این حرفا چیه میزنی؟الآن همه فکر میکنن بین من وتو یه خبرایی هس!

-آخه توگفتی تکلیف من وتو!منم فکر کردم می خوان یه کاری برای من وتوبکنن!

کامیار-بابا انقدر من وتو،من وتو نکن!می ان می گیرن سنگسارمون می کنن آ!

-اِ گم شو!

راه افتادیم

کامیار-اره خلاصه می گفت اگه اینجا فروخته بشه تکلیف من وتوام روشن می شه!

-ببین!بازم همونطوری گفتی!

کامیار-چی رو؟

-گفتی تکلیف من وتو روشن می شه!

دوباره واستاد وگفت:

-ببین سامان جون اگه نظری چیزی به من داری بهت بگه که هممش خیال خام؟!من ازاوناش نیستم که تایه گوشه باغ میون درختا کسی گیرم بیاره هول بشم وخودمو ول بدم توبغلش!دارم بهت می گم که فکرای بی خود نکنی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــــــت نهـــــــــــــــم

-گم شوکامیارالان وقت شوخیه!؟

کامیار-حالا اگه چشمت بین این همه دختر منو گرفته حداقل اول به خودم بگو تازه زوده یه خاکی توسرخودمون بکنیم!

-اصلا باتونمی شه حرف زد بیابریم!

کامیار-خیلی خب قهر نکن بهت می گم!

-زود بگورسیدیم!

کامیار-ببین من الان می خوام نقل قول کنم ازطرف آفرین اگه وسطش گفتم من وتومنظورم ازتوتو نیستی آ!یعنی تکلیف من وتواین وسط روشن نخواهدشد که نخواهدشد!به چنددلیل!اول اینکه من هنوز سن وسالی ندارم ودهنم هنوز بوی شیر میده بعدشم من ازمردای دست وپاچلفتی وشیر برنج مثل توخوشم نمی آد!رد مورد علاقه ی من ترجیحا باید یه خرده هیز و یه کمی م بی حیا باشه فهمیدی یانه؟پس اگه وسط حرفم گفتم من وتو به دلت صابون نزن!واون دندونای صاحب مرده تم واسه تن وبدن من تیز نکن مرتیکه کوفتی!

-الان گندم بیدارمیشه ها!ترخدازودتر بگو!

کامیار-هیچی بابا بهم گفت که اگه برم خواستگاریش زنم میشه!

-همینطوری رک بهت گفت؟

کامیار-نه،مستقیمانگفت ولی منظورش همین بود!

-آخه دقیقا چی گفت؟

کامیار-می گفت پدرومادرش منتظرن که تکلیف باغ روشن بشه وبعدش دست ماها رو بذارن تودست همدیگه!

اصلا حواسم جمع و جور نبود بی اختیار گفتم:

-دست ماهارو؟

کامیار-بی شرف پست،منو تواین تاریکی آوردی زیر درختا وهی این حرفا رو بهم می زنی که تحریک بشم؟الان جیغ می کشم که اهل محل بریزن سرت وتیکه تیکه ت کنن!

-اِکامیارخجالت بکش صدات میره اون طرف!

کامیار-جلوتربیای جیغ می کشم!

خنده م گرفته بود رفته بود پشت یه درخت واستاده بود مثل این دخترای بی پناه وصداشو نازک کرده بود وهی چرت و پرت می گفت.

-کامیار!به جون توزشته الان صداتو می شنون!

کامیار-مطمئن باش قبل ازاینکه دستت به من برسه خودمو کشتم!

-واقعا که لوسی کامیار من که رفتم!

کامیار-خاک برسر شیر برنج ت کنن!وقتی من این حرفا رو می زنم تونباید بترسی ودربری باید بیای جلو!

-بیام جلوکه داد بزنی؟

کامیار-خره،من وانمود می کنم که می خوام داد بزنم،مطمئن باش که هر قدم که توبیای جلوترصدای منم می آد پایین تر!

-توبالاخره بااین شوخی هات یه بلایی سر ما می آری!من رفتم!

کامیار-اگه بری جیغ می کشم!

-به درک!هر غلطی می خوای بکنی بکن!

کامیار-خره نرو،شب به این خوبی ،مهتاب به این قشنگی درختا به این گنده گی فصل بهار به این طراوت حداقل بیا یه فیلم هندی بازی کنیم!

-بیابریم دیر شد الان گندم بیدار میشه ها!خوبه حالا اقابزرگ بهت سفارش کرده ها!

ازپشت درخت اومد بیرون وگفت:

-آخه هرچی من دارم نقل قول ازطرف افرین می کنم تووصل می کنی به من وخودت!

-آخه توبد حرف می زنی منم که حواس حسابی برام نمونده!

کامیار-بابامی گفت که پدر ومادرش می خوان آفرین روبدن به من ودلارام روبه تو!فهمیدی حالا!

-جون من راست میگی؟

کامیار-آره به جون تو!

-اون وقت توچیکار کردی؟

کامیار-هیچی،ازدستش دررفتم وپریدم پشت یه درخت وبراش ایچی کی دانا ایچی کی دانا رو خوندم!

-اِلوس نشو بگو چی بهش گفتی؟

کامیار-آب پاکی روریختم رودستش بهش گفتم که سامان عاشق گندم شده ومنم که خیال زن گرفتن ندارم!

-همینطوری رک بهش گفتی؟

کامیار-همینطوری که نه!توکه منو میشناسی!هیچ وقت خانم هارو ازخودم نمی رنجونم!درمورد تووگندم همینطوری بهش گفتم امادرمورد خودم بادست پیش کشیدم وباپاپس زدم!

-مرده شورترو ببرن کامیار!

کامیار-آخه من چه میدونستم این دختره ازاین راز باخبره؟اصلا من فکرشم نمی کردم که مثلا گندم بچه عمه اینانیس!

-حالا بیا زودتر بریم وبرگردیم الان بیدار میشه ها!

دوتایی راه افتادیم ورفتیم طرف خونه عمه اینا یه خرده که رفتیم ازدور چراغاشون معلوم شد همه جلوی خونه عمه اینا جمع شده بودن وحرف می زدن پدرومادرمن وکامیار وخواهرش واون یکی عمه م وعباس آقا وآفرین ودلارام!خلاصه همه اونجابودن همونجور که ازلای درختا می رفتیم جلو یه مرتبه چشم کاملیا افتاد به ما!تامارودید به جیغ کشید وداد زد ودوئید طرف ما وتارسید وگفت:

-داداش!گندم کو!

کامیار-توآسیاب!داره آرد میشه!

کاملیا-ترخدا کجاس داداش؟

کامیار-راستش روبهت گفتم کم کم داره آرد میشه!

تقریبا دیگه همه جمع شده بودن دوروورما وفقط چشم شون به دهن مابود!

کامیارراه افتاد طرف خونه عمه اینا ورویه نیمکت نشست چشمای عمه کوچیکم ازگریه باد کرده بود ومثل خون قرمز شده بود،شوهرعمه م حال وروز درستی نداشت!دم به ساعت گریه ش می گرفت ویه هق هق می کرد ودوتا می زد تو پیشونیش وساکت می شد ودوسه دقیقه بعد دوباره همین کارو می کرد!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیارساکت به همه نگاه می کرد وهیچی نمی گفت.اونام جرات سوال کردن رو نداشتن یه خرده که گذشت اقای منو چهری باحالت التماس به کامیار گفت:

-عمو تروخدا بهمون بگو الان کجاس!ببین!دارم پس می افتم!دلم داره از حلقم می آد بیرون!

یه دفعه زدزیر گریه وگفت:

-یه عمر جون کندم تابه این سن وسال رسوندمش که اینطوری بشه؟داره جیگرم آتیش میگیره الو گرفتم به خدا!

دوباره زد توپیشونیش وساکت شد.فقط آروم شونه هاش تکون می خورد.معلوم بود که داره گریه میکنه برگشتم به عمه م نگاه کردم تموم صورتش رو با ناخن هاش خراشیده بود!انگار وقتی مانبودیم انقدر گریه وزاری کرده بود وخودشو زده بود که الان دیگه جون به تنش نمونده بود!اومدم به کامیاراشاره کنم که جریان روبگه ویه خرده خیالشونو راحت کنه که خودش شروع کرد واروم گفت:

-فعلا جاش امنه،اما اگه یه خرده دیرتر رسیده بودیم حتما یه بلایی سر خودش آورده بود دیگه ازاون گندم خبری نیس!

الآن فقط آردش مونده!

مادرم آروم اومد جلوی من واستاد وبه بازوم نگاه کرد!رنگش مثل گچ دیوار شده بود!صورتش روماچ کردم که کامیا رگفت:

-اگه سامان نپریده بود جلو اون کارد آشپزخونه الآن شیکم گندم روپاره پوره کرده بود!جون گندم رواین بچه نجات داد!

چشمم افتاد به چشم پدرم یه احساس افتخاروسربلندی روتو چشماش دیدم!دست مادرم روگرفتم وبردم طرف نیمکت ونشوندمش پیش کامیاروخودمم رفتم بغل کامیار واستادم که خودشو کشید کنار وجاداد منم بشینم وگفت:

-اون کسی که یه همچین چیزی به این دختر گفته،باید خجالت بکشه ازخودش باید شرم کنه!آدم درحق دشمن شم یه همچین کاری نمی کنه!هرچند که مادیگه ادم نیستیم فقط دلم می خواد برین ویه نظر اون دختر رو ببینین!تواین چند ساعت داغون شده!شده مثل یه دیوونه!

صدای هق هق شوهر عمه م بلندترشد کامیار برگشت یه نگاهی بهش کرد وگفت:

-می خوام ازاون کسی که یه همچین چیزی به گندم گفته بپرسم که ازاین جریان چی گیرش اومد؟!چه کینه ای ازاین طفل عصوم تودلش بود که اینطوری ازش انتقام گرفت؟آخه به ماهام می گن فامیل؟آخه به ماهام می گن قوم وخویش؟

واله صد رحمت به غریبه!

یه دفعه عمه م بی حال شد وخورد زمین همه پریدن طرفش ویکی شروع کرد شونه هاشو مالیدن ویکی دستاشو ماساژ دادن ویکی می زد توصورتش ویکی م بالیوان به زور می خواست آب بریزه تودهنش!من وکامیار فقط نگاه می کردیم هرکی باداد وفریاد یه چیزی می گفت سرکه بیاریم بگیری زیر دماغش!یکی می گفت ابغوره بیاریم!یکی می گفت گلاب بیاریم یکی می گفت دندوناش کلید شده!یکی می گفت هول کرده!یکی می گفت شوکه شده!

خلاصه یه ربع بیست دقیقه طول کشید تاحال عمه جااومد وشروع کرد به گریه کردن.آروم اروم توبغل اون یکی عمه م گریه می کرد که شوهرعمه م گفت:

-عمو تروخدا رحم داشته باش ببین چه حال وروزی داریم!ترو به جون پدر ومادرتئ بگو الان کجاس!

کامیار-چشم می گم اما نباید چشمش به هیچکدوم ازشماها بیفته!

شوهر عمه م که گریه می کرد گفت:

-چشم چشم فقط بگو کجاس!

کامیار-خونه آقابزرگه الانم باهزار مکافات خوابوندیمش.

شوهر عمه م –آخه چش شده؟چیکار می کرد؟چی می گفت:

کامیار-هیچی؛شده یه دیوونه کامل!جز من وسامان به هیچکس اعتماد نداره!نمی خواد هیچکس روببینه!

شوهر عمه م-بذار من یه دقیقه برم پیشش!

کامیار-اصلا!شماروکه هیچی!به شماها می گه بچه دزد!بابدبختی برگردوندیمش اینجا!دقیقه به دقیقه حالت عصبی پیدا می کنه وحالش بد میشه!اما به هر جون کندنی بودارومش کردیم تافردا ببریمش پیش یه روانپزشکی چیزی که باقرص ودوا آرومش کنه تابعد ببینیم چی میشه!هرچی بهتون می گم انگار حالی تون نمیشه!وضعش خیلی خرابه!کل سیستم عصبی ش ریخته به هم!ولش کنین دیگه!پدر شو دراوردین!این دختر از خانمی وقشنگی تواین باغ تک بود! داشت واسه خودش زندگی شو می کرد کاری م به کار کسی نداشت یه دفعه باید یه ادم دیوونه یه همچین بلایی سرش بیاره!

دوباره همه ساکت شدن وفقط عمه وآقای منوچهری گریه می کردن.ازگریه اونا مادر کامیارم به گریه افتاد.

یه ده دقیقه ای که گذشت کامیار به آقای منو چهری گفت:

-حالا این جریان واقعیت داره؟

آقای منو چهری سرشو بلند کرد ویه نگاه به کامیار انداخت ودوباره شروع کرد به گریه کردن که مادر کامیار گفت:

-بچه فقط اون نیس که آدم زاییده باشه!بچه اونه که آدم براش خون دل خورده باشه وبزرگش کرده باشه!آدم نه ماه سختی می کشه ویه بچه می زاد اما تابچه به دنیا اومد تازه اول بدبختی وسختی شه!یه بچه تا به سن وسال شماها برسه پدرومادر بیچاره می شن!اونم تازه تواین روز وروزگار وگرنه هر ننه قمری می تونه بچه پس بندازه!بچه درست کردن که کاری نداره اصل کار بزرگ کردن وبه سر انجام رسوندن بچه س !

کامیار-درهرصورت هیچ کس نباید دور و ور خونه اقابزرگ پیداش بشه اگه چشم گندم به یک کدوم از شماها بیفته ازاین خونه فرار می کنه!اون وقت دیگه خودتون باید برین دنبالش!تااینجاشو مارسوندیم باهر بدبختی بود آوردیمش اینجا وساکتش کردیم اگه طوری بشه خودتون مسئولین!

عباس آقا-آقابزرگ چی فرمودن؟

کامیار-درمورد چی؟

عباس آقا-درمورد این جریان دیگه!

کامیار-آهان!عرضم به خدمتتون که آقابزرگ مثل شیر زخمی ن!قسم خورده که اگه بفهمه این کار،کار کی بوده،کل اون خونواده رواز ارث محروم می کنه!گفت حاضره تموم ثروتش رو نون بخره بده سگ بخوره اما به اون کسی که اینکارو کرده یه قرونم نرسه!حالا فعلا پاشین برین سر خونه زندگیتون تا آقابزرگ این طرفا پیداش نشده!

اینو که کامیار گفت رنگ از صورت عباس آقا پرید وزود گفت:

-کامیار جون راست می گه!پاشین بریم که الان همه مون به استراحت احتیاج داریم.

خودشم اول از همه بلند شد وخداحافظی کرد ورفت.پشت سرشم عمه بزرگم بلند شد ورفت پیش مادرگندم وبهش اصرار کرد که شب پیشش بمونه که قبول نکرد اونم خداحافظی کرد ویه خرده بهش دلداری داد وباآفرین ودلارام رفتن مادر کامیار اومد پیش عمه کوچیکم وبغلش کرد وماچش کرد وگفت:

-به خدااگه دوسه روز صبر کنی همه چی درست میشه فقط یه خرده دندون روجیگر بذار کاری که نباید بشه شده! خراب ترش نکن!منم امشب می آم پیشت که تنها نباشی آدم تنها همنشین فکر وخیاله پاشوبریم.

بعد به مادر منم گفت:

-شمام بیا امشب خیلی حرفا هس که باید بهم بگیم.

اینو گفت وزیر بغل عمه کوچیکم رو گرفت وبلندش کرد مادرمم رفت کمکش وسه تایی رفتن توخونه آقای منو چهری م باپدرم وعموم رفتن خونه و ما موندیم من وکامیار و کاملیا وکتایون

کتایون-داداش گندم راست راستی سر راهیه؟

کامیار یه نگاهی به کتایون کرد وبعد رفت جلوش ونشست روزمین که هم قد کتایون بشه!بعد بازوهای کتایون روگرفت تودستش وگفت:

-توکه دختر به این خوشگلی هستی چرا لب و دهن به این قشنگی وزبون به این قندی روبااین حرفا کثیف می کنی؟

کتایون-آخه اینا می گفتن!

کامیار-اونا غلط کردن!

کتایون-اصلاداداش یه بچه که سر راهی یه یعنی چی؟

کامیار-یعنی یه طفل معصومی به هزار دلیل نتونسته به حقش برسه!به همون حقی که توبهش رسیدی!

کتایون-چه حقی؟

کامیار-حق داشتن پدرومادر.یعنی پدرومادرت مال خودتن ولی این بچه ای که می گی پدرومادرش مال خودش نبودن حالا یا مردن یادوستش نداشتن ودادنش به یکی دیگه!

کتایون-حالا گندم چی میشه؟

کامیار-هیچی!مثل سابق!مگه چیزی فرقی کرده؟گندم همون گندمی که تاحالا بوده!بایه کلمه حرف مفت که نباید زندگی آدم خراب بشه!

کتایون-پس هیچی نمی شه؟

کامیار-نه که نمی شه!ببین عزیزم مثلا توالان این زنجیر طلای خوشگل روانداختی گردنت خیلی م دوستش داری حالا اگه بهت بگن این زنجیر اونجایی که توخریدیش ساخته نشده برات فرقی داره؟

کتایون-نه!

کامیار-چرا؟

کتایون-خب چون دوستش دارم!

کامیار-آفرین مهم همینه که آدما همدیگرو دوست داشته باشن دیگه مهم نیس که کی ن وازکجا اومدن مهم اینه که آدما آدم باشن همین!

تو همین موقع کتایون پاشو نشون کامیا رداد وگفت:

-ببین داداش یه دونه ازهمون زنجیری ام که خیلی دوستش دارم به پام بستم!

کامیار-توبه گور پدرت خندیدی!پدر سوخته ازالآن راه قرتی بازی رویاد گرفتی؟برو درش بیار ببینم.

کتایون-داداش این به پام باشه که طوری نمی شه شما که انقدر قشنگ قشنگ حرف می زنی چرادهنت روبااین حرفا زشت می کنی؟

کامیار-نگاه کن یه الف بچه چه جوری منو خر می کنه!کاملیا خانم مچ پاتو نشون بده ببینم شما که خلخال به پات نیست؟

کاملیا خندید وگفت:

-ازترس شمانه داداش!

کامیاریه نگاهی بهش کرد و بعد دست منو گرفت وهمونجور که باخودش می برد طرف باغ گفت:

-حالا اگه دوست داشتی یه زنجیرم توبه پات ببندی ببند!این چیزا دلیل بدی ادما نیس!

یه خرده که ازشون دور شدیم برگشت ودوباره گفت:

-یه دستی م تواون صورتت ببر!اینجوری که خواستگار برات پیدا نمی شه!

کتایون-داداش کاملیا همینجوریشم خوشگله!

کامیار-اره اما آرایش مال زن ودختره دیگه!

کاملیا وکتایون زدن زیر خنده وکامیارم دست منو کشید که دوباره فریادم رفت هوا!!

کامیار-اه بابا جمع کن این بازوی بیصاحاب مونده ت رو!همش ولوئه این وسط!

همونجور که باهم می رفتیم گفتم:

-چطور یه دفعه ذهنت انقدر روشن شد؟

کامیار-آخه طفل معصوم دانشجوئه دیگه!ازترس منم دست به صورتش نمی زنه!یعنی ترس که نه احترام میذاره!وگر نه دخترای امروزه دیگه دختر دیروزی نیستن که باترس وکتک واین چیزا بشه باهاشون رفتار کرد یعنی این چیزا دیگه دوره ش گذشته!همون موقع هام خیلی کار اشتباهی بوده!زنم مثل مرد حق زندگی داره چطور تودوست داری مثلا فلان لباس روبپوشی وفلان مدل موهاتو درست کنی؟خب اونم همین حق روداره دیگه!تازه یه آرایش کردن تو دنیای امروز که دیگه این حرفا رونداره!این ابر قدرتا سرمونو بااین چیزا گرم کردن وخودشون دنیارو چاپیدن!

-ولی کار خوبی کردی.

کامیار-آره جلودوستاش خجالت می کشه بعدشم نجابت یه شاخه ازانسانیته!بااین چیزا انسان نانجیب نمی شه!

-نه،میگن مثلا مرد تحریک نشه!

کامیار-اولا مرد جلو خودشو بگیره که بی خودی با هر چیزی تحریک نشه در ثانی مرد اگه مثل تو بی حال وشل وول باشه تموم دخترا بی شوهر می مونن که!بالاخره باید یه جوری تحریکش کرد که بیاد وزن بگیره دیگه!

-حالا کجاداری میری؟

کامیار-بیا کاریت نباشه.می دونی به چی فکر می کردم؟

-به گندم

کامیار-غیر ازاون.

-نمی دونم

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیار-داشتم فکر می کردم که تاهمین چند سال پیش وقتی بچه بودیم،یادمه مثلا هرکی می خواست یه لباسشویی یا چرخ گوشت یاهرچی بخره،همه بهش می گفتن هر ماکی می خوای بخری بخر ژاپنی نخر!می دونی چرا؟چون جنس ژاپنی دودفعه که کار می کرد خراب می شد!حالا ببین تواین چند ساله ژاپن کجا رسیده تکنولوزیش دنیاروداره فتح می کنه!همین ترکیه!تاچند سال پیش ایرانیا که می رفتن ازآلمان واون طرفا ماشین می آوردن به ترکیه که می رسیدن شیشه های ماشین رو می کشیدن بالا وازلای شیشه بسته های سیگار وشکلات براشون مینداختن بیرون که کاری به کارشون نداشته باشن یعنی ببین چقدر وحشی بودن حالابرو نگاهشون کن!راه دور چرا باید بریم؟همین دبی تاچند سال پیش چی بود حالا چی شده؟ عربایی که دست چپ وراستشون رونمی شناختن شدن مرکز تجارت جهانی!بروببین دبی چه خبره!

همین مالزی،سنگاپوروهزار تا جای دیگه!انقدر پیشرفت کردن که دهن آدم وامی مونه ،می دونی چرا؟چون خودشون رواسیر خرافات نکردن خرافات روگذاشتن کنار!عقیده های شخصی رو گذاشتن کنار!سلیقه هاشونو که صد هزار نوع بود گذاشتن کنار وچسبیدن به حقیقت وواقعیت ومنطق!

ماها می دونی اشکالمون چیه؟اینه که همهش توگذشته ایم آی وقتی بابامون پاشو میذاشت توخونه صداازصدا درنمی اومد آی وقتی بابامون کمر بند رو می کشید سوراخ موش می شد یه ملیون تومن!آی اگه بابامون می گفت ماست سیاهه ما همه می گفتیم بعله ماست سیاهه!آی اگه بابامون نصفه شب می گفت الان وسط ظهره همه می گفتیم بعله شمادرست می گین آی اگه بابامون...

-بسه بابا سرموبردی!

کامیار-به جون توراست می گم!همهش توگذشته وقدیم وروزگاران سپری شده ایم!بابا زمونه عوض شده یه وقتی یه نامه ازاینجا تاکرج رو یه ماه طول می کشید تابره!الان بااینترنت یه نامه رو توچند ثانیه می فرستیم اون وردنیا!اگه قراره عقاید وایده هامون مال دوره قدیم باشه باید تموم این چیزا رو ازتومملکت بریزیم بیرون وبعد ایده هامونو پیاده کنیم!نمی شه که مثلا کامپیوتر جلو رومون باشه اما مثلا به مردم بگیم باچرتکه کار بکنن!نمی شه خودمون باهلی کوپتر بریم این ور اون ور اون وقت به مردم بگیم باشتربرن مسافرت نمی شه تاخودمون یه خرده فشار خونمون افتاد پایین بابهترین قرص ها ودوا های خارجی ببریمش بالا وبه مردم بگیم هر وقت مریض شدن شیر خشت وترنجبین بخورن!بابا تا یه قرص آنتی بیوتیک کشف بشه یادرست بشه،چندین سال پژوهش لازمه اونایی م که پژوهش می کنن خرج دارن شیکم دارن لباس می خوان حقوق می خوان!اینارو باید کی بده؟یارو ده بیست سال خرج ومخارج می کنه تایه چیزی رو کشف واختراع کنه اون وقت ما می خوایم از اختراعش برای آسایش خودمون استفاده کنیم و صنار سه شاهی بذاریم کف دستش!هزینه این پژوهش آ بااین صنار سه شاهی جور نمی شه که نمی شه !

-چراداد میزنی؟مگه من اینارو گفتم؟!!

-نه!اما می گم که تویه وقت ازاین چیزا نگی زشته واله!همین الآن اگه یه بنده خدا واکسن کزاز رو کشف نکرده بود تو نمی تونستی تایه خرده دستت اوخ شد یه آمپول بزنی که کزاز نگیری بعدشم توحق نداری چیزی روکه یکی دیگه اختراع کرده اسمش رو عوض کنی!شما حق نداری مثلا به کامپوتر بگی رایانه مگه این خارجیا اسم حافظ وسعدی مارو عوض می کنن!تو خوشت می آد خارجیا مثلا به حافظ ما بگن هاری!؟تو خوشت می آد به سعدی ما بگن سندی؟

خب اونام خوششون نمی اد مارو چیزایی که ازکشور اونا اومده بیرون اسم بذاریم!

-سخنرانی ت تموم شد؟

کامیار-نه ته ش مونده!

-خب تمومش کن!

کامیار-من ازمسئولین که این موقعیت رو برای من فراهم کردن که بتونم باشما صحبت کنم کمال تشکر رو دارم وفقط خواهش می کنم که تواین چندتا شبکه تلویزیونی بیشتر برامون بحث وگفت وگو ومیز گرد ومصاحبه ومباحثه ترتیب بدن که ما آگاه تر بشیم وانقدرم برنامه های متنوع وسرگرم کننده پخش نکنن که مااز علم ودانش وآگاهی غافل نشیم چه خبره آخه؟مگه مردم چه قدر خوشی وتفریح وسر گرمی لازم دارن؟واله به کی به کی قسم که یه دفعه خوشی میزنه زیر دلشونا!درهرصورت من بازم ازمسئولین سپاسگزاری ی کنم اصلا ماها همه از مسئولین ممنون ومتشکر وسپاس گزاریم درواقع ماباید یه وکالت بلاعزل بدیم که مادام العمر سپاسگزار باشیم که خیال همه راحت بشه!

-اه بابا رسیدیم دم خونه آفرین اینا!اومدی اینجا چیکار؟

کامیار-تروخدا بذار من دوتا دیگه تشکر از مسئولین بکنم که اگه یه وقت یادم رفت کفران نعمت نکرده باشم!

-خودتو لوس نکن!می دونی ساعت چنده؟نزدیک صبحه!

کامیار-چه شب پرماجرایی!بیابریم تا بهت بگم!

دوتایی رفتیم طرف پنجره اتاق دلارام که این طرف خونه عمه اینا بود.چراغش روشن بود.کامیاراروم دلارام رو صدا کرد یه خرده بعد دلارام پنجره رو واکرد وسرشو کرد بیرون که ماها رودید.

دلارام- سلام شماها نرفتین پیش گندم؟

کامیار-نه هنوز آفرین کجاس؟

دلارام-رفت گرفت خوابید.

کامیار-توچرا نخوابیدی؟

دلارام-خوابم نمی آد.

کامیار-حق داری واله.

یه دفعه دلارام هول شد که کامیار گفت:

-وجدانت عذابت میده هان؟

دلارام-برای چی؟

کامیار-به خاطر کاری که کردی!

دلارام-کدوم کار؟

کامیار-پست سریع واکسپرس نامه!

دلارام-کدوم نامه؟به خدا کارمن نبوده!

کامیاریه خنده ای کرد وآروم گفت:

-چرا کار خودت بوده.

دلارام-برای چی این حرف رو میزنی؟

کامیار-برای اینکه مطمئنم که کار توبوده!

دلارام-نصفه شبی اومدین اینجا که این چیزا رو به من بگین؟خداحافظ!

اومد پنجره رو ببنده که کامیار بازم آروم گفت:

-باشه برو بگیر بخواب.منم این کاغذ رو میدم به آقابزرگ.دیگه اون خودش میدونه چیکارکنه!

تاکامیاراینوگفت دلارام خشکش زد!

کامیار-چی شد دلارام خانم؟

دلارام-هیچی!ولی مگه کاغذ پیش توئه؟

کامیار-آره،پیش منه!

دلارام آب دهنش روقورت داد وسات به کامیارنگاه کرد که کامیارگفت:

-اگه به اقابزرگه بگم که کارتوبوده،می دونی صبح اولین کاری که کاری می کنه چیه؟

دلارام بازم هیچی نگفت

کامیار-یه تلفن می زنه به دفتر خونه ومیگه که بادفتر ودستک شون بیان اینجا ودر جا خونواده ی شماروازارث محروم می کنه!

دلارام-خونواده ی ماروبرای چی؟

کامیار-یعنی می گی این کارتونبوده؟

دلارام-نه به خدا!نه به جون مامان!

کامیار-باشه!حتما توراست میگی.اما من فقط اومده بودم که بپرسم چرا اینکارو کردی؟برام خیلی مهم بودتواین موضوع رواز کجا فهمیدی؟همین!حالامیرم پیش اقابزرگه ونامه رو میدم بهش تاخودش تکلیف همه رو روشن کنه! ولی بدون که باما دوتا بهتر میشه راه اومد تا آقابزرگه!حالا برو بگیر راحت بخواب.شب بخیر خانم مارپل.

اینو گفت ودست منو گرفت که مثلا بریم.تا حرکت کردیم،یه دفعه دلارام گفت:

-صبرکنین!

کامیار-پشیمون شدی؟

دلارام-نه،یعنی کارت دارم!

کامیار-چیکارداری؟بگو که آقابزرگه درانتظاره!

دلارام-نمی شه بیاین توحرف بزنیم؟اینجا خوب نیس.یه دفعه یکی پیداش میشه.

کامیار-نه همینجا خوبه.

دلارام یه خرده ساکت شد ومثل اینکه تصمیمش روگرفته باشه گفت:

-شماها ازمن چی می خواین؟

کامیار-هیچی!فقط بگو چرااینکارو کردی؟

دلارام-توآخه ازکجا انقدر مطمئنی که میگی؟

کامیار-به چنددلیل اول اینکه کاغذ بوی عطر ترو میداد.

دلارام-شاید یکی دیگه م ازاون عطر زده باشه!شاید اصلا بوی عطر خود گندم باشه!

کامیار-دیگه من بعداز چهل سال گدایی که شب جمعه یادم نمیره عطر،عطر توئه!دوم انقدر عجله کردی که حداقل نامه رو تویه کاغذ معمولی ننوشتی!این کاغذ مال سالنامه ای که عمو ازکارخونه آورده!به هر خونواده م یکی داده بودبرو مال خودتو وردار بیار ببینم!

تاکامیاراینو گفت یه مرتبه دلارام زد زیر گریه ودست کامیار رو گرفت وباالتماس گفت:

-تروخدابه کسی نگو کامیار!من اشتباه کردم!خودمم مثل سگ پشیمونم!نمی دونم چرااینکارو کردم!اون لحظه انقدر عصبانی بودم که نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم!اصلا همه ش تقصیر بابام بود بجون مامان انقدر داغونم که حال خودمو نمی فهمم!جون کتایون به کسی چیزی نگو!

کامیار-آخه توچرااینکارو کردی؟اگه آفرین می کرد یه چیزی.اماتوچرا؟اصلا چه جوری جریان روفهمیدی؟

دلارام که اشک هاشو پاک می کرد ویه لحظه ساکت شد وبعدگفت:

-بعدازمهمونی دیشب وقتی اقابزرگه اومد وباهمه دعوا کرد وماها اومدیم خونه،باباومامان دیرتر برگشتن من دیدم آفرین خیلی ناراحته!پرسیدم چی شده که گفت سامان عاشق گندم شده.گفتم ازکجا میدونی؟گفت کامیارگفته!بعدش تموم حرفای ترو برام گفت.توهمین موقع بابا ومامانم برگشتن خونه بابام خیلی عصبانی بود انگار آقابزرگه رو گندم خبر کرده بود!نمی دونم بابام از کجا فهمیده بود!تا رسید خونه پرید به مامان!مامان به زور بردش تواتاق خواب!منم یواشکی رفتم پشت در که اونا رو شنیدم!

کامیار-چی شنیدی؟

دلارام-می گفت بچه سرراهی واسه ماآدم شده!

کامیار-خب!

دلارام-می گفت به اون خواهرت بگو که اون ورقه روکه توش اسم ننه باباشو نوشتن دربیاره بهش نشون بده که بفهمه کیه!می گفت حالا واسه ما اسم سانتی مانتال براش گذاشتن!جاشه برم یواشکی برم درگوشش بگم اسمش عزت کچله! به به!چه اسمی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیار-اینارو بابات گفت؟

دلارام سرشو تکون داد

کامیار-مامانت چی گفت؟

دلارام-هی می خواست ساکتش کنه!همه ش می گفت یواش عباس!بچه ها می شنون!

دوباره زدزیر گریه وگفت:

-منم اون لحظه به قدری عصبانی بودم که دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم!

کامیار-توفکر نکردی داری چه بلایی سر این دختر می آری؟

دلارام-به خدا اصلا دست خودم نبود!اون لحظه ازش متنفر بودم!اگه همون موقع جلوم بود حتما می کشتمش!

کامیار-آخه چرا؟

دلارام ساکت شد وفقط گریه می کرد کامیار دست شو کشید ودوباره گفت:

-چرا؟

دلارام-چون سامان عاشقش شده بود!

اینو گفت وسرشو انداخت پایین کامیار یه خرده مکث کردو بعد آروم گفت:

-توسامان رودوست داری؟

یه دفعه گریه دلارام بیشتر شد ویه خرده بعد پنجره رو محکم بست من وکامیار همینجوری مات به همدیگه نگاه می کردیم اصلا این چیزایی روکه اخر گفت انگار انگار ازیه فاصله دور می شنیدم!برام باور کردنی نبود!هیچ فکر نمی کردم که دلارام عاشق من باشه اونم انقدر زیاد که به خاطر من یه همچین کاری بکنه!اصلا نمی دونستم که باید تواون لحظه چه عکس العملی نشون بدم!باید باهاش صحبت می کردم وآرومش می کردم یاباهاش دعوا می کردم که چرایه همچین کاری کرده!چطور تاحالا متوجه نشده بودم که دلارام منو دوست داره؟

برگشتم به کامیار نگاه کردم اونم مات داشت منو نگاه می کرد دلارامم پنجره رو بسته بود اماهمون پشت تکیه شو داده بود به پنجره وداشت گریه می کرد کامیار یه خرده صبر کرد وبعد چندتا تقه زد به شیشه که دلارام زود پنجره روواکرد

کامیار-بیا بگیراین همون نامه س.

دلارام اشک هاشو پاک کرد ونامه رو گرفت وگفت:

-به کسی چیزی نمی گی؟

کامیار-نه برو بسوزونش که دست کسی نیفته!

دلارام نامه روواکرد ویه نگاهی بهش کردویه لبخندزد وگفت:

-بهم کلک زدی!کاغذش کاغذ معمولیه!کاغذسالنامه نیس!

کامیار-توکلک خوردی!چون ترسیده بودی هول ورت داشت که نکنه حواست پرت شده باشه وواقعا توکاغذ سالنامه نامه رونوشته باشی!

دلارام-چرااینکارو می کنی؟

کامیار-چه کاری رو؟

دلارام-همینکه این نامه رودادی به من!

کامیار-عشق مقدسه!احترام داره!الانم دیگه فرقی نمی کنه که کی اینکارو کرده!مهم ضربه ای که به اون دختر بیچاره خورده!اگرم معلوم بشه کارتو بوده،دیگه چیزی عوض نمی شه!اما فقط این وسط تومی مونی ووجدانت!خداحافظ.

دست منو کشید ودوتایی راه افتادیم که بریم لحظه آخر برگشتم وبهش نگاه کردم همونجوری توچارچوب پنجره واستاده بود ومنو نگاه می کرد برگشتم طرفش وسرمو انداختم پایین وگفتم:

-منو ببخش دلارام.اگه زودتر متوجه می شدم یااگه خودت زودتر بهم گفته بودی الان وضع فرق می کرد.

دلارام-چی روبهت می گفتم؟

-همین مسئله رو.

دلارام-می اومدم بهت چی می گفتم؟بهت می گفتم که دوستت دارم!

-خب آره!چه عیبی داشت؟

دلارام-هیچ فکر کردی که یه دختر ایرانی بااین تربیت هیچ وقت نمی تونه یه همچین چیزی به یه پسر بگه؟تواصلا می دونی که تواین چندساله چه حرفایی بوده که می خواستم بهت بگم اما نتونستم!؟مادخترا همیشه باید احساس روتو قلب مون خفه کنیم تنها جایی که تونستیم حرف دلمون رو بزنیم تودفتر خاطرات مونه!حتی تو،خودتم یه همچین چیزی رو از یه دختر ایرانی نمی تونی قبول کنی چون تربیت توام همینجوریه!اگه یه روز می اومدم بهت می گفتم که سامان دوستت دارم بلا فاصله ازمن بدت می اومد پیش خودت می گفتی چه دختر جلف وبی حیا یی یه!درسته؟

-نمی دونم،شاید!

سرمو بلند کردم وتوچشماش نگاه کردم اونم توچشمام نگاه کرد انگاردلارام روتازه شناختم ودیدم!دختر خوشگلی بود! باموهای مشکی بلند وچشمای سیاه ووحشی!ابروهای قشنگ وبلند!

دیگه صبر نکردم یه خداحافظ زیر لب گفتم وراه افتادم طرف کامیار که دوسه قدم اون طرف تر واستاده بود وداشت ماها رونگاه می کرد.

دوتایی چند قدم راه رفتیم ورسیدیم به درختا ورفتیم وسط شون.اونجادیگه تاریک بودوازدور چیزی معلوم نبود دوباره واستادم وبرگشتم به پنجره اتاق دلارام نگاه کردم هنوز همونطور واستاده بود وتوتاریکی رونگاه می کرد.کامیاردستمو گرفت ویه خرده برد جلو تر ورویه نیمکت نشوند خودشم بغلم نشست وگفت:

-می دونی امشب به چه نتیجه ای رسیدم؟

-درمورد ماجراهای امشب؟

کامیار-آره.

-چه نتیجه ای؟

کامیار-اینکه شیر برنج تواین فصل چه بازار داغی پیدا می کنه!

-گم شو!

کامیار-به جون تو راست می گم!توخودتم اصلا فکرشو می کردی انقدر کشته ومرده داشته باشی؟ازبس که جلوی اینا ادا واطوار درمیآری دخترای مردم روهوایی کردی!

-من ادا اطوار در میارم یاتو؟

کامیار-اگه من درمیارم پس چرااینا عاشق توشدن؟

-به جون تو خودمم نمی دونم امروز چراهمچین شدم!همه رو یه جور دیگه می بینم همین الان که داشتم به دلارام نگاه می کردم انگار برای اولین باره که دیدمش چه چشمای قشنگی داره؟موهاش چقدر قشنگه!گندمم همینطور!امروز صبح که رفتم دم خونشون وازپنجره نگاهش کردم انگار دفعه اول بود که چشمم بهش می افتاد!اونم خیلی خوشگله!چه اندام قشنگی داره!چه موهای...

کامیار-بی شرف توامروز صبح چی خوردی که یهویی انقدر چشمات واشده؟

-به جون تو خودمم مونده م!

کامیار-فهمیدم!یابلوغ دیر رسه یادریه خلسه عرفانی چشم بصیرتت وا شده!

-شوخی نکن دارم جدی میگم!

کامیار-پاشم تازوده برم که داری به منم با یه چشم دیگه نگاه می کنی!فقط جون مادرت اگه چشم زیبا شناس ت منم یه جور دیگه می بینه زودتر به خودم بگو که تایه گند دیگه درنیومده ویه شر دیگه به پانشده دوتایی دست همدیگرو بگیریم ومثل دوتا پرنده پرواز کنیم واین باغ وادماش روول کنیم وبریم!اتفاقا بایدخودم زودتر یه فکری به حال خودم بکنم بااین بازار داغی که توپیداکردی دیر بجنبم این دخترای ورپریده ترو از چنگم درمی آرن!پاشو پرواز کنیم بریم که الان سروکله آفرین م پیدامیشه!

-باز شوخیت شروع شد؟

توهمین موقع سروکله مش صفر ازلای درختا پیداشد یه چوب کلفت وبلند دستش گرفته بود وداشت می اومد طرف ما! آروم به کامیارگفتم:

-ساعت چنده؟

کامیار-چطور مگه؟تازه اول شبه!

-چنده ساعت؟

کامیار-سه ونیم بعد از نصفه شب!

-همونه که مش صفر داره باچماق می آد سراغ مون!فکر کده دزد اومده توباغ!

کامیارهمونور که نشسته بود برگشت طرف مش صفر ویه نگاهی بهش کرد وگفت:

-مش صفر سحرخیز شدی؟

مش صفر-اِ شمائین آقا؟فکر کردم دورازجون،ذور از جون دزد اومده توباغ !

کامیار-خالی نبند مش صفر!اگه فکر میکردی ماها دزدیم پاتواین طرفا نمیذاشتی ازدور ماهارودیدی وگفتی برم یه خودی نشون بدم.

مش صفر-آقا شماچرا امروز پیله کردی به ما؟

کامیار-بیا حالا بشین یه سیگاربکش وبعدش برو به همه بگو دوتا دزد توباغ بود تامنو دیدن فرار کردن!

مش صفر همونجا جلوی نیمکت مانشست وروزمین وکامیار سه تا سیگاردرآورد وروشن کردویکی یه دونه دادبه ما!

مش صفر-اگه آقابزرگ بفهمن شما سیگار می کشین محشر به پا میکنن!

کامیار-باز مارو تهدید کردی مش صفر؟می رم وافور ومنقل وتریاکت روازگوشه باغ درمیآرم ومیبرم میذارم جلوی حاج ممصادق آ!

مش صفر یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:

-آقاشما اینارو ازکجا می فهمی؟

کامیار-کلاغه برام خبر می آره.

مش صفر-آقا یه دفعه کلاغه نره چیزی به آقابزرگ بگه!

کامیار-نترس نمی گه!حالا توبگو ببینم توازاین جریان چی میدونی؟

مش صفر- من روحمم ازاین جریان خبر نداشته!

کامیار-چاخان نکن مش صفر!یه عمره تواینجایی مگه میشه این چیزا رو ندونی؟

مش صفر-به کی قسم بخورم که باور کنین؟ماآقا فقط به کارای آقابزرگ وباغ می رسیم به این چیزا کاری نداریم.

-مش صفر شما چند سالتونه؟

مش صفر-آقا سامان چطور یاد سن وسال ماافتادی؟

کامیار-مش صفر زود بلند شو دررو این از جمعه صبح چشماش واشده وزیبائی های درونی آدما رو می بینه!توام که معلومه جوونی هات برورویی داشتی فکر کنم چشمش ترو گرفته!پاشو تاگند بالا نیومده برو خونه!

مش صفر-استغفرله آقا!

-گم شو کامیار!

مش صفر-آقاشصت بالا داریم.

-پس زیاد پیر وشکسته نشدی؟

کامیار-مش صفر تا فرصت هس فرار کن!داره دیگه دیر می شه ها!

-کامیارخجالت بکش!

کامیار-توخجالت بکش!این پیرمرد شصت وخورده ای سالشه!ازاین یکی دست وردار!تویه روزه چه ت شده؟سوپر من شم به پیرزنا کار نداره چه برسه به یه پیرمرد قاعده سن وسال مش صفر!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-میذاری یه چیزی ازاین مش صفر بپرسم یانه؟

کامیار-نه که نمیذارم!این پیر مرد حکم پدری برای من داره؟ازاین یکی دست وردار!

من ومش صفر زدیم زیر خنده که گفتم:

-به جون توکارش دارم.

کامیار-بی خودکردی!حداقل اینو ول کن برو سراغ عباس آقا.هم جوون تره وهم برورودارتر!

مش صفر-آقاکامیار باز گذاشته به شوخی پاشم برم که دوسه ساعت دیگه آفتاب می اد بالا!

اینو گفت وسیگارش رو خاموش کرد وازجاش بلند شد وگفت:

-شمام پاشین برین بخوابین!اینن وقته شب ادم خوب نیس زیر درختا بشینه!

کامیار-اتفاقا این وقته شب بهترین وقته که ادم زیر درخت بشینه!منتها نه باتو واین سامان!برو بگیر بخواب!

مش صفر خندید وخداحافظی کرد ورفت که کامیار به من گفت:

-پاشیم ماهام بریم دیگه.

-می دونی چی دلم می خواد؟

کامیار-نه.

-دلم می خواد بدونم الان دلارام چیکارداره میکنه!

کامیار-به توچه مربوطه؟

-آخه دلم براش سوخت کاشکی زودتر بهم گفته بود!

کامیار-ببینم!مگه دل توهواپیماس که هر کی زودتر رزروش کنه می تونه بیاد توش بشینه!؟

-نه یعنی این که اگه زودتر گفته بود کار به اینجاها نمی کشید

کامیار-پاشو بریم که دیگه داری چرت وپرت می گی.

-کامیار یعنی این جریان بالاخره چی میشه؟

کامیار-ببین حالا خودت کرم داری!من هی می خوام بلند شم برم بخوابم تونمیذاری!

-کجا بری بخوابی؟باید دوتایی بریم خونه اقابزرگه!

کامیار-من سی سال نمی آم اونجا!اون چه شبی؟شبی که توچشمات واشده؟

-لوس نشو پاشو بریم!

کامیار-برو گم شو!من بیست وخرده ای سال باآبرو زندگی کردم!امکان نداره یه شبه تموم این سابقه رو خراب کنم!

-باز شروع کردی؟

کامیار-برادر چه توقع بی جایی ازمن داری؟من اهلش نیستم!یکی دیگه رووردار برو!

-پاشو بریم به جون توصبح بیدار نمی شیم آ!

کامیار-می ام اما به شرطی که من پیش آقابزرگ بخوابم وتوام بری تویه اتاق دیگه بخوابی!

-من رفتم خداحافظ!

کامیاراِ خره باز جازدی؟توالان باید باخشونت مچ دستای منو بگیری وبا خودت ببری صبرکن ببینم!





اون شب من وکامیار رفتیم خونه اقابزرگ خوابیدیم گندم همونجا که بود هنوز خواب بود.آقابزرگه یه پتوکشیده بود روش ویه متکام گذاشته بود زیر سرش من وکامیارکه رسیدیم آقابزرگه هنوز بیدار بود وداشت فکر می کرد ماهام رفتیم طبقه بالا وخوابیدیم.

ساعت حدود 7صبح بود که دیدم یکی داره تکونم میده!چشمامو که واکردم کامیاررو دیدم

کامیار-پاشو

-چی شده؟

کامیار-چیزی نشده!

-پس چی؟

کامیار-می گم پاشو دیگه دیر میشه!

ازجام بلندشدم وگفتم:

-گندم هنوز خوابه؟

کامیار-هول نکن اما گندم گذاشته رفته!

-رفته؟!کجا؟!

کامیار-نمی دونیم.

ازجام پریدم ورفتم طرف پله ها ورفتم طبقه پایین.آقابزرگه تواتاقش نشسته بود ورفته بود توفکر.جای گندم خالی بود!!

-رفته؟!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
صفحه  صفحه 3 از 12:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Gandom | گندم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA