ارسالها: 6216
#31
Posted: 20 May 2012 17:12
قسمــــــــت دهــــــــم
آقابزرگ-صبح زود انگار بلند شده ورفته!
-ببخشین سلام ،حواسم پرت بود!
آقابزرگه-سلام باباجون.حالا خودتو ناراحت نکن.
-شمامتوجه نشدین!؟
آقابزرگه-من دیشب تانزدیک 5صبح بیدار بودم چشمم که گرم شد یه وقت فهمیدم که رفته!وامونده نمی دونم چرا هیچی نفهمیدم!خوابه ومرگ دیگه!
کامیار-حالا شمام خودتونو ناراحت نکنین.اتفاقی یه که افتاده!
آقابزرگه-پیری و هزار ویک درد بی درمون!
-آخه کجا رفته؟حالا چه جوری پیداش کنیم؟
کامیار-بالاخره یه جوری میشه دیگه!
-آخه یه دختر،تک وتنها،بی پول!
یه مرتبه کامیار یه فکری کرد ودوئید طبقه بالا ویه خرده بعد برگشت وگفت:
-زیادم بی پول نیس!
-چطور؟؟
کامیار-عابرکارت وموبایل مو باخودش برده.
آقابزرگه-خب،خداروشکر.یه زنگ زود بهش بزن.
کامیارتلفن آقابزرگه رو ورداشت و شماره موبایلش روگرفت ویه خرده بعد انگار موبایلش جواب داد که شروع کرد به حرف زدن.
مافقط صدای کامیاررو می شنیدیم.
-الوگندم!
-توکجایی الآن؟
-مگه قرار نشد که باهمدیگه بریم دنبالشون؟ماکه گفتیم باهات می آئیم!
-خب باید صبح می شد که بریم یانه؟نصف شبی که پدرومادر توخیابونا نریخته بریم پیداشون کنیم!
-باشه باشه شماره کارتم روبهت میدم اما اون موبایل روچراورداشتی؟
-گوش کن اون موبایل عصای دستمه!روزی ده بیست نفر بامن کار دارن آخه!
-دِ اوناییکه به من زنگ میزن اگه صدای یه دختر رو بشنون باهام قهر می کنن!حداقل بیا موبایل این مرتیکه سامان رو ببر که ازوقتی که ازمخابرات بهش دادنش یه دونه صدای ظریف توش ثبت نشده!همه ش صداهای کلفت کلفت توش پخش شده!موبایلش ازاون موبایلای خرکی اندازه یه پاره آجر!موبایل من کوچولووظریفه مثل همون صداها که توش پخش میشه!
-آره اینجاس!مواظب باش عابرکارتم روگم نکنی!رمزش چهار تاصفره.
-گوشی رونیگه دار.
تلفن روداد به من وگفت:
-می خواد باتو حرف بزنه تروخدا یه کاری بکن اون موبایل رو پس بده!
-اِ...!
گوشی رو ازش گرفتم
-الو گندم!
گندم-سلام
-سلام حالت خوبه؟
گندم-خوبم!
-چرااینکارو کردی؟چراصبر نکردی؟
گندم-باید می رفتم سامان!
-خب باهم می رفتیم!
گندم-نه این مسئله مربوط به شماها نیس که باهاش درگیر بشین.
-توالآن کجایی؟؟
گندم-یه جا تواین شهر غبار گرفته!
-بگو کجایی تاده دقیقه دیگه خودمو بهت می رسونم.
گندم-برو دنبال زندگی ت سامان.
-این حرفاچیه؟
گندم-خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم فکر می کردم که باهمدیگه خوشبخت می شیم!
-حالا که طوری نشده.!
گندم-دیگه می خواستی چطور بشه؟
-ازت خواهش می کنم گندم!برگرد!
گندم-نمی تونم سامان بفهم!
-من پیدات می کنم!شده تموم این شهر رو بگردم می گردم وپیدات می کنم!
گندم-این موبایل یه شارژبیشترنداره سامان!وقت رو تلف نکن!
-من پیدات می کنم!
گندم-می خوام ازت بشنوم!هر چند که فکر نکنم بتونی بگی!
-توهنوز منو نشناختی!
گندم-سخت تر ازقلب کندن رو درخته!اونجا حداقل تنهایی اما الآن آقابزرگم حتما اونجاس!
-دوستت دارم گندم!پیدات م می کنم حالا هر جوری که باشه!
وقتی اینو بهش گفتم یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:
-بایدثابت کنی که دوستم داری!فقط م یه شارژموبایل فرصت داری!
-دنبال دلم می آم!حتمام پیدات می کنم!مهم نیس چقدر بگردم!
یه لحظه دوباره ساکت شد وبعدگفت:
توبه من خندیدی
ونمی دانستی
من به چه دلهره ازباغچه همسایه
سیب رادزدیدم.
باغبان ازپی من تند دوید
سیب را دست تودید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندانزده ازدست توافتاد به خاک
سالها هست که درگوش من ارام آرام
خش خش گام توتکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت
دیگه صدایی نشنیدم!
-الو!گندم!گندم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#32
Posted: 20 May 2012 17:13
تلفن روقطع کرده بود یه خرده دیگه صبر کردم وبعد گوشی تلفن روآروم گذاشتم سرجاش.سرموانداختم پائین.آقابزرگه وکامیارم،نه چیزی گفتن ونه چیزی پرسیدن منم آروم ازخونه رفتم بیرون وروپله های توایوون نشستم.
یه خرده بعد کامیارم اومد وپیشم نشست وآروم گفت:
-واقعا دوستش داری؟
-آره.
کامیار-یعنی مطمئنی تحت تاثیر جوبه وجودآمده قرار نگرفتی؟
-آره.ازهمون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش،عاشقش شدم!الآنم هرجوری باشه برش می گردونم خونه!
کامیارخندیدوگفت:
-کوه میذارم رودوشم-رخت هرجنگ می پوشم-موج ازدریا میگیرم-شیره سنگ می دوشم.
می آرم ماه توخونه-می گیرم باد نشونه-همه خاک زمین-میشمرم دونه به دونه-اگه چشمات بگن آره-هیچکدوم کاری نداره.
برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم:
-اما چه جوری؟
دستش روانداخت دور گردنم وصورتم روماچ کردوگفت:
-بریز بیرون ازچشمات این همه غصه رو.امیرارسلان که حاضره!شمس وزیرم که بغل دستشه!مونده دودست کفش ولباس آهنی که اونم میریم پاساژگلستان می خریم!
-آخه ازکجا باید شروع کنیم؟
کامیار-آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی؟
-برام یه شعر خوند.
کامیار-پس چراساکت واستاده بودی؟یه بشکنی یه قری دوتاابرویی!
-حوصله ندارم کامیار.
کامیار-حالا چه شعری خوند؟
-ازحمید مصدق بود.
کامیار-کدومش؟
-توبه من خندیدی!
کامیار-خب خره ازرو همین شعر می تونیم پیداش کنیم دیگه!بخون ببینم!
-توبه من خندیدی
ونمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب رادزدیدم
کامیار-خب تاهمینجابسه!باید تفسیر بشه!بقیه شو خودم بلدم!طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه یعنی ماباید بریم دم یه باغ که سیب داره!تااومد وخواست سیب بدزده دستگیرش کنیم!
پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها الآن نزدیک ترین سیب بهش سیب شمرونیه!پاشو معطل نکن!
بهش خندیدم.
کامیار-ولی خدابه دادش برسه تموم این باغای بزرگ رو کله گنده ها دست گذاشتن روش واسه قطع کردن درختاوبرج سازی!اگه بفهمن یکی یه دونه سیب ازتوباغشون دزدیده تااعدامش نکنن راحت نمی شینن!
-باید دنبال دلم برم!حتما پیداش می کنم!
کامیار-ولی به نظر من دنبال عقلت بری بهتره ها!
-نه،دنبال دلم میرم واحساسم!
کامیار-منم دنبال عقلم میرم وپولم!فکر کنم من زودتر به نتیجه برسم!
-می دونی گندم این شعرو کی خوند؟
کامیار-آره،ده دقیقه پیش!
-الآن رونمی گم که!دفعه قبل رو می گم!یادته باافرین اینا یه شب جمع شده بودیم توباغ؟
کامیار-آره!چه شبایی م بود!
-یادته گندم یه مرتبه شروع کردیه شعروخوندن؟
کامیار-نه.من وقتی باآفرین اینا جمع می شدیم توباغ به شعرواین چیزا توجه نمی کردم!حواسم جای دیگه بود.
-گم شو!همون موقع که دلارام سربسرش گذاشت!
کامیار-حالا توبگو شاید یادم اومد!
-اون شب گندم یه شعری خوند.
کامیار-همین شعر بود؟
-نه،انگاریه شعر دیگه خوند!
کامیار-خب،چه ربطی داره؟
-نمی دونم.
کامیار-اون شعرارو ولش کن.هرچی هس منظورش توهمین شعره!
-منظورش ازسیب را دزدیدم چیه؟
کامیار-حتما می خواد بگه که دستش کجه!
-شوخی نکن دیگه!
کامیار-سیب مظهر چیه؟
-عشق زندگی وخیلی چیزای دیگه.
کامیار-نه یه چیز دیگه م هس اگه گفتی؟
-حوا!آره!آره!رفته پیش دوستش حتما اسمش حواس!
کامیار-آدرسش روداری؟
-نه.
کامیار-آدرس دوستای دیگه ش روداری؟
-یکی شونو اره یه بار گندم رورسوندم دم خونه دوستش!انگاراسمش ژاکلین بود!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#33
Posted: 20 May 2012 17:13
کامیار-پاشو بریم درخونه شون!آدرس حوارواز ژاکلین می گیریم!
-پاشو معطل نکن!
کامیار-بذار اول دست وصورت مونو بشوریم ویه لباس عوض کنیم بعد!
دوتایی رفتیم خونه های خودمون ویه آب به صورتمون زدیم ولباسامونو عوض کردیم وزود برگشتیم!کامیارماشینش روروشن کرد وحرکت کردیم.
یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه ی دوست گندم بودیم.من رفتم وزنگ خونشونو روزدم.اتفاقا خودژاکلین آیفن روجواب داد واومد دم در.
تامن وکامیاررو دید شناخت وسلام کردوگفت:
-اتفاقی افتاده؟
کامیار-چیز مهمی نیس!گندم یه خرده باپدرومادرش اختلاف پیداکرده وازخونه قهرکرده!احتمالا رفته خونه ی دوستش حواخانم!
ژاکلین-شمااین اسم روازکجافهمیدین؟!
کامیار-همینجوری دیگه!یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته!انگار باهم خیلی صمیمی ن!
ژاکلین یه خرده فکر کرد وبعد گفت:
-گندم دوستی به این اسم نداره!
تااینو ژاکلین گفت یه مرتبه من وکامیار وادادیم!تااون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونستیم رد گندم رو پیداکنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره دوباره غم وغصه ریخت تودلم!
کامیار-پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته؟
ژاکلین سرشو تکون داد که کامیارگفت:
-ببینین ژاکلین خانم شاید این یه رازه بین شا وگندم ودوستاش!اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه!گندم باروحیه خیلی خیلی بد ازخونه رفته بیرون!ممکنه براش اتفاق بدی م بیفته!خواهش می کنم اگه می تونین کمک کنین!
ژاکلین یه نگاهی به هردوی ماکرد وبعد گفت:
-متاسفم،مااصلا یه همچین دوستی نداریم!یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره!
کامیار-اما ممکنه یه رمز یایه نشونه باشه!
ژاکلین سرشو انداخت پائین کامیاردست منو گرفت ودرحالیکه می برد طرف ماشین به ژاکلین گفت:
-یادتون باشه اگه اتفاق بدی براش بیفته،شمامسئولین،خداحافظ!
دوتایی آروم رفتیم طرف ماشین وسوار شدیم وتاکامیارخواست که ماشین روروشن کنه ژاکلین دوئید طرف ماشین من وکامیار زود پیاده شدیم!
کامیار-می دونم براتون گفتنش سخته امااین تنها راه کمک کردن به گندمه!
ژاکلین-گندم خودش گفت که حوادوستشه؟
-نه ژاکلین خانم،ماازمفهوم یه شعربه این نتیجه رسیدیم!
یه لحظه ساکت شدوداشت فکر می کرد بعدش گفت:
-بفرمائین توخونه تابراتون بگم!
کامیار-خیلی ممنون دیگه مزاحم نمی شیم همین جاخوبه!
دوتایی ازبغل ماشین اومدیم توپیاده رو،جلوی خونه ی ژاکلین ایناکه یه خونه شیک وبزرگ بودواستادیم.انگار هنوز دودل بود که چیزی بگه یانگه !من وکامیارم هیچی نگفتیم وگذاشتیم فکراشو بکنه!یه خرده که گذشت گفت:
-آره حق باشماهاس!ممکنه مسئله خیلی مهم باشه!
کامیار-چطورمگه؟
ژاکلین-اختلافش باپدرومادرش خیلی زیاد بوده؟
کامیار-تقریبا!
ژاکلین-خداکنه من اشتباه کرده باشم!
-ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی می دونین زودتر بگین ماباید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ممکنه هرلحظه ازاونجایی که هس بره!
ژاکلین-ببینین حوا فرد خاصی نیس!یه ایده س!
-ایده؟
ژاکلین-ماها یعنی من وگندم ودوستامون خیلی درمورد این مسائل صحبت می کردیم!
کامیار-چه مسئله ای؟
ژاکلین-آدم وحوا!مردوزن!معتقدبودیم که حوایه مظهره!یعنی این ایده گندم بود!
-مظهرچی؟
ژاکلین-تکامل!تکامل آدم!
من وکامیارفقط نگاهش کردیم که گفت:
-می دونم شاید براتون خنده دارباشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوایه چیز ناقص بوده وبااومدن حواکامل شده!گندم معتقد بود که هرچیزی بانیمه دیگه ش کامل میشه حوام یه نیمه دوم بوده!نمی دونم میفهمین یانه؟
کامیار-مثل شب وروز خوبی وبدی!زشتی وزیبایی!
ژاکلین-پروخالی!تاریک وروشن!
-زنده بودن ومردن!
یه مرتبه تامن اینو گفتم کامیاروژاکلین ساکت شدن یه خرده بعد ژاکلین گفت:
-منم ازهمین می ترسم!چون همیشه آخر بحث ها به همین مسئله می رسیدیم!گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تواین دنیا بامردن آدم ها کامل میشه!یعنی حواکامل کننده ی آدمه!حالاتوهر مورد!
-پس این شعری که برام خوند معنیش یه پیام برای مردن بوده؟
کامیار-بااون روحیه واعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه!
ژاکلین-آخه چی شده؟
کامیار-خود ماهام درست نمی دونیم فقط می دونیم باپدرومادرش دعوای سختی کرده وازخونه زده بیرون!باید هرچی زودتر پیداش کنیم!
ژاکلین-می خواین منم باهاتون بیام؟
کامیار-نه ممنون یعنی نمی دونیم کجاباید بریم!
ژاکلین-شماره منو یاداشت کنین اگه مسئله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم!
کامیارشماره ژاکلین رویادداشت کرد وشماره خودشم بهش داد وخداحافظی وتشکر کردیم وسوار ماشین شدیم وحرکت کردیم یه خرده که رفتیم کامیار ماشین رو یه گوشه نگه داشت ودوتا سیگارازتوپاکت دراورد وروشن شون کرد ویکی شودادبه من وگفت:
-خب،این ازاین!فعلا هیچ آدرسی ازگندم نداریم!
-یعنی فقط می خواسته به من بگه که خیال خودکشی داره؟
کامیار-شاید!
-حالا چیکارکنیم؟
کامیار-توبادل واحساست که نتونستی کاری کنی،حالابذار من باعقل وپول شاید یه کارایی کردم!
-باپول چی کار می خوای بکنی؟
کامیار-تواین روز وروزگار همه به عشق واحساس پاک واین چیزا احترام میذارن!امافقط احترام!اونم فقط زبونی وگرنه این چیزاالان یه قرونم ارزش نداره
-تواشتباه می کنی!
کامیار-شعارنده،ثابت کن!همین الان راه بیفت بروازرواون کاغذی که مشخصات پدرومادر گندم روتوش نوشته پیداش شون کن ببینم!
-خب یه خرده سخته اما...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#34
Posted: 20 May 2012 17:14
کامیار-سخته؟بنده خداغیر ممکنه!هرجابری همون دربون دم درش تابفهمه جای پول توجیبت احساس توقلبت داری یه لقد می زنه اونجات وازدرمیندازتت بیرون!الان یه کارکوچیک بخوای توهرجاانجام بدی یاباید یه پارتی کت وکلفت داشته باشی یاپول فراوون توجیبت!چندوقت پیش که همین ماشینامون رو گرفته بودیم یادته؟
-چی شو؟
کامیار-اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه!
-آهان!
کامیار-رفتم پیش یاروتابهش گفتم آقااینجااسم من اشتباه شده یه آه جگرسوز ازته دلش کشید که نزدیک بودازگرماش تموم ماشینایی که اونجابودن آتیش بگیرن!
وقتی چشمش به اسم من که تواون کاغذ غلط نوشته شده بود افتاد یه سری برام تکون داد که انگار جواب آزمایش سرطان عمه شودیده ودیگه م نمی شه براش کاری کرد!
وقتی برگشت توچشمای من نگاه کرد یه غصه ای توچشماش بود که انگاریه ساعت دیگه قراره خودشو وخونواده شو دسته جمعی زنده زنده بذارن توقبر!
یه نچ نچی برای من کردکه...
-اِ سرم رفت!بگو بالاخره چی شد؟
کامیار-هیچی!تااومد یاس وناامیدی وناکامی رومنتقل کنه به من،من پنج تاهزاری زودتر منتقل کردم بهش!انگار یه دفعه یه دریچه تازه ای روبه زندگی جلوچشماش واشد!دیگه ازاون یاس وناامیدی چندثانیه قبل هیچ اثری نبود!کار تو دودقیقه انجام شد واسم من تصحیح شد!
اومدم بهش بگم بابا بجای این حرفا یه کاری بکن که حواسش پرت شد ودستش روباسیگارآورد طرف منووسیگارش چسبید به همون بازوم که زخم بود وپایین ترش روسوزوند!
-آخ سوختم بابا!حواست کجاس؟
کامیار-الهی من بمیرم!همونجام سوخت که قبلا اوخ شده بود حالا باید بریم بیمارستان سوانح سوختگی!
-سوانح سوختگی!
کامیار-نه!این الان هم اوخ شده هم سوخته!می شه اوختگی!
خندیدم وگفتم:
-بابا یه کاری بکن آخه!اینهمه درفواید پول گفتی حالا چیکار می تونی بکنی؟
کامیار-سخته اما میشه یه کارایی کرد.اما حواست باشه یه کلمه درمورد کارایی که می کنیم بهش چیزی نگو!اسم پدرومادرش چی بود؟قدرت وزیور؟
-آره اماچراچیزی بهش نگیم؟
کامیار-باباشاید فهمیدیم که مثلا ادرش فلان بوده!نباید که بریم بهش بگیم!
-خب اگه بگیم چی میشه؟
کامیار-ببینم اگه توخودت جای اون بودی ومثلا می فهمیدی که مادرت کلفت خونه حاج اقافلان بوده خوشحال میشدی؟
-نمی دونم.یعنی اصلا هیچی بهش نگیم!!!!!
کامیار-این یکی م من نمی دونم فقط دعاکن معلوم بشه که مادرش جینا لولوبریجیدا بوده که زیور صداش می کردن وبا باشم کرک داگلاس بوده که تو خونه بهش می گفتن قدرت!
دوتایی زدیم زیر خنده وکامیارماشین روروشن کرد وحرکت کردیم.
-کسی رو میشناسی که بتونه کاری برامون بکنه؟
کامیار-آره
-اینجاکه داریم میریم کجاس؟
کامیار-صبرکن میفهمی.
یه بیست دقیقه ای رانندگی کرد وبعدطرفای جردن یه گوشه پارک کرد ودوتایی پیاده شدیم ورفتیم طرف یه ساختمون خیلی شیک وباآسانسور رفتیم بالا،طبقه دهم ورفتیم طرف یه شرکت.کامیارزنگ زد ویه دختر خانم که انگارمنشی شرکت بود درروواکرد وتاکامیاررودید سلام کرد
کامیار-خانم سلام ازبنده س چطوره احوال شما؟
خانم منشی جوابشوداد وتعارف مون کرد توکه کامیارگفت:
-ایشون پسرعموی من هستن،ایشونم مینوخانم منشی شرکت هستن
من سلام کردم که مینوخانم گفت:
-فراموش کردین اسم ایشون روبه من بگین!
کامیار-آخ ببخشین ایشون بصیر هستن!یعنی ازدیشب تاحالا بصیر شدن آقای بصیر باصری!
زدم توپهلوش وگفتم:
-من سامان هستم خانم خیلی خوشبختم!
مینو-کامیارخان باهمه شوخی دارن!
کامیار-لیداخانم کجا تشریف دارن؟
مینو-تودفترشون هستن!
کامیار-بی زحمت یه خبربهشون بده وبگو من اومدم!
مینو ایفون روزد وتالیداجواب داد گفت:
-کامیارخان تشریف آوردن.
لیدا-چه عجب؟!
کامیار-عجب جمال شماس!
لیدا-بفرمائین توجناب ستاره سهیل!
مینوخندید وگفت:
-بفرمائین سهیل خان!
کامیار-ستاره جون دنبالم بیا!
یه چپ چپ بهش نگاه کردم ودنبالش رفتم که یه در رو واکرد ورفتیم تو.دفتر لیداخانم یه اتاق خیلی بزرگ وشیک وقشنگ بود بامبل واثاث خیلی مدرن یه میز بالای اتاق بود که لیداخانم داشت ازپشتش می اومد طرف ما چندتاگلدون خیلی قشنگم دور و ور دفتر گذاشته بودن
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#35
Posted: 20 May 2012 17:15
لیدا-سلام معلوم هس کجایی؟
کامیار-دنبال مشکلات مردم!
لیدا-گم شو به منم دورغ می گی؟
کامیار-این چه طرز حرف زدن جلو پسر عمومه آخه دختر؟
لیدا-اِ ببخشین تروخدا!شماحتما سامان خان هستین؟
-سلام حال شماچطوره؟
لیدا-ممنون بفرمائین بشینین خواهش می کنم.
دوتایی رفتیم رومبل نشستیم ولیدام اومد رویه مبل دیگه جلومون نشست وگفت:
-دیروز سه دفعه بهت تلفن کردم نبودی.دفعه سومم مادرت باهام دعواکرد!
کامیار-راست می گی؟خدامنو بکشه ازدست این ننه وراحتم کنه!اصلا نمی دونم چرااین ننه من انقدرکفران نعمت می کنه!توخونه م همینطوره ها!هر چی م بابام بهش میگه زن انقدرحیف ومیل نکن گوش نمی ده!دیگه به خدا نعمت داره ازخونه مون میره وجاشو نکبت می گیره!شمابه بزرگی خودتون ببخشین!
لیداکه می خندیدگفت:
-موبایلتم که جواب نمی داد!معلوم نیس کجا بودی وچیکار می کردی!
کامیار-بی باتری بمونه این موبایلم ایشاله شماخون خودتو کثیف نکن!ایندفعه کاری می کنم که هروقت کارم داشتی درعرض دودقیقه بهم دسترسی پیداکنی!
لیدا-موبایل ماهواره ای گرفتی؟
کامیار-گرفتم اما اونم به درد نمی خوره! اصلا کارمخابرات که می دونی چیه؟ازاین موبایل م اون موبایلم رومی گیرم ویه خانمه زود جواب میده ومیگه مشترک مورد نظر دستش بنده!لطفا شماره گیری نفرمائین!
لیدا-پس چه جوری میشه باهات تماس گرفت؟
کامیار-خیلی ساده!بیا!
اینو گفت وازلای موهای سرش یه دونه موکند وداد به لیدا وگفت:
-بگیر.هروقت کارم داشتی اینو اتیش بزن درجاجلوت ظاهر میشم!
لیداشروع کرد به خندیدن.
کامیار-هیچی چیزای قدیمی نمی شه ما که فعلا همینطوری داریم میریم عقب چه بهتر که در ارتباطاتم ازوسایل وطرق قدیمی استفاده کنیم!فقط ازت خواهش می کنم که وقتی کارواجبی باهام د اشتی تماس بگیر.زیادی احضارم کنی کچل میشم!
لیدا-بذار بابامو صداکنم خیلی دلش برات تنگ شده!
کامیار-بگیر بشین ببینم بابامو صداکنم یعنی چی؟
لیدا-آخه خیلی دلش می خواست ببیندت الان تودفترشه!
کامیار-حالا بعدامی بینمش اول بگو توباهام چیکارداشتی که زنگ زدی؟
لیدا-امشب خونمون مهمونیه جشن تولدمه!
کامیار-راست می گی مبارکه ایشاله!
لیدا-اگه گفتی چند ساله میشم؟
کامیار-سیزده ساله!
لیدا-گم شو!
کامیار-خب چهارده ساله!
لیدا-بیست وپنج ساله میشم!
کامیار-داری دروغ میگی مثل سگ!توخیلی بهت بخوره هفده ساله!
لیدادیگه مرده بود ازخنده!برگشت به من گفت:
--سامان خان خوش بحالتون که همیشه پیش کامیارهستین!
یه نگاهی به کامیارکردم وبعد گفتم:
-بله واقعا!مرتب ازوجودش توخونه لذت می برم!یعنی همه اقوام لذت می برن!بنده،آفرین خانم...
تااینو گفتم کامیار زود اومد توحرفم وگفت:
-یعنی آفرین خانم به شماکه امشب تولدتونه!یه کادوی شیک وخوشگل برات می خرم که حظ کنی!
بعد برگشت یه چپ چپ به من نگاه کرد وگفت:
-تونمی دونی لیدا چه خونواده ی خوبی داره!باباش که یه تیکه جواهره!مامانش خانم وکدبانو!ازخواهرش دیگه چی برات بگم؟بذار ببینم آره!خواهرش درست سایز توئه!امشب که رفتیم اونجا می دمش بتو،مال توباشه!
لیدا-گم شو کامیار!
کامیار-یعنی می گم مثلا باهم آشناشون می کنم!آخه این طفلک سامان داره دربه دنبال یه دختر می گرده که خودشو بیچاره کنه!
لیدا-چه جالب!جدامی خوان ازدواج کنن؟
کامیار-آره!گول قیافه ش رونخور!این عقلش اندازه یه نخود چیه!
لیدا-تویاد بگیر کامیارخان!
کامیار-دیوونگی توخونواده ی اینا ژنتیکه،من چرایاد بگیرم؟
لیدا-پس امشب حتما باید سامان خانم تشریف بیارن!
-خیلی ممنون
لیدا-نه نه!جدی می گم!امشب حتما منتظرتون هستم!یادتون نره!
کامیار-می آییم بابا!انقدر قسم ایه نخور!
لیدا-نذاری ساعت نه ده شب بیای ها!
کامیار-نه،ساعت2بعدازظهر اونجام!
بعدبرگشت طرف من وگفت:
-پاشوبریم که انگار نرسیده خونه باید برگردیم خدمت لیداخانم!پاشو بریم که حداقل وقت داشته باشیم یه لیف صابون به خودمون بزنیم!
اینوگفت وازجاش بلندشد که بهش گفتم:
-کامیارجون مابرای چی اومده بودیم اینجا؟
یه فکری کرد وگفت:
-نمی دونم!
-گندم!
لیدا-گندم؟؟
کامیار-آهان!یادم اومد!
لیدا-گندم چیه؟
کامیار-هیچی بابا ننه م می خواد حلوادرست کنه به ماگفت که سرراه یه خرده ارد گندم براش بخرم حالا این سامان اصرار می کنه که خود گندم روبخریم وخومون توخونه آردش کنیم که مطمئن ترباشه!
چپ چپ نگاهش کردم که نشست وگفت:
-راستی یه کاری باهات داشتم یعنی یه کاری باید برام بکنی!
لیدا-چه کاری؟
کامیار-دنبال دونفر می گردیم!
لیدا-به بابام بگم؟
کامیار-آره جریان مال حدود بیست سال پیشه!یکی ازاقوام بهمون روانداخته که دونفر رو براش پیدا بکنیم!
لیدا-کی هستن این دونفر؟
کامیار-ننه باباشن!
لیدا-مگه گم شدن؟
کامیار-آره،یعنی نه!چه جوری برات بگم؟این یارو یه دختر بدبخت وبیچاره س!هیچ کس روتواین دنیا نداره طفل معصوم خیلی م زشته وهیچ کی نمیاد درخونه شو بزنه واسه خواستگاری!اینه که یاد پدر ومادرش افتاده و می خواد پیداشون کنه که شاید اونا براش یه خواستگاری چیزی جور کنن!خیلی دختر بدبختیه!
لیدا-توچرادنبال کارشی؟
کامیار-چه جوری بگم بابا؟این دختره بدبخت توخونه ما کار می کنه!ثواب داره!
لیدا-خب مشخصاتش رو بده من بدم به بابام.
کامیار-پیر شی ایشاله!یادداشت کن نام پدر قدرت نام مادر زیور نام خانوادگی ...نوشتی؟
لیدا-آره
کامیار-صادره ازبخش 3شهرستان ...شماره شناسنامه پدر...مادر...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#36
Posted: 20 May 2012 17:17
لیدا-سخته اما یه کاریش می کنم!
توهمین موقع مینو برامون نسکافه آورد وبهمون تعارف کرد ورفت
کامیار-این مینو چند سالشه؟
لیدا-چطور مگه؟
کامیار-می خوام بگیرمش واسه بابا بزرگم!
لیدا-برای پدر بزرگت؟پدر بزرگت چند سالشونه؟
کامیار-سن وسالی نداره!فقط تازه گی ها سرافتاده وهی میگه تنهام.می ترسم ازراه بدر بشه!تویه ننه بزرگ خوب وسالم نداری که هیفده هیجده سالش بیشتر نباشه؟
لیدا-گم شوکامیار!
کامیار-اگه داشته باشی ما عمده می آییم خواستگاری آ!
لیدا-مادربزرگ هیفده هیجده ساله؟
کامیار-حالا تا بیست ودو سه م بود عیبی نداره.من بابابزرگمو راضی می کنم!
لیدا-چه خوش اشتها!
کامیار- پس چی فکر کردی؟الان انقدر وضع خرابه که دختر هیفده هیجده ساله رو میدن به مرد چهل پنجاه ساله!
لیدا-توام که ازاین وضع بدت نمیاد؟
کامیار-چرامن خوشم بیاد؟اونا که چهل پنجاه سالشونه باید خوششون بیادکه می تونن یه دختر بیست وخرده ای سال کوچیکتر ازخودشونو بگیرن من اگه بخوام طبق این فرمول عمل کنم باید برم دم زایشگاه واستم وتا یه دختر بچه رو دکتر سزارین کرد وبه دنیا اورد درجاعقدش کنم!
لیداکه همه ش می خندید گفت:
-وای که چقدر عالی میشه!
کامیار-آره،فقط بچه داری میفته گردنم!
لیدا-عوضش بیست سال بعد کیف می کنی!
کامیار-ازشانس من تاپنجاه سالم بشه یه سکته ناقص می کنم ومی افتم گوشه خونه!
لیدا-بازم خوبه چون یه پرستار خوشگل داری!
کامیار-به چه دردم می خوره اون پرستار خوشگل؟من پرستارخوشگل رو الان که سالمم لازم دارم نه وقتی افلیج شدم!
لیدا-خب حالا که اینطوریه بیا بامن عروسی کن!
کامیاریه نگاهی بهش کرد وگفت:
-دوساعته منو به حرف کشوندی که صحبت روبرسونی به اینجا؟خب ازهمون اول اینو می گفتی؟
لیدا-خب حالا گفتم!توچی میگی؟
کامیار-نه قربونت!همون برم دم زایشگاه واستم انگار بهتره!
لیدا-خیلی دلت بخواد!
کامیار-دلم که می خواد عقلم می گه نه!
لیدا-تواصلا عقلت کجابود؟؟
کامیار-حالا اگه امروز اومده بودم اینجا واسه خواستگاریت شده بودم انیشتن آ!
لیدا-اگه می اومدی!
کامیار-حالا یه دفعه م دیدی خرشدم واومدم!
لیدا-گم شو اگه بیای علومه که عاقلی !
کامیار-اگه من شوهرت بشم منو باچی میزنی؟
لیدا-ترو فقط باید باچماق زد که دل همه دخترا خنک بشه!
اینو گفت وقاشقی رو که واسه نسکافه آورده بودن،پرت کرد طرف کامیار!کامیارم بلند شد در رفت که من قاه قاه زدم زیر خنده!
کامیار-زهر مار!این خنده چه وقتی بود؟پاشو بریم دیر میشه!
ازجام بلند شدم وازلیدا خداحافظی کردم وتاخواستیم ازدر بیایم بیرون لیدا گفت:
-کامیار شب دیر نیای ها!بابام ناراحت میشه!
کامیار-مگه امشب بابات خیالایی واسه من داره؟
لیدا-شاید!
کامیار-کورشه اون بابای هیزت که تابااون چشماش به آدم نگاه می کنه تن وبدن آدم می لرزه!
تااینو گفت بابای لیدادراتاق بغلی که دفترش بود واکرد وهمونجور که داشت می اومد بیرون گفت:
-صدای آشنا می آد!
کامیار-وای!دیوه اومد!بوی آدمیزاد شنیده!
اول کامیار وبعدشم من سلام کردیم که باخنده گفت:
-به به باد امد وبوی عنبرآورد.
کامیار-دست شما دردنکنه حالا باد اومد بوی...برآورد؟
پدرلیدا-اِاِاِ دورازجون!زبونم لال!منظورم اینه که بوی مشک اومد!چطوری شما؟چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد بابا چطورن؟مامان،خواهرا؟
کامیار-خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون
پدرلیدا-کجایی شما؟چندوقته پیدات نیس!
کامیار-گرفتارم بجون شما!
پدرلیدا-خیر انشاله!گرفتاریت چیه؟
کامیار-هیچی!افتادم دنبال دخترای مردم!یعنی افتادم دنبال کار وگرفتاری دخترای مردم!
پدرلیدا زد زری خنده وبه لیدا که اونم ازدفترش اومده بود بیرون وپیش کامیار واستاده بود گفت:
-کامیارجونو واسه امشب دعوت کردی؟
لیدا-بعله
پدرلیدا-کامیار جون این دوست تون روبهم معرفی نمی کنی؟
کامیار-ایشون پسر عموم هستن سامان!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#37
Posted: 21 May 2012 07:19
قسمــــــــت یازدهـــــم
دوباره باهم یه سلام واحوالپرسی کردیم که پدرلیداگفت:
-به به چه جوون شادابی!یعنی چه جوونای شادابی!نمی دونستم پسر عمویی به این خوبی وبرازندگی داری شما!نکنه بازم ازاین پسرعموها وپسرخاله ها داری وبه مانمی گی؟
کامیار-نه به جون شما!یعنی اگه فابریک وآکبند می خواین بِینی وبین الله همین یه جفت روداریم!دست دوم سوم کار کرده اگه بخواین بابام وعموم وشوهرعمه هام وبابابزرگم هستن!
پدرلیداخندید وزد پشت کامیاروگفت:
-ای شیطون!امشب باید حتما ایشونم بیاری خونه ما!
کامیارکه می خندید گفت:
-آوردنش بامن اما دختر بهش انداختن باشما!
پدرلیداقاه قاه شروع کرد به خندیدن وگفت:
-حالا کجا داری میری؟
کامیار-بااجازه تون یه خرده کار داریم که باید بهش برسیم.
پدرلیدا-ناهار بمون پیش ما!
کامیار-خیلی ممنون دیگه شب خدمت می رسیم!
پدرلیدا-پس زود زود بیاین.منتظرم!
یه خرده دیگه تعارف کردیم وبعد از شرکت شون اومدیم بیرون وسوار ماشین شدیم که به کامیار گفتم:
-پدرلیداتوثبت کار می کنه؟
کامیار-نه.
-پس چرااومدی پیشش؟
کامیار-خیلی جاها آشناهای کت و کلفت داره دستش تودست خیلی هاس!وضعشون خیلی خوبه!همین ساختمون روکه می بینی مال ایناس!تازه این یه ساختمون شه!چهارده پونزده طبقه س وتوهرطبقه ده دوازده تا شرکته!فقط ماهی شصت هفتاد ملیون تومن ازاین ساختمون میگیره!حالا برو سربقیه ش!
-ازکجااین پولارومیارن؟
کامیار-ازهمونجا که بقیه آوردن!
-اونوقت توام بااین جور آدما نشست وبرخاست داری؟؟می دونی یه لقمه نون چندتا آدم بدبخت تو سفره ایناس؟
همونجور که ماشین روروشن می کرد گفت:
-آره می دونم.
-پس چراباهاشون رفت وآمد می کنی؟
کامیار-برای اینکه اندازه یه سرسوزن ازاین لقمه نون ها رو برگردونم توسفره همون آدمای بدبخت!
اینوگفت وحرکت کرد
-یعنی چی؟
کامیار-یعنی اینکه وقتی توزورت نمی رسه مال مردم روازحلقوم این جور آدما بکشی بیرون بهتره باسیاست اینکارو بکنی!
-چه جوری؟
کامیار-هرچند وقت به چندوقت میرم پیش شونو باسیاست روبند شون می کنم ویه پول قلنبه ازشون میگیرم واسه یه عده آدم بدبخت!فعلا که اینا اینجا همه کارن!بازورم که پس شون برنمی آیم!بهتره ازاین راه یه خرده ازحق مردم رو ازشون بگیرم!امشب که رفتیم اونجا بهت می گم که چه کسایی تومهمونی شون دعوت می شن!اسم شون روبشنوی عقل ازسرت می پره!
-مگه کی ن که عقل ازسر ادم بپره؟آخرش اینه که پولدارن دیگه!
کامیار-پولداریش که پولدارن اما خیلی هاشون روتودوررادور می شناسی!
-خب چه عیبی داره؟
کامیار-عیب ش اینه که این جماعت جملات وسخنان وحرفاشون همه ش درمذمت اسراف وریخت وپاش وتجمل گرایی ودرفواید ساده زیستن وقناعت وحجب وحیاوخویشتن داری ودوری ازدزدی ومال مردم خوری واین چیزاس!
-مگه این مهمونی چه جور مهمونی یه؟
کامیار-وقتی اومدی خودت می فهمی یعنی اگه ایناروبعداتوخیابون ببینی،وبتونی تشخیص شون بدی که همون مهمونای تو مهمونی ن!هرچند که اینارو توخیابون واین جور جاها نمی شه دید!اصلااینارو مردم نمی تونن ببینن!ازمابهترونن!
-یعنی چی؟
کامیار-یعنی اینا وقتی باهمدیگه ن یه جورن ووقتای دیگه یه جور!تومهمونیا هرکدوم لباساتن خودشونو زناشونو وپسرا شونه که عقل از کله ت می پره اما بیرون یه لباس ساده می پوشن ونشون می دن که مثلا خیلی به ساده زیستن اعتقاد د ارن!تومهمونی گیلاس شون یه دقیقه خالی رومیز نمی مونه وبیرون اگه دست به دستشون بخوره سه بارآبش میکشن! حالا می آی ومیبینی!
-خیال داری این لیدا خانم روخواستگاری کنی؟
-همین لیداخانم که می بینی یه ویلا داره جنوب فرانسه!
-راستی باباش امروز یادش رفته بود صورتش رواصلاح کنه؟ته ریش داشت!
کامیاریه نگاهی به من کرد وخندید!
وقتی رسیدیم خونه،باغ خیلی ساکت بود.ماشین روزدیم توگاراژودوتایی رفتیم طرف خونه آقابزرگه!
کامیار-انگار شهردرامن وامان است!
-آره،خیلی ساکته!حتما بچه هارفتن دانشگاه.
کامیار-خداکنه که وقتی مانبودیم خبری نشده باشه.
رسیدیم دم خونه اقابزرگه که کامیارداد زد.
-حاج ممصادق خان!مااومدیم.
-اول دربزن کامیار
کامیار-آی به چشم
تارسید ودروواکرد ورفت تو!منم پشت سرش رفتم وداشتم کفشامو درمی آوردم که یه مرتبه کامیارداد زد وگفت:
-بیخودی مدرک جرمو مخفی نکن که خودم دیدم!
سرموبرگردوندم که دیدم آقابزرگه ازجلوی چهارچوب دراتاقش معلومه!بیچاره یه بطری دستش بود وهمونجا خشکش زده بود وداشت به کامیارنگاه می کرد.
کامیار-
گر عمر سرآید چه بغدادوچه بلخ
پیمانه چوپرشود چه شیرین وچه تلخ
می نوش که بعد ازمن وتو ماه بسی
ازبلخ به غره آید ازغره به بلخ
اقابزرگه-لااله الاالله!پسر این شیشه دوامه!
کامیار-اون شیشه ی دوای خیلی هاس!
آقابزرگه یه چپ چپ به کامیارنگاه کرد ورفت بطری روگذاشت توگنجه وبرگشت من وکامیارم رفتیم تواتاقش که گفت:
-چه کردین؟!
کامیار-فعلا که هیچی!
آقابزرگه-هیچ نشونه ای چیزی ازش پیدانکردین؟
کامیار-فعلا نه.
آقابزرگه-خداذلیل کنه اونی روکه این آتیش روبه پاکرد اگه بفهمم کی بوده دودمانشو به باد می دم!
کامیار-هرکی بوده الا خودش ازسگ پشیمون تره!ولش کنین.
آقابزرگه-می گم زنگ بزنیم کلانتری خبر بدیم.
کامیار-نه،لازم نیس!خودمون پیداش می کنیم فقط من می خوام یه چیزی ازشما بپرسم!
اقابزرگه-چی؟
کامیار-عمه اینا برای چی گندم روآوردن؟
آقابزرگه-چون بچه دارنمی شدن!
کامیار-دوادرمون نکردن؟
آقابزرگه-چرا!چندسال ازای دکتر به اون دکتر می کردن امانشد.هرچی م من بهشون می گفتم که بچه آوردن هزار ویک مکافات داره گوش نکردن!
کامیار-عیب ازکی بود؟
آقابزرگه-چه فرقی داره!ایناهمدیگه رودوست داشتن وهیچکدوم راضی نمی شدن که ازاون یکی جداشن!این بود که یه همچین کاری کردن!
کامیار-ازکجا گندم روآوردن؟شماهیچ نشونه ای چیزی ندارین به مابدین؟
آقابزرگه-من چون ازاولش مخالف بودم هیچ دخالتی نکردم!
کامیار-ماباید بریم ازعمه اینا پرس وجوکنیم شاید...
آقابزرگه-بیخودی زحمت نکشین!اونا خودشونم نمی دونن!
کامیار-مگه میشه؟
آقابزرگه-قدیم یه کارگر داشتیم اسمش فاطمه بود گندم رواون براشون آورد
کامیار-حالا اون فاطمه خانم کجاس؟
آقابزرگه-مرده بیچاره.
بعداقابزرگ برگشت طرف من وگفت:
-به توچی گفت گندم؟
-می گفت دیگه دنبالم نگردین!
آقابزرگه-خدایا این دیگه چه مصیبتی بود سرمون اومد؟
کامیار-درست میشه به امید خدا شماکه سرد وگرم چشیدین!
آقابزرگه-آدم که پیرمیشه بی طاقتم میشه وقتی ادم جوونه یه خاطره اززندگیش روکه می خواد مرورکنه شاید یه ساعت براش طول بکشه!اماهمین که ادم پیرشد تموم هفتاد هشتاد سال زندگی ش براش میشه مثل یه کارتون نیم ساعته!مثل این کارتوناچیه که نشون میدن؟پلنگ صورتی؟اون موش وگربه هه اسمشون چیه؟
-تام وجری آقابزرگ.
آقابزرگه-آهان،همون!
کامیار-اون کارتونا به درد نمی خورن!کارتون فقط یه کارتون!اونم کارتون سیندرلا!من ازبچگی فقط این کارتون رودوست داشتم ونگاه می کردم.
-آره،خیلی کارتون بااحساسیه!
کامیار-احساس محساس روولش کن!اون کارتونم فقط یه جاشودوست داشتم!
-حتما همون جاکه فرشته هه می آد کمک سیندرلا
کامیار-نه خره!اونجا که اول کارتون پرنده ها می رن سیندرلا روازخواب بیدار می کنن واونم می خواددوش بگیره وبره سر نظافت خونه!
-واقعا که کامیار!
کامیار-خب علاقه س دیگه!
آقابزرگه یه نگاهی به کامیار کرد وگفت:
-بلند شین برین به کارتون برسین!
کامیار-وقت دواخوردنتون شده؟
آقابزرگه-برو پسر این قدر سربه سر من نذار!
من وکامیارخنده مونو خوردیم وبلند شدیم که آقابزرگه گفت:
--سامان اگه دوباره گندم زنگ زد زود خودتوبرسون به من!می خوام دوکلمه باهاش حرف بزنم!
-چشم آقابزرگ
آقابزرگ-بسلامت
دوتایی ازخونه آقابزرگه اومدیم بیرون ورفتیم یه جای خلون باغ نشستیم وبه کامیار گفتم:
-اگه یه دفعه خدای نکرده یه کاری بکنه چی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#38
Posted: 21 May 2012 07:19
کامیار-کی؟آقابزرگه؟
-گندم رومی گم!
کامیار-اونفعلا کاری نمی کنه!
-ازکجا می دونی؟
کامیار-چون منتظر توئه!اون الآن دلش می خواد یکی واقعا دوستش داشته باشه اون یکی م تویی!
-منم که خیلی دوستش دارم.
کامیار-می دونم الاغ!یعنی میدونم عزیزم!چقدر خوبه که توانقدر بااحساسی!
یه چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم:
-می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
کامیار-به چی؟
-می گم بریم مخابرات ازاونجا یه زنگ بزنیم به گندم.شاید بتونن ردش روپیدابکنن!
کامیار-فعلا زوده!
-بذار یه زنگ بهش بزنم شاید جواب بده.
کامیار-خب بزن
موبایلمودرآوردم وشماره موبایل کامیارو گرفتم وتادوتا زنگ زد گندم جوابداد
-الو!گندم!
گندم-سلام زود دلت برام تنگ شد!
-دل من همیشه تنگه!
کامیار-خب بده یه شماره گشادتر شوبگیر!
برگشتم یه چپ چپ نگاهش کردم
گندم-کامیاره؟
-آره
گندم-بهش بگو لیداومیتراوهستی به موبایلش زنگ زدن.
-کامیارگندم میگه لیداومیتراوهستی بهت زنگ زدن!
کامیار-اِاِاِاِ !چیز بدی که بهشون نگفته؟
گندم-بهش بگو بهشون گفتم خودش باهاشون تماس میگیره.
-بهشون گفته باهاتون تماس میگیره
کامیار-اِ!بیخود گفته!بده من اون تلفن روببینم!
-اِچراهمچین می کنی؟
کامیار-بابااین ننه باباشوگم کرده من که نباید این دختراروگم کنم!
-خب بهشون زنگ بزن!
کامیار-میذاری یه دقیقه من حرف بزنم یانه؟
کامیار-بابا بگو اون موبایل وامونده روبده به یه آژانسی چیزی بیاره بده به من!زندگیم داره ازدستم میره ها!اون وقت منم سر میذارم به بیابون آ!
راه افتادم رفتم اون طرف تر.
گندم-چی میگه کامیار؟
-نگران ایناس که بهش زنگ میزنن!
گندم-حق داره پنج دقیقه به پنج دقیقه یکی زنگ میزنه وکامیارومیخواد!
-سیرمونی نداره دیوونه
گندم-سامان،من موبایل روخاموش می کنم!
-نه!نکن!تروخدانکن!
گندم-پس دیگه بهم زنگ نزن!
-آخه چه جوری پیدات کنم؟
یه لحظه ساکت شد وبعدگفت:
-عشق کوتاهی بود!به کوتاهی یه صبح تاشب!
-میشه طولانی تربشه!
گندم-که چی بشه؟یه عشق ترحم زده؟
-نه به خدا،اینطوری نیس!توباید به من فرصت بدی!
گندم-که چیکارکنی؟
-که نشون بدم چقدر دوستت دارم
کامیار-باباموبایل منو بهم بدین بعدش هرچی خواستین به همدیگه نشون بدین
-اِ!کامیاربذارببینم چی میگه
گندم-چی می گه کامیار؟
-موبایلش رومی خواد
گندم-گاهی وقتا حتی یه جمله می تونه زندگی آدم روازاین روبه اون روکنه!
-گندم!خواهش می کنم برگرد!
گندم-حیف بوداینطوری بشه!
-حداقل بگو کجایی؟!
گندم-دل من می سوزد
که قناری ها پربستند
که پرپاک پرستوها رابشکستند
وکبوترهارا
آه کبوترهارا...
دل من دردل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر درصبح دمان داس بدست
خرمن خواب مرامی چیند
-گندم!بخدااین زندگی فقط یه بازیه!مثل یه شوخی لوس!
گندم-وای باران،باران،
شیشه پنجره را باران شست!
ازدل من اما
چه کسی نقش توراخواهد شست؟
آسمان سر بی رنگ...
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تادور
وای باران،
باران،
پرمرغان نگاهم راشست!
-گندم!گندم!
تلفن روقطع کرده بود یه خرده مکث کردم وبعد موبایلموگذاشتم سرجاش که کامیارگفت:
-به جون توهمش خداخدامی کنم که زودترپیداش کنیم!
-توام دلت براش می سوزه؟
کامیار-نه،دلم واسه وبایلم میسوزه!می خوام زودترپیداش کنیم وموبایلموازش بگیرم وبعدش هرجاخواست بره،بره!
-تومثلاآدمی!
کامیار-نمی دونم اماموبایلمولازم دارم به خدا!
-واقعا که کامیار!
کامیار-حالا چی میگفت؟
-بازم شعرخوند.
کامیار-تروخداشانس منوببین!این دختره تاوقتی ننه باباش معلوم بودن یه خط شعرم بلدنبودآ!تاازخونه قهرکرد ورفت شدحافظ تمام اشعار!بیخودنیس که میگن هرکی ازخونه ننه باباش قهرکنه استعدادش شکوفامیشه!ای خداکجابرم دنبال این گیس بریده بگردم؟وای که الان چندنفر بهم زنگ می زنن وتاصدای این دختره رو می شنون ناراحت می شن ودیگه بهم زنگ نمی زنن!
-کامیارجداناامیدم کردی ازت بیشترازایناانتظار داشتم!
کامیار-چه انتظاری داشتی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#39
Posted: 21 May 2012 07:20
-اینکه کمک کنی گندم روپیداش کنیم.
کامیار-مگه اینکه من این گندم روپیدانکنم!به جون تو اگه دست به یه خوشش برسه دونه دونه می کنم شونومی دم آسیا بان آردشون کنه!
-دیگه باهام حرف نزن!
کامیار-ای بابا حالاباید نازاین یکی روبکشیم!خب بگوببینم چه شعری خوند؟
-ازبس حرف زدی یادم رفت!
کامیار-به به!عاشق روببین تروخدا!دوخط شعر نمی تونه حفظ کنه!
-آخه توحواس نمیذاری واسه ادم!
کامیار-توعاشقی باید حواستوجمع کنی،به من چه مربوطه؟
-حالا چیکارکنم؟
کامیار-حالا خودتو ناراحت نکن!من چندتاشعر می خونم شاید فهمیدم کدوم شعر بوده!
-آخه بین این همه شعر؟
کامیار-بالاخره باید یه کاری کرد دیگه!ببین این نبود؟
دخترمحلمون توی شهر ماتکه
مهربون وشیرینه اماسراپا کلکه
-نه،ازاین شعرانبود.
کامیار-ببین این یکی نبود؟
بلا شیطون خودم-دشمن جون خودم-قربون خوشگلیات-دل داغون خودم-
-اِآهنگ که برام نمی خوند!ازاین شعرای شاعرا می خوند!
کایار-آهان ببین این نبود؟
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت به زین وگهی زین به پشت
-نه بابا،نه!
کامیار-این چی؟
چوفردابراید بلندآفتاب
من وگرز ومیدان وافراسیاب
-مگه می خواد بره جنگ که این شعراروبخونه!
کامیار-خب خب!ببین این یکی نبود؟
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد ان گرفت جان برادر که کار کرد
-گم شو!حالا وقت شوخی یه؟
کامیار-دارم جدی میگم اینو گوش کن!
دستم بگرفت وپابه پابرد تاشیوه راه رفتن آموخت
لبخند نهاد برلب...
-اِبذارداره یادم می آد!
کامیار-خب خب!
-آهان گوش کن!
دل من می سوزد
که قناری ها پربستند
همینو فقط یادم مونده!
کامیار-بدبخت!اگه عاشقی حداقل برو چهار خط شعرحفظ کن که اینطوری مثل خرتوگل نمونی!
-بی تربیت!
کامیار-این شعرمال حمید مصدقه!
که پرپاک پرستوهارابشکستند
وکبوترهارا
آه کبوتر هارا...
وچه امید عظیمی به عبث انجامید
-آره آره!خودشه!
کامیاررفت توفکر ویه خرده بعد گفت:
-غلط نکرده باشم این رفته ویلای کرج!
-باغ کرج؟
کامیار-آره یادته یه پرنده هه روپیداکردیم که بالش شیکسته بود؟
-ای وای!چرابه عقل خودم نرسید؟
کامیار-توعقل داری که چیزی بهش برسه؟
-تواین شعرارو ازکجابلدی؟
کامیار-خره،اینا ابزار کارمنه!
-بدوسوارشیم بریم تاازاونجانرفته!
دوتایی دوئیدیم طرف گاراژوسوارماشین شدیم وحرکت کردیم.راه شلوغ بود ویه ساعت ونیم طول کشید که رسیدیم توجاده ی کرج وجلوی باغ آقابزرگ واستادیم!کامیارچندتا بوق زد ویه خرده بعد نگهبان باغ اومد دم در وتامن وکامیا ر رودید باتعجب درروواکرد.ماهام پیاده شدیم ورفتیم جلووسلام علیک کردیم که گفت:
-آقاامروز تشریف میارن؟
کامیار-چطور مگه عباس آقا؟
عباس آقا-آخه گندم خانمم اینجابودن.
-گندم؟کی؟
کامیارآروم دستمو فشارداد که یعنی مواظب باشم وچیزی به عباس آقانگم بعدخودش آروم گفت:
-عباس اقا گندم الآن اینجاس؟
عباس اقا-نه اقا یه ربع بیست دقیقه پیش رفتن!
کامیار-باچی اومده بود؟
عباس آقا-انگارآژانس بود!
-کامیاربیا بریم شاید توراه بهش برسیم!
کامیار-فایده نداره
بعدبرگشت طرف عباس اقاوگفت:
-واقعا یه ربع بیست دقیقه س که رفته؟
عباس آقا-شاید نیم ساعت!دررو واکنم آقا؟
کامیار-نه عباس آقا کارداریم راستی گندم خانم اینجااومده بود چیکار؟یعنی چیکارمی کرد اینجا؟
عباس آقا-واله تقریبا دوساعت پیش رسید اینجا.بوق زدن ومن دررو واکردم آژانسه دم در واستاد وگندم خانم اومد تو.
خواستم در ویلا رو واکنم که نذاشت رفت دم رودخونه روصندلی نشست.تاچایی حاضر شد وبراش بردم یه بیست دقیقه ای طول کشید راستش خودمم یه خرده ای ترسیدم!
کامیار-واسه چی؟
عباس آقا-آخه گندم خانم یه جورایی بود!
کامیار-چه جوری؟
عباس اقا-واله چی بگم آقا!
کامیار-راحت باش!راحت حرفت روبزن!
عباس اقا-خیلی ناراحت بودن آقا!منم خود به خدائی ش ترسیدم!آخه همینجوری نشسته بود ورودخونه رونیگاه می کرد منم چایی روکه واسشون بردم رفتم یه چند متر اون طرف تر نشستم گفتم نکنه دورازجون دورازجون خیالاتی به سرش باشه آدمه دیگه!جوونی وهزار تاخیال!گفتم نکنه یه مرتبه خودشونو پرت کنن تورودخونه!
کامیار-خب،بعدش!
عباس آقا-هیچی دیگه اقا چایی روکه اصلا دست نزد فقط وقتی دید من اونجاها می پلکم بهم گفت برم سر کارم!منم رفتم اون طرف تر وبیل روورداشتم والکی شروع کردم پای درختا رو بیل زدن!می خواستم نزدیکش باشم که اگه خانم خدانکرده خواست کاری بکنه بتونم خودمو بهش برسونم خلاصه هی من بیل می زدم ویه نیگاه به خانم می کردم!
هی یه بیل می زدم ویه نیگاه به خانم می کردم!
گندم خانمم همونجوری زل زده بود به رودخونه چشم ازآب ورنمی داشت حالا من هی بیل می زنم وحواسم به خانمه!
یه هفت هشت ده تابیل که پای درختا زدم یه مرتبهئ گندم خانم ازجاش بلند شد ویه نیگاه به من کرد!منم تند تند شروع کردم به بیل زدن!
وقتی دید من حواسم به کارخودمه ودارم تندتند بیل می زنم دوباره نشست سرجاش!منم یه خرده اومدم جلوتر بیل زدم!
گفتم نزدیکش باشم که اگه زبونم لال خیالاتی داشت بتونم بهش برسم!
یه ده دقیقه ای مادوباره بیل زدیم خانم همینطور چشمش به رودخونه بود یه خرده کمر راست کردم وگفتم خانم چایی تون یخ کرد!یه نیگاه به من کرد ویه نیگاه به چایی!منم برای اینکه نشون بدم سرم به کارخودمه دوباره شروع کردم پای درختا روبیل زدن انگار نه انگار که حواسم به خانمه!یه ده دقیقه ای که بیل زدم...
کامیار-اِ عباس اقا!بااین بیلایی که توزدی باغ آقابزرگ روکه زیر ورو کردی!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 6216
#40
Posted: 21 May 2012 07:20
عباس اقا-آقا من مثلا داشتم بیل می زدم راست راستکی که بیل نمی زدم!این نک بیل رومینداختم زیر خاک ودوباره درش می آوردم!یعنی باتک بیل خاک رومالش می دادم!ورز می دادم خاک رو!آقابزرگ می دونن.مااینجا گاه گاهی خاک رو ورزمی دیم که خاک نفس بکشه این بیل رو که می مالونی به خاکفخستگی خاک درمیره ونفس می کشه و...
کامیار-به نظر شمامامی تونیم ازهورمون برای بهره وری بیشتر استفاده کنیم؟
عباس آقا مات به کامیار نگاه کرد که کامیار گفت:
-بابا من گفتم جریان گندم خانم روتعریف کن!داری واسه من اصول ومبانی کشاورزی وخاکشناسی رو بیان می کنی؟
بگوببینم گندم بالاخره چیکارکرد؟حتمایه بیلم دادی دست گندم خانم که دم بده به خاک!؟
عباس اقا-نه آقا دور ازجون!اصلا گندم خانم کجابتونه یه بیل بزنه؟این بیل جون فیل می خواد تایه کوت خاک روزیر و رو بکنه!اونم این بیل!
کامیار-عباس آقا،الهی دردوبلای این بیلت بخوره توکاسه سرمن!اصلا امسال این بیل ترومی بریم توجشنواره وبه عموم مردم معرفی ش می کنیم تا همه ببینن که این بیل بااین قدوقواره ش چه بیل ارزشی ایه!اصلا این بیلت کجاس ما همین الان بریم یه نشان لیاقت بزنیم به سینه ش!؟بابا ولمون می کنی بااین بیلت یانه؟
عباس آقا-چشم اقا
کامیار-حالا بگوببینم بالاخره چی شد؟
عباس اقا-خانمو بگم دیگه؟
کامیار-نه!سرگذشت بیل ت رو اول برامون تموم کن بعدبرس به خانم!
عباس آقازد زیر خنده منم خندیدم که عباس اقا گفت:
-واله خانم که دید ماداریم همینجوری بیل...
یه مرتبه حرفشو خورد بیچاره که کامیارگفت:
-بخدااگه یه بار دیگه اسم این وامونده روببری،درجامصادره ش می کنم ومیذارمش توماشین ومی برمش تهران!اون وقت دیگه به جشنواره م نمی رسه که بتونی عرضه ش کنی!
دوباره عباس آقا خندید وگفت:
-چشم اقا عرضم به حضورتون که خانم گوشیش روازتوکیفش درآورد ویه تیلیفون کرد منم منم آروم آروم خودموکشید م طرفش وگوشاموتیز کردم فقط اینوشنیدم که حرف حرفِ بارون ومرغ وقفس وشستن واین چیزاس!حالا چی بود جر یان من نفهمیدم!
کامیار-اونا روخودمون می دونیم داشت باسامان صحبت می کرد!
عباس آقا-سامان خان چیز شستنی دارین بدین مامی شوریم براتون!به خانم چیکار دارین؟طفلک خیلی ناراحت بود آخه دختر شهری که جون شست وشو ورفت وروب رونداره!اینا کار دختر دهاتی یه!
من وکامیارخندیدیم وبهش نگه کردیم که گفت:
-عرضم خدمتتون که بعدش خانم ازتوکیفش یه چیزی درآورد که مثل چاقو بود!یه خرده بهش نیگاه کرد و بعدبرگشت به من نیگاه کرد!منم شروع کردم تند تند چیززدن!
کامیار-تند تند چی زدن؟
عباس آقا-همون چیز دیگه!
کامیار-چی؟
عباس اقا-همون که شماگفتین اسمشو نبرم.
کامیار-آهان بیل؟
عباس آقا-آقا،شما که خودتون اسمشو بردین!
کامیار-آخه من اسمشو بدون تعصب وعرق ملی می برم اماتوهمچین ازاین بیلت یادمیکنی که انگار تاحالا سه تا اسکار گرفته!
عباس اقا-آقا اسکار گرفتن بااین بیل که کاری نداره مثل آب خوردنه!ماتاحالا بااین بیل چهار پنج تامار کشتیم که این اسکارا پیششون مثل بچه مارمولک می مونن!
کامیار-عباس اقا مگه تواین باغم اسکارم رفت وامد داره؟
عباس اقا-آره آقا ولی کمن زبون بسته ها بی ازارم هستن ازتوسوراخ راه اب می آن توباغ.
من وکامیارزدیم زیر خنده که کامیارگفت:
-عباس اقااسکارای اینجا چه رنگی ن؟
عباس اقا-حنایی ن اقا.یعنی پشتشون حنایی وزیر شکم شون خال خال قهوه ای.خیلی هوشیارن پدرسگا!اما ازار به درختا نمی رسونن
کامیار-برواین بیلت روبیار مایه نظر دیگه ببینیمش یعنی بااین چیزا که گفتی نظرم درموردش عوض شد بروبیارش شاید بتونیم سال دیگه بااین تیزهوشان بفرستیمش المپیادریاضی!حالا چندمتری هس؟
عباس اقا-نزدیک دومتری میشه!
کامیار-قدوقامتش که خوبه استقامتش چه طوره؟
-باباکامیار کارداریم انگارآ؟ببین گندم چی شد بالاخره.
کامیار-گندم روولش کن!فعلا سرنوشت این بیل واجب تره!یادم باشه برگشتیم تهران درمورد این بیل استثنایی بااقابزر گ صحبت کنم نباید انقدر راحت ازش بگذریم!
-واقعا که لوسی کامیار.
کامیار-مگه نمی بینی عباس اقادرموردش چه چیزایی تعریف می کنه ببینم عباس اقا تاحالا توجشنواره انتخاب ملکه زیبایی شرکتش دادی؟
عباس اقاگیج ومات کامیاررو نگاه می کرد
کامیار-یه جشنواره دیگه م هس که همزمان باانتخاب دختر شایسته برگزار میشه اسمش انتخاب بیل شایسته دردستان پرقدرت وهنرمند ایرانیه!می گم ببر اسمشو بنویس به امید خداکه اول میشه ویه بورسیه بهش میدن ومی فرستنش خارج واسه ادامه تحصیل چشم به هم بزنی مدرکش روگرفته وبرگشته ایران ومی شه عصای روزگار پیریت!
-کامیارول می کنی یانه؟
کامیار-خب خب
-عباس اقااون چیزی که گندم ازتوکیفش دراورد چی بود؟
عباس اقا-واله انگارسنجاق سر بود امانه!قلم تراش بود!ولی نه خدایا !انگارپیچ گوشتی بود!
کامیار-نه خدایا نه خدایا!انگارگزلیک بود!امانه!انگاراره برقی بود!
-کامیاربذار حرف بزنه آخه!
کامیار-بالاخره چی بود عباس اقا؟
عباس اقا-نمی دونم واله چی بگم!
کامیار-خب حالا هرچی بود باهاش چیکار کرد؟
عباس اقا-هیچی گذاشت توکیفش!
کامیاریه نگاه به عباس اقاکرد وگفت:
-عباس اقاشوخی ت گرفته؟نیم ساعته تمام وسایل جعبه ابزاررواسم بردی وبعدش می گی گذاشت توکیفش؟
عباس اقا-آخه یه خرده بعد دوباره ازتوکیفش درآورد !
کامیار-خب!
عباس اقا-بعدش رفت ته باغ وشروع کرد تنه درخت روزخمی کردن !
من وکامیار نگاهی به همدیگه کردیم وبعد کامیار درحالی که دست عباس اقاروگرفت ودنبال خودش کشید بهش گفت:
-زود اون درخت رونشون بده که بستگی مستقیم باادامه حیات بیل هوشمندت داره!
دوتایی باعباس اقاکه حسابی گیج شده بود رفتیم توباغ وعباس اقا بردمون دم یه درخت ویه جاشو بهمون نشون داد راست می گفت گندم سعی کرده بود یه قلب تیر خورده رو تنه درخت بکنه!
عباس اقا-اقااین یعنی چی؟گندم خانم چه ش شده؟
کامیار-چیزی نیس عباس اقا داره واسه دانشگاهش تحقیق می کنه!
بعدبهش گفت:
-عباس اقاچایی ت تیاره؟
عباس اقا-الان حاضر ش می کنم اقا کاری نداره که!
اینو گفت ورفت طرف خونه ش وقتی دوتایی تنها شدیم به کامیار گفتم:
-یعنی این همه راه اومده این قلب رورودرخت بکنه؟
کامیار-داره دنبال خاطراتش می گرده!
-یعنی چی؟
کامیار-یعنی اززمانی که فهمیده اینا پدر ومادر واقعی ش نیستن دلش نمی خواد زمان براش جلوبره!می خوادتو گذشته بمونه برای همین دنبال خاطراتش می گرده شایدم به پیداکردنش چیزی نمونده باشه!
-چطور؟
کامیار-آخه تواکثر خاطره هاش ماهام شرکت داشتیم مثل همون روزی که اینجابودیم وپرنده هه روپیداکردیم!فعلابیا بر یم تا ببینیم خدا چی می خواد
دوتایی رفتیم طرف باغ که عباس اقارسید بهمون وگفت:
-کجااقا؟چایی گذاشتم!
کامیارازتوجیبش چندتا اسکناس هزار تومنی دراورد وگذاشت تودست عباس اقا وگفت:
-عجله داریم عباس اقا،باشه برای دفعه بعد.جون تووجون اون بیل هوشمند!دفعه دیگه که اومدیم یه عکس یادگاری با هاش میندازیم فقط تروخدا زیاد ازش کار نکشین!
رفتیم سوار ماشین بشیم که عباس اقا اومد جلوتر وگفت:
-آقاکامیار اگه میشه به اقانگین اینجاازسوراخ راه اب،ازاین اسکارا می ان توباغ ماخودمون می کشیمشون!
کامیار خندید ودرحالی که ماشین روروشن می کرد گفت:
-عباس اقا اونایی روکه میگی موش ن!اسکاریه جایزه س!
اینو گفت وپاشو گذاشت روگاز وحرکت کردیم.
***
فصل چهارم
اون روز وقتی رسیدیم خونه انقدر دوتایی خسته بودیم که یه راست رفتیم توخونه هامونو خوابیدیم.منکه برای ناهارم بیدارنشدم!
ساعت حدود شیش ونیم هفت بود که کامیاراومد پشت پنجره م وصدام کرد.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....