انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 12:  « پیشین  1  ...  7  8  9  10  11  12  پسین »

Gandom | گندم


زن

 
رفتیم جلو ودر زدیم که یه مرتبه همه توخونه ساکت شدن یه خرده بعد کتایون دررو واکرد وتا چشمش به ماها افتاد سلام کرد وگفت:

-داداش کجا بودین شما؟دلم انقدر شور زد!

کامیار نشست جلوشو بغلش کرد وگفت:

-الهی قربون اون دل کوچیکت برم که واسه من شور زده!

کتایون-داداش نمی دونی اینجا چه خبره!

کامیار-چرا یه چیزایی می دونم!

توهمین موقع کاملیام اومد توراهرو وتا مارو دید سلام کرد وزود به کامیار گفت:

-داداش بابا خیلی ازدستت عصبانیه!حواست باشه!

کامیار یه نگاه به کاملیا کرد وازجاش بلند شد بعد آروم راه افتاد طرف سالن خونه اما یه مرتبه برگشت وصورت کاملیا رو ماچ کرد وزود رفت طرف سالن!

کاملیا وکتایون مات مونده بودن!اما من می دونستم چرا کامیار اینکارو کرد!

خلاصه منم دنبال کامیار رفتم توسالن یعنی تاکامیار در سالن روواکرد همگی باهم شروع کردن به حرف زدن!هرکی یه چیزی بهمون می گفت!یکی می گفت کجا بودین تاحالا؟یکی می گفت واقعا که!یکی می گفت جدا آدمای بیخیالی هستین!یکی می گفت حالام تواین موقعیت وقت تفریح وخوش گذرونیه؟

کامیار هیچی نمی گفت وفقط نگاه می کرد!من اومدم خودمو آماده کنم که جواب شونو بدم اما نمی دونستم چی باید بگم که کامیار گفت:

-اول جواب قوم عاد روبدیم یاقوم ثمود رو؟بابا چه خبرتونه؟جای اینکه بلند شین دوتا شربت هل وگلاب واسه مون بیا رین دعوامون می کنین؟من واین بچه ازسر شب تاحالا یه لنگه پا دنبال کاراین دختره ایم!این طفل معصوم بااین بازوش تاحالا سه مرتبه ضعف کرده تارسوندیم خودمونو به اینجا!گشنه وتشنه عین سگ پاسوخته له له زدیم که یه خبری ازاین دختره بگیریم!ایناها!این زبون من!ا...!

اینو گفت ودهنش روواکرد وزبنش رواورد بیرون ونشون همه داد!

بابای کامیار که یه خرده آرومتر شده بود گفت:

-اخه نباید یه خبری چیزی به ما بدین؟یه تلفن زدن ودوکلمه حرفم کاری داره؟

کامیار-می گم این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رو دراورد وبه همه نشون داد مادرش آروم گفت:

-آخه عزیزم دل ماهزار راه رفت!یه زنگ می زدی ویه کلمه می گفتی کجایی!سالمی!خوبی!

کامیار-می گم نرسیدیم یه چیکه آب بخوریم بابا!این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رودراورد ونشون همه داد بابای کامیار یه نگاه به من کردوگفت:

-عموجون این که تکلیفش معلومه!حداقل شمایه خبر به ما می دادین!

تااومدم حرف بزنم که کامیارگفت:

-باباجون اینم مثل من!یه لنگه پا!چوب خشک!

بعد به من گفت:

-زبونت رودرار بهشون!

من داشتم ازخنده می مردم اما خودمو نگه داشتم که مادر کامیار گفت:

-حالا بالاخره چی شد؟شام خوردین یانه؟

کامیار-شام؟کوفت کاری م نخوردیم!می گم دریغ ازیه چیکه آب!این زبون من!ا...!

دوباره زبونش رودراورد ونشون داد که باباش گفت:

-ببر تواون وامونده رو دیگه!

یه مرتبه افرین ودلارام وکتایون وکاملیا زدن زیر خنده!به هوای اونا م بقیه شروع کردن به خندیدن که یه مرتبه آقا بزرگ که بالای سالن رویه مبل نشسته بود وعصاش تودستش بود چند تاسرفه کرد وهمه ساکت شدن!

کامیار زود رفت طرف اقابزرگ وتارسید دولا شد ودست آقابزرگ رو ماچ کرد وگفت:

-سلام اقابزرگ

منم زود رفتم جلوومثل کامیار خیلی بااحترام به آقابزرگ سلام کردم ویه گوشه واستادم که اقابزرگ باسر بهمون جواب داد وبعد به کامیار گفت:

-چی شد؟کجا بودین؟

کامیار-دنبال دوستای این دختره گندم بودیم اقابزرگ!باهزار ویک بدبختی ادرس یکی یکی شونو پیدا کردیم ورفتیم در خونه شون!

اقابزرگ-خب

کامیاراروم گفت:

-جسارته اقابزرگ اما قدیما شما یه شربت نذری درست می کردین ومی ریختین تومنبع می دادین به مردم!ترک کردین این عادت رو!

آقابزرگ یه اشاره به بابای کامیار کرد وگفت:

-بگو شربت براشون بیارن!

بابای کامیارم زود سرشو برگردوند ودوسه نفر ازجاشون بلند شدن واسه شربت اوردن که کامیار گفت:

-واسه این بچه بانبات بیارین!لینت مزاج پیداکرده!ازبالا وپائین نم پس می ده!

همه زدن زیر خنده برگشتم چپ چپ هش نگاه کردم که گفت:

-دروغ نمی گم به جان شما!حالش بهم خورده!

تااینو گفت دیگه مادرم نتونست خودشونگه داره واومد طرف من وگفت:

-چه ت شده؟ازبازوت بوده؟قرصاتو خوردی؟بزن بالا آستین ت روببینم!

کامیار-زن عمو جون ازبازوش نبوده!ازجای دیگه ش بوده!اگه بخواین ببینین باید بکشه پائین نه بالا!الانم که نممی شه اینکارو کرد!

دوباره همه زدن زیر خنده آقابزرگه م خنده ش گرفته بود اما خودشو نگه می داشت مادرم یه نگاه به من کرد وگفت:

-شدین عین دوتا پسر بچه!همه ش باید مواظب تون بود وازدست تون حرص خورد!

صورتش روماچ کردم که اشک توچشماش جمع شد ورفت سرجاش نشست من وکامیارم رفتیم رودوتا مبل بغل دست آقابزرگه نشستیم که برامون شربت اوردن ودادن بهمون کامیارشربت ش روگرفت وشروع کرد به هم زدن!

یه دودقیقه ای همینجوری هم می زد که صدای باباش دراومد وگفت:

-چقدر هم می زنی؟بهم خورد دیگه!

کامیارم باحالت معصوم گفت:

-خب شربت روباید هم زد دیگه باباجون!

پدرش درحالیکه معلوم بود پشت این صورت اماده خنده س گفت:

-خب باباجون یه قلپ بخور یه کلام حرف بزن!

کامیارم زود یه قلپ خورد وگفت:

-چشم

یه قلپ دیگه خورد وپشتش گفت:

-باباجون

دوباره همه زدن زیر خنده ازهمه بیش تر مش صفر که یه خرده پیش اومده توخونه می خندید!

بابای کامیار که خوشو ازترس آقابزرگه هی نگه می داشت گفت:

-خب گلوت تازه شد؟

کامیار-بعله بابا جون!

کامیار-خب حالا بگو ببینم چی می گی!

کامیار-باباجون میذاری من برم هنر پیشه بشم؟امشب رفته بودیم تست تئاتر فکرکنم قبول شدیم!

دوباره همه زدیم زیر خنده!همچین حرف می زد که همه شک کرده بودن که داره راست می گه یاچاخان خودشم که اصلا نمی خندید!

آقابزرگه-خب بگو چی شد؟خبری ازش پیدا کردین؟

کامیار شربتش روگذاشت رومیز ئگفت:

-اول رفتیم خونه اون شقایق دوستش!ازش گفتیم که ازگندم خبری داره یانه!اما دریغ ازیک کلمه جواب!هیچی بروز نمی داد!همه شون اینطوری بودن ا!

دوباره همه زدن زیر خنده!اصلا جو مجلس عوض شده بود!مجلسی که تایه خرده پیش همه توش ماتم گرفته بودن شده بود عین همون تئاتر سرشبی!فقط عمه بیچاره م به کامیار نگاه می کرد وسرشو تکون تکون می د اد!

کامیار-خلاصه این شقایق خانم رو انقدر قسم دادیم که تازه اجازه داد باهاش حرف بزنیم!

آقابزرگه-خب چی گفت؟

کامیار-هیچی!افتادیم رودستش!افتادیم روپاش!افتادیم رو...

باپام زدم به پاش که دیگه هیچکس نتونست خودشو نگه داره!دیگه آقابزرگم داشت می خندید!

کامیار-یعنی می گم انقدر التماس کردیم تابالاخره گفت!

بابای کامیار-خب چی گفت؟

کامیار-گفت ازگندم خبر ندارم!

یه دفعه صدای همه به حالت اعتراض در اومد که کامیار گفت:

-حالا گوش کنین اونو ول کردیم ورفتیم سراغ یه دوست دیگه ش!اونم اولش لب وانمی کرد!حالا دست شو ماچ کن! پاشو ماچ کن!صورت شو ماچ کن!نی دونم دیگه کجاشو ماچ کن تابالاخره چی؟

همه باهم گفتن چی؟

کامیار-هیچی قرش زدم واسه خودم!

بابای کامیار-توخجالت نمی کشی پسر جلواین همه بزرگتر ازاین حرفا می زنی؟

کامیار-آخه خیلی خوشگله بابا!

دوباره همه زدن زیر خنده که یه مرتبه عمه م شروع کرد به گریه کردن همه ساکت شدن که عمه م گفت:

-پس بالاخره معلوم نشد این طفل معصوم کجاس!

کامیار-چراعمه جون!درست درست معلوم نشد اما یه چیزایی فهمیدیم!

یه مرتبه عمه وشوهر عمه م ازجاشون پریدن وهجوم اوردن طرف کامیار!بیچاره ها ازخوشحالی اینکارو کردن اما این کامیار جونور ازجاش پرید وپاشو گذاشت رواین مبل واون مبل وازرو سر وکله افرین ودلارام دررفت ورفت دم درواستاد!عمه وشوهر عمه م همونجا خشک شون زد!بقیه م همینطور!من دیگه نتونستم جلوخودمو بگیرم وبلند بلند شروع کردم به خندیدن که پشت سر من همه زدن زیر خنده!حرکت کامیار به قدری قشنگ وهم اهنگ باحرکت عمه اینا بود که انگار ازقبل برنامه ریزی کرده بودن!پدرم که ازخنده ازچشماش اشک می اومد گفت:

-عمو چرا همچین کردی؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیار-عمو اینا می خوان منو بزنن!

آقای منوچهری-نه عموجون!ازخوشحالی مون ازجامون پریدیم!بیا جلو عمو جون نترس!

حالا ما می خندیدم اما این کور شده خنده به لبش نمی اومد!آروم اروم برگشت سرجاش که آقای منوچهری باخنده ماچش کرد وگفت:

-کجاس عموجون گندم!

عمه م-بگو عمه!فقط جون عمه شوخی نکن!اول بگو کجاس بعد هرچقدر دلت خواس شوخی کن وبخند!بذار این دل وامونده ما به سامون بیاد بعد!

کامیار که ناراحت شده بود عمه م روبغل کرد وماچش کرد وگفت:

-به خدا حالش خوبه خوبه!خونه یکی ازدوستاش هس!فقط به ماها نگفتن کدوم یکی شون!ولی سر بسته بهمون گفتن جاش خوبه!

عمه م-پس چرا برنمی گرده خونه؟

کامیار-عمه جون بهش یه خرده وقت بدین!حتما برمی گرده!

عمه م-تومطمئنی حالش خوبه؟

کامیار-آره عمه جون خوبه خوبه!

عمه م باز شروع کرد به گریه کردن که کامیار به اقای منوچهری اشاره کرد که ببره وبخوابوندش آقای منوچهری م ورش داشت وباخودش بردش طبقه بالا!همه ساکت نگاه شون می کردیم وقتی رفتن کامیار یه سری تکون داد واومد سرجاش نشست وگفت:

-مادروپدرواقعی ادمم انقدر بچه شون رودوست ندارن!

بعدبه من گفت:

-بیا یه زنگ بزن بهش ببین جواب میده؟

-دیروقت نیس؟

کامیار-بزن!فوقش جواب نمی ده دیگه!

همه ساکت ساکت شدن.منم موبایل رودراوردم وشماره موبایل کامیاررو گرفتم دوتا زنگ زد ویکی روشن ش کرد اما حرف نمی زد!

-الو!گندم!

یه لحظه بعد جواب داد

گندم-توام بی خوابی زده سرت؟

-ازلطف شما بعله!

گندم-چراازلطف من؟

-بعدا بهت می گم!کجایی الان؟

گندم-ازاین سوال ها نکن!می دونی که بهت نمی گم!پس چرا می پرسی؟

-نمی خوای برگردی خونه؟

گندم-هم اینجا وهم...

گندم-هم چی؟

هیچی نگفتم که گفت:

-بازم دیر کردی!

-شاهارت رودیدم رو دیوار اتاق سمیه خانم!

یه مرتبه جاخورد ویه خرده بعد گفت:

-خودشم دیدی؟

-آره

گندم-بایه برخورد بد؟

-اتفاقا بایه برخورد خیلی خوب!

گندم-کثافت هزار رو!

-منو می گی؟

گندم-نه اون دختره هرزه رو می گم!

-چرااینکارو کردی؟

گندم-ازکجا فهمیدی که میرم اونجا؟فکر نمی کردم که بفهمی!

-دیگه بهتر نیس که تمومش کنی؟

گندم-تازه شروعش کردم!

اومدم گوشی روبدم اون دستم که متوجه شدم همه جمع شدن دور من وسرهاشونو اوردن نزدیک گوشی!

یه اشاره به کامیار کردم که یه خرده کشیدشون عقب وبه گندم گفتم:

-این جریان عاقبت خوبی نداره ها!

گندم-این حرف ازتودیوونه ترسوی عاقبت اندیش بعید وعجیب نیس!توتاحالا تو تموم عمرت یه بارم دست ازپا خطا نکردی!

-کار بدی کردم؟

خندیدوگفت:

-آخه خبر نداری بعضی ازاین خطاها چه کیفی داره!

-توچرااینطوری شدی گندم؟اصلا به تونمی آد که...

گندم-چی به من نمی اد!؟

-همین حرفی که زدی!

گندم-مگه من اینو خواستم؟بروبه اون کثافتا بگو که یه بچه رودزدیدن!

هیچی نگفتم که یه خرده بعد آرومتر شد وگفت:

-ببینم بازم می تونی کاری کنی که باورت کنم؟

-تواگه جای من بودی همین اندازه م نمی تونستی!

گندم-شاید!

-پس باورم کن!

یه خرده صبر کرد وبعد گفت:

-بر ان فانوس که ش دستی نیفروخت

بر ان دوکی که بر رف بی صدا ماند

بران ائینه زنگار بسته

بران گهواره که ش دستی نجنباند

بران حلقه که کس بردر نکوبید

بران درکه ش کسی نگشود دیگر

بران پله که برجامانده خاموش

بهار منتظر بی مصرف افتاد!

یه مرتبه عصبانی شدم وسرش داد زدم وگفتم:

-این لوس بازیا چیه درمی آری؟بس کن دیگه!هرچیزی حدی داره!

گندم-اگه یه بار دیگه سرم دادبزنی تلفن روقطع می کنم وپرتش می کنم توخیابون!

دیدم جدی داره حرف می زنه هیچی نگفتم که کامیار اروم ازم پرسید:

-چی شده؟چی میگه؟

-هیچی داره شعر واسه من می خونه!

کامیاراِ ببین ازگوگوشم بلده بخونه؟

-لوس نشو کامیار!

گندم-کامیاره؟

-آره

گندم-بده گوشی روبهش

گوشی رودادم به کامیار که شروع کرد

کامیار-ای گندم ذلیل مرده!الهی تموم اون دونه هاتو کلاغ تک بزنه وبخوره!الهی افت بهت بزنه!ازدست توخونه خراب شدم!

یه مرتبه شروع کرد به دادزدن وگفت:

-دختره ورپریده وردار اون موبایل صاحب مرده منو بیار!تموم مشتریامو ازدست دادم آخه!

یه خرده صبر کرد وبعد گفت:

-حق داری بخندی!

بعد نمی دونم گندم چی گفت که کامیار هول شد وتند تند شروع کرد به حرف زدن!

کامیار-کی؟من؟به جون تو به جون سامان به جون بابام اگه یه همچین منظوری داشته باشم!برن گم شن اون دوستای یبس بی ریختت!فقط بلدن عین ماست واستن وبه ادم نگاه کنن!اولا چشم ندارم هیچ کدومشونو ببینم!دخترم انقدر بی حال؟صد رحمت به هوای شهر تهران!حداقل ادم توش دوتا نفس می کشه چهارتا سرفه می کنه!اینا که باهاشون حرف می زنی فقط می خندن!بابایه تحرکی!عکس العمل بجایی!واکنش مثبتی!

نمی دونم گندم چی بهش گفت که یه مرتبه گل ازگلش شکفت وگفت:

-جون من؟کدوم شون؟

بازم گوش کرد وگفت:

-خدا هرسه تا شونو ببخشه به من!یعنی به پدر ومادرشون ببخشه!شماره شونو بده ببینم!

تااینو گفت تلفن روازدستش گرفتم که دیدم گندم غش کرده ازخنده بهش گفتم:
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمـــــــت بیســـــــت و دوم


-می خوای بامن حرف بزنی؟

گندم-آره!

-توازکجا فهمیدی رفتیم پیش دوستات؟

گندم-خب بهشون زنگ زدم!

-نمی خوای یه خرده منطقی تر فکر کنی؟

گندم-من منطقی م!صددرصد!

-خب!

گندم-خب که چی؟

-که یعنی برگرد خونه

شروع کرد خندیدن وگفت:

-شب که جوی نقره مهتاب

بی کران دشت را دریاچه می سازد

من شراع زورق را می گشایم درمسیر باد!

شب که آوائی نمی آید

از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف

من امید روشن ام راهمچو تیغ آفتابی می سرایم شاد!

شب که می خواند کسی نومید

من ز راه دور دارم چشم

بالب سوزان خورشیدی

که بام خانه همسایه ام را گرم می بوسد!

-معنی اینا چیه گندم؟

گندم-یعنی دوباره باید بود!دوباره باید شد!دوباره باید دید!دوباره باید گفت!

-حالا تو درمورد همه اینا می خوای بشی؟

گندم-آره!مگه دوباره نشدم؟دوباره یه کس دیگه!دوباره یه آدم دیگه!دوباره یه پدرومادر دیگه!شایدم برادر وخواهر دیگه!اصلا دوباره یه تولد دیگه!

-توتولد دیگه ای نداری؟

گندم-چرا دارم!می خوام این دفعه دیگه حتی لحظه هاروهم ازدست ندم!من یه بار زندگی کردم!پاک،سر بزیر!محجوب ساکت!بعدش چی شد؟همه چی یه دفعه ریخت بهم!باختم سامان باختم!

-توهیچی رونباختی!

گندم-چرا!باختم!من دیگه توقالب اون گندم جایی ندارم سامان بفهم!من دیگه تواون باغ جایی ندارم سامان بفهم!من دیگه تو اون فامیل جایی ندارم سامان بفهم!من نمی تونم هرلحظه یه نگاه تحقیر آمیز یا ترحم آمیز کسی رو تحمل کنم! تا حالا اگه خوب بودم به خاطر یه امید بود اما حالا دیگه اون امید وارزو مرده!من یه سر راهی م می فهمی؟

-نه!اینطوری نیس!

گندم-چراهس!

-توباداد زدن وپشت تلفن این چیزا رو گفتن نمی تونی به من بقبو لونی که بیست وخرده ای سال خاطره همه باطل شده!

گندم-توام بااین داد زدن نمی تونی به من بقولونی که باطل نشده!

یه مرتبه کامیار دستش رو گذاشت رو شونه م وبهم اشاره کرد که آروم باشم!

یه نفس عمیقی کشیدم وگفتم:

-باشه گندم من آروم حرف می زنم!فقط بگو من چیکار باید بکنم که توام اروم بشی وبیای یه جا با همدیگه بشینیم وحرف بزنیم؟

گندم-چه حرفی بزنیم؟می خوای رو در رو نصیحتم کنی؟می خوای جلو دستت باشم که اگه بامنطق بهم پیروز نشدی از زور استفاده کنی؟

-نه اصلا!

گندم-پس همین پشت تلفن بگو!

-یعنی بعد ازبیست سال که پسر دایی ت بودم یه خواهشم روقبول نمی کنی؟

گندم-نه!اگه چیزی داری بهم بگی یاخودت پیدام کن یااز پشت تلفن بهم بگو!

-اگه بخوام ازت خواستگاری کنم قبول می کنی؟

یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-نگاه ترحم آمیز!

-نه!اینطوری نیس!

گندم-چرا هس سامان!

-خب پس اگه من هرچی بگم میذاری پای حساب ترحم!

گندم-این یه حقیقته سامان!

-پس من باید چیکار کنم که باورم کنی؟

گندم-پیدام کن!

-کجا؟اخه کجا؟

گندم- کوچه ها

باریکن

دکونا بستن!

خونه ها

تاریکن

طاقا شیکسته س

از صدا

افتاده

تاروکمونچه!

مرده می برن

کوچه

به کوچه!

من نمی خوام کوچه باریک ودکون بسته خونه تاریک وطاق شیکسته باشم سامان دیگه نمی خوام!

من نمی خوام یه تارو کمونچه از صداافتاده باشم!

من نمی خوام مثل یه مرده باشم که رودوش کسای دیگه هرجایی که می خوان ببرنش برم!من می خوام زنده باشم وزندگی کنم!می خوام زنده باشم وخودم راه برم!می خوام تموم اون کارایی رو که یه عمر ازش منع م می کردن بکنم! من می خوام برم طرف اون چیزایی که همیشه ازش ترسوندنم!

من دیگه ازحرف نزدن خسته شدم سامان!می خوام دیگه حرف بزنم اونم باصدای بلند که مرد غریبه صدامو بشنوه! دیگه ازسیاه وقهوه ای و دودی بودن خسته شدم!می خوام یه رنگ تازه باشم!قرمز،آبی،صورتی!می خوام برم!می خوام برم وزمین ممنوعه رو ببینم!می فهمی چی می گم؟؟

-خب بیا باهم می ریم ومی بینیم!

گندم-باتو؟باتو ادم ترسو؟باتویی که جرات وشهامت رو توت کشته ن؟باتویی که سال ها طول می کشه تا حرف ازتو دلت بیاد رو زبونت؟چند سال باید صبر کنم تا تو چیزی رو که دلت می خواد بازبونت بگی؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-حالا که گفتم!

گندم-اینطوری دیگه برام قشنگ نیس!

-پس من باید چیکار کنم؟

گندم-یه وقتی دنیای من همون باغ بود وادماش همون ادمای توباغ!یه وقتی ازمیون این همه مرد تنها ترو دیدم وتومرد من بودی!یه وقتی فکر می کردم فقط تویی که می تونی منو خوشبخت کنی!یه وقتی خوشبختی رو تنها همین می دونستم اما حالانه!حالا فهمیدم که خوشبختی یه جور دیگه شم هس!

-تومطمئنی که اون خوشبختی یه؟

گندم-نه!اما امتحانش می کنم!این همه سال اون چیزایی روکه بهم گفتن چشم بسته قبول کردم حالا می خوام باچشم باز چیزای دیگه روهم امتحان کنم !دنیا همون باغ نیس سامان!توخودت حتما می دونی!چون تو دنیای بیرون ازباغم دیدی!

-هیچ جا امنیت این باغ رو نداره!

گندم-اینم باید خودم امتحان کنم!

-ومنم اصلا مهم نیستم!

گندم-توباید نشون بدی که مهمی!باید یه کار سخت بکنی تا معلوم بشه مهمی!من دیگه نمیخوام میون یه مشت مرده زندگی کنم!بین شما تنها کسی که زنده س کامیاره!نمی ترسه!وحشت نمی کنه!مثل آب رودخونه س نه مثل اب تواب انبار!سامان ماها می تونیم غیر ازدزدکی نگاه کردن به همدیگه کار دیگه ای هم بکنیم!زندگی فقط دزدکی همدیگرو دیدن نیس!زندگی اصلا دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم!زندگی اسارت نیس بابا!زندگی به ازادی رسیدنه!

-چه ازادی ای؟

الو گندم!الو!

تلفن روقطع کرده بود یه لحظه همونجوری سر جام موندم!یادم رفته بود که تنها نیستم!خجالت می کشیدم که تلفن رو از دم گوش بیارم پایین!شاید گندم راست می گفت!زندگی دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم!دوست داشتنم دزدی نیس که ازش خجالت بکشیم!اگرم به کسی گفتیم که دوستش داریم دزدی نکردیم که جرات نکنیم بعدش سرمونو بلند کنیم!پس چرا االان جرات اینکه تلفن رواز گوشم جدا کنم ودستمو بیارم پایین ندارم؟؟

دستم رواوردم پایین وسرمو بلند کردم!تموم نگاه ها به من بود!شاید همون نگاه هایی که نصرت ازش حرف می زد!

تنها نگاه کامیار محکم وتایید کننده بود پس یعنی فقط این کامیار بودکه زنده بود؟

اروم از جام بلند شدم کامیارم بلند شد رفتم طرف در سالن کامیارم دنبالم اومد در رو واکردم ورفتم بیرون که شنیدم یکی گفت((واقعا شرم اوره))

خنده م گرفت!شرم به خاطر چی؟داشتم دوباره حرفای گندم رو می اوردم توذهنم که کامیار برگشت طرف بقیه وگفت:

-من ازطرف این ادم هرزه وقیح بی ابرو ازتموم شماها ادمای نجیب ابرودار باحیا عذر خواهی می کنم!اما هرکسی یه کلمه دیگه حرف بزنه پرونده هاتونو همین الان وهمین جا رومی کنم!شب بخیرخانمها واقایون پارسا وپاکدامن!

اینو گفت ودررو بست واومد بیرون!

-کی بود؟

کامیار-یکی یه چیزی گفت دیگه!بیا بریم!بده من اون بازو سالمت رو!

بازوی منو گرفت وباهمدیگه رفتیم طرف ته باغ نزدیک خونه کامیار اینا.توراه هیچی نگفتم اونم هیچی نگفت وقتی رسیدیم ته باغ رویه نیمکت تویه جای تاریک نشستیم وکامیار دوتا سیگار روشن کرد ویکی ش روداد به من وگفت:

-چی می گفت؟

شعر می خوند.ازشاملو.

کامیار-حرفایی که می زد چی بود؟

یه پک به سیگار زدم واروم اروم براش اونایی روکه یادم بود گفتم یه خرده فکر کرد وگفت:

-راستی راستی کدوم درسته؟این زندگی یااون زندگی؟اصلا کدوم شون اسمش زندگیه؟اگه ما یه سری محدودیت ها رو ایجاد می کنیم ایا نباید براش جایگزین م پیداکنیم؟همه ش که نباید ها نیس!هرنبایدی یه بایدم داره!

-شاید گندم راست می گه؟

کامیار-چی رو؟

-اینکه من ترسوام!

کامیار-غلط کرده گندم!اون الان عصبانیه یه چیزی می گه!خبر نداره که تو چه دل گنده ای داری!

-دلداریم می دی!؟

کامیار-نه راست شو می گم!من بودم امشب توتئاتر جلو اون ادما که یقهنصرت رو گرفته بودن واستادم؟من بودم که وقتی الاغه رو داشتن می کشتن می خواستم برم جلوشونو بگیرم؟

-اینا یعنی شجاعت؟

-بازم بریم سراغ نصرت

کامیار-دوست داری بریم؟

-آره

کامیار-پس می ریم دیدی حالا چقدر شجاعی؟اگه تودنبال کار گندم نباشی منم ول می کنم!

-یعنی تومی گی گندم می خواد چیکار کنه؟

کامیار-دوباره یه بارکی ش کنه دیگه!

-این یعنی چی؟

کامیار-زیاد این حرفا رو جدی نگیر!دختر تو این سن وسال وباشرایط گندم زیاد ازاین تهدید ها می کنه اما انجامش نمی ده!حالا پاشو بریم بخوابیم که حداقل فردا جون بلند شدن روداشته باشیم!بیابریم شب خونه ما!

-نه می رم خونه خودمون!

دوتایی ازجامون بلند شدیم که دیدیم یه سایه ازوسط درختا داره می اد طرف ما!کاملیا بود صبر کردیم تا بیاد جلو وقتی رسید یه خنده ای به من کرد وگفت:

-خیلی خوشم اومد که حرف دلت روبهش زدی؟

بهش خندیدم که گفت:

-ادم باید حرف دلش رو بزنه حداقل براش عقده نمی شه!

کامیار-آدم غلط می کنه!شمام انگار خوابت گرفته که هذیون می گی!

کاملیا-داداش جدا باید حرف زد یا ساکت بود؟

کامیار-بعضی چیزا رو ادم باحرف زدن می گه وبعضی چیزا رو باسکوت!

کاملیا-فرق شون توچیه؟ازکجا باید فرق شونو فهمید؟

کامیار-اینو دیگه خود ادم باید بفهمه چیزی نیس که کسی به ادم یاد بده!

کاملیا-اگه من یه روزی حرف بزنم شما ناراحت می شی؟

کامیار-برو بخواب دیر وقته!

کاملیا خندیدورفت طرف خونه شون که کامیار گفت:

-آدمیزاد زنده س که حرف بزنه دیگه!اگه قرار بود ادما حرف نزنن که خدالال می افریدشون!

کاملیا برگشت وخندید.

***

فصل ششم

فردا صبحش تاساعت10خواب بودم ساعت دهم به زور ازخواب بلند شدم.رفتم تواشپزخونه وهمراه با غرغر مادرم یه لیوان شیر خوردم ویه تلفن به کامیار زدم که گفت کار داره وخودش می اد سراغم.

یه نوار گذاشتم ودراز کشیدم روتختم ورفتم توفکر.کجا باید دنبال گندم می گشتم ؟یعنی کجا رفته بود وباکی بود؟گندم یه همچین خلق وخویی نداشت که!اگه یه وقت به راه های بد کشیده بشه چی؟اصلا چراباید عمه اینا یه همچین کاری بکنن حالام که اینکارو کردن جاش بود که توهمون بچگی وقتی مثلا هفت هشت سالش بود اروم اروم یه جوری بهش می گفتن که تواین سن یه همچین شوکی بهش واردنشه!

توهمین فکرا بودم که موبایلم زنگ زد فکر کردم گندمه!زود جواب دادم که صدای یه دختر غریبه بود!اصلا تو ذهنم نبود که ممکنه میترا باشه!

-الو!سامان خان!

-بفرمائین!

میترا-منم میترا!

-حال شما چطوره؟بازحمتای ما؟

میترا-این حرفا چیه؟چه زحمتی؟بعدشم دیگه اون اتاق واون خونه واون پذیرایی دیگه این حرفا رو نداره که!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-درهر صورت ممنون

میترا-کامیارخان چطورن؟دیشب خیلی ناراحت شدن!

-اونم خوبه

میترا-مزاحمتون که نشدم؟

-نه،اصلا اتفاقا خیلی دلم می خواست بایکی صحبت کنم!یعنی بایه دختر خانم صحبت کنم!یه خنده ای کرد وگفت:

-اگه منو به اون چیزی که گفتین قبول داشته باشین سراپا گوشم وخوشحالم می شم!

-اختیار دارین

یه لحظه ساکت شدم که گفت:

-خب!

-راستش نمی دونم چه جوری شروع کنم می خوام روحیه دخترا رو بیشتر وبهتر بشناسم!

میترا-عاشق شدین؟

موندم چی جوابشوبدم

میترا-اگه شدین خجالت نکشین بگین!

یاد حرفای گندم افتادم

-نمی دونم شاید شده باشم!

خندید!

-شما عاشق شدین؟

میترا-عاشق شدم که این زندگیمه دیگه!

-یعنی عشق اینه؟یعنی هرکی عاشق شد باید تباه م بشه؟

میترا-بستگی داره که ادم چه شناختی ازعشق داشته باشه!

-شما چه شناختی داشتید؟

میترا-یه شناخت اشتباه!

-متوجه نمی شم!

میترا-عشق یه چیز کور نیس!عشق باید روشن باشه!عشق اصلا توروشنایی جوونه می زنه!عشق ازسر ناچاری نیس! عشق باید خودش یه چاره باشه!عشق میدون عمل وسیعی رولازم داره!عشق زمان لازم داره!

اونی که تویه جای کوچیک ویه زمان کوتاه به وجود می اد عشق نیس!اون کسی که میره تاعاشق بشه به عشق نمی رسه!عشق باید خودش بیاد!اون پسر یادختری که منتظره تامثلا عصری ازخونه بره بیرون وتا یکی روببینه یایکی بیاد طرفش وعاشق بشه وبعدش بشینه تواتاقش ونوار بذاره وگریه کنه.دنبال عشق نمی گرده!می خواد بازی کنه!می خواد بگه که من مثلا بزرگ شدم!

-فکر می کردم که ساده تر ازاینا باشه!

میترا-نه،اینطوری نیس!باید خیلی ازچیزا اماده بشه تا یه عشق پابگیره!

-اینا که گفتین معنی ش چیه؟

میترا-کدوما؟

-همین که عشق میدون وسیعی رولازم داره واین چیزا

میترا-ببینین شما وقتی مثلا به یه مهمونی دعوت شدین ولباس مناسبی ندارین چیکار می کنین؟

-خب می رم می خرم

میترا-همین مهمه!شما می رین وچند تا مغازه رو می بینین وازبین چند دست لباس یکی رو انتخاب می کنین ومی خرین!چرا؟چون درهر صورت باید بخرین!چون بهش احتیاج دارین تا بپوشین ش وبرین مهمونی!اما یه وقتی هس که شما هیچ مهمونی دعوت نشدین وبه لباسم احتیاجی ندارین اون وقت مثلا یه روز که دارین توخیابون راه می رین چشم تون توویترین یه مغازه می افته به یه لباس که ازش خیلی خوش تون می اد!

مسلما همون موقع نمی رین بخرینش راه تون رو می گیرین ومی رین اما این لباس قشنگ توذهن شما نشسته ومرتب بهش فکر می کنین!

حتما بازم می رین سراغش!دوباره نگاهش می کنین!دلیلی برای خریدنش ندارین!یعنی جایی نمی خواین برین که بهش احتیاج داشته باشین اما نمی تونین م ازفکرش بیاین بیرون!این موقع س که دنبال محسناتش می گردین!قیمت مناسبش! جنس خوبش!دوخت خوبش!وخیلی چیزای دیگه!

بالاخره توهمین مدت یه روز می رین ومی پوشین ش اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه!حتما می خرین ش!چرا؟چون شاید بعد ازشما یکی دیگه اونو دیده باشه ومثل شما نظرش رو گرفته باشه وبیاد سراغش وبخردش!اون وقت دیگه نمی تونه مال شما باشه!

اینایی رو که گفتم فقط ازیه بعده ازبعد دید شما بین شما ویک جسم بی جان!

همین تجربه ساده می تونه بین شما ویه نفر دیگه باشه!متقابلا اونم توشما جستجوش رو شروع می کنه!اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین اونم بهش برسه یه عشق شروع شده!برای همین مم می گم که عشق ازسر ناچاری نیس!یعنی نباید شما به چیزی احتیاج داشته باشین وبه دستش بیارین!یعنی ناچارا عاشق چیزی نشین!میدان عمل شم باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین وبیاین واون لباس شخص یا هرچیز دیگه روببینین وارزیابی کنین!یعنی باید فرصت دیدن اندیشیدن برخورد کردن ارزیابی کردن روداشته باشین درغیر اینصورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه!

شما باید بدونین چیکار دارین می کنین!بدون اگاهی نمی شه!

-وشما این میدان عمل رو نداشتین!

خندیدوگفت:

-سامان خان پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید واوردخونه!اون زمانی که هنوز CDروکمتر کسی می شناخت این ضبط صوت سه تا CDتوش می خورد!

اون موقع که شاید توتهران فقط چند نفرVCDمی دونستن چیه این ضبط VCDداشت!پنج هزار وات قدرتش بود!یعنی اینطوری روش نوشته شده بود!دوتا مرد به کول شون گرفتن ش تااوردنش خونه!یه چیز عجیبی بود!

اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه باشمارو گوش می کرد!فقط ازرادیوش استفاده می کرد!خیلی خیلی که همت می کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت وگذاشت توش!کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! انقدر صداشو کم کرده بود که باید می رفتیم جلوش وگوش مونو می چسبوندیم به باندش تایه زمزمه بشنویم!تازه همه شم می گفت کم ش کنین صدا بیرون نره!

خب اینکارارو می تونستیم بایه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم!دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که!

-پدرتون چیکاره بودن؟

میترا-یه خشکه بازار یه پولدار!

توخونه مون یه تلویزیونSONYداشتیم یه متر دریه متر!صفحه تخت واستریو وچی وچی وچی!دوتا ویدئو داشتیم عوضش چهار تا نوار ویدئو داشتیم که می تونستیم نگاه شون کنیم!پلنگ صورتی وتام وجری وسیندرلا وزیبای خفته!

حالا خودتون میدان عمل منو توخونه محاسبه کنین!

-تنها فرزند خونواده بودین!

میترا-نه آخریش بودم غیر ازمن دوتا پسر ودوتا دخترم بودن!برادر بزرگمو 18سالگی زن دادن وبرادر کوچیکتره رو19 سالگی!

خواهر بزرگمو 16سالگی شوهر دادن ووسطی رو17سالگی وبه من که رسید جدول زمانی پدرم بهم خورد!

-یعنی چی؟

میترا-یعنی من ازخونه فرار کردم!

-اگه می موندین بهتر نبود؟

میترا-نمی دونم!

-اونای دیگه خوشبختن؟

میترا-نه بابا بدبختا!خواهرام که یه چشم شون اشکه ویه چشم شون خون!هرکدوم یکی دوتا هوو دارن!توخونواده وفامیل ما رسم اینه که دختر بالباس سفید بره خونه شوهر وباکفن سفید بیاد بیرون!طلاق بی طلاق!اسم شم باعث می شه که گوینده به شدیدترین تنبیهات دچار بشه!خواهرای بدبختم باید می سوختن ومی ساختن!اگه طلاق می گرفتن پدرم می کشت شون اگه زندگی م بکنن که اخرش همون کفن سفیده!

-یعنی طلاق چیز خوبیه؟

میترا-اولا اگه بد بود که نمیذاشتنش!اما چیز خوبی م نیس!مسئله سر طلاق نیس که!مسئله سر ازدواجه!این ازدواج ها ازبنیان غلط بوده!

-برادراتون چی؟

میترا-اونام شاید همینجور اما چون مرد بودن ازادی عمل داشتن!زن دوم وصیغه واین چیزا!

حالا اینارو ول کنین شما چی می خواستین درمورد دخترا بدونین؟

-می خواستم بیشتر روحیات شونو بشناسم!

میترا-ازچه نظر؟

-می خواستم بدونم یه دختر وقتی ازخونه گذاشت ورفت کجاها می ره وچیکارا می کنه؟

یه لحظه ساکت شد وبعد گفت:

-کسی ازخونه شما فرار کرده؟

ساکت شدم که گفت:

-اگه فرار کرده بگین!شاید بتونم کمکی بکنم!

-دختر عمه م یعنی به اون صورت فرار نکرده!

میترا-پس به چه صورت فرار کرده؟

-گذاشته رفته اما بامن تلفنی تماس داره!

میترا-برای چی فرار کرده؟

-اونش مهم نیس!مهم اینه که باید هرچی زودتر پیداش کنیم!

یه فکری کرد وگفت:

-من چند جا رومی شناسم که معمولا دخترای فراری اونجاها پاتوق می کنن چند سالشونه؟

-هم سن وسال شماس دانشجوئه!

میترا-کسی رودوست داشته؟یعنی اگه کسی رو دوست داشته باشه حتما می ره پیش اون!

-نه این دلیل رفتن ش نبوده!

میترا-به خاطر محدودیت زیاد فرار کرده؟

-نه.

میترا-ببینین سامان خان اینا که می پرسم مهمه!می خوام بدونم که کجاها باید دنبالش گشت!

-متوجه م!

میترا-پول باخودش داره؟

-زیاد

میترا-خب پس توفشار مادی نیس این خیلی خوبه!

-یعنی چی؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمــــــــــت بیست و ســـــــــــوم


میترا-یعنی اینکه مجبور نیس برای پول ناهار وشامش دست به کاری بزنه!می فهمین که چی می گم؟!

-بله،متوجه م!

میترا-اگه بخواین می تونیم عصری چند جا رو سر بزنیم شاید اونجاها پیداش کردیم

-مگه شما نمی رین تئاتر؟

میترا-تئاتر تعطیله امروز وفردا وپس فردا تعطیله مگه شما تقویم رونگاه نمی کنین؟توعزاداریا تئاتر تعطیله!

-حواسم نبود

میترا-پس می خواین جایی باهم قرار بذاریم؟

-باعث زحمت شما نمی شه؟

میترا-اصلا!خیلی م خوشحال می شم اگه بتونم کمکی بکنم.

-ممنون

میترا-کجا قرار بذاریم؟

-هرجا که شما بخواین.

ادرس یه جا رو بهم داد وقرار شد ساعت شیش بعدازظهر اونجا باشم یه کافی شاپ بالای شهر بود.

ازش خداحافظی کردم وموبایل رو قطع کردم تادوباره روتختم دراز کشیدم که کامیار اومد پشت پنجره اتاقم

کامیار-خوابیدی؟

بلند شدم ورفتم جلو پنجره

-نه کجا بودی؟

کامیار-بپر این ور تا بهت بگم

ازپنجره پریدم توباغ وباهمدیگه رفتیم یه خرده جلوتر ورویه نیمکت نشستیم که گفت:

-می دونی چی شده؟

-نه

کامیار-می گم اما پیش خودت بمونه!کاملیا یه پسره رو دوست داره قرار شده بیاد خواستگاری اما بابا ومامانم مخالفن!

-چرا؟

کامیار-بابا بهت گفتم که!پسره دستش خالیه!گویا تازه مدرکش روگرفته!خونواده شم وضع انچنانی ندارن!

-چه جور بچه ای هس؟

کامیار-کاملیا ازش خیلی تعریف می کنه!

-خب اگه پسر خوبیه چه اشکالی داره؟شما ها که به پول واین چیزا احتیاجی ندارین!

کامیار-چه می دونم واله!

-عمو چی می گه اخه؟یعنی دنبال چه جور شوهری برای کاملیا می گرده؟

کامیار-چه جورش رونمی دونم اما انگار می خواد طرف حداقل یه شغل ابرومند داشته باشه!

-خب مگه این پسره چیکاره س؟

کامیار-گویادبیره!یعنی قراره دبیر بشه!

-خب اینکه خوبه!

کامیار-نه بابام م خواد دامادش رئیس بانک جهانی پول باشه که هروقت دلش خواست سکه ضرب کنه!حالا پاشو یه سر بریم پیش اقابزرگ که برام پیغام فرستاده!

دوتایی بلند شدیم وراه افتادیم طرف خونه اقابزرگ وتارسیدیم کامیار خیلی باادب ونزاکت درزد!مونده بودم که چقدر باتربیت شده که صدای اقابزرگ ازتوخونه اومد:

-کیه؟

کامیار-منم حاج ممصادق خان!اذن دخول داریم؟

اینو گفت ودر رو واکرد ورفتیم تو که اقابزرگه یه نگاهی بهش کرد وگفت:

-توامروز چه باتربیت شدی؟

کامیارهمونجور که چکمه هاشو درمی اورد گفت:

-ادب مرد به ز دولت اوست!سلام اقابزرگ جون جون جونم!

اقابزرگ خندید وجواب سلام مونو داد ودوتایی رفتیم بغلش نشستیم وکامیار زود سه تا چایی ریخت که اقابزرگ گفت:

-اندوخته ت تموم شده هان؟

کامیار-پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه ادم دست تونو ماچ کردم؟پولم تموم شده دیگه!این گندم ورپریده کارت عابر بانکمو ورداشته وزده به چاک!

یه خرده ازچایی ش خورد وگفت:

-کفگیر ته دیگ خورده وبرای ادامه جستجو وتفحص احتیاج به نقدینگی هس!

اقابزرگ خندیدوبه من گفت:

-چی می گفت بهت دیشب؟

حرفای دیشب گندم روبراش گفتم که رفت توفکر وگفت:

-نکنه یه خریتی بکنه این دختره؟!

کامیار-می خواین به پلیس خبر بدیم؟!

اقابزرگ-نه درست نیس!ابروریزی می شه توفامیل ودرو همسایه!دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن؟

کامیار-حتما دارن اما نمی گن!

اقابزرگ-ازکجا می دونی؟

کامیار-تاما رفتیم درخونه شون وگندم باخبر شد!

اقابزرگ-پس چیکار کنیم؟

کامیار-من یه برنامه جور کردم که اززبون یکی ازدوستاش حرف بکشم!

-منم قرار شده امروز عصری بایه نفر برم چند جا سراغش!شاید پیداش کنم!

اقابزرگ-پس پاشین راه بیفتین وفکر چاره کنین!هرروز که بگذره بدتر می شه!

اینو گفت واززیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک دراورد ویه مبلغی توش نوشت وامضا کردوداد دست کامیار وگفت:

-این مال جفت تونه برین

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیار-این خیلی زیاده حاج ممصادق خان!

اقابزرگ-برین،برین!

کامیار-دست شما دردنکنه الهی همین الان که ازخونه پامو میذارم بیرون یه دختر خوب وخوشگل به پست من بخوره وعقدش کنم واسه شما!

اقابزرگ-لااله الاالله!برو به کارت برس پسر!

کامیار-اخه هنوز کارتون دارم!

اقابزرگ-چی شده دیگه؟

کامیار جریان خواستگاری کاملیا رو گفت واقابزرگه یه خرده فکر کردوگفت:

-نشونی ومشخصاتش روبنویس بده من بفرستم درموردش تحقیق کنن!خودتم یه قراری باهاش بذار ویه محک ش بزن ببین چه جور جوونیه!شاید قسمت همین بود!خبر شو بیار بده من!

کامیار یه چشمی گفت وبلندشد وازاقابزرگ خداحافظی کردیم واومدیم بیرون وراه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که توراه بهم گفت:

-توباکی قراره عصری بری چند جارو سربزنی؟

-بامیترا.قبل ازاینکه توبیای بهم زنگ زد!

کامیار-خب؟!

-ساعت6جلوکافی شاپ...قرار گذاشتیم!

کامیار-رفتم اونجا!راست می گه!اونجا پاتوق یه همچین دخترایی یه!

-گندم ازاوناش نیس!

کامیار-پس برای چی داری می ری اونجا؟

-خودم نمی دونم!شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم!

کامیار-می خوای تها بری؟

-توام بیا دیگه!

کامیار-بذار اول برنامه این کاملیا رو براش جور کنم بعد.

رسیدیم درخونه شون وازهمونجا کاملیا رو صداکردویه خرده بعد اومد بیرون چشماش گریه ا ی بود!تامنو دید سلام کرد وسرشو انداخت پائین که کامیار گفت:

-باز گریه کردی؟گریه ت واسه چیه؟

یه مرتبه خودشو انداخت توبغل کامیار ودوباره زد زیر گریه!

کامیاراه ول کن دیگه!مگه کاررو نسپردی دست من!

بعد ازتو جیبش یه دستمال دراورد واشک هاشوپاک کردوبعد دستمال رو گرفت جلو دماغش وگفت:

-یه فین کن ببینم!

من وکاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-بچه م که بود همینجوری بود!تایه خرده مشق ش زیاد می شد وزر زرش هوابود!

موبایلش رودراورد وداد به کاملیا وگفت:

-یه زنگ بزن به این پسره وبگو زود بیاد اینجا می خوام باهاش حرف بزنم

کاملیا-اینجا داداش؟

کامیار-اینجای اینجا که نه!ته باغ!

کاملیا –ته باغ برای چی؟

کامیارخب اگه بخوام تامی خوره بزنیمش باید یه جایی ببریمش که سروصداشو کسی نشنفه دیگه!همونجا شل وپلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن ازکله ش بره بیرون!

کاملیا خندیدوگفت:

-اون بااین چیزا ازازدواج بامن منصرف نمی شه!

کامیار-یعنی می گی انقدر خره؟

من وکاملیا زدیم زیر خنده

کامیار-خب تواین دنیا همه جور الاغی پیدا می شه!نمونه ش همین سامان جون خودمون!یاعاشق دخترای فراری میشه

یاشیدای دخترای فریب خورده!

-دیوونه ازدواج یه امر مقدسه!

کامیار-ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن !یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره!حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد وبعدشم ببرسم به حماقت سامان جون!خودتم تلفن که زدی بپر دوتا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ!

کاملیا شروع کرد به خندیدن وکامیارم بازوی منو گرفت یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه یه ده متری که ازکاملیا دور شدیم گفتم:

-توچقدرروشن شدی؟؟

کامیار-وقتی دوتا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلوشونو گرفت!اگه پسره مشکل نداشته باشه چه ایرادی داره که باهمدیگه ازدواج کنن؟فقط باید یه خرده ازاد باشن که خلق وخوی همدیگه دست شون بیاد!حداقل باید پسره بتونه بیاد کاملیا روببینه که باهمدیگه حرف بزنن یانه؟!

-خب معلومه!

کامیار-اگه یه پسری یه کله بیاد خواستگاری وبشینه پای سفره عقد که درست نیس!پس فردا با دوتا بچه تازه هرکدوم می فهمن طرف هزار تاایراد داره!

-میدان عمل وسیع!

کامیار-چی چی؟

-یعنی ازادی عمل!یعنی میدان عمل وسیع!

کامیار-بی جا کرده ازادی عمل داشته باشه!ازادی رفت وامد نشست وبرخاست!همین!واسه اینم همین یه کوچه باریک کافیه!دیگه میدون وبزرگراه واین چیزا بمونه واسه بعد ازعقدوعروسی!ازالانم تودهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو می شن!

-انگارتلفن شم تموم شد!

کاملیا برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت توخونه کردوگفت:

-ببین،یعنی ماحق داریم به دخترمون به خواهرمون بگیم کی رودوست داشته باشه کی رو دوست نداشته باشه؟

-همه ش به خاطر خودشونه!خوشبختی شونو می خوایم دیگه!

کامیار-خوشبختی یعنی چی؟

-یعنی اینکه ادم به اون چیزایی که دوستش داره برسه!

کامیار-یعنی مثلا اگه توبه گندم برسی خوشبختی؟

-نمی دونم

کامیار-من چی؟من به هیچی دلم نمی خواد برسم!چون الان تموم اون چیزایی روکه می خوام دارم یعنی من الان خوشبختم؟

-حتما هستی که همیشه شاد وشنگولی دیگه!

کامیار-نه!اینا خوشبختی نیس!

-پس اینا چیه؟

کامیار-اینا یه اسم دیگه داره!

ازدور کاملیا بادوتالیوان چایی وسینی وقندون پیداش شد!

کامیار-خوشبختی اینه که بغل گوش ت ادمایی مثل نصرت ومیترا یه همچین زندگی نداشته باشن!خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه!

کاملیا-بفرمائین!اینم دوتا چایی لیوانی!

کامیار-دستت دردنکنه چی شد؟باهاش حرف زدی؟

سرشو انداخت پائین

کامیار-بگودیگه خفه مون کردی!

کاملیا-اره داداش حرکت کرد!فکر کنم تا یه ربع دیگه می رسه!

کامیار-مگه سرکوچه واستاده بود؟چه خواستگار چابکی؟؟

کاملیا خندیدوگفت:

-نه داداش این طرفا شاگرد خصوصی داره!

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
کامیار-آفرین!افرین!ببینم سیگار میگاری که نیس؟

کاملیا-نه داداش اتفاقا ورزشکاره!

کامیار-راست میگی ؟ازاین هیکلی میکلی هاس؟

کاملیا-ای همچین

کامیار-سامان بپر مش صفر رو صداکن بگو بیل شم باخودش بیاره!طرف ورزشکاره!

من وکاملیا خندیدیم ودوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد وزد زیر گریه!

کامیار نازش کرد وبادستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت:

-داداش هرچی که بشه ازت ممنونم!

اینو گفت ودوئید رفت طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد ویه نگاه به من وگفت:

-خاک برسرت کنن سامان!هیچ وقت به حرف من گوش نکردی!

-یعنی چی؟

کامیار-اگه اون روز جمعه به من گفته بودی دستت رو می گرفتم ومی بردم دم خونه مون وجای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رونگاه کنی!تازه خودمم وامی ایستادم کیشیک وتا یکی پیداش می شد برات سوت می زدم!واقعا حیف نیس؟

دختر به این خوبی وخوشگلی وخانمی روول کردی رفتی سراغ گندم پرمکافات!اصل سر همین گندم بابابزرگ مون رو ازبهشت انداختن بیرون!پدرم روضه رضوان به دوگندم بفروخت!

-عوضش توام که ازنوادگانه شی خوب جبران کردی!

ناخلف باشم اگه من به جوئی نفروشم!

کامیار-خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابابزرگم کلاه بره!

-اولا که ازبس من خونه شمابودم کاملیا مثل خواهر خودم شده!بعدشم گیرم من ازکاملیا خوشم می اومد!یه طرفه که نمی شه!باید اونم خوشش بیاد یانه؟

کامیار-اگه جلوش همیشه عین مرده قبرستون ظاهر نمی شدی ویه قروقنبیله وعشوه ای چیزی می اومدی الان دست تونو میذاشتم تودست همدیگه وخیالم ازبابت این دختره راحت می شد ومجبور نبودم برم تحقیق وتفحص!

-چه حوصله ای داری توآ!چائی ت روبخور!

کامیار-پاشو بریم دم در که الان سروکله اقای دبیر پیدامی شه!راستی توایرادی چیزی تودرس ومشقات نداری؟تایارو اومد ودوتا تمرین م باهاش حل کنیم!

-اسمش چی هس؟

کامیار-به جون تواگه من بدونم!منکه همه ش بانام های مستعار این پسره بدبخت،واین پسره الاغ واین چیزا خطاب ش کردم.

رسیدیم دم درباغ ورفتیم توکوچه وهمونجاواستادیم به چائی خوردن وحرف زدن که یه خرده بعد یه موتور رسید وجلودرباغ واستاد ویه جوون ازروش اومد پائین وموتور روزد روجک وبه ماها سلام کرد.

یه جوون هم سن وسال خودمون بود که چند تاکاغذوپاکت این چیزا دستش بود من وکامیار جوابشو دادیم که گفت:

-ببخشین اینجا پلاک نوزده س؟

کامیار-آره جونم نامه داریم؟

-نخیر!یه کاری باخودشون داشتم!

کامیار-پیک موتوری هستین؟

پسره سرخ شدوگفت:

-نخیر من قرار بوده بیام اینجا یعنی کاملیا خانم زنگ زدن که بیام

کامیار-ای خدامرگم بده شما خواستگارین؟

پسره سرشو انداخت پائین که کامیار گفت:

-پس چراباموتور اومدین؟

پسره-شرمنده ام!خواستم سریعتر خدمت برسم!

بعد دستش رواورد جلووگفت:

-من سالم هستم!

کامیار-خب الحمدالله!

پسره-ببخشین شما؟

کامیار-ماهام سالمیم شکرخدا.یه نفسی می کشیم خداسلامتی رو ازهیچکس نگیره!

پسره خندیدوگفت:

-ببخشین!سوء تفاهم شد!من به مفهوم کلمه سالم نیستم!اسم من سالمه!

کامیار-اسم شما سالمه؟

پسره-بله!فرزاد سالم.

کامیار-اهان!که اینطور!پس شد تاحالا دوتاسوتی!

من وپسره زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-خب حالا که شما بااین سرعت وبه این زودی سالم رسیدین اینجا،زودتر بیاین تو واین کادیلاک تونم بیارین توتا اتفاقی نیفتاده!

تاپسره رفت که موتورش روبیاره تو کامیار اروم به من گفت:

-پس بگو این کاملیا ورپریده چرااسم اینو به من نمی گفت!

-یواش!می شنوه!

پسسره اون نامه هاوکاغذاش روگذاشت روموتور وتااومد جک موتور روبخوابونه موتور یه وری شد وکاغذاش افتاد پائین!اومد کاغذارو بگیره که موتور چپ شد زمین!اومد موتور روبگیره که موتور ازاین طرف چپ شدوافتاد روپاش!من وکامیار دوئیدیم جلو وتولحظه اخر موتور رو گرفتیم وکمک کردیم که پسره ازجاش بلند بشه وتابلند شد کامیار گفت:

-واقعا افرین به این عکس العمل سریع!هم کاغذا افتاد هم خودت هم موتور!

پسره خجالت کشید وگفت:

-ببخشین یه خرده هول شدم!

کامیار-شما بفرمائین تو ماموتور رو می آریم!

کامیار وپسره درروواکردن که برن توباغ منم موتور رو ورداشتم که بیارم تاپسره اومد بره توکه پاش گرفت لبه در و سکندری باسررفت روزمین!کامیار زود زیر بغلش روگرفت وهمونجور که نگه ش داشته بودگفت:

-آقاسالم شما وضعیتت اصلا خوب نیس ا!آروم باش!

سالم-ببخشین حواسم پرت شد!

بیچاره خیلی هول شده بود!

خلاصه کامیار بهش اشاره کردکه بره طرف یه نیمکت وخودش راه افتاد همزمان باهاش سالمم حرکت کرد که پاش گرفت پشت پای کامیار ونزدیک بود این دفعه کامیار بخوره زمین!من داشتم اون عقب ازخنده می مردم که کامیار گفت:

-شوخی م د اریم؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و چهارم


کامیار-ای بی خواهر بشم من!چه اتیش به جون گرفته هایی ین این دوتا؟

سالم بیچاره مات به کامیار نگاه می کردکه کامیار گفت:

-ببین سالم خان من یه چیزی بهت می گم اما دلم می خواد خیلی روشن ومنطقی باقضیه برخورد کنی!قول می دی؟

سالم یه خرده مکث کردوبعد گفت:

-چشم،قول می دم.

کایار-ببین برادر من این کاملیا که انشاله داغشو ببینم خواهر منه!باباشم بین ارکیده وشنبلیله هیچ فرقی نمی ذاره!باغبون این باغ مش صفرکه الانم وسط باغ داره هنر نمایی می کنه!

دیگه ازسالم صدا در نمی اومد!بیچاره فقط به من وکامیار نگاه می کرد.کامیار که دید حال وروزش خرابه بهش گفت:

-سیگار می کشی یه دونه بهت بدم!؟

سالم-نه خیلی ممنون

کامیار-اب بیارم برات؟

سالم-نه!نه!ممنون!

یه خرده رفت توفکر وبعد گفت:

-یعنی اقای مش صفر پدر کاملیا خانم نیستن؟

کامیار-مش صفر حکم پدری به گردن همه ماداره اما بابامون نیس واله!

بیچاره سرخ وسفید می شدوعرق می کرد که کامیار گفت:

-این باغ ودم ودستگاه وتشکیلاتی رو هم که می بینی مال بابابزرگمونه یعنی بابابزرگ کاملیا!

سالم یه خرده سرشو انداخت پایین ویه مرتبه ازجاش بلند شد وگفت:

-من بااجازتون ازحضورتون مرخص می شم درحقیقت یه اشتباهی پیش اومده وگرنه من یه همچین جسارتی نمی کردم وخدمت نمی رسیدم!یعنی می خوام شما بدونین که من ادمی نیستم که حدومرز خودم رونشناسم!

برگشت یه نگاهی به باغ کرد ویه پوزخند زد وگفت:

-واقعا نمی دونم چرا کاملیا خانم به من این چیزا رو گفته بودن!سردرنمی ارم!درهر صورت بااجازتون خواهش می کنم عذرخواهی منو قبول کنین!

کامیار-بشین بابا کارت دارم!

دست شو گذاشت روشونه سالم وبه زور نشوندش رونیمکت وگفت:

-اولا که من چند تاازاین مسئله هارو درست کردم!نمره شونو بهشون بده!دوما انتظار داشتی چی؟انتظار داشتی کاملیا تا رسید بهت وبگه بابام فلانه وبابابزرگم فلان؟توخودت اگه موقعیت کاملیا روداشتی ومی خواستی یه دختری رو برای ازدواج انتخاب کنی می اومدی این چیزا رو بهش بگی؟اون وقت بعد ازاینکه بهش گفتی همیشه یه گوشه دلت چرکین نبود که شاید دختره ترو برای پول وثروتت بخواد؟

سالم یه خرده فکر کرد وبعد گفت:

-شاید!

دوباره یه فکری کرد وگفت:

-چرا!منم همین کار رو می کردم!

کامیار-بیا!اینم ورقه هات!حالا می خوای بری برو!بااین بچه هام بیشتر کارکن!تواتحادا همه شون ضعیفن!

سالم ازجاش بلند شد که دوباره کامیار گفت:

-بقیه مشکل تم باخود کاملیا حل کن!

بیچاره یه نگاهی به ماها کرد ورفت طرف موتورش وقتی بهش رسیدبرگشت وگفت:

-چراایشون خواست که من امروز بیام اونجا؟

کامیار-من بهش گفتم می خواستم یه نظر شمارو ببینم!

بعد رفت جلوش وگفت:

-کاملیا دنبال پول وثروت نیس!به اندازه کافی شایدم خیلی بیشتر داره!برای اون شخصیت وعاطفه ومهر ومحبت وعشق مطرحه!

سالم برای شما چی؟

کامیار-اگه منظورت من وبابا بزرگمیم همینا برامون مهمه!

سالم-می خوام حرف دلم روبراتون بگم چون احساس می کنم یعنی می بینم شما خیلی فهمیده این!راستش اولش که اومدم اینجا احساس غرور می کردم اما حالا نه!حالا احساس کوچیکی می کنم!

کامیار-اشتباه می کنی برادر!کسی تواین روز وروزگار بتونه مدرکش روازدانشگاه سراسری بگیره وسه جاکار کنه ادم کوچیکی نمی تونه باشه!

بعد دستش رو دراز کردطرف سالم وگفت:

-خوشحالم ازاینکه باشما اشنا شدم اقای فرزاد سالم!

سالم یه لبخند زد وباکامیار دست داد منم زود رفتم جلو وگفتم:

-منم ازاشنایی باشما خوشحالم اقای سالم!

بامنم دست دادوخندیدکه کامیار گفت:

-ببخشین اگه پذیرایی ازتون نکردیم.یه دیدار دوستانه وغیر رسمی بود.ایشاله تویه مراسم رسمی ازخجالت تون دربیایم!

دوباره سالم خندید وجک موتورش روخوابوند وباهمدیگه کمک کردیم وبردیمش بیرون وقتی سوار شد باخنده گفت:

-اگه خواستم اسممو عوض کنم به نظر شما بهتره چی بذ ارم؟

کامیار-سالم رووردار جاش بذار سلامت!

سه تایی خندیدیم وسالم خداحافظی کردورفت.تابرگشتیم توکامیار گفت:

-ابروم جلوش رفت به خدا!اگه دستم به این ورپریده برسه!

من کاملیا رو دیده بودم که پشت درختاواستاده وازدور ماها رو نگاه می کنه!چشمم بهش بود وخندیدم کامیار برگشت واونم دیدش دولا شد ویه سنگ ورداشت ودنبالش کرد.اونم دررفت رفت طرف خونه!

***

تازه رسیده بودم خونه که موبایلم زنگ زد به هوای اینکه گندمه زود جواب دادم!

-الو بفرمائین!

-سلام رفیق

-شما؟

-یه رفیق مدیون شما!

-ببخشین به جا ن می ارم!

-نصرتم بابا

-اِ سلام اقانصرت حال شما چطوره؟

نصرت-شکر خداکم بدنیستم!

-اختیار دارین

نصرت-مزاحم شدم؟

-نه نه اصلا!

نصرت-اقاکامیار چطوره؟

-اونم خوبه ممنون

نصرت-دم دسته یه صحبتی باهاش بکنم؟

-آره!اگه پنج دقیقه دیگه زنگ بزنی می رم پیشش.

نصرت- پس من دوباره مزاحم می شم فعلا خداحافظ شما

ازش خداحافظی کردم وراه افتادم طرف خونه کامیار اینا که صدای مادرم دراومد!ازخونه اومدم بیرون وباغ رومیون بر زدم طرف خونه شون وتا رسیدم درخونه کامیار دررو واکرد واومد بیرون وتا چشمش به من افتاد گفت:

-اِ داشتم می اومدم اونجا!ناهار که نخوردی؟
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-نه می دونی الان کی زنگ زد؟

-اره این دل بیصاحب مونده من!یه جاشدیم مدد کار اجتماعی!یه جاشدیم کاراگاه خانوادگی!

-نصرت بود!

کامیار-شد یه بار بیای درخونه ما وبگی مثلا جنیفر لوپز زنگ زد؟حالا چیکار داشت؟

-الان دوباره زنگ می زنه می خواست باتو صحبت کنه.

کامیار-یعنی بامن چیکارداره؟

-می خوای بهش بگم پیدات نکردم؟

کامیار-نه بابا!این نصرت رونباید ازدست داد!توکارواردات صادراته!هزار ویک گره کور به دستش وامی شه!اصلا خودم خیال داشتم یه هوا عمق دوستی م روباش زیاد کنم!

توهمین موقع دوباره موبایلم زنگ زد منمدادمش به کامیار که جواب داد

-الو!به به!همین الان ذکر خیرت بود!

-نه جون تو!دیشب یه خرده جاخورده بودم!

-آره

-آره

-باشه!کجا؟

-همین الان؟

-باشه اومدیم

اینارو گفت وتلفن روقطع کردوگفت

-بیا!جور شد!

-چی ؟

کامیار-ببین من اگه بیست وچهار ساعتی یه بار روح م روورندارم وببرمش گردش وتفریح افسرده گی پیدا می کنم!

-می خواد ببرتت گردش؟

کامیار-واله یه جای خوبی باهام قرار گذاشت!

-کی؟

کامیار-همین الساعه!راه بیفت بریم!

-من ساعت 6بامیترا قرار گذاشتم!

کامیار-خب سر6می ریم سرقرار!دیر نمی شه که!حالا کوتا 6عصر؟

دوتایی رفتیم طرف گاراژودررو واکردیم وسوار ماشین کایار شدیم وحرکت کردیم جایی که قرار گذاشته بودیم طرفای دانشگاه...بود.کمی مونده به اونجا کامیار یه جاماشین ش روپارک کرد وپیاده شدیم نمی خواستیم که بفهمه وضع مون خیلی خوبه!

ماشین روپارک کردیم ویه خرده پیاده رفتیم وازدور نصرت رودیدیم.یه لباس شیک وتروتمیز پوشیده بود وداشت جلویه دکه روزنامه فروشی قدم میزد تاماهارو ازدور دیدخندیدواومدجلو وسلام وعلیک کردیم.

کامیار-دیر که نکردیم؟

نصرت-دیر که نکردین هیچی خیلی م زود اومدین

کامیار-خب!مادرخدمتیم!

نصرت-واله چه جوری بهتون بگم؟حقیقت ش یه خرده می ترسم!

کامیار-ازچی می ترسی؟

نصرت-این نزدیکیا یه کافی شاپ خلوته بریم اونجا هم یه چایی بخوریم وهم حرفامونو بزنیم

سه تایی باهمدیگه راه افتادیم ویه ده دقیقه ای حرفای معمولی زدیم تارسیدیم جلویه کافی شاپ ورفتیم توش یه جای نسبتا بزرگ بود باحدود بیست تامیز.اکثرمیز هاخالی بود وفقط پشت چندتاش دخترا وپسرا باهمدیگه نشسته بودن وحرف می زدن سه تایی یه جانشستیم وسفارش چایی دادیم یه خرده که گذشت نصرت ازتو پاکت سیگارش سه تا سیگار دراورد وروشن شون کرددوتاشو داد به ما وگفت:

-من یه نوبت بیشتر شماهاروندیدم!یعنی این دومین روزه که شماهاروشناختم امانمی دونم چرا ته دلم بهتون اعتماد دارم!برای خودمم عجیبه ها!مخصوصا باشغل ومحیطی که من توش هستم!معمولا به کسی اعتماد نمی کنم حتی به نزدیکترین دوستم اما درمورد شماها اینطوری نیس!اینارو اول گفتم که بدونین!

یه پک به سیگارش زد وچایی مونو اوردن.شروع کرد باچایی ش وررفتن وبعدش یه خرده ازش خورد وگفت:

-اینایی رو که می خوام بهتون بگم تاحالا به هیچکس نگفتم می دونین که من یه خواهر دارم بهتون قبلا گفتم!

دوباره یه پک به سیگارش زد وگفت:

-خواهرم دانشجوئه دانشجوئه پزشکی!همین دانشگاه...درس می خونه من هفته ای یه بار دوبار می ام بهش سر می زنم واگه کاری داشته باشه براش می کنم ویه پولی بهش می دم ومی رم!امروزم اومدم اینجا که بهش سر بزنم راستش چندوقتی یه که انگار بهم شک کرده!هی می خواد ازکارم ورفیقام وجایی که زندگی می کنم سردربیاره!منم که رفیق ادم حسابی ندارم جاومکان درست وحسابی ندارم!می خواستم یه لطف دیگه م به من بکنین!

کامیار-پول مول می خوای؟

نصرت-نه نه!راستش می خوام یه نیم ساعت سه ربع بامن بیاین جلودانشگاه ش می خوام منو بادوتا ادم حسابی ببینه! می دونین به هرکسی که نمی شه اعتماد کرد این روزا همه نامرد شدن!

بعد یه پک دیگه به سیگارش زد وگفت:

-قیافه منم که روز به روز داره تابلو تر میشه!می دونم که ازاعتیاد من خبر دارین!

-چراترک نمی کنی؟

نصرت-تروخداسامان جون ول کن!بهت برنخوره ها!امااصلا حال و حوصله این حرفاروندارم انقدر خودم تودلم دارم که به این چیزا نمی رسم!

کامیار-اسم خواهرت چیه؟

نصرت-حکمت

بعد یه نیگاه به جفت مون کردوگفت:

-این ازاوناش نیسا!یه تیکه جواهره!خانمه!نجیبه!درس خونه!تموم این بدبختیا رو کشیدم وبه جون خریدم که این زندگیش درست بشه این همه سال خودمو به اب واتیش زدم که این سالم بمونه!

بعداشک توچشماش جمع شد وروش روکرد یه طرف دیگه ویه پک دیگه به سیگارش زد

من وکامیار فقط نگاش می کردیم یه خرده دیگه ازچایی ش خورد وبغض توگلوش روداد پایین وگفت:

-اگه یه زحمت دیگه برام بکشین تاابد مدیون تونم!

کامیارسرشو تکون داد که یه لبخند زدوگفت:

-خیلی اقائین!

کامیار-الان باید بریم؟

نصرت-اره تابیست دقیقه دیگه تعطیل می شه فقط دیگه بهت نمی گم جلوش چی بگی چون می دونم خودت یه پاهنر پیشه ای!

سه تایی خندیدیم که کامیار گفت:

-بهش گفتی کارت چیه؟

نصرت-دلالی!خیلی م بدش می اد!

کامیار-دلالی چی؟

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 8 از 12:  « پیشین  1  ...  7  8  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Gandom | گندم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA