انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 12:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  پسین »

Gandom | گندم


زن

 
یه مرتبه خنده ازرولبش رفت وگفت:

-دلالی ش روبهش راست گفتم!اما نگفتم دلالی چی رومی کنم!گفتم توکار خرید وفروش ماشین واین چیزام!

بعد گارسون روصداکرد وپول میز رو حساب کرد وسه تایی بلند شدیم ورفتیم بیرون یه خرده که راه رفتیم گفت:

-می خوام جلوش قیافه بگیرم می فهمین که؟

کامیار-پس بذارجلوش حسابی قیافه بگیریم!بریم اینطرف!

فهمیدم چی میگه!سه تایی رفتیم طرف ماشین ویه خرده بعد رسیدیم بهش وکامیار باریموت درماشین ش روواکرد که نصرت درجا خشکش زد!شاید ده پونزده ثانیه همونجور واستاده بود وبه ماشین نگاه می کرد!

کامیار-مگه نمی خوای جلوش قیافه بگیری؟سوار شو دیگه!

نصرت-ماشین توئه؟

کامیار-آره

نصرت-بابا ایواله!راست می گی جون من؟

کامیار-اره سوار شو دیر نشه!

نصرت-نکنه شماهام خلاف ملافین؟

-نه نصرت خان ماشین خود کامیاره!

نصرت-اخه این ماشین خدا ملیون قیمت شه!خیلی مایه دارین؟

کامیار-همچین!سوارشین

سه تایی سوار شدیم وکامیار حرکت کرد که نصرت گفت:

-قربون اون خدابرم!کاشکی امروز یه چیز دیگه ازش خواسته بودم آ!

-مگه ازخداچی می خواستی؟

نصرت-امروز یعنی ازدیشب همه ش توفکر این جریان بودم!می خواستم شماها رووردام ببرم جلوحکمت قیافه بگیرم فقط می ترسیدم بابرنامه ای که دیشب توخونه م دیدین دیگه تحویلم نگیرین!حالا هم شما اینجائین وهم این ماشین! شکرت خداجون!ممنونم ازت!

اینوکه گفت کامیار زدرو ترمز وبهش گفت:

-رانندگی بلدی؟

نصرت-آره چطور مگه؟

کامیار ترمز دستی روکشید وپیاده شد وگفت:

-بشین پشت فرمون.

خودشم رفت واون یکی دررو واکرد نصرت همونجا نشسته بود ومات به کامیار نگاه می کرد!

کامیار-بیا پائین دیگه!

نصرت-آخه می ترسم یه طوری بشه!

کامیار-نترس طوری نمی شه شدم فدای سرت بپر پائین!

نصرت یه ذوقی کرد که نگو!تاحالا یه همچین احساس شادی ای توکسی ندیده بودم!زود پیاده شد ونشست پشت فرمون وگفت:

-دنده هاش جه جوریه؟

کامیار-همونکه روش زده

درهاروبستیم ونصرت ترمز دستی روخوابوند واروم حرکت کرد ویه خرده که رفت قلق ماشین دستش اومد وگفت:

-کشتی لامسب!ماشین نیس که!

من وکامیار خندیدیم انقدر نصرت خوشحال بود که انگار داشت پرواز می کرد!

چندتا خیابون رورد کرد وجلودردانشگاه نگه داشت وپیاده شد وگفت:

-الان می آم بچه ها!

حرکت که بره اما انگارپشیمون شد وبرگشت وگفت:

-نذارین برین آ!

کامیار-برو مرد حسابی!کجا نذاریم بریم؟بروخیالت راحت باشه!

یه خنده ای ازته دلش کردورفت ازدور داشتیم نگاهش می کردیم کناردردانشگاه واستاده بود ویه قیافه ای گرفته بودکه نگو!

کامیار-چرااینجوریه؟

-کی؟نصرت؟

کامیار-این روزگار!یکی مثل مامیشه یکی مثل اون!یکی انقدر ثروت داره یکی انقدر بیچاره س!می دونی اینا که مرتب گندش درمی آد که میلیار میلیار دزدی می کنن باید یه روز دست شونو گرفت وبرد پیش امثال نصرت!باید بفهمن این پول وثروت رو به چه قیمتی به دست اوردن!چندتامثل نصرت باید نابود بشن تااونا پول رو پول شون بیاد!

-اونا انقدر بی شرفن که این چیزا براشون مهم نیس!فکر می کنی خودشون خبر ندارن!

کامیار-چرا خبر دارن ازخیلی چیزا خبر دارن!فقط تاگردنشون رفته تولجن!دارن دست وپامی زنن تابقیه شم بره!اومدن!

برگشتم طرف خیابون نصرت دست یه دختر روگرفته بود وداشت باخودش می اورد یه دختر هم قد خودش بود ظریف وترکه ای مانتوی قشنگ کوتاه بایه شلوار جین پوشیده بود ویه مقنعه سرش بود ازدور نمی تونستم صورتش رودرست ببینم اما هرچی نزدیکتر می شد صورتش واضحتر می شد کم کم جاخوردم!چقدر صورتش به نظرم اشنا بود یه صورت خوش فرم وقشنگ باچشمای کشیده وابروهای پر!

کامیار زودپیاده شد ومنم پشت سرش وتارسیدن بهمون کامیار ازاین ورماشین رفت اون طرف وگفت:

-خانم سلام عرض کردم.خسته نباشین حال شما چطوره؟

حکمت-سلام خیلی ممنون

نصرت-ایشون کامیار خان هستن ازدوستان وشرکاء

حکمت-ازاشنایی تون خوشحالم!

بعد برگشت طرف من ویه سری تکون داد اصلا حواسم بهش نبود وتوافکار خودم بودم راستش باور نمی کردم که نصرت یه همچین خواهر قشنگ وخانم وباوقاری داشته باشه!اونم دانشجوی پزشکی دانشگاه...!

نصرت-ایشونم سامان خان هستن سامان جون چرااونجاواستادی؟

کامیار-مواظب جوب آبه!

زدیم زیر خنده وتازه حواسم جمع شد واومدم این طرف ماشین وسلام کردم حکمتم باخنده سلام کرد که کامیار گفت:

-خانم بفرمائین خواهش می کنم!

بعد درجلورو براش واکرد وحکمتم باخنده رفت سوار شد.من وکامیارم رفتیم عقب ماشین ونصرتم نشست پشت فرمون وماشین روروشن کرد که دوتا ازدوستای حکمت اومدن جلو ویکی شون درحالیکه سوت می زد گفت:

-به به!فکر کنم برادرت گنج پیداکرده حکمت!

حکمت-کجامی رین شما؟

دوستاش خندیدن وگفتن:

-مثل همیشه!یه ساندویچ سق می زنیم ومی ریم خونه!

حکمت-داداش می شه بچه هارو هم برسونیم؟

نصرت یه مرتبه هول شد وبرگشت طرف کامیار که کامیارم گفت:

-نصرت جون عجله ای که نداریم!خب برسونیم شون!

دوباره ذوق نشست توچشمای نصرت!فقط چیزی که بود ماشین جانداشت!

زود من وکامیار پیاده شدیم وحکمتم پیاده شد وجاهامونو عوض کردیم کامیاررفت جلوبغل دنده ومنم دم درنشستم وحکمت ودوتا دوستاشم نشستن عقب ویکی شون گفت:

-ببخشین!باعث زحمت شدیم!

نصرت حرکت کرد وهمونجور گفت:

-اختیاردارین چه زحمتی؟ماشین که جاداره خب باهم می ریم دیگه!

حکمت-اخه جای ماراحته اما جای دوستات بده!

همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت:

-من می بینم!شماناراحتین!

کامیار-نه!اصلا!فقط این دنده چهارش یه جای بد ادم می خوره!

همگی زدیم زیر خنده!

کامیار-نصرت جون توام وقت گیر اوردی وهی باچاهار می ری؟بزن سه وامونده رو!چه چاهار پرقدرت نفوذ پذیری م داره!غفلت کنی سرازچه جاها که درنمی اره!

همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت:

-خب منزل کجاس؟

یکی ازدوستای حکت گفت:

-فعلا خونه نمی ریم اول می ریم یه ساندویچ فروشی بعدمی ریم خونه!

کامیار-ساندویچ چیه؟دانشجوئی که داره درس می خونه نباید ساندویچ بخوره که!بریم نصرت جون!!بنداز توپارک وی تابهت بگم!

حکمت-اخه دیگه زحمت زیادی می شه!

دخترام همگی گفتن اره!دیگه مزاحم می شیم اماکامیار گفت:

-یه جایی رو می شناسم که استیک داره این هوا!

بادستش یه چیزی اندازه سینی رونشون داد که حکمت ودوستاش همگی باهم گفتن وای!چه عالی!وشروع کردن برای کامیار کف زدن!

نصرت اروم برگشت به کامیار نگاه کرد!انگارپول به اندازه همراهش نبود که کامیار گفت:

نصرت جون اون ناهاری روکه بهت باختم می خوام همین الان بدم چطوره؟

دوباره دخترابراش کف زدن ونصرتم خندیدوپیچید طرف پارک وی ویه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلورستوران...و ماشین روپارک کردیم وپیاده شدیم وتارفتیم تو ومدیر رستوران که می شناختمون اومد جلو وخیلی بااحترام بردمون سریه میز خوب شیش تایی نشستیم وهمگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت:

-ببخشین شما چقدر ازدوادرمون سردرمی ارین؟

حکمت اینا زدن زیر خنده

حکمت-ماالان داریم سال اخر رو تموم می کنیم

کامیار-یعنی الان حتی امپول م می تونین بزنین؟

یه مرتبه مازدیم زیر خنده که یکی ازدختر خانما گفت:

-امپول زدن که کاری نداره

کامیار-چرابابا!خیلی سخته!ببینم شماها کی دکتر دکتر می شین!؟

حکمت-یه چند سال دیگه!یعنی تاچندوقت دیگه پزشک عمومی مون رومی گیریم وبعدش نوبت دوره تخصص مونه!

کامیار-انشاله تخصص تون روکه گرفتین من می ام پیش تون معالجه!

حکمت-خواهش می کنم قدم تون روچشم!

کامیار-حالا چه تخصص می گیرین؟

حکمت-زنان وزایمان

ماها زدیم زیر خنده!

کامیار-دست شمادردنکنه حکمت خانم!

حکمت-شمام دوره دانشگاه روگذروندین؟

کامیار-نخیر!دانشگاه دوره مارو گذرونده!

دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت:

-جدا درچه رشته ای فارغ التحصیل شدین؟

کامیار-چه فرقی می کنه!حالا که فعلا دلال ماشین یم!اما دوره لیسانس روگذروندیم!

حکمت-مثل داداش نصرت!لیسانس شیمی داره شده دلال ماشین!به خداتااسم دلال می اد انقدر ناراحت می شم!

نصرت سرشو انداخت پائین که کامیار زود گفت:

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و پنجم


-تقصیر ماکه نیس!یه کاری کردن که ارزش علم ودانش اومده پایین!ایشاله درست میشه!خب پزشکی چه جوریه؟باید خیلی سخت باشه!

حکمت-هم سخت،هم طولانی!گاهی وقتا واقعا کلافه می شیم!

کامیار-اونم بالاخره تموم میشه وبه امید خدا چشم بهم بزنین شدین پزشک!

حکمت-تازه بعدش اول مکافاته مونه!باید دنبال مطب بگردیم وهزار تادردسر دیگه!

کامیار-مطب می خواین چیکار؟

حکمت-پس چیکار کنیم؟

کامیار-یه اگهی بدین توروزنامه معالجه خصوصی درمنزل!

همگی باهم گفتن"

-وا!دیگه چی؟

-مگه می شه؟

کامیار-کار نشدنداره!حالا که سرقفلی آواپارتمانا انقدر گرون شده جای اینکه مریض بیاد مطب شمابرین بالا سرمریض!

حکمت-من اگر به امیدخدا تخصصم روگرفتم می رم تویه ده واونجا به مردم خدمت می کنم!

کامیار-شمام الن ازاین شعارا می دین!دکتر که شدین میرین دنبال پول دراوردن!

حکمت-نه به خداکامیارخان!من یکی که معنی ومفهوم دردرومی دونم چیه!امکان نداره به مردم پشت کنم!

کامیاریه نگاه بهش کردوگفت:

-خداشماروبه این برادر ببخشه انشاله که همینطوره!

توهمین موقع غذامون رواوردن وشروع کردیم به خوردن واقعا غذا خوردن این دخترا تماشایی بود بایه اشتها ولذتی می خوردن که ادم کیف می کرد!

وسط غذام کامیارهی شوخی می کرد وماهام می خندیدیم غذاکه تموم شد کامیار حساب میز روداد وباتشکر نصرت و دخترا بلند شدیم وازرستوران اومدیم بیرون که من اروم به کامیار گفتم:

--بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم!

کامیارم ازخداخواسته گفت باشه وهمگی سوارشدیم وراه افتادیم وکامیار ادرس یه بستنی فروشی روتویه کوچه دنج وخلوت به نصرت داد.

دیگه توراه چقدرخندیدیم بماند!بیست دقیقه نیم ساعت بعدرسیدیم به بستنی فروشی وپیاده شدیم وشیش تابستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین وشروع کردیم به خوردن بغل همونجا که واستاده بودیم یه وانت هندونه فروش واستاده بود ویه بلند گو دستی م دستش گرفته بود هی توش داد می زد-ای هندونه شیرین دارم ببر ببر!ای قند عسل اوردم ببر ببر!-شکر خدا یه نفرم ازتوخونه سرشو درنمی اورد که بپرسه هندونه کیلویی چند!کامیارم داشت برامون یه جریانی روتعریف می کرد ووسطش یارو هی داد می زد ای هندونه ای هندونه!کامیارم یه جمله می گفت وساکت می شد تایارو یه داد بزنه ودوباره این یه جمله می گفت:

کامیار-اره خلاصه ماروتوخیابون بااین بچه هاگرفتن!

وانتی-ای هندونه!ای هندونه!

کامیار-این بچه هاازترس داشتن زهر ترک می شدن!اگه می بردمون واولین کاری که می کردن زنگ می زدن به پدرو مادراشون وگندکار درمی اومد!

وانتی-هندونه اوردم بابا!قند عسل اوردم بابا!

کامیار-پسره اومد جلومن وگفت برادر بیا پایین ببینم تااینو گفت یکی ازاونا که باما بودن زدزیر گریه!پسره درجافهمید جریان چیه!یه خنده ای کرد وگفت بیا پایین که چپقت چاقه!

وانتی-ببر ببر!هندونه به شرط چاقودارم!

کامیار-کارت ماشین روورداشتم وده تاهزاری تاکرده گذاشتم زیرش وپیاده شدم

وانتی-هندونه ضمانتی اوردم!باگارانتی هندونه می دم!

کامیار-تاپیاده شدم وکارت ماشین وهزاری آروگذاشتم...

وانتی-هندونه شیرین!بدوباباجون تموم شدآ!بدو ته باره ها!دیر برسی تمومه ها!

کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کردوگفت:

-راست می گی ته باره!همه ش دوتن هندونه ته ش مونده!

ماها زدیم زیر خنده وانت بیچاره پر بود ازهندونه!یه دونه شم نفروخته بود!

کامیار-مرد حسابی چراانقدر داد می زنی!سرمون رفت آخه!

یارو یه خنده ای کرد وگفت:

-چیکار کنیم واله!زن وبچه خرج دارن دیگه!

کامیار-توکه یه دونه هندونه م نفروختی!

هندونه فروشه یه خرده اومد جلوتر وگفت:

-سرشما سلامت!بااین ماشین ودم ودستگاهی که شمادارین دیگه غمی ندارین که!بالاخره خدای مام بزرگه!

خنده ازروی لبای مارفت!کامیاریه نگاهی بهش کردوگفت:

-هندونه رو اینطوری نمی فروشن!بده به من اون بلندگو روببینم!

رفت جلو وبلند گو دستی روازش گرفت!تااومدم برم طرفش روشن ش کردوگفت:

-خانما واقایون توجه توجه!یه روز یه دختر وپسر جوون داشتن باهمدیگه توخیابون راه می رفتن!یه مرتبه دختره به پسره می گه عزیزم می خوای جایی روکه امپول زدم ببینی؟پسره یه مرتبه نیش ش تابنا گوشش وا می شه وباخوشحالی می گه اره عزیزم اره!دختره بالای یه داروخونه رو نشون می ده ومی گه اونجا عزیزم تواون تزریقاتی!

یه مرتبه صدای خنده ازاین ورواون ور خیابون ودم بستنی فروشی بلند شد!این دخترا ونصرت که دل شونو گرفته بودن ونشسته بودن روزمین!اومدم برم بلندگوروازش بگیرم که به یارو هندونه فروشه گفت:

-جلواینو بگیر وگرنه این هندونه ها تاشب رودستت باد می کنه!

یارو ام معطل نکرد واومد واستاد جلومن!یه هیکلی م داشن که نگو!

کامیار-به یه همشهری می گن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی؟یارو یه فکر ی می کنه ومیگه بش مین تومن می گیرم خالی ش می کنم!

دوباره مردم هروهر زدن زیر خنده وجمع شدن دور ما!یکی یکی پنجره خونه هام وامی شد وسراازتوش می اومدن بیرون!

کامیار-یه همشهری دیگه مون سوار اتوبوس می شه یه خرده که میگذره مردم می بینن یه بوی خیلی بدی ازته اتوبوس می اد!نگاه می کنن می بینن این همشهری داره ته اتوبوس ازاون کارا می کنه وبوگند همه جاروورداشته!راننده ترمز دستی رو می کشه ومی اد عقب وبهش می گه مرتیکه کثافت این چه کاری یه کردی؟یارو باهمون لهجه می گه به!حالا بیاوخوبی کن!مگه خودت یه ساعته داد نمی زنی برین عقب!برین عقب؟!خب منم حرف ترو گوش کردم دیگه!

دیگه این ملت داشتن ازخنده می افتادن روزمین!خودمم اشک ازچشمام می اومداما زود خودو کشیدم وسط جمعیت که کسی نفهمه این کامیار بامنه!

کامیار-یه روز توژاپن یه موش روبعداز30سال ازمایش وتمرین وبدبختی باسوادش کرده بودن وبهش یاد داده بودن چیز بنویسه واورده بودنش تومیدون شهر که همه مردم این موفقیت روباچشم خودشون ببینن!خلاصه موشه روگذاشته بودن وسط میدون وده بیست هزار نفر بافاصله ازش واستاده بودن ونگاه می کردن اتفاقا توهمون روز یه هموطن مام رفته بوده ژاپن برای کار وقتی این جمعیت رومی بینه اروم اروم خودشو ازلاشون می کشه جلو که ببینه چه خبره.تا وشه رووسط میدون می بینه ومی دوئه طرفش وتا می آن بگیرنش باپاش موشه روله می کنه ودستاشو می زنه کمرش وباافتخار به مردم می گه یه دانه موشم انگدر ترس داره که شولوخش کردین!؟تامام شد!

مردم شروع کردن برتش کف زدن که گفت:

-خب حالا!بعدازشنیدن این لطیفه ها وقت خرید هندونه س!زود بیاین جلو وبخرین وگرنه اگه لوس بازی دربیارین ازجک مک خبری نیس!

هفت هشت نفر باخنده اومدن جلو وهرکدوم یکی دوتا هندونه خریدن که کامیار گفت:

-یه روز یه یارو خواب می بینه که مرده وبردنش یه جای خوب.یه خرده که میره جلو می بینه چندتا دختر خوشگل مثل پری یه نفر رو گرفتن ودارن باته ودریل کتف هاشو سوراخ می کنن واونم هی دادوفریاد می کنه!

این یارو خیلی ناراحت می شه ومی گه ببینم این ادم بدی بوده که این کارو باهاش می کنین؟دخترامی گن نه!اصلا! داریم کتف هاشو سوراخ می کنیم که براش یه جفت بال قشنگ بذاریم!این یارو هیچی نمی گه ویه خرده بین درختاو گل ها وزمزمه رودونغمه پرنده ها می ره جلو وداشته لذت می برده که می بینه بازم صدای داد وفریاد می آد!می ره جلوتر می بینه که بازم یه عده دختر خوشگل یه نفر روگرفتن ودارن بامته پیشونی ش روسوراخ می کنن!این دفعه دیگه خیلی ناراحت می شه ومی گه!این دیگه حتما گناهکاره!پریا می گن نه!اصلا!ماداریم پیشونی ش روسوراخ می کنیم که یه تاج خیلی خوشگل بذاریم سرش!تااینو می گن یارو شروع می کنه به دوئیدن وفرار کردن!پریا بهش می گن کجا؟می گه می رم اون طرف مخالف!می گن اونجا چوب تو...می کنن آ!می گه باشه حداقل سوراخش حاضره ودیگه احتیاج به مته ودریل نیس!

صدای خنده تموم خیابون روورداشته بود!دریکی یکی خونه ها وامی شد وزن ومرد ازش می اومدن بیرون ودور ما جمع می شدن!

کامیار-یه روز تو اتریش یه کنسرت پیانوی بزرگ بوده نوازنده های بزرگ پیانو می اومدن روصحنه ومی شستن پشت یه پیانو واهنگ اجرا می کردن وبعدش بلند می شدن وجلو تماشاچی هایی که حدود دوسه هزار نفر بودن تعظیم می کردن ومی رفتن خلاصه نوبت یکی ازنوازنده ها می شه ومی اد وپشت پیانو می شینه ویه قطعه رواجرامی کنه ومی اد جلو تما شاچی ها وتعظیم می کنه دربین مردمی که داشتن تشویقش می کردن یکی شروع می کنه داد زدن و همونجور که کف وسوت می زده هی می گفته یاشاسان افندی!آذربایجان زنده باد!چخ یاخچی همشهری!

نوازنده هه دوتا تعظیم می کنه وازرو صحنه می ره پایین ویواش اون یارو رو صدا می کنه وقتی یارو می اد جلوبهش می گه ببینم تویکی ازکجا فهمیدی من همشهری تم؟یارو یه خنده ای می کنه ومی گه خواهش الیرم!کاری نداشت ه من حواسم به همه نوازنده ها بود اونا وقتی می شستن پشت پیانو صندلی شونو می کشیدن جلو پیانو اما شما نشستی پیانو به اون گنده گی روکشیدی طرف خودت!

ملت زدن زیر خنده

کامیار-به یه همشهری مون می گن بالوبیا یه جمله بساز !می گه کوچولو بیا!می گن خب حالا باشمشیر یه جمله بگو! می گه فدات شم شیر داری؟؟

این جک می گفت ومردم می خندیدن وهندونه می خریدن!یه ربع نگذشته بود که نصف بیشتر وانت یارو خالی شد! به نصرت گفتم بپر سوار شو وبچه هارو هم سوارکن وماشین روروشن کن!اینو اگه ول کنیم تاسه تاوانت هندونه برای این یارو نفروشه نمی اد این ور!

نصرت باخنده سوار شد وگفت حکمت ودوستاشم سوار شن ومنم اروم ازلای مردم رفتم طرف کامیار وتارسیدم اروم بهش گفتم:

-ماداریم می ریم نیای جامی مونی آ!

کامیار-یکی دیگه بگم وبریم!!

-زود باش ابرومونو بردی!

کامیار-یه روز یه همشهری دیگه مون دست زن وبچه هاشو می گیره ومی بره پیک نیک خارج ازشهر یه جای خوش اب وهوا می رسن ومی بینن مردم کنار رودخونه فرش انداختن ونشستن همشهری مام به زن وبچه ش می گه همینجا خوبه خلاصه بساط شونو ازتو ماشین می ارن بیرون وهمشهری مون میره درست وسط جاده فرشش رو پهن می کنه زن ش بهش می گه مر داینجا که نمی شه نشست خطرناکه!می گه شماکاریت نباشه!من دیگه عقلم به این چیزا می رسه!خلاصه فرش پهن می کنه وسط جاده وسماور وهندونه وپتووبالش وهمه رو میذاره همونجا!اتفاقا توهمین موقع یه کامیون ازدور باسرعت پیداش می شه!راننده هه که اینارو وسط جاده می بینه شروع می کنه به بوق زدن ودیگه نمی تونه کامیون رو کنترل کنه ومی گیره بغل جاده وده بیست نفر رو زیر می گیره ومی کشه ومی افته تورودخونه! همشهری ما که اینو می بینه خیلی خونسرد روش رو می کنه به زنش ومی گه دیدی حالا چه عقلی دارم؟الان اگه ونجا نشسته بودیم له مون کرده بود!

مردم زدن زیر خنده!بلند گورو ازدستش گرفتم وبه زور کشیدمش طرف ماشین که یه مرتبه چندتا دختر داد زدن کجا؟ واستا هندونه هاتو بفروش!ما تازه اومده بودیم ازت بخریم!

کامیار-هندونه ها که مال من نیس جوک آمال من بود!هندونه می خواین ازاون یارو بخرین جوک می خواین بیاین اینجا پیش من!

همه داد زدن:

-جوک می خوایم!جوک می خوایم!

به زور رسوندمش دم ماشین که گفت:

-جون من بذار یه دونه دیگه بگم وبریم!

مجبوری ولش کردم که گفت:

-ساکت باشین که صدام برسه بلند گو دیگه ندارم!یه روز یه همشهری دیگه مون میره یه درمانگاه.دکتر درممونگاه ازش می پرسه بیماری تون چیه اقا؟همشهری مون میگه واله ای دکتر خلاف ادبه اما چندوقته که تواین دلم گاز جمع میشه اما وقتی میدمش بیرون نه صداداره نه بو!!!دکتره می گه خب همین الان جلومن یه بار گاز معده تونو تخلیه کنین ببینم!هشهری مامعطل نمی مونه وبلافاصله دستور پزشک رواجرامی کنه ویه بادی ازخودش خارج می کنه که دکتره شروع می کنه به نسخه نوشتن ومی گه یه قطره نوشتم واسه دماغ تون که گرفتگی ش برطرف بشه ویه سمعک م واسه گوش تون که شنوایی ش رودوباره به دست بیاره وقتی م که رفتی بیرون اون دررو وابذار که خفه شدیم ازبوی گند!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
مردم دل شونو گرفته بودن وفقط می خندیدن!به زور سوار ماشین ش کردم ونصرت خواست حرکت کنه اما مگه این دخترا می ذاشتن!جمع شده بودن جلوی ماشین ومی گفتن تایه جوک دیگه نگه نمی ذاریم برین!

بالاخره باهر جون کندنی بود ازدست شون خلاص شدیم وحرکت کردیم که بهش گفتم:

-توواقعا خجالت نمی کشی این کارارو می کنی؟

کامیار-تازه جوک آداره یادم می آد!یه همشهری مون شده بود شهردار شهر.اتفاقا یه روز میره که کلنگ یه بیمارستان روبزنه ومثلا ساختن بنای بیمارستان رو افتتحاح کنه خلاصه ظهر می شه خانمش می بینه نیومد ساعت3بعد ازظهر می شه خانمش می بینه نیومد !عصر میشه خانمش میبینه نیومد خونه!سرشب می شه خانمش می بینه نیومد خونه!بلاخره اخر شب یارو برمی گرده خونه وخانمش باعصبانیت می گه تاحالا کدوم گوری بودی؟یارو خاک کت وشلوارش رو می تکونه ومی گه واله رفتیم کلنگ افتتحاح روبزنیم که دست مون گرم شد ودوطبقه بردیمش بالا!

دیگه نفس نصرت ودختراازخنده بالانمی اومد خودمم می خندیدم اا ازدستش حرص م می خوردم!

-توفکر نکردی اگه یه نفر ماهارو اونجا ببینه وبشناسه چی میشه؟

کامیار-هیچی!می گیم دوربین مخفی بوده!

بعد برگشت طرف حکمت وگفت:

-تروخدا کار بدی کردم؟؟

حکمت که داشت اشک هاشو پاک می کرد گفت:

-نه!واقعا جالب بود!من یکی که اولش شوکه شدم!واقعا بااستعداد وخیلی خیلی بانمک وهنرمندین!

کامیار برگشت طرف من وگفت:

-بیا!دیدی حالا!واقعا که چه استعداد هایی م به خاطر این بکن نکن توبه هدر رفته!

دوباره شروع کرد سربسر این دخترا گذشتن تارسیدیم دم خونه دخترا واونا رو پیاده کردیم ورفتیم که حکمت روبرسونیم!

وقتی رسیدیم پیاده شدیم ومن ونصرت ازش خداحافظی کردیم نوبت کامیار که شدبه حکمت گفت:

-تروخدا ببخشین آ!فقط می خواستم بهتون خوش بگذره!

حکمت-واقعا عالی بود کامیار خان!هیچوقت امروز روفراموش نمی کنم!توتمام زندگیم انقدر بهم خوش نگذشته بود! ازتون واقعا ممنونم!

کامیار-منم امروز رو فراموش نمی کنم!

دیدم داره ناجور میشه!اروم باارنج زدم توپهلوی کامیار که یه خداحافظی کرد وسوار ماشین شد وماهام پشت سرش سوار شدیم ویه دستی برای حکمت تکون دادیم ونصرت راه افتاد!

چند تاخیابونو که ردکردیم یه گوشه واستاد وگفت:

-خب کجابریم حالا؟

کامیار-دوست داری بریم یه جا یه چائی ای چیزی بخوریم؟

نصرت-چرادوست ندارم!؟باشما تا پزشک قانونی م می آم!دیگه اسیرتونم!

کامیار-اقانصرت دیگه شرمنده مون نکنین!

نصرت-دشمنت شرمنده باشه ه نتونه سرشو بلند کنه!سرفراز تر ازشماها دیگه کی می تونه باشه؟؟

کامیار-پس بریم همون کافی شاپ که بودیم!

نصرت-اگه کاری ندارین بریم تئاتر...

کامیار-مگه تعطیل نیس؟

نصرت-چرااما مدیر ش قراره بیاد.یه حسابی باهمدیگه داریم!قراره پول بهم بده!

حرکت کردیم طرف تئاتر که نصرت گفت:

-چقدر خوشحال بود!

کامیار-کی؟

نصرت-حکمت!تاحالا انقدر خوشحال ندیده بودمش!دستتون دردنکنه!روسفیدم کردین!

-نصرت خان چرااین وامونده رو نمی ذاری کنار؟

نصرت-سخته سامان خان سخته!جرات می خواد!

-ترک کردنش جرات می خواد؟

نصرت-نه برگشتن به زندگی من جرات ترک کردنش رودارم اما جرات برگشتن به زندگی روندارم!تاوقتی که اونو دارم کاری به کار زندگی ندارم!وقتی اونو می ذارم کنار اون وقته که زندگی رومی بینم!دیدن زندگی م سخته!یعنی با این صورتش که الان هس سخته!

-یعنی وقتی تواعتیادت غرق هستی زندگی رونمی بینی!؟

نصرت-ببین اعتیاد صدتا مرحله داره!ادم عملی دوره دوره می ره جلو!هر دوره ش یه جوره!

-یعنی دوره خوبم داره؟

نصرت-نه!هردوره ش کثافت تر ازدوره قبله!اولین احساسش کثافت بودنه!ادم همه ش احساس می کنه که کثیف ولجنه!این تازه بهترین احساس شه!

آدم عملی بی غیرت می شه بی شرف می شه بی ناموس می شه خودفروش می شه آشغال می شه!خلاصه شو براتون بگم!ادم عملی اصلا ادم نیس!حیوونم نیس چون حیوونام واسه خودشون یه غریزه ومرامی دارن آدم عملی هیچی نداره! بعد ازچند بار مصرف فقط می ره طرف مردن اونم چه مردنی!کثافت ترین نوع مردن!اول شم باهمین حشیش وامونده شروع می شه!یادتون باشه!هرجوونی رودیدین که داره حشیش می کشه اسم شو بذارین تولیست انتظار عملی آ!

همیشه م همینطوربوده!هرجوونی م که عملی شده اگه باهاش حرف بزنی می بینه که یه راه رورفته!حالا فقط کوچه پس کوچه ش باهمدیگه فرق داشته!یه جوون وقتی می خواد حشیش روشرع کنه همیشه باخودش می گه هروقت بخوام می ذارمش کنار!همه شونم فکر می کنن که مواد اسیر اوناس!خبرندارن وقتی یه بار رفتی سراغ این وامونده دیگه تواسیر شی!

ببینین اعتیاد فقط خودش یه اسمه اما صدهزار تا بدبختی بغلش خوابیده که اولش معلوم نیس!بعدا کم کم خودشونو نشون میدن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قیافه منو نگاه کنین داره دیگه خودشوتومن نشون میده!ازوقتی م که نشون داد دیگه همه چی برای اد م تمومه!فیل باشی می خوابوندت!رستم دستان باشی می شی یه مگس!همه ش التماس!همه ش ...مالی!همه ش تملق!همه ش نوکرتم! کوچیک تم!آقای منی!سرور منی!همه ش قربون صدقه!پدرسگ غرور وحیثیت وشخصیت وادمیت رو توادم می کشه!

وامونده مثل سیگار می مونه فقط اول دومی شه که سرادم یه خرده گیج میره وادم خوشش می اد!سیگارای بقیه رواصلا یادت نمی اد که کی خاموش کردی!

-چه جوریه این هروئین؟یعنی چه حالی داره؟

نصرت-ببین الان که اسمشو اوردی باید حتما بکشم!یعنی اینطوری اسیر شم!پدرسگ امتحان نداره!امتحانش همانا و عملی شدن همانا!اولش هروئین فروشه دنبال ته!یه بار که بوش به دماغت خورد دیگه تودنبال اونی!هرچقدرم پول پاش بذاری بازم کمه!

-چه جوری جوونا رومعتاد می کنن؟

نصرت-خیلی راحت!اول رفیق عملی!یه نفر ادم که عملی می شه صدنفر رو عملی می کنه!بعدشم خودشون ادم دارن! اگه ببینیشون باورت نمی شه!شیک!خوش تیپ!شیک پوش!ادکلن زده!

اینا کارشون اینه که بیفتن توجوونا ومعتادشون کنن!

-آخه برای چی؟

نصرت-واسه اینکه فکر نکنن!حرف نزنن!نفهمن!ندونن!نشنون!نبینن!یه ادم عملی اصلا براش فرقی نمی کنه که کجا باشه وکی بالا سرش باشه!همینکه جنس ش جور باشه براش کافیه!

یه آدم عملی اصلا از دور و ورش خبر نداره!اگه بغلش صدنفر رو بکشی این حالی ش نیس!

-خب اگه همه جوونا معتاد بشن کی چرخ این مملکت رومی چرخونه؟

نصرت-اونایی که تاحالا چرخوندن نفت که داریم فعلا!معدن که داریم فعلا!همینا کافیه!دیگه نیروی انسانی می خوان چیکار!اونم این همه!ببینین!تقریبا ازهر10کیلو تریاک یه کیلو هروئین عمل می اد!حالا باات واشغال بگو دوکیلو! اون وقت بیاین قیمت تریاک روببینین وقیمت هروئین رو!فوقش دویست تومن!اول شم یه ادم بایه بسته یه هفته می سازه! بعدشه که کارش می رسه به روزی ده پونزده تا بسته!توش اشغال داره طرف رونمی سازه می ره سراغ قرص!

کامیار-توالان چی میزنی؟

نصرت-دوا

کامیار-خیلی وقته؟

نصرت-نه 6ماه یه سال میشه!

رسیده بودیم طرف میدون...که گفت:

-می خواین یه چیزی بهتون نشون بدم؟

کامیار-چی؟

پیچید طرف پایین ویه خرده جلوتر ماشین روپارک کرد وگفت:

-پیاده شین بیاین!

پیاده شدیم ورفتیم طرف میدون که گفت:

-اون پسره رو می بینین؟اون روزی سه چهارنفر رومی اره تودور!

تااینجا واستادم برین ازجلوش رد بشین ببینین چی در گوش تون می گه!

اروم باکامیار راه افتادیم طرف پسره که قدبلندی داشت وخیلی م خوش تیپ بود!تاازکنارش رد شدیم که اروم گفت:

-نوار،پاسور،ابجو،ویسکی!

کامیار یه نگاه بهش کرد وگفت:

-دنبال این چیزا نیستیم!

پسره یه قدم اومد جلومونو گفت:

-دنبال هرچی که باشی پیش منه!

بغل پسره دوتاجوون دیگه کنار پیاده رو بساط کرده بودن ویکی شون یه جعبه گذاشته بود جلوش وباطری می فروخت واون یکی م ساعت!

کامیار-چیزی که مادنبال شیم پیش توپیدانمی شه!

پسره که ول کن نبودگفت:

-خب بگین چی می خواین!

کامیار-کتاب!یه کتاب دانشگاهی!

تااینو گفت پسره که داشت باطری می فروخت گفت:

-بیا اینجااقا!اونی که می خوای پیش منه!

پسره دیگه چیزی نگفت وکامیار یه نگاه به اونکه باطری می فروخت انداخت وگفت:

توکتاب دانشگاهی می دونی چیه؟

پسره ازپای بساطش بلندشدوگفت:

-یه سری خودم دارم که مال دوران تحصیل خودم بوده ویه سری م دوستان دارن!مال چه رشته ای رومی خوای؟

من وکامیار رفتیم جلو وکامیار باتعجب گفت:

-تحصیلات دانشگاهی داری شما؟

پسره گفت:

-اره مدیریت!شماچی می خواین؟

کامیار- مثلا اگه زیست بخوایم چی؟

پسره دستش روگرفت جلوکامیار که مثلا صبر کنه ودوستش رواون ور پیاده رو صدا کردوگفت:

-سینا!سینا!یه دقیقه بیا!

سینا که داشت بایه مشتری حرف می زد وبهش جوراب زنونه می فروخت گفت:

-چیکارداری؟مشتری دارم!

پسره بافریاد گفت:

-کتاباتو می فروشی!اینا دنبال کتاب می گردن!

سینا یه لحظه فکر کردوبعدگفت:

-نه بابا!بذار باشن!حداقل برای یادگاری خوبن!

اینو گفت ودوباره شروع کرد بامشتری ش حرف زدن که همون پسره گفت:

-کتاب دیگه نمی خواین؟

کامیارسرشو انداخت پایین وبرگشت طرف نصرت که 50متر اون طرف تر واستاده بود ومی خندید!منم رفتم دنبالش وتارسیدم گفتم:

-امثال این پسره رونمی گیرن؟

نصرت خندید وگفت:

بیابریم بابا!

کامیار-اونای دیگه سالم ن!دارن کاسبی شونو می کنن!طفلی آهمه شونم مدرک دانشگاهی دارن!

نصرت-بیاین یه چیز دیگه نشون تون بدم!بریم اون طرف میدون!

سه تایی رفتیم اون طرف میدون که نصرت گفت:

-یه دوقدم اینجاراه برین!

کامیار-ول کن نصرت جون تروخدا!

نصرت-شمابرین منظوردارم!

من وکامیار راه افتادیم وتاده مترراه رفتیم که یه دختر بیست ساله اروم گفت:

-ده تومن

کامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد که دختره یه نگاهی کردوسرشوانداخت پایین ورفت اون طرف تر!

دوباره راه افتادیم که یه خرده جلوتر یه دختر دیگه اروم گفت:

-هشت تومن!

کامیارزوددست منو گرفت وگفت:

-برگردیم

-چرا؟

کامیار-می ترسم دوقدم دیگه بریم برسیم به یه تومن!همینجری دارن نرخ رومیشکونن!منم که الان صدوخرده ای هزار تومن توجیبمه!اون وقت باید یه حرمسرا تشکیل بدیم!

برگشتیم طرف نصرت که گفت:

-دیدین؟حالا بریم یه جای دیگه روبهتون نشون بدم!

کامیار-نه،قربونت!امااذعان واعتراف می کنیم که شهرواقعا زیبا وقشنگی به پاکردین!دیگه بهتره بریم به کار خودمون برسیم!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و ششم


رفتیم طرف ماشین وسوار شدیم وحرکت کردیم طرف پایین که نصرت گفت:

-آره برادرای من حقیقت همینه که دیدین!

-باید چیکار کرد؟چه جوری میشه جلواین چیزا روگرفت؟

نصرت-بایه عقل سالم!ببینین الان وقتی زمان کنکور میشه چندصدهزار نفر شرکت می کنن؟همه شونم به این امید می رن دانشگاه که مدرک شونو بگیرن وبتونن یه شغل پیدا کنن وزندگی شونو بگذرونن خب باید برنامه ریزی درست بشه! کسایی م که این برنامه ریزی رومی کنن بایددور اندیش باشن نه اینکه فقط نوک دماغ شونو ببینن!

چندوقت پیش همین صاحب تئاتر یه اگهی داده بود برای استخدام یه نظافت چی!باور می کنین!ازسیصد چهارصد نفری که اومده بودن چندتاشون مدرک لیسانس وفوق لیسانس داشتن؟شاید بیشترازنصف شون!اینو دیگه خودم شاهد بودم که یارو فوق لیسانس داشت واومده بود والتماس می کرد که استخدامش کنه!حقوق درخواستی شم زده بود60هزار تومن!این یعنی چی؟یعنی سقوط!یعنی نابودی!

این همه این جوونا زحمت می کشن ودرس می خونن اخرش می شه این!

-همه شونم که اینطوری نمی شن!من خیلی هاروهم می شناسم که بعدازچند سال رفتن سر یه کارخوب!

نصرت-اره اما اگه بتونن اون چندسال روتحمل کنن وفاسد نشن یاخودکشی نکنن!شماامار خودکشی رودارین؟بابااین همه هزینه یه جوون میشه تاتحصیلش تموم شه اون وقت ازناچاری میذاره می ره امریکا واروپاواونا ازسواد ودانشش استفاده می کنن!

رسیدیم نزدیک تئاتر وماشین رویه جاپارک کردیم ورفتیم تو.مدیر تئاتر هنوز نیومده بود رفتیم اتاق پشت صحنه ونصرت به نظافت چی گفت برامون چایی بیاره

یه خرده که گذشت یه پسرجوون بایه سینی چای اومدتو.نصرت بلند شد سینی رو ازش گرفت وتشکر کرد وتاپسره رفت نصرت بهمون گفت:

-این فوق دیپلم داره!بافوق دیپلم شده نظافت چی!

بعدخندید وگفت:

-سطح دانش تواین مملکت خیلی بالاس!نظافت چی ش تحصیلکرده س!اگه ادمایی که تواین تئاتر کار می کنن یه همت کنن اینجا رو می تونیم بکنیم یه دبیرستان نمونه!نظافتچی فوق دیپلم!کاکا سیاه ش که خودم باشم لیسانس!اون پسره که نقش جوون روبازی می کنه لیسانس!اون که ارگ می زنه لیسانس!

کامیار-خب یه تخته سیاه ویه گچ ویه تخته پاک کنم بگیرین وسط نمایش توانتراکت یه خرده بااین بچه ها که می ان نمایش روببینن ریاضی میاضی کارکنین!هم ثواب داره هم می تونین بلیط رویه خرده گرون ترش کنین!

نصرت-آخه اینا برای چیه؟این همه پدر بچه ها رو تودبستان وراهنمایی و دبیرستان وپیش دانشگاهی درمی ارن که اخرش بشن من؟

-همه که اینطوری نمی شن!

نصرت-اره راست می گی!یکی ش خود شماها!می دونین چرا؟چون خونواده تون پولداربودن!ولی فکر می کنی اگه پول نداشتین الان چیکاره بودین!؟اصلا بذارین من یه خرده براتون ازخودم بگم تاسرتون بیاد توحساب!زندگی مو جلوشما می ذارم وسط!خودتون بگین من کجاش رو اشتباه رفتم خوبه؟

اومد بغل ما ویه صندلی کشید جلو وازروش رخت ولباس نمایش رو ورداشت ونشست وگفت:

-چایی تون یخ کرد

بعد خودش چایی ش روورداشت وتویه نفس خورد وگذاشت زمین ویه سیگار دراورد وروشن کرد وپاکت ش روگذاشت جلوماوگفت:

-من پنج شیش سال م بود که انقلاب شد من پنج شیش سالم بود وحشمت سه چهار سالش بود بابام تویه کارخونه کار می کرد وضع مون بدنبود.یعنی تااونجا که من یادم می اد یه ناهار وشامی داشتیم که بخوریم!یه اتاق اجاره ای م بود ه توش سر کنیم!

صاحب کارخونه م که تاقبل ازانقلاب اینجا بود ادم بدی نبود به کارگراش می رسید

مثلا یادمه که گویایه بار توکارخونه بابام یه کاری رو باید می کرده اما نکرده بود وصاحب کارخونه می زنه توگوشش!بعدش که بابام اومد خونه عین برج زهرمار بود انگار ازکارخونه بیرون شم کرده بود ماهام وقتی حال وروز بابامودیدیم کز کردیم یه گوشه اتاق!

یادم می اد که همه ش بابایه چیزی می گفت وننه م باهاش دعوا می کرد!همه ش بهش می گفت توتنبلی وکارت رو درست انجام نمی دی که بیرونت کردن!بابای بدبختم هی اشک توچشماش جمع می شد وهی جلوی خودش رومی گرفت!من وحشمتم یه گوشه نشسته بودیم غصه می خوردیم!

طرفای ساعت 9.5-10شب بود که توحیاط خونه ای که بودیم سروصدا شد وبعد همسایه هاشروع کردن بابامو صدا کردن!بابامم دراتاق روواکرد ورفت بیرون که یه مرتبه دیدیم برگشت تو وبه مادرم گفت زن!زود باش اتاق رومرتب کن!اقاتشریف اوردن!بدو!یه مرتبه درواشد ویه مرد کت وشلواری که یه کروات قشنگ م زده بود باراننده ش اومد تو! ماها ازجامون بلند شدیم که بابامون داد زد سرمون وگفت بدوئین دست اقارو ماچ کنین تامارفتیم طرف یارو بیچاره دولا شد وصورت مارو ماچ کرد ونشست یه گوشه مادرم زود چایی دم کرد که یارو گفت تروخدا خانم زحمت نکشین! وبعدش به بابام گفت حسن اقاحلال مون کن امروز حال درستی نداشتم یه کاری کردم!شماحلال کن!اینو که گفت بابام معطل نکرد وگفت اقا ما ضعیفیم!خدامارو کرده زیر دست شما!این من اینم زن وبچه هام!شمااختیاردارین که سرشونم بذارین لب باغچه ببرین!اصلا این بچه هارو وردار قربونی زن وبچه ت کن!

اینارو که بابام گفت یه مرتبه خودم دیدم که دوتاقطره اشک ازچشمای یارو اومد پایین!طوری بغض گلوش روگرفته بود که نتونست یه کلمه دیگه م حرف بزنه!فقط دست کرد جیبش ویه دسته اسکناس دراورد وگذاشت بغلش وازجاش بلند شد ورفت بیرون!راننده شم پشت سرش رفت که یه خرده بعد برگشت وگفت حسن اقا فردا یادت نره بیای سرکار! اقا منتظرته!

بابام اصلا نرسید که صاحب کارخونه رو بدرقه کنه!تارفت بیرون یارو باراننده ش رفته بود!

وقتی بابام برگشت وپول آرو شمرد اندازه دوماه حقوقش بود!تازه فرداشم که رفت کارخونه یارو بهش پول داده بود تا پنج تا گوسفند بخره و بکشه وبده اهل خونه بخورن!بابام گوسفندارو خریده بود وباخودش اورد خونه!

تموم همسایه ها تایه هفته شب وروز گوشت می خوردن!

یعنی می گم تااون موقع وضع مون بد نبود!اصلا ازهمینجا براتون تعریف می کنم!ازوقتی که انقلاب شد!

نزدیک انقلاب صاحب کارخونه گذاشت ورفت وبعدشم که انقلاب شد وکارخونه افتاد دست کارگرا وبعدش مصادره شد ویه چند وقتی م کار کرد وضررداد وبعدش تعطیل شد کارگرا پخش وپلا شدن یکی شونم بابای خودم!تا اون موقع حداقل بابام یه کار ثابتی داشت اما بعدش یه سال اینجاکار کرد شیش ماه اونجا کارکرد دوماه بیکاربود!خلاصه اوضاع واحوال خوبی نداشتیم دیگه!

یادمه کلاس دوم بودم یعنی دوم روتموم کرده بودم وتابستون ش بود که بابام ازناچاری منو گذاشت سریه کار شدم شاگرد مکانیک اون موقع نه سالم بود خب یه بچه نه ساله اونم پسر بچه تواین سن وسال حق داره یه خرده م شیطونی بکنه دیگه!اونم توسه ماه تعطیلی!اقایی که شماباشین هم کار می کردم وهم یه خرده شیطونی!شیطونی مم فکر می کنید چی بود؟هیچی!مثلا کاربراتور رو اوستام میداد بانفت بشورم منم می بردمش جلومغازه دم دروهمونجور که اونو اروم اروم می شستم بازی بچه هاروهم تماشامی کردم همین!شستن کاربراتور یه خرده بیشتر طول می کشید!یامثلا اوستام منو می فرستاد که ازقهوه خونه دیزی بگیرم برای ناهار سرراه یه خرده جلوی مغازه هاوایمیستادم ومغازه هارونگاه می کرد م
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
شیطونی م درهمین حدبود بچگی م درهمین حد بود!اون وقت می دونین اوستام باهام چیکارکردکه دیگه ازاین کارا نکنم؟می دونین چه تنبیهی برام درنظر گرفت؟

یه روز به دوتا ازشاگرد مکانیکاگفت دست وپامو بگیرن تااومدم تکون بخورم که یکی شون منو خوابوند روزمین و نشست روم!اون یکی م یه پیچ گوشتی انداخت تودهن م ودهنم روواکرد واوستام باشیلنگ کمپرسور همونکه باش لاستیک ماشین رو باد می کنن اومد سراغم!یه فینتیل گذاشت سرشیلنگ وگذاشتش تودهن من!

به جون هرسه تامون به جون یه دونه خواهرم که هیچ وقت یادم نمی ره!یه حالی پیداکردم که مرگ روجلوچشمم دیدم! این ریه هام می خواست بترکه!مثل بادکنک داشتم باد می شدم!خودم احساس می کردم که شیکمم اندازه یه هندونه باد شد!فقط اون لحظه چیزی که نجاتم داد وخدا برام خواست این بودکه لوله شیلنگ باد گره خوردوتاشد وبادش قطع شد! تواین گوشام همچین فشار اومد که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه!چی بگم براتون که بفهمین چی اومد سرم اون لحظه؟داشتن عین بادکنک بادم می کردن دیگه چشمام سیاهی رفت ویه وقت به خودم اومدم که یکی یه پارچ اب ریخت روصورتم!وقتی بلند شدم جون گریه کردنم نداشتم!فقط اوستام که خودشم بفهمی نفهمی یه خرده ترسیده بود اومد جلوم وگفتاین واسه تنبلی ت!تاتوباشی که فرز کار کنی!

خب،حالا این خاطره رو بایکی از خاطرات خودتون مقایسه کنین چقدرباهم فرق داره؟خاطره های شما رومن می دونم چیه دیگه!تلخ ترین شون اینه که مثلا باتوپ زدین شیشه خونه رو شیکستین ونهایتا پدرتون یه داد سرتون کشیده!درسته یانه؟

من وکامیار هیچی نگفتیم که گفت

-یایکی دیگه روبراتون بگم اوستامون ظهرا یه دیزی ای چیزی برامون می گرفت وخودش می شست بغل مون ودوتا لقمه میذاشت دهنش که ته دلش روبگیره وحداقل یه استفاده ای م ازناهاری که واسه ماخریده برده باشه!!بعدش خودش ناهار می رفت خونه ویه ساعت بعد برمی گشت اوستا که می رفت اگه بادی پنچری ای چیزی می اومد مغازه این دوتا شاگرداش به اوستا نمی گفتن وپول شو هاپولی می کردن!یه روز که یکی شون اذیتم کرد بهش گفتم جریان رو به اوستا می گم!این دوتا نامردم معطل نکردن ودستای منو بستن به زنجیری که باهاش موتور رومی کشیدن بالا ومنو اویزون کردن!نیم ساعت سه ربع تموم من اویزون بودم!این دستام داشت ازکتفم جدا می شد!

این خاطرات برجسته اون تابستون بود چک ولگد واچار پرت کردن طرفم دیگه جزء مشغولیات روزمره اوستا وشاگرداش بود!

اون تابستون تموم شد واول مهر رسید ومارفتیم مدرسه بابام گشت که برام یه کار نیمه وقت پیداکنه انقدر ترسیده بودم که به بابام التماس می کردم که فقط یه هفته بهم مهلت بده که خودم یه کاری واسه خودم پیداکنم!اونم چیزی نگفت ومن شروع کردم به کار کردن!بادبادک درست می کردم ومیفروختم تخمه شادونه بسته بسته می کردم وتوش دوزاری جایزه می ذاشتم ومیفروختم!ترقه ونارنجک درست می کردم میفروختم!ازمدرسه گچ هایی رو که پودر می شد و پای تخته می ریخت جمع می کردم ومی اوردم خونه وخیس می کردم ودوباره ازش گچ درست می کردم ومی بردم به فراش مدرسه ارزون میفروختم واونم گرون تر پای مدرسه حساب می کرد!ازاین تیرکمون مگسی آ درست می کردمو ومیفروختم!دیگه براتون بگم چی که نمی فروختم!هرچی م پول درمی اوردم می بردم می دادم به بابام!بابامم ازم می گرفت وبااینکه دوبرابر موقعی بود که تومکانیکی کار می کردم یه قیافه ای واسم می گرفت وبانک ونال قبول می کرد! همیشه م منتظر بود که ببینه چه وقت یه خرده نمره م می اد پایین تادیگه نذاره برم مدرسه!منم که اینو می دونستم همچین درس می خوندم که بهانه دستش ندم!همه نمره هام نوزده نوزده ونیم بیست بود!همیشه شاگرد اول کلاس بودم!

شاید ازهمون موقع یه خرده کشیده شدم طرف کار خلاف!نه ازاون خلافاها!نه!مثلا وقتی می خواستم تیرکمون مگسی درست کنم می رفتم بالا پشت بوم ویه شورت ازروبند بلند می کردم ویواشکی می اومدم پایین!کشش روقیچی می کردم وپارچه ش رومی بردم بیرون مینداختم دور!دیدین که!ازاین کش پهنا که توش کشای نازکه!

یامثلا چون شاگرد زرنگ بودم اکثرا منو می کردن مبصر کلاس منم بچه هایی رو که دست شون به دهن شون می رسید ومی شناختم هی اسمشونو می نوشت ویه قرون دوزار پنج زار ازشون می گرفتم تاپاکش کنم!همه شم واسه چی بود؟واسه اینکه بابام نبره بذارتم که برای یه اشتباه کوچیک یابادم کنن ویا اویزون!

هردفعه م که این کارا رو می کردم شبش موقع خواب سرمو میذاشتم زمین وهی می گفتم خداجون گه خوردم گه خوردم گه خوردم!دیگه ازاین کارا نمی کنم!اما باز صبحش اگه پامیداد می کردم!دلیل شم خیلی ساده بود ترس!نداری! فقر!

کامیار-عزت روکی فروختین؟اسمش عزت بود دیگه!؟

نصرت-اره همون اول انقلاب!وقتی بابام فروختش دوسالش بود!

-چرا؟مگه نگفتی که وضع تون بدنبود؟

نصرت-خوب خورده بودیم به انقلاب وهمه ش اعتصاب بود واین چیزا دیگه!بابامم که پول نقد توبانک نداشت!ملک و املاکم که نداشتیم هرچی حقوق می گرفت می خوردیم!چندوقت قبل ازانقلاب یارو گذاشت وفرار کرد.کارخونه م یا تعطیل می شد ویااعتصاب بود ویااگرم می رفتن سرکار یه ساعت بعدش می رفتن تظاهرات!دیگه تولیدی نبودکه! انقلابم که شد دیگه تاچندوقت کارخونه بلاتکلیف بودوبابامم بیکار!

کامیار-واسه همین عزت رو فروختین وخوردینش!

سه تایی زدیم زیر خنده که کامیار گفت:

-زندگی شمام عین زندگی گربه ها می مونه واله!شنیدین وقتی گربه چندتا بچه می زاد یکی شو می خوره!شماهام همین کارو کردین

نصرت که می خندید گفت:

-راست می گی به خدا!می گن یه میمون روبا بچه ش گذاشتن توقفس وزیر قفس روداغ کردن!میمونه اول بچه ش رو گرفت بغلش بعدش که کف قفس خیلی داغ شد بچه ش رو گذاشت زیر ش ونشست روش!باباوننه مم همین کار رو کردن!

-فکر می کنم پدرت بلوف می زده!

نصرت-درمورد چی؟

-اینکه ازمدرسه بیارتت بیرون.شاگرد اول کلاس روکه ازمدرسه بیرونش نمی ارن!

نصرت-کسی که بچه ش رو بفروشه وخرج زندگیش کنه حرفاش بلوف نیس!ادم که لاعلاج شد دست به هرکاری می زنه!

کامیار-خب می گفتی!

نصرت-اره اقایی که شما باشین ماکار می کردیم ودرسم می خوندیم.زدومادرم حامله شد واین حکمت روبه دنیا اورد دیگه غم عالم ریخت تودل مون خونه شد عزا خونه!

کامیار-برای چی؟؟

نصرت-خب یه نون خور بهمون اضافه می شد دیگه!

کامیار-مگه حکمت به وطر ناگهانی ویه مرتبه واتفاقی به دنیا اومد؟یعنی سوپرایزتون کرد؟

من ونصرت خندیدیم ونصرت گفت:

-نه!اما تاوقتی توشیکم مادرم بود بابام می گفت روزیش روخدا می رسونه مگه چقدر شیکم داره رخت ولباسی م که نمی خواد؟!یه کهنه بپیچ دورش!

اما وقتی به دنیا اومد خرج بیمارستان و دکترونفت بخاری و شیر واین چیزا به مخارج مون اضافه شد!خب نمی شد که بچه رو توسرما خوابوند اخه وقتی خودمون بودیم موقع خواب بخاری روخاموش می کردیم اما وقتی یه بچه شیر خوره تواتاقه که نمی شه بخاری رو خاموش کرد‍!یامثلا مادرم چون شیر میداد باید حداقل روزی یه لیوان م شیر می خورددیگه!بالاخره وقتی یه نفس به نفسای دیگه اضافه می شه خرج م می ره بالاتر دیگه!خلاصه این بود که بابام ماتم گرفت می دونستم بازم تواین فکره که این یکی م اگه مشتری واسه ش پیدا شه بفروشه!امامن باخودم عهد کردم که دیگه نذارم اینکارو بکنه!

یه سیگار دیگه روشن کرد وگفت:

هنوزم که هنوزه چشمم دنبال عزته که الان کجاس وچیکار می کنه!

یه خرده ساکت شد وبعد گفت:

-خلاصه مابزرگ شدیم اما باچه بدبختی هرروز بابام که ازراه می رسید صددفعه این یه لقمه نون وپنیر رومی زد توسرمون!هرکلمه حرفی که می زد یه تهدید برای درس خوندن ماها بود!مخصوصا من که بچه بزرگ خونه بودم! منم به خداقسم مثل خر کار می کردم ومقل الاغ درس می خوندم درس رو بلد بودم آ اما دوباره می خوندم سه باره می خوندم!فکر می کردم هرچی بیشتر درس بخونم بهتره!فکر می کردم که مثلا نمره های بیستی که می گیرم به چشم بابام می اد!

دیگه رفته بودم راهنمایی ونمی شد مثلا گندم وشاه دونه ببرم به بچه ها بفروشم.کسی م دیگه تیرکمون مگسی واین چیزا نمی خرید.مجبور بودم که یه کار دیگه واسه پول دراوردن بکنم!شروع کردم خصوصی به بچه هادرس دادن باهاشون ریاضی کار می کردم وپول می گرفتم.علوم کار می کردم پول می گرفتم براشون انشا می نوشتم وپول می گرفتم باهاشون قرار می ذاشتم وسر امتحان بهشون تقلب می رسوندم پول ازشون می گرفتم!نامردا اونام فهمیده بودن که من به پول احتیاج دارم برام ناز می کردن وطاقچه بالا می ذاشتن ومنم مجبور می شدم حق التدریس م روبیارم پایین!اماهر جوری بود می ساختم!

فکر کنم سوم راهنمایی بودم که حکمت روگذاشتیم کلاس اول حشمت م دبستانش تموم شد می رفت راهنمایی که بابام نذاشت!یعنی یه شب گفت که دیگه لازم نیس حشمت بره مدرسه!می گفت دختر همین که یه کوره سواد پیداکرد براش کافیه!می گفت زیاد که بره مدرسه ودرس بخونه چشم وگوشش وامی شه ودیگه نمی شه جلوش روگرفت!طفلک حشمت انقدر گریه کرد که داشت چشماش کور می شد!رفتم به بابام گفتم باباجون برای چی نمیذاری حشمت درس بخونه مگه تاحالا ازما عمل بدی دیدی؟گفت نه!اما دیگه وسع م نمی رسه خرج دفتر وکتاب این یکی روبدم!بهش گفتم خرج درس خوندن حشمت بامن قبوله؟یه فکری کرد وگفت تاببینم!

ازهمون شب یعنی ازفرداش مجبور شدم بیشتر کار کنم اما کوکار؟هرجامی رفتم شاگرد نیمه وقت نمی خواستن!اونجاهایی م که می خواستن انقدر کم پول می دادن که خودم اگه واسه خودم کار می کردم خیلی بیشتر درمی اوردم !

دیگه مونده بودم چیکار کنم!مجبور شد که برم سراغ خلاف!یعنی یه خرده خلاف!یه یارو تومحل مون بود که توخونه ش عرق می نداخت مسلمون نبود.کسایی که عرق می خواستن شبا یواشکی می اومدن ودرخونه ش وازش می خریدن!

زاغش روچوب زدم ویکی دوبار موقعی که داشت می فروخت خودمو بهش نشون دادم!چندوقت بعدش رفتم سراغش و بهش گفت به منم بفروش!اولش زد زیرش وحاشا کرد ویه خرده ترسوندمش که می رم خبر می دم وولوت می دم واین چیزا تاقبول کرد که براش مشتری جور کنم واون به من ارزون تر بده ویه چیزی م من روش بکشم! دیگه افتادم تواین کار.ادمایی رو که تومحل می شناختم ومی دونستم عرق خورن نشون می کردم ومی رفتم سراغ شون ویواشکی براشون می بردم درامدش بد نبود دیگه خیالم ازدرس ومدرسه حشمت داشت راحت می شد که بابام یه ساز دیگه برام کوک کرد!می گفت خرج لباس وخورد وخوراک شم باید توبدی انگار اگه مدرسه نمی رفت چیزی م نمی خورد اما مگه می شد ازاین چیزا به بابام بگم!هرروز م مگه چند بطری می تونستم عرق بفروشم!؟این بود که شرع کردم به بچه مچه ها عرق فروختن بچه های مدرسه جونا محله های اون ورتر!خلاصه یه جوری برنامم روجور کردم این جریان بود وبود تا مادرم سرطان گرفت یعنی ازبعد ازبه دنیا اومدن حکمت دل درد مادرم شروع شد هردفعه که به بابام می گفت دل درد دارم بابام بهش می گفت پرخوری کردی!حالا جالب این بود که توخونه ما انقدر غذا نمی اومد که سیر مون کنه ها!اون وقت بابام به مادرم می گفت پرخوری کردی!

خلاصه یه دفعه می گفت پرخوری کردی!یه دفعه می گفت سردیت کرده یه دفعه می گفت معده ت نفخ کرده وبایه لیوان اب قند سروته قضیه رو هم می اورد!یعنی پول دکتر واین چیزارو نداشت بده بدبخت!

بالاخره اینقدر دل دردهای مادرم اد امه پیداکرد تامجبوری بردیمش دکتر دکتر عکس وازمایش وچی وچی وچی بهش داد که همه ش نوشته شده بود روچندتا نسخه موندن سرطاقچه خونه!به پول اون موقع دوسه هزار تومن خرجش می شد که بابام دوسه هزار ریال شم نداشت بده چه برسه به دوسه هزار تومنش!مادر بیچاره مم تحمل می کرد وبه روش نمی اورد تااینکه دردشدت گرفت وازتحملش خارج بود خداپدرش روبیامرزه یعنی البته دیگه فرقی م نمی کرد!اما بالاخره خوب یه کاری بود دیگه!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
یه همسایه داشتیم که توشهرداری سوپور بود اون دفترچه ش روداد به ما وماهام مادرمونو بردیم دکتر ودکتره ازمایش واین چیزا رو تودفترچه بیمه اون نوشت!

بعد ازهمه اینا تازه معلوم شد که مادرم سرطان داره هیچ کاریم دیگه نمی شد کرد!

یه روز که ازمدرسه برگشتیم خونه دیدم رختخواب مادرمونو جمع کردن وخودشم نیس!یکی یکی همسایه ها اومدن و بهون سر سلامتی دادن ومعلوم شد مادرمون مرده ونعش شم فعلا بردن گذاشتن مسجد تا تکلیفش معلوم بشه!یعنی تکلیف خودش که معلوم بود!تکلیف مامعلوم بشه!بابام یه قرون واسه خرج کفن ودفن مادرم نداشت !گاهی وقتا انقدر ازدست بابام عصبانی می شم که دلم می خواد هرچی ازدهنم درمی اد بشمرم واسه روح مرده و زنده ش!اما چیکار کنم که هرچی بود بابام بود!

سرتونو دردنیارم همسایه هاجمع شدن وده تومن پونزده تومن بیست تومن جمع کردن ونعش مادرم روبلند کردیم وبردیمش چالش کردیم ویکی دیگه ازهمسایه ها یه حلوایی درست کرد ویی دیگه م دوتا بسته خرما گرفت ومردن مادرم رسمیت پیدا کرد!

توهمین موقع اتیش ته سیگارش دست شوسوزوند وانداختش زمین وانگشتش رو کرد تودهنش ویه نگاهی به من وکامیار کرد وخندیدوگفت:

-اینا واقعیت نداره ها!همه ش یه رویای ساده س!مال این مملکتم نیس آ!مال یه کشور دیگه س!مال انگولاس!مال زامبیاس!

بعد ساعتش رونگاه کر دوگفت:

-چطور این مدیره نیومده تاحالا؟

بعدش یه نگاهی به کامیار کردوگفت:

-حالا شماها یه خاطره ازدوران بچگی تون بگین!

کامیار-اتفاقا دوران بچگی ماهام نقاط مشترکی بادوران بچه گی توداره!

نصرت-شوخی می کنی!؟

کامیار-نه جان تو!من یادمه هفت هشت سالم بود وباهمون تیرکمون مگسی که توگفتی یه دونه زدم به پای یه دختره اونم مادرشو فرستاد درخونه مون شکایت!بابابزرگم دعوام کرد وبابام یه دوچرخه برام خرید وازدلم دراورد ومنم بادختره دوست شدم وازدل اون دراوردم!نقطه مشترک شم همون تیرکمون مگسی بود!

نصرت یه زهر خند زد ویه اهی کشید وگفت:

-تامادره زنده بود خونه هه یه سروسامونی داشت!مادره که مرد خیلی چیزا توزندگی ما عوض شد نه دیگه یه نون تازه ای توخونه بود نه یه دست نوازشی نه یه نگاه مهربونی!هیچی هیچی!حداقل وقتی مادرم زنده بود وقتی خسته ازمدرسه برمی گشتیم خونه یه نون بربری یانون سنگک تازه بود که بزنیم تویه بادیه اشکنه وبخوریم!حداقل یه دستی بود که شبا وقتی رومونو باد می برد یه پتو رومون بکشه یا مثلا اگه اتاق خیلی سرد می شد بخاری رو روشن بکنه! حداقل یکی بود که صبح دوتا پرچایی دم بکنه وبادوتا حبه قند بذاره جلومون!یامثلا یکی بود که به بابامون غربزنه وبه زور بفرستتش سرکار!مادره که مرد تموم اینا تموم شد!بابام تالنگ ظهرمی خوابید!یه روز سرکار می رفت یه روز نمی رفت!نه بوی نون تازه تواتاقمون می اومد نه بوی یه اشکنه!غرغر ودعوا مرافعه واوقات تلخی شم زیادتر شده بود توخونه م کمتر بند می شد وهی می زد بیرون وباید توقهوه خونه هاپیداش می کردیم ومی اوردیمش خونه یعنی من باید دنبالش می گشتم ومی اوردمش خونه!

نه خیلی تو زندگی موفق بود وبعدازچندین سال دوندگی تموم وسایل اسایش وارامش وامنیت مارو فراهم کرده بود! حالا دوران کهن سالی ش رومی خواست یه خرده به تفریح واستراحت بپردازه!اقا تریاکی م شده بود!دیگه باید پول منقل و وافورش م من براش جور می کردم!منم مگه چقدر پول درمی اوردم ؟ازهمه چی می زد ومی رفت یه نخود تریاک می خرید ومی کشید.بااون پول م بهش جنس بد می دادن واونم دادش روسرمن می زد که چراکم پول درمی اری!

اخرش یه روز دیگه زدم به سیم اخر وواستادم توروش!بهش گفتم مرد حسابی توازبابایی فقط یه اسمش روداری!چیکار واسه ما کردیمگه مجبور بودی بچه پس بندازی که توش بمونی؟بلند شد اومد طرفم وباهمدیگه گلاویز شدیم !دید که زورش بهم نمی رسه ول کرد وگفت ازخونه برو بیرون!گفتم من برم بیرون؟توبرو بیرون!تموم خرج ومخارج این خونه واین بچه هارو من دارم میدم!توبرو بیرون!

خلاصه باز نزدیک بود که کتک کاریمون بشه یعنی شد یکی دوتا چک زد توصورتم که جوابشو ندادم وهمسایه ها اومدن وسوامون کردن انگار بعد ازاین جریان یه خرده به خودش اومد ورفت سرکار!درسته که دیگه بامن حرف نزد اما حداقل یه باری ازرو دوش من برداشته شد!یه خرده کمک حالم شد!

یکی دوروز رفت دنبال کار وبالاخره م شد عمله!تازه همون شم شانس اورده بود چون انقدر افغانی ریخته بود تو مملکت که عملگی م نمی شد بکنی!خلاصه باهر بدبختی بود تویه ساختمون مشغول عملگی شد ویه خرده فشار رومن کم شد!یه چند ماهی گذشت.زندگی مون یه خرده بهتر شد.یعنی حقوق بابام واونی که من کار می کردم روهمدیگه می شد یه رخت ولباس ویه خورد وخوراک خیلی ابتدایی ومختصر واسه ما !اما راضی بودیم.یعنی همه مون راضی بودیم حشمت وحکمت درس می خوندن ویه ابگوشتی چیزی م درست می کردن بابامم که سرساختمون کار می کرد ومنم که به کار وکاسبی خودم می رسیدم داشتیم یه نفس راحت می کشیدیم که بازم بدبختی وبیچارگی درخونه مون روزد!

یه چندوقتی بود که میدیم حشمت حال وروز درستی نداره اماهر بار که بهش می گفتم می خندیدومی گفت چیزی نیس داداش درس آ یه خرده سنگین وزیاد شده اینه که کمی خسته می شم!

رنگ وروش زرد شده بود فهمیدم که خورد وخوراکش خوب نیس خوب اخه یه دختر توسن وسال اون که نباید غذاش نون خالی یا اشکنه باشه!حداقل باید یه دونه سیب یایه میوه بخوره یانه؟

شروع کردم بیشتر سگ دو زدن ومشتری پیداکردن!دیگه اگه بچه ده دوازده سالم ازم عرق می خواست بهش میفروختم!هربطری عرقی م که ازیارو می گرفتم یه خرده ازسرش خالی می کردم تویه شیشه وجاش اب توش می بستم!اینطوری ازچند تابطری یه بطری واسه خودم جور می شد ومیفروختمش!

یه کمی درامدم بیشترشد وتونستم یه میوه ای چیزی ام بیارم خونه امااین طفل معصوما هی تعارف می کردن وملاحظه همدیگرو می کردن ونمی خوردن!به جون هرسه تامون گه دروغ بگم!یعنی اینا گفتن نداره!وظیفه موانجام دادم اما می خوام بگم که شماهابدونین!شبا که دور هم می نشستیم ومثلا داشتیم درس می خوندیم یه پرتغال پوست می کندم وپرپر می کردم یه پر به حشمت می دادم ویه پر به حکمت ومثلا یه پرم خودم میذاشتم دهنم!اونام مواظب بودن ببینن خودمم می خورم یانه!منم مثل این شعبده بازا یه جوری نشون می دادم که مثلا یه پرگذاشتم دهنم اما الکی وکشکی دهن خالی م رو می جنبوندم که مثلا دارم پرتغال می خورم!قیافه مم یه طوری می کردم که یعنی پرتغال ترشه!اون وقت همه ش رو می دادم به اون دوتا که یه خرده بهشون ویتامین برسه!

یه مرتبه همونجور که داشت بایه لبخند من وکامیار رونگاه می کرد اشک از چشماش اومد پایین!من وکامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که گفت:

-یه روز صبح دیگه حشمت ازجاش بلند نشد هرچی صبح صداش کردم که بلندشو مدرسه ت دیر می شه فقط توهمون رختخواب بهم می خندید اومدم بالا سرش وگفتم حشمت جون مگه نمی خوای بری مدرسه؟گفت چراداداش!اما نمی تونم ازجام بلند بشم گفتم حشمت جون یعنی چه نمی تونم بلند بشم؟گفت حالم خوب نیس داداش گفتم مگه چته؟بازم بهم خندیدواروم گفت انگار دارم می میرم داداش بغض گلوم روگرفت وگفتم این حرفا چیه میزنی عزیزم؟الان می برمت دکترپاشوبریم!

لحاف رو ازروش زدم کنار که دیدم این دستا وپاهاش فقط استخونه!اصلا گوشت بهش نیس!نه همیشه لباسای استین بلند وشلوار می پوشید این بود که تااون موقع متوجه نشده بودم!

یه پتوانداختم روش وبغلش کردم ورسوندمش به یه بیمارستان اونجا یه یارو که توپذیرش بود گفت باید پونصدتومن بریزین توصندوق بهش گفتم من دویست تومن بیشتر همراهم نیس شما کارای این خواهرمو بکنین من بقیه ش رومی ارم یارو گفت نمی شه شروع کردم باهاش یک به دو کردن که یه دکتره رسید و گفت چه خبره؟جریان روبهش گفتم که نگهبان روصداکرد وگفت اینارو بندازین بیرون!تانگهبانه اومد که بیاد جلو یه مرتبه یه دکتر جوون تر اومد جلو وگفت چقدر کم داری؟گفتم سیصدتومن دست کرد جیبش وسیصد تومن دراورد وداد به من وخودش گذاشت ورفت! بالاخره خواهرمو خوابوندن وازمایش وعکس ومعاینه واین چیزا شروع شد تاشب اونجا بودیم که اخرش یه دکتره اومد ومنو ازپیش خواهرم صداکرد واون طرف تر دویست تومنی روکه داده بودم به صندوق گذاشت کف دستم وگفت وردار خواهرت رو ببر خونه گفتم پس دوادرمونش چی میشه؟گفت پدری مادری کسی رونداری؟گفتم نه گفت ورش دار ببرش خونه دیگه نمی شه براش کاری کرد!نه کلیه براش مونده نه کبد نه خون نه چیزی!

فقط بهش نگاه می کردم که یه نگاهی به خواهرم کرد وبعداروم به من گفت این اصلا نمی گقت دردی چیزی داره؟گفتم نه گفت ناله ای چیزی توخونه نمی کرده؟گفتم نه گفت اصلا؟گفتم اصلا!بعد دوباره یه نگاهی به حشمت کردوگفت طفل معصوم چه جوری تحمل می کرده؟اصلا باورم نمی شد یعنی داشتن بهم راست می گفتن؟یاداشتن دست به سرم می کردن گفتم گور پدرشون فردا می برمش یه دکتر دیگه!

پتورو پیچیدم دور حشمت که یه پرستار اومد وگفت یه امبولانس دم درواستاده خواهرت روبااون ببرخونه دیگه شک افتاد تودلم! نکنه راست می گفتن؟نکنه حشمت طوریش بشه؟خلاصه کمک کردن وحشمت روبایه صندلی چرخدار گذاشتنش توامبولانس ومنم نشستم بغلش وحرکت کردیم دم خونه که رسیدیم راننده هه اومد کمک وباهمدیگه حشمت روبردیمش تو وخوابوندیمش سرجاش وقتی راننده هه خواست بره دم در دوتا پاکت داد دستم وگفت اینارو بچه های بیمارستان دادن بپز بده بخوره میوه م هس اب شو بگیر بده بهش!

اینو گفت وسوار امبولانس شد ورفت راستش خیلی جاخورده بودم!تودلم خالی شده بود!یه خرده همونجا واستادم وفکر کردم عقلم به هیچی نمی رسید یعنی باید چیکار می کردم؟

داشتم باخودم کلنجا رمی رفتم که بابامم اومد پیشم وگفت حالش خیلی بده!دکترا چی گفتن؟گفتم حالا فردا می برمش یه دکتر دیگه فعلا بذار یه غذایی چیزی براش درست کنم که گشنه س!

توپاکت هارو نگاه کردم یه مرغ بود باپرتغال ونارنگی زود رفتم ومرغه روبار گذاشتم واب چندتا پرتغال رو گرفتم و اروم حشمت رونشوندم وکم کم بهش دادم بخوره هریه قلپ که می خورد می گفت به حکمت م بده!خودتم بخور!به بابام بده!انگار طفل معصوم تنهایی از گلوش پایین نمی رفت!

خلاصه تامرغه پخت وزود ابش روریختم تویه لیوان ودوباره بلندش کردم ودادم بهش شاید بعد ازیه سال یه سال ونیم بود که مزه مرغ واب مرغ رومی چشید اما چه فایده؟هنوز دوتا لقمه بهش از گوشت مرغ نداده بودم که همه ش روبرگردوند!طفل معضوم بااون حالش می خواست ازجاش بلند بشه که رختخوابش روتمیز کنه اما جون به تن ش نمونده بود!

به زور خوابوندمش وباحکمت کمک کردیم ورختخوابشو تمیز کردیم دیگه نمی دونستم چیکار باید بکنم همونجا بغل رختخوابش نشستم وزانوهام روگرفتم توبغلم همه ش خداخدا می کردم زودتر صبح بشه وورش دارم ببرمش یه بیمارستان دیگه!

ساعت حدود سه سه ونیم بود حکمت وبابام خوابیده بودن حشمت م خواش برده بود منم همونجور نشسته بودم وفکر می کردم که یه مرتبه چشماشو واکرد وتامنو دیدگفت داداش می ترسم گفتم نترس قربونت برم داداش اینجاس!گفت سردمه زود یه پتوانداختم روش که یه خرده بهم نگاه کردوگفت خواب مامان رودیدم گفتم خیره ایشالله حتما زود خوب می شی!گفت اومده بود ومی خواست منو باخودش ببره گفتم مرده رو توخواب دیدن خوبه یه خرده ساکت شد وبعد گفت داداش ازمن که ناراضی نبودی؟گفتم نه عزیزم چراناراضی باشم؟گفت من همیشه درس هامو خوب خوندم که زحمتای توهدر نره!گفتم می دونم قربونت برم توخانمی ایشاله زودتر خوب می شی وبازم می ری مدرسه وبه درس ومشق ت می رسی وواسه خودت یه خانم دکتر خوشگل می شی دوباره یه خرده ساکت شد وبعدگفت داداش یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمی شی ؟گفتم نه عزیزم بپرس گفت موز چه مزه ایه؟

((اینو گفت یه مرتبه صدای هق هق اومد !برگشتم طرف کامیار که دیدم داره گریه می کنه!خودم بغض گلومو گرفته بود اما انتظار نداشتم که کامیار بااون روحیه ش اول شروع کنه!

نصرت یه نگاه به کامیار کرد وهمونجور که خودشم گریه می کرد گفت:

-فهمیدی چی ازم پرسید؟فهمیدی چه حالی داشتم؟کاشکی حداقل اون موقع خودم مزه ش رومی دونستم چیه که بهش راستش رو می گفتم اما خودمم تااون موقع موز نخورده بودم!الکی بهش گفتم یه مزه ای عین همین پرتغال داره یه کم شیرین تر!گفت پس اونجور که دوستام می گفتن خوشمزه خوشمزه نیس؟گفتم نه حشمت جون اونطوری م که می گن نیس یه نگاهی بهم کردوگفت داداش بلندم کن گفتم چیکارداری؟گفت می خوام حکمت روببینم اروم بلندش کردم ویه نگاهی به حکمت کردویه نگاهی به بابام وگفت یه وقت داداش نکنه بذاری حکمت درسش روول کنه ها گفتم هیچکدوم درس تونو ول نمی کنین!حالا بخواب تاچندساعت دیگه که صبح بشه می برمت یه بیمارستان خوب که چهارتا امپول بهت بزنن خوب خوب بشی!

یه خرده سرشو انداخت پائین وبعد یه مرتبه دست انداخت گردنم وبغلم کرد منم بغلش کردم دیدم ول نمی کنه گفتم ترسیده یاداره گریه می کنه!تکون نخوردم تایه خرده ارومتر بشه یه مرتبه بادستاش یه فشار محکم به گردنم دادو یه نفس خیلی خیلی بلند کشید ودستاش شل شد!تند دستاشو اوردم پایین ونگاهش کردم دیدم رنگ وروش جااومد ه فکر کردم شفا پیداکرده اما دیدم این تن ش سنگین وشل ولخته!دوتا تکونش دادم وداد زدم حشمت حشمت!اما انگار نه انگار! طفل معصوم توهمون بغلم تموم کرده بود!اون فشاری که بادستاش گردنم روداد جون بود که ازتن ش اومد بیرون!

منم شروع کردم به گریه کردن یه نگاهی دوتایی مونو کرد وگفت:

-اگه بدونین چه دردی داره که خواهرده دوازده ساله ادم توبغلش جون بده!؟

کامیار اشک هاشو پاک کرد وسه تاسیگار روشن کرد ویکی یه دونه داد بهمون ودیگه بی صدا وبی حرف شروع کردیم به کشیدن!

سیگارمون که تموم شد گفت:

-شماها مگه بامیترا قرار ندارین؟

سرمو تکون دادم که گفت:

-پس پاشین برین منم حساب کتابمو که بکنم می ام همون طرفا!

دوتا بلند شدیم وازش خداحافظی کردیم وازتئاتر اومدیم بیرون که دنبال مون دوئید وصدامون کردوسوئیچ رو داد به کامیار وگفت:

-دست تون درد نکنه برادر ی کردین!ایو الله!

کامیار یه لبخندی زد وسوئیچ روازش گرفت ودوتایی راه افتادیم وسوار ماشین شدیم وحرکت کردیم طرف بالا.

ادامه دارد...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
قسمت بیست و هفتم


تااون کافی شاپی که بامیترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود همینجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت:

-اهل طاعونی این قبیله شرقی م!

تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ!

پوستم ازجنس شبه پوست توازمخمل سرخ!

رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ!

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو!

یه نگاه بهش کردم وگفتم"

-ازتومرفه بی درد این شعرا عجیبه!

کامیار-دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا بیام!اما انقدر هس که درد رومی شناسم اگرچه مال همسایه باشه!و همین م مهمه!

-نه مهم پوله

کامیار-اره مهم پوله الان فقط پوله که مهمه وتموم این پدرسوختگی هام برای پوله!

-خب ماهام جزء پولدارائیم دیگه!

کامیار-اینم اره اما تااونجا که من حواسم هس این پولا پول دزدی نیس!ازش بوی خون نمی اد!اگرم یه لحظه بوی خون به مشام بخوره دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم!تواخلاق منو می دونی چیه!من روخون مردم معامله نمی کنم!

هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت:

-درضمن ازحکمت م خوشم اومده!

-ازکی؟!!!

کامیار-کری؟؟

-حکمت؟؟

کامیار-چراداد می زنی؟

-باید چشماتو درویش می کردی!

کامیار-چرا؟

-خیانت درامانت؟

کامیار-هیچ خیانتی درکارنیس!

-پس چی؟

کامیار-به نصرت می گم

زدم زیر خنده وگفتم:

-پس گرفتار شدی!!

کامیار-اصلا توخیالمم فکر نمی کردم نصرت یه همچین خواهری داشته باشه!

-می خوای به نصرت چی بگی؟

کامیار-ازش اجازه می گیرم که یه چند باری باحکمت بریم بیرون باید ببینم خلق وخوش چه جوریه!شاید قسمت حکمت م من بودم!

-بیچاره حکمت

کامیار-زهر مار!

-فکر کنم یه خرده ازتوقسمت حکمت بیچاره بشه!

کامیار-منواینطوری شناختی؟

-مگه می شه توجونور روکسی بشناسه!

کامیار-باید یه جوری به این نصرت کمک کنیم عجیب ازش خوشم اومده!

-البته بعدازدیدن حکمت

کامیار-توخیلی به شخصیت من توهین می کنی!اذیتت می کنم آ!

-غلط می کنی!رسیدیم بابا کجاداری میری؟

کامیار-چه می دون واس برام نمیذارن که!این دختره،پاک...

یه مرتبه جلوکافی شاپ چشمش افتاد به چندتادختر!

-این دختره پاک چی؟

همونجور که چشمش به دخترا بود گفت:

-کامیار-این دختره اگه پاک یادش نره بهتر درس می خونه!

-مرده شور اون دلت روببرن که دقیقه به دقیقه به یه طرف متمایل میشه!

رفت یه گوشه پارک کرد پیاده شدیم ورفتیم طرف کافی شاپ وتارسیدیم جلوش کامیار به دخترا گفت:

-خانما سلام عرض می کنم!

دخترا یه سری براش تکون دادن که گفت:

-ببخشین شمانمی دونین این کافی شاپ کجاس؟الان یک ساعت ونیمه که داریم دنبالش می گردیم!

دخترا زدن زیر خنده ویکی دیگه شون گفت:

-همینجاس الان جلوش واستادین!

کامیار-منکه جلوی شما واستادم به شمام که نمی خوره کافی شاپ باشین!

دخترا دوباره خندیدن ویکی دیگه شون گفت:

-پس به ما می خوره چی باشیم؟

کامیار-شیرینی سرای قندعسل واقع دربیست متری کندو!

دوباره همه شون زدن زیر خنده یکی دیگه شون گفت:

-لطفا برگردین

کامیار-من اگه تیکه تیکه مم کنن امکان نداره ازاینجا برگردم!

بازم دخترا خندیدن وهمون دختره گفت:

-منظورم اینه که برگردین وپشت سرتون رونگاه کنین!

کامیار برگشت ویه نگاهی به کافی شاپ کردوگفت:

-ا اینجا که قصابی بود چطور یه مرتبه عوض شد!

دخترا مرده بودن ازخنده دستش رو گرفتم واروم بهش گفتم:

-بیابریم تو خجالت بکش!

کامیار-من نمی ام تو می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملا سرم بیاره توبرو من همینجا پیش این خانما می مونم!

اروم بهش گفتم:

-بدبخت بیاببین توچه خبره!

یه نگاه ازپشت شیشه ها که حالت رنگی رفلکس دار داشتن کردویه مرتبه گفت:

-اِ راست می گی آ!قصابی کجا بود اینجا!خانما ببخشین نشونی مونو پیدا کردیم ازراهنمائی تون ممنون!

یکی ازدخترا گفت"

-چی شد یه مرتبه؟!دیگه نمی ترسین؟

کامیار-من همیشه این ترس تودلمه!اصلا این دل من دل نیس که!یه اهوی رمیده س!خداحافظ تادیدار بعدی!

اینو گفت وراه افتاد طرف کافی شاپ وازپله ها رفت بالا ومنم دنبالش رفتم وتادررو واکردم دیدیم کافی شاپ پردختر وپسره!بوی قهوه ودود سیگار همه جا روورداشته بود!

داشتیم میزارو نگاه می کردیم که یه مرتبه میترا رو دیدیم که ازپشت یه میز بلند شد واومد طرف ما وتارسیدگفت:

-سلام چقدر دیر کردین!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
-سلام پیش نصرت خان بودیم ببخشین!

میترا-نصرت خودشم می آد اینجا قرار گذاشتیم باهم!

-اینجا خیلی شلوغه!

میترا-می خواین بریم جای دیگه؟

-نمی دونم کامیاربریم جای دیگه؟

برگشتم طرف کامیار که داشت این ور واون ور رونگاه می کرد

-کامیار باتوام کجا رونگاه می کنی؟

کامیار-دارم دنبال میتراخانم می گردم!

میترا زد زیر خنده!

کامیار-اِ شما اینجائین!؟منو بگو!دارم این دخترا رو می جورم دنبال شما!

-اگه تونستی یه نیم ساعت خودتو نیگه داری!

میترا-بریم جای دیگه؟

کامیار-مگه اینجا چه شه؟

-شلوغه بریم یه جای خلوت

کامیار-تهران کلا شلوغه اگه دنبال جای خلوت می گردی باید بری شهرستان!

-لوس نشو بمونیم اینجا چیکار؟

بعد به میترا گفتم:

-اینجا که خبری نیس بریم جاهای دیگه رو ببینیم!

کامیار-تومگه دنبال چه خبری هستی؟هر چی خبره اینجاس!

-گندم رو میگم

همونجور که داشت می خندیدو به دخترا نگاه می کرد گفت:

-گندم می خوای برو اداره ی سیلو!اینجا فقط کیک شکلاتی دارن!

تااومدم حرف بزنم که راه افتاد رفت طرف یه میز که 5تا دختر دورش نشسته بودن!جلوشون واستاد وگفت:

-ببخشین خانما این صندلی خالی جای کسی یه؟

دخترا زدن زیر خنده ویکی شون گفت:

-کدوم صندلی خالی؟

کامیار-همینکه من الان می ارم ومیذارم اینجا بغل شما!

اینو گفت وازیه میز دیگه یه صندلی ورداشت وگذاشت بغل دخترا ونشست روش وگفت:

-آخیش!مردم ازاین دیسک کمر!

دخترا غش کردن ویکی شون گفت:

-شما که بااین سن وسال نباید دیسک کمر داشته باشین!

کامیار-دارم عزیزم چیکار کنم دیسک کمر دارم رماتیسم دارم زانوهام اب اورده سائیدگی مهر دارم اون وقت جالبه که اسمم رو گذاشتن کامیار!راستی باهمدیگه اشنا نشدیم اسم من کامیاره!

دخترا زدن زیر خنده!اومدم برم جلوورش دارم بیارمش که میترا گفت:

-ولش کنین سامان خان باهاتون کار دارم!

دوتایی رفتیم ته کافی شاپ سرمیز میترا که چهارتا دختر دیگه م نشسته بودن سلام کردم ومیترا به همه شون معرفی م کرد وکنارشون نشستم وبه یه گارسون سفارش نسکافه دادم که میترا گفت:

-سامان خان این چندروزه هیچ تازه واردی پیدا نشده که بامشخصات شما جور باشه!

پاکت سیگار رو دراوردم ویه دونه دراوردم وروشن کردم ویه دفعه متوجه شدم که به میترا تعارف نکردم عذر خواهی کردم وپاکت سیگار رو گرفتم جلو تک تک شون که همگی ورداشتن وبراشون روشن کردم که میترا گفت:

-سمان خان جلو ماها خجالت نکشین ماها همه دخترا ی فراری هستیم!

-همه تون؟

میترا-آره

یه نگاه به همه شون کردم خیلی شیک پوش وخوشگل!ازهر کدومم بوی یه عطر خیلی خوب می اومد همگی م ارایش کرده بودن

-من اصلا سردر نمی ارم اخه چرا؟

یکی شون گفت:

-سامان خان اسم من ملیحه س که همه مرجان صدام می کنن منظورم اینه که من حتی ازاسم خودمم فرار می کنم!

-برای چی؟

مرجان-ازاسمم خوشم نمی اد خیلی راحت!این اسم رو برای من پدرو مادرم یا پدربزرگ ومادربزرگم انتخاب کردن اون بیست وخرده ای سال پیش!این اسم برای همون وقتا خوب بوده نه حالا!الان این اسما رو کسی نمی پسنده!اسم، عقاید،ایده ها رفتارها وهر چیز دیگه یه نسل برای زمان خودش خوبه!

-یعنی شما به خاطر یه اسم ازخونه فرار کردین؟

مرجان-نه یه مثال براتون زدم!من ازیه زندان فرار کردم!زندانی که پدرومادرم برام درست کرده بودن!

میترایه اشاره به دخترای دیگه کردواونام یکی یکی شروع کردن!

-اسم اصلی من کبری س همه ترانه صدام می کنن من درست پنج دقیقه قبل ازعقدم فرار کردم!می خواستن به زور منو بدن به یه مردی که بیست سال ازمن بزرگتر بود!

-اسم من ثریاس اینجابهم می گن شادی من ازبابای معتادم فرار کردم

-منم پانته آ هستم اسم اصلی م انقدر قدیمیه که فقط می شه توحفاریا روسنگ قبرا پیداش کردمنم به خاطر اینکه پدرومادرم نمی خواستن بذارن ادامه تحصیل بدم ازخونه فرار کردم!یعنی وقتی فهمیدن یکی رودوست دارم ومی خوام فقط بااون ازدواج کنم حتی دیگه نذاشتن مدرسه برم که نکنه توراه مدرسه اونو ببینم!

یه نگاه بهشون کردم وگفتم:

-الان دیگه مشکل تون حل شده؟

میترا-نه هزار تا مشکل دیگه م پیداکردیم!

اروم گفتم:

-بیماری گفتین؟

همگی شونه هاشونو بالا انداختن که مرجان گفت:

-من اعتیاد دارم هروئین!

پانته آ-تریاک

ترانه-همون وامونده که مرجان گفت

شادی-درحال حاضر تریاک

گارسن نسکافه م رواورد واروم درگوش شادی یه چیزی گفت وشادی به میترا نگاه کردوگفت:

-بنگاه داره اومده چیکار کنم؟برم؟

میترا-نه!نصرت گفته تا حساب اون دفعه ش روصاف نکنه جواب سلام شم نده!

بعد به گارسونه گفت:

-دست به سرش کن!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
گارسونه رفت ومیترا یه نگاه به من کرد وسرشو انداخت پائین وگفت:

-ببخشین سامان خان زندگی ئه دیگه!

-نه!این زندگی نیس!این...

اومدم یه چیزی بهش بگم اما حرفمو خوردم وخواستم بلند بشم وبرم که دستمو گرفت وتندتند گفت:

-درسته!درسته!این کثافته!لجنه!خواهش می کنم بشین!

نشستم واروم فنجون نسکافه م روگذاشت جلوم وگفت:

-اگه یه عکس ازدختر عمه تون داشتین خیلی کمک کرد!

ازتو جیبم یه عکس گندم روکه پارسال باهمدیگه گرفته بودیم دراوردم ودادم بهش گرفت ونگاهش کردوگفت:

-دیوونه س!

-چرا؟

میترا-چون باداشتن شما ازخونه گذاشته ورفته!

یه لبخند بهش زدم که عکس رودادد به مرجان مرجان یه نگاه بهش کردوگفت:

-دختر قشنگیه تاحالا ندیدمش!

عکس روداد به ترانه اونم یه نگاه بهش کردویه سری تکون داد وداد به شادی شادی م یه نگاه به عکس کردوگفت:

-نه ندیدمش!

پانته آ عکس روازش گرفت ویه نگاه بهش کردوگفت:

-چرا فکر می کنین که افتاده تواین کار؟

-اینطوری فکر نمی کنم

پانته آ-میترا می گفت که ایشون دانشجوئه درسته؟

-دانشجوئه

پانته آ-پس اینجاها پیداش نمی کنین یه دختر باسواد وتحصیلکرده که وضع مالی خوبی م داره وتقریبا به اندازه خودش ازادی داره تواین خط ها نمی افته مطمئن باشین!

-اخه یه چیزایی تلفنی به من گفت یعنی به یه صورتی تهدیدم کرد

میترا عکس روازپانته آ گرفت وهمونجور که نگاهش می کرد گفت:

-خودشو لوس کرده!می خواد توجه شمارو نسبت به خودش جلب کنه!

بعد عکس رو گرفت طرف من وگفت:

-اون هیچ جا نرفته احتمالا خونه یکی ازدوستاشه!

-به همه ی دوستای نزدیکش سر زدیم هیچکدوم ازش خبری نداشتن

میترا-دارن!به شما نمی گن!

-نمی شه که بامامور بریم در خونه شون!

میترا-باید برین دم خونه نزدیک ترین دوستش کشیک واستین داره موش وگربه باهاتون بازی می کنه!

-وقتی که ازخونه می رفته فوق العاده عصبی وناراحت وشایدم شکست خورده بوده!

میترا-اخه چه مشکلی می تونسته داشته باشه؟

-یه دیوونه ای بهش گفته که بچه پدرومادرش نیس بهش گفته سرراهی یه!

میترا اینایه نگاهی به همدیگه کردن وهیچی نگفتن نم سرمو بانسکافه گرم کردم یه خرده که گذشت پانته آ گفت:

-خیلی عجیبه که یه ادم به همین سادگی حرف کسی روقبول کنه!

-متاسفانه انگار اینجوری بوده!

دوباره همگی ساکت شدن که من به میترا گفتم:

-من خیلی دلم می خواد یه چیزی روبدونم!اگه یه همچین حالتی برای یه کدوم ازشماها پیش می اومد چیکار می کردین؟

میترا توچشمام نگاه کردوهمونجور گفت:

-ادم باادم فرق می کنه!

-مثلا خودشما!

میترا-اگه یه همچین پسردایی داشتم دستش رومی گرفتم وباهاش می رفتم!

-ولی اون اینکارو نکرده وتنهایی گذاشته رفته!

میترا-پس نمی تونه مدت زیادی اینجا بمونه!

-یعنی تهران؟

میترا-نه ایران!اینجا یه دختر تنها اگر چه پول م داشته باشه مشکل بتونه زندگی کنه!مخصوصا که باید دانشگاهش روهم بره!مگه چندوقت می تونه قایم میشه؟یاباید ترک تحصیل کنه یاشما ازطریق دانشگاه پیداش می کنین!

-خب دانشگاه نمی ره!

میترا-پس چیکار می کنه؟

-شاید بیفته توکارای ناجور!

میترا-نه فکر نکنم!اون شما روداره ومی دونه که نگران هستین ودارین دنبالش می گردین حتما دوست تونم داره!به خاطر احترام به عشق شم که شده تواین کارا وارد نمی شه!

-ماهام دیگه کلافه شدیم!

میترا-خارج!اون حتما میره خارج ازکشور!حتی برای یه مدت کوتاه م که شده!چون اینجابراش سخته که زندگی کنه! خونه دوستاشم چندروز بیشتر نمی تونه بمونه!

-یعنی ممکنه بره خارج؟

میترا-به احتمال قوی مثل یه سفر توریستی ترکیه تایلند سنگاپور

-ممکنه بره دبی؟

میترا-دبی نه!ونجا برای یه دختر تنها مناسب نیس!

-ازکجا باید بفهمم؟

میترا-آژانس های مسافرتی!احتمالا همون طرفای خونه تون!اگه یه اشنا داشته باشین خیلی راحت می تونین چک کنین شایدم بخواد بایه تور بره شناسنامه شم برده؟

-نمی دونم

میترا-گذرنامه داشته؟

-آره

یه خرده ازفنجونم خوردم ورفتم توفکر بدنمی گفتن!حداقل اینم کاری بود!

فنجونم روگذاشتم سرجاش وگارسون روصدا کردم که میترا گفت:

-می خواین چیکار کنین؟

-بریم شاید بتونیم یه ردی ازش پیداکنیم

میترا-قراره نصرت بیاد اینجا!

-خب می گم کامیار بمونه ومن میرم!

گارسون اومد وتاخواستم حساب میز روبدم میترا نذاشت وگفت:

-مااینجا پول نمی دیم سامان خان

گارسونه خندیدورفت ناراحت شدم احساس بدی داشتم که پول چیزی که خوردم ازاین پولا داده بشه!یه نگاه به دور وورم کردم وگفتم:

-اینجا ماموری چیزی نمی اد؟

همه شون زدن زیر خنده وگفتن:

-چرامی اد

بعد همه شون بادست شون ادای اسکناس دراوردن ومیترا گفت:

-جریان خانه سبز رونشنیدین؟

-چرا اما اینجا دیگه خیلی علنی یه

میترا-پائین شهرم ازاین جور جاها هس خیلی م بدترش خودتون که یه جاش رودیدین فقط علنی نیس!

سرموانداختم پائین ویه عذرخواهی کردم وبلند شدم که میترا باام بلند شدورفتیم طرف جایی که کامیار نشسته بود تارسیدم دیدم کامیار دفترچه ش رودراورده ودخترا یه چیزی می گن واونم تندتند می نویسه اروم ازپشت رفتم بالا سرش وتودفتر چه رو نگاه کردم دیدم نوشته:

ونوس،دردمفاصل،هشت شب به بعد!تلفن...

مهتاب،سائیدگی استخوان،ده شب به بعد،تلفن...

آیدا،دیسک،وقت وبی وقت،تلفن...0911

اروم دستم رو گذاشتم روشونه ش تاسرشو برگردوند ومنو دید زود دفتر چه ش رو بست وگفت:

-چیکار کنم واله؟هرجا می رم وبه هرکی می رسم باید رو بندازم وازش شماره بگیرم واسه این مرضام!توکارت تموم شد؟

یه چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم:

-اره پاشو بریم

کامیار-کجا؟

-کاردارم باهات

کامیار-می گم آ یه خرده بیشتر اینجابمونیم شاید گندم پیداش بشه اصلا به دل من افتاده که همین امشب همین جا پیداش می کنیم!

-یعنی تومی گی می اد اینجا؟

کامیار-من نمی گم این قلبم داره گواهی می ده

سرمو بردم درگوشش و اروم بهش گفتم:

-مرده شور اون قلب واحساست روببرن!یه دقیقه گریه می کنی!یه دقیقه عاشق می شی!حالام نشستی اینجا ودل نمی کنی!

اروم بهم گفت:

-تومطمئنی که اگه ازاینجا بلند شم وباتوبیام بعدش پشیمون نمی شم؟یعنی بعدش احساس حماقت نمی کنم؟

-نه نمی کنی

دوباره اروم گفت:

-یعنی ممکنه یه ادمی پیدا بشه که اینقدر خرواحمق باشه واینجاروول کنه وباتو بیاد بچپه توخونه وسرشبی بگیره بخوابه؟

-اره پیدا می شه

کامیار-حتما اونم منم

بعدش یه مرتبه بلند گفت:

-بابا ولم کن اخه!تازه ن بعد ازیه عمر پرس وجو یه کلینیک فوق تخصصی خوب پیدا کردم میذاری حداقل یه نیم ساعت اینجا خودمو دوادرمون کنم یانه؟مسائل پزشکی شوخی وردار نیس ا!این مرضا اگه ریشه بدونه دیگه نمی شه کاریش کردآ!

دخترا زدن زیر خنده ویکی شون گفت:

-سلامت ادم دردرجه اول قرار داره

کامیار برگشت طرفش وگفت:

اینو کی گفته؟

دختره خندیدوگفت:

-نمی دونم

کامیار برگشت طرف من وگفت:

-ببین این جمله رو افلاطون گفته دیگه عقل افلاطون اندازه من وتوکه بیشتر می رسه!توام بیا بشین بدمت یه معاینه ای چیزی ازت بکنن ویه نسخه م برای تو بنویسن شاید به حق این وقت عزیز اون مشکل بینائیت برطرف شد!

یکی ازدخترا گفت:

-دیدشون مشکل داره؟

کامیار-دِ همین دید این پسره چندوقته بیچاره مون کرده دیگه!

دختره برگشت طرف منو گفت:

-اتفاقا من یه چشم پزش سراغ دارم که اعجاز می کنه!
-نه خانم محترم خیلی ممنون چشمای من مشکل نداره
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 9 از 12:  « پیشین  1  ...  8  9  10  11  12  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Gandom | گندم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA