ارسالها: 7673
#11
Posted: 21 May 2012 01:33
فصل ۷-۳
سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت .
عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت.
لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسید
خانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید.
در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند.
لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟
_ گفتم اتفاقی افتاده؟
_ نه ! چطور ؟
_ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی.
_ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده .
_ وقتی امیر بیاید کمی دلتنگی ات کم می شود.
آرام به اجبار لبخند زد . لادن آدامه داد : می خواهی برویم کمی قدم بزنیم، شاید سرحال بیایی و یا برویم شنا ؟
_بد نیست.
سپس با اکراه برخاست . به طبقه پایین رفتند . در آخرین پله ناگهان آرام با شنیدن صدای محمود متوقف شد . محمود گفت : چطور است یک هفته دیگر بمانیم . صدای فرید بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : معلوم است خیلی خوش می گذرد!
_ خوب مسافرت دست جمعی خیلی خوش می گذرد . مگر تو مخالفی؟
_ مه! اما بهتر است مواظب رفتارت باشی !
امید به میان حرف آن دو پرید و گفت : فرید این چه جور حرف زدنه؟
فرید با خشم گفت : بهتر است تو یکی ساکت باشی و دخالت نکنی!
امید با دیدن چهره بر افروخته فرید خاموش شد. فرید برخاست و سعید به دنبال او به راه افتاد.
آرام و لادن در گوشه ای پنهان شدند ، سپس صدای امید را شنیدند که می گفت : من از طرف فرید از تو عذر می خوام .
محمود در جواب گفت : اشکالی ندارد .پیش می اید.
آرام از بی شخصیتی و پر رویی محمود حیرت کرد . با اشاره به لادن ، آهشته و پاورچین به اتاق خود بازگشتند.
لادن با حیرت گفت : معلوم است در این خانه چه خبره؟
ارام متفکرانه گفت : نمی دانم.
_ همه یک جوری به هم ریختن . ( کنجکاوانه به آرام نگریست ، تا شاید حقیقت ماجرا را در چهره او بیابد )
سایه سراسیمه وارد اتاق شد ، نفس زنان و هیجان زده گفت: بچه ها نبودید . کم مانده بود فرید بزند تو گوش محمود.
لادن گفت: من و آرام سر پله ها بودیم ، متوجه صحبت انها شدیم . سر چه مساله ای با هم درگیر شدند؟
_ نمی دانم اما مطمئنم فرید بی دلیل حرفی نمی زند و عصبانی نمیشود .
آرام در سکوت فقط گوش می کرد و ترجیح می داد اظهار نظر نکند، زیرا بیم داشت تا دیگران پی به ناراحتی اش ببرند.
ساعتی بعد سایه مجددا بازگشت و گقت : آرام امروز محمود مزاحم تو شده بود؟
آرام از جا پرید و در اتاق بنای قدم زدن گذاشت و با حالتی عصبی گفت :چه طور؟
_ سعید می گفت وقتی فرید برای برداشتن سیخ کباب به آشپرخانه می رود از پنجره آن جا می بیند که محمود مزاحم تو شده ؛ به خاطر همین با محمود تندی کرده .
آرام به مانند ان که دردی در تنش پیچیده باشد گفت : اخ ! خدایا خیلی بد شد ! حالا همه متوجه می شوند و آبرویم می رود.
سایه گفت : چرا آبروی تو برود! درثانی سعید این موضوع را در خفا به من گفت ، هیچ کس از این ماجرا خبر ندارد . باور کن! نباید خودت را ناراحت کنی.
آرام با نگرانی گفت : مگر می شود! روی من چه طور فکر می کنند؟لابد می گویند که من محمود را تشویق کرده ام . سرم درد می کند. ان گاه شقیقه هایش را در میان دستانش فشرد.
لادن و سایه با افسوس به آرام می نگریستند. لادن با کنجکاوی پرسید : محمود چه کار کرده؟
آرام با نگاهی حیران به لادن گفت : من آن قدر شکه ام که نفهمییدم چه می گویم وچه می کنم.
سایه به مانند آن که ماجرای هیجان انگیزی پیش آمده گفت : حتما حسابی حالش را جا آوردی!
لادن گفت : سایه ! ناراحت نشو ولی پسر خاله بیشعوری داری.
سایه گفت : نه تنها نمی شوم بلکه باعث خوشوقتی ام است فرید حسابی جلویش در آمد.
لادن رو به آرام کرد وگفت : چرا نگفتی چه اتفاقی افتاده؟
_ فکر نمی کردم کسی ما را دیده باشد . می خواستم موضوع همانجا تمام شده باشد.
آرام را دو احساس متفاوت در بر گرفته بود ؛ احساس نفرت و خشم ، نسبت به محمود و احساس رضایت از این که توانسته بود توجه فرید را به خود جلب کند. این پیروزی در عین اندوه شیرین و دلچسب بود.
آرام همچنان در اضطراب و نگرانی بسر می برد . ترجیح میداد به پایین نرود تا برخوردی با فرید و محمود نداشته باشد.ساعتی بعد لادن وسایه به اتاق آمدند. لادن گفت : خبرهای دست اول داریم!
ارام در حالیکه کتابی را ورق می زد گفت : راجع به کی؟
_راجع به تو!
_ آرام کتاب را بست و گفت : باز چی شده؟
سایه با سرزنش گفت : نگفتم حرفی نزن!
آرام گفت : نه بهتر است هر چه شده بگویید به من.
لادن گفت : محمود به سعید پیغام داده که از لج بعضی ها هم که شده می خواهم از آرام خواستگاری کنم!
ؤام چشمانش را بست ونفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون فرستاد وگفت : بهتر است من همین امروز از اینجا بروم.
سایه با دلخوری گفت : چرا؟
ارام گفت : مقل اینکه این اقا محمود دست بردار نیست، می ترسم با بودنم باعث اختلاف بین شما بشوم!
سایه گفت : کسی که باید برود آنها هستند . من اجازه نمی دهم اینطوری فکر کنی . محمود بابت چنین حرکتی باید از تو عذر خواهی کند!
_ من از تو ممنونم .اما شما دختر خاله وپسر خاله هستید و من نمی خواهم باعث کدورت بین شماها بشوم . ممکن تسن بعد ها مرا نبخشید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 21 May 2012 01:36
فصل ۷-۴
نبخشید.
سایه مانند اینکه فکری در مغزش جرقه زده باشد گفت : چطور است برویم کلبه وشب را آنجا بمانیم. خانم دکتر سخاوت و دکتر را با خودمان می بریم. به مادر می سپارم تا به کسی تعارف نکند.قبول است؟
آرام با چهره در هم از سر ناچاری گفت : قبول ! هر چه تو بگویی .
سایه گفت : عالی است .تا شما حاضربشوید من به مادر خبر می دهم.
ساعتی بعد انها وسائل خود را بستند و عمه پوران نیز به همراه دکتربه راه افتادند . محمود از پنجره اتاق نشیمن رفتن انها را نظاره گر بود.فرید هنوز بازنگشته بود . نزدیک غروب خورشید به کلبه رسیدند . عمه پوران و دکتر از زیبایی انجا به وجد امدند و در ان طرف به قدم زدن مشغول شدند. آن شب ،اکبر آقا شام محلی تهیه کرد . سایه و لادن در بیرون کلبه اتشی راه انداختند و بلال هایی را که در جاده خریده بودند، روی آن کباب کردند . دکتر و عمه پوران ودکتر روی تنه درختی کمی ان طرف تر زیر درختان به استراحت وگفتگو سرگرم وبودند. ان سه دختر همان طور که به سوختن چوب ها نگاه می کردند راجع به مسائل پیش امده گفتگو می کردند.
لادن گفت : سارا جواب خداحافظی من را نداد.
سایه گفت : نباید اعتنایی به او می کردی.طوری رفتار می کند انگار که مالک تام الاختیار آن جاست .از همین کارهایش لجم می گیرد. خوب است که فرید جاوی همه شان در آمده . وگرنه مادر بیچاره را می خوردند.
لادن گفت: از روز اول متوجه شدم که محمود دنبال دردسر می رگدد.
_تقصر امید شد؛ بدون مشورت ، خاله و محمود را دنبال خودش راه انداخته.
لادن گفت : خودمانیم ، خیلی به محمود می ایی! چه طور است جواب خواستگاری اش را بدهی!
آرام گفت : اگر بدانم نظر هر دوی شما اینست ، مطمئن باشید جواب رد نمی دهم!
ان دو با هم گفتند: وای آرام ! . لادن گفت : من شوخی کردم.
_ من هم جواب شوخی تو را دادم .( وسپس خنده ای نمود)
نور اتومبیلی از دور پدیدار شد، وقتی اتومبیل ایستاد ، فرید وسعید از ان پیاده شدند و به کنار انها امدند.
فرید گفت : ما رفتیم ویلا ، گفتند شما این جا هستید. آمدیم سری بزنیم. ( سپس برای دکترر و عمه پوران دستی تکان داد.)
سایه گفت : خوب کردید ، بنشین تا چایی بریزم.
سعید با لبخندی گفت : خوش می گذرد؟ ( و نگاهی به دور وبر انداخت )
لادن گفت : این جا خیلی آرام و قشنگ است ! پدر و مادر خیلی خوششان آمده . می بینید که به دور از اغیار ، از طبیعت لذت می برند.
فرید در حالیکه هیزم های داخل آتش را با چوبی جا به جا می کرد ، گفت : در هر حال معذرت می خوام که بد گذشت ! حقش بود مادر از بقیه دعوتنمی کرد.
آرام احساس کرد باید حرفی بزند ، بنابرین گفت : من باید از همگی عذر بخوام ، باعث تمام این مشکلات من بودم . متاسفم واقعا!
فرید به آرام نگریست و گفت : ما فردا می رویم . شاید بهتر بود مداخله نمی کردم ، تا این حرفها پیش نیاید .
سایه با دو لیوان چای ، برای فرید و سعید بازگشت.
سعید با لبخندی به سایه گفت : متشکرم ! چای خوش طعمی شده . درضمن می خواستم از شما خداحافظی کنم.( بدین وسیله به سایه فهماند که قصد رفتن دارند)
سایه گفت : مگر قرار است جایی بروید؟
_بله ! صبح زود حرکت می کنیم.
چهره سایه در آن لحظه مضحک شده بود ، لبانش آویخته شده و با دلخوری آشکاری گفت : چرا به این زودی؟
فرید پاسخ داد: کار های عقب مانده زیادی دارم که باید برگردم.
سپس برخاسته و با صدای بلند گفت : دکتر ! خداحافظ!
دکتر و عمه پوران با تکان دادن دست جواب اورا دادند.
آن سه دختر انها را تا دم اتومبیلشان بدرقه کردند.فرید چراغ اتومبیل را روشن کرد و نور ان اندام کشیده و موزون آرام را به نمایش گذاشت. فرید لحظه ای بی اختیار خیره ماند ، سپس اوتومبیل را به حرکت در آورد
صبح زود آرام اسب را زین کرد و به تنهایی در آن اطراف به سواری پرداخت . وقتی بازگشت ، بقیه از خواب برخاسته بودند.
عمه پوران گفت : با دکتر قرار گذاشتیم این دو روز باقیمانده را به ویلای خودمان برویم.
سایه گفت : حتما مامان ناراحت می شود.
عمه پوران گفت : نه سایه جان ! به اندازه کافی زحمت دادیم .باید سری به آنجا بزنیم. دکتر کارهایی دارد که باید به انها رسیدگی کند.
لادن گفت : سایه تو هم با ما بیا.
آرام گفت : فکر خوبی است ! سایه قبول می کنی؟
_ من از خدا می خواهم.
آرام از این که عمه پوران پیشنهاد خوبی داده بود و می توانستند دیگر به انجا برنگردند مسرور بود . با نبود فرید دیگر دلش نمی خواست به ان جا برگ ردد و با محمود روبرو شود.
به محض رسیدن به ویلا ، با عجله وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند.
سارا با چهره حق به جانب به آنها نگریست . خوشبختانه محمود به همراه آقای فرخی و امید به دریا رفته بود.خانم فرخی از این که نتوانسته بود ، آن طور که دلش میخواست از آنها پذیرایی کند اظهار ناراحتی می کرد. عمه پوران با آوردن این دلیل که باید به ویلا سر بزنند ورسیدگی به امور مربوط به آن جا را انجام دهند خانم فرخی را قانع کرد و در آخر گفت : منتظرم شما و آقای فرخی تشریف بیاورید.
خانم فرخی گفت : فکر نمی کنم فرصتی پیش آید ( با چشم اشاره ای به خواهر و خواهر زاده اش نمود) فقط برای رفتن برنامه بگذارید تا با هم برگردیم تهران
آنها روی یکدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند .اتومبیلی که کرایه کرده بودند منتظر انها بود.
رفتن از انجا برای آرام به منزله فرار مخفی به حساب می امد و تا آخر عمر ؛ خود را مدیون عمه جانش می دید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 21 May 2012 01:38
فصل ۷-۵
چند روز اخر هفته برای آن سه دختر روزهای خوش و خاطره انگیزی بود . آنها از این که با یکدیگر تفاهم داشتند و سلایقشان همانند هم بود ، خشنود بودند و مهمتر از آن که با هم یک دل و یک زبان بودند.
امیر به همراه حامد از راه رسیدند. لمیر پسری قد بلند ، با اندامی نسبتا لاغر و چهره ای کشیده ، با موهایی که اندکی زود به سفیدی گراییده بود به چشم می خورد . چهره مهربانش دلنشین بود. در کل امیر چهره جا افتاده و موقری داشت . آرام با دیدن برادرش روحیه ای تازه گرفت و مدام سراغ پدر و مادر را از او می گرفت . امیر برای سر به سر گذاشتن آرام گفت: حسابی داری خوش می گذرانی ، پدر و مادر را می خواهی چکار!
_ خیلی بدجنس شدی ! نمی دانی چقدر دلم برایشان تنگ شده!
امیر آهسته در گوش آرام گفت :« راستش اگر عمه جان رضایت بدهد قرار است به زودی به تهران سفر کنند. در غیر اینصورت ...» سرش راتکان داد.
آرام متفکرانه گفت : « فکر میکنی عمه جان راضی نباشد؟»
_ نمی دانم از قیافه عمه جان مشکل می شود پیزی تشخیص داد.
_اگر عمه پوران کمی به فکر لادن باشد گمان نکنم مخالفتی کند. لادن بی صبرانه منتظر بازگویی این مطلب به خانواده اش است.
امیر خمیازه ای کشید و گفت : می دانم .باید دید چه پیش می اید.
لادن از بودن امیر مانن گلی شکفته شده بود، و چشمانش زیباتر از هر زمانی بنظر می رسید . از لحظه ای که امیر وارد شد دور وبرش می گشت تا وسائل پذیرائی را مهیا کند.سایه و آرام به رفتارهای لادن می خندیدند و او را فداکارترین زن عاشق می خواندند.لادن بدون توجه به ان دو به کار خود ادامه می داد و امیر با لبخندی مهر آمیز او را نظاره می کرد.
روز جمعه به همراه آقای فرخی به سمت تهران حرکت کردند. روز قبل امید به اتفاق مهمانانش رفته بودند. آرام در اتومبیل آقای فرخی جای گرفت . با بودن امیر در اتومبیل دکتر دیگر جایی برای آرام نبود.
آرام با اشتیاق غریبی در طول جاده به تابلوهای کیلومتر شمار می نگریست . گویی با نزدیک شدن به هر تابلو ، تهران به او چشمک می زد.
خان فرخی از رفتار خواهر و دخترش گله مند بود وامید را بی عرضه و مقصر می دانست.سایه نیز مادرش را همراهی می کرد ویک ریز از اتفاقات پیش آمده حرف می زد و از این که آبرویشان را نزد خانم سخاوتبرده اند شرمسار بود.
آرام به تعطیلاتی که گذرانده بود می اندیشید و تمام لحظات آن را خاطره انگیزو زیبا می یافت ، بجز رفتاری که از محمود سر زده بود هیچ گاه تعطیلاتی چنین خاطره انگیز به خاطر نداشت. اگر چه از رفتار محمود دلگیر بود اما وقتی می دید با اینکار توانسته اندکی توجه فرید را به خود جلب کند احساس خوشایندی می کرد . نمی خواست با حیله و فریب کسی را متوجه خود کند ، اما فرید چنان رفتار می کرد که آرام از سر غرور و عشق می خواست به هر طریق ممکن او را اسیر خود کند و از سویی میدید که هیچ حرکتی از فرید مبنی بر تمایل به او بخ چشم نمی خورد. و اگر چه محمود با هر شخص دیگری چنین رفتاری را پیش می گرفت فرید همانگونه خشمگین می شد و برخورد می کرد . آرام با خود زمزمه می کرد : آه خدایا کمکم کن . کمکم کن ! کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم ! کاش پدر اصرار به این سفر نمی کرد ! کاش سفر به انتها می رسد.
آرام در طول جاده دردناک و سرخورده به ئنبال چاره ای بود ، تا بند ها را باز کند و آسوده به خانه به خانه باز گردد . چه گونه با قلبی اسر در گرو مردی خود خواه و مغرور که از احساسش بی خبر بود به آینده امیدوار باشد . تا چندی پیش خانواده و دانشگاه تمام زندگی اش را تشکیل می دادند اما اکنون تمام علایقش یک طرف و اسارت قلبش به یک سو ... چرا؟ چگونه آغاز شد؟چطور میتوانست خط پایانی روی آن بکشد . احساس متولد شدن در درونش جوانه زده بود واو را محاصره میکرد تا شاهد تولد دوباره خود باشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 21 May 2012 04:00
فصل 8
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آنشب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.
آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگیمی کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!
خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید .
_نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ورشکست شدی؟
_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!
_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟
آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!
_کی امید؟
_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!
خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی درفروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟
_ شاید اشتباه دیدی؟
_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟
خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم.
_ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟
_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!
_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟
_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )
آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!
_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟
_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟
_ آن زن چه شکلی بود؟
_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم .
_ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد .
_دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !
_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟
_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد .... و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد. شب منتظر تلفنت هستم.
سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.
آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.
آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم کهمرغ های آسمان به حالش گریه کنند.
_ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم.
_ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.
خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.
سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر درنیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.
سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.
ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟
_اتفاقی افتاده؟
_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!
_با بچه ها بیرون رفتیم .
_ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم .
_ مادر چرا پدر عصبانی شده؟
مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 21 May 2012 04:06
_به چه دلیل ؟
_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟
فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید.
_ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی .
_ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .
صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !
_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .
پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرتهر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی .
_ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید.
_ اتفاقا خیلی هم ساده است . همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده .
_ من گفتم هر چه بگویید قبول می کنم ، اما ازدواج آن هم یک دفعه و بودن مقدمه ! خودتان را بگذارید جای من ...!
پدر با تمسخر گفت : اتفاقا خودم را گذاشتم جای تو ! تا فردا وقت داری فکرهایت را بکنی .
فرید با اعتراض گفت : در این خانه چه خبر است؟ یک دفعه داخل می شوی، این بساط را راه اندازید . من نمی خواهم زن بگیرم.
مادر گفت : فرید! قرار نبود روی حرف پدرت حرف بزنی .خواهش می کنم تمامش کن . به خاطر من.
پدر گفت : این گوی و این میدان . هر کاری دوست داری بکن ! اگر خواستی برو و دیگر پشتت را نگاه نکن . و یا بمان و حرف ما را گوش کن !
پدر از کتابخانه خارج شد ، سایه آهسته به اتاق خود رفت . او مطمئن بود که فرید حرف پدر را زمین نمی اندازد ؛ زیرا حساسیت بیش از حد فرید به مار و موقعیت اجتماعی اش آگاه بود و امید همواره رقیبی برایش به حساب می آمد . پدر انگشت روی حسابی ترین نقطه ضعف فرید گذاشته بود . سایه با نگرانی و ترس مبهمی که در وجودش لانه کرده بود به خواب رفت .
مادر همچنان که در آشپزخانه به غذا ها رسیدگی می کرد ، دستوراتی به مریم خانم می داد . فرید در آستانه در به حرکات مادرش چشم دوخته بود . بعد از لحظاتی چند گفت : صبح بخیر مادر!
خانم فرخی به طرف صدا برگشت و با دیدن فرید در آستانه در خیلی دی گفت : صبح بخیر !
فرید گفت : می خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم . وقت دارید؟
خانم فرخی با دقت در چهره پسرش نگریست و گفت : خوب ! من آماده شنیدن هستم.
فرید لحظاتی در سکوت گذراند و سپس با صدای بم گفت : راجع به حرفهای شب گذشته . من خیلی فکر کردم . به خاطر شما و پدر حاضرم ازدواج کنم.
خانم فرخی نفس بلندی کشید . گویی در انتظار شنیدن زمان مرگ خود به سر می برد . و اکنون مهلتی دوباره برای زیستن یافته است . گفت :به خاطر من و پدرت ! فرید ما دوست داریم ، به خاطر خودت باشد. برای آینده خودت.
_ اگر شماها این را می خواستید مرا در تنگنا قرار نمی دادید.
_ تو باید شجاعت این را داشته باشی که اگر مخالفت حرف پدرت هستی اعتراض کنی و قبول نکنی!
فرید پوزخند زد و گفت : شجاعت! پدر با زندگی و سرنوشت من بازی می کند ، کوچکترین اشتباه و خطایی از من نزد پدر نا بخشودنی است.
_ می خواهی من با پدرت صحبت کنم ؟
_ بی فایده است . در ضمن شما هم این را می خواستید ، حالا چرا ناراحت هستید؟
_ آرزوی هر مادری دیدن عروسی بچه هایش است . چرا از من خرده می گیری؟
_ حالا به آرزو یتان می رسید . هر کاری خواستید انجام بدهید.
_ فرید ! ( اما فرید رفته بود و مادر را دلتنگ و پریشان از سخنانش بر جای نهاده بود آقای فرخی سر میز غذا گفت : چه خبر خانم؟
_ خبری نیست .
_چه طور خبری نیست، مگر قرار نبود امروز جواب بگیری؟
مادر با چشم به حضور سایه اشاره کرد . سایه دهانش را پاک کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود ! دست شما درد نکند ! می روم به اتاقم .
آقای فرخی گفت : برو دخترم ! نوش جانت
خانم فرخی گفت : سایه از چیزی خبر ندارد . نمی خواهم نگرانش کنم.
_ کار خوبی کردی ! بلخره با این پسره حرف زدی یا نه؟
_ ببین فرخی ! مساله یه عمر زندگیه . در عرض یک شب نمیشه نتیجه گرفت .
_ من دیشب اتمام حجت کردم . اگر بخواهی سرسری بگیری دیگر باید فرید را در خواب ببینی . آن زنی که من دیدم ... ( و سرش را با افسوس تکان داد )
خانم فرخی چشمانش را تنگ کرد و گفت : شما که گفتید ندیدید.
_ این حرفها را رها کن ! برو سر اصل مطلب !
_ اصل مطلب اینست که فرید بخاطر ما می خواهد زن بگیرد . خودش تمایلی ندارد.
_ به جهنم ! این را که از اول می دانستم . وقتی زن گرفت ، سر به راه می شود. چرا سراغ خانم سخاوت نمی روی؟
_ خانم سخاوت؟ اه آرام ! من که از خدا می خواهم.
_ چرا دست دست می کنی؟
_فرید صبح آن قدر نا امیدانه حرف زد که من هیچ رغبتی به این مساله ندارم. پایم پیش نمی رود.
_یا باید زن بگیرد یا از این خانه برود ! بهتر است دلسوزی بی جا نفرمائید . شما قدم پیش بگذارید ، بقیه اش با من .
_ هر چه شما بگویید . شاید حق با شما باشد .
_ صد در صد حق با ماست . جوان است ؛ خوب و بد زندگی را تشخیص نمی دهد.
_ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 21 May 2012 04:18
نمی دهد.
_ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کرد
سایه گفت : مطمئن هستید فرید قبول کرده ، نکند می خواسته شما و پدر را دست به سر کند.
_ دیگر نمی دانم کی درست می گوید ، کی غلط ! فقط این را می دانم که تا تنور داغ است باید بچسبانم.
_ به چه قیمتی می خواهید بچسبانید؟
_ سایه تو دیگر سر به سرم نگذار ! پدرت این را می خواهد و تو باید به من کمک کنی!
_ حالا آن دختر خوشبخت کی هست؟
_ آرام !
_ آرام ! فرید خبر دارد ؟
_ هنوز نه ! اما فکر می کنم خودش حدس می زند.
_ مادر! آرام دختر حساس و نکته بینی است . شک دارم قبول کند.
_ مگر فرید چه عیبی دارد ، که این طور حرف می زنی . اگر کسی پشت در باشد گمان می کند فرید مشکلی دارد و ما آن را مخفی می کنیم.
_ اگر چیزی نیست چرا با این عجله ! شما حتی فرصت نفس کشیدن به فرید را نمی دهید.تو هنوز خامی ! زود است که بفهمی منظور ما ازاین کار صرفا بخاطر خوشبختی خود فرید است . در هر حال باعث تمام این تعجیل در کارها خود اوست
_ من نمی توانم بفهمم که چه شده فقط امیدوارم راه درست را انتخاب کرده باشید.
_ امشب با فرید صحبت می کنم تا نظر خودش را بدانم.
_ هر طور مایلید . به شرطی که فرید صادقانه جواب بدهد . نه صرفابرای منافع خودش.
_ سایه کاهی فکر میکنم تو هنوز بچه ای . اما می بینم که عاقل تراز من هستی .اگر جای من بودی چه می کردی؟
سایه گفت : خوشحالم که جای شما نیستم . اما احساس من می گوید فرید باید یک طوری تنبیه شود . با این حال تنبیهی که شما و پدر درنظر گرفتید کمی سنگین است .
_ فرید بلخره باید ازدواج کند . حالا موقعیت برایش فراهم است چه بهتر از این .
سایه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : شاید حق با شما باشد.
فرید آن شب زود به خانه آمد و به اتاقش رفت . خانم فرخی از فرصت پیش آمده استفده کرد تا خود را به فرید برساند . چند ضربه به در زد .صدای فرید او را فرا خواند : بیایید داخل.
خانم فرخی وارد اتاق شد و فرید را در حال نواختن گیتار دید ، او اهنگی را با سر انگشتانش به آرامی می نواخت . بعد از دقایقی سرش را بلند کرد و گفت : از این طرف ها؟
_ حال و حوصله شوخی را ندارم.
فید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟
_ این از تو ، ان هم از پدرت!
_ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !
_ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی.
_ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.
خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت.
_ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم .
_ بفرمائید سراپا گوشم.
خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند.
_ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم.
_ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟
_ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟
_ اما چرا او؟
_ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم.
_ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند.
_ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟
_ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟
_ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برتمی چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟
_ نه چیزی خاطم نیست.
خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.
فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)
خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 21 May 2012 14:41
فصل نه
آرام
عمه پوران با حيرت فراوان گوشي را لحظاتي چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را برروي دستگاه گذاشت . به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حياط رفت . آرام ولادن مشغول صحبت و نوشيدن قهوه بودند. عمه پوران در كنارشان نشست و فنجاني قهوه براي خود ريختو مزه مزه كرد در همان حال به دقت به چهرهي آرام نگريست بعد از مدتي پرسيد : آرام ! نظرت راجع به فريد چيست؟ آيا تو از او خوشت مي آيد؟
آرام از سوال عمه متحير شد . نمي دانست در جواب چنين پرسشي چه بگويد . لادن به كمك او شتافت و گفت: مادر ! چه طور شد بي مقدمه اين سوال را پرسيديد ؟
عمه پوران شانه اي بالا انداخت و گفت : چه اشكالي ادرد مي خوام نظر آرام را بدانم .
آرام كه خود را ناگريز از جواب دادن مي ديد با شرمي كه در چهره اش آشكار بود جواب داد : من كه برخورد زيادي با او نداشتم ولي پسر بدي نيست .
عمه پوران ابروهاي خود را بالا انداخت و گفت : مي داني چه كسي تلفن كرده بود ؟
لادن- مادر امروز مرموز شديد ! چه كسي تلفن كرده يعني چه ؟ ما از كجا بدانيم
- آخخر براي خودم خيلي عحيب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.
آرام كنجكاوانه به عمهمي نگريست ، نمي توانست حدسي بزند. دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه پوران را در هوا قاپ بزند. اما عمه جان عمدا طوري حرف مي زد تا او را عذاب دهد . لادن نيز بي صبرانه گفت: مادر كي تلفن كرده؟
- لادن مثل اين كه تو از آرام مشتاق تري آرام چندان تمايلي به شنيدن ندارد.
آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا منم كنجكاو شدم .
عمه پوران خيلي شمرده گفت: خانم فرخي بود از تو خواستگاري كرد .
لادنو آرام روي صندلي صاف نشستند. آرام نمي توانست به گوش هاي خود اطمينان كند.بالا خره لادن فقل سكوت را شكست و گفت : حتمابراي محمود!
آرام مثل اين كه آب سردي روي او پاشيده باشند وا رفت و بي حال به صندلي تكيه داد. چه طور نتوانسته بود حدس بزند ؛ كه علت خانم فرخي چيست. با به ياد آوردن كار هاي مشمئز كننده ي محمود از درون بر آشفت.عمه پوران فنجان را به لب نزديك كرد وگفت: من راجع به فريد حرف مي زنم تو تو چطور ياد محمود افتادي البته من هم اول همين فكر را كردم ولي خانم فرخي تو را براي فريد خواستگاري كرد .
و با اين جمله آرام با چشمان گشاد شده و حيرت فراوان به او ماند.
اد- فريد ؟.....درست شنيدم ؟
- راستش خودم هم تعجب كردم اما واقعيت همين بود كه گفتم ؛ خانم فرخي اجازه گرفت تا براي خواستگاري بيايند لادن حيرت زده گفت : باور كردني نيست!
عمه پوران در حالي كه بر مي خاست گفت آرام جان! خوب فكر كن چون فردا بايد جواب بدهم .
آرام متحير به اطاف نگريست . كلمات عمه و لادن را در ذهنش جمع و جور مي كرد . احساس كرد گرماي شديد در تنش دميده . حالتي تب آلود داشت . با خود انديشيد چرا باور نكنم . مگر عشق و دوست داشتن غير از اين است ! فريد احساسي شبيه من داشته اما نمي توانست آرا بروز دهد. چه قدر احمق بودم كه نفهميدم .
لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چي شده حالت خوب نيست ؟
- من خواب نيستم ؟
- مي خواهي نيشگونت بگيرم ؟
آرام زمزمه كرد : چه طور ممكن است ؟
- چرا ممكن نيست ؟ من حدس مي زدم كه تو با زيبايي ات فريد را مسخ مي كني
- باور نمي كنم ، باور نمي كنم!
و در آغوش لادن گريه سر داد. لادن مو هاي او را نوازش كرد و گفت : اين گريه ي خوشحالي است من مي دونم ، تو را درك مي كنم .
آرام با چشمان گريان به لادن نگريست در ميان گريه خنده اي زيبا سر داد .
* * * * *
مادر بهتر است از الان بگويم من جشن نامزدي و از اين مراسم مسخره نمي خواهم .
اين صداي فريد بود كه هر دقيقهبهانه اي مي تراشيد و با مادرش بحث مي كرد .خانم فرخي با با حوصله ي زياد با فريد برخورد مي كرد . مي دانست كه او روز هاي سختي را مي گذراند.
خانم فرخي با صبر و آرامش گفت : چرا اينقدر بهانه ميگيري ؟ مگر آدم هر روز ازدواج مي كند ؟ دختر مردم آرزو دارد .
- همين كه گفتم ؛ موضوع را زود تر خاتمه دهيد.
- خانم فرخي با نمي دانست با اين رفتار هاي فريد چه گونه كنار بيايد گاه مي انديشيد : شايد ازدواج فريد اشتباهي بيش نباشد ولي بعد خود را دلداري مي داد كه آرام مي تواند او را سر عقل بياورد.
فريد عصبي و بي قرار مدام در خانه دنبال بهانه اي مي گشت و و بي جهت به سايه و اميد درگير مي شد
اميد ترجيح مي داد بيشتر وقتش را پيش سارا بگذراند و سايه نا گريز به تحمل رفتار هاي پرخاشگرانه ي فريد بود ، اكثر اوقات خود را در اتاقش مي گذراند و دعا مي كرد كه هرچه زود تر زندگيشان به آرامش سابق باز گردد.
عمه با شيراز تماس گرفت و موضوع را براي برادرش توضيح داد سپس گوشي را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فكر كند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه اي گذاشته و با فريد صحبت كند ؛ اگر به توافق رسيدند ، برنامه ي بله بران را بگذارند . سپس افزود با حرف هاي خواهرم نيازي براي تحقيق نمي مونه حرف خواهرم سند است . فقط مي ماند نظر تو ، اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ، ما به تهران خواهيم آمد .
عمه با خان فرخي صحبت كرد و در خواست برادرش را به اطلاع او رساند خانم فرخي قرار گذاشت تا فردا ظهر به همراه فريد به آن جا بروند.خانم فرخي بعد از قطع تلفن در فكر فرو رفت . بايد هر طور كه شده بود، فريد را راضي به رفتن مي كرد در غير اين صورت آبرويش پيش خانم سخاوت مي رفت .
فريد با شنيدن حرف ها مادر مانند آتشفشاني فوران كرد و فرياد زنان گفت : من حرفي براي گفتن ندارم . به شما گفته بودم كه حال و حوصلهي اين كار ها را ندارم .
- چشم بسته كه نمي شود جواب بدهند خواهش مي كنم !
- فريد ب چنگي به موهاش زد و نگاهي به چشمان گريان مادرش اندخت و گفت : فقط به خاطر شما مي آيم .
- خانم فرخي صورت او را بوسيد و گفت : متشكرم پسرم . مطمئن باش كه پشيمان نمي شوي .
* * * * *
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 21 May 2012 14:42
آرام از گوشه ي پنجره به آمدن فريد و مادرش مي نگريست . با لباسي اسپرت و ساده مثل هميشه و خانم فرخي با سبد گلي زيبا به طرف ساختمان مي آمدند . آرام به سرعت خدو را به آينه رساند، دستي به مو هاي انبوهش كشيد و نگاهي دقيق به خود انداخت . با اطمينان از ظاهر خود به كنار در رفت. خانم فرخي با ديدن او صورتش را بوسيد و دسته گل را به دستش داد و گفت : به به دختر گل و خوشگلم ! حالت خوب است ؟
آرام تشكر كرد و فريد با چهره اي كه نمشد از آن چيزي دريافت سلام كرد . به راهنمايي عمه به اتاق نشيمن رفتند آرام سبد گل را روي ميز گذاشت و كنار عمه نشست . جرات سر بلند كردن را نداشت هيچ گاه در تصورش نمي گنيد كه آن قدر زود فريد را تا به اين حد نزديك خود ببيند
فريد خموش و سنگين نشسته بود . خانم فرخي با عمه جان گرم صحبت بودند بعد از پذياريي و نوشيدن چاي و شيريني خانم فرخي گفت : خانم سخاوت اگر اجازه بفرماييد ، ما بيرون باشيم تا اين دو تا جوان با هم صحبت كنند !عمه به همراه خانم فرخي برخاستند و با لبخند آنان را ترك كرند .
فريد كمي جابه جا شد و در چهره ي آرام لحظه اي نگاه كرد . آرام چون تنديسي خيالي به ستانش خيره شده بود موهايش بخشي از چهره اش را پوشانده بود و هاله ي زيبايي در او ايجاد كرده بود . سرش را بلند كرد تلاقي نگاهش با نگاه فريد شرمسارش نمود . لبخند كم رنگي بر لبانش نشست .
فريد سرفه اي كرد و گفت : خوب ! مثل اي كه مي خواستيد با هم صحبت كنيم .
- يعني شما نمي خواستيد
- نه نه ! سوء تفاهم نشود؛ منظورم اين بود كه شما اول شروع كنيد .
- اگر خواهش كنم شما شروع كنيد ، قبول مي كنيد
فريد لحظاتي سكوت كرد و گفت : من مي خواهم ازدواج كنم و شما مورد تاييد خانواده ام بوديد و به نظرم نتخاب درستي كرده اند .
- شما هميشه تا اين حد مختصر و مفيد صحبت مي كند ؟
- بسگي به موضوع دارد .
- موضوعي از اين مهم تر است؟
- در واقع اين اولين جلسه ي گفتگوي ماس ؛ به من حق بدهيدكمي مشكل حرف بزنم.
- پس مشوق شما خانواده تان ودن؟
- حقيقت را بخواهيد بله.
- خودتان چه عقيده اي داريد ؟
- عشق بعد از ازداج !
آرام موهايش را به عقب راند و گفت : عشق بعد از ازدواج اگه پيش نيايد چي؟
- اين عقيده ي من بود .
- من به عقيده ي شما احترام مي گذارم . با اين وجود ازدواج براي شما ريسك است !
- زنگي با ريسك هيجانش بيشتره .ولبخندي زد.
- من توقع ديگري داشتم .
- كه عاشق شما باشم ؟
آرام از رك گويي فريد بر آشفت و با اعتماد به نفس گفت: منظورم اين نبود ،شايد احساسي خفيف تر ، نزديك به عشق!
- نمي خواهم دروغ بگم.
- قفقط ازدواج؟ اين هدف نهايي شماست ؟
- گناه است ؟
- كمي عجيب است بايد فكر كنم.
- مي فهمم
- فكر نمي كنيد چيزي براي گفتن داشته باشيد؟
- خيلي حرف ها دارم ولي براي بعد از ازدواج.
آرام با حيران و بهت زده ديگر جوابي براي گفتن نداشت.
بعد از بدرقهي مهمانا آرام در باغ نشست تا در هاوي آزاد فكر كند.
*
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 21 May 2012 14:42
برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد، صداي لادن او را به خود آورد.
- اين جا چه كار مي كني ؟
- فكر مي كنم .
- جاي خوبي انتخاب كردي . فريد رفت؟
خيلي وقت است.
- نتيجه چه شد ؟
آرام شانه هايش را بالا اندخت و گفت : هيچ!
-چه طور؟مگر با هم حرف نزنيد؟
- چرا .لادن! من نتوانستم هيچ چيز از حرف هاي فريد بفهمم. هيچ چيز! نه انگيزه، نه هدف ، ونه هيچ چيز ديگر!
از جواب دادن طفره رفت؟تقريبا ! فريد خيلي رك حرف مي زند . احساس او به من در حد ازدواج كردن است. همين!
اين حرف باعث دلخوري ات شده؟
هم آره هم نه .آره ، به خاطر اينكه فهميدم آدم دروغگويي نيست و تظاهر نمي كند .
- شايد خواسته تو را امتحان كند . مي داني ، مردها آْن هم از نوع فريد ،نمي آيند رك و راست روبه رويت بشينند و بگويند : دوستت دارم ! عاشقت هستم ! براي فريد اين كار، دادن نقطه ضعف يا شكستن غرورش به حساب مي آيد.
- من در بد بن بستي گير كردم . از طرفي سر از حرف هاي فريد در نياوردم ، از طرفي احساس خودم مرااسير كرده؛ من عاشق فريد هستم .
مي توانم بپرسم به تو چه گفت ؟!
- عشق بعد از ازدواج
لادن با صداي بلند خنديد .
- كجاي حرفم خنده داره ؟
- معذرت مي خوام ! اما اين آقا فريد عجب عقايد شگفت انگيزي داره .
- به نظر تو حرفش قابل قبول است؟
-من از بعضي ها شنيدم عشق بعد از ازداخ محكم تر و عميق تر از عشق قبل از ازدواج است ." ببين آرام! نبايد تا اين حد خودت را تا حد آزار بدهي. در واقع فريد همه ي حقايق راگفته و اين تويي كه بايد تصميم بگيري! چون تو عاشقهستي و هيچ شرطي براي نپذيرفتن تو را قانع نميكند . بنابراين خودت را آزار نده يا همين حالا بگو نه و يا برگرد شيراز، تا همه چيز را فراموش كني! با گفتن بله، ريسك بزرگي در زندي ات مي كني. شايد شانس با تو يار باشد. در واقع تمام زندگي ها حتي آنهايي كه با عشق شروع مي شود، ريسكي بيش نيست و همه ي ما قمار باز دنياي خود هستيم.
- دقيقا فريد نيز به همين نكته اشاره كرد، زندگي ريسك و هيجان ناشي از آن،آخ ! لادن! نمي دوني تو اين موقعيت چقدر به تو حسوديم مي شه.
- به من ؟چرا ؟
تو و امير همديگر را دوست داريد و مي توانيد تمام مشكلات را از پيش رو برداريد
- تو هم مي تواني فريد را عاشق خودت كني . همان طور كه او را چشم بسته وادار به ازدواج كردي . مطمئنا حقايقي وجود دارد كه بعد ها مي تواني از آن سر در بياري.
* * * *
هفته اي در التهاب و نگراني ، بدون هيچ نتيجه اي بر آرام گذشت. چندين بار تصميم به بازگشت گرفت، اما قلبش او را ميخ كوب بر جاي قرار داد. ديگر باورش شده بود كه توان فرار را ندارد و به هر قيمتي فريد و عشق او را مي طلبد. حالا كه فريد او را مي خواست ، او نيز فرصت عرضه ي عشق را خواهد داشت و فريد را به دام خود خواهد كشيد فرصت يك عمر زندگي با مردي كه در ظاهر ، تمام خصوصياتيك مرد را دارا بود ؛ چرا كه مي دانست هيچگاه فريد را از ياد نخواهد برد و رها كردن خواسته هايش با نابودي قلب و روحش همراه بود . چه طور مي توانست انساني بي روح و متحرك باقي بماند!فريد تنها مرد ايده آلي بود كه توانسته او را شيفته ي خود كند .آرام در حالي كه گل سفبد ياسي را مي بوييد با خود گفت : فريد، همان مرد رويا هاي من است . من او را از دست نخواهم داد.
* * * *
سرانجام آن شب موعود فرا رسيد. آرام لباسي از حرير سبز كاهويي ، با گل هايي سفيد به تن داشت . بي شك زيباتر از هر زماني به نظر مي رسيد. گيسوان مواج و سياه رنگش بر روي شانه ، زيبايي اش را بيشتر به رخ مي كشيد و چشمانش در انعكاس نور ، چون رنگين كماني مي درخشيد. با به ياد آوردن نگاه فريد قلبش تير كشيد . بي صبرانه در انتظار ديدنش بود .
مراسم اندكي برايش غريب بود . به اطرافش نگاه مي كرد ؛ تا شايد علت آن را بيابد . مانند آن كه چيزي كم بود و يا سر جايش قرار نداشت . هر چه بيشتر نگاه مي كرد كمتر سر در مي آورد. عشق او را در محاصره ي خود داشت انديشيذن چيز ديگري را محال مي كرد .
فريد در لباس رسمي كه بر تن داشت ، چهره ي جذاب و دلنشين تري يافته بود . او با لبخندي پر جاذبه به آرام نگريست و دسته گلي از رز صورتي را به او هديه كرد . آرام بي اختيار گل ها را بوسيد و گفت : خيلي زيباست ممنونم.
خانم فرخي و سايه صورت او را بوسيدند و زيبايي او را ستودند . سارا نيز مهربانانه با او بر خورد كرد و تبريك گفت .همه چيز خوب و عالي به نظر مي رسيد ؛ پذيرايي بدون نقص عمه پوران صميميت پدر و آقاي فرخي و صداي خنده و شوخي يي كه فضاي آن جا را پر كرده بود. همه چيز تاييد مي شد و مورد موافقت قرار مي گرفت ؛ ادامه ي تحصيل آرام ، ازدواج در كمتر از دو هفته ، خريد خانه ، ميزان مهريه و.... آرام متحير بود ! قدرت تكلم از او سلب شده بود . او مايل بود براي مدتي هر چند كوتاه نامزد بمانند. در واقع او هيچ شناختي از فريد نداشت . اما از مطرح كردن آن نعي دلشوره در خود مي ديد . ترس از دست دادن فريد ، قفل سكوت را بر لبانش مي زد . چنانچه گويي فريد پرنده اي بود كه هر لحظه بيم پروازش مي رفت.
صداي دست زدن و تبريك گفتن در گوشش پيچيد. شيريني را دور تا دورگردادند و خانم فرخي انگشتري با نگين ها الماس ، به آرام هديه كرد . آرام مسخ شده و بيمار گونه به اطراف نظر كرد .به دنبال فريد مي گشت، امااو را غريبه تر از هر زماني در حال صحبت با حامد يافت . آرام كه مي خواست ستاره ي آن شب باشد ، خيلي زود افور كردو ميان انبوه انسان هاي آشنا ، بي پناه تر از پرندهي تنها ، در فقس بر جا ماند . او اين را نمي خواست .او آن شب را زيبا و دوست داشتني مي خواست ، عاشقانه و لطيف. اما تنها چيزي كه در آن جمع اهميت نداشت او و فريد بودند.
*
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 21 May 2012 14:44
فصل ده و یازده
در رستوران نسبتا خلوت و دنجی در کنار پنجره سعید رو به روی فرید نشسته بود و به بخاری که از غذایش بر می خواست نگاه می کرد ُ فرید هم ماجرای پیش آمده را برایش تعریف می کرد .
- به نظرت تا این جا چطور بود؟
تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چی؟
بعد خدا بزرگ است!
این که حرف نشد،تو باید حقیقت را به آرام بگی!
چطوری بگم؟در بد بنبستی گیر کردم . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.
تو به جای این که اوضاع را رو به رو کنی،حسابی همه چیز رو بهم ریختی .
اگر پدر را در آن حال می دیدی، تو هم کاری جز این از دستت بر نمی آمد .
تو به خاطر خودت دو نفر را بد بخت کردی.
من به هر دو می گویم ، اما به موقعش.
آن وقت ديگه دير است و فايده اي ندارد.
مي گويي چه كار كنم ؟ آن از خانواده ام ،آن هم از نسيم ! تو به جاي من بودي چه كا مي كردي ؟
سعيد در دل خدا را شكر كرد كه به جاي فريد نيست .
چرا غذايت را نمي خوري ؟
اشتهايم كور شد.
به ! تازه اول راهي .آن قدر بخور تا بتواني از پس هر بر بيايي.
فريد سردرگم و مغموم بر سر دو راهي مانده بود . سعيد نمي دانست چگونه بهترين دوستش را متوجه اشتباهش نمايد .فريد زندگي را به بازي گرفته بود .اما زماني مي رسيد كه زندگي فريد را به بازي مي گرفت .
* * * *
فريد به سمت خانه ي نسيم مي رفت. در طول راه به ياد اولين روز آشنايي اش با او افتاد.نسيم همچون باد ملايمي بر او وزيد و گذشت، اما فريد نتوانست از او بگذردو به دنبالش رفت .
نخستين بار ، در يك رز بهاري بود كه فريد با سرعت سرسام آور در خيابان مي راند و در يك لحظه اتومبيلي از خيابان فرعي بيرون آمدو برخوردشديدي بين دو اتومبيل رخ داد . نسيم خشمگين و عصبي از پشت فرمان پياده شد . اخم آتشيني كه در چشمانش فروزان بود ، جذاب و ديدني بود فريد كه همانطور پشت رل نشسته بود نسيم را برانداز كرد . موهاي بلند قد نسبتا بلندو باريك با دستاني كشيده و زيبا . نسيم به شيشه اتومبيل زد ، فريد شيشه را پايين كشيد . نسيم با تمسخر گفت : عذر مي خواهم كه ماشين شما به ماشين من زده . اگر ممكن است تشريف بياوريد پايين .
فريد با تاني از اتومبيل پياده شد و به قسمت جلوي اتومبيل كه تقريبا له شده بود نگاهي كرد نسيم گفت : خوب!
شما از فرعي به اصلي مي آمديد.
كه اينطور ! اگر شما سر سوزن انصاف داشته باشيد ، اقرا مي كنيد كه سرعت بيش از اندازه ي شما اجازه نداد سر اتومبيل از خيابون بيرون بياد . شما انحراف به چب داشتيد.
خسارتش را مي دهم .
نسيم پوزخندي زد و گفت : زحمت مي كشيد ! در ضمن اين ماشين مادرم بود.
اولا كه مخصوصا نزد در ثاني از كجا بايد مي دانستم كه ماشين مادر جناب عالي است !
حالا كه فهميديد بهتر است منتظر پليس باشيم.
دقايقي بعد افسر راهنمايي رانندگي از راه رسيد . قرار شد فريد اتومبيل را براي تعمير ببرد . نسيم با خشم آدرس خانه اش را نوشت و گواهينامهي فريد را گرفت .
* * * *
خانه ي نسيم در طبقه ي سوم يك خانه ي لوكس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر بچه اي چهار ساله زندگي مي كرد . همسرش بعد از جدايياز او به آمريكا مهاجرت كرده بود .
نسيم بهانه ي تنهايي مادرش و مهاجرت همسرش را بهانه اي براي طلاق قرار داده بود البته مسائل اشيه اي دگيري نيز وجود داشت كه او كمتراز آن حرف مي زد .
اتومبيل نسيم بهانه اي شد براي رفت و آمد هاي بعدي و عشقي تند و آتشين كه فريد را مي سوزاند.و او را ناخواسته شيفته ي نسيم مي كرد. نسيم با توجه به موقعيت فريد دست دوستي او را رد نكرد. و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بهطرف خود مي كشاند. نسيم اصرار به ازدواج داشت، اما فريد با شناختي كه از روحيات پدر و مادرش داشت ، تا مدت زماني آن را غير ممكن مي ديد و از لحاظ مالي آن قدر تامين نبود كه از پدرش جدا شود . ناگريز مخفيانه به روابط خود ادامه مي داد.؛ تا زماني كه زمينه را براي مطرح نمودن ازدواجش هموار كند.
حدود يك سال و نيم از ازدواج آنان مي كذشت.اوايل فريد فقط و فقط نسيم را مي ديد و به هيچچيز ديگر اهميت نمي داد.خنده ها و گريه هاي تصنعي اش قلبش را به درد مي آورد . با هر اشاره فريد ، از دور تري نقاط خود را به او مي رساند.با هر هوس خريد و گردش و يا مسافرت ، فريد دست به سينه كنارش قرار داشت و خود نيز در شگرف بود كه چرا آتش درونش اندكي سرد مني شود . بلكه بيشتر او را مي سوزاند و به درون مي كشيد.دختران و زنان زيادي همواره مي خواستند او را به طرف خود بكشانند. با اين حال فريد از همه ي آنان گريزان بود. اما نسيم! با گذشت يك سال فريد متوهي ولخرجي هاي سرسام آور نسيم شد.او به هر بهانه اي مبالغي هنگفت مي گرفت و به سر و وضع خود مي رسيد . فريد بار ها با او مشاجره مي كرد،اما هيچ سودي نداشت ودر آخر باز فريد بود كه با هديه اي گرانبها با او آشتي مي كرد.
نسيم علاقه مند بود مانند اروپاييان زندگي كند و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. از وضع خانه اش گرفته تا شكل ظاهري اش با مو هايي رنگ شده مي خواست آن را طبيعي جلوه دهد و البته در اين كار موفق بود. اندام موزون ، لباس هاي فرا تر از مد روز ، داشتن س و نواختن پيانو ، وسايلي بودند كه او را دور از واقعيت اجتماعي نگاه مي داشت. در واقع نسيم ماهيت خويش را در شناسنامه اش گم كرده بود . و بدين وسيله روحيات سركش خود را التيام مي بخشيد . فريد وسيله اي بود تا راحت تر به اهدافش برسد.فريد خيلي چيز ها را مي ديد و مي فهميد اما فقط يك لبخند نسيم كافي بود تا همه چيز را فراموش كند.
فصل ۱۱ رمان آرام
صداي فرياد نسيم همه جا پيچيده بود . چهره اش تيره شده بود و دستانش به شدت مي لرزيد . سپس بي حال بر روي زمين افتا. مادرش سراسيمه شربت قندي درست كرد. فريد بالشتي آورد و قاشقي شربت به زور در حلق لو ريخت. دقايقي در همان حال باقي ماند . سپس مانند گربه اي خشمگين كه آمادهي چنگ انداختن بود ، به فريد نگريست و گفت : به همين راحتي ! خجالت نمي كشي ؟ توهين به اين بزرگي !
چرا نمي فهمي به خاطر خودمان بايد اين كار انجام شود.
نسيم فرياد زنان گفت : پس من چي هستم ؟ چي ؟
داد نزن ازدواج مصلحتي است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن