ارسالها: 7673
#21
Posted: 21 May 2012 14:45
تو چطور جرات مي كني رو به روي من بياستي و بگويي مي خواهي زن بگيري ! چه طور ......و آنگاه هاي هاي گريست.
فريد سر نسيم را در آغوش گرفت و گفت : باور كن ! دروغ نگفتم، اگر با خواسته ي آنان مخالفت كنم تكليف زندگيمان چه مي شود؟
نسيم با خشم دستان فريد را كنار زد و برخاست تا از او دور شود.
ديگر باور نمي كنم . تو پست و دروغگويي. اگر تكليف مرا روشن مي كردي الآن اينطور نمي شد. با مخفي كاري نمي شود زندگي كرد. من اجازه نمي دهم تو ازدواج كني.
فريد از كوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت كنم كارخانه را از من مي گيرد . يه پاپاسي هم ندارم خرجت كنم مثل اين كه از خرج و مخارج خودت خبر نداري ! لباس آرايشگاه ، جواهر و... باز هم مي خواهي بگويم ؟پدرم تهديدم كرده سپ افزود من فقط تو را دوست دارم.باور كن ! تا به حال يك بار هم آن دختر را درست نديدم.
از كجا باور كنم؟
فريد با ملايمت شانه ي نسيم را گرفت و گفت: وقتي از زنم جدا شدم ديگه حق ندارند با تو مخالفت كنند . فقط كمي صبر داشته باش .
اوه اوه ! از حالا مي گويد زنم ! اصلا ببينم اين دختر كيست ؟ چه شكلي است ؟ من نمي توانم ، دارم از حسادت ديوانه مي شم .
نبايد اين مسئله براي تو مهم باشه او فقط وسيله اي است براي رسيدن من به تو .
اگر مخالفت كنم ه كار مي كني ؟
ديگر داري عصبامي ام مي كني . من به اندازهي كافي در گير هستم ؛ حداقل تو بيشترش نكن . بعد از عقد به او مي گويم تا تكليفش را بداند . قسم مي خورم . ! فقط چند ماه صبر داشته باش .
نسيم لحظه اي به فريد نگزيست او دروغ نمي گويد . مرد دروغ گويي نبود پس به ناچار گفت : قبول فقط چند ماه.
فريد لبخندي زد در اولين قدم موفق شده بود آرام نيز چندان اهميتي نداشت به راحتي مي توانست او را قانع كند.آرام دختر فهميده و معقولي به نظر مي رسيد . خيلي از مسائل را پذيرا بود
* * * *
افكار آرام مجذوب كننده و شيرين بود كه تمام لحظات زندگيش را پر كرده بود او به خود قبولانده بود كه هيچ چيز قبل از ازدواج اهميت ندارد و پايه و اساس زندگي بعد از ازدواج محكم مي شود. و خود را با اميد به آينده سر گرم مي ساخت .
آن روز قرار بود فريد و خانم فرخي به اتفاق او و مادرش براي ديدن آپارتماني كه فريد خريده بود بروند. آرام به همراه مادر خارج شد . فريد و خانم فرخي در اتومبيل در انتظار آنان بودند . با ديدن آن دو پياده شدند و خانم فرخي آن دو را بوسيد . آرام احساس كرد در بر خورد با فريد ديوار قطوري بين آن ها كشيده شده و فريد تمايلي به از بين بردن آن ندارد .
آپارتماني كه فريد در نظر گرفته بود در منطقه اي دنج و پر درخت قرار داشت .آنها به وسيله ي آسانسور در طبقه ي هشتم پياده شدند.آنجا سه اتاق خواب و پذيرايي وسيعي با پنجره هاي بلند داشت . كه باعث روشني و دلبازي آنجا مي شد .
آرا با لبخند به فريد گفت : سليقه ي شما خيلي خوب است !
بنابراين پسديدي.
آرام نگاهي به دور و بر خود انداخت و گفت: فكر نمي كنيد كمي بزرگ باشد.
خانم فرخي ميان حرف او پريد و گفت:به نظر من كوچك هم هست.فردا كه مهمان داشتي نبايد دغدغه ي جا داشته باشي ! فريد عاشق مهمان است.
البته حق با شماست
مادر گفت : مبارك است انشاالله به سلامتي و تندرستي . اگر اجازه بفرماييد پرده دوز بياوريم تا پنجره ها را اندازه بگيرد . وقت زيادي نداريم .
اجازه ي ما در دست شماست .
بعد از ساعتي به خانه باز گشتند . لادن گفت : خانه خوب بود ؟ پسنديدي؟
خوب بود فقط كمي بزرگ بود. دو نفر آدم اين همه جا لازم ندارند . اما مادر فريد گفت نبايد مشكل جا داشته باشيم.
چرا ايرادهاي نبي اسرائيلي مي گيري . خانه بزرگ در آنا عاليه.
آرام با كسالت گفت : تو هم مثل بقيه فكر مي كني و حرف مي زند .
خانه ي بزرگ و كوچك ربطي به عقايد من ندارد تو مي خواهي در آنجا زندگي كني بايد به جاي اعتراض به من با صداي بلند به همسرت اعتراض مي كردي . تا به گوش او برسد كه شما چه سليقه و افكاري داري .
آرام متوجه شد لادن پي به نقطه ضعف او برده و واقعيت را مي گويد
حق با توست معذرت مي خاهم .
من از تو معذرت مي خواهم مي دانم كه شرايط سختي داري .
آرام با وسواس زياد ساده ترين و زيباترين وسايل مورد نيازش را خريداري مي كرد . فريد از حسن سليقه ي او لذت برد .سرويس جواهرات را طوريانتخاب كرد كه جواهر فروش سليقهي او را تحسين كرد . جشن ازدواج در هتلي بزرگ و مهشور برگزار مي شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .
*
*
*
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#22
Posted: 21 May 2012 17:34
فصل دوازده
آرام
آرام در آینه به خود نگریست ، چهره اي در پس آرايش دقيق و بي نقص. نفس بلندي كشيد و به تور بلند و پر چينش دست كشيد . سپسقسمت كمر لباس را صاف كرد.هيجان و دلشوره در نمناكي چشمانش و لرزش ربانش كاملا مشهود بود . احساس مي كرد همه ي اعتماد به نفس خود را از دست داده است نگراني از برخورد با فريد دلش را آشوب مي كرد . نتها چيزي كه باعث مي شد فريد چنين مرمز به نظر آيدو ترس و دلهره را در دل آرام پيچ و تاب دهد ، همان غرور و سركشي اش بود. بايد او را رام مي كرد و در مشت خود نگاه مي داشت . ابخندي در گوشهي لبش پديدار شد . كسي او را فرا خواند . عروس خانم ! آقا داماد آمدند.
فريد با اتومبيل گل زده به سالن آرايش رسيد . بعد از دقايقي آرام با لباس با شكوه و زيبابب خود پديدار شد. فريد به چشمان خود اعتماد نمي كرد . آنچه را كه در مقابل خود مي ديد ، به ظر قابل وصف نبود . با خود انديشيد : گل ياس سفيد! قوي تنهاي درياه ! وشايد ماه شب چهارده! هيچ كدام او آرام بود عروسي بينهايت زيبا و تنها . فريد دستان آرام را گرفت بي اختيار گفت : خيلي زيبا شده مله ي كوتاه فريد ، قصيده ي آسماني درگوشش طنين افكند. آرام با دستا ظريفش كراوات فريد را مرتب كرد و گفت : تو هم داماد بي نظيري هستي ! فريد لبخند زد و او را در سوار شدن به ماشين كمكش كرد. سپس خود نيز پشت رل ماشين نشست و اتومبيل را به حركت در آورد.فريد هر چند لحظه يك بار به آرام مي نگريست. زيبايي آرام نفسگير و فوقالعاده بود . نمي دانست چه گونه بايد به زيبا ترين عروسي كه ديده است ، حقيقت تلخ را بگويد . شوكي كه از ديدن آرام در لباس عروسي به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . در گذشته آرام براي او دختري با چهره ي دلنشين بود .شايد ماهر ترين نقاشان ازكشيدن چهره ي او عاجز مي شدند. فريد با خود انديشيد : كاش ؟آرام تا به اين حد زيبا و خواستني نبود ! اگر نسيم آرام را مي ديد بي شك زنده زنده او را مي خورد! فريد با به ياد آوردن نسيم لبخندي زد به سوي سرنوشت جديدي كه برايش رقم مي خورد پيش رفت.
* * * * *
شلوغي و هياهوي خانه ، هم چيز را از ذهن فريد پاك كرد همه چيز را از ذهن فريد پاك كرد . ديدن دوستان و آشنايان و حيرت مهمانان از زيبايي آرام برايش لذت بخش بود. جلوه ي آرام باعث شد ات تمام خانم هاي حاظر در ملس خود را كنار كشيده و فقط خيره به آرام بنگرند و اين مسئله باعث سرگرمي فريد بود.
آرام با لبخند با شكوهش و حركات موقرانه اش باعث برانگيختن احترام افراد حاظر در مجلس مي شد . در اين ميان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او مي نگريست . و در دل به بي عرضگي خود و زرنگي فريد لعنت فرستاد . فريد دستبندي ظريف و زيبا به عنوان رونما ، به آرام هديه كرد و تور را زيباي او را كنار زد و بوسه اي بر گونه اش نهاد . اولين تماس براي آرام شيرين و دلنشين بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هداياي بي شمار ، آنها به سمت هتل محل برگزاري جشن ازدواج ، به راه افتادند. آرام از ديدن سبد هاي بزرگ گل با خود فكر كرد با اين وجود امشب گلي در گلفروشي ها باقي نمانده. پذيرايي و شام در حد عالي برگزار شد . تبريكات صميمانه دوستان و اقوام و اين كه آن دو زوج بي نظيري هستند ، مرتبا در گوشش تكرار مي شد . آرامبا ديدن چند تن از همكلاسي هايش ذوق زده شد . آنها سر به سر او مي گذاشتند و فريد را مانند هنرپيشه ها توصيف مي كردند . "آرام از ته دل خنديد و به فريد كه كمي آن طرف تر با دوستانش در حال گفت و گو بود نگاه كرد و گفت : بهتر است شما به جاي توجه به داماد به فكر خودتان باشيد .
سعيد به آرام تبريك گفت و صميمانه برايش آرزوي خوشبختي كرد و سرانجام زماني فر رسيد كه مهمانان صورت او را بوسيدند و برايش آرزوي خوشبختي و سعادت كردند . آرام مادر را در آغوش گرفت و بي اختيار گريه سر داد . پدر شانه هاي او را گرفت و مادر پيشانيش را بوسيد . اما باز آرام اختيار از كف داد و در آغوش پدر گريست . لادن ، امير و عمه پوران از ديدن انده آرام به گريه افتادند . با رفتن آنها آرام احساس كرد ، نيم از وجودش را با خود مي برند و اين جدايي تا آخر عمر ادامه دارد .
* * * *
صداي سنگين بسته شدن درب ، در سكوت آن خانه ي وسيع ، كمي هول لنگيز بود . فريد به آشپز خانه رفت و با دو ليوان نوشيدني باز گشت و به دست آرام داد . آرام ليوان را به لبانش نزديك كرد و جرعه اي از آن نوشيد . استرس و هيجان ناشي از تنها بودن با فريد در وجودش زبانه مي كشيد . فريد آرام و طبيعي مشغول نوشيدن بود . يقه ي كراواتش را شل كرد ، برخاست به سمت تراس رفت . پرده را كنار كشيد و پنجره را گشود. سپس به طرف آرام آمد و دستانش را به سمت او دراز كرد گفت : مي خواهي كمي روي تراس بشينيم ؟
آرام دستانش را در دستان فريد گذاشت . برخاست و به همراه او پا به تراس گذاشت . آسمان صاف و پر ستاره بود . فريد به نيمرخ آرام نگاه كرد. باز احساس كرد نفس در سينه اش حبس شده است چشمانش را بست و نفس عميقي كشيد و گفت: آرام! مي خواستم كمي با هم حرف بزنيم .
اين بهترين شروع است.
من و تو خيلي كم هم صحبت شديم .
بله! همينطور است! اين موضوع نگرانم مي كرد.
حق با توست شايد من مقصر بودم .
ازدواج ما كم عجيب و سزيع اتفاق افتاد . اين خواسته ي تو بود . خيلي دلم مي خواست بپرسم چرا ؟
چرا نپرسيدي ؟
آرام نمي خواست اقرار كند كه مي ترسيد به ناچار گفت : نمي دونم .
من مي خواهم به تمام اين چرا ها پاسخ بدهم . به شرطي كه تو زود قضاوت نكني .
تو راجع به من چطور فكر مي كني؟
خوب ، نجيب و عاقل ! حالا تو بگو راجع به من چطور فكر مي كني؟
تودار ،مغرور و راستگو.
توداري من به خاطر مشكلات زندگيم است .غرورم را دوست دارم.تاآنجايي كه بتوانم دروغ نمي گويم . تو من را خوب شناختي .
اينهايي كه گفتي ظاهر قضيه است . من بايد چيز هاي زيادي از تو بدانم .
به همين دليل مي خواستم با تو حرف بزنم قبل از آن كه دير شود.
الان هم براي خيلي از حرف ها دير شده است قبول داري ؟
متاسفم ! اما ما هر دو به نوعي تا اين جا كشيده شده ايم.
كشيده شديم منظورت چيست؟
ببين آرام ! گاهي حقيقت خيلي تلخ است ، اما بهتر است كه گفته نشود . ناگهان چيزي در قلب آرام ترك خورد . لحن فريد تلخ بود . لرزش خفيفي در لبانش آشكار بود . تلاش كرد در سكوت گوش كند .
فريد بدون آن كه به آرام بنگرد گفت : تو زيبا، تحصيل كرده و كاملي . نبايد فكر كني مشكل از توست. نه ! اين مشكل شخصي من است . نمي خواهم پاي من بسوزي . شايد امشب نه اما زماني بفهمي كه منظور من چيست ؟ كه چرا ناچار به ازدواج شدم؟
آرام بي اختيار دستانش را روي گردنش فشرد.(مي ترسيد بغضي كه از شنيدن حرف ها در گلويش پيچيده خفه اش كند) فريد بدون توجه به او ادامه داد: من آدم دورويي نيستم . مي توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فريب زندگي كنم.اما نمي توانم ، حداقل پيش وجدان خودم آسوده ام .
آرام احساس نمود زير پايش خالي شده است . لبه ي طارمي را گرف تا زمين نخورد . كابوس شروع شد . كابوس زندگي !شيريني آن كجاست ؟ اكنون نقطه ي شروع ويراني اش بود . شبي به اين زيبايي روياي هر جواني بود صداي فريد در گوشش پيچيد : شرايط زندگي من اينست اميدوارم مرا درك كني . !... ما در ظاهر زن و شوهريم . تو ، خانه ، زندگي و هر چه كه بخواهي در اختيارت است . فقط اميدوارم روزي كه حقيقت را مي فهمي مرا ببخشي !
آرام نمي دانست تا چه زماني در آن تراس لعنتي نشسته بود . مانند شبحي سرگردان ، بي اراده مبهوت بر جاي مانده بود . زبانش چون سرب سنگين بود . دستش را به ديوار گرفت تا زمين نخورد. همه جاي بدنش درد مي كرد . فريد ساعت ها مي شد كه رفته بود .اما كجا مي دانست. پرده ها را كشيد وبه اتاق خواب رفت . لحظه اي به اطاف نگاه كرد همه چيز زيبا و آراسته بود . به آينه نگريست چه بر سرش آمده بود . مغزش كار نمي كرد . تور را باز كرد و در سطل زباله انداخت. لباسش را كه يكي از بهترين طراحان در عرض يك هفته دوخته بود ، مچاله و در جعبه رها كر . از همه ي آنها متنفر بود به حمام رفت و تمام آرايشش را از صورتش شست. چنين پنداشت كه همه ي آنها نجس و آلوده هستند . لباس خواب ساتن لطيفش را پوشيد . تلفن را از برق كشيد . از سر عجز و ناتواني به خواب عميق فرو رفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#23
Posted: 21 May 2012 17:37
فصل سیزده
آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاستهو به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانهسر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانیهای آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود .تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجادور شود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#24
Posted: 21 May 2012 17:39
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یکلحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زندیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریاد بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا آن را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
فصل ۱۶
سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.
سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .
-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟
فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.
با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .
فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .
آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !
-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .
با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟
قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟
كي و چه وقت؟
فردا ظهر !
آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .
ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .
- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.
-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .
- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.
- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#25
Posted: 21 May 2012 17:39
آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟
با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.
- خيلي بد شد.
- چرا؟
باعث شكست احساسم مي شود .
- اين صداقت تو را مي رساند .
-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .
- بهتر بود نمي گفتم .
آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .
فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتشگذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند.آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .
- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.
- مي خواهي كمي بدويم ؟
- موافقم ، تا دم اتومبيل .
آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.
فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !
آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .
آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .
* * * *
نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.
- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .
فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .
- فقط گوش مي كني . كجا بودي
- خانه ي مادرم .
دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.
- نمي توانم ! كار دارم
نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكارمي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .
* * * *
فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .
- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!
- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟
- نمي خواستم مزاحمت شوم
- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟
بعد از ظهر وقت داري؟
بسيار خوب جاي هميشگي.
ساعت ۷ خوب است ؟
عالي است! منتظرم خدا حافظ.
فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .
ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش مي كرد آنها كمتر با هم باشند.
*
*
*
ادامه دارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#26
Posted: 21 May 2012 17:42
فصل چهارده
آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
- متشكرم! اگر دوست داري بمان.
- تو كه چيزي درست نكردي.
- غذاي من نيم ساعته حاضر است .
- اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
- نه هر طور راحتي.
فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
-فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
- نيم ساعتي ميشه.
- براي چه آمدي؟
- آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
- تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
- بسيار خوب دفعه ي بع.
آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
-پس فردا نامزدي لادن و امير است.
يادم بود .
من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
- هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
- آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
- من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
- فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
- يادم رفته بود كه تو وكيلي.
- آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
- حالا هم دير نشده .
آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .
* * * *
نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .
نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .
فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .
دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .
فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .
-تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني
ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .
- من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .
- بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !
- تو ديگه شورش را در آوردي .
- سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.
- فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .
- لازم نيست
- من كه عذر خواهي كردم .
- ديگه فايده اي ندارد .
- بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.
- نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.
فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .
روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.
از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#27
Posted: 21 May 2012 17:44
- سلام.
- حدس مي زدم كه خانه باشي .
- آمدم لباس بپوشم.
- كه خوابت برد.
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟
- مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !
- نه مطمئن باش خدا حافظ!
وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .
فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟
با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .
در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .
امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت :چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .
سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .
آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت. ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .
مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .
فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار اورا بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .
در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .
آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و
. آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيمحق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .
فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .
آرام با لحني درد آلود گفت: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !
فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .
تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟
من شوهر تو هستم.
آرام با تمسخر گفت : واقعا!
فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .
فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#28
Posted: 21 May 2012 17:46
فصل پانزده و شانزده
آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاستهو به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانهسر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانیهای آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود .تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجادور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یکلحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#29
Posted: 21 May 2012 17:48
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یکلحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زندیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریاد بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا آن را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
فصل ۱۶
سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.
سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .
-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟
فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.
با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .
فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .
آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !
-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .
با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟
قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟
كي و چه وقت؟
فردا ظهر !
آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .
ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .
- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.
-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .
- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.
- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .
آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟
با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.
- خيلي بد شد.
- چرا؟
باعث شكست احساسم مي شود .
- اين صداقت تو را مي رساند .
-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .
- بهتر بود نمي گفتم .
آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .
فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتشگذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند.آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .
- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.
- مي خواهي كمي بدويم ؟
- موافقم ، تا دم اتومبيل .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#30
Posted: 21 May 2012 17:49
آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.
فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !
آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .
آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .
* * * *
نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.
- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .
فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .
- فقط گوش مي كني . كجا بودي
- خانه ي مادرم .
دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.
- نمي توانم ! كار دارم
نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكارمي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .
* * * *
فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .
- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!
- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟
- نمي خواستم مزاحمت شوم
- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟
بعد از ظهر وقت داري؟
بسيار خوب جاي هميشگي.
ساعت ۷ خوب است ؟
عالي است! منتظرم خدا حافظ.
فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .
ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش مي كرد آنها كمتر با هم باشند.
*
*
*
ادامه دارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن